توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات دختر شهید صیاد شیرازی از پدر
نرگس منتظر
04-05-2010, 13:17
parandehparandeh2
http://media.farsnews.com/Media/8801/Images/jpg/A0652/A0652962.jpg
parandehparandeh2
دختر شهید صیاد: پدرم میگفت خستگی کار با یک تبسم «آقا» از تنم بیرون میرود
دختر شهید صیاد شیرازی نقل می کند:ghalb3
سال قبل از شهادت، پدرم برای چند ماهی هفتهای یک بار در حضور مقام معظم رهبری جلسهای داشت. خودش می گفت که خستگی کار هفته را فقط با یک تبسم آقا از تن بیرون میکند.
مشغله و مسئولیت فراوان پدر در بحرانیترین برهههای تاریخی کشور سبب گردید که دختر کوچکش آن گونه که باید نتواند زندگی را در کنار او به تجربه بنشیند، با این همه کیفیت بالای تربیتی و تجربههای گرانقدر پدر تا بدان پایه است که هنوز از پس سالیان طولانی، از سلوک او درس میگیرد و تنها حسرتش این است که چرا نتوانست بیش از این بیاموزد.
* چه تصویری از پدرتان در ذهنتان نقش بسته است؟ghalb3
**بخشی از خاطرات من از پدر برمیگردد به شش هفت سالگی من که جنگ شروع شد.
آن موقع بچه بودم و خیلی یادم نمیآید، ولی بابا غالباً پیش ما نبود. ده سال تمام مادرم به تنهائی بار زندگی را به دوش کشید.
http://upload.tazkereh.ir/images/10519556270338274464.gif
نرگس منتظر
12-05-2010, 13:09
* آیا دوری از پدر برایتان خیلی سخت بود؟
** در عالم بچگی دلم می خواست بابا در کنارمان باشد. میرفتیم مسافرت یا پارک، میدیدم بچههای دیگر با پدرهایشان آمدهاند، با هم میگویند و میخندند و تفریح میکنند و دلم میسوخت کاش پدر ما هم در کنار ما بود. با این که خیلی کم میدیدمش، ولی خیلی دوستش داشتم.
همان زمان جنگ یکی از من پرسید: "اگر پدرت شهید بشود چه کار میکنی؟ "
گفتم: "آن قدر غذا نمیخورم تا بمیرم. "
دلتنگ بابا بودیم و زیاد نبودنش پیش ما باعث شده بود که از او دور شویم. مامان جای بابا را هم برای ما پر میکرد. البته بابا دورادور مراقب ما بود.
مثلاً در زمان جنگ از همان منطقه زنگ میزد مدرسهام و وضع درسهایم را میپرسید، ولی کم آمدنش به خانه یک فاصلهای بین من و او ایجاد کرده بود. باهاش غریبی میکردم.
ا
ین اخلاق او هم که محبتش را خیلی ظاهر نمیکرد، این فاصله را بیشتر کرده بود.
بابا خیلی جدی بود و هیچ وقت مستقیم محبتش را نشان نمیداد. نه فقط محبت کردنش که دعوا کردنش هم غیرمستقیم بود، یعنی اصلاً دعوا نمیکرد.
هیچ وقت این طور نبود که سرمان داد بزند یا حرفی بزند که شنیدنش برای ما سخت باشد. تذکر میداد. وقتی کار اشتباهی میکردم، صدایم میکرد و میبرد توی اتاقش.
این طرز تذکر دادنش از صدتا داد زدن و دعوا کردن برایم سنگینتر بود. بیشتر هم به خاطر مادرمان به ما تذکر میداد.
خیلی روی احترام گذاشتن به مادرمان حساس بود. چه درباره من و چه برادرهایم. این طرز برخوردش، برخورد احترام آمیزش، اخلاق جدیاش و کار و مشغله زیادش که باعث میشد خیلی کم ببینمش، باعث شده بود که نتوانم خیلی مثل پدر و فرزندهای دیگر با او راحت باشم.
از او دور شده بودم و خودش هم فهمیده بود.
http://upload.tazkereh.ir/images/10519556270338274464.gif
نرگس منتظر
12-06-2010, 17:36
parvaneh* این فاصله ادامه داشت؟
** نه، یک روز صدایم کرد و رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم.
گفت "بیا بنشین. " نشستم. گفت "مریم جان، از فردا بعداز نماز صبح مینشینیم و با هم چهل و پنج دقیقه حرف میزنیم. " این برنامه گذاشتن و این که دقیقاً چهل و پنج دقیقه با هم حرف بزنیم، برایم عجیب نبود.
به اخلاقش وارد بودم و می دانستم که همه کارهایش همین طور دقیق است، ولی چیزی که عجیب بود این بود که هر روز باید بنشینیم و حرف بزنیم، ولی درباره چه. همین را پرسیدم. گفت "درباره هرچه خودت بخواهی. " فردا صبح بعد از نماز رفتم اتاقش.
اول سوره والعصر را خواند و بعد منتظر ماند تا من حرف بزنم، ولی آن قدر از او خجالت میکشیدم که نمیتوانستم سرم را بلند کنم. دید ساکت ماندهام، خودش شروع کرد به حرف زدن. تا یک مدت خودش موضوع را انتخاب میکرد و دربارهاش حرف می زد. اوایل فقط گوش میدادم، ولی کم کم من هم شروع کردم به حرف زدن.
درسم که تمام شد، رفتم و رانندگی یاد گرفتم، ولی بابا نگذاشت تنها پشت فرمان بنشینم و گفت: "درست است که گواهینامه داری، ولی باید دستت راه بیفتد تا بگذارم تنهایی رانندگی کنی. " مدتها صبحها نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه میرفتیم بیرون و گشت میزدیم.
من پشت فرمان مینشستم و بابا کنارم مینشست و راهنمایی میکرد. دور میزدیم. میرفتیم نان میخریدیم و برمیگشتیم.
آن قدر صبحها با هم نشستیم و حرف زدیم و رفتیم بیرون که دیگر آن رودربایستی، آن خجالت و آن فاصله از بین رفت و چقدر شیرین بود و چقدر لذتبخش. پدرم را تازه پیدا کرده بودم و تازه داشتم انس میگرفتم.
دو ماه قبل از شهادتش برایم مشکلی پیش آمد. لازم بود به کسی بگویم که هم محرم باشد هم فهمیده و دانا که بتواند مشکلم را حل کند. فکر کردم چطور است به بابا بگویم.
دیده بودم که فامیل برای بابا احترام عجیبی قائلند و به او به چشم یک راهنما و یک بزرگتر نگاه میکنند و مشکلاتشان را به او میگویند.
من چون تا قبل از آن با بابا رودربایستی داشتم، نمیدانستم که اگر مشکلاتم را برایش بگویم چطور میشود، ولی آن روز تصمیم گرفتم بگویم و گفتم. بابا آن قدر قشنگ مشکل مرا فهمید و راهنمائیم کرد که افسوس خوردم که چرا زودتر حرفهایم را به پدرم نگفتهام.
یک دوست خوب و یک معلم دلسوز در زندگیام بود و من ندیده بودمش. آن روز که بابا جواب سئوالم را آن قدر زیبا، واضح و عمیق داد و راهنمائیم کرد، انگار تازه پیدایش کرده باشم. افسوس خوردم که چرا زودتر از این به سراغش نرفتهام. دو ماه بعد بابا شهید شد و آن افسوس و حسرت هنوز با من هست.
http://upload.tazkereh.ir/images/77094793467817326143.gif
نرگس منتظر
12-06-2010, 17:39
parvaneh* از دوران دفاع مقدس، از رابطه پدر و فرزندی چه خاطره پررنگی در ذهن دارید؟
** اوایل جنگ بود، کلاس دوم دبستان بودم و هر لحظه آماده شنیدن خبر ناگواری از جبهه بودیم که به ما اطلاع دادند پدرم زخمی شده و به منزل خواهد آمد، اما جزئیات را به ما نگفته بودند. پدرم را در حالی که روی برانکارد بود به منزل آورند. من از دیدن حال وخیمش وحشت کرده بودم، ولی پدرم با همان لبخند همیشگی، مرا در آغوش گرفت. وقتی زخمهای عمیقش را پانسمان میکردند، درد را در چهره او میدیدم، ولی پدرم تنها تکبیر میگفت.
پدرم مردی صبور و با ایمان بود و همواره میگفت: "عشق خدا مرا مقاوم کرده و هیچ گاه خسته نمیشوم. " پدرم مصداقی از تأکید قرآن کریم مبنی بر جدیت و قاطعیت در برابر دشمن و رحمانیت در برابر دوست و مؤمنین بود و از کاری که دشمن شادکن باشد گریزان بود. حتی در سختترین شرایط زندگی هم از اینکه با بیان ناراحتی، ذرهای موجب شادی دشمن شود، پرهیز میکرد.
یادم میآید یک بار ایشان دچار مجروحیت وخیمی شده بود و بنا به ملاحظاتی قرار بود در منزل تحت درمان قرار گیرد. قبل از اینکه او را با این وضعیت ببینم، همهاش در این فکر بودم که پدرم را در حالت درد و رنج خواهم دید؛ اما وقتی برای اولین بار چشمم به او افتاد، دیدم لبخندی بر لب دارد.تا خواست گریهام بگیرد، با همان صلابت همیشگیاش امر کرد که "گریه ممنوع ". هر تیری که از بدن وی بیرون میآوردند، ما به جای هر ناله و دردی، فقط صدای تکبیرش را میشنیدیم.
http://upload.tazkereh.ir/images/85138535639270723526.gif
vBulletin® v4.2.6 by vBS, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.