PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آيت الله مرتضي مطهري( بخش دوم)



نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
15-01-2020, 17:18
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/03636617056916721321.gif


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/01150227682598449716.jpg

https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
15-01-2020, 17:20
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif


فصل دوم: حکایتها و هدایتهایی از زندگی عالمان و مجاهدان
یادی از استاد از استاد خودم عالم جلیل القدر، مرحوم آقای حاج میرزا علی آقا شیرازی (اعل اللَّه مقامه) که از بزرگترین مردانی بود که من در عمر خود دیده ام و به راستی نمونه ای از زهاد و عباد و اهل یقین و یادگاری از سلف صالح بود که در تاریخ خوانده ایم؛ جریان خوابی را به خاطر دارم که نقل آن بی فایده نیست.
در تابستان سال بیست و بیست و یک، من از قم به اصفهان رفتم و برای اوّلین بار در اصفهان با آن مرد بزرگوار آشنا شدم و از محضرش استفاده کردم. البته این آشنایی بعد تبدیل به ارادت شدید از طرف من و محبّت و لطف استادانه و پدرانه از طرف آن مرد بزرگ شد، بطوری که بعدها ایشان به قم آمدند و در حجره ما بودند و آقایان علماء بزرگ حوزه علمیّه که همه به ایشان ارادت می ورزیدند در آنجا از ایشان دیدن می کردند.
در سال بیست که برای اولین بار به اصفهان رفتم هم مباحثه گرامیم که اهل اصفهان بود و یازده سال تمام با هم هم مباحثه بودیم و اکنون از مدرسین و مجتهدین بزرگ حوزه علمیه قم است، به من پیشنهاد کرد که در مدرسه صدر، عالم بزرگی است، نهج البلاغه تدریس می کند، بیا برویم به درس او. این پیشنهاد برای من سنگین بود؛ طلبه ای که کفایة الاصول می خواند چه حاجت دارد که به پای تدریس نهج البلاغه برود؟! نهج البلاغه را خودش مطالعه می کند و با نیروی اصل برائت و استصحاب مشکلاتش را حل می نماید!
چون ایام تعطیل بود و کاری نداشتم و به علاوه پیشنهاد از طرف هم مباحثه ام بود پذیرفتم؛ رفتم اما زود به اشتباه بزرگ خودم پی بردم، دانستم که نهج البلاغه را من نمی شناخته ام و نه تنها نیازمندم به فراگرفتن از استاد بلکه باید اعتراف کنم که نهج البلاغه، استاد درست و حسابی ندارد. به علاوه دیدم با مردی از اهل تقوا و معنویت روبرو هستم که به قول ما طلاب ممَّن ینبغی ان یشدَّ الیه الرِّحالُ از کسانی است که شایسته است از راههای دور بار سفر ببندیم و فیض محضرش را دریابیم.
او خودش یک نهج البلاغه مجسم بود، مواعظ نهج البلاغه در اعماق جانش فرو رفته بود. برای من محسوس بود که روح این مرد با روح امیرالمؤمنین(ع) پیوند خورده و متصل شده است. راستی من هر وقت حساب می کنم بزرگترین ذخیره روحی خودم را درک صحبت این مرد بزرگ می دانم؛ رضوان اللَّه تعالی علیه و حشره مع اولیائه الطاهرین والائمة الطیبین.
من از این مرد بزرگ داستانها دارم. از جمله به مناسبت بحث رویائی است که نقل می کنم:
ایشان یک روز ضمن درس در حالی که دانه های اشکشان بر روی محاسن سفیدشان می چکید این خواب را نقل کردند، فرمودند:
در خواب دیدم مرگم فرا رسیده است؛ مردن را همان طوری که برای ما توصیف شده است در خواب یافتم؛ خویشتن را جدا از بدنم می دیدم و ملاحظه می کردم که بدن مرا به قبرستان برای دفن حمل می کنند. مرا به گورستان بردند و دفن کردند و رفتند. من تنها ماندم و نگران که چه بر سر من خواهد آمد؟! ناگاه سگی سفید را دیدم که وارد قبر شد. در همان حال حس کردم که این سگ، تندخویی من است که تجسم یافته و به سراغ من آمده است. مضطرب شدم. در اضطراب بودم که حضرت سید الشهداء(ع) تشریف آوردند و به من فرمودند: غصه نخور من آن را از تو جدا می کنم.
مرحوم حاج میرزا علی آقا اعلی اللَّه مقامه، ارتباط قوی و بسیار شدیدی با پیغمبر اکرم و خاندان پاکش صلی اللَّه علیه و آله داشت. این مرد در عین اینکه فقیه (در حد اجتهاد) و حکیم و عارف و طبیب و ادیب بود و در بعضی از قسمتها مثلا طب قدیم و ادبیات از طراز اوّل بود و قانون بوعلی را تدریس می کرد از خدمتگزاران آستان قدس حضرت سیدالشهداء علیه السلام بود؛ منبر می رفت و موعظه می کرد و ذکر مصیبت می فرمود؛ کمتر کسی بود که در پای منبر این مرد عالم مخلص متقی بنشیند و منقلب نشود؛ خودش هنگام وعظ و ارشاد که از خدا و آخرت یاد میکرد در حال یک انقلاب روحی و معنوی بود و محبّت خدا و پیامبرش و خاندان پیامبر در حد اشباع او را بسوی خود می کشید؛ با ذکر خدا دگرگون می شد؛ مصداق قول خدا بود: الَّذین اذا ذکر اللَّه وجلت قلوبهم و اذا تُلیَت علیهم آیاتُهُ زادتهم ایماناً و علی ربِّهم یتوکلون. (انفال / 2)
نام رسول اکرم صلی اللَّه علیه و آله یا امیرالمومنین(ع) را که می برد اشکش جاری می شد. یک سال حضرت آیت اللَّه بروجردی (اعلی اللَّه مقامه) از ایشان برای منبر در منزل خودشان در دهه عاشورا دعوت کردند؛ منبر خاصی داشت؛ غالباً از نهج البلاغه تجاوز نمی کرد. ایشان در منزل آیت اللَّه منبر می رفت و مجلسی را که افراد آن اکثر از اهل علم و طلاب بودند سخت منقلب می کرد، بطوری که از آغاز تا پایان منبر ایشان جز ریزش اشکها و حرکت شانه ها چیزی مشهود نبود.(109)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
15-01-2020, 17:20
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



مرد حق و حقیقت ادیب محقق، حکیم متأله، فقیه بزرگوار، طبیب عالیقدر، عالم ربانی مرحوم آقای حاج میرزا علی آقا شیرازی اصفهانی قدس اللَّه سره، راستی مرد حق و حقیقت بود. از خود و خودی رسته و به حق پیوسته بود. با همه مقامات علمی و شخصیت اجتماعی، احساس وظیفه نسبت به ارشاد و هدایت جامعه و عشق سوزان به حضرت ابا عبداللَّه الحسین(ع) موجب شده بود که منبر برود و موعظه کند، مواعظ و اندرزهایش چون از جان بیرون می آمد لاجرم بر دل می نشست.
ایشان هر وقت به قم می آمد، علمای طراز اوّل قم با اصرار از او می خواستند که منبر برود و موعظه نماید. منبرش بیش از آنکه قال باشد حال بود. از امامت جماعت پرهیز داشت، سالی در ماه مبارک رمضان با اصرار زیاد او را وادار کردند که این یک ماهه در مدرسه صدر اقامه جماعت کند، با اینکه مرتب نمی آمد و قید منظم آمدن سر ساعت معین را تحمل نمی کرد، جمعیت بی سابقه ای برای اقتدا شرکت می کردند به طوری که جماعتهای اطراف خلوت شد او هم چون این را فهمید دیگر ادامه نداد. مردم اصفهان عموماً او را می شناختند و به او ارادت می ورزیدند، همچنانکه حوزه علمیه قم به او ارادت داشتند، هنگام ورودش به قم، علماء قم با اشتیاق به زیارتش می شتافتند ولی او از قید مریدی و مرادی مانند قیود دیگر آزاد بود.(110)
رحمة اللَّه علیه رحمة واسعة و حشره اللَّه مع اولیائه.





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
15-01-2020, 17:22
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif


فرمانده سپاه سخن شکیب ارسلان ملقب به امیر البیان یکی از نویسندگان زبردست عرب در عصر حاضر است.
در جلسه ای که به افتخار او در مصر تشکیل شده بود یکی از حضار میرود پشت تریبون و ضمن سخنان خود می گوید:
دو نفر در تاریخ اسلام پیدا شده اند که به حق شایسته اند (امیر سخن) نامیده شوند: یکی علی بن ابی طالب و دیگری شکیب .
شکیب ارسلان با ناراحتی برمی خیزد و پشت تریبون قرار می گیرد و از دوستش که چنین مقایسه ای کرده گله می کند و می گوید:
من کجا و علی بن ابی طالب کجا! من بند کفش علی هم به حساب نمی آیم.(111)
راستی حق هم همین است زیرا پس از وحی و سخن خدا کلامی پر جلال تر و شیواتر از کلام علی(ع) نیامده است. و باید چنین باشد که او فرمانده سپاه سخن است و بر کلام او نشانه ای از دانش خدایی و بویی از سخن نبوی موجود است.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
02-02-2020, 22:08
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




حق پیروز است

یکی از علمای فارس آمده بود تهران. در مسافرخانه پولهایش را می دزدند او هم هیچ کس را نمی شناخته و مانده بوده که چه بکند. به فکرش می رسد که برای تهیّه پول فرمان امیرالمؤمنین به مالک اشتر را روی یک کاغذ با یک خط عالی بنویسد و به صدر اعظم وقت هدیه کند، تا هم او را شاد کرده باشد و هم خود از گرفتاری رها شود. این عالم محترم خیلی زحمت می کشد و فرمان را می نویسد و وقت می گیرد و میرود.
صدر اعظم می پرسد، این چیست؟
می گوید فرمان امیرالمؤمنین به مالک اشتر است.
صدر اعظم تأملی می کند و بعد مشغول کارهای خودش می شود. این آقا مدتی می نشیند و بعد میخواهد برود، صدر اعظم می گوید نه شما بنشینید. این مرد محترم باز می نشیند. مردم می آیند و میروند. آخر وقت می شود بلند می شود برود می گوید نه آقا! شما بفرمایید.
همه میروند غیر از نوکرها. باز می خواهد برود می گوید نه شما بنشینید، من با شما کار دارم. به فراش می گوید در را ببند هیچ کس نیاید. به این عالم می گوید: بیا جلو! وقتی پهلوی او نشست می گوید این را برای چه نوشتی؟
می گوید: چون شما صدر اعظم هستید فکر کردم اگر بخواهم به شما خدمتی بکنم هیچ چیز بهتراز این نمی شود که فرمان امیرالمؤمنین را که دستور حکومت و موازین اسلامی حکومت است برای شما بنویسم.
صدر اعظم می گوید بیا جلو! و یواشکی از او می پرسد آیا خود علی به این عمل کرد یا نه؟
عالم می گوند: بله عمل کرد.
می گوید: خودش که عمل کرد جز شکست چه نتیجه ای گرفت؟
چه چیزی نصیبش شد که حالا تو این را آورده ای که من عمل کنم؟
آن مرد عالم گفت: تو چرا این سؤال را جلو مردم از من نپرسیدی و صبر کردی تا همه مردم رفتند حتی نوکرها را بیرون کردی و مرا آوردی نزدیک و یواشکی پرسیدی؟ از چه کسی میترسی؟ از این مردم می ترسی؟ تو از چه چیز مردم می ترسی؟ غیر از همین علی است که در فکر مردم تأثیر کرده؟ الان معاویه کجاست؟ معاویه ای که مثل تو عمل می کرد کجاست؟ تو خودت هم مجبوری به معاویه لعنت کنی. پس علی شکست نخورده، باز هم امروز منطق علی است که طرفدار دارد، باز هم حق پیروز است.





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
03-02-2020, 19:01
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




زنجیرهای شیطان

خواب معروفی نقل می کنند که در زمان شیخ انصاری یک کسی خواب دید که شیطان در نقطه ای (قضیه مربوط به نجف است) تعداد زیادی افسار همراه خودش دارد ولی افسارها مختلف است بعضی از افسارها خیلی شل است طناب بسیار ضعیفی را به صورت افسار درآورده است یکی دیگر افسار چرمی، یکی دیگر زنجیری، زنجیرهای مختلف و بعضی از زنجیرها خیلی قوی بود که خیلی جالب بود. از شیطان پرسید: اینها چیست؟
- اینها افسارهایی است که به کله بنی آدم می زنم و آنها را به طرف گناه می کشانم.
آن افسار خیلی کلفت، نظر این شخص را جلب کرد، گفت: آن برای کیست؟
- این برای یک آدم خیلی گردن کلفتی است.
- کی.
- شیخ انصاری.
- چطور؟
- اتفاقاً دیشب زدم به کله اش یک چند قدم آوردم ولی زد آن را پاره کرد.
- حالا افسار ماها کجاست؟
- شما که افسار نمی خواهید، شما دنبال من هستند! این افسار مال آنهایی است که دنبال من نمی آیند. آن شخص صبح آمد خواب را برای شیخ انصاری نقل کرد.
مثل اینکه شبی بوده شیخ خیلی اضطرار پیدا می کند و پولی که بابت سهم امام بوده و فردا بایستی تقسیم می کرده است به عنوان قرض از آن چیزی برمی دارد؛ می گذارد سرجایش. شیطان که گفته بود زنجیر را زدم به کله اش و او را چند قدم آوردم ولی بعد پاره کرد و رفت، قضیه این بوده است.(112)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
06-02-2020, 13:33
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




عالم زاهد

شیخ مرتضی انصاری در منتها درجه زهد زندگی می کرده، واقعاً این مرد از عجایب روزگار بوده است. اولاً در همان رشته خودش - که فقه و اصول است - یک محقق فوق العاده ای است، یعنی نظیر بوعلی سینا در عصر و زمان خودش که در طب و فلسفه نسبت به دیگران برتری داشته است، او هم نسبت به عصر خودش همین طور بوده است. در منتهای پاکی و زهد و تقوا هم زندگی کرده که وقتی مرده است تمام هستی و زندگی و دارایی او را که سنجنده اند هفده تومان بیشتر نشد. زندگی او تاریخچه عجیبی درد و بسیار مرد عاقل فهمیده با هوشی بوده است. شیخ هرگز در وجوهات تصرف نمی کرده است.
دخترش می رفت مکتب - پسر نداشت، دو تا دختر داشت این سبطها از اولاد او هستند - خیلی گریه کرد و گفت: در مکتب هر جا می روم بچه های دیگران وضع بهتری دارند و من غذا و لباسهایم خوب نیست واز این حرفها.
شیخ خیلی متأثر شد.
زنش گفت: آخر این همه سختی دادن که درست نیست چرا این قدر به ما سختی می دهی؟
شیخ گریه کرد وگفت: واللَّه من دلم می سوزد نمی خواهم این طور باشد ولی میدانی این وجوهات چیست؟ (زنش داشت رخت می شست عمامه شیخ را می شست) مثل این وجوهات برای ما که میخوریم، مثل آبهای این تشت است یک آدم اگر خیلی تشنه باشد و از تشنگی بخواهد بمیرد، اگر بخواهد برای رفع تشنگی از این آبها بخورد چقدر می خورد؟ همین قدر می خورد که نمیرد. ما از خودمان که چیزی نداریم. اگر من از خودم دارایی میداشتم البته آن حساب دیگری بود اما من از مال عموم دارم زندگی می کنم(آن وقت وضع عموم هم خیلی بد بوده است) و ناچار این طور باشم.(113)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
13-02-2020, 18:25
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




حالات ویژه

آقای طباطبایی می گفت: من یک وقتی در یک حالت بعد از نماز بودم یک وقت دیدم درب منزل را میزنند. وقتی رفتم درب را باز کنم دیدم یک آدم می بینم ولی به صورت بک شبح که مثل اینکه حائل نمی شود میان من و آن دیواری که آن طرف هست، آمد با من مصافحه کرد گفتم تو کی هستی؟ گفت من پسر حسین بن روح هستم (عرض کردم در اینکه چنین حالاتی برای بشر پیدا می شود تردید نکنید حالا ریشه اش هر چه می خواهد باشد.)
بعد گفت: من در حالت عادی هر چه کتابهای رجال را گشتم دیدم حتی یک نفر هم ننوشته حسین بن روح پسر داشته این همه کتب رجالی که علمای شیعه داشته اند و این برای من به صورت یک معما همین طور باقی ماند تا اینکه کتاب خاندان نوبختی عباس اقبال منتشر شد(کتاب جامعی راجع به خاندان نوبخت. حسین بن روح که از نواب اربعه است جزو خاندان نوبخت است). این کتاب را مطالعه می کردم دیدم نوشته است که حسین بن روح پسر جوانی داشت که در زمان حیات خودش جوانمرگ شد.
من خودم با افرادی که هیچ شک نمیکنم که در این موارد دروغ نمی گویند و اینجور حالات زیاد برای آنها رخ داده و می دهد برخورد کرده ام و برای من کوچکترین تردیدی نیست که چنین حالاتی برای افراد بشر رخ می دهد، حالاتی که واقعا خارق عادت است.(114)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
14-02-2020, 21:08
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




حالات اسرارآمیز

یکی از رفقای ما که الآن هست و من بسیار به او ارادت دارم (اسمش را نمی برم که مسلم می دانم خودش راضی نیست) یک وقتی قضیه ای نقل می کرد گفت: که من در کاظمین بودم، بچه ای داشتم (بچه اش را نشان می داد حالا تقریباً هفده ساله است)، این بچّه دو سه ساله بود و به هر صورت بچه ای بود که غذاخور بود و او تب داشت(در وقتی بوده که این مرد وارد همین حرفه بوده، هنوز هم وارد هست). وقتی من بچّه را می بردم پیش طبیب او خیلی بهانه می گرفت، خربزه می خواست و ممنوع بود که خربزه بخورد. از بس که بهانه گرفت مرا ذله کرد. محکم زدم پشت دستش. بعد که زدم دیدم یک حالت تیرگی سخت و عجیبی در من پیدا شد که خودم هم فهمیدم که به علت زدن پشت دست این بچّه بوده. بعد خودم را ملامت کردم که آخر این که بچّه است، این که نمی فهمد که حالا مریض است و برایش خربزه خوب نیست این که دیگر مجازات نمی خواست. حالتم همین جور خیلی سیاه و کدر شد و اتفاقاً از روی جسر می گذشتیم. تازه تلویزیون آورده بودند (و این شخص سال اوّل دانشگاه هم رفته بعداً آمد قم و تحصیل کرد و حالا تحصیلات قدیمه اش البته خیلی خوب است). من از دور نگاه کردم دیدم مردم دور تلویزیون جمع شده اند و این فکر برایم پیدا شد که بشر و قدرت بشر را ببین که به کجا رسیده که یک نفر در نقطه ای دارد حرف می زند و در جای دیگر دارد نشان می دهد. قضیه گذشت. ما با همین حالت سیاه و کدر خودمان رفتیم پیش طبیب و نسخه گرفتیم تا رفتم کربلا. این حالت برای من بود. روزی من رفتم حرم متوسل بشوم. اینقدر بی روح و تاریک بودم که اصلاً دیدم حالت حرم رفتن هم ندارم. در صحن نشستم پیش از ظهر بود. نیم ساعتم نشستم و یک وقت دیدم مثل اینکه هوا ابر باشد بعد ابرها عقب برود، حالم باز شد. وقتی باز شد رفتم به حرم مشرف شدم و بعد رفتم خانه.
هنگام عصر یک نفر (که او را می شناخت و به او معتقد بود و می گفت دربغداد کاسبی می کند) با ماشین خودش آمد به کربلا و به من گفت تو امروز پیش از ظهر چرا اینقدر حالت بد بود چرا اینقدر کدر بودی؟ من در آنجا چون دیدم تو خیلی مکدر هستی رفتم حرم کاظمین متوسل شدم که خداوند این حالت کدورت را از تو بر طرف کند(من شک ندارم که چنین قضیه ای واقع شده).
من آنجا گفتم: سبحان اللَّه، من در روی جسر بغداد تعجبم از این بود که این بشر به کجا رسیده است که یک بشری در یک جایی ایستاده و حرف می زند و عکس و صدایش در نقطه دیگری منعکس می شود.
این که از آن مهمتر است که من در صحن کربلا نشسته ام و در حالی که مکدر هستم یک آدم عادی بدون اسباب و ابزار و وسائل در بغداد مرا این جور می بیند و حالت من را این جور شهود می کند بعد می رود و موجبات رفعش را فراهم می کند.
در اینکه این جور چیزها برای افراد بشر پیدا می شود و حالاتی اینچنین وجود دارد از نظر شخص من تردید نیست و اگر کسی بخواهد در این قضیه ایمان پیدا کند یا باید خودش مدتی در این دنیا وارد بشود بعد ببیند که چنین آثاری شهود می کند یا نمی کند؛ یا لااقل با افرادی که در این دنیا وارد هستند معاشرت کند و آن افراد را آنچنان صادق القول بداند که وقتی آنها قضیه ای را نقل می کنند در صحت گفتار آنها تردید نکند.(115)








https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
16-02-2020, 02:12
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




داستان حاج شیخ حسن علی اصفهانی

شخصی است در مشهد به نام آقای سید ابوالحسن حافظیان؛ همین (شخص) بود که چند سال پیش ضریح حضرت رضا را ساخت یعنی اعلان کرد و مردم پول دادند و ساخت. وی شاگرد مرحوم آقا شیخ حسن علی اصفهانی معروف بوده که لابد کم و بیش اسمش را شنیده اید و در اینکه او کارهای خارق العاده زیاد داشته من خیال نمی کنم اصلاً بشود تردید کرد. همین آقای آیت اللَّه خوانساری حاضر برای من از خود حاج شیخ حسن علی بلاواسطه نقل کردند؛ می گفتند: در وقتی که مرحوم حاج شیخ حسن علی در نجف بود وارد ریاضتهای زیادی بود وگاهی حرفهایی می زد که شاید برای او گفتنش جایز بود و لی برای ما شنیدنش جایز نبود، یعنی ما پرهیز داشتیم بشنویم.
گاهی می گفت: من در حرم فلان آقا (از اشخاص بزرگ) را به صورت خوک می بینم یا به صورت خرس می بینم.
شاید برای او جایز بود بگوید ولی برای ما هتک حرمت یک مؤمن بود.
می گفتند حاج شیخ حسن علی یک وقت گفت من پیاده تنها از نجف می آمدم به کربلا به دزد برخورد کردم، تعبیرش این بود:در خود پنهان شدم یعنی در حالی از جلوی آنها عبور کردم که آنها نگاه می کردند ولی مرا نمی دیدند. و افراد دیگری که از این مرد این جور کارهای خارق العاده روحی زیاد دیده اند فراوان هستند که اگر کسی بخواهد داستان حاج شیخ حسن علی را از افرادن که الآن هستند و خودشان مشاهده کرده اند بشنود به نظر من خودش یک کتاب می شود.
آقای حافظیان شاگرد ایشان بود سالها رفت هندوستان او چیزهای خارق العاده ای از جوکیها نقل می کرد.
آقای طباطبایی قصه ای از او نقل می کردند که خودش گفته بود ما شاهد بودیم؛ فرنگیها آمده بودند برای امتحان و آزمایش؛ شخص جوکی را می خواباندند روی تخته ای که پر از میخ بود و مثل سوزن آمده بود بیرون بعد روی سینه او یک تخته دیگر می گذاشتند و بعد با پتکهای بزرگ می کوبیدند روی آن و یک ذره و یک سر سوزن به بدن او فرو نمی رفت.
غرضم این است که چنین قوه های روحی در وجود بشر هست. چنین نیست که این قوه روحی فقط در همین آدم باشد.(116)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
23-02-2020, 19:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




رازهای نهانی

داستانی را مرحوم آقای محققی که در آلمان بود نقل می کرد و من در جلسه بزرگی که درس می داد شنیدم. سالهای اولی که در قم بود، مدت موقتی آقای بروجردی ماهانه ای به او می دادند که بیاید به طلبه ها حساب و هندسه و جغرافی و فیزیک درس بدهد ولی دوام پیدا نکرد.
یک روز در آن جلسه عمومی و بعد هم من شاید مکرر از او قصه های عجیبی درباره برادر خودش شنیدم. می گفت: که او اسمش سیاح بود و کشورهای اروپایی را خیلی گشته بود. آخرین بار رفت هندوستان و هندوستان برای او از همه جای دنیا عجیبتر بود و از جمله این قضیه را نقل می کرد که:
روزی من رفتم پیش یکی از جوکیها؛ او شروع کرد به زبان فارسی با من صحبت کردن و من تعجب کردم. به من گفت: برادرت محمّد (ان وقت من در لاهیجان بودم) رفته مشهد آخوند شده (می گفت این برای برادر من و برای خود من بسیار عجیب بود. خودش می گفت: تا وقتی که دیپلم را گرفتم اصلاً لامذهب بودم. بعد هم رفته بود در مشهد و به چنگ مردی گلکار افتاده بودم. گلکار هم کارهایی نظیر هیپنوتیزم داشته و بی دین ترش کرده بود، بعد خود گلکار برگشته بود دیندار شده بود، محققی هم به تبع او دیندار شده بود و بعد آمده بود، معمم هم شده بود که می گفت این برای برادر من فوق العاده عجیب بود که آخر من کجا و آخوند شدن کجا!). بعد از سرگذشتهای گذشته اش به او گفته بود و راجع به آینده اش هم چیزهای فوق العاده عجیب گفته بود. به قدری به حرفهای او ایمان داشت که حد نداشت و فقط یک قضیه دروغ از آب درآمد و آن قضیه عمرش بود. به برادرم گفته بود تو - مثلاً - شصت و هفت سال عمر خواهی کرد. از بس به سایر حرفهایی که او گفته بود یقین پیدا کرده بود به این قضیه هم یقین داشت؛ می گفت من اگر سرم را زیر سنگ بکنند نمی میرم، بعد از شصت و هفت سال هم هیچ قوه ای نمی تواند مرا نگه دارد، قطعا می میرم. همین سبب شد که او مریض می شد معالجه نمی کرد و به آن سّن هم نرسید و مرد؛ این یکی خلاف درآمد.
می خواهم بگویم که وجود چنین نیروهایی حکایت می کند از همان اصلی که ما از آقای طباطبایی نقل کردیم که: اگر در بشر ایمان به چیزی پیدا شود، اگر اراده به چیزی پیدا شود خیلی کارهای خارق العاده می تواند انجام بدهد.(117)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
25-02-2020, 22:23
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




مکاشفه مرحوم آقا سید جمال گلپایگانی

مرحوم آقای سید جمال گلپایگانی رضوان اللَّه علیه یکی از مراجع تقلید تقریباً عصر حاضر بودند که چندین سال پیش تهران هم آمدند و اکنون سالیانی است که فوت کرده اند. من در تهران خدمت ایشان رسیده بودم و قبلاً هم البته می شناختم. مردی بود که از اوایل جوانی که در اصفهان تحصیل می کرده است (اهل تقوا بوده) و افرادی که در جوانی با این مرد محشور بوده اند، او را به تقوا و معنویت و صفا و پاکی می شناختند و اصلاً وارد این دنیا بود و شاید مسیرش هم این نبود که بیاید درس بخواند و روزی مرجع و رئیس بشود. این حرفها در کارش نبود و تا آخر عمر به این پیمان خودش باقی بود. به طور قطع و یقین آثار فوق العاده ای در ایشان دیده می شد.
آقای لطف اللَّه گلپایگانی - که الان از فضلای قم است و مرد خوبی است - قصه ای را برای من نقل کرد بعد من از پسر مرحوم آقا سید جمال هم پرسیدم گفت که آقا خودش برای خود من هم نقل کرد. قضیه این بود که: مرحوم آقا ضیاء عراقی که از مراجع نجف بود - ظاهراً - در سنه 22 فوت کرد. آن وقت ما قم بودیم. یک سال قبل از فوت آقا سید ابوالحسن بود و از نظر تدریس و علمیت، حوزه نجف به کمپانی اداره می کردند ریاست با مرحوم آقا سید ابوالحسن بود. مرحوم آقا شیح محمّد حسین استاد آقای طباطبایی بود. او غیر از مقام علمیت در معنویت هم مرد فوق العاده ای بوده. از آن اشخاصی بود که نمونه سلف صالح بود، که می گفتند: گاهی در عبادت لیلةالرکوع و لیلةالسجود داشت، یعنی گاهی یک شب تا صبح در رکوع بود و گاهی یک شب تا صبح در سجود بود. با اینکه به کارهای علمی اش می رسید وقتی هم به عبادت می پرداخت یک چنین کسی بود، اقای طباطبایی خودمان قصه ها و حکایتها از ایشان دارند و حتی خوابهای خیلی فوق العاده از این استاد بزرگوارش دارد.
مرحوم آقا ضیاء فوت کرد یعنی آقا شیخ محمّد حسین تنها پایه ای بود که باقی ماند. بعد از یک هفته مرحوم آقا شیخ محمّد حسین هم ظاهراً با سکته مغزی از دنیا رفت، گفته بودند از بس که زیاد فکر می کرد، و کتابهایی که از او باقی مانده نشان می دهد؛ به هر حال یک هفته بعد ایشان سکته و فوت کرد.
مرحوم آقا سید جمال در حالی که نماز شب می خواند در قنوت وتر مکاشفه می کند مرحوم آقا ضیاء را می بیند که دارد می آید و از او یا خود ایشان می پرسد یا می پرسند کجا می روی؟
می گوید: آقا شیخ محمّد حسین فوت کرده می روم برای تشییع جنازه اش.
بعد مرحوم آقا سید جمال می فرستد که بروید ببینید خبری هست آیا آقا شیخ محمّد حسین فوت کرده؟
میروند می بینند ایشان سکته کرده.
آقای صافی گفت: من خودم از آقا سید جمال قضیه را شنیدم بعد من از پسرش آقا سید احمد هم که الان در تهران است قضیه را پرسیدم گفتم: که من چنین قضیه ای شنیدم.
گفت: اتفاقاً من خودم آن شب آنجا بودم و کسی که آقا مأمور کرد من بودم و گفت که من در مکاشفه این جور دیدم که آقا ضیاء می آمد و گفت: من می روم برای تشییع جنازه آقا شیخ محمّد حسین؛ آقا شیخ محمّد حسین فوت کرده یا نه؟ رفتم دیدم ایشان فوت کرده.(118)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
29-02-2020, 22:39
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




فراتر از فیزیک

دکتر هشترودی گاهی به هیچ چیز معتقد نیست، یعنی حرفهایش ضد و نقیض است. من یک جلسه بیشتر او را ندیدم ولی در آن جلسه خیلی روحی شده بود. داستانی من از خودش شنیدم راست و دروغش را نمی دانم. حرفش این بود که دیگر دنیای جمادات را بشر شناخته و دنیای مجهول فعلاً برای او دنیای حیات و ذی حیاتهاست، از دنیای نباتات گرفته تا دنیای انسان و هر چه بالاتر می آید پیچیده تر می شود و بشر دیگر بعد از این باید دنبال حل این مشکلات برود دنیای فیزیک دیگر تقریبا دنیای ساده شناخته شده است. از جمله مدعی بود: زمانی که در پاریس تحصیل می کردم روزی با خانم قدیم خودم قرار گذاشته بودم که با هم برویم سینما، ساعت 4 بعد از ظهر، و موعدمان در فلان مترو بود. من چند دقیقه قبل از آن رسیدم از پله ها رفتم پایین در یک لحظه یک مرتبه مثل اینکه روشن شد برایم تهران را دیدم خانه برادرم را دیدم در حالی که جنازه پدرم را می آوردند بیرون مردم هم دارند کرایه می کنند، افراد را هم دیدم و بعد دیگر تمام شد. بی حال شدم به طوری که بعد از چند دقیقه زنم که آمد، گفت تو چرا رنگت اینقدر پریده؟ به او نگفتم، گفتم مثلاً مریضم و این را همین طور نگه داشتم ببینم قضیه چه بود؟ حقیقتی بود یا نه؟ و بعد دیدم نامه های پدرم که مرتب می آمد نیامد و بعد دیدم برادرم نامه می نویسد و چون می دانستند من ناراحت می شوم خبر نمی دادند. آخر وقتی من اصرار کردم معلوم شد پدرم مرده و بعد کیفیت و جزئیات را خواستم معلوم شد پدرم وقتی که مرده در خانه برادرم بوده و همان لحظه ای که من آن جور یکدفعه دیدم که جنازه پدر را می آورند منطبق می شد با همان وقتی که جنازه پدرم را می آوردند بیرون.
این واقعیت وجود دارد، اما چیست؟ کسی نمی تواند توجیه کند.(119)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
02-03-2020, 15:09
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



روان درمانی

امیر سامانی خیلی معروف است که به فلج مبتلا شد و اطباء عاجز ماندند و بعد آمدند محمّد زکریای رازی را از بغداد ببرند و وقتی خواستند او را از ماوراءالنهر عبور بدهند جرات نمی کرد که از دریا عبور کند و بالاخره به زور او را بردند و مدتها هم مشغول معالجه شد و قادر نشد، بعد به امیر گفت: که آخرین معالجه من که از همه اینها موثرتر است معالجه دیگری است.
دستور داد حمامی را گرم کردند و گفت تنها خود من باید باشم و امیر؛ او را برد در حمام آب گرم و شاید اوّل بدنش را ماساژ داد و بعد آمد بیرون، قبلاً هم طی کرده بود که امروز من این آخرین معالجه خودم را اعمال می کنم به شرط اینکه دو اسب بسیار عالی به من بدهید. ضمناً به نوکرش گفت این اسبها را زین می کنی و در حمام می ایستی. بعد خودش می آید سربینه حمام لباسهایش را می پوشد و یک دشنه به دستش می گیرد و یک دفعه می رود داخل حمام شروع می کند به فحاشی به امیر و می گوید تو مرا بی خانمان کردی، مرا بیچاره کردی، مرا به زور آوردی اینجا حالا وقتی است که از تو انتقام بگیرم؛ به یک شدتی به او حمله می کند که وی یقین می کند که الان می خواهد او را بکشد یکمرتبه تصمیم می گیرد از جا بلند شود که از خودش دفاع کند. ناخودآگاه از جا بلند می شود او که تا آنوقت نمی توانست از جا بلند شود. تا از جا بلند می شود این هم فرار می کند می آید بیرون و اسبها را سوار می شود و می رود و در منزل اوّل یا دوّم نامه ای برای امیر می نویسد که عمر امیر دراز باد و این کاری که من کردم برای معالجه شما بود و امثال اینها.
در اینجا از اراده خود بیمار استمداد شد برای به جریان انداختن کار بدن. البته بیماریهایی که شاید در قدیم و در جدید نشان می دهند و می گویند درمان آن از نوع درمان روانی است بیماریهایی است که اگر هم بدنی است ولی عصبی است.(120)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
03-03-2020, 21:57
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




دوستی و دشمنی آل محمد(ص)

ملا عبدالرحمن جامی - با اینکه قاضی نور اللَّه درباره وی می گوید: دو تا عبدالرحمن، علی را آزردند: عبدالرحمن بن ملجم مرادی و عبدالرحمن جامی - قصیده معروف فرزدق را در مدح امام سجاد(ع) به فارسی به نظم آورده است. می گویند خوابی نقل کرده که پس از مرگ فرزدق از او در عالم رؤیا پرسیدند خداوند با تو چه کرد؟ جواب داد: مرا به واسطه همان قصیده که در مدح علی بن الحسین گفتم آمرزید. جامی خود اضافه می کند و می گوید: اگر خداوند همه مردم را به خاطر این قصیده بیامرزد عجیب نیست. جامی درباره هشام بن عبدالملک که فرزدق را حبس کرد و شکنجه اش داد می گوید:
اگرش چشم راست بین بودی - راست کردار و راست دین بودی
دست بیداد و ظلم نگشادی - جای آن حبس خلعتش دادی(122)
بنابراین در مسأله ولاء محبت، شیعه و سنی بایکدیگر اختلاف نظر ندارند مگر ناصبیها که مبغض اهل البیت هستند و از جامعه اسلامی مطرود و همچون کفار محکوم به نجاست اند و بحمداللَّه درعصر حاضر زمین از لوث وجود آنها پاک شده است. فقط افراد معدودی گاهی دیده می شوند که برخی کتابها می نویسند همه کوشش شان در زیاد کردن شکاف میان مسلمین است - مانند افراد معدودی از خودمانیها- و همین بهترین دلیل است که اصالتی ندارند و مانند همقطاران خودمانیهاشان ابزار پلید استعمارند.
زمخشری و فخر رازی در ذیل روایت گذشته از پیغمبر اکرم(ص) نقل می کنند که فرمود:
الا و من مات علی بغض ال محمّدٍ کافراً، الا و من مات علی بغض ال محمّدٍ لم یَشُمّ رائحة الجنّة.
هر کس که بر دشمنی آل محمّد بمیرد کافر مرده است؛ هر کس که بر دشمنی آل محمّد بمیرد بوی بهشت را استشمام نخواهد کرد.(123)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
05-03-2020, 22:42
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




معلم ثانی

ابو نصر محمّد بن محمّد بن طرخان فارابی، بی نیاز از معرفی است. به حق او را معلم ثانی و فیلسوف المسلمین من غیر مدافع لقب داده اند.(124)اهل ترکستان است. معلوم نیست که ایرانی نژاد است یا ترک نژاد. هم زبان ترکی می دانسته و هم زبان فارسی، ولی تا آخر در جامه و زیّ ترکان می زیسته است. مردی بوده فوق العاده قانع و آزاد منش؛ غالباً کنار نهرها و جویبارها و یا گلزارها و باغستانها سکنی می گزید و شاگردان همان جا از محضرش استفاده می کردند. نواقص کار کندی را در منطق تکمیل کرد.
گویند فن تحلیل و انحاء تعلیمیه منطق را که تا آن وقت در اختیار کسی نبود و یا ترجمه نشده بود، فارابی به ابتکار خود افزود و همچنین صناعات خمس و موارد استفاده از هر صنعت را او مشخص ساخت. فارابی از افرادی است که عظمتش از او شخصیتی افسانه ای ساخته است تا آنجا که ادعا کرده اند او هفتاد زبان می دانسته. او از افراد خودساخته است.(125)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
07-03-2020, 23:08
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




محقق شریف و شعر حافظ

سید علی بن محمّد بن علی جرجانی معروف به شریف جرجانی و میر سید شریف. به حق او را محقق شریف خوانده اند. به دقت نظر و تحقیق معروف است. شهرت بیشترش به ادبیات و کلام است، ولی جامع بوده. حوزه درس فلسفه داشته و در فلسفه شاگردان بسیار تربیت کرده و در نگهداری و انتقال علوم عقلی به نسلهای بعد نقش موثری داشته است. محقق شریف آثار و تألیفات فراوان دارد و همه پرفایده است و به قول قاضی نوراللَّه همه علمای اسلامی بعد از میر سید شریف طفیلی و عیال افادات اویند. تألیفات میر بیشتر به صورت تعلیقات و شروح است، از قبیل حاشیه بر شرح حکمةالعین در فلسفه، حاشیه شرح مطالع در منطق، حاشیه شمسیه در منطق، حاشیه مطول تفتازانی در علم فصاحت و بلاغت، شرح مفتاح العلوم سکاکی در این علم، حاشیه بر کشاف زمخشری که تفسیری است مشتمل بر نکات علم بلاغت و شرح مواقف عضدی در کلام.
از کتب معروف میر، یکی تعریفات است که به نام تعریفات جرجانی معروف است و دیگر کتابی در منطق است به فارسی که برای مبتدیان نوشته و دیگر صرف میر است به فارسی در علم صرف که از زمان خودش تاکنون کتاب درسی مبتدیان طلاب بوده است.
میر سید شریف شاگرد قطب الدین رازی است. گر چه اهل جرجان است ولی در شیراز رحل اقامت افکند. مطابق نقل روضات از مجالس المؤمنین آنگاه که شاه شجاع بن مظفر به گرگان آمد و با سید ملاقات کرد او را با خود به شیراز برد و تدریس در مدرسه دارالشفاء را که خود تأسیس کرده بود به او واگذار کرد.
امیر تیمور که بعد وارد شیراز شد میرزا با خود به سمرقند برد و در همان جا بود که با سعد الدین تفتازانی مناظره داشت. پس از مرگ امیر تیمور، میر بار دیگر به شیراز آمد و تا پایان عمر در شیراز بود.
میر سید شریف از بیست سالگی به کار تدریس وتحقیق مشغول بود مخصوصاً به تدریس فلسفه و حکمت اهتمام زیاد داشت و حوزه درس قابل توجهی از فضلا تشکیل داده بود.
گویند یکی از کسانی که در حوزه درس او شرکت می کرد خواجه لسان الغیب حافظ شیرازی بود. هر گاه در مجلس او شعر خوانده می شد می گفت: به عوض این ترّهات به فلسفه و حکمت بپردازید، اما چون شمس الدین محمّد (حافظ) می رسید خود سید می پرسید: بر شما چه آلهام شده است؟ غزل خود را بخوانید. شاگردان او اعتراض کردند که این چه رازی است که ما را از سرودن شعر منع می کنی ولی به شنیدن شعر حافظ رغبت نشان می دهی؟ او در پاسخ می گفت: شعر حافظ همه آلهامات و حدیث قدسی و لطائف حکمی و نکات قرآنی است.(126)


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
08-03-2020, 15:28
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





مشاعره بوعلی با ابوسعید نیشابوری

ابو سعید ابوالخیر نیشابوری؛ از مشهورترین و با حال ترین عرفاست.
رباعیهای نغز دارد. از وی پرسیدند: تصوف چیست؟ گفت: تصوف آن است که آنچه در سر داری بنهی و آنچه در دست داری بدهی و از آنچه بر تو آید بجهی. با ابوعلی سینا ملاقات داشته است.
روزی بو علی در مجلس وعظ ابو سعید شرکت کرد. ابو سعید درباره ضرورت عمل و آثار طاعت و معصیت سخن می گفت. بو علی این رباعی را به عنوان اینکه ما تکیه بر رحمت حق داریم نه بر عمل خویشتن، انشاء کرد:
ماییم به عفو تو تولا کرده - وز طاعت و معصیت تبرا کرده
آنجا که عنایت تو باشد، باشد - ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده
ابو سعید فی الفور گفت:
ای نیک نکرده و بدیها کرده - وانگه به خلاص خود تمنا کرده
بر عفو مکن تکیه هرگز نبود - ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده(127)
این رباعی نیز از ابو سعید است:
فردا که زوال شش جهت خواهد بود - قدر تو به قدر معرفت خواهد بود
در حسن صفت کوش که در روز جزا حشر تو به صورت صفت خواهد بود
ابوسعید در سال 440 هجری درگذشته است.(128)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
09-03-2020, 19:24
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




مولوی و قونوی

صدر الدین محمّد قونوی اهل قونیه (ترکیه) و شاگرد و مرید و پسر زن محیی الدین عربی است با خواجه نصیرالدین طوسی و مولوی رومی معاصر است. بین او و خواجه مکاتبات رد و بدل شده و مورد احترام خواجه بوده است. میان او و مولوی در قونیه کمال صفا و صمیمیت و جود داشته است.
قونوی امامت جماعت می کرد و مولوی به نماز او حاضر می شده است و ظاهراً - همچنانکه نقل شده - مولوی شاگرد او بوده و عرفان محیی الدینی را که در گفته های مولوی است از او آموخته است.
گویند روزی مولوی وارد محفل قونوی شد. قونوی از مسند حرکت کرد و آن را به مولوی داد که بر آن بنشیند. مولوی ننشست و گفت: جواب خدا را چه بدهم که بر جای تو تکیه زنم؟ قونوی مسند را به دور انداخت و گفت: مسندی که تو را نشاید ما را نیز نشاید.(129)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
10-03-2020, 16:53
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




روحانیت شیعه

سالهای اوّل مرجعیت مرحوم آیت اللَّه بروجردی اعلی اللَّه مقامه الشریف روزی یکی از بازاریهای معروف و متدین تهران مبلغ زیادی پول بابت وجوه شرعیه به شکل یک حواله روی تکه کاغذی نوشته بود و به وسیله شخصی که به قم می آمد خدمت آقا فرستاد.
تکه کاغذ را که دست آیت اللَّه دادند ایشان آن را کناری انداختند و فرمودند: دیگر از این نوع وجوهات برای ما نفرستید شما خیال می کنید دارید سر ما منت می گذارید روحانیت شریفتر و عزیزتر و محترمتر از این است که این چنین مورد توهین قرار بگیرد.
این رهبر شیعی است که تا این حد از خود استغنا و بی نیازی نشان می دهد.
بعد هم آن بازرگان برای عذرخواهی به قم آمد و آنقدر التماس و زاری کرد تا عذرش پذیرفته شد.(130)
این افتخاری است که روحانیّت شیعه هیچگاه به خاطر مزایای مادی و دنیوی به دولتها و قدرتها نچسبیده است و حتی در جهت کسب آن پیش مردم نیز دست دراز نکرده است بلکه این خود مردم بودند که بنا بر اعتقاداتشان همواره دیون شرعی خویش را به روحانیت تقدیم می داشته اند.







https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
12-03-2020, 21:53
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





لباس فاخر

مرحوم وحید بهبهانی یکی از علمای بزرگ شیعه و استاد بحرالعلوم و میرزای قمی و کاشف الغطاء بوده و از کسانی است که حوزه علمی و درسی او در کربلا حوزه بسیار پر برکتی بوده است.
ایشان دو پسر داشت یکی به نام آقای محمّد علی صاحب کتاب مقامع و دیگری به نام آقا محمّد اسماعیل.
روزی مرحوم وحید مشاهده کرد که عروسش (زن آقا محمّد اسماعیل) جامه ای عالی و فاخر پوشیده است. فوراً به پسرش اعتراض کرد و گفت:
چرا برای زنت این جور لباس می خری؟
پسرش خیلی جواب روشنی داد گفت: بنا به آیه شریفه قرآن که می فرماید: قل من حرَّم زینةَ اللَّه التی اخرج لعباده و الطَّیبات من الرزق. مگر اینها حرام است؟ لباس فاخر و زیبا را چه کسی حرام کرده است؟
مرحوم وحید گفت: پسرکم نمی گونم که اینها حرام است، البته حلال است من روی حساب دیگر می گویم من مرجع تقلید و پیشوای این مردم هستم در میان این مردم غنی هست، فقیر هست، متمکن و غیر متمکن هست، افرادی که بتوانند از این لباسهای فاخر و فاخرتر بپوشند در جامعه وجود دارند. ولی طبقات زیادی هم هستند که آنها نمی توانند این جور لباسها را بپوشند، لباس کرباس می پوشند، ما که نمی توانیم این لباسی که خودمان می پوشیم برای مردم تهیّه کنیم و نمی توانیم سطح زندگی آنان را با خودمان یکسان کنیم.
ولی یک کار از ما ساخته است و آن همدردی کردن با آنهاست.
آنها چشمشان به ماست، یک مرد فقیر وقتی که زنش از او لباس فاخر مطالبه می کند یک مایه تسکین خاطر دارد، می گوید گیرم ما مثل ثروتمندها نبودیم اما مثل خانه آقای وحید زندگی می کنیم ببین زن یا عروس وحید جوری لباس می پوشد که تو می پوشی.
اما وای به حال آن وقتی که ما هم زندگیمان را مثل طبقه مرفه و ثروتمند بالا ببریم که این یگانه مایه تسلی خاطر و کمک روحی فقرا هم از دست میرود من به این منظور می گویم: ما باید زاهدانه زندگی کنیم که زهد ما همدردی با فقراء می باشد.
روزی که دیگران توانستند لباس فاخر بپوشند ما هم لباس فاخر می پوشیم.
این وظیفه هم دردی برای همه است ولی برای پیشوایان امت خیلی بیشتر و دقیقتر است.(131)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
14-03-2020, 21:48
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




ذکر خیری از پدر بزرگوارم

پدر بزرگوارم (مرحوم حاج محمّد حسید مطهری رحمة اللَّه علیه) از وقتی که یادم می آید (حداقل از چهل سال پیش) من می دیدم این مرد بزرگ و شریف هیچ وقت نمی گذاشت که وقت خوابش از سه ساعت از شب گذشته تأخیر بیفتد.
شام را سر شب می خورد و سه ساعت از شب گذشته می خوابید و حداقل دو ساعت به طلوع صبح مانده و در شب های جمعه از سه ساعت به طلوع صبح مانده بیدار می شد. و حداقل قرآنی که مطالعه می کرد یک جزء بود. و با چه فراغت و آرامشی نماز شب میخواند.
در سالهای اخیر با وجود اینکه تقریباً صد سال از عمرش می گذشت. هیچ وقت من ندیدم که یک خواب ناآرام داشته باشد، این همان لذت معنوی بود که وی را این چنین نگه اش می داشت.
یک شب نبود که پدر و مادرش را دعا نکند. یک نامادری داشت که خیلی به او ارادت داشت هر شب به او نیز دعا می کرد. خویشاوندان و ذیحقان و بستگان دور و نزدیکشش را همچنین از یاد نمی برد، حتی یک شب هم نشد که همه آنها را دعا نکند، این ها دل را زنده می کند.
آدمی که بخواهد از چنین لذتی بهره مند شود، ناچار باید لذتهای مادی را تخفیف بدهد تا به آن لذت عمیق تر آلهی معنوی برسد.(132)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
15-03-2020, 22:13
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





بالاتر از عدالت

مرحوم شیخ عبد الکریم حائری رضوان اللَّه علیه نقل کرده اند: که مرحوم میرزا محمّد تقی شیرازی رضوان اللَّه علیه که از مراجع بسیار بسیار بزرگ هستند، عادت داشتند که هیچ وقت به کسی فرمان نمی دادند حتی یک وقت ایشان مریض بودند و خانواده ایشان برایشان غذایی تهیّه کرده بودند، ایشان هم که مریض و بستری بودند و نمی توانستند بلند بشوند، وقتی خانواده اشان که بیرون رفته بودند، برگشتند دیدند غذا سرد شده و ایشان میل نکرده اند،
علت آن این بود که آن مرحوم پیش خود فکر کرد که اگر بخواهد آن غذا را بخورد مستلزم آن است که یکی از بچّه ها را صدا کند تا بیاید و به او کمک نماید لذا شبهه کرد که شرعاً آیا جائز است یا نه؟
پس ایثار وقتی ایثار است که برای خودنمایی و برای خودخواهی نباشد و کسی این کار را می تواند انجام دهد که از مرحله عدالت بالاتر آمده باشد یعنی عادل باشد و به حق کسی تجاوز نکند و بعد اگر خواست آنگاه از حقوق مشروع خودش ایثار بکند.(133)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
18-03-2020, 21:48
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





ایثار

در جنگ موته عده ای مجروح بر زمین افتاده بودند، مجروح چون از بدنش خون میرود تشنگی بر او غالب می شود و خیلی احتیاج به آب پیدا می کند.
مردی رفت آبی را برداشته و آن را در میان مجروحان مسلمان تقسیم می کرد، به یکی از مجروحین رسید دید تشنه است آمد تا آب به او بدهد اشاره کرد به مجروح دیگری که او از من تشنه تر است؛ زود رفت سراغ او او نیز شخص دیگری را سراغ داد و گفت: برو به سراغ او که از من مستحق تر است رفت سراغ او دید سومی مرده است برگشت سراغ دومی، دید دومی نیز جان داده است آمد سراغ اولی دید اولی هم به لقای خدا پیوسته است.
این را می گویند ایثار، و از خود گذشتگی، یعنی در نهایت احتیاج، دیگران را بر خود مقدم داشتن، بدون شک خدمت و محبّت یک ارزشی است انسانی، ولی یکی از ارزشهای انسان است.(134)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
20-03-2020, 21:54
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



ارزش آزادی

دانشمند بزرگ و فیلسوف نامدار ابو علی سینا در هنگامی که به وزارت رسیده بود، روزی با دبدبه و با جلال و هیمنه صدر اعظمی عبور می کرد، اتفاقاً از کنار مستراحی گذشت که یک کناس و چاه ریزی مشغول تخلیه آن بود، بوعلی سینا که هوشی فوق العاده و قوای حسی ای قوی داشت، دید که گویا کناس شعری را زیر لب زمزمه می کند خوب گوش فرا داد، شنید که می گوید:
گرامی داشتم ای نفس از آنت - که آسان بگذرد بر دل جهانت
یعنی به خودش خطاب می کند و می گوید: من از این جهت تو را گرامی داشتم که به تو خوش بگذرد.
بو علی خنده اش گرفت از اینکه آن مرد، پست ترین کارها را که کناسی است دارد انجام می دهد و تازه منت هم سر نفس خودش می گذارد و می گوید:
گرامی داشتم ای نفس از آنت - که آسان بگذرد بر دل جهانت
بوعلی اسبش را متوقف کرد و آمد جلو و رو کرد به کناس و گفت: انصافاً هم که نفس خودت را گرامی داشتی و بهتر از این هم نمی شود
کناس هم وقتی که آن قیافه و هیکل و آن اوضاع و احوال را دید، شناخت و دریافت که غیر از بوعلی صدر اعظم وقت کس دیگری نمی تواند باشد. پس در خطاب به بوعلی سینا گفت: من این شغل را اختیار کردم که، مثل تو محکوم یک فرد دیگری نباشم، کناسی و آزادگی بهتر است از آنچه تو و همه رؤسای دنیا دارید، به دلیل اینکه تو محکومی، تو تابعی! نوشته اند که بوعلی از خجالت خیس عرق شد.
زیرا دید این منطقی است که جواب ندارد، این خود واقعیتی است که آزادی یکی از بزرگترین و عالی ترین اززشهای انسانی است و به تعبیر دیگر: یکی از معنویتها او می باشد، یعنی از چیزهایی است که مافوق حد حیوانیت انسان است، برای انسان آزادی یک ارزشی است مافوق ارزشهای مادی، شما ببینید انسانهایی که بویی از انسانیت برده اند حاضرند با شکم گرسنه و تن برهنه در سخت ترین شرایط زیدگی کنند ولی در اسارت یک انسان دیگر نباشند و آزاد زندگی نمایند.(135)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
23-03-2020, 20:27
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




هجرت از عادت

مرحوم آیت اللَّه حجت اعلی اللَّه مقامه، یک سیگاری ای بود که من واقعاً هنوز نظیر او را ندیده ام، گاهی سیگار از سیگار قطع نمی شد، بعضی وقتها هم که قطع می کرد مدتش خیلی کوتاه بود و طولی نمی کشید که مجدداً سیگاری را آتش می زد در اوقات بیداری اکثر وقتشان به سیگار کشیدن می گذشت.
وقتی مریض شدند برای معالجه به تهران آمدند و در تهران اطباء گفتند: چون بیماری ریوی دارید باید سیگار را ترک کنید.
ایشان ابتدا به شوخی کفت: من این سینه را برای سیگار کشیدن می خواهم اگر سیگار نباشد سینه را می خواهم چه کنم؟
عرض کردند: به هر حال برایتان خطر دارد، و واقعاً مضر است.
فرمود: مضر است؟
گفتند: بله همینطور است.
فرمودند: دیگر نمی کشم.
یک نمی کشم کار را تمام کرد یک حرف و یک تصمیم این مرد را به صورت یک مهاجر از عادت قرار داد.
در احادیث نیز آمده است: که المهاجر من حجر السیئات، مرد آن است که بتواند از آنچه به او چسبیده است جدا شود و هجرت کند. اگر فردی از یک سیگار کشیدن نتواند هجرت کند پس انسا ن نیست.(136)







https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
25-03-2020, 19:13
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





بنگر چه پیش فرستاده ای!

چند روز قبل از فوت مرحوم آیت اللَّه بروجردی عده ای خدمت ایشان می رسند در حالی که آقا را خیلی ناراحت می بینند.
آقا در چنین حالتی می گوید: خلاصه عمر ما گذشت، و ما رفتیم و نتوانستیم چیزی برای خود از پیش بفرستیم و عمل با ارزشی انجام دهیم!
یک نفر به عادتی که همیشه در مقابل صاحبان قدرت تملق و چاپلوسی می کنند خیال کرد که اینجا هم جای تملق و چاپلوسی است. گفت: آقا شما دیگر چرا؟ ما بیچاره ها باید این حرفها را بزنیم شما چرا؟
بحمداللَّه شما این همه آثار خیر از خود باقی گذاشته اید، این همه شاگرد تربیت کرده اند این همه کتبی که به یادگار نهاده اید مسجدی با این عظمت ساخته اید، مدرسه ها در کجا و کجا بنا کرده اید...
وقتی سخنش تمام شد مرحوم بروجردی جمله ای را گفتند که البته حدیث است.
ایشان فرمودند: خلَّص العمل فانَّ النّاقد بصیرٌ بصیر. عمل را باید خالص انجام داد، نقاد آگاه، آگاهی آنجا هست. تو خیال کردی اینها که در منطق مردم به این شکل است حتماً در پیشگاه آلهی هم همینطور هست که تو قضاوت می کنی؟ ان اللَّه خبیر بما تعملون. (137)
این تعبیر پیش فرستادن از خود قرآن است. تمام اعمال انسان به تعبیر پیش فرستاده هاست. یعنی جایی که انسان خودش در آینده خواهد رفت و قبل از اینکه خودش برود کالاهایی می فرستد و بعد خودش می رود و به آنجا ملحق می شود.
و ما تقوموا لانفسکم من خیر تجدوه عند اللَّه (138)یعنی و آنچه از اطاعت و اعمال نیک برای خود پیش می فرستید، آن را نزد خدا خواهید یافت.
ای انسانها! در این پیش فرستادهای خودتان کمال دقت و مراقبت را داشته باشید نظر کنید وقتی چیزی را می خواهید به جایی بفرستید اوّل وارسی می کنید، بازرسی و دقت می کنید و بعد می فرستید!...(139)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
01-04-2020, 19:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






رک گویی و صراحت لهجه

در سالهایی که در قم به تحصیل اشتغال داشتم یک وقت شخصی از خطبای معروف ایران به قم آمد، و اتفاقاً حجره بنده را برای دید و بازدید خود انتخاب نمود.
در این ایام یکی از افراد ایشان را در وقت نامناسبی به خانه آیت اللَّه بروجردی برده بود و آن موقع درست هنگامی بود که مرحوم آقای بروجردی به مطالعه اشتغال داشت، زیرا که معظم له ساعتی بعد می بایست تدریس می فرمودند. در ضمن برنامه مرحوم آقای بروجردی این بو که در وقت مطالعه هیچ کس را نمی پذیرفتند.
در می زنند و به پیشخدمت می گویند: به آقا بگویید فلانی به ملاقات شما آمده است.
نوکر، پیغام را می رساند و برمی گردد و می گوید: آقا فرمودند من فعلاً مطالعه دارم، وقت دیگری تشریف بیاورید.
آن شخص محترم هم برمی گردد و اتفاقاً همان روز به شهر خود مراجعت می نماید. همان روز موقعی که آیت اللَّه بروجردی برای درس آمدند من را در صحن دیدند و فرمودند: بعد از درس برای دیدن فلانی به حجره شما می آیم.
گفتم: ایشان رفته اند.
فرمود: پس وقتی که ایشان را دیدی بگو: حال من وقتی تو به دیدن من آمدی مانند حال تو بود، وقتی می خواهی برای ایراد سخنرانی آماده شوی، من دلم می خواست هنگامی با هم ملاقات کنیم که حواسم جمع باشد و با هم صحبت کنیم در حالی که آن موقع من مطالعه داشتم و می خواستم برای درس بیایم.
پس از مدتی من آن شخص را ملاقات کردم، و شنیده بودم که بعضی از افراد وسوسه کرده و به این مرد محترم گفته بودند:
تعمدی در کار بوده که به تو توهین شود و تو را از در خانه برگردانند.
من به آن مرد محترم گفتم: آیت اللَّه بروجردی می خواستند به دیدن شما بیایند و چون مطلع شدند که شما حرکت کردید معذرت خواهی نمودند.
آن مرد در جواب من گفت: نه تنها که این موضوع یک ذره به من برنخورد بلکه خیلی هم خوشحال شدم زیرا ما اروپاییها را می ستاییم که مردمی صریح هستند و رودرواسی های بیجا ندارند. من که قبلاً از ایشان وقت نگرفته بودم و لذا از صراحت ایشان خیلی خوشم آمد آیا این که ایشان بدون تعارف فرمودند حالا من کار دارم بهتر بود یا اینکه با ناراحتی مرا می پذیرفت و دائماً در دل خود ناراحت بود و با خود می گفت این بلا چه بود که رد من نازل شد وقت مرد گرفت و درس مرا خراب کرد؟! اتفاقاً من بسیار خوشحال شدم که در کمال صراحت و رک گویی مرا نپذیرفت. چقدر خوب است مرجع مسلمین اینطور صریح باشد.(140)







https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
03-04-2020, 20:26
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





اگر خدا را یاری کنید...

در سالهای اولی که حضرت ایت اللَّه بروجردی اعلی اللَّه مقامه به دنبال یک کسالت شدید از بروجرد به تهران امده بودند و تحت عمل جراحی قرار گرفتند در اثر درخواست حوزه علمیه قم از ایشان معظم له دعوت علمای حوزه علمیه قم را پذیرفته و در قم اقامت فرمودند پس از چند ماه ماندن در قم تابستان فرا رسید و حوزه تعطیل شد، ایشان به هنگام شدت بیماری نذر کرده بودند که اگر خداوند وی را شفا داد به زیارت حضرت رضا(ع) تشرف حاصل کنند، قصد سفر به مشهد مقدّس را می نمایند و این مطلب را در یک جلسه حصوصی ابراز می کنند و سپس می فرمایند:
کدامیک از شما با من خواهید آمد؟
افرادی که در خدمت ایشان حضور داشتند به هم نگاهی می اندازند و می گویند: کمی تأمل می کنیم و بعداً جواب می دهیم.
پس از آن در جلسه ای که در غیاب حضرت آیت اللَّه بروجردی تشکیل می شود، افراد پیرامون مسافرت حضرت آیت آللَّه به مشهد با هم مشورت می کنند و به این نتیجه میرسند که فعلاً صلاح نیست که ایشان به مشهد بروند، زیرا که ایشان تازه به قم آمده اند و هنوز مردم ایران و مخصوصاً مردم تهران و مشهد که در مسیر و مقصد مسافرت ایشان هستند آقا را خوب نمی شناسند و بنابراین تجلیلی که شایسته مقام ایشان باشد به عمل نخواهد آمد.
لهذا تصمیم گرفته می شود که ایشان را از این سفر منصرف کنند، ولی آنها می دانستند که این جهت را نمی شود با ایشان در میان گذاشت.
بنابراین قرار می گذارند که عذرهای دیگری را ذکر کنند مثلاً از قبیل اینکه:
چون تازه عمل جراحی کرده اید ممکن است این مسافرت طولانی با اتومبیل (آن وقت هواپیما و قطار در راه مشهد و تهران نبود) به شما صدمه وارد کند.
در جلسه بعد که ایشان مجدداً مطلب را عنوان کردند افراد کوشیدند هر طوری شده وی را منصرف کنند ولی یکی از حضار مجلس آنچه را که همه در دل داشتند اظهار نمود و ایشان فهمیدند که منظور صلی اطرافیانش از مخالفت با این مسافرت چیست.
ایشان همین که این موضوع را شنیدند ناگهان تغییر قیافه دادند و با لحنی جدی و روحانی فرمودند:
من هفتاد سال از خداوند عمر گرفته ام و خداوند در این مدت تفضلاتی به من فرموده است که هیچ کدام از آنها تدبیر خود من نبوده است.
من هم در این مدت کوشش داشته ام ببینم چه وظیفه ای دارم که به آن عمل کنم حالا پس از هفتاد سال شایسته نیست خودم به فکر خودم باشم و برای شئؤنات شخصی خودم بیندیشم، خیر، میروم.
آری یک فرد در زندگی عملی خود اگر کوشش و اخلاص را تواماً داشته باشد خداوند او را از راههایی که خود آن فرد نمی داند تأیید می فرماید، ان تنصر اللَّه ینصرکم و یثبت اقدامکم. شما اگر حقیقت را یاری کنید حقیقت به یاری شما می آید.(141)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
04-04-2020, 18:55
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





در عین شاگردی استاد بود

مرحوم آیت اللَّه بروجردی(ره) قریب سی سال از عمر خویش را در اصفهان گذرانید.
فقه و اصول و فلسفه و منطق را در آن شهر نزد اساتید بزرگی تحصیل کرد. تا اینکه در همانجا به درجه اجتهاد رسید و خود یک استاد محقق و مجتهد مسلم گردید.
بعد به نجف رفت و در حوزه درس مرحوم آیت اللَّه آخوند خراسانی شرکت کرد و سالها در ردیف یکی از بهترین شاگردهای او جای گرفت.
توانایی علمی و قدرت استنباط او به جایی رسید که در سنین جوانی در مقابل آخوند خراسانی لب به اعتراض گشود و به سخن استاد اشکال نمود.
با آنکه آخوند خراسانی از آن مدرس هایی است که در جهان اسلام کم نظیر بوده یعنی اولا در اصول ملایی فوق العاده و از اساتید این علم است و ثانیاً در فن استادی بی نظیر بوده در بیان و تحقیق و تقریر قدرتی عجیب داشت.
در حوزه درسش هزار و دویست نفر شرکت می کرده اند که شاید پانصدتای آنها مجتهد بوده اند. می گویند صدای رسایی داشت بطوری که صدایش بدون بلندگو فضای مسجد را پر می کرد. یک شاگرد اگر می خواست اعتراض بکند بلند می شد تا بتواند حرفش را به استاد برساند.
در مقابل چنین استاد قدرتمندی آیت اللَّه بروجردی آنهم در سنین جوانی به طرح اشکال پرداخت و حرف خودش را تقریر کرد.
مرحوم آخوند گفت: یک بار دیگر بگو.
بروجردی بار دیگر حرف خویش را تکرار کرد.
آخوند فهمید راست می گوید، ایرادش وارد است. از اینرو گفت: الحمدللَّه! نمردم و از شاگرد خودم استفاده کردم.(142)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
06-04-2020, 22:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





قدرش ناشناخته ماند

استاد بزرگوار حکیم عالیقدر آقا میرزا مهدی آشتیانی اعلی اللَّه مقامه، مردی حکیم و فیلسوف بود و در حوزه علمیه قم تدریس می کردند ایشان نقل می نمودند:
رفته بودم به یکی از کتاب فروشیها و کتابی می خواستم، کتاب فروش یک نسخه خطی از کتابی که من نمی شناختم و در ریاضیات بود به من ارائه داد و گفت: آقا میرزا این کتاب شاید به درد شما بخورد آن را از من بخرید.
گفتم: قیمتش چقدر است؟
گفت: ده تومان! با پول آن موقع ده تومان خیلی زیاد بود و من هم اینقدر نداشتم که بدهم ولی وقتی که کتاب را نگاه کردم، اجمالاً فهمیدم که از کتابهایی است که ریاضیون اسلامی نوشته اند و ممکن است ارزش زیاری داشته باشد گفتم: من می خرم به شرط آنکه در قیمتش تخفیف بدهی.
کتابفروش حاضر نشد تخفیف بدهد آما هنوز آن کتاب روی آن ویترین بود و ما داشتیم چانه می زدیم که یک مرد خارجی وارد شد و چشمش به کتاب افتاد،
پرسید: قیمت این کتاب چقدر است؟
کتابفروش گفت: ده تومان. او فوراً ده تومان را داد و مثل برق بیرون رفت.
بعد فهمیدیم این کتاب دست به دست شده و در همین تهران میان نسخه شناسها به مبالغ هنگفتی خرید و فروش گردیده که برای ما قابل تصور نبود.
معلوم شد اولاً خود کتاب از نظر محتوی بسیار نفیس بوده و ثانیاً نسخه منحصر به فرد بوده و کتابخانه های اروپا مأموریت داشته اند که این کتاب را و شاید بعضی کتابهای دیگر نظیر این کتاب را از کتابخانه های مشرق زمین پیدا کنند و ببرند.
حالا ببینید چقدر از این کتابها و چقدر از این قرآنهای نفیس که نشانه ذوق و ایمان و ابتگار و هنر پیشینیان بوده است و نشانه تمدن این قوم و ملت می باشد، نشانه علاقه مفرط مردم به کتاب مقدّس مذهبیشان بوده است می بردند زیر خاکها دفن می کردند، نمی فهمیدند چه چیزی را دفن می کنند. این علامت بی رشدی است، علامت نشناختن هنر گذشتگان، نشناختن قدر و احساس گذشتگان و علامت نشناختن ارزش اجتماعی آنها برای یک ملت و سرافرازی آنها در برابر ملتهای دیگر است.(143)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
12-04-2020, 23:46
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




جاذبه اسلام

مرحوم آیت اللَّه حاج شیخ عبدالکریم حائری اعلی اللَّه مقامه آخر عمر که پیر و فرسوده شده بودند با آنکه روزه هم برای ایشان سخت بود روزه میگرفتند، به ایشان گفته بودند:
شما چرا روزه می گیرید؟ شما که خودتان در رساله نوشته اید برای پیرمرد و پیره زن واجب نیست، آیا فتوای شما عوض شده است؟
یا آنکه هنوز خودتان را پیر حساب نمی کنید؟
فرموده بود: فتوای من تغییر نکرده است و خودم را هم پسر می دانم.
عرض کردند: پس چرا افطار نمی کنید؟
فرمود: آن رگ عوامی من نمی گذارد!
اسلام دین آسانگیری است و با همان سماجت و آسانگیری توانسته است طوری مردم را جذب کند که حتی بعضی از افراد در بسیاری از اوقات از وظایفی که از آنها سلب هم شده است دست برندارند.(144)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
15-04-2020, 20:56
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





مردانه بگو نمی دانم!

ابن جوزی یکی از خطبای معروف زمان خودش بود رفته بود بالای منبری که سه پله داشت برای مردم صحبت می کرد.
زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای از او پرسید:
ابن جوزی گفت: نمی دانم.
زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا سه پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟
جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من من دانم و شما نمی دانید، بنابراین به اندازه معلوماتم بالا رفتاه ام و اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا بروم لازم بود که یک منبری درست کنم که تا فلک الافلاک بالا می رفت.
ابن مسعود در این باره می گوید:
قل ما تعلم و لا تقل مالا تعلم!
آنچه را می دانی بگو و آنچه را که نمی دانی لب فرو بند و زبان از سخن گفتن بازدار. و اگر از تو سؤال کردند آنچه را که می دانی با کمال صراحت و مردانه بگو نمی دانم.(145)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
17-04-2020, 19:52
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






درس نمی دانم!

مرحوم شیخ انصاری رضوان اللَّه علیه مردی بود که در علم و تقوی نابغه روزگار بود که هنوز هم علماء و فقها به فهم دقائق کلامش افتخار می کنند.
یکی از صفات نیکو و جالب ایشان این بود که وقتی از ایشان چیزی سؤال می کردند اگر نمی دانستند تعمد داشتند که بلند بگویند ندانم، ندانم، ندانم.
اینطور می گفتند که شاگردان یاد بگیرند که چیزی را نمی دانند از این که بگویند نمی دانم ننگشان نیاید.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
18-04-2020, 17:05
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




مقدس اردبیلی

احمد بن محمّد اردبیلی، معروف به مقدّس اردبیلی ضرب المثل زهد و تقوا است و در عین حال از محققان فقهاء شیعه است. مقدّس اردبیلی در نجف سکنی گزید، او معاصر صفویه بود گویند: شاه عباس خیلی مایل بود که مقدس اردبیلی خدمتی به او ارجاع کند تا اینکه اتفاق افتاد که شخصی به علت تقصیری از ایران فرار کرد و در نجف از مقدّس اردبیلی خواست که نزد شاه عباس شفاعت کند.
مقدّس نامه ای به شاه عباس نوشت به این مضمون:
بانی ملک عاریت عباس بداند: اگر چه این مرد اوّل ظالم بود اکنون مظلوم مینماید چنانچه از تقصیر او بگذری شاید که حق سبحانه از پاره ای تقیصیرات تو بگذرد(بنده شاه ولایت، احمد اردبیلی)
شاه عباس نوشت:به عرض می رساند: عباس خدماتی که فرموده بودید به جان منت داشته به تقدیم رسانید امید که این محب را از دعای خیر فراموش ننمائید.کلب استان علی، عباس
امتناع مقدّس اردبیلی از آمدن به ایران سبب شد که خوزه نجف به عنوان مرکزی دیگر در مقابل حوزه اصفهان احیاء شود.(146)
شواهد فوق نشان میدهد که برخلاف ادعاهای بعضی از مغرضان و یا احتمالا بی خبران، روحانیت شیعه در هیچ زمانی تسلیم پادشاهان و زمامداران جائر نشده حتی در زمان صفویه که این مطلب بیشتر شایع شده است.(147)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
20-04-2020, 19:23
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




لذّت کشف حقیقت

دانشمند معروف اسلامی، ابوریحان بیرونی در معرض موت قرار داشت.
وی همسایه ای داشت که فقیه بود. همسایه به عیادت ابوریحان آمده و او را در حالی دید که در بستر افتاده و در انتظار مرگ بسر می برد و به اصطلاح رو به قبله است و چیزی از عمرش باقی نیست.
فقیه سؤال کرد: حالا چه وقت پرسیدن مسئله است؟
ابوریحان گفت: می دانم که الان دارم می میرم، اما اگر بدانم و بمیرم بهتر است از اینکه آن را ندانم و دنیا را وداع بگویم! پس جوابم را زودتر بده؟
فقنه جوابش را داد.
آن فقیه مدعی است که هنوز به خانه اش نرسیده بود که صدای گریه و شیون از خانه ابوریحان بلند شد.
این یک حسی است در بشر، و دانشمندانی که این حس را زنده نگاه داشته اند و آن را پرورش داده اند به مرحله ای می رسند که لذّت کشف حقیقت برایشان از هر چیز دیگر برتر است.(148)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
22-04-2020, 18:57
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



عاشق علم

مرحوم سید محمّد باقر اصفهانی شب زفافش بود، زنها وارد اطاق عروس و داماد شدند مرحوم سید فوراً از اطاق خارج گردید و به اطاق دیگری رفت.
دید برای مطالعه وقت مناسبی است فرصت را غنیمت شمرده بدون تأمل مشغول مطالعه شد.
اواخر شب زنها از اطاق عروس خارج گردیدند و به سوی خانه های خود رفتند و عروس بیچاره تنها ماند! و هر چه منتظر ماند که سید بیاید نیامد تا یک وقت متوجه شد که صبح است یعنی جاذبه علم این مرد را طوری کشید که شب زفاف عروسش را فراموش کرد.
این حس علاقه به علم و حقیقت در همه افراد بشر کم و بیش وجود دارد، البته مثل همه حس های دیگر شدت و ضعف دارد. و بستگی دارد به اینکه انسان چقدر آن را پرورش دهد.(149)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
25-04-2020, 18:36
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



معشوق حقیقی

شاعر معروف زمان ما شهریار دانشجوی پزشکی بوده است به هنگام تحصیل در خانه ای در همدان سکونت داشته است. بعد عاشق دختر صاحبخانه می شود چه جور هم عاشق می شود!
اما در همین هنگام خواستگار زیباتر و پولدارتری برای دختر پیدا می شود لذا دیگر دختر را به شهریار نمی دهند.
مجنون وار، از همه چیز، کار، شغل، تحصیل، دست برمی دارد و دنبال این مسئله می افتد.
سالها از این قضیه می گذرد یک روز همان خانم و شوهرش با شهریار ملاقات می کنند، شهریار به او می گوید: من دیگر با تو کاری ندارم!
حتی اگر از شوهرت طلاق بگیری برای من فایده ای ندارد!
بعد شهریار این ملاقات را به زبان شعر خوب وصف کرده است. او زبان حال خودش را چنین شرح می دهد: نمی دانم من چگونه به عشق او خو کرده ام در حالی که به خود معشوق التفاتی ندارم.
و به همین جهت بعضی از عرفا گفته اند: اگر عشق مادی هم باشد فقط محرک است و گرنه معشوق حقیقی انسان یک حقیقت ماوراءالطبیعی می باشد که روح انسان با او متحد می گردد و به او می رسد و او را کشف می کند و در واقع معشوق حقیقی در درون است.(150)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
28-04-2020, 18:29
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




حقوق خدا و مردم را باید پرداخت

در ایام طلبگی با عده ای از افراد در جلسه ای نشسته بودیم در آن مجلس مرخوم آیة اللَّه العظمی آقا حجت رضوان اللَّه علیه، مورد غیبت قرار گرفت، با اینکه آن مرحوم حق استادی به گردن من داشت و سالها خدمت ایشان درس خوانده بودم و حتی در یک مسابقه عمومی از آن مرحوم جایزه گرفته بودم مع هذا در شرایطی قرار گرفتم که من هم در آن برنامه حضور داشتم.
یک وقت احساس کردم که این درست نیست من چرا باید در آن شرایط قرار بگیرم؟ لذا پی فرصت مناسبی بودم تا ایشان را ببینم و از وی رضایت بطلبم.
تا اینکه در یک تابستانی آن مرحوم به حضرت عبدالعظیم تشریف آوردند.
یک روز بعد از ظهر به در خانه ایشان رفتم و در زدم.
در را باز کردند،
گفتم: بگویید فلانی است.
ایشان در اندرون بودند اجازه ورود دادند.
یادم هست وقتی که داخل شدم، ایشان را در حالی دیدم که کلاهی بر سر داشتند و بر بالشتی تکیه کرده بودند و مریض به نظر می رسیدند.
گفتم: اقا آمده ام یک مطلبی را به شما بگویم!
فرمود: چه مطلبی؟
گفتم: من از شما کمی غیبت کرده ام. اما غیبت زیادی نیز از دیگران شنیده ام و از این کار سخت پشیمانم و خود را ملامت می کنم که چرا در جلسه ای که از شما غیبت می کردند حاضر شدم؟ و چرا احیاناً غیبت شما به دهن من نیز بیاید؟
من چون تصمیم دارم که دیگر از این پس غیبت شما را نکنم و از کسی نیز استماع نکنم، آمده ام که به خود شما بگویم که مرا ببخشید و از من بگذرید.
این مرد با بزرگواری ای که داشت فرمود:
غیبت کردن از امثال ما دو جور است: یک وقت به شکلی است که اهانت به اسلام است. و یک وقت هم هست که مربوط به شخص خود مامی شود.
من که مقصود ایشان را فهمیده بودم گفتم: نه! بنده چیزی که به اسلام توهین و جسارت بشود نگفته ام بلکه هر چه بوده مربوط به شخص خودتان است.
گفت: من گذشتم.
انسان اگر می خواهد توبه کند باید حقوق مردم را بپردازد. اگر خمس، زکات، نماز، روزه، حجّ و... بدهکار است بپردازد و بجای آورد که در عرف به اینها حق اللَّه می گویند. اما اگر رشوه ای به زور از کسی گرفته یا از فردی مالی را غصب کرده و یا در حق شخصی ظلم و تجاوزی نموده آنها را به صاحبانش برگرداند و اگر غیبت و تهمتی را مرتکب شده آن شخص را راضی نموده و در صورتی که ممکن نیست و یا این افراد از دنیا رفته اند، لااقل باید استغفار کرد و برای آنها که حقی از ایشان زایل شده و یا مورد غیبت و تهمت قرار گرفته اند، از خداوند طلب مغفرت نمود که خداوند انشاءاللَّه آنها را راضی می کند.(151)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
02-05-2020, 19:26
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




خودش را ذوب کرد

مرحوم حاج میرزا حبیب رضوی خراسانی یکی از مجتهدین بزرگ خراسان و مردی عارف و فیلسوف و حکیم و شاعر بوده است.
وی فردی بسیار قوی هیکل و چاق بود. این شخص در اواخر عمرش با مردی که اهل دل و معنا و حقیقت بوده مصادف می شود.
حاج میرزا حبیب با آن مقامات علمی و با آن شهرت اجتماعی و با این که مجتهد درجه اوّل خراسان به شمار می آمد، نزد آن مرد زاهد و متقی و اهل معنا رفت و در محضرش زانو زد.
گفته اند: افرادی که حاج میرزا حبیب را دیده بودند، پس از مدتی مشاهده کردند که او دیگر آن آدم چاق گذشته نیست بلکه خیلی لاغر و کوچک شده است، انگار هیکل قوی او یکباره آب شد!
بله، توبه آن وقت توبه است که این گوشتهایی را که در حرام رویانیده ای آبش کنی، اینها گوشت انسان نیست. زیرا این گوشتهایی که در مجالس شب نشینی در بدن تو آمده است، این هیکلی که از حرام درست کرده ای، استخوانت، پوستت، گوشتت، خونت از حرام است، باید کوشش نمایی که اینها را آب کنی و بجای اینها گوشتی را از حلال بر پیکر خویش برویانی،(152)
البته به مرحوم حاج میرزا حبیب جسارت نشود چون ایشان از همان اول مردی با تقوا بوده اند، ولی چون مراحلی از عرفان را گذرانیده بود از گذشته خویش راضی نبوده است و آن را قرین با غفلت می دانسته، پس در ذوب کردن آن پیکر غفلت زده، آنسان کوشیده است.(153)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
05-05-2020, 18:58
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




هجرت از گناه

فضیل بن عیاض یکی از دزدان معروف بود به طوری که مردم از دست او خواب راحت نداشتند.
یک شب از دیوار خانه ای بالا می رود روی دیوار می نشیند تا به قصد ورود در منزل پایین برود.
اتفاقاً آن خانه از مرد عابد و زاهدی بود که شب زنده داری می کرد نماز شب می خواند، دعا می خواند اما در این لحظه به قرآن خواندن مشغول بود صدای حزین قرآن خواندنش به گوش می رسید، ناگهان این آیه را تلاوت کرد: الم یأن للذین آمنوا تَخشع قلوبهم لذکر اللَّه آیا وقت آن نرسیده که مدعیان ایمان قلبشان برای خدا نرم و آرام شود؟ یعنی تا کی قساوت قلب، تا کی تجری عصیان، تا کی پشت به خدا کردن؟ آیا وقت رو برگرداندن از گناه و رو کردن به سوی خدا نرسیده است.
فضیل بن عیاض همین که این آیه را روی دیوار شنید، انگار به خود او وحی شد، گویی مخاطب شخص او است، لذا همانجا گفت: خدایا چرا چرا وقتش رسیده است و همین الان هم موقع آن است.
از دیوار پایین آمد و بعد از آن دزدی، شراب، قمار، و هرچه را که احیاناً به آن مبتلا بود کنار گذاشت. از همه هجرت کرد از تمام آن آلودگیها دوری گزید، تا حدی که برایش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد، حقوق الهی را ادا کرد و کوتاهی های گذشته را جبران نمود. تا بجایی که بعدها یکی از بزرگان گردید، نه فقط مرد با تقوایی شد بلکه مربی و معلمی نمونه برای دیگران گردید.
پس او یک مهاجر است، زیرا توانسته است از سیئات و گناهان دوری گزیند، با این منطق همه توبه کاران دنیا مهاجرند.(154)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
07-05-2020, 20:05
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





حکیم سبزواری

حاج ملا هادی سبزواری بعد از ملاصدرا مشهورترین حکمای الهی سه، چهار قرن اخیر است. حاجی سبزواری در مال 1212 در سبزوار متولد شد. هفت ساله بود که پدرش مرد. در ده سالگی برای تحصیل به مشهد رفت و ده سال اقامت کرد. شهرت حکمای اصفهان او را به اصفهان کشانید. در حدود هفت سال از محضر ملا اسماعیل دربکوشکی اصفهانی استفاده کرد. سپس به مشهد مراجعت کرد و چند سالی در مشهد به تدریس پرداخت. آنگاه عازم بیت اللَّه شد. در مراجعت اجباراً دو سه سالی در کرمان اقامت کرد.
در مدت اقامت کرمان برای این که نفس خود را تربیت کند و ریاضت دهد، سعی کرد ناشناخته بماند و در همه مدت به کمک خادم مدرسه به خدمت طلاب قیام می کرد. بعد دختر همان خادم را به زنی گرفت و رهسپار سبزوار شد. قریب چهل سال بدون آنکه حتی یک نوبت از شهر خارج شود در آن شهر توقف کرد و به کار مطالعه و تحقیق پرداخت تا عمرش به پایان رسید.
از نظر تشکیل حوزه گرم فلسفی و جذب شاگرد از اطراف و اکناف و تربیت آنها و پراکندن آنها در بلاد مختلف بعد از حکیم نوری کسی به پایه حکیم سبزواری نمی رسد. صیت شهرتش در همه ایران و قسمتهای خارج ایران پیچید. طالبان حکمت از هر سو به محضرش می شتافتند. شهر متروک سبزوار از پرتو وجد این حکیم عالیقدر قبله جویندگان حکمت الهی گشت و مرکز یک حوزه علمی شد.
کنت گوبینو فیلسوف معروف فرانسوی که نظر خاصش در فلسفه تاریخ معروف است، مقارن اوج شهرت حکیم سبزواری سه سال وزیر مختار فرانسه در ایران بوده و کتابی هم به نام سه سال در ایران منتشر کرده است. او می نویسد:
شهرت و صیت او به قدری عالمگیر شده که طلاب زیادی از ممالک هندوستان، ترکیه و عربستان برای استفاده از محضر او به سبزوار رو آورده و در مدرسه او مشغول تحصیل هستند.(155)
حکیم سبزواری فوق العاده خوش بیان و خوش تقریر بود؛ با شور و جذبه تدریس می کرد او گذشته از مقامات علمی و حکمی از ذوق عرفانی سرشاری برخوردار بود. بعلاوه مردی با انظباط، اهل مراقبه، متعبد، متشرع و بالاخره سالک الی اللَّه بود. مجموعه اینها سبب شده بود که شاگردان او به او تا سر حد عشق ارادت بورزند. از نظر جاذبه استاد و شاگردی حکیم سبزواری بی مانند است. بعضی از شاگردان او بعد از او با اینکه چهل سال از او فاصله گرفته بودند، باز هم هنگام یادآوری او به هیجان می آمدند و اشک می ریختند.
حکیم سبزواری به فارسی و به عربی شعر می سروده و در اشعارش به اسرار تخلص می کرده است هر چند در هر دو قسمت، شعر دست پایین فراوان دارد، اما در هر دو قسمت برخی اشعار دارد که در اوج زیبایی و کمال و شور و حال است.
حکیم سبزواری در سال 1289 در یک حالت جذبه مانندی درگذشت. یکی از شاگردانش در تاریخ وفاتش چنین سروده است:
اسرار چو از جهان بدر شد - از فرش به عرش ناله بر شد
تاریخ وفاتش ار بجویی - گویم: که نمرد، زنده تر شد(156)


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
09-05-2020, 19:13
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





عارف ربانی میرزا حسینقلی همدانی

بزرگترین حسنه حکیم سبزواری، مرحوم حکیم ربانی، عارف کامل الهی، فقیه نامدار، آخوند ملا حسینقلی همدانی در جزینی (قدس سره) است. این مرد بزرگ و بزرگوار که فرزند یک چوپان پاک سرشت بود برای ادامه تحصیل از همدان به تهران آمد. صیت شهرت و جاذبه معنویت حکیم سبزواری او را به سبزوار کشانید. مدتی - که تاریخ و مقدارش را فعلا نمی دانم - در حوزه آن حکیم شرکت کرد. پس از آن به عتبات شتافت و برای تکمیل علوم منقول جزء شاگردان استاد ألمتاخرین حاج شیخ مرتضی انصاری قرار گرفت.
در همان ایام توفیق تشرف حضور آقا سید علی شوشتری را یافت و در نزد آن عارف کامل مراحل سیر و سلوک را طی کرد و خود به مقامی از کمال و معرفت رسید که کمتر نظیری برایش می توان جست.
اگر همه شاگردان حوزه حکیم سبزواری به حضور در حوزه او افتخار می کنند حوزه حکیم به حضور چنین مردی مفتخر است.
حوزه تعلیم و تربیت مرحوم آخوند ملا حسینقلی بیشتر حوزه تربیت بود تا تعلیم، حوزه انسان سازی بود. از این حوزه مردان بزرگی برخاسته اند. از مطالعه مواضع متفرقه متاب نقباءالبشر می توان به وسعت دایره آن پی برد.
طبق آنچه از مدارک و اسناد منتشره درباره سید جمال الدین اسدآبادی معروف به افغانی به دست می آید، سید در مدت اقامتش در نجف از محضر دو نفر بهره مند شده است: یکی شیخ انصاری و دیگر آخوند ملا حسینقلی. نظر به اینکه تصریح شده که سید در نجف به تحصیل علوم عقلی اشتغال داشته - بعلاوه از آثارش کم و بیش پیداست - و هم تصریح شده که سید از محضر این دو نفر استفاده کرده است، ظاهر این است که سید علوم عقلی را نزد آخوند آموخته است. علیهذا سید جمال با یک واسطه شاگرد حکیم سبزواری است.
سید جمال طبق مدارک موجود، در مدت اقامت در نجف با مرحوم سید احمد کربلایی تهرانی و مرحوم سید سعید حبوبی از شاگردان آخوند همدانی که به وارستگی و طی مراحل سیر و سلوک معروفند رفاقت و صمیمیت داشته اند، و این یکی دیگر از شگفتیهای زندگی این مرد خارق العاده است و بعد تازه ای به شخصیّت او می دهد. تاکنون ندیده ایم کسی متوجه این نکته از زندگی او شده باشد.(157)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
12-05-2020, 20:08
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





حکیم قمشه ای

آقا محمّد رضا حکیم قمشه ای. از اعاظم حکما و اساطین عرفان قرون اخیر است. آقا محمّد رضا - که شاگردان و دوستان نام او را به صورت مخفف آمرضا تلفظ می کردند - اهل قمشه اصفهان است. در جوانی برای تحصیل به اصفهان مهاجرت کرد و از محضر میرزا حسن نوری(158)و ملا جعفر لنگرودی(159)بهره مند شد. سالها در اصفهان عهده دار تدریس فنون حکمت بود. حدود ده سال پایان عمر خود را در تهران به سر برد و در حجره مدرسه صدر مسکن گزید و فضلا از محضر پرفیضش استفاده کردند. پرشورترین دوره زندگانی حکیم قمشه ای ده سال آخر است.
وی مردی به تمام معنی وارسته و عارف مشرب بود؛ با خلوت و تنهایی مأنوس بود و از جمع تا حدودی گریزان. در جوانی ثروتمند بود؛ در خشکسالی 1288 تمام ما یملک منقول و غیر منقول خود را صرف نیازمندان کرد و تا پایان عمر درویشانه زیست.
حکیم قمشه ای در اوج شهرت آقا علی حکیم مدرس زنوزی و میرزا ابوالحسن جلوه به تهران آمد و با آنکه مشرب اصلی اش صدرایی بود کتب بوعلی را تدریس کرد و بازار میرزای جلوه را که تخصصش در فلسفه بوعلی بود شکست به طوری که معروف شد: جلوه از جلوه افتاد.
حکیم قمشه ای هرگز جامه روستایی را از تن دور نکرد و در زی و جامه علما در نیامد.
مرحوم جهانگیر خان قشقایی که سالها شاگرد او بوده است نقل کرده که به شوق استفاده از محضر حکیم قمشه ای به تهران رفتم. همان شب اوّل خود را به محضر او رساندم. وضع لباسهای او علمایی نبود، به کرباس فروش های سده می مانست. حاجت خود را بدو گفتم.
گفت: میعاد من و تو فردا در خرابات؛ خرابات محلی بود در خارج خندق (قدیم) تهران و در آنجا قهوه خانه ای بود که درویشی آن را اداره می کرد.
روز بعد اسفار ملاصدرا را با خود بردم. او را در خلوتگاهی دیدم که بر حصیری نشسته بود.
اسفار را گشودم، او آن را از بر می خواند. سپس به تحقیق مطلب پرداخت. مرا آنچنان به وجد آورد که از خود بی خود شدم، می خواستم دیوانه شوم. حکیم قمشه ای از ذوق شعری عالی برخوردار بود و به صهبا تخلص می کرده است. او در سال 1306 در کنج حجره مدرسه، در تنهایی و خلوت و سکوتی عارفانه از دنیا رفت. قضا را آن روز مصادف بود با فوت مفتی بزرگ شهر مرحوم حاج ملا علی کنی و در شهر غوغایی برپا بود. دوستان و ارادتمندانش ساعتها پس از فوت او از درگذشتش آگاه شدند. آن گروه معدود، او را در سر قبر آقا به خاک سپردند.(160)
حکیم قمشه ای آنچنان مرد، که زیست و آنچنان زیست، که خود در بیتی از یک غزل سروده و آرزو کرده بود:
کاخ زرین به شهان خوش که من دیوانه - گوشه ای خواهم و ویرانه به عالم کم نیست.(161)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
16-05-2020, 20:06
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





آبروی فقر و قناعت

میرزا عسکری شهیدی مشهدی، معروف به آقا بزرگ حکیم؛ از احفاد مرحوم میرزا مهدی شهید است که هم طبقه ملا علی نوری است و در طبقه بیست و هشتم (در کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران) از آنها یاد شد.
بیت شهیدی، در مشهد در حدود صد و پنجاه سال بیت علم و حکمت و روحانیت بود. مرحوم آقا بزرگ فرزند و شاگرد مرحوم میرزا مهدی شهید است که شاگرد مرحوم آقا محمّد بیدآبادی و شیخ حسین عاملی بوده است.
از تحصیلات مرحوم آقا بزرگ اطلاع درستی نداریم؛ ظاهراً ابتدا شاگرد پدرش و مرحوم ملا غلامحسین شیخ الاسلام و میرزا محمّد سروقدی در مشهد بوده و بعد به تهران آمده و اندکی زمان مرحوم جلوه را درک کرده و نزد حکیم اشکوری و حکیم کرمانشاهی نیز درس خوانده است.
این بنده در ابتدای تحصیل مقدمات عربی در مشهد (سالهای 1352 - 1354 ه- ق) او را که پیرمردی سپیدموی و ساده زیست بود دیده بودم. وی فرزندی داشت به نام میرزا مهدی که در همه حوزه عظیم و پر رونق مشهد در آن وقت از نظر فضل و فضیلت مانند ستاره می درخشید؛ استاد شرح منظومه و اسفار و کفانه بود. آن وقت سنین میان سی و چهل را طی می کرد. آن جوان در سال 1354 در گذشت. با درگذشت این دو نفر، پرونده روحانیت و حکمت و فلسفه در این خاندان بسته شد.
مرحوم آقا بزرگ به وارستگی و صراحت لهجه و آزادگی و آزادمنشی شهره بود. با اینکه در نهایت فقر می زیست، از کسی چیزی نمی گرفت.
یکی از علمای مرکز که با او سابقه دوستی داشته است پس از اطلاع از فقر او، در تهران با مقامات بالا تماس می گیرد و ابلاغ مقرری قابل توجهی برای او صادر می شود. آن ابلاغ همراه نامه آن عالم مرکزی به آقا بزرگ داده می شود. مرحوم آقا بزرگ پس از اطلاع از محتوا ضمن ناراحتی فراوان از این عمل دوست تهرانی اش، در پشت پاکت می نویسد: ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم... و پاکت را با محتوایش پس می فرستد.





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
18-05-2020, 21:46
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






نازدلی و نازک اندیشی

سری سقطی، اهل بغداد است. نمی دانیم اصلاً کجایی بوده است. وی از دوستان و همراهان بشر حافی بوده است. سری سقطی اهل شفقت به خلق خدا و ایثار بوده است.
ابن خلکان در وفیات الاعیان نوشته است که سری گفت: سی سال است که از یک جمله الحمدللَّه که بر زبانم جاری شد استغفار می کنم.
گفتند: چگونه؟ گفت: شبی حریقی در بازار رخ داد. بیرون آمدم ببینم که به دکان من رسیده یا نه. به من گفته شد به دکان تو نرسیده است. گفتم: الحمدللَّه. یک مرتبه متنبه شدم که گیرم دکان من آسیبی ندیده باشد، ایا نمی بایست من در اندیشه مسلمین باشم؟
سعدی به همین داستان (با اندک تفاوت) اشاره می کند آنجا که می گوید:
شبی دود خلق آتشی برفروخت - شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود - که دکان ما را گزندی نبود
جهاندیده ای گفتش ای بوالهوس - تو را خود غم خویشتن بود و بس
پسندی که شهری بسوزد به نار - اگر خود سرایت بود بر کنار
سری شاگرد و مرید معروف کرخی و استاد و دایی جنید بغدادی است. سخنان زیادی در توحید و عشق الهی و غیره دارد و هم اوست که می گوید: عارف مانند آفتاب بر همه عالم می تابد و مانند زمین بار نیک و بد را به دوش می کشد و مانند آب مایه زندگی همه دلهاست و مانند آتش به همه پرتو افشانی می کند. سری در سال 245 یا250 در سن نود و هشت سالگی درگذشته است.(162)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
20-05-2020, 21:43
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






عالمی که مرجعیت را از خود سلب کرد

مرحوم سید حسین کوه کمره ای از بزرگان اکابر علماء و از مراجع تقلید زمان خودشان بودند. ایشان در نجف حوزه درسی داشتند، ولی هنوز شهرت زیادی به هم نزده بودند، بخصوص که در نجف فقط مدت کمی را اقامت داشتند و بعد به ایران آمده و به سیاحت پرداخته بودند، به این معنا که شهرهای ایران را می گشت هر جا یک عالم مبرزی می دید مدتی را نزد او می ماند و از وی استفاده می نمود، مدتی را در مشهد گذراند، مقدار بیشتری را در اصفهان ماند و مدت زیادتری را در کاشان از محضر مرحوم نراقی استفاده کرد بود، پس از مدت سه سال که به کاشان برگشت، براستی مرد مبرزی شده بود.
در هنگامی که در نجف اقامت داشتند در مسجدی تدریس می کرد، در همان مسجد قبل از ساعت درسی او شیخی کم جثه با چشم هایی بهم خورده و تراخمی که شباهت وی را به خوزستانیها می رساند با لباسهایی مندرس و عمامه ای کهنه نیز برای دو سه نفر درس می گفت.
یک روز مرحوم آقا سید حسین زودتر از همیشه می آید، هنوز یک ساعت دیگر به ساعت درسی مانده بود که وارد مسجد می شود، دید یک شیخ به اصطلاح جلنبری هم آن گوشه نشسته و برای دو سه نفر تدریس می کند او هم کناری نشست ولی صدای شیخ را به خوبی می شنید، حرفهای وی را گوش کرد، دید خیلی پخته درس می دهد و برای او نیز مفید است. حالا آقا سید حسین یک عالم معتبر معروف قریب المرجعیت است در حالی که آن شیخ، یک مرد مجهولی است که تا آن روز او را نمی شناخته است.
فردایش گفت: امروز هم یک خرده زودتر برویم ببینیم چه جوری است؟ لذا عمداً یک ساعت زودتر رفت و مثل روز قبل یک گوشه ای نشست گوش کرد دید تشخیص دیروز درست بوده است و در واقع آن شیخ مرد فاضلی است و حتی از او هم فاضل تر می باشد، با خود گفت یک روز دیگر هم امتحان می کنم، باز هم همین کار را کرد.
برایش صد در صد ثابت شد که این مرد نامعروف مجهول، از خودش عالمتر است و خود او هم می تواند از آن شیخ استفاده کند بعد رفت در جایی که هر روز تدریس می کرد نشست تا شاگردانش آمدند.
هنوز درس آن شیخ تمام نشده بود، سید خطاب به شاگردانش گفت: من امروز برای شما حرف تازه ای دارم.
گفتند: بفرمایید.
گفت: آن شیخی که می بینید آن گوشه نشسته، او از من خیلی عالمتر و فاضل تر است و من امتحان کردم، خود من هم از او استفاده می کنم، و اگر راستش را بخواهید من و شما - همه با همدیگر - باید پای درس او برویم، یااللَّه که ما رفتیم، خودش از جای بلند شد و تمام شاگردان هم به همراه او به پای درس آن شیخ رفتند، اما حقیقت این بود که آن شیخ کم جثه آسمان جل کسی جز شیخ مرتضی انصاری نبود، منتهی در آن وقت هنوز قدرش شناخته نشده بود ولی بعدها از اعاظم فقهاء و اکابر علما بشمار آمد.
اما آنچه که در این داستان انسان را به شگفت وا می دارد، این روحیه عالی و الهی است که انسانی مانند آقا سید حسین کوه کمره ای را با آن درجه علمی و اجتماعی (مرجعیت) وادار می کند تا قیام علیه خود کند و با پذیرفتن شاگردی شیخ انصاری موقعیت و مرجعیت خویش را نادیده بگیرد و آن را او خود سلب کند و به دیگری تفویض نماید.
مرجعیت کم نیست، اگر انسان بخواهد از جنبه دنیایی به آن نگاه کند مقام بسیار عالی ای است، اما اینکه او از منافع خودش این چنین می گذرد ناشی از یک روح متعالی آزاد است که می توانست آنطور بین خودش و دیگری قضاوت کند و علیه خویشتن حکم صادر کند.(165)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
26-05-2020, 20:12
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




نیروی اسرار آمیز

مرحوم آخوند ملا حسین قلی همدانی از علمای بزرگ اخلاق و سیر و سلوک در اعصار اخیر بوده است، وی که از شاگردان مرحوم میرزای شیرازی و شیخ انصاری بشمار می رود، سخت مورد احترام و توجه میرزای شیرازی بوده است.
نوشته اند مردی آمد خدمت مرحوم آخوند و ایشان او را توبه داد بعد از چند روز این شخص توبه کرده برگشت، اما قیافه او طوری شده بود که دیگر کسی وی را نمی شناخت گوشتها بدنش ریخته بود لاغر و نحیف، انگار که جز پوستی بر استخوانش نیست
چه چیز این آدم را به این صورت درآورده بود؟ و چه قدرتی او را واداشته بود که این چنین علیه خویش قیام کند؟ آخوند ملا حسین قلی همدانی که نه شلاقی داشت و نه سرنیزه ای نه توپی، نه تشری، فقط یک نیروی ارشاد داشت.
این چه وجدان نهفته ای در آن آدم بود که او را زنده کرد و آنچنان علیه خودش و علیه شهواتش و علیه این گوشتهایی که از معصیت روییده است برانگیخت؟(166)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
28-05-2020, 21:22
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





شش عاشق مهاجر

عدّه ای از قبیله عضل و قارة که ظاهرا با قریش همریشه بوده اند و در نزدیکی های مکّه سکنی داشته اند در سال سوّم هجرت به حضور رسول اکرم آمده اظهار داشتند:
برخی از افراد قبیله ما اسلام اختیار کرده اند، گروهی از مسلمانان را به داخل ما بفرست که معنی دین را به ما بیاموزانند، قرآن را به ما تعلیم دهند و اصول و قوانین اسلام را با ما یاد بدهند.
رسول اکرم(ص) شش نفر از اصحاب خویش را برای این منظور همراه آنها فرستاد و ریاست گروه را بر عهده مردی به نام مرثد بن ابی مرثد یا مرد دیگر به نام عاصم بن ثابت گذاشت.
فرستادگان رسول خدا همراه آن هیئت که به مدینه آمده بودند روانه شدند تا در نقطه ای که محل سکونت قبیله هذیل بود رسیدند و فرود آمدند، یاران رسول خدا بی خبر از همه جا آرمیده بودند که ناگاه گروهی از قبیله هذیل مانند صاعقه آتشبار، با شمشیرهای آهیخته بر سر آنها حمله آوردند، معلوم شد که هیئتی که به مدینه آمده بودند از اوّل قصد خدعه داشته اند و یا به این نقطه که رسیده اند به طمع افتاده و تغییر روش داده اند، به هر حال معلوم است این افراد با قبیله هذیل ساخته اند و هدف، دستگیری این شش نفر مسلمان است.
یاران رسول خدا همین که از موضوع آگاه شدند به سرعت به طرف اسلحه خویش رفتند و آماده دفاع از خویش گشتند.
هذیلی ها سوگند یاد کردند که هدف ما کشتن شما نیست، هدف ما این است که شما را تحویل قریشیان در مکّه بدهیم و پولی از آنها بگیریم، ما هم اکنون با شما پیمان می بندیم که شما را نکشیم. سه نفر از اینها و از آن جمله عاصم بن ثابت گفتند: ما هرگز ننگ پیمان مشرک را نمی پذیریم، جنگیدند تا کشته شدند.
اما سه نفر دیگر: به نام زید بن دثنه و خبیب بن عدی و عبداللَّه بن طارق نرمش نشان دادند و تسلیم شدند.
هذیلی ها این سه نفر را با طناب محکم بستند و به طرف مکّه روانه شدند، عبداللَّه بن طارق نزدیک مکّه دست خویش را از بند بیرون آورد و دست به شمشیر برد، اما دشمن مجال نداد و با ضرب سنگ او را کشتند.
زید و خبیب به مکّه برده شدند و در مقابل دو اسیر از هذیلی که در مکه داشتند آنها را فروختند و رفتند.
صفوان بن امیه قرشی، زید را از آن کس که در اختیارش بود خرید که به انتقام خون پدرش که در احد یا بدر کشته شده بود بکشد.
او را برای کشتن به خارج مکّه بردند، مردم قریش جمع شدند که ناظر جریان باشند، زید را به قربانگاه آوردند، او را قدمهای مردانه اش جلو آمد و کوچکترین تزلزلی به خود راه نداد.
ابوسفیان یکی از ناظران معرکه بود، فکر کرد از شرایط موجود در این لحظات آخر حیات زید استفاده کند، شاید بتواند یک اظهار ندامت و پشیمانی و یا اظهار تنفری نسبت به رسول اکرم(ص) از او بیرون بکشد، رفت جلو و به زید گفت:
تو را به خدا سوگند می دهم: آیا دوست نداری که الان محمّد به جای تو بود و ما گردن او را می زدیم و تو راحت به نزد زن و فرزندانت می رفتی؟
زید گفت: سوگند به خدا که من دوست ندارم که در پای محمّد خاری برود و من در خانه ام نزد زن و فرزندم راحت نشسته باشم.
دهان ابوسفیان از تعجب باز ماند، رو کرد و به دیگر قریشیان گفت: به خدا سوگند من هرگز ندیدم یاران کسی، او را آنقدر دوست بدارند که یاران محمد، محمد را دوست می دارند.
پس از چندی نوبت به خبیب بن عدی رسید او را نیز برای دار زدن به خارج مکه بردند. خبیب از جمعیت خواهش کرد اجازه دهند تا دو رکعت نماز بخواند.
اجازه دادند، و او دو رکعت نماز در کمال خضوع و خشوع و حال خواند.
آنگاه خطاب به جمعیت کرد و گفت: به خدا قسم اگر نبود که مورد تهمت قرار می گیرم که خواهید گفت از مرگ می ترسد، زیاد نماز می خواندم.
خبیب را به چوبه دار بستند. در این وقت بود که آهنگ دلنواز خبیب بن عدی با روحانیتی کامل که همه را تحت تأثیر قرار داد و گروهی از ترس خود را به روی خاک افکندند شنیده شد. او با خدای خود مناجات می کرد و می گفت: خدایا رسالت خویش را از ناحیه رسول تو انجام دادیم از تو می خواهیم که همین صبحگاهان جریان ما را به اطلاع پیامبرت برسانی. خدایا این مردم ستمگر را تماماً در نظر بگیر و آنها را پاره پاره کن و یکی از آنها را باقی مگذار.(167)
این نمونه ای از علاقه شدید و شیدائی مسلمین نسبت به شخص رسول اکرم اسلام است و اساساً یک فرق بین مکتب انبیاء و مکتب فلاسفه همین است که شاگردان فلاسفه فقط معلم اند و فلاسفه نفوذی بالاتر از نفوذ یک معلم ندارند، اما انبیاء نفوذشان از قبیل نفوذ یک محبوب است، محبوبی که تا اعماق روح محب راه یافته و پنجه افکنده است و تمام رشته های حیاتی او را در دست گرفته است.(168)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
31-05-2020, 22:45
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





باز هم او را ثنا می گویی؟!

مردی از دوستان امیرالمؤمنین(ع)، با فضیلت و با ایمان، متأسفانه از وی لغزشی انجام گرفت و می بایست حد بر وی جاری گردد.
امیرالمؤمنین پنجه راستش را برید، آن را به دست چپ گرفت، قطرات خون می چکید و او می رفت.
ابن الکواء خارجی آشوبگر خواست از این جریان به نفع حزب خود و علیه علی(ع) استفاده کند، با قیافه ای ترحم آمیز رفت و گفت: دستت را کی برید؟ آن مرد پاسخ داد:
پنجه ام را برید: سید جانشینان پیامبران، پیشوای سفیدرویان قیامت، ذیحق ترین مردم نسبت به مؤمنان، علی بن ابیطالب(ع)، امام هدایت... پیشتاز بسوی بهشتهای نعمت، مبارز شجاعان، انتقام گیرنده از جهالت پیشگان، بخشنده زکات... رهبر راه رشد و کمال، گوینده گفتار راستین و صواب، شجاع مکی و بزرگوار با وفا
ابن الکواء گفت: وای بر تو! دستت را می برد و این چنین ثنایش می گویی؟
مرد جواب داد: چرا ثنایش نگویم و حال اینکه دوستیش با گوشت و خونم در آمیخته است. به خدا سوگند که نبرید دستم را جز به خاطر حقی که خداوند قرار داده است.(169)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
03-06-2020, 20:01
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





دوستی اهل بیت پیامبر(ص)

مسافری از خراسان به حضور امام باقر(ع) شرفیاب می شود او تمام این راه دور را پیاده طی کرده است پاهایش را که از کفش درآورد، شکافته شده و ترک برداشته بود،
رو کرد به امام باقر(ع) و عرض نمود:
به خدا سوگند من را نیاورد از آنجا که آمدم مگر دوستی شما اهل بیت.
امام فرمود: به خدا سوگند اگر سنگی ما را دوست بدارد، خداوند آن را با ما محشور کند و قرین گرداند و هل الدین الا الحب، آیا دین چیزی غیر از دوستی است؟(170)
آنچنان که از روایات برمی آید، روح و جوهر دین غیر از محبّت چیزی نیست، زیرا اساساً این علاقه و محبّت است که اطاعت می آورد.(171)


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
07-06-2020, 21:14
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





حتی در آخرین لحظات

ماجرای جنگ احد به صورت غم انگیزی برای مسلمین پایان یافت، هفتاد نفر از مسلمین و از آن جمله جناب حمزه عموی پیغمبر، شهید شدند، مسلمین در ابتدا پیروز گردیدند و بعد در اثر بی انضباطی گروهی که از طرف رسول خدا بر روی یک تل گماشته شده بودند مورد شبیخون دشمن واقع شدند، گروهی کشته و گروهی پراکنده گردیده و گروه کمی هم دور رسول اکرم(ص) باقی ماندند.
عده ای مجروح روی زمین افتاده و از سرنوشت نهایی به کلی بی خبر بودند.
یکی از مجروحین سعد بن ربیع بود، دوازده زخم کاری برداشته بود. در این بین یکی از مسلمانان به سعد که بر روی زمین افتاده بود رسید و به او گفت: شنیده ام پیغمبر کشته شده است.
سعد کفت: اگر محمّد کشته شده باشد خدای محمّد که کشته نشده است، دین محمّد هم باقی است، تو چرا معطلی و از دین خودت دفاع نمی کنی؟! از آن طرف رسول اکرم(ص) پس از آنکه اصحاب خویش را جمع و جور کرد یک یک اصحاب خود را صدا زد تا ببیند کی زنده است و کی مرده.
سعد بن ربیع را نیافت، پرسید: کیست که برود و از سعد بن ربیع اطلاع صحیحی برای من بیاورد؟ یکی از انصار جواب داد: من حاضرم.
مرد انصاری وقتی بالا سر سعد رسید که رمق مختصری از حیات او باقی مانده بود.
گفت: ای سعد، پیغمبر مرا فرستاده که برایش خبر برم که مرده ای یا زنده؟
سعد پاسخ داد: سلام مرا به پیغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است. زیرا چند لحظه بیشتر از عمرش باقی نمانده است بگو به پیغمبر که سعد گفت: خداوند به تو بهترین پاداش ها که سزاوار یک پیغمبر است بدهد.
آنگاه خطاب کرد به مرد انصاری و گفت: یک پیامی هم از طرف من به برادران انصار و سایر یاران پیغمبر ابلاغ کن، بگو سعد می گوید: عذری نزد خدا نخواهید داشت اگر به پیغمبر شما آسیبی برسد و شما جان در بدن داشته باشید.(172) صفحات تاریخ اسلام پر است از این شگفتیها و دلدادگیها و از آن زیبائیها. در همه تاریخ بشر نتوان کسی را یافت که به اندازه رسول اکرم صل اللَّه علیه و آله محبوب و مراد یاران و معاشران و زنان و فرزندانش بوده باشد که تا این حد از عمق وجدان او را دوست داشته باشند.(173)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
10-06-2020, 18:34
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






مهر علی(ع)

مردی است به نام ابن سکیت از علماء و بزرگان ادب عربی است و هنوز هم در ردیف صاحب نظران زبان عرب مانند سیبویه و دیگران نامش برده می شود.
این مرد در دوران خلافت عباسی می زیسته، در حدود دویست سال بعد از شهادت علی(ع) در دستگاه متوکل متهم شد که شیعه است. اما چون بسیار فاضل و برجسته بود متوکل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب کرد.
یک روز که بچه های متوکل به حضورش آمدند و ابن سکیت هم حاضر بود، و خوب از عهده درس خویش برآمده بود، متوکل ضمن اظهار رضایت از ابن سکیت و شاید به دلیل سابقه ذهنی که از او داشت که شنیده بود: تمایل به تشیع دارد از ابن سکیت پرسید: این دو تا (دو فرزندش) پیش تو محبوب ترند، یا حسن و حسین فرزندان علی(ع)؟
ابن سکیت از این جمله و از این مقایسه سخت برآشفت، خونش به جوش آمد، با خود گفت، کار این مرد مغرور به جایی رسیده است که فرزندان خود را با حسن و حسین مقایسه می کند؟ این تقصیر من است که تعلیم آنها را بر عهده گرفته ام، لذا در جواب متوکل گفت: به خدا قسم، قنبر غلام علی(ع) به مراتب از این دو تا و از پدرشان نزد من محبوبتر است.
متوکل فی المجلس دستور داد: زبان ابن سکیت را از پشت گردنش در آوردند.
تاریخ افراد سر از پا نشناخته زیادی را می شناسد که بی اختیار جان خود را در راه مهر علی فدا کرده اند، این جاذبه را در کجا می توان یافت؟ گمان نمی رود در جهان نظیری داشته باشد!
علی به همین شدت نیز دشمنانی دارد که داستان فوق گویای نمونه ای از هر دو می باشد.(174)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
17-06-2020, 13:52
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



زندان و آزادگان

علی بن الجهم از شعرای عهد متوکل عباسی است؛ شاعری توانا است؛ این شاعر به زندان افتاد و در فوائد زندان و پرورش دهندگان آن و افتخارآمیز بودن آن برای احرار و آزادگان و بالاخره، درباره اینکه رفتن (برای آرمانهای دینی) نشانه چه فضیلتی و بوجود آورنده چه فضائلی است اشعاری بسیار عالی دارد و مسعودی در مروج الذهب نقل کرده است و ما برای اهل ادب نقل می کنیم:
قالوا حُبسْتَ فقلتُ لیس بضائر - حبسی وایُّ مُهنَّدٍ لا یُغمَد؟
او ما رایت اللَّیث یالفُ غیلةً - کبرًا و اوباش السِّباع تردَّدُ؟
والنّار فی احجارها مخبوءَةً - لا تصطلی مالم تُثرها الازنُدُ
والحبس مالم تغشُهُ لدنیَّةٍ - شنعاءَ نعمَ المنزلُ المستورد
گفتند به من که زندانی شدن؟! گفتم کدام شمشیر تیز است که به زندان غلاف نمی رود؟
آیا نمی بینی که شیر از روی بزرگی و بی اعتنایی گوشه ای را می گیرد و درندگان پست همه جا پرسه می زنند؟
آتش در دل سنگ پنهان است و نمی جهد، مگر آنگاه که با آهن تصادم کند. زندان، مادام که به خاطر جرم و جنایت نباشد بسیار جای خوبی است.(175)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
24-06-2020, 22:31
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




آزادگی

عمرو بن عبند بن باب. پدرش از اسیران کابل بوده و در پلیس بصره خدمت می کرده است. عمرو بن عبید در سال 80 متولد شده و پیش از سال 150 درگذشته است.
عمرو بن عباسی تمایل خارجیگری دارد و به مناعت معروف است.
با منصور عباسی قبل از دوره خلافت دوست بود. در ایّام خلافت منصور روزی بر او وارد شد و منصور او را گرامی داشت و از او تقاضای موعظه و اندرز کرد. از جمله سخنانی که عمرو به منصور گفت این بود: ملک و سلطنت که اکنون به دست تو افتاده اگر برای کسی پایدار می ماند به تو نمی رسید. از آن شب بترس که آبستن روزی است که دیگر شبی بعد از آن روز (قیامت) نیست.
وقت که عمرو خواست برود، منصور دستور داد ده هزار درهم به او بدهند. نپذیرفت. منصور قسم خورد که باید بپذیری. عمرو سوگند یاد کرد که نخواهم پذیرفت.
مهدی پسر و ولیعهد منصور حاضر در مجلس بود و از این جریان ناراحت شد و گفت: یعنی چه؟ تو در مقابل سوگند خلیفه سوگند یاد می کنی؟!
عمرو از منصور پرسید: این جوان کیست؟
گفت: پسرم و ولیعهدم مهدی است.
گفت: به خدا قسم که لباس نیکان بر او پوشیده ای و نامی روی او گذاشته ای (مهدی) که شایسته آن نام نیست و منصبی برای او آماده کرده ای که بهره برداری از آن مساوی است با غفلت از آن. آنگاه عمرو رو کرد به مهدی و گفت: بلی برادرزاده جان! مانعی ندارد که پدرت قسم بخورد و عمویت موجبات شکستن قسمش را فراهم آورد، اگر بنا بشود من کفاره قسم بدهم یا پدرت، پدرت تواناتر است بر این کار.
منصور گفت هر حاجتی داری بگو.
گفت: فقط یک حاجت دارم و آن این است که دیگر پی من نفرستی.
منصور گفت: بنابراین مرا تا آخر عمر ملاقات نخواهی کرد.
گفت: حاجت من هم همین است. این را گفت و با قدمهای محکم توأم با وقار راه افتاد.
منصور خیره خیره از پشت سر نگاه می کرد و در حالی که در خود نسبت به عمرو احساس حقارت می کرد، سه مصراع معروف را سرود:
کلکم یمشی روید - کلکم یطلب صید - غیر عمرو ین عبید(176)
این عمرو بن عبید همان کسی است که هشام بن الحکم به طوری ناشناس وارد مجلس درسش شد و از او در باب امامت سوالاتی کرد و او را سخت مجاب ساخت. عمرو بن عبید از قوت بیان پرسش کننده ناشناس حدس زد که او هشام بن الحکم است. بعد از شناسایی نهایت احترام را نسبت به او عمل آورد.(177)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
25-06-2020, 20:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





دعوا بر سر شهادت

جنگ در آستانه شروع شدن بود، مسلمانان مومن سعی می کردند که هر چه زودتر خود را به سپاهیان اسلام برسانند، در این میان جریان زیبایی پیش آمد که توجه همگان را به خود جلب می نمود و آن پدر و پسری بودند که برای نوبت گرفتن در جهاد و شهادت با هم منازعه و دعوا داشتند.
پسر می گفت: من میروم برای جهاد و تو در خانه بمان.
پدر می گفت: خیر، تو بمان، من می روم به جهاد.
پسر می گفت: من هم می خواهم بروم کشته بشوم!
پدر جواب می داد: من هم می خواهم بروم کشته بشوم!
آخرش قرعه کشی کردند قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهید شد.
بعد از مدتی پدر پسر را در عالم خواب دید که در سعادت خیره کننده ای است و به مقامات عالی نائل آمده است به پدر گفت: پدر جان، انه قد وعدنی ربی حقا؟ آنچه را که خدا به من وعده داده بود همه حق و راست بود، خداوند به وعده خود وفا کرد.
پدر پیر آمد خدمت رسول اکرم(ص) عرض کرد: یا رسول اللَّه! اگر چه من پیر شده ام، اگر چه استخوانهای من ضعیف و سست شده است اما خیلی آرزوی شهادت دارم. یا رسول اللَّه من آمده ام از شما خواهش کنم تا دعا کنید که خدا به من شهادت روزی کند. پیغمبر دست به دعا برداشت و گفت: خدایا برای بنده مومنت شهادت روزی فرما. یک سال طول نکشید که جریان احد پیش آمد و این مرد در احد شهید شد.(178)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
01-07-2020, 17:03
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif


زنی در برابر ظالم

در یکی از سالها که معاویه به حجّ رفته بود، سراغ یکی از زنانی که در طرفداری از علی (ع) و دشمنی با معاویه سوابقی را داشت گرفت،
گفتند: زنده است.
فرستاد او را حاضر کردند، از او پرسید: هیچ می دانی چرا تو را احضار کرده ام؟ تو را برای این احضار کردم که بپرسم چرا علی را دوست داری و مرا دشمن؟
زن گفت: بهتر است از این باب حرف نزنی.
معاویه: نه حتما باید جواب بدهی.
زن گفت: به علت اینکه او عادل و طرفدار مساوات بود و تو بی جهت با او جنگیدی، علی را دوست می دارم چون فقرا را دوست می داشت و تو را دشمن می دارم برای اینکه به ناحق خونریزی کردی و اختلاف میان مسلمانان افکندی و در قضاوت ظلم می کنی و مطابق هوای نفس رفتار می نمایی.
معاویه خشمناک شد و جمله زشتی میان او و آن زن رد و بدل شد، اما بعد خشم خود را فرو خورد و همانطور که عادتش بود آخر کار، روی ملایمت نشان داد و پرسید:
هیچ علی را به چشم خود دیده ای؟
- بلی دیده ام.
- چگونه دیدی؟
- به خدا سوگند او را در حالی دیدم که این ملک و سلطنت که تو را فریفته و غافل کرده او را غافل نکرده بود.
- آواز علی را هیچ شنیده ای؟
- آری شنیده ام.
- دل را جلا می داد، کدورت را از دل می برد آنطور که روغن زیت زنگار را می زداید.
- آیا حاجتی داری؟
- هر چه بگویم می دهی؟
- می دهم.
- صد شتر سرخ مو بده.
- اگر بدهم آن وقت در نظر تو مانند علی خواهم بود؟
- ابدا
معاویه دستور داد همانطور که آن زن خواسته بود صد شتر به او بدهند و به او گفت: به خدا قسم اگر علی زنده بود یکی از اینها را به تو نمی داد.
- به خدا قسم، یک موی از اینها را هم را به من نمی داد زیرا اینها مال عموم مسلمین است.
آری این چنین بود که نام علی (ع) بعدها با نام عدالت قرین شد.(179)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
02-07-2020, 22:39
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif


یقین

شب صبح شده بود اما هنوز هوا تاریک بود، پیامبر اکرم(ص) به دیدار اصحاب صفه آمده بودند، حضرت نگاهی به اصحاب انداخت، در آن میان چشمشان به یک جوانی افتاد، جوان یک حالت غیر عادی داشت تلو تلو می خورد.
چشمهایش به کاسه سر فرو رفته بود رنگش زرد و غیر عاری می نمود.
پیامبر(صله اللَّه علیه و آله) فرمودند: کیف اصبحت؟ چگونه صبح کردی تو؟
جوان جواب داد: اصبحت موقنا یا رسول اللَّه، صبح کردم در حالتی که اهل یقین هستم. یعنی آنچه را که شما از راه گوش یا زبان به ما فرموده ای من از راه بصیرت می بینم.
پیامبر اکرم(ص) خواستند یک مقداری حرف از او بکشند فرمودند: ما علامة یقینک؟ هر چیزی علامتی دارد و تو ادعا می کنی اهل یقین هستی، علامت یقین تو چیست؟
عرض کرد، علامتش این است که روزها من را تشنه نگه می دارد و شبها مرا بی خواب یعنی این روزهای روزه و این شب زنده داری ها و بیخوابی ها علامت یقین من است، حالت یقین در من نمی گذارد که من شب را سر به بستر بگذارم و همچنین حتی یک روز را افطار کنم و روزه نباشم.
حضرت فرمودند: این گافی نیست بیشتر از این بگو؛
عرض کرد: یا رسول اللَّه! من الان در این دنیا هستم اما درست مثل اینکه آن دنیا را می بینم و صداهای آن را می شنوم صدای اهل بهشت را در بهشت، صدای اهل جهنم را در جهنم، یا رسول اللَّه! اگر به من اجازه بدهی، اصحاب شما را یک یک معرفی می کنم که کدامیک از اصحاب شما بهشتی هستند و کدام جهنمی.
حضرت فرمودند: نه! سکوت! پیامبر(ص) فرمود: جوان آرزویت چیست؟
عرض کرد یا رسول اللَّه! شهادت، شهادت در راه خدا!(180)
واقعا دقت کنید و ببینید آن عبادتش و آن شب و روزش و این هم آرزویش، این می شود مومن اسلام، این می شود انسان اسلام.





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
05-07-2020, 00:03
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



صبر بر معصیت

ابوطلحه یکی از یاران رسول خدا است. زنی با ایمان داشت به نام ام سلیم. این زن و شوهر پسری داشتند که مورد علاقه هر دو بود. ابوطلحه پسر را سخت دوست می داشت. پسر بیمار شد، بیماریش شدت یافت به مرحله ای رسید که ام سلیم دانست کار تمام است.
ام سلیم برای اینکه شوهرش در مرگ فرزند بیتابی نکند او را به بهانه ای به خدمت رسول اکرم فرستاد و پس از چند لحظه طفل جان به جان آفرین تسلیم کرد. ام سلیم جنازه بچّه را به پارچه ای پیچید و در اطاق مخفی کرد به همه اهل خانه سپرد که حق ندارید ابوطلحه را از مرگ فرزند آگاه سازید. سپس رفت و غذایی آماده کرد و خود را نیز آراست و خوشبو نمود.
ساعتی بعد ابوطلحه آمد و وضع خانه را دگرگون یافت، پرسید بچه چه شد؟ ام سلیم غذایی را که قبلا آماده کرده بود حاضر کرد و دو نفری غذا خوردند و همبستر شدند.
ابوطلحه آرام گرفت. ام سلیم گفت: مطلبی می خواهم از تو بپرسم؟
گفت: بپرس. گفت: آیا اگر به تو اطلاع دهم که امانتی نزد ما بوده و ما آن را به صاحبش رد کرده ایم خشمگین می شوی؟
ابوطلحه گفت: نه هرگز، ناراحتی ندارد، امانت مردم را باید پس داد.
ام سلیم گفت: سبحان اللَّه، باید به تو اطلاع دهم که خداوند فرزند ما را که امانت او بود نزد ما از ما گرفت و برد.
ابوطلحه از بیان این زن تکان سختی خورد، گفت: به خدا قسم من از تو که مادر هستی سزاوارترم که در سوگ فرزندمان صابر باشم. از جا بلند شد و غسل جنابت کرد و دو رکعت نماز بجا آورد و رفت به حضور رسول اکرم و ماجرا را از اوّل تا آخر برای آن حضرت شرح داد.
رسول اکرم (صله اللَّه علیه و آله) فرمودند: خداوند امروز شما را قرین برکت قرار دهد و نسل پاکیزه ای نصیب شما گرداند. خدا را سپاس می گزاریم که در امت من مانند صابره بنی اسرائیل قرار داد.
آری این است تاثیر ایمان و مذهب در تصفیه سختیها و مشقتها بلکه در تبدیل آنها به خوشی و لذت و سعادت.(181)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
05-07-2020, 12:01
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




فصل سوم: حکایتها و هدایتهایی از زبان ریزبینان و عارفان

جهاد عامل اصلاح نفس

او مردی زاهد و مقید و متعبد بود همه عبادتها را از واجب و مستحب انجام می داد، فقط از بین آنها فریضه جهاد مانده بود، یک روز به فکر افتاد که حالا که ما همه عبادات را انجام داده ایم از ثواب جهاد نیز محروم نمانیم، ما که عمر مان بسر آمده و فرداست که می میریم، چه بهتر که از این اجر بزرگ نیز غافل نشویم با این انگیزه روزی به سربازی گفت: ما از ثواب جهاد محروم مانده ایم ممکن است اگر وقتی جهاد پیش آمد ما را هم دعوت کنی؟
سرباز جواب داد: چه مانعی دارد، موقعش که رسید به تو اطلاع می دهم.
پس از چندی آمد خبر کرد که آماده باش، مثلا پس فردا عازم هستیم کفار به جایی حمله کرده اند، سرزمین مسلمین را غارت نموده اند، مردهای مسلمان را کشته اند و زنهای آنان را اسیر کرده اند هر چه زودتر آماده شو،
عابد فورا لباس رزم پوشید و اسلحه را برداشت و براه افتاده.
در جایی از اسبها پایین آمدند، خیمه زدند، اسبها را بستند، ناگهان صلای عمومی و اعلان رسید که دشمن رسیده است زود حرکت کنید.
سربازهای آزموده مثل برق با اسلحه و تجهیزات براه افتادند ولی زاهدی که وضویش نیم ساعت طول می کشید و غسلش یک ساعت تا به خودش جنبید و رفت که چکمه اش را پیدا کند و اسبش را بیاورد و اسلحه اش را بیابد و آماده شود آنها رفتند و جنگیدند و عده ای کشته شدند و عده ای را کشتند و عده ای هم اسیر گرفتند و آوردند.
بیچاره خیلی ناراحت شد که باز ما از ثواب محروم ماندیم، با خود می گفت: خیلی بد شد، ما توفیق پیدا نکردیم، پس چه بکنیم؟
یکی از اسرای دشمن را که کتف بسته بودند، به او نشان دادند و گفتند: این اسیر را می بینی، این فرد آنقدر مسلمان بیگناه را کشته و آنقدر جنایت کرده است که تاکنون هیچ مجازاتی جز کشتن برایش در نظر نداریم.
حالا تو برای رسیدن به اجر و ثواب او را به گوشه ای ببر و گردن بزن.
اسیر و شمشیر را به او دادند وی اسیر را گرفت و برد آن عقبها در خرابه ای تا گردنش را بزند و بیاید.
مدتی گذشت اما از زاهد خبری نشد، برخی از سربازان گفتند: بروید ببینید چرا زاهد نیامد.
عده ای رفتند تا به آن خرابه ای که زاهد رفته بود رسیدند اما با تعجب دیدند که: زاهد بیهوش افتاده است و آن مردک اسیر خودش را با دستهای بسته بر روی بدن زاهد انداخته و با دندانهایش تلاش می نماید تا شاهرگ گردن او را قطع کند!
مرد اسیر را گرفتند و کشتند و زاهد را به خیمه آوردند وقتی که زاهد به هوش آمد از او پرسیدند چرا اینطور شد؟
گفت: واللَّه من که نفهمیدم، من تا او را بردم در میان خرابه، و گفتم: ای ملعون، ای قاتل مسلمانها فریادی کرد و من نفهمیدم که چطور شد.
مسئله جهاد، خود یک عامل تربیتی است که جانشین ندارد، یعنی امکان ندارد که یک مومن مسلمان جهاد رفته با یک مومن مسلمان جهاد نرفته و رزم ندیده از نظر روحیه یکسان باشند چنین چیزی محال است انسان در شرایطی قرار می گیرد که با دشمن آماده و مسلح روبروست. و باید برای حفظ ایمانش خود را در کام اژدهای مرگ بیندازد کاری که از این عامل برای تربیت و خالص کردن انسان ساخته است از دیگر عاملها ساخته نیست.
آدمی که میدان جنگ را ندیده باشد ولو همه عبادتها را هم کرده باشد با یک پخ می ترسد و بیهوش می شود آنوقت است که به معنی این فرمایش پیغمبر پی می بریم که:
من لم یغز و لم یحدث نفسه بغز و مات علی شعبة من النفاق مسلمانی که غزو (جهاد) نکرده باشد، یا لااقل حدیث غزو در دلش نداشته باشد اگر بمیرد واقعا بر شعبه ای از نفاق مرده.
پیغمبر غزو را عامل اصلاح اخلاق و عامل اصلاح نفس خوانده است و غیر از این باشد می گوید یک شعبه از نفاق در روحش وجود دارد.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
06-07-2020, 15:04
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



گنج نزدیک

مردی طالب گنج بود، اما او دائما به خدا عرض می کرد: خدایا این همه آدمها به دنیا آمده اند و گنجهای آنها در زیر خاکها پنهان شده و باقی مانده است.
خدایا مقداری از آن گنجها را به من بنمایان!
مدتها کارش این بود شبها تا صبح زاری می کرد، تا اینکه یک شبی در خواب دید که کسی آمد و گفت: از خدا چه می خواهی؟
- من از خدا گنج می خواهم!
- من هم از طرف خدا مامورم که جای گنج را به تو نشان بدهم!
- بسیار خوب نشان بده!
بالای فلان تپه می روی و تیر و کمانی هم با خودت می بری تیر را به کمان می گذاری و دها می کنی، هر جا که آن افتاد همانجا گنج است.
بیدار شد دید عجب خواب روشنی هست با خود گفت ما می رویم ببینیم بالاخره ضرر ندارد، یا نشانی ها درست است و موفق می شوم و یا نیست دیگر دلواپسی ندارم،
رفت به سراغ آن تپه که می بایست تیر را از آنجا رها کند، دید اتفاقا تا اینجا نشانی ها درست بوده، حال باید تیر را به کمان بگذارد. با خودش گفت: اما در خواب نگفته اند تیر را به کدام طرف پرتاب کنم، حالا ما جهت قبله را انتخاب می کنیم انشاءاللَّه که درست است.
تیر را به کمان گذاشت و با قوت رو به قبله انداخت نگاه کرد ببیند کجا می افتد بیل و کلنگ را برداشت و رفت آنجا هر چه کند و چال کرد دید به گنج نمی رسد با خود گفت: خوب به طرف دیگر پرتاب می کنم، این مرتبه مثلا روی به شمال پرتاب کرد رفت و پیدا نکرد بعد هم جنوب شرقی و جنوب غربی و پس از آن شمال شرقی و شمال غربی، مدتی کارش این بود، بالاخره چیزی بدستش نیامد ناراحت شد، دو مرتبه بازگشت به مسجد، گفت:
خدایا این چه راهنمایی ای بو که به من کردی؟ اینکه نشد! تا مدتها باز دو مرتبه ناله و زاری می کرد.
بعد از مدتی برای بار دوّم آن مرد را در خواب دید و به او پرخاش کرد که: آن نشانی هایی که به من دادی غلط بود.
آن شخص گفت: نقطه را پیدا کردی؟
- آری.
- بعد چه کردی؟
- تیر در کمان نمودم و با قوت به طرف قبله پرتاب کردم.
- من کی گفتم به طرف قبله و کی گفتم ره قوت آن را رها کنی؟
من گفتم هر کجا تیر افتاد نه اینکه آن را بکشی و رها کنی!
فردا که شد بیل و کلنگ و تیر و کمان را برداشت تیر را به کمان گذاشت اما آن را نکشید گفت: حالا ببینم به کجا می رود تا رها کرد دید پیش پای خودش افتاد زیر پایش را کند، دید گنج همانجاست.(182)
آری دنبال گمشده خود (خدا) در کجا می گردی؟
در خود بنگر خدا پیش توست، (و فی انفسکم افلا تبصرون) البته قرآن به طبیعت نیز بی اعتنا نیست نمی گوید طبیعت دیگر هیچ نیست، آیت حق نیست،
آیا فقط دل آئینه خداست؟
نه!
دل یک آئینه خداست طبیعت هم یک آینه دیگر خداست.(183)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
09-07-2020, 14:44
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



دعا و لبیک خدا

مردی بود عابد و همیشه با خدای خویش راز و نیاز می نمود و داد اللَّه اللَّه داشت.
روزی شیطان بر او ظاهر شد و وی را وسوسه کرد و به او گفت:
ای مرد، این همه که تو گفتی، اللَّه، اللَّه، سحرها از خواب خوش خویش گذشتی و بلند شدی و با این سوز و درد هی گفتی:اللَّه، اللَّه، اللَّه آخر یک مرتبه شد که تو لبیک بشنوی؟ تو اگر در خانه هر کس رفته بودی و این اندازه ناله کرده بودی، لااقل یک مرتبه جوابت را داده بودند. این مرد دید ظاهرا حرفی است منطقی!
و لذا در او موثر افتاد و از آن به بعد دهانش بسته شد و دیگر اللَّه، اللَّه نمی گفت!
در عالم رویا هاتفی به او گفت: تو چرا مناجات خودت را ترک کردی؟
پاسخ داد: من می بینم این همه مناجات که می کنم و این همه درد و سوزی که دارم یک مرتبه نشد در جواب من لبیک گفته شود.
هاتف گفت: ولی من از طرف خدا مامورم که جواب تو را بدهم.
گفت همان اللَّه تو لبیک ماست - آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست
یعنی همان درد و سوز و عشق و شوقی که ما در دل تو قرار دادیم این خودش لبیک ماست!(184)
برای همی مولا علی (ع) در دعای کمیل عرض می کند:
اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا.
خدایا آن گناهانی که سبب می شود دعا کردن من حبس شود گناهانی که سبب می شود درد دعا کردن و درد مناجات نمودن از من گرفته شود، خدایا آن گناهانم را بیامرز.
این است که می گویند برای انسان هم دعا مطلوب است و هم وسیله یعنی برای استجابت نیست، دعا اگر هم استجابت نشود استجابت شده، پس خودش مطلوب است.(185)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






امضاء

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
15-07-2020, 21:47
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif


اثر تلقین

معلمی شاگردان زیادی داشت اما از نظر اخلاقی وی فردی تندخو بود، بچه ها را خیلی اذیت می کرد و بچّه ها هم دلخوشی اشان این بود که ولو برای یک روز هم شده از دست این معلم خلاص بشوند و درس را تعطیل کنند.
لذا با هم نشستند و نقشه ای کشیدند.
فردا که به کلاس آمدند، هنگامی که معلم وارد شد یکی از بچّه ها به معلم سلام کرد و گفت: جناب معلم خدا بد ندهد مثل اینکه مریض هستید کسالتی دارید؟
جواب داد: نه کسل نیستم برو بشین. این رفت نشست.
شاگرد دیگر آمد و گفت جناب معلم رنگ و رویتان امروز پریده خدای نکرده کسالتی دارید؟
این دفعه یکه خورد، یواش تر گفت برو بیشین سر جایت.
سومی آمد و همان مضمون را تکرار کرد.
معلم وقت جواب گفتن صدایش شل تر شد و تردید کرد که شاید من مریض هستم.
کم کم چهارمی، پنجمی، ششمی، هر بچه ای که آمد همان مطلب را تکرار کرد.
سرانجام امر بر معلم مشتبه شد و گفت: بلی گویا امروز حالم خوش نیست.
بچه ها وقتی که اقرار گرفتند که او ناخوش است گفتند:
آقا معلم اجازه بدهید تا امروز شوربایی برایتان تهیّه کنیم و از شما پرستاری نماییم.
کم کم معلم واقعا مریض شد و رفت دراز کشید و شروع کرد به ناله کردن و به بچه ها گفت: برخیزید و به منزل بروید، امروز ناخوش هستم و نمی توانم درس بدهم.
بچه ها که همین را می خواستند همگی از خدا خواسته مکتب را رها کردند و دنبال تفریح و بازی خودشان رفتند.(186)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
16-07-2020, 16:09
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif


مسجد بهلول

می گویند: مسجدی می ساختند بهلول سر رسید و پرسید چه می کنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه پاسخ دادند: برای چه ندارد برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند مسجد بهلول؛ شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است مسجد بهلول ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام خدا که اشتباه نمی کند.
چه بسا کارهای بزرگی که از نظر ما بزرگ است ولی در نزد خدا پشیزی نمی آرزد. شاید بسیاری از بناهای عظیم از معابد و مساجد و زیارتگاهها و بیمارستانها و پلها و کاروانسراها و مدرسه ها چنین سرنوشتی داشته باشند حسابش با خداست.(187)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
19-07-2020, 20:37
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif


مسجد مهمان کش

در زمان قدیم مهمانخانه و هتل و از این قبیل اماکن نبود. اگر کسی وارد محلی می شد و دوست و آشنایی نداشت معمولا به مسجد می رفت و در آنجا مسکن می گزید.
مسجد مهمان کش از این جهت معروف شده بود زیرا هر کسی شب آنجا می خوابید صبح، جنازه اش را بیرون می آوردند و کسی هم نمی دانست علت چیست.
روزی شخص غریبی به این شهر آمد و جون جایی برای ماندن نیافت رفت که در مسجد بخوابد، مردم نصیحتش کردند که به این مسجد نرو هر کس در این مسجد خوابیده است زنده نمانده است.
مرد غریب که آدم شجاع و دلیری بود گفت من از زندگی بیزارم و از مرگ هم نمی ترسم و می روم چه می شود؟
بهر حال مرد شب را در مسجد خوابید. نیمه های شب صداهای هولناک و مهیبی که زهره شیر را آب میکرد از اطراف مسجد بلند شد.
مرد با شنیده صدا از جا بلند شد و فریاد کشید:
هر که هستی بیا جلو! من از مرگ نمی ترسم، من از زندگی بیزارم، بیا هر کاری دلت می خواهد بکن.
با فریاد مرد ناگهان صدای سهمناکی بلند شد و دیوارهای مسجد فرو ریخت و گنجهای مسجد پدیدار شد.
این داستان را سید جمال الدین اسدآبادی از مثنوی مولوی نقل می کند و در پایان داستان نتبجه گیری می کند:
بریتانیای کبیر(یا هر قدرت استعمارگر دیگر) چنین پرستشگاه بزرگی است که گمراهان چون از تاریکی سیاسی بترسند به درون آن پناه می برند و آنگاه اوهام هراس انگیز ایشان را از پای در می آورد، می ترسم روزی مردی که از زندگی نومید شده ولی همت استوار دارد به درون این پرستشگاه برود و یکباره در آن فریاد نومیدی برآورد، پس دیوارها بشکافد و طلسم اعظم شکسته شود.(188)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
22-07-2020, 16:15
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



همدردی

از باب تمثیل نقل کرده اند که: وقتی که ابراهیم خلیل را به آتش انداختند یکی از مرغان هوا، به صحرای آتشی که ابراهیم را در آن انداخته بودند آمد.
این مرغ، چون آتش سوزان را مشاهده کرد، می رفت و دهانش را پر از آب می کرد و به شعله های آتش می ریخت، برای اینکه آتش را به نفع ابراهیم سرد کند،
به او گفتند: ای حیوان! این آب دهان تو چه ارزشی دارد، آنهم در مقابل این همه آتش؟
گفت: من فقط به این وسیله می خواهم عقیده و ایمان و علاقه و وابستگی خودم به ابراهیم را ابراز کنم.(189)
بله این کمکهای کوچکی که مسلمانان و مستضعفان برای پیش برد هدفهای قرآن و نابود کردن دشمنان اسلام می پردازند شاید خیلی چشم گیر نباشد و شاید همه ما ایرانیان همه پولهایی که برای آزادی قدس می پردازیم بقدر پول دو تا یهودی که در امریکا نشسته اند و پول دنیا را از راه ربا و دزدی ثروت دنیا می برند نشود ولی حساب این است که مسلمان شرط مسلمانیش همدردی است شرط مسلمانیش همدلی است.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
23-07-2020, 16:03
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



فصل چهارم: حکایتها و هدایتهایی از زندگی کجروان و منحرفان

جای پای شیر

یکی از سرهنگان انوشیروان، پادشاه ظالم ساسانی، زنی زیبا در خانه داشت.
انوشیروان در آن زن طمع نموده و به قصد تجاوز به او در غیاب شوهرش به منزل وی آمد.
زن این جریان را بعدا به شوهر خویش رسانید، بیچاره سرهنگ دید زنش را که از دست داده سهل است جانش نیز در خطر می باشد، فورا زن خود را طلاق داد تا از عواقب آن مصون بماند.
هنگامی که این خبر به انوشیروان رسید آن سرهنگ را فورا احضار نموده و به او گفت: شنیده ام یک بوستان بسیار زیبایی داشته ای و اخیرا آن را رها کرده ای، چرا؟
سرهنگ پاسخ داد: چون جای پای شیر در آن بوستان دیدم پرسیدم مرا بدرد.
انوشیروان خندید و گفت: دگر آن شیر به آن بوستان نخواهد آمد.(190)
اصولا تاریخ سلاطین و حکام ستمگر همواره با این فجایع است، در حوزه سلطنت و قدرت آنها آنجه را که اهمیت و امنیت ندارد جان و مال و شرف و ناموس ملت است و تازه آنچه که در داستان فوق نقل شده نمونه کوچکی از جنایات بسیاری است که در زندگی و سلطنت سلطانی رخ داده که او را به غلط عادل نامیده اند.





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
24-07-2020, 19:52
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






بگویید: آری، بگویید: نه!

در زمانی که نوری سعید بر عراق حکومت داشت یکی از نمایندگان مجلس عراق که شیعه بود و از بستگان مرحوم امینی بشمار می آمد، خدمت ایشان آمده بود. مرحوم آیت اللَّه امینی از او پرسیده بود:
شما وکلا این علم لدنی را از کجا آورده اید؟ ما در کارهای علمی خودمان برای اظهار نظر در هر موردی احتیاج به مطالعه و صرف وقت و بررسی و دقت نظر داریم اما چگونه است که شما وکلا این لایحه های سیاسی مهم را که به مجلس می آورند در عرض دو سه ساعت، تصویب یا رد می کنید؟
نماینده با خنده جواب داده بود: موضوع خیلی ساده است.
ما صبح که به مجلس می رویم اصلا نمی دانیم چه مسئله ای قرار است که مطرح بشود. اوّل وقت یک نماینده از جانب نوری سعید به مجلس می آید خطاب به عده ای از وکلا می گوید: قل نعم، شما بگویید آری.
به گروهی دیگر می گوید: قل لا، شما بگویید نه!
به این ترتیب معلوم می شود که چه کسانی باید در موافقت با لایحه صحبت کنند و چه کسانی در مخالفت با آن.
بعد هم که لایحه به مجلس آورده می شود تازه از محتوایش باخبر می شویم و طبق یک دستور با یک قیام و قعود نسبت به آن تصمیم می گیریم.(1




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
27-07-2020, 15:02
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




اختراع یک مساله شرعی

در ایام تحصیل در یکی از سالها به نجف آباد اصفهان رفته بودیم آن هم به این علت بود که ماه رمضان بود و درسهای حوزه تعطیل و دوستان ما هم در آنجا تشریف داشتند.
روزی از همین ایام از عرض خیابان رد می شدم به وسط خیابان که رسیدم یک دهاتی جلوی مرا گرفت و گفت: آقا! من یک مسئله ای دارم و از شما جواب آن را می خواهم.
- بگو!
- آیا غسل جنابت به تن تعلق می گیرد یا به جون؟
- من معنای این حرف را نمی فهمم، غسل جنابت مثل هر غسل دیکری است.
فکر کردم شاید یک معنای صحیحی در نظر داشته باشد و لذا گفتم:
از یک جهت به روح انسان مربوط است چون نیت می خواهد و از جهت دیگر به تن انسان مربوط است چون انسان تن را باید بشوید.
گفتم: مقصودت همین است؟
- نه آقا! جواب درست بده! آیا غسل جنابت به تن تعلق میگیرد یا به جون؟
- من نمی دانم!
- پس این عمامه را چرا سرت هشتی(192)؟(193)
البته بعضی از این معناهای عامیانه راجع به مسائل مذهبی بی پایه و اساس است و از طرفی اینکه یک روحانی و عالم دینی همه این معماهای بی معنا را هم بتواند جواب دهد توقع بیجایی است و اصلا در امور مسائل حساس اسلامی هم اگر کسی گفت نمی دانم عیب نیست، عیب آن است که کسی ندانسته و از روی جهل و غرور جواب غلط و غیر صحیح بدهد.





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
30-07-2020, 19:58
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



حساسیت بی جا!

در یکی از شهرستانها تاجری بود خیلی مقدّس و تنها یک پسر خداوند به او داده بود.
آن پسر برایش خیلی عزیر بود طبعا لوس و ننر و حاکم بر پدر و مادر نیز بار آمده بود این پسر کم کم جوانی برومند شد. جوانی، راحتی، پولداری، لوسی و ننری دست به دست هم داده و او را جوانی هرزه بار آورده بود پدر بیچاره خیلی ناراحت بود و پسر به سخنانش هرگز گوش نمی داد و از طرفی جون یگانه فرزند پدر بود، پدر حاضر نمی شد طردش کند، می سوخت و می ساخت.
کار هرزگی فرزند به جایی رسید که کم کم در خانه پدر که هیچ وقت جز مجالس مذهبی مجلسی دیگر برگزار نمی شد، بساط مشروب پهن می کرد تدریجا زنان هر جایی را می آورد پدر بیچاره دندان به جگر می گذاشت و چیزی نمی گفت.
در آن اوقات تازه گوجه فرنگی به ایران آمده بود. عده ای علیه این گوجه ملعون فرنگی! تبلیغ می کردند به عنوان اینکه فرنگی است و از فرنگ آمده حرام است و مردم هم نمی خوردند و تدریجا مردم آن شهر حساسیت شدیدی درباره گوجه فرنگی پیدا کرده بودند و از هر حرامی در نظرشان حرامتر بود. در شهر به این گوجه فرنگی ارمنی بادمجان می گفتند، این لقب از لقب گوجه فرنگی حادتر و تندتر بود، زیرا کلمه گوجه فرنگی فقط وطن این گوجه را مشخص می کرد ولی کلمه ارمنی بادمجان مذهب و دین آن را معین می نمود! قهرا در آن شهر تعصب و حساسیت مردم علیه این تازه وارد بیشتر بود.
روزی به آن حاجی که پسرش هرزه و لاابالی شده بود و خودش خون می خورد و خاموش بود اهل خانه خبر دادند: که امروز آقا پسر کار تازه ای کرده است یک دستمال ارمنی بادمجان با خود به خانه آورده است.
پدر وقتی که این خبر را شنید دیگر تاب و توان را از دست داد، آمد پسر را صدا زد و گفت: پسر! شراب خوردی صبر کردم، دنبال فحشاء رفتی صبر کردم، قمار کردی صبر کردم، خانه ام را مرکز شراب و فحشاء کردی صبر کردم، حالا کار را به جایی رسانده ای که ارمنی بادمجان به خانه من آورده ای، این دیگر برای من قابل تحمل نیست. دیگر من از تو پسر گذشتم باید از خانه من به هر گوری که می خواهی بروی.
این نمونه ای از حساسیتهایی که در مورد امور بی اساس پیدا می شود کار حساسیت به جایی میرسد که تحمل ارمنی بادمجان از تحمل شراب و قمار و فحشاء دشوارتر می گردد.(194)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
02-08-2020, 16:36
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



من اختیار جدم را دارم!

در یکی از شهرستانها مجلس روضه ای برگزار شده بو یکی از علمای بزرگ هم در این مجلس حضور یافتند، در حال سیدی شروع به ذکر مصیبت نموده و بعضی از روضه های خلاف واقع و نادرست را هم خواند. آن عالم جلیل القدر و مجتهد آگاه نتوانست تحمل کند و بپذیرد که به اسم دین و مذهب و محبّت به اهل بیت دروغ گفته شود،
لذا به روضه خوان خطاب کرد که:
اینها چیست که می خوانی؟
روضه خوان جواب داد:
آقا شما بروید دنبال فقه و اصولتان، من خودم اختیار جدم را دارم!
این گونه برخورد کردن و عمل نمودن یکی از راههایی است که ضربه هایی به دین وارد کرده است زیرا هدف که مقدّس است، وسایلی هم که در خدمت آن است باید پاک و مقدّس باشد.
ما نباید دروغ بگوییم، نباید غیبت کنیم، نباید تهمت بزنیم. نه تنها برای نفع شخصی خودمان بلکه برای نفع دین هم نباید این امور زشت و حرام را مرتکب شویم چون که انجام این امور به نفع دین، بی دینی کردن است و این از نظر دین مقدّس اسلام هرگز پذیرفته نیست.(195)







https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
04-08-2020, 18:16
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif


جاذبه قرآن

قرآن داستانی از ولید بن مغیره مخزومی - که از روسای قریش و عموی ابوجهل معروف و پدر حالد بن ولید معروف است - نقل می کند. وی مردی بسیار متشخص بود هم ثروتمند بود و هم دارای اولاد و خویشان فراوان ولهذا او را بزرگترین مرد قریش می دانستند که یک وقت گفتند: لو لا نُزّلَ القران علی رجلٍ من القریتین عظیم(196) اگر بناست قران نازل شود باید به یکی از دو مرد بزرگی که یکی در طائف است و یکی در مکّه نازل شود که خیلی با شخصیت هستند. در مکّه ولید مغیره را در نظر داشتند و در طائف عروة بن مسعود ثقفی که البته عروه خودش بعد مسلمان شد و مسلمان هم از دنیا رفت ولی ولید در همان اوایل مسلمان نشده از دنیا رفت.
ولید مردی محترم بود و به سخن شناسی او اقرار و اعتراف داشتند. آمد قران را گوش کرد و بعد قرآن جریانش را این طور نقل می کند: انّه فکّرَ و قَدّر یعنی اندیشید و سنجید پیش خودش حساب کرد روی این فکر کرد فَقُتل کیف قدَّر، ( قُتِلَ نفرین است: کشته باد، همین که ما در فارسی می گوییم مرده باد یا می گوییم خاک بر سرش) ای خاک بر سرش چکونه سنجید؟! ثمَّ قتل کیف قدَّر باز هم خاک بر سرش، ای بمیرد، ای کشته باد، چگونه سنجید؟! سنجش او را اینطور بیان می کند: ثم نظر بعد نظر افکند ثُمّ عَبَس و بَسَر بعد چهره اش را درهم کرد، دژم کرد، یعنی در اندیشه فرو رفت، ابروهایش را در هم کشید و رویش را ترش کرد. ثم نظر می خواهد وقتی را حکایت کند او دچار اضطراب و ناراحتی درونی بود؛ یعنی آنچه که می خواست با همفکرها و هم مسلک های خودش بگوید ذهن و وجدانش با او همراه نبود ولهذا دچار یک نوع ناراحتی روحی و روانی و داخلی بود ثمَّ ادبر و استَکبَر بعد پشت کرد و رفت در حالی که کبر بر او مستولی شده بود فقال ان هذا الا سحرٌ یؤثَر گفت من هر چه فکر من می کنم این جز یک سحر چیز دیگر نیست ان هذا الا قولُ البَشَر (197) جز سخن بشر چیز دیگری نیست ولی سخن بشری است که آمیخته به سحر و جادوست.
همین که قرآن را سحر و جادو می خواندند و می گفتند این سحر و جادوست، یعنی به این شکل تکذیب می کردند به قول صادق رافعی(198) همین تکذیب اینها نوعی تصدیق ضمنی است؛ یعنی نمی گفتند ای بابا! این حرفها چیست، اینها که چیزی نیست، ولی وقتی می خواستند بگویند این در عین حال یک چیزی است و یک جنبه فوق العادگی دارد، ضمنا آن جنبه فوق العادگی و تاثیر فوق العاده اش را آن ربایندگی و قوه جاذبه اش را تصدیق می کردند، منتها می گفتند این یک نوع جادوست هر چه طلسمی جادویی چیزی در آن هست که اینجور جلب و جذب می کند.(199)








https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
08-08-2020, 16:55
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



صاحب ثواب

زبیده زن هارون الرشید نهری در مکّه جاری ساخته است که از آن زمان تاکنون مورد استفاده زوار بیت اللَّه است. اینکار ظاهری بسیار صالح دارد. همت زبیده این نهر را از سنگلاخهای بین طائف و مکّه به سرزمین بی آب مکه جاری ساخت و قریب دوازده قرن است که حجاج تفتیده دل تشنه لب از آن استفاده می کنند. از نظر چهره ملکی کار بس عظیمی است دلی از نظر ملکوتی چطور؟ آیا ملائکه هم مانند ما حساب می کنند؟ آیا چشم آنان هم به حجم ظاهری این خیریه خیره می شود؟
نه، آنها طوری دیگر حساب می کنند. آنان با مقیاس آلهی ابعاد دیگر عمل را می سنجند؛ حساب می کنند که زبیده پول این کار را از کجا آروده؟
زبیده همسر یک مرد جبار و ستمگر به نام هارون الرشید بود که بیت المال مسلمین را در اختیار داشت و هر طور هوس می کرد عمل می نمود. زبیده از خود ثروتی نداشت و مال خود را صرف عمل خیر نکرد؛ مال مردم را صرف مردم کرد؛ تفاوتش با سایر زنانی که مقام او را داشته اند در این جهت بود که دیگران مال مردم را صرف شهوات شخصی می کردند و او قسمتی از این مال را صرف یک امر عام المنفعه کرد. تازه مقصود زبیده از این کار چه بوده است؟ آیا می خواسته نامش در تاریخ بماند؟ یا واقعا رضای خدا را در نظر داشته است؟ خدا میداند و بس.
در این حساب است که گفته شده زبیده را در خواب دیدند و از او پرسیدند که خدا با این نهری که جاری ساختی با تو چه کرد؟ جواب داد تمام ثوابهای آن را به صاحبان اصلی پولها داد.(200)







https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
10-08-2020, 16:33
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




هدف وسیله را توجیه می کند!

جنگ صفین شروع شده بود علی (ع) به میدان آمد و فریاد زد:
ای معاویه چرا اینقدر مسلمانها را به کشتن می دهی؟ (به جای اینکه مردم را به سوی مرگ بفرستی) خودت به میدان بیا تا با هم نبرد کنیم.
عمرو بن العاص که مجسمه شیطنت و رذالت بود پس از شنیدن این سخن رو کرد به معاویه و از روی تمسخر گفت: ای معاویه، علی درست می گوید تو هم که مرد شجاعی هستی اسلحه را بگیر و جواب علی را بده.
معاویه که می دانست حریف آن حضرت نیست و اگر به میدان برود کشته خواهد شد سحن او را نپذیرفت. بالاخره روزی معاویه با خدعه و نیرنگ توانست عمرو عاص را به میدان بفرستد.
عمرو عاص که نسبتا مرد نترس و بی باکی بود و حتی مصر را هم او فتح کرده بود. لباس رزم پوشید و به میدان جنگ آمد و مبارزه طلبید و ضمنا گوشه و کنار را هم نگاه می کرد که در جواب او علی (ع) به میدان پا نگذارد و گر نه خوب می دانست که حریف آن حضرت نمی باشد.
ولی با این حال فریاد می زد: می زنم شما را ولی نمی بینم اباالحسن را (چرا از علی خبری نیست؟)
امیرالمومنین (ع) خیلی آهسته بطوری که عمرو عاص نفهمد کم کم و کم کم جلو آمد تا اینکه نزدیک او رسید آنگاه فریاد زد: انا الامام القریشی الموتمن، من امام قریشی و موتمن هستم، منم علی!
عمرو عاص خودش را باخت و فورا سر اسب را برگرداند و فرار کرد علی(ع) او را تعقیب کرد و شمشیری بر او انداخت عمرو عاص خود را از روی اسب بر زمین پرتاب کرد و چون می دانست که امیرالمومنین (ع) مردی است که خلاف شرع کاری را انجام نمی دهد.
فورا کشف عورت کرد در نتیجه حضرت از او روی برگرداند و عمرو عاص به این وسیله نجات یافت و معرکه را ترک کرد.
این است منطق افرادی مانند عمرو عاص که از هر وسیله ای برای رسیدن به هدف استفاده می کنند ولی به عکس علی و سایر ائمه دین در سخت ترین شرایط حتی در گرما گرم جنگ از ضوابط شرعی که عدول نمی کنند جای خود دارد حتی خود را ملزم به رعایت مکارم اخلاق می دانند.(201)







https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
11-08-2020, 15:41
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



بد مستی

در یکی از ایام شخصی به مغازه عرق فروشی رفت و به فروشنده گفت: آقا یک شاهی عرق بده.
عرق فروش گفت: یک شاهی که عرق نمی شود؟!
- هر چقدر می شود بده.
- با یک شاهی هیچ مقدار نمی توانم بدهم.
- آقا هر مقدار که ممکن است ولو اینکه خیلی هم کم باشد بدهید؟
- آخر بیچاره! مردم عرق می خورند که مست بشوند این مقدار به این کمی که مستی نمی آورد و بنابراین چه فایده و اثری دارد؟
- قربان اثر بدمستی آن ظاهر است لااقل این بهانه ای برای بدمستی کردن که می شود!
واقعا بعضی از مردم هم همین طور دنبال بهانه ای هستند برای بدمستی مثلا اینکه به ما اجازه داده اند تا برای اهل بدعت هر دروغی را جعل کنیم بیاییم از این مطلب سوء استفاده کنیم و به هر کس که خصومتی شخصی داشتیم فورا به او برچسب بزنیم که او اهل بدعت هست و بنا کنیم به تهمت زدن و دروغ ساختن و ناسزاگویی آن وقت بهانه هم داریم اگر کسی اعتراض کرد فورا می گوییم به ما اجازه داده اند که نسبت به اهل بدعت هر جه خواستیم بگوییم دقت کنید و ببینید فقط این سوء استفاده از یک مطلب شرعی بر سر دین چه خواهد اورد؟(202)







https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
13-08-2020, 18:55
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




پیاز عکه در مکّه

در زمانی که از جانب معاویه حاکم مکّه بود مردی مقدار زیادی پیاز به آورده بود تا بفروشد اما بازار پیاز در مکّه کساد بود و کسی از او چیزی نخرید، پیاز فروش بیچاره با خود اندیشید که با این وضع کسادی بازار چه کنم؟
سرانجام تصمیم گرفت تا به نزد ابو هریره حاکم شهر برود و شرح خال خویش را بگوید چون ابو هریره رسید گفت:
- ای ابوهریره آیا می توانی یک ثوابی بکنی؟
- چه ثوابی؟
- من یک مسلمان هستم چون شنیده بودم که در مکّه پیاز پیدا نمی شود و نایاب است و مردم اینجا هم به پیاز نیاز دارند لذا من هر چه مال التجاره داشتم همه را پیاز خریدم و به مکّه آوردم اما هم اکنون می بینم که کسی سراغ پیاز را هم نمی گیرد و کسی از من چیزی نمی خرد و پیازها در حال از بین رفتن است. حالا شما کمک کنید و اموال یک مسلمانی را از تلف شدن نجات دهید.
ابو هریره گفت: بسیار خوب روز جمعه آینده موقع نماز جمعه که فرا رسید همه پیازها را در یک جای معینی بگذارید و آماده فروش باش.
مرد به دستور ابوهریره عمل کرد و تا روز جمعه به انتظار نشست. روز جمعه که شد هنگامی که مردم به نماز جمعه حاضر گردیدند، ابو هریره گفت: ای مردم من از حبیب خودم، رسول خدا(ص) شنیدم که فرمود:
هر که پیاز عکه را در مکّه بخورد بهشت بر او واجب می شود.
چون مردم این کلام را از ابوهریره شنیدند ازدحام کردند و در ظرف مدت کوتاهی تمام پیازها را خریدند.
شاید آقای ابوهریره در وجدانش خیلی هم راضی بود که مثلا من یک مومنی را نجات دادم، بعد همین افراد به خاطر منافع شخصی خود و بخاطر به دست آوردن جاه و مال چه چیزها که به اسم دین درست کردند و از این راه چه ضربه ها که به دین و مذهب زدند. در حالی که جزء سیره انبیاء و اولیاء این بوده است که حتی برای حق از باطل استفاده نمی کرده اند.(203)








https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
14-08-2020, 20:54
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




در غرب از عاطفه خبری نیست یکی از دوستان نقل می کرد که یک وقتی مریض شده بود و برای معالجه ایشان را به اتریش برده بودند، پس از پایان عمل جراحی و شروع شدن ایام نقاهت می گوید:
روزی در یک رستورانی نشسته بودم و پسرم هم مرا خدمت می کرد و از من پذیرایی می نمود در این هنگام به اطرف خود نگاه کردم در گوشه ای از رستوران زن و مردی را دیدم که معلوم بود با هم زن و شوهرند و انگار مواظب کارهای ما بودند.
همین که پسرم می خواست از کنار اینها بگذرد متوجه شدم که از او چیزی سوال می کنند و وی هم جوابشان را می دهد بعد که برگشت گفتم: آنها چه می گفتند؟
گفت: می پرسیدند که این شخص کیست که تو این اندازه خدمتش می کنی؟
و من با منطق خودشان به آنها جواب دادم: آخر این برای من پول می فرستد تا من درس بخوانم!
خیلی تعجب کردند که پدری مخارج فرزندش را بدهد.
پس از چند دقیقه آنها پیش ما آمدند و شروع کردند به صحبت کردن و گفتند:
بله ما هم پسری داریم که در فلان مملکت درس می خواند.
بعد پسرم می گفت: تحقیق کردم دیدم آنها دروغ گفته اند اصلا پسری ندارند. زیرا آنها قبلا واقعیت را به دیگران اظهار کرده بودن و گفته اند که سی سال با همدیگر آشنا شده اند و در همان زمان با هم قرار گذاشته اند که اگر اخلاقشان با هم توافق داشت رسما ازدواج نمایند و تا الان فرصت ازدواج کردن را پیدا نکرده اند، اینها چنین مردمی هستند.
اساسا عمق روحیه غربی ها قساوت است و آنها مردم قسی القلبی هستند؛ این است که شرقی ها کم کم احساس کرده اند و می گویند:
عواطف انسانی فقط در مشرق زمین وجود دارد و در مغرب زمین زندگی خشک است.(204)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
15-08-2020, 17:13
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





حتی جسد پدر را فروخت

مرحوم آقای محقق که از طرف حضرت آیت اللَّه العضمی بروجردی به آلمان رفته بودند داستانی را نقل کرده بودند که خیلی عجیب است و آن از این قرار است که فرموده بودند:
در بین افرادی که در آن زمان مسلمان شده بودند یک پروفسوری وجود داشت که زیاد پیش ما می آید و ما هم نیز از او سر می زدیم.
او سرطان گرفت و در بیمارستان بستری گردید ما و مسلمانهای دیگر به عیادتش رفتیم. روزی زبان به شکایت گشود و گفت: من هنگامی که مریض شدم و بستری گردیدم و دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم هم پسرم و هم زنم به من گفتند:
پس معلوم شد که شما سرطان دارید! و می میرید بنابراین خداحافظ ما رفتیم!
آنها رفتند و فکر نکردند که در این شرایط این بدبخت به محبّت و مهربانی احتیاج دارد.
آقای محقق همچنین گفته بودند که ما زیاد و مکرر به دیدار او می رفتیم تا اینکه یک روز بیمارستان خبر داد که این شخص مرده است. ما خود را برای کفن و دفن او آماده کردیم که ناگهان متوجه شدیم پسرش هم آمده است خوب که تحقیق کردیم دیدیم او جنازه پدرش را پیش، پیش به بیمارستان فروخته است و حالا آمده است که آن را تحویل بدهد و پولش را بگیرد و برود دنبال کارش،
در اینکه غربیها مردم بی عاطفه ای هستند شکی نیست ولی باید توجه داشت که بسیاری از کارهای ما هم که اسمش را عاطفه می گذاریم عاطفه نیست بلکه نوعی خودخواهی است، چون عاطفه معنایش این است که انسان از حق مشروع خودش به نفع دیگری می خواهد استفاده بکند چنین آدمی بایستی کلاس قبل از این را طی کرده باشد و آن این است که به حقوق مردم تجاوز نکند و حقوق مردم را محترم بشمارد.(205)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
16-08-2020, 21:01
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




زیاده روی در عبادت!

عمرو بن العاص دو پسر داشت یکی به نام عبداللَّه و دیگر محمد، پسر دومی یعنی محمّد هم تیپ پدرش بود اهل دنیا و دنیاپرست و ریاست طلب و همیشه به پدر خود توصیه می نمود که هرگز به جانب علی نرو که از وی خیری نخواهی دید و در عوض از پیوستن و کمک به معاویه هیچگاه کوتاهی مکن.
اما عبداللَّه بعکس محمّد نجیب بود و هنگامی که پدرش عمر با او مشورت می نمود پدر را به جانب علی (ع) ترغیب می نمود.
عبداللَّه به جنبه های عبادی نیز تمایلی داشت یک روزی پیامبر(ص) در راه به او رسید و فرمودند: عبداللَّه! به من چنین خبر داده اند که تو شبها تا صبح عبادت می کنی و روزها را روزه می گیری؟
عرض کرد: بله یا رسول اللَّه، درست همین طور است!
حضرت فرمودند: ولی من چنین نیستم و قبول هم ندارم و این درست نیست.(206)
انسان باید معتدل باشد افراط و تفریط نکند همه چیزش هماهنگ باشد، هم عبادتش به اندازه باشد هم بکار و زندگی اش برسد، هم روابط اجتماعی اش را حفظ کند تا بشود انسان کامل.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
18-08-2020, 20:34
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



آتش حسد

در زمان یکی از خلفا مرد ثروتمندی بود، روزی وی غلامی را از بازار خرید اما از روز اولی که این غلام را خریده بود با او مانند یک غلام عمل نمی کرد، بلکه مانند یک آقا با او رفتار می نمود. یعنی بهترین غذاها را به او می داد بهترین لباسها را برایش می خرید، آچسایشش را فراهم می کرد. درست مانند فرزندش به وی می رسید، حتی شاید از فرزندش هم بهتر علاوه بر این همه توجه و لطفی که به او می کرد پول زیادی هم در اختیارش می گذارد. ولی غلام ارباب خود را همیشه در حال فکر می دید و او را اغلب اوقات ناراحت می یافت.
بالاخره ارباب تصمیم گرفت تا غلام خویش را ازاد سازد و یک پول و سرمایه زیادی هم به او بدهد، بعد یک شب با او نشست و درد دل خود را بیرون ریخت و رو به غلام کرد و گفت: ای غلام من حاضرم که تو را آزاد کنم و این اندازه پول هم به تو بدهم ولی آیا می دانی که این همه خدمتهایی که من به تو کردم برای چه بود؟
غلام: نه برای چه؟
گفت: برای یک تقاضا! فقط اگر تو این یک تقاضا را انجام دهی هر چه که من به تو دادم حلال و نوش جانت باد. و اگر این را انجام ندهی من از تو راضی نیستم، اما چنانچه خود را برای انجام آن حاضر کنی من بیش از اینها به تو می دهم.
غلام گفت: هر چه بفرمایی اطاعت می کنم تو ولی نعمت من هستی تو به من حیات دادی،
ارباب: نه قول قطعی بدهی، زیرا می ترسم که پیشنهاد کنم و تو بگویی نه!
غلام مطمئن باش هر چه می خواهی پیشنهاد کنی بفرما!
همینکه ارباب خوب از غلام قول گرفت، گفت:
پیشنهاد من این است که تو در یک موقع خاص و در مکان مخصوصی که بعدا معین خواهم کرد سر مرا از بیخ ببری!
غلام کفت: یعنی چه؟
ارباب: حرف من این است.
غلام کفت: چنین چیزی ممکن نیست.
ارباب: من از تو قول گرفتم و تو باید به قول خود وفا نمایی.
مدتی از این گفتگو گذشت تا یکی از شبها نیمه شب غلام را بیدار کرد کارد تیزی بدست او داد و دست دیگر او را گرفت و آهسته حرکت کردند و به پشت بام منزل همسایه رفتند. ارباب در آنجا دراز کشید و خوابید. کیسه پولش را هم به غلام داد و گفت: تو همین جا سر من را ببر و به هر کجا که می خواهی بروی، برو.
غلام سوال کرد برای چه؟
ارباب: برای اینکه من این همسایه را نمی توانم ببینم، مردن برای من از زندگی بهتر است من رقیب او بودم او هم رقیب من بوده ولی اکنون او از من جلو افتاده است و برای همین الان دارم در آتش می سوزم لذا از این عملی که به تو دستور می دهم می خواهم بلکه یک قتلی بپای آن بیفتد و او برود به زندان، اگر چنین چیزی عملی بشود، آنوقت من راحت می شوم!
من میدانم که اگر این جا کشته بشوم فردا می گویند چه کسی او را کشته؟وقت پاسخ خواهند داد: رقیبش او را کشته است و جسدش هم که در پشت بام رقیبش پیدا شده پس او را می گیرند و به زندان می اندازند و بالاخره اعدام می شود و مقصود من هم آنجا حاصل شده است.
غلام که دید این مرد تا این حد احمق و بیچاره است پیش خود گفت پس من چرا این کار را نکنم؟ این برای همان کشته شدن خوب هست. کارد را بر گردن ارباب گذاشت و سر او را بیخ برید و کیسه پول را هم برداشت و رفت که رفت.
خبر در همه جا منتشر شد رقیب او را گرفتند و به زندان انداختند بعد که خواستند به جرمش رسیدگی کنند خیلی زود به این نتیجه رسیدند که: اگر این قاتل باشد، پشت بام خانه خودش را برای کشتن رقیبش انتخاب نمی کند!
قضیه معمایی شده بود، غلام آخرش وجدانش او را راحت نگذاشت رفت پیش حکومت وقت، و حقیقت را افشاء نمود، گفت: قضیه از این قرار است که او را من کشتم و البته به تقاضای خود او بود، زیرا وی در یک حسدی آنچنان می سوخت که مرگ را بر زندگی ترجیح می داد.
وقتی که فهمیدند قضیه از این قرار است و اطمینان یافتند که غلام درست می گوید هم غلام و هم آن زندانی متهم را که رقیب ارباب بیچاره بشمار می آمد از زندان آزاد کردند.
واقعا این یک حقیقتی است، انسان بیمار می شود مبتلا به بیماری حسد، حتی دیده می شود که آدمهای حسود گاهی به مرحله ای می رسند که مثلا حاضر می شوند صد درجه به خود صدمه بزند تا شاید پنجاه درجه به دیگری صدمه وارد نمایند.(207)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
19-08-2020, 16:49
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif


جاهل یا تند می رود یا کند

ربیع بن خثیم معروف به خواجه ربیع از اصحاب امیرالمؤمنین علی (ع) است، او از زهاد ثمانیه یعنی یکی از هشت زاهد معروف دنیا بشمار می رود.
ربیع بن خثیم در زهد و عبادت کارش به جایی کشیده بود که در دوران آخر عمرش قبری برای خودش آماده کرده بود و در لحدی که در آن کنده بود گاهی از اوقات می رفت و می خوابید و خویشتن را موعظه می کرد، می گفت:
ای ربیع! یادت نرود عاقبت باید بیایی اینجا.
او هیچ گاه سخنی غیر از ذکر خدا نمی گفت، تنها جمله ای که غیر از ذکر و دعا از او شنیدند آن وقتی بو که اطلاع پیدا کرد: عده ای حسین بن علی (ع) فرزند پیغمبر خدا را شهید کرده اند، لذا در اظهار تاثر و تاسف از چنین حادثه ای یک جمله بیان کرد که مضمون آن این است: وای بر این امت که فرزند پیغمبرشان را شهید کردند.
می گویند بعدها از این سخن استغفار نمود و می گفت: چرا من این چند کلمه را که غیر از ذکر خدا بوده است به زبان آورده ام او بیست سال از عمرش را در عبادت گذرانید و یک کلمه هم به اصطلاح حرف دنیا را نزد. در حالی که دز این فاصله شاهد شهادت سه امام بزرگوار، یعنی امام علی(ع)، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) بوده است
همین ادم در دوران امیرالمؤمنین علی (ع) جزو سپاهیان حضرت بشمار می آمده است.
یک روز آمد خدمت امام عرض کرد: یا امیرالمؤمنین ما درباره این جنگ شک داریم! می ترسیم این جنگ شرعی نباشد!
- چرا؟
- چون ما داریم با اهل قبله می جنگیم با مردمی می جنگیم که مثل ما شهادتین می گویند، مثل ما نماز می خوانند.
از طرفی هم ربیع خود را شیعه می دانست و نمی خواست صریحا از علی(ع) کناره گیری کند، لذا گفت: یا امیرالمومنین! خواهش می کنم به من کاری واگذار کنید که در آن شک وجود نداشته باشد، من را به جایی و دنبال ماموریتی بفرست که در آن تردید نباشد.
حضرت هم پذیرفت و او را به یکی از سرحدات فرستاد که اگر جنگی شد طرف مقابلش کفار و مشرکین و غیر مسلمانها باشند!
این یک نمونه ای بود از زهاد و عبادی که در آن عصر بوده اند، اما این زهد و عبادت چقدر اززش دارد؟!
این هیچ ارزشی هم ندارد آدم در رکاب مردی مانند علی (ع) باشد ولی در راهی که علی (ع) دارد راهنمایی می کند و فرمان جهاد میدهد شک کند، و عمل به احتیاط نماید!
اسلام بصیرت و عمل را با هم می خواهد این آدم (خواجه ربیع) بصیرت ندارد در وقتی که جنایتها و ستمگری ها و اسلام شکنیهای معاویه و یزید را می بیند آقا به گوشه ای می رود و شب و روز را فقط به نماز و ذکر خدا می پردازد و تازه برای یک جمله که به عنوان اظهار تاسف از شهادت فرزند پیغمبر گفته است استغفار می جوید، این با تعلیمات اسلامی جور در نمی آید همیشه، الجاهلُ مُفرِط او مفرَط ، جاهل یا تند می رود یا کند یا فقط به ذکر و دعا و عبادت اکتفا می کند و جنبه سیاسی و اجتماعی اسلام را ترک و یا بالعکس به عبادات و جنبه های معنوی آن پشت پا میزند و فقط به ابعاد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی آن می اندیشد و این هر دو خطاست.(208


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
20-08-2020, 17:27
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



خطر تحریف

یک نفر از علما نقل می کرد: که در ایام جوانیش مداحی از تهران به مشهد آمده بود و رزها در مسجد گوهر شاد یا در صحن می ایستاد و شعر می خواند مدیحه می خواند از جمله غزل معروف منسوب به حافظ را می خواند:
ای دل! غلام شاه جهان باش و شاه باش - پیوسته در حمایت لطف آله باش
قبر امام هشتم و سلطان دین رضا - از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش
این آقا برای اینکه او را دست بیندازد، رفته بود و به آن مداح گفته بود:
آقا چرا این شعر را غلط می خوانی؟ باید اینطور بخوانی:
قبر امام هشتم و سلطان دین رضا - از جان ببوس و بر در آن، بار کاه، باش
یعنی وقتی به در حرم رسیدی همانطور که یک بار کاه را از روی الاغ به زمین می اندازند، تو هم فورا خودت را به زمین بینداز.
از آن پس، هر وقت مداح بیچاره، این شعر را میخواند، بجای بارگاه می گفت بار کاه و خود را هم به زمین می انداخت.
این را می گویند تحریف، گر چه تحریف درجاتی دارد یک وقت تحریف در شعر حافظ است و این چندان اهمیتی ندارد و یک وقت تحریف در یک موضوع بزرگ اجتماعی و یا اعتقادی است که این خیلی خطر ناک است. ولی البته حتی در یک کتاب ادبی و یا شعر با ارزش هم نباید تحریف کرد.(209)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
25-08-2020, 15:31
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




تو مرثیه خوان هستی؟

شخصی رفت نزد مرحوم صاحب مقامع(210)، گفت:
دیشب، خواب وحشتناکی دیدم.
- چه خوابی دیدی؟
- خواب دیدم با این دندانهای خودم گوشتهای بدن امام حسین علیه السلام را دارم می کنم.
صاحب مقامع از این سخن لرزید سرش را پایین انداخت مدتی فکر کرد، گفت: شاید تو مرثیه خوان هستی؟
عرض کرد: بله.
فرمود: بعد از این یا اساسا مرثیه خوانی را ترک کن و یا از کتابهای معتبر نقل کن. تو با این دروغهایت انگار گوشت بدن امام حسین (ع) را با دندانهایت می کنی! این لطف خدا بود که در این رویا، این را به تو نشان بدهد.(211)
با انکه ارزنده ترین و مستندترین و از پرمنبع ترین تاریخها، تاریخ عاشورا هست متاسفانه برخی از روضه خوانها بجای آنکه بروند مطالب درست و معتبر و ناگفته را پیدا کنند و یادآور شوند، به نقل مطالب بی اساس و جعلی می پردازند.(212)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
29-08-2020, 18:10
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




موذن بد صدا

موذنی بد صدا، در شهری زندگی می کرد او هر روز با صدای بد و ناهنجاری اذان می گفت.
یک وقت دید: یک یهودی برایش هدیه ای آورد و گفت:
این هدیه ناقابل را قبول می کنی؟
- برای چی؟
- یک خدمت بزرگی به من کردی.
- چه خدمتی؟ من که خدمتی به شما نکرده ام.
- من دختری دارم که مدتی بود تمایل به اسلام داشت از وقتی که شما اذان می گویید و اللَّه اکبر را از تو می شنود دیگر از اسلام بیزار شده حال این هدیه را اورده ام برای اینکه تو خدمتی به من کردی و نگذاشتی این دختر مسلمان بشود.
در متن فقه اسلامی آمده است که مستحب است موذن صیت یعنی خوش صدا باشد. زیرا: طبع آدمی اینطور است که وقتی اذان خوش صدا می شود جملات آن جور دیگری بر قلبش اثر می گذارد. همینطور است قران خواندن، تبلیغ کردن، که اگر با لحن خوش باشد زودتر بر شنونده اثر می گذارد.(213)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
30-08-2020, 15:23
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



گریه، به زور سنگ

یکی از طلاب نجف که اهل یزد بود، نقل می کرد: که در جوانی سفری پیاده از راه کویر به خراسان رفتم. در یکی از دهات نیشابور مسجدی بود و من چون جایی را نداشتم به مسجد رفتم.
پیشنماز مسجد آمد و نماز خواند و بعد منبر رفت. در این بین با کمال تعجب دیدم: فراش مسجد مقداری سنگ آورد و تحویل پیشنماز داد. وقتی روضه را شروع کرد دستور داد چراغها را خاموش کردند، چراغها که خاموش شد، سنگها را به طرف مستمعین پرتاب کرد که ناگهان صدای فریاد مردم بلند شد.
چراغها که روشن شد دیدم سرهای مردم مجروح شده است و در حالی که اشکشان میریخت از مسجد بیرون رفتند .
رفتم نزد پیشنماز و به او گفتم: این چه کاری بو که کردی؟
گفت: من امتحان کرده ام که این مردم با هیچ روضه ای گریه نمی کنند و چون گریه کردن بر امام حسین (ع) اجر و ثواب زیادی دارد و من دیدم که راه گریاندن اینها منحصر است به اینکه سنگ به کله اشان بزنم از این راه اینها را می گریانم
این منطق افرادی که عملا معتقدند: هدف وسیله را مباح می کند. هدف گریه بر امام حسین (ع) است ولو اینکه یک دامن سنگ به کله مردم بزند!(214)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
01-09-2020, 20:37
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




مقابله بمثل

مردن است به نام کریب بن صباح که از لشکریان معاویه بشمار می امده است.
مورخین نوشته اند: بازو و انگشتان این مرد به قدری قوی بود که سکه را با دستش می مالید و اثر آن را هم از بین می برد.
در جنگ صفین جلو آمد و مبارز طلبید.
یکی از شجاعان لشکر امیرالمومنین که جلو بود رفت به میدان ولی طولی نکشند که کریب این صحابی امیرالمؤمنین را کشت و جنازه اش را انداخت به یک طرف.
دوباره مبارز طلبید.
یک نفر دیگر آمد او را هم کشت و بعد از اینکه کشت فورا از اسب پرید پایین و جنازه اش را انداخت روی جنازه اولی.
باز گفت: مبارز می خواهم.
سومی و چهارمی از اصحاب علی (ع) به میدان آمدند اما خیلی زود در برابر کریب به زانو درآمدند و کشته شدند.
بالاخره این مرد در شجاعت و زورمندی آنقدر هنرنمایی کرد که: افرادی از اصحاب علی (ع) که در صفوف جلو بودند به عقب رفتند، تا در رودربایستی گیر نکنند.
اینجا بود که علی (ع) خودش آمد و با یک گردش او را کشت و جنازه اش را انداخت به یک طرف.
پس از آن فریاد زد الا رجل.
دوم آمد، دویم را هم کشت و فورا جنازه اش را انداخت روی اولی.
دوباره گفت: الا رجل، تا چهار نفر همینطور آمدند و در مقابل شمشیر مولا علی (ع) تاب و توان از دست دادند و کشته شدند.
دیگر کسی جرات نکرد جلو بیاید آنوقت علی (ع) این آیه قرآن را خواند:
فمن اعتدی علیکم فاعتدوا بمثل ما اعتدی علیکم و اتقوااللَّه.(215)
بعد فرمود: ای اهل شام! شما اگر جنگ را شروع نکرده بودید ما هم شروع نمی کردیم، چون شما چنین کردید ما هم این کار را کردیم.(216)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
02-09-2020, 20:37
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




حذف نام و تحریف حذف حسین (ع)

متوکل عباسی یک سر مغنیه داشت یعنی خانمی خواننده و رقاصه ای که سایر رقاصه ها زیر نظر او بودند.
روزی متوکل با این خانم کار داشت از اینرو سراغ او را گرفت.
گفتند: نیست.
پرسید: کجاست؟
جواب دادند: به مسافرت رفته است.
بعد از مدتی که این زن از سفر برگشت متوکل از او سوال کرد:
- کجا رفته بودی؟
- به مکّه رفته بودم.
- الان که وقت زیارت مکّه نیست نه ماه ذی الحجه است که وقت حجّ باشد و نه ماه رجب است که وقت عمره باشد. پس راستش را باید بگویی کجا رفته بودی؟
بالاخره معلوم شد این زن به زیارت امام حسین بن علی (ع) رفته است. متوکل از این مسئله آتش گرفت. فهمید نام حسین را نمی شود فراموشاند.
دشمن وقتی دید اینطور نمی شود نام حسین و عاشورا و کربلا را از خاطره ها برد دست به شیوه دیگر زد و آن تحریف هدف حسین بود آنچنان که همان چرندی را که مسیحی ها در مورد حسین گفته اند، درباره حسین (ع) شایع ساختند و گفتند: حسین کشته شد برای آنکه بار گناه امت را به دوش بگیرد (217)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
07-09-2020, 18:35
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





عزاداری بی هدف

سالهای اوّل مرجعیت مرحوم آیت اللَّه بروجردی رضوان اللَّه علیه بود. زمانی که ایشان قدرت فوق العاده ای داشتند به ایشان خبر دادند که وضع شبیه خوانی قم خیلی خراب و ناجور است.
دعوت کردند از تمام روسای هیئت ها تا به منزل ایشان بیایند.
آقا از حاضرین پرسید:
شما مقلد کی هستید؟
همه گفتند: مقلد شما.
فرمود: اگر مقلد من هستید فتوای من این است که این شبیه هایی که شما به این شکل درمی آورید حرام است.
با کمال صراحت به آقا عرض کردند: که آقا ما در تمام سال مقلد شما هستیم الا این سه چهار روز که ابدا از شما تقلید نکردند.
خوب، این نشان میدهد که هدف امام حسین (ع) نیست هدف اسلام نیست، نمایشی است که از آن استفاده های دیگری و لااقل لذتی می برند.(218)
فصل پنجم: حکایتها و هدایتهایی از حماسه های حسین و حسینیان





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
08-09-2020, 18:46
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




فصل پنجم: حکایتها و هدایتهایی از حماسه های حسین و حسینیان

ریاست طلبی فاجعه آفرید

مغیره بن شعبه از نقشه کش ها و زیرکهای عرب است وی مدتی حاکم کوفه بود، معاویه ابن ابی سفیان او را از کار برکنار کرد اما مغیره به سبب طمعی که به حکومت کوفه داشت از این موضوع به شدت ناراحت شد. از این رو برای اینکه دو مرتبه به حکومت کوفه برگردد نقشه ای کشید؛ به این صورت که به شام آمد و با یزید بن معاویه ملاقات نمود و به او گفت:
نمی دانم چرا معاویه درباره تو کوتاهی می کند دیگر معطلی چیست؟ چرا تو را به عنوان جانشین خودش به مردم معرفی نمی کند؟
یزید گفت: پدرم فکر می کند که این قضیه عملی نیست.
مغیره جواب داد: نه عملی است! شما از کجا بیم دارید؟ فکر می کنید مردم کدام سامان عمل نخواهند کرد؟ هر چه معاویه بگوید مردم شام اطاعت می کنند و از آنها نگرانی نیست.
اما مردم مدینه اگر فلان کس را به آنجا بفرستید او این وظیفه را انجام می دهد و بنابراین آنجا هم مشکلی نیست.
از همه جا مهمتر و خطرناکتر عراق(کوفه) است این هم به عهده من که انجام بدهم.
یزید پیش معاویه می رود و می گوید: مغیره چنین حرفی گفته است.
معاویه مغیره را فرا می خواند.
مغیره نزد معاویه آمده و با چرب زبانی و بیان قوی خود او را قانع می سازد که زمینه آماده است و کار کوفه را که از همه جا سخت تر و مشکل تر است خودم انجام می دهم.
معاویه برای بار دوم به نام مغیره ابلاغ صادر می کند و او را به حکومت کوفه منصوب می نماید. اما مردم کوفه و مدینه این پیشنهاد را قبول نکردند.
معاویه مجبور شد که خود به مدینه برود.
او روسای اهل مدینه یعنی کسانی که مورد احترام مردم بودند، افرادی مانند حضرت امام حسین(ع)، عبداللَّه بن زبیر و عبداللَّه بن عمر را خواست.
با چرب زبانی کوشید تا به عنوان اینکه مصلحت اسلام فعلا اینطور ایجاب می کند که حکومت ظاهری در دست یزید باشد ولی کار در دست شما تا اختلافی میان مردم رخ ندهد شما بیایید فعلا بیعت کنید عملا زمام امور در دست شما باشد آنها را قانع کند. ولی آنها قبول نکردند. آنطوری که باید و معاویه می خواست عملی نشد. بعد از آن با نیرنگی در مسجد مدینه می خواست به مردم چنین وانمود کند که آنها حاضر شدند و قبول کردند که آن نیرنگ هم نگرفت.
معاویه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش یزید بود و نصایحی به او کرد، گفت تو برای بیعت گرفتن با عبداللَّه بن زبیر اینطور رفتار کن، با عبداللَّه بن عمر آنطور برخورد کن، مخصوصا دستور داد که با امام حسین (ع) با رفق و نرمی زیادی رفتار نماید، گفت: او فرزند پیغمبر است جایگاه عظیمی درمیان مسلمین دارد و بنابراین بترس از اینکه با حسین بن علی (ع) با خشونت رفتار کنی!
معاویه کاملا پیش بینی می کرد که اگر یزید با امام حسین (ع) با خشونت رفتار کند و دست خود را به خون او آغشته کند، دیگر نخواهد توانست خلافت کند و خلافت از خاندان ابو سفیان بیرون خواهد رفت.
معاویه مرد بسیار زیرکی بود، پیش بینی های او مانند پیش بینی های هر سیاستمدار دیگری غالبا خوب از آب در می آید. یعنی خوب می فهمید و خوب می توانست پیش بینی کند. اما برعکس، یزید اولا خوان بود، و ثانیا مردی بود که از اوّل روزگار را در اشراف زادگی و شاهزادگی گذرانده بود و با آن خو گرفته و بزرگ شده بود، از این رو با لهو و لعب انس فراوانی داشت، سیاست را واقعا درک نمی کرد، غرور جوانی و ریاست، ثروت و شهوت داشت کاری کرد که در درجه اوّل به زیان خاندان ابوسفیان تمام شد و این خاندان بیش از همه در این قضیه باخت. چون اینها که هدف معنوی نداشتند و جز به حکومت و سلطنت به چیز دیگری فکر نمی کردند آن را هم از دست دادند.
حسین بن علی (ع) کشته شد، ولی به هدفهای معنوی خودش رسید در حالی که خاندان ابو سفیان به هیچ شکل به هدفهای خودشان نرسیدند.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





امضاء

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
10-09-2020, 19:57
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





سیاست حسینی

بعد از اینکه معاویه در نیمه ماه رجت سال شصتم می میرد یزید به حاکم مدینه که از بنی امیه بو نامه ای می نویسد و طی آن موت معاویه را اعلام می کند و می گوید: از مردم برای من بیعت بگیر.
او می دانست که مدینه مرکز است و چشم همه به آن دوخته شده در نامه خصوصی دستور شدید خودش را صادر می کند، می گوید:
حسین بن علی زا بخواه و از او بیعت بگیر و اگر بیعت نکرد سرش را برای من بفرست.
حاکم مدینه امام را خواست، در آن هنگام امام در مسجد مدینه(مسجد پیغمبر) بودند، عبداللَّه بن زبیر هم نزد ایشان بود.
مامور حاکم از هر دو دعوت کرد پیش حاکم بروند و گفت: حاکم صحبتی با شما دارد.
پاسخ دادند: تو برو بعد ما می آییم.
عبداللَّه بی زبیر به امام (ع) عرض کرد: در این موقع که حاکم ما را خواسته و شما چه حدس می زنید؟
امام (ع) فرمود: اظن ان طاغیتهم قد هلک، فکر می کنم که فرعون اینها تلف شده و ما را برای بیعت میخواهد.
عبداللَّه گفت: خوب حدس زدید، من هم همینطور فکر می کنم، حالا چه می کنید؟
امام (ع) فرمود: من میروم تو چه می کنی؟
عبداللَّه جواب داد: بعدا تصمیم خواهم گرفت.
عبداللَّه بن زبیر از بیراهه به مکّه فرار کرد و در انجا متحصن شد.
امام علیه السلام آماده شد تا به نزد حاکم برود عده ای از جوانان بنی هاشم را هم با خودش برد و گفت: شما بیرون بایستید، اگر فریاد من بلند شد بریزید داخل ولی تا صدای من بلند نشده در همینجا بمانید و از داخل شدن خودداری کنید.
مروان حکم این اموی پلید معروف که زمانی حاکم مدینه بود انجا حضور داشت.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
17-09-2020, 18:26
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



حاکم نامه علنی را به امام رساند.
امام فرمود: چه می خواهید؟
حاکم شروع کرد به چرب زبانی صحبت کردن، گفت: مردم با یزید بیعت کرده اند معاویه نظرش چنین بوده است، مصلحت اسلام در این است بد هر طور که شما امر کنید اطاعت خواهد شد، تمام نقایصی که وجود دارد مرتفع می شود.
امام (ع) فرمود: شما برای چه از من بیعت می خواهید؟ برای مردم می خواهید یعنی برای خدا که نمی خواهید؟ از این جهت که با بیعت من این خلافت شرعی شود که از من بیعت نمی خواهید بلکه می خواهید تا مردم دیگر بیعت کنند؟
حاکم گفت: بله.
فرمود: پس این بیعت من در این اطاق خلوت که ما سه نفر بیشتر نیستیم برای شما چه فایده ای دارد؟
حاکم گفت: درست است پس باشد برای بعد.
امام (ع) فرمود: من باید بروم.
حاکم گفت: بسیار خوب تشریف ببرید.
مروان حکم، رو به حاکم کرد و گفت چه می گویی؟ اگر حسین از اینجا برود معنایش این است که بیعت نمی کنم، ایا اگر از اینجا برود بیعت خواهد کرد؟!
فرمان خلیفه را اجرا کن!
امام(ع) گریبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محکم به زمین کوبید و فرمود: تو کوچکتر از این حرفها هستی.
امام بیرون رفت، بعد از آن سه شب دیگر هم در مدینه ماند.
سبها سر قبر پیغمبر(ص) می رفت و دعا می کرد، می گفت: خدایا راهی جلوی من بگذار که رضای تو در اوست.
در شب سوّم امام سر قبر پیغمبر اکرم(ص) می رود دعا می کند و بسیار می گرید و همانجا خوابش می برد، در عالم رویا پیغمبر اکرم(ص) را می بیند خوابی که برای او حکم الاهی و وحی داشت.
حضرت فردای آن روز از مدینه بیرون آمد و از همان شاهراه نه از بیراهه به طرف مکّه رفت.
بعضی از همراهان عرض کردند: یا بن رسول اللَّه! لو تنکبت الطریق الاعظم.... بهتر است شما از شاهراه نروید ممکن است مامورین حکومت شما را برگردانند مزاحمت ایجاد کنند، زد و خوردی صورت گیرد.
فرمود: من دوست ندارم شکل یک آرم یاغی و فراری را به خود بگیرم از همین شاهراه می روم هر جه خدا بخواهد همان خواهد شد.(219)
با مطالعه این فراز تاریخ این سوال پیش می اید که چرا امام حسین (ع) در مدینه نماند و حتی بیعت ظاهری را نپذیرفت تا از حوادث و خطرات آینده در امان بماند؟
جواب این است: که امام (ع) دو مفسده در بیعت با یزید می دید که حتی در مورد معاویه وجود نداشت. یکی اینکه بیعت با یزید تثبیت خلافت موروثی از طرف امام حسین (ع) بود، یعنی مسئله خلافت یک فرد نبود مسئله خلافت موروثی بود. موضوع دوم، که وضع آن زمان را از هر زمان دیگر متمایز می کرد، شخصیت خاص یزید بود. او نه تنها مرد فاق و فاجری بود بلکه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شایستگی سیاسی هم نداشت. معاویه و بسیاری از خلفای آل عباس هم مردان فاسق و فاجری بودند ولی یک مطلب را کاملا درک می کردند و آن اینکه می فهمیدند که اگر بخواهند ملک و قدرتشان باقی بماند باید تا حدود زیادی مصالح اسلامی را رعایت کنند، شئون اسلامی را تا حدودی حفظ کنند این را درک می کردند که اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود.
می دانستند که صدها میلیون جمعیت از نژادهای مختلف چه در آسیا، چه در آفریقا و چه در اروپا که در زیر حکومت واحد در امده اند و از حکومت شام یا بغداد پیروی می کنند فقط به این دلیل است که اینها مسلمانند به قران اعتقاد دارند و به هر حال خلیفه را یک خلیفه اسلامی می دانند. والا اولین روزی که احساس کنند که خلیفه خود بر ضد اسلام است، چه اعلام استقلال می کنند.
و برای این خلفایی که عاقل، فهمیده و سیاستمدار بودند این را می فهمیدند که مجبورند تا حدود زیادی مصالح اسلام را رعایت کنند، ولی یزید بن معاویه این شعور را هم نداشت. آدم متهتکی بود، خوشش می آمد به مردم و اسلام بی اعتنایی کند حدود اسلامی را بشکند! معاویه هم شاند شراب می خورد ولی هرگز تاریخ نشان نمی دهد که معاویه در یک مجلس علنی شراب خورده باشد یا در حالتی که مست است وارد مجلس شده باشد. در حالی که این مرد علنا در مجلس رسمی شراب می خورد، مست لایعقل می شد بعد شروع می کرد به یاوه سرایی. تمام مورخین معتبر نوشته اند: که این مرد، میمون باز و یوزباز بود میمونی داشت که به آن کنیه اباقیس داده بود، این میمون را خیلی دوست داشت. چون مادرش زن بادیه نشین بود و خودش هم در بادیه بزرگ شده بود اخلاق بادیه نشینی هم داشت با سگ و یوز و میمون انس و علاقه بخصوصی داشت. میمون را لباسهای حریر و زیبا می پوشانید و در پهلو دست خود بالاتر از رجال کشوری و لشکری می نشاند! این است که امام حسین (ع) فرمود: و علی الاسلام السلام اذ بلی الامه براع مثل یزید.
اصلا وجود این شخص (یزید) تبلیغ علیه اسلام بود. برای چنین شخصی از امام حسین (ع) بیعت می خواهند امام از بیعت امتناع می کرد و می فرمود: من به هیچ و جه بیعت نمی کنم. انها هم بیعت نکردن را خطری برای رژیم حکومت خودشان می دانستند، خوب هم تشخیص داده بودند و همین جور هم بود. بیعت نکردن امام، یعنی معترض بودن، قبول نداشتن اطاعت یزید را لازم نشمردن بلکه مخالفت با او را واجب دانستن. از این رو آنها می گفتند: که باید بیعت کنید و امام می فرمود: به این ذلت تن نمی دهم .
می گفتند: اگر بیعت نکنید کشته می شوید.
جواب این بود که: من حاضرم کشته شوم ولی بیعت نکنم.
در اینجا جواب حسین (ع) یک نه است.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
21-09-2020, 18:20
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



می دانستند که صدها میلیون جمعیت از نژادهای مختلف چه در آسیا، چه در آفریقا و چه در اروپا که در زیر حکومت واحد در امده اند و از حکومت شام یا بغداد پیروی می کنند فقط به این دلیل است که اینها مسلمانند به قران اعتقاد دارند و به هر حال خلیفه را یک خلیفه اسلامی می دانند. والا اولین روزی که احساس کنند که خلیفه خود بر ضد اسلام است، چه اعلام استقلال می کنند.
و برای این خلفایی که عاقل، فهمیده و سیاستمدار بودند این را می فهمیدند که مجبورند تا حدود زیادی مصالح اسلام را رعایت کنند، ولی یزید بن معاویه این شعور را هم نداشت. آدم متهتکی بود، خوشش می آمد به مردم و اسلام بی اعتنایی کند حدود اسلامی را بشکند! معاویه هم شاند شراب می خورد ولی هرگز تاریخ نشان نمی دهد که معاویه در یک مجلس علنی شراب خورده باشد یا در حالتی که مست است وارد مجلس شده باشد. در حالی که این مرد علنا در مجلس رسمی شراب می خورد، مست لایعقل می شد بعد شروع می کرد به یاوه سرایی. تمام مورخین معتبر نوشته اند: که این مرد، میمون باز و یوزباز بود میمونی داشت که به آن کنیه اباقیس داده بود، این میمون را خیلی دوست داشت. چون مادرش زن بادیه نشین بود و خودش هم در بادیه بزرگ شده بود اخلاق بادیه نشینی هم داشت با سگ و یوز و میمون انس و علاقه بخصوصی داشت. میمون را لباسهای حریر و زیبا می پوشانید و در پهلو دست خود بالاتر از رجال کشوری و لشکری می نشاند! این است که امام حسین (ع) فرمود: و علی الاسلام السلام اذ بلی الامه براع مثل یزید.
اصلا وجود این شخص (یزید) تبلیغ علیه اسلام بود. برای چنین شخصی از امام حسین (ع) بیعت می خواهند امام از بیعت امتناع می کرد و می فرمود: من به هیچ و جه بیعت نمی کنم. انها هم بیعت نکردن را خطری برای رژیم حکومت خودشان می دانستند، خوب هم تشخیص داده بودند و همین جور هم بود. بیعت نکردن امام، یعنی معترض بودن، قبول نداشتن اطاعت یزید را لازم نشمردن بلکه مخالفت با او را واجب دانستن. از این رو آنها می گفتند: که باید بیعت کنید و امام می فرمود: به این ذلت تن نمی دهم .
می گفتند: اگر بیعت نکنید کشته می شوید.
جواب این بود که: من حاضرم کشته شوم ولی بیعت نکنم.
در اینجا جواب حسین (ع) یک نه است.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
22-09-2020, 20:06
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




عزم شهادت

حسین علیه السلام در آخر ماه رجب که اوایل حکومت یزید بود برای امتناع از بیعت از مدینه خارج شد و چون مکّه را حرم امن آلهی می داند و در آنجا امنیت بیشتری وجود دارد و مردم مسلمان، احترام بیشتری برای آنجا قائل هستند و دستگاه حکومت هم مجبور است نسبت به مکّه احترام بهتری می داند بلکه برای اینکه مکّه را مرکز اجتماع بیشتری می یابد. زیرا:
در ماه رجب و شعبان که ایام عمره است مردم از اطراف و اکناف به می ایند و بهتر می توان مردم را ارشاد کرد و آگاهی داد. بعد هم موسم حجّ فرا میرسد که فرصت مناسبتری برای تبلیغ است.
بعد از حدود دو ماه توقف در مکّه نامه های مردم کوفه می رسد.(220)
و این در حالی است که امام (ع) دریافته است که اگر در ایام حجّ در مکه بماند ممکن است در همان حال احرام که قاعدتا کسی مسلح نیست، مامورین مسلح بنی امیه خون او را بریزند هتک خانه کعبه شود، هتک خانه کعبه شود هتک حجّ و هتک اسلام شود، هم فرزند پیغمبر در حریم خانه خدا کشته شود و هم خونش هدر رود. بعد شایع کنند که حسین بن علی با فلان شخص، اختلافی داشت و او حضرت را کشت و قاتل هم خودش را مخفی کرد، در نتیجه خون امام به هدر رود.(221)
از این رو آن حضرت با وصول نامه های مردم کوفه که در آنها امام (ع) را، دعوت به کوفه کرده و وعده یاری و حمایت آن حضرت داده بودند به جانب کوفه حرکت کرد.
کوفه، ایالت بزرگ و مرکز ارتش اسلامی بود. این شهر که در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده بود، یک شهر لشکر نشین(222) بود و نقش بسیار موثری در سرنوشت کشورهای اسلامی داشت و اگر مردم کوفه در پیمان خود باقی می ماندند احتمالا امام حسین علیه السلام موفق می شد.
در آغاز حرکت، عده ای از خویشان و نزدیکان دور او جمع شدند و بنای توصیه و نصیحت را گذاردند تا شاید حسین (ع) را از این کار منصرف کنند.
از جمله ابن عباس وقتی که امام (ع) را در تصمیم خویش استوار یافت به او پیشنهاد کرد: حالا که قصد عزیمت از مکّه را داری پس به یمن و کوهستانهای اطراف آن برو و آنجا را پناهگاه قرار ده.(223)
ولی حسین (ع) آگاهانه تصمیم گرفته است و این سخنان در عزم راسخ او نمی تواند خللی ایجاد کند بنابراین به راه خود ادامه می دهد.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
24-09-2020, 00:05
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif







در بین راه یکی از امام می پرسد:
چرا بیرون آمدی؟
معنی سخنش این بود که تو در مدینه جای امنی داشتی آنجا در حرم جدت کنار قبر پیغمبر کسی معترض نمی شد. یا در مکّه می ماندی کنار بیت اللَّه الحرام، اکنون که بیرون آمدی برای خودت خطر ایجاد کردی!
امام (ع) در جواب فرمود: اشتباه می کنی، من اگر در سوراخ یک حیوان هم پنهان شوم، آنها مرا رها نخواهند کرد، تا این خون را از قلب من بیرون بریزند، اختلاف من با آنها اختلاف آشتی پذیری نیست آنها از من چیزی می خواهند که من به هیچ وجه حاضر نیستم زیر بار آن بروم من هم چیزی می خواهم که آنها به هیچ وجه قبول نمی کنند.(224)
قافله امام به سر حد کوفه می رسد در این هنگام با لشکر حر مواجه می گردد،
حسین علیه السلام در اینجا خطاب به مردم کوفه می فرماید: شما مرا دعوت کردید، و من هم اجابت کردم، اما اگر منصرف شدید و نمی خواهید بر می گردم. البته این معنایش این نیست که برمی گردم و با یزید بیعت می کنم و از تمام حرفهایی که دز باب امر به معروف و نهی از منکر شیوع فسادها و وظیفه مسلمانان، در این شرایط گفته ام، صرف نظر می کنم، بیعت کرده و در خانه خدا می نشینم و سکوت می کنم! خیر، من این حکومت را صالح نمی دانم و برای خود وظیفه ای قائل هستم.
شما مردم کوفه مرا دعوت کردید گفتید: ای حسین! تو را در هدفی که داری یاری می دهیم، اگر بیعت نمی کنی، نکن. تو به عنوان امر به معروف و نهی از منکر اعتراض داری، از اینرو قیام کرده ای، ما تو را یاری می کنیم من هم آمده ام سراغ کسانی که به من وعده یاری داده اند، حالا می گویید: مردم کوفه به وعده خودشان عمل نمی کنند بسیار خوب! ما هم به کوفه نمی رویم، برمی گردیم به جایی که مرکز اصلی خودمان است. به مدینه یا به حجاز یا به مکّه می رویم تا خدا چه خواهد؟ بخر حال ما بیعت نمی کنیم ولو بر سر بیعت کردن کشته شویم.(225)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
24-09-2020, 14:02
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




حسین (ع) و شهادت مسلم

امام حسین (ع) در هشتم دی الحجه در همان جوش و خروشی که حجاج وارد مکّه می شدند و در همان روزی که باید به جانب منا و عرفات حرکت کنند، پشت به مکّه کرد و حرکت نمود و آن سخنان غرای معروف را که نقل از سید بن طاووس است، انشاء کرد. منزل به منزل آمد تا به نزدیکیهای سر حد عراق رسید.
در کوفه حالا جه خبر است و چه می گذرد خدا عالم است. داستان عجیب و اسف انگیز جناب مسلم در آنجا رخ داده است.
امام حسین (ع) در بین راه شخصی را دیدند که از طرف کوفه می آید به این طرف (در سرزمین عربستان جاده و راه شوسه نبوده که از کنار یکدیگر رد بشوند. بیابان بوده است و افرادی که در جهت خلاف هم حرکت می کردند با فواصلی از یکدیگر رد می شدند) لحظه ای توقف کردند به علمت اینکه من با تو کار دارم و میگویند این شخص امام حسین (ع) را می شناخت و از طرف دیگر حامل خبر اسف آوری بو فهمید که اگر برود نزدیک امام حسین از او خواهد پرسید که از کوفه چه خبر؟ باید خبر بدی را به ایشان بدهد. نخواست آن خبر را بدهد لذا راهش را کج کرد و رفت طرف دیگر.
دو نفر دیگر از قبیله بنی اسد که در مکّه بودند و در اعمال حجّ شرکت کرده بودند بعد از آنکه کار حجشان به پایان رسید، چون قصد نصرت امام حسین را داشتند به سرعت از پشت سر ایشان حرکت کردند تا خودشان را برسانند به قافله اباعبداللَّه.
اینها تقریبا یک منزل عقب بودند برخورد کردند با همان شخصی که از کوفه می آمد، به یکدیگر که رسیدند به رسم عرب انتساب کردند یعنی بعد از سلام و علیک این دو نفر از او پرسیدند: نسبت را بگو، از کدام قبیله هستی؟
کفت من از قبیله بنی اسد هستم.
اینها گفتند: عجب نحن اسدیان ما هم که از بنی اسد هستیم پس بگو پدرت کیست، پدر بزرگت کیست؟
او پاسخ گفت، اینها هم گفتند تا همدیگر را شناختند.
بعد این دو نفر که از مدینه می آمدند گفتند: از کوفه چه خبر؟
گفت: حقیقت این است که از کوفه خبر بسیار ناگواری است و ابا عبداللَّه که از مکّه به کوفه می رفتند وقتی مرا دیدند توقفی کردند و من چون فهمیدم برای استخبار از کوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم. تمام قضایای کوفه را برای اینها تعریف کرد.
این دو نفر آمدند تا رسیدند به حضرت. به منزل اولی که رسیدند حرفی نزدند صبر کردند تا آنگاه که ابا عبداللَّه در منزلی فرود آمدند که تقریبا یک شبانه روز از آن وقت که با آن شخص ملاقات کرده بودند فاصله زمانی داشت.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
27-09-2020, 23:18
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






حضرت در خیمه نشسته و عده ای از اصحاب همراه ایشان بودند که آن دو نفر آمدند و عرض کردند: یا ابا عبداللَّه، ما خبری داریم، اجازه می دهید آن را در همین مجلس به عرض شما برسانیم یا می خواهید در خلوت به شما عرض کنیم؟
فرمود: من از اصحاب خودم چیزی را مخفی نمی کنم هر چه هست در حضور اصحاب من بگویید.
یکی از آن دو نفر عرض کرد: یابن رسول اللَّه، ما با آن مردی که دیروز با شما برخورد کرد ولی توقف نکرد ملاقات کردیم، او مرد قابل اعتمادی بود ما او را می شناسیم، هم قبیله ماست از بنی اسد است. ما از او پرسیدیم در کوفه چه خبر است؟ خبر بدی داشت گفت: من از کوفه خارج نشدم مگر اینکه به چشم خود دیدم که مسلم و هانی را شهید کرده بودن و بدن مقدّس آنها را در خالی که ریسمان به پاهایشان بسته بودند در میان کوچه ها و بازارهای کوفه می کشیدند.
اباعبداللَّه خبر مرگ مسلم را که شنید چشمهایش پر از اشک شد ولی فورا این آیه را تلاوت کرد: مِن المؤمنین رجالٌ صدقوا ما عاهدوا اللَّه علیه فمنهم من قضی نحبَه و منهم من ینتظر و ما بدَّلوا تبدیلا.
در چنین موقعیتی ابا عبداللَّه نمی گوید کوفه را که گرفتند مسلم که کشته شد هانی که کشته شد پس کارمان تمام شد ما شکست خوردیم، از همین جا برگردیم. جمله ای گفت که رساند مطلب چیز دیگری است. این آیه قرآن را که ظاهرا درباره جنگ احزاب است. یعنی بعضی مومنین به پیمان خودشان با خدا وفا کردند و در راه حق شهید شدند و بعضی دیگر انتظار مس کشند که کی نوبت جانبازی آنها برسد را تلاوت کرد و سپس فرمود: مسلم وظیفه خودش را انجام داد نوبت ماست.
کاروان شهید رفت از پیش - وان راه رفته گیر و می اندیش




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
28-09-2020, 14:42
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif







او به وظیفه خودش عمل کرد دیگر نوبت ماست. البته در اینجا هر یک سخنانی گفتند. عده ای هم بودند که در بین راه به ابا عبداللَّه ملحق شده بودن افراد غیر اصیل که ابا عبداللَّه در فواصل مختلف آنها را از خودش دور کرد. اینها همین که فهمیدند در کوفه خبری نیست، یعنی آش و پلوئی نیست بلند شدند و رفتند(مثل همه نهضتها)
ام یبق معه الا اهل بیته و صفوته، فقط خاندان و نیکان اصحابش با او باقی ماندند که البته عده آنها در آن وقت خیلی کم بود (در خود کربلا عده ای از کسانی که قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشکر عمر سعد یک یک بیدار شدند و به ابا عبداللَّه ملحق گردیدند)، شاید بیست نفر بیشتر همراه ابا عبداللَّه نبودند، در چنین وضعی خبر تکاند هنده مسلم و هانی به اباعبداللَّه و یاران او رسید. صاحب لسان الغیب می گوید: بعضی از مورخین نقل کرده اند: امام حسین (ع) جه چیزی را از اصحاب خودش پنهان نمی کرد بعد از شنیدن این خبر می بایست به خیمه زنها و بچّه ها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد در حالی که در میان آنها خانواده مسلم هست، بچه های کوچک مسلم هستند برادران کوچک مسلم هستند خواهر مسلم و بعضی از دختر عموها و کسان مسلم هستند.
حالا الا عبد اللَّه به چه شکل به آنها اطلاع بدهد.
مسلم دختر کوچکی داشت امام حسین وقتی که نشست او را صدا کرد، فرمود: بگویید بیاید.
دختر مسلم را آوردند او را نشاند روی زانوی خودش و شروع کرد به نوازش کردن .
دخترک زیرک و با هوش بود دید که این نوازش یک نوازش فوق العاده است، پدرانه است لذا عرض کرد یا اباعبداللَّه یا ابن رسول اللَّه، اگر پدرم بمیرد چطور...؟
ابا عبداللَّه متاثر شد فرمود: دخترکم من به جای پدرت هستیم بعد از او من جای پدرت را می گیرم.
صدای گریه از خاندان اباعبداللَّه بلند شد.
ابا عبد اللَّه رو کرد به فرزندان عقیل و فرمود: اولاد عقیل شما یک مسلم دادید کافی است، از بنی عقیل یک مسلم کافی است شما اگر می خواهید برگردید، برگردید.
عرض کردند: یا ابا عبداللَّه، یا ابن رسول اللَّه، ما تا حال که مسلمی را شهید نداده بودیم، در رکاب تو بودیم، حالا که طلبکار خون مسلم هستیم، رها کنیم؟ ابدا ما هم در خدمت شما خواهیم بود تا همان سرنوشتی که نصیب مسلم شد نصیب ما هم بشود.(226)
راستی در قرآن آیه ای مناسبتر از آیه بیست سوّم سوره احزاب برای چنین موقعی پیدا می کنید؟
امام (ع) با خواندن این آیه، می خواهد بفهماند که ما فقط برای کوفه نیامدیم. کوفه سقوط کرد که کرد. حرکت ما فقط معلول دعوت مردم کوفه که نبوده است. این یکی از عوامل بود که برای ما این وظیفه را ایجاد می کرد که عجالتا از مکّه بیاییم به طرف کوفه. ما وظیفه بزرگتر و سنگین تری داریم. مسلم به پیمان خود وفا کرد و کارش گذشت، شهید شد. آن سرنوشت مسلم را باید ما هم پیدا کنیم.(227)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
30-09-2020, 23:21
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif








صدای گریه از خاندان اباعبداللَّه بلند شد.
ابا عبد اللَّه رو کرد به فرزندان عقیل و فرمود: اولاد عقیل شما یک مسلم دادید کافی است، از بنی عقیل یک مسلم کافی است شما اگر می خواهید برگردید، برگردید.
عرض کردند: یا ابا عبداللَّه، یا ابن رسول اللَّه، ما تا حال که مسلمی را شهید نداده بودیم، در رکاب تو بودیم، حالا که طلبکار خون مسلم هستیم، رها کنیم؟ ابدا ما هم در خدمت شما خواهیم بود تا همان سرنوشتی که نصیب مسلم شد نصیب ما هم بشود.(226)
راستی در قرآن آیه ای مناسبتر از آیه بیست سوّم سوره احزاب برای چنین موقعی پیدا می کنید؟
امام (ع) با خواندن این آیه، می خواهد بفهماند که ما فقط برای کوفه نیامدیم. کوفه سقوط کرد که کرد. حرکت ما فقط معلول دعوت مردم کوفه که نبوده است. این یکی از عوامل بود که برای ما این وظیفه را ایجاد می کرد که عجالتا از مکّه بیاییم به طرف کوفه. ما وظیفه بزرگتر و سنگین تری داریم. مسلم به پیمان خود وفا کرد و کارش گذشت، شهید شد. آن سرنوشت مسلم را باید ما هم پیدا کنیم.(227)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
01-10-2020, 13:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




پیش به سوی مرگ!

کاروان حسینی در حرکت است، در حین حرکت، ابا عبداللَّه علیه السلام را خواب فرا گرفت، سر را بر روی قاشه اسب یا به اصطلاح خراسانی ها بر قربوس زین گذاشت.
طولی نکشید که سر را بلند کرد و فرمود: ایا للَّه و انا الیه راجعون.
تا این جمله را گفت و به اصطلاح کلمه استرجاع را بزبان آورد، همه به یکدیگر گفتند: این جمله برای چه بود؟ ایا خبر تازه ای است؟
در این هنگام فرزند عزیز حسین، یعنی علی اکبر همان کسی که ابا عبداللَّه (ع) او را بسیار دوست داشت و این را اظهار می کرد، علاوه بر همه مشخصاتی که فرزندی را برای پدر محبوب میکند خصوصیت دیگری هم داشت که باعث مخبوبیت بیشتر او در نزد پدر می شد و آن شباهت کاملی بود که به پیغمبر اکرم(ص) داشت جلو آمد و عرض کرد: یا ابتا لم استرجعت؟ چرا انا للَّه و انا الیه راجعون گفتی؟
امام فرمود: در عالم خواب صدای هاتفی به گوشم رسید که گفت: القوم یسیرون و الموت تیسر بهم .
یعنی: این قافله دارد حرکن می کند ولی مرگ است که این قافله را حرکت می دهد.
هم اکنون ما داریم به سوی سرنوشت قطعی مرگ می رویم.
علی اکبر عرض کرد: پدر جان! اَوَ لَسنا عَلی الحَق؟ مگر نه این است که ما بر حقیم؟
- چرا فرزند عزیزم.
- پس وقتی مطلب از این قرار است ما به سوی هر سرنوشتی که می رویم. خواه سرنوشت مرگ باشد یا حیات تفاوتی نمی کند، اساس این است که ما روی جاده حق قدم می زنیم یا نه؟
بقدری ابا عبداللَّه علیه السلام از این سخن به وجد آمد و مسرور شد که فرمود:
من قدر نیستم پاداشی را که شایسته پسری چون تو باشد بدهم. (از این رو) از خدا میخواهم: خدایا! تو آن پاداشی را که شایسته این فرزند است به جای من عطا فرما، جزاکَ اللَّه عنَّی خیر الجَزاء (228)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
02-10-2020, 21:30
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



توبه مقبول

حر بن یزید ریاحی مردی شجحاع و نیرومند است، اولین بار که عبیداللَّه ین زیاد حاکم کوفه می خواهد هزار سوار برای مقابله با حسین بن علی (ع) بفرستد او را به فرماندهی این گروه انتخاب می کند.
اینک حر آماده شده است تا با حسین (ع) بجنگد، صحنه ای عجیب تماشایی است کوشها منتظر این خبرند که بشنوند حر با آن شجاعت و نیرومندی و دلیری با حسین (ع) چه میکند؟
راوی می گوید: برخلاف تصور و انتظار، در آن هنگام حر بن یزید ریاحی را در لشکر عمر دیدم در حالی که مثل بید می لرزید!
من تعجب کردم رفتم جلو گفتم: حر! من تو را مرد بسیار شجاعی می دانستم بطوری که اگر از من می پرسیدند شجاع ترین مردم کوفه کیست؟ از تو نمی توانستم بگذرم.
اینک تو چطور برسیده ای؟ که اینگونه لرزه بر اندامت افتاده است؟!
حر جواب داد: اشتباه کرده ای من از جنگ نمی ترسم.
- پس از چه ترسیده ای؟
- من خودم را در سر دو راهی بهشت و جهنم می بینم، نمی دانم چه کنم؟ این راه را بگیرم یا آن را انتخاب کنم؟
عاقبت تصمیمش را گرفت، آرام آرام اسب خودش را کنار زد، بطوری که کسی نفهمید چه مقصود وهدفی دارد همین که رسید به نقطه ای که دیگر نمی توانستند جلویش را بگیرند ناگهان به اسب خویش شلاقی زد و خود را به نزدیک خیمه حسین (ع) رساند.
سپرش را وارونه کرد کنایه از اینکه برای جنگ نیامده ام بلکه امان می خواهم.
به نزدیک امام حسین (ع) که رسید سلام عرض کرد و سپس گفت:
هل لی توبةٍ؟ آیا توبه از من پذیرفته است؟
فرمود: بله البته قبول است.
آنگاه حر عرض کرد: اقا حسین جان، به من اجازه بدهید تا به میدان بروم و جان خویش را فدای راه شما بکنم.
امام (ع) فرمود: اینک تو مهمان ما هستی از اسب بیا پایین و چند لحظه ای را در نزد ما بمان.
- آقا! اگر اجازه بفرمایید تا به میدان بروم بهتر است.
انگار که این مرد(حر) خجالت می کشید شرم داشت، چرا؟ چون با خودش زمزمه می کرد که ای خدا! من همان گنهکار هستم که اولین بار دل اولیاء تو، بچه های پیغمبر تو را لرزانم.
حر خیلی مضطرب به نظر می رسید برای رفتن به میدان خیلی عجله داشت زیرا که با خود می اندیشید نکند هم اکنون در همین حال که اینجا نشسته ام یکی از بچه های حسین علیه السلام بیاید و چشمش به من بیفتد و من بیش از این شرمنده و خجل شوم؟!(229)
آری حر توبه کرد توبه ای جدی، از راهی که رفته بود برگشت، از طرفداری ظلم و فساد دست برداشت و به هواداری از خق و عدالت پرداخت، از لشکر یزید بیرون شد و به سپاه حسین پیوست، حسین هم او را بی قید و شرط پذیرفت، زیرا کرم حسینی چنین اقتضا می کرد.
وقتی که حر آمد هرگز امام نفرمود که این چه وقت توبه است؟ ما را به این بدبختی یشانده ای حالا آمده ای تا توبه کنی؟
ملی حسین اینجور فکر نمی کند، حسین همه اش دنبال هدایت مردم است حتی اگر بعد از آن که تمام جوانانش هم شهید شدند لشکریان عمر سعد نیز توبه می کردند می گفت توبه همه آنان را قبول می کنم، به دلیل این که یزید به معاویهع بعد از حادثه کربلا به علی بن الحسین (ع) گقت: اگر من توبه کنم قبول می شود؟ بله! تو اگر واقعا توبه بکنی قبول می شود، ولی او هرگز توبه نکرد.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
03-10-2020, 16:39
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



شب عاشورا

عمر سعد از آن آدمهایی بو که هم خدا را می خواست هم حرما را، کوشش می کرد که تمردی از ابن زیاد نکرده باشد و آن ابلاغی که برایش برای حکومت ری(همین منطقه تهران) صادر شده بود از دست ندهد. و در عین حال خیلی کوشش می کرد که خودش را به این کناه بزرگ آلوده نکند. به همین جهت دو سه باری که حضرت با او صحبت کرد وقتی که گزارش آن را به عبیداللَّه میداد گزارش های را جوری ارائه میکرد که غیض ابن زیاد با بخواباند. و احیانا تاریخ نوشته است یک چیزهایی را از پیش خودش می گفت که حضرت اباعبداللَّه نگفته بودند.
مثلا این که: حسین بن علی انقدر هم که شما شنیده اید خیلی سر مخالفت ندارد، اینجور نیست و انجور نیست.
در آخرین نامه اش به عبیداللَّه زیاد، یک چنین چیزی نوشت که شما عجله نکنید در این کار و تصمیم خیلی شدیدی نگیرید ما امیدوار هستیم به اینکه بلکه بتوانیم کاری بکنیم که صلح برقرار بشود و خون حسین بن علی هم ریخته نشود و وضع حکومت شما هم همینجوری که هست برقرار باشد و از اینجمور حرفها. یک نامه ای نوشته بود که ابن زیاد را یک کمی به فکر فرو برد.
آدمهای خبیث بد ذات هر جا که باشند اثر وجودی خودشان را بروز می دهند. عده ای در حاشیه مجلس اش نشسته بودند یکی از اینها همین شمر بن ذی الجوشن بود، وقتی ابن زیاد گفت: از پسر سعد چنین نامه ای آمده است، از جا بلند شد وگفت: امیر! به حرفهای عمر سعد خام نشوی حسین پسر علی است، شیعیان اینها در بلاد مختلف پراکنده اند تو از کجا اطمینان داری که آنها اگر اطلاع پیدا بکنند نیایند اینجا؟ و البته اگر آمدند کار بسیار مشکل است. سیاست اقتضا می کند که به سرعت قبل از انکه این خبر به بلاد مختلف پخش بشود تو کار حسین را یکسره کنی!




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
04-10-2020, 21:04
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif







می گویند: این جمله را وقتی ابن زیاد شنید تکان خورد و گفت: مثل اینکه خواب بودم بیدارم کردی، بعد گفت: نه الان چنگالهایمان خوب به حسین بن علی بند شده و راه فرار برایش بسته است. نسبت به عمر سعد هم ناراحت شد در نامه تندی به او نوشت: ما تو را نفرستادیم آنجا که برای ما مصلحت اندیشی کنی، اینها چیه برای من می نویسی؟ تو مامود یکی از دو کاری، یا باید حسین بن علی را بکشی، سرش را برای من بفرستی یا خودش را کت بسته تحویل من بدهی اگر حاضری دستور ما را اجرا کنی اجرا کن، حاضر نیستی من شخص دیگر را به فرماندهی سپاه منصوب می کنم.
یک نامه هم محرمانه نوشت بهدست خود شمر داد کفت: آن نامه را به او بده اگر قبلو کرد که بسیار خوب او امیر باشد تو هم امر او را اطاعت بکن اگر دیدن قبول نمی کند فورا گردنش را بزن سرش را برای من بفرست خودت کار را یکسره کن.
وقتی که شمر آمد آن نامه را به ابن سعد داد (نامه را اول) خواند یک نگاهی به سراپای سمر کرد گفت: تو نگذاشتی من می فهمم این وسوسه را تو کردی.
شمر گفت: به هر حال چه کار می کنی؟ دستور امیر را اجرا می کنی یا نه؟
پسر سعد حدس زد که اگر بگوید نه چه خواهد شد گفت البته اجرا می کنم!
- بسیار خوب تکلیف من چیست؟
- تو امیر پیادگان باش!
شمر با هزار نفر در عمین روز تاسوعا وارد کربلا شد دستور ابن زیاد هم دستور بسیار اکید و شدید بود که به سرعت و به فوریت باید اجرا بشود.
درست عصر روز نهم است. ابن سعد برای اینکه دیگر کم نیاورده باشد از شمر، و برای اینکه شهادت بدهند پیش ابی زیار که دستور شما را خیلی خوب اجرا کرد فورا به لشکر دستور داد که حرکت و سپس حمله کنند.
نزدیک غروب آفتاب است الا عبداللَّه علیه السلام در آن وقت در جلوی یکی از خیمه ها در حالی که نشسته بود و دستهایش روی شمسیر و سرش را روز دستش تکیه داده بود خوابش برده بود. یک وقت صدای همهمه لشکر صدای سم اسبان و صدای بهم خوردم اسلحه و بعد هم سی هزار یفر سپاه مجهز درست مثل دریایی که خوج بزند و بخروشد در برابر یک گروه هفتاد و دو نفره که تنها حدود شصت نفر آنها مرد و بهیه نک عده زن و بجه بودند یعنی همه نفوسشان به صدای صد نفر نمی رسید و سپاه ابن سعد دور تا دور اینها محاصره نمودند و حلقه را تنگتر کردند.
سر و صدای دشمن که در فضا پیچید زینب سلام اللَّه علیها از خیمه فورا بیرون دوید ببیند چه خبر است، تا این وضع را دید آمد سراغ ابا عبداللَّه دست روی شانه ابا عبداللَّه گذاشت. عرض کرد: برادر جان این صداها را نمی شنوی؟ ابا عبداللَّه سر را بلند کرد ولی بی اعتنا به این وضع فرمود: الان در عالم رویا جدم پیغمبر را دیدم که به من فرمود: حسینم تو با زودی به من ملحق خواهی شد!
حالا ملاحظه کنید اینجا زینب چه حالی پیدا می کند! فورا اباعبداللَّه از جا حرکت کرد فرمود: برادم عباس بیاید!
اباالفضل با دو سه نفر از بزرگان و صحابه که از مشاهیر دنیای اسلام بودند مثل جناب حبیب بن مظاهر و جناب زهیر بن القین و امثال اینها که همه صحابه پیغمبر بودند امدند.
فرمود: برادر برو ببین چه خبر است اینها از ما چه می خواهند؟
ابوالفضل با این دو سه نفر رفتند و در مقابل لشکر ایستادند و اعلام کردند بایستید با ششما حرف داریم آنها هم ایستادند فرمود: چه شده است؟ چه می خواهید؟
گفتند: امر قاطع از امیر ابن زیاد رسیده است که حسین باید یکی از دو کار را انتخاب کند: یا تسلیم یا جنگ!
فرمود: پس شما بایستید و از جای خودئ تکان نخورید تامن بروم و این پیشنهاد را با برادرم در میان بگذارم!
ابوالفضل می داند که حسین چه راهی را انتخاب کرده است ولی در برابر اباعبداللَّه بقدری با ادب است که هرگز نمی خواهد از طرف خودش حرف بزند، می خواهد پیغام را به اباعبداللَّه برساند.
ولی آن دو نفر ایستادند شروع کردند به صحبت کردن، پند دادن، اندرز دادن، نصیحت کردن.
ابوالفضل نزد حسین (ع) برگشت و کفت: برادر جان! چنین می گویند هر چه امر می فرمایید من همان را بگوییم؟
فرمود: اماتسلیم محال است. من می جنگم تا شهید بشوم در راه خدا.
فقط یک موضوع هست که باید با اینها در میان بگذارم و آن اینکه الان سر شب است جنگ را بگذارند برای فردا خدا خودش می داند این جمله را که مس گویم نه برای این است که می خواهم شهادت را به تاخیر انداخته باشم بلکه می خواهم امشب را تا صبح با خدای خودم راز و نیاز کنم و نماز بخوانم.
حضرت ابوالفضل برگشتند و فرمودند: برادرم می گوید من جنگ را انتخاب کردم ولی فقط یک استدعا از شما داریم و آن این است که امشب رابه ما مهلت بدهید.
یک عده ای فریاد کردند که خیر مهلت نه! امیر گفته است که هرگز معطل نشوید! یک عده هم گفتند نه آقا چه عجله ای است باشد فردا، اختلاف افتاد در مسانشان یکی از روسای خود آنها امد جلو ایستاد با تغیر گفت شرم و حیا هم خوب چیزی است ما با کفار و مشرکین وقتی می جنگیدیم اگر آنها به ما می گفتند مهلت دهید، ما شب با آنها هرگز نمی جنگیدیم، حالا پسر پیغمبر از ما چنین مهلتی می خواهد موافقت نکنیم؟
پسر سعد دید که کار به اختلاف کشیده است اگر پافشاری بکند روی اصرار خودش ممکن است که تفرقه بیفتد در میان لشکر و بد بشود. گفت: بسیار خوب! امشب را ما مهلت می دهیم تا فردا.
اباعبداللَّه دیگر مثل امشب را به سامان دادن کارهای خودش پرداخت، عالمی بوده این شب عاشورا کارهایی انجام داد ابا عبداللَّه یکی از کارهایی که انجام دائ در همان شب فرمود: خیمه ها را به سرعت بکنید، جابجا کنید طنابهای خیمه را به یکدیگر نزدیک کنید به طوری که میخهای هر طناب در داخل خیمه ها کوبیده بشود که بین خیمه ها فاصله ای نباشد کسی بتواند از وسط خیمه ها بگذرد بعد هم دستور داد: خیمه ها را به شکل نیم دایره به پا کنند و باز دستور داد در پشت خیمه ها خندقی کندند. صحرا هم نیزار بود، از نی و هیزم و سوختنی ها زیاد جمع کردند منظور این بود که فردا صبح این نی هت را اتش بزنند که دشمن از پشت سر نتواند حمله کند این تدبیری بود که اباعبداللَّه برای اهل بیت خاندانش بربیب داد که تا اینها لااقل زنده هستند کسی از پشت سر نتواند بیاید متعرض حریم اهل بیت بشود. دیگر اینکه دشتود داد شمشیر ها همه صیقل بزنند سلاخها را آماده کنند و همه اینها را در آن شب آماده کردند. مردی بود به نام جَوْن که ازاد شده ابوذر غفاری تود و از شیعیان حالص و مخلص ابا عبداللَّه به شمار می رفت اهل این کار بود یعنی اسلحه ساز بود این مرد کارش این بود که اسلحه دیگران را اماده می کرد در آن شب خود حضرت می امدند از او خبر می گرفتند و بر کارش نظارت می کردند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
05-10-2020, 14:25
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



حسین (ع) و یارانش

نقل کرده اند: امام حسین (ع) در شب عاشورا، فجمع اصحابه عند قرب الماء یا عند قرب المساء، یعنی خیمه مشکهای آب.
اصحاب خودش را در آنجا جمع کرده بود حالا چرا آنجا جمع کرد؟ من نمی دانم. شاید به این جهت که آن خیمه در آن شب دیگر محلی از اعراب نداشت چون مشک آبی دیگر آنجا وجود نداشت. حداکثر آب داشتن همان بوده که ارباب مقابل معتبر نوشته اند در شب عاشورا حضرت ابا عبداللَّه فرزند عزیزش علی اکبر را با جمعیتی فرستادند و آنها موفق شدند و از شریعه فرات مقداری اب اودرند و همه از آن اب نوشیدند بعد فرمود با این اب غسل کنید و خودتان را شستشو بدهید و بدانید که این آخرین توشه شماست از اب دنیا.
اما اگر آن جمله عند قرب المساء باشد یعنی نزدیک غروب آنها را جمع کرد.
به هر حال اصحاب را جحمع کرد و خطبه ای خواند که بسیار بسیار غرا و عالی است. این خطبه عطف به حادثه ای بود که در همان روز پیش امده بود.
در عصر تاسوعا تکلیف یکسره شد و فقط مهلتی داده شد برای فردا تکلیف قطعی بود، بعد از قطعی شدن تکلیف ابا عبداللَّه اصحاب را جمع کردند راوی امام زین العابدین (ع) است که خودشان آنحا بودند می فرمایند: آن خیمه ای که امام (ع) اصحاب خود ار در آن خیمه جمع کرد مجاور خیمه ای بود که من در انجا بستری بودم پدرم وقتی اصحابش را جمع کرد خدا را ثنا گفت: اثنی علی اللَّه احسن الثنَّاء واحمدهُ علی السّراء والضّراء اللّهم انّی احمدک علی ان اکرمتنا بالنّبوّه - و علّمتنا القران و فقّهتنا فی الدّین.
من خدا را ثنا می گویم عالیترین ثناها همیشه سپاسگزار بوده و هستم در هر شرایطی قرر بگیرم.
انکه در طریق حث و حقیقت گام بر می دارد در هر شرایطی قرار تگیرد، برای او خیر است. مرد حق در هر شرایطی، وظیفه ای حاص خویش را می شناسد و با انجام وظیفه و مسولیت هیچ پیش آمدی شر نیست.
در طریقت پیش سالک هر چه آید خیر اوست
در صراط المستقیم ای دل کسی گمراه نیست
بر در مسخانه رفتن کار یک رنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
08-10-2020, 19:52
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



خودش هنگامی که داشت به طرف کربلا می امد، جمله ای در حواب فرزدق شاعر معروف در همین زمینه دارد که جالب است. بعد از انکه فرزدق وضع عراق را وخیم تعریف می کند امام می فرماید:
انْ نزل القضاء بما نحبُّ فنحمِدُ اللَّه علی نعمائه و هو المستعانُ علی اَداء والشُّکر وان حال القضاءُ دون الرَّجاء فلم یتعدَّ (فلم یبعُد) من کان الحقُ نیتَّة والتَّقوی سریرتَهُ یعنی اکر جریان قضا و قدر موافق آرزوی ما در امد خدارا سپاس می گوییم و از او برای ادای شکر کمک می خواهیم. و اگر برعکس برخلاف آنجه ما ارزو می کنیم جریان یافت باز هم آنکه قصد و هدفی جز حق و حقیقت ندارد و سرشتش سرشت تقوا ست از هد غرض و مرضی پاک است زیان مکرده(و یا دور نشده) است. پس به هر حال هر جه پیش اید خیر است و شر نیست.
واحمده علی السّرّاء و الضّراء من او را سپاس می گویم هم برای روزهای داحتی و اسانی و هم برای روزهای سختی. می خواهد بفرماید: من روزهای راحتی و خوشی در عمر خود دیده ام، مانند روزهایی که در کودکی روی زانوی پیامبر می نشستم روی دوش پیامبر سوار می شدم اوقاتی بر من گذشته است که عزنرترین کودکان عالم اسلام بودم، خدا را بر آن روزها، سپاس می گویم، ب سختیهای امروز هم سپاس می گویم من آنچه پیش آمده برای خود بد نمی دانم 7 خیر می دانم. خدایا! ما برا سپاس می گوییم که نبوت را در خاندام ما قرار دادی خدایا! ترا سپاس می گوییم که علم قرآن را به ما دادی ما هستیم که قرآن را انجوری که هست درک می کنیم و می فهمیم و ترا سپاس می گوییم که ما را با بصیرت در دین قرار دادی، فقیه در دین کردی یعنی توفیق دادی که دین را از روی عمق درک کنیم روح و باطنش را بفهمیم زیر و روی دین را انجوری که باید بفهمیم، بفهمیم.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
09-10-2020, 15:09
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






بعد چه کرد؟ بعد آن شهادتنامه تاریخی را دوباره اصحابش و درباره اهل بیتش صادر کرد فرمود: انی لا اعلم اصحاباً خیراً ولا اوفی من اصحابی ولا اهل بیتٍ ابَّر ولا افضل من اهل بیتی. من اصحابی از اصحاب خودم بهتر و با وفاتر سراغ ندارم.
می خواهد بفرماید من شمارا حتی بر اصحاب پیامبر که در رکاب پیامبر شهید شدند ترجیح می دهم بر اصخاب پدرم علی که در جمل و صفین و نهروان در رکاب او شهید شدند ترجیح می دهم زیرا شرایط خاص شما از شرایط انها مهمتر است و اهل بیتی نیکوتر و صله رحم بجا آورتر و با فضیلت تر از اهل بیت خود سراغ ندارم با این وسیله اقرار کرد و اعتراف کرد به مقام آنها وتشکر کرد از آنها.
بعد فرمود: بر همه شما اعلان می کنم هم به اصحاب خودم وهم به اهلبیت خودم که: این قوم جز با شخص من با کس دیگر کار ندارند، اینها فعلا وجحود من را مزاحم خودشان می دانند ا ز من بیعت می خواهند که بیعت نمی کنم، می خواهند من زا از بین ببرند به هیچکدام شما کار ندارند. اما من بیعت خودم را از شما برداشتم پس شما نه از ناحیه دشمن اجباری به ماندن دارید و نه از ناحیه دوست آزاد مطلق هر کس می خواهد برود برود.
رو کرد به اصحاب و فرمود: هر یک از شما دست یکی از خاندان مرا بگیرد و برود. در میان اهل بیت امام حسین اطفال کوچک و مردان و زنان بزرگ وجود داشتند آنها اهل آن دیار نبودند، و با آن محیط ناآشنا بودند می خواست بفرمایید که دسته جمعی اهلبیت من نروند بلکه هر یکی از شما دست یکی از آنها را بگیرد و از معرکه خارج کنید و بروید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
11-10-2020, 20:13
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





اینجاست که مقام اصحاب اباعبداللَّه روشن می شود، هیچ اجباری نه از ناحیه دشمن که بگوییم در چنگال دشمن گرفتارند و نه از ناحسه حضرت که مساله تعهد بیعت بود نداشتند.
ابا عبداللَّه به همه شان آزادی داد. در همین جا ست که می بینید آن جمله های پرشکوه را یک یک اهل بیت و اصحابش در پاسخ به اباعبداللَّه عرض کردند.
حسین (ع) در شب و روز عاشورا دو تا دلخوشی دارد دلخوشی بزرگش به اهل بیتش است که می بینید قدم به قدمش دارند می آیند، از آن طفل کوچکش گرفته تا فرد بزرگش. دلخوشی دیگرش بر اصحاب باوفایش هست که می بیند کوچکترین نقطه ضعفی ندارند فردا که روز عاشورا می شود یک نفر از اینها فرار نکرد یک نفر از اینها به دشمن ملحق نشد ولی از دشمن افرادی را به خود جذب کردند. هم در شب عاشورا افرادی به انها ملحق شدند و هم در روز عاشورا دشمن را مجذوب خودشان کردند که حر بن یزید ریاحی یکی از آنهاست، سی نفر د رشب عاشورا آمدند ملحق شدند، اینها مایه های دلخوشی اباعبداللَّه بود.
یک یک شروع کرند به جواب دادن به آن حضرت: آقا مارا مرخص می فرمائید! ما برویم و شما را تنها بگذاریم! نه بخدا قسم! یک جان که قابل شما نیست یک جان که در راه شما ارزش ندارد.
یکی گفت: دلم می خواهد که مرا می کشتند جنازه ام را می سوختند حاکسترم را به باد می دادند باز دو مرتبه من زنده می شدم، باز در راه تو کشته می شدم تا هفتاد بار تکرار می شد، یکبار که جیزی نیست.
دیگری گفت: من دوست داشتم هزار بار مرا پشت سر یکدیگر می کشتند من هزار حان می داشتم و قربان تو می کردم. اوّل کسی که این را گفت که دیگران دنبال سخن او را گرفتند برادرش ابوالفضل بود. بدئُهُم بذلک اخُوه العبّاسُ بنُ علی بن ابیطالب(ع)
یعنی اوّل کسی که به سخن آمد و این اظهارات را به زبان آورد، برادر رشیدش ابوالفضل العباس بود. پشت سر آن حضرت دیگران شبیه آن حجمله ها را تکرار کردند.
مردی بود که اتفاقا در همان ایام محرم به او خبر رسید که پسرت در فلان جنگ کفار اسیر شده خوب جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش می آید.
گفت: من دوست نداشتم که زنده باشم و پسرم چنین سرنوشتی پیدا کند.
این خبر به اباعبداللَّه رسید.
حضرت او را طلب کرد و از او تشکر نمود که: تو مرد چنین و چنان هستی پسرت گرفتار است یک نفر لازم است که برود آنجاپولی یا هدیه ای ببرد و به انها بدهد تا اسیر را ازاد کنند.
از این رو امام (ع) کالاها و لباسهایی که آنحا بود و می شد آنها را به پول تبدیل کرد به او بخشن و فرمود: اینها را می گیری و می روی در آنجا تبدیل به پول می کنی بعد می دهی و فرزندت را ازاد می کنی.
تا حضرت این جمله را فرمود آن مرد عرض کرد: درنده های بیابان زنده زنده مر بخورند اگر من چنین کاری بکنم. پسرم گرفتار است باشد. مگر پسر من از شما عزیزتر است ؟(230)
این آخرین آزمایش بود که اینها می بایست بشوند و ارمایش شدند.
بعد از این که صد در صد تصمیم خودشان را اعلان کرند آنوقت ابا عبداللَّه پرده از روی خقیق فردا برداشت و فرمود: پس بشما بگویم: همه شما فردا شهید خواهید شد.
همه گفتند: الحمد للَّه رب العالمین؛ خدا را شکر که ما فردا در راه فرزند پیغمبر خدودمان شهید می شویم خدا را شکر.
اینجاست که حساب است اکر منطق، منطق شهید نبود این منطق می آمد که خوب حالا که حسین بن علی به هر حال کشته می شود، ماندن این همه افراد چه تاثیری دارد جز این که اینها هم کشته بشوند. پس اینها چرا ماندند؟ ابا عبداللَّه چرا اجازه داد که اینها بمانند؟ چرا اینها را مجبور نکرد که بروند؟ چرا نگفت چون کسی به شما کار ندارد و ماندن شما هم به حال ما کوچکترین فائده ای ندارد تنها اثرش اینست که شما هم جان خود را از دست بدهید. پس باند بروید رفتن واجب است و ماندن حرام. اگر فردی مانند ما به جای امام حسین (ع) می بود و بر مسند شرع نشسته بود قلم بر میداشت و می نوشت حکم است به این که ماندن شما از این به بعد حرام و رفتن شما واجب است و اکر بمانید از این سفر شما معصیت است و نماز خود را باید تمام بخوانید نه قصر.
اما امام حسین این کار را نکرد چرا این کار را نکرد و بر عکس اعلام آمادگی آنها را برای شهادت تقدیس و تکریم کرد، معلوم می شود منطق منطق دیکری است. شهید احیانا برای خماسه آفرینی برای تزریق خون به جامعه برای حیات دادن به جامعه باید شهید شود این مودر از آن موارد بود.
شهادت تنها برای این نیست که دشمن مغلوب بشود در شهادت حماسه آفرینی هم هست اگر آنها در آنروز شهید نمی شدند این یک دنیا حماسه کی بوجود می امد؟ اگر جه هسته مرکزی شهادت شخص اباعبداللَّه است اما اصحاب به شهادت ابا عبداللَّه جلال و شکوه بیشتری دادند. اگر آنها ضمیمه نشده بودند شهادت حسین بن علی (ع) این عظمت و اهمیت و شکوه را پیدا نمی کرد که دهها و صدها و بلکه هزارها سال زنده بماند مردم بیایند و گوش کنند و درس بیاموزند و روح بگیرند و به حرکت آیند.(231)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
12-10-2020, 19:23
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




مردی بود که اتفاقا در همان ایام محرم به او خبر رسید که پسرت در فلان جنگ کفار اسیر شده خوب جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش می آید.
گفت: من دوست نداشتم که زنده باشم و پسرم چنین سرنوشتی پیدا کند.
این خبر به اباعبداللَّه رسید.
حضرت او را طلب کرد و از او تشکر نمود که: تو مرد چنین و چنان هستی پسرت گرفتار است یک نفر لازم است که برود آنجاپولی یا هدیه ای ببرد و به انها بدهد تا اسیر را ازاد کنند.
از این رو امام (ع) کالاها و لباسهایی که آنحا بود و می شد آنها را به پول تبدیل کرد به او بخشن و فرمود: اینها را می گیری و می روی در آنجا تبدیل به پول می کنی بعد می دهی و فرزندت را ازاد می کنی.
تا حضرت این جمله را فرمود آن مرد عرض کرد: درنده های بیابان زنده زنده مر بخورند اگر من چنین کاری بکنم. پسرم گرفتار است باشد. مگر پسر من از شما عزیزتر است ؟(230)
این آخرین آزمایش بود که اینها می بایست بشوند و ارمایش شدند.
بعد از این که صد در صد تصمیم خودشان را اعلان کرند آنوقت ابا عبداللَّه پرده از روی خقیق فردا برداشت و فرمود: پس بشما بگویم: همه شما فردا شهید خواهید شد.
همه گفتند: الحمد للَّه رب العالمین؛ خدا را شکر که ما فردا در راه فرزند پیغمبر خدودمان شهید می شویم خدا را شکر.
اینجاست که حساب است اکر منطق، منطق شهید نبود این منطق می آمد که خوب حالا که حسین بن علی به هر حال کشته می شود، ماندن این همه افراد چه تاثیری دارد جز این که اینها هم کشته بشوند. پس اینها چرا ماندند؟ ابا عبداللَّه چرا اجازه داد که اینها بمانند؟ چرا اینها را مجبور نکرد که بروند؟ چرا نگفت چون کسی به شما کار ندارد و ماندن شما هم به حال ما کوچکترین فائده ای ندارد تنها اثرش اینست که شما هم جان خود را از دست بدهید. پس باند بروید رفتن واجب است و ماندن حرام. اگر فردی مانند ما به جای امام حسین (ع) می بود و بر مسند شرع نشسته بود قلم بر میداشت و می نوشت حکم است به این که ماندن شما از این به بعد حرام و رفتن شما واجب است و اکر بمانید از این سفر شما معصیت است و نماز خود را باید تمام بخوانید نه قصر.
اما امام حسین این کار را نکرد چرا این کار را نکرد و بر عکس اعلام آمادگی آنها را برای شهادت تقدیس و تکریم کرد، معلوم می شود منطق منطق دیکری است. شهید احیانا برای خماسه آفرینی برای تزریق خون به جامعه برای حیات دادن به جامعه باید شهید شود این مودر از آن موارد بود.
شهادت تنها برای این نیست که دشمن مغلوب بشود در شهادت حماسه آفرینی هم هست اگر آنها در آنروز شهید نمی شدند این یک دنیا حماسه کی بوجود می امد؟ اگر جه هسته مرکزی شهادت شخص اباعبداللَّه است اما اصحاب به شهادت ابا عبداللَّه جلال و شکوه بیشتری دادند. اگر آنها ضمیمه نشده بودند شهادت حسین بن علی (ع) این عظمت و اهمیت و شکوه را پیدا نمی کرد که دهها و صدها و بلکه هزارها سال زنده بماند مردم بیایند و گوش کنند و درس بیاموزند و روح بگیرند و به حرکت آیند.(231)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
13-10-2020, 15:38
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




حسین (ع) و شهادت مسلم

امام حسین (ع) در هشتم دی الحجه در همان جوش و خروشی که حجاج وارد مکّه می شدند و در همان روزی که باید به جانب منا و عرفات حرکت کنند، پشت به مکّه کرد و حرکت نمود و آن سخنان غرای معروف را که نقل از سید بن طاووس است، انشاء کرد. منزل به منزل آمد تا به نزدیکیهای سر حد عراق رسید.
در کوفه حالا جه خبر است و چه می گذرد خدا عالم است. داستان عجیب و اسف انگیز جناب مسلم در آنجا رخ داده است.
امام حسین (ع) در بین راه شخصی را دیدند که از طرف کوفه می آید به این طرف (در سرزمین عربستان جاده و راه شوسه نبوده که از کنار یکدیگر رد بشوند. بیابان بوده است و افرادی که در جهت خلاف هم حرکت می کردند با فواصلی از یکدیگر رد می شدند) لحظه ای توقف کردند به علمت اینکه من با تو کار دارم و میگویند این شخص امام حسین (ع) را می شناخت و از طرف دیگر حامل خبر اسف آوری بو فهمید که اگر برود نزدیک امام حسین از او خواهد پرسید که از کوفه چه خبر؟ باید خبر بدی را به ایشان بدهد. نخواست آن خبر را بدهد لذا راهش را کج کرد و رفت طرف دیگر.
دو نفر دیگر از قبیله بنی اسد که در مکّه بودند و در اعمال حجّ شرکت کرده بودند بعد از آنکه کار حجشان به پایان رسید، چون قصد نصرت امام حسین را داشتند به سرعت از پشت سر ایشان حرکت کردند تا خودشان را برسانند به قافله اباعبداللَّه.
اینها تقریبا یک منزل عقب بودند برخورد کردند با همان شخصی که از کوفه می آمد، به یکدیگر که رسیدند به رسم عرب انتساب کردند یعنی بعد از سلام و علیک این دو نفر از او پرسیدند: نسبت را بگو، از کدام قبیله هستی؟
کفت من از قبیله بنی اسد هستم.
اینها گفتند: عجب نحن اسدیان ما هم که از بنی اسد هستیم پس بگو پدرت کیست، پدر بزرگت کیست؟
او پاسخ گفت، اینها هم گفتند تا همدیگر را شناختند.
بعد این دو نفر که از مدینه می آمدند گفتند: از کوفه چه خبر؟
گفت: حقیقت این است که از کوفه خبر بسیار ناگواری است و ابا عبداللَّه که از مکّه به کوفه می رفتند وقتی مرا دیدند توقفی کردند و من چون فهمیدم برای استخبار از کوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم. تمام قضایای کوفه را برای اینها تعریف کرد.
این دو نفر آمدند تا رسیدند به حضرت. به منزل اولی که رسیدند حرفی نزدند صبر کردند تا آنگاه که ابا عبداللَّه در منزلی فرود آمدند که تقریبا یک شبانه روز از آن وقت که با آن شخص ملاقات کرده بودند فاصله زمانی داشت.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
14-10-2020, 22:54
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






حضرت در خیمه نشسته و عده ای از اصحاب همراه ایشان بودند که آن دو نفر آمدند و عرض کردند: یا ابا عبداللَّه، ما خبری داریم، اجازه می دهید آن را در همین مجلس به عرض شما برسانیم یا می خواهید در خلوت به شما عرض کنیم؟
فرمود: من از اصحاب خودم چیزی را مخفی نمی کنم هر چه هست در حضور اصحاب من بگویید.
یکی از آن دو نفر عرض کرد: یابن رسول اللَّه، ما با آن مردی که دیروز با شما برخورد کرد ولی توقف نکرد ملاقات کردیم، او مرد قابل اعتمادی بود ما او را می شناسیم، هم قبیله ماست از بنی اسد است. ما از او پرسیدیم در کوفه چه خبر است؟ خبر بدی داشت گفت: من از کوفه خارج نشدم مگر اینکه به چشم خود دیدم که مسلم و هانی را شهید کرده بودن و بدن مقدّس آنها را در خالی که ریسمان به پاهایشان بسته بودند در میان کوچه ها و بازارهای کوفه می کشیدند.
اباعبداللَّه خبر مرگ مسلم را که شنید چشمهایش پر از اشک شد ولی فورا این آیه را تلاوت کرد: مِن المؤمنین رجالٌ صدقوا ما عاهدوا اللَّه علیه فمنهم من قضی نحبَه و منهم من ینتظر و ما بدَّلوا تبدیلا.
در چنین موقعیتی ابا عبداللَّه نمی گوید کوفه را که گرفتند مسلم که کشته شد هانی که کشته شد پس کارمان تمام شد ما شکست خوردیم، از همین جا برگردیم. جمله ای گفت که رساند مطلب چیز دیگری است. این آیه قرآن را که ظاهرا درباره جنگ احزاب است. یعنی بعضی مومنین به پیمان خودشان با خدا وفا کردند و در راه حق شهید شدند و بعضی دیگر انتظار مس کشند که کی نوبت جانبازی آنها برسد را تلاوت کرد و سپس فرمود: مسلم وظیفه خودش را انجام داد نوبت ماست.
کاروان شهید رفت از پیش - وان راه رفته گیر و می اندیش



او به وظیفه خودش عمل کرد دیگر نوبت ماست. البته در اینجا هر یک سخنانی گفتند. عده ای هم بودند که در بین راه به ابا عبداللَّه ملحق شده بودن افراد غیر اصیل که ابا عبداللَّه در فواصل مختلف آنها را از خودش دور کرد. اینها همین که فهمیدند در کوفه خبری نیست، یعنی آش و پلوئی نیست بلند شدند و رفتند(مثل همه نهضتها)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
15-10-2020, 23:40
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif







ام یبق معه الا اهل بیته و صفوته، فقط خاندان و نیکان اصحابش با او باقی ماندند که البته عده آنها در آن وقت خیلی کم بود (در خود کربلا عده ای از کسانی که قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشکر عمر سعد یک یک بیدار شدند و به ابا عبداللَّه ملحق گردیدند)، شاید بیست نفر بیشتر همراه ابا عبداللَّه نبودند، در چنین وضعی خبر تکاند هنده مسلم و هانی به اباعبداللَّه و یاران او رسید. صاحب لسان الغیب می گوید: بعضی از مورخین نقل کرده اند: امام حسین (ع) جه چیزی را از اصحاب خودش پنهان نمی کرد بعد از شنیدن این خبر می بایست به خیمه زنها و بچّه ها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد در حالی که در میان آنها خانواده مسلم هست، بچه های کوچک مسلم هستند برادران کوچک مسلم هستند خواهر مسلم و بعضی از دختر عموها و کسان مسلم هستند.
حالا الا عبد اللَّه به چه شکل به آنها اطلاع بدهد.
مسلم دختر کوچکی داشت امام حسین وقتی که نشست او را صدا کرد، فرمود: بگویید بیاید.
دختر مسلم را آوردند او را نشاند روی زانوی خودش و شروع کرد به نوازش کردن .
دخترک زیرک و با هوش بود دید که این نوازش یک نوازش فوق العاده است، پدرانه است لذا عرض کرد یا اباعبداللَّه یا ابن رسول اللَّه، اگر پدرم بمیرد چطور...؟
ابا عبداللَّه متاثر شد فرمود: دخترکم من به جای پدرت هستیم بعد از او من جای پدرت را می گیرم.
صدای گریه از خاندان اباعبداللَّه بلند شد.
ابا عبد اللَّه رو کرد به فرزندان عقیل و فرمود: اولاد عقیل شما یک مسلم دادید کافی است، از بنی عقیل یک مسلم کافی است شما اگر می خواهید برگردید، برگردید.
عرض کردند: یا ابا عبداللَّه، یا ابن رسول اللَّه، ما تا حال که مسلمی را شهید نداده بودیم، در رکاب تو بودیم، حالا که طلبکار خون مسلم هستیم، رها کنیم؟ ابدا ما هم در خدمت شما خواهیم بود تا همان سرنوشتی که نصیب مسلم شد نصیب ما هم بشود.(226)
راستی در قرآن آیه ای مناسبتر از آیه بیست سوّم سوره احزاب برای چنین موقعی پیدا می کنید؟
امام (ع) با خواندن این آیه، می خواهد بفهماند که ما فقط برای کوفه نیامدیم. کوفه سقوط کرد که کرد. حرکت ما فقط معلول دعوت مردم کوفه که نبوده است. این یکی از عوامل بود که برای ما این وظیفه را ایجاد می کرد که عجالتا از مکّه بیاییم به طرف کوفه. ما وظیفه بزرگتر و سنگین تری داریم. مسلم به پیمان خود وفا کرد و کارش گذشت، شهید شد. آن سرنوشت مسلم را باید ما هم پیدا کنیم.(227)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
16-10-2020, 18:27
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



پیش به سوی مرگ!

کاروان حسینی در حرکت است، در حین حرکت، ابا عبداللَّه علیه السلام را خواب فرا گرفت، سر را بر روی قاشه اسب یا به اصطلاح خراسانی ها بر قربوس زین گذاشت.
طولی نکشید که سر را بلند کرد و فرمود: ایا للَّه و انا الیه راجعون.
تا این جمله را گفت و به اصطلاح کلمه استرجاع را بزبان آورد، همه به یکدیگر گفتند: این جمله برای چه بود؟ ایا خبر تازه ای است؟
در این هنگام فرزند عزیز حسین، یعنی علی اکبر همان کسی که ابا عبداللَّه (ع) او را بسیار دوست داشت و این را اظهار می کرد، علاوه بر همه مشخصاتی که فرزندی را برای پدر محبوب میکند خصوصیت دیگری هم داشت که باعث مخبوبیت بیشتر او در نزد پدر می شد و آن شباهت کاملی بود که به پیغمبر اکرم(ص) داشت جلو آمد و عرض کرد: یا ابتا لم استرجعت؟ چرا انا للَّه و انا الیه راجعون گفتی؟
امام فرمود: در عالم خواب صدای هاتفی به گوشم رسید که گفت: القوم یسیرون و الموت تیسر بهم .
یعنی: این قافله دارد حرکن می کند ولی مرگ است که این قافله را حرکت می دهد.
هم اکنون ما داریم به سوی سرنوشت قطعی مرگ می رویم.
علی اکبر عرض کرد: پدر جان! اَوَ لَسنا عَلی الحَق؟ مگر نه این است که ما بر حقیم؟
- چرا فرزند عزیزم.
- پس وقتی مطلب از این قرار است ما به سوی هر سرنوشتی که می رویم. خواه سرنوشت مرگ باشد یا حیات تفاوتی نمی کند، اساس این است که ما روی جاده حق قدم می زنیم یا نه؟
بقدری ابا عبداللَّه علیه السلام از این سخن به وجد آمد و مسرور شد که فرمود:
من قدر نیستم پاداشی را که شایسته پسری چون تو باشد بدهم. (از این رو) از خدا میخواهم: خدایا! تو آن پاداشی را که شایسته این فرزند است به جای من عطا فرما، جزاکَ اللَّه عنَّی خیر الجَزاء (228)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
20-10-2020, 23:10
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



توبه مقبول

حر بن یزید ریاحی مردی شجحاع و نیرومند است، اولین بار که عبیداللَّه ین زیاد حاکم کوفه می خواهد هزار سوار برای مقابله با حسین بن علی (ع) بفرستد او را به فرماندهی این گروه انتخاب می کند.
اینک حر آماده شده است تا با حسین (ع) بجنگد، صحنه ای عجیب تماشایی است کوشها منتظر این خبرند که بشنوند حر با آن شجاعت و نیرومندی و دلیری با حسین (ع) چه میکند؟
راوی می گوید: برخلاف تصور و انتظار، در آن هنگام حر بن یزید ریاحی را در لشکر عمر دیدم در حالی که مثل بید می لرزید!
من تعجب کردم رفتم جلو گفتم: حر! من تو را مرد بسیار شجاعی می دانستم بطوری که اگر از من می پرسیدند شجاع ترین مردم کوفه کیست؟ از تو نمی توانستم بگذرم.
اینک تو چطور برسیده ای؟ که اینگونه لرزه بر اندامت افتاده است؟!
حر جواب داد: اشتباه کرده ای من از جنگ نمی ترسم.
- پس از چه ترسیده ای؟
- من خودم را در سر دو راهی بهشت و جهنم می بینم، نمی دانم چه کنم؟ این راه را بگیرم یا آن را انتخاب کنم؟
عاقبت تصمیمش را گرفت، آرام آرام اسب خودش را کنار زد، بطوری که کسی نفهمید چه مقصود وهدفی دارد همین که رسید به نقطه ای که دیگر نمی توانستند جلویش را بگیرند ناگهان به اسب خویش شلاقی زد و خود را به نزدیک خیمه حسین (ع) رساند.
سپرش را وارونه کرد کنایه از اینکه برای جنگ نیامده ام بلکه امان می خواهم.
به نزدیک امام حسین (ع) که رسید سلام عرض کرد و سپس گفت:
هل لی توبةٍ؟ آیا توبه از من پذیرفته است؟
فرمود: بله البته قبول است.
آنگاه حر عرض کرد: اقا حسین جان، به من اجازه بدهید تا به میدان بروم و جان خویش را فدای راه شما بکنم.
امام (ع) فرمود: اینک تو مهمان ما هستی از اسب بیا پایین و چند لحظه ای را در نزد ما بمان.
- آقا! اگر اجازه بفرمایید تا به میدان بروم بهتر است.
انگار که این مرد(حر) خجالت می کشید شرم داشت، چرا؟ چون با خودش زمزمه می کرد که ای خدا! من همان گنهکار هستم که اولین بار دل اولیاء تو، بچه های پیغمبر تو را لرزانم.
حر خیلی مضطرب به نظر می رسید برای رفتن به میدان خیلی عجله داشت زیرا که با خود می اندیشید نکند هم اکنون در همین حال که اینجا نشسته ام یکی از بچه های حسین علیه السلام بیاید و چشمش به من بیفتد و من بیش از این شرمنده و خجل شوم؟!(229)
آری حر توبه کرد توبه ای جدی، از راهی که رفته بود برگشت، از طرفداری ظلم و فساد دست برداشت و به هواداری از خق و عدالت پرداخت، از لشکر یزید بیرون شد و به سپاه حسین پیوست، حسین هم او را بی قید و شرط پذیرفت، زیرا کرم حسینی چنین اقتضا می کرد.
وقتی که حر آمد هرگز امام نفرمود که این چه وقت توبه است؟ ما را به این بدبختی یشانده ای حالا آمده ای تا توبه کنی؟
ملی حسین اینجور فکر نمی کند، حسین همه اش دنبال هدایت مردم است حتی اگر بعد از آن که تمام جوانانش هم شهید شدند لشکریان عمر سعد نیز توبه می کردند می گفت توبه همه آنان را قبول می کنم، به دلیل این که یزید به معاویهع بعد از حادثه کربلا به علی بن الحسین (ع) گقت: اگر من توبه کنم قبول می شود؟ بله! تو اگر واقعا توبه بکنی قبول می شود، ولی او هرگز توبه نکرد.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
21-10-2020, 17:03
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



شب عاشورا

عمر سعد از آن آدمهایی بو که هم خدا را می خواست هم حرما را، کوشش می کرد که تمردی از ابن زیاد نکرده باشد و آن ابلاغی که برایش برای حکومت ری(همین منطقه تهران) صادر شده بود از دست ندهد. و در عین حال خیلی کوشش می کرد که خودش را به این کناه بزرگ آلوده نکند. به همین جهت دو سه باری که حضرت با او صحبت کرد وقتی که گزارش آن را به عبیداللَّه میداد گزارش های را جوری ارائه میکرد که غیض ابن زیاد با بخواباند. و احیانا تاریخ نوشته است یک چیزهایی را از پیش خودش می گفت که حضرت اباعبداللَّه نگفته بودند.
مثلا این که: حسین بن علی انقدر هم که شما شنیده اید خیلی سر مخالفت ندارد، اینجور نیست و انجور نیست.
در آخرین نامه اش به عبیداللَّه زیاد، یک چنین چیزی نوشت که شما عجله نکنید در این کار و تصمیم خیلی شدیدی نگیرید ما امیدوار هستیم به اینکه بلکه بتوانیم کاری بکنیم که صلح برقرار بشود و خون حسین بن علی هم ریخته نشود و وضع حکومت شما هم همینجوری که هست برقرار باشد و از اینجمور حرفها. یک نامه ای نوشته بود که ابن زیاد را یک کمی به فکر فرو برد.
آدمهای خبیث بد ذات هر جا که باشند اثر وجودی خودشان را بروز می دهند. عده ای در حاشیه مجلس اش نشسته بودند یکی از اینها همین شمر بن ذی الجوشن بود، وقتی ابن زیاد گفت: از پسر سعد چنین نامه ای آمده است، از جا بلند شد وگفت: امیر! به حرفهای عمر سعد خام نشوی حسین پسر علی است، شیعیان اینها در بلاد مختلف پراکنده اند تو از کجا اطمینان داری که آنها اگر اطلاع پیدا بکنند نیایند اینجا؟ و البته اگر آمدند کار بسیار مشکل است. سیاست اقتضا می کند که به سرعت قبل از انکه این خبر به بلاد مختلف پخش بشود تو کار حسین را یکسره کنی!
می گویند: این جمله را وقتی ابن زیاد شنید تکان خورد و گفت: مثل اینکه خواب بودم بیدارم کردی، بعد گفت: نه الان چنگالهایمان خوب به حسین بن علی بند شده و راه فرار برایش بسته است. نسبت به عمر سعد هم ناراحت شد در نامه تندی به او نوشت: ما تو را نفرستادیم آنجا که برای ما مصلحت اندیشی کنی، اینها چیه برای من می نویسی؟ تو مامود یکی از دو کاری، یا باید حسین بن علی را بکشی، سرش را برای من بفرستی یا خودش را کت بسته تحویل من بدهی اگر حاضری دستور ما را اجرا کنی اجرا کن، حاضر نیستی من شخص دیگر را به فرماندهی سپاه منصوب می کنم.
یک نامه هم محرمانه نوشت بهدست خود شمر داد کفت: آن نامه را به او بده اگر قبلو کرد که بسیار خوب او امیر باشد تو هم امر او را اطاعت بکن اگر دیدن قبول نمی کند فورا گردنش را بزن سرش را برای من بفرست خودت کار را یکسره کن.
وقتی که شمر آمد آن نامه را به ابن سعد داد (نامه را اول) خواند یک نگاهی به سراپای سمر کرد گفت: تو نگذاشتی من می فهمم این وسوسه را تو کردی.
شمر گفت: به هر حال چه کار می کنی؟ دستور امیر را اجرا می کنی یا نه؟
پسر سعد حدس زد که اگر بگوید نه چه خواهد شد گفت البته اجرا می کنم!
- بسیار خوب تکلیف من چیست؟
- تو امیر پیادگان باش!
شمر با هزار نفر در عمین روز تاسوعا وارد کربلا شد دستور ابن زیاد هم دستور بسیار اکید و شدید بود که به سرعت و به فوریت باید اجرا بشود.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
24-10-2020, 21:31
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



درست عصر روز نهم است. ابن سعد برای اینکه دیگر کم نیاورده باشد از شمر، و برای اینکه شهادت بدهند پیش ابی زیار که دستور شما را خیلی خوب اجرا کرد فورا به لشکر دستور داد که حرکت و سپس حمله کنند.
نزدیک غروب آفتاب است الا عبداللَّه علیه السلام در آن وقت در جلوی یکی از خیمه ها در حالی که نشسته بود و دستهایش روی شمسیر و سرش را روز دستش تکیه داده بود خوابش برده بود. یک وقت صدای همهمه لشکر صدای سم اسبان و صدای بهم خوردم اسلحه و بعد هم سی هزار یفر سپاه مجهز درست مثل دریایی که خوج بزند و بخروشد در برابر یک گروه هفتاد و دو نفره که تنها حدود شصت نفر آنها مرد و بهیه نک عده زن و بجه بودند یعنی همه نفوسشان به صدای صد نفر نمی رسید و سپاه ابن سعد دور تا دور اینها محاصره نمودند و حلقه را تنگتر کردند.
سر و صدای دشمن که در فضا پیچید زینب سلام اللَّه علیها از خیمه فورا بیرون دوید ببیند چه خبر است، تا این وضع را دید آمد سراغ ابا عبداللَّه دست روی شانه ابا عبداللَّه گذاشت. عرض کرد: برادر جان این صداها را نمی شنوی؟ ابا عبداللَّه سر را بلند کرد ولی بی اعتنا به این وضع فرمود: الان در عالم رویا جدم پیغمبر را دیدم که به من فرمود: حسینم تو با زودی به من ملحق خواهی شد!
حالا ملاحظه کنید اینجا زینب چه حالی پیدا می کند! فورا اباعبداللَّه از جا حرکت کرد فرمود: برادم عباس بیاید!
اباالفضل با دو سه نفر از بزرگان و صحابه که از مشاهیر دنیای اسلام بودند مثل جناب حبیب بن مظاهر و جناب زهیر بن القین و امثال اینها که همه صحابه پیغمبر بودند امدند.
فرمود: برادر برو ببین چه خبر است اینها از ما چه می خواهند؟
ابوالفضل با این دو سه نفر رفتند و در مقابل لشکر ایستادند و اعلام کردند بایستید با ششما حرف داریم آنها هم ایستادند فرمود: چه شده است؟ چه می خواهید؟
گفتند: امر قاطع از امیر ابن زیاد رسیده است که حسین باید یکی از دو کار را انتخاب کند: یا تسلیم یا جنگ!
فرمود: پس شما بایستید و از جای خودئ تکان نخورید تامن بروم و این پیشنهاد را با برادرم در میان بگذارم!
ابوالفضل می داند که حسین چه راهی را انتخاب کرده است ولی در برابر اباعبداللَّه بقدری با ادب است که هرگز نمی خواهد از طرف خودش حرف بزند، می خواهد پیغام را به اباعبداللَّه برساند.
ولی آن دو نفر ایستادند شروع کردند به صحبت کردن، پند دادن، اندرز دادن، نصیحت کردن.
ابوالفضل نزد حسین (ع) برگشت و کفت: برادر جان! چنین می گویند هر چه امر می فرمایید من همان را بگوییم؟
فرمود: اماتسلیم محال است. من می جنگم تا شهید بشوم در راه خدا.
فقط یک موضوع هست که باید با اینها در میان بگذارم و آن اینکه الان سر شب است جنگ را بگذارند برای فردا خدا خودش می داند این جمله را که مس گویم نه برای این است که می خواهم شهادت را به تاخیر انداخته باشم بلکه می خواهم امشب را تا صبح با خدای خودم راز و نیاز کنم و نماز بخوانم.
حضرت ابوالفضل برگشتند و فرمودند: برادرم می گوید من جنگ را انتخاب کردم ولی فقط یک استدعا از شما داریم و آن این است که امشب رابه ما مهلت بدهید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
27-10-2020, 19:36
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






یک عده ای فریاد کردند که خیر مهلت نه! امیر گفته است که هرگز معطل نشوید! یک عده هم گفتند نه آقا چه عجله ای است باشد فردا، اختلاف افتاد در مسانشان یکی از روسای خود آنها امد جلو ایستاد با تغیر گفت شرم و حیا هم خوب چیزی است ما با کفار و مشرکین وقتی می جنگیدیم اگر آنها به ما می گفتند مهلت دهید، ما شب با آنها هرگز نمی جنگیدیم، حالا پسر پیغمبر از ما چنین مهلتی می خواهد موافقت نکنیم؟
پسر سعد دید که کار به اختلاف کشیده است اگر پافشاری بکند روی اصرار خودش ممکن است که تفرقه بیفتد در میان لشکر و بد بشود. گفت: بسیار خوب! امشب را ما مهلت می دهیم تا فردا.
اباعبداللَّه دیگر مثل امشب را به سامان دادن کارهای خودش پرداخت، عالمی بوده این شب عاشورا کارهایی انجام داد ابا عبداللَّه یکی از کارهایی که انجام دائ در همان شب فرمود: خیمه ها را به سرعت بکنید، جابجا کنید طنابهای خیمه را به یکدیگر نزدیک کنید به طوری که میخهای هر طناب در داخل خیمه ها کوبیده بشود که بین خیمه ها فاصله ای نباشد کسی بتواند از وسط خیمه ها بگذرد بعد هم دستور داد: خیمه ها را به شکل نیم دایره به پا کنند و باز دستور داد در پشت خیمه ها خندقی کندند. صحرا هم نیزار بود، از نی و هیزم و سوختنی ها زیاد جمع کردند منظور این بود که فردا صبح این نی هت را اتش بزنند که دشمن از پشت سر نتواند حمله کند این تدبیری بود که اباعبداللَّه برای اهل بیت خاندانش بربیب داد که تا اینها لااقل زنده هستند کسی از پشت سر نتواند بیاید متعرض حریم اهل بیت بشود. دیگر اینکه دشتود داد شمشیر ها همه صیقل بزنند سلاخها را آماده کنند و همه اینها را در آن شب آماده کردند. مردی بود به نام جَوْن که ازاد شده ابوذر غفاری تود و از شیعیان حالص و مخلص ابا عبداللَّه به شمار می رفت اهل این کار بود یعنی اسلحه ساز بود این مرد کارش این بود که اسلحه دیگران را اماده می کرد در آن شب خود حضرت می امدند از او خبر می گرفتند و بر کارش نظارت می کردند.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
29-10-2020, 17:35
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



حسین (ع) و یارانش

نقل کرده اند: امام حسین (ع) در شب عاشورا، فجمع اصحابه عند قرب الماء یا عند قرب المساء، یعنی خیمه مشکهای آب.
اصحاب خودش را در آنجا جمع کرده بود حالا چرا آنجا جمع کرد؟ من نمی دانم. شاید به این جهت که آن خیمه در آن شب دیگر محلی از اعراب نداشت چون مشک آبی دیگر آنجا وجود نداشت. حداکثر آب داشتن همان بوده که ارباب مقابل معتبر نوشته اند در شب عاشورا حضرت ابا عبداللَّه فرزند عزیزش علی اکبر را با جمعیتی فرستادند و آنها موفق شدند و از شریعه فرات مقداری اب اودرند و همه از آن اب نوشیدند بعد فرمود با این اب غسل کنید و خودتان را شستشو بدهید و بدانید که این آخرین توشه شماست از اب دنیا.
اما اگر آن جمله عند قرب المساء باشد یعنی نزدیک غروب آنها را جمع کرد.
به هر حال اصحاب را جحمع کرد و خطبه ای خواند که بسیار بسیار غرا و عالی است. این خطبه عطف به حادثه ای بود که در همان روز پیش امده بود.
در عصر تاسوعا تکلیف یکسره شد و فقط مهلتی داده شد برای فردا تکلیف قطعی بود، بعد از قطعی شدن تکلیف ابا عبداللَّه اصحاب را جمع کردند راوی امام زین العابدین (ع) است که خودشان آنحا بودند می فرمایند: آن خیمه ای که امام (ع) اصحاب خود ار در آن خیمه جمع کرد مجاور خیمه ای بود که من در انجا بستری بودم پدرم وقتی اصحابش را جمع کرد خدا را ثنا گفت: اثنی علی اللَّه احسن الثنَّاء واحمدهُ علی السّراء والضّراء اللّهم انّی احمدک علی ان اکرمتنا بالنّبوّه - و علّمتنا القران و فقّهتنا فی الدّین.
من خدا را ثنا می گویم عالیترین ثناها همیشه سپاسگزار بوده و هستم در هر شرایطی قرر بگیرم.
انکه در طریق حث و حقیقت گام بر می دارد در هر شرایطی قرار تگیرد، برای او خیر است. مرد حق در هر شرایطی، وظیفه ای حاص خویش را می شناسد و با انجام وظیفه و مسولیت هیچ پیش آمدی شر نیست.
در طریقت پیش سالک هر چه آید خیر اوست
در صراط المستقیم ای دل کسی گمراه نیست
بر در مسخانه رفتن کار یک رنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
خودش هنگامی که داشت به طرف کربلا می امد، جمله ای در حواب فرزدق شاعر معروف در همین زمینه دارد که جالب است. بعد از انکه فرزدق وضع عراق را وخیم تعریف می کند امام می فرماید:
انْ نزل القضاء بما نحبُّ فنحمِدُ اللَّه علی نعمائه و هو المستعانُ علی اَداء والشُّکر وان حال القضاءُ دون الرَّجاء فلم یتعدَّ (فلم یبعُد) من کان الحقُ نیتَّة والتَّقوی سریرتَهُ یعنی اکر جریان قضا و قدر موافق آرزوی ما در امد خدارا سپاس می گوییم و از او برای ادای شکر کمک می خواهیم. و اگر برعکس برخلاف آنجه ما ارزو می کنیم جریان یافت باز هم آنکه قصد و هدفی جز حق و حقیقت ندارد و سرشتش سرشت تقوا ست از هد غرض و مرضی پاک است زیان مکرده(و یا دور نشده) است. پس به هر حال هر جه پیش اید خیر است و شر نیست.
واحمده علی السّرّاء و الضّراء من او را سپاس می گویم هم برای روزهای داحتی و اسانی و هم برای روزهای سختی. می خواهد بفرماید: من روزهای راحتی و خوشی در عمر خود دیده ام، مانند روزهایی که در کودکی روی زانوی پیامبر می نشستم روی دوش پیامبر سوار می شدم اوقاتی بر من گذشته است که عزنرترین کودکان عالم اسلام بودم، خدا را بر آن روزها، سپاس می گویم، ب سختیهای امروز هم سپاس می گویم من آنچه پیش آمده برای خود بد نمی دانم 7 خیر می دانم. خدایا! ما برا سپاس می گوییم که نبوت را در خاندام ما قرار دادی خدایا! ترا سپاس می گوییم که علم قرآن را به ما دادی ما هستیم که قرآن را انجوری که هست درک می کنیم و می فهمیم و ترا سپاس می گوییم که ما را با بصیرت در دین قرار دادی، فقیه در دین کردی یعنی توفیق دادی که دین را از روی عمق درک کنیم روح و باطنش را بفهمیم زیر و روی دین را انجوری که باید بفهمیم، بفهمیم.
بعد چه کرد؟ بعد آن شهادتنامه تاریخی را دوباره اصحابش و درباره اهل بیتش صادر کرد فرمود: انی لا اعلم اصحاباً خیراً ولا اوفی من اصحابی ولا اهل بیتٍ ابَّر ولا افضل من اهل بیتی. من اصحابی از اصحاب خودم بهتر و با وفاتر سراغ ندارم.
می خواهد بفرماید من شمارا حتی بر اصحاب پیامبر که در رکاب پیامبر شهید شدند ترجیح می دهم بر اصخاب پدرم علی که در جمل و صفین و نهروان در رکاب او شهید شدند ترجیح می دهم زیرا شرایط خاص شما از شرایط انها مهمتر است و اهل بیتی نیکوتر و صله رحم بجا آورتر و با فضیلت تر از اهل بیت خود سراغ ندارم با این وسیله اقرار کرد و اعتراف کرد به مقام آنها وتشکر کرد از آنها.
بعد فرمود: بر همه شما اعلان می کنم هم به اصحاب خودم وهم به اهلبیت خودم که: این قوم جز با شخص من با کس دیگر کار ندارند، اینها فعلا وجحود من را مزاحم خودشان می دانند ا ز من بیعت می خواهند که بیعت نمی کنم، می خواهند من زا از بین ببرند به هیچکدام شما کار ندارند. اما من بیعت خودم را از شما برداشتم پس شما نه از ناحیه دشمن اجباری به ماندن دارید و نه از ناحیه دوست آزاد مطلق هر کس می خواهد برود برود.
رو کرد به اصحاب و فرمود: هر یک از شما دست یکی از خاندان مرا بگیرد و برود. در میان اهل بیت امام حسین اطفال کوچک و مردان و زنان بزرگ وجود داشتند آنها اهل آن دیار نبودند، و با آن محیط ناآشنا بودند می خواست بفرمایید که دسته جمعی اهلبیت من نروند بلکه هر یکی از شما دست یکی از آنها را بگیرد و از معرکه خارج کنید و بروید.
اینجاست که مقام اصحاب اباعبداللَّه روشن می شود، هیچ اجباری نه از ناحیه دشمن که بگوییم در چنگال دشمن گرفتارند و نه از ناحسه حضرت که مساله تعهد بیعت بود نداشتند.
ابا عبداللَّه به همه شان آزادی داد. در همین جا ست که می بینید آن جمله های پرشکوه را یک یک اهل بیت و اصحابش در پاسخ به اباعبداللَّه عرض کردند.
حسین (ع) در شب و روز عاشورا دو تا دلخوشی دارد دلخوشی بزرگش به اهل بیتش است که می بینید قدم به قدمش دارند می آیند، از آن طفل کوچکش گرفته تا فرد بزرگش. دلخوشی دیگرش بر اصحاب باوفایش هست که می بیند کوچکترین نقطه ضعفی ندارند فردا که روز عاشورا می شود یک نفر از اینها فرار نکرد یک نفر از اینها به دشمن ملحق نشد ولی از دشمن افرادی را به خود جذب کردند. هم در شب عاشورا افرادی به انها ملحق شدند و هم در روز عاشورا دشمن را مجذوب خودشان کردند که حر بن یزید ریاحی یکی از آنهاست، سی نفر د رشب عاشورا آمدند ملحق شدند، اینها مایه های دلخوشی اباعبداللَّه بود.
یک یک شروع کرند به جواب دادن به آن حضرت: آقا مارا مرخص می فرمائید! ما برویم و شما را تنها بگذاریم! نه بخدا قسم! یک جان که قابل شما نیست یک جان که در راه شما ارزش ندارد.
یکی گفت: دلم می خواهد که مرا می کشتند جنازه ام را می سوختند حاکسترم را به باد می دادند باز دو مرتبه من زنده می شدم، باز در راه تو کشته می شدم تا هفتاد بار تکرار می شد، یکبار که جیزی نیست.
دیگری گفت: من دوست داشتم هزار بار مرا پشت سر یکدیگر می کشتند من هزار حان می داشتم و قربان تو می کردم. اوّل کسی که این را گفت که دیگران دنبال سخن او را گرفتند برادرش ابوالفضل بود. بدئُهُم بذلک اخُوه العبّاسُ بنُ علی بن ابیطالب(ع)
یعنی اوّل کسی که به سخن آمد و این اظهارات را به زبان آورد، برادر رشیدش ابوالفضل العباس بود. پشت سر آن حضرت دیگران شبیه آن حجمله ها را تکرار کردند.
مردی بود که اتفاقا در همان ایام محرم به او خبر رسید که پسرت در فلان جنگ کفار اسیر شده خوب جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش می آید.
گفت: من دوست نداشتم که زنده باشم و پسرم چنین سرنوشتی پیدا کند.
این خبر به اباعبداللَّه رسید.
حضرت او را طلب کرد و از او تشکر نمود که: تو مرد چنین و چنان هستی پسرت گرفتار است یک نفر لازم است که برود آنجاپولی یا هدیه ای ببرد و به انها بدهد تا اسیر را ازاد کنند.
از این رو امام (ع) کالاها و لباسهایی که آنحا بود و می شد آنها را به پول تبدیل کرد به او بخشن و فرمود: اینها را می گیری و می روی در آنجا تبدیل به پول می کنی بعد می دهی و فرزندت را ازاد می کنی.
تا حضرت این جمله را فرمود آن مرد عرض کرد: درنده های بیابان زنده زنده مر بخورند اگر من چنین کاری بکنم. پسرم گرفتار است باشد. مگر پسر من از شما عزیزتر است ؟(230)
این آخرین آزمایش بود که اینها می بایست بشوند و ارمایش شدند.
بعد از این که صد در صد تصمیم خودشان را اعلان کرند آنوقت ابا عبداللَّه پرده از روی خقیق فردا برداشت و فرمود: پس بشما بگویم: همه شما فردا شهید خواهید شد.
همه گفتند: الحمد للَّه رب العالمین؛ خدا را شکر که ما فردا در راه فرزند پیغمبر خدودمان شهید می شویم خدا را شکر.
اینجاست که حساب است اکر منطق، منطق شهید نبود این منطق می آمد که خوب حالا که حسین بن علی به هر حال کشته می شود، ماندن این همه افراد چه تاثیری دارد جز این که اینها هم کشته بشوند. پس اینها چرا ماندند؟ ابا عبداللَّه چرا اجازه داد که اینها بمانند؟ چرا اینها را مجبور نکرد که بروند؟ چرا نگفت چون کسی به شما کار ندارد و ماندن شما هم به حال ما کوچکترین فائده ای ندارد تنها اثرش اینست که شما هم جان خود را از دست بدهید. پس باند بروید رفتن واجب است و ماندن حرام. اگر فردی مانند ما به جای امام حسین (ع) می بود و بر مسند شرع نشسته بود قلم بر میداشت و می نوشت حکم است به این که ماندن شما از این به بعد حرام و رفتن شما واجب است و اکر بمانید از این سفر شما معصیت است و نماز خود را باید تمام بخوانید نه قصر.
اما امام حسین این کار را نکرد چرا این کار را نکرد و بر عکس اعلام آمادگی آنها را برای شهادت تقدیس و تکریم کرد، معلوم می شود منطق منطق دیکری است. شهید احیانا برای خماسه آفرینی برای تزریق خون به جامعه برای حیات دادن به جامعه باید شهید شود این مودر از آن موارد بود.
شهادت تنها برای این نیست که دشمن مغلوب بشود در شهادت حماسه آفرینی هم هست اگر آنها در آنروز شهید نمی شدند این یک دنیا حماسه کی بوجود می امد؟ اگر جه هسته مرکزی شهادت شخص اباعبداللَّه است اما اصحاب به شهادت ابا عبداللَّه جلال و شکوه بیشتری دادند. اگر آنها ضمیمه نشده بودند شهادت حسین بن علی (ع) این عظمت و اهمیت و شکوه را پیدا نمی کرد که دهها و صدها و بلکه هزارها سال زنده بماند مردم بیایند و گوش کنند و درس بیاموزند و روح بگیرند و به حرکت آیند.(231)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
30-10-2020, 23:30
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



واحمده علی السّرّاء و الضّراء من او را سپاس می گویم هم برای روزهای داحتی و اسانی و هم برای روزهای سختی. می خواهد بفرماید: من روزهای راحتی و خوشی در عمر خود دیده ام، مانند روزهایی که در کودکی روی زانوی پیامبر می نشستم روی دوش پیامبر سوار می شدم اوقاتی بر من گذشته است که عزنرترین کودکان عالم اسلام بودم، خدا را بر آن روزها، سپاس می گویم، ب سختیهای امروز هم سپاس می گویم من آنچه پیش آمده برای خود بد نمی دانم 7 خیر می دانم. خدایا! ما برا سپاس می گوییم که نبوت را در خاندام ما قرار دادی خدایا! ترا سپاس می گوییم که علم قرآن را به ما دادی ما هستیم که قرآن را انجوری که هست درک می کنیم و می فهمیم و ترا سپاس می گوییم که ما را با بصیرت در دین قرار دادی، فقیه در دین کردی یعنی توفیق دادی که دین را از روی عمق درک کنیم روح و باطنش را بفهمیم زیر و روی دین را انجوری که باید بفهمیم، بفهمیم.
بعد چه کرد؟ بعد آن شهادتنامه تاریخی را دوباره اصحابش و درباره اهل بیتش صادر کرد فرمود: انی لا اعلم اصحاباً خیراً ولا اوفی من اصحابی ولا اهل بیتٍ ابَّر ولا افضل من اهل بیتی. من اصحابی از اصحاب خودم بهتر و با وفاتر سراغ ندارم.
می خواهد بفرماید من شمارا حتی بر اصحاب پیامبر که در رکاب پیامبر شهید شدند ترجیح می دهم بر اصخاب پدرم علی که در جمل و صفین و نهروان در رکاب او شهید شدند ترجیح می دهم زیرا شرایط خاص شما از شرایط انها مهمتر است و اهل بیتی نیکوتر و صله رحم بجا آورتر و با فضیلت تر از اهل بیت خود سراغ ندارم با این وسیله اقرار کرد و اعتراف کرد به مقام آنها وتشکر کرد از آنها.
بعد فرمود: بر همه شما اعلان می کنم هم به اصحاب خودم وهم به اهلبیت خودم که: این قوم جز با شخص من با کس دیگر کار ندارند، اینها فعلا وجحود من را مزاحم خودشان می دانند ا ز من بیعت می خواهند که بیعت نمی کنم، می خواهند من زا از بین ببرند به هیچکدام شما کار ندارند. اما من بیعت خودم را از شما برداشتم پس شما نه از ناحیه دشمن اجباری به ماندن دارید و نه از ناحیه دوست آزاد مطلق هر کس می خواهد برود برود.
رو کرد به اصحاب و فرمود: هر یک از شما دست یکی از خاندان مرا بگیرد و برود. در میان اهل بیت امام حسین اطفال کوچک و مردان و زنان بزرگ وجود داشتند آنها اهل آن دیار نبودند، و با آن محیط ناآشنا بودند می خواست بفرمایید که دسته جمعی اهلبیت من نروند بلکه هر یکی از شما دست یکی از آنها را بگیرد و از معرکه خارج کنید و بروید.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
02-11-2020, 01:46
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




اینجاست که مقام اصحاب اباعبداللَّه روشن می شود، هیچ اجباری نه از ناحیه دشمن که بگوییم در چنگال دشمن گرفتارند و نه از ناحسه حضرت که مساله تعهد بیعت بود نداشتند.
ابا عبداللَّه به همه شان آزادی داد. در همین جا ست که می بینید آن جمله های پرشکوه را یک یک اهل بیت و اصحابش در پاسخ به اباعبداللَّه عرض کردند.
حسین (ع) در شب و روز عاشورا دو تا دلخوشی دارد دلخوشی بزرگش به اهل بیتش است که می بینید قدم به قدمش دارند می آیند، از آن طفل کوچکش گرفته تا فرد بزرگش. دلخوشی دیگرش بر اصحاب باوفایش هست که می بیند کوچکترین نقطه ضعفی ندارند فردا که روز عاشورا می شود یک نفر از اینها فرار نکرد یک نفر از اینها به دشمن ملحق نشد ولی از دشمن افرادی را به خود جذب کردند. هم در شب عاشورا افرادی به انها ملحق شدند و هم در روز عاشورا دشمن را مجذوب خودشان کردند که حر بن یزید ریاحی یکی از آنهاست، سی نفر د رشب عاشورا آمدند ملحق شدند، اینها مایه های دلخوشی اباعبداللَّه بود.
یک یک شروع کرند به جواب دادن به آن حضرت: آقا مارا مرخص می فرمائید! ما برویم و شما را تنها بگذاریم! نه بخدا قسم! یک جان که قابل شما نیست یک جان که در راه شما ارزش ندارد.
یکی گفت: دلم می خواهد که مرا می کشتند جنازه ام را می سوختند حاکسترم را به باد می دادند باز دو مرتبه من زنده می شدم، باز در راه تو کشته می شدم تا هفتاد بار تکرار می شد، یکبار که جیزی نیست.
دیگری گفت: من دوست داشتم هزار بار مرا پشت سر یکدیگر می کشتند من هزار حان می داشتم و قربان تو می کردم. اوّل کسی که این را گفت که دیگران دنبال سخن او را گرفتند برادرش ابوالفضل بود. بدئُهُم بذلک اخُوه العبّاسُ بنُ علی بن ابیطالب(ع)
یعنی اوّل کسی که به سخن آمد و این اظهارات را به زبان آورد، برادر رشیدش ابوالفضل العباس بود. پشت سر آن حضرت دیگران شبیه آن حجمله ها را تکرار کردند.



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
03-11-2020, 21:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





مردی بود که اتفاقا در همان ایام محرم به او خبر رسید که پسرت در فلان جنگ کفار اسیر شده خوب جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش می آید.
گفت: من دوست نداشتم که زنده باشم و پسرم چنین سرنوشتی پیدا کند.
این خبر به اباعبداللَّه رسید.
حضرت او را طلب کرد و از او تشکر نمود که: تو مرد چنین و چنان هستی پسرت گرفتار است یک نفر لازم است که برود آنجاپولی یا هدیه ای ببرد و به انها بدهد تا اسیر را ازاد کنند.
از این رو امام (ع) کالاها و لباسهایی که آنحا بود و می شد آنها را به پول تبدیل کرد به او بخشن و فرمود: اینها را می گیری و می روی در آنجا تبدیل به پول می کنی بعد می دهی و فرزندت را ازاد می کنی.
تا حضرت این جمله را فرمود آن مرد عرض کرد: درنده های بیابان زنده زنده مر بخورند اگر من چنین کاری بکنم. پسرم گرفتار است باشد. مگر پسر من از شما عزیزتر است ؟(230)
این آخرین آزمایش بود که اینها می بایست بشوند و ارمایش شدند.
بعد از این که صد در صد تصمیم خودشان را اعلان کرند آنوقت ابا عبداللَّه پرده از روی خقیق فردا برداشت و فرمود: پس بشما بگویم: همه شما فردا شهید خواهید شد.
همه گفتند: الحمد للَّه رب العالمین؛ خدا را شکر که ما فردا در راه فرزند پیغمبر خدودمان شهید می شویم خدا را شکر.


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
04-11-2020, 20:32
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




اینجاست که حساب است اکر منطق، منطق شهید نبود این منطق می آمد که خوب حالا که حسین بن علی به هر حال کشته می شود، ماندن این همه افراد چه تاثیری دارد جز این که اینها هم کشته بشوند. پس اینها چرا ماندند؟ ابا عبداللَّه چرا اجازه داد که اینها بمانند؟ چرا اینها را مجبور نکرد که بروند؟ چرا نگفت چون کسی به شما کار ندارد و ماندن شما هم به حال ما کوچکترین فائده ای ندارد تنها اثرش اینست که شما هم جان خود را از دست بدهید. پس باند بروید رفتن واجب است و ماندن حرام. اگر فردی مانند ما به جای امام حسین (ع) می بود و بر مسند شرع نشسته بود قلم بر میداشت و می نوشت حکم است به این که ماندن شما از این به بعد حرام و رفتن شما واجب است و اکر بمانید از این سفر شما معصیت است و نماز خود را باید تمام بخوانید نه قصر.
اما امام حسین این کار را نکرد چرا این کار را نکرد و بر عکس اعلام آمادگی آنها را برای شهادت تقدیس و تکریم کرد، معلوم می شود منطق منطق دیکری است. شهید احیانا برای خماسه آفرینی برای تزریق خون به جامعه برای حیات دادن به جامعه باید شهید شود این مودر از آن موارد بود.
شهادت تنها برای این نیست که دشمن مغلوب بشود در شهادت حماسه آفرینی هم هست اگر آنها در آنروز شهید نمی شدند این یک دنیا حماسه کی بوجود می امد؟ اگر جه هسته مرکزی شهادت شخص اباعبداللَّه است اما اصحاب به شهادت ابا عبداللَّه جلال و شکوه بیشتری دادند. اگر آنها ضمیمه نشده بودند شهادت حسین بن علی (ع) این عظمت و اهمیت و شکوه را پیدا نمی کرد که دهها و صدها و بلکه هزارها سال زنده بماند مردم بیایند و گوش کنند و درس بیاموزند و روح بگیرند و به حرکت آیند.(231)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
05-11-2020, 21:01
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




معراج در عاشورا

شب عاشورا شب معراج بود یک دنیا شادی و بهجت و مسرت حکمفرما بود. خودشان را پاکیزه می کردند موهای بدنشان را می ستردند، انگار که خود را برای یک جشن و مهمانی آماده می کنند.
خیمه ای بود نام خیمه تنظیف کسی در داخل آن مشغول خویش بود دو نفر هم در بیرون خیمه نوبت گرفته بوند یکی از انها که ظاهرابُرَیر است با دیگری مزاح و شوخی می کند آن فرد به بریر می گوید: امشب که شب مزاح نیست! بریر جواب می دهد: من اهل مزاح نیستم ولی امشب را برای مزاح مناسب می بینم!
آن شب از خیمه ها صدای صوت قرآن و ذکر ودعا زیاد شنیده می شد. آواز خوش آن بلبلان خوش الحان فضا را پرکرده بود بطوری که وقتی دشمن از نزدیک خیمه های این مستغفرین و توبه کنندگانم واقعی عبور می کرد، می گفت: انگار که این خیمه ها لانه زنبور عسل است.
اینسان یاران حسین (ع) در شب عاشورا با پروردکار خویش حلوت کرده و راز و نیاز می کردند و از گذشته خود بوبه می نمودند.
آنوقت آیا مانیازی به توبه نداریم؟ آنها نیازمند هستند و ما بی نیاز از توبه؟ حتی حسین علیه السلام می فرماید: من امشب را می خواهم شب استغفار و توبه خود قرار دهم تا چه رسد به ما؟!(232)



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
08-11-2020, 23:00
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




آخرین نماز

ظهر عاشورا نزدیک می شد سی نفر از اصحاب حسین (ع) در جریان یک تیراندازی که به وسیله دشمن انجام گرفت به خاک و خون علطیدند و شربت شهادت نوشیدند.
بقیه نیز در انتظار جانبازی لحظه شماری می کردند و بی قراری می نمودند. ناگهان مردی از اصحاب اباعبداللَّه متوجه شد که ظهر شده است.
لذا خدمت امام (ع) آمد و عرض کرد:
یا اباعبداللَّه! وقت نماز فرارسیده و ما دلمان می خواهد برای اخرین بار در زندگی نماز جمماعتی با شما بخوانیم.
حضرت نکاهی کرد و تصدیق نمود که وقت نماز است و این جمله را فرمود: ذکرت الصلوة جعلک اللَّه من المصلین نماز را یاد کردی، خداوند تو را از نماز گزاران قرار دهد.
فورا حسین(ع)در همان میدان جنگ به نماز ایستاد و اصحاب هم به آن حضرت اقتدا کردند نمازی که د راصطلاح فقه اسلامی نماز خوف نامیده می شود، یعنی دارای دو رکعت بمانند نماز مسافر برای اینکه مجال نداشتند نماز را مفصل بخوانند چون وضع دفاعیشان به هم می خورد. به همین جهت از یاران در مقابل دشمن ایستادند و نیمی به جماعت اقتدا کردند.
نمازگزاران می بایست یک رکعت از نماز را با امام بخوانند و رکعت دیگر را خود بجا بیاورند تا زودتر پست را از دوستانشان تحویل کرفته و انها نیز فضیلت جماعت و نماز خواندن با حسین را در یابند.
اما در این حال وضع اباعبداللَّه (ع) یک وضع حاصی بود زیرا که او ویارایش ار دشمن چندان دور نبودند و لذا در حمله ناجوانمردانه ای که دشمن انجام داد اصحابی که خود را مقابل حصم سپر ساخته بودند مورد هجوم تیرهای دشمن قرار گرفتند آنهم دو جور تیر، تیری که از زبان حارج می شد و تیری که از کمان رها می گشت.
یکی از افراد دشمن فریار براورد ای حسین نماز بخوان! اما نماز تو دیگر فایده ای ندارد تو بر پیشوای زمان خودت یزید یاغی هستی لذا نماز تو قبول نیست
تیرهایی که از کمان ها نیز پرتاپ می شد، بعضی از مدافعان حریم حسینی را به خاک افکند وقتی که امام (ع) نمازش تمام شد یکی دو نفراز آن رادمردان را در خاک و خون غلطان یافت، یکی از آنها سعید بن عبداللَّه حنفی بود آقا خودش را به بالین او رساند تا سعید متوجه شد که حسین (ع) به بالینش آمده جمله عجیبی گفت عرض کرد:
یا ابا عبداللَّه! اُوفیتُ ایا من حق وفا را بجا آوردم؟
او انقدر حق حسین را بالا و بزرگ می دانست که فکر می کرد این مقدار فداکاری هم شاید کافی نباشد. (233)
این بود آخرین نماز اباعبداللَّه و یاران پاکبازش در ظهر عاشورا و در سرزمین کربلا



https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
10-11-2020, 18:42
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




اسب بی صاحب

چون نوبت میدان رفتن به شخص اباعبداللَّه رسید ابتدا چند نفر از سپاه دشمن به جنگ حضرت آمدند ولی آمدن همان بود واز بین رفتن هم همان.
از اینرو پسر سعد فریاد کرد چه می کنید؟! این پسر علی است روح علی در پیکر اوست شما با کی دارید می جنگید؟! با او تن به تن نجنگید دیگر جنگ تن به تن تمام شد.
در این هنگام دشمن دست به نامردی جدیدی زد.
سنگ پرانی، تیر اندازی!
جمعیتی در حدود سی هزار نفر می خواهند یک نفر را بکشند از دور ایستاده اند تیر اندازی می کنند یا سنگ می پرانند، در حالی که همین هاوقتی که الا عبداللَّه (ع) حمله کرد درست مثل یک گفت روبا ه که از جلوی شیری فرار می کنند فرار کردند.
البته حضرت حمله را خیلی ادامه نمی داد برای اینکه نمی خواستع فاصله اش با خیام حرمش زیاد شود. چون غیرت حسینی اجازه نمیداد که تا زنده است کسی به اهل بیتش اهانت کند.
مقداری که حمله می کرد و آنها را دور می ساخت برمی گشت می امد در آن نقطه ای که آن رامرکز قرار داده بود آن نقطه، نقطه ای بود که صدا رس به حرم بود.
(یعنی اهل بیت اگر حسین را نمیدیدند ولی صدایش را می شنیدند) و این برای این بود که به زینبش سکینه اش، بچه هایش اطمینان بدهد که هنوز جان در بدن حسین هست.
وقتی که می امد در آن نقطه می ایستاد آن زبان حشک در آن دهان خشک به حرکت می امد و می گفت: لا حول ولا قوة الا باللَّه العلی العظیم.
یعنی این نیرو از حسین نیست این خداست که به حسین نیرو داده است. هم شعار توحید می داد هم به زینبش خبر می داد:
که زینب جان! هنوز حسین تو زنده است.
او به خاندانش دستور داده بود که تا من زنده هستم کسی حق ندارد بیرون بیاید لذا همه در داخل خیمه ها بودند.




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
12-11-2020, 18:33
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




اباعبداللَّه (ع) دوباره برای وداع به خیمه ها آمد، یک بار آمد وداع کرد و رفت بار دیگر وقتی بود که خودش را به شریعه فرات رساند و خواست کمی اب بنوشد.
در این حال کسی صدازد: حسین! تو می خواهی آب بنوشی؟! ریختند به خیام حرمت!
دیگر آب نخورد و تشنه برگشت.
آمد برای باردوّم با اهل بیتش وداع کند رو کرد به انها و فرمود:
اهل بیت من! مطمئن باشید که بعد از من اسیر می شوید ولی بکوشید که در مدت اساذتتان یک وقت کوچکترین تخلفی از وظیفه شرعیتان نکنید، مبادا کلمه ای به زبان بیاورید که از اجر شما بکاهد ولی مطمئن باشند که این پایان کار دشمن است. این کار دشمن را از پا درآورد، بدانید که خدا شما را نجات می دهد و از ذلت حفظ می کند.
اهل بیت خوشحال شدند و این با رنیز با او خداحافظی کردند و به امر آن حضرت از خیمه ها بیرون نیامدند.
بعد از مدتی یک دفعه باز صدای شیهه اسب اباعبداللَّه را شنیدند خیال کردند که حسین برای بار سوّم آمده است تا با آنها خداحافظی کند ولی وقتی که بیرون آمد ندد اسب بی صاحب ابا عبداللَّه را دیدند.
دور اسب را گرفتند هر کدام سخنی با این اسب می گفت، طفل عریز اباعبداللَّه می گفت :
ای اسب! من از تو نک سوال می کنم آیا پدرم که می رفت با لب بشنه رفت ؟
من میخواهم بفهمم که آیا پدرم را با لب تشنه شهید کردند یا در دم آخر به او یک جرعه آب دادند؟
در این جا روضه ای منسوب به امام زمان است، که حطاب به حسین (ع) می گوید:
جد بزرگوار! اهل بیت تو به ام رشما از خانه بیرون نیامد ند اما وقتی که اسب بی صاحبت را دیدند مو ها را پریشان کردند و همه به طرف قتلگاه تو آمدند.(234)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
14-11-2020, 19:26
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif


یاران وفادار یکی از علمای بزرگ شیعه می گوید: من از هنگامی که خواندم یا شنیدم که امام حسین (ع) درشب عاشورا فرمود: من اصحابی بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم در این حرف دچار ترید شدم و نمی توانستم بپذیرم که این سخن از اباعبداللَّه (ع) باشد زیرا با خود می اندیشیدم که اصحاب آن حضرت خیلی هنر نکردند خوب امام حسین است و ریحانه پیغمبر و امام زمان و فرزند علی (ع) و زهرای اطهر است هر مسلمان عادی هم اکر امام حسین (ع) را در ن وضع میدید او را یاری می کرد و انها که یاری کردند بنابر این خیلی هم قهرمانی به خرج نداند و انها که یاری نکردند خیلی آدمهای پست و بدی بودند. پس از مدتی که در این فکر بودم خداوند متعال انکار می خواست مرا از این غفلت و جهالت و اشتباه بیرون بیاورد لذا شبی در عالم رویا دیدم صحنه کربلاست.
من هم در خدمت ابا عبداللَّه (ع) آماده ام خدمت حضرت رفبم سلام کردم گفتم: یابن رسول اللَّه من برای یاری شما آمده ام.
امام (ع) فرمود به موقع به تو دستور می دهم.
کم کم وقت نماز فرا رسید (همانطور که در کتب مقتل خوانده بودیم که سعید بن عبداللَّه حنفی و افراد دیگری آمدند خود را سپر ابا عبداللَّه قرار دادند تا ایشان نماز بخوانند)
حضرت به من نیز فرمود: ما می خواهیم هم اکنون نماز بخوانیم تو در اینجا بایست تاوقتی که دشمن تیراندازی می کند مانع از رسیدن تیر دشمن بشوی.
گفتم: می ایستم، پس جلوی حضرت ایستادم. و حضرت مشغول نماز شدند، ناگهان دیدم یک تیر به سرعت به طرف حضرت می اید تا نزدیک من شد بی اختیار خود را خم کردم ناگاه تیر به بدن مقدّس ابا عبداللَّه (ع) اصابت کرد در عالم رویا گفتم: استغفراللَّه ربی واتوب الیه، عجب کار بدی شد دیکر نمی گذارم تکرار شود دفعه دوّم تیری آمد تا نزریک من شد هم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوّم و چهارم هم به همین صورت خود را خم کردم و به آن جناب اصالت کرد ناگهان دیدم حضرت تبسمی نمود و فرمود: ما رایت اصحاباً ابرُ و اوفی من اصحابی ، یعنی اصحابی بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم پیدا نکردم.
فورا به خودم آمدم و فهمیدم این که آدم در میان خانه بنشیند و بگوید: یالیتنا کنا معک فنفوز فوزا عظیما یعنی ای کاش ما هم با تو بودیم و به این رستگار ی بزرگ نائل می شدیم کار آسانی است و گرنه اگر پای عمل به میان آند آن وقت معلوم می شود که دیندار واقعی کیست! و کی مرد عمل است و چه مسی مرد حرف و زبان. ولی اصحاب اباعبد اللَّه امتحان خود را خوب پس دادند و ثابت کردند که در عزم و رزم خویش محکم و پایدار هستند.(235)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
16-11-2020, 00:21
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif


آئینه تمام نمای پیغمبر از جوانان اهل بیت پیغمبر اوّل کسی که موفق شد از اباعبداللَّه (ع) کسب اجازه کند فرزند جوان و رشیدش علی اکبر بود که خود اباعبداللَّه (ع) درباره اش شهادت داده است: که از نظر اندام و شمایل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبیه ترین مردم به پیغمبر بوده است.
سخن که می گفت گویی پیغمبر است که سخن می گوید.
آنقدر شباهتش به پیغمبر زیاد بود که اباعبداللَّه می فرمود:
خدایا! خودت می دانی که وقتی ما مشتاق دیدار پیغمبر می شدیم، به این جوان نگاه می کردیم آئینه تمام نمای پیغمبر بود.
این جوان آمد خدمت پدر عرض کرد:
پدر جان! به من اجازه جهاد بده.
حسین (ع) فقط سر خویش را پایین انداخت.
علی اکبر روانه میدان شد.
اباعبداللَّه (ع) در حالی که چشمانش حالت نیم خفته به خود گرفته بود به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامید که به جوانش نکاه می کند.
چند قدمی هم پشت سر او رفت اینجا بود که گفت:
خدایا! خودت گواه باش که جوانی بخ جنگ اینها میرود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه تر است.
آنگاه خطاب به عمر سعد فریاد زد(به طوری که عمر سعد شنید) فرمود:
خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردی.(236)
به این صورت علی اکبر به میدان رفت و با شهامت و از جان گذشتگی بی نظیری مبارزه کرد. بعد از مقداری که گذشت آمد خدمت پدر و گفت:
پدر جان! العطش تشنگی دارد مرا می کشد سنگینی این اسلحه مرا خیلی خسته کرده است اگر یک قطره اب به کام من برسد نیرو می گیرم و باز حمله می کنم.
این سخن جان الا عبداللَّه را اتش می زند می فرماید:
پسر جان! ببین دهان من از دهان تو خشک تر است ولی من به تو وعده می دهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهی نوشید.
این جوان به میدان باز می گردد و مبارزه میکند.
آنهم چه مبارزه ای؟! وقتی که بر سپاه دشمن حمله می کرد همه از جلوی او فرار می کردند.
یک نفر از انان گفت: قسم می خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.
لجظه ای گذشت تا علی اکبر آمد که از نزدیک آن ظالم عبور کند این مرد فاسق فرزند حسین را غافلگیر کرد و با نیزه محکمی آنچنان ضربتی به او زد که دیگر توان از علی اکبر گرفته شد به طوری که تعادل خودش را از دست داد و ناچار دست هایش را انداخت به گردن اسب، در اینجا فریاد کشید:
یا ابا! هذی جدی رسول اللَّه،
پدر جان الان دارم جدم را به چشم دل میبینم و شربت آب می نوشم.(237)









https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
19-11-2020, 18:41
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



رد امان نامه

شب عاشورا است عباس در خدمت اباعبداللَّه علیه السلام نشسته است. در همان وقت یکی از نفرات دشمن نزدیک می اید و فریاد می زند: عباس بن علی و برادرانش را بگویید بیایند.
عباس می شنود، ولی مثل اینکه ابدا نشنیده است، اعتنا نمی کند، آنجنان در حضور حسین (ع) مودب است که آقا به او فرمود:
جوابش را بده، هر چند فاسق است!
جلو می اید می بیند شمر بن ذی جوشن است.
روی یک علاقه خویشاوندی دور که از طرف مادر با عباس دارد و آن اینکه هر دو از یک قبیله اند وقتی که از کوفه آمده است به خیال خودش امان نامه ای برای اباالفضل و برادران مادری او آورده است. به خیال خودش خدمتی کرده است .
تا شمر حرف خودش را گفت.
عباس علیه السلام پرخاش مردانه ای به او کرد، فرمود:
خدا تو را و آن کسی که این امان نامه را به دست تو داده است لعنت کند تو مرا چه شناخته ای؟ درباره من چه فکر کرده ای؟ تو خیال کرده ای من آدمی هستم که برای حفظ جان خودم امامم، برادرم حسین بن علی علیه السلم را اینجا بگذارم و بیایم دنبال تو، آن دامنی که ما در آن بزرگ شده ایم و آن پستانی که از آن شیر خودره ایم، اینجور ما را تربیت نکرده است.(238)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
21-11-2020, 19:38
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif



سقای کربلا

او بسیار رشید و شجاع و بلند قد و خوشرو و زیبا بود، از اینرو وی را ماه بنی هاشم لقب داده بودند.
رشادت را از مادرش و شجاعت را از پدرش علی (ع) به ارث برده بود و بنابراین آرزوی علی در ابوالفضل تحقق یافت. زیرا که ازدواج امیر المومنین (ع) باام البین به منظور داشتن فرزندی رشید و شجاع صورت گرفته بود.
روز عاشورا می شود ابوالفضل جلو می آید، خدمت حسین (ع) عرض می کند:
برادر جان! به من هم اجازه بفرمایید به میدان بروم این سینه من تنگ شده است. دیگر طاقت نمی آورم، می خواهم هر چه زودتر این جان خودم را فدای شما کنم.
امام (ع) فرمود:
برادرم حال که می خواهی به میدان بروی برو! بلکه بتوانی مقداری آب برای فرزندان من بیاوری.
او سقای کربلا لقب کرفته است جون در طول سه شبانه روز که آب را برای حسین و اصحابش ممنوع کرده بودند یکی دوبار از جمله شب عاشورا آب تهیّه نمود حتی با آن آب غسل کرده و بدنهای خویش را شستشو داده بودند.
این بار نیز الوالفضل برای آوردن آب اعلم آمادگی کرد.
چهار هزار نفر از سپاهیان دسمن دور آب را محاصره کرده بودند یک تنه خودش را بتخجمعیت دشمن زد وارد شریعه فرات شد اسب را داخل آب برد اوّل مشکی را که همراه داشت پرآب کرد و به دوش گرفت.
هوا گرم است جنگیده است همانطور که سورا است و آب تا زیر شکم اسب را فراگرفته دست زیر اب برد مقداری آب با دو دستش تا نزدیک لبهای مقدسش آورد.
آنهایی که از دور او را نگاه می کردند دیدند که اندکی تامل کرد و بعد آب را از دست رها کرد و بر روزی آب ریخت.
کسی نفهمید که چرا ابوالفضل در آنجا آب نیاشامید؟! اما وقتی از شریعه بیرون آمد رجزی خواند که از آن فهمیدند چرا از نوشیدن آب خودداری کرد.
خود را مخاطب قرار داد و گفت:
ای نفس ابئالفضل می خواهم بعد از حسین زنده نمانی حسین شرتب مرگ بنوشد و در کنار خیمت ها با لب تشنه ایشتاده باشد و تو آب بیاشامی!؟ پس مردانکی کجا رفت، مواسات و همدلی کجا رفت؟ مگر حسین امام تو نیست؟ مگر تو ماموم او نیستی، مگر تو تابع او نیستی؟ هیهات، هرگز دین من وفای من، به من چنین اجازه ای را نمی دهد.
عزم بازگیت کرد اما به هنگام برگشتن مسیر خود را عوض کرد این بار از راه نخلستانها آمد جون همه همتش این بود که آب را به سلامت به خیمه ها برساند.
اما در همین حال شنیدند که رجز ابوالفضل عوض شد، معلوم بود حادثه ای پیش آمده است، فریاد زد:
وَاللَّه اِن قُطعتُمُوا یَمینی - اِنّی اُحامی ابداً عنْ دینی
و عن امام صادق الیقینی - نجل النبیّ الطّاهر الامینِ
به خدا قسم اگر دست راست مرا قطع کنید من دست از دامن حسین برنمیدارم، طولی نکشید که رجز تغییر کرد و چنین گفت:
یا نفس الا تخشی مِن الکفار - وَابْشری برحمة الجبار
مع النبی السید المختار - قد قطعوا ببغیهم یساری
در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است.
نوشته اند با آن هنر و فراستی که داشت به هر زحمت بود مشک آب را چرخاند و خودش را روی آن انداخت که ناگاه عمود آهنین بر فرقش فرود آمد...(239)


https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
22-11-2020, 20:37
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




مادر چهار شهید

روزی علی (ع) به به برادرش عقیل تئصیه می کند که زنی برای من انتخاب کن که از شجاع زادگان باشد(زیرا) که می خواهم از او فرزندی شجاع به دنیا بیاید.(240)
عقیل،ام البنین را انتخاب نمود و به آقا عرض کرد:
گف این زن از نوع همان زنی است که تو می خواهی.
(پس از ازدواج علی (ع) باام البنین)، چهار پسر که ارشدشان وجود مقدس اباالفضل العباس است از این زن به دنیا می آید.
این چهار پسر در کربلا در رکاب اباعبداللَّه حرکت می کنند.
روز عاشورا هنگامی که نوبت نبرد به بنی هاشم رسید، اباالفضل که برادر ارشد بود، به برادرنش گفت:
من دلم میخواهد: شما قبل از من به میدان بروید جون می خواهم اجر شهادت برادر را ادراک کرده باشم.
گفتند: هر چه تو امر کنی.
رفتند به میدان و هر سه شهید شدند.
و پس از شهادت آنها اباالفضل (ع) نیز بدانان ملحق گردید.
ام البنین در کربلا نبود تا از نزدیک شهادت فرزندان خویش را مشاهده کند. اما خبر شهادت این چهار پسر را در مدینه به وی رساندند.
او سوگ فرزندان عریزش نشست و به گریه و ندبه پرداخت، گاهی سر راه عراق و گاهی در بقیع می نشست و گر یه می کرد، زنها هم دور او جمع می شدند.
مروان حکم که حاکم مدینه بود، با آن همه دشمنی و قساوت گاهی به آنجا می آمد و می ایستاد و می گریست از جمله ندبه هایش این است:
کانت بیون لی ادعی بهم - والیوم اصبخت و لا من بنین
ای زنان! من از شما یک تقاضا دارم و ظان این است که: بعد از این مرا با لقب ام البنین نخوانید، چون ام البنین یعنی مادر پسران، مادر شیر پسران، دیگر من را به این اسم نخوانید شما وقتی مرا به این اسم می خوانید به یاد فرزندان شجاعم می افتم و دلم آتش می گیرد یک روزی ام البنین بودم ولی الان ام البنین و مادر پسران نیستم، مرثیه ای دارد راجع به خصوص اباالفضل العباس:
یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد - و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذی لبد
انبئت انن ابنی اصیب براسه مقطوع ید - ویلی سیفک یدیک لما دنی منک اخد
می گوید: ای چشمی که در کربلا بودی و آن منظره ای را که عباس من شیر بچه من حمله می کرد، می دیدی و دیده ای! ای مردمی که آنجا حاضر بوده اید! برای من داستانی نقل کرده اند نمی دانم این داستان راست است یا نه؟
انبئت ان ابنی اصیب براسه مقطوع ید.
یک خبر خیلی جانگداز به من داده اند، نمی دانم راست است یا نه؟ به من گفتته اند: که اولا دستهای پسرت بریده شد بعد در حالی که فرزند تو دست در بدن نداشت یک مرد لعین ناکسی آمد و عمود آهنین بر فرق او زد.
ویلی علی شبلی امال براسه ضرب العمد.
وای بر من، وای بر من، که می گویند بر سر شیر بچه ام عمود آهنین فرود آمد.
بعد می گوید: عباس جانم! فرزند عزیزم! من خودم می دانم که اگر دست در بدن داشتی هنچ کس جرات نزدیک شدن به تو را نمی کرد.(241)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
26-11-2020, 21:25
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





سربازی خردسال در کربلا

یکی از فرزندان امام حسن مجتبی (ع) عبداللَّه نام دارد، این طفل هنوز در رحم مادر و یا بقولی شیر خوار بود که پدر بزرگوارش به شهادت رسید.
به همین جهت سرپرستی او را عمویش اباعبداللَّه الحسین (ع) به عهده گرفت بنابراین حسین (ع) به منزله پدری برای وی به شمار می آمد واز این رو این طفل به آن حضرت علاقه داشت. سالها گذشت تا او ده ساله شد.
محرم سال 61 هجری فرا رسید، حادثه کربلا پیش آمد روز عاشورا شد، اباعبداللَّه الحسین (ع) دستور داده بودند که کسی از خیمه ها بیرون نیاید و این دستور اطاعت گردید، آخرین لحظات عمر حسین (ع) نزدیک می شد آن حضرت در قتلگاه افتاده بود به گونه ای که توانایی حرکت نداشتند.
عبداللَّه از گوشه خیمه یک نگاهی به قتلگاه انداخت تا عموی خود را به آن حال دید از خیمه بیرون دوید، زینب(س)راه را بر روی او بست اما چون این پسر قوی بود خود را از دست عمه اش زینب رهانید و گفت: به خدا قسم از عمویم جمدا نمی شوم دوید و خود را در آغوش حسین (ع) انداخت، سبحان اللَّه! حسین چه صبر و چه قلبی دارد؟
اباعبداللَّه (ع) طفل را در بغل فشرد، در همان حال ظالمی آمد تا با شمشیر ضربتی بر آن حضرت فرود آرد در همین موقع طفل گفت:
تو می خواهی عموی مرا بزنی؟
تا شمشیر را حواله کرد طفل دست کوچک خود را بالا اورد تا مانع از اسیب رسیدن به عمویش شود شمشیر پایین آمد و دست این پسرک خردسال را از بدن جدا کرد فریادش بلند شد: ای عمو مرا دریاب!
حسین (ع) او را در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر صبر کن به همین زودی به جد و پدرت ملحق می شوی!(242)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
29-11-2020, 22:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





لخت در میدان نبرد

یکی از اصحاب اباعبداللَّه (ع) عابس بن ابی شبیب شاکری است این مرد که خیلی شجاع بود و حماسه حسین در روح او وجود داشت، هنگامی که روز عاشورا به میدان نبرد آمد، وسط میدان ایستاد و هماورد طلبید. اما کسی از سپاه دشمن جرات نکرد که به جنگ او بیاید،
عابس ناراحت و عصبانی شد و برگشت و کلاه خود را از سر برداشت زره را از بدن بیرون آورد چکمه را از پا درآورد و لخت به میدان آمد و گفت: الان بیایید و با عابس بجنگید. باز هم جرات نکردند.
بعد با یک عمل ناجوانمردانه سنگ و کلوخ و شمشیر شکسته را به سوی این مرد بزرگ پرتاب کردند و به این وسیله او را شهید نمودند.(243)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
03-12-2020, 19:11
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




آفرین پسرم

عبداللَّه بن کلبی یکی از افرادی است که در کربلا هم زنش و هم مادرش همراهش بودن. او قهرمانی قوی و شجاع بود و تازه ازدواج کرده بود، هنگامی که روز عاشورا می خواست به میدان برود زن او ممانعت کرد و گفت: کجا می روی؟ من را به کی می سپاری؟ فورا مادرش آمد جلو و گفت: پسرم مبادا حرف زنت را بشنوی.
امروز روز امتحان تو است، اگر امروز خود را فدای حسین نکنی، شیر پستانم را به تو حلال نخواهم کرد عبداللَّه هم امر مادر را پذیرفت و به میدان رفت و جنگید تا شهید شد.
مادرش پس از این جریان فورا عمود خیمه را برمی دارد و به دشمن حمله می کند.
اباعبداللَّه (ع) خطاب به او می فرماید: ای زن برگرد خدا بر زنان جهاد را واجب نکرده است.
پیر زن امر امام (ع) را اطاعت می کند ولی دشمن رذالت به خرج می دهد و سر فرزندش را از بدن جدا کرده و به سوی مادرش پرتاب می کنند.
پیرزن سر جوانش را بغل می گیرد، به سینه می چسباند می بوسد میگوید: مرحبا پسرم، آفرین پسرم آلان من از تو راضی شدم و شیرم را به تو حلال کردم.
بعئد آن را به طرف دشمن می اندازد و می گوید ما چیزی را که در راه خدا دادیم پس نمی گیریم.
اصحاب اباعبداللَّه الحسین (ع) در روز عاشورا خیلی مردانگی نشان دادند خیلی صفا و وفا نشان دادند، هم زنها و هم مردهایشان. واقعا تابلوهایی در تاریخ بشریت ساختند که بی نظیر است. اگر این تابلوها در تاریخ فرهنگ ها بود آنوقت معلوم می شد از آنها در دنیا چه می ساختند.(244)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
05-12-2020, 20:37
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





از هواداران عثمان بودن تا صحابی حسین شدن

در بین اصحاب امام حسین (ع) مردی است به نام زهیر بن القین او اول از پیروان و هواداران عثمان بود، یعنی از کسانی بود که اعتقاد داشت عثمان مظلوم کشته شده است و العیاذ باللَّه علی (ع) در این فتنه دخالت داشته و بر همین اساس با علی (ع) میانه خوبی نداشت.
عنگامی که حسین (ع) از مکّه به حانب عراق در حرکت بودند، زهیر هم با آن حضرت هم مسیر شده بود. اما در همه این مدت تردید داشت که آیا با امام حسین (ع) روبرو بشود یا نه؟ چون در عین حال فردی بود که درعمق دلش مومن بود می دانست که حسین بن علی فرزند پیغمبر نیز هست و حق نیز همین هست و حق بزرگی بر این امت دارد.
و به همین جهت می ترسید که با آن حضرت روبرو شود زیرا که ممکن بود امام (ع) از وی تقاضایی کند و او در انجام آن کوتاهی نماید و این البته کار بد و ناپسندی است. از قضا در یکی از منازل بین زاه بر سر یک چاه آب اجبارا با امام فرود آمد.
امام (ع) شخصی را دنبل زهیر فرستاد و پیغام داد که زهیر را بگویید بیاید نزد ما، وقتی که فرستاده حسین (ع) به جایگاه زهیر رسید زهیر و اعوان و قبیله اش در خیمه ای مشغول نهار خوردن بودند.
فرستاده امام حسین (ع) رو به زهیر کرد و گفت: یا زهیر اجب الحسین، یعنی ای زهیر بپذیر دعوت حسین (ع) را،
تا زهیر این کلمه را شنید رنگ از رخسارش پرید، گفت: آنچه نمی خواستم شد، نوشته اند: همانطور که غذا می خورد دستش توی سفره ماند اطرافیان واعوانش نیز همین حالت را پیدا کردند.
نه می توانست بگوید می آیم، نه می توانست بگوید نمی ایم.
اما او زن صالحه و مومنه ای داشت متوجه قضیه شد، دید که زهیر در جواب نماینده اباعبداللَّه (ع) سکوت کرده، لذا آمد جلو و با یک ملامت عجیبی فریاد زد:
زهیر! خجالت نمی کشی؟ پسر پیغمبر فرزند زهرا بو را خواسته است باید افتخار کنی تازه تردید هم داری؟ بلند شو!
زهیر بلند شد و به جانب خیمه گاه حسین (ع) حرکت کرد اما با کراهت قدم بر می داشت من نمی دانم یعنی تاریخ هم ننوشته است و شاید هیچ کس نداند که در آن مدتی که اباعبداللَّه با زهیر ملاقات کرد، میان آن دو چه گذشت؟ چه گفت و چه شنید.
اما آنچه مسلم است این است که 8 چهره زهیر بعد از برگشتن غیر چهره او در وقت رفتن بود وقتی می رفت چهره ای گرفته و درهم داشت ولی وقتی می آمد چهره اش خوشحال و خندان بود.
چه انقلابی حسین در وجود او ایجاد کرد؟ چه چیز را بیادش آورد؟ که بر خلاف انتظار اطرافیانش دیدند زهیر دارد وصیّت می کند: اموالم، ثروتم را چنین کنید بچّه هام را چنان، زنم را به خانه پدرش برسانید و...
- خودش را مجهز کرد و گفت من رفتم.
همه فهمیدند که دیگر کار تمام است.
می گویند: وقتی که می واست برود و به حسین (ع) بپیوندد زنش آمد و دامن او را گرفت و گفت:
زهیر! تو رفتی اما به یک مقام رفیع نائل شدی، زیرا حسین از تو شفاعت خواهد کرد من امروز دامن تو را می گیرم که در قیامت جد حسین مادر حسین هم نیز از من شفاعت نمایند.
زهیر به همراه حسین (ع) رفت و از اصحاب صف مقدم کربلا شد. زن زهیر خیلی نگران بود که بالاخره قضیه به کجا می انجامد؟ تا اینکه به او خبر رسید که حسین و اصحابش همه شهید شدند و زهیر هم به مانند آنها به فیض شهادت نائل آمده است.
پیش خودش فکر کرد که لابد دیگران همه کفن دارند ولی زهیر کفن ندارد پس کفنی را به غلامی داد تا بدن زهیر را کفن نمایند.
ولی وقتی که آن غلام به قتلگاه آمد یک وضعی را دید که شرم و حیا کرد بدن زهیر را کفن کند زیرا که می دید بدن حسین که آقا و مولای او به شمار می اید همجنان بی کفن بر روی حاک گرم کربلا مانده است.(245)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
06-12-2020, 17:03
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





شهامت و شهادت یک نوجوان

در شب عاشورا هنگامی که حضرت اباعبداللَّه به اصحابش مژده می دهد که فردا همه شما شهید می شوید، قاسم بن الحسن که تازه سیزده بهار از عمرش می گذشت و گویا پشت سر اصحاب نشسته بود و مرتب سرک می کشید که دیگران چه می گویند، با خودش فکر کرد که آیا این گفته شامل من هم خواهد شد یا نه؟ آخر من کوچک هستم شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته مس شئند و من هنوز صغیرم لذا رو کرد به آقا و عرض کرد: وانا فی من یقتل؟ آیا من هم جزء کشته شدگان هستم؟ حالا ببینید آرزو چیست؟
امام فرمود: اوّل من از تو یک سوال می کنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را می دهم. شاید آقا این سوال را مخصوصا کرد، می خواست این سوال و جواب پیش بیاید تا مردم آینده فکر نکنند که این جوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد و نگویند این جوان در ارزوی دامادی بود برایش حجله درست کنند لذا آقا فرمود که اوّل من سوال می کنم. کیف الموت عندک؟ پسرکم! فرزند برادرم! اوّل بگو که مردن و کشته شدن در ذائقه تو چه مزه ای دارد ؟
فورا گفت: احلی من العسل، از عسل شیرینتر است. اگر از ذائقه من می پرسی که مرگ از عسل در ذائقه من شیرینتر است. یعنی برای من آرزوئی شیرینتر از این ارزو وجود ندارد.
امام بعد از گرفتن این جواب فرمود: فرزند برادرم و تو هم کشته می شوی، بعد ان تبلو ببلاءٍ عظیم اما جان دادن تو با دیکران خیلی متفاوت است گرفتاری بسیار شدیدی پیدا می کنی.
لذا روز عاشورا پس از آنکه با اصرار زیاد اجازه رفتن به میدان را گرفت از آنجا که کوچک است زرهی متناسب با اندام او وجود ندارد. کلاه خود مناسب با سر او وجود ندارد، اسلحه و چکمه مناسب با اندام او وجود ندارد. نوشته اند عمامه ای به سر گذاشته بود همین قدر نوشته: بقدری این بچه زیبا بود که دشمن گفت: مثل یک پاره ماه است.
بر فرس تندرو و هر که تو را دید گفت - برگ گل سرخ را باد کجا می برد
راوی گفت: دیدم بند یکی از کفشهایش باز است و یادم نمیرود که پای چپش بود از اینجامعلوم می شود چکمه پایش نبوده است.
نوشته اند: که امام کنار خیمه ایستاده و لجام اسبش در دستش بود. معلوم بود منتظر است که یک مرتبه فریادی شنید!
امام به سرعت یک باز شکاری دوی اسب پرید و حمله کرد. آن فریاد فریاد یا عمّاهُ قاسم بن الحسن بود. اقا وقتی به بالین این جوان رسید در حدود دیوست نفر دور این بچّه را گرفته بودند. امام حمله کرد آنها فرار کردند و یکی از دشمنان که از اسب پائین آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا کند خودش در زیر پای اسب رفقایش پایمال شد.آن کسی را که می گویند در روز عاشورا در حالی که زنده بود زیر سم اسبها پایمال شد، یکی از دشمنها بود نه حضرت قاسم.
به هر حال حضرت وقتی به بالین قاسم رسیدند که گرد وغبار زیار بود و کسی نمی فهمید قضیه از چه قرار است. هنگامی که این گرد و غبار ها یشست یک وقت دیدند که آقا بر بالین قاسم نشسته و سر قام را به دامن گرفته است. این جمله را از آقا شنیدند که فرمود:
یعزُّو اللَّه علی عمِّک ان تدعوهُ فلا یُجیبک او نجیبک فلا ینفعک صوتُه.
برادر زاده! خیلی بر عموی تو سخت است که تو او را بخوانی، نتواند تو رااجابت کند، یا اجابت بکند اما نتواند برای تو کاری انجام بدهد.
راوی می گوید: در حالی که سر جناب قام به دامن حسین (ع) بود و از شدت درد پاشنه پا را محکم به زمین می کوبیدفشهق شهقة فمات فریادی کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
منظره چقدر تکان دهنده است اینهاست که این حادثه را یک حادثه بزرگ تاریخی کرده و ما باید این حادثه را زنده نگه داریم جون دیگر نه حسینی پیدا خواهد شد و نه قاسم بن الحسنی. این است که این مقدار ارزش می دهد که بعد از چهارده قرن اگر حسینیه ای بنامشان بسازیم کاری نکرده ایم. وگر نه آرزوی دامادی داشتن که وقت صرف کردن نمی خواهد پول صرف کردن نمی خواهد حسینیه ساختن نمی خواهد، سخنرانی نمی خواهد، ولی اینها حوهره انسانیت هستند. مصداق انی جاعل فی الارض خلیفة هستند اینها بالاتر از فرشته هستند.(246)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
09-12-2020, 17:41
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif




نوشته اند: که امام کنار خیمه ایستاده و لجام اسبش در دستش بود. معلوم بود منتظر است که یک مرتبه فریادی شنید!
امام به سرعت یک باز شکاری دوی اسب پرید و حمله کرد. آن فریاد فریاد یا عمّاهُ قاسم بن الحسن بود. اقا وقتی به بالین این جوان رسید در حدود دیوست نفر دور این بچّه را گرفته بودند. امام حمله کرد آنها فرار کردند و یکی از دشمنان که از اسب پائین آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا کند خودش در زیر پای اسب رفقایش پایمال شد.آن کسی را که می گویند در روز عاشورا در حالی که زنده بود زیر سم اسبها پایمال شد، یکی از دشمنها بود نه حضرت قاسم.
به هر حال حضرت وقتی به بالین قاسم رسیدند که گرد وغبار زیار بود و کسی نمی فهمید قضیه از چه قرار است. هنگامی که این گرد و غبار ها یشست یک وقت دیدند که آقا بر بالین قاسم نشسته و سر قام را به دامن گرفته است. این جمله را از آقا شنیدند که فرمود:
یعزُّو اللَّه علی عمِّک ان تدعوهُ فلا یُجیبک او نجیبک فلا ینفعک صوتُه.
برادر زاده! خیلی بر عموی تو سخت است که تو او را بخوانی، نتواند تو رااجابت کند، یا اجابت بکند اما نتواند برای تو کاری انجام بدهد.
راوی می گوید: در حالی که سر جناب قام به دامن حسین (ع) بود و از شدت درد پاشنه پا را محکم به زمین می کوبیدفشهق شهقة فمات فریادی کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
منظره چقدر تکان دهنده است اینهاست که این حادثه را یک حادثه بزرگ تاریخی کرده و ما باید این حادثه را زنده نگه داریم جون دیگر نه حسینی پیدا خواهد شد و نه قاسم بن الحسنی. این است که این مقدار ارزش می دهد که بعد از چهارده قرن اگر حسینیه ای بنامشان بسازیم کاری نکرده ایم. وگر نه آرزوی دامادی داشتن که وقت صرف کردن نمی خواهد پول صرف کردن نمی خواهد حسینیه ساختن نمی خواهد، سخنرانی نمی خواهد، ولی اینها حوهره انسانیت هستند. مصداق انی جاعل فی الارض خلیفة هستند اینها بالاتر از فرشته هستند.(246)






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
12-12-2020, 21:25
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






بانوی نمونه

!یکی از جوانانی که در کربلا شهید شد و مادرش حضور داشت عون بن عبداللَّه بن جعفر فرزند جناب زینب کبری سلام اللَّه علیها است. یعنی زینب علیها السلام شاهد شهادت پسر بزرگوارش بود.
از عبداللَّه بن جعفر شوهر زینب دو پسر در کربلا بودند که یکی از زینب و دیگری از زن دیگر بود و هر دو شهید شدند. بنابراین پسر زینب نیز در کربلا شهید شده است و یکی از آن عجایبی است که تربیت بسیار بسیار عالی این بانوی مجلله زا می رساند، این است که در هیچ مقتلی ننوشته اند که زینب چه قبل و چه بعد از شهادت پسرش نامی از او برده باشد. گویی اکر می خواست نام او را ببرد فکر می کرد که نوعی بی ادبی است. یعنی یا اباعبداللَّه فرزند من قابل این نیست که فدای تو شود، مثلا د رشهادت علی اکبر زینب از خیمه بیرون آمد و فریاد زد: ای برادرم و ای فرزند برادرم! بطوری که فریادش فضارا پر کرده بود ولی هیچ ننوشته اند که در شهادت فرزندش چنین کاری کرده باشد.(247)





https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
15-12-2020, 21:45
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





عاشورا و غلام سیاه

کسانی که اباعبداللَّه خود را به بالین آنها رسانده است عده معدودی هستند. دو نفر از آنها افرادی هستند که ظاهرا مسلم است که قبلا برده بوده اند یعنی بره های آزاد شده بوده اند. اسم یکی از آنها جون است که می گویند: مولی ابی ذر غفاری یعنی آزاد شده جناب ابی ذر غفاری. این شخص سیاه است و ظاهرا بعد از آزادیش از در خانه اهل بیت پیغمبر دور نشده است. یعنی حکم یک خدمتکار را در آن خانه داشته است .
در روز عاشورا همین جون سیاه می اید پیش اباعبداللَّه می گوید: به من هم اجازه جنک بدهید.
حضرت می فرماید: نه برای تو الان وقت این است که بروی بعد از این در دنیا آقا باشی، این همه خدمت که به خانواده ما کرده ای بس است ما از تو راضی هستیم.
او باز التماس و خواهش می کند حضرت امتناع می کند. بعد این مرد افتاد به پاهای ابا عبداللَّه و شردع کرد به بوسیدن که آقا مرا محروم نقرمائید و سپس جمله ای گفت که اباعبداللَّه جایز ندانست که به او اجازه ندهد.
عرض کرد: آقا فهمیدم که جرا به من اجازه نمی دهید من کجا و چنین سعادتی کجا، من با این دنگ سیاه و با این خون کثیف و با این بدن متعفن شایسته چنین مقامی نیستم.
فرمود: نه چنین چیزی نیست پس اجازه دادم که به میدان نبرد بروی.
می رود و رجز می خواند و کشته می شود.
اباعبداللَّه رفت به بالین این مرد دز آنجا دعا کرد، کفت خدایا در آن جهان چهره او را سفید و بوی او را خوش گردان، خدایا او را با ابرار محشود کن (ابرار مافوق متقین هستند، ان کتاب الابرار لفی علیین) خدایا در آن جهان بین او و آل محمّد شناسایی کامل برقرار کن.(248)




https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
19-12-2020, 17:15
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif






...................) Anotates (.................


1) وحی و نبوت، ص 169؛ استاد شهید، این مطالب را به استناد مقاله آقای مجتهد زنجانی در کتاب محمد خاتم پیامبران جلد اوّل نوشته اند.
2) سیره نبوی، ص 29
3) انسان کامل، ص 168.
4) سیره نبوی، ص 73.
5) امامت، مجموعه آثار، ج 4، ص 879.
6) امامت، مجموعه آثار، ج 4 ص 879 و 880.
7) امامت، مجموعه آثار، ج 4، ص 894 و 795.
8) بیست گفتار، ص 194.
9) بحارالانوار، ج 15، جزء اول، ص 56، چاپ کمپانی، نقل از کافی.
10) بحارالانوار، ج 15، جزء اول، ص 56، چاپ کمپانی، نقل از کافی.
11) عدل آله ی، مجموعه آثار، ج 1، ص 179 و 180.
12) وسائل الشیعه، چاپ مکتبة المحمدی قم، جزء چهارم از جلد 2، ص 1208.
13) وسائل الشیعه، چاپ مکتبة المحمّدی قم، جزءدوّم از جلد 2، ص 1206، سوره محمّد، شماره 33.
14) خصال صدوق، باب ثلثه، شماره 93.
15) عدل الهی، مجموعه آثار، ج 1، ص 234.
16) قیام و انقلااب مهدی(عج)، مقاله شهید، ص 108.
17) خدمات متقابل اسلام و ایران، ص 74، به نقل از سنن ابی داود، ج 2 ص 625
18) خدمات منقابل اسلام و ایران، ص 75، به نقل از روضةالکافی، ج 8، روایت 203.
19) خدمات متقابل اسلام و ایران، ص 75.
20) خدمات متقابل اسلام و ایران، ص 129، به نقل از سفینةالبحار، ج 2، ص 692 و 693، ماده ((ولی))
21) خدمات متقابل اسلام و ایران، مجموعه آثار، ج 14، ص 80 و 81.
22) خدمات متقابل اسلام و ایران، مجموعه آثار، ج 14، ص 81 و 82، و نیز سیره نبوی، ص 119، به نقل از: طبقات الکبری، ج 1، ص 260، تاریخ طبری، ج 2، ص 295.
23) ابن اثیر در کامل التواریخ، ج 2، ص 228 گوید: ((و کانت ردة الاسود اوّل ردة فی الاسلام علی عهد رسول اللَّه.))
24) خدمات متقابل اسلام و ایران، مجموعه آثار، ج 14، ص 13 و 14.
25) خدمات متقابل اسلام و ایران، مجموعه آثار، ج 14، ص 84 و 85.
26) خدمات متقابل اسلام و ایران، مجموعه آثار، ج 14،ص 90 - 85.
27) سیره نبوی، ص 69 و 70.
28) وحی و نبوت، ص 175.
29) وحی و نبوت، ص 175.
30) سیره نبوی، ص 139.
31) سیره نبوی، ص 107 .
32) زندگی جاوید یا حیات اخروی، ص 28 و 29 .
33) مسئله حجاب، ص 25 به نقل از کافی، ج 5، ص 496 .
34) مسئله حجاب، ص 27 به نقل از کافی، ج 5، ص 567 .
35) گفتارهای معنوی، ص 77 .
36) گفتارهای معنوی، ص 156 و 157 .
37) گفتارهای معنوی، ص 159.
38) نظام حقوق زن در اسلام، ص 56 و 57 .
39) نظام حقوق زن در اسلام ،صص 219 - 217 .
40) نظام حقوق زن در اسلام، ص 271 .
41) نظام حقوق زن در اسلام، ص 273 .
42) نظام حقوق زن در اسلام، ص 348 .
43) نظام حقوق زن در اسلام، ص 349 .
44) جاذبه و دافعه علی (ع) ، ص 108 و 109 .
45) مستدرک الصحیحین، ج 3، ص 131. این داستان با کیفیت های مختلف به متجاوز از هیجده نقل در کتب معتبر اهل سنت نقل شده است.
46) جاذبه و دافعه علی (ع)، ص 97 و 98 .
47) گفتارهای معنوی، ص 21 و 20 .
48) خطبه 51، نهج البلاغه، صبحی صالح .
49) مثنوی مولوی، ص 97، نقل از صفحه 65 و 66، انسان کامل.
50) استاد در کتاب داستان راستان در داستانی تحت عنوان کابین خون به این ماجرا اشاره کرده اند اما بیشتر به جریان خوارج پرداخته اند و فاجعه دلخراش قتل مولا علی(ع).
51) جاذبه و دافعه علی (ع) ، ص 111 تا 122 .
52) سیره حلبی، ج 2، ص 335 - 345. مستدرک حاکم، ج 3، ص 33. طبری، بحار، کنز الفوائد نیز نقل کرده اند.
53) سیره نبوی، ص 133 و 134.
54) پیرامون انقلاب اسلامی، ص 106 .
55) سیری در نهج البلاغه، ص 106 .
56) سیری در نهج البلاغه، صص 157 و 158 .
57) سیری در نهج البلاغه، ص 157 .
58) سیری در نهج البلاغه، صص 183 و 184 .
59) گفتارهای معنوی، ص 262 .
60) انسان کامل، ص 44. البته آنچه که تحت عنوان فرمایشات مولا آوردن شد بیشتر مضمون گفتار آن حضرت است تا ترجمه دقیق آن.
61) منتهی الامال، چاپ جاویدان، ج 1، ص 214 .
62) نهج البلاغه، صبحی صالح، ص 379. نقل از ص 45 - 48 انسان کامل.
63) انسان کامل، ص 69 .
64) نهج البلاغه، صبحی صالح، ص 421 .
65) تحف العقول، ص 135 .
66) انسان کامل، صص 69 - 71 .
67) استاد شهید، در پاورقی کتاب خود تذکر داده اند که این عدد به حسب آنجه من شمرده ام می باشد، اگر در شمارش اشتباه نکرده باشم.
68) سیری در نهج البلاغه، ص 10 .
69) گفتارهای معنوی، ص 236 و 237 .
70) پیرامون انقلاب اسلامی ص 62 .
71) نهج البلاغه، خطبه 207 .
72) مجموعه آثار، ج 3، ص 325 و 326.
73) فلسفه اخلاق، ص 249 .
74) سیری در سیره نبوی، ص 58 .
75) سیری در سیره نبوی، ص 114 .
76) سیری در سیره نبوی، ص 256 .
77) سیری در سیره ائمه اطهار، ص 47 .
78) سیری در سیره ائمه اطهار علیهم السلام، ص 49 .
79) نساء/ 98.
80) توبه/ 106.
81) توبه/ 60.
82) کافی، کتاب الایمان و الکفر باب اصناف الناس.
83) کافی، کتاب الایمان و الکفر باب اصناف الناس.
84) مجموعه اثار، ج 1، ص 322 و 323 .
85) کافی، ج 2، باب الضلال، ص 401 .
86) مجموعه اثار، ج 1، ص 326 و 325 .
87) کافی، ج 2، ص 464 .
88) مجموعه آثار، ج 1، صص 331 و 332 .
89) مجموعه آثار، ج 1، ص 333 .
90) مجموعه آثار، ج 3، ص 301 .
91) سوره هود، آیه 46 .
92) بحار الانوار، ج 10 (چاپ قدیم) ص 65 .
93) مجموعه آثار، ج 1، ص 335 .
94) کتاب بیست گفتار، صص 136 - 139 .
95) سیره نبوی، صص 97 و 98، به نقل از نفثة المصدور، محدث قمی، ص 46 .
96) انسان کامل، ص 15 و 16 .
97) گفتارهای معنوی، ص 257- مقداری در استنتاج تصرف شده است.
98) نظام حقوق زن در اسلام، ص 208 و 209
99) سوره نمل .
100) کتاب بیست گفتار، ص 248 .
101) سوره یوسف، آیه 33.(انسان کامل، ص 81).
102) وحی و نبوت، ص 20. استاد این داستان را بر اساس خطبه 190 نهج البلاغه نوشته اند.
103) صافات / 102
104) صافات / 102
105) بقره/ 124
106) امامت، مجموعه آثار، ج 4، ص 919 - 921
107) شرح ابن ابی الحدید، چاپ بیروت، ج 2، ص 863
108) عدل آلهی، مجموعه آثار، ج 1، ص 334
109) عدل آلهی، مجموعه آثار، ج 1، ص 237 پاورقی.
110) سیری در نهج البلاغه، صص 11 و 12
111) سیری در نهج البلاغه، صص 19 و 20
112) توحید، مجموعه آثار، ج 4، ص 332 و 333
113) توحید، مجموعه آثار، ج 4، ص 333 و 334
114) نبوت، مجموعه آثار، ج 4، صص 473 و 474
115) نبوت، مجموعه آثار، ج 4، صص 474 و 475
116) نبوت، مجموعه آثار، ج 4، صص 492 و 493
117) نبوت، مجموعه آثار، ج 4، صص 493 و 494
118) نبوت، مجموعه آثار، ج 4، صص 519 و 520
119) نبوت، مجموعه آثار، ج 4، صص 524 و 525
120) نبوت، مجموعه آثار، ج 4، ص 487
121) نبوت، مجموعه آثار، ج 4، ص 490 - 492
122) سلسلة الذهب.
123) ولاءها و ولایتها، مجموعه آثار، ج 3، ص 275.
124) تاریخ الحکماء، ابن قفطی، ص 277.
125) خدمات متقابل اسلام و ایران، مجموعه آثار، ج 14، ص 472 و 473
126) 1) مقدمه انجوی بر دیوان حافظ، نقل از حافظ شیرین سخن تالیف مرحوم دکتر محمّد معین.
2) خدمات متقابل اسلام و ایران، مجموعه آثار، ج 14، صص 501 - 503
127) نامه دانشوران، ذیل احوال بوعلی سینا
128) مجموعه آثار، ج 14، صص 567 و 568
129) خدمات متقابل اسلام و ایران، مجموعه آثار، ج 14، ص 573.
130) پیرامون انقلاب اسلامی، ص 195.
131) احیاء تفکر اسلامی، صص 77 و 78
132) احیاء تفکر اسلامی، ص 95. شهید مطهری این مطالب را در زمان حیات پدر بزرگوارشان فرموده بودند و هم اکنون که چندین سال از وفات مرحوم آقای حاج محمّد حسین مطهری می گذرد ما زمانهای افعال حکایت را از حال به ماضی تبدیل کرده ایم.
133) انسان کامل، ص 171 و 172
134) انسان کامل، صفحه آخر.
135) انسان کامل، صص 25 و 26. این داستان را از کتاب نامه دانشوران نقل کرده اند.
136) گفتارهای معنوی، ص 255، مقاله هجرت و جهاد.
137) قرآن، حشر، 59/18 و 19
138) قران، بقره 2/110 .
139) برای آگاهی بیشتر، رجوع کنید به کتاب: تعلیم و تربیت در اسلام، صص 233 و 234.
140) مسئله حجاب، ص 117 و 118 .
141) امدادهای غیبی در زندگی بشر، صص 89 و 90.
142) حماسه حسینی، ج 1 صص 298 و 299.
143) امدادهای غیبی(مقاله رشد اسلامی) ص 163 - 164
144) سیره نبوی، ص 124.
145) سیره نبوی، ص 114.
146) آشنایی با علومی اسلامی، اصول فقه، فقه، ص 75.
147) استاد شهید، ذیل این داستان مرقوم فرموده اند که: هر چند این داستان در ماخذ معتبر نقل شده ولی با توجه به سال فوت محقق اردبیلی و جلوس شاه عباس قابل خدشه و نیازمند به تحقیق است.
148) فطرت، ص 51 .
149) فطرت، صص 51 و 52.
150) فطرت، صص 59 و 60
151) گفتارهای معنوی، ص 164
152) گفتارهای معنوی، ص 149 و 150
153) این توضیح را ما با توجه به تذکر کوتاه مرحوم استاد شهید نوشته ایم.
154) گفتارهای معنوی، صص 228 - 226.
توضیح اینکه در فرهنگ اسلامی هجرت به دو معنی استعمال شده است: یکی هجرت از هواهای نفسانی و دیگری هجرت از مکان و جایی که انسان بدان دلبستگی دارد، از این رو هجرت انفسی و هجرت آفاقی نیز تعبیر کرده اند.
155) مقدمه مؤسسه مطالعات اسلامی مک گیل بر شرح منظومه سبزواری چاپ آن مؤسسه نقل از کتاب مذاهب و فلسفه در قرون وسطی تألیف کنت گوبینو.
156) مجموعه آثار، ج 14 ص 524 - 524
157) مجموعه آثار، ج 14، صص 527 و 528 .
158) مقدمه رساله ولایت حکیم قمشه ای، ص 2.
159) مقدمه آقای همایی بر کتاب برگزیده دیوان سه شاعر اصفهان، ص 21.
160) مقدمه آقای همایی بر کتاب برگزیده دیوان سه شاعر اصفهان.
161) مجموعه آثار، ج 14، صص 529 و 530
162) خدمات متقابل اسلام و ایران، صص 647 و 648
163) گفتارهای معنوی، ص 230 و 231
164) همان کتاب با استفاده از مطالب پاورقی.
165) گفتارهای معنوی، صص 42-39
166) گفتارهای معنوی، صص 44 و 45
167) جاذبه و دافعه علی(ع)، ص 85-82، به نقل از سیره ابن هشام، ج 3،ص 173-169
168) جاذبه و دافعه علی(ع)، ص 77
169) جاذبه و دافعه علی(ع)، ص 37-36 به نقل از بحارالانوار، ج 2، ص 282-281 چاپ جدید و التفسیر الکبیر فخر رازی، ذیل آیه نه سوره کهف.

170) سفینة البحار، ج 1، ص 201، ماده حب.
171) جاذبه و دافعه علی(ع)، ص 59
172) جاذبه و دافعه علی (ع) ص 86 و 87 به نقل از شرح ابن ابی الحدید، چاپ بیروت، جلد سوم، ص 574، سیره ابن هشام، ج 2، ص 94
173) این عشق به رهبری با همان ویژگی و شور و حماسه های صدر اسلام در زمان سلف صالح رسول اللَّه حضرت امام خمینی مد ظله العالی دگر بار تجدید گردید.
174) جاذبه و دافعه علی(ع)، ص 24
175) عدل الهی، مجموعه آثار، ج 1، صص 181 و 182
176) تاریخ ابن خلکان، ج 3 ، ص 131 و 132
177) کافی، چاپ آخوندی،ج 1، ص 170.
خدمات متقابل اسلام وایران، مجموعه آثار، ج 14، ص 456 و 457
178) قیام و انقلاب مهدی(ع)، مقاله شهید، ص 97
179) بیست گفتار، ص 56(نام این زن سوده حمدانیه در تواریخ ذکر شده است.)
180) انسان کامل، ص 61 به نقل از اصول کافی.
181) عدل آله ی، مجموعه اثار، ج 1، ص 103
182) مثنوی، ص 588، البته این داستان را مولوی از باب تمثیل نقل کرده است.
183) انسان کامل، صص 120-117
184) البته این داستان تمثیلی است که استاد شهید از مثنوی نقل می کند.
185) انسان کامل، صص 42 و 43
186) البته آنچه که ذکر شد یک تمثیل است از مرحوم ملای رومی در مثنوی اما به عنوان یک واقعیت اجتماعی نیز قابل تجربه است. زیرا اکثرا ملاک خوب و بد ها را قضاوتهای عامه مردم و تبلیغات مکرر تعیین می کند و بسیاری از تقلیدهای نابجا در اداب و عادات و رسوم فردی و اجتماعی در اثر القائات و تلقیناتی است که اعمال می شود و مقاومت در برابر این قضاوتها و تلقینات جز با عقلی هدایت شده و روحیه ای قوی در سایه تعالیم اسلام میسر نیست.
187) عدل آله ی، مجموعه آثار، ج 1، ص 303
188) پیرامون انقلاب اسلامی، ص 47-46 به نقل از عروة الوثقی اثر سید جمال الدین اسدآبادی، ص 224 و 223. استاد شهید مطهری می نویسد: که خود سید جمال چنین کاری را کرد.
189) احیاء تفکر اسلامی، ص 26
190) مسئله حجاب، ص 30
191) وضع در همه کشورها و حکومتها تقریبا به همین صورت است و این فقط در ایران اسلامی است که نمایندگان واقعی مردم با برخورداری از اگاهیهای اجتماعی ومعیارهای مکتبی و استقلال رای در امر قانونگذاری تصمیم می گیرند.
192) هشتی: در اصطلاح محلی است یعنی چرا سرت گذاشتی؟
193) سیره نبوی، ص 115
194) امدادهای غیبی در زندگی بشر(مقاله رشد اسلامی)، صص 183-181
195) سیره نبوی، ص 73
196) زخرف / 31.
197) مدثر/25-18
198) وی کتابی نوشته در اعجاز قران که مرحوم ابن الدین آن را ترجمه کرده است و کتاب خوب و نافعی است آگر جه علمی و فنی است.
199) نبوت، مجموعه آثار، ج 4، ص 545 و 546
200) عدل آله ی، مجموعه آثار، ج 1، ص 302
201) سیره نبوی، ص 75
202) سیره نبوی، ص 67
203) سیره نبوی، ص 67 و 68
204) انسان کامل، ص 169 و 168
205) انسان کامل، ص 170
206) انسان کامل، ص 23
207) انسان کامل، ص 14-12
208) گفتارهای معنوی، ص 54-51، چاپ صدرا.
209) حماسه حسینی، ج 1، ص 10
210) مرحوم آقا محمّد علی، پسر مرحوم وحید بهبهانی است که هر دو مردان بزرگکی بوده اند. مرحوم آقا محمد علی به کرمانشاه رفت و خیلی هم نفوذ و اقتدار پیداکرد.
211) حماسه حسینی، بخش نخست تحریفهای عاشورا، ص 47
212) این خلاصه ای است از مطالب مبسوطی که استاد شهید در این زمینه بیان داشته است.
213) حماسه حسینی، ج 1، صص 192 و 193. آنچه ما ذیل این داستان به عنوان نتیجه آوردیم اجمالی است از بوضیح م صلی که استاد شهیدتقریر فرموده اند.
214) حماسه حسینی، ج 1، ص 44 و 45. استاد شهید این حکایت را به نقل از حاجی نوری بیان کرده است.
215) سوره بقره، آیه 194
216) حماسه حسینی، ج 1، صص 262 و 263
217) حماسه حسینی، ج 1، ص 109 و 110
218) حماسه حسینی، ج 1، ص 185
219) حماسه حسینی، چاپ صدرا، ج 2، ص 29-21
220) از اینجا معلوم می شود که آنجه در کتابهای مدارس گذشته آمده بود و در آن انگیزه قیام حسین (ع) را نامه های مردم کوفه معرفی می کردند حرفی است بی اساس و خلاف واقع، زیرا امام حسین (ع) قیام و نهضت خویش را از مدینه اغاز کرده بود و در حالی که نامه های مردم کوفه پس از دو ماه اقامت در مکه بدست آن حضرت می رسد.
کتاب حماسه حسینی، ج 2، صص 31 و 32.
221) حماسه حسینی، ج 2، ص 34.
222) دو مرکز نیرو در کشور اسلامی آن روز وجود داشت: کوفه و شام
223) حماسه حسینی، ج 2، ص 32.
224) حماسه حسینی، ج 2، ص 34.
225) حماسه حسینی، ج 2، ص 33.
226) حماسه حسینی، ج 1، ص 201
227) استاد شهید می نویسد: یکی از اشتباهاتی که نویسنده شهید جاوید در اینجا کرده است به نظر من این است که برای عامل دعوت مردم کوفه ارزش بیش از خد قائل شده است گویی خیال کرده که عامل اساسی و صلی این است. عمچنن کطالب ارزنده و مهم دیگر ی را ذیل حکایت فوق آورده اند که از استحکام و لطافت خاصی برخوردار است. رجوع شود به: صص 265-267، ج 2، حماسه حسینی.
228) حماسه حسینی، ج 2، صص 62-60
229) گفتارهای معنوی، ص 127 و 128
230) حماسه حسینی، ج 1، صص 246-244
231) قیام و انقلاب مهدی، به ضمیمه شهید، صص 134-124.
232) گفتارهای معنوی، صص 126-125
233) گفتارهای معنوی، صص 97و98
234) حماسه حسینی، ج 2، صص 215-212
استاد شهید یه هنگام نقل این مصیبت بیش از همیشه متاثر بوده اند و بشدت می گریسته اند و لذا عمق احساس او را فقط می توان با گوش دادن به نوار آن مرحوم دریافت.
235) گفتارهای معنوی، صص 239 و 240
236) بعد از همین دعای اباعبداللَّه دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت و این در حالی بود که پسر عمر سعد در مجلس مختار حاضر بود آمده بود پیش مختار برای شفاعت پدرش. سر عمر سعد را در حالی که بر روی آن پارچه ای کشیده شده بود در مجلس مختار آوردند یک وقت به پسرش گفتند آیا سری که اینجاست، می شناسی؟
پارچه را برداشت تا سر بریده پدرش را دید بی اختیار از جا حرکت کرد. مختار گفت: او را به پدرش ملحق کنید.
237) گفتارهای معنوی، ج 1، صص 205 و 202
238) گفتارهای معنوی، ج 2، ص 85
239) حماسه حسینی، ج 1، صص 55-50
240) در اینجا استاد شهید تذکر فرموده اند: در متن تاریخ ندارد که علی (ع) گفته باشد هدفت و منظور من چیست اما آنها که به روشن بینی علی (ع) معترف و مومنند من گومند علی (ع) آن آخر کار را پیش بینی می کرد.
241) حماسه حسینی، ج 2، صص 88-85
242) گفتارهای معنوی، ص 266
243) گفتارهای معنوی، ص 243
244) گفتارهای معنوی، ص 243
245) گفتارهای معنوی، ص 162-160
246) حماسه حسینی، ج 1، ص 32 و نیز ج 2، ص 146
247) گفتارهای معنوی، ص 263
248) حماسه حسینی، ج 1، ص 302






https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/80632599755462488722.gif





ا