مصطفی*شیعه ال طاها*
11-09-2020, 00:15
جانباز تجسم عینی ایثار، مردانگی و از خودگذشتگی است جانباز کسی است که به قصد جهاد و قرب الی الله از دنیا رسته است و برای نجات جامعه خود از چنگال اهریمن بیایمانی، جهاد میکند و جان شیرین را در طبق اخلاص قرار میدهد.
جانبازان، سالکانی هستند که در طی طریق، از کاروان شهادت جا ماندهاند و خدای سبحان چنین مقرر داشته است که مرغ روحشان چند صباحی دیگر در قفس تن و در حصار خاک باقی بماند. وجود این سفیران نور و روشنایی در میان ما، که وجودشان بوی بهشت و رحمت و رنگ عشق و شهادت دارد، غنیمتی بزرگ و از رحمتهای الهی است. هر شهید جانبازی است که تمام وجود خویش و تمامت هستیاش را تقدیم داشته است. از سوی دیگر، هر جانباز، شهید زندهای است که در میان ماست و در حسرت وصال، به سر میبرد و در اشتیاق پرواز به ملکوت و اتصال به حق میسوزد.
می خواهیم از جانبازی بگوییم که اگر چه به ظاهر سالم است اما صبوری و استقامتش حرفها برای گفتن دارد.
راستی آنگاه که خستهاید و شبها بیخوابی کشیدهاید، و آن لحظه که چشمانتان از فرت بیخوابی توان ایستادن ندارد، خواب را چند میخرید؟
خواب، رؤیایی شیرین در دل خستگیها، آرامشی بعد از طوفان و معجونی است در رگهای بیداری، اما برای کسی که روزگاری در زیر صدای تانک و توپ و گلوله سر مینهاد و چشمانش در هم فرو مینشست تا خستگیاش را در رؤیایی شیرین دور از خانه معنا کند امروز ۳۵ سال است که شبهایش مرده و رؤیای شبانهاش در والفجر ۸ جا مانده است.
مردی از جنس بیداری
سید غضنفر موسوی متولد ۱۳۳۴ در روستای رهیز بخش پادنا از توابع شهرستان سمیرم است؛ بازنشسته وزارت کشوری، متاهل و دارای ۵ فرزند، ۲ پسر و سه دختر که در حال حاضر بازنشسته است. وی از سال ۵۹ تا ۶۴ در جبهه کردستان و جنوب به عنوان مسؤول تدارکات، مکانیک، پشتیبانی، راننده، مسؤول خدمات، مسؤول تعاونی مسکن، راهیان کربلا و مسؤول تشریفات استانداری بوده است.
در عملیاتهای سقوط خرمشهر، هویزه، تپههای الله اکبر، آزادی سوسنگرد، بستان، فتح المبین، بیت المقدس، آزادسازی فکه و دشت عباس و در آخر هم والفجر ۸ شرکت داشته است.
وی در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شیمیایی و دچار مشکلات اعصاب و روان شد و سرانجام طی درمانهای متعدد و با شوک برقی از تیرماه ۶۵ دچار بیخوابی شد و امروز ۳۵ سال است که چشمانش شبانهروز بیدار است؛ بعد از جنگ علاوه بر کار در اداره، مغازه اتوکشی را نیز فعال کرد و در همان اهواز ساکن شد و بعد از بازنشستگی به زادگاهش در روستای رهیز پادنا از توابع شهرستان سمیرم برگشت و به کار کشاورزی در کنار فرزندش پرداخت.
خانهای زیبا در لابه لای درختان نهفته بود، باغچهای از سبزیجات و گلهای زیبا و ماکیانی که پرورانده بود و با صدایی دلنشین نغمه سر میدادند گوشه گوشه حیات دلربایش پوشیده از داروهای گیاهی بود که از دل کوه دنا چیده شده بود.
سید غضنفر از بیداری شبانه روزی و مرگ شبهایش که گذشت و از کمبود وقت گلایه داشت که با بیداری تمام وقت، باز هم وقت کم میآورد و از برنامهریزی دقیق و وقتشناسی تا دیدن برنامههای شبکه قرآنی و کارهای منزل، رفتن به کوه دنا،کشاورزی، کار ساختمانی منزل جدید تا درست کردن ترشی که چشم نواز سفره مهمانپذیر سید است و در دل نیمه شب که رؤیای شیرین شبانه چشمهای خفته ما را نوازش میکند او برای لحظه لحظه بیداریش با انجام کارهای مفید نمیگذارد ثانیههایش را مرگ خاموش فرا گیرد.
از کودکی تا خدمت سربازی
سید غضنفر موسوی میگوید «از بدو کودکی زمان ورود سپاه دانش به این منطقه خاطراتم را به یاد دارم که به طور فهرستوار عرض میکنم. تا کلاس پنجم ابتدایی در روستای رهیز درس خواندم و برای ادامه تحصیل باید به شهر میرفتم؛ منطقه ما حدود ۵۵ سال پیش زیر خط فقر زندگی میکردند؛ اینجا نه حمام بود نه بهداشت و نه جاده پدران ما در این منطقه دستشان خالی بود نان خالی هم نداشتند و مجبور بودند برای کار به ماهشهر، خرمشهر، اهواز، آبادان، مهشور و هندیجان بروند تا در طول ۵ یا ۶ ماه هر کاری میتوانند انجام دهند و برگردند بر روی زمینهایی که در اختیار خان بود کار کنند. مردم رعیت خان بودند و فقط در طول شش ماه میتوانستند کشاورزی کنند و ۶ ماه بیکار بودند.
یکسال به عنوان نوکر خانوادهای برای درس خواندن به شهرضا رفتم اما نتوانستم ادامه بدهم؛ مردم روستا برای خرید سالی یک بار به شهر میآمدند و من با دیدن زن عمو در بازار با وی به روستا برگشتم و پدر از من خواست تا برای کار کردن با او به محمره (خرمشهر) بروم.
خواهرش آنجا زندگی می کرد از صبح روزی که به آنجا رسیدیم با پدر به دنبال کار گشتیم و از یکی از آشنایانی که آنجا مغازه سوپر مارکت داشت سراغ گرفتیم؛ یک مغازه اتوکشی لاله روبروی مغازه بود صدا زد علی رشتی شاگرد نمیخوای؟با برانداز کردن من قرار شد همانجا مشغول کار شوم.
با حقوق روزی ۱۵ قران موفق شدم در طول دوسال نصف مغازه را از صاحبش بخرم و در منزل یکی از آشناها ماندگار شوم؛ تا اینکه زمان خدمت فرا رسید و خدمت من در نوده گنبده کابوس و آزادشهر بود که سرانجام خدمتم در آباده تمام شد و به خرمشهر برگشتم».
https://app.akharinkhabar.ir/AndroidOnlineNewsImage.aspx?id=6754467&type=newsHi
جانبازان، سالکانی هستند که در طی طریق، از کاروان شهادت جا ماندهاند و خدای سبحان چنین مقرر داشته است که مرغ روحشان چند صباحی دیگر در قفس تن و در حصار خاک باقی بماند. وجود این سفیران نور و روشنایی در میان ما، که وجودشان بوی بهشت و رحمت و رنگ عشق و شهادت دارد، غنیمتی بزرگ و از رحمتهای الهی است. هر شهید جانبازی است که تمام وجود خویش و تمامت هستیاش را تقدیم داشته است. از سوی دیگر، هر جانباز، شهید زندهای است که در میان ماست و در حسرت وصال، به سر میبرد و در اشتیاق پرواز به ملکوت و اتصال به حق میسوزد.
می خواهیم از جانبازی بگوییم که اگر چه به ظاهر سالم است اما صبوری و استقامتش حرفها برای گفتن دارد.
راستی آنگاه که خستهاید و شبها بیخوابی کشیدهاید، و آن لحظه که چشمانتان از فرت بیخوابی توان ایستادن ندارد، خواب را چند میخرید؟
خواب، رؤیایی شیرین در دل خستگیها، آرامشی بعد از طوفان و معجونی است در رگهای بیداری، اما برای کسی که روزگاری در زیر صدای تانک و توپ و گلوله سر مینهاد و چشمانش در هم فرو مینشست تا خستگیاش را در رؤیایی شیرین دور از خانه معنا کند امروز ۳۵ سال است که شبهایش مرده و رؤیای شبانهاش در والفجر ۸ جا مانده است.
مردی از جنس بیداری
سید غضنفر موسوی متولد ۱۳۳۴ در روستای رهیز بخش پادنا از توابع شهرستان سمیرم است؛ بازنشسته وزارت کشوری، متاهل و دارای ۵ فرزند، ۲ پسر و سه دختر که در حال حاضر بازنشسته است. وی از سال ۵۹ تا ۶۴ در جبهه کردستان و جنوب به عنوان مسؤول تدارکات، مکانیک، پشتیبانی، راننده، مسؤول خدمات، مسؤول تعاونی مسکن، راهیان کربلا و مسؤول تشریفات استانداری بوده است.
در عملیاتهای سقوط خرمشهر، هویزه، تپههای الله اکبر، آزادی سوسنگرد، بستان، فتح المبین، بیت المقدس، آزادسازی فکه و دشت عباس و در آخر هم والفجر ۸ شرکت داشته است.
وی در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شیمیایی و دچار مشکلات اعصاب و روان شد و سرانجام طی درمانهای متعدد و با شوک برقی از تیرماه ۶۵ دچار بیخوابی شد و امروز ۳۵ سال است که چشمانش شبانهروز بیدار است؛ بعد از جنگ علاوه بر کار در اداره، مغازه اتوکشی را نیز فعال کرد و در همان اهواز ساکن شد و بعد از بازنشستگی به زادگاهش در روستای رهیز پادنا از توابع شهرستان سمیرم برگشت و به کار کشاورزی در کنار فرزندش پرداخت.
خانهای زیبا در لابه لای درختان نهفته بود، باغچهای از سبزیجات و گلهای زیبا و ماکیانی که پرورانده بود و با صدایی دلنشین نغمه سر میدادند گوشه گوشه حیات دلربایش پوشیده از داروهای گیاهی بود که از دل کوه دنا چیده شده بود.
سید غضنفر از بیداری شبانه روزی و مرگ شبهایش که گذشت و از کمبود وقت گلایه داشت که با بیداری تمام وقت، باز هم وقت کم میآورد و از برنامهریزی دقیق و وقتشناسی تا دیدن برنامههای شبکه قرآنی و کارهای منزل، رفتن به کوه دنا،کشاورزی، کار ساختمانی منزل جدید تا درست کردن ترشی که چشم نواز سفره مهمانپذیر سید است و در دل نیمه شب که رؤیای شیرین شبانه چشمهای خفته ما را نوازش میکند او برای لحظه لحظه بیداریش با انجام کارهای مفید نمیگذارد ثانیههایش را مرگ خاموش فرا گیرد.
از کودکی تا خدمت سربازی
سید غضنفر موسوی میگوید «از بدو کودکی زمان ورود سپاه دانش به این منطقه خاطراتم را به یاد دارم که به طور فهرستوار عرض میکنم. تا کلاس پنجم ابتدایی در روستای رهیز درس خواندم و برای ادامه تحصیل باید به شهر میرفتم؛ منطقه ما حدود ۵۵ سال پیش زیر خط فقر زندگی میکردند؛ اینجا نه حمام بود نه بهداشت و نه جاده پدران ما در این منطقه دستشان خالی بود نان خالی هم نداشتند و مجبور بودند برای کار به ماهشهر، خرمشهر، اهواز، آبادان، مهشور و هندیجان بروند تا در طول ۵ یا ۶ ماه هر کاری میتوانند انجام دهند و برگردند بر روی زمینهایی که در اختیار خان بود کار کنند. مردم رعیت خان بودند و فقط در طول شش ماه میتوانستند کشاورزی کنند و ۶ ماه بیکار بودند.
یکسال به عنوان نوکر خانوادهای برای درس خواندن به شهرضا رفتم اما نتوانستم ادامه بدهم؛ مردم روستا برای خرید سالی یک بار به شهر میآمدند و من با دیدن زن عمو در بازار با وی به روستا برگشتم و پدر از من خواست تا برای کار کردن با او به محمره (خرمشهر) بروم.
خواهرش آنجا زندگی می کرد از صبح روزی که به آنجا رسیدیم با پدر به دنبال کار گشتیم و از یکی از آشنایانی که آنجا مغازه سوپر مارکت داشت سراغ گرفتیم؛ یک مغازه اتوکشی لاله روبروی مغازه بود صدا زد علی رشتی شاگرد نمیخوای؟با برانداز کردن من قرار شد همانجا مشغول کار شوم.
با حقوق روزی ۱۵ قران موفق شدم در طول دوسال نصف مغازه را از صاحبش بخرم و در منزل یکی از آشناها ماندگار شوم؛ تا اینکه زمان خدمت فرا رسید و خدمت من در نوده گنبده کابوس و آزادشهر بود که سرانجام خدمتم در آباده تمام شد و به خرمشهر برگشتم».
https://app.akharinkhabar.ir/AndroidOnlineNewsImage.aspx?id=6754467&type=newsHi