PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانهايى از مردان خدا



پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-07-2021, 21:27
https://s.cafebazaar.ir/1/upload/screenshot/ir.sadegh.book60.jpg

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-07-2021, 21:29
بى القاسم محمد، صلى الله عليه و آله المعصومين ، الذين اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا سيما امام زماننا و ولى امرنا روحى و ارواح العالمين له الفداء.
قال اللّه تبارك و تعالى فى القرآن الكريم : لقد كان فى قصصهم عبرة لاُولى الالباب
تنها كسانى مى توانند از تاريخ پند بگيرند كه از اولوالالباب و صاحبان خرد باشند.
بنابر اين اگر كسى از صاحبان عقل و خرد باشد و سيره و روش مردان خدا و علماى بزرگ شيعه را در اين كتاب با دقت بخواند و در آن تدبّر و تفكر و تعقل كند، مسلّماً عبرت خواهد گرفت .
در حقيقت كسى كه تجربه هاى يك انسان كاملِ در مسير زندگى را مطالعه كند و راه و روش مبارزه با مشكلات و نابسامانيها را ياد بگيرد، بمانند آن است كه خودش آن تجربه ها را اندوخته و عمر آن شخصيتى كه زندگيش را مطالعه كرده بر عمر خويش افزوده است .
آنچه در اين كتاب جمع گرديده ، سير در سينه زمان و درس آموختن از مشعلداران تاريخ بشريت است و چنان كه مى دانيم هيچ كس بدون الگو و اسوه به جايى نمى رسد و پيشرفتى نخواهد داشت . و اهميّت و لزوم اقتدا به مردان بزرگ و پيروى از آنان است .
پيامبران و رسولان الهى و امامان معصوم عليهم السلام و پس از آنان دانشمندان راستين و با تقوا و متعهّد و دلسوز، نمونه ها و الگوهايى هستند كه هر كس در ترسيم خط خوشبختى خويش به آنان و دستورات و روش ‍ زندگيشان ، نيازمند است و ما هم به سراغ الگوهايى از مردان خدا و علما و فرزانگان رفته و سيماى پرفروغ آنان را به نمايش گذاشته ايم .
بايد جوانان ما، بويژه طلاب كه مرزبانان حماسه اسلامند به اين بزرگمردان اقتدا كنند، احوال آنان را بخوانند و سرمشق خويش قرار دهند و خود را همان گونه تربيت كنند و ايمان ، اخلاص ، پشتكار، زهد، تقوا، گذشت ، دقت ، حوصله ، و غناى شخصيت آنان را نمونه گيرند و با جديت و كوشش ‍ اينهمه را در خويشتن پديد آورند.
مردم آگاه شوند كه سيره و روش زندگى مردان خدا و علماى دينى چگونه بوده و هست و دانشمندان واقعىِ محبوب خدا و رسول را، از زراندوزانِ دسيسه باز و دنياطلب و نامجو، باز شناسند و متوجه باشند هر كه غير اين روش را دارد، از روحانيون نيست گر چه لباس مقدس آنان را غصب كرده باشد، و به مجرد اين كه ديدند يك روحانى نما، اهل تجملات و گرفتار هوا و هوس و خواهان پست و مقام است به اصل اسلام و حوزه و روحانيت بدبين نشوند و بدانند كه چنين فردى نه تنها روحانى نيست بلكه به فرموده قرآن كريم : همانند سگ و الاغى است كه كتاب حمل مى كنند. سوره جمعه
داستانهايى كه در اين كتاب گرد آمده از زبان علماى اعلام و حجج اسلام و اشخاص معتبر و قابل استناد است كه صداى آنها را روى نوار ضبط كرده و به عنوان سند و يادگار نزد خود نگه داشته تا جواب كسانى باشد كه ماءخذ و منبع خواهند.
حال ممكن است برخى افراد سست عنصر و ناآگاه ، به بعضى از اين واقعه ها و حادثه ها و داستانها به ديده شك و ترديد و احياناً انكار بنگرند در پاسخ اين گونه افراد بايد گفت :
كار نيكان را قياس از خود مگير
ر نيابد حال پخته هيچ خام
تا نگردى آشنا، زين پرده رمزى نشنوى
گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش
اين كار اگر نزد خداوند سبحان ثوابى داشته باشد، به روح امام راحلمان و رهبر عزيز انقلاب اسلامى و تمام شهدا بالاخص برادر عزيزم شهيد شيخ احمد ميرخلف زاده هديه مى نمايم .
السلام عليكم و رحمة الله و بركاته
** قم المقدسه ** على ميرخلف زاده 24**/12/1377 26/ ذيقعده /******1419

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-07-2021, 21:30
چراغ قبر

شاعر با اخلاص ، مدّاح با وفا، مخلص اهلبيت عصمت و طهارت عليهم السلام ((حضرت حاج آقاى هاشم زاده اصفهانى )) فرمودند:
در اصفهان يك تكيه بانى بود بنام ((ميرزا محمد)) كه ايشان حالاتى داشت . يك روز به او گفتم براى ماتعريف كن كه در اين قبرستان چه ديدى ؟
گفت : يك روز جنازه اى را از بروجن بنام ((آسيد حسن )) آوردند اينجا دفن كردند، صاحبان آن جنازه بعد از اتمام دفن آمدند پيش من و گفتند: ما مى خواهيم هر شب سر قبر اين مرحوم چراغى روشن باشد، اين يك دله و پيت نفت و اين هم چراغ و اين هم مزد اين كارت ، مبادا يادت برود و اين چراغ راروشن نكنى .
گفتم : چشم روى چشمانم . آنهارفتند. من هم هرشب چراغ را سر قبر اين بنده خدا روشن مى كردم ، تا اينكه يك شب زمستان هواخيلى سرد بود. گفتم ، امشب ((آسيد حسن )) چراغ نمى خواهد؛ كى حالش را دارد توى اين سرما برود سر قبر چراغ روشن كند. ولش كن ؛ او مُرده وكسى هم نمى بيند. نفت هاى دَله و پيت را هم ريختم توى چراغ خودم .
در اين هنگام ديدم يكى باشتاب در حجره را مى زند!، هم شب است و هم هوا سرد، اعتنا نكردم ، گفتم : هركس كه هست يك مقدار در ميزند و بعد خسته مى شود مى رود، ديدم خير همينطور دارد در ميزند، بلند شدم دم در آمدم و گفتم كيست ؟
گفت : در را باز كن .
گفتم : توكى هستى ؟
گفت : من سيد حسن هستم ، نفتهايم را كه توى چراغت ريختى هيچى ، چرا چراغم را روشن نكردى ...؟
ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، گفتم : چَشم ؛ آقا ديگه روشن مى كنم .
گفت : مبادا ديگه چراغ قبر مرا روشن نكنى ؟ گفتم : چَشم ، آمدم بيرون كسى را نديدم . آمدم سر قبر و چراغ را روشن كردم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-07-2021, 21:30
پير نورانى

ايشان فرمودند:
در آن زمانها يك همكارى داشتم كه يك داستانى به يكى از رفقا گفته بود من مى خواستم اين داستان را از زبان خودش بشنوم به چه سختى پيدايش ‍ كردم و به او گفتم : اين داستان را تعريف كن . مى خواهم از زبان خودت شنيده باشم . او هم چنين گفت :
در زمان جوانى ، ما چهار نفر بوديم كه در زمان رضا شاه ملعون به وسيله يابو و گارى از سيلو، گندم ها را به شهر منتقل مى كرديم .
يكى از اين شبها كه گندم بار گارى كرده بوديم و از كنار قبرستان معروف ((تخت فولاد اصفهان )) رد مى شديم ، يك وقت نور چراغى توجه ما را بخودش جلب كرد.
با خود گفتم : اين چراغ تيريك فانوس قديم را برمى دارم و به خانه مى برم چون قبرستان نياز به چراغ ندارد و مُرده ها هم كه زنده نيستند كه بخواهند از نور آن استفاده كنند.
اين فكرى را كه ما كرديم آن سه نفر ديگر هم همين فكر را كرده بودند.
گارى را با اسب ها رها كرديم ، گفتيم : آنها آهسته آهسته مى روند و ماهم به آنها مى رسيم .
هر چهار نفر بطرف چراغ دويديم كه هر كس زودتر آن را بردارد مال او باشد.
ولى وقتى كه به آن محل رسيديم ، ديديم از چراغ خبرى نيست ، ولى يك قبر خراب شده وپيرمردى كه محاسنش قرمز رنگ است ، نشسته و از قامت و هيبت اين مرد بزرگوار نور ساطع است و آن نور چراغى را كه ما خيال مى كرديم ، نور همين پيرمرد بود.
حالت بُهت و حيرت ما را گرفته بود به طورى كه اصلا توان حركت نداشتيم .
خلاصه از ترس و تعجّب هر طورى بود فرار كرديم و گفتيم روز مى آئيم كه ببينيم اين پيرمرد نورانى كيست ؟
فرداى آن شب آمديم ، هر چه گشتيم اثرى نديديم . ناراحت شديم بعد از اهل اطلاع پرسيديم . فرمود:
آن پيرمرد يكى از ((مردان خدا)) بود و اسمش هم ((پير نورانى )) است . كه بر اثر ((بندگى خدا)) به اين مقام رسيده است . اگر شما در همان موقع حاجتى از او مى خواستيد به شما عنايت مى كرد.

درست كارى

ايشان فرمودند:
يكى از علماء مى خواست ببيند اين چهل حديثى كه جمع آورى كرده واقعا از دو لب دُرَربار ((پيغمبر عظيم الشاءن اسلام )) صلى اللّه عليه و آله و سلم است يا نه .
تمام علماء و بزرگان را جمع مى كند و مى گويد: من مى خواهم كتابى بنويسم به نام ((چهل حديث )) ولى مى خواهم بدانم واقعاً اين ((چهل حديث )) از دو لب مبارك حضرت است يا نه ؟
علماء مى گويند: شما خودتان از ما عالم تر هستيد.
آن عالم مى فرمايد: من بايد بفهمم و يقين پيدا كنم كه اين ((چهل حديث )) درست هست يانه .
علماء مى گويند: در فلان كوه عابدى هست كه مدتها در اين كوه رياضت مى كشد برويد خدمت او و بگوئيد من مى خواهم چنين عملى را انجام دهم و مى خواهم ببينم اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك حضرت است يانه ؟.
اين بنده خدا با چه زحمتى خودش را به آن عابد مى رساند و قضيه را براى او تعريف ميكند؛ آن مرد عابد مى گويد: اين كار مشكل است و بايد پيش ‍ خود پيغمبر رفت و من نمى توانم .
عالم مى گويد: من اين همه راه را پيش شما آمده ام و شما را پيدا كرده ام نشانه هاى شما رابه من داده اند يك چاره اى بينديشيد.
عابد مى گويد: من يك استادى دارم كه در فلان كوه مشغول عبادت است برويد پيش او. آن شيخ هم بلند مى شود مى رود به آن كوهى كه عابد آدرس ‍ داده بود، مى بيند بله ايشان در آنجاست و خيلى هم زحمت كشيده .
مى گويد: من ((چهل حديث )) جمع كرده ام و مى خواهم ببينم كه اين چهل حديثى كه جمع كرده ام صحيح است يانه ؟ آمده ام پيش شما تا راهى به من نشان دهيد.
گفت : بايد ببرى پيش صاحبش . گفت : خُب حالا من پيغمبر را از كجا پيدا كنم ؟
گفت : نمى دانم .
گفت : رفتم پيش شاگردت ايشان نشانى شما را به من داده و چقدر زحمت كشيدم تا شما را بدست آورده ام ، حالا كه پيدايتان كرده ام اين جواب را مى دهيد. چاره اى بينديشيد.
مى گويد: من تنها كارى كه مى توانم براى شما انجام دهم يك دستورى بدهم كه شما پيغمبر را در خواب ببينيد.
آن عالم دستور را عمل مى كند. حضرت را به خواب مى بيند وعرض ‍ ميكند: آقا اين ((چهل حديث )) از دولب مبارك شماست ، يااينكه جعلى است ؟
حضرت مى فرمايد: برو پيش ((كاظم سُهى )) تا به تو بگويد. از خواب بيدار ميشود.
خلاصه مى آيد سُه نرسيده به مورچه خور از توابع اصفهان اهل ده و كدخدا هم به استقبال او مى آيند.
با خودش مى گويد: كسى كه پيغمبر او را معرفى كند حتما يك شخصيت مهمى است . مى گويد: من آمده ام ((حضرت مستطاب حضرت اجل جناب آقا محمد كاظم سُهى )) را ببينم .
مردم دِه بهم يك مقدار نگاه مى كنند!! مى گويند: شما اينطور شخصى را كه مى گوئيد با اين مشخصات ما نداريم !؟
تعجب مى كند، خدايا اين از روياهاى صادقه بود پس چرا اين طور شد بنا مى كند به فكر كردن و توسل پيدا كردن يك وقت به فكرش مى آيد، بابا همان كه پيغمبر فرموده اند همان را بگو. شما نمى خواهد با القاب بگوئيد؛ شما بگو كاظم سُهى داريد؟! وقتى كه به مردم ده مى گويد؛ شما كاظم سُهى داريد مردم ده مى گويند: ها اين كاظمى را مى گوئيد، مى گويد: آره اين كاظمى كيست ؟
مى گويند: اين مرد چوپان است و گوسفندها و بزها و بوقلموها را از مردم مى گيرد و در بيابان مى چراند و دوباره به صاحبانش برمى گرداند و مزد مى گيرد.
گفت : آره همين رابه من نشان بدهيد. گفتند: بنشينيد حالا مى آيد. يك وقت مى بيند يك مردى ژوليده با لباسهاى مندرس آمد. گفتند: اين كاظم سُهى است !
شيخ عالم ، نگاه مى كند مى بيند مردى ژنده پوش يك تركه چوب دستش ‍ است و چند تا گوسفند و بز دارد مى چراند.
جلو مى رود و سلام مى كند و مى گويد: من با شما كارى دارم من چهل حديث نوشته ام و مى خواهم ببينم كه اين احاديث از دو لب پيغمبر است يا جعليست .
گفت : من نمى دانم و سواد ندارم پدر آمرزيده آمده اى از من بپرسى ؟! مرد عالم مى گويد: آخه من حواله دارم . مى گويد: از كى حواله دارى ؟! مى گويد: از پيغمبر.
مى گويد: خيلى خوب همين جا بايست تا من بروم مال مردم را به دست صاحبانش بدهم و بيايم .
مى رود و برمى گردد. و مى گويد: الآن وضو مى گيرم و مى ايستم نماز، نمازم را كه خواندم ، گفتم ((السلام عليكم و رحمة الله وبركاته )) پيش من بنشين و احاديث را يكى يكى بخوان هر كدام را كه سرم را پائين انداختم درست است ، سمت راستت بگذار و هر كدام را كه سرم را بالا كردم نادرست است ، سمت چپ خودت بگذار. شنيدى يانه ؟ ديگر با من حرف نزنى ها؟ چشم .
ديد يك وضوى بى سروته گرفت و آمد وايستاد نماز. وقتى سلام نماز را داد، حديث اول و دوم و سوم .... چهارده حديث سر بالا و 26 تاى ديگر سرش را پايين انداخت .
ديد 14 تا حديث فرق مى كند و معلوم است كه جعلى است . مرد عالم مى گويد: بايست ببينم آقا محمد كاظم شما كه گفتى من سواد ندارم پس از كجا فهميدى اين 26 حديث صحيح است و اين 14 تا صحيح نيست .
مى گويد: من كه گفتم سواد ندارم هر كدام را كه پيغمبر مى فرمود به شما مى گفتم .
مرد عالم مى گويد: تو از كجا فهميدى كه پيغمبر فرموده ؟! مى گويد: من حضرت را مى بينم هر كدام را كه به شما خير مى گفتم واشاره ميكردم اشاره حضرت بود.
اين عالم با خودش مى گويد: اين مرد با اين كارش خود پيغمبر را مى بيند و با حضرت حرف مى زند، من با اين همه علم و اين هم با رياضت و دستور، خواب پيغمبر را مى بينم . مى گويد: اى مرد چطور به اين مقام رسيدى ؟!
مى گويد: اين عمل بر اثر درست كارى و امانت داريست چون من ديده از مال مردم مى بندم و طمع به مال و ناموس مردم ندارم و چشم طمع به يكى دارم و آن هم خداست . فقط از خدا مى خواهم و خدا هم همه چيز به من مى دهد.
پس بندگان خدا در ميان مردم مخفى هستند و به لباس نو... نيست ، تا مى توانيم در اعمال و كردار و رفتارمان درستكار و با تقوا باشيم زيرا خدا آدمهاى باتقوا را دوست دارد و به آنها كرامت عنايت مى كند و از مردان خدا بشمار مى روند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-07-2021, 21:31
پيشگوئى

ايشان فرمودند:
خدا رحمت كند ((استاد حسين مشكل گشا)) را، ايشان يكى از مردان خدا بود. نجّار بود. واين اواخر كلبندى چينى هاى شكسته را بهم وصل مى كرد. او مرد بزرگوارى بود كه خدمت آقا ((امام زمان )) عليه السّلام رسيده بود.
ايشان مى فرمود: آن وقتى كه در اهواز كارمى كردم آنجا خيلى كم كسى نماز مى خواند و وقتى كسى را مى ديدم نماز مى خواند خوشحال مى شدم .
يك روز همين طور كه روى چوب بست بودم ، ديدم يك مردى يك چيزى مثل گونى پوشيده و داخل در شط شد و خودش را شست . بعد آمد جاى مسحش را خشكاند، بعد وضوگرفت و ايستاد نماز، من خيلى از اين خوشم آمد. گفتم : خدا كند اين با من رفيق شود.
يك شب آمد گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : من يك قدرى از اين چوب ها را ببرم آتش روشن كنم گرم شوم ؟ گفتم : ببر. دوباره شب ديگر آمد، گفتم : اگر بخواهى مى توانى پيش من بيايى .
گفت : اى استاد من كجا شما كجا. شما استاد هستى من رعيت بى چيز با هم جور در نمى آيد. گفتم : اين حرفها را نزن ((ما همه بنده خدا هستيم و با هم فرق نمى كنيم )) بيا پيش من .
گفت : من سه تومان به اين بقاله بدهكارم . گفتم : برو به بقاله بگو بدهكارى شما را پاى مشكل گشا بنويسد. خلاصه بعد از آن آمد پهلوى من .
نزديك ((ماه مبارك رمضان )) كه شد، گفت : استاد من روزه مى گيرم اگر شما روزه نگيرى رفاقتمان نمى شود. گفتم : نه من هم روزه مى گيرم ، يك مّدتى كه با من بود. يكى از اين شبها يك نامه از اصفهان آمد كه بچه ات گلويش درد مى كند، من وقتى خواندم ناراحت شدم . گفت : استاد ناراحت نشو بچه ات گلويش خوب شد.
گفتم : تو از كجا مى دانى ؟ گفت : انشاءالله گلويش خوب شد. حالا اين هفته نامه مى آيد مى گويند كه گلويش خوب شد. گفت : اتفاقا يك نامه آمد و گفتند: گلويش خوب شد.
اين بنده خدا ((سيد آقا)) مريض شد و ماه مبارك چند روز روزه گرفت ، مرضش شديدتر شد. هركارى كردم كه روزه ات رابخور روزه اش رانخورد. هى مى گفت : استاد اگر مى خواهى رفيق داشته باشى كارى بامن نداشته باش فقط افطار كه شد بنشين و براى من جگاره سيگار تا سحر بپيچ ، و اين تا سحر جگاره مى كشيد و سحر و افطار يك آب جوش مى خورد و تبش ‍ شدّت داشت و هر كارى كردم كه دكتر برايت بياورم بيا ببرمت دكتر. گفت : خير.
يك روز از بس اين تب داشت كه آن طرف نفس مى كشيد اينجا من مى سوختم ، اوقات من تلخ شد گفتم : بابا آن كسى كه روزه را واجب كرده همان هم دستور داده وقتى مريض هستى روزه ات را بخور. و دكتر برو. گفت : خير استاد من امروز خوب مى شوم شما برو سر كارت . من با خودم گفتم ؛ اين يك ساعت ديگر مى ميرد، سر كار رفتم اما چشم براه بودم تا شب خبرى نشد، شب كه آمدم ديدم اينجا را جارو كرده و آب پاشيده پِرمز را روشن كرده آب جوش آورده حالش بسيار خوب است .
گفت : استاد نگفتم من امشب خوب مى شوم .
بعد از ماه مبارك رمضان يك روز صبح به من گفت : استاد. گفتم : بله . گفت : امروز پالتوات را بردار عصر باران مى آيد. گفتم : تو از كجا مى دانى فقط خدا مى داند كى باران مى آيد. گفت : باران مى آيد پالتوت را بردار. به او اعتنا نكردم و رفتم سر كارم تا عصر شد يك گله ابر آمد بالا سرم تا آمدم از روى چوب بست پائين بيايم تمام لباسهايم خيس شد، وقتى پايين آمدم ديدم اين ((سيد آقا)) پالتوى مرا آورد و گفت : استاد سرما را خوردى حالا بگير بپوش وقتى آمديم توى منزل . گفتم : سيد آقا تو از كجا خبر اينها را دارى ؟!
گفت : اى استاد من مى دانم فردا چطور مى شود.
بعد متوجه شدم همه اينها بر اثر تقوى و اخلاص و بندگى خداست كه اين بنده خدا داشت .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-07-2021, 21:31
حاج آقا مجتهدى

ايشان فرمودند:
((حاج آقاى هاشمى )) كه خدارحمتش كند ايشان از دوستان مرحوم ((آشيخ جعفر مجتهدى )) رضوان اللّه تعالى عليه بود ايشان تعريف كردند:
ما يك روز مشهد با ((حاج آقا مجتهدى )) بوديم . و براى سوار شدن ماشين و تاكسى خالى سر خيابان ايستاده بوديم ،
اتفاقا يك تاكسى خالى آمد و جلوى ما ايستاد، آقاى مجتهدى يك نگاهى كرد بعد فرمود: خير حواله نداريم توى اين تاكسى سوار شويم ، تاكسى رفت .
دوباره يك تاكسى خالى ديگر آمد، به آن ايست دادم دوباره آقا فرمود: توى اين هم حواله نداريم سوار شويم .
من توى دلم گفتم آخر تاكسى سوار شدن هم حواله مى خواهد؟!
يك وقت رويش را به من كرد و فرمود: بله آقاى هاشمى توى يك بنز مشكى حواله داريم .
من خودم را جمع كردم ، ناگهان يك بنز مشكى آمد جلوى پاى حاج آقا جعفر مجتهدى ترمز كرد و گفت : آقا بفرمائيد سوار شويد، رفتيم سوار ماشين شديم .
راننده گفت : كجا مى رويد؟
آقا فرمود: برو نخريسى ، مانزديك نخريسى كه رسيديم ديدم آقا يك دسته اسكناس از جيب در آورد و گذاشت پهلوى هم و يك كش هم دورش ‍ پيچيد. وقتى پياده شديم اين دسته اسكناس را به راننده داد و بعد پياده شد.
راننده گفت : آقا اين همه پول مال كيست .؟!
فرمود: مال شما است .
گفت : يك تومان كرايه اش است . اين همه پول نيست . آقا فرمود: مگر شما امروز از ((حضرت على ابن موسى الرضا عليه السلام )) پول نخواستى ؟
گفت : چرا.
فرمود: خُب اين هم هزار تومان كه مى خواستى .
راننده حيران مانده بود، آقا هم راهش را كشيد و رفت . راننده به من گفت : آقا ايشان امام زمان هستند. گفتم : خير.
گفت : ايشان از كجا مى دانست ، من امروز توى حرم امام رضا (ع) گفتم آقا من هزار تومان لازم دارم ، از كجا فهميد؟
گفتم : پولها را گرفتى ؟ گفت : آره ، گفتم : ماشينت را سوار شو و برو، كارى به اين كارها نداشته باش ايشان هم امام زمان نيست .
مرحوم حاج آقا مجتهدى ((يكى از مردان خدا و اهل مكاشفه )) بود كه كسى او را نشناخت .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-07-2021, 21:31
نيكى به مورچه

ايشان فرمودند:
يكى از دوستان ((حاج آقا مجتهدى )) براى ((حاج آقا محمد صافى )) و ايشان هم براى من تعريف كرد؛
حاج آقا مجتهدى يك اربعين در كوه خضر رياضت كشيدند. كوه خضربالاى مسجد جمكران است كه بيشتر اوليا خدا در اين كوه رياضت ميكشند، آقاى مجتهدى هم چند تا رياضت هايش را در آنجا كشيدند و يك مدتى در قم بودند مى گفت : ايشان وقتى اربعينش تمام شد بنا شد به منزل ما بيايد.
ما رفتيم ايشان را آورديم . وقتى منزل آمدند، جوراب هايشان را در آوردند كه وضو بگيرند. بعد از وضو دستمال شان را از جيب بيرون آورند كه دست و صورتشان را خشك كنند، يك وقت متوجه يك مورچه شدند كه توى جيبشان و توى دستمالشان بود. ايشان وقتى اين مورچه را ديد.
فرمود: اين حيوان را من از آنجا آورده ام الآن بايد پياده اين حيوان را ببرم تا تنبيه شوم كه ديگر هواسم را جمع كنم و اين حيوان را از زندگيش نيندازم . و پياده تا كوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسيله هم نشدند و گفتند: بايد تنبيه شوم تا هواسم را جمع كنم و حيوانى را سرگردان نكنم .
خُب مراعات مى كنند كه خدا اين چيزها را به ايشان مى دهد كه گوشش ‍ همه چيز را مى شنيد و چشمش همه چيز را مى ديد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-07-2021, 21:31
مرد خدا

ايشان فرمودند:
حضرت ((آية الله ناصرى )) كه در مسجد كمر زرى اصفهان نماز مى خوانند و در اصفهان معروف هستند براى حقير تعريف كردند ((كه آقاى مرتضوى لنگرودى )) براى بنده تعريف كرده بودند
يك روز در خانه زده شد. بلند شدم آمدم در خانه را باز كردم ، ديدم يك پيرمرد ژوليده ووليده اى است . گفتم : چه كار داريد؟!
گفت : مى خواهم داخل خانه شما بيايم .
من اول خيال كردم يك مرد سائل و فقير است يك چيزى مى خواهد، با اكراه او را به خانه ام راه دادم .
وقتى كه داخل آمد، گفت : مى خواهم نماز بخوانم . گفتم : خُب اين اطاق واين آب . وقتى كه داخل اطاق شد ديدم يك شيشه از توى جيبش در آورد و از آب توى آن شيشه وضو گرفت . و فرش را برچيد و روى زمين ايستاد نماز خواند.
متحير شدم ، يعنى چه اين كيه ديگه اين چطور فقيرى است ؟! نمازش كه تمام شد. گفتم : آقا از همان پولى كه فرش را خريدم از همان پول هم خانه را خريدم اگر اشكالى داشته باشد خانه هم اشكال دارد.
گفت : كى گفته ؟ گفتم : آخه شما فرش را پس كرديد. گفت : تابه حال من روى قالى نماز نخوانده ام .
من چيزى نگفتم و آمدم به خانواده ام گفتم كه يك ناهار پاكيزه اى درست كند و اين بنده خدا را نگهش داشتم و ظهر سفره را انداختم . يك نگاهى به سفره كرد و گفت : اينها بدرد من نمى خورد.
دست توى جيبش كرد و يك پياله و يك كيسه و يك مقدار نمك درآورد، يك مقدار آب توى آن پياله ريخت و دست توى كيسه كرد يك مقدار نان در آورد و توى پياله خُرد كرد،
هر چه به او اصرار كردم كه آقا يك مقدار از اين غذاها ميل بفرمائيد مگر شما از اين غذاها نمى خوريد؟! گفت : چرا امّا دور دست اينجاها مى خورم . خلاصه من چيزى نگفتم تا ناهارش را خورد.
در اين هنگام يك طلبه اى كه رفيق ما بود و آمده بود يك سرى به من بزند او داخل خانه شد، تا داخل اطاق آمد، يك وقت پيرمرد گفت : يا جاى من است يا جاى اين .
گفتم : اين طلبه آمده سرى به من بزند. گفت : نه .
رفيق طلبه ام اين حرف را تا شنيد گفت : آقا من رفتم ولى بر مى گردم . من ناراحت شدم كه اين چرا با او اينطور برخورد كرد، خلاصه باز چيزى نگفتم .
بعد رو به او كردم و گفتم : آقا شما تا به حال كربلا رفته ايد؟ گفت : بله . گفتم : تابه حال خدمت ((حضرت حجة عليه السلام )) رسيده ايد؟ گفت : بله . گفتم : چه طورى ؟!
گفت : ما سه نفريم يك آيه از قرآن مى خوانيم هر جا كه مى خواهيم برويم بلند مى شويم و به آنجا پائين مى آييم .
گفتم : مى شود من ببينم ؟! گفت : برو بيرون پشت شيشه بايست نگاه كن . من رفتم پشت شيشه ايستادم ، ديدم اين بنده خدا خوابيد و يك چيزهايى گفت كه من نمى شنيدم . يك وقت ديدم همينطورى كه خوابيده بدنش بلند شد و تا پاى پانكه رفت و بعد گفت : بروم بالا و طاق را خراب كنم يا برگردم ؟
گفتم : نَه نَه برگرد، ما پول نداريم طاق را بسازيم تا همينجا كه رفتى فهميدم بيا پائين .
آمد پايين و يك مقدار نشست و بعد گفت : مى خواهم بروم . گفتم : كجا ميروى ؟ گفت : من الآن به هندوستان مى روم و بعد خداحافظى كرد و رفت .
طلبه آمد و گفت : اين بنده خداكو؟! گفتم : رفت . گفت : اى واى . گفتم : چه طور مگه ؟! گفت : من صبح بعد از نماز خوابيدم وقتى كه بيدار شدم ديدم محتلم شده ام ، گفتم : چون وقت درس دير شده اول سر درس مى روم بعد بحمام . ولى وقتى از درس بيرون آمدم يادم رفت و نماز ظهر و عصرم را هم خوانده بودم اينجا آمدم ولى تا اين بنده خدا گفت ، يادم آمد كه اى واى من غسل نكرده ام و چون او اين حرف را زد من يادم افتاد و رفتم تطهير كردم و برگشتم حالا آمده ام او را ببينم چون او يكى از مردان خدا بود.

مجنون دانا

حضرت ((حجة الاسلام و المسلمين داودى )) فرمودند:
حضرت ((آية الله العظمى حاج آقا مجتبى بهشتى اصفهانى )) حفظه الله تعالى فرمودند:
من در آن زمان كه نجف بودم هر وقت سر درس مى رفتم وضو مى گرفتم و سر درس با وضو بودم . يك روز حالش را نداشتم كه وضو بگيرم همينطور بى وضو سر درس رفتم .
اتفاقاً شخصى كه معروف به ديوانه بود و لباسهاى مندرس و پاره مى پوشيد گاهى اوقات درس مى آمد و همه او را مجنون مى دانستند و توجهى به او نداشتند، جلوى مرا گرفت و گفت : آشيخ چرا امروز بى وضو سر درس ‍ آمدى ؟!
من تعجب كردم كه ايشان از كجا دانست من امروز بى وضو سر درس ‍ آمده ام .
آن وقت من فهميدم كه انسانها را نبايد به چشم حقارت نگاه كرد شايد آنها از مردان خدا باشند و ما ندانيم .
آن وقت متوجه شدم او از مردان خداست .

قبر و قرآن

حضرت حاج آقاى هاشم زاده فرمودند:
يك قبر كنى در ((تخت فولاد اصفهان )) قبركنى مى كرد. يك روز يك بنده خدايى مى ميرد و وصيت مى كند كه اگر مُردم قبر مرا در پياده رو و جاده قرار دهيد تا مردم از روى قبر من رد شوند و فاتحه اى نثارم نمايند.
قبركن زمينى را شروع به كندن مى كند يك وقت متوجه مى شود قبرى ظاهر شد. داخل قبر مى شود سنگى را مى بيند، وقتى سنگ را بر مى دارد. مى بيند يك بنده خدايى نشسته ويك رحل با قرآن در مقابلش گذاشته و دارد قرآن مى خواند.
مى ترسد وسنگ را سر جايش مى گذارد و روى قبر را مى پوشاند واين قبر را براى خودش مى گذارد و به صاحبان متوفا مى گويد: اين قبر توى قبرى در آمده و نمى توان در آنجا مُرده دفن كرد جاى ديگرى قبرى ميكَند و ميت را در آنجا به خاك مى سپارد.
پنجاه سال از اين ماجرا مى گذرد بعد از پنجاه سال قبر كن با خود مى گويد بروم ببينم اشتباه نديده باشم ، نكند هواسم پرت بوده و خواب ديده ام ، خلاصه قبر را مى كَند و پايين مى رود و سنگ را از روى آن قبر بر مى دارد.
مى بيند بله آن بنده خدا هنوز نشسته و مثل پنجاه سال قبل ، قرآن مى خواند.
يك وقت آن بنده خدائى كه در قبر نشسته بود و قرآن مى خواند سرش را بالا مى كند و مى گويد: تو خجالت نمى كشى هر روز هر روز نگاه مى كنى ؟ تو كه ديروز اينجا بودى و نگاه كردى دوباره امروز آمدى نگاه مى كنى ؟
قبر كن فورى سنگ را روى قبر مى گذارد و بر مى گردد.
وقتى كه مرگش نزديك مى شود وصيت مى كند كه اگر مُردم مرا اينجا خاك كنيد اما اين سنگ را بر نداريد و توى قبر را نگاه نكنيد.
اينها چيزهايى است كه هضمش براى افراد مشكل است .
بله ؛ مردان خدا در حال حيات به هر چه عادت داشتند در حال مهات هم به آن مداومت دارند.

غلام حاجى

ايشان فرمودند:
خدا رحمتش كند يك ((درويش عباسى )) بود، توى مقبره خاتون آبادى ها بزرگانى در اين تكيه خاتون آبادى بودند كه اينها از اغتاب و اوتاد و از سادات بزرگوارند اين مرد خادم مقبره خاتون آبادى هابود، و خودش ‍ هم مَرد بزرگوارى بود. شب ها حالاتى داشت ، اصلا اين مرد خواب نداشت ، همه اش مشغول عبادت و ذكر و رياضت بود. ايشان براى من تعريف كرد:
غلامى بنام ((فولاد)) بوده كه نوكرىِ خانه حاجى را مى كرده ، غلامهاى ديگر از روى حسادتى كه به ((فولاد)) داشتند پيش حاجى بدگويى مى كردند.
حاجى مى گفته من تا با چشمانم نبينم حرفهاى شماراباورنمى كنم ، هر دفعه كه مى گفتند: حاجى مى گفت : من هنوز چيزى نديدم .
تااينكه سالى خشك سالى مى شود و همه جهت دعاى باران به تخت فولاد براى مناجات مى روند. فولاد نزد حاجى مى آيد و اجازه مى گيرد كه آقا اگر مى شود امشب به من اجازه بدهيد من آزادباشم .
حاجى براى مچ گيرى او را آزاد مى گذارد. غلام به طرف قبرستان تخت فولاد آب دويست وپنجاه ازاينجا عبور مى كرد و سابقا مرده شور خانه بود مى آيد و وضو مى گيرد و دو ركعت نماز مى خواند و صورتش را روى خاك مى گذارد و صدا مى زند خدا صورتم را از روى اين خاكها بر نمى دارم تا باران رحمت خودت را بر اين بندگان گنه كارت نازل كنى ، ديگر نمى خواهم اين مردم بيايند و به زحمت بيفتند.
حاجى مى گويد: يك وقت ديدم يك لكه ابرى بالا آمد و باران رحمت نازل شد. من طاقتم تمام شد و آمدم فولاد را صدا زدم و گفتم از اين تاريخ من خادم تو هستم .
غلام گفت : براى چه ؟ گفتم من شاهد قضاياى توى بودم و خدا هم بخاطر دعاى مستجاب تو باران را نازل كرد. از امشب من هر چه دارم مال تو باشد.
غلام وقتى فهميد كه خواجه پى به امور اوبرده ، گفت : اى ارباب تو مرا آزاد كن ، ارباب مى گويد: من غلام تو هستم . غلام سرش را روى خاك مى گذارد و مى گويد: خدايا اين خواجه مرا آزاد كرد، از تو مى خواهم مرا از اين دنيا آزاد كنى . خواجه مى بيند غلام سر از سجده برنداشت . وقتى نگاه مى كند مى بيند فولاد به رحمت خدا رفته . همانجابه خاكش مى سپارند.

آقاجمال خوانسارى

ايشان فرمودند:
((حاج آقاى طاووسى )) يكى از مداحان مخلص ((اهلبيت :)) بود كه براى من تعريف كرد:
من خاله اى داشتم كه توى تكيه ((آقاحسين خوانسارى )) رضوان اللّه تعالى عليه خدمت مى كرد. من هم گاهى اوقات به خاله ام سر مى زدم .
شب جمعه ها ((حاج شيخ اسداللّه گيوه اى )) پدر گرامى آقايان فهامى ، كه از روحانيون با اخلاص اصفهان هستند منبر مى رفت و احياء مى گرفت .
يك روز حاج شيخ وصيت فرموده بودند كه اگر من مُردم مرا پهلوى ((آقا حسين خونسارى )) رضوان اللّه تعالى عليه دفن نمائيد.
بعد از رحلت اين بزرگوار خواستند قبرى بكنند، يك وقت ديدند يك قبرى توى قبر درآمد، وقتى كه بيشتر كندند، ديدند فرزند ((آقاحسين ))، ((آقاجمال )) است كه بدنش هنوز صحيح و سالم و حتى كفنش هم تازه است . كفن را پاره كردند ديدند اين مرد خدا محاسنش قرمز و پاكيزه و از آن نور ساطع است مثل اينكه تازه اَلاَّْن خوابيده ، قبر را دوباره مى بندند.

خرما و مريض

ايشان فرمودند:
مرحوم ((حجة الاسلام والمسلمين صفوى ريزى )) رحمة اللّه عليه كه از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعريف فرمود:
من خدمت ((حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى )) رضوان الله تعالى عليه بودم ، يك پاسبان آمد و افتاد روى دست و پاى ايشان و گفت : آقا من زنم مريض است و هفت ، هشت تا بچه كوچك دارم اگر اين زن بميرد من با اين بچه ها چه كنم . گفته اند بيايم خدمت شما يك نظر مرحمتى بفرمائيد عيالم خوب شود.
((حاج شيخ حسن على )) فرمود: دو دانه خرما بيانداز داخل استكان آب و آبش را به او بده بخورد.
گفت : آقا آب هم به او بدهيم از لاى دهنش بيرون مى ريزد، يعنى آب هم از گلويش پايين نمى رود.
فرمود: خُب برو دو سه دانه خرما خودت بخور زنت خوب مى شود. پاسبانِ خيلى ناراحت شد و يك نگاه غضب آلود به شيخ كرد و رفت .
من كنار آشيخ نشسته بودم و داشتم با ايشان صحبت مى كردم كه بعد از ساعتى ديدم پاسبانِ آمد و خودش را روى دست و پاى شيخ انداخت ، شيخ فرمود: چرا اين كارها را مى كنى بلند شو ببينم مگر عيالت خوب نشد.
گفت : چرا آقا فقط آمدم معذرت بخواهم و تشكر كنم چون وقتى كه شما فرموديد برو خودت خرما را بخور عيالت خوب مى شود، من نااميد شدم و يك مقدار چيز توى دلم به شما گفتم ، كه آقا مى گويد برو خرما بخور عيالت خوب مى شود چطور مى شود!...
از پيش شما كه رفتم خيلى ناراحت شدم وگريه ام گرفت و با خودم گفتم حالا كه به منزل مى روم بالاسر جنازه عيالم مى روم و او از دنيا رفته .
همينطور كه مى رفتم فراموش كردم كه شما گفته بوديد خرما بخور، يك وقت ديدم بقال سر محل خرماى خيلى خوبى آورده و بيرون از مغازه اش ‍ گذاشته ، من هم اشتها كردم و يك مقدار خرما خريدم و در حال گريه مى خوردم ، وقتى بمنزل رسيدم ، ديدم عيالم نشسته و مى گويد: من گرسنه هستم .
گفتم : چه مى گويى زن . گفت : گفتم گرسنه ام .
گفتم : بابا ما آب توى حلقت مى كرديم آبها از گلويت پايين نمى رفت و پس ‍ مى دادى ؟!
گفت : من حالا گرسنه هستم ، غذا آوردم ، ديدم قشنگ و خوب غذاها را خورد. گفتم : چطور شده ؟! گفت : نمى دانم من تا ده دقيقه پيش با عزرائيل دست و پنجه نرم مى كردم ، نفهميدم چطور شد كه خوب شدم .
حالا آمده ام از شما معذرت بخواهم و از شما تشكّر كنم .

حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى

ايشان فرمودند:
يك كسى به ((حضرت زهرا)) سلام اللّه عليها توهين مى كند، ((آشيخ حسن على نخودكى اصفهانى )) او را به درك واصل مى كند، بعد هراسان مى شود كه كجا برود. در همين حال يكى از اولياء خدا، يا ائمه اطهار عليهم السلام يادم رفته پيدا مى شود و ميفرمايد آشيخ حسن على چه مى خواهى ؟
آشيخ فرموده بود، رزق حلال ميخواهم و دوست دارم درنجف باشم . آن بزرگوار فرموده بود نمى خواهد به نجف بروى . برو مشهد آنجا هم مثل نجف است و بيا اين پول حلال را هم بگير برو نخودك . فلان باغ را بخر و در همان جا باش .
آشيخ به نخودك مى آيد و آن باغ را مى خرد و توى باغ درخت هاى مو و انگور مى كارد. در اوقاتى كه فصل انگور ميشود نان وانگور و بقيه سال را با كشمش ، و هيچ چيز از بيرون استفاده نمى كرد.
ايشان فرمودند:
يك رفيق داشتم خدا بيامرزدش به نام ((شيخ زين العابدين )) رضوان اللّه تعالى عليه كه توى ((صحن اسماعيل طلائى )) آن بالا يك حجره داشت . كه با شيخ حسنعلى خيلى در ارتباط بودند و حاج شيخ حسنعلى كتابهاى قديمى به دست مى آورد و شيخ زين العابدين براى ايشان صحافى مى كرد. يكروز شيخ دو كتاب خيلى مهم مى آورد و به ايشان مى دهد تا صحافى كند، مى فرمايد به يك شرط صحافى مى كنم كه يك روز ناهار تشريف بياوريد منزل ما.
آشيخ حسنعلى فرموده بودند: باشد مى آيم . روزها مى گذشت و آشيخ زين العابدين مى گفت : پس آقا چه شد. مى فرمود: مى آيم . تا يك روز در زمان رضاشاه ملعون كه گفتند بيست و چهار ساعت كسى از خانه ها حق بيرون آمدن ندارد، آن روز شيخ با يك طبق نان و چيزى آوردند، و از منزل ما چيزى نخوردند و ايشان خانه هر كس كه ميرفت حتى يك آب جوش هم نمى خورد.

پسر كچل

ايشان فرمودند:
يك رفيقى داشتم ، خدارحمتش كند. مى گفت : پدرم با حاج شيخ رفيق بود، ومنزل ما هم مى آمد اما چيزى نمى خورد، من كوچك بودم وسرم كچل بود، وهر چه مداوا ميكردم خوب نمى شد.
حاج شيخ ؛ به من فرمود: كلاهت را بردار ببينم وقتى كلاه را برداشتم يك نگاهى بسرم كرد، و فرمود: بله بد مرضى هم هست ، آب دهان به سرم انداخت . من كه بچه بودم عصبانى شدم ، رفتم به مادرم گفتم : اين ديگر كيست ، كه پدرم او را اينقدر احترام مى كند.
مادرم گفت : مگر چه شده ؟ گفتم آب دهان به سرم انداخت . مادرم گفت : مادر ايشان مرد بزرگى است ناراحت نشو.
من يك وقت احساس كردم كه سرم مى خارد، هى خاراندم زخم شد زخم را كندم ديدم زيرش مو در آورده .

مار

منزل ما خيلى مار داشت ، با اينكه با ما كارى نداشتند، ولى چون توى رختخواب و لباسها.... و توى باغچه لول مى زدند ما ديگر خسته شده بوديم .
يكسالى كه ايشان دوباره منزل ما آمده بودند، مادرم به من گفت : برو به بابات بگو به حاج شيخ بگويد مار در منزل ما زياد است و ما راحت نيستيم و ايشان دعا كند اين مارها بروند.
من آمدم جلوى شيخ به پدرم گفتم . حاج شيخ فرمود: اين بچه چه مى گويد، گفتم آشيخ ما منزلمان خيلى مار دارد كارى با ما ندارند ولى بچه ها مى ترسند.
حاج شيخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود: اين پول را بگير و برو فلفل سياه بخر و بياور.
من رفتم خريدم و آوردم . حاج شيخ فرمود: چند نفر هستيد؟ گفتيم : هيجده نفر توى اين منزل هستيم ، فرمود: برو از وسط باغچه خانه يك مشت خاك بياور.
من آوردم ديدم هيجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعايى خواند و فوت كرد و فلفلها را روى خاك ها ريخت ، و بعد فرمود همانجا را بِكَن و اينها را دفن نما، من همين كار را كردم ، ديگر مارى در خانه ما پيدا نشد.

نماز اول وقت

حضرت ((حاج آقاى انصارى اصفهانى )) فرمود:
يك روز يكى از رفقاى بازارى گفت : كه مى آيى جايى برويم ؟
گفتم : من در اختيار شما هستم . مرا در بيرون شهر مشهد مقدس برد و بعد وارد كوچه باريكى شديم . ديدم عده زيادى در كوچه نشسته و ايستاده اند ما هم جلوى در خانه قدرى صبر كرديم تا اينكه يكى از رفقا را ديديم كه از خانه بيرون آمد و ما وارد منزل شديم . ديدم شيخ جليل القدر و نورانى توى اطاق نشسته ، سلام و احوالپرسى با ما كرد و به گرمى از ما پذيرايى نمود.
بنده سؤ الاتى داشتم كه از ايشان پرسيدم ، تا رسيدم به اينجا كه آقا چيزى به من تعليم دهيد كه براى قلبم مفيد باشد چون قلبم درد مى كرد.
مرحوم ((آشيخ حسن على )) فرمودند: نمازت را اول وقت بخوان و بعد از هر نماز دستت را روى مُهرَت بگذار و سه مرتبه سوره توحيد را بخوان و سه صلوات بفرست و بعد دستت را روى قلبت بگذار.
بنده وقتى اين نسخه را عمل كردم به نتيجه رسيدم .

زيارت اهل قبور

حضرت ((حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا ابطحى )) اصفهانى فرمودند:
مرحوم ((آيت حق حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عيله فرمودند: يك روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زيارت اهل قبور رفتيم ، ديديم ((آقاى شيخ حسن على )) زيارت اهل قبور مى رود، ما خيلى خوشحال شديم كه ايشان را ديديم و سلام عليك و آقا كى تشريف آورده ايد و چطور شد قدم رنجه فرموديد؟
مرحوم شيخ فرمود: براى زيارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، يكى براى ((حسين كشيك چى )) كه حالات ايشان را در كرامات حضرت مهدى عج آورده ام يكى هم براى ((فاضل هندى )). بعد فرمودند من صبح بزيارت نجف و كربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اينجا.
من هر چه اصرار كردم كه آقا ظهر تشريف بياوريد برويم منزل .
فرمودند: خير اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غيب شدند.

سه حاجت

((حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا هاشمى نژاد)) فرمودند: يك پيرمرد مسنّى ((ماه مبارك رمضان )) ((مسجد لاله زار)) مى آمد خيلى آدم موفقى بود هميشه قبل از اذان توى مسجد بود.
به او گفتم حاج آقا شما خيلى موفق هستيد من هر روز كه مسجد مى آيم مى بينم شما زودتر از ما آمده ايد جا بگيريد.
گفت : نه آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم . بعد گفت : من در نوجوانى به مشهد رفتم . مرحوم ((حاج شيخ حسن على )) باغچه اى در نخودك داشت به آنجا رفتم و ايشان را پيدا كردم و به ايشان گفتم : من سه حاجت مهم دارم دلم مى خواهد هر سه تا را خدا توى جوانى به من بدهد. يك چيزى يادم بدهيد.
فرمودند: چى مى خواهى ؟ گفتم : يكى دلم مى خواهد در جوانى به حج مشرف شوم . چون حج در جوانى يك لذت ديگرى دارد.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
گفتم : دومين حاجتم اين است كه دلم مى خواهد يك همسر خوب خدا به من عنايت كند.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
سوم اينكه خدا يك كسب آبرومندى به من عنايت فرمايد.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
اين عملى را كه ايشان فرمودند من شروع كردم و توى فاصله سه سال هم به حج مشرف شدم هم زن مؤ منه و صالحه خدا به من داد و هم كسب با آبرو به من عنايت كرد.

ملخ

ايشان فرمودند:
يك شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شيخ حسن على اصفهانى )) رحمة الله عليه معروف به نخودكى و گفته بود: آشيخ يك سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زكات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ‌ها مى خورند. چون زكات نمى دهى آنها بر مى دارند، آيا قول مى دهى زكات بدهى ؟
گفت : بله آقا.
آقا يك دعا برايش نوشت و فرمود: برو اين دعا را توى آن زمين چال كن و از قول من به آن ملخ ‌ها بگو، ملخ ‌ها شيخ حسن على گفته بلند شويد برويد پاى اين ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمين را بخوريد، من زكات مى دهم .
من آمدم دعا را در زمين چال كردم و حرف آشيخ حسن على را هم براى ملخ ‌ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع كردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سير مى شوند.
كم كم گندمها رشد كردند و مزرعه ما آن سال محصول بسيار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل كرديم .

سركوبى نفس

ايشان فرمودند:
يكى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شيخ حسنعلى نخودكى )) رحمة اللّه عليه گفتم كه مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد.
فرمود: تو به درد ما نمى خورى . كار ما اينستكه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبيثت و اين هم از تو بر نمى آيد.
گفتم : چرا آقا بر مى آيد، من اصرار كردم ، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مى آئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم : چشم . چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين ، كنار جوى آب .
شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار. بياور، ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن ، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى . اين چه جور شاگردى است . به من مى گويد برو آن تكه نان را بردار بياور.
دور و بَرَم را نگاه كردم ، ديدم دو تا طلبه دارند مى آيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى كنند، مى گويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .
خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم ، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آيند.
گفتم : حالا آنها نون را مى گويند براى خدا بوده ، خيار را چه مى گويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بياور و خيار را بياور.
آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مى شوييم و نان را تميز مى كنيم ناهار ظهر ما همين نان و خيار است .
خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-07-2021, 21:33
مجنون دانا

حضرت ((حجة الاسلام و المسلمين داودى )) فرمودند:
حضرت ((آية الله العظمى حاج آقا مجتبى بهشتى اصفهانى )) حفظه الله تعالى فرمودند:
من در آن زمان كه نجف بودم هر وقت سر درس مى رفتم وضو مى گرفتم و سر درس با وضو بودم . يك روز حالش را نداشتم كه وضو بگيرم همينطور بى وضو سر درس رفتم .
اتفاقاً شخصى كه معروف به ديوانه بود و لباسهاى مندرس و پاره مى پوشيد گاهى اوقات درس مى آمد و همه او را مجنون مى دانستند و توجهى به او نداشتند، جلوى مرا گرفت و گفت : آشيخ چرا امروز بى وضو سر درس ‍ آمدى ؟!
من تعجب كردم كه ايشان از كجا دانست من امروز بى وضو سر درس ‍ آمده ام .
آن وقت من فهميدم كه انسانها را نبايد به چشم حقارت نگاه كرد شايد آنها از مردان خدا باشند و ما ندانيم .
آن وقت متوجه شدم او از مردان خداست .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-07-2021, 21:33
قبر و قرآن

حضرت حاج آقاى هاشم زاده فرمودند:
يك قبر كنى در ((تخت فولاد اصفهان )) قبركنى مى كرد. يك روز يك بنده خدايى مى ميرد و وصيت مى كند كه اگر مُردم قبر مرا در پياده رو و جاده قرار دهيد تا مردم از روى قبر من رد شوند و فاتحه اى نثارم نمايند.
قبركن زمينى را شروع به كندن مى كند يك وقت متوجه مى شود قبرى ظاهر شد. داخل قبر مى شود سنگى را مى بيند، وقتى سنگ را بر مى دارد. مى بيند يك بنده خدايى نشسته ويك رحل با قرآن در مقابلش گذاشته و دارد قرآن مى خواند.
مى ترسد وسنگ را سر جايش مى گذارد و روى قبر را مى پوشاند واين قبر را براى خودش مى گذارد و به صاحبان متوفا مى گويد: اين قبر توى قبرى در آمده و نمى توان در آنجا مُرده دفن كرد جاى ديگرى قبرى ميكَند و ميت را در آنجا به خاك مى سپارد.
پنجاه سال از اين ماجرا مى گذرد بعد از پنجاه سال قبر كن با خود مى گويد بروم ببينم اشتباه نديده باشم ، نكند هواسم پرت بوده و خواب ديده ام ، خلاصه قبر را مى كَند و پايين مى رود و سنگ را از روى آن قبر بر مى دارد.
مى بيند بله آن بنده خدا هنوز نشسته و مثل پنجاه سال قبل ، قرآن مى خواند.
يك وقت آن بنده خدائى كه در قبر نشسته بود و قرآن مى خواند سرش را بالا مى كند و مى گويد: تو خجالت نمى كشى هر روز هر روز نگاه مى كنى ؟ تو كه ديروز اينجا بودى و نگاه كردى دوباره امروز آمدى نگاه مى كنى ؟
قبر كن فورى سنگ را روى قبر مى گذارد و بر مى گردد.
وقتى كه مرگش نزديك مى شود وصيت مى كند كه اگر مُردم مرا اينجا خاك كنيد اما اين سنگ را بر نداريد و توى قبر را نگاه نكنيد.
اينها چيزهايى است كه هضمش براى افراد مشكل است .
بله ؛ مردان خدا در حال حيات به هر چه عادت داشتند در حال مهات هم به آن مداومت دارند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-07-2021, 21:33
غلام حاجى

ايشان فرمودند:
خدا رحمتش كند يك ((درويش عباسى )) بود، توى مقبره خاتون آبادى ها بزرگانى در اين تكيه خاتون آبادى بودند كه اينها از اغتاب و اوتاد و از سادات بزرگوارند اين مرد خادم مقبره خاتون آبادى هابود، و خودش ‍ هم مَرد بزرگوارى بود. شب ها حالاتى داشت ، اصلا اين مرد خواب نداشت ، همه اش مشغول عبادت و ذكر و رياضت بود. ايشان براى من تعريف كرد:
غلامى بنام ((فولاد)) بوده كه نوكرىِ خانه حاجى را مى كرده ، غلامهاى ديگر از روى حسادتى كه به ((فولاد)) داشتند پيش حاجى بدگويى مى كردند.
حاجى مى گفته من تا با چشمانم نبينم حرفهاى شماراباورنمى كنم ، هر دفعه كه مى گفتند: حاجى مى گفت : من هنوز چيزى نديدم .
تااينكه سالى خشك سالى مى شود و همه جهت دعاى باران به تخت فولاد براى مناجات مى روند. فولاد نزد حاجى مى آيد و اجازه مى گيرد كه آقا اگر مى شود امشب به من اجازه بدهيد من آزادباشم .
حاجى براى مچ گيرى او را آزاد مى گذارد. غلام به طرف قبرستان تخت فولاد آب دويست وپنجاه ازاينجا عبور مى كرد و سابقا مرده شور خانه بود مى آيد و وضو مى گيرد و دو ركعت نماز مى خواند و صورتش را روى خاك مى گذارد و صدا مى زند خدا صورتم را از روى اين خاكها بر نمى دارم تا باران رحمت خودت را بر اين بندگان گنه كارت نازل كنى ، ديگر نمى خواهم اين مردم بيايند و به زحمت بيفتند.
حاجى مى گويد: يك وقت ديدم يك لكه ابرى بالا آمد و باران رحمت نازل شد. من طاقتم تمام شد و آمدم فولاد را صدا زدم و گفتم از اين تاريخ من خادم تو هستم .
غلام گفت : براى چه ؟ گفتم من شاهد قضاياى توى بودم و خدا هم بخاطر دعاى مستجاب تو باران را نازل كرد. از امشب من هر چه دارم مال تو باشد.
غلام وقتى فهميد كه خواجه پى به امور اوبرده ، گفت : اى ارباب تو مرا آزاد كن ، ارباب مى گويد: من غلام تو هستم . غلام سرش را روى خاك مى گذارد و مى گويد: خدايا اين خواجه مرا آزاد كرد، از تو مى خواهم مرا از اين دنيا آزاد كنى . خواجه مى بيند غلام سر از سجده برنداشت . وقتى نگاه مى كند مى بيند فولاد به رحمت خدا رفته . همانجابه خاكش مى سپارند.

آقاجمال خوانسارى

ايشان فرمودند:
((حاج آقاى طاووسى )) يكى از مداحان مخلص ((اهلبيت :)) بود كه براى من تعريف كرد:
من خاله اى داشتم كه توى تكيه ((آقاحسين خوانسارى )) رضوان اللّه تعالى عليه خدمت مى كرد. من هم گاهى اوقات به خاله ام سر مى زدم .
شب جمعه ها ((حاج شيخ اسداللّه گيوه اى )) پدر گرامى آقايان فهامى ، كه از روحانيون با اخلاص اصفهان هستند منبر مى رفت و احياء مى گرفت .
يك روز حاج شيخ وصيت فرموده بودند كه اگر من مُردم مرا پهلوى ((آقا حسين خونسارى )) رضوان اللّه تعالى عليه دفن نمائيد.
بعد از رحلت اين بزرگوار خواستند قبرى بكنند، يك وقت ديدند يك قبرى توى قبر درآمد، وقتى كه بيشتر كندند، ديدند فرزند ((آقاحسين ))، ((آقاجمال )) است كه بدنش هنوز صحيح و سالم و حتى كفنش هم تازه است . كفن را پاره كردند ديدند اين مرد خدا محاسنش قرمز و پاكيزه و از آن نور ساطع است مثل اينكه تازه اَلاَّْن خوابيده ، قبر را دوباره مى بندند.

خرما و مريض

ايشان فرمودند:
مرحوم ((حجة الاسلام والمسلمين صفوى ريزى )) رحمة اللّه عليه كه از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعريف فرمود:
من خدمت ((حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى )) رضوان الله تعالى عليه بودم ، يك پاسبان آمد و افتاد روى دست و پاى ايشان و گفت : آقا من زنم مريض است و هفت ، هشت تا بچه كوچك دارم اگر اين زن بميرد من با اين بچه ها چه كنم . گفته اند بيايم خدمت شما يك نظر مرحمتى بفرمائيد عيالم خوب شود.
((حاج شيخ حسن على )) فرمود: دو دانه خرما بيانداز داخل استكان آب و آبش را به او بده بخورد.
گفت : آقا آب هم به او بدهيم از لاى دهنش بيرون مى ريزد، يعنى آب هم از گلويش پايين نمى رود.
فرمود: خُب برو دو سه دانه خرما خودت بخور زنت خوب مى شود. پاسبانِ خيلى ناراحت شد و يك نگاه غضب آلود به شيخ كرد و رفت .
من كنار آشيخ نشسته بودم و داشتم با ايشان صحبت مى كردم كه بعد از ساعتى ديدم پاسبانِ آمد و خودش را روى دست و پاى شيخ انداخت ، شيخ فرمود: چرا اين كارها را مى كنى بلند شو ببينم مگر عيالت خوب نشد.
گفت : چرا آقا فقط آمدم معذرت بخواهم و تشكر كنم چون وقتى كه شما فرموديد برو خودت خرما را بخور عيالت خوب مى شود، من نااميد شدم و يك مقدار چيز توى دلم به شما گفتم ، كه آقا مى گويد برو خرما بخور عيالت خوب مى شود چطور مى شود!...
از پيش شما كه رفتم خيلى ناراحت شدم وگريه ام گرفت و با خودم گفتم حالا كه به منزل مى روم بالاسر جنازه عيالم مى روم و او از دنيا رفته .
همينطور كه مى رفتم فراموش كردم كه شما گفته بوديد خرما بخور، يك وقت ديدم بقال سر محل خرماى خيلى خوبى آورده و بيرون از مغازه اش ‍ گذاشته ، من هم اشتها كردم و يك مقدار خرما خريدم و در حال گريه مى خوردم ، وقتى بمنزل رسيدم ، ديدم عيالم نشسته و مى گويد: من گرسنه هستم .
گفتم : چه مى گويى زن . گفت : گفتم گرسنه ام .
گفتم : بابا ما آب توى حلقت مى كرديم آبها از گلويت پايين نمى رفت و پس ‍ مى دادى ؟!
گفت : من حالا گرسنه هستم ، غذا آوردم ، ديدم قشنگ و خوب غذاها را خورد. گفتم : چطور شده ؟! گفت : نمى دانم من تا ده دقيقه پيش با عزرائيل دست و پنجه نرم مى كردم ، نفهميدم چطور شد كه خوب شدم .
حالا آمده ام از شما معذرت بخواهم و از شما تشكّر كنم .

حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى

ايشان فرمودند:
يك كسى به ((حضرت زهرا)) سلام اللّه عليها توهين مى كند، ((آشيخ حسن على نخودكى اصفهانى )) او را به درك واصل مى كند، بعد هراسان مى شود كه كجا برود. در همين حال يكى از اولياء خدا، يا ائمه اطهار عليهم السلام يادم رفته پيدا مى شود و ميفرمايد آشيخ حسن على چه مى خواهى ؟
آشيخ فرموده بود، رزق حلال ميخواهم و دوست دارم درنجف باشم . آن بزرگوار فرموده بود نمى خواهد به نجف بروى . برو مشهد آنجا هم مثل نجف است و بيا اين پول حلال را هم بگير برو نخودك . فلان باغ را بخر و در همان جا باش .
آشيخ به نخودك مى آيد و آن باغ را مى خرد و توى باغ درخت هاى مو و انگور مى كارد. در اوقاتى كه فصل انگور ميشود نان وانگور و بقيه سال را با كشمش ، و هيچ چيز از بيرون استفاده نمى كرد.
ايشان فرمودند:
يك رفيق داشتم خدا بيامرزدش به نام ((شيخ زين العابدين )) رضوان اللّه تعالى عليه كه توى ((صحن اسماعيل طلائى )) آن بالا يك حجره داشت . كه با شيخ حسنعلى خيلى در ارتباط بودند و حاج شيخ حسنعلى كتابهاى قديمى به دست مى آورد و شيخ زين العابدين براى ايشان صحافى مى كرد. يكروز شيخ دو كتاب خيلى مهم مى آورد و به ايشان مى دهد تا صحافى كند، مى فرمايد به يك شرط صحافى مى كنم كه يك روز ناهار تشريف بياوريد منزل ما.
آشيخ حسنعلى فرموده بودند: باشد مى آيم . روزها مى گذشت و آشيخ زين العابدين مى گفت : پس آقا چه شد. مى فرمود: مى آيم . تا يك روز در زمان رضاشاه ملعون كه گفتند بيست و چهار ساعت كسى از خانه ها حق بيرون آمدن ندارد، آن روز شيخ با يك طبق نان و چيزى آوردند، و از منزل ما چيزى نخوردند و ايشان خانه هر كس كه ميرفت حتى يك آب جوش هم نمى خورد.

پسر كچل

ايشان فرمودند:
يك رفيقى داشتم ، خدارحمتش كند. مى گفت : پدرم با حاج شيخ رفيق بود، ومنزل ما هم مى آمد اما چيزى نمى خورد، من كوچك بودم وسرم كچل بود، وهر چه مداوا ميكردم خوب نمى شد.
حاج شيخ ؛ به من فرمود: كلاهت را بردار ببينم وقتى كلاه را برداشتم يك نگاهى بسرم كرد، و فرمود: بله بد مرضى هم هست ، آب دهان به سرم انداخت . من كه بچه بودم عصبانى شدم ، رفتم به مادرم گفتم : اين ديگر كيست ، كه پدرم او را اينقدر احترام مى كند.
مادرم گفت : مگر چه شده ؟ گفتم آب دهان به سرم انداخت . مادرم گفت : مادر ايشان مرد بزرگى است ناراحت نشو.
من يك وقت احساس كردم كه سرم مى خارد، هى خاراندم زخم شد زخم را كندم ديدم زيرش مو در آورده .

مار

منزل ما خيلى مار داشت ، با اينكه با ما كارى نداشتند، ولى چون توى رختخواب و لباسها.... و توى باغچه لول مى زدند ما ديگر خسته شده بوديم .
يكسالى كه ايشان دوباره منزل ما آمده بودند، مادرم به من گفت : برو به بابات بگو به حاج شيخ بگويد مار در منزل ما زياد است و ما راحت نيستيم و ايشان دعا كند اين مارها بروند.
من آمدم جلوى شيخ به پدرم گفتم . حاج شيخ فرمود: اين بچه چه مى گويد، گفتم آشيخ ما منزلمان خيلى مار دارد كارى با ما ندارند ولى بچه ها مى ترسند.
حاج شيخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود: اين پول را بگير و برو فلفل سياه بخر و بياور.
من رفتم خريدم و آوردم . حاج شيخ فرمود: چند نفر هستيد؟ گفتيم : هيجده نفر توى اين منزل هستيم ، فرمود: برو از وسط باغچه خانه يك مشت خاك بياور.
من آوردم ديدم هيجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعايى خواند و فوت كرد و فلفلها را روى خاك ها ريخت ، و بعد فرمود همانجا را بِكَن و اينها را دفن نما، من همين كار را كردم ، ديگر مارى در خانه ما پيدا نشد.

نماز اول وقت

حضرت ((حاج آقاى انصارى اصفهانى )) فرمود:
يك روز يكى از رفقاى بازارى گفت : كه مى آيى جايى برويم ؟
گفتم : من در اختيار شما هستم . مرا در بيرون شهر مشهد مقدس برد و بعد وارد كوچه باريكى شديم . ديدم عده زيادى در كوچه نشسته و ايستاده اند ما هم جلوى در خانه قدرى صبر كرديم تا اينكه يكى از رفقا را ديديم كه از خانه بيرون آمد و ما وارد منزل شديم . ديدم شيخ جليل القدر و نورانى توى اطاق نشسته ، سلام و احوالپرسى با ما كرد و به گرمى از ما پذيرايى نمود.
بنده سؤ الاتى داشتم كه از ايشان پرسيدم ، تا رسيدم به اينجا كه آقا چيزى به من تعليم دهيد كه براى قلبم مفيد باشد چون قلبم درد مى كرد.
مرحوم ((آشيخ حسن على )) فرمودند: نمازت را اول وقت بخوان و بعد از هر نماز دستت را روى مُهرَت بگذار و سه مرتبه سوره توحيد را بخوان و سه صلوات بفرست و بعد دستت را روى قلبت بگذار.
بنده وقتى اين نسخه را عمل كردم به نتيجه رسيدم .

زيارت اهل قبور

حضرت ((حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا ابطحى )) اصفهانى فرمودند:
مرحوم ((آيت حق حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عيله فرمودند: يك روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زيارت اهل قبور رفتيم ، ديديم ((آقاى شيخ حسن على )) زيارت اهل قبور مى رود، ما خيلى خوشحال شديم كه ايشان را ديديم و سلام عليك و آقا كى تشريف آورده ايد و چطور شد قدم رنجه فرموديد؟
مرحوم شيخ فرمود: براى زيارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، يكى براى ((حسين كشيك چى )) كه حالات ايشان را در كرامات حضرت مهدى عج آورده ام يكى هم براى ((فاضل هندى )). بعد فرمودند من صبح بزيارت نجف و كربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اينجا.
من هر چه اصرار كردم كه آقا ظهر تشريف بياوريد برويم منزل .
فرمودند: خير اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غيب شدند.

سه حاجت

((حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا هاشمى نژاد)) فرمودند: يك پيرمرد مسنّى ((ماه مبارك رمضان )) ((مسجد لاله زار)) مى آمد خيلى آدم موفقى بود هميشه قبل از اذان توى مسجد بود.
به او گفتم حاج آقا شما خيلى موفق هستيد من هر روز كه مسجد مى آيم مى بينم شما زودتر از ما آمده ايد جا بگيريد.
گفت : نه آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم . بعد گفت : من در نوجوانى به مشهد رفتم . مرحوم ((حاج شيخ حسن على )) باغچه اى در نخودك داشت به آنجا رفتم و ايشان را پيدا كردم و به ايشان گفتم : من سه حاجت مهم دارم دلم مى خواهد هر سه تا را خدا توى جوانى به من بدهد. يك چيزى يادم بدهيد.
فرمودند: چى مى خواهى ؟ گفتم : يكى دلم مى خواهد در جوانى به حج مشرف شوم . چون حج در جوانى يك لذت ديگرى دارد.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
گفتم : دومين حاجتم اين است كه دلم مى خواهد يك همسر خوب خدا به من عنايت كند.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
سوم اينكه خدا يك كسب آبرومندى به من عنايت فرمايد.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
اين عملى را كه ايشان فرمودند من شروع كردم و توى فاصله سه سال هم به حج مشرف شدم هم زن مؤ منه و صالحه خدا به من داد و هم كسب با آبرو به من عنايت كرد.

ملخ

ايشان فرمودند:
يك شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شيخ حسن على اصفهانى )) رحمة الله عليه معروف به نخودكى و گفته بود: آشيخ يك سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زكات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ‌ها مى خورند. چون زكات نمى دهى آنها بر مى دارند، آيا قول مى دهى زكات بدهى ؟
گفت : بله آقا.
آقا يك دعا برايش نوشت و فرمود: برو اين دعا را توى آن زمين چال كن و از قول من به آن ملخ ‌ها بگو، ملخ ‌ها شيخ حسن على گفته بلند شويد برويد پاى اين ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمين را بخوريد، من زكات مى دهم .
من آمدم دعا را در زمين چال كردم و حرف آشيخ حسن على را هم براى ملخ ‌ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع كردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سير مى شوند.
كم كم گندمها رشد كردند و مزرعه ما آن سال محصول بسيار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل كرديم .

سركوبى نفس

ايشان فرمودند:
يكى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شيخ حسنعلى نخودكى )) رحمة اللّه عليه گفتم كه مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد.
فرمود: تو به درد ما نمى خورى . كار ما اينستكه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبيثت و اين هم از تو بر نمى آيد.
گفتم : چرا آقا بر مى آيد، من اصرار كردم ، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مى آئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم : چشم . چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين ، كنار جوى آب .
شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار. بياور، ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن ، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى . اين چه جور شاگردى است . به من مى گويد برو آن تكه نان را بردار بياور.
دور و بَرَم را نگاه كردم ، ديدم دو تا طلبه دارند مى آيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى كنند، مى گويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .
خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم ، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آيند.
گفتم : حالا آنها نون را مى گويند براى خدا بوده ، خيار را چه مى گويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بياور و خيار را بياور.
آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مى شوييم و نان را تميز مى كنيم ناهار ظهر ما همين نان و خيار است .
خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
08-07-2021, 10:23
آقاجمال خوانسارى

ايشان فرمودند:
((حاج آقاى طاووسى )) يكى از مداحان مخلص ((اهلبيت :)) بود كه براى من تعريف كرد:
من خاله اى داشتم كه توى تكيه ((آقاحسين خوانسارى )) رضوان اللّه تعالى عليه خدمت مى كرد. من هم گاهى اوقات به خاله ام سر مى زدم .
شب جمعه ها ((حاج شيخ اسداللّه گيوه اى )) پدر گرامى آقايان فهامى ، كه از روحانيون با اخلاص اصفهان هستند منبر مى رفت و احياء مى گرفت .
يك روز حاج شيخ وصيت فرموده بودند كه اگر من مُردم مرا پهلوى ((آقا حسين خونسارى )) رضوان اللّه تعالى عليه دفن نمائيد.
بعد از رحلت اين بزرگوار خواستند قبرى بكنند، يك وقت ديدند يك قبرى توى قبر درآمد، وقتى كه بيشتر كندند، ديدند فرزند ((آقاحسين ))، ((آقاجمال )) است كه بدنش هنوز صحيح و سالم و حتى كفنش هم تازه است . كفن را پاره كردند ديدند اين مرد خدا محاسنش قرمز و پاكيزه و از آن نور ساطع است مثل اينكه تازه اَلاَّْن خوابيده ، قبر را دوباره مى بندند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
08-07-2021, 10:24
خرما و مريض

ايشان فرمودند:
مرحوم ((حجة الاسلام والمسلمين صفوى ريزى )) رحمة اللّه عليه كه از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعريف فرمود:
من خدمت ((حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى )) رضوان الله تعالى عليه بودم ، يك پاسبان آمد و افتاد روى دست و پاى ايشان و گفت : آقا من زنم مريض است و هفت ، هشت تا بچه كوچك دارم اگر اين زن بميرد من با اين بچه ها چه كنم . گفته اند بيايم خدمت شما يك نظر مرحمتى بفرمائيد عيالم خوب شود.
((حاج شيخ حسن على )) فرمود: دو دانه خرما بيانداز داخل استكان آب و آبش را به او بده بخورد.
گفت : آقا آب هم به او بدهيم از لاى دهنش بيرون مى ريزد، يعنى آب هم از گلويش پايين نمى رود.
فرمود: خُب برو دو سه دانه خرما خودت بخور زنت خوب مى شود. پاسبانِ خيلى ناراحت شد و يك نگاه غضب آلود به شيخ كرد و رفت .
من كنار آشيخ نشسته بودم و داشتم با ايشان صحبت مى كردم كه بعد از ساعتى ديدم پاسبانِ آمد و خودش را روى دست و پاى شيخ انداخت ، شيخ فرمود: چرا اين كارها را مى كنى بلند شو ببينم مگر عيالت خوب نشد.
گفت : چرا آقا فقط آمدم معذرت بخواهم و تشكر كنم چون وقتى كه شما فرموديد برو خودت خرما را بخور عيالت خوب مى شود، من نااميد شدم و يك مقدار چيز توى دلم به شما گفتم ، كه آقا مى گويد برو خرما بخور عيالت خوب مى شود چطور مى شود!...
از پيش شما كه رفتم خيلى ناراحت شدم وگريه ام گرفت و با خودم گفتم حالا كه به منزل مى روم بالاسر جنازه عيالم مى روم و او از دنيا رفته .
همينطور كه مى رفتم فراموش كردم كه شما گفته بوديد خرما بخور، يك وقت ديدم بقال سر محل خرماى خيلى خوبى آورده و بيرون از مغازه اش ‍ گذاشته ، من هم اشتها كردم و يك مقدار خرما خريدم و در حال گريه مى خوردم ، وقتى بمنزل رسيدم ، ديدم عيالم نشسته و مى گويد: من گرسنه هستم .
گفتم : چه مى گويى زن . گفت : گفتم گرسنه ام .
گفتم : بابا ما آب توى حلقت مى كرديم آبها از گلويت پايين نمى رفت و پس ‍ مى دادى ؟!
گفت : من حالا گرسنه هستم ، غذا آوردم ، ديدم قشنگ و خوب غذاها را خورد. گفتم : چطور شده ؟! گفت : نمى دانم من تا ده دقيقه پيش با عزرائيل دست و پنجه نرم مى كردم ، نفهميدم چطور شد كه خوب شدم .
حالا آمده ام از شما معذرت بخواهم و از شما تشكّر كنم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
08-07-2021, 10:24
حاج شيخ حسنعلى نخودكى اصفهانى

ايشان فرمودند:
يك كسى به ((حضرت زهرا)) سلام اللّه عليها توهين مى كند، ((آشيخ حسن على نخودكى اصفهانى )) او را به درك واصل مى كند، بعد هراسان مى شود كه كجا برود. در همين حال يكى از اولياء خدا، يا ائمه اطهار عليهم السلام يادم رفته پيدا مى شود و ميفرمايد آشيخ حسن على چه مى خواهى ؟
آشيخ فرموده بود، رزق حلال ميخواهم و دوست دارم درنجف باشم . آن بزرگوار فرموده بود نمى خواهد به نجف بروى . برو مشهد آنجا هم مثل نجف است و بيا اين پول حلال را هم بگير برو نخودك . فلان باغ را بخر و در همان جا باش .
آشيخ به نخودك مى آيد و آن باغ را مى خرد و توى باغ درخت هاى مو و انگور مى كارد. در اوقاتى كه فصل انگور ميشود نان وانگور و بقيه سال را با كشمش ، و هيچ چيز از بيرون استفاده نمى كرد.
ايشان فرمودند:
يك رفيق داشتم خدا بيامرزدش به نام ((شيخ زين العابدين )) رضوان اللّه تعالى عليه كه توى ((صحن اسماعيل طلائى )) آن بالا يك حجره داشت . كه با شيخ حسنعلى خيلى در ارتباط بودند و حاج شيخ حسنعلى كتابهاى قديمى به دست مى آورد و شيخ زين العابدين براى ايشان صحافى مى كرد. يكروز شيخ دو كتاب خيلى مهم مى آورد و به ايشان مى دهد تا صحافى كند، مى فرمايد به يك شرط صحافى مى كنم كه يك روز ناهار تشريف بياوريد منزل ما.
آشيخ حسنعلى فرموده بودند: باشد مى آيم . روزها مى گذشت و آشيخ زين العابدين مى گفت : پس آقا چه شد. مى فرمود: مى آيم . تا يك روز در زمان رضاشاه ملعون كه گفتند بيست و چهار ساعت كسى از خانه ها حق بيرون آمدن ندارد، آن روز شيخ با يك طبق نان و چيزى آوردند، و از منزل ما چيزى نخوردند و ايشان خانه هر كس كه ميرفت حتى يك آب جوش هم نمى خورد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
08-07-2021, 10:24
پسر كچل

ايشان فرمودند:
يك رفيقى داشتم ، خدارحمتش كند. مى گفت : پدرم با حاج شيخ رفيق بود، ومنزل ما هم مى آمد اما چيزى نمى خورد، من كوچك بودم وسرم كچل بود، وهر چه مداوا ميكردم خوب نمى شد.
حاج شيخ ؛ به من فرمود: كلاهت را بردار ببينم وقتى كلاه را برداشتم يك نگاهى بسرم كرد، و فرمود: بله بد مرضى هم هست ، آب دهان به سرم انداخت . من كه بچه بودم عصبانى شدم ، رفتم به مادرم گفتم : اين ديگر كيست ، كه پدرم او را اينقدر احترام مى كند.
مادرم گفت : مگر چه شده ؟ گفتم آب دهان به سرم انداخت . مادرم گفت : مادر ايشان مرد بزرگى است ناراحت نشو.
من يك وقت احساس كردم كه سرم مى خارد، هى خاراندم زخم شد زخم را كندم ديدم زيرش مو در آورده .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
08-07-2021, 10:25
مار

منزل ما خيلى مار داشت ، با اينكه با ما كارى نداشتند، ولى چون توى رختخواب و لباسها.... و توى باغچه لول مى زدند ما ديگر خسته شده بوديم .
يكسالى كه ايشان دوباره منزل ما آمده بودند، مادرم به من گفت : برو به بابات بگو به حاج شيخ بگويد مار در منزل ما زياد است و ما راحت نيستيم و ايشان دعا كند اين مارها بروند.
من آمدم جلوى شيخ به پدرم گفتم . حاج شيخ فرمود: اين بچه چه مى گويد، گفتم آشيخ ما منزلمان خيلى مار دارد كارى با ما ندارند ولى بچه ها مى ترسند.
حاج شيخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود: اين پول را بگير و برو فلفل سياه بخر و بياور.
من رفتم خريدم و آوردم . حاج شيخ فرمود: چند نفر هستيد؟ گفتيم : هيجده نفر توى اين منزل هستيم ، فرمود: برو از وسط باغچه خانه يك مشت خاك بياور.
من آوردم ديدم هيجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعايى خواند و فوت كرد و فلفلها را روى خاك ها ريخت ، و بعد فرمود همانجا را بِكَن و اينها را دفن نما، من همين كار را كردم ، ديگر مارى در خانه ما پيدا نشد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
08-07-2021, 10:25
نماز اول وقت

حضرت ((حاج آقاى انصارى اصفهانى )) فرمود:
يك روز يكى از رفقاى بازارى گفت : كه مى آيى جايى برويم ؟
گفتم : من در اختيار شما هستم . مرا در بيرون شهر مشهد مقدس برد و بعد وارد كوچه باريكى شديم . ديدم عده زيادى در كوچه نشسته و ايستاده اند ما هم جلوى در خانه قدرى صبر كرديم تا اينكه يكى از رفقا را ديديم كه از خانه بيرون آمد و ما وارد منزل شديم . ديدم شيخ جليل القدر و نورانى توى اطاق نشسته ، سلام و احوالپرسى با ما كرد و به گرمى از ما پذيرايى نمود.
بنده سؤ الاتى داشتم كه از ايشان پرسيدم ، تا رسيدم به اينجا كه آقا چيزى به من تعليم دهيد كه براى قلبم مفيد باشد چون قلبم درد مى كرد.
مرحوم ((آشيخ حسن على )) فرمودند: نمازت را اول وقت بخوان و بعد از هر نماز دستت را روى مُهرَت بگذار و سه مرتبه سوره توحيد را بخوان و سه صلوات بفرست و بعد دستت را روى قلبت بگذار.
بنده وقتى اين نسخه را عمل كردم به نتيجه رسيدم .

زيارت اهل قبور

حضرت ((حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا ابطحى )) اصفهانى فرمودند:
مرحوم ((آيت حق حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عيله فرمودند: يك روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زيارت اهل قبور رفتيم ، ديديم ((آقاى شيخ حسن على )) زيارت اهل قبور مى رود، ما خيلى خوشحال شديم كه ايشان را ديديم و سلام عليك و آقا كى تشريف آورده ايد و چطور شد قدم رنجه فرموديد؟
مرحوم شيخ فرمود: براى زيارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، يكى براى ((حسين كشيك چى )) كه حالات ايشان را در كرامات حضرت مهدى عج آورده ام يكى هم براى ((فاضل هندى )). بعد فرمودند من صبح بزيارت نجف و كربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اينجا.
من هر چه اصرار كردم كه آقا ظهر تشريف بياوريد برويم منزل .
فرمودند: خير اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غيب شدند.

سه حاجت

((حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا هاشمى نژاد)) فرمودند: يك پيرمرد مسنّى ((ماه مبارك رمضان )) ((مسجد لاله زار)) مى آمد خيلى آدم موفقى بود هميشه قبل از اذان توى مسجد بود.
به او گفتم حاج آقا شما خيلى موفق هستيد من هر روز كه مسجد مى آيم مى بينم شما زودتر از ما آمده ايد جا بگيريد.
گفت : نه آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم . بعد گفت : من در نوجوانى به مشهد رفتم . مرحوم ((حاج شيخ حسن على )) باغچه اى در نخودك داشت به آنجا رفتم و ايشان را پيدا كردم و به ايشان گفتم : من سه حاجت مهم دارم دلم مى خواهد هر سه تا را خدا توى جوانى به من بدهد. يك چيزى يادم بدهيد.
فرمودند: چى مى خواهى ؟ گفتم : يكى دلم مى خواهد در جوانى به حج مشرف شوم . چون حج در جوانى يك لذت ديگرى دارد.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
گفتم : دومين حاجتم اين است كه دلم مى خواهد يك همسر خوب خدا به من عنايت كند.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
سوم اينكه خدا يك كسب آبرومندى به من عنايت فرمايد.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
اين عملى را كه ايشان فرمودند من شروع كردم و توى فاصله سه سال هم به حج مشرف شدم هم زن مؤ منه و صالحه خدا به من داد و هم كسب با آبرو به من عنايت كرد.

ملخ

ايشان فرمودند:
يك شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شيخ حسن على اصفهانى )) رحمة الله عليه معروف به نخودكى و گفته بود: آشيخ يك سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زكات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ‌ها مى خورند. چون زكات نمى دهى آنها بر مى دارند، آيا قول مى دهى زكات بدهى ؟
گفت : بله آقا.
آقا يك دعا برايش نوشت و فرمود: برو اين دعا را توى آن زمين چال كن و از قول من به آن ملخ ‌ها بگو، ملخ ‌ها شيخ حسن على گفته بلند شويد برويد پاى اين ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمين را بخوريد، من زكات مى دهم .
من آمدم دعا را در زمين چال كردم و حرف آشيخ حسن على را هم براى ملخ ‌ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع كردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سير مى شوند.
كم كم گندمها رشد كردند و مزرعه ما آن سال محصول بسيار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل كرديم .

سركوبى نفس

ايشان فرمودند:
يكى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شيخ حسنعلى نخودكى )) رحمة اللّه عليه گفتم كه مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد.
فرمود: تو به درد ما نمى خورى . كار ما اينستكه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبيثت و اين هم از تو بر نمى آيد.
گفتم : چرا آقا بر مى آيد، من اصرار كردم ، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مى آئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم : چشم . چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين ، كنار جوى آب .
شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار. بياور، ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن ، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى . اين چه جور شاگردى است . به من مى گويد برو آن تكه نان را بردار بياور.
دور و بَرَم را نگاه كردم ، ديدم دو تا طلبه دارند مى آيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى كنند، مى گويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .
خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم ، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آيند.
گفتم : حالا آنها نون را مى گويند براى خدا بوده ، خيار را چه مى گويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بياور و خيار را بياور.
آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مى شوييم و نان را تميز مى كنيم ناهار ظهر ما همين نان و خيار است .
خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-07-2021, 21:19
زيارت اهل قبور

حضرت ((حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا ابطحى )) اصفهانى فرمودند:
مرحوم ((آيت حق حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عيله فرمودند: يك روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زيارت اهل قبور رفتيم ، ديديم ((آقاى شيخ حسن على )) زيارت اهل قبور مى رود، ما خيلى خوشحال شديم كه ايشان را ديديم و سلام عليك و آقا كى تشريف آورده ايد و چطور شد قدم رنجه فرموديد؟
مرحوم شيخ فرمود: براى زيارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، يكى براى ((حسين كشيك چى )) كه حالات ايشان را در كرامات حضرت مهدى عج آورده ام يكى هم براى ((فاضل هندى )). بعد فرمودند من صبح بزيارت نجف و كربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اينجا.
من هر چه اصرار كردم كه آقا ظهر تشريف بياوريد برويم منزل .
فرمودند: خير اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غيب شدند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-07-2021, 21:20
سه حاجت

((حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا هاشمى نژاد)) فرمودند: يك پيرمرد مسنّى ((ماه مبارك رمضان )) ((مسجد لاله زار)) مى آمد خيلى آدم موفقى بود هميشه قبل از اذان توى مسجد بود.
به او گفتم حاج آقا شما خيلى موفق هستيد من هر روز كه مسجد مى آيم مى بينم شما زودتر از ما آمده ايد جا بگيريد.
گفت : نه آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم . بعد گفت : من در نوجوانى به مشهد رفتم . مرحوم ((حاج شيخ حسن على )) باغچه اى در نخودك داشت به آنجا رفتم و ايشان را پيدا كردم و به ايشان گفتم : من سه حاجت مهم دارم دلم مى خواهد هر سه تا را خدا توى جوانى به من بدهد. يك چيزى يادم بدهيد.
فرمودند: چى مى خواهى ؟ گفتم : يكى دلم مى خواهد در جوانى به حج مشرف شوم . چون حج در جوانى يك لذت ديگرى دارد.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
گفتم : دومين حاجتم اين است كه دلم مى خواهد يك همسر خوب خدا به من عنايت كند.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
سوم اينكه خدا يك كسب آبرومندى به من عنايت فرمايد.
فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان .
اين عملى را كه ايشان فرمودند من شروع كردم و توى فاصله سه سال هم به حج مشرف شدم هم زن مؤ منه و صالحه خدا به من داد و هم كسب با آبرو به من عنايت كرد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-07-2021, 21:20
ملخ

ايشان فرمودند:
يك شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شيخ حسن على اصفهانى )) رحمة الله عليه معروف به نخودكى و گفته بود: آشيخ يك سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زكات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ‌ها مى خورند. چون زكات نمى دهى آنها بر مى دارند، آيا قول مى دهى زكات بدهى ؟
گفت : بله آقا.
آقا يك دعا برايش نوشت و فرمود: برو اين دعا را توى آن زمين چال كن و از قول من به آن ملخ ‌ها بگو، ملخ ‌ها شيخ حسن على گفته بلند شويد برويد پاى اين ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمين را بخوريد، من زكات مى دهم .
من آمدم دعا را در زمين چال كردم و حرف آشيخ حسن على را هم براى ملخ ‌ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع كردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سير مى شوند.
كم كم گندمها رشد كردند و مزرعه ما آن سال محصول بسيار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل كرديم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-07-2021, 21:20
سركوبى نفس

ايشان فرمودند:
يكى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شيخ حسنعلى نخودكى )) رحمة اللّه عليه گفتم كه مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول كنيد.
فرمود: تو به درد ما نمى خورى . كار ما اينستكه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبيثت و اين هم از تو بر نمى آيد.
گفتم : چرا آقا بر مى آيد، من اصرار كردم ، فرمودند: خُب از همين جا تا دم حرم با هم مى آئيم اين يك كيلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم : چشم . چند قدم كه رد شديم ديدم يك تكه نان افتاده گوشه زمين ، كنار جوى آب .
شيخ فرمود: برو اون تكه نان را بردار. بياور، ما هم شروع كرديم توى دلمان به شيخ نِق زدن ، آخه اول مى گويند اين حديث را بگو. اين ذكر را بگو. انبساط روح پيدا كنى . اين چه جور شاگردى است . به من مى گويد برو آن تكه نان را بردار بياور.
دور و بَرَم را نگاه كردم ، ديدم دو تا طلبه دارند مى آيند، گفتم حالا اينها با خودشان نگويند اين فقير است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى كنند، مى گويند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .
خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم ديدم يك خيار افتاده روى زمين ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شيخ فرمود: برو اون خيار را هم بياور، چون تر و خاكى هم شده بود، اطرافم را نگاه كردم ، ديدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آيند.
گفتم : حالا آنها نون را مى گويند براى خدا بوده ، خيار را چه مى گويند، حيثيت و آبروى ما را اين شيخ اول كار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع كردم به شيخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بياور و خيار را بياور.
آشيخ فرمودند: كه ما اين خيار را مى شوييم و نان را تميز مى كنيم ناهار ظهر ما همين نان و خيار است .
خلاصه با اين عمل نفس ما را از بين برد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-07-2021, 21:28
برادر حاج شيخ

((حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا ابطحى اصفهانى )) فرمودند:
((آقاى جلالى )) پيرمردى است كه الا ن 102 سال سن دارد ايشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) مى گفت :
((آقاى شيخ حسن على )) يك برادرى داشت كه به او ((ملاحسين )) مى گفتيم . ايشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چاى و اينها مى فروخت و در قديم يكى از كاسب هاى متدين بود.
مى گفت : يك روز بچه بودم ، تقريباً 10 13 ساله بودم ، يك مرتبه ديدم سر و صدا مى آيد، و گفتند: كه مار ((ملاحسين )) را زده است و مى خواهد فوت كند.
پدرم چون كدخداى معروف محل بود، دويد آمد، ديد يك مار از زير چوبهاى انبارى مغازه بيرون آمده و پاى برادر آشيخ را زده .
پدرم به يكى از كارگرها گفت : برويد يك گوسفند بِكُشيد و غذا كنيد، حالا كه دفنش مى كنيم مردم بر مى گردند غذا بخورند.
يك عده رفتند براى ((ملاحسين )) قبر بكنند، ما هم نگاه مى كرديم كه اين چطور فوت مى كند. يك مرتبه شنيديم كه گفتند: حاج شيخ آمد. حاج شيخ آمد. من ديد، بله حاج شيخ آمد و مردم خيلى خوشحال شدند.
حاج شيخ تا رسيدند، پرسيدند كه برادرم در چه حالى است ؟
گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است . بالاى سر برادرش آمد و فرمود: چى شده ؟
گفت : مار مرا زده . فرمودند: كجاى پايت را. او نشان داد.
با قلم تراش كه توى جيبش بود، در آورد و يك خَشى روى پاى برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همين طور دست كشيد تا به آن زخم رسيد، يك قدرى آب زرد از اين پا بيرون زد. و با آب دهانش تر كرد و به ماهيچه پايى كه مار زده بود ماليد، و فرمود: بلند شو خوب شدى .
بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم ، ديدم كه مار تو را زد از اصفهان تا آنجا 15 فرسخ است من گفتم : صله رحم بايد بكنم و تو هم هنوز عمرت به دنيا هست و اين مار تو را زد ناراحت شدم آمدم كه تو را نجات دهم .
برادر حاج شيخ خيلى خوشحال شد و بلند شد نشست . آقا فرمودند: مار كجا بود؟ گفت : كه از اين انبارى آمد. به مردم فرمود: چوبها را بريزيد اين طرف ، چوبها را ريختند اين طرف ، يك سوراخ مار پيدا شد.
فرمودند: اين سوراخ مار است ، بعد اعصايش را زد به سوراخ و فرمود: بيا بيرون ، ما هم ايستاده بوديم و نگاه مى كرديم ديديم سر مار بيرون آمد.
فرمودند: كارت ندارم بيا بيرون ، اين مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا اين را زدى برو اينجا ديگه پيدايت نشود. مار مى خواست برود، اماترسيده بود، چون مردم ايستاده بودند. فرمودند: برويد كنار، مردم رفتند كنار، مار شروع كرد همين طور پرت شدن و خودش ‍ را حركت دادن .
مى گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمديم اين زبان بسته توى قبرستان توى سوراخى رفت و آنجا ناپديد شد.
پدرم به آقا اصرار كرد كه برويم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندى كشتيم و ناهارى درست كرده ايم كه اگر برادرتان فوت بكند مردم غذايى بخورند.
آقا فرمودند: نه من بايد بروم . الان مردم در مشهد منتظر هستند و بايد بروم ، يك چاى خورد و يك ساعتى نشست و با ما صحبت كرد و من بچه بودم روى زانويش نشستم . و دست آقا را بوسيدم و يك وقت ديدم آمد توى بيابان و ناگهان ناپديد شد.
همان آقا مى گفت : در همان روزهايى كه آشيخ به زفره آمده بود به من دعايى آموخت و اين قضيه گذشت و من ديگر ايشان نديدم تا اينكه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد.
من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با كاروان بايد مشهد مى رفتيم ، گوسفندهاى زيادى داشتم مى ترسيدم بروم .
از اين قضيه چند سالى گذشت يك مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شيخ حسن على )) فرمودند: زيارت ((امام رضا)) كه نيامدى ، آيا نمى آيى قبر پدرت را زيارت كنى كه كجا دفن شده ؟
من خيلى ناراحت شدم سال بعد با كاروانى كه به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى كه نزديك قدم گاه رسيديم آمديم پايين وضو بگيريم دو ركعت نماز بخوانيم ، همين كه لباسم را در آوردم و وضو بگيرم باران گرفت و لباسهاى مرا خيس كرد.
من وضو گرفتم و نماز خواندم و كُتَم را پوشيدم متوجّه شدم كه سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بيرون بيايم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببريد.
من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم كه نتوانستم طاقت بياورم ، رفقايم فقط مرا كنارى گذاشتند و مشغول زيارت شدند و من ، قدرت اين كه زيارت كنم نداشتم ، همين طور افتاده بودم .
به دوستان گفتم مى گويند ((آقاى شيخ حسنعلى )) اين جا هستند، برويد از اين خادمها خانه شان را بپرسيد اين خادم ها مى دانند خانه اش ‍ كجاست .
سؤ ال كردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طورى هست منزل ايشان ببريد. من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهاى مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلى )) آوردند، وقتى كه به درِ خانه رسيديم ، ديديم مردم دسته دسته مى روند و مى آيند، خيلى شلوغ است ما هم سلام كرديم و رفتيم دَم در اتاق نشستيم .
جواب سلام ما را داد، همينطور كه نشسته بوديم مردم هِى مى رفتند حوائجشان را مى گفتند و بيماريشان را مى گفتند و ايشان هم با ذكرى كه داشتند به هر كس 3 تا انجير مى داد و مى فرمودند: كه بهتر مى شوى و شفا پيدا مى كنى .
نوبت من رسيد سلام كردم و گفتم آقا مرا نمى شناسيد؟!
تا اين را گفتم ناراحت شدند و فرمودند: من تو را نمى شناسم پيغام من به شما نرسيد؟ گفتم : شما نمى خواهيد ((امام رضا)) را زيارت كنيد، قبر پدرتان را هم نمى خواهيد ببينيد؟
من خيلى شرمنده شدم ، فرمودند: من به تو هُوَ الفتاح العليم را نياموختم ؟ گفتم : آقا معذرت مى خواهم ، بله پيغام شما به من رسيد.
اما از بس سرفه مى كردم و عرق مرا گرفته بود نمى توانستم صحبت كنم فرمودند: چيه ؟ گفتم : سخت مريضم يك چند روزى است آمده ام و مى خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زيارت ((امام رضا عليه السلام )) هم نتوانستم بروم .
سه تا انجير برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت كردند و به من دادند، و فرمودند: يكى اش را بگذار دهانت و يكى اش را فردا بخور و يكى را نگه دار براى مواقعى كه بيمار مى شوى .
همين كه اين انجير را خوردم ديدم خيلى گرمم شد، عبا را درآوردم اين يكى و اون يكى خيلى گرمم شد، تا آمدم از در بيرون بروم ديگه كاملاً حالم خوب شد.
و از آن روز به بعد هر وقت سخت مريض مى شدم يك ذره از آن انجير را مى كندم و توى دهانم مى گذاشتم ، فوراً ناراحتيم برطرف مى شد و تا مدتها من انجير را داشتم و من الان عمرم را به واسطه اين مرد دارم ، چون آشيخ دعا كرد كه خدا به من عمر طولانى بدهد و الان 10 20 تا نوه بيشتر دارم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-07-2021, 21:29
رطيل زدگى

((جناب حاج آقا محمد تولايى )) صاحب كتاب شمه اى از كرامات ((حاج شيخ حسنعلى اصفهانى )) فرمودند:
شبى در جلسه شبهاى پنجشنبه كه اين جانب سخنرانى ميكنم به مناسبتى اين را نقل كردم : مرحوم ((حاج عبدالحميد مولوى )) كه از مردان سرشناس ‍ مشهد و صاحب منصبان آستان قدس رضوى بود و با اكثر علماء و فضلاء ارتباط داشت و از مريدان ((مرحوم حاج شيخ )) بود در مجلس حضور داشت بلافاصله گفت : اجازه دهيد من هم نظير آن را حكايت كنم .
گفت : من و مرحوم حاج شيخ شب جمعه اى با درشكه رفتيم خادَرْ از ييلاقات مشهد است وقتى از درشكه پياده شديم داخل كوچه باغ پسر بچه اى 10 ساله فرياد مى زد ((بيائيد پدرم را رطيل زده است .)) روستائيان مى دانند كه رطيلزده صدى نود پايانش هلاكت است حاج شيخ فرمودند: اين بچه چرا داد و فرياد مى كند؟ عرض كردم مى گويد: بيائيد پدرم را رطيل زده است .
فرمودند: بچه بيا جلو،
او مى گفت : كار دارم پدرم را رطيل زده . حاج شيخ يك خرما و انجير به او دادند و فرمودند، بخور.
بچه چون ديد خرما و انجير است خورد.
فرمودند: برگرد برو پدرت خوب شده . بچه برگشت در بين راه ديد پدرش ‍ مى آيد قضيه را نقل كرد. آنگاه اهل ده فهميدند حاج شيخ به اين سرزمين تشريف آورده اند. ارباب حوائج ريختند و دعا و دوا از ايشان مى گرفتند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-07-2021, 21:29
حاج شيخ در ماه رمضان

ايشان فرمودند:
ماه رمضان در فصل زمستان بود و هواى مشهد آن زمان بسيار سرد بود بطورى كه حوض آب منزل با آنكه سطحش بوسيله قاب پوشيده بود، اغلب نصف شب مى تركيد. مرحوم حاج شيخ در ماه رمضان پنج شب در شهر منزل ما بودند.
شب اول پس از افطار و نماز مغرب و عشاء من و برادر بزرگتر و كوچكترم رفتيم مسجد گوهر شاد پاى منابر و چون شبها بلند بود حدود 5 ساعت در مسجد و حرم بوديم .
وقت مراجعت برادر بزرگترم درب حياط را باز كرد تا داخل حياط شديم . گفت : آى كى هستى ! بلافاصله مادرم دويد و گفت آهسته آقاى حاج شيخ هستند و معلوم شد اول شب حاج شيخ آمده اند وسط حياط زير آسمان مقدارى برف روى قاب حوض را كنار زده و يك تكه گونى پهن كرده و آنجا نشسته اند به دعا خواندن ؛ گويا شرط لازم آن دعا اين بوده كه حتماً زير آسمان ، بايد خوانده شود و حدود شش ساعت در هواى 20 درجه زير صفر در وسط حياط زير آسمان نشسته اند و اين برنامه همه شب عملى مى شد در صورتيكه كاسه آب در طاقچه اطاق يخ مى بست .
مرحوم حاج شيخ فرموده بودند كه در زمان كودكى من ، استادم در ((تخت فولاد اصفهان )) در شب بسيار سرد زمستان در فضاى تخت فولاد مشغول خواندن دعا بوده . يارانش كه من جمله پدر من از آنها بود در داخل اطاق كنار منقل آتش از سرما مى لرزيدند.
پدر حاج شيخ نزد استاد رفته و گفته بود اگر صلاح مى دانيد امشب چون خيلى هوا سرد است داخل اطاق مشغول ذكر باشيد.
استاد دست پدر حاج شيخ را گرفته و به داخل عبا كشيده و گفته بود آخر اسم خدا بقدر پنج سير زغال حرارت نداره ؟!
پدر حاج شيخ گفته بود خدا شاهد است كه وقتى دست مرا به داخل عبا كشيد خيال كردم دست من داخل تنور نانوائى شده است .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-07-2021, 21:30
قضيه پاسبان و مرحوم حاج شيخ

ايشان فرمودند:
در زمان رضاخان فقط شش نفر از روحانيون جواز عمامه داشتند و لاغير. من خود ((مرحوم آية اللّه آقاى ميرزا مهدى اصفهانى )) رضوان اللّه تعالى عليه را ديده بودم كه سربرهنه كلاه را بدست خودشان مى گرفتند و شخص ‍ مرحوم حاج شيخ هم جواز عمامه نداشتند، ولى از طرف شهربانى سفارش ‍ شده بود كه مزاحم ايشان نشوند، مضافاً باينكه ماءمورين هم آن بزرگوار را مى شناختند.
يك پاسبان رذلى در كلانترى بازار بزرگ بود كه خليى مزاحم زنان مى شد و روسرى آنها را پاره مى كرد. ((آقاى حاج على آقا ضياء)) كه از مردان متدين مشهد بود و با اكثر علماء رابطه دوستى داشت و نسبت به مرحوم حاج شيخ بسيار ارادت مى ورزيد، اين داستان را ايشان يا ناظر بوده اند و يا ناقل و قدر مسلم وقوعش آن روزها جزء وقايع مسلم بود.
روزى مرحوم حاج شيخ با همان عمامه و عباى كرباسين سوار بر الاغ بوده و از بازار بزرگ محل حمام شاه عبور مى كرده اند. آن پاسبان نانجيب بدنبال حاج شيخ براه افتاد و فرياد مى زده است كه بايست ، با تو هستم بايست ؛ تا رسيده است به حاج شيخ و مهار الاغ را گرفته .
مرحوم حاج شيخ فرموده بودند با كه هستى ؟ چه مى گوئى ؟
دفعةً لرزشى بر اندام او مستولى شده ، بسوى قهوه خانه اى كه اول بازار بود فرار كرده و با اندامى لرزان و زبانى از ترس الكن ، از اشخاصى كه در قهوه خانه مشغول چائى خوردن بوده اند مى پرسد او كيه ؟ او چكاره ست ؟
اشخاص مى گويند: چطور شده ؟ آيا چيزى به او گفتى ؟
مى گويد: مى خواستم بگويم اين عمامه چيست به سرت ، يك نگاه به من كرد و گفت : چه مى گوئى ؟ تمام بدنم به لرزه آمده است ، مى ترسم بميرم .
مردم به او مى گويند: بدبخت او به تو رحم كرده است وَالاّ ممكن بود تو را سوسكى بسازد. ((العزة لله ولّرسول وللمؤ منين )).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-07-2021, 21:30
هيچ چيز مانع ديدار او نيست

ايشان فرمودند:
مرحوم حاج شيخ در مرض فوتشان در مشهد و خانه ((حاج عبدالحميد مولوى )) بسترى بودند ولى روزهاى آخر كه مرضشان شدت كرد در بيمارستان منتصريه خيابان جنت بسترى شدند.
اطاقى كه حاج شيخ بسترى بودند تخت نداشت ، مفروش بود و تشك و متكى گذاشته بودند. درب اطاق به داخل ايوان بود و هر كس داخل ايوان مى شد داخل اطاق را مى ديد.
اژدرى مى گفت : من رفتم به عيادت حاج شيخ ديدم رو به ديوار عبا بر سر كشيده و سر بر بالشت گذاشته پشت به در اطاق مثل اينكه در حالت خواب است . لذا آهسته در را باز كردم و در گوشه اى ساكت نشستم . بعد از من شخص ديگرى وارد شد او هم مثل من آهسته در كنارى نشست .
حاج شيخ پشتش به ما بود و كاملاً عبا بر سر كشيده بود كه حتى صورت مباركش هم معلوم نبود. در اين بين ((حاج عبدالحميد مولوى )) رحمة الله عليه وارد شد. او حاج شيخ را صدا زد و راجع به موضوعى كه حاج شيخ به او ماءموريت داده بودند گزارش داده .
ضمناً گفت : كسانى هم اين جا به عيادت حضرتعالى آمده اند.
سبحان الله ! حاج شيخ فرمود: مى دانم حبيب است و فلان كس ، اسم او را هم فرمود.
به خدا قسم من و آن شخص ديگر مات و مبهوت شديم زيرا معلوم شد كه اين مرد خدا از همه سو مى بيند و هيچ چيز مانع ديد او نيست .

معالجه مجنون به وسيله دعا

ايشان فرمودند:
((آقاى كورس )) كه ليسانسيه رياضيات و از فرهنگيان با سابقه و سالها مدير دبيرستان بزرگ نياى مشهد بود شبى در باشگاه فرهنگيان كنار هم قرار گرفتيم و به مناسبتى سخن از مرحوم حاج شيخ به ميان آمد. ((آقاى كورس )) گفت : زمانى كه من دوره دوم دبيرستان رشته رياضى را مى گذراندم دوران رضا خان و رواج بازار بى دينى بود. من هم تحت تاءثير محيط به چيزى جز علوم عصر معتقد نبودم و اعتقادات مذهبى را خرافات مى دانستم .
مادرِ پدرم مبتلا به جنون شد مدتها او را معالجه كردند و نتيجه حاصل نشد. دعانويس و رمّال نبود كه به خانه ما آمد و شد نداشت . اما روز به روز وضع مريض بدتر مى شد تا آنجا كه در زيرزمين خانه او را به ستونى به وسيله طناب بسته بودند.
در آن زمان پدر شاهى بود و ما جراءت آنكه دستور پدر را اطاعت نكنيم نداشتيم .
روزى پدرم دو نفر كارگر و يك مال سوارى حاضر كرد و مادرش را بر الاغ نشاندند و پاهايش را زير شكم الاغ بستند و دو نفر كارگر از دو طرف دستهاى او را گرفتند.
پدرم به من گفت : مريض را ببريد نخودك نام قريه ايست كه اول حاج شيخ آنجا سكنى داشتند منزل ((حاج شيخ حسنعلى )) را سراغ بگيريد و بگوئيد اين مريضه مدتهاست كه مبتلا به جنون حادى است .
من كه به هيچ چيز عقيده نداشتم با خود گفتم كه آخوندها و دعانويسهاى شهر چكار كردند كه آخوند ده بكند ولى چون چاره اى جز اطاعت پدر نداشتم ، راه افتاديم در حاليكه در دل با خود مى گفتم وقتى آنجا رسيدم آن آخوند را دست مى اندازم و مسخره مى كنم .
بالاخره رسيديم به مقصد و درب خانه را كوبيدم . پيرمردى سربرهنه كه عينك به چشم داشت در خانه را باز كرد. سلام كردم او جواب سلام مرا داد ولى عجيب بود، با نگاهش به من گفت ((چلغوز فضله كبوتر را اصفهانيها چلغوز مى گويند تو آمده اى مرا دست بياندازى ؟)) چنان اُبهت اين مرد مرا گرفت كه خاضعانه و متواضعانه موضوع جنون مادربزرگم را به ايشان گفتم .
حاج شيخ دست به جيب كردند و يك خرما و يك انجير در آوردند و فرمودند: اين مريض چيزى مى تواند بخورد؟ عرض كردم بلى . فرمودند: برگردانيد شهر، خرما را در دهان او بگذاريد وقتى كه خواست ببلعد سه ((صلوات بفرستيد)) و بعد انجير را به او بخورانيد وقتى كه مى جود سه ((قل هو الله )) بخوانيد و ضمناً دست و پايش را باز كنيد چون حالش خوب مى شود اگر دست و پايش بسته باشد ناراحت مى شود، ولى يك هفته بعد همان روز و همان ساعت دو مرتبه جنونش عود مى كند، آنوقت يك كاسه چينى بياوريد تا دعا در آن بنويسم و دستورات لازم را بدهم آنوقت بتدريج حالش خوب مى شود و براى هميشه سلامت خود را باز مى يابد.
((آقاى كورس )) مى گويد: از اين ساعت من ديوانه شدم ؛ اين چه دستور و معالجه است كه علم از درك آن عاجز است ! دقيقه شمارى مى كردم تا بخانه رسيديم . به پدر جريان را گفتم و طبق دستور خرما به او خورانده و انجير را كه خورد آثار بهبودى در او پيدا شد. بلافاصله طنابها را باز كرديم يك دفعه گفت : چرا لباسهاى من پاره است ، چرا من خاك آلودم ؟!
يك هفته كاملاً خوب بود و روز موعود و ساعت موعود دو مرتبه حالش ‍ برگشت دست و پاى او را بستيم و خدمت حاج شيخ رسيديم كاسه دعا را مرحمت فرمود و دستورات ديگرى مقرر داشت .
طى حدود بيست روز بتدريج خوب شد و تا پايان عمر سالم بود، هم جسمش و هم عقلش و در اين شهر همين الان كسانى هستند كه ديوانه شدند و حاج شيخ با دعا شفاشان داده و بعضى از تجار و كسبه معتبر بازارند شايد راضى نباشند وَالاّ نامشان را مى گفتم .

حاج ميرزا جواد آقا تهرانى

ايشان فرمودند:
با جمعى از دوستان گاه و بيگاه به عيادت مريضها و تفقد از بيماران مى رفتيم و اغلب مرحوم ((حاج ميرزا جواد آقا)) با ما همراهى مى فرمود.
روزى به جذاميخانه به ديدار مجذومين رفته بوديم و رفقا مشغول تقسيم هدايا به بيماران بودند. من و مرحوم ميرزا كنار جوى زير درختى ايستاده بوديم . آن مرحوم تعريف ((آقاى فيروزآبادى )) مؤ سس بيمارستان فيروزآبادى تهران را مى كرد و از خصوصيات و فضائل او سخن مى گفت . من از باب تشبيه گفتم به مانند مرحوم ((حاج شيخ حسنعلى )).
مرحوم ميرزا فرمودند: اسم حاج شيخ به ميان آمد همين ديروز واقعه اى رخ داده كه شما بايد بدانيد ولى شرطش آن است كه از اشخاص مذكور و نامشان سوال نكنيد. سپس فرمود:
شخصى است كه گاهى با يك روح تماس مى گيرد و از اوضاع عالم برزخ از او سؤ الاتى مى كند.
البته بايد دانست كه اين تماس از قبيل احضار ارواح معمول نبوده بلكه اين شخص با خلع و لبس رسماً با آن روح صحبت مى كرده است مرحوم ميرزا به من فرمودند: شما هم آن شخص را مى شناسيد و هم آن روح را.
ولى چون قرار بر اين بود كه من از نامشان سوال نكنم من حدس زدم كه آن شخص خود مرحوم ميرزا و آن روح روح ((مرحوم شيخ زين العابدين تنكابنى )) بوده باشد؛ واللّه اعلم .
سپس گفتند همين ديروز با آن روح تماس گرفت و گفت آيا ممكن است كه همراه روح مرحوم حاج شيخ حسنعلى بيائيد تا با ايشان هم مصاحبه اى داشته باشيم . آن روح گفت : امكان اين مطلب نيست ، زيرا مرحوم حاج شيخ آنقدر مقامش بالا است كه امثال ما دسترسى به ايشان نداريم .
از او سؤ ال كردم شما نمى دانيد چه عملى باعث علو مقام و ارتفاع درجه آن مرحوم شده است ؟
در جواب گفت : آنچه در عالم برزخ بين ارواح مؤ منين معروف است اين است كه مى گويند: ((حاج شيخ در دنيا به حوائج مردم رسيدگى مى كرده است تا آنجا كه در هر شب بارها او را براى رفع حوائجشان از خواب بيدار مى كرده اند و او بدون ناراحتى با روى گشاده بكار مردم رسيدگى مى كرده است )).
اتفاقاً همينطور هم بود و درب خانه حاج شيخ در 24 ساعت شبانه روز به روى مردم باز بود. ضمناً بايد دانست آنها كه با ((مرحوم ميرزا جواد آقا)) ارتباط داشتند ميدانند كه آن بزرگوار يك كلمه سخن نسنجيده بر اساس ظن و گمان نمى گفت و اين سخن را از آن جهت به من فرمود كه موجب استحكام عقيده من به عالم برزخ و ثواب و عقاب بشود زيرا ميدانست كه معلم هستم و كار من زيرساز اعتقاد نوجوانان مسلمان است . خدايش ‍ رحمت كند.

آثار حاج شيخ پس از مرگ

ايشان فرمودند:
نوادگان مرحوم حاج شيخ كه فرزندان مرحوم برادر من هستند با آنكه هيچ كدام زمان حاج شيخ را درك نكرده اند، چنان به پدربزرگ خود معتقدند كه با توسّل به او بيشتر بوسيله خواب او را زيارت مى كنند و از او كمك مى گيرند و در اين باره قضاياى بسيارى است كه براى نمونه يك داستان را نقل مى كنم :
برادرم يعنى داماد مرحوم حاج شيخ اواخر عمر چون پا به سن گذاشته بود و فشار بار زندگى هم بر دوش او سنگينى مى كرد عصبانى مزاج شده بود. شبى از سفر رسيده بود و همسرش يعنى صبيه مرحوم حاج شيخ غذا براى او آورده بود در حاليكه رنگ غذا كه آبگوشت بوده خيلى تيره و بد رؤ يت بوده ، مى پرسد كه چرا رنگ اين كاسه اين جور است ، مثل اينكه چيزى از خارج به داخل آن ريخته شده ، چرا موقع پخت غذا رسيدگى نمى كنيد؟
بر اثر اين پيش آمد عصبانى شده و كاسه آبگوشت را به داخل حياط مى اندازد؛ طبعاً همسرش ناراحت مى شود. صبح قبل از آفتاب كه براى نماز صبح از خواب بر مى خيزد شوهرش را صدا مى زند و مى گويد: ملاحظه كنيد! فورى زردچوبه را در استكان آب جوش مى ريزد، همان رنگ نامطبوع غذا پيدا مى شود و مى گويد ديديد تقصير من نبوده .
همسرش مى گويد: شما كه مى دانستيد چرا از اين زردچوبه استعمال كرديد؟
مى گويد: ديشب حاج آقا مرحوم حاج شيخ را به خواب ديدم فرمودند كه چرا نگرانى ؟ قضيه آبگوشت و عصبانيت شما را گفتم .
فرمودند: آن رنگ بد و تيره از زردچوبه است ، از آن زردچوبه استعمال مكن !
واقعاً عجيب است ، آنقدر روح آن بزرگوار محيط و مسلط و آزاد است كه از زردچوبه خانه فرزندش آگاه است و در اين پيش آمد كوچك به او كمك مى نمايد.

مدفن حاج شيخ در صحن عتيق

ايشان فرمودند:
مرحوم حاج شيخ مى فرمودند: من پس از اينكه تحصيلاتم تمام شد و رياضات لازم به پايان رسيد و بايستى از اين تاريخ رسيدگى به حوائج خلق شروع مى شد، يكى از دو مشهد مقدس را براى اقامت در زندگى در نظر گرفتم ، يا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و يا نجف اشرف )) و در انتخاب يكى از اين دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً براى مدتى به زيارت مشهد مى روم تا بعداً تصميم نهائى را بگيرم .
در آن روزگار حاج شيخ لباس روحانيت نمى پوشيده اند و به لباس معمول عموم مردم و كلاه نمدى ملبس بوده اند. يكى از دوستانشان اطاقى در صحن كهنه در اختيار ايشان گذاشته بود كه در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گويا روزها دم درب صحن به شغل مهركنى اشتغال داشته اند.
حاج شيخ مى فرمودند: كه شبها درهاى شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح مى بستند. در يكى از شبها كه مشغول اذكار بودم و درب اطاقم كه رو به قبله بود باز بود، ديدم درب حرم مطهر از طرف ايوان طلا باز شد گروهى خدام كه شباهت به خدمه معمولى نداشتند و خيلى نورانى و آراسته بودند با گرزهاى نقره وارد صحن شدند و يك كرسى مجلل در كنار ايوان عباسى همانجا كه فعلاً قبر حاج شيخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله عليه )) تشريف آوردند و بر آن كرسى نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهاى صحن را از طرف شرق و غرب باز كردند ناگاه گروه بى شمارى از جميع مخلوقات انواع حيوانها، انسانها، طيور ، خزندگان ، چرندگان كه گويا خلق اولين و آخرين هستند از طرف درب شرقى صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج مى شدند و تمامى آنها از مقابل و نزديك حضرت عبور مى كردند و هر كدام در عالم خود عرض ارادت مى نمودند و فرد فرد آنها مورد عنايت خاص قرار مى گرفتند. و ضمناً توضيح مى دادند كه فقط در عالم مكاشفه مى توان احساس كرد كه چگونه ميلياردها موجود در آن واحد مى شود مورد تفقد خاص قرار بگيرند.
و نيز ايشان توضيحاً مى فرمودند كه به مولا على (ع) [قَسَمْ] ديدم گوسفندى با بره اش از حضور حضرت عبور كرد حضرت دستى به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن كرد مادرش به علامت عرض سپاس سرى به عنوان ادب بطرف حضرت تكان داد.
بر اثر اين مكاشفه بعدها علويه همسرشان را كه فوت كرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلى حاج شيخ مدفون ساختند و وصيت فرمودند وقتى كه من وفات كردم مرا در اين نقطه كه محل كرسى حضرت است دفن كنيد.
از اين رو وقتى كه حاج شيخ رحلت فرمودند تمام شهر يكپارچه تعطيل شد حتى اقليتهاى مذهبى ، يهوديان و ارمنى ها هم تعطيل كرده بودند و در آن زمان ارتش شوروى مشهد را اشغال كرده بود و در روز فوت ايشان حالت فوق العاده اعلام كرده و سربازان روسى با مسلسلها در سراسر مسير جنازه به گشت مشغول بودند. استاندار و نيابت توليت آن زمان على منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شيخ را اطلاع داده بود و براى مدفن ايشان كسب تكليف كرده بود. در جواب تلگراف كرده بودند كه به جز زير قبه مباركه كه معمول نيست ، هر جاى ديگر براى دفن ايشان خواستند بلامانع است ولى آنها كه ماءمور اجراء وصيت حاج شيخ بودند گفتند خود حاج شيخ وصيت كرده اند كه بايد در اين نقطه دفن شوند. اين امر براى آنها كه از قضيه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتى بود، رضوان الله عليه .

مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد

من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود.
مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم .
دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم .
يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟
با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم .
كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد!
من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود.
شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد.
اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم .

سيد زين العابدين ابر قويى

((مرحوم آسيدزين العابدين طباطبائى ابرقوئى )) يكى از علماى برجسته اصفهان بوده حضرت ((حاج آقاى هاشم زاده )) فرمودند:
ما يك همكارى داشتيم كه ايشان از مريدان آسيد بود. برادر اين همكار ما در زمان سيد از دنيا رفت . آقا سيد وقت دفن برادرش سنگ قبر ايشان را ايستاده روى زمين مى گذارد. و مى فرمايد: يكى از چهل مؤ من اصفهان ايشان بود. همين همكار و رفيق ما يك روز نقل كرد:
((آقا سيدزين العابدين )) رحمت خدا رفته بود، من توى يك مغازه نانوايى كار مى كردم و خيلى در مضيقه بودم مزد كارم به جاى پول چند عدد نان بود كه بعد از كارم مى گرفتم و به خانه مى بردم .
چون پولى در كار نبود مجبور بوديم نان خالى بخوريم و برنج و خورشت و قند و چاى ... هم در خانه نداشتيم و خانواده مان ناراحت بودند و چاره اى جز صبر نداشتيم . مدتها زندگيمان به همين منوال مى گذشت .
يك روز خيلى ناراحت شدم آمدم سر قبر ((آسيدزين العابدين ))، ((سوره حمد)) خواندم و نثار آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بى سوادى هستم و جز اين سوره چيز ديگرى بلد نيستم ، اين ((سوره حمد)) را نثار روح پاكت كردم . ولى حرفى از گرفتارى هايم نزدم و به منزل برگشتم .
شب خواب آسيد را ديدم ، كنار عطارى ، بدون اينكه با ايشان صحبت كنم يك وقت فرمود: ((آقامحمد)) مى دانم چه كار دارى نان دارى اما قاطق يعنى خورشت ندارى از فردا قاطق پيدا مى كنى . گفتم : آقا من كه حرفى نزدم شمااز كجا مى دانيد؟!
فرمود ما همينجا هستيم و مى بينيم .
فرداى آن روز كه خواستم به خانه بيايم ، مقدارى نان كه گرفتم ديدم قدرى پول هم به ما داده شد و از آن روز كم كم كارمان درست شد.

آيت اللّه امامى

مرحوم ((آيت الله حاج سيد احمد فقيه امامى )) رضوان الله تعالى عليه يكى از علماى برجسته اصفهان بود كه زحمات زيادى جهت ترويج دين و ((علوم آل محمد (ص) )) نمود و طلبه هاى زيادى را پرورش داد.
از خصوصيات اين مرد بزرگ اين بود كه انفاق و كمكهاى زيادى ميكرد و ((موسسات خيريّه و مراكز عام المنفعه )) بسيارى بنا نمود. غير از آن شخصاً به در خانه هاى اشخاص گرفتار و ضعيف و مورد نظر مى رفت و به عنوان عيادت و احوالپرسى از آنها ديدن وكمك هاى مورد نظر را مى نمودند واين مساعدتها بيشتر در تاريكى هاى شب بود.
مى گويد: دريكى از شبها حدود اذان صبح ، ديدم ((آسيد احمد امامى ))، در يكى از كوچه هاى نزديك ((مسجد سلام )) قدم مى زند، پس از عرض سلام گفتم آقا اگر كارى يا امرى داشته باشيد بنده در خدمت هستم ، ايشان فرموده بودند نه . مسئله اى نيست و از آقا خداحافظى كردم ولى حس كنجكاوى ما گل كرد، كه ((حاج آقاى امامى )) در اين وقت سحر، در اين كوچه ها كه دور از منزلشان هم هست چه كار دارند؟!
آقا را تعقيب كردم متوجه شدم كه راننده تاكسى كه ايشان را در مواقع نياز منتقل مى كرد با ظرفى از عدس و مقدارى نان تازه رسيد و ايشان اين غذاها را در خانه ها دادند و رفتند.

رفع مشكلات

يكى از طلاب متدين و علاقمند و جدّى كه از سادات محترم و از خاندان شريف و اصيل بود نقل مى كرد:
كه در اوائل دوران طلبگى از نظر مالى خيلى در مضيقه بودم با مشكلات زيادى منزلى در حوالى ((اصفهان )) در محله ((درچه )) تهيه كردم و اين خانه نياز به تعميراتى داشت و با قرض هايى كه از رفقا كرديم خانه آماده نشستن شد.
يكى از كسانيكه از او قرض گرفته بودم بعد از يكى دو ماه در خانه آمد و گفت : من تا فردا پولم را مى خواهم ، بهر شكلى كه هست پولم راتهيه كن . من كه هيچ راهى برايم ميّسر نبود، گفتم اگر ممكن است چند روز صبر كن . گفت : پولم را احتياج دارم و نمى توانم صبر كنم .
بعد آمدم توى منزل ، نگران و مضطرب خدايا چه كنم ، اتفاقا فرداى آن روز، امتحان درسى هم داشتم مى بايستى تمام شب را درس مى خواندم ، ولى فشار روحى مرا از مطالعه باز داشت ، تصميم گرفتم كه آخر شب كه همسر و بچه هايم خواب رفتند. استغاثه اى به مادرم ((زهراى مرضيه )) عليهاالسلام كنم و نماز آنحضرت را بخوانم تا شايد فرجى برسد نمى خواستم توى اين زمينه به كسى مراجعه كنم ولى خستگى مطالعه ، سبب شد كه روى كتاب خوابم برد، صبح بيدار شدم در حالى كه بجز نيت توسل به ((حضرت زهرا عليهاالسلام )) كارى انجام نداده بودم .
صبح كه به مدرسه نيم آور آمدم ، ((حضرت آيت الله امامى )) در مَدرَس ‍ مدرسه نيم آور در طرف شمالى مشغول تدريس به شاگردان بودند. وسط درس به من نگاهى كردند و فرمودند: فلانى من با تو كارى دارم . بعد از تمام شدن درس ، به حجره خودشان رفتند و برگشتند و يك نامه اى به دست من دادند، من كمى آن طرف تر به نامه كه نگاه كردم ديدم بالاى آن نوشته ((كتابخانه الزهرا)) عليهاالسلام ، و در آن نامه خطاب به ((صندوق قرض الحسنه امام حسين (ع) )) نوشته شده بود، مبلغ ده هزار تومان به آقاى فلانى بدهيد. آن مبلغ در آن زمان خيلى بود اشكم سرازير شد و متحير ماندم . من كه به ايشان سابقه خيلى نداشتم چطور همان مبلغ مورد نياز مرا حواله كردند و مشكل من بانامه اى با آرم ((كتابخانه حضرت زهراسلام الله عليها)) برطرف شد.

نامه اعمال

يكى ازدوستان آن بزرگوار در عالم رويا ديده بود كه ايشان كتابى را درباره ((حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام )) نوشته و به پايان رسانيده و كتاب را روى هم نهادند و بر قبر ((علامه ملا محمد باقر مجلسى )) رضوان الله عليه گذاشتند.
شخص خواب بيننده به دلائلى همين خواب را براى آن بزرگوار نقل مى كند.
فرموده بودند ديگر كار من تمام شده و كتاب و نامه اعمالم به آخر رسيده است .

امام حسين عليه السّلام

در شب جمعه اى كه ((مرحوم آيت الله امامى )) رحمت حق را لبيك گفته بودند، جنازه ايشان در ((مسجد حاج محمد جعفر آباده اى بود كه صبح جمعه تشييع شد.
يكى ازفضلا متدين و علاقمند، در عالم رويا ديده بود كه ((مرحوم آيت الله امامى )) در كنار آقائى بسيار نورانى ، در اتومبيلى نشسته اند و اشاره فرمودند بيا، وقتى نزديك شده بود، ((آيت الله امامى )) فرموده بودند. ((ما كه در كشتى امام حسين عليه السلام سوار شديم و رفتيم )).

مقام والا

يكى از اشخاصى كه رؤ ياهاى عجيبه داشت و حقايق پنهان را در عالم رؤ يا مشاهده مى كرد.
دو روز بعد از رحلت آن بزرگوار در عالم رؤ يا ديده بود كه ايشان تشريف آورده اند و فرمودند: اگر گفتيد كه من كجا رفته ام ؟
بعضى گفته بودند، شما خودتان بگوئيد ايشان فرموده بودند كه هر شانزده نفر تشريف آورده بودند كه مرا نزد خودشان ببرند، ولى مقرر شد كه ((بين قبر امام حسين عليه السلام )) و على اكبر عليه السلام باشم و از آنجا به شما دعا كنم .
سؤ ال شده بود كه آن شانزده نفر چه كسانى هستند؟!
فرموده بودند: ((چهارده معصوم و حضرت اباالفضل و حضرت زينب عليهم السلام )).

مزد مشيعين

يكى از طلاب معتقد و پاك نيت در عالم رؤ يا ديده بود: ((علامه مجلسى و حضرت آيه الله العظمى آقاى بروجردى و حضرت آيه الله العظمى گلپايگانى رضوان الله تعالى عليهم )) تشريف آورده اند و بنايشان بر اينست كه مزد بدهند به كسانيكه به مرحوم ((آيت الله امامى )) احترام گذارده اند و در مراسم ايشان شركت كرده بودند.
شخص خواب بيننده نگران شده بود كه من در مراسم تشييع و ترحيم ((آيت الله امامى )) حضور داشته ام ولى در مراسم هفته موفق نشده ام شركت كنم ، بنا بر اين مبادا كه محروم بمانم .
به حضور علامه مجلسى رسيده و گريه كرده بود و عكس آن مرحوم را در آورده و به علامه مجلسى نشان داده بود و گفته من ايشان را دوست داشتم و در مراسم عزادارى ايشان شركت كردم . فقط در مراسم هفته شركت نداشتم .
((علامه مجلسى )) فرموده بودند قبول است و مجددا اعلام فرمودند: ما آمده ايم تمام كسانيكه در مراسم ((حاج احمد آقا امامى )) شركت كرده اند مزد بدهيم و يك عدد گردنبند طلا به آن طلبه داده بودند.

تشكر از مشيعين

در عالم رؤ يا ديده بود:
به ((مسجد حاج محمد جعفر)) آمده و مرحوم ((آقاى امامى )) زنده بودند ولى نشسته نماز مى خواندند و مردم ايستاده اقتدا كرده بودند.
بعد از نماز، به سخنرانى و حدود سه ربع ساعت از مردم تشكر مى كردند و مى فرمودند:
من زنده بودم ولى ديدم كه چطور مرا تشييع كرديد. و با كلمات و عبارتهاى مختلف از مردم قدر دانى و سپاسگذارى مى كردند.
بعد از تمام شدن سخنرانى ايستادند و مردم هم به صف ايستادند و به مردم فرمودند: از اول صف ، يكى يكى دعاكنيد و آمين مى گوئيم ، سپس فرمودند: من ديگراحتياجى به دعا كردن ندارم ، من دعاهايم به اجابت رسيد.

آقاجمال گلپايگانى

((مرحوم آيه الله صافى )) رضوان الله تعالى عليه كه يكى از علما و رئيس ‍ حوزه اصفهان بود. نقل فرمودند:
((مرحوم حضرت آيه الله آقا جمال گلپايگانى )) رضوان الله عليه از مراجع بودند، درس اخلاق نداشتند، ولى جلساتى داشتند كه ما استفاده هاى اخلاقى مى برديم . از ايشان مطالب زيادى نقل مى كنند از جمله :
آقايى ، كه فرد فاضلى بود مى خواست به مكه معظه مشرف بشود. خدمت ((مرحوم آقا جمال گلپايگانى )) مى آيد كه خداحافظى كند. وقتى كه بر مى خيزد و از محضر آقا برود، آقا به ايشان مى فرمايد: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم .
اين آقا كه خود اهل فضل بوده در دل مى گويد: من كه مقلد ايشان نيستم براى من چه تفاوتى مى كند كه ايشان وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى بدانند، ياندانند به مكه مشرف مى شود، روز عيد، پس از رمى جمرات وقتى به داخل چادر بر مى گردد، جوانى سراسيمه وارد مى شود و با ناراحتى مى گويد:
همه اعمالم خراب شد، چون من همين الان وقوف در مشعر را درك كردم .
مى پرسد: از چه كسى تقليد مى كنى ؟ مى گويد از ((آيه الله آقاجمال گلپايگانى )).
مى گويد: اشكالى ندارد اعمالت صحيح است . جوان تعجّب مى كند، مى گويد من از هركس پرسيدم ، گفته اعمالت باطل است .
مى گويد: خاطرت جمع باشد خودم از ايشان شنيدم كه فرمود: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم . در اين جاست كه اين آقا متوجه مى شود كه سخن مرحوم ((آقا جمال گلپايگانى )) در هنگام خداحافظى ، حكمتى داشته و ايشان با ديد باطنى اين جوان و اضطراب و نگرانى او را ديده از اين رو مشكل او را پيشاپيش اينطورى حل كرده بود.

زيارت اهل قبور

ايشان فرمودند:
مرحوم ((آقاجمال ))، بسيار به زيارت اهل قبور مى رفت . به طورى كه آقايى از اهل فضل ، با خود مى گويد: اين آقا، مثل اينكه كار مهمترى ندارد، مرجع تقليد است و اين همه مشكلات ، وقت و بى وقت به وادى السّلام مى رود.
روزى همين آقا، به منزل ((آقا جمال )) مى رود، آقا آهسته در گوشش ‍ مى گويد:
ما به وادى السّلام مى رويم تا مبتلا به فلان فلان نشويم .
اشاره مى كند به برخى از امراض روحى آن شخص ، كه مبتلا بوده است .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
10-07-2021, 13:10
معالجه مجنون به وسيله دعا

ايشان فرمودند:
((آقاى كورس )) كه ليسانسيه رياضيات و از فرهنگيان با سابقه و سالها مدير دبيرستان بزرگ نياى مشهد بود شبى در باشگاه فرهنگيان كنار هم قرار گرفتيم و به مناسبتى سخن از مرحوم حاج شيخ به ميان آمد. ((آقاى كورس )) گفت : زمانى كه من دوره دوم دبيرستان رشته رياضى را مى گذراندم دوران رضا خان و رواج بازار بى دينى بود. من هم تحت تاءثير محيط به چيزى جز علوم عصر معتقد نبودم و اعتقادات مذهبى را خرافات مى دانستم .
مادرِ پدرم مبتلا به جنون شد مدتها او را معالجه كردند و نتيجه حاصل نشد. دعانويس و رمّال نبود كه به خانه ما آمد و شد نداشت . اما روز به روز وضع مريض بدتر مى شد تا آنجا كه در زيرزمين خانه او را به ستونى به وسيله طناب بسته بودند.
در آن زمان پدر شاهى بود و ما جراءت آنكه دستور پدر را اطاعت نكنيم نداشتيم .
روزى پدرم دو نفر كارگر و يك مال سوارى حاضر كرد و مادرش را بر الاغ نشاندند و پاهايش را زير شكم الاغ بستند و دو نفر كارگر از دو طرف دستهاى او را گرفتند.
پدرم به من گفت : مريض را ببريد نخودك نام قريه ايست كه اول حاج شيخ آنجا سكنى داشتند منزل ((حاج شيخ حسنعلى )) را سراغ بگيريد و بگوئيد اين مريضه مدتهاست كه مبتلا به جنون حادى است .
من كه به هيچ چيز عقيده نداشتم با خود گفتم كه آخوندها و دعانويسهاى شهر چكار كردند كه آخوند ده بكند ولى چون چاره اى جز اطاعت پدر نداشتم ، راه افتاديم در حاليكه در دل با خود مى گفتم وقتى آنجا رسيدم آن آخوند را دست مى اندازم و مسخره مى كنم .
بالاخره رسيديم به مقصد و درب خانه را كوبيدم . پيرمردى سربرهنه كه عينك به چشم داشت در خانه را باز كرد. سلام كردم او جواب سلام مرا داد ولى عجيب بود، با نگاهش به من گفت ((چلغوز فضله كبوتر را اصفهانيها چلغوز مى گويند تو آمده اى مرا دست بياندازى ؟)) چنان اُبهت اين مرد مرا گرفت كه خاضعانه و متواضعانه موضوع جنون مادربزرگم را به ايشان گفتم .
حاج شيخ دست به جيب كردند و يك خرما و يك انجير در آوردند و فرمودند: اين مريض چيزى مى تواند بخورد؟ عرض كردم بلى . فرمودند: برگردانيد شهر، خرما را در دهان او بگذاريد وقتى كه خواست ببلعد سه ((صلوات بفرستيد)) و بعد انجير را به او بخورانيد وقتى كه مى جود سه ((قل هو الله )) بخوانيد و ضمناً دست و پايش را باز كنيد چون حالش خوب مى شود اگر دست و پايش بسته باشد ناراحت مى شود، ولى يك هفته بعد همان روز و همان ساعت دو مرتبه جنونش عود مى كند، آنوقت يك كاسه چينى بياوريد تا دعا در آن بنويسم و دستورات لازم را بدهم آنوقت بتدريج حالش خوب مى شود و براى هميشه سلامت خود را باز مى يابد.
((آقاى كورس )) مى گويد: از اين ساعت من ديوانه شدم ؛ اين چه دستور و معالجه است كه علم از درك آن عاجز است ! دقيقه شمارى مى كردم تا بخانه رسيديم . به پدر جريان را گفتم و طبق دستور خرما به او خورانده و انجير را كه خورد آثار بهبودى در او پيدا شد. بلافاصله طنابها را باز كرديم يك دفعه گفت : چرا لباسهاى من پاره است ، چرا من خاك آلودم ؟!
يك هفته كاملاً خوب بود و روز موعود و ساعت موعود دو مرتبه حالش ‍ برگشت دست و پاى او را بستيم و خدمت حاج شيخ رسيديم كاسه دعا را مرحمت فرمود و دستورات ديگرى مقرر داشت .
طى حدود بيست روز بتدريج خوب شد و تا پايان عمر سالم بود، هم جسمش و هم عقلش و در اين شهر همين الان كسانى هستند كه ديوانه شدند و حاج شيخ با دعا شفاشان داده و بعضى از تجار و كسبه معتبر بازارند شايد راضى نباشند وَالاّ نامشان را مى گفتم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
10-07-2021, 13:11
حاج ميرزا جواد آقا تهرانى

ايشان فرمودند:
با جمعى از دوستان گاه و بيگاه به عيادت مريضها و تفقد از بيماران مى رفتيم و اغلب مرحوم ((حاج ميرزا جواد آقا)) با ما همراهى مى فرمود.
روزى به جذاميخانه به ديدار مجذومين رفته بوديم و رفقا مشغول تقسيم هدايا به بيماران بودند. من و مرحوم ميرزا كنار جوى زير درختى ايستاده بوديم . آن مرحوم تعريف ((آقاى فيروزآبادى )) مؤ سس بيمارستان فيروزآبادى تهران را مى كرد و از خصوصيات و فضائل او سخن مى گفت . من از باب تشبيه گفتم به مانند مرحوم ((حاج شيخ حسنعلى )).
مرحوم ميرزا فرمودند: اسم حاج شيخ به ميان آمد همين ديروز واقعه اى رخ داده كه شما بايد بدانيد ولى شرطش آن است كه از اشخاص مذكور و نامشان سوال نكنيد. سپس فرمود:
شخصى است كه گاهى با يك روح تماس مى گيرد و از اوضاع عالم برزخ از او سؤ الاتى مى كند.
البته بايد دانست كه اين تماس از قبيل احضار ارواح معمول نبوده بلكه اين شخص با خلع و لبس رسماً با آن روح صحبت مى كرده است مرحوم ميرزا به من فرمودند: شما هم آن شخص را مى شناسيد و هم آن روح را.
ولى چون قرار بر اين بود كه من از نامشان سوال نكنم من حدس زدم كه آن شخص خود مرحوم ميرزا و آن روح روح ((مرحوم شيخ زين العابدين تنكابنى )) بوده باشد؛ واللّه اعلم .
سپس گفتند همين ديروز با آن روح تماس گرفت و گفت آيا ممكن است كه همراه روح مرحوم حاج شيخ حسنعلى بيائيد تا با ايشان هم مصاحبه اى داشته باشيم . آن روح گفت : امكان اين مطلب نيست ، زيرا مرحوم حاج شيخ آنقدر مقامش بالا است كه امثال ما دسترسى به ايشان نداريم .
از او سؤ ال كردم شما نمى دانيد چه عملى باعث علو مقام و ارتفاع درجه آن مرحوم شده است ؟
در جواب گفت : آنچه در عالم برزخ بين ارواح مؤ منين معروف است اين است كه مى گويند: ((حاج شيخ در دنيا به حوائج مردم رسيدگى مى كرده است تا آنجا كه در هر شب بارها او را براى رفع حوائجشان از خواب بيدار مى كرده اند و او بدون ناراحتى با روى گشاده بكار مردم رسيدگى مى كرده است )).
اتفاقاً همينطور هم بود و درب خانه حاج شيخ در 24 ساعت شبانه روز به روى مردم باز بود. ضمناً بايد دانست آنها كه با ((مرحوم ميرزا جواد آقا)) ارتباط داشتند ميدانند كه آن بزرگوار يك كلمه سخن نسنجيده بر اساس ظن و گمان نمى گفت و اين سخن را از آن جهت به من فرمود كه موجب استحكام عقيده من به عالم برزخ و ثواب و عقاب بشود زيرا ميدانست كه معلم هستم و كار من زيرساز اعتقاد نوجوانان مسلمان است . خدايش ‍ رحمت كند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
10-07-2021, 13:11
آثار حاج شيخ پس از مرگ

ايشان فرمودند:
نوادگان مرحوم حاج شيخ كه فرزندان مرحوم برادر من هستند با آنكه هيچ كدام زمان حاج شيخ را درك نكرده اند، چنان به پدربزرگ خود معتقدند كه با توسّل به او بيشتر بوسيله خواب او را زيارت مى كنند و از او كمك مى گيرند و در اين باره قضاياى بسيارى است كه براى نمونه يك داستان را نقل مى كنم :
برادرم يعنى داماد مرحوم حاج شيخ اواخر عمر چون پا به سن گذاشته بود و فشار بار زندگى هم بر دوش او سنگينى مى كرد عصبانى مزاج شده بود. شبى از سفر رسيده بود و همسرش يعنى صبيه مرحوم حاج شيخ غذا براى او آورده بود در حاليكه رنگ غذا كه آبگوشت بوده خيلى تيره و بد رؤ يت بوده ، مى پرسد كه چرا رنگ اين كاسه اين جور است ، مثل اينكه چيزى از خارج به داخل آن ريخته شده ، چرا موقع پخت غذا رسيدگى نمى كنيد؟
بر اثر اين پيش آمد عصبانى شده و كاسه آبگوشت را به داخل حياط مى اندازد؛ طبعاً همسرش ناراحت مى شود. صبح قبل از آفتاب كه براى نماز صبح از خواب بر مى خيزد شوهرش را صدا مى زند و مى گويد: ملاحظه كنيد! فورى زردچوبه را در استكان آب جوش مى ريزد، همان رنگ نامطبوع غذا پيدا مى شود و مى گويد ديديد تقصير من نبوده .
همسرش مى گويد: شما كه مى دانستيد چرا از اين زردچوبه استعمال كرديد؟
مى گويد: ديشب حاج آقا مرحوم حاج شيخ را به خواب ديدم فرمودند كه چرا نگرانى ؟ قضيه آبگوشت و عصبانيت شما را گفتم .
فرمودند: آن رنگ بد و تيره از زردچوبه است ، از آن زردچوبه استعمال مكن !
واقعاً عجيب است ، آنقدر روح آن بزرگوار محيط و مسلط و آزاد است كه از زردچوبه خانه فرزندش آگاه است و در اين پيش آمد كوچك به او كمك مى نمايد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
10-07-2021, 13:11
مدفن حاج شيخ در صحن عتيق

ايشان فرمودند:
مرحوم حاج شيخ مى فرمودند: من پس از اينكه تحصيلاتم تمام شد و رياضات لازم به پايان رسيد و بايستى از اين تاريخ رسيدگى به حوائج خلق شروع مى شد، يكى از دو مشهد مقدس را براى اقامت در زندگى در نظر گرفتم ، يا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و يا نجف اشرف )) و در انتخاب يكى از اين دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً براى مدتى به زيارت مشهد مى روم تا بعداً تصميم نهائى را بگيرم .
در آن روزگار حاج شيخ لباس روحانيت نمى پوشيده اند و به لباس معمول عموم مردم و كلاه نمدى ملبس بوده اند. يكى از دوستانشان اطاقى در صحن كهنه در اختيار ايشان گذاشته بود كه در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گويا روزها دم درب صحن به شغل مهركنى اشتغال داشته اند.
حاج شيخ مى فرمودند: كه شبها درهاى شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح مى بستند. در يكى از شبها كه مشغول اذكار بودم و درب اطاقم كه رو به قبله بود باز بود، ديدم درب حرم مطهر از طرف ايوان طلا باز شد گروهى خدام كه شباهت به خدمه معمولى نداشتند و خيلى نورانى و آراسته بودند با گرزهاى نقره وارد صحن شدند و يك كرسى مجلل در كنار ايوان عباسى همانجا كه فعلاً قبر حاج شيخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله عليه )) تشريف آوردند و بر آن كرسى نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهاى صحن را از طرف شرق و غرب باز كردند ناگاه گروه بى شمارى از جميع مخلوقات انواع حيوانها، انسانها، طيور ، خزندگان ، چرندگان كه گويا خلق اولين و آخرين هستند از طرف درب شرقى صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج مى شدند و تمامى آنها از مقابل و نزديك حضرت عبور مى كردند و هر كدام در عالم خود عرض ارادت مى نمودند و فرد فرد آنها مورد عنايت خاص قرار مى گرفتند. و ضمناً توضيح مى دادند كه فقط در عالم مكاشفه مى توان احساس كرد كه چگونه ميلياردها موجود در آن واحد مى شود مورد تفقد خاص قرار بگيرند.
و نيز ايشان توضيحاً مى فرمودند كه به مولا على (ع) [قَسَمْ] ديدم گوسفندى با بره اش از حضور حضرت عبور كرد حضرت دستى به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن كرد مادرش به علامت عرض سپاس سرى به عنوان ادب بطرف حضرت تكان داد.
بر اثر اين مكاشفه بعدها علويه همسرشان را كه فوت كرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلى حاج شيخ مدفون ساختند و وصيت فرمودند وقتى كه من وفات كردم مرا در اين نقطه كه محل كرسى حضرت است دفن كنيد.
از اين رو وقتى كه حاج شيخ رحلت فرمودند تمام شهر يكپارچه تعطيل شد حتى اقليتهاى مذهبى ، يهوديان و ارمنى ها هم تعطيل كرده بودند و در آن زمان ارتش شوروى مشهد را اشغال كرده بود و در روز فوت ايشان حالت فوق العاده اعلام كرده و سربازان روسى با مسلسلها در سراسر مسير جنازه به گشت مشغول بودند. استاندار و نيابت توليت آن زمان على منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شيخ را اطلاع داده بود و براى مدفن ايشان كسب تكليف كرده بود. در جواب تلگراف كرده بودند كه به جز زير قبه مباركه كه معمول نيست ، هر جاى ديگر براى دفن ايشان خواستند بلامانع است ولى آنها كه ماءمور اجراء وصيت حاج شيخ بودند گفتند خود حاج شيخ وصيت كرده اند كه بايد در اين نقطه دفن شوند. اين امر براى آنها كه از قضيه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتى بود، رضوان الله عليه .

مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد

من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود.
مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم .
دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم .
يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟
با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم .
كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد!
من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود.
شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد.
اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم .

سيد زين العابدين ابر قويى

((مرحوم آسيدزين العابدين طباطبائى ابرقوئى )) يكى از علماى برجسته اصفهان بوده حضرت ((حاج آقاى هاشم زاده )) فرمودند:
ما يك همكارى داشتيم كه ايشان از مريدان آسيد بود. برادر اين همكار ما در زمان سيد از دنيا رفت . آقا سيد وقت دفن برادرش سنگ قبر ايشان را ايستاده روى زمين مى گذارد. و مى فرمايد: يكى از چهل مؤ من اصفهان ايشان بود. همين همكار و رفيق ما يك روز نقل كرد:
((آقا سيدزين العابدين )) رحمت خدا رفته بود، من توى يك مغازه نانوايى كار مى كردم و خيلى در مضيقه بودم مزد كارم به جاى پول چند عدد نان بود كه بعد از كارم مى گرفتم و به خانه مى بردم .
چون پولى در كار نبود مجبور بوديم نان خالى بخوريم و برنج و خورشت و قند و چاى ... هم در خانه نداشتيم و خانواده مان ناراحت بودند و چاره اى جز صبر نداشتيم . مدتها زندگيمان به همين منوال مى گذشت .
يك روز خيلى ناراحت شدم آمدم سر قبر ((آسيدزين العابدين ))، ((سوره حمد)) خواندم و نثار آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بى سوادى هستم و جز اين سوره چيز ديگرى بلد نيستم ، اين ((سوره حمد)) را نثار روح پاكت كردم . ولى حرفى از گرفتارى هايم نزدم و به منزل برگشتم .
شب خواب آسيد را ديدم ، كنار عطارى ، بدون اينكه با ايشان صحبت كنم يك وقت فرمود: ((آقامحمد)) مى دانم چه كار دارى نان دارى اما قاطق يعنى خورشت ندارى از فردا قاطق پيدا مى كنى . گفتم : آقا من كه حرفى نزدم شمااز كجا مى دانيد؟!
فرمود ما همينجا هستيم و مى بينيم .
فرداى آن روز كه خواستم به خانه بيايم ، مقدارى نان كه گرفتم ديدم قدرى پول هم به ما داده شد و از آن روز كم كم كارمان درست شد.

آيت اللّه امامى

مرحوم ((آيت الله حاج سيد احمد فقيه امامى )) رضوان الله تعالى عليه يكى از علماى برجسته اصفهان بود كه زحمات زيادى جهت ترويج دين و ((علوم آل محمد (ص) )) نمود و طلبه هاى زيادى را پرورش داد.
از خصوصيات اين مرد بزرگ اين بود كه انفاق و كمكهاى زيادى ميكرد و ((موسسات خيريّه و مراكز عام المنفعه )) بسيارى بنا نمود. غير از آن شخصاً به در خانه هاى اشخاص گرفتار و ضعيف و مورد نظر مى رفت و به عنوان عيادت و احوالپرسى از آنها ديدن وكمك هاى مورد نظر را مى نمودند واين مساعدتها بيشتر در تاريكى هاى شب بود.
مى گويد: دريكى از شبها حدود اذان صبح ، ديدم ((آسيد احمد امامى ))، در يكى از كوچه هاى نزديك ((مسجد سلام )) قدم مى زند، پس از عرض سلام گفتم آقا اگر كارى يا امرى داشته باشيد بنده در خدمت هستم ، ايشان فرموده بودند نه . مسئله اى نيست و از آقا خداحافظى كردم ولى حس كنجكاوى ما گل كرد، كه ((حاج آقاى امامى )) در اين وقت سحر، در اين كوچه ها كه دور از منزلشان هم هست چه كار دارند؟!
آقا را تعقيب كردم متوجه شدم كه راننده تاكسى كه ايشان را در مواقع نياز منتقل مى كرد با ظرفى از عدس و مقدارى نان تازه رسيد و ايشان اين غذاها را در خانه ها دادند و رفتند.

رفع مشكلات

يكى از طلاب متدين و علاقمند و جدّى كه از سادات محترم و از خاندان شريف و اصيل بود نقل مى كرد:
كه در اوائل دوران طلبگى از نظر مالى خيلى در مضيقه بودم با مشكلات زيادى منزلى در حوالى ((اصفهان )) در محله ((درچه )) تهيه كردم و اين خانه نياز به تعميراتى داشت و با قرض هايى كه از رفقا كرديم خانه آماده نشستن شد.
يكى از كسانيكه از او قرض گرفته بودم بعد از يكى دو ماه در خانه آمد و گفت : من تا فردا پولم را مى خواهم ، بهر شكلى كه هست پولم راتهيه كن . من كه هيچ راهى برايم ميّسر نبود، گفتم اگر ممكن است چند روز صبر كن . گفت : پولم را احتياج دارم و نمى توانم صبر كنم .
بعد آمدم توى منزل ، نگران و مضطرب خدايا چه كنم ، اتفاقا فرداى آن روز، امتحان درسى هم داشتم مى بايستى تمام شب را درس مى خواندم ، ولى فشار روحى مرا از مطالعه باز داشت ، تصميم گرفتم كه آخر شب كه همسر و بچه هايم خواب رفتند. استغاثه اى به مادرم ((زهراى مرضيه )) عليهاالسلام كنم و نماز آنحضرت را بخوانم تا شايد فرجى برسد نمى خواستم توى اين زمينه به كسى مراجعه كنم ولى خستگى مطالعه ، سبب شد كه روى كتاب خوابم برد، صبح بيدار شدم در حالى كه بجز نيت توسل به ((حضرت زهرا عليهاالسلام )) كارى انجام نداده بودم .
صبح كه به مدرسه نيم آور آمدم ، ((حضرت آيت الله امامى )) در مَدرَس ‍ مدرسه نيم آور در طرف شمالى مشغول تدريس به شاگردان بودند. وسط درس به من نگاهى كردند و فرمودند: فلانى من با تو كارى دارم . بعد از تمام شدن درس ، به حجره خودشان رفتند و برگشتند و يك نامه اى به دست من دادند، من كمى آن طرف تر به نامه كه نگاه كردم ديدم بالاى آن نوشته ((كتابخانه الزهرا)) عليهاالسلام ، و در آن نامه خطاب به ((صندوق قرض الحسنه امام حسين (ع) )) نوشته شده بود، مبلغ ده هزار تومان به آقاى فلانى بدهيد. آن مبلغ در آن زمان خيلى بود اشكم سرازير شد و متحير ماندم . من كه به ايشان سابقه خيلى نداشتم چطور همان مبلغ مورد نياز مرا حواله كردند و مشكل من بانامه اى با آرم ((كتابخانه حضرت زهراسلام الله عليها)) برطرف شد.

نامه اعمال

يكى ازدوستان آن بزرگوار در عالم رويا ديده بود كه ايشان كتابى را درباره ((حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام )) نوشته و به پايان رسانيده و كتاب را روى هم نهادند و بر قبر ((علامه ملا محمد باقر مجلسى )) رضوان الله عليه گذاشتند.
شخص خواب بيننده به دلائلى همين خواب را براى آن بزرگوار نقل مى كند.
فرموده بودند ديگر كار من تمام شده و كتاب و نامه اعمالم به آخر رسيده است .

امام حسين عليه السّلام

در شب جمعه اى كه ((مرحوم آيت الله امامى )) رحمت حق را لبيك گفته بودند، جنازه ايشان در ((مسجد حاج محمد جعفر آباده اى بود كه صبح جمعه تشييع شد.
يكى ازفضلا متدين و علاقمند، در عالم رويا ديده بود كه ((مرحوم آيت الله امامى )) در كنار آقائى بسيار نورانى ، در اتومبيلى نشسته اند و اشاره فرمودند بيا، وقتى نزديك شده بود، ((آيت الله امامى )) فرموده بودند. ((ما كه در كشتى امام حسين عليه السلام سوار شديم و رفتيم )).

مقام والا

يكى از اشخاصى كه رؤ ياهاى عجيبه داشت و حقايق پنهان را در عالم رؤ يا مشاهده مى كرد.
دو روز بعد از رحلت آن بزرگوار در عالم رؤ يا ديده بود كه ايشان تشريف آورده اند و فرمودند: اگر گفتيد كه من كجا رفته ام ؟
بعضى گفته بودند، شما خودتان بگوئيد ايشان فرموده بودند كه هر شانزده نفر تشريف آورده بودند كه مرا نزد خودشان ببرند، ولى مقرر شد كه ((بين قبر امام حسين عليه السلام )) و على اكبر عليه السلام باشم و از آنجا به شما دعا كنم .
سؤ ال شده بود كه آن شانزده نفر چه كسانى هستند؟!
فرموده بودند: ((چهارده معصوم و حضرت اباالفضل و حضرت زينب عليهم السلام )).

مزد مشيعين

يكى از طلاب معتقد و پاك نيت در عالم رؤ يا ديده بود: ((علامه مجلسى و حضرت آيه الله العظمى آقاى بروجردى و حضرت آيه الله العظمى گلپايگانى رضوان الله تعالى عليهم )) تشريف آورده اند و بنايشان بر اينست كه مزد بدهند به كسانيكه به مرحوم ((آيت الله امامى )) احترام گذارده اند و در مراسم ايشان شركت كرده بودند.
شخص خواب بيننده نگران شده بود كه من در مراسم تشييع و ترحيم ((آيت الله امامى )) حضور داشته ام ولى در مراسم هفته موفق نشده ام شركت كنم ، بنا بر اين مبادا كه محروم بمانم .
به حضور علامه مجلسى رسيده و گريه كرده بود و عكس آن مرحوم را در آورده و به علامه مجلسى نشان داده بود و گفته من ايشان را دوست داشتم و در مراسم عزادارى ايشان شركت كردم . فقط در مراسم هفته شركت نداشتم .
((علامه مجلسى )) فرموده بودند قبول است و مجددا اعلام فرمودند: ما آمده ايم تمام كسانيكه در مراسم ((حاج احمد آقا امامى )) شركت كرده اند مزد بدهيم و يك عدد گردنبند طلا به آن طلبه داده بودند.

تشكر از مشيعين

در عالم رؤ يا ديده بود:
به ((مسجد حاج محمد جعفر)) آمده و مرحوم ((آقاى امامى )) زنده بودند ولى نشسته نماز مى خواندند و مردم ايستاده اقتدا كرده بودند.
بعد از نماز، به سخنرانى و حدود سه ربع ساعت از مردم تشكر مى كردند و مى فرمودند:
من زنده بودم ولى ديدم كه چطور مرا تشييع كرديد. و با كلمات و عبارتهاى مختلف از مردم قدر دانى و سپاسگذارى مى كردند.
بعد از تمام شدن سخنرانى ايستادند و مردم هم به صف ايستادند و به مردم فرمودند: از اول صف ، يكى يكى دعاكنيد و آمين مى گوئيم ، سپس فرمودند: من ديگراحتياجى به دعا كردن ندارم ، من دعاهايم به اجابت رسيد.

آقاجمال گلپايگانى

((مرحوم آيه الله صافى )) رضوان الله تعالى عليه كه يكى از علما و رئيس ‍ حوزه اصفهان بود. نقل فرمودند:
((مرحوم حضرت آيه الله آقا جمال گلپايگانى )) رضوان الله عليه از مراجع بودند، درس اخلاق نداشتند، ولى جلساتى داشتند كه ما استفاده هاى اخلاقى مى برديم . از ايشان مطالب زيادى نقل مى كنند از جمله :
آقايى ، كه فرد فاضلى بود مى خواست به مكه معظه مشرف بشود. خدمت ((مرحوم آقا جمال گلپايگانى )) مى آيد كه خداحافظى كند. وقتى كه بر مى خيزد و از محضر آقا برود، آقا به ايشان مى فرمايد: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم .
اين آقا كه خود اهل فضل بوده در دل مى گويد: من كه مقلد ايشان نيستم براى من چه تفاوتى مى كند كه ايشان وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى بدانند، ياندانند به مكه مشرف مى شود، روز عيد، پس از رمى جمرات وقتى به داخل چادر بر مى گردد، جوانى سراسيمه وارد مى شود و با ناراحتى مى گويد:
همه اعمالم خراب شد، چون من همين الان وقوف در مشعر را درك كردم .
مى پرسد: از چه كسى تقليد مى كنى ؟ مى گويد از ((آيه الله آقاجمال گلپايگانى )).
مى گويد: اشكالى ندارد اعمالت صحيح است . جوان تعجّب مى كند، مى گويد من از هركس پرسيدم ، گفته اعمالت باطل است .
مى گويد: خاطرت جمع باشد خودم از ايشان شنيدم كه فرمود: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم . در اين جاست كه اين آقا متوجه مى شود كه سخن مرحوم ((آقا جمال گلپايگانى )) در هنگام خداحافظى ، حكمتى داشته و ايشان با ديد باطنى اين جوان و اضطراب و نگرانى او را ديده از اين رو مشكل او را پيشاپيش اينطورى حل كرده بود.

زيارت اهل قبور

ايشان فرمودند:
مرحوم ((آقاجمال ))، بسيار به زيارت اهل قبور مى رفت . به طورى كه آقايى از اهل فضل ، با خود مى گويد: اين آقا، مثل اينكه كار مهمترى ندارد، مرجع تقليد است و اين همه مشكلات ، وقت و بى وقت به وادى السّلام مى رود.
روزى همين آقا، به منزل ((آقا جمال )) مى رود، آقا آهسته در گوشش ‍ مى گويد:
ما به وادى السّلام مى رويم تا مبتلا به فلان فلان نشويم .
اشاره مى كند به برخى از امراض روحى آن شخص ، كه مبتلا بوده است .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
11-07-2021, 13:25
مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد

من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود.
مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم .
دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم .
يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟
با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم .
كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد!
من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود.
شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد.
اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
11-07-2021, 13:27
سيد زين العابدين ابر قويى

((مرحوم آسيدزين العابدين طباطبائى ابرقوئى )) يكى از علماى برجسته اصفهان بوده حضرت ((حاج آقاى هاشم زاده )) فرمودند:
ما يك همكارى داشتيم كه ايشان از مريدان آسيد بود. برادر اين همكار ما در زمان سيد از دنيا رفت . آقا سيد وقت دفن برادرش سنگ قبر ايشان را ايستاده روى زمين مى گذارد. و مى فرمايد: يكى از چهل مؤ من اصفهان ايشان بود. همين همكار و رفيق ما يك روز نقل كرد:
((آقا سيدزين العابدين )) رحمت خدا رفته بود، من توى يك مغازه نانوايى كار مى كردم و خيلى در مضيقه بودم مزد كارم به جاى پول چند عدد نان بود كه بعد از كارم مى گرفتم و به خانه مى بردم .
چون پولى در كار نبود مجبور بوديم نان خالى بخوريم و برنج و خورشت و قند و چاى ... هم در خانه نداشتيم و خانواده مان ناراحت بودند و چاره اى جز صبر نداشتيم . مدتها زندگيمان به همين منوال مى گذشت .
يك روز خيلى ناراحت شدم آمدم سر قبر ((آسيدزين العابدين ))، ((سوره حمد)) خواندم و نثار آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بى سوادى هستم و جز اين سوره چيز ديگرى بلد نيستم ، اين ((سوره حمد)) را نثار روح پاكت كردم . ولى حرفى از گرفتارى هايم نزدم و به منزل برگشتم .
شب خواب آسيد را ديدم ، كنار عطارى ، بدون اينكه با ايشان صحبت كنم يك وقت فرمود: ((آقامحمد)) مى دانم چه كار دارى نان دارى اما قاطق يعنى خورشت ندارى از فردا قاطق پيدا مى كنى . گفتم : آقا من كه حرفى نزدم شمااز كجا مى دانيد؟!
فرمود ما همينجا هستيم و مى بينيم .
فرداى آن روز كه خواستم به خانه بيايم ، مقدارى نان كه گرفتم ديدم قدرى پول هم به ما داده شد و از آن روز كم كم كارمان درست شد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
11-07-2021, 13:27
آيت اللّه امامى

مرحوم ((آيت الله حاج سيد احمد فقيه امامى )) رضوان الله تعالى عليه يكى از علماى برجسته اصفهان بود كه زحمات زيادى جهت ترويج دين و ((علوم آل محمد (ص) )) نمود و طلبه هاى زيادى را پرورش داد.
از خصوصيات اين مرد بزرگ اين بود كه انفاق و كمكهاى زيادى ميكرد و ((موسسات خيريّه و مراكز عام المنفعه )) بسيارى بنا نمود. غير از آن شخصاً به در خانه هاى اشخاص گرفتار و ضعيف و مورد نظر مى رفت و به عنوان عيادت و احوالپرسى از آنها ديدن وكمك هاى مورد نظر را مى نمودند واين مساعدتها بيشتر در تاريكى هاى شب بود.
مى گويد: دريكى از شبها حدود اذان صبح ، ديدم ((آسيد احمد امامى ))، در يكى از كوچه هاى نزديك ((مسجد سلام )) قدم مى زند، پس از عرض سلام گفتم آقا اگر كارى يا امرى داشته باشيد بنده در خدمت هستم ، ايشان فرموده بودند نه . مسئله اى نيست و از آقا خداحافظى كردم ولى حس كنجكاوى ما گل كرد، كه ((حاج آقاى امامى )) در اين وقت سحر، در اين كوچه ها كه دور از منزلشان هم هست چه كار دارند؟!
آقا را تعقيب كردم متوجه شدم كه راننده تاكسى كه ايشان را در مواقع نياز منتقل مى كرد با ظرفى از عدس و مقدارى نان تازه رسيد و ايشان اين غذاها را در خانه ها دادند و رفتند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
12-07-2021, 13:48
رفع مشكلات

يكى از طلاب متدين و علاقمند و جدّى كه از سادات محترم و از خاندان شريف و اصيل بود نقل مى كرد:
كه در اوائل دوران طلبگى از نظر مالى خيلى در مضيقه بودم با مشكلات زيادى منزلى در حوالى ((اصفهان )) در محله ((درچه )) تهيه كردم و اين خانه نياز به تعميراتى داشت و با قرض هايى كه از رفقا كرديم خانه آماده نشستن شد.
يكى از كسانيكه از او قرض گرفته بودم بعد از يكى دو ماه در خانه آمد و گفت : من تا فردا پولم را مى خواهم ، بهر شكلى كه هست پولم راتهيه كن . من كه هيچ راهى برايم ميّسر نبود، گفتم اگر ممكن است چند روز صبر كن . گفت : پولم را احتياج دارم و نمى توانم صبر كنم .
بعد آمدم توى منزل ، نگران و مضطرب خدايا چه كنم ، اتفاقا فرداى آن روز، امتحان درسى هم داشتم مى بايستى تمام شب را درس مى خواندم ، ولى فشار روحى مرا از مطالعه باز داشت ، تصميم گرفتم كه آخر شب كه همسر و بچه هايم خواب رفتند. استغاثه اى به مادرم ((زهراى مرضيه )) عليهاالسلام كنم و نماز آنحضرت را بخوانم تا شايد فرجى برسد نمى خواستم توى اين زمينه به كسى مراجعه كنم ولى خستگى مطالعه ، سبب شد كه روى كتاب خوابم برد، صبح بيدار شدم در حالى كه بجز نيت توسل به ((حضرت زهرا عليهاالسلام )) كارى انجام نداده بودم .
صبح كه به مدرسه نيم آور آمدم ، ((حضرت آيت الله امامى )) در مَدرَس ‍ مدرسه نيم آور در طرف شمالى مشغول تدريس به شاگردان بودند. وسط درس به من نگاهى كردند و فرمودند: فلانى من با تو كارى دارم . بعد از تمام شدن درس ، به حجره خودشان رفتند و برگشتند و يك نامه اى به دست من دادند، من كمى آن طرف تر به نامه كه نگاه كردم ديدم بالاى آن نوشته ((كتابخانه الزهرا)) عليهاالسلام ، و در آن نامه خطاب به ((صندوق قرض الحسنه امام حسين (ع) )) نوشته شده بود، مبلغ ده هزار تومان به آقاى فلانى بدهيد. آن مبلغ در آن زمان خيلى بود اشكم سرازير شد و متحير ماندم . من كه به ايشان سابقه خيلى نداشتم چطور همان مبلغ مورد نياز مرا حواله كردند و مشكل من بانامه اى با آرم ((كتابخانه حضرت زهراسلام الله عليها)) برطرف شد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
12-07-2021, 13:49
نامه اعمال

يكى ازدوستان آن بزرگوار در عالم رويا ديده بود كه ايشان كتابى را درباره ((حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام )) نوشته و به پايان رسانيده و كتاب را روى هم نهادند و بر قبر ((علامه ملا محمد باقر مجلسى )) رضوان الله عليه گذاشتند.
شخص خواب بيننده به دلائلى همين خواب را براى آن بزرگوار نقل مى كند.
فرموده بودند ديگر كار من تمام شده و كتاب و نامه اعمالم به آخر رسيده است .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
12-07-2021, 13:49
امام حسين عليه السّلام

در شب جمعه اى كه ((مرحوم آيت الله امامى )) رحمت حق را لبيك گفته بودند، جنازه ايشان در ((مسجد حاج محمد جعفر آباده اى بود كه صبح جمعه تشييع شد.
يكى ازفضلا متدين و علاقمند، در عالم رويا ديده بود كه ((مرحوم آيت الله امامى )) در كنار آقائى بسيار نورانى ، در اتومبيلى نشسته اند و اشاره فرمودند بيا، وقتى نزديك شده بود، ((آيت الله امامى )) فرموده بودند. ((ما كه در كشتى امام حسين عليه السلام سوار شديم و رفتيم )).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
13-07-2021, 14:19
مقام والا

يكى از اشخاصى كه رؤ ياهاى عجيبه داشت و حقايق پنهان را در عالم رؤ يا مشاهده مى كرد.
دو روز بعد از رحلت آن بزرگوار در عالم رؤ يا ديده بود كه ايشان تشريف آورده اند و فرمودند: اگر گفتيد كه من كجا رفته ام ؟
بعضى گفته بودند، شما خودتان بگوئيد ايشان فرموده بودند كه هر شانزده نفر تشريف آورده بودند كه مرا نزد خودشان ببرند، ولى مقرر شد كه ((بين قبر امام حسين عليه السلام )) و على اكبر عليه السلام باشم و از آنجا به شما دعا كنم .
سؤ ال شده بود كه آن شانزده نفر چه كسانى هستند؟!
فرموده بودند: ((چهارده معصوم و حضرت اباالفضل و حضرت زينب عليهم السلام )).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
13-07-2021, 14:19
مزد مشيعين

يكى از طلاب معتقد و پاك نيت در عالم رؤ يا ديده بود: ((علامه مجلسى و حضرت آيه الله العظمى آقاى بروجردى و حضرت آيه الله العظمى گلپايگانى رضوان الله تعالى عليهم )) تشريف آورده اند و بنايشان بر اينست كه مزد بدهند به كسانيكه به مرحوم ((آيت الله امامى )) احترام گذارده اند و در مراسم ايشان شركت كرده بودند.
شخص خواب بيننده نگران شده بود كه من در مراسم تشييع و ترحيم ((آيت الله امامى )) حضور داشته ام ولى در مراسم هفته موفق نشده ام شركت كنم ، بنا بر اين مبادا كه محروم بمانم .
به حضور علامه مجلسى رسيده و گريه كرده بود و عكس آن مرحوم را در آورده و به علامه مجلسى نشان داده بود و گفته من ايشان را دوست داشتم و در مراسم عزادارى ايشان شركت كردم . فقط در مراسم هفته شركت نداشتم .
((علامه مجلسى )) فرموده بودند قبول است و مجددا اعلام فرمودند: ما آمده ايم تمام كسانيكه در مراسم ((حاج احمد آقا امامى )) شركت كرده اند مزد بدهيم و يك عدد گردنبند طلا به آن طلبه داده بودند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
13-07-2021, 14:58
تشكر از مشيعين

در عالم رؤ يا ديده بود:
به ((مسجد حاج محمد جعفر)) آمده و مرحوم ((آقاى امامى )) زنده بودند ولى نشسته نماز مى خواندند و مردم ايستاده اقتدا كرده بودند.
بعد از نماز، به سخنرانى و حدود سه ربع ساعت از مردم تشكر مى كردند و مى فرمودند:
من زنده بودم ولى ديدم كه چطور مرا تشييع كرديد. و با كلمات و عبارتهاى مختلف از مردم قدر دانى و سپاسگذارى مى كردند.
بعد از تمام شدن سخنرانى ايستادند و مردم هم به صف ايستادند و به مردم فرمودند: از اول صف ، يكى يكى دعاكنيد و آمين مى گوئيم ، سپس فرمودند: من ديگراحتياجى به دعا كردن ندارم ، من دعاهايم به اجابت رسيد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
13-07-2021, 14:58
آقاجمال گلپايگانى

((مرحوم آيه الله صافى )) رضوان الله تعالى عليه كه يكى از علما و رئيس ‍ حوزه اصفهان بود. نقل فرمودند:
((مرحوم حضرت آيه الله آقا جمال گلپايگانى )) رضوان الله عليه از مراجع بودند، درس اخلاق نداشتند، ولى جلساتى داشتند كه ما استفاده هاى اخلاقى مى برديم . از ايشان مطالب زيادى نقل مى كنند از جمله :
آقايى ، كه فرد فاضلى بود مى خواست به مكه معظه مشرف بشود. خدمت ((مرحوم آقا جمال گلپايگانى )) مى آيد كه خداحافظى كند. وقتى كه بر مى خيزد و از محضر آقا برود، آقا به ايشان مى فرمايد: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم .
اين آقا كه خود اهل فضل بوده در دل مى گويد: من كه مقلد ايشان نيستم براى من چه تفاوتى مى كند كه ايشان وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى بدانند، ياندانند به مكه مشرف مى شود، روز عيد، پس از رمى جمرات وقتى به داخل چادر بر مى گردد، جوانى سراسيمه وارد مى شود و با ناراحتى مى گويد:
همه اعمالم خراب شد، چون من همين الان وقوف در مشعر را درك كردم .
مى پرسد: از چه كسى تقليد مى كنى ؟ مى گويد از ((آيه الله آقاجمال گلپايگانى )).
مى گويد: اشكالى ندارد اعمالت صحيح است . جوان تعجّب مى كند، مى گويد من از هركس پرسيدم ، گفته اعمالت باطل است .
مى گويد: خاطرت جمع باشد خودم از ايشان شنيدم كه فرمود: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم . در اين جاست كه اين آقا متوجه مى شود كه سخن مرحوم ((آقا جمال گلپايگانى )) در هنگام خداحافظى ، حكمتى داشته و ايشان با ديد باطنى اين جوان و اضطراب و نگرانى او را ديده از اين رو مشكل او را پيشاپيش اينطورى حل كرده بود.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
13-07-2021, 14:58
زيارت اهل قبور

ايشان فرمودند:
مرحوم ((آقاجمال ))، بسيار به زيارت اهل قبور مى رفت . به طورى كه آقايى از اهل فضل ، با خود مى گويد: اين آقا، مثل اينكه كار مهمترى ندارد، مرجع تقليد است و اين همه مشكلات ، وقت و بى وقت به وادى السّلام مى رود.
روزى همين آقا، به منزل ((آقا جمال )) مى رود، آقا آهسته در گوشش ‍ مى گويد:
ما به وادى السّلام مى رويم تا مبتلا به فلان فلان نشويم .
اشاره مى كند به برخى از امراض روحى آن شخص ، كه مبتلا بوده است .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
13-07-2021, 15:00
اثرتماس

ايشان فرمودند:
ظهر روزى ازروزهاى گرم تابستان ، ((مرحوم آقاجمال )) عبا را به سرانداخته و به طرف وادى السّلام مى رود:
آقايى از اهل فضل ، ايشان را مى بيند و به همراه ايشان به راه مى افتد. از شهر كه خارج مى شوند، احساس مى كند كه در عمودى از هواى خنك و لطيف و معطر قرار گرفته اند.
مرحوم آقا جمال ، برنامه اش اين بود كه وقتى به ((وادى السلام )) مى رسيده ، سر قبر بزرگان علم و تقوا، از جمله ((مرحوم قاضى ))، مى رفته وبعد مى آمده در مكانى كه هيچ اثرى از قبرنبود، مى نشسته و فاتحه و دعا مى خوانده است كه بعد مقبره خود ايشان مى شود .
خلاصه ، از ((وادى السلام )) كه برمى گردند، باز همان هواى خنك و لطيف با ايشان بوده تا اينكه به شهر مى رسند و با شخصى برخورد مى كنند.
بعد از سلام و عليك و احوالپرسى بسيار كوتاه و زودگذر، احساس مى كنند كه اثرى از آن هواى خنك و لطيف نيست .
مرحوم آقا جمال رو مى كند به آن آقايى كه همراهش بوده ، مى گويد: ديدى ، چگونه تماسهاى نامناسب ، اثر خودش را مى گذارد، بنا بر اين معاشرت و تماس افراد، براى شخص سالك نقش مهمى دارد چه با خوبان باشد و چه با بدان در استادى كه انتخاب مى كنيد دقيق باشيد زيرا همنشين و رفيق غافل و مجالست با فساق و فجار و اهل غفلت سريع اثر سوء در او مى گذارد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
14-07-2021, 14:00
احترام به سيّده

جناب آقاى ((حجة الاسلام والمسلمين سيد محمود بهشتى اصفهانى )) فرمودند: يكى از رفقا ((جناب آقاى سجادى )) كه در خيابان شيخ بهايى قنادى دارند. يك شب براى من تعريف كردند:
ما جهت طلاق دادن يك ((خانم علويه )) كه شوهرش ديوانه شده بود محضر مقدس ((حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عليه رفتيم ، هوا خيلى سرد بود و به آن علويه گفتيم كه شما درِ خانه بايستيد تا ما برويم ببينيم آقا نظرشان چيست ؟
وقتى قضيه را خدمت آقاى ارباب عرض كرديم . ايشان فرمودند: من براى اين كار معذورم و ما را راهنمايى كردند كه خدمت ((آية اللّه شمس آبادى )) رضوان اللّه تعالى عليه برويم .
وقتى كه خواستيم مرخص شويم ، ايشان فرمودند: حالا آن علويه كجاست ؟ گفتيم : آقا! خانم جلوى در ايستاده .
تا اين را گفتيم ايشان دستهايشان را بلند كردند و گفتند:
خدايا از جانب من از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها عذر خواهى كن كه ما در اتاق گرم كنار بخارى نشستيم و يك علويه اين مدت در سرما زير برف ايستاد.
مرحوم ارباب اين جمله را سه بار فرمودند و از خدا خواست تا از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها حلاليت بگيرد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
14-07-2021, 14:00
مرحوم ارباب

((حضرت حاج آقاى هاشم زاده )) فرمودند:
يك پولى به مبلغ دو هزارتومان داشتم مى خواستم خمس و سهم امامش را بدهم ، خمس را به فاميل مادرم كه سيد بود دادم ، و سهم امام را آوردم خدمت آقاى ارباب .
وقتى به منزلشان آمدم ، آقا منزل تشريف نداشتند و گفتند آقا تشريف مى آورند. در منزل آقا يك سكوئى بود نشستم تا ايشان تشريف آوردند.
سلام كرده گفتم : آقا من دو هزار تومان داشتم ، كه خمس آن رابه فاميل مادرم كه سيد و بيچاره بود دادم و سهم امام را براى شماآوردم .
يك وقت ديدم عصا را كنار گذاشت . سر اندر پا سه مرتبه به من نگاه كرد و فرمود: شما برويد اينها را هم به مستحقينش بدهيد قبول من است ، قبول اينجانب است و شما وكيل هستيد كه اينها را به مستحقينش ‍ بدهيد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
14-07-2021, 14:01
آتش نمى سوزاند

نقل كرده بودند:
يك روز در محله خود ((مرحوم ارباب )) كه يكى از قصبات اصفهان بود آمدند گفتند: آقا ما با سنگ نان ميپذيم و آن دو سنگ است كه گذاشته ايم و آتش ‍ درست مى كنيم ، يكى از آن سنگها گرم مى شود و ديگرى را هر كارى مى كنيم با اينكه يك بيست و چهار ساعت آتش روشن است ولى گرم نمى شود.
آقا مى فرمايند: برويد سنگ را برداريد بياوريد، آن سنگ را كه سرد بود مى آورند.
آقا فرمايد: سنگ را بشكنيد، سنگ را كه مى شكنند مى بينند وسط اين سنگ يك كرم است يك ذره برگ سبز هم دم دهنش است دارد ميخورد.
آقا به گريه افتاده ، مى گويد: خداوند متعال اين حيوان را وسط اين سنگ حفظش كرده و آتش را بى اثر كرده كه اين حيوان نسوزد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
14-07-2021, 14:01
جواب خدا

((حاج آقاى هاشمى زاده )) فرمودند:
((مرحوم ارباب )) فرمودند: ما يك مرغ داشتيم اين جوجه در آورده بود يكى از جوجه ها توى تخم يك قدرى مانده بود. من مى خواستم به اين حيوان كمك كنم آمدم اين تخم را شكستم نمى دانم كه اين حيوان مرده يامانده ،
نمى دانم فردا جواب خدا را چه بدهم ، كه تو چه كاره بودى كه دست گذاشتى ، آن حيوان خودش مى داند كه چه وقت آن تخم راسوراخ كند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
14-07-2021, 14:01
دو ادّعا

((جناب حاج آقاى ناجى در اصفهان )) فرمودند:
مرحوم ((آيه الله ارباب )) دو سه سال آخرعمرش نابينا شد،ايشان مدارج علميش خيلى بالابود ومتون را از حفظ بود.
يك روز از ايشان پرسيدند كه آقا شما پس ازاين همه عمر آيا ادعايى هم داريد يانه ؟
اين مرد بزرگوار فرموده بودند: من در مسائل علمى ادعايى ندارم ، ولى در مسائل شخصى خودم فقط دو ادعا دارم . يكى اينكه به عمرم غيبت نشنيدم و غيبت هم نگفتم .
دوم : درطول عمرم چشمم به نامحرم نيفتاد و كسى را هم نديدم .
از ايشان گفته بودند كه ايشان فرموده بودند:
برادرم باهمسرش چهل سال منزل ما بودند، در اين چهل سال يك بار همسربرادرم را هم نديدم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
16-07-2021, 15:45
آخوند كاشى

ايشان فرمودند:
از حوزه درس مرحوم ((آيت حق آخوند ملا محمد كاشى )) معروف به آخوندكاشى نقل مى كردند:
يك روز مرحوم آخوند قرار گذاشت كه ((تفسير كشاف )) را براى شاگردان درس بدهند، و بعد هم اعلام كردند در فلان تاريخ مثلا سر هفته هركس كه ميخواهد سردرس بيايد حتما بايد با خودش كتاب بياورد.
مرحوم آخوند حرفشان لايتغير بود و حرفى كه ميزد از حرفش روگردان نبود، روز موعود هم ميرسد، طلبه ها حاضر مى شوند.
درميان طلبه ها،طلبه اى بودكه مشهوربه قدس وتقوى بود كه خيلى تحويلش ‍ مى گرفتند. اين طلبه اتفاقا آن روز كتاب را نياورده بود، مرحوم آخوند درسشان را ميدهند، بعد يك نگاهى مى كنند كه كى كتاب دارد و كى ندارد، مى بينند اين طلبه معروف كتاب ندارد مرحوم آخوند هم تندخو بودند فرمودند: كتابت كو؟
گفت نياوردم . مرحوم آخوند هر چه ناسزا بود به آن طلبه مى گويند كه تمام طلبه هابه ايشان شك مى كنند، و ناراحت ومنزجر مى روند.
وقتى آخوند عصبانى مى شد، كسى جرئت نداشت از ايشان سئوال كند، تا اينكه دو سه روز از ماجرا گذاشت ، يك روز آخوند قليان مى كشيد هروقت آخوند قليان مى كشيد سرحال بود. يكى از خِصيصين مرحوم آخوند كه ظاهراً مرحوم خراسانى بوده اند مى گويد: آقااين طلبه را شما چرا اينقدر اذيتش كرديد اين توى طلاب مشهور به قدس و تقوى است ، خلاصه به استاد ايراد مى گيرد،
مرحوم آخوند اين شعر را كه حافظ گفته مى خواند. تومومى بينى من پيچش ‍ مو تو ابرو بينى و من اشاره هاى ابرو. جوابى نمى دهد.
چيزى نمى گذرد كه آخوند مرحوم مى شود و بعد از دو هفته مى بينند چيزهاى اين طلبه راازتوى حجره مدرسه نيم آور دارند بيرون مى ريزند كاشف به عمل مى آيد ايشان مُبّلغ بابى ها وبهايى هاست و اين گرگى بصورت ميش بوده ، توى اين مدت مرحوم آخوند با چشم برزخى ديده بوده .
تازه مى گويند شاگردان مرحوم آخوند توبه مى كنند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
16-07-2021, 15:46
نماز شب

((حضرت حجة الاسلام والمسلمين آسيد محمد حسين مدرس )) در اصفهان فرمودند:
يك روز طلبه ها جشنى گرفته بودند از آخوند كاشى هم دعوت مى كنند كه در آن جشن شركت كنند،
ايشان هم تشريف مى آورند و تا دير وقت مشغول بودند و براى نماز شب آقا خوابشان مى برد، و براى صبح از خواب بيدار مى شوند.
دوباره ((هفده ربيع )) طلبه ها جشن مى گيرند و آخوند را دعوت مى كنند كه تشريف بياورند و اين بار هم ايشان خوابشان مى برد.
شب در خواب ((حضرت رسول )) صلى اللّه عليه و آله را مى بينند و حضرت مى فرمايند:
ما دفعه قبل ((نهم ربيع )) را به خاطر شادى قلب دخترم ((زهرا سلام الله عليها)) تو را بخشيديم كه نماز شبت ترك شد ولى ((هفدهم ربيع )) چرا خوابت برده بلند شو نماز شبت را بخوان .

ذكر درختان

مرحوم ((آخوند گزى اصفهانى )) كه يكى از علماى برجسته اصفهان بودند و همزمان با ((مرحوم آخوند كاشى )) بودند فرمودند:
من يك شب در ((مدرسه صدر اصفهان )) ميهمان يكى از طلبه ها شدم ، در آن شب احساس كردم ، در و ديوار و درختها دارند ذكر مى گويند.
آمدم درب حجره آخوند، ديدم آخوند وقتى مى خواسته نماز بخواند در را بسته تا كسى نتواند وارد شود، چون با يك وضع مخصوصى نماز مى خواند. و ايشان خيلى فوق العاده بودند.
من احساس كردم درختها و در و ديوار همراه آخوند ذكر مى خوانند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
16-07-2021, 15:46
تكميل و تكامل

((حضرت آية اللّه حاج شيخ حيدر على محقق )) فرمودند:
((حاج آقا رحيم ارباب )) يكى از شاگردان خوب مرحوم كاشى بوده ايشان مى فرمودند:
يك روز من ((تخت فولاد)) رفتم ، فرداى آن روز كه سر درس آخوند رفتم مرحوم آخوند فرمودند: آقا رحيم ديروز سر درس نيامدى كجا بودى ؟
من گفتم : بله آقا ديروز رفتم ((تخت فولاد)) زيارت قبور مؤ منين .
تا اين را گفتم : آقا شروع كرد به گريه كردن و فرمود: كدام مؤ من ، اينها دزدهاى بازار بودند، رفتند تخت فولاد مومن شدند، وقتى مُردند افراد با ايمان شدند، آنجا كه عالم تكميل و تكامل نيست .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
16-07-2021, 15:47
نانوا

ايشان فرمودند:
يكى از شاگردان مرحوم ((آخوند كاشى )) ((آية الله آسيد محمدرضا خراسانى )) بود كه فرمودند:
آخوند به من پول مى داد و مى فرمود: برو نزديك مسجد نوى بازار دكان نانوايى ، دو يا سه تا نان بگير.
كسى نمى توانست با ايشان زياد حرف بزند چون زود عصبانى مى شدند.
يك روز كه سر حال بود گفتم : آقا توى همين نزديك مدرسه هم دكان نانوايى هست ، چرا شما مى فرمائيد من اين همه راه را بروم از دكان نزديك ((مسجد نو)) نان بخرم ؟!
فرمودند: آن نانوايى ((مسجد نوى )) را نجاست كاريش را نديدم ، اما اين يكى را نجاست كاريش را ديدم . ايشان چشم باطن بين داشتند

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
18-07-2021, 21:13
آخوند و لُر

ايشان فرمودند:
مرحوم آخوند هميشه آخر مدرسه كه يك حوض داشت وضو مى گرفت و هيچ وقت در حوض جلوى مدرسه وضو نمى گرفت .
وقتى هم كه وضو مى گرفتند چند نفر اطراف حوض مى ايستادند تا كسى نزديك حوض نشود،
يك دفعه يك آقاى لُرى مى آيد، آن دو سه طلبه مى گويند: آقا مشغول وضو ساختن است ، آقاى لُر هيچ اهميتى نمى دهد و سريع وضو مى گيرد.
آخوند يك نگاهى به او مى كند و مى گويد: اين وضو به درد كله ات مى خورد، چون هنگام وضو گرفتن جورابهايش را در نياورده بود تا وقتى كه نوبت مسح پا برسد.
آقاى لُر به آخوند مى گويد: آقاى آخوند شما سرتون توى كتاب و قرآن است مى دانيد چه كار كنيد، وضوى خوب بگيريد، ما همين اندازه كه مى گيريم بس است و به خدا مى گوئيم كه خدايا ما ياد تو هستيم .
تا اين كلمه را لُر گفت . آخوند همانجا سرش را گذاشت روى حوض و گريه شديدى كرد و گفت : اين خدا را شناخت ما كه قابل نيستيم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
18-07-2021, 21:13
ذكر موجودات

((آيت الله امينى )) فرمودند:
((آسيد باقر سدهى )) كه استاد ما بود و ايشان هم شاگرد مرحوم ((آيت الله آميرزا رحيم ارباب )) بود فرمود كه ما سر درس مرحوم ارباب بوديم و ايشان لمعه درس مى دادند يك روز در درس لمعه فرمود:
يك شب من از اتاقم به قصد وضو به سوى صحن مدرسه آمدم كه نماز شبم را بخوانم وقتى از اتاق بيرون آمدم ديدم صداى همهمه اى مى آيد هر چه نگاه كردم ديدم همه جا خاموش است ، صدا از درخت و همه جا مى آيد مثل يك ذكرى بود.
رفتم وضوخانه ديدم آنجا هم صدا مى آيد، تعجب كردم اين صداى ذكر از كجاست . آمدم توى ايوان نماز بخوانم ، اما همينطور توى فكر بودم كه اين صدا از كجا مى آيد؟ قدرى كه رفتم ديدم مرحوم آخوند كاشى مشغول نماز شب هستند و توى قنوت وِتْرشان همينطور ذكر مى خواند و گريه مى كند و در و ديوار هم ذكر مى گويند.
من همينطور ايستادم و به او نگاه كردم ، تا نماز صبح شد ديدم سر و صدا تمام شد.
فردا رفتم درس و گفتم : آقا من يك حاجتى به شما دارم . فرمود: بفرمائيد؟! گفتم : من چنين چيزى از شما ديدم و ذكر در و ديوار.
آخوند فرمود: خودتان شنيديد؟ گفتم : بله .
فرمودند: خداوند به تو عنايتى كرده است كه شنيده اى .
چون قرآن كريم مى فرمايد: در و ديوار تسبيح خدا را مى كنند اگر كسى درك كند و بفهمد ذكر موجودات را معلوم است كه خداوند التفاتى به او كرده است

ما سميعيم و بصيريم و هُوشيم

از شما نامحرمان ما خامُوشيم


((حجة الاسلام والمسلمين آسيد محمد حسين مدرس )) فرمودند:
يك روز زنى پيش آخوند آمد و آقا به ايشان خيلى تند برخورد كرد و به او ناسزا هم فرمودند.
گفتند: آقا در شأ ن شما نيست . كه با اين چنين اشخاصى سخن بگوئيد.
فرمودند: آخه من چيز ديگرى مى بينم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
18-07-2021, 21:14
ازدواج

ايشان فرمودند:
((آيت الله خراسانى )) رضوان اللّه تعالى عليه مى فرمودند: يك روز كه ((مرحوم آخوند)) خيلى سر حال بودند.
پرسيدم : آقا شما چرا ازدواج نكرديد؟
فرمودند: براى دو جهت : يك جهت فقر و يك جهت هم سوء خُلق ، من اخلاقم خوب نيست و تند مى شوم براى چه يكى را اسير خودم كنم براى دفع شهوت ، براى اينكه كسى را ناراحت نكنم ازدواج نكردم .
راست مى گويد: چون مرحوم ((آقاى مدرس )) كه از طريق همان نمايندگى مجلس كه بدست رضا پهلوى ده سال تبعيد شد و آخرش هم شهيدش ‍ كردند، در حالاتش نوشته اند: گاهى وقتها يك ريال به آخوند قرض مى دادم و گاهى هم نداشتم آخوند به من يك ريال قرض مى داد و اينطورى زندگيمان را مى گذرانيم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
18-07-2021, 21:14
ترك سنت

جناب ((حجة الاسلام والمسلمين سيد محمد حسين مدرس مطلق )) مى فرمودند: مرحوم ابوى ام مى فرمودند:
آخوند كاشى كه ازدواج نكردند، نه اين كه مى خواستند ترك سنت ((رسول الله صلى الله عليه و آله )) را كرده باشند، يا رهبانيت داشته باشند بلكه به علت فقرى كه داشت و يك طلبه ساده اى بود كه سرمايه اى نداشت و نمى توانست خودش را هم اداره كند، چه رسد به كسى ديگر، لذا ازدواج نكردند و وقتى كه سن ايشان از ازدواج گذشته بود و اواخر عمر شريفشان بود.
يكى از بازاريها گفته بود كه من حاضرم دخترم را به شما بدهم .
آخوند با تندى فرموده بود: برو گم شو.
دور و اطرافيان گفته بودند: آقا شما چرا اينطورى برخورد كرديد؟
فرموده بودند: دورانى كه ما جوان بوديم و نياز داشتيم كسى يك چنين پيشنهادى به ما نكرد، حالا كه من يك مشهوريتى دارم و يك مقدار اسمى پيدا كردم مى خواهد اين كار را بكند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-07-2021, 15:37
دعاى ابوحمزه ثمالى

ايشان فرمودند:
و يك نكته ديگر راجع به آخوند شنيدم اين را يكى از علماء ((آقاى شيخ ‌الاسلامى )) مى گفتند:
كه آخوند كاشى يك روز از مدرسه بيرون مى آيد و يكى از شاگردانش ايشان را براى افطار دعوت كرده بودند. و با اصرار زياد سحر را هم نگه داشته بود،
آخوند فرموده بودند به شرطى كه با من كارى نداشته باشيد و دنبال كار خود برويد.
ولى من هى براى پذيرايى پيش آقا مى رفتم كه ببينم چه كار مى كند، ملتفت اين قضيه شدم كه ايشان از افطار تا سحر مشغول عبادت بودند و در نماز وتر در قنوتش تمام ((دعاى ابوحمزه ثمالى )) را با صوت حزين و گريه مى خواندند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-07-2021, 15:37
شكل برزخى

((جناب حاج آقاى ناجى )) در اصفهان فرمودند:
يك روز صبح زود خادم آخوندبه حمام مى رود و مى بيند آخوند در حمام قديم توى خزينه است ، جلو مى رود و سلام مى كند.
آخوند مى گويد: سلام و زهر مار فلان فلان شده . كى گفته تو اينجا بيايى و شروع به ناسزا گفتن ميكند.
خادم تعجب مى كند و مبهوت مى ماند. صبح اول صبحى ما مگر چكار كرده بوديم كه باما اوقات تلخى كرد و ناسزا گفت .
خلاصه دل چركين مى شود ولى چيزى نمى گويد. تا اينكه چند روز از اين ماجرا ميگذرد و مرحوم آخوند قليان مى كشيد، سر قليان را براى مرحوم آخوند چاق مى كند و ميآيد خدمت آخوند و مى گويد: آقا چند روز پيش ‍ صبح آمدم حمام ، آخر چه قصورى از ما سرزده بود كه على الطلوع اينهمه چيز به ما بار كرديد؟
مرحوم آخوند مى گويد: خوب شد گفتى . من مى خواستم از تو معذرت خواهى كنم .
آقا چه معذرت خواهى اينهه به ما چيز باركردى ، بعد معذرت خواهى ميكنى ؟
آخوند مى گويد: من صبح داشتم مدرسه مى رفتم توى خيابان وكوچه يك سرى حيواناتى راديدم كه درب مغازه هارابازمى كنند و بعضى حيوانات طرف من مى آمدند، از بس ترسيده بودم دويدم توى حمام كه تو آمدى ، مى دانستم تو آدم خوبى هستى ، گفتم بگذار يك مقدار ناسزا بگويم كه حجاب شود، من مردم رابه شكل حيوانات گوناگون نبينم . و از حمام مى خواهم به مدرسه بروم ديگر نترسم . چون خيلى ترسيده بودم و خُب حجاب رفع شد، خلاصه ما را ببخش .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-07-2021, 15:37
صداى اذكار

ايشان فرمودند:
يك روز بعد از درس و بحث يكى از طلاب ميآيد خدمت مرحوم آخوند، گويا مرحوم آخوند پيش ((جهانگير خان قشقايى )) نشسته بود.
مى گويد: آقا شما ديشب سبوح قدوس مى گفتيد؟
آخوند ميگويد: چطور مگر؟!
مى گويد: ديشب اشجار و خلاصه ((مدرسه صدر)) گويا داشتند سبوح قدوس مى گفتند.
آقا سرى تكان مى دهند و مى گويند: همين طور است .
طلبه ميرود. مرحوم آخوند رو ميكنند به آقا جهانگير خان و مى گويد: آن مهم نيست من در تعجبم اين چطور شنيده .
ظاهراً آن طلبه به وجناتش نمى آمده .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-07-2021, 15:38
نماز آخوند

مى گويند:
وقتى مرحوم آخوند توى حجره نماز مى خوانده و به ((اياك نعبد و اياك نستعين )) ميرسيده در و ديوار با او ((اياك نعبد و اياك نستعين )) مى گفتند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
20-07-2021, 17:13
شكل خرس

مرحوم آيت الله شهيد دستغيب رضوان الله تعالى عليه فرمودند:
مى گويند: يك روز مرحوم آخوند ميآيد وسط مدرسه صدر كنار حوض ‍ وضو بگيرد، مى بيند يك خرسى دارد طرفش مى آيد، دوان دوان خودش را به حجره اش مى رساند و در حجره رامى بندد و غش مى كند.
چند روز از اين ماجرا مى گذرد، يكى رحمت خدا مى رود و ختمى برايش ‍ مى گيرند، علمابه مَراسِمَش مى روند، اتفاقا مرحوم آخوند هم به آن مجلس ‍ مى رود، يكى ازحاجى هاى بازار ميآيد خدمت آخوند و ميگويد:باشه حاج آقا حالا مراكه مى بينيد فرار مى كنيد.
مرحوم آخوند،آن وقت متوجه مى شوند كه آن خرس اين حاجى بازارى بوده

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
20-07-2021, 17:14
ذكر اشياء

((حضرت حاج آقاى ناجى )) فرمودند:
از ((مرحوم شيخ اسدالله قمشه اى )) كه خودش جزء والهين بوده كه در سن سى و دو سالگى رحمت خدا رفته بود كه خود آن حالاتشان يك بحثى دارد.
مرحوم همايى در رياضيات شاگرد ايشان بوده و خيلى عجيب بود و اشعارى هم دارد. كه تخلصش ديوانه است ، نقل ميكنند:
((شيخ اسدالله قمشه اى )) در اطفار سلوكيه بوده يك شب نيمه شبى براى تهجد بلند مى شود احساس مى كند كه همه عالم فانى مى شود باز همه عالم به وجود مى آيد، اصلا يك حالت عجيب و غريبى اين راحالت فنا و بقا مى گويند و چيز عجيب وغريبى در سلوك هست .
يك مقدار خودش را در اين حالت باقى و مى بيند خيلى مطلب بالاست . بعد ميگويد: خوب است ببينم كدام يك از اساتيد، اين حرف را مى فهمد.
همان نيمه شب بلندمى شود يك سَرى به مدارس ميزند كه ببيند كى اين مطلب دستش است ومى فهمد.
بذهنش مى رسد يك سَرى به حجره آخوندبرود. آن وقت مدرسه صدر چهار باغ بوده راه مى افتد مى بيند در كل راه اين فنا و بقا ادامه دارد، بعد درحجره آخوند مى آيد، مى بيند، مرحوم آخوند مى گويد: لا اِلَّهَ تمام موجودات فانى مى شوند، تا مى گويد: اِلا اللّه موجودات بقاء بااللّه پيدا مى كنند، مى بيند خود مرحوم آخوند است كه فنا و بقا را دارد ايجاد مى كند، ايشان تازه توقع داشته ببيند آخوند مى فهمد يانمى فهمد.
تازه مى فهمد ذكرايشان است كه منشا اينچنين اثرى شده وايشان اذكارش ‍ اذكار عجيبى بوده .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
20-07-2021, 17:14
تخت فولاد

ايشان فرمودند:
يك عده از شاگردان مرحوم آخوند قصد مى كنند كه يك مقدار سر بسر آخوند بگذارند. خُب مرحوم آخوند يك آدم فوق العاده و خيلى مرتب ومنظم و دقيق و مقرراتى بود. كسى هم حق تصرف در امور ايشان را نداشت و اجازه هم نمى داد كسى مداخله كند.
شاگردها قصد مى كنند كه ايشان را اذيت كنند. يك روز پنج شنبه بعد از ظهربه ايشان مى گويند: استاد مى خواهيد برويم تخت فولاد؟
مى گويد: اشكالى ندارد، ((تخت فولاد قديم اطاق اطاق و حجره حجره بود و يك عده عصر پنج شنبه تا عصر جمعه اقامت مى كردند در آنجا مى خوابيدند .
مرحوم آخوند رسمش اين بود كه بعد از نماز مغرب و عشاء مى خوابيد كه نصف شب بيدار شود. در آن روز مرحوم آخوند به اين نكته الطفات نداشت . كه ((مرحوم آشيخ مرتضى ريزى )) كه دراصفهان مشهوربوده درآن موقعها ((دعاى كميل )) مى خوانده ، و در اصفهان بين پيرمردها معروف بود كه ايشان هر وقت در ((تخت فولاد)) ((دعاى كميل )) مى خواند و به الهى العفو، مى رسيد همه باهم دسته جمعى ((الهى العفو و يانور و يا قدوس )) مى گفتند. صدايشان تا اصفهان مى رسيد و شنيده مى شد، جمعيّت عجيب وغريبى شركت مى كردند.
شاگردها، آخوند را مى برند آنجايى كه سر و صدا زياد بود، توى اطاق مى گذارند و مى روند و مى گويند: آخر شب آخوند از خواب بيدار مى شود، ((مرحوم حاج شيخ مرتضى )) هم طبق روال هميشه شروع مى كند به مناجات كردن و الهى العفو گفتن .
صبح كه مى شود شاگردهابر مى گردند كه براى مرحوم آخوند بساط صبحانه راه بيندازند و براى جناب آخوند چاى بريزند حالاشاگردها مى دانستند آخوند ديشب نخوابيده ودعاى كميل آشيخ مرتضى طول مى كشيده وروال آخوند را هم بهم زده اند
مى گويند: استاد ديشب خوب خوابيديد يانه ؟ مرحوم آخوند هم دوسه تا فحش وافاضات ملكوتى نثارشان مى كند و مى گويد: اين فلان فلان شده هم خلاصه با اين الهى العفوها و يا نور و يا قدوسش بلا خره ما را هم سرحال آورد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
20-07-2021, 17:14
حق رفاقت

ايشان فرمودند:
حضرت ((آقا سيد جعفر ميردامادى )) از قول پدرش نقل مى كرد، كه پدرش ‍ شاگرد مرحوم خان و ((آخوند كاشى )) بوده ((مرحوم خان قشقايى )) زودتر از مرحوم كاشى به رحمت خدا مى روند، در وقتى كه مرحوم خان رحمت خدا مى رود مى گويند:
مرحوم آخوند خيلى حالش بد بوده بقدرى مريض بوده كه نمى توانسته راه برود، مرحوم آخوند خيلى مضطرب و ناراحت بود آخه رفيق صميمى او بوده .
جنازه مرحوم خان را توى ((مدرسه صدر)) آوردند كه براو نماز بخوانند، تا جنازه را به مدرسه آوردند كه دور حياط مدرسه بگردانند بى تابى ميكرده و نمى توانسته قدم از قدم بردارد.
خُب ايشان زعيم وبزرگ حوزه هم بود، ايشان به شاگردانش اشاره ميكند كه زير بغل هايم را بگيريد. گفتند: آقا شما نمى توانيد راه برويد نمى خواهيد بيائيد. بفرمائيد؟
مرحوم آخوند مى فرمايند: خير من بايد بروم خلاصه زيربغلهاى آخوند را مى گيرند و ايشان چند قدمى به مشايعت جنازه مرحوم خان مى روند و بيشتر از آن نتوانستند قدم جلوتر بگذارند، همان چند قدم را مشايعت مى كنند و بر مى گردند و بعد جنازه را از مدرسه بيرون مى برند، مسئله تمام مى شود.
سه شب از اين ماجرا نگذشته بود كه من مرحوم خان را خواب ديدم . مرحوم خان به من فرمود: فلانى برو از آخوند تشكر كن .
من گفتم : براى چه تشكر كنم ؟!
گفت : آخه تو كه نمى دانى . گفتم چرا مى دانم ايشان چند قدمى كه بيشتر به مشايعت شما نيامد من در آنجا بودم اين چيزى نبود.
فرمود: آخه تو نمى فهمى مرحوم آخوند كه چندقدم آمد يك سِرى اذكارى رادنبال جنازه ام گفت .كه اين اذكارسبب شد من از برزخ نجات پيدا كنم وكُليّه كارمان رتق وفتق گردد و تو برو از او تشكر كن و به او بگوالحق كه حق رفاقت رابجاآوردى

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
22-07-2021, 22:26
مقام آخوند


شخصى معاصر با مرحوم آخوند بود بنام مرحوم ((آية اللّه فانى )) پدر ((علامه فانى )) معاصر كه ايشان بارها با ((حضرت حجة )) عليه السلام ملاقات داشتند،
وقتى همين ((آسيد على فانى )) بدنيا ميآيد بدستور ((حضرت حجة )) عليه السلام ايشان مامور مى شود كه دخترى را در يزد بگيرد و حضرت فرموده بودند مايك ولدى به تومى دهيم كه آن ولد ((مروج آل محمد)) صلى الله عليه وآله مى شود و ايشان هم خيلى عجيب بوده و هم عصر آخوند هم بوده و هم اهل سلوك بوده .
مى گويند: مرحوم آخوند فوت شده بود ايشان هم فوت كردند. يكى از شاگردان مشترك اين دو بزرگوار كه شايد مرحوم خراسانى بوده مرحوم آخوند را در خواب مى بيند، به مرحوم آخوند مى گويند: شما درجاتتان بالاتر است يا مرحوم فانى ؟
ايشان مى گويند. مرحوم فانى . به دو دليل از من بالاتر است ،
اول : اينكه ايشان سيد بودند و من نبودم ، دوم : ايشان بار عيال كشيد و من نكشيدم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
22-07-2021, 22:26
اداء قرض

((حضرت حاج آقا هاشم زاده )) فرمودند:
((مرحوم آميرزا ابوالمعالى )) رضوان الله تعالى عليه كه شبى 12 هزار مرتبه ختم ((امن يجيب المضطر اذا دعا و يكشف سوء)) مى فرمودند و اهميت بندگى خدا هم اينست .
ايشان مردعجيبى بوده وآرامگاه ايشان محل زيارت مردم اصفهان است بعد از وفات اين بزرگوار، فردى از تجار ورشكست مى شود و به پول آن زمان مثلاً سيصد تومان مقروض مى شود و 300 تومان درآن زمان خيلى بود. و كسى هم به ايشان پول قرض نمى داده و چيز ديگر هم نداشته بفروشد.
سر قبر ((مرحوم آميرزا ابوالمعالى )) رضوان الله تعالى عليه مى آيد و به ايشان متوسل مى شود و مى گويد:
آقا ديگر چيزى از زندگى يم باقى نمانده كه بفروشم و 300 تومان بدهكارم ، آقا جان عنايتى كنيد. به شما متوسل شده ام شما واسطه شويد پيش خدا تا فرجى برايم برسد.
سر قبر مى نشيند و زيارت عاشورا و 40 حمد مى خواند و اينها را به روح ((آميرزا ابوالمعالى )) هديه مى كند. و از ايشان مى خواهد كه 300 تومان بدهكاريش را بدهد. بعد از ظهر بود كه تكيه بان تخت فولاد پيش ايشان مى آيد و مى گويد: يكى با شما كار دارد و شما را مى خواهد. وقتى كه بيرون تكيه مى آيد مى بيند مردى بايك الاغ ايستاده .
جلو مى رود و مى گويد چه كار داريد؟
مى گويد: ملك التجار مرا دنبال شما فرستاده و با شما كار دارد، شما سوار اين الاغ شويد تا شما را به منزل ملك التجّار ببرم . ايشان سوار الاغ مى شود و نمى داند جريان چيست .وقتى كه مى آيد توى انگورستان ومنزل ملك التجار مى بيند ملك التجار پشت دستگاه چاى نشسته و يك چاى به ايشان تعارف مى كند و خلاصه پذيرائى مفصلى از او مى كند و بعد مى گويد:
من بعد از ظهرها يك مقدار مى خوابم . امروز هم كه خوابيده بودم در عالم خواب ديدم ((مرحوم آميرزا ابوالمعالى )) تشريف آوردند و فرمودند: سيصد تومان برداريد ببريد به فلان كسى كه آمده سر قبر من بدهيد چون ايشان مقروض است .
من ازخواب بيدار شدم و خدمتكارم را با الاغ دنبال شما فرستادم كه شما را سوار كند و بيائيد اينجا و 300 تومان به شمابدهم .
اثر بندگى خدا اين است كه سر قبر آنها هم برويد نتيجه مى دهند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
22-07-2021, 22:27
ابوالمعالى

ايشان فرمودند:
مشهور است كه هر كس سر قبر ((آقا ابوالمعالى )) در ((تخت فولاد اصفهان )) برود و چهل تا ((حمد)) بخواند به حاجت و مطلبش مى رسد. مى گويند:
يك روز ((حاج آقا منير بروجردى )) كه از علماء و اخيار اصفهان و در استخاره مشهور بوده ، قرض دار مى شوند و مشكل بزرگى برايشان پيش ‍ مى آيد.
مى آيند سر قبر ((ابوالمعالى )) و چهل ((حمد)) را مى خوانند، وقتى كه ((حمد)) آخرى را داشتند مى خواندند،
يك دفعه مى بيند خادم ملك التجاره مى آيد و مى گويد: ملك التجار سلام مى رساند و مى گويد كه شما تشريف مى آوريد پيش من يا خدمت شما برسم ؟
آقا مى فرمايند: بنده مى آيم .
خلاصه مى روند منزل ملك التجار، مى بينند كه ملك التجار لباس پوشيده آماده و منتظر ورود آقا هستند وقتى وارد مى شوند مبلغى را كه آقا قرض ‍ داشتند ملك التجار مى دهد و مى گويد اين حاجت شما.
آقا مى گويند: موضوع از چه قرار است ؟!
ملك التجار مى گويد: من ديشب خواب ديدم كه ابوالمعالى به خواب من آمده است و مى گويد: اين ((حاج آقا منير بروجردى )) به خاطر قرضش آمده و متوسل به من شده و شما قرض ايشان را پرداخت نمائيد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
23-07-2021, 15:21
صله رحم

حضرت ((آية الله خزعلى )) دامة فرمودند:
شخصى در بايگانى يك اداره كار مى كرده . رئيس اداره پرونده اى را از او مى خواهد، هر چه مى گردد پيدا نمى كند اين كار تا چهل روز ادامه پيدا مى كند ولى نتيجه اى نمى گيرد.
رئيس اداره ناراحت مى شود مى گويد: اگر پرونده را تا فردا پيدا نكنى تو را از اداره بيرون و اخراجت مى كنم .
اين شخص خيلى ناراحت مى شود، يكى از آقان به ايشان مى گويد: چيه چرا اينقدر ناراحتى ؟
مى گويد: جريان از اين قرار است ، ايشان مى گويد خُب با آقاى ((شيخ رجبعلى )) صحبت كن . گفت : ايشان را نمى شناسم ، اتفاقاً داشتند صحبت مى كردند ايشان داشتند از آنجا رد مى شدند.
گفت : همين آقايى كه عبا روى دوشش است همين است . برو با او صحبت كن تا تو را راهنمائى كند. گفت : اين تا سلام كرد، شيخ فرمود: تو به خاطر پرونده آمده اى ؟
پرونده گم كرده اى ؟ گفت : من متحير شدم و گفتم : بله . چه طور؟
فرمودند: اين چوبى است كه خدا به تو دارد مى زند به خاطر اين كه تو با زن برادرت و بچه هاى برادرت قهر كرده اى صله رحم نكردى به خاطر اين كار خدا چوبت مى زند.
تو چرا با خانواده برادرت و بچه هاى يتيم برادرت ارتباطت را قطع كردى ؟
گفت : آخه آقا زن فلان .... آقا فرمودند: همين كه دارم بهت مى گويم .
اگر مى خواهى پرونده ات پيدا شود، بايد بروى صله رحم كنى ، قدرى ميوه بگير و برو بچه ها را بخندان و خوشحال كن تا فردا پيدا شود، در غير اين صورت همين است كه دارى .
گفتم : چشم آقا مى روم . بعد همين كه خواستم حرفى بزنم ، فرمود: همين كه بهت گفتم ، برو معذرت خواهى و كمك كن .
من رفتم ميوه گرفتم و آمدم در خانه و از زن اخوى معذرت خواهى كردم و با بچه ها هم خيلى گرم گرفتم و اين ها را قدرى خنداندم و صحبت كرديم و بعد آنها را به منزل دعوت كردم و خيلى خوشحال شدند و فرداى آن روز رفتم توى اداره و اولين پرونده كه دست گذاشتم ديدم همان پرونده است .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
23-07-2021, 15:21
دل سوزاندن

حضرت ((حجة الاسلام والمسلمين جناب حاج آقا فاطمى نيا)) اَدامَ اللّه ظله الشريف فرمود:
يكى از صالحان برايم نقل كرد:
پيره زنى آمد خدمت ((حاج شيخ رجب على خياط تهرانى )) كه اهل مكاشفه بود و گفت : آقا پسرم جوان است و مريض شده هرچه حكيم و دوا كرده ام بى فايده بوده و تمام اطبأ جوابش كرده اند؛ يك فكرى بكنيد.
صاحبان مكاشفه مى دانيد كه اينها گاهى حال براى مكاشفه دارند گاهى ندارند اين نيست كه هميشه در حال مكاشفه باشند، اين ائمه معصومينند كه هميشه دراين حال هستند بقيه گاهى سيمشان وصل مى شود وگاهى نمى شود آنهايى كه سيمشان وصل مى شود اينها ديدنى هستند.
گفت : ((حاج شيخ رجب على )) در آن وقت سرحال بود.
شيخ سرش را پائين انداخت لحظاتى تامل كرد، بعد فرمود: پسرت سلاّخ است گفت : بله .
شيخ فرمود: خوب نمى شود. گفت : چرا؟
فرمود: بخاطراينكه گوساله اى را جلوى مادرش كشته . و پسر شما دو سه روز بيشتر زنده نيست ، دل سوزانده آنهم دل يك حيوانى وآنهم مادرش آه كشيده و ميمرد.
مادر جوان گفت : آشيخ يك كار بكن پسرم نميرد و بعد شروع به گريه كرد.
آشيخ فرمود: آخه من چه كاركنم دست من كه نيست . ايشان دل سوزانده و آه آن حيوان گرفته و بعد آن جوان هم مرد.
ببينيد اين دل يك حيوانى را سوزانيد و به اين روز افتاد و آن وقت تو دل انسان كه اشرف كائنات است مى رنجانى وبدرد مى آورى ، واى بحال آن آدم هايى كه دل انسانها را بسوزانند، جواب خدا را چه مى خواهند بدهند. اى مردم مواظب باشيد.....

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
23-07-2021, 15:21
پير ابرو

حضرت حاج آقاى هاشمى زاده فرمودند:
اصفهان چهل بابا داشته كه همه از اولياء و از عجايب روزگار بودند البتّه از اين چهل باباها هفت هشت تاى آنها را مى شناسيم كه يكى هم ((بابا ابرو)) پير ابرو بوده .
ايشان شخص عجيبى بوده و هميشه در قبرستان تخت فولاد شب و روزش ‍ را بسر مى برده و از عُباد و زُهاد و اغتاب و اوتاد و رياضت كش ها بوده و ابروهايش بقدرى بلند بوده كه روى چشمانش را مى گرفته و طريقه ارشاد و هدايت ايشان اين بوده كه گنه كاران و بزه كاران و شيّادان را خدمت ايشان در جمع خانه مى آوردند.
يك شب يا يك روز ابروهايش را بالا مى زده ، يك نگاهى به آنها مى كرده و آنها را عوض مى كرده و تصفيه و پاك و روحانى ومنقلب مى شدند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
23-07-2021, 15:26
پــــــــــــایــــــــــ ان