PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سرگذشتهاى عبرت انگيز



پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-09-2021, 17:02
https://kosarnameh.com/media/k2/items/cache/9cc9cd0e676f41531987bd2f50c5fb80_XL.jpg

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-09-2021, 17:06
پيشگفتار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

درس عبرت از روزگار
يكى از امور سازنده و تكان دهنده و تحول بخش ، فراز و نشيبهاى تاريخ و عبرت گرفتن و پند گرفتن و پندگيرى از سرگذشتهاى آن است ، كه براى همه لازم است وارد اين كلاس عجيب شوند، و از درسهاى زندگى پرفراز و فرود گذشتگان عبرت بگيرند، چرا كه تاريخ همواره تكرار مى شود، و روزى خواهد آمد كه زندگى براى ما نيز براى آيندگان ، تاريخ مى گردد، و تاريخ مجموعه اى از تجربه ها، كامها و ناكاميها است ، و اصولا فلسفه تاريخ همين است كه تجربه هاى آن را دريافت كنيم و در زندگى خود عبور دهيم ، كه گفته اند عبرت از عبور است .
همان گونه كه خون در رگهاى كالبد ما عبور مى كند و موجب ادامه حيات جسمى ما مى شود، فراز و نشيبهاى تاريخ نيز بايد در رگهاى روح و روان ما عبور كنند و به ما حيات معنوى ببخشند.
مرد خردمند پسنديده را

عمر دو بايست در اين روزگار

تا به يكى تجربه اندوختن

با دگرى تجربه بستن به كار
ولى بايد گفت : عمر ديگر لازم نيست ، زيرا تاريخ ، عمر صد بار و هزار بار را به ما آموخته ، بنابراين ما به اندازه كافى در تاريخ داراى تجربه هستيم .
گويند: در عصر ابوريحان بيرونى دانشمند پرآوازه ايرانى ، مردم مى گفتند الماس داراى زهر است . مدتى بود شاگردان او همان حرف مردم را تكرار مى كردند، ولى ابوريحان مى گفت : الماس زهر ندارد، اين موضوع جار و جنجال به راه انداخت ، سرانجام ابوريحان خواست با نشان دادن تجربه ، به آنها بفهماند كه الماس زهر ندارد، تصميم گرفت در اجتماع مردم مقدارى الماس را داخل نان نموده و به سگ بخوراند، مردم از هر سو اعتراض مى كردند، چرا سگ زبان بسته را مى كشى ؟ و فرياد مى زدند: الماس ، زهر دارد.
سرانجام ابوريحان بدون توجه به جوسازى مردم ، مقدارى زهر در ميان نان ريخته ، در مقابل داد و فرياد مردم ، آن نان را به سگ داد، سگ آن را خورد، الماس همراه نان را بلعيد.
ساعتها از اين حادثه گذشت ، ديدند سگ مسموم نشد، و دريافتند كه الماس داراى زهر نيست ، و به اين ترتيب ابوريحان با نشان دادن تجربه ، به همگان فهمانيد كه الماس زهر ندارد، آرى بايد از تجربه اين گونه استفاده و باور كرد.
از اين رو خدا در قرآن به پيامبرش مى فرمايد:
فاقصص القصص لعلهم يتفكرون ؛ اين سرگذشتها را براى انسانها بازگو كن ، شايد بينديشد و بيدار شوند.(اعراف 176)
و اميرمؤمنان على عليه السلام مى فرمايد:
و ان لكم فى القرون السّافة لعبرة ؛ همانا براى شما از سرگذشتهاى پيشينيان درسهاى مهمى است .(1)
و در سخن ديگر افسوس مى خورد كه چرا بشر خيره سر از آن همه عبرتها عبرت نمى گيرد؟! و چرا عبرت گيرنده اندك است ؟ و مى فرمايد:
ما اكثر العبر و اقل الاعتبار؛ درسهاى عبرت چه بسيارند، ولى عبرت گيرنده اندك است !.(2)
در اين كتاب به فرازهايى از سرگذشتهاى آموزنده و عبرت آور تاريخ بخصوص تاريخ سازنده اسلام از آغاز تاكنون ، در 75 داستان ، پرداخته شده ، به اميد آنكه همه ما از آموزندگيهاى اين سرگذشتها بهره مند شويم .
قم : محمد محمدى اشتهاردى
آبان 1376

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-09-2021, 17:06
ملاقات حضرت ابراهيم عليه السلام با ماريا، عابد پير

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حدود 22 قرن پيش ، شخصى بود به نام ((ماريا)) كنار دريا زندگى مى كرد، او منظره هاى زيبا و قشنگ دريا و دشت سرسبز، گياهان ، شكوفه ها، گلهاى قشنگ و شاداب ، دلربا، و مرغان و پرندگان رنگارنگ ، گوناگون رفت و آمد آنها و صدا و ترانه و چه چه دلنواز آنها، آن هم در هواى بسيار مطبوع و گواراى بهارى كنار دريا را مى ديد و مى شنيد.
غروب كنار دريا و شب مهتابى و ستارگان چشمك زن و هوا و فضاى معطر و با صفاى صبحگاهان و خيلى چيزهاى ديگر را نيز مى ديد كه همه با نظم ، زيبايى و قشنگى مخصوصى ، هر كدام در جاى خود به زندگى ادامه مى دهند.
با خود مى گفت : اينها همه نشانه وجود خداى بزرگ است ، او است كه چنين منظره هاى شاد و باصفا را پديد آورده ، او است كه اين نظم و هماهنگى را آفريده ، اوست كه ماه و خورشيد و كوه و دشت و دريا و پرندگان و آهوهاى قشنگ را خلق كرده است ... آرى اين همه نقشه هاى عجيب كه در در و ديوار جهان موجود است ، همه نشانه هاى اوست ، بنابراين هركس درباره خداى آنها نينديشد، همچون نقش ديوار خواهد بود.
ماريا دور از اجتماع ، با فكر آزاد و باز خود به زودى پى برد كه خداوند بزرگ ، اين جهان را آفريده و بايد به سوى او رفت و بندگى او كرد.
از آن پس ((ماريا)) دل از دنيا كنده و لباس مويين مى پوشيد، و همواره در ياد خدا بود، و ستايش و سپاس او مى كرد، و چون عاشق دلداده ، با همه وجود به عبادت خدا مشغول بود صداى دلنواز بلبلان ، كنار غنچه هاى رنگارنگ ، و صوت امواج ملايم دريا، و ناله مناجات گونه پرندگان ديگر در نيمه هاى شب و سحرگاهان باعث مى شد كه ماريا بيشتر عبادت خدا كند، و سجده هايش را طولانى تر نمايد و هماهنگ با ساير موجودات به راز و نياز با خدا بپردازد.
او ديگر از آن پس ((عابد)) خوانده مى شد، زيرا چنان شيفته خدا شده بود كه همواره در ياد خدا بود و عاشقانه خدا را پرستش مى كرد، و زندگى را سالها به اين ترتيب گذراند، گرچه بسيار سالخورده شده بود اما دلى شاد و جوان داشت .
ماريا گاهى در دشت خرم و آزاد و سبز كنار دريا گردش مى كرد، روزى در حال گردش ، چند گاو و گوسفند بسيار زيبا، چشم او را خيره كرد، به نزديك رفت ، جوان بسيار زيبايى را ديد كه چند گاو و گوسفند را در بيابان مى چراند، چهره گوسفندان به قدرى زيبا بود كه آدم مى خواست شب و روز به آنها نگاه كند، و پوست گاوها و بچه هايشان به قدرى شفاف و براق بود كه گويا روغن صاف بر بدن آنها ماليده اند، خلاصه منظره بسيار دلربا و قشنگ بود، به ويژه اينكه جوانى با قد و قامتى همچون سرو، و با سيمايى همچون ماه درخشنده در كنار آن گوسفندها و گاوها به چوب دستيش تكيه داده بود و آنها را مى چراند. ((ماريا)) كه از اين منظره ، شگفت زده شده بود، خود را به نزديك جوان رساند؟ و پرسيد: تو كيستى و اين گاو و گوسفندان از كيست ؟
جوان گفت : من ((اسحاق )) فرزند ابراهيم خليل عليه السلام كه از پيامبران بزرگ الهى است هستم .
ماريا تا اين سخن را شنيد، عشق و شور سرشارى به ديدار ابراهيم عليه السلام پيدا كرد، از آنجا رد شد و از آن پس همواره از خدا مى خواست كه زيارت ابراهيم خليل عليه السلام را نصيبش گرداند.
ابراهيم خليل روزى از خانه بيرون آمد و تصميم گرفت كه به سير و سياحت و گردش در دشت سرسبز و خرم فلسطين بپردازد، او همچنان كه به گردش خود ادامه مى داد كوه هاى سر به فلك كشيده و گياهان رنگارنگ و شكوفه ها و گلها و هواى آزاد و گوارا را مى ديد و نشانه هاى خدا را مشاهده مى كرد و لذت مى برد به گونه اى كه مى خواست دل از كوه ، دشت و صحرا نكند و به خانه بر نگردد، در اين سير خود به نزديك درياى مديترانه آمد، و مدتى نيز به ديدن منظره هاى دريا و كرانه دريا پرداخت و آثار خداوند بزرگ را از نزديك مى ديد و روح پاكش به عشق خدا نزديك بود از بدن كوچكش به سوى ملكوت پرواز كند... قلبش به ياد خدا مى تپيد، و همه وجودش همراه گلها، غنچه ها، بلبلها و پرندگان ديگر صحرايى ، با خدا سخن مى گفت و محور نور و عظمت خدا شده بود.
ابراهيم عليه السلام همچنان به ديدار از دريا و اطراف دريا ادامه مى داد ناگهان ديد پيرمردى در گوشه اى از همه چيز دست كشيده و مشغول نماز و عبادت است ، ركوع ها و سجده هاى مكرر، و حالت روحانى آن پيرمرد، ابراهيم عليه السلام را به خود جلب كرد، ابراهيم عليه السلام از همه چيز بريد و به سوى او متوجه شد، و با عجله خود را به نزد آن پير مرد عابد (كه همان ماريا) بود رسانيد، ديد او لباس مويين پوشيده و صدايش به نام خدا بلند است .
ابراهيم كه دوستان و يادكنندگان خدا را بسيار دوست داشت ، در حدى كه حاضر بود جانش را فداى آنها كند، نزد او نشست تا نمازش تمام شود، پس از نماز او پرسيد:
تو كيستى ، براى چه كسى نماز مى خوانى ؟
عابد گفت : من بنده خدا هستم و براى خدا نماز مى خوانم .
ابراهيم در فكر فرو رفت كه آيا آن عابد، خداى حقيقى را مى پرستد و يا چيزهاى ديگرى را به نام خدا پرستش مى كند، از اين رو پرسيد: منظور تو از اين خدا كيست ؟
عابد گفت : خدا كسى است كه تو و مرا آفريده است .
ابراهيم عليه السلام دريافت كه عابد، خداى حقيقى را پرستش مى كند، بسيار خوشحال شد از اينكه در اين سير و گردش ، دوست عزيز و همكيشى را پيدا كرده است ، از اين جهت با چهره اى باز و پر محبت به عابد رو كرد و گفت :
عقيده ، روش و شيوه تو مرا مجذوب كرد، محبت تو در جاى جاى دلم قرار گرفت ، اگر مايل باشى دوست دارم با تو ماءنوس باشم و همچون يك برادر مدتى در كنارت بسر برم .
عابد گفت : من نيز مقدم شما را گرامى مى دارم و از ديدارت خوشوقتم (با توجه به اينكه عابد هنوز نمى دانست كه او ابراهيم خليل عليه السلام است ).
ابراهيم عليه السلام پرسيد: منزل تو كجا است كه هرگاه خواستم به زيارت و ديدارت بيايم .
عابد گفت : منزل من آن طرف دريا است . ولى چون در جلو، آب است و وسيله اى هم در اينجا نيست ، تو نمى توانى با من بيايى .
ابراهيم گفت : پس تو چگونه از روى آب به منزل خود مى روى ؟ عابد گفت : من چون بنده خدا هستم و همواره عبادت او را مى كنم ، خداوند به من لطف كرده ، به آب فرمان داده كه مرا غرق نكند از اين رو به اذن خدا روى آب راه مى روم تا به منزل خود مى رسم .
ابراهيم گفت : همان خدايى كه به تو چنين لطفى كرده ، شايد به من نيز چنين لطفى كند و آب دريا را تحت تسخير من نيز قرار دهد، نبايد نااميد بود، بنابراين برخيز با هم به منزل تو برويم و امشب را در منزل تو باشيم .
عابد برخاست و همراه ابراهيم عليه السلام به سوى دريا روانه شدند، وقتى به دريا رسيدند، عابد به خدا توكل كرد و با ياد خدا پا روى آب گذاشت و روى دريا حركت كرد، ابراهيم نيز بسم اللّه گفت و به دنبال عابد حركت كرد، بى آنكه غرق شود، يا ترس و وحشت كند.
عابد تعجب كرد، جاى تعجب هم بود، زيرا او در تمام عمر طولانيش جز خود كسى را سراغ نداشت كه روى آب راه برود، ولى اينك مى بيند اين تازه مهمان ناشناس خيلى آرامتر و مطمئن تر از خود با سرعت از روى آب راه مى رود، فهميد كه در دنيا بندگانى هم هستند كه در بندگى از او بالاترند، چنانكه گفته اند: ((دست بالاى دست بسيار است )). اين دو به راه خود ادامه دادند تا به ساحل دريا رسيدند و از آنجا به منزل عابد رفتند.
عابد كه لحظه به لحظه به شخصيت معنوى و بزرگ ابراهيم عليه السلام پى مى برد، كم كم احساس كوچكى نزد ابراهيم مى كرد، از اين رو بيشتر به ابراهيم احترام مى گذاشت و از پيدا كردن چنين دوست ، بسيار خوشحال بود.
ابراهيم عليه السلام كه دوست خوبى پيدا كرده بود و ((ماريا)) نيز به مهمان بزرگوار و عزيزى رسيده بود، با هم به گفتگو پرداختند و از وضع روزگار صحبت مى كردند، تا اينكه ابراهيم عليه السلام از او پرسيد، غذاى تو از كجا به دست مى آيد؟
عابد اشاره به چند درخت بزرگى كه در چند قدمى منزلش بودند كرد و گفت : اين درخت ها هر سال ميوه بسيار مى دهند، وقت رسيدن محصول ميوه هاى اين درخت ها را جمع مى كنم و در تمام روزهاى سال از آن مى خورم و همين مقدار براى من كافى است .
سپس سخن از مرگ و روز قيامت و فانى بودن دنيا يه ميان آمد، ابراهيم پرسيد: كدام يك از روزها از همه روزها بزرگتر است ؟
عابد گفت : آن روزى كه خداوند، انسانها را به پاى حساب مى كشد و آنچه در دنيا انجام داده اند، مو به مو رسيدگى مى كند و نيكان را به بهشت و بدان را به جهنم مى فرستد كه روز قيامت نام دارد.
ابراهيم از جواب جالب و كامل عابد خوشحال شد و به او گفت : بيا با هم براى خود مؤ منان گنهكار دعا كنيم تا خداوند آنها را در آن روز بزرگ ، نجات دهد و از خطرهاى آن روز حفظ كند.
عابد با ناراحتى گفت : من دعا نمى كنم .
ابراهيم پرسيد: چرا؟
عابد گفت : مدت سه سال است يك خواسته اى دارم هر چه دعا مى كنم و از خدا مى خواهم كه خواسته ام را برآورد، دعايم به استجابت نمى رسد و خواسته ام برآورده نمى شود، از اين رو ديگر از خدا شرم دارم تا دعاى ديگر كنم ، لابد بنده خوبى نيستم كه دعايم مستجاب نمى شود.
ابراهيم عليه السلام گفت : دوست عزيز. هيچگاه چنين سخن نگو، اگر خداوند دعا را مستجاب مى كند يا مستجاب نمى كند علت دارد؟ عابد گفت : چه علتى دارد؟
ابراهيم گفت : هرگاه خداوند بنده اى را دوست داشته باشد، نفس و مناجات و راز و نياز او را نيز دوست مى دارد، مدتى دعاى او را مستجاب نمى كند تا آن بنده ، بيشتر در درگاه خدا راز و نياز و مناجات كند، ولى به عكس اگر نسبت به بنده اى خشمگين باشد، گاهى دعاى او را زود مستجاب مى كند يا نااميدش مى كند كه او ديگر دعا نكند، زيرا خدا از نفس و مناجات او بدش مى آيد، مناجات و راز و نيازى كه از دل پاك و با صفا برخيزد، ارزش دارد، نه مناجات و راز و نياز دروغين كه از دل ناپاك برمى خيزد.
خوب ، حال بگو بدانم دعاى تو چيست كه در اين سه سال مستجاب نشده است ؟
عابد گفت : روزى در محلى مشغول نماز و عبادت بودم ، و سپس گردشى كردم ناگاه جوانى بسيار زيبا را ديدم كه چند گوسفند و گاو را مى چراند كه آنها نيز آنچنان قشنگ و خوش رنگ و جالب بودند كه در تمام عمرم چنين زيبايى را نديده بودم ، به خصوص آن جوان به قدرى نورانى بود كه گويا نور از پيشانيش مى باريد، رفتم جلو و از او پرسيدم تو كيستى ؟ در جواب گفت : من فرزند ابراهيم خليل عليه السلام هستم و اين گوسفندها و گاوها نيز از آن ابراهيم عليه السلام است كه من آنها را مى چرانم . محبت ابراهيم خليل در دلم جاى گرفت ، از آن روز تا حال قلبم براى ديدار ابراهيم خليل عليه السلام مى تپد كه نزديك است به سوى او پرواز كند، از اين رو از آن روز تا حال دعا مى كنم كه خداوند افتخار زيارت ابراهيم عليه السلام را به من بدهد ولى هنوز دعايم مستجاب نشده است .
ابراهيم بى درنگ خود را معرفى كرد و در حالى كه لبخندى در چهره داشت گفت : من ابراهيم خليل هستم و آن جوان پسرم مى باشد.
عابد دريافت كه دعايش مستجاب شده ، تا ابراهيم عليه السلام را شناخت با شور و شوق برخاست و دست محبت برگردن ابراهيم عليه السلام نهاد و او را در آغوش گرفت و بوسيد و با دلى سرشار از معنويت و خلوص و اميد گفت :((الحمد لله رب العالمين ؛ حمد و سپاس و شكر خداوند جهانيان را كه مرا به آرزويم رسانيد.)) سپس عابد گفت : اينك وقت را غنيمت شمرده براى همه مردان و زنان با ايمان دعا كنيد تا خداوند آنها را از خطرهاى روز قيامت نجات بخشد، ابراهيم عليه السلام دست به دعا بلند كرد و با دلى پاك و حالتى روحانى عرض كرد: ((خدايا!پروردگارا! تو را به عزت و جلالت ، همه مردان و زنان با ايمان را از خطرات و سختيهاى روز قيامت نجات بده .))
عابد گفت : آمين .(3)
به اين ترتيب عابد به آرزويش رسيد و دعايش بر آورده شد، ابراهيم عليه السلام نيز در سير و سياحت خود، دوست خداشناس و خوبى پيدا كرد و گاهى به ديدار او مى رفت ، و هر دو از اين دوستى ، خوشحال و شاد شدند.
و سرانجام اين دو بزرگمرد درسهاى زير را به ما آموختند:
1- بايد دباره نشانه هاى خدا در جهان فكر كرد، و خدا را به خوبى شناخت .
2- بايد خدا را با جان و دل عبادت و پرستش كرد و همواره در ياد او بود، و از نعمت هاى متنوع و بسيار او شكر و سپاس گفت .
3- بايد دوستان خوبى برگزيد، و دنبال دوستان خداجو رفت و با دوستان خدا خوب بود و با دشمنان خدا دشمن .
4- بايد ما اهل مناجات و راز و نياز با خداى بزرگ باشيم و روح و جان خود را با مناجات ، صفا بخشيم .
5- بايد هيچگاه روز حساب و كتاب و سخت قيامت را فراموش نكنيم ، و با اعمال نيكمان براى آن روز توشه تهيه كنيم تا در آن روز رو سفيد باشيم .
6- بالاخره بايد هم براى خود و هم براى ديگران دعا كنيم ، تا خداوند همه را از خطرها نجات دهد و همگى را ببخشد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-09-2021, 17:07
مكافات عمل ، و لطف يوسف عليه السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زليخا همسر شاه مصر بود، به حضرت يوسف عليه السلام تهمت زنا زد، سالها غرق در ناز و نعمت بود، ولى اينك ببينيد فرجام او چه شد؟
سالهاى قحطى ، شوهرش عزيز از دنيا رفت ، و وضع او نيز به فلاكت عجيبى رسيد. او كه همواره در كاخ با انواع نعمتها و زرق و برقها روبرو بود، اكنون پيرزنى فرتوت و نابينا شده و بقدرى تهيدست گشته است كه به صورت گدايانى در آمده و سركوچه و بازارها دست گدايى به اين و آن دراز مى كند. چنان سنگى بزرگ به پايش خورده كه جهان با آن وسعتش ‍ چون سوراخ سوزن برايش تنگ گشته است .به او پيشنهاد كردند كه خوب است به حضور يوسف عليه السلام سرور مصر بروى و از او تقاضا كنى تا به تو عنايتى كند. بعضى مى گفتند: نه ، چنين مكن ، زيرا ممكن است يوسف به خاطر سوابق تو، از تو انتقام بگيرد. او در جواب گفت : يوسفى كه من مى شناسم ، معدن كرم و اخلاق است ، هرگز مرا كيفر نخواهد كرد. تا آنكه روزى زليخا بر سر راه ، روى مكان بلندى نشست . وقتى كه يوسف با جمعيت كثير و شكوه خاصى از آنجا مى گذشت ، زليخا گفت :
((سبحان الذى جعل الملوك عبيدا بمعصيتهم و العبيد ملوكابطاعتهم ؛
پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به خاطر معصيت و گناه ، بنده كرد و بنده ها را به خاطر اطاعت ، پادشاه نمود.))
حضرت يوسف عليه السلام كه اين صدا را از اين پيرزن نابينا شنيد، فرمود: تو كيستى ؟ او جواب داد:
من همان كسى هستم كه لحظه اى تو را از ياد نبردم و همواره تو را خدمت مى كردم ، اينك به كيفر هواپرستى خود رسيده ام به طورى كه گدايى مى كنم . نخستين زن مصر در شكوه و جلال بودم ، اينك به صورت خوارترين زنان مصر در آمده ام .
سوز دل زليخا، يوسف عليه السلام را به گريه در آورد، در حال گريه پرسيد: آيا هنوز چيزى از محبت من در قلبت هست ؟
زليخا گفت :
آرى ، به خداى ابراهيم سوگند، يك نگاه كردن به صورتت از براى من بهتر از تمام دنيا است كه پر از طلا و نقره باشد.
يوسف از كنار او رد شد. بعد براى او پيام فرستاد كه ناراحت نباش ، اگر شوهر دارى ، تو را از مال دنيا بى نياز مى كنم ، و اگر ندارى تو را همسر خود قرار مى دهم .
زليخا وقتى اين پيام را شنيد گفت : پادشاه مرا مسخره مى كند، آن وقت كه جوان بودم و زيبايى داشتم به من اعتنا نكرد، اينك كه پير و نابيناى درمانده شده ام با من ازدواج مى كند؟!!
ولى حضرت يوسف عليه السلام به عهد خود وفا كرد. دستور تشكيل ازدواج و عروسى داد. در شب عروسى ، دو ركعت نماز خواند و خدا را به اسم اعظمش ياد كرد. جوانى و زيبايى و بينايى زليخا را به او باز گرداند. شب زفاف ، يوسف زليخا را دوشيزه يافت . خداوند دو پسر به نامهاى ((افرائيم )) و ((منشاء)) از زليخا به او داد. با هم مدتى (به قول بعضى سى و هفت سال ) زندگى كردند تا مرگ بين آنان جدايى افكند.(4)
آرى ، چوب خدا، دوا هم دارد. نبايد گفت : ما كه غرق شده ايم ، چه يك نى چه صد نى !
سايه حق بر سر بنده بود

عاقبت جوينده يابنده بود


گرنشينى بر سر كوى كسى

عاقبت بينى تو هم روى كسى


گر زچاهى بركنى چندى تو خاك

عاقبت اندر رسى بر آب پاك

از امام صادق عليه السلام نقل شده ؛ يوسف عليه السلام به زليخا گفت : چرا در گذشته با من آنگونه رفتار كردى ؟ (و مى خواستى اسير دام عشق تو شوم ) زليخا گفت : ((چهره زيباى تو مرا به اين كار وا داشت .))
يوسف عليه السلام فرمود: ((پس اگر تو پيامبر آخر الزمانبه نام محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را مى ديدى ؟ كه در جمال و كمال از من زيباتر و سخاوتش از من بيشتر است چه مى كردى ؟
زليخا گفت : ((راست گفتى ))
يوسف گفت : از كجا دانستى كه من راست گفتم ؟
زليخا گفت : ((هنگامى كه نام محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را ذكر كردى ، محبت او در دلم جاى گرفت .))
در اين هنگام خداوند به يوسف عليه السلام وحى كرد؛ ((زليخا راست مى گويد، من به همين خاطر كه او محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم را دوست دارد، او را دوست دارم )) آنگاه خداوند به يوسف عليه السلام امر كرد كه با زليخا ازدواج كن .(5)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
22-09-2021, 20:45
گرايش شاه و تمام مردم كشورش به آيين مسيح عليه السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
به راستى چنين است ، در هر موضوعى حتى در تبليغات دينى نيز بايد كاملا مقتضيات و مقامات اشخاص رعايت گردد، اى بسا تبليغاتى كه در موردى ، بسيار مؤ ثر واقع شده و از آن نيكوترين نتيجه گرفته مى شود ولى همان تبليغات در مورد ديگر نه تنها مؤ ثر نيست ، بلكه منجر به عكس ‍ مطلوب مى گردد. اين است كه بايد در تبليغات ، مقامات اشخاص و اختلاف موارد و مقتضيات به طور كامل رعايت شود و مبلغ با رموز و نحوه وعظ و نصيحت آشنايى به سزايى داشته باشد.
بر همين اساس ، پيامبران و فرستادگان خداوند در تلاش تبليغاتى خود راههاى گوناگونى را به پيش مى كشيدند و از تبليغات خود نتيجه سودمندى گرفته و پيشرفتهاى چشم گيرى مى كردند. حتى گاهى در مراحل نخستين ، خود را هماهنگ با مردم منحرف مى كردند آنگاه با روش جالب و حكيمانه اى ضربات تبليغاتى خود را بر آن مرام و عقيده وارد مى آوردند و پيشبرد قابل توجهى عايد آنان مى شد. در اين رابطه نظر شما را به ماجراى عجيب زير جلب مى كنم :
دو نفر از ناحيه حضرت عيسى عليه السلام ماءمور تبليغات در يكى از شهرهاى روم به نام ((انطاكيه )) شدند، ولى آن دو ماءمور به راه صحيح تبليغى آشنا نبودند، طولى نكشيد نه تنها احدى به آنها گرايش پيدا نكرد بلكه مردم از آنان دورى كردند و به دستور پادشاه روم ، آنها را دستگير كرده در بتكده اى زندانى نمودند.
حضرت عيسى عليه السلام از نتيجه نگرفتن تبليغى آن دو نفر و زندانى شدن آنها با خبر شد، وصى از خاص خود ((شمعون الصفا)) را كه مبلغى پخته و آشنا بود براى نجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاكيه به راه سعادت و اجتناب از بت پرستى ، به شهر انطاكيه اعزام كرد.
او با كمال متانت و روشن بينى با روش جالبى وارد شهر شد، و در آغاز چنين اعلام كرد:
من در اين شهر غريب هستم ، تصميم گرفته ام خداى شاه را پرستش كنم در اين صورت من با روش شاه موافقم ، و با او هم مرام هستم .
همين گفتار موجب شد كه او را نزد شاه راه دادند.
شاه ، فوق العاده او را تحسين كرد و از روش او خرسند شد و دستور داد كه او را به احترام خاصى در بتكده گردش دهند.
شمعون به عنوان ديدار و گردش در عبادتگاه عمومى اهل شهر، وارد بتكده شد، هنگام گردش ، آن دو نفر زندانى او را ديدند، خواستند اظهار ارادت و رفاقت كنند، او با اشاره به آنها خاطر نشان كرد كه هيچگونه تظاهر به دوستى و رفافت با من نكنيد.
شمعون حدود يك سال به بتكده آمد و شد مى كرد و در ظاهر از بتها پرستش مى نمود، و در ضمن اين مدت ، شالوده دوستى و رفاقت خود را با شاه ، پى ريزى كرد، بر اثر دورانديشى و روش خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شايانى نزد پادشاه كسب كرد.
مدتها گذشت ، روزى در جلسه خصوصى به پادشاه روم چنين گفت : ((من در اين مدت كه به بتكده آمد و شد داشتم ، دو نفر زندانى را مشاهده كردم ، اينك با كسب اجازه مى خواهم بپرسم كه علت زندانى شدن آنان چيست ؟.))
پادشاه : ((اين دو نفر، سفره فتنه را در اين شهر پهن كرده بودند و ادعا مى كردند كه خدايى جز اين بتها كه آفريدگار جهانيان مى باشد هست ، از اين رو براى رفع اين اخلالگريها دستور حبس آنها را دادم .))
شمعون : ((آنها چگونه ادعاى وجود خداى غير از بتها مى كردند؟ دليل آنها چه بود؟ اگر صلاح مى دانيد. دستور احضار آنها را بفرماييد، خيلى مايلم به مذاكرات آنها گوش دهم ، خيلى متشكرم .))
پادشاه : ((بسيار خوب ! براى اينكه شما هم از روش آنها با خبر گرديد. فرمان احضار آنها را مى دهم .))
به اين ترتيب با اجازه و فرمان شاه ، آن دو نفر را به مجلس حاضر كردند.
شمعون در حضور پادشاه با آنها بحث و گفتگو را از اينجا شروع كرد: ((عجبا! مگر در جهان غير از خدايانى كه در بتكده هستند، خداى ديگرى وجود دارد؟))
زندانيان : ((آرى ما معتقد به خداى آسمان و زمين هستيم . خدايى كه در فصل بهار، صحراها را سبز و خرم مى نمايد و در فصل پاييز، اين خرمى و شادابى را از آنها مى گيرد، خداى كه خورشيد جهانتاب و ستارگان چشمك زن را آفريده است .))
مردم دل آگاه و دانشمند هيچ ادعايى را بى دليل نمى پذيرد، و هرگز بدون رهبرى استدلال زير بار ادعا نمى روند، از اين رو شمعون از آنها دليل خواست و چنين اظهار داشت :
اين گفتار پى درپى را كنار بگذاريد، ادعاى بى دليل چون كلوخ به سنگ زدن است آيا شما در ادعاى خود دليلى داريد؟!
زندانيان : ((آرى اگر ما از خداى خود بخواهيم كور مادرزاد را بينا مى كند و شخص زمينگير را لباس تندرستى مى پوشاند.))
شمعون به پادشاه گفت : دستور دهيد كورى را حاضر كنند، به دستور شاه كور مادرزادى را به مجلس آوردند، آنگاه شمعون به آن دو نفر گفت :
اگر شما در ادعاى خود راست مى گوييد از خداى خود بخواهيد تا اين كور، بينا شود.
آن دو نفر بى درنگ به سجده افتادند و از خداى خود بينايى كور را خواستند (خود شمعون در دل آمين مى گفت ) هنوز دعا پايان نيافته بود كه چشمان آن كور باز شد و خداوند دو چشم بينا به او عنايت فرمود.
شمعون : عجيب نيست اگر شما اين كار بزرگ را كرديد، خدايان ما هم كور مادر زاد را شفا مى دهند (شاه آهسته به شمعون گفت : خدايان ما هيچ نفع و ضررى نمى توانند به كسى برسانند، هرگز قادر به شفاى كور نيستند) به دستور شمعون كورى را حاضر كردند، دعا كرد، كور شفا يافت ، آنگاه به آن دو نفر رو كرد و گفت : ((حجة بحجة )) ((دليل به دليل )) خداى شما يك نفر كور را شفا داد، خدايان ما هم چنين كردند.
زندانيان : خداى ما زمين گير را شفا مى دهد!
زمينگيرى را حاضر كردند، به دعاى آن دو نفر شفا يافت ، به دستور شمعون زمينگير ديگرى حاضر كردند دعا كرد، شفا يافت .
زندانيان : ما به خواست خدا مرده را زنده مى كنيم .
شمعون : ((اگر شما واقعا مرده را زنده كنيد و شاه اجازه دهد من به خداى شما ايمان مى آورم .))
بى درنگ شاه گفت اگر آنها مرده را زنده كنند من هم به خداى آنها معتقد مى شوم .
اتفاقا هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه مى گذشت . شمعون گفت زنده كردن مرده از عهده ما و خدايان ما خارج است ، اگر خداى شما قادر به زنده كردن پسر شاه باشد، من و شاه و معتقد به خداى شما مى شويم .
آن دو نفر مهياى عبادت شدند، با توجهى خاص از خداى خود زنده شدن جوان را خواستند، به سجده افتادند، (خود شمعون نيز از صميم قلب از خداوند طلب يارى مى كرد) پس از چند لحظه ، سر از سجده برداشتند و گفت : كسى را به قبرستان بفرستيد خبرى بياورد، فرستادگان شاه به قبرستان رفتند، فرزند جوان او را ديدند كه تازه سر از خاك برداشته و از سر و صورتش خاك مى ريزد، او را نزد شاه آوردند، تا چشم شاه به فرزند دلبندش افتاد، او را در بر كشيد آنگاه گفت : ((فرزندم ! قصه خود را براى ما شرح بده .))
فرزند: پدر عزيزم ! وقتى كه مرگ سراغ من آمد به عذاب سخت گرفتار بودم تا اينكه امروز دو نفر را ديدم كه به سجده افتادند و از خدا، زنده شدن مرا مى خواهند، خداوند مرا به دعاى آن دو نفر زنده كرد.
شاه : اگر آن دو نفر را ببينى ، مى شناسى !
فرزند: آرى كاملا آنها را مى شناسم .
به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا روند و در جلو جوان زنده شده عبور كنند، تا ببينند، پسر شاه آن دو نفر را در ميان جمعيت پيدا مى كند يا نه ؟
تمام مردم در كنار شاهزاده عبور كردند، همين كه آن دو نفر از مقابل او رد شدند، او با اشاره خبر داد كه آن دو نفر اينها بودند!
شاه هماندم با صميم قلب به خداى آن دو نفر كه خداى واقعى جهان خلقت است ، ايمان آورد، شمعون و تمام اهل كشور و شاه نيز از او پيروى كردند و به خداى جهانيان ايمان آوردند.
به اين ترتيب شمعون ، نماينده زيرك حضرت عيسى عليه السلام با به كار بردن روش حكيمانه خود، شاه و همه مردم كشورش را به آيين عيسى گرايش داد.(6)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
23-09-2021, 16:46
خرماى خوشبو!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوطالب عموى پيامبر صلى اللّه عليه و آله با دختر عموى خود فاطمه دختر اسد ازدواج كرد خداوند سه پسر به نامها: طالب ، عقيل ، و جعفر به او عنايت كرد، در اين ايام ، روزى فاطمه ديد پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله خرما ميل مى كند ولى خرمايى كه خيلى خوشبو است و تاكنون چنين بوى خوشى به مشام فاطمه نرسيده بود، گفت : ((از آن خرما اندكى به من بده بخورم ))
پيامبر: صلاح نيست كه اين خرما را بخورى مگر اينكه گواهى دهى كه خدايى جز خداى يكتا و بى همتا نيست و من محمد فرستاده خدا هستم .
فاطمه بى درنگ گواهى داد، آنگاه خرما را گرفته و خورد، ميل او بيشتر شد، اين بار براى شوهر گراميش ابوطالب در خواست خرما كرد، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله با او پيمان بست كه خرما را قبل از آنكه ابوطالب گواهى به يكتايى خدا و رسالت آن حضرت بدهد به او ندهد، فاطمه اين پيمان را پذيرفت ، خرما را به خانه آورد، شامگاه ابوطالب گفت در خانه بوى بسيار خوشى به مشام مى رسد كه در تمام عمر چنين بويى را احساس نكردم ، فاطمه خرما را نشان داد و قصه آن خرما را بيان كرد.
ابوطالب به طور مكرر خرما خواست ، فاطمه گفت : پس از اداى شهادتين ، خرما را خواهم داد، بالاخره ابوطالب شهادت به يگانگى خدا و رسالت محمد صلى اللّه عليه و آله داد و با او عهد كرد كه نزد قريش اين اقرار را فاش نسازد، فاطمه هم پذيرفت .(7)
آن شب ابوطالب آن خرماى شگفت انگيز را ميل فرمود: فاطمه هم كه از آن خورده بود، در همان شب نور على عليه السلام منعقد گرديد، فاطمه از آن هنگام به بعد در جهان جديدى وارد شد، روز به روز بر شكوه و عظمت او مى افزود تا آن هنگام كه در درون كعبه ، على عليه السلام از او چشم به جهان گشود.(8)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
25-09-2021, 16:41
رسوايى منافق كوردل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آنان غرق در اسلحه شده بودند و كاملا آمادگى خود را براى جنگ با مسلمانان اعلام داشتند، غرور و خودكامگى سراسر وجود فرزندان ((مصطلق )) را گرفته بود و با نعره هاى تند و خشن بر ضد حكومت اسلامى شعار مى دادند.
مسلمانان جنگاور و رشيد به فرماندهى پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله به عزم سركوبى اين دودمان مغرور تا كنار نهر آبى كه از آن ((فرزندان مصطلق )) بود رفته و در همان مكان ، آتش جنگ در گرفت ، ولى طولى نكشيد كه اين آتش ، گروه بسيارى از سپاه دشمن را به كام خود برد و پس ‍ از خاموشى ، شكست دشمن و پيروزى مسلمانان بر همه آشكار گشت .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله با سپاه اسلام با پيروزى كامل به سوى مدينه مراجعت كردند، در راه سر آبى رسيدند. ((جهجاه )) نوكر ((عمر)) و محافظ مركب او از مهاجران (9) بود براى پيشدستى در گرفتن آب با ((سنان )) كه از انصار(10) بود، برخورد خشن كردند.
همين برخورد باعث نزاع آن دو نفر شد، به طورى كه ((جهجاه )) مهاجران را به حمايت از خود دعوت كرد و فرياد بر آورد: اى گروه مهاجران مرا كمك كنيد!
از سوى ديگر، سنان ((فرياد زد: اى گروه انصار به فرياد من برسيد)) شخصى از مهاجران بنام ((جعال )) كه مردى فقير بود به حمايت از ((جهجاه )) برخاست و او را يارى كرد.
عبداللّه فرزند ابى كه از منافقان سرسخت از اهالى مدينه بود و در موارد حساس دشمنى خود را به اسلام ظاهر مى كرد، با خشونت و تندى به جعال گفت : ((تو مرد بى شرم و متجاوزى هستى !)) جعال نيز پاسخ او را به خشونت داد، عبداللّه ناراحت شد، و اين گفتار جسورانه را به زبان آورد: ((اينها عجب مردمى هستند، از راه دور آمده اند و در وطن ما بر ما چيره شده اند. آرى چنين مى گويند: اگر سگ خود را چاق كردى تو را مى خورد ولى آگاه باشيد! وقتى كه به مدينه رفتيم ، آنكه عزيزتر است ذليل را بيرون مى كند.))
سپس به دودمان خود رو كرد و گفت :
((تقصير شما است كه اين مردم را در وطن خود جاى داده و ثروت خود را به آنها حلال كرديد، به خدا سوگند اگر زيادى طعام خود را به جعال و امثال او نمى داديد كار به اينجا نمى كشيد كه امروز چنين بر شما سوار شوند. آنان را بيرون كنيد تا به ديار خود برگردند و به دودمان و اربابهاى خود بپيوندند.))
قيافه حق به جانب ((عبداللّه )) جلوه حق مآبانه او را در صف مسلمانان قرار داده بود ولى با اين گفتارى كه از كاسه نفاق و بى ايمانى آب مى خورد، به طور نا خودآگاه او را از صف مسلمانان با ايمان بيرون كرد و دادگاه اسلامى او را به عنوان منافق و آشوبگر معرفى نموده و با سرعت تمام جلو او را گرفت اينك بقيه ماجرا را بخوانيد.
سخنان جسارت آميز ((عبداللّه )) زيد فرزند ((ارقم )) را كه در آن هنگام جوانى نورس بود سخت ناراحت كرد، به عنوان دفاع از حريم اسلام عزيز، به عبداللّه رو كرد و گفت :
سوگند به خدا، ذليل و خوار تو هستى ، محمد صلى اللّه عليه و آله عزيز خدا و محبوب همه مسلمانان است ، پس از اين گفتار، هرگز ترا به دوستى نمى گيرم .
عبداللّه از گفتار آتشين غلام جوانى بسان ((زيد)) در خشم فرو رفت و گفت : ساكت باش و اين طور با من سخن مگو!
زيد به خاطر حفظ حوزه اسلام و طرد ناپاكان منافقى چون عبداللّه ، صلاح ديد كه سخنان وى را به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله گزارش ‍ دهد، وظيفه شناسى و احساس مسؤ وليّت ، او را پس از پايان جنگ به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله آورد، و با كمال صراحت به پيامبر صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: ((عبداللّه فرزند ابّى در راه در كنار آبى چنين و چنان گفت و شما را ذليل و خود را عزيز معرفى كرد.
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله كه با سپاهيان به سوى مدينه رهسپار مى شدند، عبداللّه را به حضور پذيرفت و با گفتار صريح و جدى به او فرمود:
به من خبر داده اند كه حرفهاى بى اساس و نادرستى زده اى ! اين كجرويها و گفتار بى پايه چيست ؟!
عبداللّه قيافه حق به جانب به پيامبر رو كرد و گفت :
سوگند به آن كسى كه قرآن را بر تو نازل كرد، من چنين سخنانى نگفتم و زيد به دروغ اين گزارشها را داده است .(11)
اطرافيان عبداللّه از وى دفاع كردند و به تهمت او سرپوش گذاشته و گفتند: رسول خدا هرگز حرف سرور و بزرگ ما((عبداللّه )) را به خاطر گفته يك غلام جوانى رد نمى كند! شايد ((زيد)) اين طور خيال كرده ، بلكه سخن او پندارى بيش نيست .
عبداللّه در ظاهر معذور و بى گناه معرفى شد ولى به همين مناسبت ((زيد)) دروغگو و تهمت زننده قلمداد گشت و انصار از هر سوى او را سرزنش مى كردند، هنگامى كه زيد به مدينه آمد، بسيار دماغ سوخته و گرفته و پژمرده به نظر مى رسيد، به طورى كه به خانه خود رفت و در را به روى خود بست و در انتظار رفع اين تهمت و قيحانه به سر برد.
فرزند عبداللّه كه جوانى نيرومند و غيور بود، با شنيدن اين سر و صداها و گفتار نفاق آميز پدر، به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله شرفياب شد و چنين به عرض رساند:
اى رسول خدا: شنيده ام مى خواهى دستور قتل پدرم را صادر كنى اگر ناگزير از اين دستور هستى به خود من اجازه بده تا او را بكشم و سرش را براى تو بياورم . زيرا خزرجيان مى دانند من نسبت به پدر و مادر خيلى خوش رفتار هستم ، از آن مى ترسم كه اگر ديگرى او را بكشد نتوانم قاتل پدرم را بنگرم ، در نتيجه ممكن است مؤمنى را عوض كافرى به قتل رسانده و مستحق دوزخ گردم .
پيامبر در پاسخ فرمود:((نه هرگز چنين نكن ، تا وقتى كه پدرت با ما هست با او نيكو رفتار كن .))
با اين كه رسول خدا اين سفارش را به فرزند عبداللّه كرد، او جلو دروازه آمده وقتى كه پدرش را ديد كه به سوى مدينه مى آيد، جلو او را گرفت و گفت : تا پيامبر اجازه ندهد، نمى گذارم وارد مدينه شوى ، تا بدانى كه ذليل تو هستى و پيامبر عزيز است .
عبداللّه براى رسول خدا پيام فرستاد و از وضع خود، آن حضرت را با خبر ساخت ، حضرت براى فرزند او پيام داد كه از پدرت جلوگيرى نكن ، او هم گفت : اينك كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله امر فرموده وارد شو! زيد كه به خاطر حفظ حوزه اسلام و معرفى دشمنان آشوبگر خائن ، گفتار عبداللّه را به پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسانده بود، اينك خانه نشين گشته و او را به عنوان ((دروغگو)) لقب داده اند، شرم و خجلت او را افسرده كرده و گاه و بيگاه به خدا عرض مى كند: ((من از پيامبرت دفاع كردم تو هم از من دفاع كن !))
خداود به زيد لطف فرمود، پس از چند روزى سوره مباركه ((منافقون )) در تكذيب عبداللّه و تصديق زيد از طرف خداوند نازل شد و به اين ترتيب ((زيد)) راستگو و بى تقصير معرفى گرديد.(12)
پيامبر صلى اللّه عليه و آله به خانه زيد رفت و او را از خانه نشينى بيرون آورد و نزول آيات را خاطرنشان ساخت و فرمود:
اى زيد! زبانت راست گفته و گوشت درست شنيده خدا تو را تصديق كرده است .
نفاق و خيانت و رسوايى عبداللّه ظاهر شد، درست به عكس گفتارش ، وقتى كه به مدينه آمد با بيچارگى و ذلت ، چند صباحى زندگى كرد، ولى ديرى نپائيد كه با كفر و نفاق از اين جهان رخت بر بست و مارك ذلت خود را در صفحات تاريخ نصب نمود.(13) و براى هميشه اين درس را به جهانيان آموخت : كه به هيچ عنوانى گرچه زير ماسك ظاهرى آراسته و قيافه حق به جانب باشد نمى توان با حق جنگيد، اين طبيعت و سرنوشت است كه مردم تباهكار و كج رو را در همان راه تباهى و كج ، به سرانجامى ذلت بار مى كشاند، و اين انتقام را خداى طبيعت در دل طبيعت خود قرار داده است .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
25-09-2021, 16:42
تنبيه خلافكاران ، با اعتصاب بر ضد آنها

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ماه رجب سال نهم هجرت بود، به پيامبر صلى اللّه عليه و آله خبر رسد كه امپراطور روم براى حمله به مدينه مركز اسلام آماده شده است . رودرويى جنگى با سپاه روم ، با مشكلات سختى مانند موارد زير مواجه بود:
1- هنگامى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله اعلام خروج از مدينه براى جنگ با روميان كرد كه فصل جمع آورى زراعت و محصول كشاورزى و فصل رسيدن خرما بود.
2- هوا بسيار گرم بود كه با در نظر گرفتن راه طولانى بين مدينه و تبوك ، مشكلات بسيارى را به دنبال داشت .
3- جنگ با ابر قدرت روم آن هم در سرزمين روم (تبوك )، دشوارى جنگ را بيشتر مى كرد، زيرا روميان در آنجا بر همه چيز مسلط بودند.
4- سفر دو ماهه و طولانى با خالى گذاشتن مدينه نيز مشكل ديگرى بود.
با اعلام پيامبر صلى اللّه عليه و آله ارتش منظمى كه از حدود سى هزار نفر تشكيل مى شدند به فرماندهى و رهبريت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله از مدينه عازم تبوك شدند.
در اين ميان همانگونه كه پيش بينى مى شد گروهى از منافقان ، به علت نفاق و نداشتن ايمان ، نه تنها از شركت در اين جنگ امتناع ورزيدند بلكه در بعضى از موارد حساس ، نقشه هايى از قبيل رم دادن شتر پيامبر صلى اللّه عليه و آله و... طرح كرده بودند كه هر كدام در جاى خود نقش بر آب شده و از نطفه خفه گرديد.
وقتى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله با ارتش منظم اسلامى از مدينه به قصد تبوك به افتادند سه نفر به نامهاى : ((هلال ، كعب و مراره )) با اينكه از مسلمانان واقعى بودند، با در نظر گرفتن فصل جمع آورى محصول و گرمى هوا و... امروز و فردا كردند، ناگهان دريافتند كه ديگر به سپاه اسلام نمى رسند.
ولى به خوبى فهميده بودند كه خلاف بزرگى را مرتكب شده اند، به مدينه خبر رسيد كه سپاه روم با ديدن عظمت سپاه اسلام ، عقب نشينى كرده است ، از اين رو جنگى بروز نكرده ، و سپاه اسلام منطقه را ترك كرده و به سوى مدينه باز مى گردند. وقتى كه خبر بازگشت سپاه اسلام به مدينه رسيد، آن سه نفر خلافكار تصميم گرفتند كه براى جبران تخلف خود به استقبال پيامبر صلى اللّه عليه و آله و مسلمين بروند، سلام و تبريك عرض ‍ كنند و پوزش طلبند، به دنبال اين تصميم از مدينه خارج شدند و به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيدند، ولى پيامبر به آنها اعتنا نكرد و جواب سلامشان را نداد، و پس از ورود در مدينه دستور داد كه مسلمانان ، همه گونه روابط خود را با آنها قطع كنند، اعتصاب عمومى شروع شد، حتى همسران آنها به دستور پيامبر صلى اللّه عليه و آله بنا شد در خانه هاى آنها بمانند ولى با آنان همبستر نشوند، اين سياست خردمندانه اسلام نسبت به آن سه نفر خلافكار به قدرى عرصه را بر آنها تنگ كرد كه به تعبير قرآن ((و ضاقت عليهم الارض بما رحبت ؛ زمين با آن همه وسعت بر آنها تنگ شد.)) (14)
اين سه نفر چون از تعاليم اسلامى بهره مند بودند ولى دنياپرستى آنها را به اين روز نشانده بود، در فكر چاره جوئى افتادند در نتيجه دانستند كه پناهگاهى جز خدا نيست .(15)
مدت اعتصاب پنجاه روز طول كشيد ولى اين سه نفر پس از چهل روز كه در مدينه به سر مى بردند، ده روز آخر از مدينه خارج شدند و در بيابانها با كمال پريشانى به عبادت پرداختند و سه روز آخر روزه گرفتند و با خداوند راز و نياز كردند و اظهار پشيمانى از كار خود و استغفار و در خواست عفو نمودند تا آنكه جبرئيل بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله نازل شد و آيه 118 سوره توبه را نازل كرد، پيامبر صلى اللّه عليه و آله كسى را فرستاد و مژده پذيرفتن توبه آنها را به آنها خبر داد.
كعب مى گويد: به مدينه آمدم پيامبر صلى اللّه عليه و آله در مسجد نشسته بود و گروهى از مسلمانان در اطرافش بودند، به پيامبر صلى اللّه عليه و آله سلام كردم ، صورتش را كه از خوشحالى مى درخشيد به طرف من كرد و در جواب سلام مرا داد و فرمود:
مژده مى دهم به توبه بهترين روزى كه از روز تولدت تا حال چنين روزى را نداشتى .
عرض كردم : پذيرفتن توبه من از ناحيه خدا است يا از ناحيه شما؟
فرمود: از ناحيه خدا است ، عرض كردم به شكرانه اين موهبت مى خواهم همه اموالم را در راه خدا و رسولش انفاق كنم ، فرمود: ((قسمتى از ثروتت را براى خود نگهدار بقيه را انفاق كن ...))(16)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
25-09-2021, 16:47
قهرمانى كه تاريخ آفريد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((...به خدا سوگند اگر بدنم را با شمشيرها پاره پاره كنيد دهانم را به سختى كه موجب خشم پروردگار و خشنودى شما گردد نمى گشايم ...))
((حجر بن عدى شيعه على عليه السلام ))
اى چشمها! اين ديده ها! شما را به آن كسى كه به شما بينايى بخشيد سوگند، باز هم سوگند، پرده هاى قرون را كنار بزنيد و ابرهاى تيره غفلت را بشكافيد، و غبارهايى را كه شما را در پشت تاريك خود متوقف ساخته به عقب برانيد و بالاخره اوراق تاريخ را برگردانيد، تا به تماشاى چهره نورانى و سيماى انسانى كه مرد ايمان و صبر و پايمردى بود بپردازيد، مردى كه جان خود را نثار تقويت حق كرده بود و هيچگاه مرعوب زرق و برق باطل نشد.
او ((حجربن عدى )) بود كه اينكه به اختصار فرازهايى از زندگى درخشان او را مى نگريد:
او با برادرش ((هانى )) در مدينه به حضور پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله شرفياب شده و به آيين اسلام گرويدند.(17)
با اين كه او در آن موقع نوجوان بود، ولى به خاطر روح پاك و نيرومندش ، پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله در برخى از جنگها او را پرچمدار خود كرد.(18)
پيامبر صلى اللّه عليه و آله با او آنچنان نزديك بود كه حتى بعضى از اسرار را با او در ميان مى گذاشت ، چنانكه ((حجر)) در روز شهادتش ‍ گفت :
حبيب و دوستم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله چگونگى شهادت مرا در اين روز، به من خبر داد.(19)
پس از رحلت پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله ((حجر)) همواره از مدافعان نيرومند اسلام ، و از سرداران بزرگ در جنگهاى اسلامى به شمار مى آمد، در جنگ بزرگ قادسيه يكه تاز ميدان بود و با دشمنان مى جنگيد، و سپس كوفه را براى سكونت انتخاب كرد، و در آنجا به عنوان رئيس ‍ خاندان ((كندى )) و از رجال و شخصيتهاى ممتاز و برازنده اسلامى شناخته مى شد.
او از افرادى است كه تبعيضها و بى عدالتيهاى عثمان را، براى عثمان برمى شمرد و او را به استعفا از خلافت فرا مى خواند، و با صراحت با روش عثمان مخالفت مى كرد.(20)
هنگامى كه على عليه السلام مهار خلافت را به دست گرفت ، حجر كه به آرزوى ديرينه رسيده بود، به زودى در شمار ياران و مدافعان درجه اول عليه السلام قرار گرفت ، و در حقيقت بايد ((حجر بن عدى )) را در چهره اين عصر و در اين موقعيت ، همواره با دشمنان على عليه السلام مى جنگيد، در همه جنگهاى على عليه السلام با دشمن ، در ركاب على عليه السلام بود.
در جنگ ((جمل )) در پيشاپيش سپاه على عليه السلام فرياد مى كشيد:
ايها الناس ! اجيبوا اميرالمؤمنين و ايفروا خفافا و ثقالا، مروا و انا اولكم ؛ اى مردم ! دعوت اميرمؤمنان على عليه السلام را لبيك بگوييد، و براى جنگ ، سبكبار و مجهز بيرون رويد، حركت كنيد، من در پيشاپيش شما هستم .(21)
در نبرد ((صفين )) حضرت على عليه السلام سپاه خود را داراى هفت جبهه كرده بود، حجر بن عدى را امير و فرمانده جبهه خاندان ((كنده )) و ((حضر موت )) و ((قضاعه )) قرار داده بود.(22)
در همين جنگ بود كه در روز هفتم ماه صفر به سال 37 هجرى كه درگيرى جنگ در اوج شدت بود، حجر بميدان آمد، و در برابرش پسر عمويش ‍ حجر بن زيد كندى كه در سپاه معاويه بود قرار گرفت ، و در اينجا بود كه حجر بن عدى با لقب ((حجرالخير)) و حجر بن يزيد با لقب ((حجر الشر))، خوانده شدند.(23)
آرى حجر شايسته آن بود كه على عليه السلام و پيروانش ، او را حجر ((پاك )) و ((نيك )) بخوانند.
در جنگ ((نهروان )) حجر و جنگاور يكه تاز ميدان بود، او طبق انتخاب پيشوايش على عليه السلام فرمانده جبهه راست سپاه بود و در اين جنگ فداكاريهاى چشمگيرى كرد و تا پايان جنگ با جانبازى در راه حكومت عدل پرور على عليه السلام ادامه داد.(24)
حجر همواره همراه على عليه السلام بود، تا آن روزى كه آخرين روز عمر على عليه السلام بود فرا رسيد، حجر كه در بالين على عليه السلام به سر مى برد و چهره پريده و پيشانى شكافته سرورش را مى ديد، در ميان التهاب اين غم مى سوخت ، چند شعر كه از سوز و انقلاب درونش ‍ حكايت مى كرد، خواند، در اين موقع على عليه السلام به او رو كرده فرمود:
اى حجر! در آن موقعى كه تو را به بيزارى از من دعوت مى كنند چگونه خواهى بود؟
حجر در حالى كه قطرات اشك به گونه هايش مى ريخت ، با زبانى پر اخلاص كه از قلبى پر شور برمى خاست ، گفت : اگر تنم را با شمشير قطعه قطعه كنند، و يا مرا در ميان شعله هاى آتش بيفكنند، از دوستى تو دست نمى كشم ، با كمال استقامت ، پايمردى كرده و از تو بيزارى نمى جويم .
على عليه السلام به او فرمود: خداوند تو را در راه آيينش ، استوار و موفق بدارد و پاداش نيكى از سوى خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله به تو عنايت فرمايد.(25)
هنگامى كه حضرت على عليه السلام شهيد شد، معاويه كه هر لحظه آرزوى آن را داشت ، بدون مزاحم بر سراسر عراق حكومت كند، مغبرة بن شيعه نامرد خونخوار و جنايت پيشه را به عنوان حاكم كوفه به كوفه فرستاد.
شگفتا! به جاى نداى روحبخش على عليه السلام صداى خشن و پليد ((مغيره )) در فضاى مسجد كوفه به گوش مى رسد، او همانند رييسش ‍ معاويه از هيچ چيز باك ندارد، در ميان سخنرانيهاى خود، كار را به اينجا رسانيده كه از عثمان تمجيد، ولى به على عليه السلام دادگر روزگار و پدر يتيمان ناسزا مى گويد...
((حجر)) نمى تواند سكوت كند، هر لحظه كه مغيره لب به بدگويى على عليه السلام مى گشود، حجر با صداى رسا بى آنكه بهراسد، فرياد مى زند:
اى مغيره . از خدا بترس ! او را كه مدح و ستايش مى كنى سزاوار ملامت است ، او را كه سرزنش مى كنى ، شايسته مدح و ستايش است ! هان اى مغيره ! زبانت را حفظ كن و از خدا بترس !
اى مغيره ! قرآن مى گويد: يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء اللّه و لو انفسكم ؛ اى كسانى كه كه ايمان آورده ايد، در راه عدالت و درستى ، استوار باشيد، براى خدا گواهى دهيد، گرچه آن گواهى به ضرر شما باشد.(26)
مغيره ، حجر را با سخنان خشن ، تهديد مى كرد و او را از خشم حكومت مى ترساند، و گاهى از در نصيحت وارد مى شد، و مى گفت : اين حجر! من خير خواه تو هستم ، از معاويه بترس ، او اگر بخواهد با شديدترين مجازات ، تو را به قتل مى رساند.
ولى تهديدهاى مغيره گويا همچون بادى بود كه بر شعله هاى آتش ‍ مى وزيد، حجر بيشتر گداخته مى شد و فرياد مى زد اى مغيره ! بهتر است به جاى بدگويى از على عليه السلام به عدالت رفتار كنى و حقوق مسلمانان را حيف و ميل نمايى ...
به اين ترتيب حجر در ملاء عام ، مغيره ديو سيرت را محكوم مى كرد و با سخنان آتشين خود، نمى گذاشت تا مغيره ، از امير مؤمنان بدگويى كند، با اينكه سرانجام اين اعتراضها را مى ديد و شعاع سفارش سرورش على را در مورد شهادتش ، مى نگريست .(27)
عمر مغيره سپرى شد، به جاى او زياد بن آبيه حاكم كوفه گرديد، او نيز طبق سفارش معاويه ، ظلم و طغيان و ناسزاگويى به على عليه السلام را از حد گذراند، و حتى ((حجر)) را به حضور طلبيد و به عنوان اندرز، به او گفت : ((اى حجر! از عواقب وخيم اين كار بترس ! و از آشوبگرى بپرهيز...))
ولى حجر، فردى نبود كه با اين سخنان از پاى درآيد و با زياد سازش ‍ كند.
((زياد)) مدتى به بصره ، رفت ، ((عمرو بن حريث )) را به نمايندگى در كوفه گذاشت ، وى نيز به نمايندگى از زياد، در خطبه هاى خود، معاويه و خاندان او را تمجيد و تحسين مى كرد، و از على و خاندان على عليه السلام كه مظهر حق و عدالت بودند بدگويى مى نمود، حجر در برابر او نيز آرام نمى گرفت و با لحنى تند، جواب او را مى داد.
حجر با تبليغات خود، عده اى از مسلمانان را به عنوان دفاع از حريم مقدس اسلام و پاسدار اسلام على عليه السلام به دور خود جمع كرده بود، عمرو بن حريث براى زياد نوشت كه هر چه زودتر از بصره به كوفه بيا كه من تاب و مقاومت در برابر ياران على عليه السلام را ندارم .
زياد پس از گزارش با عجله به كوفه آمد، و با كمال بى پروايى و پليدى ، روزها به منبر مى رفت و از على و طرفداران على بدگويى مى كرد تا روزى آنقدر در اين مسير سخن گفت كه وقت نماز گذشت .
((حجر)) فرياد زد: ((موقع نماز است )).
زياد گوش نكرد و ادامه سخن داد، براى دومين بار حجر فرياد زد: موقع نماز است ، كم كم عده اى از ياران حجر با او همصدا شدند و همصدا فرياد زدند: وقت نماز است وقت نماز است ... در نتيجه ، به اين وسيله سخن زياد را قطع كردند، و زياد ناگريز از منبر به پايين آمد.
به همين ترتيب ، حجر سخنان خود را در فرصتهاى مختلف به زياد مى رسانيد و از حريم مقدس سرورش على عليه السلام دفاع مى كرد، حتى در ضمن گفتگوى مفصلى با زياد، با اينكه تحت شكنجه او به سر مى برد فرياد مى زد:
به خدا سوگند اگر بدنم را با تيغ ‌ها پاره پاره كنيد، دهانم را به سخنى كه موجب خشم پروردگارم و خشنودى شما گردد نمى گشايم ...
سرانجام به دستور زياد، حجر را به زندان كشيدند و سپس ياران او را يكى پس از ديگرى دستگير كرده به او ملحق ساختند.
زياد پس از پرونده سازى ، حجر را با يازده نفر از يارانش و سپس دو نفر ديگر را به شام نزد معاويه فرستاد، وقتى كه آنان به مرج عذراء (28) رسيدند، آنان را همانجا تحت نظر نگه داشتند، نماينده زياد به شام نزد معاويه رفت و نامه زياد را با پرونده ها كه براى ظاهر سازى به امضاى دروغين شريح قاضى رسيده بود، ارائه كرد.(29)
سه نفر به دستور معاويه ، به ((مرج عذراء)) براى كشتن حجر و يارانش ‍ رهسپار شدند، قابل توجه اينكه اين سه نفر ماءمور، وقتى كه به مرج عذراء رسيدند طبق دستور معاويه هشت قبر با هشت كفن حاضر كردند (30) بلكه حجر و يارانش با ديدن قبر و كفن ، مرگ را به چشم خود ببينند و از مرام خود برگردند ولى آنها هرگز اهل تسليم نشدند.
ياران حجر را يكى پس از ديگرى كشتند، وقتى كه متوجه حجر شدند، حجر درخواست كرد كه مهلت دهند دو ركعت نماز بخواند، مهلت دادند وضو گرفت و نماز خواند و بعد از نماز گفت :
به خدا سوگند تا امروز نمازى به اين تندى نخونده ام ، از اين جهت نماز را تند خواندم كه شما تصور نكنيد من از ترس مرگ نمازم را طول مى دهم .
سپس با حالى پرشور دست به دعا برداشت و عرض كرد: خداوندا! تو را بر ضد مردم كوفه به كمك مى طلبم ، آنها بر ضد ما گواهى دادند و اهل شام را به قتل مى رسانند، سپس گفت : ((گرچه مرا مى كشيد ولى بدانيد من نخستين سوار از مسلمانان بودم كه در بيابانهاى اين سرزمين خدا را ستايش كردم و سگهاى مشركان در آنجا به طرفش عوعو مى كردند.(31)
جلادان ، ديگر مهلتش ندادند، او در حالى كه مى گفت : ((آهن را از پا نگشاييد، خون بدنم را نشوييد تا در دادگاه معاويه را با چنين وضع ملاقات كنم )) به سويش يورش بردند.
و بدن شلاق خورده و ضعيفش را بخونش رنگين ساختند.
اى چشمها اى ديده ها بار ديگر شما را به آن خدايى كه بينايى و درك به شما داد، پرده هاى ضخيم قرون و اعصار را به كنار بزنيد تا چهره زيباى حجر، يار وفادار على عليه السلام را بنگريد، و بينش و انگيزش شهادت او را در صفحات تاريخ بخوانيد... بخوانيد و دريابيد.
درود بر تو اى راد مرد و قهرمان بزرگ كه سالار شهيدان امام حسين عليه السلام با ياد تو و جانبازيهاى تو افتاد و ضمن نامه اى به معاويه نوشت :
اى معاويه ! آيا تو قاتل ((حجر بن عدى )) و آنان كه اهل عبادت و نماز بودند و با ستم و بى عدالتى تو مبارزه مى كردند و از بدعتها جلوگيرى مى نمودند، نيستى ؟! تو قاتل آن افرادى هستى كه در راه خدا از سرزنش ‍ هيچ ملامت كننده اى نهراسيدند.(32)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
25-09-2021, 16:47
عظمت آية اللّه العظمى بروجردى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از علماى زاهد و فرزانه مرحوم آية اللّه حاج شيخ محمد حسين تنكابنى (عمو و پدر زن خطيب توانا حجة الاسلام و المسلمين محمد تقى فلسفى ) بود كه در تهران مسجد همت آبادى ، خيابان خراسان نزديك راه آهن سابق اقامه جماعت مى نمود اين بزرگوار در عصر مرجعيت آية اللّه العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى (وفات يافته 13 آبان سال 1325 شمسى ) نماينده تام الاختيار آن مرجع در تهران بود.
آية اللّه شيخ محمد حسين تنكابنى پس از رحلت مرحوم آية اللّه العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى رحمة اللّه متحير بود با پولهايى كه از وجوهات در اختيار داشت چه كند؟
مرحوم آية اللّه العظمى حاج حسين قمى رحمة اللّه در نجف اشرف به مقام مرجعيت رسيده بود، ولى نام افراد ديگرى نيز به عنوان مرجع ، مطرح بود، آية اللّه تنكابنى همچنان متحير بود كه مردم را چه كسى ارجاع دهد و پولها را براى كدام مرجع بفرستد؟ (زيرا بسيار وظيفه شناس و محتاط بود) گاهى در باطن به امام عصر (عج ) متوسل مى شد و از ايشان مى خواست تا هدايتش كند.
خطيب توانا آقاى فلسفى مى نويسد: تا اينكه روزى به منزل عمويم آية اللّه تنكابنى رفتم ، گفت : ديشب در خواب ديدم نگفت امام عصر را در خواب ديدم در خواب بمن گفتند: اين پولها را به ((ولوگردى )) بده . ايشان تا مدتى متحير بود كه ولوگردى كيست ، طولى نكشيد كه آية اللّه العظمى حاج آقا حسين قمى رحمة اللّه در 17 بهمن 1325 شمسى (يعنى حدود 94 روز بعد از رحلت آية اللّه سيد ابوالحسن اصفهانى ) از دنيا رفت ، كم كم مرجعيت آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّه مطرح شده و مورد قبول مجتهدين و اهل خبره واقع شد، مرحوم عمويم آية اللّه تنكابنى مطمئن گرديد كه ((ولوگردى )) همان آية اللّه بروجردى است ، همه وجوهات را به ايشان پرداخت .
سرانجام مرحوم آية اللّه حاج شيخ محمد حسين تنكابنى در روز 24 مرداد سال 1327 شمسى از دنيا رفت .(33)
سرانجام مرحوم آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّه در پيشگاه امام زمان (عج ) مى باشد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-09-2021, 19:40
حسن ظن عجيب آية اللّه بروجردى به خدا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در اوايل مرجعيت آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّه مقدارى وجوه به حوزه علميه قم مى رسيد، و آية اللّه العظمى بروجردى ، به طلاب حوزه شهريه مختصرى مى داد. در سال دوم يا سوم اقامت ايشان ، چند نفر از علماى برجسته دريافتند كه وجوه به مقدار شهريه آن ماه نرسيده است ، و آقاى بروجردى نمى تواند شهريه آن ماه را بپردازد.
چند نفر از آن علماى بزرگ از جمله آنها امام خمينى رحمة اللّه كه در آن عصر با عنوان ((حاج آقا روح اللّه )) خوانده مى شد، نامه محرمانه اى براى آقاى فلسفى (خطيب توانا و مشهور) فرستادند كه در قسمتى از آن نامه چنين نوشته شده بود:
آقايان حاج علينقى كاشانى ، خسروشاهى و حاج حسين آقا شالچى و بعضى ديگر را به منزلتان دعوت كنيد، و به آنها بگوييد حوزه در معرض ‍ خطر است ، مبلغى به عنوان وام بدهيد، تا آقاى بروجردى شهريه اين ماه را بدهد، بعد كم كم وجوهات مى رسد و وام شما پرداخت مى گردد.
آقاى فلسفى مى نويسد: چون موضوع مربوط به آية اللّه بروجردى بود، فكر كردم بهتر است خود ايشان را ببينم و بپرسم آيا اجازه مى دهند، چنين اقدامى كنم . به قم رفتم و به محضرش رسيدم و ماجرا را عرض كردم ، ايشان با كمال صراحت و متانت فرمود:
خداوند هرگز مرا از عنايت خود، محروم نفرموده است ، من به خدا حسن ظن بسيار دارم ، اين مطلب مالى را با آنها در ميان گذاشتن و مطالبه كمك كردن ، با حسن ظنى كه من به خدا دارم سازگار نيست ، اگر پولى از وجوه رسيد كه به طلاب مى دهم و گرنه از كسى تقاضا نمى كنم .
عرض كردم : ((به عنوان قرض از آنها بگيريم نه رايگان )) فرمود:
((خير، من به خدا حسن ظن دارم )).
فرداى آن روز خدمت ايشان براى خداحافظى رفتم ، در آنجا حاج احمد خادمى و ديگران گفتند: ديروز عصر وجه قابل ملاحظه اى از كويت رسيد و پرداخت شهريه طلاب شروع شده است ، به محضر آية اللّه بروجردى رفتم و عرض كردم بحمداللّه خداوند يارى نمود، فرمود:((آرى ! يارى فرمود و باز يارى مى فرمايد.))
آرى ارتباط آقاى بروجردى با ذات پاك خداوند اين گونه قوى و تنگاتنگ بود، و بر حسب روايات و به تعبير خودشان ، حسن ظنى به ذات اقدس ‍ الهى داشت .(34)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-09-2021, 19:40
هروئين با اين جوان چه كرد؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

او از يك خانواده مسلمان ، متوسط، در يك روستا ديده به جهان گشود، پاك و بى آلايش بزرگ شد، تا زمانى كه به سن و سالى رسيد كه بايد مانند ساير بچه ها به دبستان برود. نام او على اكبر بود، ولى او را اكبر مى خواندند.
اكبر استعداد و حافظه فوق العاده اى داشت ، به هر كلاسى كه قدم مى گذاشت ، شاگر اول بود، اولياى دبستان وى را احترام و تحسين مى كردند، و از لحاظ انضباط و اخلاق نيز سرآمد همسالان خود بود، و در ميان همرديفان و دوستان ، در كمال خوشنامى مى زيست .
پس از دوره ابتدائى ، وارد دبيرستان شد و در كلاسهاى دبيرستانى نيز، معمولا رتبه اول بود و هر روز مورد تحسين و تشويق واقع مى شد، او بحدى درسخوان بود و خوب درسهاى خويش را درك مى كرد كه همشاگردانش او را ((فيلسوف )) مى خواندند، و اين لقب به اندازه اى براى او زيبنده بود كه گويا از اول نام ((فيلسوف )) بود، از آن وقت به نام اولش را فراموش شد.
استعداد، درس خوانى ، پاكدامنى ، نجابت ، آبرومندى و ايمان او زبانزد مردم بود.
با كمال تاءسف اكبر در خانواده اى نبود كه با امكانات مادى بتواند ادامه تحصيل دهد، لذا به علت نابسامانى مالى ، پس از پايان تحصيلات دبيرستانى ، در يكى از شعبه هاى ادارى ، نظامى استخدام شده و شروع به كار كرد.
او بدنى نيرومند، قامتى موزون و نجابتى خاص داشت و در همان محيط نظامى ، نيز احترام و شخصيت فوق العاده اى پيدا كرد.
اكبر به پدر و مادر و زادگاهش ، علاقه فراوان داشت و به وسيله نامه ها و رفت و آمد براى ديدار پدر و مادر و بستگان و محل خود، ارتباطش را قطع نمى كرد.
مدتى به اين منوال گذشت .
ولى هزار افسوس .
چنگال مرگبار ماده مخدر (هروئين ) گريبان او را نيز گرفت و مانند هزاران نفر قربانى راه اين ماده شيطانى گرديد.
هروئين ، آن دشمن شماره يك انسان ، از او نيز دست برنداشت ، بلكه او را به پرتگاه خطرناكى كشاند، و از آنجا بميان ((چاه كور)) سرازير نموده و نابودش كرد، چرا كه او به رفيق بد و همنشينان شايسته ، مبتلا شده بود.
همنشينان تبهكار و ناجوانمرد، ذهن ساده لوح آن جوان آراسته به كمال و جمال را تيره كردند، افكار پاك او را آلوده نموده ، و با زهر كشنده و مرگ ((هروئين )) بجاى نوشتن داروى تسكين بخش ، ريشه انسانيت او را سوزاندند، و با اين شيطان سفيد، او را بخاك سياه نشاندند.
از آن پس پدر و مادر او با منظره هاى وحشت زايى روبرو شدند، مدتها گذشت ، از اكبر خبرى نشد، نه نامه اى و نه رفت و آمدى ! هر چه بيشتر پيرامون نامه و ديدار فرزندانشان گفتگو مى كردند، كمتر نتيجه مى گرفتند.
جستجو از مرحله نامه و پست خانه گذشت ، طبق آدرس قبلى به همان شعبه اختصاصى ادارى مراجعه نمودند چنين جواب گرفتند كه اكبر مدتى غايب است و از او خبرى نيست .
چه مى شود كرد؟ چاره اى نيست ! پدر و مادر، دندان روى جگر گذاشتند صبر و حوصله كردند تا ببينند روزگار با فرزندشان چه بازى مى كند؟
روزها به سر آمد و شبهاى ناگوار بر آنها گذشت ، صحبت اكبر نقل مجالس ‍ گشته و هركسى پيرامون او سخنى مى گويد. تا اينكه روزى ديدند اكبر با همان لباس نظامى به محل آمد، پدر و مادر و بستگان ، خوشحال شدند و از او احوال پرسيدند ولى ورق زندگى مهرانگيز جوان برگشته ، بدنش ‍ رنجور شده ، رنگش پريده ، در دنيايى از افكار شكننده غوطه ور است ، در ميان دوستان و اجتماع نمى آيد، گاهى به بيابان مى رود و گاهى كنار ديوار مى نشيند، و باز مدتى طولانى از نظرها ناپديد مى گردد و همانند ديوانگان رفتار مى كند. دوباره و سه باره به مسافرت طولانى رفته و دير برمى گردد، اما روز به روز حال جوان رو به انحطاط است ، پس از كنكاش ‍ و كنجكاوى ، باخبر شدند، كه اكبر به درد كشنده ((هروئين )) مبتلا گشته ، و مواد مخدر، اعصاب او را خورد كرده ، نظم جسم و روح او را به هم زده ، كار از كار گذشته ، ديگر اميدى به بهبودى او نيست .
اكبر كه از وضع ناگوار خود اطلاع داشت و مى دانست كه اسير دشمن سرسخت و نابود كننده هروئين شده وانگهى تمام دار و ندار خود را براى تهيه آن از دست داده و دستش تهى گشته ، سخت ناراحت بود، وجدانش ‍ او را ناراحت و سرزنش مى كرد، و با خود مى گفت :
((اى هزاران نفرين بر اين وضع خانمانسوز! اى دو صد لعنت بر اين گرد سفيد شيطانى ! و همنشينان بد سيرت ))..
او از نظرها غايب مى شد، از زندگى نفرت داشت ، در دل مى گفت : انتحار و خودكشى بهترين راه نجات من است .
چه كند؟ كه مردم با خبر نشوند و براى او ننگ و عار نباشد، برود در ميان ((چاه كورى )) كه آب ندارد به زندگى خود خاتمه بدهد و همانجا تا ابد قبر او گردد و مردم بگويند او رفت و ديگر سراغش را نگيرند.
اين افكار شوم ، وجود اكبر را در هم پيچيده و به سوى سرانجام مرگبار مى كشاند.
با همان لباس و كفش ادارى كه در تن داشت ، بدون اينكه كسى از حال او اطلاع يابد، به سوى ((چاه كور)) كه در پنج كيلومترى روستا قرار گرفته بود رفت و در ته چاه خوابيد و به وسيله طنابى كه بگردن آويخته بود، خودكشى كرد و به سرنوشت ويرانگر ((مواد مخدر)) رسيد و براى هميشه خاموش گشت .
روزها و شبها، هفته ها و ماه ها بر او گذشت ، كسى از حال او خبرى نداشت ، تا روزى بچه اى به هواى صيد گنجشكهايى كه در ديواره همان چاه آشيانه داشتند، داخل چاه شده ، تا گنجشكها را از آشيانه بيرون آورد، ناگاه چشمش به لباس مخصوص افتاد، ترسان و لرزان و وحشت زده ، از چاه بيرون آمده ، و با شتاب به مردمى كه در نزديك آن چاه ، مشغول زراعت ، بودند خبر داد.
آنان كه خود را به چاه رسانده و پس از كنجكاوى ديدند: آرى اكبر به وسيله طنابى كه در گردن دارد، خودكشى كرده است ، پيكر متلاشى شده او را چنان بيرون آورده ، و اين خبر هولناك را به مردم دادند، پدر و مادر با شنيدن اين خبر جانگداز، در دنيايى از غم و غصه افتادند، و براى هر كسى كه از حال و حسن سابقه اكبر اطلاع داشت ، اين حادثه ، دردناك و ناراحت كننده بود.
به مسؤ ولين گزارش دادند، و پس از اجازه طبيب قانونى ، پيكر سياه سوخته اكبر را در ميان كيسه ريخته و با وضع رقت بارى دفن كردند.
شما اى جوانان غيور! اى انسانهاى با شخصيت ! اى جوانمردان نجيب ! اى پاك دلان پاك طينت ! اى نونهالان اجتماع ! اى رجال و زمامداران آينده ! و بالاخره شما اى كسانى كه به انسانيت احترام مى گذاريد.
بار ديگر سرگذشت واقعى ((اكبر)) آن جوان خوش استعداد و فداكار كه با انتخاب دوست ناباب و اعتياد به مواد مخدر، رفاقت با سنگ لحد و خاك گور را انتخاب كرد، بخوانيد، و تصميم آهنين بگيريد كه هرگز با همنشين بد همدم نشويد و به هيچ نوع از مواد مخدر حتى ((دخانيات )) خود را آلوده نسازيد و فريب انواع و اقسام جالب و مدرن سيگارها كه هر روز با نقش و نگارهاى دلربا با بازار مى آيد نخوريد.
تصميم آهنين و عزم راسخ و اراده نيرومند لازم است .
و همواره اين شعر آويزه گوشتان باشد:
تا توانى مى گريز از يار بد يار بد بدتر بود از مار بد
مار بد تنها تو را بر جان زند يار بد بر جان و بر ايمان زند

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
03-10-2021, 18:24
اشك جانسوز پيامبر صلى اللّه عليه و آله
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله با اصحاب خود در جايى نشسته بودند، شخصى از راه رسيد بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله سلام كرد و نشست .
او آيين اسلام را بررسى و تحقيق كرده بود و به آن گرويده بود، گرايش ‍ خود را به عرض حضرت رسانيد و اسلام را پذيرفت ، و در راه اسلام مسلمانى جدى و پاك و فعال گرديد.
روزى با التهاب و هيجان به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد و با حالى پر احساس و متاءثر گفت : آيا توبه من پذيرفته است ؟
پيامبر گفت : خداوند توبه پذير مهربان است ، البته توبه بنده اش را مى پذيرد.
او گفت : گناه من بسيار بزرگ است ، با توبه ام قبول است ؟
پيامبر فرمود: اين حرف را نگو، عفو و بخشش خدا بزرگتر از گناه تو است ، حال بگو بدانم گناهت چيست ؟
او گفت : اين پيامبر خدا! در زمان جاهليت من در حالى كه همسرم باردار بود مسافرت دورى كردم كه چهار سال طول كشيد، وقتى كه از سفر برگشتم ، همسرم بسيار خوشحال شد، و به من خير مقدم گفت ، در اين ميان دختركى كه در خانه ديدم ، به همسرم گفتم اين دخترك ، دختر كيست ؟ گفت : دختر يكى از همسايه ها است .
با خود گفتم لابد پس از ساعتى به خانه اش مى رود، ولى چند ساعت گذشت و او نرفت ، راستش او دختر خودم بود، مادرش اين موضوع را از من پنهان مى داشت تا مبادا دخترك را به رسم جاهليت بكشم .
به همسرم گفتم راست بگو، اين دخترك ، دخترك كيست ؟ گفت : آيا به ياد دارى كه وقتى يه مسافرت مى رفتى ، من باردار بودم ، وقتى كه به سفر رفتى ، اين بچه از من به دنيا آمد كه دختر تو است .
وقتى كه فهميدم او دختر من است ، بسيار ناراحت و پريشان شدم ، شب را آرام نبودم ، صبح هنوز روشن نشده بود كه به بستر دخترك رفتم و دستش ‍ را گرفتم و محكم كشيدم ، بيدار شد، گفتم مى خواهم با من به باغ برويم ، از اين پيشنهاد بسيار خرسند شده با شوق و ذوق از بستر برخاست و دنبال من به راه افتاد، وقتى كه به نزديك باغ رسيديم ، زمينى را در نظر گرفتم و شروع كردم چاله اى در آن كندن ، دخترك مرا كمك مى كرد، خاكها را كنار مى زد، وقتى كه از كندن چاله خلاص شدم ، دخترك را گرفتم و در ميان چاله انداختم .
وقتى كه سخن به اينجا رسيد، بى اختيار اشك دو چشمان پيامبر حلقه زد، و باران اشك از ديدگانش باريد.
او ادامه داد: دست چپم را بر شانه اش گذاشتم و با دست راست ، خاك بر رويش مى ريختم ، او دست و پا مى زد و مى گفت : پدر جان چرا با من چنين مى كنى ؟ به او اعتنا نكردم ، در اين ميان مقدارى خاك به ريشم پاشيد، دست كوچكش را دراز كرد و خاك را از ريشم پاك مى كرد، در عين حال ، همچنان خاك به رويش ريختم تا زير آن پنهان شد، او را به اين ترتيب زنده به گو كردم و به خانه ام برگشتم .
پيامبر كه سخت از اين ماجرا متاءثر و منقلب شده بود فرمود: اگر رحمت خدا بر غضبش پيش نگرفته بود، بر او سزاوار بود كه همان لحظه تو را به سزاى عملت برساند.
به قدرى پيامبر صلى اللّه عليه و آله از شنيدن اين تراژدى ، اشك ريخت كه مرتب اشك هايش را در اطراف گونه هايش پاك مى كرد.(35)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
03-10-2021, 18:26
حال پريشان امام سجاد عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

طاووس كه از پارسايان زمان امام سجاد عليه السلام بود گويد: كنار كعبه رفتم از دور ديدم مردى زير ناودان كعبه با حال پريشانى ، دعا مى كند و اشك مى ريزد، پس از آن به نماز برخاست ، نزديك شدم ديدم امام سجاداست ، پس از نماز به حضورش رفته و عرض كردم اى فرزند رسول خدا! تو را بسيار پريشان و گريان ديدم ، از چه ترس دارى با اينكه تو داراى سه امتياز هستى ، اميد آنست كه هر يك از آنها موجب نجات تو گردد.
نخست اينكه فرزند پيامبر هستى ، دوم اينكه شفاعت جدت پيامبر صلى اللّه عليه و آله در كار است سوم اينكه رحمت خداوند همه جا را گرفته است .
جوابم را با قرآن داد و فرمود: اما اينكه فرزند رسول خدا هستم ، اين موضوع مرا نجات نخواهد داد زيرا قرآن مى فرمايد.
در روز قيامت نسبت و خويشاوندى به كار نيايد ((فلا انساب بينهم يومئذ)) (مؤمنون 101)
اما در مورد شفاعت جدم ، اين نيز مرا نجات نمى دهد، زيرا قرآن مى گويد:
آنها فقط كسانى را كه خدا بپسندد شفاعت كنند ((و لايشفعون الا لمن ارتضى )) (انبياء 28)
اما در مورد رحمت خدا، قرآن مى گويد:
رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است ((ان رحمت اللّه قريب من المحسنين )) (اعراف 56)
من نمى دانم كه نيكوكاران هستم يا نه ؟!

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
03-10-2021, 18:26
كشاورزى كار همه نيكان تاريخ
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبورم به صحرا افتاد، از دور ديدم شخصى به طور فعال ، مشغول كشاورزى و آماده كردن زمين براى زراعت است ، نزديك رفتم ديدم امام هفتم حضرت كاظم عليه السلام است ، مشاهده كردم ، در گرماى سوزان آنچنان كار مى كند، كه از پاهايش عرق سرازير بود، دلم به حالش ‍ سوخت ، به پيش رفتم و گفتم :
((عذر مى خواهم ، سؤ ال دارم ، و آن اينكه چرا اين كار و فعاليت را به عهده ديگران نمى گذارى ؟))
در پاسخ فرمود:
اى فرزند حمزه ! چرا به عهده ديگران بگذارم ، افراد بهتر از من هميشه به كشاورزى و امثال آن از كارهاى توليد اشتغال داشتند؟
گفتم : مثلا چه كسانى ؟ فرمود:
مانند پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله على عليه السلام و همه پدران و نياكانم ، كشاورزى و كار و تلاش براى كسب معاش از كارهاى پيامبران و رسولان خدا و بندگان نيك پروردگار است .(36)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
06-10-2021, 18:30
خنده عبرت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

گويند: وقتى كه برادران يوسف عليه السلام ، او را در چاه آويزان كردند تا او را به آن بيفكنند، طبيعى است كه يوسف خردسال در اين حال محزون و غمگين بود، اما در اين ميان غم و اندوه ، ديدند لبخندى زد، خنده اى كه همه برادران را شگفت زده كرد، از هم مى پرسيدند، يعنى چه ؟ اينجا جاى خنده نيست ؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسيم .
يكى از برادران كه يهودا نام داشت ، با شگفتى پرسيد: برادرم يوسف ! مگر عقل خود را باخته اى ، كه در ميان غم و اندوه ، مى خندى ؟ خنده ات براى چيست ؟
يوسف با جمال ، كه به همان اندازه و بيشتر با كمال نيز بود، دهانش چون غنچه بشكفيد و گفت :
روزى به قامت شما برادران نيرومندم نگريستم ، با خود گفتم : ((ده برادر نيرومند دارم ، ديگر چه غم دارم ! آنها در فراز و نشيب زندگى مرا حمايت خواهند كرد و اگر دشمنى به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنين برادران شجاع و برومندى ، چنين قصدى نخواهد كرد، و اگر سوء قصدى كند، آنها مرا حفظ خواهند كرد.
اما چرا خدا را فراموش كردم ، و به برادرانم باليدم ، اكنون مى بينم همان برادرانم كه به آنها باليدم ، پيراهنم را از بدنم بيرون كشيدند و مرا به چاه مى افكنند.
اين راز را دريافتم كه بايد به غير خدا تكيه نكنم ، خنده ام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالى .(37)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
06-10-2021, 18:30
غذاى حلال و طيب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از پادشان ، آهويى براى يكى از علماى بزرگ اسلام فرستاد، و پيام داد كه اين آهو حلال است ، از گوشت آن بخور، زيرا من آن را با تيرى كه به دست خودم آنرا ساخته ام ، صيد كرده ام ، و در هنگام صيد آن ، بر اسب سوار بودم كه آن اسب را از پدرم ارث برده ام .
آن عالم در پاسخ گفت : بياد دارم يكى از پادشان به حضور استادم آمد و دو پرنده دريايى به او تقديم كرد و گفت : از گوشت اين دو بخور، من اين دو پرنده را با سگ شكارى خودم صيد كرده ام .
استادم گفت : سخن درباره اين دو پرنده نيست ، سخن در غذايى است كه به سگ شكارى خود مى دهى ؟ آيا آن سگ ، مرغ كدام پيره زنى را خورده تا براى صيد، نيرومند شده است ؟
بنابراين اين آهويى كه تو خودت با تير ساخته خودت در حالى كه بر اسب به ارث رسيده از پدرت سوار شدى ، صيد كردى ، همه اش فرضا درست ، ولى آن است از جو كدام ستم كشيده خورده است ؟ كه نيروى حمل تو را براى صيد يافته است ؟ سخن در اين است ! آرى بايد علاوه بر غذاى حلال ، غذاى طيب خورد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
08-10-2021, 22:11
بركت خانه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمه پيامبر صلى اللّه عليه و آله به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد، پيامبر از او احترام كرد و پس از احوالپرسى ، فهميد كه او در خانه خود دامپرورى ندارد فرمود:
عمه جان ! چه باعث شده كه تو در منزل داراى بركت باشى .
عرض كرد: بركت در چيست ؟
فرمود:((بركت در گوسفند شيرده است )) سپس اضافه كرد: هركس در خانه خود گوسفند شيرده از بز و ميش يا گاو داشته باشد سرچشمه بركت را دارا است ، زيرا اينها مايه بركت هستند(38)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
08-10-2021, 22:12
اهميت نماز در سيره شاگردان پيامبر صلى اللّه عليه و آله
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سال چهارم هجرت ، ماجراى جنگ ذات الرقاع در سرزمين نجد، با شورشيان سه طايفه بنى محارب و غطفان و بنى ثعلبه رخ داد. سربازان اسلام به فرماندهى پيامبر صلى اللّه عليه و آله براى سركوبى شورشيان كارشكن به ميدان آنها رفتند، نبرد و درگرفت و شورشيان با شكست عقب نشينى كردند، در اين پيكار يك زن يهودى به اسارت مسلمانان در آمد.
سربازان به مدينه برگشتند، شب فرا رسيد، آنها خسته بودند، بنا بر اين شد كه شب را در بيابان استراحت كند، پيامبر صلى اللّه عليه و آله دو نفر از افسران رشيدش بنامهاى عمار ياسر و عبادبن بشر را نگهبان آن شب قرار داد.
سپاهيان روى خاكهاى بيابان خوابيدند، عمار و عباد با هم توافق كردند كه پاسى از شب را يكى از آنها نگهبانى كند و پاس ديگر را ديگرى ، عمار خوابيد، عباد مشغول نگهبانى شد، عباد با خود گفت : به به عجب شبى آنهم در بيابان و آنهم پس از جنگ ، و فعلا خبرى از دشمن نيست خوبست ، نمازى بخوانم ، اسلحه اش را كنار گذاشت و مشغول نماز شد، وسطهاى نمازش بود، مردى يهودى كه همسرش اسير مسلمانان شده بود، خود را به لشكر مسلمانان رساند، فهميد كه همه خواب رفته اند، و در مورد ((عباد)) تشخيص نمى داد كه انسان است يا درخت يا حيوان ، با خود گفت : فرصت خوبى است كه همسرش را فرارى دهد، براى اينكه از آن سياهى ايستاده خاطر جمع شود كه آيا انسان است يا درخت ، يا حيوان ، آنرا هدف تير خود قرار داد، تير بر پيكر عباد وارد شد، اما او نمازش را ادامه داد، بار دوم و سوم نيز هدف تير قرار گرفت ، ولى نمازش ‍ را نشكست كوتاهتر كرد و تمام كرد.
عمار را بيدار كرد، وقتى عمار از جريان آگاه شد، گفت : چرا مرا بيدار نكردى ، عباد گفت : آن وقت من در نماز سوره كهف را شروع كرده بودم ، نمى خواستم آن سوره را ناتمام بگذارم ، اگر از شبيخون دشمن نمى ترسيدم ، و ترس آسيب به پيامبر صلى اللّه عليه و آله و قصور در نگهبانى نبود، هرگز نماز را كوتاه نمى كردم ، هر چند جانم به لب مى رسيد.(39)

چيد تا از سرما محفوظ شوم ، آنگاه گزارش خود را دادم .(42) https://www.ayehayeentezar.com/clear.gif (https://www.ayehayeentezar.com/editpost.php?p=503570&do=editpost)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
10-10-2021, 17:42
دور انديش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يك نفر يهودى ، انگشتر گرانقيمت خود را گم كرد، اتفاقا يك نفر مسلمان تهيدست آن را پيدا كرد، پس از آنكه براى مسلمان ثابت شد كه انگشتر مال آن يهودى است ، نزد او رفته و انگشتر را به او داد.
يهودى با شگفتى پرسيد: آيا قيمت انگشتر را مى دانستى ؟
مسلمان : آرى
يهودى : آن گونه كه پيداست ، تو فقير هم هستى .
مسلمان : آرى
يهودى : فكر نكردى كه اين انگشتر را بفروشى و زندگى خود را تاءمين نمايى ، به ويژه اينكه يهودى بودن من بهانه خوبى بود كه اين انگشتر را تصاحب كنى !
مسلمان : چرا همين فكر را كردم !
يهودى : پس چرا انگشتر را به من دادى ، من كه نمى دانستم تو پيدا كرده اى ؟
مسلمان : ما به روز معاد معتقديم ، با خود گفتم اگر امروز اين انگشتر را به صاحبش ندهم ، فرداى قيامت هنگام حساب و كتاب ، ممكن است وقتى كه پيامبر ما حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله همراه پيامبر شما حضرت موسى عليه السلام با هم نشسته باشند، تو شكايت مرا به پيامبر خود موسى عليه السلام كنى ، و حضرت موسى عليه السلام اين شكايت را به پيامبر ما حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله كرده و بگويد اين شخص كه از امت تو است ، چنين كارى كرده است ، آنگاه پيامبر ما جواب پيامبر شما را نداشته باشد. من امروز براى اينكه آبروى پيامبرمان در روز قيامت را خريده باشم ، انگشتر را آوردم و تحويل دادم !(40)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
10-10-2021, 17:42
نتيجه خودبينى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى امام صادق عليه السلام دوستان خود را نصيحت مى كرد كه حسود خودبين نباشند، آنگاه اين قصه را بازگو كرد:
سياحت و گردش از دستورهاى آيين عيسى عليه السلام بود، لذا عيسى خودش بسيار به گردش مى پرداخت در يكى از گردشها با شخصى همسفر شد، همچنان با هم در صحرا و بيابان مى گشتند، تا به دريا رسيدند، عيسى عليه السلام از روى حقيقت گفت : بنام خدا، و بر روى آب به راه افتاد، همسفر عيسى عليه السلام از روى حقيقت گفت : بنام خدا، و بر روى آب به راه افتاد، همسفر عيسى عليه السلام از روى آب به راه افتاد، به وسط دريا كه رسيدند، همسفر عيسى عليه السلام با خود گفت من با عيسى عليه السلام چه فرق دارم ، او اگر روى آب راه مى رود، من هم راه مى روم ، خودبينى او را به اين گفتار واداشت .
هماندم در آب فرو رفت ، آه و ناله اش بلند شد، عيسى دستش را گرفت و پرسيد چه گفتى كه در آب فرورفتى ؟
گفت : گفتم : من با عيسى عليه السلام چه فرق دارم ، خودبينى مرا گرفت كه چنين گفتم .
عيسى عليه السلام گفت : بلند پروازى كردى ، از اين رو نزديك بود غرق شوى ، حال از كرده خود توبه كن و با من بيا، او توبه كرد و با عيسى به راه خود ادامه داد، امام صادق عليه السلام پس از نقل اين ماجرا فرمود: بنابراين پرهيزكار باشيد و بر يكديگر حسد نبريد.(41)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
13-10-2021, 19:16
دعاى نيمه شب و فرار دشمن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سال پنجم هجرت پيامبر صلى اللّه عليه و آله به مدينه بود، مى توان گفت آغاز توسعه پيروزى انقلاب به رهبرى پيامبر صلى اللّه عليه و آله بود، ضد انقلاب از مشركان و يهود و نصارى و منافقان دست به دست هم داده بودند تا انقلاب نوپاى اسلام را از پاى در آورند، در جنگ بدر و... با اينكه جمعيت دشمن چند برابر بود، از دست سربازان رشيد اسلام شكست مفتضحانه خوردند، ولى همچون مار زخم خورده ، اين بار تمام حزبها و طوايف و يهود و نصارى را براى يك جنگ بزرگ بر ضد اسلام دعوت كردند، دعوت آنها پذيرفته شد، سپاه انبوهى از دشمن براى سركوبى مسلمانان به سوى مدينه حركت كردند.
مدينه در محاصره دشمن در آمد، قبل از ورود دشمن ، مسلمانان به فرمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله دور تا دور مدينه ، خندق كنده بودند، خندق مانع از آن شد كه دشمن به طور گروهى وارد مدينه شود، اما پشت خندق همچنان ماند، عبور و مرور مسلمانان مدينه را به بيرون از مدينه قطع كرد.
و در حقيقت وقتى كه دشمن نتوانست جنگ كند، مسلمانان را در فشار اقتصادى قرار داد، حدود يكماه از اين جريان گذشت ، فشار گرسنگى ، محاصره ، سرما و دلهره و ناامنى ، مسلمانان را سخت نگران و ناراحت كرده بود، آنچنان فشار زياد بود كه ابوسعيد به حضور پيامبران صلى اللّه عليه و آله رسيده ، و عرض كرد جانها به لب آمده و كارد به استخوان رسيده است .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله همان لحظه با ياران خود به مسجد ((فتح )) رفتند و در آنجا دست به دعا و نيايش پرداختند، ناگهان ديدند پيامبر صلى اللّه عليه و آله رو به جمعيت كرد و گفت : آيا در ميان شما كسى هست كه برود بيرون مدينه نزديك اردوگاه دشمن ، از آنها خبر بياورد، گرسنگى و فشار در حدى بود كه كسى جواب اين سؤ ال را نداد، پيامبر بار سوم به يكى از مسلمانان به نام ((حذيفه )) فرمود: تو برو و خبر بياور، حذيفه فرمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله را گوش كرد، شبانه در راهى كه دشمنان او را نبينند، به طرف اردوگاه دشمن رفت ، ديد باد و طوفان ، تمام تشكيلات ، دشمن را به هم زده و خيمه ها را در هم ريخته است .
حذيفه گويد: ابوسفيان از خيمه اى بيرون آمد و گفت : اى گروه قريش ديگر جاى توقف نيست ، زيرا حيوانات سم دار و بى سم هلاك شدند، فرار كنيد جز فرار چاره اى نيست .
اين را گفت و سوار بر مركب شده و فرار كرد و دنبالش ، پيروانش پا به فرار گذاشتند، برگشتم به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، ديدم هنوز پيامبر در مسجد به نماز و دعا مشغول است ، تا مرا ديد عباى خود را به من پيچيد تا از سرما محفوظ شوم ، آنگاه گزارش خود را دادم .(42) https://www.ayehayeentezar.com/clear.gif (https://www.ayehayeentezar.com/editpost.php?p=503570&do=editpost)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
13-10-2021, 19:19
فرمان ايست به هواپيماى غول پيكر جت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

فراموش نمى كنم در كوپه ترن ، با يك دانشمندى كه دكتر داروساز بود، هم صحبت شدم ، از هر درى سخن به ميان آمد، در ميان حرفهايش قصه لطيف و زيبائى گفت كه دوست دارم شما هم آن را بشنويد، گفت :
روزى براى انجام ماءموريت ، سوار هواپيماى غول پيكر جت شدم كه از آبادان به تهران پرواز مى كرد، وقتى كه هواپيما از زمين برخاست با خود گفتم : بنازم به مغز بشر، چه اعجوبه اى ساخته ؟ دستت درد نكند بشر چه خدمت بزرگى كردى ، من كه مى بايست اين راه طولانى فاصله آبادان تا تهران را ماهها بپيمايم ، يكساعته مى پيمايم ، آفرين بر تو اى بشر، زنده باد فكر و مغز و انديشه ات اى بشر.
ولى حتى يكبار هم به ذهنم نيامد كه بگويم بنازم بدست قدرتت اى خداى بزرگ كه چنين استعداد و مغزى به بشر دادى ، تا اين اعجوبه را ساخت .
در اين فكرها غرق بودم ، حدود يك ربع ساعت از حركت هواپيما بيشتر نمى گذشت ، كه ناگهان از سوى ناظم هواپيما با بلندگو اعلام شد: نظر به اينكه هوا طوفانى و نامساعد، است و ادامه حركت به تهران خطرناك به نظر مى رسد، هم اكنون به آبادان برمى گرديم .
تا اين اعلام را شنيدم ، ناگهان اين آيه قرآنى همچون زنگ در كنار لاله گوشم به صدا در آمد: ((يسبح لله ما فى السماوات و ما فى الارض ؛ آنچه در آسمانها و زمين است ، خدا را مى ستايند.))
افسوس خوردم كه چرا من فقط بشر را ستودم ، حتى يك بار نگفتم بنازم به قدرت خدا.
به خود گفتم ديدى همين اعجوبه غول پيكر، با فرمان ايست خدا، به جلو نرفت و برگشت ، بنابراين همه امور در دست او است ، نخست بايد او را ستود، و سپس از تلاش هاى طاقت فرساى بشر براى پيشبرد تمدن علم و صنعت تمجيد و سپاس كرد، از آن پس نخست از خداوند مهربان سپاس ‍ مى كنم ، بعد از بندگانش ، همان خدايى كه بزرگترين نقشه خائنانه امپرياليسم آمريكا را در حمله نافرجام هواپيماهاى مجهز خود به تهران براى نجات جاسوسها، آن چنان شكست مفتضحانه داد (43) كه مى توان آن را از شگفتيهاى حوادث عصر حاضر خواند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
16-10-2021, 20:34
شعارهاى كوبنده بر ضد دشمن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سال سوم هجرت فرا رسيد، دشمنان زخم خورده اسلام در جنگ بدر با تداركات مجهز جنگى به فرماندهى ابوسفيان براى سركوبى مسلمانان عازم مدينه شدند، پيامبر صلى اللّه عليه و آله به محض اطلاع از عزم دشمن ، سكوت نكرد، بيدرنگ مسلمانان را جمع كرد، و براى جلوگيرى از دشمن ، از مدينه خارج شدند و در سرزمين احد در برابر دشمن قرار گرفتند.
در مراحل اول مسلمين بر سپاه دشمن پيروز شده بودند، ولى غفلت مسلمين در نگهدارى تنگه كنار كوه باعث شد كه مشعل پيروزى به دست دشمنان افتاد، آرى اگر مسلمانان لحظه اى غفلت كنند و جبهه دفاعى خود را رها سازند، دشمن از كمين ظاهر خواهد شد، و اين مطلب حساس در هر زمانى هست ، و ما امروز به خصوص بايد بيشتر از هميشه هوشيارانه سنگرها را حفظ كنيم .
در پايان جنگ ، ابوسفيان رهبر مشركين براى اغواى مردم ، خواست فتح خود را در ميدان ((احد)) به عقيده بت پرستى مربوط سازد، شروع به ستودن بت كرد و گفت : ((اعل هبل اعل هبل ؛ بزرگ و زنده باد بت هبل )).
طوفان مصائب و گرفتاريها و خستگى ها، رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله را از وظيفه مقدس تبليغ و دفاع از توحيد باز نداشت ، بى درنگ با همان آهنگ در پاسخ ابوسفيان فرمود: ((اللّه اعلى و اجل ))؛ خدا بزرگتر و ارجمندتر است .))
مسلمانان به فرمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، اين شعار كوبنده را با هم گفتند. ابوسفيان بار ديگر به نام بت ((عزى )) فرياد زد و گفت : ((ان لنا العزى و لاعزى لكم ؛ ما بت عزى داريم و شما بت عزى نداريد)). يعنى از اين رو ما پيروز شديم و شما مغلوب .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله بى درنگ با دهانى پر از خون در جواب فرمود:
اللّه مولينا و لا مولى لكم ؛ اى ابوسفيان اگر شما بت عزى داريد، ما خدا داريم ، او صاحب و رهبر ما است نه شما.
مسلمين نيز با فريادهاى پى در پى اين شعار را گفتند.
ابوسفيان كه مكرر پاسخ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله را مى شنيد، دنبال سخن را قطع كرد و گفت : كار جنگ به نوبت است ، روزى به نفع شما است و روزى به نفع ما.
رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله ، سكوت اختيار نكرد و اين جواب دندان شكن را داد:
((لا سواء قتلاكم فى النار و قتلانا فى الجنة ؛ نه هرگز، اين دو سپاه يكسان نيستند، كشته هاى شما در آتش دوزخ هستند، و كشته هاى ما در بهشت مى باشند.))
آخرين سخن ابوسفيان اين بود: وعده جنگ ما با شما سال ديگر. رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله در آن بحران خطرناك ، اين سخن را نيز بى جواب نگذاشت ، به مسلمين فرمود بگوييد: چنين باشد.(44)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
16-10-2021, 20:34
توجه به روز حسرت قيامت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از نامهاى قيامت ((يوم الحسرة )) (روز حسرت ) است چنانكه اين مطلب در آيه 39 سوره مريم تصريح شده است .
آية اللّه العظمى بروجردى مرجع كل ، در وعظ و نصيحت خود، به طور مكرر از اين جمله ياد مى كرد، خطيب توانا آقاى فلسفى مى نويسد: روزى من تنها در محضر ايشان در اطاق اندرونى نشسته بوديم ، به يك مناسبت فرمود:
روز قيامت يوم الحسرة (روز افسوس خوردن ) است ، كه افراد به گذشته دنياى خود و غفلت هايى كه داشته اند افسوس مى خوردند، در اين وقت ديدم چنان پرده اى از اشك روى چشمشان آمد كه گويى هم اكنون قيامت است و آن يوم الحسرة براى ايشان مجسم مى باشد.(45)
آرى آقاى بروجردى اين گونه به معاد مى انديشيدند، و به ياد حسرت و افسوس آن روز، دگرگون مى شدند. كه قرآن مى فرمايد:
حتى اذا جائتهم الساعة بغتة قالوا يا حسرتنا على ما فرطنا فيها و هم يحملون اوزارهم على ظورهم ؛ اى افسوس بر ما كه در مورد (اندوختن ذخيره براى ) قيامت كوتاهى كرديم ، و آنها بار سنگين گناهايشان را بر دوش مى كشند. (انعام :31)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-10-2021, 15:57
دكتر ايادى بهايى ، سلطان بى تخت و تاج
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در عصر رژيم منحط محمدرضاپهلوى ، بهايى ها آن چنان در همه جا حتى در سطح وزارت نفوذ كرده بودند، كه مى خواستند ايران را اسرائيل دوم كنند، هويدا بهايى حدود سيزده سال نخست وزير اين مملكت بود، در همه جا اعمال نفوذ آنها ديده مى شد، از اين رو آية اللّه العظمى بروجردى (ره ) نسبت به اين مسئله ، فوق العاده حساس بود و اقدامات مهم براى قلع و قمع آنها نمود، كه يكى از آنها سخنرانيهاى خطيب توانا حجة الاسلام محمد تقى فلسفى به نمايندگى از آقاى بروجردى ، در مسجد شاه سابق تهران بود كه مستقيم ، در ماه رمضان سال 1334 شمسى در راديو پخش مى شد، و در همين سال ضربات سنگينى بر بهائيان وارد گرديد.
حتى دكتر ايادى طبيب مخصوص شاه ، بهايى بود.
آقاى فلسفى مى نويسد: در يكى از سخنرانيهاى ماه رمضان سال 1334 شمسى كه در راديو هم پخش مى شد، خطاب به شاه ، به طور صريح گفتم :
مملكت ما اين همه طبيب متخصص مسلمان دارد، مردم ناراحت هستند از اينكه دكتر ايادى بهايى طبيب مخصوص شما است ، او را عوض ‍ كنيد.
ولى شاه او را عوض نكرد، حتى يك نفر به من گفت شاه ناراحت شده و گفته است : اينها به طبيب من چه كار دارند؟
وقتى كه بعد از انقلاب كتاب ارتشبد حسين فردوست به نام ((ظهور و سقوط سلطنت پهلوى )) (كه در دو جلد چاپ شده ) را خواندم معلوم شد كه شاه هرگز نمى توانست دكتر ايادى را عوض كند، فردوست مى نويسد:
من كه در دريا بودم ، نمى دانستم كه آيا شاه بر ايران سلطنت مى كند يا دكتر ايادى ؟ زيرا دكتر ايادى بهايى ها را در همه جا گمارده و بر مردم مسلط كرده بود.
سپس مى نويسد: در زمانى كه فلسفى در راديو درباره بهائيان صحبت مى كرد، شاه به ايادى گفت : ((ديگر مقتضى نيست در ايران بمانى ، مدتى به خارج از ايران برو.))
فردوست مى نويسد: من يكبار مشاغل او را كنترل كردم ، به 80 شغل رسيد، محمد رضا در حضور من از او ايراد گرفت كه 80 شغل را براى چه مى خواهيد؟ ايادى با شوخى جواب داد و گفت : ((مى خواهم مشاغلم را به صد برسانم !))
اين خود نمونه كوچكى است از شيوه حكومت محمدرضا. در زمان هويدا (نخست وزير شاه ) دكتر ايادى تا توانست وزير بهايى وارد كابينه كرد، و اين وزراء بدون اجازه او حق هيچگونه كارى نداشتند.... و بر همين اساس مى توان كتاب نوشت كه آيا ايادى بهايى در ايران سلطنت مى كرد يا محمد رضا؟(46)
آقاى فلسفى در نتيجه گيرى مى نويسد:
چيزى كه من از نظر سياسى دريافتم اين بود كه انگليس فلسطين را به دست يهود مركز صهيونيست ها كرد، و آمريكا مى خواست ايران را به دست افرادى نظير دكتر ايادى مركز بهائى ها كند، و در خاورميانه دو پايگاه داشته باشد.(47)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-10-2021, 15:58
نامه رسان غيور و شجاع
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله در سال ششم هجرت ، تصميم گرفت براى پادشاها و رؤ ساى جمهور و زمامداران كشورها نامه بنويسد و آنها را به اسلام دعوت كند.
در آن زمان هر چند كشورهاى متعدد وجود داشت ، اما كشورهاى ايران و كشور روم ، دو كشور بزرگ و قدرتمند آن زمان بودند و به عنوان دو ابرقدرت جهان به شمار مى آمدند.
در ميان پادشاهان و زمامداران كشورها، آوازه ((خسرو پرويز)) طاغوت گردنكش ايران به دنيا پيچيده بود، او را شاهنشاه و خدايگان و اعيلحضرت قدر قدرت همايونى مى خواندند، او آنچنان در كبر و غرور فرو رفته بود كه كسى جرئت عرض اندام با او را نداشت .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله نامه اى براى او به عنوان دعوت او به اسلام نوشت ، و آن نامه را به يكى از ياران شجاع و با شهامت خود به نام عبداللّه پسر حذافه داد، تا آن را به دربار خسرو پرويز كه در مدائن بود برده و شخصا نامه را به دست خسرو پرويز بدهد.
سفير پيامبر صلى اللّه عليه و آله نامه را گرفت و سوار به شتر شده از مدينه به سوى مدائن حركت كرد، و پس از پيمودن اين راه طولانى ، خود را به كاخ آسمان خراش شاهنشاه ايران رساند، و با اينكه خطراتى او را تهديد به قتل مى كرد، به انجام اين وظيفه مهم همت گماشت .
دربانان جلو او را گرفتند، او گفت : من سفير پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله هستم ، نامه اى از طرف او براى خسرو پرويز آورده ام و ماءمورم كه خود نامه را به دست خسرو بدهم .
دربانان مطلب را به شاه گزارش دادند، خسرو پرويز اجازه ورود داد، و قبل از ورود سفير، دستور داد كاخ را به زيور و زينت آراستند تا زرق و برق كاخ ، چشم سفير را خيره كرده و دل او را بربايد.
عبداللّه بى آنكه تحت تاءثير تشريفات و زرق و برق كاخ قرار گيرد با كمال عادى ، بى آنكه خم شود و يا خاك زمين را به احترام اعليحضرت ببوسد، وارد كاخ شد و در برابر شاه ايستاد.
خسرو به يكى از درباريان گفت : ((نامه را از سفير پيامبر بگير و به من بده .))
عبد اللّه : خير، من نامه را به كسى نمى دهم ، ماءموران آن را فقط به دست تو بدهم .
خسرو پرويز ناچار دست دراز كرد و نامه را از عبداللّه گرفت ، آن را به دست ترجمه كننده داد تا به فارسى ترجمه كند، ترجمه كننده اولين فراز را چنين ترجمه كرد:
((از جانب محمد فرستاده خدا به سوى كسرى ، بزرگ فارس ...)) ترجمه كننده تا به اينجا رسيد، خسرو پرويز دگرگون شد و فرياد كشيد كه واعجبا، فرستنده نامه كيست كه چنين جرئت كرده و نام خود را بر نام من مقدم داشته است ، ديگر نگذاشت بقيه نامه را ترجمه كند، نامه را گرفت و قطعه قطعه كرد و جيغ مى كشيد كه آيا محمد بايد چنين نامه اى براى من بنويسد او از رعيت ها و بردگان من است ، و سپس فرياد زد، اين نامه رسان جسور را بيرون كنيد.
عبداللّه بى آنكه از اين بادها و توپهاى خالى بلرزد، از مجلس بيرون آمد و سوار بر شترش شده و به طرف مدينه حركت كرد، خوشحال بود كه ماءموريت خود را انجام داده است ، پس از آنكه به مدينه رسيد يك راست خدمت پيامبر صلى اللّه عليه و آله رفته و گزارش سفر خود را به عرض ‍ رساند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله نه تنها از اين خبر ناگوار نلرزيد و خود را نباخت ، بلكه با كمال بردبارى فرمود: فال نيك بزنيد، او نامه را پاره پاره كرد، خداوند ملك و سلطنتش را از هم متلاشى خواهد كرد، و اين خاكى را هم كه داده در حقيقت خاك كشور ايران را با دست خود در اختيار ما گذاشته ، بزودى ايران به دست مسلمانان خواهد افتاد.
خسرو پرويز كه از اسب غرور پايين نيامده بود، نامه تهديدآميزى براى بازان پادشاه يمن فرستاد، يمن در آن روز تحت الحمايه ايران بود.
در آن نامه نوشت وقتى كه نامه من رسيد دو مرد چابكى به سوى مدينه نزد محمد بفرست تا او را دستگير كرده و به دربار من تحويل دهند.
وقتى كه اين فرمان به دست بازان رسيد، بازان كه نمى توانست از فرمان همايونى اعليحضرت سرپيچى كند، بيدرنگ دو نفر از افراد ورزيده و شجاع از ميان ارتش خود برگزيد و آنها را همراه نامه اى به پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، به ضميمه فرمان شاهنشاه ايران به سوى مدينه فرستاد. اين دو نفر به نام ((بابويه )) و ((خرخسره )) كه اصلا ايرانى بودند، طبق مد آن روز ايران ، بند زرين به كمر بسته و بازو بند طلا و دست داشتند، با سبيلهاى بلند و ريشهاى تراشيده به حضور رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيدند، و گزارش خود را دادند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله تا هياءت و شكل آنها را ديد فرمود: ((چه كسى به شما دستور داده كه به اين صورت در آييد؟))
گفتند: صاحب ما خسرو پرويز چنين فرمان داده .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: اما پروردگار من فرموده : سبيل را بچينم و موى صورت را بگذارم ، خوب حالا بنشينيد.
آنگه پيامبر صلى اللّه عليه و آله آنها را دعوت به اسلام كرد و آياتى از قرآن را براى آنها خواند، آنها نپذيرفتند و اصرار كردند كه جواب ما را بده ، تا اينكه پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: فردا صبح نزد من آييد تا پاسخ شما را بدهم . آن دو نفر صبح به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رفتند، پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: شب گذشته فلان ساعت ، خسرو پرويز به دست پسرش شيرويه كشته شد، برگرديد يمن و جريان را به بازان بگوييد، اگر بازان به اسلام گرويد كه حكومتش ادامه مى يابد و گرنه به سرنوشت خسرو پرويز خواهد رسيد.
اين دو نفر به يمن برگشتند و گزارش خود را به باذان دادند، از طرف ايران نيز نامه اى به دست بازان رسيد، در آن نامه شيرويه نوشته بود، من پدرم را كشتم ، از مردم يمن براى من بيعت بگير و به آن مردى كه در حجاز، دعوت به پيامبرى خود مى كند، كارى نداشته باش .
باذان با تطبيق نامه شيرويه و خبردادن پيامبر صلى اللّه عليه و آله در مورد قتل خسرو پرويز، فهميد كه به راستى محمد صلى اللّه عليه و آله پيامبر خدا است ، به او وحى مى رسد، قلبا به او ايمان آورد و عده زيادى از مردم ايران كه در يمن بودند به اسلام گرويدند.(48)
به اين ترتيب ، خسرو پرويز به نتيجه تكبر و غرور خود رسيد، و عبداللّه سفير پيامبر صلى اللّه عليه و آله با كمال عزت و شكوه ، ماءموريت خود را انجام داد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-10-2021, 15:58
پاسخ ‌هاى دندانشكن اسير مسلمان به امپراطور روم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در يكى از جنگهاى مسلمانان با كشور پهناور و قدرتمند روم ، عبداللّه بن حذافه با هشتاد نفر مسلمان ، به دست روميان اسير شدند.
اين گروه را به حضور ((هرقل )) امپراطور روم بردند، در اين ملاقات ، امپراطور روم به عبداللّه چنين گفت :
((بيا و آيين ما مسيحيت را بپذير تا تو را آزاد كنم .))
عبداللّه : نه ، هرگز من از آيين محمد صلى اللّه عليه و آله دست نمى كشم .
امپراطور: اگر آيين مرا بپذيرى ، مقام ارجمندى را به تو خواهم داد.
و آن گونه كه مى نگرم شخص شايسته هستى ، در اين صورت تو را در حكومت و زمامدارى شريك خود مى سازم .
عبداللّه : نه ، غير ممكن است كه من از اسلام خارج گردم ، اگر همه آنچه را كه در قلمرو حكومت تو است به من بدهى به اندازه يك چشم بهم زدن ، از اسلام بيرون نمى روم .
امپراطور روم از راه تهديد وارد شد، دستور داد، عبداللّه را به دار آويزان كردند، و به ظاهر گفت تيربارانش كنيد اما حاضران ديدند كه اصلا چهره عبداللّه عوض نشده ، و او همچنان مقاومت مى كند.
به فرمان امپراطور، او را از دار به پايين آوردند دستور داد ديگ بزرگى آوردند و روغن زيتون در آن ريخته و آن ديگ را روى آتش گذاشتند، همين كه جوش آمد، يكى از اسيران مسلمان را در آن روغن گداخته افكندند، بيدرنگ گوشتهاى او از استخوان جدا گرديد، و استخوانهاى بدنش روى ديگ قرار گرفت .
امپراطور به عبداللّه گفت : اگر آيين مسيحيت را نپذيرى ، تو را نيز اين چنين در ميان روغن زيتون ديگ مى سوازنم .
عبداللّه باز پيشنهاد قيصر را رد كرد.
به فرمان امپراطور، عبداللّه را نزديك ديگ آوردند تا او را ميان ديگ بيفكنند، وقتى كه عبداللّه نزديك ديگ رسيد گريه كرد، قيصر دستور داد او را برگرداندند، به او گفت چرا گريه مى كنى ؟
عبداللّه گفت : گريه ام از ترس مرگ نيست ، بلكه گريه ام از اين رو است كه كاش به تعداد موهاى بدنم ، جان مى داشتم ، و همه را در راه بزرگداشت اسلام فدا مى كردم .
فرمانفرماى روم ، از خلوص و شهامت و دلاورى عبداللّه حيران و مبهوت شد، و آنچنان عبداللّه به نظرش بزرگ جلوه كرد كه به او گفت : ((اگر آيين مسيحيت را بپذيرى ، دخترم را همسر تو كرده و نصف كشورم را به تو واگذار مى نمايم ))
عبداللّه : نه هرگز، اسلام عزيز را رها نمى كنم .
امپراطور: حال كه مطلب به اينجا كشيد، بيا و سرم را ببوس تا تو را آزاد كنم .
عبداللّه : نه اين كار را هم نمى كنم ، سر يك فرد سركش و طاغوت را نمى بوسم .
امپراطور: اگر سر مرا ببوسى ، تو و همه اسيران مسلمان را آزاد خواهم كرد.
عبداللّه : حال كه آزادى ديگران در پيش است ، حاضرم سرت را به يك شرط ببوسم .
امپراطور: هر طور كه خودت مى خواهى ببوس .
عبداللّه آستين خود را به پيشانى امپراطور روم گذاشت و سر او را به نيت بوسيدن آستينش بوسيد، و در نتيجه امپراطورى روم ، او و همراهانش را آزاد ساخت .
وقتى كه عبداللّه با همراهان به مدينه بازگشت و قصه خود با قيصر روم را بيان نمود، مسلمانان شهامت ؛ غيرت و مردانگى او را ستودند، و در مسجد همه مسلمين از عبداللّه احترام و تجليل كرده و سر او را بوسيدند.
امپراطور روم آنچنان فريفته شهامت و جوانمردى عبداللّه شده بود كه در ضمن نامه اى كه براى حاكم مسلمين نوشت ، از عبداللّه يادى كرد و گفت : ((اگر اين مرد پيرو آيين ما بود، او را تاسرحد پرستش ، مى ستوديم .))
آرى اين بود زندگى مردانه و شكوهمند يكى از دست پروردگان و فرهيختگان مكتب پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله كه تا اين حد، با سرافرازى و سربلندى زيست و استقلال و عزت و آبروى خود و مسلمانان را در كشور ديگر، حفظ كرد.(49)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
21-10-2021, 21:00
چهره پرشكوه جعفر طيار در كشور بيگانه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سال پنجم بعثت بود. مسلمانان در فشار بسيار سخت قرار گرفتند، گروهى تصميم گرفتند همراه جعفر طيار به كشور حبشه پناهنده شوند. جعفر با گروهى از مسلمانان به حبشه مهاجرت كرد و در آنجا به انجام برنامه هاى مذهبى و تبليغ اسلام پرداختند.
كفار قريش در مكه به دست و پا افتادند، و به گرد هم نشستند و تصميم گرفتند دو نفر از افراد چابك و ورزيده خود را يه همراه هداياى گرانقيمت نزد نجاشى امپراطور حبشه بفرستند، و از او بخواهند كه جعفر و همراهانش را از كشور حبشه اخراج نمايد.
اين دو نفر به نام عمرو عاص و عماره ، انتخاب شده و همراه هداياى نفيس سوار كشتى شده و خود را به حبشه رساندند.
نخست سراغ اطرافيان شاه حبشه رفته ، و به هر يك هديه اى دادند و قصه خود را گفتند و از آنها خواستند كه در رسيدن به هدف ، در حضور شاه ، ما را كمك كنيد.
ساعات ملاقات با پادشاه حبشه نزديك شد، عمرو عاص و عماره ، هداياى نفيس خود را برداشته وارد قصر شدند، به محض اينكه به حضور نجاشى رسيدند، در فاصله چند قدمى ، به سجده افتاده و همچون غلامان دربار با كمال ادب دست به سينه در برابر حريم شاه ايستادند، و سپس ‍ هداياى خود را تقديم كردند و با اجازه اعليحضرت ، خواسته خود را گفتند، و اطرافيان نيز به كمك آنها شتافته و آنها را تاءييد مى كردند.
نجاشى كه مرد با تجربه و فهميده بود، فريب ظاهر آنها را نخورد و گفت : من نمى توانم تنها به قاضى بروم ، و بدون بودن طرف شكايت شما، داورى كنم ، بايد نماينده مسلمان هم باشد و حرفش را بزند تا قضاوت كنم .
نجاشى براى مسلمانان پيام فرستاد، كه ساعت معينى حضور يابند تا به شكايت آن دو نفر رسيدگى شود.
جعفر طيار، به مسلمانان همراهش گفت : ((وقتى به حضور شاه رفتيم هيچكس سخن نگويد، مرا نماينده خود كنيد، من به جاى شما سخن مى گويم )) مسلمانان اين پيشنهاد را پذيرفتند.
ساعت ملاقات فرا رسيد نمايندگان كفار قريش ، با پارتى بازى اطرافيان شاه ، كنار مسند قرار داشتند، شاه نيز در مسند نشسته بود، اجازه ورود داده شد ناگهان ديدند مسلمانان با جعفر طيار به طور عادى و معمول وارد شدند.
برخلاف انتظار شاه و اطرافيان ، سجده و خم شدن از مسلمانان ديده نشد، بلكه با كمال وقار و شكوه خاص حاضران را به خود جلب كردند.
نمايندگان قريش كه پى بهانه مى گشتند، همين بى اعتنايى مسلمانان را بهانه قرار دادند، و خطاب به شاه چنين اظهار داشتند: ((اعليحضرتا! حال ثابت شد كه حق با ما است ، ديدى كه اينها به مقام سلطنت جسارت كرده و اين چنين بر خلاف ادب رفتار نمودند.))
جعفر بى آنكه خود را ببازد، دهان گشود و گفت : ((ما طبق وظائف مذهبى خود براى غير خدا را ببازد، دهان گشود و گفت : ((ما طبق وظائف مذهبى خود براى غير خدا سجده نمى كنيم .)) سپس مطالبى از اصول اسلام و اهداف پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله را با زيان بسيار شيوا بيان كرد.
آن چنان سخنان جعفر و شيوه ملاقات عزتمند او و همراهانش ، جالب بود كه همه اهل مجلس و شخص شاه ، مرعوب واقع شده و شاه شخصا با جعفر به گفتگو و سؤ ال و جواب پرداخت ، در پايان به آنها گفت : ((آفرين به شما و كسى كه از پيش او آمده ايد، شما در اين كشور آزاديد، و دستور مى دهم كه همه امكانات را در اختيار شما بگذارند.))
عمر و عاص همين كه لب به اعتراض گشود، نجاشى چنان سيلى به صورتش زد كه دست به صورت گرفت و از مجلس خارج گرديد. جعفر و همراهان پانزده سال در حبشه ماندند و بذر اسلام خواهى را در قلب نجاشى قلوب مردم حبشه پاشيدند و سپس به مدينه بازگشتند.(50)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
21-10-2021, 21:00
برخورد شديد اسلام با گرانفروش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مگر نه اين است كه تجارت و داد و ستدها يكى از مهمترين پايه هاى اقتصاد و كسب امكانات مادى است ، مگر از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله نشنيده ايم كه اگر بركت را به ده قسم كنيم ، نه قسمت آن در تجارت است و در پرتو تجارت ، از اندوخته هاى مردم بى نياز خواهيم شد و چشم طمع به اين و آن نمى دوزيم (51) و....
از اين رو بايد اجناس خود را در معرض تجارت و داد و ستد قرار داد، پولها و كالاها را نبايد احتكار و گنج كرد بايد، براى تحصيل آسايش ‍ اقتصادى ، سفرها كرد و از وطن دور شد و راههاى درازى را پشت سرگذاشت .
پيشواى راستين حضرت امام صادق عليه السلام نان خور بسيارى داشت او نمى توانست به آنان بى توجه باشد و نيازمنديهاى آنان را ناديده انگارد:
قافله بازرگانان اجناس خود را آماده كرده عازم حركت به سوى ((مصر)) بودند، چه خوبست ((مصادف )) (يكى از غلامان امام صادق عليه السلام ) نيز به همراه كاروانيان حركت كند و همانند آنان تجارت نموده ، تا از سود آن بهره مند شويم .
امام صادق : اى مصادف ! اين هزار دينار را بگير و كمال آمادگى را داشته باش ! و به همراه كاروان بازرگانان به سوى مصر برو و با اين پول تجارت كن !
مصادف : من غلام تو هستم ، آنچه دستور بفرمايى با كمال ميل انجام مى دهم .
مصادف با آن هزار دينار، اجناسى خريده و به همراه قافله تجار، به سوى مصر رهسپار شد.
راه بين مدينه و مصر، طولانى است ، چه مى شود كرد، بايد تجارت نمود، سختى و رنج راه ، به خاطر تجارت است ، شايد در اين تجارت ، سود فراوانى ببريم و پيمودن آن همه راه خسته كننده ، بى نتيجه نماند.
ديوارهاى مصر و درختان آن از دور پيداست ، هر لحظه كاروانيان كه خسته و كوفته شده اند، منتظرند به مصر برسند، و رفع خستگى كنند، سپس كالاى تجارتى خود را به بازار آورده ، در معرض فروش قرار دهند.
هنوز از دروازه شهر وارد نشده بودند كه به وسيله گروهى ، خبر خوشى به گوش آنان خورد.
- اى مردمى كه در مصر بوديد و از اوضاع بازار و تجارت شهر اطلاع داريد، و گويا شما نيز بازرگان بوديد، اجناس خود را در اين شهر فروخته ايد و هم اكنون بيرون مى رويد، بازار در چه وضع هست ؟!
- مژده ....مژده .... كالاهاى شما در اين شهر مرغوب و كمياب است ، مشتريان و خواهان بسيار دارد، خاطر جمع باشيد، سود خوبى نصيب شما مى شود.
- وه ... وه ! چه خبر خوشى و چه مژده خوبى ! بنابراين بسيار شايسته است ، با هم تصميم بگيريم و اجناس خود را از قرار هر دينارى به كمتر از يك دينار سود ندهيم . نه ، نه ! تنها تصميم كافى نيست ، بايد همه افراد ما سوگند ياد كنند كه جنس خود را به هر دينارى ، يكدينار استفاده بفروشند، نه كمتر! (همه با هم سوگند ياد كردند).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
21-10-2021, 21:01
بازار آشفته !

مگر امروز چه خبر است ؟! بازار عوض شده ، آشفتگى عجيبى رخ داده ، فلان جنسها گران شده است ما كه در عمر خود چنين ((بازار سياهى )) نديديم . ولى چه مى شود كرد، ما نياز لازم به آن اجناس داريم ، بايد به هر قيمت هست خريد. بايد شتاب كرد، مشترى هاى بسيار، دور كالاها را گرفته اند، راستى اين اجناس چقدر گران شد؟ بله ، مردم به اين جنسها نيازمندند، و كمياب هم هست .
به اين ترتيب ((مصادف )) با هزار دينار خود، هزار دينار استفاده برد، و به همراه كاروان با كمال خردسندى به مدينه بازگشت .
او با خود مى انديشيد، كه در تجارت خود موفق شده و مولاى او حضرت صادق عليه السلام قطعا او را تحسين خواهد كرد و به او آفرين مى گويد:
هر كدام از هزار دينار را در كيسه اى قرار داد و با شكوه خاصى خود را نزد امام صادق عليه السلام رسانيد، و آن دو كيسه را در حضور حضرت نهاد.
- قربانت گردم ! اين كيسته اصل سرمايه است و اين ديگرى سود تجارتى آن !
امام صادق : وه ! اين سود، بسيار است ، راستى بگو ببينم ، ماجرا از چه قرار بوده ؟ و با آن كالا چه كرديد و چگونه چنين نفع كلانى را به دست آورده ايد؟!
مصادف : جنس ما در مصر، هم خواهان بسيارى داشت و هم كمياب بود، ما با هم ، سوگند ياد كرديم كه از هر دينارى ، يك دينار منفعت بگيريم .
امام صادق : آه ...آه ... شما با همديگر، هم سوگند شديد كه آنقدر سود از مسلمانان بگيريد! نه ، نه ، من فقط سرمايه خودم را بر مى دارم ، كيسه سود را بردار. من احتياجى به آن ندارم . ((يا مصادف ! مجادلة السيوف اهون من طلب الحلال ؛ اين مصادف ! جنگيدن با شمشيرها، آسانتر از به دست آوردن مال حال است ))(52)
به اين ترتيب ، پيشواى ششم ما امام صادق عليه السلام اعلان تنفر از مسلمانانى كه به خاطر استفاده بسيار، ((بازار سياه )) به وجود مى آوردند، كرد، و به اين وسيله يكى از دستورات اجتماعى فروزان اسلام را به جهانيان آموخت كه بايد مال طيب و پاكيزه را تحصيل كنند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
24-10-2021, 19:23
پيامبر مهربان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

آنانكه فريفته زرق و برق اين جهان ناپايدار هستند، آنان كه دلباخته اين دنياى فانى مى باشند. آنانكه به مظاهر بى صفاى چند روزه دلبسته اند و عقلشان در ميان ديدگانان هست ، به انسانيت و فضايل انسانى به ديده احترام نمى نگرند، آنها هستند كه تنها محور فكر و انديشه و آرزويشان ، كيف و عيش خود و نور چشميهاى خويش مى باشد.
آنها به تنها به درماندگان و بى پناهان به نظر مهر و عاطفه نمى نگرند، بلكه آنان را بدبختهاى روزگار دانسته ، و گاهى با گفتار غلط مانند، خشم طبيعت آنها را گرفته ، آنها انگلهاى اجتماع هستند، بايد وجود آنها از صفحه روزگار برافكنده شود و.... دهان كجى مى كنند. اما مردان خدا، مردان با فضيلت ، مردان پاك ، همواره حامى و پناه دهنده زيردستان و ناتوانان هستند و نوازش و رسيدگى به بى پناهان جزو برنامه ضرورى زندگى آنهاست .
او كه سر سلسله مردان خدا و پيامبران بود او كه آخرين فرستاده و بزرگترين سفير خالق زمين و آسمان بود، از سراسر وجود او مهر و محبت آشكار بود او آسايش خود را وقف رفاه و آسايش درماندگان و بى سرپرستان كرده بود و پيروان خود را با دستورهاى اكيد و طرفدارى و حمايت از ناتوانان دعوت مى كرد.
عموى بزرگوار او پدر با ايمان و با كمال على عليه السلام ((ابوطالب )) درباره چهره فروزان و تابناك او، بسيار نيكو گفت :

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه

ثمال اليتامى عصمة للارامل ؛


وه ! چه سيماى نورانى و درخشندهاى ! كه به بركت آن از خداوند باران رحمت مى طلبند. (و چه مهربان و عطوفى ) كه فرياد رس يتيمان و نگهدارنده بيچارگان و زنان بى سرپرست است .(53)
مهربانى پيامبر صلى اللّه عليه و آله به يتيمان
اصحاب و مسلمانان در محضر پيامبر صلى اللّه عليه و آله اجتماع كرده بودند و از بيانات ارزشمند او استفاده مى كردند. در اين ميان نظرها به پسرى خردسال دوخته شد، او كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله را چون پدر مهربان مى نگريست و از قيافه اش تاءثر و درماندگى آشكار بود به رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله چنين گفت :
((اى پيامبر! من پسرى بى پدر هستم ، خواهرى نيز بى پدر و بى سرپرست دارم ، مادرم بيوه شده است ، از آنچه كه خداوند به شما عنايت كرده به ما لطف فرما و براى ما غذايى فراهم كن .))
پيامبر: اى بلال ! برو به خانه هاى ما گردش كن ، هر چه از غذا پيدا كردى بياور!
بلال به خانه اى رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله كه در چند حجره ساده خلاصه مى شد، رفت و پس از گردش ، 21 عدد خرما يافت ، و به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله آورد.
پيامبر: اين فرزندم ! اين خرماها را از من بپذير، هفت عدد از اين ها مال تو هفت عدد ديگر مال خواهرت و هفت عدد ديگر مال مادرت است .
در اين هنگام معاذبن جبل يكى از اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله دست نوازش به سر آن تيم كشيد و گفت : ((خداوند تو را از يتيمى بيرون آورده و جانشين پدرت گرداند.))
پيامبر: اى معاذ! نوازش و مهر تو را نسبت به يتيم ديدم همين قدر بدان هركسى يتيمى را سرپرستى كند و دست نوازش بر سر او بكشد، خداوند به هر مويى كه زير دست او مى گذرد پاداش شايسته اى به او مى دهد و گناهى او را محو مى نمايد و مقام او را بالا مى برد.(54)
نزديك وقت نماز عيد است ، مسلمانان در مسجد جمع شده بودند و انتظار پيامبر صلى اللّه عليه و آله دقيقه شمارى مى كردند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله عازم نماز شد از خانه بيرون آمد و به سوى مسجد رهسپار گشت . در مسير راه ديد كودكى مى گريد.
آه ! اين بچه چرا گريه مى كند؟ همه بچه ها با همديگر بازى مى كنند خوشحال و شاداب هستند، پس چرا اين بچه كه لباس كهنه و پاره پاره پوشيده گريه مى كند؟
پيامبر: بچه جان ! چرا گريه مى كنى ؟ چرا از بچه ها فاصله گرفته اى ؟ چرا با آنها بازى نمى كنى ؟....
بچه خردسال مشاهده كرد مردى با سخنان مهرآميز پدرانه او را نوازش ‍ مى دهد، نشناخت كه او پيامبر مهربان است ، در جواب چنين گفت : ((پدرم در يكى از جنگلهاى اسلام كشته شد، مادرم با مردى ازدواج كرد، آنچه كه داشتم همه را خوردند و مرا از خانه بيرون كردند، نه لباس دارم و نه غذا، خانه اى هم ندارم كه به آن پناه ببرم ، بچه ها هم سن و سال خود را مى بينم . همه خانه و كاشانه اى دارند و با كمال شادمانى با همديگر بازى مى كنند. بغض مرا گرفته و به ياد بى پدرى و بى سرپرستى خود افتادم ، از اين رو بى اختيار گريه مى كنم .))
پيامبر: اين بچه جان ! ناراحت نباش ! بيا با هم به خانه ما برويم آيا دوست ندارى من پدر تو باشم . فاطمه عليه السلام برادران تو باشند؟!
كودك : قطعا راضى هستم ، چه افتخارى بالاتر از اينكه پدرى چون تو، خواهرى چون فاطمه عليه السلام عمويى چون على عليه السلام و برادرانى مانند حسن و حسين عليه السلام داشته باشم ! زهى سعادت زهى افتخار.
پيامبر: اينجا خانه ما است ، لباسهاى خود را بيرون بياور و اين لباسهاى پاكيزه و نو را بپوش ! از اين غذاها بخور، هيچ ناراحت نباش اين خانه ، خانه تو است .
كودك بى نهايت خوشحال شد و يتيمى خود را فراموش كرد، شادان و كامران از خانه بيرون آمد، به سوى بچه ها دويد و با آنها مشغول بازى شد.
كودكان : تو هم اكنون گريه مى كردى ؟ چطور شد اينكه مسرور و خندان هستى ؟
- من گرسنه بودم سير شدم ، برهنه بودم لباس نو پوشيدم ، بى پدر و يتيم بودم پدرى چون رسول خدا صلى اللّه عليه و آله ، خواهرى چون فاطمه زهرا عليه السلام عمويى مانند على عليه السلام و برادرانى مانند حسن و حسين عليه السلام پيدا كردم !
كودكان : كاش پدران ما همه در اين جنگ كشته مى شدند و چنين افتخار و سعادتى كه نصيب تو شده ، نصيب ما مى شد.
آن كودك يتيم در سايه لطف و مهر پيامبر صلى اللّه عليه و آله زندگانى كرد تا اينكه خبر رحلت و وفات رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله به او رسيد، گويا آسمان به روى او خراب گرديد، ناله اش بلند شد، آه آه خاك بر سرم اينك من يتيم شدم .... اينكه غريب و بچاره شدم . بعضى از اصحاب سرپرستى او را بر عهده گرفتند.(55)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
24-10-2021, 19:24
صياد هوشمند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اين رسم در هر دوره و زمانى بوده است : طبقات مختلف مردم ، هداياى نفيس تقديم بزرگ قبيله خود مى نمودند و به اين وسيله تقرب و محبوبيتى نزد او به دست مى آوردند.
و گاهى از اين هديه ، سوء استفاده مى كردند و براى اينكه به هدف مادى خويش برسند گرچه ظلم به ديگران شود دل رييس مربوطه را به دست مى آوردند و از نفوذ و قدرت او به نفع خود استفاده مى كردند.
ما كار نداريم كه چقدر از جنايتهاى نابخشودنى به خاطر ((رشوه )) كه به صورتهاى هديه و به ظاهر فريبنده در مى آورند و به آن چهره حق مى دهند، رخ مى دهد از اين رو مردان خدا هرگونه هديه را نمى پذيرند.
وه ! چه ماهى بزرگى امروز به تور ما خورده ! ما كه در عمر خود با اينكه هميشه صياد بوديم چنين ماهى بزرگى را صيد نكرده بوديم خوب است اين ماهى را به عنوان ((هديه )) پيش سرور و پادشاه خود اسكندر برده بلكه به اين وسيله ثروت كلانى نصيب ما شد.
نه ، حتما بايد اين كار را بكنم ! ساعت مقرر كه اسكندر و همسرش پيش ‍ هم نشستند، و ملاقات عمومى دارند، نزديك است اين ماهى هم بسيار سنگين است ، چاره اى نيست ، هر چند زحمت دارد بايد ببرم !
به اين ترتيب ، صياد، ماهى را پيش اسكندر آورد و به عنوان بهترين هديه با تقديم احترام اهداء نمود.
اسكندر، صياد را فوق العاده تحسين كرد و بسيار از صياد تشكر نمود، سپس دستور داد پول هنگفتى در حدود چهار هزار سكه طلا به او بخشيدند.
صياد، خيلى خوشحال شد و كمال تشكر را از پادشاه نموده و از نزد او دور شد.
گفتار همسر اسكندر!
اى پادشاه مردم ! اى همسر گرامى ام بذل و بخشش چهار هزار سكه طلا، به خاطر هديه يك ماهى كار شايسته اى نبود، به علت اينكه از اين به بعد اگر اين اندازه پول را به يكى از دهقانان خويش بدهى آن را اندك مى شمارد و مى گويد بين من و صياد فرقى نگذاشت به من نيز به انداره صياد بذل كرد، از اين رو خوب است اين پول گزاف را از صياد پس ‍ بگيرى !
شاه : سخن تو را تصديق مى كنم ، حرف بجايى مى زنى اما شايسته نيست كه اگر پادشاهى چيزى را به كسى بخشيد، از او پس بگيرد.
زن : من با تدبير و سياست راهى به تو نشان مى دهم كه با به كار انداختن آن ، پس گرفتن پول ، نامناسب نبوده و بر خلاف شاءن پادشاه نباشد.
- آن راه و تدبير چيست ؟
- صياد را به حضور مى طلبيم و به او مى گوييم : اين ماهى نر است يا ماده ؟ اگر گفت نر است مى گوييم ما ماهى ماده مى خواستيم و اگر گفت ماده است مى گوييم ما ماهى نر مى خواستيم . با اين ترتيب ، بهانه اى به دست ما آمده و پولها را از او مى گيريم .
شاه : خوب راهى نشان دادى ، بسيار خوب ، همين كار را مى كنيم . اسكندر دستور داد، صياد را به حضور آوردند، به او گفت : اين ماهى نر است يا ماده ؟!
صياد كه مردى زيرك و انديشمند و هوشيار بود، بى آنكه در جواب فرو ماند، گفت : قربان نه نر است نه ماده بلكه ((خنثى )) است . اسكندر از جواب صياد بسيار شاد شد و قاه قاه خنديد دستور داد چهار هزار سكه طلا نيز به او بخشيدند.
صياد با سرور و شادى از نزد اسكندر رفت و تمام قطعات طلاها را در ميان كيسه بزرگى ريخت ، آن را به پشت گرفت تا به سوى خانه اش ‍ رهسپار گردد، در اين هنگام يك سكه از آن طلاها به زمين افتاد، خم شده ، آن را از زمين برداشت و سپس عازم خانه شد.
زن : اى همسر گراميم اى شوهر ارجمندم آيا فهميدى كه اين صياد چقدر طمعكار و بخيل است ؟ با اينكه داراى آن همه پول شد، از يك قطعه طلا كه به زمين افتاد، گذشت نكرد تا مبادا بعضى از خدمتكاران شما (!) آن را بردارد.
اين گفتار اسكندر را به خشم آورد، صياد را به حضور طلبيد و به او گفت : اى بى فضيلت تو آن قدر شخصيت نداشتى كه چشم طمع از يك طلا بپوشى ، اين همه بخل ، اين همه طمعكارى !
صياد: خدا سلطنت شاهنشاه را پايدار گرداند. طمعكارى و حرص مرا به برداشتن سكه و طلا وادار نكرد بلكه اين پول نزد من محترم است به خاطر آنكه در يك طرف پول اسم پادشاه و در طرف ديگرش عكس آن سرور، رسم شده است ، با خود گفتم ممكن است رهگذرى بى آنكه توجهى داشته باشد از اينجا گذر كند و آن سكه طلا را زير پا بگذارد آنگاه به اسكندر بزرگ ما توهين و بى احترامى شود.
اسكندر از اين پاسخ متين و مستدل نيز خوشحال شد، دستور داد چهار هزار طلا نيز به او بخشيدند(56) اين داستان را به عنوان نكوهش پذيرش ‍ مشورت با بعضى از زنان آورده اند.


عظمت مقام ارجمند يك غلام از دوستان على عليه السلام درعالم برزخ
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

او غلام سياه به نام ((رباح )) مسلمان تيز هوش و روشن بين بود، همواره در كنار پيامبر صلى اللّه عليه و آله مى زيست ، و درسهاى بزرگ اسلام را از محضر آن حضرت مى آموخت ، رباح در ميان اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله به حضرت على عليه السلام علاقه فراوان داشت ، چرا كه اسلام ناب را به معنى صحيح و وسيع كلمه در سيماى على مشاهد مى كرد، عاشق و شيفته على عليه السلام بود، و همواره محبت خود را به آن بزرگوار آشكار مى ساخت .
رباح غلام يكى از اربابان سنگدل و خدانشناس بود، ارباب و اطرافيان او، رباح را به خاطر پذيرش اسلام ، رنج مى دادند، و به جهت دوستى با على عليه السلام مى آزردند. سختگيرى آنها نسبت به اين غلام باصفا به جايى رسيد كه او را تحت فشار سخت قرار داده و سرانجام با لب تشنه جان سپرد.
يك روز پيامبر صلى اللّه عليه و آله در مدينه كنار اصحاب حضور داشتند، ناگهان چشمشان به جنازه اى افتاد، كه چند نفر آن را بر دوش گرفته و سوى قبرستان براى دفن مى بردند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله از صاحب جنازه اطلاع يافت ، صدا زد: ((جنازه را به طرف من بياوريد.))
تشييع كنندگان جنازه را به محضر پيامبر صلى اللّه عليه و آله آوردند، حضرت على عليه السلام به پيامبر صلى اللّه عليه و آله عرض كرد:
هذا رباح عبد بنى النجار، ما رانى قط الا قال : يا على انى احبك ؛ اين جنازه رباح غلام طايفه بنى نجار است ، هميشه هرگاه مرا مى ديد مى گفت : اى على ! من تو را دوست دارم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله دستور داد، پيكر آن غلام را غسل دادند، و با پيراهنى از پيراهن هاى خودش (پيراهن مخصوص پيامبر) او را كفن كردند، سپس جنازه را تشييع نمودند، ناگاه مسلمان تشييع كننده ، صيحه مرموز و اسرارآميزى از آسمان شنيدند، علت آن را از پيامبر صلى اللّه عليه و آله پرسيدند، آن حضرت در پاسخ فرمود:
اين صيحه صداى فرشتگان تشييع كننده است ، كه آنها هفتاد هزار دسته اند، و هر دسته آنها را هفتاد هزار ديگر تشكيل مى دهد، همه آنها آمده اند و جنازه را تشييع مى كنند.(57)
جنازه را آوردند تا اينكه در كنار قبر نهادند، پيامر صلى اللّه عليه وآله به درون قبر رفت ، در ميان لحد قبر خوابيده ، سپس از ميان قبر بيرون آمد و جنازه را در ميان قبر نهاد، و سپس قبر را با خشتها پوشانيد.
در آن هنگام كه پيامبر صلى اللّه عليه وآله ، رباح را در ميان قبر نهاد، به ناحيه سر رباح رفت و اندكى توقف كرد، و سپس به ناحيه پا آمد و پشت به قبر نمود.
حاضران از علت آن همه احترام و بزرگداشت پيامبر صلى اللّه عليه وآله نسبت به رباح پرسيدند، و آن حضرت به همه سؤ الها جواب داد از جمله پرسيدند: ((چرا شما كه در كنار سرش بودى ،به كنار پايش آمدى و پشت به قبر كرد؟))
پيامبر صلى اللّه عليه وآله فرمود: در كنار سرش حوريان بهشتى ، همسران آن غلام را ديدم كه با ظرف هاى پر از آب ، نزد رباح آمدند، چون او تشنه از دنيا رفت ، آنها آب آوردند تا به او بنوشانند، و من ديدم او مرد غيور بود، و ناموس هاى او نزدش آمده اند، پشت به آنها كردم ، كه به ناموس هاى او نگاه نكرده باشم .
از همه جالبتر اينكه پيامبر صلى اللّه عليه وآله به حضرت على رود كرد و فرمود:
واللّه ما نال ذلك الّا بحبّك يا علىّ؛ سوگند به خدا، اين غلام به اين همه مقامات نرسيد، مگر به خاطر درستى و محبتى كه به تو داشت اى على !.(58)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
26-10-2021, 20:08
عظمت مقام ارجمند يك غلام از دوستان على عليه السلام درعالم برزخ
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

او غلام سياه به نام ((رباح )) مسلمان تيز هوش و روشن بين بود، همواره در كنار پيامبر صلى اللّه عليه و آله مى زيست ، و درسهاى بزرگ اسلام را از محضر آن حضرت مى آموخت ، رباح در ميان اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله به حضرت على عليه السلام علاقه فراوان داشت ، چرا كه اسلام ناب را به معنى صحيح و وسيع كلمه در سيماى على مشاهد مى كرد، عاشق و شيفته على عليه السلام بود، و همواره محبت خود را به آن بزرگوار آشكار مى ساخت .
رباح غلام يكى از اربابان سنگدل و خدانشناس بود، ارباب و اطرافيان او، رباح را به خاطر پذيرش اسلام ، رنج مى دادند، و به جهت دوستى با على عليه السلام مى آزردند. سختگيرى آنها نسبت به اين غلام باصفا به جايى رسيد كه او را تحت فشار سخت قرار داده و سرانجام با لب تشنه جان سپرد.
يك روز پيامبر صلى اللّه عليه و آله در مدينه كنار اصحاب حضور داشتند، ناگهان چشمشان به جنازه اى افتاد، كه چند نفر آن را بر دوش گرفته و سوى قبرستان براى دفن مى بردند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله از صاحب جنازه اطلاع يافت ، صدا زد: ((جنازه را به طرف من بياوريد.))
تشييع كنندگان جنازه را به محضر پيامبر صلى اللّه عليه و آله آوردند، حضرت على عليه السلام به پيامبر صلى اللّه عليه و آله عرض كرد:
هذا رباح عبد بنى النجار، ما رانى قط الا قال : يا على انى احبك ؛ اين جنازه رباح غلام طايفه بنى نجار است ، هميشه هرگاه مرا مى ديد مى گفت : اى على ! من تو را دوست دارم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله دستور داد، پيكر آن غلام را غسل دادند، و با پيراهنى از پيراهن هاى خودش (پيراهن مخصوص پيامبر) او را كفن كردند، سپس جنازه را تشييع نمودند، ناگاه مسلمان تشييع كننده ، صيحه مرموز و اسرارآميزى از آسمان شنيدند، علت آن را از پيامبر صلى اللّه عليه و آله پرسيدند، آن حضرت در پاسخ فرمود:
اين صيحه صداى فرشتگان تشييع كننده است ، كه آنها هفتاد هزار دسته اند، و هر دسته آنها را هفتاد هزار ديگر تشكيل مى دهد، همه آنها آمده اند و جنازه را تشييع مى كنند.(57)
جنازه را آوردند تا اينكه در كنار قبر نهادند، پيامر صلى اللّه عليه وآله به درون قبر رفت ، در ميان لحد قبر خوابيده ، سپس از ميان قبر بيرون آمد و جنازه را در ميان قبر نهاد، و سپس قبر را با خشتها پوشانيد.
در آن هنگام كه پيامبر صلى اللّه عليه وآله ، رباح را در ميان قبر نهاد، به ناحيه سر رباح رفت و اندكى توقف كرد، و سپس به ناحيه پا آمد و پشت به قبر نمود.
حاضران از علت آن همه احترام و بزرگداشت پيامبر صلى اللّه عليه وآله نسبت به رباح پرسيدند، و آن حضرت به همه سؤ الها جواب داد از جمله پرسيدند: ((چرا شما كه در كنار سرش بودى ،به كنار پايش آمدى و پشت به قبر كرد؟))
پيامبر صلى اللّه عليه وآله فرمود: در كنار سرش حوريان بهشتى ، همسران آن غلام را ديدم كه با ظرف هاى پر از آب ، نزد رباح آمدند، چون او تشنه از دنيا رفت ، آنها آب آوردند تا به او بنوشانند، و من ديدم او مرد غيور بود، و ناموس هاى او نزدش آمده اند، پشت به آنها كردم ، كه به ناموس هاى او نگاه نكرده باشم .
از همه جالبتر اينكه پيامبر صلى اللّه عليه وآله به حضرت على رود كرد و فرمود:
واللّه ما نال ذلك الّا بحبّك يا علىّ؛ سوگند به خدا، اين غلام به اين همه مقامات نرسيد، مگر به خاطر درستى و محبتى كه به تو داشت اى على !.(58)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
26-10-2021, 20:09
سخن معاويه در شاءن شجاعت على عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى حضرت على عليه السلام سوار اسب به ميدان تاخت و بين دو صف ايستاد و چند بار فرياد زد: ((هان اى معاويه !))
معاويه به همراهان گفت : ((ببينيد چرا على عليه السلام مرا صد مى زند؟))
آنها پس از بررسى ، به معاويه گفتند: ((على عليه السلام دوست دارد به تو نزديك شود و سخنى به تو بگويد.))
معاويه همراه عمروعاص به ميدان آمدند. وقتى كه نزديك شدند، على عليه السلام به معاويه فرمود: ((واى بر تو براى چه مردم بين من و تو كشته شوند و همديگر را بكشند، خودت به ميدان من بيا و با هم بجنگيم ، هر كدام كشته شديم ، حكومت در اختيار شخص پيروز قرار گيرد.))
معاويه به عمروعاص رو كرد و گفت : ((نظر تو چيست ؟))
عمروعاص : ((اين مرد (على عليه السلام ) از روى انصاف با تو سخن گفت ، اين را بدان كه اگر جواب منفى به على بدهى (و نبرد با او نپردازى ) چنين كارى براى تو عار و ننگ است و چنين ننگى هميشه تا يك نفر عرب در زمين وجود دارد، براى تو باقى مى ماند.))
معاويه ((آيا مثل من فريب و گول حرفهاى تو را مى خورد؟))
(و خود را به كشتارگاه نبرد با على عليه السلام مى افكند؟!) سپس ‍ گفت :
واللّه ما بارز ابن ابى طالب شجاعا قطّ و سقى الارض بدمه ؛
سوگند به خدا، على پسر ابوطالب با مرد شجاعى هرگز نبرد نكرد مگر اينكه على عليه السلام زمين را به خون او سيراب نمود.
سپس معاويه همراه عمروعاص برگشتند و على عليه السلام وقتى چنين ديد در حالى كه خنده بر لب داشت به پايگاه خود مراجعت نمود.(59)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-10-2021, 18:55
جانسوزترين مصيبت جانكاه حضرت عبّاس عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از دانشمندان از فرزند مرحوم علّامه سيد محمّد كاظم قزوينى صاحب كتاب هاى : ((علىّ من المهد الى اللّحد)) ((المهدى من المهد الى الظّهور)) و... نقل كرد، مرحوم آية اللّه سيد محمّد ابراهيم قزوينى (وفات يافته سال 1360 ه.ق ) امام جماعت صحن مطهر حضرت عبّاس ‍ عليه السلام بود، مرحوم حجّة الاسلام شيخ محمّد على خراسانى كه از وعّاظ برجسته بود، بعد از نماز ايشان در صحن كربلا به منبر مى رفت ، يك شب واعظ نامبرده مصيبت حضرت عبّاس عليه السلام را خواند و از اصابت تير به چشمش سخن به ميان آورد. مرحوم آية اللّه قزوينى ، سخت گريه كرد و بعد به او گفت : ((چنين مصيبت هاى سخت را كه چندان سند قوى هم ندارد چرا مى خوانيد؟)) شب در عالم رؤ يا به محضر حضرت عبّاس مشرّف شد و عبّاس عليه السلام به او فرمود: ((سيد ابراهيم قزوينى ! آيا تو در كربلا بودى كه بدانى روز عاشورا چه مصيبت هايى بر من وارد شد؟ پس از آنكه دست هايم را قطع نمودند، مرا تير باران كردند، در اين ميان تيرى به چشم من خورد هرچه سرم را تكان دادم كه تير بيرون آيد تير بيرون نيامد عمّامه ام از سوم افتاد، زانوها را بالا آوردم و خم شدم كه به وسيله دو زانو، تير را از چشمم بيرون بكشم ،در همين هنگام دشمن با عمود آهنين بر سرم زد.(60)))

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-10-2021, 18:55
لطف خاص خداوند به بنده شاكر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق عليه السلام فرمود: هرگاه بنده اى بعد از نماز به سجده شكر بيفتد، خداوند حجابهاى بين او و فرشتگان را بر مى دارد، و به فرشتگان خطاب مى كند كه هان اى فرشتگان ! به بنده ام كه واجب مرا انجام داد و عهدش با مرا كامل نمود، سپس به خاطر نعمتى كه به او داده ام سجده شكر بجاى آورد، اى فرشتگانم چه پاداشى شايسته او است ؟ فرشتگان مى گويند: پروردگارا! رحمت تو شايسته او است .
خداوند مى فرمايد: سپس چه پاداشى ؟
فرشتگان مى گويند: پروردگارا! بهشت تو شايسته او است .
خداوند مى فرمايد: سپس چه پاداشى ؟
فرشتگاه گويند: پروردگارا! كفايت مهمّات او (يعنى تاءمين نيازهاى او) شايسته او است .
خداوند مى فرمايد: سپس چه پاداشى ؟
فرشتگاه آنچه رانيك است براى آن بنده مى طلبند، باز خداوند مى فرمايد:
سپس چه پاداشى به آن بنده شاكر بدهم ؟
فرشتگان مى گويند: پروردگارا! ما به آن پاداش عظيم آگاهى نداريم .
خداوند مى فرمايد:
لا شكرنه كما شكرنى ، و اقبل عليه بفضلى ، و اريه رحمتى ؛ قطعا همانگونه كه او مرا سپاسگزارى كند، از او سپاسگزارى مى كنم ، و با فضل و كرم با او روبرو مى شوم ، و رحمتم را به او ارائه مى دهم .(61)

تيشه ورى به جاى پيشه ورى !
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

خطيب توانا آقاى فلسفى مى نويسد: در اوايل تابستان 1326 شمسى يكى از بستگان احمد قوام السلطنه (نخست وزير، در آن عصر) از دنيا رفت ، در مسجد مجد تهران مجلس ترحيم براى او گرفتند و مرا براى منبر دعوت كردند، چندين هزار نفر در آن مجلس شركت نموده بود، خود قوام السلطنه نيز شركت نمود. آن روزها آذربايجان (كه به رهبرى پيشه ورى كمونيست از ايران جدا شده بود و يك سال در اشغال بيگانه بود) تازه به دست دلير مردان ايرانى آزاد شده بود، و چون در عصر نخست وزيرى قوام السلطنه اين حادثه رخ داده بود. از اين رو قوام السلطنه نزد مردم محبوبيت پيدا كرده بود.
بالاى منبر رفتم يادم هست كه سيد ضياءالدين طباطبايى (يكى از سياستمداران بزرگ آن روز) در مقابل منبر نشسته بود، و قوام السلطنه نيز در نزديك او بود، خطاب به قوام السلطنه گفتم : ((اين همه تجليل و احترام براى شما از براى چيست ؟)) براى روشن شدن مطلب بايد دانست كه چرا قضيه پيشه ورى پيش آمد؟ براى اينكه در گذشته از طرف دستگاه حاكمه و توسط حكام و ماءمورين ، به مردم ظلم شده ، و مردم آذربايجان ناراضى و عصبانى بودند، دستگاه سياسى شوروى توسط مردى به نام پيشه ورى از اين فرصت استفاده كرد و يك سال آذربايجان را از ايران جدا نمود... حالا شما آمديد و اين گره را باز كرديد و پيشه ورى رفت و آذربايجان آزاد شد، من مى خواهم عرض كنم آقاى قوام ! اگر پيشه ورى رفت دليل بر حل مشكل كل مملكت نيست ، شما بعد از اين موفقيت بكوشيد عدل و داد و انصاف و فضيلت را در تمام مملكت اجرا كنيد، و بخصوص در آذربايجان كه از دست پيشه ورى ، رنج كشيده است ، اگر به اين امور توجه نموديد، آذربايجان به عزت و احترام مى ماند، و خودش مدافع خود مى شود، و گرنه پيشه مى رود، تيشه ورى مى آيد، تيشه ورى مى رود، ريشه ورى مى آيد!! اينها يكى پس از ديگرى مى روند و مى آيند، ظلم كه آمد منتظر تيشه ورى ها باشيد...
بعد از منبر پايين آمدم ، كنار در مسجد سيد ضياء جلو آمد و گفت : ((خيلى عالى صحبت كرديد، به خاطر اين موهاى سفيدى كه در صورت شما روييده ، حرفهايى كه امروز به قوام السلطنه زديد، مورد پذيرش ‍ بيشتر مستمعين واقع شد، مبادا موهاى سفيد خود را رنگ كنيد كه از تاءثير كلام شما كاسته خواهد شد!)) اين را گفت و رفت .(62)

سوده ؛ شير زن نستوه و فريادگر پر صلابت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سخنان حركت آور و استوار حضرت على عليه السلام و آموزش و پرورش آن يگانه ابرمرد تاريخ ، نه تنها از مردان و جوانان ، قهرمانانى دلاور همچون مالك اشترها، هاشم مرقالها و عمار ياسرها ساخته ، بلكه زنانى پر صلابت و دلاور نيز ساخته است .
از جمله آنها ((سوده )) دختر عماره است ، وى از مكتب قهرمان پرور على عليه السلام چون شيرى غران و صاعقه اى شرر بار بر ضد دشمن برخاست و در سخت ترين شرايط، از حريم امامت و رهبرى على عليه السلام دفاع كرد، و به اين ترتيب خط فاطمه و زينب عليهما السلام را الگوى خود قرار داد، و زن بودن او مانع از آن نشد كه در صحنه ، حضور نداشته باشد،
بلكه دوش به دوش مردان دلاور، در صف حق بر ضد باطل مى جنگيد، و با فريادهاى رعد آسايش ، پوزه دشمن ياغى ، معاويه را به خاك مى ماليد.
اينك به فرازهايى از زندگى اين بانوى دلاور توجه كنيد:
جنگ صفين كه حدود 18 ماه طول كشيد و از بزرگترين جنگهاى حق و باطل بود، در يك طرف صف حق يعنى على عليه السلام و يارانش ، و در طرف ديگر صف باطل يعنى معاويه و طرفدارانش قرار داشتند.
سوده براى خود ننگ مى دانست كه در خانه بنشيند، و رزمندگان اسلام همراه اميرمؤمنان در صحنه جنگ باشند، با خود مى گفت به هر عنوانى كه از دستم ساخته است بايد به جبهه بروم و از حريم رهبرى واقعى اسلام دفاع كنم .
به دنبال اين عقيده مقدس ، در صحنه جنگ حاضر شد و آنچه را كه در مورد حمايت از رزمندگان اسلام لازم بود، و از دستش بر مى آمد، مانند مداواى مجروحين ، پانسمان كردن زخم آنها، آماده كردن غذا براى آنها سر دادن شعارهاى كوبنده بر ضد دشمن ، و تحريك احساسات سربازان اسلام به مقاومت و دلاورى بر ضد دشمن و حتى گاهى خود مستقيما به حمايت جنگجويان بر مى خاست .
تحريكات و شعارهاى كوبنده اين بانوى دلاور، طوفانى در دل رزمندگان اسلام بر ضد كفر ايجاد مى كرد، و به عكس پوزه دشمنان را به خاك مى ساييد و روحيه آنها ناتوان مى ساخت ، شعارها و شعرها و هشدارهاى او آنچنان كوبنده بود، كه آوازه او به گوش معاويه رسيد، و روزگار معاويه را سياه كرد، آن چنان كه به نويسندگانش گفت : ((اسم اين زن را بنويسيد، تا روزى كه پيروز شديم به حساب او برسيم ، او دل ما را خون كرد و پوزه ما را به خاك ماليد، حتما او را تحت نظر بگيريد تا از او انتقام سختى بكشيم .))
از شعارهاى كوبنده سوده در جبهه مقدم جنگ كه به صورت شعر خطاب به برادرزاده اش نموده ، اشعار زير است :
((برادرم ! اى پسر عماره اكنون كه درگيرى صف حق و باطل شروع شده ، همچون پدرت دامن همت بر كمر زن و قهرمانانه ايستادگى كن ، و از حريم على و حسن و حسين عليهما السلام و يارانشان حمايت كن ، و با دلاوريهاى خود پوزه هند و پسرش (معاويه ) را به خاك سياه مذلت بمال !
و از على عليه السلام آن رهبرى كه برادر پيامبر صلى اللّه عليه و آله است و پرچمدار هدايت و الگوى ايمان است دفاع و يارى كن .
در پيشاپيش پرچم او، به دل لشكر دشمن بزن و با شمشير برنده و نيزه كوبنده خود آنها را در هم بريز.))

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-10-2021, 18:56
شكايت از استاندار جنايتكار
سالها از اين جريان گذشت ، تا على عليه السلام به شهادت رسيد، معاويه اين زمامدار خودسر و سركش بر تخت سلطنت نشست ، او گويا مى خواست از مردم انتقام بكشد، استانداران ستمگر و فرمانداران متجاوز را بر شهرها و استانها گماشته بود، يكى از آنها فرد ستمگر و متجاوزى است بنام ((بسر)) پسر ارطاة ، كه در ظلم و ستم و مردم آزارى هيچ فرو گذار نكرد تا آنجا كه مى نويسند: او حدود سى هزار نفر از شيعيان على عليه السلام را كشت .
بسر اين مردم خون آشام آنچنان خفقان ايجاد كرده بود كه هر كسى بر ضد او لب مى گشود، خونش ريخته مى شد.
سوده اين زن دلاور وقتى كار را اين چنين ديد، برخاست يك تنه به عنوان شكايت نزد معاويه رفت .
به معاويه خبر دادند كه سوده ، همان بانوى معروفى كه نامش در ليست تحريك كنندگان لشكر على عليه السلام بر ضد لشگر تو نوشته شده ، اكنون كنار كاخ اجازه ورود مى خواهد گويا حاجتى دارد.
معاويه اجازه ورود داد، وقتى سوده نزد معاويه آمد، او با كمال تكبر بر مسند سلطنت تكيه داده بود و مغرورانه سر تكان مى داد و سپس گفت : ((تو همان هستى كه در جنگ صفين لشگر على عليه السلام را بر ضد ما مى شوراندى ، اينك با پاى خود با اينجا آمده اى ؟!
آن شعارهاى كوبنده و آن شعرهاى تحريك آميز تو هنوز در گوشها طنين انداز است ، بگو بدانم گوينده اين شعرها كيست ؟!))
سوده با كمال شجاعت گفت :
گوينده آن شعرها من هستم ، مثل من نبايد از حق دور گردد و سخن به عذر و چاپلوسى بگشايد، اقرار مى كنم كه آن شعرها و شعارها از من است و من كتمان نمى كنم .
معاويه گفت : چرا آن شعرها و شعارها را گفتى ؟
سوده : دوستى با على و پيروى از حق مرا بر آن داشت كه آن شعرها و شعارها را سر دهم .
پس از گفتگوها و سخنان ديگر، سوده گفت : اكنون از گذشته سخن نگو، به داد شكايت من برس ، كه من به خاطر آن به اينجا آمده ام .
معاويه : شكايتت چيست ؟
سوده : شكايتم اين است : اكنون كه تو بر تخت سلطنت تكيه زده اى و بر ما فرمانروايى مى كنى ، هر چه بر ما بگذرد فرداى قيامت از تو سؤ ال مى كنند، و تو را به محاكمه مى كشند، در مورد كسانى را كه استاندار و فرماندار قرار داده اى تو را بازخواست خواهند كرد، آيا هيچ توجه دارى كه فرماندارى بنام بسر بن ارطاة را بر ما گماشته اى كه ما را مانند دانه هاى اسپند زير چكمه خود خرد مى كند، و افراد ما را مى كشد، و زير گل و خاك مى كند، و اموال ما را به غارت مى برد، اگر ما هم اكنون در بند اسارت تو نبوديم ، به خوارى تن نمى داديم ، به هر حال آمده ام به تو بگويم يا او را بر كنار كن تا از تو تشكر كنيم و گرنه بندها را پاره كرده و بر ضد او بر مى خيزيم .
معاويه كه هيچگاه تصور نمى كرد، بانويى اين چنين در برابرش ، سخن بگويد، سخت خشمگين شد، به جاى دادرسى ، سوده را تهديد كرد و با سخنان تندش فرياد كشيد و گفت : مرا به فاميل و داد و فرياد خود مى ترسانى ، بر آن فكرم كه تو را نزد بسره ارطاة همان كسى كه از او شكايت مى كنى بفرستم تا هر چه خواست با تو رفتار نمايد.
سوده از دست جلاد روزگار، بسر بن ارطاة به ستوه آمده بود و از طرفى معاويه به جاى دادرسى ، او را تهديد كرد، به ياد عدالت و مهر و وفاى دادگر روزگار حضرت على عليه السلام افتاد، بى اختيار اشك در چشمانش حلقه زد و از اينكه ديگر على عليه السلام در ميانشان نيست ، سخت دلش سوخت ، با آن دل سوزان و روح سرشار از عشق به على عليه السلام كه داشت نزد دشمن سرسخت على يعنى معاويه دو شعر ذيل را با كمال شيوايى ، و شمرده شمرده در مدح على عليه السلام خواند:
صلى الا له على جسم تضمنّه قبر فاصبح فيه العدل مدفونا
قد حالف الحقّ لا يبقى به بدلا فصار بالحق و الايمان مقرونا
درود و رحمت خدا بر آن پيكرى كه اكنون قبر او را در برگرفته است و در نتيجه او كه در قبر مدفون شد، عدالت نيز با او مدفون گرديد.
او سوگند خورده بود كه از حق جدا نگردد و به جاى آن چيز ديگرى نگذارد، او با حق و ايمان با هم بود و از هم جدا نبودند.
معاويه پرسيد: منظور تو از اين شخص كيست ؟
سوده : او اميرمؤمنان على عليه السلام بود.
معاويه : مگر على عليه السلام چه كرده است ؟
سوده : درست گوش كن تا بگويم او با من چه كرد!
شخصى از طرف او ماءمور جمع آورى زكات اموال مردم گرديد، اين شخص در گرفتن زكات ، كمى سخت گيرى و ستم مى كرد.
من به عنوان شكايت از دست آن ماءمور، به حضور على عليه السلام شتافتم ، وقتى به خدمتش رسيدم ديدم ايستاده و مى خواهد نماز بخواند، تا مرا ديد نماز را رها كرد و به من گفت : فرمايشى دارى ؟
گفتم : آرى ، عرضى دارم ، عرضم اين است كه از دست ماءمور گيرنده زكات شكايت دارم ، او سخت گيرى و ستم مى كند.
تا اين سخن را از من شنيد، سخت پريشان شد، به طورى كه اشك در چشمانش حلقه زد و متوجه خدا شد و گفت :
خداوندا! تو بر من و اين ماءموران و فرمانداران گواه باش ، كه من آنها را به ظلم و ستم و ترك حق وادار نكردام .
آنگاه بيدرنگ از جيب خود پاره پوستى درآورد و نامه اى براى آن ماءمور نوشت ، در آن پس از نام خدا، آيه اى از قرآن را نگاشت كه معنايش اين است :
((اى مردم ! از طرف خدا عذر و حجت بر شما تمام شد، پيمانه و ترازو را تمام گيريد، و از حق مردم چيزى نكاهيد و در روى زمين به جاى كارهاى شايسته ، فساد نكنيد، اگر آگاه باشيد اين روش براى شما بهتر است .)) (هود 84)
و سپس ادامه داد:
وقتى نامه ام را خواندى آنچه در دست دارى آن را نگهدار، تا كسى را بفرستم و اين مقام و اموال مردم را از تو بستاند.
اى معاويه ! على عليه السلام پس نوشتن اين نامه آن را بدون آنكه مهر بزند يا بيارايد به من داد، آن را گرفتم و رفتم ، و آن را به حاكم دادم ، طولى نكشيد، از طرف على او بركنار شد، و شخص ديگرى بجاى او نصب گرديد.
معاويه با شنيدن اين قصه آن هم از زبان پر شور و گرم و خالص سوده آنچنان تحت تاءثير قرار گرفت كه به ناچار دستور داد در مورد سوده خوش رفتارى شود.
سوده كه تنها براى خود نزد معاويه نرفته بود، بلكه براى نجات مردم از چنگال استاندار ظالم به آنجا رفته بود به معاويه گفت : آيا اين دستور تنها مربوط به من است يا اينكه عمومى است .
معاويه گفت : تنها مربوط به تو است .
سوده فرياد برآورد:
اين دستور تنها براى من بسيار زشت و ننگ است ، يا بايد همه مردم در اين دستور با من شريك باشند و اينكه مرا نيز به حال اول واگذار.
آنگاه معاويه به ناچار دستور داد كه با همه خوشرفتارى شود و اموال آنها را و به آنها بازگردانند.(63)
ديگر سوده سخنى نگفت و از معاويه دور شد.
آرى اين چنين سوده رسالت انسانى خود را با كمال شجاعت به پايان رساند و در همه صحنه ها حضور داشت و با حضور خود از على و مرام على حمايت نمود و پوزه دشمن را به خاك ماليد.
درود بر دختران و بانوان قهرمانى همچون سوده ، كه يك دنيا افتخار آفريد، و روى دوستان را سفيد كرد و روى دشمنان را سياه نمود و روزگار طاغوت زمانش معاويه را تيره و تار ساخت و براى رهبر دادگر زمانش ‍ على عليه السلام آبرو و افتخار آفريد.
آرى هزاران آفرين و درود بر چنين بانويى نستوه و دلاور و آگاه كه منافع عموم را بر منافع خويش مقدم داشت .
و درود بر تمامى شيرزنان تاريخ اسلام و تشيع سرخ و انقلاب اسلامى ايران .

پهلوان متدين و پيروزمند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حدود هشتاد سال قبل در تهران پهلوان غيور و متدينى كه با نام حاج محمد صادق خوانده مى شد، او به عنوان پهلوان اول پايتخت شمرده مى شد، اين پهلوان شغل بلور فروشى داشت ، لباسى نسبتا بلند مى پوشيد و كلاه پوستى بر سر مى نهاد.
در آن زمان يك پهلوان ارمنى به تهران آمده بود، و مى خواست با پهلوان اول پايتخت كشتى بگيرد، حاج محمد صادق براى حفظ حيثيت خود قبول كرد، و چون مرد با ايمانى بود، به خداى بزرگ توكل نمود، و به منزل چند نفر از روحانيون محل رفت و به هر يك از آنها 10 ريال (يك تومان عصر) داد و به آنها گفت : امشب (شب جمعه ) از اين پول غذا تهيه كرده و اهل خانه را جمع كنيد و پس از صرف غذا، رو به قبله بنشينيد و دعا كنيد كه من بر آن پهلوان پيروز گردم . آنها هم درخواست او را اجابت كردند.
روز موعود فرا رسيد، جمعيت ازدحام كردند، و پهلوان ارمنى به ميدان حاج محمد صادق آمد، پهلوان ارمنى بدنش را چرب كرده بود تا حريف نتواند او را محكم بگيرد، حاج محمد صادق دستى به بدن او كشيد و آن را چرب ديد، به مردم گفت : اين پهلوان بدنش را چرب كرده تا دست من به طور محكم به بدنش گير نكند، اكنون مقدارى خاكستر بياوريد، خاكستر آوردند، او به بدن پهلوان ارمنى خاكستر ماليد، آنگاه با او كشتى گرفت و طولى نكشيد او را بلند كرد و بر زمين زد و بر او پيروز گرديد.(64)

وجه نامگذارى محله سيد خندان در تهران
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در تهران در يكى از محله ها و مراكز بزرگ در قسمت شميران ، ((سيد خندان )) نام دارد، علت نامگذارى اين محل به سيد خندان ، به خاطر اخلاص و خوش اخلاقى يك نفر سيدى است كه سابقا در آنجا بوده و همين نام خاطره نام او را بزرگ كرد كه داستانش به ترتيب زير است .
سابقا بين شميران و تهران چند فرسخ فاصله بود، و مسافران آنجا چند ساعت در راه بودند تا به تهران برسند، در مسير در وسط راه بين شميران و تهران ، سيدى بود كه شال سبز بر سر مى بست و در محلى كه حوض و درختان تناورى داشت ، و به اصطلاح قهوه خانه ميان راه بود، با روى گشاده و چهره اى خندان ، به الاغ سوارانى كه مى آمدند و تشنه بودند آب مى داد، گاهى يك شاهى يا سنار به او مى دادند، آن سيد هميشه بشاش و خندان از مسافران استقبال مى كرد و به آنها آب مى داد و با لبخند اين شعر را مى خواند:
كى ميگيه بادمجون باد داره سيد جان خوردنش هم بيداد داره سيد جان
از اين رو اين محل به طور خود جوش و طبيعى به ((سيد خندان )) معروف شد، اكنون سالها است كه آن سيد و آن مسافران مرده اند ولى آن محل به همين نام خوانده مى شود. تا يادآورى اخلاص و خوش ‍ برخوردى و سقايى آن سيد صاف دل باشد.
تو نيكى مى كن و در دجله انداز
كه ايزد در بيابانت دهد باز

كميل و شهادت جانسوز او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

چند سال قبل از هجرت ، در خانواده ((زياد نخعى ))، فرزندى متولد شد كه نام او را كميل گذاشتند.
كميل در خاندانى بود كه به خاندان نخع معروف بود و در يمن زندگى مى كردند، و از ارجمندترين خاندانها بودند.
خدمت اين دودمان به اسلام درخشنده است .
افراد برجسته اى مانند مالك اشتر، هلال ، سوادة بن عام و... از اين خاندان برخاستند.
بسيارى از افراد اين دودمان ، پس از اسلام در كوفه سكونت نمودند.
كميل را جز ((تابعين )) شمرده اند؛ يعنى از افرادى كه از اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله نبوده و پس از پيامبر، جزء ياران على عليه السلام بوده است .
زندگى درخشان كميل پس از پيامبر صلى اللّه عليه و آله آغاز مى شود، زيرا كميل در زمان پيامبر هنوز به حد تكليف نرسيده بود و يا هنوز، در آن سنى نبود كه از اصحاب پيامبر به شمار آيد.
پس از پيامبر صلى اللّه عليه و آله در تاريخ ديده نشده كه كميل با خليفه اول و دوم و سوم ، محشور بوده باشد، تنها اين مطلب آمده چنانكه خواهيم گفت ، حجاج او را به بهانه اينكه در قتل عثمان شركت كرده ، كشت .
به هر حال بروز زندگى درخشنده كميل از زمان خلافت على عليه السلام به بعد شروع مى شود.
او را از ياران مخصوص و از بزرگترين حاميان ويژه على عليه السلام در دوران خلافت آن حضرت مى نامند.
كميل آنقدر به على عليه السلام نزديك بود كه حتى گاهى نيمه هاى شب ، با هم از خانه بيرون آمده و به گشت و گذار در كوچه ها و باغهاى تاريك مى پرداختند و زمانى به عبادت مشغول مى شدند.
على عليه السلام وقتى كه رهبريت مسلمانان را به دست گرفت ، استانداران و فرماندهان نالايق شهرها را عوض كرد و به جاى آنها افراد شايسته گذاشت .
كميل از مردان شايسته و لايقى است كه على عليه السلام او را فرماندار شهر ((هيت )) يكى از شهرهاى كنار فرات نمود، و از او خواست در آن نقطه حساس ، با كمال هوشيارى در برابر نفوذ معاويه ، ايستادگى كند و سنگر را رها نسازد.
او آنچنان مورد اطمينان على عليه السلام بود، كه روزى على عليه السلام به عبيداللّه بن ابى رافع كه منشى بيت المال بود، فرمود:
ده نفر از افراد مورد اطمينان من ، براى رسيدگى به بيت المال بر تو وارد مى شوند، عبيداللّه پرسيد آن ده نفر چه نام دارند؟ على عليه السلام نام آنها را كه كميل نيز جز آنها بود بر شمرد. و مدتى هم خود كميل سرپرست بيت المال و رسيدگى و تقسيم عادلانه آن از طرف على عليه السلام بوده است .
كميل در سطح بسيار عالى علم و دانش و معرفت بود، در عين حال مسلمانى متعهد، عابد و احتياط كار به شمار مى آمد.
حضرت على عليه السلام او را در اين جهات مرد پر جنبه و شايسته مى ديد، از اين رو، به سؤ الات علمى او با توجه مخصوصى ، پاسخ مى داد، و گاهى او را با عاليترين پندها، موعظه مى كرد.
آموختن دعاى كميل ، به كميل بهترين دليل است كه كميل در سطح عالى از معنويت بود، و لياقت آن را داشت كه چنان دعاى بزرگ و پر معنايى به كميل آموخته شود.
كميل پاى منبر على عليه السلام زياد مى نشست و گاهى مطالبى مى پرسيد كه پاسخ آن براى شنوندگان بسيار سودمند بود.
در اينجا به عنوان نمونه : چند پند على عليه السلام را به كميل ذكر مى كنيم :
روزى على عليه السلام دست كميل را گرفت و به بيرون شهر كوفه برد؛ و همچون آن دردمندان پر رنج ، آه پر سوز كشيد سپس فرمود: اى كميل ! مردم سه دسته اند:
1 دانشمندى كه متعهد است و به دستورات عمل مى كند.
2 دانش آموزى كه در راه نجات قدم بر مى دارد.
3 مگسان كوچك و ناتوانى كه هر صدايى برخاست ، به دنبال آن صدا كوركورانه راه مى افتند؛ و با هر بادى كه وزيد؛ همراهى مى كنند؛ آنها به نور دانش نرسيده اند و بر پايه محكمى تكيه نكرده اند.
اى كميل ! دانش از مال بهتر است ، به جهت اينكه : دانش تو را نگهدارد؛ اما تو مال را نگه مى دارى .
دانش با بخشيدن زياد مى شود ولى مال با بخشيدن كم مى شود.
اى كميل ! شناخت علم ؛ همان دين است كه به وسيله آن انسان زندگى خداگونه مى يابد؛ و پس از مرگ از ياد خير مردم فراموش نمى شود.
اى كميل ! ثروت اندوزان هلاك مى شوند؛ ولى دانش پژوهان همچنان تا جهان باقى است زنده اند...
اى كميل ! زمين از مردان خدا و شايسته و پارسا خالى نيست ، كه حجت مردمند، آنها براى تحصيل خشنودى خدا تمام رنجها را تحمل مى كنند؛ علاقه به دنيا آنها را نفريبد، علم و شناخت سراسر وجودشان را گرفته است ، چنين افرادى شايسته اند كه خليفه و نماينده خدا در زمين باشند آه آه چقدر مشتاق ديدار چنين افراد برازنده هستم .
اى كميل ! بستگان خود را بر آن بدار كه روزها براى به دست آوردن خصلتهاى نيك بروند، و شبها به رفع نياز نيازمندان بپردازند.
سوگند به آن خدايى كه همه چيز را مى شنود، هيچ كس دلى را خوشحال نكرد مگر اينكه خداوند به خاطر آن ، به او لطف خاصى كند كه هرگاه اندوهى به او برسد، آن لطف خاص مثل آبى كه در سرازيرى جارى مى شود به سراغ او آمده و اندوه او را برطرف خواهد كرد.
اى كميل ! دو دسته اند كه شبيه ترين موجودات به چهارپايان چراگاه هستند.
1 آنانكه پيرو هوا و هوسها و لذتهاى زودگذر مى باشند.
2 آنانكه حرص و ولع به ثروت اندوزى دارند.
اى كميل ! هيچ تلاش و حركتى درست نيست مگر آنكه در انجام آن به دانش و شناخت نيازمندى !
روزى على عليه السلام بر شتر سوار بود، و كميل هم در رديف على عليه السلام بر همان شتر سوار بود و از سفر مى آمدند، كميل از فرصت استفاده كرد و پرسيد:
((حقيقت چيست ؟)) على عليه السلام نخست به او فرمود، تو قدرت فهميدن آن را ندارى ، او را اصرار كرد كه برايم شرح بده ، على عليه السلام مطالبى فرمود، او مكرر مى گفت شرح بيشتر بده . سرانجام على عليه السلام به او فرمود چراغ را خاموش كن كه صبح روشن شد، يعنى آنچه كه تو مى توانستى درك كنى گفتم . كميل به قدرى به على عليه السلام نزديك بود كه على عليه السلام در اواخر عمرش ، به خصوص به او وصيت كرد از جمله به او فرمود:
اى كميل ! از منافقان و دورويان دورى كن ، با افراد خيانتكار همنشينى و دوستى نكن ، با ستمگران رفت و آمد نكن ، هرگز پيرو ستمگران مباش ، و در مجالس آنها شركت نكن ، تا مبادا خدايت تو را مورد غضب و خشم خود قرار دهد. در هر حال حق بگو، افراد پاك را دوست بدار، و از گنهكاران بپرهيز.
كميل در محضر على عليه السلام همچون ستاره اى كنار ماه بود، كه عاشقانه شب و روز در محضر على عليه السلام بهره مند مى شد، حتى شبها در مسجد كوفه ، كنار على عليه السلام مى نشست و از آن حضرت استفاده علمى و معنوى مى كرد، و گاهى نشست آنها تا نيمه شب طول مى كشيد.
در يكى از شبها كه پاسى از شب گذشته بود؛ كميل همراه على از مسجد بيرون آمدند، در تاريكى شب از كوچه هاى كوفه عبور مى كردند، تا به در خانه اى رسيدند در آن خانه آنوقت شب ، صداى قرآن مى آمد، از اين صدا معلوم مى شد كه مرد پارسايى از بستر برخاسته و با صدايى دلنشين و پر شور قرآن مى خواند، آن چنان كه گريه گلويش را گرفته بود، كميل سخت تحت تاءثير قرار گرفت ، او اين آيه را مى خواند
امّن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجوا رحمة ربّه قل هل يستوى الّذين يعلمون و الّذين لا يعلمون انّما يتذكروا الوالالباب ؛ آيا كسانى كه غرق در زيورهاى دنيا هستند بهترند يا آن كس كه در ساعت هاى شب به عبادت و سجده به سر مى برد، و از حساب و كتاب آخرت مى ترسد؛ و به رحمت خدايش اميد دارد؛ بگو آيا كسانى كه دانا و متوجه هستند با كسانى كه نادان و غافلند يكسانند؟ تنها خردمندان مى دانند كه اين دو دسته ؛ يكسان نيستند. (زمر: 9)
كميل كه اين آيه را با آن صداى پر سوز مى شنيد، آنچنان در درون ، دگرگون شد كه با خود مى گفت اى كاش مويى در بدن اين خواننده مى شدم و صداى قرآن او را مى شنيدم .
حضرت على عليه السلام از دگرگونى حال كميل ، به خاطر آن صداى پر سوز و گداز آگاه شد به او فرمود:
صداى پر اندوه اين خواننده تو را حيران و شگفت زده نكند، چرا كه او از دوزخيان است ، و بعد از مدتى راز اين سخن را به تو خواهم گفت .
اين سخن مولى على عليه السلام ؛ كميل را از دو جهت متحير و شگفت زده كرد؛ يكى اينكه على عليه السلام از دگرگونى درونى او خبر داد، دوم اينكه از دوزخى بودن آن خواننده محزون قرآن خبر داد؛ با اينكه صورت ظاهر، عكس آن را نشان مى داد.
مدتى گذشت تا جنگ نهروان پيش آمد، در اين جنگ همانها كه با قرآن سر و كار داشتند، على عليه السلام را كافر خواندند و با او به جنگ پرداختند كميل چون سربازى جانباز همراه على عليه السلام بود و على كه از شمشيرش خون اين كوردلان مقدس مآب مى ريخت و آنها را به هلاكت رسانده بود متوجه كميل شد و سپس سر شمشيرش را به سر يكى از هلاك شدگان گذارد و فرمود:
((اى كميل ! آن كسى كه در آن شب آيه قرآن را با آن سوز و گداز مى خواند همين شخص بود.))
كميل سخت تكان خورد و به اشتباه خود پى برد كه نبايد گول ظاهر را بخورد، در حالى كه بسيار ناراحت شده بود خود را به روى پاهاى على انداخت و از خدا طلب آمرزش مى كرد.
آرى گاهى ممكن است افرادى بنام قرآن و اسلام ، شخصى چون كميل را كه از ياران ويژه با معرفت على عليه السلام بود گول بزنند بايد بسيار توجه داشت كه چه كسى عملا در خط امام است ، گفتار بدون عمل كافى نيست .
شركت كميل در جنگها
كميل تنها به نماز، دعا و عبادت اكتفا نكرده بود، بلكه در همه ابعاد اسلامى شركت فعال داشت ، و در جهاد در امور اجتماعى ؛ در ميدانها در رديف مسلمانان بزرگ اسلام ، نقش مهم داشت ، هرگز چون افراد بى تفاوت ، زندگى نكرد.
او در جنگهاى بزرگ صفين و نهروان ، همچو يك افسر فداكار حضرت على عليه السلام در ركاب آنحضرت مى جنگيد.
يكى از جنگهاى كميل ، جنگ او با سپاه معاويه براى حفظ زمينهاى جزيره بود كه شرح آن چنين است :
در سال 38 هجرى كه جنگ بين معاويه و على عليه السلام پس از جنگ صفين ، همچنان ادامه داشت ، معاويه لشكرى به فرماندهى عبدالرحمن بن اشتم براى تصرف زمينهاى جزيره (نزديك درياى مديترانه ) و غارت اموال شيعيان آن جزيره اعزام نمود.
در اين هنگام كميل فرماندار ((هيت )) (شهرى نزديك فرات ) بود. ((شبث )) كه فرماندار جزيره بود، و در شهر نصيبين سكونت داشت براى كميل نامه نوشت و او را از حركت عبدالرحمان با لشكرش خبر داد.
در آن نامه يادآورى كرد كه كاملا هشيار باش و مردم را براى جلوگيرى از دشمن آماده كن .
پس از رسيدن نامه به دست كميل ، كميل در اين باره فكر كرد، فكرش به اينجا رسيد كه تا دشمن نرسيده بايد در اين باره فكر كرد، فكرش به اينجا رسيد كه تا دشمن نرسيده بايد به پيش رفت و نگذاشت دشمن وارد مرز شود و از مرز بگذرد.
در جواب نامه شبث نوشت ، چنين صلاح مى دانم كه با لشكر به سوى تو آيم ، و همراه لشكر تو به جبهه رفته و جلو دشمن را بگيريم و منتظر باش ‍ كه پشت سر نامه به تو خواهم رسيد.
كميل بيدرنگ چهار صد نفر از جنگجويان دلاور خود را بسيج كرد، و همراه آنها به سوى شهر نصيبين حركت كرد، و هنوز دشمن نرسيده بود كه به آنجا رسيد و با لشكر شبث با هم سريع به سوى دشمن رهسپار شدند، و سر راه عبدالرحمن و لشكرش را گرفتند.
جنگ سختى در گرفت ، كميل و شبث ، سپاه خود را مكرر به جنگ و حمله بر دشمن دعوت مى كردند، و خود در پيشاپيش لشكر مى جنگيدند، طولى نكشيد كه لشكر دشمن درهم شكست ، و با دادن تلفات سنگين عقب نشينى كرد.
كميل همراه لشكر خود تا ((قرقيسا)) (نزديك شام ) سپاه دشمن را دنبال كردند و در راه بسيارى از افراد دشمن را به هلاكت رساندند، و همه نقاط آن سرزمين را از دشمن پاك نمودند.
پس از پاكسازى ، كميل لشكر خود را به حضور طلبيد و گفت حال ديگر لازم نيست در اينجا باشيم ، بهتر است كه به شهر ((هيت )) مراجعت كنيم و شبث هم با لشكر خود به شهر نصيبين مراجعت نمود.
گرچه كميل و شبث همراه لشكرشان ، مردانه جنگيدند، و سرزمين جزيره را از تجاوز دشمن حفظ كردند ولى لازم بود كه در همانجا بمانند تا دشمن بار ديگر به پيش نيايد و چون مراجعت كردند و اين خبر به على عليه السلام رسيد على عليه السلام مراجعت آنها را نپسنديد، لذا براى كميل و شبث نامه نوشت كه مراجعت شما درست نيست و شما مى بايست در همان محل باقى بمانيد تا مرزها را حفظ كنيد!
كميل پس از شهادت على عليه السلام
كميل پس از شهادت على عليه السلام جزء ياران وفادار امام حسن گرديد، و در تشكيل حكومت و جنگهاى آن حضرت با دشمن نقش فعال داشت ؛ به طورى كه او را از ياران ويژه امام حسن دانسته اند.
پس از آنكه ماجراى امام حسن به صلح (آتش بس ) كشيد، و سپس معاويه بر اوضاع مسلط گرديد، كميل همچون ميثم تمار و قنبر و مختار، از مردان برجسته اى بودند، كه دستگاه معاويه آنها را سخت تحت نظر داشت ، و پس از معاويه كه سختگيرى بيشتر شد، اين افراد را زندانى كرده و سخت زير فشار قرار دادند.
زيرا مى دانستند اگر امام حسين عليه السلام قيام كند، اين مردان بيدار دل دست از يارى حسين عليه السلام بر نمى دارند.
ميثم تمار را ده روز قبل از ورود امام حسين به عراق كشتند، و مردانى مانند كميل ، تحت نظر دستگاه ستمگر يزيد بودند.
على عليه السلام خبر شهادت كميل را به كميل داده بود؛ و به او فرموده بود كه حجاج تو را به خاطر دوستى با ما اهلبيت به قتل مى رساند.
آرى دستگاه يزيد از كميل ، اين پيرمرد باصفا و پاك و بى آلايش ‍ مى ترسيد، چرا كه او، دست از على و دودمان پاك على عليه السلام نمى كشيد؛ و حتى حاضر بود در اين راه به شهادت برسد، و سخن على عليه السلام آويزه گوشش بود كه فرمود:
((اگر هزاران شمشير متوجه من شود و من در راه خدا، قطعه قطعه شوم ، برايم آسانتر و بهتر است كه در بستر ناز بميرم )).
كميل در اين مكتب بزرگ شده ، هرگز حاضر نبود كه زير بار ذلت حكومت بنى اميه برود.
شهادت جانسوز كميل به دستور حجاج
زمان سلطنت عبدالملك پنجمين خليفه اموى فرا رسيد، او وقتى كه حكومت را به دست گرفت براى جلوگيرى از مخالفان ، حجاج بن يوسف ثقفى را كه دژخيمى ياغى و ستمگرى خشن بود، فرمانرواى كوفه و اطراف آن كرد.
حجاج روحيه اى همچون چنگيز مغول داشت ، و از كشتن مخالفان ، و پرپر زدن آنها در برابرش هنگام مرگ لذت مى برد.
او آنقدر ناپاك و پست بود كه عمر بن عبدالعزيز خليفه خوشنام اموى گويد: ((اگر هر امتى در مسابقه افراد ناپاك ، كسى را معرفى كند، ما حجاج را به اين عنوان نشان دهيم ، در اين مسابقه برنده خواهيم شد.))
حجاج تشنه خون دوستان على ، به خصوص ياران نزديكش بود، آنها را مى گرفت و مى گفت از على عليه السلام بيزارى بجوييد.
آنها با كمال استقامت ايستادگى مى كردند و حاضر به اطاعت از امر حجاج نمى شدند، مانند قنبر و سعيد بن جبير كه به دست حجاج كشته شدند.
كميل مى دانست كه اگر حجاج او را دستگير كند، حتما خواهد كشت ، از اين رو از دست اين ستمگر خون آشام ، خود را پنهان مى كرد، با اينكه 90 سال از عمر كميل مى گذشت ، اما مى دانست كه حجاج به صغير و كبير رحم نمى كند، و دوستان على را در هر وضعى كه باشند سر مى برد!
كميل مخفيانه زندگى مى كرد، حجاج هر چه دنبال او گشت او را نيافت .
سرانجام دستور داد جيره و حقوق كسانى را كه از خويشان كميل هستند، قطع كنند تا كميل خود را معرفى كند.
وقتى كميل از اين دستور مطلع شد، با خود گفت از عمر به من چيزى نمانده ، سزاوار نيست كه عده اى به خاطر من ، گرفتار ظلم تو گردند و از حقوق خود محروم بمانند.
حجاج گفت : تو را خواهم كشت . چرا كه در قتل عثمان شركت داشتى !
كميل گفت : اميرمؤمنان على عليه السلام به من خبر داد كه تو مرا به قتل مى رسانى !
حجاج ديگر به آن پيرمرد نود ساله باصفا مهلت نداد دستور داد جلادان بى رحم سرش را از بدنش جدا كردند.
او كه از نخست سرسپرده مولايش على عليه السلام بود سرانجام سرش ‍ را در راه على عليه السلام داد.
شهادت كميل در سال 83 (و به نقلى 81) هجرى در كوفه واقع شد.
بدن مطهرش را در قبرستان وادى السلام نجف دفن كردند، هم اكنون مرقدش در ناحيه شرقى مسجد حنانه در كنار تل كوچكى بنام ((ثويّه )) ظاهر و مشخص است ، و محل زيارت شيفتگان راه على عليه السلام مى باشد.
درود بر كميل مرد كمال و معرفت كه عمرش را در راه خدمت به اسلام به پايان رسانيد و سرانجام در راه اسلام شهيد شد.

فلسفه وجود روحانى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

خطيب توانا حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى محمد تقى فلسفى اين خاطره را كه در زندگى خودش رخ داد نقل كرد: اواخر اسفند ماه سال 1316 شمسى بود، يكى از بازرگانان تهران مرا دعوت كرد تا با هم به مشهد برويم و هنگام تحويل سال در آنجا باشيم ، با هم به گاراژ رفتيم ، آن زمان اتومبيل سوارى كم بود، ديديم در گاراژ يك سوارى توقف كرده چهار مسافر دارد و منتظر مسافران ديگر است ، من و ميزبانم به اتفاق يك مسافر ديگر سوار آن شديم و حركت كرد تا از راه سمنان به مشهد برود، وقتى كه از تهران بيرون آمد، مردى كه در جلو نشسته بود به سمت چپ پيچيد يكى يكى از شغل مسافران جويا شد، و بعد خودش را چنين معرفى كرد:
((من كاشانسكى نام دارم در مشهد تجارتخانه داشتم ، چند سال قبل تصميم داشتم به اصفهان بروم و در آنجا مشغول تجارت شوم ، به اصفهان رفتم ولى منصرف شدم و اكنون به مشهد باز مى گردم ، او دو پاكت بزرگ پرتقال در جلو پايش گذاشته بود و مى گفت اين پرتقالها را براى نوه هايم تحفه مى برم ، البته در آن زمان بر اثر مشكلات نقل و انتقال پرتقال كم بود، به هر حال نوبت من شد، كاشنسكى به من رو كرد و گفت : شغل شما چيست ؟ (مرا نمى شناخت )
گفتم : آشيخى . (با توجه به اينكه زمان سلطنت رضا خان بود)
گفت : آشيخى چيست ؟
گفتم : مسايل دينى را به مردم ياد مى دهيم ، از خدا و پيامبر، امامان عليهم السلام ، عبادات ، معاملات ، حلال و حرام سخن مى گوييم .
تا به اينجا رسيدم سخنم را قطع كرد و با فرياد گفت : ((از اين حرفها دست برداريد، مردم را معطل كرده ايد، و عمر همه را هدر مى دهيد.))
به اين ترتيب گستاخى و بى ادبى كرد، ميزبانم خواست جوابش را بدهد، گفتم ساكت باشد فعلا اول سفر است .
اتومبيل همچنان راه مى پيمود تا به رودخانه اى رسيديم ، اواخر اسفند ماه در ميان رودخانه آب جارى بود، اتومبيل مى بايست از كف رودخانه عبور كند، راننده ماشين را كنار زد و توقف كرد و گفت بايد صبر كنيم تا اتومبيل بزرگ بيايد، اگر در داخل آب مانديم ، ماشين را بيرون بكشد، طولى نكشيد، تا يك كاميون سقف دار فرا رسيد، در كف كاميون بار مسافران بود، و مسافران هم روى بارها پشت سر هم نشسته بودند، كاميون عبور كرد و در آن سوى آب ايستاد و مسافرانش كه مازندرانى و زوار مشهد بودند پياده شدند، وقتى كه اتومبيل ما حركت كرد، در وسط آب بر اثر فشار زياد آب ، خاموش شد، راننده گفت : درهاى اتومبيل را باز كنيم و پاها را بالا نگهداريم تا آب از كف اتومبيل نيز عبور كند.
در اين هنگام كاشانسكى ديد بر اثر عبور آب از كف ماشين پاكتها پاره شد و پرتقالها با حركت آب به رودخانه وارد شد.
وقتى كه چشم مسافران كاميون به پرتقالهاى شناور روى آب افتاد، شلوارهاى خود را بالا زدند، و براى گرفتن آنها به وسط آب مى رفتند، كاشانسكى به من رو كرد و گفت : به مردم بگو پرتقالها را بگيرند و جمع كنند، آنها را نخورند، من به مردم گفتم : ((اى زايران مشهد مقدس ! مبادا اين پرتقالها را بخوريد، شما داريد به زيارت مى رويد، پرتقالها مال اين آقا است ، آنها را از آب بگيريد و تحويل صاحبش بدهيد.))
آنها هم زحمت كشيدند پرتقالها را گرفتند و يك جا تحويل صاحبش ‍ دادند.
راننده كاميون هم با استفاده از سيم بوكسل اتومبيل ما را از آب بيرون كشيد و حركت كرديم ، كاشانسكى از من تشكر كرد، من به او گفتم : ((حالا فهميدى آشيخى يعنى چه ؟))(65)
او به اشتباه خود پى برد و دريافت كه شغل روحانيت بسيار مهم است ، و موجب حفظ اموال و امنيت و ناموس و روابط نيك اجتماعى و آسايش ‍ زندگى خواهد شد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
31-10-2021, 18:34
پهلوان متدين و پيروزمند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حدود هشتاد سال قبل در تهران پهلوان غيور و متدينى كه با نام حاج محمد صادق خوانده مى شد، او به عنوان پهلوان اول پايتخت شمرده مى شد، اين پهلوان شغل بلور فروشى داشت ، لباسى نسبتا بلند مى پوشيد و كلاه پوستى بر سر مى نهاد.
در آن زمان يك پهلوان ارمنى به تهران آمده بود، و مى خواست با پهلوان اول پايتخت كشتى بگيرد، حاج محمد صادق براى حفظ حيثيت خود قبول كرد، و چون مرد با ايمانى بود، به خداى بزرگ توكل نمود، و به منزل چند نفر از روحانيون محل رفت و به هر يك از آنها 10 ريال (يك تومان عصر) داد و به آنها گفت : امشب (شب جمعه ) از اين پول غذا تهيه كرده و اهل خانه را جمع كنيد و پس از صرف غذا، رو به قبله بنشينيد و دعا كنيد كه من بر آن پهلوان پيروز گردم . آنها هم درخواست او را اجابت كردند.
روز موعود فرا رسيد، جمعيت ازدحام كردند، و پهلوان ارمنى به ميدان حاج محمد صادق آمد، پهلوان ارمنى بدنش را چرب كرده بود تا حريف نتواند او را محكم بگيرد، حاج محمد صادق دستى به بدن او كشيد و آن را چرب ديد، به مردم گفت : اين پهلوان بدنش را چرب كرده تا دست من به طور محكم به بدنش گير نكند، اكنون مقدارى خاكستر بياوريد، خاكستر آوردند، او به بدن پهلوان ارمنى خاكستر ماليد، آنگاه با او كشتى گرفت و طولى نكشيد او را بلند كرد و بر زمين زد و بر او پيروز گرديد.(64)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
31-10-2021, 18:35
وجه نامگذارى محله سيد خندان در تهران
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در تهران در يكى از محله ها و مراكز بزرگ در قسمت شميران ، ((سيد خندان )) نام دارد، علت نامگذارى اين محل به سيد خندان ، به خاطر اخلاص و خوش اخلاقى يك نفر سيدى است كه سابقا در آنجا بوده و همين نام خاطره نام او را بزرگ كرد كه داستانش به ترتيب زير است .
سابقا بين شميران و تهران چند فرسخ فاصله بود، و مسافران آنجا چند ساعت در راه بودند تا به تهران برسند، در مسير در وسط راه بين شميران و تهران ، سيدى بود كه شال سبز بر سر مى بست و در محلى كه حوض و درختان تناورى داشت ، و به اصطلاح قهوه خانه ميان راه بود، با روى گشاده و چهره اى خندان ، به الاغ سوارانى كه مى آمدند و تشنه بودند آب مى داد، گاهى يك شاهى يا سنار به او مى دادند، آن سيد هميشه بشاش و خندان از مسافران استقبال مى كرد و به آنها آب مى داد و با لبخند اين شعر را مى خواند:
كى ميگيه بادمجون باد داره سيد جان خوردنش هم بيداد داره سيد جان
از اين رو اين محل به طور خود جوش و طبيعى به ((سيد خندان )) معروف شد، اكنون سالها است كه آن سيد و آن مسافران مرده اند ولى آن محل به همين نام خوانده مى شود. تا يادآورى اخلاص و خوش ‍ برخوردى و سقايى آن سيد صاف دل باشد.
تو نيكى مى كن و در دجله انداز
كه ايزد در بيابانت دهد باز

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
05-11-2021, 19:37
كميل و شهادت جانسوز او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

چند سال قبل از هجرت ، در خانواده ((زياد نخعى ))، فرزندى متولد شد كه نام او را كميل گذاشتند.
كميل در خاندانى بود كه به خاندان نخع معروف بود و در يمن زندگى مى كردند، و از ارجمندترين خاندانها بودند.
خدمت اين دودمان به اسلام درخشنده است .
افراد برجسته اى مانند مالك اشتر، هلال ، سوادة بن عام و... از اين خاندان برخاستند.
بسيارى از افراد اين دودمان ، پس از اسلام در كوفه سكونت نمودند.
كميل را جز ((تابعين )) شمرده اند؛ يعنى از افرادى كه از اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله نبوده و پس از پيامبر، جزء ياران على عليه السلام بوده است .
زندگى درخشان كميل پس از پيامبر صلى اللّه عليه و آله آغاز مى شود، زيرا كميل در زمان پيامبر هنوز به حد تكليف نرسيده بود و يا هنوز، در آن سنى نبود كه از اصحاب پيامبر به شمار آيد.
پس از پيامبر صلى اللّه عليه و آله در تاريخ ديده نشده كه كميل با خليفه اول و دوم و سوم ، محشور بوده باشد، تنها اين مطلب آمده چنانكه خواهيم گفت ، حجاج او را به بهانه اينكه در قتل عثمان شركت كرده ، كشت .
به هر حال بروز زندگى درخشنده كميل از زمان خلافت على عليه السلام به بعد شروع مى شود.
او را از ياران مخصوص و از بزرگترين حاميان ويژه على عليه السلام در دوران خلافت آن حضرت مى نامند.
كميل آنقدر به على عليه السلام نزديك بود كه حتى گاهى نيمه هاى شب ، با هم از خانه بيرون آمده و به گشت و گذار در كوچه ها و باغهاى تاريك مى پرداختند و زمانى به عبادت مشغول مى شدند.
على عليه السلام وقتى كه رهبريت مسلمانان را به دست گرفت ، استانداران و فرماندهان نالايق شهرها را عوض كرد و به جاى آنها افراد شايسته گذاشت .
كميل از مردان شايسته و لايقى است كه على عليه السلام او را فرماندار شهر ((هيت )) يكى از شهرهاى كنار فرات نمود، و از او خواست در آن نقطه حساس ، با كمال هوشيارى در برابر نفوذ معاويه ، ايستادگى كند و سنگر را رها نسازد.
او آنچنان مورد اطمينان على عليه السلام بود، كه روزى على عليه السلام به عبيداللّه بن ابى رافع كه منشى بيت المال بود، فرمود:
ده نفر از افراد مورد اطمينان من ، براى رسيدگى به بيت المال بر تو وارد مى شوند، عبيداللّه پرسيد آن ده نفر چه نام دارند؟ على عليه السلام نام آنها را كه كميل نيز جز آنها بود بر شمرد. و مدتى هم خود كميل سرپرست بيت المال و رسيدگى و تقسيم عادلانه آن از طرف على عليه السلام بوده است .
كميل در سطح بسيار عالى علم و دانش و معرفت بود، در عين حال مسلمانى متعهد، عابد و احتياط كار به شمار مى آمد.
حضرت على عليه السلام او را در اين جهات مرد پر جنبه و شايسته مى ديد، از اين رو، به سؤ الات علمى او با توجه مخصوصى ، پاسخ مى داد، و گاهى او را با عاليترين پندها، موعظه مى كرد.
آموختن دعاى كميل ، به كميل بهترين دليل است كه كميل در سطح عالى از معنويت بود، و لياقت آن را داشت كه چنان دعاى بزرگ و پر معنايى به كميل آموخته شود.
كميل پاى منبر على عليه السلام زياد مى نشست و گاهى مطالبى مى پرسيد كه پاسخ آن براى شنوندگان بسيار سودمند بود.
در اينجا به عنوان نمونه : چند پند على عليه السلام را به كميل ذكر مى كنيم :
روزى على عليه السلام دست كميل را گرفت و به بيرون شهر كوفه برد؛ و همچون آن دردمندان پر رنج ، آه پر سوز كشيد سپس فرمود: اى كميل ! مردم سه دسته اند:
1 دانشمندى كه متعهد است و به دستورات عمل مى كند.
2 دانش آموزى كه در راه نجات قدم بر مى دارد.
3 مگسان كوچك و ناتوانى كه هر صدايى برخاست ، به دنبال آن صدا كوركورانه راه مى افتند؛ و با هر بادى كه وزيد؛ همراهى مى كنند؛ آنها به نور دانش نرسيده اند و بر پايه محكمى تكيه نكرده اند.
اى كميل ! دانش از مال بهتر است ، به جهت اينكه : دانش تو را نگهدارد؛ اما تو مال را نگه مى دارى .
دانش با بخشيدن زياد مى شود ولى مال با بخشيدن كم مى شود.
اى كميل ! شناخت علم ؛ همان دين است كه به وسيله آن انسان زندگى خداگونه مى يابد؛ و پس از مرگ از ياد خير مردم فراموش نمى شود.
اى كميل ! ثروت اندوزان هلاك مى شوند؛ ولى دانش پژوهان همچنان تا جهان باقى است زنده اند...
اى كميل ! زمين از مردان خدا و شايسته و پارسا خالى نيست ، كه حجت مردمند، آنها براى تحصيل خشنودى خدا تمام رنجها را تحمل مى كنند؛ علاقه به دنيا آنها را نفريبد، علم و شناخت سراسر وجودشان را گرفته است ، چنين افرادى شايسته اند كه خليفه و نماينده خدا در زمين باشند آه آه چقدر مشتاق ديدار چنين افراد برازنده هستم .
اى كميل ! بستگان خود را بر آن بدار كه روزها براى به دست آوردن خصلتهاى نيك بروند، و شبها به رفع نياز نيازمندان بپردازند.
سوگند به آن خدايى كه همه چيز را مى شنود، هيچ كس دلى را خوشحال نكرد مگر اينكه خداوند به خاطر آن ، به او لطف خاصى كند كه هرگاه اندوهى به او برسد، آن لطف خاص مثل آبى كه در سرازيرى جارى مى شود به سراغ او آمده و اندوه او را برطرف خواهد كرد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
05-11-2021, 19:37
اى كميل ! دو دسته اند كه شبيه ترين موجودات به چهارپايان چراگاه هستند.
1 آنانكه پيرو هوا و هوسها و لذتهاى زودگذر مى باشند.
2 آنانكه حرص و ولع به ثروت اندوزى دارند.
اى كميل ! هيچ تلاش و حركتى درست نيست مگر آنكه در انجام آن به دانش و شناخت نيازمندى !
روزى على عليه السلام بر شتر سوار بود، و كميل هم در رديف على عليه السلام بر همان شتر سوار بود و از سفر مى آمدند، كميل از فرصت استفاده كرد و پرسيد:
((حقيقت چيست ؟)) على عليه السلام نخست به او فرمود، تو قدرت فهميدن آن را ندارى ، او را اصرار كرد كه برايم شرح بده ، على عليه السلام مطالبى فرمود، او مكرر مى گفت شرح بيشتر بده . سرانجام على عليه السلام به او فرمود چراغ را خاموش كن كه صبح روشن شد، يعنى آنچه كه تو مى توانستى درك كنى گفتم . كميل به قدرى به على عليه السلام نزديك بود كه على عليه السلام در اواخر عمرش ، به خصوص به او وصيت كرد از جمله به او فرمود:
اى كميل ! از منافقان و دورويان دورى كن ، با افراد خيانتكار همنشينى و دوستى نكن ، با ستمگران رفت و آمد نكن ، هرگز پيرو ستمگران مباش ، و در مجالس آنها شركت نكن ، تا مبادا خدايت تو را مورد غضب و خشم خود قرار دهد. در هر حال حق بگو، افراد پاك را دوست بدار، و از گنهكاران بپرهيز.
كميل در محضر على عليه السلام همچون ستاره اى كنار ماه بود، كه عاشقانه شب و روز در محضر على عليه السلام بهره مند مى شد، حتى شبها در مسجد كوفه ، كنار على عليه السلام مى نشست و از آن حضرت استفاده علمى و معنوى مى كرد، و گاهى نشست آنها تا نيمه شب طول مى كشيد.
در يكى از شبها كه پاسى از شب گذشته بود؛ كميل همراه على از مسجد بيرون آمدند، در تاريكى شب از كوچه هاى كوفه عبور مى كردند، تا به در خانه اى رسيدند در آن خانه آنوقت شب ، صداى قرآن مى آمد، از اين صدا معلوم مى شد كه مرد پارسايى از بستر برخاسته و با صدايى دلنشين و پر شور قرآن مى خواند، آن چنان كه گريه گلويش را گرفته بود، كميل سخت تحت تاءثير قرار گرفت ، او اين آيه را مى خواند
امّن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجوا رحمة ربّه قل هل يستوى الّذين يعلمون و الّذين لا يعلمون انّما يتذكروا الوالالباب ؛ آيا كسانى كه غرق در زيورهاى دنيا هستند بهترند يا آن كس كه در ساعت هاى شب به عبادت و سجده به سر مى برد، و از حساب و كتاب آخرت مى ترسد؛ و به رحمت خدايش اميد دارد؛ بگو آيا كسانى كه دانا و متوجه هستند با كسانى كه نادان و غافلند يكسانند؟ تنها خردمندان مى دانند كه اين دو دسته ؛ يكسان نيستند. (زمر: 9)
كميل كه اين آيه را با آن صداى پر سوز مى شنيد، آنچنان در درون ، دگرگون شد كه با خود مى گفت اى كاش مويى در بدن اين خواننده مى شدم و صداى قرآن او را مى شنيدم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
05-11-2021, 19:37
حضرت على عليه السلام از دگرگونى حال كميل ، به خاطر آن صداى پر سوز و گداز آگاه شد به او فرمود:
صداى پر اندوه اين خواننده تو را حيران و شگفت زده نكند، چرا كه او از دوزخيان است ، و بعد از مدتى راز اين سخن را به تو خواهم گفت .
اين سخن مولى على عليه السلام ؛ كميل را از دو جهت متحير و شگفت زده كرد؛ يكى اينكه على عليه السلام از دگرگونى درونى او خبر داد، دوم اينكه از دوزخى بودن آن خواننده محزون قرآن خبر داد؛ با اينكه صورت ظاهر، عكس آن را نشان مى داد.
مدتى گذشت تا جنگ نهروان پيش آمد، در اين جنگ همانها كه با قرآن سر و كار داشتند، على عليه السلام را كافر خواندند و با او به جنگ پرداختند كميل چون سربازى جانباز همراه على عليه السلام بود و على كه از شمشيرش خون اين كوردلان مقدس مآب مى ريخت و آنها را به هلاكت رسانده بود متوجه كميل شد و سپس سر شمشيرش را به سر يكى از هلاك شدگان گذارد و فرمود:
((اى كميل ! آن كسى كه در آن شب آيه قرآن را با آن سوز و گداز مى خواند همين شخص بود.))
كميل سخت تكان خورد و به اشتباه خود پى برد كه نبايد گول ظاهر را بخورد، در حالى كه بسيار ناراحت شده بود خود را به روى پاهاى على انداخت و از خدا طلب آمرزش مى كرد.
آرى گاهى ممكن است افرادى بنام قرآن و اسلام ، شخصى چون كميل را كه از ياران ويژه با معرفت على عليه السلام بود گول بزنند بايد بسيار توجه داشت كه چه كسى عملا در خط امام است ، گفتار بدون عمل كافى نيست .
شركت كميل در جنگها
كميل تنها به نماز، دعا و عبادت اكتفا نكرده بود، بلكه در همه ابعاد اسلامى شركت فعال داشت ، و در جهاد در امور اجتماعى ؛ در ميدانها در رديف مسلمانان بزرگ اسلام ، نقش مهم داشت ، هرگز چون افراد بى تفاوت ، زندگى نكرد.
او در جنگهاى بزرگ صفين و نهروان ، همچو يك افسر فداكار حضرت على عليه السلام در ركاب آنحضرت مى جنگيد.
يكى از جنگهاى كميل ، جنگ او با سپاه معاويه براى حفظ زمينهاى جزيره بود كه شرح آن چنين است :
در سال 38 هجرى كه جنگ بين معاويه و على عليه السلام پس از جنگ صفين ، همچنان ادامه داشت ، معاويه لشكرى به فرماندهى عبدالرحمن بن اشتم براى تصرف زمينهاى جزيره (نزديك درياى مديترانه ) و غارت اموال شيعيان آن جزيره اعزام نمود.
در اين هنگام كميل فرماندار ((هيت )) (شهرى نزديك فرات ) بود. ((شبث )) كه فرماندار جزيره بود، و در شهر نصيبين سكونت داشت براى كميل نامه نوشت و او را از حركت عبدالرحمان با لشكرش خبر داد.
در آن نامه يادآورى كرد كه كاملا هشيار باش و مردم را براى جلوگيرى از دشمن آماده كن .
پس از رسيدن نامه به دست كميل ، كميل در اين باره فكر كرد، فكرش به اينجا رسيد كه تا دشمن نرسيده بايد در اين باره فكر كرد، فكرش به اينجا رسيد كه تا دشمن نرسيده بايد به پيش رفت و نگذاشت دشمن وارد مرز شود و از مرز بگذرد.
در جواب نامه شبث نوشت ، چنين صلاح مى دانم كه با لشكر به سوى تو آيم ، و همراه لشكر تو به جبهه رفته و جلو دشمن را بگيريم و منتظر باش ‍ كه پشت سر نامه به تو خواهم رسيد.
كميل بيدرنگ چهار صد نفر از جنگجويان دلاور خود را بسيج كرد، و همراه آنها به سوى شهر نصيبين حركت كرد، و هنوز دشمن نرسيده بود كه به آنجا رسيد و با لشكر شبث با هم سريع به سوى دشمن رهسپار شدند، و سر راه عبدالرحمن و لشكرش را گرفتند.
جنگ سختى در گرفت ، كميل و شبث ، سپاه خود را مكرر به جنگ و حمله بر دشمن دعوت مى كردند، و خود در پيشاپيش لشكر مى جنگيدند، طولى نكشيد كه لشكر دشمن درهم شكست ، و با دادن تلفات سنگين عقب نشينى كرد.
كميل همراه لشكر خود تا ((قرقيسا)) (نزديك شام ) سپاه دشمن را دنبال كردند و در راه بسيارى از افراد دشمن را به هلاكت رساندند، و همه نقاط آن سرزمين را از دشمن پاك نمودند.
پس از پاكسازى ، كميل لشكر خود را به حضور طلبيد و گفت حال ديگر لازم نيست در اينجا باشيم ، بهتر است كه به شهر ((هيت )) مراجعت كنيم و شبث هم با لشكر خود به شهر نصيبين مراجعت نمود.
گرچه كميل و شبث همراه لشكرشان ، مردانه جنگيدند، و سرزمين جزيره را از تجاوز دشمن حفظ كردند ولى لازم بود كه در همانجا بمانند تا دشمن بار ديگر به پيش نيايد و چون مراجعت كردند و اين خبر به على عليه السلام رسيد على عليه السلام مراجعت آنها را نپسنديد، لذا براى كميل و شبث نامه نوشت كه مراجعت شما درست نيست و شما مى بايست در همان محل باقى بمانيد تا مرزها را حفظ كنيد!

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-11-2021, 21:21
كميل پس از شهادت على عليه السلام

كميل پس از شهادت على عليه السلام جزء ياران وفادار امام حسن گرديد، و در تشكيل حكومت و جنگهاى آن حضرت با دشمن نقش فعال داشت ؛ به طورى كه او را از ياران ويژه امام حسن دانسته اند.
پس از آنكه ماجراى امام حسن به صلح (آتش بس ) كشيد، و سپس معاويه بر اوضاع مسلط گرديد، كميل همچون ميثم تمار و قنبر و مختار، از مردان برجسته اى بودند، كه دستگاه معاويه آنها را سخت تحت نظر داشت ، و پس از معاويه كه سختگيرى بيشتر شد، اين افراد را زندانى كرده و سخت زير فشار قرار دادند.
زيرا مى دانستند اگر امام حسين عليه السلام قيام كند، اين مردان بيدار دل دست از يارى حسين عليه السلام بر نمى دارند.
ميثم تمار را ده روز قبل از ورود امام حسين به عراق كشتند، و مردانى مانند كميل ، تحت نظر دستگاه ستمگر يزيد بودند.
على عليه السلام خبر شهادت كميل را به كميل داده بود؛ و به او فرموده بود كه حجاج تو را به خاطر دوستى با ما اهلبيت به قتل مى رساند.
آرى دستگاه يزيد از كميل ، اين پيرمرد باصفا و پاك و بى آلايش ‍ مى ترسيد، چرا كه او، دست از على و دودمان پاك على عليه السلام نمى كشيد؛ و حتى حاضر بود در اين راه به شهادت برسد، و سخن على عليه السلام آويزه گوشش بود كه فرمود:
((اگر هزاران شمشير متوجه من شود و من در راه خدا، قطعه قطعه شوم ، برايم آسانتر و بهتر است كه در بستر ناز بميرم )).
كميل در اين مكتب بزرگ شده ، هرگز حاضر نبود كه زير بار ذلت حكومت بنى اميه برود.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-11-2021, 21:21
شهادت جانسوز كميل به دستور حجاج
زمان سلطنت عبدالملك پنجمين خليفه اموى فرا رسيد، او وقتى كه حكومت را به دست گرفت براى جلوگيرى از مخالفان ، حجاج بن يوسف ثقفى را كه دژخيمى ياغى و ستمگرى خشن بود، فرمانرواى كوفه و اطراف آن كرد.
حجاج روحيه اى همچون چنگيز مغول داشت ، و از كشتن مخالفان ، و پرپر زدن آنها در برابرش هنگام مرگ لذت مى برد.
او آنقدر ناپاك و پست بود كه عمر بن عبدالعزيز خليفه خوشنام اموى گويد: ((اگر هر امتى در مسابقه افراد ناپاك ، كسى را معرفى كند، ما حجاج را به اين عنوان نشان دهيم ، در اين مسابقه برنده خواهيم شد.))
حجاج تشنه خون دوستان على ، به خصوص ياران نزديكش بود، آنها را مى گرفت و مى گفت از على عليه السلام بيزارى بجوييد.
آنها با كمال استقامت ايستادگى مى كردند و حاضر به اطاعت از امر حجاج نمى شدند، مانند قنبر و سعيد بن جبير كه به دست حجاج كشته شدند.
كميل مى دانست كه اگر حجاج او را دستگير كند، حتما خواهد كشت ، از اين رو از دست اين ستمگر خون آشام ، خود را پنهان مى كرد، با اينكه 90 سال از عمر كميل مى گذشت ، اما مى دانست كه حجاج به صغير و كبير رحم نمى كند، و دوستان على را در هر وضعى كه باشند سر مى برد!
كميل مخفيانه زندگى مى كرد، حجاج هر چه دنبال او گشت او را نيافت .
سرانجام دستور داد جيره و حقوق كسانى را كه از خويشان كميل هستند، قطع كنند تا كميل خود را معرفى كند.
وقتى كميل از اين دستور مطلع شد، با خود گفت از عمر به من چيزى نمانده ، سزاوار نيست كه عده اى به خاطر من ، گرفتار ظلم تو گردند و از حقوق خود محروم بمانند.
حجاج گفت : تو را خواهم كشت . چرا كه در قتل عثمان شركت داشتى !
كميل گفت : اميرمؤمنان على عليه السلام به من خبر داد كه تو مرا به قتل مى رسانى !
حجاج ديگر به آن پيرمرد نود ساله باصفا مهلت نداد دستور داد جلادان بى رحم سرش را از بدنش جدا كردند.
او كه از نخست سرسپرده مولايش على عليه السلام بود سرانجام سرش ‍ را در راه على عليه السلام داد.
شهادت كميل در سال 83 (و به نقلى 81) هجرى در كوفه واقع شد.
بدن مطهرش را در قبرستان وادى السلام نجف دفن كردند، هم اكنون مرقدش در ناحيه شرقى مسجد حنانه در كنار تل كوچكى بنام ((ثويّه )) ظاهر و مشخص است ، و محل زيارت شيفتگان راه على عليه السلام مى باشد.
درود بر كميل مرد كمال و معرفت كه عمرش را در راه خدمت به اسلام به پايان رسانيد و سرانجام در راه اسلام شهيد شد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
11-11-2021, 18:13
فلسفه وجود روحانى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

خطيب توانا حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى محمد تقى فلسفى اين خاطره را كه در زندگى خودش رخ داد نقل كرد: اواخر اسفند ماه سال 1316 شمسى بود، يكى از بازرگانان تهران مرا دعوت كرد تا با هم به مشهد برويم و هنگام تحويل سال در آنجا باشيم ، با هم به گاراژ رفتيم ، آن زمان اتومبيل سوارى كم بود، ديديم در گاراژ يك سوارى توقف كرده چهار مسافر دارد و منتظر مسافران ديگر است ، من و ميزبانم به اتفاق يك مسافر ديگر سوار آن شديم و حركت كرد تا از راه سمنان به مشهد برود، وقتى كه از تهران بيرون آمد، مردى كه در جلو نشسته بود به سمت چپ پيچيد يكى يكى از شغل مسافران جويا شد، و بعد خودش را چنين معرفى كرد:
((من كاشانسكى نام دارم در مشهد تجارتخانه داشتم ، چند سال قبل تصميم داشتم به اصفهان بروم و در آنجا مشغول تجارت شوم ، به اصفهان رفتم ولى منصرف شدم و اكنون به مشهد باز مى گردم ، او دو پاكت بزرگ پرتقال در جلو پايش گذاشته بود و مى گفت اين پرتقالها را براى نوه هايم تحفه مى برم ، البته در آن زمان بر اثر مشكلات نقل و انتقال پرتقال كم بود، به هر حال نوبت من شد، كاشنسكى به من رو كرد و گفت : شغل شما چيست ؟ (مرا نمى شناخت )
گفتم : آشيخى . (با توجه به اينكه زمان سلطنت رضا خان بود)
گفت : آشيخى چيست ؟
گفتم : مسايل دينى را به مردم ياد مى دهيم ، از خدا و پيامبر، امامان عليهم السلام ، عبادات ، معاملات ، حلال و حرام سخن مى گوييم .
تا به اينجا رسيدم سخنم را قطع كرد و با فرياد گفت : ((از اين حرفها دست برداريد، مردم را معطل كرده ايد، و عمر همه را هدر مى دهيد.))
به اين ترتيب گستاخى و بى ادبى كرد، ميزبانم خواست جوابش را بدهد، گفتم ساكت باشد فعلا اول سفر است .
اتومبيل همچنان راه مى پيمود تا به رودخانه اى رسيديم ، اواخر اسفند ماه در ميان رودخانه آب جارى بود، اتومبيل مى بايست از كف رودخانه عبور كند، راننده ماشين را كنار زد و توقف كرد و گفت بايد صبر كنيم تا اتومبيل بزرگ بيايد، اگر در داخل آب مانديم ، ماشين را بيرون بكشد، طولى نكشيد، تا يك كاميون سقف دار فرا رسيد، در كف كاميون بار مسافران بود، و مسافران هم روى بارها پشت سر هم نشسته بودند، كاميون عبور كرد و در آن سوى آب ايستاد و مسافرانش كه مازندرانى و زوار مشهد بودند پياده شدند، وقتى كه اتومبيل ما حركت كرد، در وسط آب بر اثر فشار زياد آب ، خاموش شد، راننده گفت : درهاى اتومبيل را باز كنيم و پاها را بالا نگهداريم تا آب از كف اتومبيل نيز عبور كند.
در اين هنگام كاشانسكى ديد بر اثر عبور آب از كف ماشين پاكتها پاره شد و پرتقالها با حركت آب به رودخانه وارد شد.
وقتى كه چشم مسافران كاميون به پرتقالهاى شناور روى آب افتاد، شلوارهاى خود را بالا زدند، و براى گرفتن آنها به وسط آب مى رفتند، كاشانسكى به من رو كرد و گفت : به مردم بگو پرتقالها را بگيرند و جمع كنند، آنها را نخورند، من به مردم گفتم : ((اى زايران مشهد مقدس ! مبادا اين پرتقالها را بخوريد، شما داريد به زيارت مى رويد، پرتقالها مال اين آقا است ، آنها را از آب بگيريد و تحويل صاحبش بدهيد.))
آنها هم زحمت كشيدند پرتقالها را گرفتند و يك جا تحويل صاحبش ‍ دادند.
راننده كاميون هم با استفاده از سيم بوكسل اتومبيل ما را از آب بيرون كشيد و حركت كرديم ، كاشانسكى از من تشكر كرد، من به او گفتم : ((حالا فهميدى آشيخى يعنى چه ؟))(65)
او به اشتباه خود پى برد و دريافت كه شغل روحانيت بسيار مهم است ، و موجب حفظ اموال و امنيت و ناموس و روابط نيك اجتماعى و آسايش ‍ زندگى خواهد شد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
11-11-2021, 18:33
مستضعف نوازى على عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى مستمند كه تهيدستى و بدهكارى او را از پاى درآورده بود و دستش ‍ از همه جا بريده به كنار كعبه آمد و پرده كعبه را گرفته و پناه به خدا آورده بود و با حالت جانسوز راز و نياز مى كرد.
حضرت على عليه السلام براى عبادت كنار كعبه آمد، لحظه اى توقف كرد، شنيد مردى در حال گريه و زارى مى گويد:
((خدايا! به چهار هزار درهم پول احتياج دارم ، اين پول را به من برسان !))
على عليه السلام حامى مستضعفان پيش از او رفت تا ببيند اگر امكان دارد از او حمايت كند، به او فرمود: ((برادر عرب نيازت چيست ؟))
عرب گفت : من به چهار هزار درهم نيازمندم تا با هزار درهم آن بدهكارى خود را بپردازم و با هزار درهم آن خانه بخرم ، و با هزار درهم آن ازدواج كنم و هزار درهم آن را صرف معاش زندگى نمايم !
امام فرمود: در تقاضاى خود رعايت انصاف كردى ، آنچه مى خواهى حق است ، بيا به مدينه ، در مدينه جوياى من ، على پسر ابوطالب شو، به خانه ام بيا تا اين نيازت را برطرف سازم .
عرب خوشحال شد، بار سفر را بست و عازم مدينه شد، در مدينه سراغ خانه على عليه السلام را گرفت ، در مسير راه با حسين عليه السلام برخورد كرد و با هم به خانه على عليه السلام رهسپار شدند، وقتى به خانه رسيدند، عرب به حسين عليه السلام گفت به پدرت على عليه السلام بگو، عربى كه چند روز قبل در مكه به او ضمانت رفع نيازهايش كردى ، پشت در، منتظر اجازه است .
حسين عليه السلام خدمت پدر آمد و ماجرا را به عرض رساند، على بيدرنگ اجازه ورود داد، عرب به حضور على عليه السلام مشرف گرديد، على عليه السلام با استقبال گرمى از عرب پذيرايى نمود و سپس ‍ كسى را سراغ سلمان فرستاد، سلمان به حضور آن حضرت رسيد.
على عليه السلام به سلمان فرمود: ((آن باغچه اى را كه از زمان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله براى ما به يادگار مانده در معرض فروش قرار بده به پولش احتياج داريم .)) سلمان بازرگانان را خبر كرد آنها آمدند، پس از گفتگو باغ را به دوازده هزار درهم به يكى از آنها فروخت و پولش را به على عليه السلام داد.
على عليه السلام چهار هزار و چهل درهم آن را به عرب داد. چهار هزار درهم بارى قولى كه به عرب داده بود و چهل درهم هم مخارج سفر عرب از مكه به مدينه ، و از مدينه به مكه ، سپس مستمندان مدينه را اطلاع دادند همه آمدند، حضرت على بقيه پول را بين آنها تقسيم نمود، به طورى كه وقتى به خانه برگشت ديگرى چيزى از پول نمانده بود، با توجه به اينكه اهل خانه اش نياز شديد به هزينه زندگى داشتند، جالب اينكه پس آنكه همسر بزرگوار على عليه السلام فاطمه عليهما السلام از جريان باخبر شد، براى شوهرش دعاى خير كرد، و مردانگى و حمايت ايثارگرانه او از مستمندان را ستود.(66)

پيروزى در سايه پشتكار و مقاومت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه سوره ((الرحمن )) قرآن از طرف خدا نازل شد، پيامبر صلى اللّه عليه و آله به اصحاب اندك خود فرمود: چه كسى حاضر است ، برود و اين آيات را در حضور كافران قريش بخواند، با توجه به اينكه در آن شرايط، خواندن قرآن مساوى با مرگ بود.
عبداللّه بن مسعود برخاست و گفت من مى روم .
پيامبر او را نشاند و بار ديگر اين اعلام را كرد.
باز ابن مسعود برخاست و گفت من مى روم ، پيامبر براى بار سوم نيز اعلام كرد، ابن مسعود گفت من مى روم .
به هر حال به ابن مسعود اجازه داد، ابن مسعود كنار كعبه كه محل اجتماع كفار قريش بود رفت و با كمال قاطعيت به تلاوت آيات سوره الرحمن مشغول شد، هنوز آيات را به پايان نرسانده بود كه ابوجهل برخاست و آنچنان ابن مسعود را به باد كتك گرفت ، كه گوش ابن مسعود پاره شد و از بينى اش خون سرازير گرديد، ابن مسعود در حالى كه غرق در خون بود، و در چشمش اشك حلقه زده بود، به حضور پيامبر رسيد.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله تا اين وضع را ديد، افسرده خاطر شد، به حدى كه سرش را پايين افكند، ناگهان ديد جبرئيل در حال خنده فرود آمده و مژده مى دهد. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به جبرئيل فرمود: ((تو را مى بينم مى خندى با اينكه ابن مسعود مى گريد؟))
جبرئيل گفت : بزودى راز خنده ام را در مى يابى .
سالها از اين ماجرا گذشت تا جنگ بدر پيش آمد، وقتى كه مسلمانان در آن جنگ پيروز شدند، ابن مسعود به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد و به عرض رساند من هم مى خواهم بهره اى از اين جنگ داشته باشم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله (به آن پيرمرد ناتوان كه به همين خاطر جهاد بر او واجب نبود) فرمود: نيزه خود را بردار و بين مجروحان گردش كن ، ببين هر كدام از كفار، رمقى دارند او را به قتل برسان و در اين صورت به پاداش ‍ مجاهدان خواهى رسيد.
ابن مسعود نيزه خود را برداشت و به گردش پرداخت ، ناگهان چشمش به ابوجهل افتاد كه در خون خود غوطه مى خورد، ابن مسعود ترسيد كه مبادا ابوجهل هنوز قدرت برخاستن داشته باشد، با احتياط به جلو رفت و نيزه خود را از دور بر گلوگاه ابوجهل گذاشت و فشار داد، فهميد كه ابوجهل قدرت برخاستن ندارد، به جلو رفت و بر سينه ابوجهل نشست ابوجهل تا او را ديد شناخت ، گفت : ((اى چوپان بر مكان بلند نشسته اى !)) ابن مسعود گفت : ((الاسلام يعلمو و لا يعلى عليه ؛ اسلام پيروز و سربلند است و هيچ چيز بر اسلام بزرگى نيابد.))
ابوجهل گفت : اين شمشيرم را كه تيزتر و برنده تر است برگير و سر مرا از پايين گلو ببر، تا وقتى سرم را نزد محمد صلى اللّه عليه و آله مى برند، بزرگ جلوه كند، ابن مسعود سر او را از تن جدا كرد، آنقدر ناتوان بود كه نمى توانست سر را حمل كند، گوش ابوجهل را سوراخ كرد و طنابى به آن گره زد و آن را در زمين كشانيد تا به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله آورد، در اين هنگام جبرئيل در حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله بود، خنديد و گفت : اين گوش پاره شده ابوجهل به جاى آن وقتى كه گوش ابن مسعود را همين ابوجهل دريد، ولى در اينجا سر نيز همراه گوش بريده شده است .
به اين ترتيب راز خنده قبلى جبرئيل كه حكايت از آينده درخشان مسلمانان مقاوم بر اثر پشتكار و استقامت مى كرد آشكار گرديد.
وقتى كه ابن مسعود آخرين سخن ابوجهل را به عرض پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسانيد، پيامبر فرمود:
((فرعون من ، از فرعون موسى عليه السلام ، لجوجتر بود، زيرا فرعون موسى هنگامى كه نشانه هاى مرگ را ديد، گفت : به موسى ايمان آوردم ، ولى اين فرعون هنگام مرگ بر سركشى و طغيانش ‍ افزود(67).))

شتر عجيب در برابر فيلها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

تاريخ گلزارى است كه همه نوع گلهاى خوشبو و رنگارنگ دارد، من روزى تاريخ درخشان اسلام را ورق مى زدم ، به اين داستان كه مربوط به سال 14 هجرى است برخوردم ، وقتى خواندم به قدرى لذتبخش و حماسه آفرين بود كه دريغ نمودم شما از خواندن آن محروم شويد از اين رو در دسترس شما نيز قرار دادم تا بخوانيد و لذت ببريد و درس ‍ بياموزيد.
و آن داستان اين است :
آيين نيرومند اسلام آنچنان به مسلمانان ، حركت و نيرو و بينش بخشيده بود، كه آنها با كمال قدرت و شجاعت مى خواستند كه پرچم اسلام را در همه جا به اهتزاز درآوردند تا همه مردم دنيا در سايه اسلام از زير بار ذلت و بردگى و فساد بيرون آمده و به يك زندگى درخشان و پرافتخار نائل گردند.
اين سعادت خيلى زود نصيب كشور عزيز ما ايران شد، كه اسلام در همان آغاز از دروازه هاى جزيرة العرب گذشت و ايران را فرا گرفت .
ايرانيان فهميده و دلسوز جامعه ، از اسلام استقبال كردند، ولى مى دانيد كه در هر جامعه اى ، كار شكن و مخالف اصلاح و عدالت هست ، هنگامى كه مسلمانان غيور و شجاع با سپاهى مجهز وارد ايران شدند، تا پرچم اسلام را در اين سرزمين عزيز برافراشته كنند و ملت مستضعف ايران را از زير يوغ طاغوتها و شاهان چپاولگر بيرون آورند، كارشكنان و ناپاكان و جاهلان كه منافع شخصى خود را در خطر مى ديدند سپاه بزرگى تشكيل داده و براى جنگ با مسلمانان به حركت درآمدند.
بين سپاه اسلام و سپاه تا دندان مسلح ايرانى ، نزديك كوفه جنگ درگرفت .
سپاه فارس كاملا به آلات و اسباب جنگى مجهز بودند، حتى در اين جنگ 33 فيل به همراه داشتند، بر آنها سوار شده بودند، و مى خواستند با اين ساز و برگ جنگى و با خبر شدن مسلمانان كه فيل سواران جنگى به جنگ آنها مى روند، مسلمانان را بترسانند و روحيه آنها را تضعيف نمايند.
جالب اينكه فيل بزرگ و سفيد رنگ خود را در قلب لشگر خود قرار داده بودند، تا اسبهاى مسلمانان با ديدن آن فيل و فيلهاى ديگر رم كنند، و همين موضوع باعث عقب نشينى اسبهاى مسلمانان و در نتيجه شكست آنها گردد، اتفاقا همين طور هم شد، اسبهاى مسلمانان با ديدن آن فيلها رم كرده و به جلو نمى رفتند.
مسلمانان ، هم شجاع بودند و هم هشيار و آگاه به رموز جنگى ، اين نقشه مرموز دشمن هيچ گونه اثر بدى در ميان مسلمانان نكرد، مسلمانان با اين پيش آمد، بيدرنگ جلسه مشورت در بيابان تشكيل دادند و در اين باره به گفتگو پرداختند.
يكى فرياد زد هر زودتر فكرهاى خود را به كار اندازيد، چه بايد كرد، اسبهاى ما با ديدن آن فيلهاى عجيب و غريب رم كردند، با ادامه اين وضع حتما شكست مى خوريم ... تا دير نشده فكرى كنيد.
در اين مجلس مشورت ، يكى پيشنهاد خوب و جالبى كرد كه مورد پسند همه واقع شد و همان را به مرحله اجرا درآوردند و آن اين بود كه گفت :
شتر بزرگى انتخاب كنيم چند جل به پشت و گردن آن گذارده ، با پارچه هاى رنگارنگ آنها را به آن شتر ببنديم و خلاصه يك هيولاى عجيبى كه حتى هيچ فيلى در عمر طولانى خود آن را نديده درست كنيم و با آن هياهو آن را به ميدان بفرستيم ، قطعا اين بار فيلها رم كرده و در نتيجه بزرگترين ضربه شكست را بر دشمن وارد خواهيم ساخت .
اين پيشنهاد بيدرنگ عملى شد، شتر بزرگى را به پيش آورده و به ترتيبى كه گفتيم از آن شترى عجيب درست كردند دور آن را گرفته با ساز و برگ نظامى آن را به ميدان آوردند.
ناگهان فيلها هركدام با ديدن آن منظره رم كرده و به طرفى پا به فرار گذاردند، و سپاه عجم به اين ترتيب از هم پاشيده شد و مسلمانان با استفاده از جلسه مشورت و به كار زدن اين تدبير و تاكتيك جنگى ، ضربه شكننده اى به دشمن وارد كرده و سپس بر آنها پيروز شدند (68).

عذاب قانون شكنان و تماشاچيان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از داستانهاى جالب قرآن داستان اصحاب سبت است كه به طور فشرده در سوره اعراف در ضمن آيه 163 تا آيه 165 بيان شده است ، داستان آنانكه قانون را شكستند و آنانكه قانون شكنان را از اين كار نهى نكردند و هر دو گروه به صورت بوزينه مسخ شدند، اصل ماجرا به فرموده امام سجاد چنين است : عصر پيامبرى حضرت داود عليه السلام بود، در اين عصر گروهى در شهر ((ايله )) كه در ساحل درياى سرخ قرار داشت ، زندگى مى كردند، خداوند آنها را از سيد ماهى در روز شنبه نهى كرده بود، و پيامبران اين نهى خدا را به آنها گفته بودند، آن روز را ماهيان احساس ‍ امنيت مى كردند كنار دريا ظاهر مى شدند ولى روزهاى ديگر به قعر دريا مى رفتند.
دنياپرستان بنى اسرائيل براى صيد ماهى فراوان ، كلاه شرعى و نقشه عجيبى طرح كردند و آن نقشه اين بود كه حوضچه ها و جدولهايى در كنار دريا درست كنند، به طورى كه ماهيها به آسانى وارد حوض شوند، و آنها روز شنبه در آن حوضها محبوس نمايند، و روز يكشنبه اقدام به صيد آنها كنند و همين نقشه عملى شد.
از همين راه حيله آميز ماهى زيادى نصيبشان مى گرديد و ثروت سرشارى را از اين راه به دست مى آوردند و مدتى زندگى را به اين منوال پشت سر نهادند.
در آن شهر حدود هشتاد و چند هزار نفر جمعيت زندگى مى كردند، اينها مطابق رواياتى كه نقل شده سه دسته بودند: يك دسته از آنها (حدود هفتاد هزار نفر) به اين حيله خشنود بودند و به آن دست زدند، و يك دسته از آنها، آنان را از مخالفت خداوند نهى مى كردند، دسته سوم ساكت بودند و به علاوه به نهى كنندگان مى گفتند: ((لم تعظون قوما اللّه مهلكهم او معذّبهم عذابا شديدا؛ چرا قومى را كه خدا هلاكشان مى كند يا عذاب بر آنها نازل مى كند، پند مى دهيد؟)) (اعراف : 164)
نهى كنندگان در پاسخ مى گفتند: ما اين قوم را پند مى دهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم (يعنى اگر كسى نهى از فساد نكند، وظيفه اش را انجام نداده و معذور نيست ؟)
كوتاه سخن آنكه : گفتار اين دسته كه مكرر نهى از منكر مى كردند، تاءثير نكرد، وقتى كه در گفتار خود اثر نديدند از آنها دورى كرده و در قريه ديگرى سكونت نمودند و با خود گفتند هيچ اطمينانى نيست كه ناگهان نيمه شبى عذاب نازل شود و ما در ميان آنها باشيم .
پس از رفتن آنها، شبانگاهى خداوند تمام ساكنين شهر ((ايله )) را به صورت بوزينه ها مسخ كرد، صبح كه شد كسى دروازه شهر را باز نكرد، نه كسى وارد مى شد و نه كسى از شهر بيرون مى آمد خبر اين حادثه به روستاهاى اطراف رسيد، مردم روستاهاى اطراف براى كسب اطلاع ، كنار آن قريه آمدند و از ديوار بالا رفتند، ناگاه ديدند ساكنان آنجا به طور كلى به صورت بوزينه ها مسخ شده اند، و همه آنها بعد از سه روز هلاك شدند (69).
امام صادق عليه السلام مى فرمايد: هم آنانكه اين حيله را كردند و هم آنانكه در برابر اين قانونشكنى ، سكوت نمودند، همه هلاك شدند، ولى آنانكه امر به معروف و نهى از منكر نمودند، نجات يافتند. آرى اين است مجازات قانون شكنان و آنانكه ، مفاسد را مى بينند ولى تماشا كرده و بى تفاوت مى مانند.
نكته قابل توجه در اين داستان اينكه : در ميان حيوانات ، ميمون و بوزينه به حيله گرى و بى ارادگى و تقليد كوركورانه و متابعت بدون قيد و شرط، معروف است ، و هيچ ملتى استعمار زده و ذليل و آلوده نشد مگر بر اثر نادرستى و بى ارادگى و تقليد بى قيد و شرط، و در حقيقت آنچه كه اصحاب سبت و سكوت كنندگان را به اين سيه ورزى كشاند، توطئه و ضعف اراده و سست عنصرى و ميمون صفتى آنها بود، گروهى همچو ميمون كه گاهى حيله مى كنند، از راه حيله وارد شدند، در صورتى كه قطعا مى دانستند قانون شكنى مى كنند و گروهى ديگر باز همچون ميمون بر اثر ضعف اراده ، سكوت كردند. بالاخره خداوند باطنشان را بروز داد و به آنها فرمود:
((كونوا قردة خاسئين ؛ بشويد بوزينگان خوار شده .(70))) همينطور هم شدند.

دكتر با وجدان و آزاده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يك انسان هر قدر هم داراى دانش باشد وقتى براى جامعه اش مفيد است كه با وجدان باشد و صفات اخلاقى و انسانى را بر همه چيز مقدم بدارد، شما فرزندان در هر رشته اى كه به تحصيل مى پردازيد هم اكنون تصميم بگيريد كه هرگز از داشتن اخلاق ، انسانيت و وجدان جدا نگرديد كه در اين صورت مى توانيد به حال خود و جامعه خود مفيد و خدمتگزار باشيد، به اين مناسبت در اينجا به داستان زير كه از يك دكتر دانشمند و با وجدان است توجه كنيد:
اين دكتر نامش ((حنين )) پسر اسحاق است كه در زمان ماءمون (هفتمين خليفه عباسيان ) زندگى مى كرد، كه به بسيارى از علوم زمان خود آشنايى كامل داشت و در رشته پزشكى مخصوصا دارو سازى شناخت زياد داشت .
و در فن نويسندگى و ترجمه مهارت آن چنانى داشت كه ماءمون وى را براى ترجمه كتابهاى علمى يونانى به عربى دعوت كرد و به او گفت : به هر اندازه كه از آنها ترجمه كردى هم وزن آن طلا بگير، او هم پذيرفت و به اين كار مدتها مشغول شد.
آوازه فضل و دانش و هنر او به همه جا رسيده بود، از اين رو داراى مقام بزرگى نزد مردم شده بود، اما اين مقام هرگز او را از خدمت به خلق و تواضع در برابر مردم باز نداشت .
اكنون به اين فراز زندگيش توجه كنيم ، كه هركس آن را در تاريخ مى خواند بى اختيار شيفته اسلام خواهى و آزاد مردى او مى شود، و معنى راستين اسلام خواهى و آزادگى و مردانگى را درك خواهد كرد.
وقتى كه ((متوكل )) دهمين خليفه عباسيان روى كار آمد (71) حنين را به حضور طلبيد، احترام شايانى به او كرد، و جايزه و اموال فراوانى به او بخشيد و پس از آن همه تجليل و احترام ، متوكل انتظار داشت كه هر پيشنهادى به او كند دست به سينه مطيع فرمان ملوكانه است ، از اين رو به او رو كرد و گفت :
((اى حنين اى دانشمند بزرگ زمان از تو تقاضايى دارم .))
- بفرماييد چيست ؟
- مى خواهم داروئى كشنده بسازى تا با آن دشمنان خود را به قتل رسانيم .
حنين كه يك دانشمند و دكتر با وجدان بود موى بدنش از اين پيشنهاد سيخ شد، قاطعانه در پاسخ گفت :
((من دواهايى را كه براى جامعه استفاده داشته باشد مى سازم ، هرگز دواى زيان آور نمى سازم !))
متوكل اصرار كرد، اما ديد اصرارش فايده ندارد، او را تهديد به زندان كرد، كه اگر اين تقاضاى ما برآورده نشود جاى تو زندان خواهد بود.
حنين كه آزاد مرد مسلمان بود، با اشتياق تمام زندان را بر ساختن داروى زيان آور ترجيح داد، به اين ترتيب به فرمان مطيع متوكل او را زندانى كردند، اين دانشمند يك سال تمام در زندان بود، ولى در همان زندان به مطالعه و نوشتن و ترجمه اشتغال داشت ، و خوشحال بود كه به خاطر ترك عمل ناجوانمردانه به زندان افتاده است ، از اين رو با كمال ميل ، رنجهاى زندان را بر خود هموار مى كرد.
پس از يك سال به فرمان خليفه او را از زندان نزد متوكل احضار كردند، متوكل دستور داد اموال بسيارى حاضر كردند و در كنار آن يك شمشير با فرش چرمى اى كه سابقا افراد را روى آن مى كشتند، گذاشتند.
متوكل به او رو كرد و گفت :
حتما بايد داروى كشنده را بسازى يا آن را بشناسانى ، اگر اين فرمان را انجام دادى ، آن امول زياد از آن تو خواهد شد وگرنه با اين شمشير روى اين فرش چرمى به حساب تو رسيدگى خواهد شد.
حنين با كمال شهادت گفت : ((حرف من همان است كه نخست گفتم ، من داروى زيان آور نمى سازم .))
متوكل : در اين صورت تو را مى كشم .
حنين : اگر امروز نتوانم حقم را بگيرم ، فراداى قيامت حقم را از تو خواهم گرفت ، اكنون اگر به خود ظلم مى كنى بكن !
متوكل كه ديد كلوخش به سنگ مى خورد پس از مدتى فكر، از راه نرمش ‍ وارد شده و گفت : مى خواستم تو را آزمايش كنم ! مطمئن باش كارى به تو ندارم ، حال بگو بدانم علت اين همه سماجت تو در درست نكردن چنين دارو چيست ؟
حنين كه دانش و اخلاق را با هم آموخته بود گفت : به دو علت :
1 من مسلمانم ، دين من مرا به كارهاى نيك دعوت مى كند و از كارهاى بد و خائنانه بر حذر مى دارد!
2 صنعت براى خدمت به بشر است ، و اگر من به ساختن داروى زيان آور كشنده تن در مى دادم ، به جهان صنعت خيانت كرده بودم (72).

شير مادر، و دوست نااهل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از همسالان شما روزى براى همشاگرديهاى خود چنين تعريف مى كرد، مى گفت :
بچه ها، در كلاس پنجم ابتدايى آموزگارى داشتيم بسيار فهميده و دلسوز، گاهى كه فرصت به دست مى آمد، با حرفهاى پندآموز خود با ما صحبت مى كرد، و از ما مى خواست كه هر سؤ الى داريم از او بپرسيم .
من اين درخواست آموزگار را به مادرم گفتم ، مادرم گفت از آموزگارت بپرس تا مقدارى درباره مسؤ وليت مادر صحبت كند من حرف مادرم را گوش كردم ، سر كلاس وقتى كه فرصتى پيش آمد، بلند شدم و گفتم : استاد! امروز مقدارى درباره وظايف مادر سخن بگو.
آموزگار از پرسش من خوشحال شد مرا تشويق كرد و مطالب سودمندى در مورد مقام مادر به ما گفت ، يادم هست كه از جمله از سخانش اين بود كه گفت : پيغمبر اسلام صلى اللّه عليه وآله فرمود: ((بهشت زير پاى مادران است )) يعنى هرچه در برابر مادر بيشتر تواضع كنى به بهشت نزديكتر شده اى !
تا اينكه سخن به اينجا كشيد، گفت : مسؤ ليت بزرگى كه مادران دارند، موضوع بچه دارى ، و تربيت فرزند است ، مادران بايد از همان روز اول خشت اول زندگى بچه را كه مى گذارند امور اخلاقى و اسلامى را رعايت كنند، تا خشتهاى بعد هم راست گردد پس از حرفهاى بسيار در اين مورد، براى اينكه همه ما خوب بفهميم گفت : در اينجا داستان خوشمزه اى دارم گوش كنيد بگويم تا خوب روشن شويد، بچه ها همه به گوش هوش ‍ نشستند تا ببينند آن داستان خوشمزه چيست ؟
آموزگار گفت :
بابا بزرگ من كه پيرمرد لاغر اندام قد كشيده و سياه چهره اى بود، و حدود صد بهار از عمرش گذشته بود، روزى تعريف كرد:
يك الاغ و يك شتر كه لاغر و پير شده بودند و ديگر به درد كار نمى خوردند و فايده نداشتند، از طرف صاحبشان رها شدند، اين دو خود را به علف زارى رسانده ، و خيلى خوشحال بودند كه ديگر صاحبى ندارند، آزاد و بى عار، در آن چراگاه علفزار و آباد مى خوردند و مى خوابيدند، با هم رفيق شدند و داستان سرگذشت خود را براى همديگر گفتند و تصميم گرفتند كه با هم برادر وار زندگى كنند، و ديگر به جايى نروند، چند روز گذشت ، الاغ به شتر گفت : عجب جاى با صفا و علفزارى جسته ايم ، خوبست بدون سر و صدا باشيم كسى به حال ما متوجه نشود، تا مبادا كسى بار ديگر ما را تصاحب كند، و برده خود سازد، شتر گفت : بسيار پيشنهاد خوبى است ولى اگر شير مادر بگذارد.
الاغ گفت : برو گمشو، شير مادر چه دخالتى به تصميم ما دارد؟
شتر گفت : جانم تو نمى فهمى بى دخالت نيست !
مدتى با هم با خوشى و خرمى بدون مزاحم ، در آن سرزمين آباد و پر از علف به سر بردند، بطورى كه هر دو فربه شده و نشاط و شادابى و قدرت از دست رفته را باز يافتند.
تا اينكه اتقاقا كاروانى كه الاغهاى بسيارى همراهشان بود، از كنار آن علف زار عبور مى كردند، همين كه صداى الاغها بلند شد، الاغ رفيق شتر كه مدت درازى كارش بخور و بخواب بود، هوس جنسى پيدا كرد و صدا را به عرعر بلند كرد شتر هرچه به او گفت : ساكت ، ساكت ، آرام باش ، مردم به حال ما مطلع شده مى آيند ما را مى گيرند و مى برند و زير بار مى اندازند الاغ گوش نكرد و در جواب مى گفت :
((اقتضاى شير مادر است .))
كاروانيان از صداى الاغ به سراغ صاحب صدا آمدند، الاغ و شتر را گرفته و با خود بردند، و خيلى اظهار خوشحالى مى كردند كه دو باركش چاق و چله اى به طورشان خورده است ، با توجه به اينكه دلشان براى آنها نسوخته بود، چون پول به آنها نداده بودند از اين رو هرچه توانستند بار سنگين خود را بر گرده آنها گذاشتند.
شتر خود را نفرين مى كرد، كه چه رفيق بدى گرفتم و امروز به سزار انتخاب بدم رسيدم .
شتر و الاغ باهم زير بار سنگين ، نيمه نيمه نفس مى كشيدند و به راه ادامه مى دادند و از زندگى مرفه علفزار كه از دستشان رفته بود، حسرت مى بردند و خود را تف و لعنت مى كردند تا به پاى كوه رسيدند.
الاغ تا دامنه بلند كوه را نگاه كرد، خود را شل نمود و به زمين انداخت ، و ديگر به راه ادامه نداد، كاروانيان هر كار كردند الاغ بر نخواست ، تصميم گرفتند الاغ و بارش را بر پشت شتر بينوا بار كنند، اين كار را كردند، شتر پيش خود به خود مى گفت : بچش اين است سزاى همنشينى با رفيق بد... به هر حال با هزار زحمت به قله كوه رسيد.
شتر بالاى كوه شروع به رقصيدن كرد، الاغ گفت رفيق صديق چه مى كنى ؟ آرام باش وگرنه به زير گردنه مى افتم و قطعه قطعه مى شوم .
شتر گفت : ((برادر اين اقتضاى شير مادر است )) به رقص خود ادامه داد تا اينكه الاغ به پردگاه كوه افتاد و سقط شد.
بچه ها از شنيدن اين داستان مدتى خنديدند، من از آموزگار تشكر كردم كه به سؤ ال من جواب مناسب داد، وقتى به خانه آمدم پس از سلام به مادرم ، ماجرا را از اول تا آخر براى مادرم تعريف كردم ، مادرم بسيار خوشش آمد و گفت :
آرى واقعا چنين است ، اگر مادران به آداب و روشهاى صحيح مادرى وارد نباشند و يا بى توجه باشند، در حقيقت خشت اول زندگى فرزند خود را كج نهاده اند، و خشت اول اگر كج شد، بعدا نگهدارى ساختمان وجود بچه ها نياز به پايه هاى اضافى كه همان تربيتهاى ديگر باشد دارد وگرنه اثر سوء خود را مى بخشد! آن شتر هرچند در انتخاب رفيق اشتباه كرد ولى سخن خوبى گفت كه : ((جانم ! شير مادر بى دخالت نيست !))

شهادت تازه داماد و تازه عروس در كربلا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معمولا كسانى كه بيابان گرد هستند و چوپان و دامدار بوده و در فصلهاى مختلف هجرتهاى گوناگون مى كنند فكر و دلى به صافى هواى آزاد و دشت و كوه دارند و قلبشان از غبار آلودگى هاى شهرى تيره و تار نشده است .
وهب از همين گونه افراد است ، كه به صحرانشينى و زندگى در بيابان و هجرت در چهار فصل سال و چادر نشينى عادت كرده است ، او جوانى است خوش قلب و پاك سرشت .
پدرش عبداللّه را از دست داده ، اما مادرى سالمند به نام ((قمر)) دارد كه از بانوان نمونه و با شهامت و فوق العاده تاريخ است ، آرى از چنين مادرانى انتظار آن است كه فرزندى و جوانى شجاع همچون وهب ، به جامعه تحويل داده شود.
ولى بايد بدانيم كه وهب و مادرش پيرو آيين مسيح بودند، ماه ذيحجه سال 60 هجرى فرا رسيد، وهب و مادرش همراه عده اى طبق معمول كه نقل مكان در فصلهاى مختلف مى نمودند، اينك عبورشان به صحراى ثعلبيه (نزديك كربلا) افتاده ، فضاى باز و سرسبز آنجا را مناسب ديده و در آنجا خيمه زندند تا به كار خود ادامه دهند.
وهب جوانى است كه وقت ازدواجش فرارسيده ، و بيشتر در اين فكر است كه تشكيل خانواده دهد.
مادرش قمر نيز اين احساس را كرده و مدتى است كه در اين باره با جوانش صحبت مى كند، سرانجام وهب و قمر اين مادر و پسر تصميم گرفتند كه از دختر با كمال و شجاعى به نام ((هانيه )) خواستگارى كنند، اين تصميم اجرا شد، ازدواج هانيه با وهب با كمال سادگى صورت گرفت .
قمر بسيار خوشوقت است كه پسرش وهب داراى همسرى مهربان و دلير شده و زندگى خوش را در آن صحراى باز با شبها و صبحها و روزهاى شيرينش مى گذرانند...
پيوستن وهب و مادر و همسرش به امام حسين عليه السلام
كاروان حسين عليه السلام كه منزل به منزل با شور انقلابى از مكه حركت كرده و بسوى كوفه مى آمدند به منزلگاه ((ثعلبيه )) رسيدند، در بيابان خيمه ها را برپا كردند، تا مدتى براى استراحت و رفع خستگى در آنجا به سر برند، امام حسين عليه السلام هنگام عبور، چشمش به خيمه ساده اى كه در بيابان ثعلبيه زده بودند افتاد، به نزديك آمد، ديد زن سالخورده اى كنار خيمه است ، از او احوال پرسى كرد، سپس از صاحب خيمه و چگونگى زندگى آنها سؤ ال نمود.
اين زن سالخورده كه مادر وهب بود، چنين عرض كرد:
((زندگى ما با چادر نشينى و صحرانوردى مى گذرد، صاحب اين خيمه پسرم وهب است ، تازه چند روزى است كه ازدواج كرده ، فعلا به اين حال هستيم تا ببينيم خدا چه مى خواهد؟ معلوم است كه نيازهاى ما در اين صحرا بسيار است . بخصوص در مضيقه آب هستيم ، اميدواريم به بركت توجه اولياء خدا وضعمان بهتر شود))
امام حسين عليه السلام كه همواره حامى مستضعفان بود، و اصولا هجرت و حركتش براى سركوب مستكبرين و به حكومت رساندن مستضعفان انجام مى شد، در مورد آب ، عنايتى كرد، در آن صحرا كنار خيمه جايى را جست ، با نيزه خود سنگى را برداشت ، خاك را كنار زد، چشمه از آب پديد آمد.
قمر مجذب لطف و بزرگوارى امام گرديد و از او كمال تشكر را كرد.
امام با او خداحافظى كرد، هنگام خداحافظى به او فرمود اگر پسرت از صحرا برگشت ، ماجراى آمدن ما و هدف مسافرت ما را به او بگو و از او بخواه كه در اين حركت ما را يارى كند و جزء ياران ما باشد.
تابش نور ايمان در قلب صاف وهب
وهب كه جوان بود و فكر جوان داشت ، و با آن فكر باز خود، رنج فقر و استضعاف را كرده بود و همه جنايات را زير سر زمامداران مستكبر و خود بنى اميه و يزيد مى دانست از صحرا به خيمه بازگشت ، تا نزديك خيمه رسيد آب گوارا و صافى مشاهده كرد، هيجان زده صدا زد:
((مادر مادر! اين آب خوشگوار چگونه پديدار شد؟))
قمر ماجراى ورود امام مهربان و ضعيف نواز و گفتگوى او را به پسرش ‍ خبر داد. وهب كمى در سكوت با معنى فرو رفت و سپس سربرداشت و گفت چنين مى يابم كه گمشده ما پيدا شده ، اين همان رهبر مستضعفين و شكننده مستكبرين است ، اين همان نجات دهنده است ، آرى اين همان است ...
با اينكه پنج روز از عروسى اش نگذشته بود همراه مادر و همسرش به خدمت امام حسين عليه السلام رسيدند، پس از گفتگو و درك حقايق ، نور ايمان و اسلام در قلبشان تابيد و به اسلام گرويدند.
وهب گفت : ((اى امام بزرگوار پيام شما به من رسيد، و هم اكنون در خدمات حاضرم ، ما سرباز توايم و گوش به فرمان مى باشيم ))
امام حسين عليه السلام از استقبال گرم آنها تشكر كرده و برايشان دعا نمود.
وهب همراه مادر و همسر، خيمه خود را برچيدند و اثاثيه ساده و خيمه خود را برداشته و همراه كاروان حسين عليه السلام حركت كردند، دو روز پس از اين پيوست ، به كربلا رسيدند، وهب كنار خيمه هاى بنى هاشم و ياران حسين عليه السلام خيمه خود را برافراشت . و همچون سرباز جانبازى آماده حمايت از رهبر مستضعفان شد.
وهب از خوشحالى در پوست نمى گنجيد، براى او مايه بسى افتخار است كه خيمه خود او را كنار خيمه بزرگوارانى چون حسين و عباس و على اكبر عليه السلام مى بيند و در صفوف مجاهدان راه خدا مى نگرد.
قمر و هانيه نيز از اين موقعيت خوشحالند و فدا شدن در راه امام را افتخار مى دانند.
گفتگوى وهب و مادر شيردلش
اين روزهاى شيرين و رؤ يايى در كنار عزيزان خدا، يكى پس از ديگرى سپرى مى شود، هرچه به روز فداكارى (روز عاشورا) نزديك مى شوند، شور و شوق آنها بيشتر مى گردد تا آن روز فرارسيد.
قمر اين مادر شجاع و فدايى امام ، پسرش وهب را به حضور طلبيد و به او با سوز و گدازى ويژه مجاهدان راستين چنين گفت :
((پسرم وهب ! تو مى دانى كه خيلى دوستت دارم ، لحظه اى بى تو نمى توانم ادامه زندگى دهم ، ولى درست بينديش كه امام حسين عليه السلام اكنون در شرايطى است كه احتياج به يار و سرباز دارد.
نور چشمم آيا اكنون سخاوت و غيرت آن را دارى كه به عوض آن شيرهايى كه از شيره جانم به تو خورانده ام ، به قدر يك شربت از خون گلوى خود را به من ببخشى ، تا اين خون سبب رو سفيدى دو سراى ما گردد.
روشنتر بگويم آرزو دارم كه جانت را بر طبق اخلاص بگذارى ، و به محضر اين امام همام و بزرگ تقديم نمايى ، شيرم حلالت باد با پاسخ درستت دل مادرت را شاد گردان .))
وهب كه از بيانات گرم و پرسوز مادر به هيجان در آمده بود و در خود آمادگى جانبازى مى ديد گفت :
((مادرم ! خاطرت آسوده باشد، كه به نصيحتت گوش مى دهم ، و جانم را فداى اين رهبر دلسوز خواهم كرد، و تو را در پيشگاه اسلام و پيامبر صلى اللّه عليه و آله و زهراى اطهر رو سفيد خواهم نمود، نگران نباش كه من فرزند جسم و روح توام و موضع خود را در مورد حمايت امام يافته ام و به پيش خواهم رفت .
- ولى مادرم !
- ولى چى ؟
- همسرم هانيه را چه كنم ، كمتر از بيست روز از ازدواج من با او مى گذرد، او در ولايت غربت همسر من شده و به من اميد و دل بسته است ، و هنوز در اين باغ ميوه نچيده ، اين ميوه و باغ خزان مى گردد، اجازه بده از او حلاليت بطلبم ، او را به مرگ خود دلدارى بدهم تا او نيز از من خشنود باشد.
قمر: نور چشمم ، پيشنهاد خوبى مى كنى ، قلب مهربان تو را درك مى كنم ، برو با همسرت نيز صحبت كن و او را در جريان كار بگذار... ولى هوشيار باش كه بعضى از زنان ممكن است وصل چند روزه دنيا را بر وصل سعادت ابدى ترجيح دهند او را از غفلت بيرون بياور، با دليل و منطق او را از اجراى هدف ، راضى كن ، باز بگويم كه جمال هميشگى را به جمال چند روزه مفروش .
وهب : ((مادرم خاطرت آسوده باشد، من هرگز پيوند و محبت امام را كه در رگ و ريشه من جاى كرده به هيچ وجه نمى فروشم ، هيچ گونه مكر و حيله ، مرا از اين راه باز نخواهد داشت ، اين را بدان كه ((بر صفحه دل من آنچنان وفاى دوست نقش بسته كه هرگز نمى توان آن نقش را پاك كرد.))
مادر از شور و شوق فرزندش در راه دوست ، اشك شوق مى ريخت ، و با آفرين آفرينهايش از شهامت وهب اين يگانه حاصل زندگيش تشكر و سپاسگذارى مى كرد.
گفتگوى وهب با همسر
وهب از مادر جدا شد، به خيمه خود سراغ همسرش هانيه رفت ، ديد همسرش در گوشه خيمه ، زانو را بغل گرفته و سر بر زانوى غم نهاده ، و قطرات اشك از گونه هايش سرازير است ، ولى نه براى غربت خود و يا آينده همسرش وهب ، بلكه اين شدت ناراحتى او براى رهبر بزرگ ، امام حسين عليه السلام است ، كه دشمنان در كمين او قرار گرفته اند و كمر قتل او را بسته اند.
هانيه با ديدن شوهرش وهب از جا برخاست ، از ديدار او، خرسند شد وهب دست او را گرفت و او را نوازش كرد و با هم به گفتگو نشستند، نخست وهب زبان به سخن گشود و چنين گفت :
((همسر مهربانم ! عزيز فاطمه اطهر امام حسين عليه السلام در اين صحرا، با ياران كم ، در برابر سيل جمعيت دشمن ، قرار گرفته دلم مى خواهد جان ناقابل خود را فدايش كنم (سخن كه به اينجا رسيد، گريه به وهب و همسرش امان نداد)...
هانيه در حالى كه آهى جانسوز از دل بركشيد و گريه گلويش را گرفته بود فرياد زد
((هزار جان من و تو فداى حسين باد.))
اگر در آيين اسلام جهاد براى زنان جايز بود، من نخستين كسى بودم كه جان خود را فداى امام حسين عليه السلام مى نمودم و گيسوانم را به خون گلويم رنگين مى كردم .
ولى ، ولى در يك صورت از تو خشنود خواهم شد، و آن اينكه برويم خدمت امام ، در حضور امام با من تعهد كنى كه وقتى روز قيامت فرارسيد، بدون من قدم به بهشت نگذارى .
وهب و هانيه در حضور امام حسين عليه السلام
وهب پيشنهاد همسرش را پذيرفت ، با هم برخاستند و حضور امام رسيدند، هانيه به امام عرض كرد:
((اى فرزند پيامبر خدا! اين همسر من تصميم جانبازى در راه مقدس تو را دارد، و من از او هيچ لذت زندگى نبرده ام ، ولى مى دانم كه اگر كسى امروز در راه تو شهيد شود، خوشا به سعادت او كه حوريان بهشتى از او استقبال مى كنند، و همنشين ملكوتيان پاك خواهد شد، اكنون من دو خواسته دارم ، خواسته اول من اين است من به دورى او و غربت و اسيرى تن در مى دهم ، ولى وقتى راضى و خوشحالم كه او متعهد شود كه بى من قدم به بهشت نگذارد، و خواسته ديگر اينكه مرا كه در اين بيابان غريبم ، و هيچكسى ندارم ، به شما بسپارد و شما هم مرا به بانوى بزرگوار حضرت زينب كبرى عليه السلام بسپارى ، تا افتخار كنيزى آن بانو نصيبم گردد.))
وهب دنبال سخن همسرش را گرفت و به امام عرض كرد گواه باش كه من همسرم را به شما مى سپارم و شما او را به حضرت زينب كبرى عليه السلام بسپاريد، و نيز متعهد مى شوم كه بدون همسرم قدم به بهشت نگذارم .
به راستى اين دو همسر در ماه عسل خود چه شور و شوقى داشتند، همه شور آنها اين بود كه فداى حسين عليه السلام گردند، و شوق آنها اين بود كه با هم به بهشت بروند، چه فكر باز و روحيه عالى داشتند، وصال زودگذر دنيا را به وصال ابدى فروختند، و چنانكه بعدا مى خوانيم ، همسر وهب نيز با حماسه اى پرشور شهيد شد و به شوهر پيوست ، و با خون سرخ خودشان ، ماه عسل خود را رنگين كردند، و با لاله هاى زيبا و سرخى كه از خونشان روييده شد، به تاريخ زينت بخشيدند.
نبرد قهرمانانه وهب :
وهب آن جوان هدفى و متعهد كه مرگ را بدوش مى كشيد و جان بر كف براى شهادت لحظه شمارى مى كرد، روز عاشورا پس از اجازه از امامش ‍ حسين ، حماسه رجز به سر داد، و همچون شيرى پرخاشگر، مردانه به ميدان كارزار شتافت ، شعار و فريادش هنگام نبرد اين بود.
((من وهب پسر عبداللّه كلبى هستم ، هم اكنون ضربات كوبنده و جان نثارى مرا در راه امام مى يابيد، من تا سرحد شهادت براى احقاق حق و طلب هدف خون شهيدان با شما بى صفتان مى جنگم ، و به حمايت از حريم پاك امام ، جانم را هدف تيرهاى ناجوانمردانه شما قرار مى دهم ، جهاد من يك جهاد جدى و واقعى است ، آن را به بازيچه نگيريد.))
با حمله هاى شرربار، گروهى از تبهكاران دشمن را به هلاكت رسانيد... در حالى كه فطرت خون كثيف دشمنان از شمشيرش مى چكيد، به ياد مادر افتاد و برگشت به سوى مادر، فرياد برآورد.
مادر، مادر آيا از من خوشنود شدى ؟
مادر شيردلش حماسه سر داد كه هان اى جوانم ، از تو خشنود نخواهم شد تا در پيشاپيش حسين عليه السلام كشته شوى .
وهب همچون عقاب تيز پرواز با حمله هاى قهرمانانه ، چند نفر از سواره و پياده دشمن را از پاى در آورد.
دشمن كه خود را شكست خورده مى ديد از راه توطئه وارد شد، توطئه اين بود كه نخست دستهاى وهب را با كمين كردن ، قطع كند، تا بر او چيره شود، دست راست و سپس دست چپش را قطع كردند، تا آنكه وهب از پاى درآمد و به زمين افتاد.
فريادهاى هانيه و شهادت او
هانيه همسر وهب تا بدن به خون تپيده وهب را روى خاك افتاده ديد، شور و شوق پيوستن به شوهر به سرش آمد، با عمودى كه به دست گرفته بود خود را به بالين وهب رسانيد و پروانه وار به دور او گشت و دشمن را از او دور ساخت .
وهب اصرار مى كرد كه همسرش برگردد، اما او طاقت آن را نداشت كه برگردد، و بدن به خون غلطيده شوهر را به دست دشمن بدهد.
هانيه مى گفت هيهات از اينكه تو را كه مونس من بودى اكنون تنها بگذارم ، وهب دوست نداشت ، كه همسرش را با دستش برگرداند، با دندان لباس ‍ همسر را گرفت و او را به طرف خيمه برگرداند.
وقتى امام حسين عليه السلام از اين حادثه آگاه شد، فرمود: ((درود باد بر تو اى زن ، خداوند پاداش فراوان به شما كه اينگونه در حمايت خاندان پيامبر مى كوشيد، عنايت كند، برگرد به طرف بانوان .))
هانيه از فرمان امام اطاعت كرد، برگشت و خود را به حضور مادر وهب رساند، اما دلش مى تپيد، و هر لحظه حسرت آن را داشت كه به همسرش ‍ بپيوندد.
وهب هنوز جان داشت ، دشمنان بدن به خون غلطيده او را كشان كشان به طرف فرمانده كل قواى دشمن ((عمرسعد)) بردند، عمرسعد بعد از ناسزا گويى و فحاشى گفت : ((ما اشد: صولتك ؛ چقدر حمله تو سخت و شديد بود؟)) سپس دستور داد سر آن جوان رشيد را از بدن جدا ساختند، و آن سر را به طرف سپاه امام حسين عليه السلام پرتاب كردند.
هانيه در حالى كه هرچه فرياد داشت بر سر دشمن مى كشيد، بى تابانه خود را بر بالين پيكر بى دست و سر وهب رسانيد آنچنان با سوز و گداز حماسه انگيز سخن مى گفت و اشك مى ريخت كه دشمن را متزلزل كرد و به وهب گفت : ((هينا لك الجنة ؛ بهشت بر تو گوارا باد.))
شمر آن دژخيم بى رحم ، نتوانست اين منظره را ببيند، در اين هنگام در حالى كه سر هانيه روى سينه وهب بود، رستم غلام شمر، به فرمان شمر آنچنان با عمودى بر فرقش زد، كه آن بانوى دلاور به همسرش پيوست و به افتخار اين آرزو و حسرت كه براى آن لحظه شمارى مى كرد نائل آمد.
آرى اين دو همسر تازه مسلمان اين چنين در ماه عسل خود حماسه آفريدند، و تاريخ بشريت را زينت بخشيدند، آيا يك چنين تفريحى در ماه عسل زن و شوهر سراغ داريد؟
هديه براى مادر وهب
تحريكات و دلاوريهاى مادر وهب بر ضد دشمن ، پوزه دشمن را به خاك ماليده بود، دشمن كه سخت از اين جهت خشمگين شده بود، پيش خود مى خواست از اين بانوى شيردل انتقام بكشد، سر وهب را به طرف مادر انداختند و اين در واقع هديه اى بود كه به مادر وهب مى دادند.
مادر، سر جوانش را برداشت و بوسيد و آنگاه با كمال شهامت گفت : ((سپاس خداوندى را كه با شهادت تو در ركاب حسين عليه السلام مرا رو سفيد كرد.))
سپس فرياد بر دشمن زد و گفت : فرمان ، فرمان خداست ، و شما اى زشت سيرتان ، آنقدر زشتيد كه مسيحيان و مجوس بر شما برترى دارند.
آنگاه براى اينكه باز پوزه دشمن را به خاك بمالد، سر وهب را به سوى آنها پرت كرد و گفت : ((اى بى حيا مردم ، سرى را كه براى دوست داده ايم ، ديگر بر نمى گردانيم .))
سپس به سوى خيمه خود آمد، آن را واژگون كرد و ستون آن را به دست گرفت و براى سركوبى آن دژخيم بى رحم به ميدان شتافت ، و دو تن از دشمنان را از پاى در آورد.
امام حسين عليه السلام فرياد برآورد كه هان اى زن برگرد كه جهاد بر زن نيست ، مژده به تو كه تو و فرزندت در بهشت ، همنشين جدم محمد صلى اللّه عليه وآله هستيد.
مادر برگشت و گفت : خداوندا اين اميد بهشت را از من نگير.
امام حسين عليه السلام در حق او دعا كرد، و از خدا خواست ، كه او به اين آرزو برسد(73).

شمه اى از فضايل امام حسن عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام حسن عليه السلام هنگام نماز زيباترين لباسهاى خود را مى پوشيد، شخصى پرسيد: اى پسر رسول خدا! چرا زيباترين لباس خود را در نماز مى پوشى ؟ امام حسن عليه السلام در پاسخ فرمود: خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد، و در قرآن (آيه 31 اعراف ) مى فرمايد: ((خذوا زينتكم عند كل مسجد؛ زينت خود را هنگام رفتن به مسجد برگيريد.))
از اين رو دوست دارم زيباترين لباسم را هنگام نماز بپوشم (74).
امام حسن عليه السلام هرگاه به مسجد مى رفت ، در كنار درگاه ، سرش را به سوى آسمان بلند مى كرد، و با خشوع مخصوص عرض مى كرد: ((مهمان تو به در خانه ات آمده است ، اى نيكو بخش ! گنهكارى به محضرت بار يافته ، پس به لطف و كرمت ، از گناهانم بگذر، اى خداى بزرگوار(75).))
انس بن مالك مى گويد: يكى از كنيزان امام حسن عليه السلام شاخه گلى را به امام حسن اهدا كرد، امام حسن عليه السلام آن شاخه را گرفت و به او فرمود: ((تو را در راه خدا آزاد ساختم .))
من به آن حضرت عرض كردم : ((به راستى به خاطر اهداى يك شاخه گلى ناچيز، او را آزاد كرديد؟))
امام در پاسخ فرمود: خداوند ما را در قرآنش چنين تربيت كرده آنجا كه مى فرمايد:
((اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها او ردوها؛ هنگامى كه كسى به شما تحيت گويد؛ پاسخ او را به وجه بهتر، يا همان گونه بدهيد. نساء- 83))
و پاسخ بهتر همان آزاد كردن او بود (76).
روزى امام حسن عليه السلام كودكى را ديد كه نان خشكى را در دست دارد، لقمه اى از آن مى خورد و لقمه ديگرى به سگى كه در آنجا بود، مى دهد، آن كودك فرزند يكى از بزرگان بود.
امام حسن عليه السلام از او پرسيد: پسر جان ! چرا چنين مى كنى ؟
كودك جواب داد: ((من از خداوند شرم دارم كه غذا بخورم و حيوانى گرسنه به من بنگرد و من به او غذا ندهم .))
امام حسن عليه السلام از روش و سخن زيباى آن كودك ، خرسند شد، دستور داد غذا و لباس فراوانى به آن كودك عطا كردند، سپس آن كودك را از اربابش خريد و آزاد نمود (77).
به اين ترتيب به يك كودك خوش رفتار و نيك سرشت ، جايزه داد و او را تشويق فرمود.
در جنگ جمل كه بين سپاه على عليه السلام با سپاه بيعت شكنان رخ داد، در يكى از ساعات سخت ، حضرت على عليه السلام يكى از فرزندانش به نام محمد حنيفه را طلبيد، و نيزه خود را به او داد و فرمود: ((با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن .))
محمد، نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، ولى با اينكه بسيار شجاع بود، در برابر گردان بنى ضبه ، باز ايستاد و نتوانست به پيش رود، از همانجا بازگشت ، و نزد پدر آمد، در اين هنگام امام حسن عليه السلام نيزه را از دست او گرفت و چون شير شرزه به دشمن حمله كرد و آن چنان جنگيد كه نيزه اش را خون دشمن رنگين شد، و با اين حال نزد پدر بازگشت وقتى كه محمد حنيفه حسن عليه السلام را آن چنان ديد، بر اثر شرمندگى ، چهره اش سرخ شد و احساس شكست و سرافكندگى كرد، على عليه السلام وقتى كه شرمندگى او را دريافت به او فرمود: ((خود را نگير و در مقايسه با حسن خودخواهى نكن ، چرا كه حسن عليه السلام پسر پيامبر صلى اللّه عليه وآله است و تو پسر على هستى (78).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-01-2022, 15:20
پيروزى در سايه پشتكار و مقاومت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه سوره ((الرحمن )) قرآن از طرف خدا نازل شد، پيامبر صلى اللّه عليه و آله به اصحاب اندك خود فرمود: چه كسى حاضر است ، برود و اين آيات را در حضور كافران قريش بخواند، با توجه به اينكه در آن شرايط، خواندن قرآن مساوى با مرگ بود.
عبداللّه بن مسعود برخاست و گفت من مى روم .
پيامبر او را نشاند و بار ديگر اين اعلام را كرد.
باز ابن مسعود برخاست و گفت من مى روم ، پيامبر براى بار سوم نيز اعلام كرد، ابن مسعود گفت من مى روم .
به هر حال به ابن مسعود اجازه داد، ابن مسعود كنار كعبه كه محل اجتماع كفار قريش بود رفت و با كمال قاطعيت به تلاوت آيات سوره الرحمن مشغول شد، هنوز آيات را به پايان نرسانده بود كه ابوجهل برخاست و آنچنان ابن مسعود را به باد كتك گرفت ، كه گوش ابن مسعود پاره شد و از بينى اش خون سرازير گرديد، ابن مسعود در حالى كه غرق در خون بود، و در چشمش اشك حلقه زده بود، به حضور پيامبر رسيد.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله تا اين وضع را ديد، افسرده خاطر شد، به حدى كه سرش را پايين افكند، ناگهان ديد جبرئيل در حال خنده فرود آمده و مژده مى دهد. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به جبرئيل فرمود: ((تو را مى بينم مى خندى با اينكه ابن مسعود مى گريد؟))
جبرئيل گفت : بزودى راز خنده ام را در مى يابى .
سالها از اين ماجرا گذشت تا جنگ بدر پيش آمد، وقتى كه مسلمانان در آن جنگ پيروز شدند، ابن مسعود به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد و به عرض رساند من هم مى خواهم بهره اى از اين جنگ داشته باشم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله (به آن پيرمرد ناتوان كه به همين خاطر جهاد بر او واجب نبود) فرمود: نيزه خود را بردار و بين مجروحان گردش كن ، ببين هر كدام از كفار، رمقى دارند او را به قتل برسان و در اين صورت به پاداش ‍ مجاهدان خواهى رسيد.
ابن مسعود نيزه خود را برداشت و به گردش پرداخت ، ناگهان چشمش به ابوجهل افتاد كه در خون خود غوطه مى خورد، ابن مسعود ترسيد كه مبادا ابوجهل هنوز قدرت برخاستن داشته باشد، با احتياط به جلو رفت و نيزه خود را از دور بر گلوگاه ابوجهل گذاشت و فشار داد، فهميد كه ابوجهل قدرت برخاستن ندارد، به جلو رفت و بر سينه ابوجهل نشست ابوجهل تا او را ديد شناخت ، گفت : ((اى چوپان بر مكان بلند نشسته اى !)) ابن مسعود گفت : ((الاسلام يعلمو و لا يعلى عليه ؛ اسلام پيروز و سربلند است و هيچ چيز بر اسلام بزرگى نيابد.))
ابوجهل گفت : اين شمشيرم را كه تيزتر و برنده تر است برگير و سر مرا از پايين گلو ببر، تا وقتى سرم را نزد محمد صلى اللّه عليه و آله مى برند، بزرگ جلوه كند، ابن مسعود سر او را از تن جدا كرد، آنقدر ناتوان بود كه نمى توانست سر را حمل كند، گوش ابوجهل را سوراخ كرد و طنابى به آن گره زد و آن را در زمين كشانيد تا به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله آورد، در اين هنگام جبرئيل در حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله بود، خنديد و گفت : اين گوش پاره شده ابوجهل به جاى آن وقتى كه گوش ابن مسعود را همين ابوجهل دريد، ولى در اينجا سر نيز همراه گوش بريده شده است .
به اين ترتيب راز خنده قبلى جبرئيل كه حكايت از آينده درخشان مسلمانان مقاوم بر اثر پشتكار و استقامت مى كرد آشكار گرديد.
وقتى كه ابن مسعود آخرين سخن ابوجهل را به عرض پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسانيد، پيامبر فرمود:
((فرعون من ، از فرعون موسى عليه السلام ، لجوجتر بود، زيرا فرعون موسى هنگامى كه نشانه هاى مرگ را ديد، گفت : به موسى ايمان آوردم ، ولى اين فرعون هنگام مرگ بر سركشى و طغيانش ‍ افزود(67).))

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-01-2022, 15:20
شتر عجيب در برابر فيلها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

تاريخ گلزارى است كه همه نوع گلهاى خوشبو و رنگارنگ دارد، من روزى تاريخ درخشان اسلام را ورق مى زدم ، به اين داستان كه مربوط به سال 14 هجرى است برخوردم ، وقتى خواندم به قدرى لذتبخش و حماسه آفرين بود كه دريغ نمودم شما از خواندن آن محروم شويد از اين رو در دسترس شما نيز قرار دادم تا بخوانيد و لذت ببريد و درس ‍ بياموزيد.
(https://www.ayehayeentezar.com/editpost.php?p=506969&do=editpost)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
30-01-2022, 17:49
و آن داستان اين است :
آيين نيرومند اسلام آنچنان به مسلمانان ، حركت و نيرو و بينش بخشيده بود، كه آنها با كمال قدرت و شجاعت مى خواستند كه پرچم اسلام را در همه جا به اهتزاز درآوردند تا همه مردم دنيا در سايه اسلام از زير بار ذلت و بردگى و فساد بيرون آمده و به يك زندگى درخشان و پرافتخار نائل گردند.
اين سعادت خيلى زود نصيب كشور عزيز ما ايران شد، كه اسلام در همان آغاز از دروازه هاى جزيرة العرب گذشت و ايران را فرا گرفت .
ايرانيان فهميده و دلسوز جامعه ، از اسلام استقبال كردند، ولى مى دانيد كه در هر جامعه اى ، كار شكن و مخالف اصلاح و عدالت هست ، هنگامى كه مسلمانان غيور و شجاع با سپاهى مجهز وارد ايران شدند، تا پرچم اسلام را در اين سرزمين عزيز برافراشته كنند و ملت مستضعف ايران را از زير يوغ طاغوتها و شاهان چپاولگر بيرون آورند، كارشكنان و ناپاكان و جاهلان كه منافع شخصى خود را در خطر مى ديدند سپاه بزرگى تشكيل داده و براى جنگ با مسلمانان به حركت درآمدند.
بين سپاه اسلام و سپاه تا دندان مسلح ايرانى ، نزديك كوفه جنگ درگرفت .
سپاه فارس كاملا به آلات و اسباب جنگى مجهز بودند، حتى در اين جنگ 33 فيل به همراه داشتند، بر آنها سوار شده بودند، و مى خواستند با اين ساز و برگ جنگى و با خبر شدن مسلمانان كه فيل سواران جنگى به جنگ آنها مى روند، مسلمانان را بترسانند و روحيه آنها را تضعيف نمايند.
جالب اينكه فيل بزرگ و سفيد رنگ خود را در قلب لشگر خود قرار داده بودند، تا اسبهاى مسلمانان با ديدن آن فيل و فيلهاى ديگر رم كنند، و همين موضوع باعث عقب نشينى اسبهاى مسلمانان و در نتيجه شكست آنها گردد، اتفاقا همين طور هم شد، اسبهاى مسلمانان با ديدن آن فيلها رم كرده و به جلو نمى رفتند.
(https://www.ayehayeentezar.com/editpost.php?p=506969&do=editpost)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
30-01-2022, 17:49
مسلمانان ، هم شجاع بودند و هم هشيار و آگاه به رموز جنگى ، اين نقشه مرموز دشمن هيچ گونه اثر بدى در ميان مسلمانان نكرد، مسلمانان با اين پيش آمد، بيدرنگ جلسه مشورت در بيابان تشكيل دادند و در اين باره به گفتگو پرداختند.
يكى فرياد زد هر زودتر فكرهاى خود را به كار اندازيد، چه بايد كرد، اسبهاى ما با ديدن آن فيلهاى عجيب و غريب رم كردند، با ادامه اين وضع حتما شكست مى خوريم ... تا دير نشده فكرى كنيد.
در اين مجلس مشورت ، يكى پيشنهاد خوب و جالبى كرد كه مورد پسند همه واقع شد و همان را به مرحله اجرا درآوردند و آن اين بود كه گفت :
شتر بزرگى انتخاب كنيم چند جل به پشت و گردن آن گذارده ، با پارچه هاى رنگارنگ آنها را به آن شتر ببنديم و خلاصه يك هيولاى عجيبى كه حتى هيچ فيلى در عمر طولانى خود آن را نديده درست كنيم و با آن هياهو آن را به ميدان بفرستيم ، قطعا اين بار فيلها رم كرده و در نتيجه بزرگترين ضربه شكست را بر دشمن وارد خواهيم ساخت .
اين پيشنهاد بيدرنگ عملى شد، شتر بزرگى را به پيش آورده و به ترتيبى كه گفتيم از آن شترى عجيب درست كردند دور آن را گرفته با ساز و برگ نظامى آن را به ميدان آوردند.
ناگهان فيلها هركدام با ديدن آن منظره رم كرده و به طرفى پا به فرار گذاردند، و سپاه عجم به اين ترتيب از هم پاشيده شد و مسلمانان با استفاده از جلسه مشورت و به كار زدن اين تدبير و تاكتيك جنگى ، ضربه شكننده اى به دشمن وارد كرده و سپس بر آنها پيروز شدند (68).

(https://www.ayehayeentezar.com/editpost.php?p=506969&do=editpost)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
30-01-2022, 17:49
عذاب قانون شكنان و تماشاچيان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از داستانهاى جالب قرآن داستان اصحاب سبت است كه به طور فشرده در سوره اعراف در ضمن آيه 163 تا آيه 165 بيان شده است ، داستان آنانكه قانون را شكستند و آنانكه قانون شكنان را از اين كار نهى نكردند و هر دو گروه به صورت بوزينه مسخ شدند، اصل ماجرا به فرموده امام سجاد چنين است : عصر پيامبرى حضرت داود عليه السلام بود، در اين عصر گروهى در شهر ((ايله )) كه در ساحل درياى سرخ قرار داشت ، زندگى مى كردند، خداوند آنها را از سيد ماهى در روز شنبه نهى كرده بود، و پيامبران اين نهى خدا را به آنها گفته بودند، آن روز را ماهيان احساس ‍ امنيت مى كردند كنار دريا ظاهر مى شدند ولى روزهاى ديگر به قعر دريا مى رفتند.
دنياپرستان بنى اسرائيل براى صيد ماهى فراوان ، كلاه شرعى و نقشه عجيبى طرح كردند و آن نقشه اين بود كه حوضچه ها و جدولهايى در كنار دريا درست كنند، به طورى كه ماهيها به آسانى وارد حوض شوند، و آنها روز شنبه در آن حوضها محبوس نمايند، و روز يكشنبه اقدام به صيد آنها كنند و همين نقشه عملى شد.
از همين راه حيله آميز ماهى زيادى نصيبشان مى گرديد و ثروت سرشارى را از اين راه به دست مى آوردند و مدتى زندگى را به اين منوال پشت سر نهادند.
در آن شهر حدود هشتاد و چند هزار نفر جمعيت زندگى مى كردند، اينها مطابق رواياتى كه نقل شده سه دسته بودند: يك دسته از آنها (حدود هفتاد هزار نفر) به اين حيله خشنود بودند و به آن دست زدند، و يك دسته از آنها، آنان را از مخالفت خداوند نهى مى كردند، دسته سوم ساكت بودند و به علاوه به نهى كنندگان مى گفتند: ((لم تعظون قوما اللّه مهلكهم او معذّبهم عذابا شديدا؛ چرا قومى را كه خدا هلاكشان مى كند يا عذاب بر آنها نازل مى كند، پند مى دهيد؟)) (اعراف : 164)
نهى كنندگان در پاسخ مى گفتند: ما اين قوم را پند مى دهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم (يعنى اگر كسى نهى از فساد نكند، وظيفه اش را انجام نداده و معذور نيست ؟)
كوتاه سخن آنكه : گفتار اين دسته كه مكرر نهى از منكر مى كردند، تاءثير نكرد، وقتى كه در گفتار خود اثر نديدند از آنها دورى كرده و در قريه ديگرى سكونت نمودند و با خود گفتند هيچ اطمينانى نيست كه ناگهان نيمه شبى عذاب نازل شود و ما در ميان آنها باشيم .
پس از رفتن آنها، شبانگاهى خداوند تمام ساكنين شهر ((ايله )) را به صورت بوزينه ها مسخ كرد، صبح كه شد كسى دروازه شهر را باز نكرد، نه كسى وارد مى شد و نه كسى از شهر بيرون مى آمد خبر اين حادثه به روستاهاى اطراف رسيد، مردم روستاهاى اطراف براى كسب اطلاع ، كنار آن قريه آمدند و از ديوار بالا رفتند، ناگاه ديدند ساكنان آنجا به طور كلى به صورت بوزينه ها مسخ شده اند، و همه آنها بعد از سه روز هلاك شدند (69).
امام صادق عليه السلام مى فرمايد: هم آنانكه اين حيله را كردند و هم آنانكه در برابر اين قانونشكنى ، سكوت نمودند، همه هلاك شدند، ولى آنانكه امر به معروف و نهى از منكر نمودند، نجات يافتند. آرى اين است مجازات قانون شكنان و آنانكه ، مفاسد را مى بينند ولى تماشا كرده و بى تفاوت مى مانند.
نكته قابل توجه در اين داستان اينكه : در ميان حيوانات ، ميمون و بوزينه به حيله گرى و بى ارادگى و تقليد كوركورانه و متابعت بدون قيد و شرط، معروف است ، و هيچ ملتى استعمار زده و ذليل و آلوده نشد مگر بر اثر نادرستى و بى ارادگى و تقليد بى قيد و شرط، و در حقيقت آنچه كه اصحاب سبت و سكوت كنندگان را به اين سيه ورزى كشاند، توطئه و ضعف اراده و سست عنصرى و ميمون صفتى آنها بود، گروهى همچو ميمون كه گاهى حيله مى كنند، از راه حيله وارد شدند، در صورتى كه قطعا مى دانستند قانون شكنى مى كنند و گروهى ديگر باز همچون ميمون بر اثر ضعف اراده ، سكوت كردند. بالاخره خداوند باطنشان را بروز داد و به آنها فرمود:
((كونوا قردة خاسئين ؛ بشويد بوزينگان خوار شده .(70))) همينطور هم شدند.

دكتر با وجدان و آزاده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يك انسان هر قدر هم داراى دانش باشد وقتى براى جامعه اش مفيد است كه با وجدان باشد و صفات اخلاقى و انسانى را بر همه چيز مقدم بدارد، شما فرزندان در هر رشته اى كه به تحصيل مى پردازيد هم اكنون تصميم بگيريد كه هرگز از داشتن اخلاق ، انسانيت و وجدان جدا نگرديد كه در اين صورت مى توانيد به حال خود و جامعه خود مفيد و خدمتگزار باشيد، به اين مناسبت در اينجا به داستان زير كه از يك دكتر دانشمند و با وجدان است توجه كنيد:
اين دكتر نامش ((حنين )) پسر اسحاق است كه در زمان ماءمون (هفتمين خليفه عباسيان ) زندگى مى كرد، كه به بسيارى از علوم زمان خود آشنايى كامل داشت و در رشته پزشكى مخصوصا دارو سازى شناخت زياد داشت .
و در فن نويسندگى و ترجمه مهارت آن چنانى داشت كه ماءمون وى را براى ترجمه كتابهاى علمى يونانى به عربى دعوت كرد و به او گفت : به هر اندازه كه از آنها ترجمه كردى هم وزن آن طلا بگير، او هم پذيرفت و به اين كار مدتها مشغول شد.
آوازه فضل و دانش و هنر او به همه جا رسيده بود، از اين رو داراى مقام بزرگى نزد مردم شده بود، اما اين مقام هرگز او را از خدمت به خلق و تواضع در برابر مردم باز نداشت .
اكنون به اين فراز زندگيش توجه كنيم ، كه هركس آن را در تاريخ مى خواند بى اختيار شيفته اسلام خواهى و آزاد مردى او مى شود، و معنى راستين اسلام خواهى و آزادگى و مردانگى را درك خواهد كرد.
وقتى كه ((متوكل )) دهمين خليفه عباسيان روى كار آمد (71) حنين را به حضور طلبيد، احترام شايانى به او كرد، و جايزه و اموال فراوانى به او بخشيد و پس از آن همه تجليل و احترام ، متوكل انتظار داشت كه هر پيشنهادى به او كند دست به سينه مطيع فرمان ملوكانه است ، از اين رو به او رو كرد و گفت :
((اى حنين اى دانشمند بزرگ زمان از تو تقاضايى دارم .))
- بفرماييد چيست ؟
- مى خواهم داروئى كشنده بسازى تا با آن دشمنان خود را به قتل رسانيم .
حنين كه يك دانشمند و دكتر با وجدان بود موى بدنش از اين پيشنهاد سيخ شد، قاطعانه در پاسخ گفت :
((من دواهايى را كه براى جامعه استفاده داشته باشد مى سازم ، هرگز دواى زيان آور نمى سازم !))
متوكل اصرار كرد، اما ديد اصرارش فايده ندارد، او را تهديد به زندان كرد، كه اگر اين تقاضاى ما برآورده نشود جاى تو زندان خواهد بود.
حنين كه آزاد مرد مسلمان بود، با اشتياق تمام زندان را بر ساختن داروى زيان آور ترجيح داد، به اين ترتيب به فرمان مطيع متوكل او را زندانى كردند، اين دانشمند يك سال تمام در زندان بود، ولى در همان زندان به مطالعه و نوشتن و ترجمه اشتغال داشت ، و خوشحال بود كه به خاطر ترك عمل ناجوانمردانه به زندان افتاده است ، از اين رو با كمال ميل ، رنجهاى زندان را بر خود هموار مى كرد.
پس از يك سال به فرمان خليفه او را از زندان نزد متوكل احضار كردند، متوكل دستور داد اموال بسيارى حاضر كردند و در كنار آن يك شمشير با فرش چرمى اى كه سابقا افراد را روى آن مى كشتند، گذاشتند.
متوكل به او رو كرد و گفت :
حتما بايد داروى كشنده را بسازى يا آن را بشناسانى ، اگر اين فرمان را انجام دادى ، آن امول زياد از آن تو خواهد شد وگرنه با اين شمشير روى اين فرش چرمى به حساب تو رسيدگى خواهد شد.
حنين با كمال شهادت گفت : ((حرف من همان است كه نخست گفتم ، من داروى زيان آور نمى سازم .))
متوكل : در اين صورت تو را مى كشم .
حنين : اگر امروز نتوانم حقم را بگيرم ، فراداى قيامت حقم را از تو خواهم گرفت ، اكنون اگر به خود ظلم مى كنى بكن !
متوكل كه ديد كلوخش به سنگ مى خورد پس از مدتى فكر، از راه نرمش ‍ وارد شده و گفت : مى خواستم تو را آزمايش كنم ! مطمئن باش كارى به تو ندارم ، حال بگو بدانم علت اين همه سماجت تو در درست نكردن چنين دارو چيست ؟
حنين كه دانش و اخلاق را با هم آموخته بود گفت : به دو علت :
1 من مسلمانم ، دين من مرا به كارهاى نيك دعوت مى كند و از كارهاى بد و خائنانه بر حذر مى دارد!
2 صنعت براى خدمت به بشر است ، و اگر من به ساختن داروى زيان آور كشنده تن در مى دادم ، به جهان صنعت خيانت كرده بودم (72).

شير مادر، و دوست نااهل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از همسالان شما روزى براى همشاگرديهاى خود چنين تعريف مى كرد، مى گفت :
بچه ها، در كلاس پنجم ابتدايى آموزگارى داشتيم بسيار فهميده و دلسوز، گاهى كه فرصت به دست مى آمد، با حرفهاى پندآموز خود با ما صحبت مى كرد، و از ما مى خواست كه هر سؤ الى داريم از او بپرسيم .
من اين درخواست آموزگار را به مادرم گفتم ، مادرم گفت از آموزگارت بپرس تا مقدارى درباره مسؤ وليت مادر صحبت كند من حرف مادرم را گوش كردم ، سر كلاس وقتى كه فرصتى پيش آمد، بلند شدم و گفتم : استاد! امروز مقدارى درباره وظايف مادر سخن بگو.
آموزگار از پرسش من خوشحال شد مرا تشويق كرد و مطالب سودمندى در مورد مقام مادر به ما گفت ، يادم هست كه از جمله از سخانش اين بود كه گفت : پيغمبر اسلام صلى اللّه عليه وآله فرمود: ((بهشت زير پاى مادران است )) يعنى هرچه در برابر مادر بيشتر تواضع كنى به بهشت نزديكتر شده اى !
تا اينكه سخن به اينجا كشيد، گفت : مسؤ ليت بزرگى كه مادران دارند، موضوع بچه دارى ، و تربيت فرزند است ، مادران بايد از همان روز اول خشت اول زندگى بچه را كه مى گذارند امور اخلاقى و اسلامى را رعايت كنند، تا خشتهاى بعد هم راست گردد پس از حرفهاى بسيار در اين مورد، براى اينكه همه ما خوب بفهميم گفت : در اينجا داستان خوشمزه اى دارم گوش كنيد بگويم تا خوب روشن شويد، بچه ها همه به گوش هوش ‍ نشستند تا ببينند آن داستان خوشمزه چيست ؟
آموزگار گفت :
بابا بزرگ من كه پيرمرد لاغر اندام قد كشيده و سياه چهره اى بود، و حدود صد بهار از عمرش گذشته بود، روزى تعريف كرد:
يك الاغ و يك شتر كه لاغر و پير شده بودند و ديگر به درد كار نمى خوردند و فايده نداشتند، از طرف صاحبشان رها شدند، اين دو خود را به علف زارى رسانده ، و خيلى خوشحال بودند كه ديگر صاحبى ندارند، آزاد و بى عار، در آن چراگاه علفزار و آباد مى خوردند و مى خوابيدند، با هم رفيق شدند و داستان سرگذشت خود را براى همديگر گفتند و تصميم گرفتند كه با هم برادر وار زندگى كنند، و ديگر به جايى نروند، چند روز گذشت ، الاغ به شتر گفت : عجب جاى با صفا و علفزارى جسته ايم ، خوبست بدون سر و صدا باشيم كسى به حال ما متوجه نشود، تا مبادا كسى بار ديگر ما را تصاحب كند، و برده خود سازد، شتر گفت : بسيار پيشنهاد خوبى است ولى اگر شير مادر بگذارد.
الاغ گفت : برو گمشو، شير مادر چه دخالتى به تصميم ما دارد؟
شتر گفت : جانم تو نمى فهمى بى دخالت نيست !
مدتى با هم با خوشى و خرمى بدون مزاحم ، در آن سرزمين آباد و پر از علف به سر بردند، بطورى كه هر دو فربه شده و نشاط و شادابى و قدرت از دست رفته را باز يافتند.
تا اينكه اتقاقا كاروانى كه الاغهاى بسيارى همراهشان بود، از كنار آن علف زار عبور مى كردند، همين كه صداى الاغها بلند شد، الاغ رفيق شتر كه مدت درازى كارش بخور و بخواب بود، هوس جنسى پيدا كرد و صدا را به عرعر بلند كرد شتر هرچه به او گفت : ساكت ، ساكت ، آرام باش ، مردم به حال ما مطلع شده مى آيند ما را مى گيرند و مى برند و زير بار مى اندازند الاغ گوش نكرد و در جواب مى گفت :
((اقتضاى شير مادر است .))
كاروانيان از صداى الاغ به سراغ صاحب صدا آمدند، الاغ و شتر را گرفته و با خود بردند، و خيلى اظهار خوشحالى مى كردند كه دو باركش چاق و چله اى به طورشان خورده است ، با توجه به اينكه دلشان براى آنها نسوخته بود، چون پول به آنها نداده بودند از اين رو هرچه توانستند بار سنگين خود را بر گرده آنها گذاشتند.
شتر خود را نفرين مى كرد، كه چه رفيق بدى گرفتم و امروز به سزار انتخاب بدم رسيدم .
شتر و الاغ باهم زير بار سنگين ، نيمه نيمه نفس مى كشيدند و به راه ادامه مى دادند و از زندگى مرفه علفزار كه از دستشان رفته بود، حسرت مى بردند و خود را تف و لعنت مى كردند تا به پاى كوه رسيدند.
الاغ تا دامنه بلند كوه را نگاه كرد، خود را شل نمود و به زمين انداخت ، و ديگر به راه ادامه نداد، كاروانيان هر كار كردند الاغ بر نخواست ، تصميم گرفتند الاغ و بارش را بر پشت شتر بينوا بار كنند، اين كار را كردند، شتر پيش خود به خود مى گفت : بچش اين است سزاى همنشينى با رفيق بد... به هر حال با هزار زحمت به قله كوه رسيد.
شتر بالاى كوه شروع به رقصيدن كرد، الاغ گفت رفيق صديق چه مى كنى ؟ آرام باش وگرنه به زير گردنه مى افتم و قطعه قطعه مى شوم .
شتر گفت : ((برادر اين اقتضاى شير مادر است )) به رقص خود ادامه داد تا اينكه الاغ به پردگاه كوه افتاد و سقط شد.
بچه ها از شنيدن اين داستان مدتى خنديدند، من از آموزگار تشكر كردم كه به سؤ ال من جواب مناسب داد، وقتى به خانه آمدم پس از سلام به مادرم ، ماجرا را از اول تا آخر براى مادرم تعريف كردم ، مادرم بسيار خوشش آمد و گفت :
آرى واقعا چنين است ، اگر مادران به آداب و روشهاى صحيح مادرى وارد نباشند و يا بى توجه باشند، در حقيقت خشت اول زندگى فرزند خود را كج نهاده اند، و خشت اول اگر كج شد، بعدا نگهدارى ساختمان وجود بچه ها نياز به پايه هاى اضافى كه همان تربيتهاى ديگر باشد دارد وگرنه اثر سوء خود را مى بخشد! آن شتر هرچند در انتخاب رفيق اشتباه كرد ولى سخن خوبى گفت كه : ((جانم ! شير مادر بى دخالت نيست !))

شهادت تازه داماد و تازه عروس در كربلا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معمولا كسانى كه بيابان گرد هستند و چوپان و دامدار بوده و در فصلهاى مختلف هجرتهاى گوناگون مى كنند فكر و دلى به صافى هواى آزاد و دشت و كوه دارند و قلبشان از غبار آلودگى هاى شهرى تيره و تار نشده است .
وهب از همين گونه افراد است ، كه به صحرانشينى و زندگى در بيابان و هجرت در چهار فصل سال و چادر نشينى عادت كرده است ، او جوانى است خوش قلب و پاك سرشت .
پدرش عبداللّه را از دست داده ، اما مادرى سالمند به نام ((قمر)) دارد كه از بانوان نمونه و با شهامت و فوق العاده تاريخ است ، آرى از چنين مادرانى انتظار آن است كه فرزندى و جوانى شجاع همچون وهب ، به جامعه تحويل داده شود.
ولى بايد بدانيم كه وهب و مادرش پيرو آيين مسيح بودند، ماه ذيحجه سال 60 هجرى فرا رسيد، وهب و مادرش همراه عده اى طبق معمول كه نقل مكان در فصلهاى مختلف مى نمودند، اينك عبورشان به صحراى ثعلبيه (نزديك كربلا) افتاده ، فضاى باز و سرسبز آنجا را مناسب ديده و در آنجا خيمه زندند تا به كار خود ادامه دهند.
وهب جوانى است كه وقت ازدواجش فرارسيده ، و بيشتر در اين فكر است كه تشكيل خانواده دهد.
مادرش قمر نيز اين احساس را كرده و مدتى است كه در اين باره با جوانش صحبت مى كند، سرانجام وهب و قمر اين مادر و پسر تصميم گرفتند كه از دختر با كمال و شجاعى به نام ((هانيه )) خواستگارى كنند، اين تصميم اجرا شد، ازدواج هانيه با وهب با كمال سادگى صورت گرفت .
قمر بسيار خوشوقت است كه پسرش وهب داراى همسرى مهربان و دلير شده و زندگى خوش را در آن صحراى باز با شبها و صبحها و روزهاى شيرينش مى گذرانند...
پيوستن وهب و مادر و همسرش به امام حسين عليه السلام
كاروان حسين عليه السلام كه منزل به منزل با شور انقلابى از مكه حركت كرده و بسوى كوفه مى آمدند به منزلگاه ((ثعلبيه )) رسيدند، در بيابان خيمه ها را برپا كردند، تا مدتى براى استراحت و رفع خستگى در آنجا به سر برند، امام حسين عليه السلام هنگام عبور، چشمش به خيمه ساده اى كه در بيابان ثعلبيه زده بودند افتاد، به نزديك آمد، ديد زن سالخورده اى كنار خيمه است ، از او احوال پرسى كرد، سپس از صاحب خيمه و چگونگى زندگى آنها سؤ ال نمود.
اين زن سالخورده كه مادر وهب بود، چنين عرض كرد:
((زندگى ما با چادر نشينى و صحرانوردى مى گذرد، صاحب اين خيمه پسرم وهب است ، تازه چند روزى است كه ازدواج كرده ، فعلا به اين حال هستيم تا ببينيم خدا چه مى خواهد؟ معلوم است كه نيازهاى ما در اين صحرا بسيار است . بخصوص در مضيقه آب هستيم ، اميدواريم به بركت توجه اولياء خدا وضعمان بهتر شود))
امام حسين عليه السلام كه همواره حامى مستضعفان بود، و اصولا هجرت و حركتش براى سركوب مستكبرين و به حكومت رساندن مستضعفان انجام مى شد، در مورد آب ، عنايتى كرد، در آن صحرا كنار خيمه جايى را جست ، با نيزه خود سنگى را برداشت ، خاك را كنار زد، چشمه از آب پديد آمد.
قمر مجذب لطف و بزرگوارى امام گرديد و از او كمال تشكر را كرد.
امام با او خداحافظى كرد، هنگام خداحافظى به او فرمود اگر پسرت از صحرا برگشت ، ماجراى آمدن ما و هدف مسافرت ما را به او بگو و از او بخواه كه در اين حركت ما را يارى كند و جزء ياران ما باشد.
تابش نور ايمان در قلب صاف وهب
وهب كه جوان بود و فكر جوان داشت ، و با آن فكر باز خود، رنج فقر و استضعاف را كرده بود و همه جنايات را زير سر زمامداران مستكبر و خود بنى اميه و يزيد مى دانست از صحرا به خيمه بازگشت ، تا نزديك خيمه رسيد آب گوارا و صافى مشاهده كرد، هيجان زده صدا زد:
((مادر مادر! اين آب خوشگوار چگونه پديدار شد؟))
قمر ماجراى ورود امام مهربان و ضعيف نواز و گفتگوى او را به پسرش ‍ خبر داد. وهب كمى در سكوت با معنى فرو رفت و سپس سربرداشت و گفت چنين مى يابم كه گمشده ما پيدا شده ، اين همان رهبر مستضعفين و شكننده مستكبرين است ، اين همان نجات دهنده است ، آرى اين همان است ...
با اينكه پنج روز از عروسى اش نگذشته بود همراه مادر و همسرش به خدمت امام حسين عليه السلام رسيدند، پس از گفتگو و درك حقايق ، نور ايمان و اسلام در قلبشان تابيد و به اسلام گرويدند.
وهب گفت : ((اى امام بزرگوار پيام شما به من رسيد، و هم اكنون در خدمات حاضرم ، ما سرباز توايم و گوش به فرمان مى باشيم ))
امام حسين عليه السلام از استقبال گرم آنها تشكر كرده و برايشان دعا نمود.
وهب همراه مادر و همسر، خيمه خود را برچيدند و اثاثيه ساده و خيمه خود را برداشته و همراه كاروان حسين عليه السلام حركت كردند، دو روز پس از اين پيوست ، به كربلا رسيدند، وهب كنار خيمه هاى بنى هاشم و ياران حسين عليه السلام خيمه خود را برافراشت . و همچون سرباز جانبازى آماده حمايت از رهبر مستضعفان شد.
وهب از خوشحالى در پوست نمى گنجيد، براى او مايه بسى افتخار است كه خيمه خود او را كنار خيمه بزرگوارانى چون حسين و عباس و على اكبر عليه السلام مى بيند و در صفوف مجاهدان راه خدا مى نگرد.
قمر و هانيه نيز از اين موقعيت خوشحالند و فدا شدن در راه امام را افتخار مى دانند.
گفتگوى وهب و مادر شيردلش
اين روزهاى شيرين و رؤ يايى در كنار عزيزان خدا، يكى پس از ديگرى سپرى مى شود، هرچه به روز فداكارى (روز عاشورا) نزديك مى شوند، شور و شوق آنها بيشتر مى گردد تا آن روز فرارسيد.
قمر اين مادر شجاع و فدايى امام ، پسرش وهب را به حضور طلبيد و به او با سوز و گدازى ويژه مجاهدان راستين چنين گفت :
((پسرم وهب ! تو مى دانى كه خيلى دوستت دارم ، لحظه اى بى تو نمى توانم ادامه زندگى دهم ، ولى درست بينديش كه امام حسين عليه السلام اكنون در شرايطى است كه احتياج به يار و سرباز دارد.
نور چشمم آيا اكنون سخاوت و غيرت آن را دارى كه به عوض آن شيرهايى كه از شيره جانم به تو خورانده ام ، به قدر يك شربت از خون گلوى خود را به من ببخشى ، تا اين خون سبب رو سفيدى دو سراى ما گردد.
روشنتر بگويم آرزو دارم كه جانت را بر طبق اخلاص بگذارى ، و به محضر اين امام همام و بزرگ تقديم نمايى ، شيرم حلالت باد با پاسخ درستت دل مادرت را شاد گردان .))
وهب كه از بيانات گرم و پرسوز مادر به هيجان در آمده بود و در خود آمادگى جانبازى مى ديد گفت :
((مادرم ! خاطرت آسوده باشد، كه به نصيحتت گوش مى دهم ، و جانم را فداى اين رهبر دلسوز خواهم كرد، و تو را در پيشگاه اسلام و پيامبر صلى اللّه عليه و آله و زهراى اطهر رو سفيد خواهم نمود، نگران نباش كه من فرزند جسم و روح توام و موضع خود را در مورد حمايت امام يافته ام و به پيش خواهم رفت .
- ولى مادرم !
- ولى چى ؟
- همسرم هانيه را چه كنم ، كمتر از بيست روز از ازدواج من با او مى گذرد، او در ولايت غربت همسر من شده و به من اميد و دل بسته است ، و هنوز در اين باغ ميوه نچيده ، اين ميوه و باغ خزان مى گردد، اجازه بده از او حلاليت بطلبم ، او را به مرگ خود دلدارى بدهم تا او نيز از من خشنود باشد.
قمر: نور چشمم ، پيشنهاد خوبى مى كنى ، قلب مهربان تو را درك مى كنم ، برو با همسرت نيز صحبت كن و او را در جريان كار بگذار... ولى هوشيار باش كه بعضى از زنان ممكن است وصل چند روزه دنيا را بر وصل سعادت ابدى ترجيح دهند او را از غفلت بيرون بياور، با دليل و منطق او را از اجراى هدف ، راضى كن ، باز بگويم كه جمال هميشگى را به جمال چند روزه مفروش .
وهب : ((مادرم خاطرت آسوده باشد، من هرگز پيوند و محبت امام را كه در رگ و ريشه من جاى كرده به هيچ وجه نمى فروشم ، هيچ گونه مكر و حيله ، مرا از اين راه باز نخواهد داشت ، اين را بدان كه ((بر صفحه دل من آنچنان وفاى دوست نقش بسته كه هرگز نمى توان آن نقش را پاك كرد.))
مادر از شور و شوق فرزندش در راه دوست ، اشك شوق مى ريخت ، و با آفرين آفرينهايش از شهامت وهب اين يگانه حاصل زندگيش تشكر و سپاسگذارى مى كرد.
گفتگوى وهب با همسر
وهب از مادر جدا شد، به خيمه خود سراغ همسرش هانيه رفت ، ديد همسرش در گوشه خيمه ، زانو را بغل گرفته و سر بر زانوى غم نهاده ، و قطرات اشك از گونه هايش سرازير است ، ولى نه براى غربت خود و يا آينده همسرش وهب ، بلكه اين شدت ناراحتى او براى رهبر بزرگ ، امام حسين عليه السلام است ، كه دشمنان در كمين او قرار گرفته اند و كمر قتل او را بسته اند.
هانيه با ديدن شوهرش وهب از جا برخاست ، از ديدار او، خرسند شد وهب دست او را گرفت و او را نوازش كرد و با هم به گفتگو نشستند، نخست وهب زبان به سخن گشود و چنين گفت :
((همسر مهربانم ! عزيز فاطمه اطهر امام حسين عليه السلام در اين صحرا، با ياران كم ، در برابر سيل جمعيت دشمن ، قرار گرفته دلم مى خواهد جان ناقابل خود را فدايش كنم (سخن كه به اينجا رسيد، گريه به وهب و همسرش امان نداد)...
هانيه در حالى كه آهى جانسوز از دل بركشيد و گريه گلويش را گرفته بود فرياد زد
((هزار جان من و تو فداى حسين باد.))
اگر در آيين اسلام جهاد براى زنان جايز بود، من نخستين كسى بودم كه جان خود را فداى امام حسين عليه السلام مى نمودم و گيسوانم را به خون گلويم رنگين مى كردم .
ولى ، ولى در يك صورت از تو خشنود خواهم شد، و آن اينكه برويم خدمت امام ، در حضور امام با من تعهد كنى كه وقتى روز قيامت فرارسيد، بدون من قدم به بهشت نگذارى .
وهب و هانيه در حضور امام حسين عليه السلام
وهب پيشنهاد همسرش را پذيرفت ، با هم برخاستند و حضور امام رسيدند، هانيه به امام عرض كرد:
((اى فرزند پيامبر خدا! اين همسر من تصميم جانبازى در راه مقدس تو را دارد، و من از او هيچ لذت زندگى نبرده ام ، ولى مى دانم كه اگر كسى امروز در راه تو شهيد شود، خوشا به سعادت او كه حوريان بهشتى از او استقبال مى كنند، و همنشين ملكوتيان پاك خواهد شد، اكنون من دو خواسته دارم ، خواسته اول من اين است من به دورى او و غربت و اسيرى تن در مى دهم ، ولى وقتى راضى و خوشحالم كه او متعهد شود كه بى من قدم به بهشت نگذارد، و خواسته ديگر اينكه مرا كه در اين بيابان غريبم ، و هيچكسى ندارم ، به شما بسپارد و شما هم مرا به بانوى بزرگوار حضرت زينب كبرى عليه السلام بسپارى ، تا افتخار كنيزى آن بانو نصيبم گردد.))
وهب دنبال سخن همسرش را گرفت و به امام عرض كرد گواه باش كه من همسرم را به شما مى سپارم و شما او را به حضرت زينب كبرى عليه السلام بسپاريد، و نيز متعهد مى شوم كه بدون همسرم قدم به بهشت نگذارم .
به راستى اين دو همسر در ماه عسل خود چه شور و شوقى داشتند، همه شور آنها اين بود كه فداى حسين عليه السلام گردند، و شوق آنها اين بود كه با هم به بهشت بروند، چه فكر باز و روحيه عالى داشتند، وصال زودگذر دنيا را به وصال ابدى فروختند، و چنانكه بعدا مى خوانيم ، همسر وهب نيز با حماسه اى پرشور شهيد شد و به شوهر پيوست ، و با خون سرخ خودشان ، ماه عسل خود را رنگين كردند، و با لاله هاى زيبا و سرخى كه از خونشان روييده شد، به تاريخ زينت بخشيدند.
نبرد قهرمانانه وهب :
وهب آن جوان هدفى و متعهد كه مرگ را بدوش مى كشيد و جان بر كف براى شهادت لحظه شمارى مى كرد، روز عاشورا پس از اجازه از امامش ‍ حسين ، حماسه رجز به سر داد، و همچون شيرى پرخاشگر، مردانه به ميدان كارزار شتافت ، شعار و فريادش هنگام نبرد اين بود.
((من وهب پسر عبداللّه كلبى هستم ، هم اكنون ضربات كوبنده و جان نثارى مرا در راه امام مى يابيد، من تا سرحد شهادت براى احقاق حق و طلب هدف خون شهيدان با شما بى صفتان مى جنگم ، و به حمايت از حريم پاك امام ، جانم را هدف تيرهاى ناجوانمردانه شما قرار مى دهم ، جهاد من يك جهاد جدى و واقعى است ، آن را به بازيچه نگيريد.))
با حمله هاى شرربار، گروهى از تبهكاران دشمن را به هلاكت رسانيد... در حالى كه فطرت خون كثيف دشمنان از شمشيرش مى چكيد، به ياد مادر افتاد و برگشت به سوى مادر، فرياد برآورد.
مادر، مادر آيا از من خوشنود شدى ؟
مادر شيردلش حماسه سر داد كه هان اى جوانم ، از تو خشنود نخواهم شد تا در پيشاپيش حسين عليه السلام كشته شوى .
وهب همچون عقاب تيز پرواز با حمله هاى قهرمانانه ، چند نفر از سواره و پياده دشمن را از پاى در آورد.
دشمن كه خود را شكست خورده مى ديد از راه توطئه وارد شد، توطئه اين بود كه نخست دستهاى وهب را با كمين كردن ، قطع كند، تا بر او چيره شود، دست راست و سپس دست چپش را قطع كردند، تا آنكه وهب از پاى درآمد و به زمين افتاد.
فريادهاى هانيه و شهادت او
هانيه همسر وهب تا بدن به خون تپيده وهب را روى خاك افتاده ديد، شور و شوق پيوستن به شوهر به سرش آمد، با عمودى كه به دست گرفته بود خود را به بالين وهب رسانيد و پروانه وار به دور او گشت و دشمن را از او دور ساخت .
وهب اصرار مى كرد كه همسرش برگردد، اما او طاقت آن را نداشت كه برگردد، و بدن به خون غلطيده شوهر را به دست دشمن بدهد.
هانيه مى گفت هيهات از اينكه تو را كه مونس من بودى اكنون تنها بگذارم ، وهب دوست نداشت ، كه همسرش را با دستش برگرداند، با دندان لباس ‍ همسر را گرفت و او را به طرف خيمه برگرداند.
وقتى امام حسين عليه السلام از اين حادثه آگاه شد، فرمود: ((درود باد بر تو اى زن ، خداوند پاداش فراوان به شما كه اينگونه در حمايت خاندان پيامبر مى كوشيد، عنايت كند، برگرد به طرف بانوان .))
هانيه از فرمان امام اطاعت كرد، برگشت و خود را به حضور مادر وهب رساند، اما دلش مى تپيد، و هر لحظه حسرت آن را داشت كه به همسرش ‍ بپيوندد.
وهب هنوز جان داشت ، دشمنان بدن به خون غلطيده او را كشان كشان به طرف فرمانده كل قواى دشمن ((عمرسعد)) بردند، عمرسعد بعد از ناسزا گويى و فحاشى گفت : ((ما اشد: صولتك ؛ چقدر حمله تو سخت و شديد بود؟)) سپس دستور داد سر آن جوان رشيد را از بدن جدا ساختند، و آن سر را به طرف سپاه امام حسين عليه السلام پرتاب كردند.
هانيه در حالى كه هرچه فرياد داشت بر سر دشمن مى كشيد، بى تابانه خود را بر بالين پيكر بى دست و سر وهب رسانيد آنچنان با سوز و گداز حماسه انگيز سخن مى گفت و اشك مى ريخت كه دشمن را متزلزل كرد و به وهب گفت : ((هينا لك الجنة ؛ بهشت بر تو گوارا باد.))
شمر آن دژخيم بى رحم ، نتوانست اين منظره را ببيند، در اين هنگام در حالى كه سر هانيه روى سينه وهب بود، رستم غلام شمر، به فرمان شمر آنچنان با عمودى بر فرقش زد، كه آن بانوى دلاور به همسرش پيوست و به افتخار اين آرزو و حسرت كه براى آن لحظه شمارى مى كرد نائل آمد.
آرى اين دو همسر تازه مسلمان اين چنين در ماه عسل خود حماسه آفريدند، و تاريخ بشريت را زينت بخشيدند، آيا يك چنين تفريحى در ماه عسل زن و شوهر سراغ داريد؟
هديه براى مادر وهب
تحريكات و دلاوريهاى مادر وهب بر ضد دشمن ، پوزه دشمن را به خاك ماليده بود، دشمن كه سخت از اين جهت خشمگين شده بود، پيش خود مى خواست از اين بانوى شيردل انتقام بكشد، سر وهب را به طرف مادر انداختند و اين در واقع هديه اى بود كه به مادر وهب مى دادند.
مادر، سر جوانش را برداشت و بوسيد و آنگاه با كمال شهامت گفت : ((سپاس خداوندى را كه با شهادت تو در ركاب حسين عليه السلام مرا رو سفيد كرد.))
سپس فرياد بر دشمن زد و گفت : فرمان ، فرمان خداست ، و شما اى زشت سيرتان ، آنقدر زشتيد كه مسيحيان و مجوس بر شما برترى دارند.
آنگاه براى اينكه باز پوزه دشمن را به خاك بمالد، سر وهب را به سوى آنها پرت كرد و گفت : ((اى بى حيا مردم ، سرى را كه براى دوست داده ايم ، ديگر بر نمى گردانيم .))
سپس به سوى خيمه خود آمد، آن را واژگون كرد و ستون آن را به دست گرفت و براى سركوبى آن دژخيم بى رحم به ميدان شتافت ، و دو تن از دشمنان را از پاى در آورد.
امام حسين عليه السلام فرياد برآورد كه هان اى زن برگرد كه جهاد بر زن نيست ، مژده به تو كه تو و فرزندت در بهشت ، همنشين جدم محمد صلى اللّه عليه وآله هستيد.
مادر برگشت و گفت : خداوندا اين اميد بهشت را از من نگير.
امام حسين عليه السلام در حق او دعا كرد، و از خدا خواست ، كه او به اين آرزو برسد(73).

شمه اى از فضايل امام حسن عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام حسن عليه السلام هنگام نماز زيباترين لباسهاى خود را مى پوشيد، شخصى پرسيد: اى پسر رسول خدا! چرا زيباترين لباس خود را در نماز مى پوشى ؟ امام حسن عليه السلام در پاسخ فرمود: خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد، و در قرآن (آيه 31 اعراف ) مى فرمايد: ((خذوا زينتكم عند كل مسجد؛ زينت خود را هنگام رفتن به مسجد برگيريد.))
از اين رو دوست دارم زيباترين لباسم را هنگام نماز بپوشم (74).
امام حسن عليه السلام هرگاه به مسجد مى رفت ، در كنار درگاه ، سرش را به سوى آسمان بلند مى كرد، و با خشوع مخصوص عرض مى كرد: ((مهمان تو به در خانه ات آمده است ، اى نيكو بخش ! گنهكارى به محضرت بار يافته ، پس به لطف و كرمت ، از گناهانم بگذر، اى خداى بزرگوار(75).))
انس بن مالك مى گويد: يكى از كنيزان امام حسن عليه السلام شاخه گلى را به امام حسن اهدا كرد، امام حسن عليه السلام آن شاخه را گرفت و به او فرمود: ((تو را در راه خدا آزاد ساختم .))
من به آن حضرت عرض كردم : ((به راستى به خاطر اهداى يك شاخه گلى ناچيز، او را آزاد كرديد؟))
امام در پاسخ فرمود: خداوند ما را در قرآنش چنين تربيت كرده آنجا كه مى فرمايد:
((اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها او ردوها؛ هنگامى كه كسى به شما تحيت گويد؛ پاسخ او را به وجه بهتر، يا همان گونه بدهيد. نساء- 83))
و پاسخ بهتر همان آزاد كردن او بود (76).
روزى امام حسن عليه السلام كودكى را ديد كه نان خشكى را در دست دارد، لقمه اى از آن مى خورد و لقمه ديگرى به سگى كه در آنجا بود، مى دهد، آن كودك فرزند يكى از بزرگان بود.
امام حسن عليه السلام از او پرسيد: پسر جان ! چرا چنين مى كنى ؟
كودك جواب داد: ((من از خداوند شرم دارم كه غذا بخورم و حيوانى گرسنه به من بنگرد و من به او غذا ندهم .))
امام حسن عليه السلام از روش و سخن زيباى آن كودك ، خرسند شد، دستور داد غذا و لباس فراوانى به آن كودك عطا كردند، سپس آن كودك را از اربابش خريد و آزاد نمود (77).
به اين ترتيب به يك كودك خوش رفتار و نيك سرشت ، جايزه داد و او را تشويق فرمود.
در جنگ جمل كه بين سپاه على عليه السلام با سپاه بيعت شكنان رخ داد، در يكى از ساعات سخت ، حضرت على عليه السلام يكى از فرزندانش به نام محمد حنيفه را طلبيد، و نيزه خود را به او داد و فرمود: ((با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن .))
محمد، نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، ولى با اينكه بسيار شجاع بود، در برابر گردان بنى ضبه ، باز ايستاد و نتوانست به پيش رود، از همانجا بازگشت ، و نزد پدر آمد، در اين هنگام امام حسن عليه السلام نيزه را از دست او گرفت و چون شير شرزه به دشمن حمله كرد و آن چنان جنگيد كه نيزه اش را خون دشمن رنگين شد، و با اين حال نزد پدر بازگشت وقتى كه محمد حنيفه حسن عليه السلام را آن چنان ديد، بر اثر شرمندگى ، چهره اش سرخ شد و احساس شكست و سرافكندگى كرد، على عليه السلام وقتى كه شرمندگى او را دريافت به او فرمود: ((خود را نگير و در مقايسه با حسن خودخواهى نكن ، چرا كه حسن عليه السلام پسر پيامبر صلى اللّه عليه وآله است و تو پسر على هستى (78). https://www.ayehayeentezar.com/clear.gif (https://www.ayehayeentezar.com/editpost.php?p=506969&do=editpost)


(https://www.ayehayeentezar.com/editpost.php?p=506969&do=editpost)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
31-01-2022, 15:27
چنانى داشت كه ماءمون وى را براى ترجمه كتابهاى علمى يونانى به عربى دعوت كرد و به او گفت : به هر اندازه كه از آنها ترجمه كردى هم وزن آن طلا بگير، او هم پذيرفت و به اين كار مدتها مشغول شد.
آوازه فضل و دانش و هنر او به همه جا رسيده بود، از اين رو داراى مقام بزرگى نزد مردم شده بود، اما اين مقام هرگز او را از خدمت به خلق و تواضع در برابر مردم باز نداشت .
اكنون به اين فراز زندگيش توجه كنيم ، كه هركس آن را در تاريخ مى خواند بى اختيار شيفته اسلام خواهى و آزاد مردى او مى شود، و معنى راستين اسلام خواهى و آزادگى و مردانگى را درك خواهد كرد.
وقتى كه ((متوكل )) دهمين خليفه عباسيان روى كار آمد (71) حنين را به حضور طلبيد، احترام شايانى به او كرد، و جايزه و اموال فراوانى به او بخشيد و پس از آن همه تجليل و احترام ، متوكل انتظار داشت كه هر پيشنهادى به او كند دست به سينه مطيع فرمان ملوكانه است ، از اين رو به او رو كرد و گفت :
((اى حنين اى دانشمند بزرگ زمان از تو تقاضايى دارم .))
- بفرماييد چيست ؟
- مى خواهم داروئى كشنده بسازى تا با آن دشمنان خود را به قتل رسانيم .
حنين كه يك دانشمند و دكتر با وجدان بود موى بدنش از اين پيشنهاد سيخ شد، قاطعانه در پاسخ گفت :
((من دواهايى را كه براى جامعه استفاده داشته باشد مى سازم ، هرگز دواى زيان آور نمى سازم !))
متوكل اصرار كرد، اما ديد اصرارش فايده ندارد، او را تهديد به زندان كرد، كه اگر اين تقاضاى ما برآورده نشود جاى تو زندان خواهد بود.
حنين كه آزاد مرد مسلمان بود، با اشتياق تمام زندان را بر ساختن داروى زيان آور ترجيح داد، به اين ترتيب به فرمان مطيع متوكل او را زندانى كردند، اين دانشمند يك سال تمام در زندان بود، ولى در همان زندان به مطالعه و نوشتن و ترجمه اشتغال داشت ، و خوشحال بود كه به خاطر ترك عمل ناجوانمردانه به زندان افتاده است ، از اين رو با كمال ميل ، رنجهاى زندان را بر خود هموار مى كرد.
پس از يك سال به فرمان خليفه او را از زندان نزد متوكل احضار كردند، متوكل دستور داد اموال بسيارى حاضر كردند و در كنار آن يك شمشير با فرش چرمى اى كه سابقا افراد را روى آن مى كشتند، گذاشتند.
متوكل به او رو كرد و گفت :
حتما بايد داروى كشنده را بسازى يا آن را بشناسانى ، اگر اين فرمان را انجام دادى ، آن امول زياد از آن تو خواهد شد وگرنه با اين شمشير روى اين فرش چرمى به حساب تو رسيدگى خواهد شد.
حنين با كمال شهادت گفت : ((حرف من همان است كه نخست گفتم ، من داروى زيان آور نمى سازم .))
متوكل : در اين صورت تو را مى كشم .
حنين : اگر امروز نتوانم حقم را بگيرم ، فراداى قيامت حقم را از تو خواهم گرفت ، اكنون اگر به خود ظلم مى كنى بكن !
متوكل كه ديد كلوخش به سنگ مى خورد پس از مدتى فكر، از راه نرمش ‍ وارد شده و گفت : مى خواستم تو را آزمايش كنم ! مطمئن باش كارى به تو ندارم ، حال بگو بدانم علت اين همه سماجت تو در درست نكردن چنين دارو چيست ؟
حنين كه دانش و اخلاق را با هم آموخته بود گفت : به دو علت :
1 من مسلمانم ، دين من مرا به كارهاى نيك دعوت مى كند و از كارهاى بد و خائنانه بر حذر مى دارد!
2 صنعت براى خدمت به بشر است ، و اگر من به ساختن داروى زيان آور كشنده تن در مى دادم ، به جهان صنعت خيانت كرده بودم (72).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
31-01-2022, 15:27
شير مادر، و دوست نااهل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از همسالان شما روزى براى همشاگرديهاى خود چنين تعريف مى كرد، مى گفت :
بچه ها، در كلاس پنجم ابتدايى آموزگارى داشتيم بسيار فهميده و دلسوز، گاهى كه فرصت به دست مى آمد، با حرفهاى پندآموز خود با ما صحبت مى كرد، و از ما مى خواست كه هر سؤ الى داريم از او بپرسيم .
من اين درخواست آموزگار را به مادرم گفتم ، مادرم گفت از آموزگارت بپرس تا مقدارى درباره مسؤ وليت مادر صحبت كند من حرف مادرم را گوش كردم ، سر كلاس وقتى كه فرصتى پيش آمد، بلند شدم و گفتم : استاد! امروز مقدارى درباره وظايف مادر سخن بگو.
آموزگار از پرسش من خوشحال شد مرا تشويق كرد و مطالب سودمندى در مورد مقام مادر به ما گفت ، يادم هست كه از جمله از سخانش اين بود كه گفت : پيغمبر اسلام صلى اللّه عليه وآله فرمود: ((بهشت زير پاى مادران است )) يعنى هرچه در برابر مادر بيشتر تواضع كنى به بهشت نزديكتر شده اى !
تا اينكه سخن به اينجا كشيد، گفت : مسؤ ليت بزرگى كه مادران دارند، موضوع بچه دارى ، و تربيت فرزند است ، مادران بايد از همان روز اول خشت اول زندگى بچه را كه مى گذارند امور اخلاقى و اسلامى را رعايت كنند، تا خشتهاى بعد هم راست گردد پس از حرفهاى بسيار در اين مورد، براى اينكه همه ما خوب بفهميم گفت : در اينجا داستان خوشمزه اى دارم گوش كنيد بگويم تا خوب روشن شويد، بچه ها همه به گوش هوش ‍ نشستند تا ببينند آن داستان خوشمزه چيست ؟
آموزگار گفت :
بابا بزرگ من كه پيرمرد لاغر اندام قد كشيده و سياه چهره اى بود، و حدود صد بهار از عمرش گذشته بود، روزى تعريف كرد:
يك الاغ و يك شتر كه لاغر و پير شده بودند و ديگر به درد كار نمى خوردند و فايده نداشتند، از طرف صاحبشان رها شدند، اين دو خود را به علف زارى رسانده ، و خيلى خوشحال بودند كه ديگر صاحبى ندارند، آزاد و بى عار، در آن چراگاه علفزار و آباد مى خوردند و مى خوابيدند، با هم رفيق شدند و داستان سرگذشت خود را براى همديگر گفتند و تصميم گرفتند كه با هم برادر وار زندگى كنند، و ديگر به جايى نروند، چند روز گذشت ، الاغ به شتر گفت : عجب جاى با صفا و علفزارى جسته ايم ، خوبست بدون سر و صدا باشيم كسى به حال ما متوجه نشود، تا مبادا كسى بار ديگر ما را تصاحب كند، و برده خود سازد، شتر گفت : بسيار پيشنهاد خوبى است ولى اگر شير مادر بگذارد.
الاغ گفت : برو گمشو، شير مادر چه دخالتى به تصميم ما دارد؟
شتر گفت : جانم تو نمى فهمى بى دخالت نيست !
مدتى با هم با خوشى و خرمى بدون مزاحم ، در آن سرزمين آباد و پر از علف به سر بردند، بطورى كه هر دو فربه شده و نشاط و شادابى و قدرت از دست رفته را باز يافتند.
تا اينكه اتقاقا كاروانى كه الاغهاى بسيارى همراهشان بود، از كنار آن علف زار عبور مى كردند، همين كه صداى الاغها بلند شد، الاغ رفيق شتر كه مدت درازى كارش بخور و بخواب بود، هوس جنسى پيدا كرد و صدا را به عرعر بلند كرد شتر هرچه به او گفت : ساكت ، ساكت ، آرام باش ، مردم به حال ما مطلع شده مى آيند ما را مى گيرند و مى برند و زير بار مى اندازند الاغ گوش نكرد و در جواب مى گفت :
((اقتضاى شير مادر است .))
كاروانيان از صداى الاغ به سراغ صاحب صدا آمدند، الاغ و شتر را گرفته و با خود بردند، و خيلى اظهار خوشحالى مى كردند كه دو باركش چاق و چله اى به طورشان خورده است ، با توجه به اينكه دلشان براى آنها نسوخته بود، چون پول به آنها نداده بودند از اين رو هرچه توانستند بار سنگين خود را بر گرده آنها گذاشتند.
شتر خود را نفرين مى كرد، كه چه رفيق بدى گرفتم و امروز به سزار انتخاب بدم رسيدم .
شتر و الاغ باهم زير بار سنگين ، نيمه نيمه نفس مى كشيدند و به راه ادامه مى دادند و از زندگى مرفه علفزار كه از دستشان رفته بود، حسرت مى بردند و خود را تف و لعنت مى كردند تا به پاى كوه رسيدند.
الاغ تا دامنه بلند كوه را نگاه كرد، خود را شل نمود و به زمين انداخت ، و ديگر به راه ادامه نداد، كاروانيان هر كار كردند الاغ بر نخواست ، تصميم گرفتند الاغ و بارش را بر پشت شتر بينوا بار كنند، اين كار را كردند، شتر پيش خود به خود مى گفت : بچش اين است سزاى همنشينى با رفيق بد... به هر حال با هزار زحمت به قله كوه رسيد.
شتر بالاى كوه شروع به رقصيدن كرد، الاغ گفت رفيق صديق چه مى كنى ؟ آرام باش وگرنه به زير گردنه مى افتم و قطعه قطعه مى شوم .
شتر گفت : ((برادر اين اقتضاى شير مادر است )) به رقص خود ادامه داد تا اينكه الاغ به پردگاه كوه افتاد و سقط شد.
بچه ها از شنيدن اين داستان مدتى خنديدند، من از آموزگار تشكر كردم كه به سؤ ال من جواب مناسب داد، وقتى به خانه آمدم پس از سلام به مادرم ، ماجرا را از اول تا آخر براى مادرم تعريف كردم ، مادرم بسيار خوشش آمد و گفت :
آرى واقعا چنين است ، اگر مادران به آداب و روشهاى صحيح مادرى وارد نباشند و يا بى توجه باشند، در حقيقت خشت اول زندگى فرزند خود را كج نهاده اند، و خشت اول اگر كج شد، بعدا نگهدارى ساختمان وجود بچه ها نياز به پايه هاى اضافى كه همان تربيتهاى ديگر باشد دارد وگرنه اثر سوء خود را مى بخشد! آن شتر هرچند در انتخاب رفيق اشتباه كرد ولى سخن خوبى گفت كه : ((جانم ! شير مادر بى دخالت نيست !))

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
02-02-2022, 20:46
شهادت تازه داماد و تازه عروس در كربلا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معمولا كسانى كه بيابان گرد هستند و چوپان و دامدار بوده و در فصلهاى مختلف هجرتهاى گوناگون مى كنند فكر و دلى به صافى هواى آزاد و دشت و كوه دارند و قلبشان از غبار آلودگى هاى شهرى تيره و تار نشده است .
وهب از همين گونه افراد است ، كه به صحرانشينى و زندگى در بيابان و هجرت در چهار فصل سال و چادر نشينى عادت كرده است ، او جوانى است خوش قلب و پاك سرشت .
پدرش عبداللّه را از دست داده ، اما مادرى سالمند به نام ((قمر)) دارد كه از بانوان نمونه و با شهامت و فوق العاده تاريخ است ، آرى از چنين مادرانى انتظار آن است كه فرزندى و جوانى شجاع همچون وهب ، به جامعه تحويل داده شود.
ولى بايد بدانيم كه وهب و مادرش پيرو آيين مسيح بودند، ماه ذيحجه سال 60 هجرى فرا رسيد، وهب و مادرش همراه عده اى طبق معمول كه نقل مكان در فصلهاى مختلف مى نمودند، اينك عبورشان به صحراى ثعلبيه (نزديك كربلا) افتاده ، فضاى باز و سرسبز آنجا را مناسب ديده و در آنجا خيمه زندند تا به كار خود ادامه دهند.
وهب جوانى است كه وقت ازدواجش فرارسيده ، و بيشتر در اين فكر است كه تشكيل خانواده دهد.
مادرش قمر نيز اين احساس را كرده و مدتى است كه در اين باره با جوانش صحبت مى كند، سرانجام وهب و قمر اين مادر و پسر تصميم گرفتند كه از دختر با كمال و شجاعى به نام ((هانيه )) خواستگارى كنند، اين تصميم اجرا شد، ازدواج هانيه با وهب با كمال سادگى صورت گرفت .
قمر بسيار خوشوقت است كه پسرش وهب داراى همسرى مهربان و دلير شده و زندگى خوش را در آن صحراى باز با شبها و صبحها و روزهاى شيرينش مى گذرانند...
پيوستن وهب و مادر و همسرش به امام حسين عليه السلام
كاروان حسين عليه السلام كه منزل به منزل با شور انقلابى از مكه حركت كرده و بسوى كوفه مى آمدند به منزلگاه ((ثعلبيه )) رسيدند، در بيابان خيمه ها را برپا كردند، تا مدتى براى استراحت و رفع خستگى در آنجا به سر برند، امام حسين عليه السلام هنگام عبور، چشمش به خيمه ساده اى كه در بيابان ثعلبيه زده بودند افتاد، به نزديك آمد، ديد زن سالخورده اى كنار خيمه است ، از او احوال پرسى كرد، سپس از صاحب خيمه و چگونگى زندگى آنها سؤ ال نمود.
اين زن سالخورده كه مادر وهب بود، چنين عرض كرد:
((زندگى ما با چادر نشينى و صحرانوردى مى گذرد، صاحب اين خيمه پسرم وهب است ، تازه چند روزى است كه ازدواج كرده ، فعلا به اين حال هستيم تا ببينيم خدا چه مى خواهد؟ معلوم است كه نيازهاى ما در اين صحرا بسيار است . بخصوص در مضيقه آب هستيم ، اميدواريم به بركت توجه اولياء خدا وضعمان بهتر شود))
امام حسين عليه السلام كه همواره حامى مستضعفان بود، و اصولا هجرت و حركتش براى سركوب مستكبرين و به حكومت رساندن مستضعفان انجام مى شد، در مورد آب ، عنايتى كرد، در آن صحرا كنار خيمه جايى را جست ، با نيزه خود سنگى را برداشت ، خاك را كنار زد، چشمه از آب پديد آمد.
قمر مجذب لطف و بزرگوارى امام گرديد و از او كمال تشكر را كرد.
امام با او خداحافظى كرد، هنگام خداحافظى به او فرمود اگر پسرت از صحرا برگشت ، ماجراى آمدن ما و هدف مسافرت ما را به او بگو و از او بخواه كه در اين حركت ما را يارى كند و جزء ياران ما باشد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
02-02-2022, 20:47
تابش نور ايمان در قلب صاف وهب

وهب كه جوان بود و فكر جوان داشت ، و با آن فكر باز خود، رنج فقر و استضعاف را كرده بود و همه جنايات را زير سر زمامداران مستكبر و خود بنى اميه و يزيد مى دانست از صحرا به خيمه بازگشت ، تا نزديك خيمه رسيد آب گوارا و صافى مشاهده كرد، هيجان زده صدا زد:
((مادر مادر! اين آب خوشگوار چگونه پديدار شد؟))
قمر ماجراى ورود امام مهربان و ضعيف نواز و گفتگوى او را به پسرش ‍ خبر داد. وهب كمى در سكوت با معنى فرو رفت و سپس سربرداشت و گفت چنين مى يابم كه گمشده ما پيدا شده ، اين همان رهبر مستضعفين و شكننده مستكبرين است ، اين همان نجات دهنده است ، آرى اين همان است ...
با اينكه پنج روز از عروسى اش نگذشته بود همراه مادر و همسرش به خدمت امام حسين عليه السلام رسيدند، پس از گفتگو و درك حقايق ، نور ايمان و اسلام در قلبشان تابيد و به اسلام گرويدند.
وهب گفت : ((اى امام بزرگوار پيام شما به من رسيد، و هم اكنون در خدمات حاضرم ، ما سرباز توايم و گوش به فرمان مى باشيم ))
امام حسين عليه السلام از استقبال گرم آنها تشكر كرده و برايشان دعا نمود.
وهب همراه مادر و همسر، خيمه خود را برچيدند و اثاثيه ساده و خيمه خود را برداشته و همراه كاروان حسين عليه السلام حركت كردند، دو روز پس از اين پيوست ، به كربلا رسيدند، وهب كنار خيمه هاى بنى هاشم و ياران حسين عليه السلام خيمه خود را برافراشت . و همچون سرباز جانبازى آماده حمايت از رهبر مستضعفان شد.
وهب از خوشحالى در پوست نمى گنجيد، براى او مايه بسى افتخار است كه خيمه خود او را كنار خيمه بزرگوارانى چون حسين و عباس و على اكبر عليه السلام مى بيند و در صفوف مجاهدان راه خدا مى نگرد.
قمر و هانيه نيز از اين موقعيت خوشحالند و فدا شدن در راه امام را افتخار مى دانند.
گفتگوى وهب و مادر شيردلش
اين روزهاى شيرين و رؤ يايى در كنار عزيزان خدا، يكى پس از ديگرى سپرى مى شود، هرچه به روز فداكارى (روز عاشورا) نزديك مى شوند، شور و شوق آنها بيشتر مى گردد تا آن روز فرارسيد.
قمر اين مادر شجاع و فدايى امام ، پسرش وهب را به حضور طلبيد و به او با سوز و گدازى ويژه مجاهدان راستين چنين گفت :
((پسرم وهب ! تو مى دانى كه خيلى دوستت دارم ، لحظه اى بى تو نمى توانم ادامه زندگى دهم ، ولى درست بينديش كه امام حسين عليه السلام اكنون در شرايطى است كه احتياج به يار و سرباز دارد.
نور چشمم آيا اكنون سخاوت و غيرت آن را دارى كه به عوض آن شيرهايى كه از شيره جانم به تو خورانده ام ، به قدر يك شربت از خون گلوى خود را به من ببخشى ، تا اين خون سبب رو سفيدى دو سراى ما گردد.
روشنتر بگويم آرزو دارم كه جانت را بر طبق اخلاص بگذارى ، و به محضر اين امام همام و بزرگ تقديم نمايى ، شيرم حلالت باد با پاسخ درستت دل مادرت را شاد گردان .))
وهب كه از بيانات گرم و پرسوز مادر به هيجان در آمده بود و در خود آمادگى جانبازى مى ديد گفت :
((مادرم ! خاطرت آسوده باشد، كه به نصيحتت گوش مى دهم ، و جانم را فداى اين رهبر دلسوز خواهم كرد، و تو را در پيشگاه اسلام و پيامبر صلى اللّه عليه و آله و زهراى اطهر رو سفيد خواهم نمود، نگران نباش كه من فرزند جسم و روح توام و موضع خود را در مورد حمايت امام يافته ام و به پيش خواهم رفت .
- ولى مادرم !
- ولى چى ؟
- همسرم هانيه را چه كنم ، كمتر از بيست روز از ازدواج من با او مى گذرد، او در ولايت غربت همسر من شده و به من اميد و دل بسته است ، و هنوز در اين باغ ميوه نچيده ، اين ميوه و باغ خزان مى گردد، اجازه بده از او حلاليت بطلبم ، او را به مرگ خود دلدارى بدهم تا او نيز از من خشنود باشد.
قمر: نور چشمم ، پيشنهاد خوبى مى كنى ، قلب مهربان تو را درك مى كنم ، برو با همسرت نيز صحبت كن و او را در جريان كار بگذار... ولى هوشيار باش كه بعضى از زنان ممكن است وصل چند روزه دنيا را بر وصل سعادت ابدى ترجيح دهند او را از غفلت بيرون بياور، با دليل و منطق او را از اجراى هدف ، راضى كن ، باز بگويم كه جمال هميشگى را به جمال چند روزه مفروش .
وهب : ((مادرم خاطرت آسوده باشد، من هرگز پيوند و محبت امام را كه در رگ و ريشه من جاى كرده به هيچ وجه نمى فروشم ، هيچ گونه مكر و حيله ، مرا از اين راه باز نخواهد داشت ، اين را بدان كه ((بر صفحه دل من آنچنان وفاى دوست نقش بسته كه هرگز نمى توان آن نقش را پاك كرد.))
مادر از شور و شوق فرزندش در راه دوست ، اشك شوق مى ريخت ، و با آفرين آفرينهايش از شهامت وهب اين يگانه حاصل زندگيش تشكر و سپاسگذارى مى كرد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
02-02-2022, 20:47
گفتگوى وهب با همسر
وهب از مادر جدا شد، به خيمه خود سراغ همسرش هانيه رفت ، ديد همسرش در گوشه خيمه ، زانو را بغل گرفته و سر بر زانوى غم نهاده ، و قطرات اشك از گونه هايش سرازير است ، ولى نه براى غربت خود و يا آينده همسرش وهب ، بلكه اين شدت ناراحتى او براى رهبر بزرگ ، امام حسين عليه السلام است ، كه دشمنان در كمين او قرار گرفته اند و كمر قتل او را بسته اند.
هانيه با ديدن شوهرش وهب از جا برخاست ، از ديدار او، خرسند شد وهب دست او را گرفت و او را نوازش كرد و با هم به گفتگو نشستند، نخست وهب زبان به سخن گشود و چنين گفت :
((همسر مهربانم ! عزيز فاطمه اطهر امام حسين عليه السلام در اين صحرا، با ياران كم ، در برابر سيل جمعيت دشمن ، قرار گرفته دلم مى خواهد جان ناقابل خود را فدايش كنم (سخن كه به اينجا رسيد، گريه به وهب و همسرش امان نداد)...
هانيه در حالى كه آهى جانسوز از دل بركشيد و گريه گلويش را گرفته بود فرياد زد
((هزار جان من و تو فداى حسين باد.))
اگر در آيين اسلام جهاد براى زنان جايز بود، من نخستين كسى بودم كه جان خود را فداى امام حسين عليه السلام مى نمودم و گيسوانم را به خون گلويم رنگين مى كردم .
ولى ، ولى در يك صورت از تو خشنود خواهم شد، و آن اينكه برويم خدمت امام ، در حضور امام با من تعهد كنى كه وقتى روز قيامت فرارسيد، بدون من قدم به بهشت نگذارى .
وهب و هانيه در حضور امام حسين عليه السلام
وهب پيشنهاد همسرش را پذيرفت ، با هم برخاستند و حضور امام رسيدند، هانيه به امام عرض كرد:
((اى فرزند پيامبر خدا! اين همسر من تصميم جانبازى در راه مقدس تو را دارد، و من از او هيچ لذت زندگى نبرده ام ، ولى مى دانم كه اگر كسى امروز در راه تو شهيد شود، خوشا به سعادت او كه حوريان بهشتى از او استقبال مى كنند، و همنشين ملكوتيان پاك خواهد شد، اكنون من دو خواسته دارم ، خواسته اول من اين است من به دورى او و غربت و اسيرى تن در مى دهم ، ولى وقتى راضى و خوشحالم كه او متعهد شود كه بى من قدم به بهشت نگذارد، و خواسته ديگر اينكه مرا كه در اين بيابان غريبم ، و هيچكسى ندارم ، به شما بسپارد و شما هم مرا به بانوى بزرگوار حضرت زينب كبرى عليه السلام بسپارى ، تا افتخار كنيزى آن بانو نصيبم گردد.))
وهب دنبال سخن همسرش را گرفت و به امام عرض كرد گواه باش كه من همسرم را به شما مى سپارم و شما او را به حضرت زينب كبرى عليه السلام بسپاريد، و نيز متعهد مى شوم كه بدون همسرم قدم به بهشت نگذارم .
به راستى اين دو همسر در ماه عسل خود چه شور و شوقى داشتند، همه شور آنها اين بود كه فداى حسين عليه السلام گردند، و شوق آنها اين بود كه با هم به بهشت بروند، چه فكر باز و روحيه عالى داشتند، وصال زودگذر دنيا را به وصال ابدى فروختند، و چنانكه بعدا مى خوانيم ، همسر وهب نيز با حماسه اى پرشور شهيد شد و به شوهر پيوست ، و با خون سرخ خودشان ، ماه عسل خود را رنگين كردند، و با لاله هاى زيبا و سرخى كه از خونشان روييده شد، به تاريخ زينت بخشيدند.
نبرد قهرمانانه وهب :
وهب آن جوان هدفى و متعهد كه مرگ را بدوش مى كشيد و جان بر كف براى شهادت لحظه شمارى مى كرد، روز عاشورا پس از اجازه از امامش ‍ حسين ، حماسه رجز به سر داد، و همچون شيرى پرخاشگر، مردانه به ميدان كارزار شتافت ، شعار و فريادش هنگام نبرد اين بود.
((من وهب پسر عبداللّه كلبى هستم ، هم اكنون ضربات كوبنده و جان نثارى مرا در راه امام مى يابيد، من تا سرحد شهادت براى احقاق حق و طلب هدف خون شهيدان با شما بى صفتان مى جنگم ، و به حمايت از حريم پاك امام ، جانم را هدف تيرهاى ناجوانمردانه شما قرار مى دهم ، جهاد من يك جهاد جدى و واقعى است ، آن را به بازيچه نگيريد.))
با حمله هاى شرربار، گروهى از تبهكاران دشمن را به هلاكت رسانيد... در حالى كه فطرت خون كثيف دشمنان از شمشيرش مى چكيد، به ياد مادر افتاد و برگشت به سوى مادر، فرياد برآورد.
مادر، مادر آيا از من خوشنود شدى ؟
مادر شيردلش حماسه سر داد كه هان اى جوانم ، از تو خشنود نخواهم شد تا در پيشاپيش حسين عليه السلام كشته شوى .
وهب همچون عقاب تيز پرواز با حمله هاى قهرمانانه ، چند نفر از سواره و پياده دشمن را از پاى در آورد.
دشمن كه خود را شكست خورده مى ديد از راه توطئه وارد شد، توطئه اين بود كه نخست دستهاى وهب را با كمين كردن ، قطع كند، تا بر او چيره شود، دست راست و سپس دست چپش را قطع كردند، تا آنكه وهب از پاى درآمد و به زمين افتاد.
فريادهاى هانيه و شهادت او
هانيه همسر وهب تا بدن به خون تپيده وهب را روى خاك افتاده ديد، شور و شوق پيوستن به شوهر به سرش آمد، با عمودى كه به دست گرفته بود خود را به بالين وهب رسانيد و پروانه وار به دور او گشت و دشمن را از او دور ساخت .
وهب اصرار مى كرد كه همسرش برگردد، اما او طاقت آن را نداشت كه برگردد، و بدن به خون غلطيده شوهر را به دست دشمن بدهد.
هانيه مى گفت هيهات از اينكه تو را كه مونس من بودى اكنون تنها بگذارم ، وهب دوست نداشت ، كه همسرش را با دستش برگرداند، با دندان لباس ‍ همسر را گرفت و او را به طرف خيمه برگرداند.
وقتى امام حسين عليه السلام از اين حادثه آگاه شد، فرمود: ((درود باد بر تو اى زن ، خداوند پاداش فراوان به شما كه اينگونه در حمايت خاندان پيامبر مى كوشيد، عنايت كند، برگرد به طرف بانوان .))
هانيه از فرمان امام اطاعت كرد، برگشت و خود را به حضور مادر وهب رساند، اما دلش مى تپيد، و هر لحظه حسرت آن را داشت كه به همسرش ‍ بپيوندد.
وهب هنوز جان داشت ، دشمنان بدن به خون غلطيده او را كشان كشان به طرف فرمانده كل قواى دشمن ((عمرسعد)) بردند، عمرسعد بعد از ناسزا گويى و فحاشى گفت : ((ما اشد: صولتك ؛ چقدر حمله تو سخت و شديد بود؟)) سپس دستور داد سر آن جوان رشيد را از بدن جدا ساختند، و آن سر را به طرف سپاه امام حسين عليه السلام پرتاب كردند.
هانيه در حالى كه هرچه فرياد داشت بر سر دشمن مى كشيد، بى تابانه خود را بر بالين پيكر بى دست و سر وهب رسانيد آنچنان با سوز و گداز حماسه انگيز سخن مى گفت و اشك مى ريخت كه دشمن را متزلزل كرد و به وهب گفت : ((هينا لك الجنة ؛ بهشت بر تو گوارا باد.))
شمر آن دژخيم بى رحم ، نتوانست اين منظره را ببيند، در اين هنگام در حالى كه سر هانيه روى سينه وهب بود، رستم غلام شمر، به فرمان شمر آنچنان با عمودى بر فرقش زد، كه آن بانوى دلاور به همسرش پيوست و به افتخار اين آرزو و حسرت كه براى آن لحظه شمارى مى كرد نائل آمد.
آرى اين دو همسر تازه مسلمان اين چنين در ماه عسل خود حماسه آفريدند، و تاريخ بشريت را زينت بخشيدند، آيا يك چنين تفريحى در ماه عسل زن و شوهر سراغ داريد؟
هديه براى مادر وهب
تحريكات و دلاوريهاى مادر وهب بر ضد دشمن ، پوزه دشمن را به خاك ماليده بود، دشمن كه سخت از اين جهت خشمگين شده بود، پيش خود مى خواست از اين بانوى شيردل انتقام بكشد، سر وهب را به طرف مادر انداختند و اين در واقع هديه اى بود كه به مادر وهب مى دادند.
مادر، سر جوانش را برداشت و بوسيد و آنگاه با كمال شهامت گفت : ((سپاس خداوندى را كه با شهادت تو در ركاب حسين عليه السلام مرا رو سفيد كرد.))
سپس فرياد بر دشمن زد و گفت : فرمان ، فرمان خداست ، و شما اى زشت سيرتان ، آنقدر زشتيد كه مسيحيان و مجوس بر شما برترى دارند.
آنگاه براى اينكه باز پوزه دشمن را به خاك بمالد، سر وهب را به سوى آنها پرت كرد و گفت : ((اى بى حيا مردم ، سرى را كه براى دوست داده ايم ، ديگر بر نمى گردانيم .))
سپس به سوى خيمه خود آمد، آن را واژگون كرد و ستون آن را به دست گرفت و براى سركوبى آن دژخيم بى رحم به ميدان شتافت ، و دو تن از دشمنان را از پاى در آورد.
امام حسين عليه السلام فرياد برآورد كه هان اى زن برگرد كه جهاد بر زن نيست ، مژده به تو كه تو و فرزندت در بهشت ، همنشين جدم محمد صلى اللّه عليه وآله هستيد.
مادر برگشت و گفت : خداوندا اين اميد بهشت را از من نگير.
امام حسين عليه السلام در حق او دعا كرد، و از خدا خواست ، كه او به اين آرزو برسد(73).

شمه اى از فضايل امام حسن عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام حسن عليه السلام هنگام نماز زيباترين لباسهاى خود را مى پوشيد، شخصى پرسيد: اى پسر رسول خدا! چرا زيباترين لباس خود را در نماز مى پوشى ؟ امام حسن عليه السلام در پاسخ فرمود: خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد، و در قرآن (آيه 31 اعراف ) مى فرمايد: ((خذوا زينتكم عند كل مسجد؛ زينت خود را هنگام رفتن به مسجد برگيريد.))
از اين رو دوست دارم زيباترين لباسم را هنگام نماز بپوشم (74).
امام حسن عليه السلام هرگاه به مسجد مى رفت ، در كنار درگاه ، سرش را به سوى آسمان بلند مى كرد، و با خشوع مخصوص عرض مى كرد: ((مهمان تو به در خانه ات آمده است ، اى نيكو بخش ! گنهكارى به محضرت بار يافته ، پس به لطف و كرمت ، از گناهانم بگذر، اى خداى بزرگوار(75).))
انس بن مالك مى گويد: يكى از كنيزان امام حسن عليه السلام شاخه گلى را به امام حسن اهدا كرد، امام حسن عليه السلام آن شاخه را گرفت و به او فرمود: ((تو را در راه خدا آزاد ساختم .))
من به آن حضرت عرض كردم : ((به راستى به خاطر اهداى يك شاخه گلى ناچيز، او را آزاد كرديد؟))
امام در پاسخ فرمود: خداوند ما را در قرآنش چنين تربيت كرده آنجا كه مى فرمايد:
((اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها او ردوها؛ هنگامى كه كسى به شما تحيت گويد؛ پاسخ او را به وجه بهتر، يا همان گونه بدهيد. نساء- 83))
و پاسخ بهتر همان آزاد كردن او بود (76).
روزى امام حسن عليه السلام كودكى را ديد كه نان خشكى را در دست دارد، لقمه اى از آن مى خورد و لقمه ديگرى به سگى كه در آنجا بود، مى دهد، آن كودك فرزند يكى از بزرگان بود.
امام حسن عليه السلام از او پرسيد: پسر جان ! چرا چنين مى كنى ؟
كودك جواب داد: ((من از خداوند شرم دارم كه غذا بخورم و حيوانى گرسنه به من بنگرد و من به او غذا ندهم .))
امام حسن عليه السلام از روش و سخن زيباى آن كودك ، خرسند شد، دستور داد غذا و لباس فراوانى به آن كودك عطا كردند، سپس آن كودك را از اربابش خريد و آزاد نمود (77).
به اين ترتيب به يك كودك خوش رفتار و نيك سرشت ، جايزه داد و او را تشويق فرمود.
در جنگ جمل كه بين سپاه على عليه السلام با سپاه بيعت شكنان رخ داد، در يكى از ساعات سخت ، حضرت على عليه السلام يكى از فرزندانش به نام محمد حنيفه را طلبيد، و نيزه خود را به او داد و فرمود: ((با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن .))
محمد، نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، ولى با اينكه بسيار شجاع بود، در برابر گردان بنى ضبه ، باز ايستاد و نتوانست به پيش رود، از همانجا بازگشت ، و نزد پدر آمد، در اين هنگام امام حسن عليه السلام نيزه را از دست او گرفت و چون شير شرزه به دشمن حمله كرد و آن چنان جنگيد كه نيزه اش را خون دشمن رنگين شد، و با اين حال نزد پدر بازگشت وقتى كه محمد حنيفه حسن عليه السلام را آن چنان ديد، بر اثر شرمندگى ، چهره اش سرخ شد و احساس شكست و سرافكندگى كرد، على عليه السلام وقتى كه شرمندگى او را دريافت به او فرمود: ((خود را نگير و در مقايسه با حسن خودخواهى نكن ، چرا كه حسن عليه السلام پسر پيامبر صلى اللّه عليه وآله است و تو پسر على هستى (78). https://www.ayehayeentezar.com/clear.gif (https://www.ayehayeentezar.com/editpost.php?p=506969&do=editpost)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
06-02-2022, 15:33
وهب و هانيه در حضور امام حسين عليه السلام

وهب پيشنهاد همسرش را پذيرفت ، با هم برخاستند و حضور امام رسيدند، هانيه به امام عرض كرد:
((اى فرزند پيامبر خدا! اين همسر من تصميم جانبازى در راه مقدس تو را دارد، و من از او هيچ لذت زندگى نبرده ام ، ولى مى دانم كه اگر كسى امروز در راه تو شهيد شود، خوشا به سعادت او كه حوريان بهشتى از او استقبال مى كنند، و همنشين ملكوتيان پاك خواهد شد، اكنون من دو خواسته دارم ، خواسته اول من اين است من به دورى او و غربت و اسيرى تن در مى دهم ، ولى وقتى راضى و خوشحالم كه او متعهد شود كه بى من قدم به بهشت نگذارد، و خواسته ديگر اينكه مرا كه در اين بيابان غريبم ، و هيچكسى ندارم ، به شما بسپارد و شما هم مرا به بانوى بزرگوار حضرت زينب كبرى عليه السلام بسپارى ، تا افتخار كنيزى آن بانو نصيبم گردد.))
وهب دنبال سخن همسرش را گرفت و به امام عرض كرد گواه باش كه من همسرم را به شما مى سپارم و شما او را به حضرت زينب كبرى عليه السلام بسپاريد، و نيز متعهد مى شوم كه بدون همسرم قدم به بهشت نگذارم .
به راستى اين دو همسر در ماه عسل خود چه شور و شوقى داشتند، همه شور آنها اين بود كه فداى حسين عليه السلام گردند، و شوق آنها اين بود كه با هم به بهشت بروند، چه فكر باز و روحيه عالى داشتند، وصال زودگذر دنيا را به وصال ابدى فروختند، و چنانكه بعدا مى خوانيم ، همسر وهب نيز با حماسه اى پرشور شهيد شد و به شوهر پيوست ، و با خون سرخ خودشان ، ماه عسل خود را رنگين كردند، و با لاله هاى زيبا و سرخى كه از خونشان روييده شد، به تاريخ زينت بخشيدند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
06-02-2022, 15:34
نبرد قهرمانانه وهب :
وهب آن جوان هدفى و متعهد كه مرگ را بدوش مى كشيد و جان بر كف براى شهادت لحظه شمارى مى كرد، روز عاشورا پس از اجازه از امامش ‍ حسين ، حماسه رجز به سر داد، و همچون شيرى پرخاشگر، مردانه به ميدان كارزار شتافت ، شعار و فريادش هنگام نبرد اين بود.
((من وهب پسر عبداللّه كلبى هستم ، هم اكنون ضربات كوبنده و جان نثارى مرا در راه امام مى يابيد، من تا سرحد شهادت براى احقاق حق و طلب هدف خون شهيدان با شما بى صفتان مى جنگم ، و به حمايت از حريم پاك امام ، جانم را هدف تيرهاى ناجوانمردانه شما قرار مى دهم ، جهاد من يك جهاد جدى و واقعى است ، آن را به بازيچه نگيريد.))
با حمله هاى شرربار، گروهى از تبهكاران دشمن را به هلاكت رسانيد... در حالى كه فطرت خون كثيف دشمنان از شمشيرش مى چكيد، به ياد مادر افتاد و برگشت به سوى مادر، فرياد برآورد.
مادر، مادر آيا از من خوشنود شدى ؟
مادر شيردلش حماسه سر داد كه هان اى جوانم ، از تو خشنود نخواهم شد تا در پيشاپيش حسين عليه السلام كشته شوى .
وهب همچون عقاب تيز پرواز با حمله هاى قهرمانانه ، چند نفر از سواره و پياده دشمن را از پاى در آورد.
دشمن كه خود را شكست خورده مى ديد از راه توطئه وارد شد، توطئه اين بود كه نخست دستهاى وهب را با كمين كردن ، قطع كند، تا بر او چيره شود، دست راست و سپس دست چپش را قطع كردند، تا آنكه وهب از پاى درآمد و به زمين افتاد.
فريادهاى هانيه و شهادت او
هانيه همسر وهب تا بدن به خون تپيده وهب را روى خاك افتاده ديد، شور و شوق پيوستن به شوهر به سرش آمد، با عمودى كه به دست گرفته بود خود را به بالين وهب رسانيد و پروانه وار به دور او گشت و دشمن را از او دور ساخت .
وهب اصرار مى كرد كه همسرش برگردد، اما او طاقت آن را نداشت كه برگردد، و بدن به خون غلطيده شوهر را به دست دشمن بدهد.
هانيه مى گفت هيهات از اينكه تو را كه مونس من بودى اكنون تنها بگذارم ، وهب دوست نداشت ، كه همسرش را با دستش برگرداند، با دندان لباس ‍ همسر را گرفت و او را به طرف خيمه برگرداند.
وقتى امام حسين عليه السلام از اين حادثه آگاه شد، فرمود: ((درود باد بر تو اى زن ، خداوند پاداش فراوان به شما كه اينگونه در حمايت خاندان پيامبر مى كوشيد، عنايت كند، برگرد به طرف بانوان .))
هانيه از فرمان امام اطاعت كرد، برگشت و خود را به حضور مادر وهب رساند، اما دلش مى تپيد، و هر لحظه حسرت آن را داشت كه به همسرش ‍ بپيوندد.
وهب هنوز جان داشت ، دشمنان بدن به خون غلطيده او را كشان كشان به طرف فرمانده كل قواى دشمن ((عمرسعد)) بردند، عمرسعد بعد از ناسزا گويى و فحاشى گفت : ((ما اشد: صولتك ؛ چقدر حمله تو سخت و شديد بود؟)) سپس دستور داد سر آن جوان رشيد را از بدن جدا ساختند، و آن سر را به طرف سپاه امام حسين عليه السلام پرتاب كردند.
هانيه در حالى كه هرچه فرياد داشت بر سر دشمن مى كشيد، بى تابانه خود را بر بالين پيكر بى دست و سر وهب رسانيد آنچنان با سوز و گداز حماسه انگيز سخن مى گفت و اشك مى ريخت كه دشمن را متزلزل كرد و به وهب گفت : ((هينا لك الجنة ؛ بهشت بر تو گوارا باد.))
شمر آن دژخيم بى رحم ، نتوانست اين منظره را ببيند، در اين هنگام در حالى كه سر هانيه روى سينه وهب بود، رستم غلام شمر، به فرمان شمر آنچنان با عمودى بر فرقش زد، كه آن بانوى دلاور به همسرش پيوست و به افتخار اين آرزو و حسرت كه براى آن لحظه شمارى مى كرد نائل آمد.
آرى اين دو همسر تازه مسلمان اين چنين در ماه عسل خود حماسه آفريدند، و تاريخ بشريت را زينت بخشيدند، آيا يك چنين تفريحى در ماه عسل زن و شوهر سراغ داريد؟
هديه براى مادر وهب
تحريكات و دلاوريهاى مادر وهب بر ضد دشمن ، پوزه دشمن را به خاك ماليده بود، دشمن كه سخت از اين جهت خشمگين شده بود، پيش خود مى خواست از اين بانوى شيردل انتقام بكشد، سر وهب را به طرف مادر انداختند و اين در واقع هديه اى بود كه به مادر وهب مى دادند.
مادر، سر جوانش را برداشت و بوسيد و آنگاه با كمال شهامت گفت : ((سپاس خداوندى را كه با شهادت تو در ركاب حسين عليه السلام مرا رو سفيد كرد.))
سپس فرياد بر دشمن زد و گفت : فرمان ، فرمان خداست ، و شما اى زشت سيرتان ، آنقدر زشتيد كه مسيحيان و مجوس بر شما برترى دارند.
آنگاه براى اينكه باز پوزه دشمن را به خاك بمالد، سر وهب را به سوى آنها پرت كرد و گفت : ((اى بى حيا مردم ، سرى را كه براى دوست داده ايم ، ديگر بر نمى گردانيم .))
سپس به سوى خيمه خود آمد، آن را واژگون كرد و ستون آن را به دست گرفت و براى سركوبى آن دژخيم بى رحم به ميدان شتافت ، و دو تن از دشمنان را از پاى در آورد.
امام حسين عليه السلام فرياد برآورد كه هان اى زن برگرد كه جهاد بر زن نيست ، مژده به تو كه تو و فرزندت در بهشت ، همنشين جدم محمد صلى اللّه عليه وآله هستيد.
مادر برگشت و گفت : خداوندا اين اميد بهشت را از من نگير.
امام حسين عليه السلام در حق او دعا كرد، و از خدا خواست ، كه او به اين آرزو برسد(73).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-02-2022, 14:06
شمه اى از فضايل امام حسن عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام حسن عليه السلام هنگام نماز زيباترين لباسهاى خود را مى پوشيد، شخصى پرسيد: اى پسر رسول خدا! چرا زيباترين لباس خود را در نماز مى پوشى ؟ امام حسن عليه السلام در پاسخ فرمود: خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد، و در قرآن (آيه 31 اعراف ) مى فرمايد: ((خذوا زينتكم عند كل مسجد؛ زينت خود را هنگام رفتن به مسجد برگيريد.))
از اين رو دوست دارم زيباترين لباسم را هنگام نماز بپوشم (74).
امام حسن عليه السلام هرگاه به مسجد مى رفت ، در كنار درگاه ، سرش را به سوى آسمان بلند مى كرد، و با خشوع مخصوص عرض مى كرد: ((مهمان تو به در خانه ات آمده است ، اى نيكو بخش ! گنهكارى به محضرت بار يافته ، پس به لطف و كرمت ، از گناهانم بگذر، اى خداى بزرگوار(75).))
انس بن مالك مى گويد: يكى از كنيزان امام حسن عليه السلام شاخه گلى را به امام حسن اهدا كرد، امام حسن عليه السلام آن شاخه را گرفت و به او فرمود: ((تو را در راه خدا آزاد ساختم .))
من به آن حضرت عرض كردم : ((به راستى به خاطر اهداى يك شاخه گلى ناچيز، او را آزاد كرديد؟))
امام در پاسخ فرمود: خداوند ما را در قرآنش چنين تربيت كرده آنجا كه مى فرمايد:
((اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها او ردوها؛ هنگامى كه كسى به شما تحيت گويد؛ پاسخ او را به وجه بهتر، يا همان گونه بدهيد. نساء- 83))

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-02-2022, 14:06
و پاسخ بهتر همان آزاد كردن او بود (76).
روزى امام حسن عليه السلام كودكى را ديد كه نان خشكى را در دست دارد، لقمه اى از آن مى خورد و لقمه ديگرى به سگى كه در آنجا بود، مى دهد، آن كودك فرزند يكى از بزرگان بود.
امام حسن عليه السلام از او پرسيد: پسر جان ! چرا چنين مى كنى ؟
كودك جواب داد: ((من از خداوند شرم دارم كه غذا بخورم و حيوانى گرسنه به من بنگرد و من به او غذا ندهم .))
امام حسن عليه السلام از روش و سخن زيباى آن كودك ، خرسند شد، دستور داد غذا و لباس فراوانى به آن كودك عطا كردند، سپس آن كودك را از اربابش خريد و آزاد نمود (77).
به اين ترتيب به يك كودك خوش رفتار و نيك سرشت ، جايزه داد و او را تشويق فرمود.
در جنگ جمل كه بين سپاه على عليه السلام با سپاه بيعت شكنان رخ داد، در يكى از ساعات سخت ، حضرت على عليه السلام يكى از فرزندانش به نام محمد حنيفه را طلبيد، و نيزه خود را به او داد و فرمود: ((با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن .))
محمد، نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، ولى با اينكه بسيار شجاع بود، در برابر گردان بنى ضبه ، باز ايستاد و نتوانست به پيش رود، از همانجا بازگشت ، و نزد پدر آمد، در اين هنگام امام حسن عليه السلام نيزه را از دست او گرفت و چون شير شرزه به دشمن حمله كرد و آن چنان جنگيد كه نيزه اش را خون دشمن رنگين شد، و با اين حال نزد پدر بازگشت وقتى كه محمد حنيفه حسن عليه السلام را آن چنان ديد، بر اثر شرمندگى ، چهره اش سرخ شد و احساس شكست و سرافكندگى كرد، على عليه السلام وقتى كه شرمندگى او را دريافت به او فرمود: ((خود را نگير و در مقايسه با حسن خودخواهى نكن ، چرا كه حسن عليه السلام پسر پيامبر صلى اللّه عليه وآله است و تو پسر على هستى (78). https://www.ayehayeentezar.com/clear.gif (https://www.ayehayeentezar.com/editpost.php?p=506969&do=editpost)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
12-02-2022, 16:47
مكافات خيانت ناجوانمردانه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وه چه مجلس خوبى . چه مجمع مفيد، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد ((انس بن مالك )) آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا صلى اللّه عليه وآله معارف اسلامى را مى آموخته بودند؛ استفاده مى كردند.
او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردان بازگو مى كرد.
ولى روزى برخلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد با اينكه ((انس )) مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود.
پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت : ((اين لكه هاى سفيدى كه در صورت شماست از چيست ؟ گويا اينها نشانه بيمارى برص (79) است با اينكه به گفته پدرم ، رسول خدا صلى اللّه عليه وآله فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى برص و جذام (80) مبتلا نمى كند چه شد با اينكه شما از اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه وآله هستى ، مبتلا به اين بيمارى مى باشى ؟!))
وقتى كه انس اين سؤ ال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرو رفت ، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت : ((اين بيمارى بر اثر دعاى بنده صالح خدا اميرالمؤمنين على عليه السلام است !))
شاگردان تا اين سخن را از انس شنيدند نسبت به او بى علاقه شدند و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبديل شده ، اطرافش را گرفتند و گفتند بايد حتما ماجراى اين دعا را بگويى وگرنه از تو دست برنمى داريم و به شدت باعث ناراحتى تو مى گرديم .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
12-02-2022, 16:48
سلام اصحاب كهف

انس همواره طفره مى رفت ، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت و اصرار آنان راهى جز بيان آن نداشت از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت : روزى در محضر رسول خدا صلى اللّه عليه وآله بودم ، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آوره بودند پيامبر صلى اللّه عليه وآله به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان ، طلحه ، زبير، سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به حضورش ‍ بيارم ، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامرده نشستيم ، حضرت على عليه السلام هم در آنجا بود، رسول خدا صلى اللّه عليه وآله به على عليه السلام فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد. حضرت على عليه السلام به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده ، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هوا سير مى كنيم ، پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمى داند، حضرت على عليه السلام به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه برزمين قرار گرفتيم ، آن حضرت فرمود: آيا مى دانيد اينجا كجاست ؟ گفتيم : خدا و رسول او و وصى رسول او شما بهتر مى دانيد.
فرمود: اينجا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابى شنيده نشد، من و عبدالرحمن سلام كرديم و گفتم من انس نوكر در خانه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله هستم ، جوابى نشنيديم .
در آخر حضرت على عليه السلام بر آنان سلام كرد بيدرنگ ندايى شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف ! چرا جواب سلام اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه وآله را نداديد؟ گفتند: ((اى خليفه رسول خدا! ما جوانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آورده ايم ، خداوند ما را هدايت فرموده است ، ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى را بدهيم ، مگر آنكه پيامبر يا وصى او باشد و شما وصى پيامبر اسلام صلى اللّه عليه وآله هستيد.))
حضرت على عليه السلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد؟ گفتيم : آرى ، فرمود: در جاى خود قرار بگيريد، روى فرش قرار گرفتيم ، به باد فرمان داد، در فضاى بيكران سير كرديم ، هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرود بياور، در زمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آنجا هيچگونه مخلوق و آب و گياه نبود. گفتيم اى اميرمؤمنان هنگام نماز است ، براى وضو آب نيست ، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم ، فرمود: اگر شتاب نمى كرديد آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مى شد، سپس ‍ نماز را خوانديم و تا نصف شب در آنجا بوديم ، حضرت على عليه السلام همچنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار بگيريد، تا به نماز صبح پيامبر برسيم به باد فرمود حركت كن ، پس از حركت ناگاه ديديم در مسجد پيامبر هستيم ، نماز را با پيامبر صلى اللّه عليه وآله خوانديم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود: ((اى انس ماجراى شما را من بيان كنم يا شما بيان مى كنيد)) عرض كردم شما بفرماييد آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى كم و كاست بيان كرد، كه گويى همراه ما بوده است .
انس كه با اين گفتار خود، شاگردان را غرق در حيرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان اين حادثه عجيب را مى شنيدند، و فراز و نشيبهاى آن را در قيافه رنگ به رنگ انس مى ديدند، به اينجا كه رسيد احساسات پرشور آنها هماهنگ تغيير قيافه انس آنان را در مرحله ديگرى قرار داد و يك درس بسيار سودمندى كه هميشه سودمند بود و مى توان گفت مغز و شاهكار درسها است كه از اين ماجرا آموختند. انس گفت : ((... شاگردان من ! پيامبر رو به من كرد و گفت اى انس روزى خواهد آمد كه عليه السلام (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت و گواهى مى خواهد آيا در آن وقت شهادت خواهى داد؟!))
گفتم : البته و صد البته !
اين ماجرا در همين جا متوقف شد، خاطره عجيب و شگفت آورش ‍ همواره در ياد من بود، تا اينكه ماجراى جانسوز رحلت پيامبر صلى اللّه عليه وآله و خلافت ابوبكر پيش آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستيارى يارانش تحقق يافت تا روزى حضرت على عليه السلام مردم را به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به ميان آمد، حضرت على در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و گفت : ((اى انس ديدنى هاى خود را راجع به آن فرش و سير كردن و سلام اصحاب كهف و سفاش پيامبر صلى اللّه عليه وآله بگو.))
(اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را مى گفتم ، دنياى من وخيم مى شد و به شخصيت ظاهريم لطمه مى خورد.)
گفتم : بر اثر پيرى ، حافظه ام را از دست داده ام و آن واقعه را فراموش ‍ كرده ام ، فرمود: مگر پيامبر از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى ، چگونه وصيت پيامبر را از ياد برده اى ؟!
آنگاه (على عليه السلام كه مى دانست انس در اين موقعيت حساس براى آباد كردن دنياى خود اين خيانت ناجوان مردانه را كرد و پا روى وجدان خرد خود گذاشت ، طاقتش طاق شد) با دلى پرسوز متوجه خداوند شده و عرض كرد: ((خداوندا! علامت بيمارى برص را در چهره اين شخص ‍ ظاهر كن ! (تا مارك خيانتش در چهره اش باشد) ديده گانش را نابينا كن ، و درد شكم بر او مسلط فرما.))
از آن مجلس كه بيرون آمدم تا حال به اين سه بيمارى مبتلا هستم ، اين بود قصه من و داستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسيديد، گويند تا پايان عمر اين سه بيمارى از وجود ((انس )) برطرف نشد (81).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
12-02-2022, 16:48
نامه پدرى به پسرش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابوقحانه پدر ابوبكر در طائف سرگرم كارهاى شخصى خود بود، روزى قاصدى را ديد كه نامه اى از سوى فرزندش ابوبكر برايش آوره ، نامه را باز كرد ديد چنين نوشته است :
((از طرف خليفه رسول خدا به سوى ابوقحافه ، امام بعد: مردم مرا به عنوان خليفه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله برگزيده اند و به اين امر راضى شده اند امروز من جانشين پيامبر صلى اللّه عليه وآله هستم ، چنانچه نزد ما بيايى و مرا به اين منصب بپذيرى ، نيكوكارى كرده اى .))
ابوقحافه كه فرزندش را به نيكويى مى شناخت و از طرفى از شخصيت و لياقت حضرت على عليه السلام هم آشنايى كامل داشت ، به قاصد گفت : چه باعث شد كه على از اين مقام بركنار گرديد؟
قاصد: كمى سن على عليه السلام و سابقه كشتار او در قريش او را بر كنار ساخت .
ابوقحافه : اگر در امر خلافت افزايش سن و سال معتبر باشد، سال من از ابوبكر بيشتر است پس چرا مرا خليفه نكردند؟ انصاف اين است كه در حق على عليه السلام ظلم نمودند، چه آنكه بارها رسول خدا صلى اللّه عليه وآله ما را به بيعت با على عليه السلام ماءمور گردانيد.
آرى مطلب به قدرى واضح و روشن است كه حتى ابوقحافه نمى تواند باور كند كه چرا حضرت على عليه السلام بركنار شد، مگر مى شود آفتاب عالمتاب را انكار كرد؟ مگر مى توان حق كشى هاى و ستمهاى بازيگران دنيا پرست را ناديده انگاشت ، باز هم شكرش باقى است كه پدرى بر ضد پسرش حق را بگويد. حالا پاسخ نامه پدر را به پسر خود خوب بخوانيد و نيك در اطراف گفته هايش بينديشيد تا از اين رهگذر نيز به پشت پرده هاى كتمان دست يابيد:
ابوقحافه در پاسخ فرزندش ابوبكر چنين نوشت :
((نامه اى كه فرستاده بودى رسيد، ولى نامه تو را بسان نامه كم عقلى يافتم ، چه آنكه بعضى از گفته هايت بر خلاف گفته هاى ديگر در آن نامه مى باشد، يكبار مى گويى من خليفه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله هستم ، بار ديگر مى گويى مرا مردم به خلافت پذيرفتند اين مطلب جز غلط اندازى و اشتباهكارى چيزى نيست (زيرا خليفه خدا را بايد خدا و رسولش تعيين كنند نه مردم )
پسرم ! در امرى وارد مشو كه بيرون شدن از آن سخت و دشوار باشد، سرانجام اينكار بى فرجامى و پشيمانى است و تو را در روز حشر هدف ملامت و سرزنش قرار دهند، براى هر امرى ورود و خروج هست ، هر سرازيرى سربالايى دارد، تو به خوبى مى دانى كه لايق تر و شايسته تر از تو در خلافت كيست ؟ چنان باش كه گويا خدا را مى بينى ، مواظب باش ‍ نافرمانى از خداوند نكنى ((و لا تدعن صاحبها فان تركها اليوم اخف عليك و اسلم لك ؛ صاحب خلافت را از حقش بركنار مكن ، امروز ترك اين منصب براى و آسان و سالمتر است ، خود را به دشوارى و سيه روزى ميفكن (82).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
16-02-2022, 18:22
چگونگى شهادت قنبر به دست حجاج
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى كه عبدالملك ، پنجمين خليفه اموى ، در سال 65 هجرى به خلافت نشست ، حجاج بن يوسف ثقفى را حاكم و فرماندار عراق كرد.
حجاج از افراد پليد و بسيار خون آشام روزگار است كه هركس مى خواهد براى طغيان و ظلم و خونخوارى و جنايت مثلى بزند، حجاج را مثال مى زند، حجاج از نظر خباثت و روحيه چون چنگيز مغول و هيتلر بود.
او بيست سال در عراق فرمانروايى كرد، در اين مدت ستمگرى و خونريزى را از حد گذراند و به قدرى نسبت به على عليه السلام دشمن بود و در اين مورد حساسيت داشت كه اسم شيعه بودن يا اندكى محبت به على داشتن كافى بود براى او كه مجوز قتل باشد، بسيارى از محبان و مواليان على را با سخت ترين وضع ، به قتل رساند.
پس از كشتن افرادى مانند كميل بن زياد، روزى به اطرافيانش گفت : ((بسيار مايلم كه به يكى از دوستان على عليه السلام دست يابم و گردنش ‍ را بزنم ))
اطرافيان گفتند: ما كسى جز قنبر را سراغ نداريم ، او همواره با على عليه السلام بود، و اكنون نيز در صف دوستان او است .
حجاج گروهى را براى دستگيرى قنبر فرستاد، آنها رفتند و قنبر را دستگير كرده و نزد حجاج آوردند، او به قنبر گفت : تو قنبر هستى ؟ فرمود: آرى ، گفت : كنيه تو ((ابوهمدان )) است ؟ فرمود: آرى گفت : تو بنده على هستى ؟! فرمود من بنده خدا هستم ولى عليه السلام ولى نعمت من است .
حجاج : اى قنبر از دين و مرام على بيزارى جوى تا در امان باشى !
قنبر: اگر دين على عليه السلام شايسته بيزارى است ، تو بهتر از دين على براى من پيدا كن تا از دين على عليه السلام بيزارى جويم .
حجاج : اينكه از دين على عليه السلام بيزارى نمى جويى ، قتل تو واجب است ، هر نوع كشتن را خودت اختيار مى كنى ، بگو تا آن رقم تو را بكشم .
قنبر: هر طور كه مرا به قتل برسانى ، همانطور، تو را به قتل خواهم رساند ولى مولاى من على عليه السلام به من خبر داده كه در راه محبت او، چون گوسفند مرا ذبح مى كنند.
حجاج : على عليه السلام براى تو نوع كشتن خوبى خبر داده است ، همانطور تو را خواهم كشت . جلادان به فرمان حجاج ، سر از گردن قنبر جدا كردند. (83)
ماجراى ملاقات قنبر با حجاج را به گونه ديگرى نيز نقل كرده اند، و آن اينكه : پس از آنكه قنبر در برابر حجاج قرار گرفت : حجاج به او گفت : در خدمت على عليه السلام چه مى كردى ؟ فرمود: از خدماتم اين بود كه آب وضوى على عليه السلام را حاضر مى كردم ، پرسيد على عليه السلام پس ‍ از آنكه از وضو فارغ مى شد چه مى گفت ؟ فرمود: آن حضرت در اين موقع اين آيه را تلاوت مى فرمود:
((فلما نسوا ذكروا به فتحنا عليهم ابواب كل شى ء حتّى اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغتة فاذا هم مبلسون فقطع دابر القوم الذين ظلموا و الحمدلله رب العالمين ؛ وقتى كه پيروان شيطان تمام تذكرات ما را فراموش ‍ مى كردند، درهاى هر چيزى را به روى آنان گشوديم ، چون به آنچه به آنها رسيد شادمان شدند، ناگهان آنان را گرفتيم ، اميدشان قطع گرديد، و دنباله ستم ستمگران بريده شد، حمد و سپاس مخصوص خداى جهانيان است .)) (انعام : 44 و 45)
حجاج گفت گمان مى كنم اين آيه را بر ما تاءويل مى كرد و منظورش از مظنون آيه ما بوديم .
قنبر با كمال صراحت و بردبارى گفت : آرى ، آرى
حجاج گفت : چه خواهى كرد اگر سر تو از بدن جدا سازم ؟!
قنبر در پاسخ گفت : ((اذا اسعد و تشقى ؛ در اين صورت من سعادتمند و تو بدبخت خواهى شد.))
من خاك درش به ديده خواهم رفت اى خصم بگوى هر چه خواهى گفتن
در اين هنگام جلادان گردن قنبر را زدند و او را به شهادت رساندند (84) او كه در حدود 65 سال از عمر پر افتخارش گذشته بود سرانجام چنين شهد شهادت نوشيد.

مناعت طبع و بلند نظرى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

او با طمطراق و غرور عجيبى به سوى قصر خود مى رفت و به خاطر قدرت و تسلط خود بر مردم ، در ميان انواع خوشگذرانى ها سرمست و بى خبر بود و گروهى غافل و خائن دور او را گرفته بودند و نان جان نثارى و خاكسپارى او را مى خوردند، با كمال تجليل و شكوه سر و صدا مى رفت تا در قصر خود در آغوش كنيزان خوش سيما بيارمد، و از پرده دل براى بيچارگى مردم قاه قاه بخندد!
بهلول كه بيان قاطع و صريح داشت و از گونه خودكامگى ها فوق العاده متنفر بود، بى آنكه براى هارون القابى رديف فرياد برآورد: هارون ! هارون !
هارون ؛ از شنيده اين صدا، وه ! اين چه كسى بود كه مرا به اسم كوچك خواند و بى ادبانه مرا طلبيد!
- قربان ! بهلول ديوانه بود!
- او را همين لحظه احضار كنيد.
به دستور خليفه بهلول را پيش او آوردند.
- اى بهلول ! مرا مى شناسى ، مى دانى من كى هستم ؟
- تو آن كسى هستى كه اگر در مشرق زمين ، به كسى ستم شود و تو در مغرب زمين باشى در روز قيامت مسؤ ول تو هستى !
اين گفتار آتشين از قلب پاك و سوزان و آتش افروز بهلول ، هارون را دگرگون ساخت ، بى اختيار اشك ريخت و پرسيد اى بهلول روش و حال مرا چگونه مى بينى ؟
بهلول : روش و كردار خود را قرآن مجيد بسنج ، آن كتاب آسمانى مى گويد: ((نيكوكاران از نعمتهاى بهشتى برخوردارند ولى بدكاران گرفتار عذاب دوزخ هستند (85).)) چنانچه كردار تو نيك است سرانجام تو با فرجام است و گرنه عاقبت بى فرجامى دارى .
هارون : اين همه اعمال نيك ما در كجاست ؟
بهلول : خداوند كردار پرهيزكاران را مى پذيرد (86).
هارون : پس رحمت گسترده خداوند در كجاست و چه مى شود؟
بهلول : رحمت خداوند به نيكوكاران نزديك است و شامل حال آنها است (87).
هارون : پس خويشاوندى ما بر رسول خدا صلى اللّه عليه وآله در كجاست و چه مى شود؟
بهلول : در روز رستاخيز قيامت ، از عمل مى پرسند، نه از نسب و بستگان و خويشاوندان (88).
هارون : پس شفاعت پبامبر صلى اللّه عليه و آله در كجاست ؟
بهلول : شفاعت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بستگى به اذن و رضايت خداوند دارد(89).
هارون : اى بهلول ! آيا تو حاجتى دارى ؟
بهلول : حاجت من اين است كه : مرا بيامرزى و اهل بهشت گردانى .
هارون : برآوردن چنين حاجتى از دست من خارج است ولى شنيده ام كه قرض و بدهكارى دارى ، خواستم بدهكارى ترا ادا كنم .
بهلول : اى هارون ! قرض و بدهكارى ، بدهكارى را ادا نمى كند، اگر راست مى گويى اموال مردم را به صاحبانشان رد كن !
هارون : آيا مى خواهى همه روزه دستور دهم تا هزينه زندگى هر روز تو را تا پايان عمر به تو بدهند؟!
بهلول : اى هارون ! من و تو، هر دو بنده خدا هستيم ، مولى و صاحب ما خدا است ، آن خدايى كه تو را ياد مى كند و معاش تو را تاءمين مى نمايد، مرا فراموش نمى كند به من نيز روزى مى دهد (90)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
16-02-2022, 18:22
سلطه عجيب آمريكا بر ايران در زمان شاه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در رژيم محمد رضا پهلوى به قدرى آمريكا بر ايران مسلط بود كه سرنوشت ايران را تعيين مى كرد، تا آنجا كه كار مهمى بدون اجازه مستشاران آمريكا صورت نمى گرفت به عنوان نمونه :
يكى از محترمين مى گفت : در بررسى پرونده اى اين مطلب بود: در عصر سلطنت محمد رضا پهلوى قرار بود چند واحد ساختمان براى گروه معينى ساخته شود، ساختمانها ساخته شد و آماده گرديد، دولت به اين فكر افتاد تا آن ساختمانها را به گروه ديگرى كه لازمتر مى دانست داده شود، و از او اجازه گرفت ، پس از مذاكره با شاه ، شاه در پاسخ گفت : ((بايد مسئله با سفير آمريكا مطرح شود، اگر او اجازه داد و موافقت كرد، اين كار را انجام دهيد.))
سيه روزى و ذلت را ببين تا چه اندازه ؟!
با سفير آمريكا مذاكره مى شود، او هم با كمال بى اعتنايى مى گويد: ((مانعى ندارد)) موافقت او را به شاه گزارش مى دهند، آنگاه شاه به دولت مى گويد: اقدام كنيد مانعى ندارد (91)
اسارت و وابستگى ايران و ايرانى به اينجا رسيده بود، به بركت انقلاب اسلامى ، با سيلى و لگد آمريكاييها را بيرون كردند، و عزت از دست يافته را باز يافتند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-02-2022, 16:00
نمونه اى از قاطعيت امام خمينى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در مدت امام خمينى (ره ) در پاريس افراد زيادى براى ديدار امام از ايران به پاريس رفتند، از جمله آنها مرحوم شهيد مطهرى بود، خطيب توانا آقاى فلسفى (دامت بركاته ) مى نويسد: پس از بازگشت آقاى مطهرى از پاريس به تهران ، به ديدنش رفتم ، آن هم در وقتى كه كسى نبود اول شب بود، در ضمن گفتگو، گفت : ((آقا من مبهوت هستم .))
گفتم : چرا!
گفت : تصميمى كه امام گرفته با آن همه نظامى هاى تا دندان مسلح ، با آن همه حمايت هاى آمريكا و انگليس و فرانسه از شاه ، به راستى نتيجه چه خواهد شد؟
آيا واقعا تصميم براى ما موجب موفقيت است ؟ به امام گفتم : ((آقا! خطر خيلى مهم است ، خودتان را چطور مى بينيد؟))
امام فرمود: ((على التحقيق پيروزيم !))...
از هر درى كه من وارد شدم ، همچنان با قاطعيت مى فرمود: ((قطعا پيروزيم .))
پرسيدم : آيا به محضر امام عصر (عج ) شرفياب شده ايد، و او اين خبر را داده است ؟ امام نفى و اثبات نكرد و فرمود: قطعا پيروزيم ، گفتم : آيا الهامى به شما شده است ؟
گفت : قطعا پيروزيم ، اعتنا به اين همه تانك و توپ و نظامى و غيره نكنيد.
شهيد مطهرى با حال بهت زده اين گفتار را مى گفت . آرى امام خمينى يك چنين انسانى بود، با اطمينان و با قوت صحبت مى كرد، و پيروز شد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-02-2022, 16:00
آموزگار انقلابى و شهادت قهرمانانه او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در ميان طاغوتهاى خاندان عباسى ، ديكتاتورترين آنها ((متوكل )) دهمين طاغوت اين خاندان بود، استبداد و غرور او در حدى بود، كه مخالفان او حق نفس كشيدن نداشتند، او مردان و زنان آزاده را با شديدترين شكنجه ها به شهادت مى رساند، آن چنان رعب و وحشت ايجاد كرده بود، كه همه مى دانستند، مخالفت با او مساوى با شكنجه و زندانهاى تاريك و طولانى و سرانجام خداحافظى با دنيا است .
اين ديكتاتور بى رحم ، گاهى دستور مى داد، خمره اى را پر از عقرب كرده ، سر آن را بپوشانند، آن را به زندان برده ، سرش را باز كنند، تا عقربها از ميان آن بيرون آمده به جان زندانيان بيفتد، كه هر انسانى با شنيدن اين حادثه مو از بدنش راست مى شود.
تنورى درست كرده بود، در ميان آن ميخهاى درشت آهنى كوبيده بودند، در آن تنور، با هيزم زيتون آتش بر مى افروخت ، گاهى چهل روز، آزادگان را در ميان آن عذاب مى داد تا كشته شوند.
اين ديكتاتور مستضعف كش ، به خصوص با آل على عليه السلام دشمنى و عناد زياد داشت ، زيرا منسوبين به على عليه السلام و شاگردان على هموراه براى نجات مستضعفان از شر و وجود پليد او برمى خاستند، و بر ضد او پيكار مى كردند، از اينرو نام شيعه بودن براى او دليل اصلى براى محكوميت بود.
او از نام حسين عليه السلام مى ترسيد، هموراه براى فراموش شدن حسين عليه السلام مى كوشيد و به خوبى مى دانست تا نام حسين عليه السلام در ميان باشد، صاعقه شرر بار بر خرمن زندگى پليد او خواهد شد، از اين رو قبر حسين را خراب كرد، زمين قبر را با زمينهاى مجاورش يكسان نمود، تا قبر حسين عليه السلام نيز ناپديد گردد، و ماءموران جاسوسش در اطراف نظارت مى كردند، تا كسى به زيارت قبر امام حسين عليه السلام نرود، چه قدر از افراد را به جرم زيارت قبر امام حسين عليه السلام كشتند، و حتى پستانهاى زنى را در حالى كه زنده بود از بدنش جدا ساختند، تا ديگر هيچكس قصد زيارت قبر امام حسين عليه السلام را در سر نپروراند.
چرا او در مورد حسين عليه السلام آنقدر حساسيت داشت ، زيرا نام حسين عليه السلام الگوى آزادگان بود، خون حسين عليه السلام ، عاملى مداوم و جوشان براى سركوبى طاغوتها بود و شيوه حسين عليه السلام يورشى فراموش نشدنى براى نجات مستضعفان و به خاك ماليدن پوزه مستكبران بود، آن چنان در اين موضوع حساس بود كه درخت سدرى را كه نشانه شناختن قبر حسين عليه السلام بود، به دستورش قطع كردند.
اين خبر به يكى از حديث دانان رسيد، گفت : ((شگفتا در معنى حديثى مانده بودم نمى فهميدم منظور چيست ولى امروز فهميدم و آن حديث اين است كه نقل شده پيامبر صلى اللّه عليه و آله سه بار فرمود: ((لعن اللّه قاطع السدرة ؛ خدا لعنت كند قطع كننده درخت سدر را.))
آرى متوكل طاغوتى بود كه سالها قبل از تولدش ، به زبان پيامبر صلى اللّه عليه و آله لعنت شده بود، اين است بينش راستين اسلام ، كه همه طاغوتيان تاريخ ، مورد لعن و تنفر خدا و اسلامند، و بايد اين ملعون شده هاى ناپاك را سر به نيست كرد، تا مستضعفان و محرومان نجات يابند، و به حق خود برسند.
متوكل كه همچون ساير طاغوتيان همه چيز استثنايى بود، روزى با مشاوران سياسى خود، درباره آموزش دو نور چشمى اش مؤ يّد و معتز به گفتگو نشست ، گفتند آموزگارى را كه از هر جهت استاد و باهوش باشد براى درس دادن فرزندانم معرفى كنيد، تا مؤ يّد و معتز تحت آموزش او خيلى سريع پيشرفت كنند.
مشاوران گفتند ما شخصى سراغ داريم كه به تمام معنى آموزگار خوبى است ، در همه علوم آموزشى دست دارد، و در بيان شيرين و خط زيبا و هوش سرشار و ذوق لطيف او حرفى نيست ، فقط يك عيب دارد.
متوكل : آن عيب چيست ؟
مشاوران : عيب بزرگى است و ان اينكه او شيعه است در خط على عليه السلام و آل على قدم برمى دارد، و مى دانيد چنين فردى خطرناك است ، نمى توان او را به دستگاه داد... نامش ((يعقوب )) است كه ((ابن سكيت )) هم خوانده مى شود.
متوكل سر به پايين انداخت ، و سر بلند كرد و گفت :
خبر آنگونه كه شما فكر مى كنيد نيست ، چه كسى در برابر من مى تواند مخالفت كند، و يا سخنى بر ضدم بگويد، نه هيچكس نفس نمى تواند بكشد، از آن جهت خاطر جمع باشيد، از او دعوت كنيد، تا فرزندان مرا درس بدهد.
رسما از يعقوب دعوت شد، او در فكر فرو رفت ، چه كند اگر اين دعوت را نپذيرد، او را خواهند كشت ، اين چنين دردى دوا نمى كند، با خود گفت : اين دعوت را مى پذيرم تا شايد با آموزش صحيح اسلامى خدمتى كرده باشم ، چاره اى نيست .
او به اجبار دستگاه جبار متوكل ، مدتى آموزگار بچه هاى او شد، رفت و آمد مى كرد، اما هيچگاه حاشيه نشين متوكل نشد، چاپلوسى نكرد، به درس خود همچنان ادامه مى داد، و ديگر در هيچ كارى شركت نمى كرد.
تا روزى فرا رسيد كه آن روز براى طاغوتيان روز جشن و سرود بود، چرا كه روز تولد متوكل بود، مجالس به ظاهر پر شكوهى از مال ملت ضعيف بر پا كرده بود، شكم پرستان بى هدف ، با شعر و نثر، متوكل را مى ستودند تا جايزه بگيرند.
در اين ميان حقوق بگيران خصوصى بيشتر دست و پا مى كردند، تا رزنان و طبل كوبان و بندگان زر و زور، به طور مصنوعى به اين جشن رونق مى دادند، وزيران فرمايشى با سر دادن اعليحضرتا اعليحضرتا به متوكل تبريك مى گفتند.
آن روز متوكل را آنقدر مدح كردند كه از خوشحالى در پوست نمى گنجيد، گويا به عرش رفته است ، قهقه او و بلى قربان گوها، مجلس را پر كرده ، صداى ليوانهاى شراب به گوش مى رسد، و رقص زيبارويان ، مجلسيان را به خود جلب كرده است .
آموزگار بچه هاى متوكل طبق معمول براى درس دادن ، بايد سركلاس ‍ حاضر شود، و گرنه به او ظنين خواهند شد. او دور از صحنه ، براى آموزش ، از خانه بيرون آمد.
آنقدر از دستگاه متوكل متنفر بود كه به همين دليل نمى توانست كه آن روز، روز جشن تولد متوكل است .
وقتى كه وارد مجلس شد، مجلس را بر خلاف روزهاى قبل ديد، فهميد كه كلاسى و درسى در كار نيست ، سر به پايين افكنده و در گوشه اى نشست ، راه گريزى جز اين نداشت ، او مى شنيد و مى ديد كه چگونه رو به صفتان و بلى قربان بگوها و شكمخواران بزدل ، متوكل را تعريف مى كنند و پول مى گيرند، مجلس همچنان ادامه داشت .
تا اينكه در مجلس ، چشم متوكل به يعقوب افتاد، به او مات شد، اما ديد كه از قيافه اش پيداست كه مجلس ناراضى است به راستى چه فكر مى كند، آخر او شيعه است ، شيعه كه از ستايش طاغوت خوشحال نمى شود...
متوكل در خود فرو رفته بود و درباره يعقوب فكر مى كرد، تا اينكه با خود گفت اين مجلسيان كه آن همه شادند و سرور شادى سر داده اند، همه بندگان من هستند، مهم نيست ، مهم اينست كه يعقوب آموزگار فهميده و محترم از من تعريف كند و به من تبريك بگويد، اما چه كنم كه زبان اين شخص هم همچون طوطيان مجلس باز شود، خوبست سؤ الى كه به او مربوط مى شود مطرح كنم تا او نيز به جمع مجلسيان بپيوندد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
27-02-2022, 21:10
دنبال اين فكر صدا زد:
((يعقوب اى ابن سكيت ، آموزگار خوب نور چشمى هايم ! چرا ساكت هستى ؟ بگو بدانم آيا مؤ يّد و معتز اين دو فرزندم كه مدتى است زير دست تو درس مى خوانند بهتر است يا حسن و حسين فرزندان على عليه السلام ؟))
يعقوب ديد تا حال هر چه سكوت كرده بس است ، حال ديگر كارد به استخوان رسيده ، ديگر بايد هر چه فرياد داشت بر سر آن ديكتاتور مست كشيد، تا قلبش را لرزانيد، و در نتيجه قلب مستضعفان تاريخ را شاد كرد.
فرياد زد: اين چه سؤ الى است از من مى كنى ؟ قنبر غلام على عليه السلام نزد من بهتر از پسران تو هستند، حسن و حسين را با ديگران مقايسه نكن ، آنگاه تا آنجا كه مهلت داشت ، درباره اين شخصيت حسن و حسين عليهما السلام سخن گفت ولى نگذاشتند سخنش ادامه يابد.
اين فرياد، اين يورش ، اين غرش قهرمانانه از يك آموزگار انقلابى شيعه ، چون پتكى محكم بود كه بر سر متوكل مى خورد، اگر متوكل را به عرش ‍ برده بودند، فرياد اين آموزگار دلاور او را به چاه مذلت و خاك سياه نشاند. و چون صاعقه اى خرمن هستى او را به خاكستر تبديل ساخت .
ولى اين فرياد به قيمت عزيز جانش تمام شد، متوكل چون پلنگ زخم خورده فرياد زد: ((نگذاريد فرار كند، زبانش را در همين مجلس از پشت سرش بيرون كشيد.))
اين زبان سرخ برايم گران تمام شد، اين فرياد رعد آسا بود، زبان و فرياد ويرانگر بود، بايد بريده شود و از دهان خارج گردد آن هم از پشت سرش ، تا ديگر كسى اين گونه بر سرم فرياد نكشد، و روزگار مرا تيره و تار كند.
اى واى اين چه فرياد شرر بار بود، لرزاند و سوزانيد و خاكستر كرد، آرى فريادى بود كه روى مستضعفان تاريخ را سفيد كرد، و طاغوتيان را به خاك سياه نشاند.
دژخيمان ، يعقوب را گرفتند، به زمين خواباندند، پشت سرش را سوراخ كرده ، زبانش را از پشت سرش بيرون كشيدند، و آنچنانش كردند كه شناخته نمى شد (92).
هر چند او را به خاطر سكوت اخلاقى پر معنايش ((ابن سكيت )) مى خواندند، ولى اين فرياد، آخرين سكوتهايش را جبران كرد، و همه قهقهه ها و نعره هاى پليد متوكل را نابود نمود، و اين درس را آموخت كه بين ما و رژيم طاغوتيان تنها خون حكم مى كند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
27-02-2022, 21:10
هلاكت طاغوتى جبار به دست پسرش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

متوكل دهمين طاغوت عباسى ، دشمن ترين جباران تاريخ نسبت به آل محمد (رص ) بود، گستاخى او به آل على عليه السلام و نام مبارك على از حد گذشت ، او همچنان با كمال غرور به ظلم و طغيان خود ادامه مى داد.
آنانكه عقلشان در چشمشان بود، فكر مى كردند، كه متوكل كاملا بر اوضاع مسلط است ، و حركتهاى ضد او، ثمر بخش نخواهد بود، ولى هوشمندان به خوبى درك مى كردند كه جنبش مستضعفان اوج خواهد گرفت ، و اين خونهاى پاك از جوشش نخواهد افتاد و به مرگ حاكمان زر و زور خواهد انجاميد. متوكل همچنان به ديكتاتورى خود ادامه مى داد، ولى از هيچكس چون آل على عليه السلام و شيعيان على واهمه نداشت ، از اين رو تا مى توانست آنها را تحت فشار قرار مى داد و به بدى ياد مى كرد، تا آنجا كه روزى مجلس عيش خود، به دلقك خود گفت : ((صحنه تاءتر خود را در مورد جنگ على عليه السلام قرار داده و در آن بازى ، على را مسخره كن .)) دلقك به صحنه آمد، متكايى روى شكمش ‍ در زير لباس خود قرار داده و شمشير به دست ، به عنوان اينكه على عليه السلام به صحنه جنگ آمده ، جسارتهاى فراوان كرد، مجلسيان و متوكل هم قهقهه سر مى دادند، منتصر پسر متوكل كه در كارها بسيار قاطع و چابك بود، كاسه تحملش لبريز گشت و از اين همه جسارت ، ناراحت شد، به پدرش سخت اعتراض كرد، متوكل با فحاشى و سخنان ركيك پسر را به باد استهزاء گرفت ، و در حضور مجلسيان آبروى فرزند جوانش را ريخت (93).
منتصر ديگر طاقت نياورد، هر چند مى دانست كه كشتن پدر گرچه طاغوت باشد، شايد صحيح نيست ، اما هيچ چيزى نمى توانست او را از تصميم خود منصرف سازد.
در خفا چند نفر از غلامان دربار را ديد، آنها را با خود همراه كرد، تا روزى وارد بر كاخ پدر شد، حاشيه نشينان را از كاخ بيرون نمود، نخست وزير فتح بن خاقان نزد متوكل ماند، در اين هنگام با فرمان منتصر، شمشير به دستان ريختند و متوكل و نخست وزيرش را قطعه قطعه نمودند و به خاك هلاكت افكندند.
آرى به اين ترتيب متوكل به دست پسرش ، به مكافات عملش رسيد و افسانه شكست ناپذيريش درهم ريخت ، و كوردلان نيز فهميدند، كه گاهى خداوند مستكبران را به دست فرزندانشان سر به نيست خواهد كرد (94).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
28-02-2022, 15:41
فتواى انقلابى امام خمينى در 21 بهمن 57
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

خطيب توانا آقاى فلسفى ، واعظ مشهور مى نويسد: امام تازه از پاريس به تهران آمده بود، در مدرسه علوى مكرر به خدمتش مى رسيدم ، روز 21 بهمن سال 57 به اتفاق آقاى صدوقى كه از يزد آمده بود و آقاى طالقانى و ديگران در اتاق اندرونى خدمت ايشان بوديم ، من عظمت فكر و نظر ايشان را آن روز بيشتر ديدم .
همه به خاطر دارند كه روز 21 بهمن 1357، فرمانده نظامى ساعت دو بعد از ظهر در راديو اعلام كرد كه از ساعت چهار بعد از ظهر، آمد و رفت در خيابانها به كلى ممنوع است ، وقتى كه اين خبر را شنيديم ، به مشورت پرداختيم ، آقاى طالقانى كه خيلى اهل سياست بود گفت : ((به نظر مى آيد كه مهم نباشد، گفته است مردم نيايند بيرون .))
بعضى ديگر هم در اظهار نظر مردد بودند، من يكى از الهامات الهى در انقلاب اسلامى را اين مى دانم كه امام بلافاصله دستور دادند قلم و كاغذ آوردند، و اعلاميه نوشتند كه دولت غير قانونى است ، فرماندارى نظامى رسميت ندارد، و اعلاميه اش هم بى ارزش است ، تمام مردم از زن و مرد بزرگ و كوچك از ساعت چهار بعد از ظهر به خيابانها بريزند و نقشه خائنانه دولت را از بين ببرند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
28-02-2022, 15:41
رابطه اتحاد و اجتماع و فرار شاه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ارتشبد فردوست در كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوى مى نويسد: در راهپيمايى هاى عظيم تاسوعا و عاشوراى سال 1357، شاه سوار هلى كوپتر شده و به آسمان تهران آمد ديد همه خيابانهاى تهران مملو از جمعيت مخالف او است ، در همانجا گفت : ((پس فايده ماندن من در مملكت چيست ؟)) (95) تصميم به فرار گرفت . اين است نتيجه اتحاد و بهم فشردگى .
من در تمام عمر سراغ ندارم كه مرجع تقليدى تا اين حد در عمق فكر و جان مردم محبوبيت پيدا كند، امام صادق عليه السلام در فرازى از يكى از دعاهايش به خدا چنين عرض مى كند:
((اللّه م فقّهنى فى الدّين و حبّبنى الى المسلمين ، و اجعل لى لسان صدق فى الاخرين ؛ خدايا اول مرا فقيه و دين شناس گردان ، دوم محبوبيت مرا در قلوب مسلمانان جاى بده ، بعد از مرگ ذكر خير مرا در ميان مردم مستدام بدار (96))) به راستى امام خمينى مصداق روشن اين دعا بود (97).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
13-03-2022, 15:19
عزت نفس فوق العاده امام خمينى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه رژيم شاه امام را به تركيه تبعيد نمود، دولت تركيه بسيار علاقه داشت كه امام از آنها چيزى تقاضا كند، ولى امام در اين مدت طولانى كه در آنجا بود هرگز از آنها كوچكترين تقاضا ننمود. مثلا در اتاقى كه اما در آن زندانى بود و آنجا هواى آزاد نداشت ، امام نگفت پنجره را باز كنند، و گاهى پيشخدمت مى آمد مى گفت : ((آقا هوا خيلى حبس است ، ميل داريد پرده را بالا بزنم و پنجره را باز كنم .)) امام سكوت مى كرد و نمى گفت ميل دارم بلكه مى فرمود: خودت مى دانى . يا پرده اطاق افتاده بود، نمى گفت : پرده را بالا بزنيد.
امام آنقدر مراقب بودند كه يك ذره نقطه ضعف در سخنشان جارى نشود و در كردارشان ديده نشود، چرا كه همه اينها گزارش مى شد و آنها مى فهميدند كه اين مرد بسيار جدى ، خود ساخته و قوى است ، فقط خوشحال است كه كتاب مطالعه مى كند، همان طور كه در اتاق دربسته نشسته بود و تا وقتى كه حال داشت مطالعه مى كرد (98).
به اين ترتيب امام در سخت ترين شرايط، عزت اسلامى را كه براى مؤمنان خواسته حفظ كرد، و حسرت تسليم را در دل سياه دشمن نهاد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
13-03-2022, 15:19
چگونگى شهادت شهيد اول
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

آية اللّه العظمى شمس الدين محمد بن مكى معروف به شهيد اول ، صاحب كتاب لمعه ، در سال 734 ه.ق در روستاى جزين نزديك جباع ، مجاور جبل عامل لبنان ، ديده به جهان گشود، در راه تحصيل و تدريس ، مسافرتهاى بسيار كرد، سرانجام در 52 سالگى ، در سال 786 پس از يك سال زندان به شهادت رسيد، او داراى تاءليفات بسيار در فقه و ساير علوم اسلامى است ، و از مراجع تقليد عصر خود بود، اكنون به چگونگى شهادت جانسوز او توجه كنيد:
شهيد اول پس از تكميل تحصيلات به سوريه برگشت و در دمشق كه اكثريت مسلمانان آنجا از اهل تسنن هستند، زندگى مى كرد، طولى نكشيد كه آوازه علمى او در همه جا پيچيد، و شيعيان به اين افتخار بزرگ رسيدند كه مرجع تقليدى دارند كه از نظر علمى سرآمد مجتهدين و علماى مسلمين است .
شهيد هر چند كاملا رعايت اتحاد بين شيعه و سنى را مى كرد، تا حدى كه فقه مذاهب چهارگانه اهل تسنن را تدريس مى نمود و از هرگونه امورى كه موجب اختلاف مى شد دورى مى كرد، ولى تعصبات جاهلانه كه در آن زمان بود (كه خوشبختانه در اين زمان آن طور نيست و همه مسلمين از شيعه و سنى به خصوص در كشور ما ايران باهم برادرند) موجب شد، كه خون پاك چنين مرد بزرگى ريخته شود.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
15-03-2022, 15:33
دو تن از علماى اهل تسنن بنام عباد بن جماعه شافعى و برهان الدين مالكى كه قاضى و صاحب نفوذ در آن ديار بودند، از اينكه شخصيتى مانند شمس الدين (شهيد اول ) در سوريه داراى مقام و نفوذ شده حسادت ورزيدند، به خصوص جمعى از متعصبين و جاهلان ، با به پيش ‍ كشيدن اختلاف شيعه و سنى ، اين دو نفر عالم و قاضى را تحريك مى كردند.
حقيقت اين است كه شهيد اول ، حاضر نبود، تسليم باطل گردد، و از حق دفاع مى نمود و به خاطر همين مبارزه علمى و دفاعش ، كمر قتل او را بستند.
نقل شده : روزى بين ابن جماعه و شهيد اول بر سر مساءله اى بحث درگرفت ، روبروى هم نشسته بودند، در برابر شهيد دواتى روى ميز قرار داشت ، ابن جماعه بدنى چاق و تنومند داشت ، ولى شهيد اول ، اندامى كوچك و ضعيف داشت در وسط بحث ، ابن جماعه به قصد كوچك كردن شهيد، به او گفت : من فقط صدايى از پشت دوات مى شنوم ولى معناى آن را نمى فهمم .
شهيد بى درنگ در جواب گفت : آرى ابن الواحد (فرزند يك نفر) بزرگتر از اين نمى تواند باشد.
ابن جماعه شرمنده شد و از اين سخن سخت خشمگين گرديد، به طورى كه توطئه قتل شهيد را به ترتيبى كه ذكر مى شود مطرح كرد.
دين به دنيافروشان براى اينكه شخصيتهاى علمى و بزرگ را در جامعه ساقط كنند، و حتى قتل آنها را موجه جلوه دهند، از راه تهمت و شايعه سازى وارد مى شوند، اين موضوع در هر زمان بود، امروز نيز منافقان ناپاك ، بهترين و دلسوزترين افراد جامعه ما را از اين راه ساقط مى كنند، بايد همه قشرها به خصوص نوجوانان و جوانان متوجه اين توطئه ناجوانمردانه باشند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
15-03-2022, 15:33
براى اينكه شهيد اول را از جامعه ساقط كنند، و بعد خون پاكش را بريزند، و اين گناه بزرگ را ثواب جلوه دهند، با زشت ترين تهمتها و نسبتهاى ناروا، اين مرد خدا را ياد كردند.
گاهى گفتند او داراى عقيده انحرافى است ، زمانى گفتند او شراب را در همه جا بدون استثناء حلال مى داند، او را متهم كردند در مذهب نصيريه است يعنى در حق على عليه السلام و فرزندان على غلو مى كند و آنها را در رديف خدا قرار مى دهد و مطالب زشت ديگر.
حتى رساله اى پر از خرافات و مطالب بى اساس و برخلاف اسلام نوشتند، و آن را نسبت به شهيد دادند، و به صورت جلساتى با امضاى صدها شاهد بر ضد او و صحت نسبتها و اتهامات تنظيم كردند.
جوسازان از خدا بى خبر آنچنان مطالب را وارونه دادند، كه به نظر مردم ناآگاه آمد كه قتل شمس الدين واجب است .
در صورتى تاءليفات و آثار قلمى و اساتيد و شاگردان او هر يك دليل محكمى بر بطلان آن نسبتهاى ناروا بود، اما چه مى توان كرد كه تعصبات و كينه توزى كار خود را كرد و نگذاشتند مردم از وجود پر فيض او بهره مند گردند.
شهيد را با اين گونه معركه گيريها و پرونده سازيها، به حكم قاضيان از خدا بى خبر، يكسال در قلعه دمشق واقع در اول بازار حميديه (كه اكنون نيز زندان شهربانى دمشق است ) زندانى كردند، و پس از يكسال ، او را براى محاكمه فرمايشى احضار نمودند.
ابن جماعة مجلسى با حضور سيف الدين برقوق سر سلسله پادشاهان چركسى (99) و حاكمان و قاضى ها و رجال شام تشكيل داد، و شهيد را به آن مجلس احضار كرد، و از او خواست ، آنچه را به او نسبت مى دهند توبه كند، شهيد همه آن نسبتها و تهمتها و گواهى شاهدان را رد كرد، حكم غيابى قاضى را در موردش باطل شمرد، و گفت حاضرم كه بطلان گواهى همه شاهدان را ثابت كنم ، گفتند حكم قاضى را نمى توان نقض كرد، در پاسخ گفت : ((اگر در غياب كسى دلايلى بياورند و او را محكوم كنند، بعد او حاضر گردد و آن دلايل را با دلايل ديگر رد كند، موجب نقض حكم خواهد شد، اكنون من براى رد شاهدان ، دلايلى دارم و بطلان آنها را اثبات خواهم كرد.)) شاه بدون دليل ، سخن شهيد را رد كرد و تنها به ادعاى اينكه نمى توان حكم قاضى را نقض كرد، اعتنايى به سخن منطقى شهيد ننمود.
ابن جماعه (قاضى القضاة دربار) كه دست بردار نبود، در اين مجلس به قاضى برهان الدين مالكى رو كرد و گفت : تو مطابق مذهبت شمس الدين را محاكمه كرده و حكم قطعى را صادر كن و گرنه تو را از منصب قضاوت عزل مى كنم .
قاضى برهان الدين گويى منتظر چنين پيشنهادى بود، برخاست وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و سپس حكم قتل آن فقيه و مجتهد بزرگ را صادر كرد، و در اين هنگام لباس روحانيت را از تن او بيرون كردند و لباس محكومان به مرگ را به او پوشاندند، و سپس جلادان دربار با شمشير سرش را از بدنش جدا نمودند.
كينه توزى و حسادت نسبت به اين مرجع تقليد بزرگ را به جايى رساندند كه جسد پاك بى سرش را به دار آويزان كرده ، سنگسار كردند و سپس آن را به زير آورده سوزاندند و خاكسترش را بر باد دادند.
متعصبان و جوسازان در راءس آنها تاجرى بنام محمد ترمزى كه دشمنى و كينه خاصى به شهيد اول داشت ، تلاش كردند تا بدن اين مرد خدا را آتش بزنند، بغض و پليدى را به جايى رساندند كه يكى از دوستان شهيد به نام ((عرفه )) را كه از او دفاع مى كرد در شهر طرابلس دستگير كرده و گردن زدند.
به اين ترتيب شهيد اول اين مرد پاك باخته و مبارز را در سن 52 سالگى روز پنجشنبه نهم جمادى الاولى سال 786 هنگام عصر در كنار ميدان اسب فروشان دمشق اعدام نمودند، و پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام را تا ابد داغدار و دلشكسته كردند.
از آنجا كه چنان مجتهد و مرجع تقليد بزرگى تا آن روز اين چنين دلخراش و فاجعه آميز شهيد نشده بود، لذا او را به عنوان شهيد اول خواندند و هم اكنون در كتب اسلامى و بين مسلمانان به همين لقب پر افتخار معروف است (100)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-03-2022, 19:58
چگونگى شهادت شهيد دوم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از مجتهدين بزرگ شيعه در قرن دهم ، آية اللّه العظمى زين الدين فرزند نورالدين معروفه به شهيد ثانى است ، او در 13 شوال سال 911 ه.ق در روستاى جباع واقع در جبل عامل لبنان ديده به جهان گشود، پس ‍ از رشد و نمو به تحصيل علوم حوزوى پرداخت و مسافرتهاى بسيار كرد، و از مجتهدين و مراجع بزرگ گرديد، و داراى شاگردان و تاءليف بسيار شد، سرانجام او را در 55 سالگى به شهادت رساندند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-03-2022, 19:58
مبارزه و ماجراى شهادت

زين الدين (شهيد دوم ) كه به راستى زينت دين بود، و مرد تلاش و مبارزه بود، وقتى كه به مقامات عالى علمى و اجتماعى رسيد، با بحثهاى منطقى و روشنگرانه خود، تا سر حد امكان به مسؤ وليتهاى روحانى خود مى پرداخت ولى به بهانه پاسدارى از آيين تشيع و يا به عنوان رياست جامعه شيعه ، تحت نظر حكومت عثمانى ، حكومت طاغوتى زمانش قرار گرفت ، به طورى كه اواخر عمر، نوعا در حال هراس از دشمن به سر مى برد و سخت تحت تعقيب و سانسور و خفقان بود، اما لحظه اى از كار و كوشش دست نكشيد، در اين شرايط سخت به نوشتن كتاب و امور ديگر اشتغال داشت .
شواهد تاريخى نشان مى دهد كه وى در حدود پانزده سال قبل از شهادتش تحت تعقيب حكومت بوده است .
مثلا در آخر كتاب ((شرح لمعه )) كه آن را نه سال قبل از شهادتش نوشته ، مى نويسد:
((اين كتاب را در تنگناى زندگى و هجوم سرسام آور ناملايمات كه موجب تشويش فكر مى شد نوشتم .))

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-03-2022, 19:59
پيشگويى شهيد ثانى

در رساله سيد بدرالدين آمده :
از شيخ حسين بن عبد الصمد (پدر شيخ بهايى ) پرسيدم ، حكايتى نقل مى كنند، كه شما همراه شهيد دوم در اسلامبول تركيه ، به جايى مى رفتيد، او به شما گفت : در همين جا شخصى كشته مى شود كه مقامى ارجمند دارد و بعد خودش در همانجا شهيد شد.
شيخ حسين بن عبدالصمد در پاسخ گفت : ((آرى اين حكايت درست است و همينگونه اتفاق افتاد، آن بزرگوار به من چنين گفت ، بعد باخبر شدم او در همان محل به شهادت رسيده است .))
نويسنده ((الدارالمنثور)) مى گويد: اين واقعه در منطقه ما و بلاد ديگر شهرت دارد و همه از آن پيشگويى شگفت انگيز باخبرند.
اين پيشگويى كه در حدود پانزده سال قبل از شهادتش بود، چه از راه مكاشفه روحانى و كرامات باشد و چه از راه قرائن و شواهد عادى و طبيعى ، حاكى است كه وى مى دانسته كه حكومت وقت دست از او بر نمى دارد، در عين حال با كمال استقامت به راه خود ادامه داد و هرگز تسليم هوسهاى حكومت نشد.
شيخ بهايى در يكى از تاءليفاتش مى گويد: پدرم نقل كرد صبح روزى به خانه شهيد دوم رفتم ديدم غرق در فكر است ، پرسيدم : به چه مى انديشى ؟ گفت : ((برادرم گمان مى كنم من شهيد دوم باشم ))(101) چرا كه ديشب در خواب ديدم سيد مرتضى (عالم بزرگ و معروف ) جلسه مهمانى مفصلى با شركت علماى شيعه برپا كرده ، وقتى كه من به آن جلسه وارد شدم ، سيد مرتضى برخاست و از من احترام شايانى كرده و به من خير مقدم گفت ، سپس به من رو كرد و گفت : فلانى نزد شيخ شهيد (اول ) بنشين ، من نزد او نشستم ، پس از لحظاتى از خواب بيدار شدم ، اين خواب دليل روشنى است بر اينكه من پس از او شهيد مى شوم .
به راستى بسيار دردناك است كه شخصيتى همچون شهيد دوم قربانى غرضهاى آلوده و پليدان روزگار گردد، هرچند حكومت عثمانى ، تا مى توانست جلوى نفوذ چنين شخصيتهاى برجسته اى را مى گرفت و تاحد امكان دست به خون پاك اين شخصيتهاى برجسته نمى آلود، ولى حسادت و كينه ورزى و تصفيه حساب خصوصى يك فرد پليد، موجب شهادت چنين مرد بزرگى گرديد، به اين ترتيب كه :
دو نفر از مردم جباع براى مرافعه و محاكمه به شهيد ثانى مراجعه كردند او نيز طبق موازين شرعى دعوى را به نفع يكى از آنها و به ضرر ديگرى بر اساس حق پايان داد، شخص محكوم از اين داورى ناراحت شد و نزد قاضى ((صيدا)) (يكى از شهرهاى لبنان ) رفت و شكايت كرد، قاضى صيدا كه مردى متعصب بود از اين فرصت استفاده كرد براى دستگيرى شهيد، شخصى را ماءمور كرد، ماءمور وارد جباع شد از مردم سراغ شهيد را گرفت ، مردم گفتند او در محل نيست .
شهيد دوم غالبا در خفا به سر مى برد و فقط براى اقامه نماز صبح به مسجد مى رفت ، و بيشتر اوقات براى حفظ از شر منافقان و دشمنان ، در گوشه تنهايى به سر مى برد، همزمان با ورود ماءمور، شهيد در باغ مختصر انگورى خود مشغول نوشتن شرح لمعه بود، اين ماءمور موفق به دستگيرى نشد، شهيد در اين شرايط تصميم گرفت به مكه برود، در محلى كه بار و پوش بود نشست تا كسى او را نبيند و نشناسد و به سوى مكه رهسپار شد.
قاضى كينه توز صيدا، براى سلطان سليمان قانونى (يكى از سلاطين عثمانى كه مقر حكومتش اسلامبول تركيه بود و تقريبا براى سراسر نقاط اسلامى حكومت مى كرد) نوشت كه در بلاد شام مردى عالم زندگى مى كند كه بدعت گذار و بيرون از مذاهب چهارگانه اهل سنت بوده و دست اندركار نشر و تبليغ عقايد خود مى باشد.
شاه سليمان شخصى به نام ((رستم پاشا)) را كه وزير او بود براى دستگيرى شهيد ماءمور ساخت ، و گفت بايد او را زنده دستگير كنى تا با دانشمندان اسلامبول مباحثه كند و از عقايد او تفتيش شود و سرانجام به مذهب و آيين او مطلع گردند.
رستم پاشا همراه شش نفر ماءمور، به ((جباع )) آمد و از شهيد پرس و جو كرد، به او گفتند به سفر حج رفته است ،: اين ماءمور به طرف مكه رهسپار شد، در وسط راه به شهيد ثانى رسيد، و او را دستگير كرد، شهيد ثانى به او گفت به من مهلت بده تا سفر حج را به پايان برسانم و من فرار نمى كنم و مناسك حج را تحت مراقبت تو انجام مى دهم ، پس از انجام حج به هر صورتى كه دلخواه خودت است عمل كن .
رستم پاشا به اين پيشنهاد راضى شد.
ولى در كتاب ((لؤ لؤ ة البحرين )) آمده شيخ بهايى به خط خود نوشته است ، شهيد را در مسجدالحرام پس از نماز عصر گرفته و به يكى از خانه هاى مكه بردند و يكماه و ده روز زندانى كردند، سپس او را با كشتى به قسطنطنيه (اسلامبول ) پايتخت روم (تركيه فعلى ) بردند.
به هر حال رستم پاشا شهيد دوم را از مكه به طرف اسلامبول حركت داد، تا او را به نزد شاه سليمان ببرد، در راه شخصى از رستم پاشا پرسيد اين مرد كيست ؟ پاسخ داد از دانشمندان شيعه اماميه است كه بر حسب ماءموريت او را نزد شاه مى برم .
آن شخص گفت تو در وسط راه او را آزار رساندى ، ممكن است در حضور سليمان از تو شكايت كند و دوستان و ياران او نيز از او دفاع و حمايت كنند و براى تو موجبات ناراحتى و احيانا قتل تو را فراهم نمايند، صلاح در اين است كه سر او را همين جا از بدن جدا كنى ! و سر بريده او را نزد شاه ببرى !
رستم پاشا اين مرد ناپاك و فرومايه از اين پيشنهاد استقبال كرد، در كنار دريا استاد بزرگوار را شهيد كرد، و سر بريده اش را به حضور شاه برد.
شاه از اين پيش آمد سخت برآشفت و رستم پاشا را سرزنش كرد و گفت من تو را ماءمور ساختم كه او را زنده بياورى ، بنابراين به چه مجوزى او را كشتى (102).
رستم پاشا پس از قتل شهيد دوم بدن مطهر و پاك او را به كنار دريا انداخته بود، وقتى كه شب فرارسيد گروهى از تركهاى اسلامبول ديدند از كنار دريا نورى به طرف آسمان بالا مى رود، چون صبح شد، به آن محل رفتند ديدند جسد بدون سرى افتاده است ، آن را غسل داده و با كمال احترام در همانجا به خاك سپردند و بارگاهى روى قبرش ‍ ساختند.
بعضى نقل كرده اند كه ماءموران بدن شهيد دوم را بعد از سه روز كه در زمين افتاده بود، به دريا افكندند(103).
درود پاكبازان تاريخ به روح پرفتوح اين عالم بزرگ باد كه با تمام سعى و كوشش ، شب و روز به علم و عمل مى انديشيد و خود پاكش را در اين راه نثار كرد. و روح بزرگش در بهشت خدا قرار گرفت چنانچه شيخ بهايى اين شعر را در تاريخ شهادتش گفت :
تاريخ وفات ذلك الاواه
الجنة مستقره و اللّه
966 ه.ق

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-03-2022, 19:59
هلاكت قاتل پليد شهيد دوم

سيد عبدالرحيم عباسى (يكى از فضلاى ممتاز آن زمان ) كه با شهيد سابقه دوستى و آشنايى داشت با ديدن سر بريده شهيد ثانى ، سخت متاءثر گرديد و سعى كرد تا شاه را وادار كند تا رستم پاشا اين ناجوانمرد پليد را به قصاص عمل ننگينش برساند، به حضور شاه رفت و گفت : وضع حكومت را هرج و مرج مى بينم ، به اين دليل كه شاه امر مى كند شيخ زين الدين را به حضور بياورند، ماءمورين سر او را به حضور مى آورند، بى آنكه شاه آنها را بازخواست و محاكمه كند، ترس آن دارم كه روزى شاه به احضار من فرمان دهد، و سر مرا به حضورش ببرند در اين باره اصرار و تاءكيد كرد كه شاه حكم اعدام آنها را صادر كند.
شاه فكر كرد ديد راست مى گويد، دستور داد دستم پاشا و ماءموران همراهش را احضار كردند و پس از سرزنش آنها به سيد عبدالرحيم گفت امر اين ماءموران را به تو سپردم ، هر طور مى خواهى از آنها قصاص كن ، سيد عبدالرحيم امر كرد آتشى روشن كردند، رستم پاشا و همراهانش كه مجموعا هفت نفر بودند به آتش افكندند و به اين ترتيب همگى به قصاص ‍ دنيوى خود رسيدند(104).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
20-03-2022, 21:15
ملاك مرجعيت و اعلميت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مرحوم آية اللّه سيد محمد فشاركى (وفات يافته 1316 يا 1318 ه.ق ) استاد مرحوم آية اللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى بود. گفت بعد از وفات مرحوم آية اللّه العظمى حاج ميرزا حسين شيرازى (ره )(105) پدرم توسط من به مرحوم آقا ميرزا محمد تقى شيرازى (106) پيام داد اگر ايشان خودشان را اعلم از من مى دانند تقليد زن و بچه خود را به ايشان رجوع دهم ، چنانچه مرا اعلم مى دانند تقليد زن و بچه خود را به من (107) ارجاع دهند. فرمود من اين پيغام را كه بردم ميزا تاءملى كرده گفت : خدمت آقا عرض كن خودشان چگونه مى دانند من اين سؤ ال را خدمت آقا عرض ‍ كردم ايشان فرمود به جناب ميرزا عرض كن شما در اعلميت چه چيزى را ميزان قرار مى دهيد؟ اگر دقت نظر ميزان باشد من اعلمم پيغام را آوردم فرمود خودشان كدام يك از اينها را ميزان قرار مى دهند من برگشتم اين جواب را كه سؤ ال بود به پدرم عرض كردم آقا تاءملى كردند و گفتند دور نيست دقت نظر ميزان باشد. آنگاه فرمود: عموما از ميرزا محمد تقى شيرازى تقليد كنيم (108).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
20-03-2022, 21:15
مهلت دادن به بدهكار تهيدست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

محمد بن ابى عمير، معروف به ((ابن ابى عمير)) از شاگردان برجسته امام كاظم پارسايى مخلص بود، با بزازى زندگانى مى گذاند.
وى به يكى از مؤمنان ده هزار درهم قرض داد. آن مؤمن ورشكسته و فقير شد. هنگامى كه وقت پرداخت قرضش فرارسيد، خانه خود را فروخت ، ده هزار درهم تهيه كرد و به در خانه ابن ابى عمير آمد، و در زد.
ابن ابى عمير بيرون آمد، آن مؤمن ده هزار درهم را به او داد.
ابن ابى عمير: اين مال را از كجا آورده اى ؟ آيا ارث به تو رسيده است ؟
مؤمن : نه .
ابن ابى عمير: آيا كسى آن را به تو بخشيده است ؟
مؤمن : نه ولى خانه ام را فروختم تا قرضم را ادا كنم .
ابن ابى عمير: امام صادق عليه السلام فرمود: ((بر انسان لازم نيست كه به خاطر بدهكارى اش خانه خود را بفروشد)) اين پول را بردار كه من به آن نيازى ندارم . سوگند به خدا، اكنون به يك درهم نيز نيازمندم ، ولى هرگز حتى يك درهم از پول تو را نمى پذيرم (109).
بدين ترتيب ، شاگرد تربيت شده امام كاظم عليه السلام با بدهكار مستضعف رفتارى انسانى نمود.
رسول اكرم فرمود:
من انظر معسرا كان على اللّه فى كل يوم صدقه بمثل ما له عليه حتى يستوفى حقه ؛ كسى كه بدهكار تهيدستى را مهلت دهد بر خداست كه براى او در هر روز به اندازه طلب خود پاداش صدقه به او بدهد تا آن هنگام كه طلبش را پرداخت كند(110).
نيز فرمود:
من اراد ان يظله اللّه فى ظل عرشه يوم لا ظل الا ظله فلينظر معسرا او يدع له عن حقه ؛ كسى كه مى خواهد خداوند او را در سايه عرش خود در آن روز كه سايه اى جز سايه خدا نيست قرار دهد، به بدهكار مهلت دهد، يا حقش را به او ببخشد(111).
نيز فرمود:
من يسر على مؤمن و هو معسر، يسر اللّه عليه حوائجه فى الدنيا و الآخرة ؛ اگر كسى بر مؤمن تنگدستى آسان بگيرد و به او مهلت دهد، خداوند بر او در مورد نيازهاى دنيا و آخرتش آسان مى گيرد(112).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
23-03-2022, 17:51
سرگذشتهايى پيرامون ((مقدس اردبيلى ))
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از علما و پارسايان بزرگ كه از اولياى خداوند بود، مرحوم محقق اردبيلى (ره ) است كه به زبان علما به ((محقق اردبيلى )) و نزد عامه مردم به مقدس اردبيلى شهرت دارد، او در بين سالهاى 920 تا 930 ه.ق در روستايى نزديك اردبيل ، كه اكنون جزء شهرستان اردبيل است ، چشم به جهان گشود. نام او ملا احمد بن محمد اردبيلى است كه از اعاظم مجتهدين و فقها قرن دهم بود.
او در علوم فقه ، كلام ، حكمت ، فلسفه ، تفسير و حديث ، استاد بود و از لحاظ زهد و تقوا و قدس و ديانت نظير نداشت .
او داراى تاءليفات ارزشمند، مانند: آيات الاحكام (به نام زبدة البيان فى براهين احكام القرآن )، شرح ارشاد علامه حلى ، و حديقة الشيعه و حاشية شرح الهيات التجريد مى باشد.
او به سال 993 هجرى قمرى در نجف اشرف به لقاء اللّه پيوست ، و مرقد شريفش در ايوان مقدس بارگاه ملكوتى اميرالمؤمنين على عليه السلام است (113)
تاريخ تولد او معلوم نيست ، به طور تقريب مى توان گفت كه وى در هفتاد سالگى از دنيا رفته است ، و وقت تولد او بين 920 تا 930 ه. ق بوده است !
علامه مجلسى در شاءن و مقام مقدس اردبيلى مى نويسد:
((محقق اردبيلى از لحاظ زهد و تقوا و كمالات علمى و معنوى بر قله بزرگ و نهايى دست يافته است ، و در ميان علماى قبل و بعد، كسى را كه نظير او باشد، نشنيده ام ، خداوند بين او و امامان معصوم رابطه نزديكى برقرار ساخت ، و كتابهايى را تاءليف نموده در نهايت دقت و تحقيق است (114).
محقق اردبيلى بر اثر نهايت زهد و ورع و فضايل اخلاقى و معرفت در سطحى از مقامات عالى بوده كه كرامت هاى متعددى از او سرزده است ، براى اينكه او را بهتر بشناسيم نظر شما را به مطلب زير كه از سرگذشت هاى نورانى آن بزرگ مرد الهى است جلب مى كنم :

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
23-03-2022, 17:51
توجهى به فقرا در سالهاى قحطى و امداد غيبى

عالم بزرگ ، سيد نعمت اللّه جزائرى كه از شاگردان او است مى گويد: محقق اردبيلى در سالهاى قحطى و گرانى ، آنچه را از آذوقه و طعام در خانه داشت ، بين مستمندان تقسيم مى نمود و براى خود به اندازه يك سهم از سهم فقرا مى گذاشت ، در يكى از سالهاى قحطى ، چنين كرد، همسرش ناراحت و خشمگين شد و به او گفت : ((فرزندانمان را در چنين سالى ، وامانده و تهيدست باقى گذاشتى ، تا مثل ساير مردم به گدايى بيفتند؟))
محقق اردبيلى ، از همسرش گذشت و به مسجد كوفه رفت و در آنجا به اعتكاف (عبادت سه روزه همراه روزه و نماز) پرداخت ، در روز دوم اعتكاف ، شخصى چند بار گندم مرغوب و آرد خوب ، كه بر پشت چهارپايان قرار داده بود، به خانه او آورد و به همسرش تحويل داد و گفت : ((اين بارها را صاحب منزل (محقق اردبيلى ) كه اكنون در مسجد كوفه به اعتكاف اشتغال دارد فرستاده است .))
هنگامى كه ايام اعتكاف تمام شد، و محقق اردبيلى به خانه اش بازگشت ، همسرش به او گفت : ((طعامى را كه توسط آن اعرابى فرستاده بودى بسيار مرغوب و خوب بود.))
محقق اردبيلى كه از اين طعام بى خبر بود، دريافت كه از جانب خداوند و امداد الهى بوده ، حمد و سپاس الهى را به جاى آورد(115).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
25-03-2022, 21:25
اهميت دادن به تحصيل علم و دانش

نقل شده : محقق اردبيلى هرگاه از نجف اشرف به كربلا براى زيارت قبر منور امام حسين عليه السلام مى آمد، در كربلا نماز خود را از روى احتياط، جمع مى خواند، (يعنى هم تمام مى خواند و هم شكسته ) و مى گفت : طلب علم واجب است ، ولى زيارت مرقد امام حسين عليه السلام سنت مستحب است ، و هنگامى كه سنت مستحب ، مزاحم حكم واجب شد، به همين دليل ، از چنين مستحبى نهى شده ، وقتى كه نهى شد، سفر براى آن ، سفر گناه است ، و نماز در سفر گناه ، تمام است نه شكسته . با اينكه او هنگام رفت و آمد به كربلا همواره در مسير راه و در هر فرصت ديگر به مطالعه كتب و تفكر در مسائل مشكل علوم مى پرداخت (116)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
25-03-2022, 21:25
تواضع و نهايت پارسايى

يكى از زائران نجف اشرف ، محقق اردبيلى را در مسير راه ديد، او را نشناخت ، زيرا او به خاطر لباسهاى ساده اى كه مى پوشيد با ساير مردم چندان تفاوتى نداشت ، از او خواست كه لباسش را بشويد.
محقق اردبيلى ، در خواست او را پذيرفت ، و شخصا مشغول شستن لباس ‍ چركين آن مرد شد، در اين وقت شخصى به محضر محقق اردبيلى آمد، افراد ديگر نيز آمدند و از ماجرا اطلاع يافتند، آن مرد را سرزنش كردند كه چرا جسارت كردى و لباس چركين خود را به محقق اردبيلى دادى بشويد؟
محقق اردبيلى ، آنها را از ملامت و سرزنش باز مى داشت و مى فرمود: ((حقوق برادران با ايمان بيش از اين است كه تنها لباس آنها را بشوييم (117).))
نهايت احتياط
محقق اردبيلى به طور مكرر و بسيار، از نجف اشرف و كاظمين به قصد زيارد، مسافرت مى كرد، و در اين سفرها الاغ يا قاطر ى را كرايه مى نمود، و سوار بر آن شده ، و خود را به كاظمين مى رسانيد، در يكى از سفرها، هنگامى كه مى خواست از كاظمين به سوى نجف حركت كند، شخصى از اهالى بغداد، نامه اى به دست او داد، تا آن را به يكى از اهالى نجف برساند، او نامه را گرفت و از مركب پياده شد، و پياده به راه افتاد، وقتى علت آن را پرسيدند، در پاسخ گفت : من از كرايه دهنده اجازه نگرفته ام كه به همراه سنگينى اين نامه ، سوار بر مركبش شوم (118).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-03-2022, 17:25
رابطه او با حضرت على عليه السلام و امام زمان (عج )
علامه مجلسى (ره ) از جماعتى نقل مى كند كه آنها از عالم بزرگوار ((امير علام )) كه از شاگردان برجسته محقق اردبيلى بود نقل كردند كه گفت : در يكى از حجره هاى صحن مطهر على عليه السلام بودم ، نيمه هاى شب شخصى را ديدم كه به طرف مرقد مطهر على عليه السلام مى آمد، به نزديك رفتم تا ببينم كيست . ديدم استادم ((مولا احمد اردبيلى )) است ، خود را مخفى نمودم ديدم او كنار در حرم رفت ، در بسته با رسيدن او باز شد، او وارد حرم گرديد شنيدم او با كسى سخن مى گفت ، سپس از حرم بيرون آمد و در حرم بسته گرديد، او از حرم خارج گرديد و من به دنبال او حركت كردم ، بى آنكه او از من آگاه باشد، او به سوى كوفه رفت و به مسجد كوفه وارد گرديد و به كنار محراب رفت ، و در آنجا مدتى توقف نمود و سپس بازگشت و از مسجد بيرون آمد و به سوى نجف اشرف روانه شد، من در تاريكى به دنبال او حركت مى كردم ، وقتى كه به نزديك ستون حنانه رسيد، سرفه مرا گرفت ، نتوانستم سرفه ام را كنترل كنم او به من متوجه شد و مرا شناخت و فرمود: تو امير علام هستى ؟ گفتم : آرى ، فرمود: در اينجا چه مى كنى ؟ عرض كردم : من از آن وقتى كه وارد حرم مطهر على عليه السلام شدى تاكنون همراه تو هستم ، تو را به صاحب اين قبر (اشاره به قبر على ع ) سوگند مى دهم كه آنچه امشب براى تو اتفاق افتاده از آغاز تا انجام براى من بگويى !
فرمود: با اين شرط كه تا زنده ام به كسى نگويى ، به تو خبر مى دهم .
من به او اطمينان دادم كه تا زنده است به كسى نگويم ، وقتى كه اطمينان يافت ، چنين توضيح داد:
من در بعضى مسائل در بن بست قرار مى گيريم و هرچه فكر مى كنم ، نمى توانم مشكل آن مساءله را حل كنم ، به قلبم خطور مى كند كه كنار قبر مطهر على عليه السلام بروم و جواب آن مساءله را از آن حضرت بپرسم ، امشب به حرم مشرف شدم ، و به مناجات با خدا پرداختم و از درگاهش ‍ خواستم كه مولايم على عليه السلام پاسخ سؤ ال مرا بدهد، ناگاه صدايى از جانب قبر شنيدم ، به من فرمود: ((به مسجد كوفه برو و سؤ ال خود را از قائم (عج ) بپرس ، زيرا امام زمان تو او است .)) به مسجد كوفه كنار محراب رفتم و مساءله ام را از امام قائم (عج ) پرسيدم ، آن حضرت پاسخ مرا داد، اينك به خانه خود باز مى گردم (119).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-03-2022, 17:25
نامه مقدس اردبيلى به شاه عباس و جواب او
شخصى در خدمت شاه عباس (يكى از شاهان معروف صفوى ) خطاى بزرگى كرده بود و از ترس او به نجف اشرف پناه برده بود، در آنجا نزد محقق اردبيلى رفته و از او خواسته بود كه نامه اى براى شاه بنويسد، تا شاه او را ببخشد.
محقق اردبيلى براى شاه عباس ، كه در اصفهان بود، چنين نامه نوشت :
بانى ملك عاريت ، عباس ، بدان كه اگر چه اين مرد ظالم بود، اكنون مظلوم مى نمايد، چنانكه از تعقيب او بگذرى شايد حق سبحانه و تعالى ، از پاره اى از تقصيرات تو بگذرد، كتبه بنده شاه ولايت احمد اردبيلى .
وقتى اين نامه به شاه عباس رسيد، او در پاسخ آن چنين نوشت :
به عرض مى رساند عباس ، خدماتى كه فرموده بوديد، به جان منت داشته به تقديم رسانيد، اميد كه اين محب را از دعاى خير فراموش نكند كتبه كلب آستانه على عليه السلام عباس .
شاه عباس بسيار به محقق اردبيلى احترام مى كرد، و اصرار داشت كه او به ايران بيايد، ولى محقق اردبيلى جوار حضرت على را رها نكرد(120).
احترام شاه طهماسب به محقق اردبيلى
محقق اردبيلى در ضمن نامه اى از شاه طهماسب (يكى از شاهان صفوى ) خواسته بود كه به سيدى كمك كند، و در آن نامه ، طهماسب را به عنوان برادر خوانده بود.
وقتى كه نامه به دست شاه طهماسب رسيد به احترام آن نامه برخاست ، و آن را خوانده ناگاه ديد محقق اردبيلى او را با تعبير ((برادر)) ياد نموده است .
شاه طهماسب به حاضران گفت : كفنم را بياوريد، كفنش را آوردند، او آن نامه را در ميان كفنش نهاد، و چنين وصيت كرد: ((هرگاه از دنيا رفتم و مرا در ميان قبر نهاديد، اين نامه را زير سرم بگذاريد، تا به وسيله آن به دو فرشته نكير و منكر احتجاج كنم به اينكه مولايم احمد اردبيلى مرا به عنوان برادر، ناميده است (121).
جمال زيباى محقق اردبيلى بعد از مرگ به خاطر ولايت
پس از آنكه محقق اردبيلى از دنيا رفت ، مدتى بعد يكى از مجتهدين وارسته وى را در عالم خواب ديد كه بسيار زيبا و شكوهمند، با نورانيتى خاص از حرم اميرالمؤمنين على عليه السلام بيرون مى آمد، از او پرسيد: ((چه عمل تو را به اين مقام بسيار ارجمند رسانده است ؟))
محقق اردبيلى در پاسخ گفت : ((بازار اعمال كساد است ، هيچ چيزى به حال ما سود نبخشيد جز ولايت و محبت صاحب اين قبر شريف (122).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
31-03-2022, 20:33
خواب عجيب محقق اردبيلى

از كمالات معنوى محقق اردبيلى اينكه : در عالم خواب ديد پيامبر اسلام صلى اللّه عليه وآله در جايى نشسته ، و حضرت موسى عليه السلام در محضر آن حضرت است ، موسى به مقدس اردبيلى رو كرد و گفت : ((نامت چيست ؟))
او در پاسخ گفت : ((من احمد بن محمد بن اردبيلى ، ساكن فلان شهر و فلان محله و فلان خانه هستم .))
حضرت موسى عليه السلام به او گفت : من از تو يك سؤ ال كردم كه نامت چيست ؟ تو چرا آن قدر پاسخ طولانى دادى ؟
محقق اردبيلى در پاسخ موسى عليه السلام گفت : هنگامى كه خداوند از تو پرسيد ((و ما تلك بيمينك يا موسى ؛ چه چيز در دست راست تو است اى موسى .))
تو نيز در پاسخ سؤ ال خدا، جواب طولانى دادى (به جاى اينكه بگويى اين عصاى من است گفتى :
هى عصاى اتوكواء عليها و اهش بها على غنمى و لى فيها مآرب اخرى اين عصاى من است ، بر آن تكيه مى كنم ، برگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو مى ريزم و نيازهاى ديگر را نيز با آن برطرف مى سازم .
(طه 18)(123).
موسى عليه السلام از پاسخ محقق اردبيلى قانع شد و به پيامبر اسلام صلى اللّه عليه وآله رو كرد و گفت : راست فرمودى كه : ((علماء امتى كانبياء بنى اسرائيل ؛ علماى امت من همانند پيامبران بنى اسرائيل هستند(124).))

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
31-03-2022, 20:34
خاطره اى شيرين از زندانيان رژيم پهلوى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در ماجراى خونين 15 خرداد سال 1342 شمسى ، قبل از فرا رسيدن 15 خرداد گروهى از وعاظ برجسته تهران را دستگير كرده و زندانى كردند، خطيب بزرگ آقاى فلسفى را در شب 12 محرم پس از سخنرانى در مسجد شيخ عبدالحسين تهرانى ، دستگير كردند ايشان را به شهربانى بزرگ تهران وارد كردند تا وارد اتاق نمودند كه 7 متر طول و 4 متر عرض ‍ داشت .
آقاى فلسفى ديد هفت الى هشت نفر از وعاظ جلوتر دستگير شده و در آنجا زندانى هستند، از آن هنگام تا صبح افراد ديگرى مانند شهيد مطهرى و آية اللّه مكارم شيرازى را آوردند. تا صبح حدود بيش از پنجاه نفر را به زندان آوردند. آنقدر فضا تنگ بود كه براى خوابيدن نمى شد كه پاها را آزادانه دراز كرد.
فرداى آن روز پانزده خرداد بود و دائما صداى تيراندازى و آژير خطر به گوش مى رسيد.
اين زندان تا آخر صفر حدود 45 روز به طول انجاميد، و در زمان نخست وزيرى اسداللّه علم بود، جالب اينكه در ايام محرم روزنامه توفيق به خاطر اينكه دولت به قول خود عمل نكرده بود: 1- ارزان كردن نان 2- باز شدن مجلس شورا اين موضوع را به صورت كاريكاتور ساخته بود، كه در آن علم (پرچم ) در جلو دسته سينه زنها قرار داده بود، كه در وسط آن نوشته بود ((علم ))، كلمه علم دو معنى داشت : 1- پرچم 2- نام نخست وزير بود، نوحه خوانان با سينه زنها بادست خود به علم (پرچم ) اشاره مى كردند و اين نوحه را دم مى دادند:
گفتى كه نان ارزان مى شه كو نان ارزانت عمت به قربانت
گفتى كه مجلس وا مى شه كو باغ بستانت عمت به قربانت
يكى از زندانيان روحانى به نام آقاى سيد ابراهيم ابطحى كه شخص شوخ طبع و با مزه اى بود، با استفاده از اين كاريكاتور و شعر گفت : بايد هر روز قبل از ظهر سينه زنى به راه اندازيم ، آقايان جوان زندانى هم به صورت سينه زن علم (نخست وزير) را مخاطب قرار دهند و آن دو بيت را بگويند و بقيه دم بگيرند، او دسته را تشكيل داد و خودش نوحه خوان شد، و ده پانزده نفر منبرى هاى جوان را نيز دور خود جمع كرد و بعد با آهنگ خوش اين نوحه را سر داد:
گفتى كه نان ارزان مى شه كو نان ارزانت عمت به قربانت
بقيه دو دستى سينه مى زدند و بيت دوم را دم مى گرفتند:
گفتى كه مجلس وا مى شه كو باغ و بستانت عمت به قربانت
طبعا افسر نگهبان نگران مى شد مى پرسيد چه خبر است ، جواب مى دادند محرم است و سينه مى زنند، ولى موضوع استهزاء علم نخست وزير وقت بود.
آقاى ابطحى خوشمزگى ديگرى نمود، يك نفر منبرى را كه عربى شكسته غير ادبى را خوب مى دانست پيدا كرد و از او درخواست كرد تا بيت مذكور را به عربى تعريب كند، تا دو نوحه داشته باشيم او هم پذيرفت ، و بعد از يكى دو روز آن ابيات را چنين به عربى ترجمه كرد:
كتلته رخصت الخبز وين الرخيصة فدتك عمتك يابن الخبيثة
بعد يكى از وعاظ كه به زبان تركى مسلط بود ابيات قوق را به تركى ترجمه كرد و خواند به اين ترتيب آقا سيد ابراهيم ابطحى ابيات مذكور را به سه زبان با نوحه محزون خواند و حاضران جواب مى دادند و سينه مى زدند.
به افسران نگهبان خبر مى رسيد كه زندانيان هر روز علم را به استهزاء مى گيرند، ولى نمى توانستند كارى كنند(125).
از عجائب روزگار اينكه : اسداللّه علم كه آنهمه براى رژيم شاه سينه سپر مى كرد، و در ظلمهاى او شركت مى نمود، و سراپاى وجودش را جان نثار شاه نموده بود، و از سال 1344 تا اوخر عمر وزير دربار شاهنشاهى بود، سرانجام در 25 فروردين 1357 شمسى در دوران انقلاب در سن 58 سالگى در اثر بيمارى سرطان درگذشت (126).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
31-03-2022, 20:34
پاسخ كوبنده به خشكه مقدس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اولين بار كه بلندگو به بازار آمد و به مسجد راه يافت ، مقدس مآبها و خشكه مقدسها از آوردن آن به مسجد وحشت داشتند.
آقاى فلسفى براى اولين بار در مسجد سيد عزيزاللّه واقع در بازار تهران با بلندگو سخنرانى كرد، ولى خشكه مقدسها اعتراض كردند و در برابر آقاى فلسفى خطيب توانا و مشهور، موضع گرفتند، ايشان مى فرمايد:
يك شب مجلس عروسى پسر يكى از محترمين بود، در نصف اتاق بزرگى ائمه جماعات و مرحوم پدرم نشسته بودند، من هم بودم ، و در نصف ديگر اتاق افراد مقدس مآب بودند، در آن مجلس يكى از آن مقدس مآبها از پايين مجلس با صداى بلند گفت : ((آقاى فلسفى خيلى حرفهاى خوبى مى زنيد، اما متاءسفم كه اين مزمار(127) را به مسجد آورديد، چرا با مزمار حرف مى زنيد عيب شما اين است .))
تازه سال اول بود كه بلندگو به مسجد آمده بود، و علماى مسجد نمى توانستند در آن مسجد چيزى بگويند، پس از آنكه آن آقا حرف خود را زد، با خونسردى پيشخدمت را صدا زدم و گفتم : اين بشقاب گز را ببريد خدمت آن آقا، قدرى ميل كند، آن آقاى مقدس مآب گفت : نه آقا من دندانم عاريه است ، گز لاى دندانم مى رود و اذيتم مى كند و نمى توانم غذا بخورم .
گفتم : چرا دندان عاريه اى گذاشتيد؟ گفت : براى اينكه دندان ندارم و نمى توانم غذا بخورم . گفتم : چرا عينك زده ايد؟ گفت : بدون عينك نمى توانم دور را ببينم ؟ بعد از اينكه اين دو اقرار را از او گرفتم ، تند شده و گفتم : ((شما دندان نداشتيد، رفتى دندان عاريه گذاشتى كه بتوانى غذا بخورى ، نمى توانستى دور را ببينى عينك زدى تا دور را ببينى . اين كار شما حلال است اما من كه صدايم به آخر مجلس نمى رسد و ميكروفن را آورده ام كه صدايم به آنجا برسد، كار حرام كرده ام ؟... فتوا مى دهى ؟ بدعت مى گذارى ؟))
با اين سخن من ، مجلس وضع عجيبى پيدا كرد، آقايان حاضران هم بال گرفتند پسر آن عينكى و دندان عاريه اى كه مرد فهميده اى بود، دست پدرش را گرفت و از مجلس بيرون برد، و در اتاق ديگرى شروع كرد به او تندى كردن كه : ((شما در هر جا مى خواهى اظهار عقيده كنى ، چرا حد خودت را نمى فهمى ؟)) اين كار ما در آن مجلس صدا كرد، و در خيلى جاها منعكس شد و رفع بسيارى از محذورات براى جلوگيرى از خشكه مقدسها گرديد(128).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
01-04-2022, 21:28
جنگ حنين يا جنگ سرنوشت ساز
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((حنين )) سرزمينى است بين مكه و طائف ، كه در نزديك طائف واقع شده ، طائف در جنوب شرقى مكه به فاصله 12 فرسخى مكه است ، و چون اين جنگ در اين سرزمين واقع شده به نام ((جنگ حنين )) خوانده مى شود.
سال هشتم هجرت بود، پيامبر روز دوم ماه رمضان با ده هزار نفر از مسلمانان از مدينه به قصد فتح مكه حركت كردند، اين لشكر مجهز، به فرماندهى پيامبر صلى اللّه عليه وآله پس از چند روز در ماه رمضان وارد مكه شدند؛ و با دادن 28 شهيد، مكه را فتح كردند، و پس از برافراشتن پرچم اسلام بر فراز مكه ، كم كم اسلام در آن سرزمين گسترش يافت ، به طورى كه دو هزار نفر از مشركان مكه ، مسلمان شدند؛ رفته رفته تمام قبيله ها در برابر قدرت بزرگ اسلام ، سر تسليم فرو آوردند و ديگر كسى نمى توانست با مسلمانان جنگ كند.
دو قبيله ((ثقيف )) و ((هوازن )) داراى تشكيلات و جمعيت بسيار بودند و به شجاعت و دلاورى شهرت داشتند، هرگز حاضر نبودند كه در سرزمينشان حكومت اسلامى برقرار شود، زيرا بت پرست بودند و به برنامه هاى زمان جاهليت خود گرفته بودند.
وقتى كه خبر فتح مكه به اطراف پيچيد، رييس طايفه ((هوازن )) به نام ((مالك بن عوف )) طايفه خود را جمع كرد و به آنها گفت : ممكن است محمد صلى اللّه عليه وآله بعد از فتح مكه ، به جنگ با ما بيايد، بايد چاره اى انديشيد، آنها گفتند صلاح در اين است قبل از آنكه آنها بيايند، ما در جنگ پيش دستى كنيم .
مالك بن عوف كه جوان پرجراءت و شجاع و زيرك بود، با طائفه ثقيف تماس گرفت ، و سرانجام اين طائفه را نيز با طايفه خود هم پيمان كرد، كه باهم به جنگ با مسلمين بروند و مسلمانان را از مكه و اطراف بيرون كنند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
01-04-2022, 21:28
كسب اطلاعات و نيروى ايمان

پيامبر اسلام صلى اللّه عليه وآله كه حكومت منظم اسلامى تشكيل داده بود؛ و مسلمانان از هر جهت هشيار و متوجه به سياست نظامى بودند، افرادى نيز به عنوان گزارشگر داشتند، تا در مركز و اطراف ، هر واقعه مهمى رخ داد گزارش دهند، تا مسلمانان آگاهانه به كار خود ادامه دهند.
پيامبر صلى اللّه عليه وآله و مسلمانان هنوز در مكه بودند. كه گزارشگران چنين اطلاع دادند:
جنب و جوش مهمى بين قبيله هوازن و قبيله ثقيف ، در سرزمين هاى خود ديده مى شود، جوانى بى پروا و سلحشور بنام ((مالك بن عوف )) بين اين دو طايفه بزرگ رفت و آمد مى كند؛ و بين اين دو طايفه پيمان برقرار كرده به اضافه طايفه هاى كوچك ديگر مانند طايفه بنى هلال و نصر و جشم متحد شده اند تا همه به صورت يك سپاه مجهز ضربتى ، مسلمانان را غافلگير كرده و شكست دهند.
فرمانده كل قواى آنها ((مالك )) اين جوان بى پروا حتى فرمان داده كه همه سربازانش ، زنان و حيوانات خود را پشت سر خود قرار دهند، وقتى از او سؤ ال شد كه اين چه فرمانى است ، در جواب گفته است : ((اين فرمان بر آن است كه سربازان اگر خواستند فرار كنند مجبورند براى حفظ زنان و اموال خود پايدارى نمايند، بنابراين ، اين دستور براى اين است كه فرار كردن را به مغز خود راه ندهند.))

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
06-04-2022, 19:09
اين اطلاعات هرچند مهم بود، ولى كفايت نمى كرد؛ لذا پيامبر صلى اللّه عليه وآله شخصى به نام عبداللّه اسلمى را براى كسب اطلاعات بيشتر؛ به صورت ناشناس به سوى دشمن فرستاد، ضمنا دشمن هم سه نفر جاسوس را به صورت ناشناس به سوى مسلمانان فرستاده بود.
عبداللّه در تمام لشكر دشمن گردش كرد، حرفهاى آنها را شنيد، تصميم فرمانده آنها را فهميد و به روشى كه آنها براى حمله انتخاب كرده بودند آگاه شد و همه را به پيامبر صلى اللّه عليه وآله گزارش داد.
نكته مهمى كه در اينجا بايد به آن توجه داشت ، اين است كه بزرگترين اسلحه مسلمانان بايد اسلحه ايمان باشد، چه بسا پنجاه نفر افراد با ايمان كه روحيه عالى ايمانى دارند بر صدها نفر پيروز گردند. به همين جهت براى مسلمانان تجربه شده بود كه بسيارى نفرات آنقدر نقش در پيروزى ندارد كه ايمان دارد. به همين علت مسلمانان در جنگهاى بسيارى مثل جنگ بدر، خندق ، و...با اينكه نسبت به دشمن چند برابر كمتر بودند. پيروز شدند.
ولى گهگاهى تكيه بر جمعيت بسيار و يا طمع به غنائم جنگى و مال دنيا كه نوعى دورى از ايمان خالص و توكل به خدا است . باعث شكستهاى آنها شده است .
در همين جنگ حنين ، كه تعداد لشكر اسلام دوازده هزار نفر بود، بعضى از مسلمانان به زيادى جمعيت خود تكيه كردند، مغرورانه فرياد زندند: ((لن نغلب اليوم ؛ ما هرگز با اين همه جمعيت ، امروز شكست نمى خوريم )).
ولى چنانكه بيان مى شود؛ انبوه جمعيت نتوانست كارى بكند، ابتدا بر اثر همين غرور، و نيز بر اثر بودن افراد تازه مسلمان و افراد منافق در ميانشان ، شكست خوردند و كشته زياد دادند، ولى سرانجام بيانات پرشور پيامبر صلى اللّه عليه وآله و مسلمانان راستين ، آنها را سرشار از ايمان كرد؛ لطف خدا شامل حالشان شد، در نتيجه پيروز شدند(129).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
06-04-2022, 19:09
اعلام بسيج براى جنگ

روزهاى اول ماه شوال سال هشتم هجرت بود، پيامبر صلى اللّه عليه وآله پرچم بزرگ لشگر را بست و به دست على عليه السلام داد و همه مسلمانانى كه در فتح مكه پرچمدار بخشى از لكشر بودند، به دستور پيامبر صلى اللّه عليه وآله با پرچم خود به سوى ميدان ((حنين )) حركت كردند؛ پيامبر علاوه بر آنچه از اسلحه و زره و لوازم جنگى كه داشتند، صد زره نيز از صفوان بن اميه عاريه كردند، و با دوازده هزار نفر سرباز اسلام ده هزار نفر آنها همراه پيامبر صلى اللّه عليه وآله از مدينه براى فتح مكه آمده بودند و دو هزار نفر از مردم مكه كه هنگام فتح مكه مسلمان شده بودند حركت كردند.
مالك بن عوف فرمانده لشكر دشمن ، جوان پر جراءت و بى پروايى بود، به لشكر خود فرمان داد تا غلافهاى شمشير خود را بشكنند و اين شعار را با فرياد خود سر داد كه : ((محمد صلى اللّه عليه وآله هنوز با مردان جنگى روبرو نشده تا مزه شكست را بچشد.))
او از نظر نظامى دستور عجيبى داد. و آن اين بود كه سربازانش در شكاف كوهها و دره هاى اطراف ، و لابلاى درختان ، بر سر راه مسلمانان كمين كرده تا هنگامى كه در تاريكى اول صبح مسلمانان به آنجا رسيدند، ناگهان مسلمانان را غافلگير نموده و به آنها حمله كنند؛ تا با به كار بردن اين نيرنگ مخصوص نظامى ، ارتش انبوه اسلام را دچار هرج و مرج سازند، در نتيجه نظم ارتش اسلام به هم بخورد، و شكست مهمى بر آنها وارد گردد.
علاوه بر اين ، دستور داده بود كه عده اى ناگهان مسلمانان را هدف رگبار تير قرار دهند، و عده اى نيز در همين حال ، در پناه تيراندازان حمله كنند.
ارتش اسلام از مكه بيرون آمد، كوهها را پشت سر نهاد و همچنان به جلو حركت مى كرد تا به دهانه آن دره كه دشمن در شكافهايش كمين كرده بود، رسيد، شب در آنجا استراحت كرد، صبح هنوز هوا تاريك بود، پس از نماز بخشى از لشكر اسلام وارد گذرگاه دره شد، و قسمت زياد لشكر اسلام در داخل دره بودند، در اين هنگام ناگهان جنگجويان دشمن از شكافها بيرون آمدند، فريادشان به حمله بلند شد، و از هر طرف تير همچون باران بر مسلمانان مى باريد، و گروهى در پناه تيراندازان به مسلمانان حمله كردند.
مسلمانان به طور عجيبى ، غافلگير شدند، و در اين لحظه ، شكست سختى به مسلمانان وارد شد، به طورى كه با به جاى گذاردن تلفاتى همه آنها جز اندكى پا به فرار گذاشتند.
تازه مسلمانان و منافقان در ميان مسلمانان بودن ؛ هركدام ياوه اى مى گفتند، ابوسفيان كه جزء تازه مسلمانان بود، به طور مسخره آميزى گفت : ((مسلمانان طورى فرار مى كنند كه تا لب دريا خواهند رسيد.))
پايدارى و استقامت حضرت على عليه السلام
على عليه السلام كه مرد پايدارى و استقامت در تمام جنگها بود، در اين جنگ نيز با چند نفر همچنان با دشمن مى جنگيد، به طورى كه چهل نفر از دليران لشكر دشمن را با ضربات شكننده خود دو نيم كرد، و جلو نفوذ دشمن را چون سدى محكم گرفته بود.
يكى از دلاوران دشمن به نام ((ابو جرول )) كه پرچم سياهى به سر نيزه خود بسته بود، پيشاپيش هنگ كفار به قصد جنگ با على عليه السلام به جلو مى آمد، و رجز مى خواند و فرياد مى زد: ((من ابوجرول هستم ، از ميدان بيرون نمى روم تا پيروز شوم يا كشته شوم .))
على عليه السلام با سرعت به جلوى او رفت ، در حالى كه مى فرمود: ((از بامداد تا حال دشمن مرا شناخته است ؛ كه من در معركه جنگ دشمن را رها نمى كنم .)) آچنان بر ابوجرول ضربه زد، كه او دو شد.
در اين هنگام پيامبر صلى اللّه عليه وآله در قلب سپاه قرار داشت ، و عباس ‍ عموى پيامبر و چند نفر از بنى هاشم و شخصى بنام ايمن ، كه مجموعا ده نفر بودند، اطراف پيامبر صلى اللّه عليه وآله را گرفته بودند و مقاومت مى كردند.
پيامبر سوار بر استر سفيد خود فرياد زد: ((اى ياران خدا و ياران رسول خدا، من بنده خدا و فرستاده خدا هستم .))
پس از آن پيامبر صلى اللّه عليه وآله به طرف ميدان كه سربازان دشمن آن را جولانگاه خود قرار داده بودند، تاخت ؛ گروه جانباز كه همچنان پايدارى مى كردند مانند اميرالمؤ منين عليه السلام و عباس و فضل و اسامه همراه پيامبر صلى اللّه عليه وآله حركت كردند.
به راستى عجيب است كه يك گروه ده نفرى ، به قلب دشمن انبوهى بروند؛ لشكرى كه با فرار مسلمانان مغرور شده و عربده كنان در ميدان تاخت و تاز مى كند و همآورد مى طلبد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
10-04-2022, 18:08
فرياد عباس ، و حمله عمومى مسلمانان

همانگونه كه در آغاز گفتيم ، تنها ايمان و روحيه عالى پايدارى است كه موجب پيروزى خواهد شد، نه بسيارى جمعيت ، چنانكه شاعر گويد:
سياهى لشكر نيايد بكار
يكى مرد جنگى به از صد هزار
پايدارى و ايمان پيامبر صلى اللّه عليه وآله و على عليه السلام و چند نفر فداكار، يك چنين شكست بزرگ را دوباره آنچنان جبران كرد، كه چند ساعتى نگذشت كه با حمله عمومى مسلمانان ، دشمن با تلفات سنگين و با شكست مفتضحانه پا به فرار گذاشت ؛ به اين ترتيب كه : پيامبر صلى اللّه عليه وآله به عمويش عباس كه صداى بلند و رسايى داشت فرمود: مسلمانان را چنين صدا بزند كه :
((هان اى گروه مهاجر و انصار! اى ياران سوره بقره و اى كسانى كه در زير درخت رضوان بيعت كرديد، به كجا فرار مى كنيد، پيامبر صلى اللّه عليه وآله اينجاست .))
عباس با صداى رسا اين پيام را به مسلمانان رساند.
وقتى كه مسلمانان اين نداى اميد بخش را شنيدند، فرياد زدند لبيك لبيك ، آنگاه سراسيمه به سوى پيامبر صلى اللّه عليه وآله بازگشتند بى درنگ صفهاى خود را در برابر دشمن منظم و فشرده كردند، آنگاه پيامبر صلى اللّه عليه وآله براى جبران ننگ فرار فرمان حمله عمومى داد،، مسلمانان وارد كارزار شدند آنچنان از هر سو حمله مى كردند كه سپاه طائفه هوازن ، به طرز وحشتناكى مى گريختند، و مسلمانان آنها را تعقيب مى كردند.
پيامبر صلى اللّه عليه وآله كه هر لحظه براى تقويت روحيه افراد سخنى مى گفت ، در اين هنگام فرمود: ((من پيامبر خدا هستم و هرگز دروغ نمى گويم ، و خدا به من وعده پيروزى داده است .))
طولى نكشيد كه دشمن با بجاى گذاردن زنان و حيوانات خود و تلفات سنگين ، به منطقه هاى اطراف و به سنگرهاى طائف فرار كردند.
پيامبر صلى اللّه عليه وآله دستور داد دشمن را تعقيب كنند، لشكر اسلام چند بخش شد، هر بخشى ، براى تعقيب دشمن به سويى حركت كردند؛ و بخش بزرگ لشكر اسلام ، به سوى طائف حركت نمودند، و شهر طائف را محاصره كردند.
دشمن در ميان دژها و قلعه هاى طائف ، سنگر گرفت ، و همچنان در كمين بود تا فرصتى براى حمله به لشكر اسلام به دست آورد، و لشكر اسلام مدت بيست يا چهل روز طائف را در محاصره قرار داد، كم كم ماه شوال پايان يافت ، و ماه ذيقعده كه جنگ در آن از نظر ملت عرب حرام بود و اسلام آن را امضا كرده بود، پيش آمد، در اين شرايط پيامبر صلى اللّه عليه وآله دستور داد كه مسلمانان محاصره را ترك كردند و به سوى ((جعرانه )) حركت نمودند، پيامبر با مسلمانان سيزده روز در جعرانه ماندند و در اين مدت غنائم جنگى را به گونه خاصى تقسيم نموده و عده اى از اسيران را آزاد كرده و به كسان خود سپرد.
منجنيق يا توپ جنگى
جالب اينكه : تاريخ نويسان مى نويسند: وقتى كه لشكر اسلام دور تا دور ديوار (دژ) طائف را محاصره كردند، و پس از مدتى تلاش نتوانستند، دژ را بشكافند و جلو روند، براى اينكه از تيررس دشمن ، كه در ميان برجهاى طائف تيراندازى مى كردند، دورتر باشند. به دستور پيامبر صلى اللّه عليه وآله به نقطه اى دور از تيررس رفتند، در آنجا سلمان به پيامبر صلى اللّه عليه وآله پيشنهاد كرد تا با نصب منجنيق ؛ كه در جنگهاى آن زمان در ايران به جاى توپ اين زمان بود، استفاده كنند، پيامبر صلى اللّه عليه وآله پيشنهاد سلمان را پذيرفت .
سلمان با دست تواناى خود؛ منجنيق را ساخت ، يا منجنيقى كه در جنگ خيبر از دشمن بدست آمده بود، سلمان همان را دستكارى كرد و چگونگى نصب و استفاده از آن را به افسران مسلمان آموخت . افسران با راهنماييهاى سلمان آن را به كار انداختند و حدود بيست روز، با همان منجنيق ، برجها و داخل دژ دشمنان را سنگباران كردند، و آسيبهاى فراوانى به سپاه دشمن وارد ساخت .
آرى مسلمانان در تداركات جنگى و سركوبى دشمنان اين چنين از وسايل استفاده مى كردند و برترى خويش را بر دشمن حفظ مى نمودند و به دستور قرآن ، آنچه امكان داشتند از وسايل استفاده مى كردند و دشمن را ترسان و لرزان به سر جاى خود مى نشاندند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
10-04-2022, 18:08
بزرگترين غنيمت جنگى

مسلمانان به فرماندهى پيامبر صلى اللّه عليه وآله سرانجام با دادن چند شهيد، بر دشمن پيروز شدند و لشكر دشمن را تار و مار كردند.
غنيمتى كه مسلمانان در اين جنگ به دست آوردند، بزرگترين غنيمتى است كه آنها در هيچيك از جنگهاى گذشته ، به چنين غنيمتى نرسيده بودند كه عبارت بود از: شش هزار اسير، 24 هزار شتر و چهل هزار گوسفند و در حدود 852 كيلو نقره .
غنيمت بزرگتر، غنيمت معنوى بود و آن اينكه نمايندگان قبيله هوازن خدمت پيامبر صلى اللّه عليه وآله آمدند و اسلام را پذيرفتند، حتى فرمانده آنها ((مالك بن عوف )) رئيس و بزرگ آنها اسلام را پذيرفت ، پيامبر صلى اللّه عليه وآله به او محبت كرد، اسيران و اموال او را به او برگردانيد.
آرى پايدارى پيامبر صلى اللّه عليه وآله و يك گروه اندك ، ولى با ايمان و فداكار، آن همه نتايج را براى مسلمانان به بار آورد.
مالك بن عوف از الطاف و محبتهاى پيامبر صلى اللّه عليه وآله شرمنده شد و اشعارى در جوانمردى و نظر بلندى پيامبر صلى اللّه عليه وآله گفت و معنى اولين شعرش اين است :
((من در ميان تمام مردم جهان ، شخصى به بزرگوارى محمد صلى اللّه عليه وآله نه ديده و نه شنيده ام .))
لطف خاص پيامبر صلى اللّه عليه وآله به حليمه سعديه و دختر او
قبيله بنى سعد كه تيره اى از قبيله هوازن بودند، در جنگ با لشكر اسلام شركت داشتند، كه پيامبر اسلام صلى اللّه عليه وآله در دوران كودكى حدود پنج سال در ميان اين قبيله زندگى كرده بود و زنى بنام حليمه سعديه به او شير داده بو، پيامبر اگر از كسى محبت يا خدمتى مى ديد هيچگاه آن را فراموش نمى كرد، بلكه آن را چند برابر جبران مى نمود.
به پيامبر صلى اللّه عليه وآله خبر رسيد كه چند نفر از خانواده حليمه سعديه ، در ميان اسيران است ، پيامبر صلى اللّه عليه وآله وقتى آنها را شناخت ، به آنها محبت فراوان نمود و آنها را آزاد كرد.
در ميان آنها ((شيماء)) دختر حليمه سعديه نيز بود، به حضور پيامبر صلى اللّه عليه وآله آمد و خود را معرفى كرد، پيامبر به او محبت فراوان نمود، حتى عباى خود را در زمين پهن كرد و او را به روى آن نشاند، و از بستگان او احوال پرسى نمود، سپس به او فرمود: اختيار با خود تو است يا نزد ما بمان و يا به خانه خود برگرد.
او بازگشت به خانه اش را انتخاب نمود، پيامبر صلى اللّه عليه وآله به او يك كنيز و دو شتر و چند گوسفند بخشيد، او درباره ساير اسيران فاميل خود با پيامبر صلى اللّه عليه وآله صحبت كرد، و آزادى آنها را از پيامبر صلى اللّه عليه وآله خواست ، پيامبر صلى اللّه عليه وآله فرمود: ((من سهم خودم و سهم فرزندان عبدالمطلب را به تو بخشيدم ، اما سهم ساير مسلمانان ، مربوط به خودشان است ؛ از آنها بخواه بلكه به خاطر من ، سهميه خود را بخشيدند.))
وقت نماز ظهر فرا رسيد دختر حليمه برخاست و از مسلمانان خواست كه اسيران را آزاد كنند، مسلمانان از پيامبر متابعت كردند و سهميه خودشان را بخشيدند.
آرى پيامبر صلى اللّه عليه وآله سبب شد كه تقريبا تمام اسيران هوازن آزاد شدند، علاقه آنها به اسلام زياد شد، همه آنها با تمام وجود اسلام را پذيرفتند و به سوى طائف برگشتند، و در نتيجه مالك به عنوان نماينده اسلام و رئيس قوم خود به طائف برگشت ، و اين بار به عنوان دفاع و حمايت از اسلام ؛ طائفه ثقيف را در مضيقه اقتصادى قرار داد، و بر آنها سخت گرفت تا هرگز در آينده مخالفت با اسلام را در سر نپروانند(130). پس از اين فتوحات و پيروزيها، اسلام بر همه حكومت يافت و دشمنان و مخالفان ، سر تسليم فرود آوردند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
14-04-2022, 17:59
درسهاى بزرگ از اين نبرد عجيب

درس بزرگى كه امروز ما بايد از اين جنگ بياموزيم اين است كه اولا بايد بدانيم كه بسيارى نفر، و انبوه جمعيت ، نبايد باعث غرور گردد، اسلحه واقعى در جنگ روحيه عالى و ايمان است ، نه بسيارى نفر، ثانيا پايدارى و استقامت يك گروه اندك ولى فداكار، هشيار و آگاه ، چه نقش بزرگى در پيروزى اين جنگ داشت ، امروز نيز بايد هرگز نقش پايدارى و هوشيارى و ايستادگى را فراموش نكنيم و بدانيم كه لطف و تاءييد خدا شامل افراد پايدار و با ايمان خواهد شد.
درس سوم اينكه : هيچگاه به منافقان اعتماد نكنيم ، كه آنها پى از فرصت مى گردند، و در فرصتها، ضربه خود را مى زنند، و دست از يارى برمى دارند.
درود فراوان بر جنگ آوران و قهرمانان پايدار اسلام كه به راستى ، دلاوريهاى آنها صفحات تاريخ اسلام را زينت داده ، و انسانها را شگفت زده و مبهوت كرده است .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
14-04-2022, 18:12
نتيجه كمك رسانى به تهيدستان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عصر پيامبر صلى اللّه عليه وآله بود. آن حضرت در مدينه به سر مى برد. روزى ، مرد يهودى كينه توز و گستاخى به محضر آن حضرت آمد و به تمسخر گفت ((السّام عليك )) (مرگ بر تو).
پيامبر مهربان صلى اللّه عليه وآله در پاسخ وى تنها به اين جمله اكتفا كرد: ((بر تو باد)).
ياران پيامبر صلى اللّه عليه وآله از گستاخى يهودى سخت ناراحت شدند، و به پيامبر عرض كردند: او به جاى سلام به شما جسارت كرد و گفت : مرگ بر شما. بنابراين ، اجازه بدهيد تنبيه اش كنيم .
پيامبر صلى اللّه عليه وآله فرمود: (( نه ، شما كارى نداشته باشيد، ولى منتظر بمانيد كه همين امروز مار سياهى گردن آن يهودى بى ادب را از پشت ميگزد، و همين موجب كشته شدن او خواهد شد، و در نتيجه او به كيفر خود مى رسد.))
آن يهودى كارگرى ساده بوده كه به بيابان مى رفت ، هيزم جمع مى كرد، آن را بسته بر پشتش مى نهاد، و براى فروش به شهر مى آورد. پيامبر صلى اللّه عليه وآله از آنجا عبور مى كرد، چشمش به آن يهودى افتاد كه هيزمش را بر كول گرفته بود. پيامبر صلى اللّه عليه وآله به او فرمود: ((هيزم خود را بر زمين بگذار. او هيزمش را بر زمين نهاد. ناگاه حاضران ديدند كه مار سياهى در داخل هيزم ، چوبى را در دهان گرفته است و آن را مى گزد.))
پيامبر صلى اللّه عليه وآله به يهودى فرمودند: ((امروز چه كارى انجام داده اى ؟))
يهودى گفت : ((هنگامى كه هيزم را جمع كردم و به طرف شهر آمدم ، در مسير راه نيازمندى را ديدم . دو قرص نان همراهم بود، يكى را به آن نيازمند دادم .))
پيامبر صلى اللّه عليه وآله به او فرمود: ((خداوند به خاطر همين كمك رسانى ، تو را از گزند اين مار مصون داشت .)) آنگاه فرمود:
((الصدقة تدفع ميتة السوء)) (كمك به نيازمند، مرگ بد را از انسان باز مى دارد) (131).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
23-04-2022, 17:14
شيعه امين
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

او از شيعيان ، شاگردان و آشنايان امام صادق عليه السلام بود، ولى در كوفه مى زيست و به نام ((سيابه )) خوانده مى شد. با اينكه به دنبال كار و كسب حلال مى رفت ، به دلايلى زندگى فقيرانه اى داشت و با همين حال از دنيا رفت .
وى پسرى به نام عبدالرحمن داشت كه مانند پدرش فقير بود، و روزگار را با يكى زندگى ساده مى گذراند، روزى يكى از دوستان پدرش كه شخص ‍ ثروتمند و خيرانديش بود، به نزدش آمد و پس از عرض تسليت ، احوال او را پرسيد. وى دريافت كه عبدالرحمن تهيدست است ، و از پدرش ‍ ارثيه اى به او نرسيده است . با خود انديشيد كه با قرض دادن ، عبدالرحمن را به كار و تجارت تشويق كند و در نتيجه زندگى او سامان يابد. از اين رو، خطاب به عبدالرحمن گفت : ((من حاضرم هزار درهم به تو قرض بدهم تا كار و تجارت كنى ، و هرگاه بى نياز شدى بدهكارى خود را بپردازى .)) عبدالرحمن از آن مرد خير انديش تشكر كرد، و هزار درهم گرفت و با آن پول به تجارت پرداخت . از قضاى روزگار، روز به روز تجارتش رونق گرفت ، به طورى كه براى رفتن به حج استطاعت پيدا كرد. از آنجا كه وى مسلمانى متعهد و پايبند به احكام اسلام بود، تصميم گرفت براى انجام مراسم به مكه رهسپار شود.
پس ، نزد مادرش آمد و گفت : ((تصميم دارم به حج بروم .))
از آنجا كه اين مادر مسلمان از خانواده اى شيعه مذهب و به مسؤ وليتهاى دينى آشنا بود، بى درنگ به پسرش گفت : ((آيا پولى را كه از دوست پدر مرحومت قرض گرفته اى ، به او پرداخته اى ؟))
عبدالرحمن : نه هنوز نپرداخته ام .
مادر: هم اكنون برو، آن را بپرداز، كه از سفر حج مقدمتر است .
عبدالرحمن نزد دوست پدرش رفت ، بدهكارى او را به او پرداخت ، صميمانه از او تشكر كرد، و سپس عازم مكه شد. وى پس از انجام دادن مراسم حج ، در مدينه به محضر امام صادق عليه السلام رسيد.
امام صادق عليه السلام او را شناخت و به گرمى با او احوال پرسى كرد. امام عليه السلام حال پدرش سيابه را پرسيد و فرمود: ((حال پدرت چطور است ؟))
عبدالرحمن : پدرم از دنيا رفت .
امام صادق عليه السلام پس از اضهار تاءثر و طلب مغفرت براى پدر او، به عبدالرحمن فرمود: ((آيا برايت مال به ارث گذاشت ؟ )) (كه مسطتيع شده اى و در مراسم حج شركت كرده اى !)
عبدالرحمن : نه ، چيزى به ارث نگذاشت .
امام صادق عليه السلام : پس با چه مالى به انجام حج توفيق يافتى .
عبدالرحمن : دوست پدرم هزار درهم به من قرض داد و با آن تجارت كردم . هنوز سخن عبدالرحمن تمام نشده بود، كه امام صادق عليه السلام فرمود: ((آن هزار درهم قرضى را كه گرفته بودى ، آيا به صاحبش پرداخت كردى ؟))
عبدالرحمن : آن را به صاحبش دادم و بعد عازم مكه شدم .
امام صادق عليه السلام : ((آفرين بر تو، آيا مى خواهى نصيحتى را از من بشنوى ؟))
عبدالرحمن : آرى فدايت شوم .
امام صادق عليه السلام : ((به تو سفارش مى كنم كه حتما راستگو باش ، امانت مردم را به صاحبش برگردان ، و هيچگاه در اين دو مورد سهل انگارى و مسامحه نكن .))
آنگاه امام صادق عليه السلام انگشتان دستش را به يكديگر چسبانيد و فرمود: ((اگر راستگو باشى و امانت دار باشى ، اين گونه در اموال مردم شريك خواهى بود.)) (يعنى مردم به تو اعتماد مى كنند و هر وقت از آنان به قرض خواستى ، به تو خواهند داد و تو را از خودشان مى دانند، نه بيگانه .)
من به اين نصيحت امام صادق عليه السلام عمل كردم و همواره مراقبت نمودم . خداوند چنان بر ثروت من بركت بخشيد، كه هم اكنون سيصد هزار درهم زكات ثروتم شده است و آنرا پرداخته ام (132).))
نتيجه اينكه : قرض دادن ، زندگى در حال سقوط انسانى را حفظ مى كند و به آن سامان مى بخشد.
درست كارى و امانت دارى موجب گسترش و تعميق سنّت مقدس قرض ‍ دادن مى شود، و آن را رواج مى دهد.
انسان امانت دار شريك مال مردم است و بايد بداند كه راستگويى و امانت دارى ، موجب بركت و افزايش رزق و روزى خواهد شد.
امام صادق به مساءله حفظ امانت و اداى دين اهميت بسيار مى دادند، و به شاگردانش سفارش اكيد مى كردند كه هيچگاه در مورد آن سهل انگارى نكنند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
23-04-2022, 17:14
خنثى سازى شديد توطئه گران
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پس از آنكه رژيم منحوس عراق در سالهاى 1350 به بعد، ايرانيان را با جنايات زياد از عراق بيرون كرد، و نسبت به آنها هتاكى هاى بسيار نمودند، آقاى فلسفى خطيب مشهور در مسجد سيد عزيز اللّه واقع در بازار تهران در برابر بيش از بيست هزار نفر، و جمعى از سفراى كشورها سخنرانى منطقى و داغى بر ضد رژيم عراق نمود و آن رژيم جنايتكار را محكوم كرد، و اين سخنرانى با حذف قسمتهايى در راديو ايران پخش ‍ شد.
دولت شاهنشاهى ايران از اين فرصت سوء استفاده كرده و چون به نفع خود بود، خواست از آقاى فلسفى تمجيد نموده و او را زير چتر خود بياورد، ولى به امام خمينى رحمة اللّه توهين نمايد.
در همان ايام دو نفر از سناتورها يعنى جمشيد اعلم ، و علامه وحيدى در مسجد سنا از آقاى فلسفى تمجيد نمودند، با اين عبارت كه جمشيد اعلم گفت : ((ما با اين روحانيونى كه با ما در بيان فجايع عمال بعثى عراق همصدا شده اند افتخار مى كنيم ، ولى آن آقا منظور او آية اللّه العظمى امام خمينى بود در عراق نشسته و هيچ نمى گويد...)) سپس سناتور ديگر به نام علامه وحيدى گفت : ((آن آقا اصلا ايرانى نيست .))
اين ماجرا در روزنامه منعكس شد و اثر بسيار بدى گذاشت و در نتيجه مردم بسيار ناراحت شدند.
همين باعث شد كه آقاى فلسفى دنبال فرصت مى گشت تا پاسخ دندانشكن آن دو سناتور مزدور را در ملاء عام بدهد، در اين ميان آية اللّه حاج ميرزا عبداللّه چهل ستونى از اركان علماى تهران از دنيا رفت ، در مسجد جامع تهران براى او مجلس ترحيم گرفتند و آقاى فلسفى را به آن مجلس براى سخنرانى دعوت كردند، مجلس بسيار با شكوهى برگزار گرديد، آقاى فلسفى به منبر رفت و پس از مطالبى ياوه هاى آن دو سناتور را با كمال قاطعيت رد كرد، و مجلس سنا را استيضاح نمود، و از آنها اظهار تنفر كرد، و حاضران نيز فراز به فراز، با گفتن سه بار ((صحيح است )) سخنان آقاى فلسفى را تاءييد مى كردند.
كوتاه سخن آنكه : بيانات آقاى فلسفى ، سوء استفاده دولتمردان آن عصر را به طور كلى نابود كرد، و آنها را در ياوه سرائيهايشان محكوم نمود. يكى از آن فرازها اين بود:
((ما اعلام مى كنيم كه جامعه مؤمنين ، روحانيون ، مردم مسلمان ، از نطق آلوده خلاف انصاف ، خلاف فضيلت ، آلوده به دروغ و آلوده به تهمت سناتور جمشيد اعلم را در مجلس سنا، و تاءييدى كه سناتور ديگرى از او كرده ، از آن نطق و از اين تاءييد، منزجر و متنفرند.))
مردم سه بار فرياد زدند: ((صحيح است ، صحيح است ، صحيح است (133))).
نوار اين مجلس مهم تكثير شد و دست به دست در همه جا پخش گرديد و به نام نوار استيضاح شهرت يافت .
درود بر تو اى قهرمان سخن آقاى فلسفى آزاده پر صلابت و شجاع .
جالب اينكه وقتى كه آقاى فلسفى از آن منبر پايين آمد، نخستين كسى كه نزديك منبر بود و آقاى فلسفى را در آغوش گرفت و به عنوان تاءييد و تمجيد بوسيد، مرحوم شهيد مطهرى بود (134).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
26-04-2022, 17:30
دروغ صحيح !
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از علماى دربارى ، مرام شيخيه را ترويج مى كرد و به عنوان ((شريف الواعظين )) مشهور شده بود، و در يكى از شهرهاى استان فارس به گمراه كردن مردم اشتغال داشت و پس از انقلاب از دنيا رفت .
عصر مرجعيت آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّه ، به آقاى بروجردى خبر دادند كه چنين عمامه به سرى به گمراه كردن مردم اشتغال دارد.
آية اللّه بروجردى رحمة اللّه واعظ معروف آن عصر، خطيب توانا مرحوم حاج شيخ مرتضى انصارى را به شهر فرستاد تا ده شب منبر برود، و كارى كند كه مردم شريف الواعظين را از شهر بيرون كنند.
در اين ايّام يك روز شريف الواعظين مريدان خود را به دور خود جمع كرد و به آنها گفت :
((يك شيخ حرام زاده اى به اينجا آمده مى خواهد مرا از شهر بيرون كند.))
اين سخن به گوش شيخ انصارى رسيد، بالاى منبر گفت : ((اى مردم ! اين حلال زاده (شريف الواعظين ) مرا حرامزاده خوانده است ، ولى هر دو ما دروغ مى گوييم !! (يعنى نه او راست مى گويد كه مرا حرامزاده دانسته ، و نه من راست مى گويم كه او را حلال زاده دانسته ام ) يكى از دوستان وقتى كه اين قصه را را برايم نقل كرد خنديدم و به ياد اين رباعى افتادم :
شخصى بد ما به خلق مى گفت ما سينه از او نمى خراشيم
ما خوبى او به خلق گوييم تا هر دو دروغ گفته باشيم !!

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
26-04-2022, 17:30
ملاقات پيرمرد بلند قامت با على عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

او مردى پخته و انديشمند بود، عمر طولانى و با بركت ، او را كار كشته و كار آزموده كرده بود، با سفراى خداوند و پيامبران همنشينى نموده و درسها آموخته بود. گرچه پير و سالخورده شده بود، ولى فكر جوان داشت ، علم و حكمت او به جايى رسيده بود كه افرادى چون حضرت ((موسى عليه السلام )) همانند شاگرد، درسها از او آموختند.
او چون جهانگردى دور انديش بود، كه با مشاهده مناظر گوناگون و شگفت انگيز جهان آفرينش با ديدن بصيرت ، خدايش را مى نگريست ، قلب نورانى او سرشار از عشق به خداى عشق آفرين شده و با اخلاص ‍ كامل معبود حقيقى جهانيان را پرستش مى كرد و تجربه بسيار از روزگار آموخته بود.
او اگر سخنى مى گفت ، عميق ، پخته و حساب شده بود، و قبلا به امضاء انديشه و حكمت سرشارش رسيده بود!
چقدر شايسته است ، كه انسانها در كارهاى خود، مبنا و دليل داشته باشند، نه بى مبنا كارى انجام دهند و نه زير بار سخنان و اعمال بى اساس روند. و اگر احيانا گرفتار اشتباهى شدند و يا از پاسخ صحيح به مشكلى عاجز ماندند، به افراد لايق و صالح مراجعه نموده و در پرتو رهنمودهاى آن افراد، پرده هاى اوهام را از خود بدرند.
اميرمؤمنان حضرت على عليه السلام كه همواره همراه و همراز پيامبر صلى اللّه عليه و آله بود و از هرگونه فداكارى در راه پيشبرد اهداف عاليه اسلام و بزرگداشت صداى وحى كه از زبان محمد صلى اللّه عليه وآله بر مى خاست ، دريغ نداشت ، مى گويد: با رسول خدا صلى اللّه عليه وآله در يكى از راههاى مدينه در حركت بوديم ، ناگاه با آن پيرمرد بلند قامت چارشانه اى كه محاسن و ريش پرى داشت ، ملاقات نموديم ، او با كمال احترام به پيامبر صلى اللّه عليه وآله سلام كرد و احوال پرسى نمود، سپس ‍ به من رو كرد و گفت :
السلام عليك يا رابع الخليفة و رحمة اللّه و بركاته ؛
سلام و درود و مهر خداوند بر تو اى ((چهارمين خليفه !))
در اين هنگام متوجه رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله شد و گفت : آيا چنين نيست ؟
رسول خدا صلى اللّه عليه وآله او را تصديق كرد.
آنگاه پيرمرد، از نزد ما به سويى رفت (عجبا! اين چه منظره اى بود، او كه از چهره تابناكش ، شكوه و شخصيتش آشكار بود، راستى چرا مرا چهارمين خليفه خواند؟ و چرا پيامبر صلى اللّه عليه وآله او را تصديق كرد؟ چه خوبست معماى اين رازها برايم آشكار گردد)
- اى رسول خدا! اين گفتارى كه آن پيرمرد گفت : چه بود؟ شما هم پاى سخنان او را امضا كرديد و وى را تصديق نموديد.
پيامبر: او حرف درستى زد و سخن حكيمانه اى گفت ، به راستى تو همان هستى كه او بازگو نمود (اينك گوش كن تا برايت توضيح دهم )
خداوند در قرآن (به فرشتگان ) مى فرمايد: ((من در زمين پديد آورنده ((خليفه )) هستم ، (135) اولين خليفه و جانشينى كه خداوند در زمين براى خود قرار داد حضرت ((آدم عليه السلام )) است .))
در مورد ديگر مى فرمايد: ((اى داود! ما تو را در زمين خليفه نموديم ، طبق ميزان حق و عدالت بر مردم حكومت كن (136).)) از اين رو ((داود)) خليفه سوم است .
و در جاى ديگر مى فرمايد: ((موسى عليه السلام به برادرش هارون گفت : در ميان قوم من جانشين من باش ! و امور آنان را اصلاح كن !)) (137)
بالاخره در اين آيه مى فرمايد: ((اعلانى است از طرف خداوند و رسول او به مردم ، در مجمع عظيم اسلامى (حج ) كه خدا و رسول او از مشركان بيزار است )) (138).
اعلان كننده و مبلغ از ناحيه خداوند و رسول او تو هستى ! تو وصى و وزير و ادا كننده وام من هستى ! تو همان گونه مى باشى كه هارون براى موسى بود گرچه بعد از من پيامبرى نخواهد آمد روى اين اساس همان گونه كه آن پيرمرد بلند قامت تو را خليفه چهارم خواند چهارمين خليفه هستى !
آيا مى دانى او كه بود؟ آيا مى خواهى بدان او كيست ؟
حضرت على : نه او را نشناختم ، در انتظار شناختن او بسر مى برم .
- او برادر تو ((خضر عليه السلام )) بود.(139)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-04-2022, 18:39
لطف عظيم خدا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جوانى بسيار مغرور و از خود راضى بود، همواره مادرش را رنج مى داد، بى مهرى او به مادر به جايى رسيد كه روزى ماردش را كه بر اثر پيرى و ضعف ، توان راه رفتن نداشت ، به كول گرفت و بالاى كوه برد و در آنجا نهاد، تا طعمه درندگان بيابان شود، هنگامى كه مادر را در آنجا نهاد و از آن بالا كوه سرازير شد تا به خانه باز گردد، مادرش در اين فكر افتاد مبادا پسرم در مسير پرتگاه كوه بيفتد و بدنش خراش بردارد و يا طمعه درندگان گردد! براى پسرش چنين دعا كرد:
خدايا! پسر را از طعمه درندگان و از گزند حوادث حفظ كن ، تا به سلامت به خانه اش باز گردد.
از سوى خداوند به موسى عليه السلام خطاب شد: اى موسى ! به آن كوه برو و منظره مهر مادرى را ببين .
ببين مهر مادر چه ها مى كند؟ جفا ديده اما دعا مى كند
موسى عليه السلام به آنجا رفت ، وقتى مهر مادرى را دريافت ، احساساتش به جوش و خروش آمد، كه به راستى مادر چقدر مهربان است . ولى نه به زودى از خداوند به او وحى كرد كه : ((اى موسى ! من به بندگانم مهربانتر از مادرم هستم )).
دوباره خطاب آمدى بر كليم ز سوى خداى غفور و رحيم
كه موسى از اين مادر دلپريش منم مهربانتر به مخلوق خويش
ولى حيف كاو خودستايى كند ندانسته از من جدايى كند
در عين بدى من از آن دل خوشم كه با توبه اى ناز او مى كشم

شخصيت و بزرگوارى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نظام الملك حسن بن اسحاق از اميران جوانمرد و بزرگوارى بود، كه اگر كسى هديه اى نزد او مى برد، او علاوه بر جايزه به دادن به هديه آورنده آن هديه را بين حاضران تقسيم مى كرد. روزى كشاورز مستضعفى سه خيار نزد او به رسم هديه آورد، او يكى از آنها را خورد، سپس دومى و سومى را نيز خورد و چيزى به حاضران نداد، و صد دينار به آورنده خيار جايزه داد.
پس از خلوت شدن مجلس ، يكى از نزديكان نظام الملك كه گستاختر بود، به امير گفت : ((چطور شد امروز حاضران و ما را از هديه ، محروم نمودى ؟))
نظام الملك گفت : هر سه خيار را چشيدم ديدم تلخ است ، همه آنها را خوردم ، و به كسى ندادم تا مبادا بى صبرى كند و بگويد تلخ است ، و آن كشاورز بينوا از هديه اى كه آورده بود شرمنده شود، من حيا دارم از اينكه اگر كسى نزد من هديه آورد، او را محروم و شرمنده كنم ، از اين رو به رنج تلخى خيارها صبر كردم تا زندگى آن كشاورز بينوا تلخ نشود (140).

يادى از شهيد ثالث
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شرحى از شهيد اول و دوم در داستان شماره 60 و 61 گذشت ، در اينجا نظر شما را به چگونگى شهادت شهيد ثالث جلب مى كنم :
او آية اللّه آقاى محمد تقى مجتهد قزوينى بود كه در سال 1264 ه.ق در نيمه شب ، در محراب مسجد به دست بابى ها مجروح شده و سپس به شهادت رسيد.
اين عالم بزرگوار برادرى داشت به نام ملا صالح كه او نيز از علماى قزوين بود، ملا صالح كه او نيز از علماى قزوين بود، ملا صالح دخترى به نام زرين تاج داشت كه در زيبايى چهره و اندام كم نظير بود، اين دختر همسر پسر عمويش ملا محمد (پسر محمد تقى شهيد) گرديد.
زرين تاج نزد پدر و عمويش مشغول تحصيل علوم حوزوى گرديد، ولى متاءسفانه در پايان تحصيل پيرو مذهب شيخيه و از مريدان سيد كاظم رشتى شد، سپس با اينكه داراى دو يا سه فرزند شده بود، در سال 1259 ه.ق شوهر و فرزندان را رها كرد، و براى ديدار سيد كاظم رشتى عازم كربلا شد، در آنجا با خبر شده كه سيد كاظم از دنيا رفته ، با شاگردان سيد كاظم محشور بود و سرانجام از مريدان سيد على محمد باب گرديد و رسما بابى شد، به قدرى در نزد سيد على محمد باب (موسس فرقه بابيه ) مقرب گرديد كه سيد على محمد، كتابى به نام احسن القصص در تفسير سوره يوسف نوشت . در چندين مورد نام او را به عنوان ((قرّة العين )) ذكر كرد و علاقه مفرط خود را به او ابراز نمود، و لقب قرة العين را سيد على محمد باب به او داد و گفت او نور چشم من است .
قرة العين سه سال بعد از سفر به عراق ، به ايران بازگشت و به قزوين و به خانه پدرش ملا صالح وارد شد، ولى به شدت مورد اعتراض پدر و عمويش قرار گرفت ، و آنها او را از روش شيخيگرى و بابيگرى برحذر داشتند. شهيد ثالث سابقه مبارزه با شيخيگرى و بابيگرى داشت و در اين راستا كوشش بسيار نموده بود، و همين موجب شد كه بابى ها نقشه قتل ملا محمد تقى قزوينى عموى قرة العين را طرح كردند (و به عقيده بعضى ، طراح اصلى قتل او خود قرة العين بود كه حاضر شد عمويش را بكشند).
مرحوم آية اللّه ملا محمد تقى قزوينى نيمه هاى شب براى خواندن نماز شب به مسجد رفت ، مسجد خلوت بود، در حال سجده به خواندن مناجات خمسة عشر اشتغال داشت ، ناگهان چند نفر بابى به مسجد ريختند، نخستين بار نيزه اى بر پشت گردن او فرو بردند، سپس نيزه اى به دهان او فرو كردند، سپس هشت زخم وخيم بر بدنش زدند و گريختند، او براى رعايت نجس نشدن مسجد، خود را با زحمت بسيار تا در مسجد رساند و همانجا بى هوش شد، او را به خانه اش بردند و پس از دو روز به شهادت رسيد، مرقد مطهرش در قزوين در نزديك بارگاه ملكوتى امامزاده حسين عليه السلام به عنوان قبر شهيد ثالث ، معروف و زيارتگاه شيفتگان حق و حقيقت است .
سرانجام قرة العين در عصر ناصرالدين شاه ، با عده اى دستگير و اعدام شدند. (141)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-04-2022, 18:39
لطف عظيم خدا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جوانى بسيار مغرور و از خود راضى بود، همواره مادرش را رنج مى داد، بى مهرى او به مادر به جايى رسيد كه روزى ماردش را كه بر اثر پيرى و ضعف ، توان راه رفتن نداشت ، به كول گرفت و بالاى كوه برد و در آنجا نهاد، تا طعمه درندگان بيابان شود، هنگامى كه مادر را در آنجا نهاد و از آن بالا كوه سرازير شد تا به خانه باز گردد، مادرش در اين فكر افتاد مبادا پسرم در مسير پرتگاه كوه بيفتد و بدنش خراش بردارد و يا طمعه درندگان گردد! براى پسرش چنين دعا كرد:
خدايا! پسر را از طعمه درندگان و از گزند حوادث حفظ كن ، تا به سلامت به خانه اش باز گردد.
از سوى خداوند به موسى عليه السلام خطاب شد: اى موسى ! به آن كوه برو و منظره مهر مادرى را ببين .
ببين مهر مادر چه ها مى كند؟ جفا ديده اما دعا مى كند
موسى عليه السلام به آنجا رفت ، وقتى مهر مادرى را دريافت ، احساساتش به جوش و خروش آمد، كه به راستى مادر چقدر مهربان است . ولى نه به زودى از خداوند به او وحى كرد كه : ((اى موسى ! من به بندگانم مهربانتر از مادرم هستم )).
دوباره خطاب آمدى بر كليم ز سوى خداى غفور و رحيم
كه موسى از اين مادر دلپريش منم مهربانتر به مخلوق خويش
ولى حيف كاو خودستايى كند ندانسته از من جدايى كند
در عين بدى من از آن دل خوشم كه با توبه اى ناز او مى كشم

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
04-05-2022, 22:08
شخصيت و بزرگوارى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نظام الملك حسن بن اسحاق از اميران جوانمرد و بزرگوارى بود، كه اگر كسى هديه اى نزد او مى برد، او علاوه بر جايزه به دادن به هديه آورنده آن هديه را بين حاضران تقسيم مى كرد. روزى كشاورز مستضعفى سه خيار نزد او به رسم هديه آورد، او يكى از آنها را خورد، سپس دومى و سومى را نيز خورد و چيزى به حاضران نداد، و صد دينار به آورنده خيار جايزه داد.
پس از خلوت شدن مجلس ، يكى از نزديكان نظام الملك كه گستاختر بود، به امير گفت : ((چطور شد امروز حاضران و ما را از هديه ، محروم نمودى ؟))
نظام الملك گفت : هر سه خيار را چشيدم ديدم تلخ است ، همه آنها را خوردم ، و به كسى ندادم تا مبادا بى صبرى كند و بگويد تلخ است ، و آن كشاورز بينوا از هديه اى كه آورده بود شرمنده شود، من حيا دارم از اينكه اگر كسى نزد من هديه آورد، او را محروم و شرمنده كنم ، از اين رو به رنج تلخى خيارها صبر كردم تا زندگى آن كشاورز بينوا تلخ نشود (140).

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
04-05-2022, 22:09
يادى از شهيد ثالث
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شرحى از شهيد اول و دوم در داستان شماره 60 و 61 گذشت ، در اينجا نظر شما را به چگونگى شهادت شهيد ثالث جلب مى كنم :
او آية اللّه آقاى محمد تقى مجتهد قزوينى بود كه در سال 1264 ه.ق در نيمه شب ، در محراب مسجد به دست بابى ها مجروح شده و سپس به شهادت رسيد.
اين عالم بزرگوار برادرى داشت به نام ملا صالح كه او نيز از علماى قزوين بود، ملا صالح كه او نيز از علماى قزوين بود، ملا صالح دخترى به نام زرين تاج داشت كه در زيبايى چهره و اندام كم نظير بود، اين دختر همسر پسر عمويش ملا محمد (پسر محمد تقى شهيد) گرديد.
زرين تاج نزد پدر و عمويش مشغول تحصيل علوم حوزوى گرديد، ولى متاءسفانه در پايان تحصيل پيرو مذهب شيخيه و از مريدان سيد كاظم رشتى شد، سپس با اينكه داراى دو يا سه فرزند شده بود، در سال 1259 ه.ق شوهر و فرزندان را رها كرد، و براى ديدار سيد كاظم رشتى عازم كربلا شد، در آنجا با خبر شده كه سيد كاظم از دنيا رفته ، با شاگردان سيد كاظم محشور بود و سرانجام از مريدان سيد على محمد باب گرديد و رسما بابى شد، به قدرى در نزد سيد على محمد باب (موسس فرقه بابيه ) مقرب گرديد كه سيد على محمد، كتابى به نام احسن القصص در تفسير سوره يوسف نوشت . در چندين مورد نام او را به عنوان ((قرّة العين )) ذكر كرد و علاقه مفرط خود را به او ابراز نمود، و لقب قرة العين را سيد على محمد باب به او داد و گفت او نور چشم من است .
قرة العين سه سال بعد از سفر به عراق ، به ايران بازگشت و به قزوين و به خانه پدرش ملا صالح وارد شد، ولى به شدت مورد اعتراض پدر و عمويش قرار گرفت ، و آنها او را از روش شيخيگرى و بابيگرى برحذر داشتند. شهيد ثالث سابقه مبارزه با شيخيگرى و بابيگرى داشت و در اين راستا كوشش بسيار نموده بود، و همين موجب شد كه بابى ها نقشه قتل ملا محمد تقى قزوينى عموى قرة العين را طرح كردند (و به عقيده بعضى ، طراح اصلى قتل او خود قرة العين بود كه حاضر شد عمويش را بكشند).
مرحوم آية اللّه ملا محمد تقى قزوينى نيمه هاى شب براى خواندن نماز شب به مسجد رفت ، مسجد خلوت بود، در حال سجده به خواندن مناجات خمسة عشر اشتغال داشت ، ناگهان چند نفر بابى به مسجد ريختند، نخستين بار نيزه اى بر پشت گردن او فرو بردند، سپس نيزه اى به دهان او فرو كردند، سپس هشت زخم وخيم بر بدنش زدند و گريختند، او براى رعايت نجس نشدن مسجد، خود را با زحمت بسيار تا در مسجد رساند و همانجا بى هوش شد، او را به خانه اش بردند و پس از دو روز به شهادت رسيد، مرقد مطهرش در قزوين در نزديك بارگاه ملكوتى امامزاده حسين عليه السلام به عنوان قبر شهيد ثالث ، معروف و زيارتگاه شيفتگان حق و حقيقت است .
سرانجام قرة العين در عصر ناصرالدين شاه ، با عده اى دستگير و اعدام شدند. (141)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-05-2022, 16:26
قرة العين سه سال بعد از سفر به عراق ، به ايران بازگشت و به قزوين و به خانه پدرش ملا صالح وارد شد، ولى به شدت مورد اعتراض پدر و عمويش قرار گرفت ، و آنها او را از روش شيخيگرى و بابيگرى برحذر داشتند. شهيد ثالث سابقه مبارزه با شيخيگرى و بابيگرى داشت و در اين راستا كوشش بسيار نموده بود، و همين موجب شد كه بابى ها نقشه قتل ملا محمد تقى قزوينى عموى قرة العين را طرح كردند (و به عقيده بعضى ، طراح اصلى قتل او خود قرة العين بود كه حاضر شد عمويش را بكشند).
مرحوم آية اللّه ملا محمد تقى قزوينى نيمه هاى شب براى خواندن نماز شب به مسجد رفت ، مسجد خلوت بود، در حال سجده به خواندن مناجات خمسة عشر اشتغال داشت ، ناگهان چند نفر بابى به مسجد ريختند، نخستين بار نيزه اى بر پشت گردن او فرو بردند، سپس نيزه اى به دهان او فرو كردند، سپس هشت زخم وخيم بر بدنش زدند و گريختند، او براى رعايت نجس نشدن مسجد، خود را با زحمت بسيار تا در مسجد رساند و همانجا بى هوش شد، او را به خانه اش بردند و پس از دو روز به شهادت رسيد، مرقد مطهرش در قزوين در نزديك بارگاه ملكوتى امامزاده حسين عليه السلام به عنوان قبر شهيد ثالث ، معروف و زيارتگاه شيفتگان حق و حقيقت است .
سرانجام قرة العين در عصر ناصرالدين شاه ، با عده اى دستگير و اعدام شدند. (141)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
07-05-2022, 16:33
پـــــــــــــــــــایـــ ـــــــــــــــــــــان