PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قصه های طاقدیس



پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
05-11-2021, 19:44
http://ketabesabz.com/img/l/ghesehayetaghdis.jpg

قصه هاى طاقديس




حسين استاد ولى

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
05-11-2021, 19:47
قصه هاى طاقديس


پيشگفتار

قال على (عليه السلام )
روحـوا انـفـسـكـم بـبـديـع الحـكـمـة فـانـهـا تـكـل كما تكل الابدان (1)
جـانـهـاى خـويـش را بـه حكمت هاى تازه صفا بخشيده ، كه جانها نيز مانند بدنها خسته مى شود.
روح هـم گـرسـنگى دارد و هم خستگى ، و مانند بدن نيازمند غذا و استراحت است . غذاى روح دانش و برسى نكات علمى است ، و تفريح و استراحت آن گفت و شنود سخنان دلكش و حكمت آمـيـز. گـاهى شنيدن يك نكته علمى يا اخلاقى براى روح چنان لذت بخش است و آن را به اهتراز مى آورند كه حاضر نيست آن لذت را با چيز معامله كند.
حـكـمـتـهاى نغز و روح پرورى كه بزرگان دين و حكمت ، و آموزگاران اخلاق و انسانيت در قالب داستان ريخته اند و در لابلاى كتب خود گنجانيده اند، علاوه بر جنبه آموزشى آنها، بهترين وسيله تفريح و بازاريابى نشاط براى روح است .
كتابى كه پيش رو داريد بازنويسى داستانهاى عرفانى ، اخلاقى و حكيمانه اى است كه بـه عنوان شاهد مثال در ضمن بيانات عارفانه مثنوى طاقديس اثر عالم بزرگ اخلاقى و فقيه نامدار و فيلسوف و حكيم گرانمايه شيعه مرحوم ملااحمد نراقى رحمة الله آمده است .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
05-11-2021, 19:47
ناظم طاقديس

حـاج مـلااحمد نراقى فرزند فيلسوف و فقيه و عالم بزرگ اخلاقى مرحوم ملامهدى مراغه اى اسـت كـه هـر دو از چـهره هاى درخشان فضل و دانش و علم و اجتهاد و مرجعيت شيعه در قرن دوازدهم و سيزدهم هجرى شناخته شده اند.
وى در سـال 1185 يـا 1186 در نـراق كـاشـان ديـده بـه جـهان گشود. مقدمات علوم را در مـحـضـر پـر فـيـض پـدر گـرانـقـدرش فـرا گـرفـت و چـنـد سـال در خـدمت آن بزرگوار تحصيل نمود سپس به عراق رفت و در خدمت اساتيد بزرگى چـون عـلامـه سـيـد مـهـدى بـحـرالعـلوم ، عـلامـه شـيـخ جـعـفـر كـاشـف الغـطـاء و اسـتـاد كـل آقـا مـحـمـد بـاقـر وحـيـد بـهـبـهـانـى بـه تـحـصيل علوم دينى پرداخت و به مقام اجتهاد نـائل آمـد. سـپـس بـه نـراق بـازگـشـت و پـس از درگـذشـت پـدر بـزرگـوارش در سال 1209 به مقام مرجعيت رسيد.
وى از مردان صالح و پرهيزگار روزگار خود بود، به تهيدستان رسيدگى مى كرد به فـريـاد مـظـلومـان مى رسيد، در برآوردن حاجات نيازمندان سخت كوشا بود و به ويژه در برپا داشتن مراسم دينى و پياده شدن احكام خدا غيرت و همت بسيار داشت .
بر دست با كفايت اين بزرگ مرد شاگردانى تربيت شدند كه از جمله مى توان از آيت حق در عـلم و عـمل حاج شيخ مرتضى انصارى (ره ) كه او را خاتمة المجتهدين لقب داده اند نام برد.
مـلا احـمـد نراقى آثار گرانبهايى به زبان فارسى و عربى در رشته هاى گوناگون عـلوم از خـود بـه يـادگـار گـذاشت كه معروف ترين آنها به زبان فارسى كتاب معراج السـعـادت در اخـلاق ، خـزائن در مـطـالب گـونـاگون و مثنوى طاقديس در سير و سلوك و مـسـائل اخـلاقـى و حـقـايـق عـرفـانـى اسـت . وى پـس از عـمرى تحقيق و تاليف و تدريس ، سرانجام در شب يكشنبه 23 ربع الثانى 1245(2) (http://ketaab.iec-md.org/DAASTAAN/qessehaaye_taaqdis_ostaadvali_peyneveshthaa.html#l ink2) به بيمارى وبا درگذشت . بدن شـريـف او را بـه نـجـف اشـرف انـتـقـال دادنـد و در كـنـار پـدر گـرامـى اش در پـشـت حـرم امـيرالمومنان على (عليه السلام ) به خاك سپردند خدايش رحمت كند و با اوليا دين محشور نمايد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
05-11-2021, 19:48
طاقديس


طاقديس به معناى صفه و ايوانى است كه شاهان در آن جلوس مى كردند. حكيم بزرگ نيز در نـظـر داشـتـه ايـن مـثـنـوى را در چـهـار صـفـه بـپـردازد، چـنـانـكـه در پـايـان صـفـه اول گويد:





داستانم را كنون آمد ختام







صفه از طاقديسم شد تمام













صفه از چهار صفه شد تمام







آن سه ، باشد تا تو را آيد پيام






گر چه سرايش اين مثنوى ناتمام مانده و ناظم به سرودن دو صفه بيشتر موفق نگرديده است .
ايـن كـتـاب سـرگذشت طوطيى است كه همراز و همنشين شاه بود، در قصر سلطنتى آشنايى داشته ، در فضاى امن بوستان شاه پرواز مى كرد و شاه در اثر علاقه وافرى كه به آن داشـته او را براى آموختن زبانهاى گوناگون و آشنا شدن با پير دانايى كه در جزيره مـخـصوصى مى زيسته به آن جزيره گاه خواننده را از طمع ورزى و حرص بر چيزى كه از حد او بيرون است پرهيز مى دهد و چنين مى سرايد:





آرى آرى از طمعها اى پسر







چشمها و گوشها كور است و كر











از طمع شد پاره دامان ورع







اى دو صد لعنت بر اين حرص و طمع











اى بسا تاج از طمع معجز شده







اى بسا مردان ز زن كمتر شده






و گاه از خودبينى بر حذر مى دارد و آرزوى كور شدن چشم خود بين مى كند و مى گويد:





هيچ كس را چشم واروبين مباد







هيچ سر را ديده خود بين مبا











چشم وارو بين هلاك جان توست







بر كن او را و بجو چشمى درست






و گـاه بـا طـرح يـك داسـتـان ، شـوق كـسـب و كـار و طـلب روزى حلال را در جان آدمى بر مى انگيزد:





نيستى چون ، زن ره بازار گير







تنبلى بگذار و خود در كار گير











كسب كن كاسب حبيب الله بود







طاعت بى كسب دام ره بود











هر كه را انبار تهى باشد ز نان







گر به مسجد رفت بگشايد دكان






او با طرح داستان شخصى كه به چاه رفت و از هر طرف خطرها او را تهديد مى كرد و او سر گرم ليسيدن مشتى عسل خاك آلوده بود، از سرگرمى به دنيا و غفلت از خدا سخت بر حـذر مى دارد، و با ذكر داستانى شاهى كه به دست زنگيان گرفتار آمد، از بى خبرى از خـدا و سـرمست لذت شدن بيم مى دهد، و با آوردن داستان شوريده اى كه به كليسا رفت ، خطر روحيه بدبينى و بر چسب زدن به حق پرستان را گوشزد مى نمايد و...
داستانهاى اين كتاب تنها باز دارنده نيست ، بلكه چاره سازه و راهنما نيز هست . راه سير و سـلوك و عـشـق حـقـيـقـى بـه پـروردگار و مناجات با او و دلدادگى به او، توبه و آثار بندگى خدا و لزوم پيروى از مرشد دانا را گوشزد مى كند:





گفت پير جمله پيران جهان







آن امين حق امان مردان











هر كه پير وقت خود را پى نبرد







آن به موت جاهليت جان سپرد






سپس بيان مى دارد كه پير و مرشد حقيقى ككه پيروى او لازم است هر پير و مرشد خانقاهى نيست ، بلكه امام معصوم است كه از جانب خدا معرفى است :





پير نبود آن كه مويش شد سپيد







پير نبود آن كه خلقش پير خواند











پير آن باشد كه پيريش از خداست







نور حق او را به هر جا رهنماست











پير از نص يزدانى بود







علم او الهام ربانى بود






و در نـهـايـت زلف خـوانـنـده بـه زلف يـاد و تـوجـه رهـبـر زنـده جـهـان ، امـام عـصـر (عـجـل الله تـعـالى فرجه الشريف ) گره مى زند و دست او را در دست عنايت حضرتش مى گذارد و راه راز گويى با آن دلبر مؤ منان را مى آموزد:





اى امير كاروان واپسين







اى وجودت لنگر چرخ و زمين











اى دليل راه هر گم كرده راه







بى پناهان جهان را تو پناه











اى تو سالار زمين و آسمان







پادشاه دوره آخر زمان











من يكى وامانده از كاروان







در عقب افتاده لنگ و ناتوان











از تو يكى آواز و از من صد جواب







از تو خواندن سوى خود از من شتاب






در ايـنجا به همين اندازه بسنده كرده ، سخن را بيش از اين به درازا نمى كشم و خواننده را با خواندن داستانهاى نغز و حكمت آميز آن تنها مى گذاريم .



گرگ زرگر

مـردى حـيـوان بـاركـشـى داشـت كـه صـبـح تا شام از آن كار مى كشيد و آخر شب آذوقه اندكى به او مى داد، و حيوان زبان بسته هم نه زبان انتقاد داشت و نه جاى براى شكايت . سـالهـا بـه هـمـيـن مـنـوال گـذشـت و حيوان بيچاره بارهاى سنگينى را جابجا مى كرد تا سرانجام روزى در زير بار بر زمين خورد و پايش شكست .
خربنده (3) (http://ketaab.iec-md.org/DAASTAAN/qessehaaye_taaqdis_ostaadvali_peyneveshthaa.html#l ink3) وقتى دانست كه حيوان ديگر به كارش نمى آيد آن را در بيابان برد و در آنجا رهايش كرد تا طعمه گرگان صحرا شود.
آرى چـنـيـن اسـت رسـم بـسـيـارى از مـردم روزگار، كه تا از آدمى بار مى كشند لقمه نان بخور و نميرى به او مى دهند، و همين كه از كار افتاد دست از او مى شويند و سراغى از او نمى گيرند.







اهل دنيا را سراسر پسر







همچو آن خربنده بى شك مى شمر











بـار ايـشـان تـا كـشـى چـون خـر به روش







جمله در دورت به جوشند و خروش











گويدت گر بنده ام تا زنده ام







يعنى اى خر، من تو را خر بنده ام











ترك خرگيران كن اكنون اى پسر







تا نكردستند ايشان ترك خر






بـارى ، گـر چـه ايـن خـربـنـده بـا حـيـوان بـاركـش مـعـامـله خـوبـى نـكـرد ولى بـه هـر حال جان حيوان هم از آن همه رنج و زحمت برست و در همان جا پهلو دراز كشيد.
امـا هنوز، ديرى نپاييده بود كه ناگهان سر و كله گرگى از دور نمايان شد .گرگ كه لقـمه چرب و نرمى به دست آورده بود غويو شادى بركشيد به طورى كه از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد.
خـر بـيـچـاره كه خود را در دام گرگ گرفتار مى ديد و مرگ خود در پيش چشم احساس مى كـرد بـا خـود گفت : بايد چاره اى كنم كه تا زنده ام اين گرگ خونخوار نشوم ، و پس از مرگ ديگر فرقى نمى كند كه طعمه گرگان بيابان شوم يا خوراك مرغان هوا!
پـس رو بـه گـرگ كـرد و بـا صـدايـى لرزان گفت : اى پير و حش ! بيا و بر اين مشتى پوست و استخوان رحم كن و تا رمقى در من هست از دريدن من دست بكش و من در عوض كالايى به تو مى دهم كه در بازار از بهاى گرانى برخورد است .
جـنـاب گـرگ ! مـن صاحب ثروتمندى داشتم كه از فرط دوستى من برايى سمهاى طلايى سـاخـتـه بـود. حـال بـيـا ايـن سـمـها طلايى را از پاى من بر كن و در بازار بفروش و با پول آن صد خر زنده و چاق و چله براى خود بخر.
OOO
گـرگ طـمـع كـار تـا ايـن سـخـن شـنـيـد حـرص و آز ديـده عقل و داناييش را كور كرد
و اسير طمع خود گشت .





آرى آرى از طمعها اى پسر







چشمها و گوشها كور است و كر











اى بسا درنده گرگ كهنه كار







از طمع ، لاغر خرى را شد شكار











شـيـر نـر گـردد چـو ژ از طـمـع







مـن طـمـع ذل ، و عز من قنع (4) (http://ketaab.iec-md.org/DAASTAAN/qessehaaye_taaqdis_ostaadvali_peyneveshthaa.html#l ink4)






پـس نـزديـك شـد و دنـدان تـيـز خـود را بـه آن سـمـهـا بـنـد كـرد بـه خـيـال آنـكـه آنها را از پاى خر بركند، كه ناگهان خر زخم خورده پاشكسته چنان لگدى بر سر وى كوفت كه كاسه سرش بشكست و دندانهايش در دهان فرو ريخت .
گرگ طمعكار كه ديگر دندانى براى خوردن آن لاشه در دهان نداشته ، با نا اميدى ، زا و نـالان ، لنـگ لنـگـان راه خـود را در بيابان پيش گرفت در روباهى به او بر خورد و از شرح حال پرسيد.
گـرگ گـفـت : ايـن بـلا كـه مـى بـيـنـى هـمـه از دسـت خـودم بـر سـرم آمده است . زيرا كه شغل خانوادگى من قصابى بود نه زرگرى ، و چون پا از گليم خود به در كردم و به طمع مال زياد زرگر را پيش ساختم ، بدين مصيبت گرفتار آمدم !





گرگ صحرا خويش را رسوا كند







چو دكان نعلبندى وا كند











هر كه پا از كار خود بيرون نهد







جامه و كالاى خود در خون نهد









كودك طمعكار

دو كودك با هم سرگرم بازى بودند. بازى خستگى و گرسنگى به همراه دارد. به همين منظور مادران مقدارى خوراكى به بچه ها مى دهند تا پس از خستگى و كوفتگى بازى و گرسنگى ، شكمى از عزا در آوردند.
مـادران ايـن دو كـودك هر يك گرده نانى به دست فرزند خود دادند با اين تفاوت كه چون خانواده يكى از آنها دارا بودت مادر مقدارى عسل روى نان كودك خود ماليد.
كودكى كه نان و عسل داشت آن را با لذت تمام مى خورد و آن كودك ديگر كه نان خالى در زير بغل داشت و شم آه و حسرت به دست دوستش دوخته بود، آتش طمع در او شعله ور شد و مـيـل در عـسـل كـرد و خـود را نـاچـار ديـد كـه بـه صـورت مـمـكـن انـدكـى عسل از دوست خود بگيرد.
او پـس از چند لحظه سكوت ، به دوست خود گفت : اين انصاف نيست كه من نان خالى خورم و تو نان و عسل ! اگر عسل به من بدهى حق دوستى و رفاقت را بجا آورده اى .
آن يكى گفت : به شرط به تو عسل مى دهم ؛ شرطى اين است كه سگ من شوى !
كودك طمعكار كه خود را اسير انگشتى عسل مى ديد اين شرط را پذيرفت . دوستش هم رشته اى بـه گـردن او بـسـت و او را در كـوى و بـر زن چـون سـگ بـه دنـبـال او مـى كـشـيـد. آن كـودك بـيـچـاره هم به دنبال او مى دويد و غوق مى كرد تا شايد انگشتى عسل به روى نان ساده خود كشد!





گـشـت سـگ از بـهـر انـگـشـت ى عـسـل







زيـن عسل بهتر بود صد خم خل (5) (http://ketaab.iec-md.org/DAASTAAN/qessehaaye_taaqdis_ostaadvali_peyneveshthaa.html#l ink5)











آدمى را سگ كند بى گفتگو







اى تفو بر اين طمع باد اى تفو











ديده طامع كه يارب باد كور







پر نمى گردد مگر از خاك گور

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
05-11-2021, 19:49
مـردى حـيـوان بـاركـشـى داشـت كـه صـبـح تا شام از آن كار مى كشيد و آخر شب آذوقه اندكى به او مى داد، و حيوان زبان بسته هم نه زبان انتقاد داشت و نه جاى براى شكايت . سـالهـا بـه هـمـيـن مـنـوال گـذشـت و حيوان بيچاره بارهاى سنگينى را جابجا مى كرد تا سرانجام روزى در زير بار بر زمين خورد و پايش شكست .
خربنده (3) (http://ketaab.iec-md.org/DAASTAAN/qessehaaye_taaqdis_ostaadvali_peyneveshthaa.html#l ink3) وقتى دانست كه حيوان ديگر به كارش نمى آيد آن را در بيابان برد و در آنجا رهايش كرد تا طعمه گرگان صحرا شود.
آرى چـنـيـن اسـت رسـم بـسـيـارى از مـردم روزگار، كه تا از آدمى بار مى كشند لقمه نان بخور و نميرى به او مى دهند، و همين كه از كار افتاد دست از او مى شويند و سراغى از او نمى گيرند.







اهل دنيا را سراسر پسر







همچو آن خربنده بى شك مى شمر












بـار ايـشـان تـا كـشـى چـون خـر به روش







جمله در دورت به جوشند و خروش












گويدت گر بنده ام تا زنده ام







يعنى اى خر، من تو را خر بنده ام












ترك خرگيران كن اكنون اى پسر







تا نكردستند ايشان ترك خر







بـارى ، گـر چـه ايـن خـربـنـده بـا حـيـوان بـاركـش مـعـامـله خـوبـى نـكـرد ولى بـه هـر حال جان حيوان هم از آن همه رنج و زحمت برست و در همان جا پهلو دراز كشيد.
امـا هنوز، ديرى نپاييده بود كه ناگهان سر و كله گرگى از دور نمايان شد .گرگ كه لقـمه چرب و نرمى به دست آورده بود غويو شادى بركشيد به طورى كه از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد.
خـر بـيـچـاره كه خود را در دام گرگ گرفتار مى ديد و مرگ خود در پيش چشم احساس مى كـرد بـا خـود گفت : بايد چاره اى كنم كه تا زنده ام اين گرگ خونخوار نشوم ، و پس از مرگ ديگر فرقى نمى كند كه طعمه گرگان بيابان شوم يا خوراك مرغان هوا!
پـس رو بـه گـرگ كـرد و بـا صـدايـى لرزان گفت : اى پير و حش ! بيا و بر اين مشتى پوست و استخوان رحم كن و تا رمقى در من هست از دريدن من دست بكش و من در عوض كالايى به تو مى دهم كه در بازار از بهاى گرانى برخورد است .
جـنـاب گـرگ ! مـن صاحب ثروتمندى داشتم كه از فرط دوستى من برايى سمهاى طلايى سـاخـتـه بـود. حـال بـيـا ايـن سـمـها طلايى را از پاى من بر كن و در بازار بفروش و با پول آن صد خر زنده و چاق و چله براى خود بخر.
OOO
گـرگ طـمـع كـار تـا ايـن سـخـن شـنـيـد حـرص و آز ديـده عقل و داناييش را كور كرد
و اسير طمع خود گشت .





آرى آرى از طمعها اى پسر







چشمها و گوشها كور است و كر












اى بسا درنده گرگ كهنه كار







از طمع ، لاغر خرى را شد شكار












شـيـر نـر گـردد چـو ژ از طـمـع







مـن طـمـع ذل ، و عز من قنع (4) (http://ketaab.iec-md.org/DAASTAAN/qessehaaye_taaqdis_ostaadvali_peyneveshthaa.html#l ink4)







پـس نـزديـك شـد و دنـدان تـيـز خـود را بـه آن سـمـهـا بـنـد كـرد بـه خـيـال آنـكـه آنها را از پاى خر بركند، كه ناگهان خر زخم خورده پاشكسته چنان لگدى بر سر وى كوفت كه كاسه سرش بشكست و دندانهايش در دهان فرو ريخت .
گرگ طمعكار كه ديگر دندانى براى خوردن آن لاشه در دهان نداشته ، با نا اميدى ، زا و نـالان ، لنـگ لنـگـان راه خـود را در بيابان پيش گرفت در روباهى به او بر خورد و از شرح حال پرسيد.
گـرگ گـفـت : ايـن بـلا كـه مـى بـيـنـى هـمـه از دسـت خـودم بـر سـرم آمده است . زيرا كه شغل خانوادگى من قصابى بود نه زرگرى ، و چون پا از گليم خود به در كردم و به طمع مال زياد زرگر را پيش ساختم ، بدين مصيبت گرفتار آمدم !





گرگ صحرا خويش را رسوا كند







چو دكان نعلبندى وا كند












هر كه پا از كار خود بيرون نهد







جامه و كالاى خود در خون نهد

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
05-11-2021, 19:51
پادشاه مغرب زمين


دو كودك با هم سرگرم بازى بودند. بازى خستگى و گرسنگى به همراه دارد. به همين منظور مادران مقدارى خوراكى به بچه ها مى دهند تا پس از خستگى و كوفتگى بازى و گرسنگى ، شكمى از عزا در آوردند.
مـادران ايـن دو كـودك هر يك گرده نانى به دست فرزند خود دادند با اين تفاوت كه چون خانواده يكى از آنها دارا بودت مادر مقدارى عسل روى نان كودك خود ماليد.
كودكى كه نان و عسل داشت آن را با لذت تمام مى خورد و آن كودك ديگر كه نان خالى در زير بغل داشت و شم آه و حسرت به دست دوستش دوخته بود، آتش طمع در او شعله ور شد و مـيـل در عـسـل كـرد و خـود را نـاچـار ديـد كـه بـه صـورت مـمـكـن انـدكـى عسل از دوست خود بگيرد.
او پـس از چند لحظه سكوت ، به دوست خود گفت : اين انصاف نيست كه من نان خالى خورم و تو نان و عسل ! اگر عسل به من بدهى حق دوستى و رفاقت را بجا آورده اى .
آن يكى گفت : به شرط به تو عسل مى دهم ؛ شرطى اين است كه سگ من شوى !
كودك طمعكار كه خود را اسير انگشتى عسل مى ديد اين شرط را پذيرفت . دوستش هم رشته اى بـه گـردن او بـسـت و او را در كـوى و بـر زن چـون سـگ بـه دنـبـال او مـى كـشـيـد. آن كـودك بـيـچـاره هم به دنبال او مى دويد و غوق مى كرد تا شايد انگشتى عسل به روى نان ساده خود كشد!





گـشـت سـگ از بـهـر انـگـشـت ى عـسـل







زيـن عسل بهتر بود صد خم خل (5) (http://ketaab.iec-md.org/DAASTAAN/qessehaaye_taaqdis_ostaadvali_peyneveshthaa.html#l ink5)












آدمى را سگ كند بى گفتگو







اى تفو بر اين طمع باد اى تفو












ديده طامع كه يارب باد كور







پر نمى گردد مگر از خاك گور

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
05-11-2021, 19:56
پادشاه مغرب زمین

پادشاهى بود كه سراسر سرزمين پهناور مغرب حكومت مى كرد. كشورى آباد و خزانه هاى بيكران داشت . اما به جاى شكرانه اين نعمت ، سر مست قدرت بود و در شب در فكر مى خـوارگـى و نـغـمـه سـرايـى بـسـر مـى بـرد. خـنـيـاگـران (6) مـى نواختند، رقاصان پـايـكـوبـى مـى كردند و شاه هم در عيش و نوش ، از خدا بى خبر و از بازيچه چرخ كبود غافل !
چاپلوسى اطرافيان و بله قربان گويان بى شخصيت و چاكران مزدور نيز كه تنها به فكر پر كردن جيب خودند، بر غرور و مستى از مى افزود.
نـوبـتـى بـه سرزمين زنگبار تاخت و دار و ندار مردم آنجا را تاراج كرد، سرداران را به زير تيغ و باج گيران را به زير يوغ خود در آورد.
شـاه پـيـروزى و مغرور با دستى پر از زر و سيم به كشور خود بازگشت و عيش و طرب آغـاز كـرد. چـنـد شـبـى مـجـلس جـشـن و سـرور بر پا نمود، در اين شب نشينى ها نوجوانان زيـبـاروى ساغر به دست به دور شاه مى گشتند و شاه نيز قدم زنان در باغ به گردش مى پرداخت .
يـكى از شب ها شاه بر آن شد كه به باغى كه در خارج شهر داشت برود و در مجلس عيش و عـشرت را در آنجا بپا كند و دمى از غوغاى شهر بياسايد. شاهدان زيباروى و شاعران و خـنـيـاگـران را گـرد آورد و هـمـگـى بـا هـم بـه بـاغ رفـتـنـد و مجلس ‍ عيش خود را از سر گـرفـتـنـد. شـاه در آن شـب چـنـدان بـاده نـوشـيـده كـه بـه كـلى عقل و هوش خود را از دست داد.

وانـگـه از شـور شـراب آن كـيـقـبـاد


مـسـت و لا يعقل در آن محفل فتاد

ديگران هم جمله كردند اين سلوك (7) ـــ آرى الناس على دين الملوك (8)
چون پاسى از شب گذشت شاه مست لا يعقل بر درختى تكيه كرده بود و اطراف مى نگريست ، هـر طـرف گـل و گـيـاه و سـرو و چـمـن مـى ديـد و صـداى سـاز و آواز مـى شـنـيـد. در اين حـال شـوق گـشـت و گـذار بـه او دسـت داد. از جا بر جست و خرامان و دامن كشان به سير و سـيـاحـت در باغ پرداخت و با همين حال بدون توجه از در باغ بيرون رفت . دربان هم كه مست خواب و شراب بود متوجه خروج شاه نشد.
شـاه مـسـت هـمـين طور به راه خود ادامه داد تا به دشتى بى پايان و تاريك رسيد. اتفاقا گـروهى از مردم غيور زنگبار كه همه چيزشان به تاراج رفته بود از سرزمين خود روان شـده جـسـتـجـو كـنـان در پـى يـافـتـن شـاه بـى مـروت بـر آمـده بـودنـد تـا داغ دل خويش بر گيرند و از شاه ظالم انتقام كشند، كه ناگهان با شاه روبرو شدند.
شـاه مـسـت كـه هـوش و حـواس خود را از دست داده بود پنداشت كه آنان از چاكران درگاهند. سفره دل خويش را گشود و گفت : عزم آن دارم كه بار ديگر بر زنگيان يورش برم و پس از قـلع و قـمع آنان به سرزمين ايران و چين بتازم و پس از آن به خاور رفته و هفت اقليم را در بند خويش در آورم .
بـا ايـن سـخـنـان ، زنـگـيـان از حـال وى بـا خـبـر شـدنـد و دانـسـتند كه شكارشان اينك در چنگال آنان گرفتار آمده است .

شد اسير زنگيان آن شاه راد


اى سپهر از وجود بيداد تو داد


گردنش را پالنگ (9) انداختند


دست او بستند و محكم ساختند

خـلاصـه تـا توانستند شاه را شكنجه كردند و سرانجام او را در چاهى افكندند. آنگاه به سـوى كـشور شاه حمله بردند و هر چه در پيش رو ديدند سوزاندن و سران لشگر را به قتل رساندند. تخت شاه سرنگون ، قصرها را ويران ، ايوان ها خراب شد، رعيت و سپاه بر بـاد رفـت و بـاران قـتـل و غـارت بـر سـر مـردم آن ديـار بـاريد و آن سرزمين سبز و خرم چـراگـاه آهـوان و گـوران صـحرا شد و ديگر اثرى از شاه ستمگر و اطرافيان چاپلوسش باقى نماند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-11-2021, 21:16
پيامبر رحمت و كودكان

در خـبـر آمـده است كه روزى پيامبر خدا (صلى الله عليه و اله ) در اتاق خويش نشسته بـود كـه دو گـوشـواره عـرش خـدا يـعـنى امام حسن و امام حسين (عليه السلام ) وارد شدند. كلبه كوچك آن حضرت كه مصداق آيت نور بود با سلام كردند و نشستند. پس از لحظاتى چند قفل دهان بگشود و آنچه در دل داشتند با جد بزرگوار خود در ميان نهادند:
- اى جد بزرگوار، ايام عيد فرا رسيده و لبخند شادى بر لب كودمان عرب نقش بسته ، هر كدام بر شترى سوارند و شتران قطار اند قطار به باغ و بستان مى روند و كودكان به گردش و تفريح مى پردازند. پس چرا ما شتر نداريم ؟
پـيـامـبر فرمود: بيايد بر دوش من سوار شويد تا شما را سوارى دهم ! يكى را بر دوش راست و ديگرى را بر دوش چپ نشاند. حسن و حسين (عليه السلام ) آرام گرفتند و گفتند:
- بابا جان ! شتران اين كودكان در تك و تازند ولى شتر ما از جا حركت نمى كند! پيامبر شروع كرد آهسته راه رفتن .
عـزيـزان پـيـامـبـر گـفـتـنـد: شـتـران اين بچه ها در شور و هيجان اند ولى شتر ما جوش و خـروشـى نـدارد! پـيـامـبر شروع به دويدن كرد. حسنين بهانه ديگر گرفتند: اين شترها لگام دارند و شتر ما ندارد! پيامبر گيسوان بلند و مشكين خود را كه رشك مشك و عنبر بود گشود، قسمتى به دست حسن و قسمت ديگر به دست حسين داد.
بـاز گـفـتـنـد: بـابـا جان ، چرا بانگ اين شتران بلند است و شتر ما خاموش ؟ پيامبر لب گشود و ناله العفو سر داد كه غلغله اى در عالم بالا افكند.
بارى در آن روز حسنين (عليه السلام ) بر دوش جد بزرگوارشان قرار داشتند و كودكان عرب اين منظره را تماشا كردند.
ايـن گـذشـت تا روزى پيامبر صلى الله عليه و اله براى نماز به سوى مسجد مى رفت . در راه كـودكـانـى سـر گرم خاكبازى بودند كه ناگاه ديدگانشان به آن حضرت افتاد. خـاطـره آن روز حـسـنـيـن (عـليـه السـلام ) در نـظرشان مجسم شد. دويدند و به دامن پيامبر آويختند و از سر و دوش آن پيامبر رحمت بالا رفتند و خواهش كردند كه شتر آنان شود!
گفتگوى آنان با پيامبر كمى به طول انـجـاميد. در اين گير و دار، اصحاب در مسجد چشم به راه پيامبر بودند و از دير كردن آن حضرت پريشان شدند. بلال را صدا مه چرا از پيامبر خبرى نيست ؟
بـلال در جـسـتـجـوى آن حـضـرت دوان دوان از مـسـجـد بيرون شد. ناگاه ديد كودكانى چند پـيـامـبـر را حـلقه وار چون نگين انگشتر در ميان گرفته و از سر و دوش حضرت بالا مى روند. بلال با ديدن اين منظره به خشم آمد و...

گـفـت پـيـغـمـبـر كـه خـيـر اسـت اى بـلال


از چـه گـشـتـى تـو چـنـيـن آشـفـتـه حال ؟


كودكند آدابى از ايشان مخوا


نزد دانا نيست بر كودك گناه

پيامبر به بلال فرمود: به خانه ما برو و هر چيز خوردنى ددر آنجا يافتى با خود را از اين كودكان باز خرم .
بـلال بـه خـانـه رفـت و چـنـد عـدد گـردو يـافـت . آنـها را برداشت و با سرعت به سوى كودكان آمد و گفت : آى بچه ها! كدامتان شتر خود را مى فروشيد؟
كودكان با ديدن گردوها دور بلال جـمـع شـدنـد و بـا گـرفتن گردوها دست از پيامبر صلىالله عليه و اله كشيدند، و فخر كائنات به مسجد بازگشت ...

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-11-2021, 21:17
عارف محكوم

در يـكـى از شـهـرهـا مـرد عـارف و زاهـدى زنـدگـى مـى كـرد دل از همه بريده و به خدا پيوسته . او ظرف دلش از عشق حق سرشار بود ديگر در دلش جايى براى زشت و زيباى جهان باقى نمانده بود. شب و روز بدون زحمت و رنج از خزاين غيب الهى بى كم و كاست مى رسيد.
از قضا يك شب از سر امتحان روزى او نرسيد. مرد عارف آن شب روزه خود را با آب افطار كـرد و سـجـده شكر گزارد. فرداى آن روز هم در خزينه الهى به روى او باز نشد و باز هم گرسنه بسر برد.
همسر وى كه زنى تند زبان بود به شوى خود رو كرد و گفت : اى مرد! تا كى مى خواهى مـانـنـد زنان در خانه بنشينى و در پى كسب روزى نروى ! بر خيز و تنبلى را رها كن و ره بازار پيش گير! آدم كه نمى تواند گرسنه بماند، بالاخره بايد با گرده نانى شكم خود را سير كند!
مـرد عارف گفت : درست است كه هر كس بايد در پى كسب و كار برود ولى كار همه يكسان نـيـسـت . در ايـن جـهـان رادمـردانـى زنـدگـى مى كنند كه جانشان به عرش اعلا پيوسته و دل از يـاد آب و نـان تـهـى داشـتـه انـد. آنـان را جـز توكل كارى و جز سوز جان و اشك ديده ، توشه اى نيست !
زن گفت : درست است ، ولى تو راه را گم كرده اى ! همان خدايى كه دستور كسب و كار داده و ايـن دكان و كسب را آراسته است . چرا تو يكسونگر شده و تنها به آياتى كه به سود تو نظر مى كنى !

فـهـو حـسـبـى (10) را شـنـيـدسـتـى از آن


وابتعوامن فضله (11) رب هم بخوان


خواستند از دل توكل اى همام


وز جوارح كسب با سعى تمام


از توكل هيچ كس بابا نشد


تازه ترويج را پويا نشد

مـرد عـارف كـه ايـن جـسـارت زن را ديـد بـه خـشـم آمد و گفت : تو را چه به اين حرفها و اسـتـدلال بـه قـرآن ؟ عـالمـان بـزرگ كـه عـمـرى بـه قـرآن سر و كار دارند در فهم آن فرومانده و راه به حقيقت آن نبرده اند. مگر هر كسى مى تواند از معانى قرآن سر در آورد! درسـت اسـت كـه قـرآن امـر بـه كـسـب و كـار كـرده انـد امـا بـنـدگـان را امـر بـه تـوكـل هـم فـرمـوده انـد! بـنـا بـر ايـن هـر كـس بـايـد مـطـابـق حال و هواى خود از قرآن دستور بگيرد.

كـسـب بـاشـد ز اهـل بـازار و دكـان


آن توكل قسمت آزادگان


عـامـه (12) را خـواهـنـد سـعـى و اجـتـهـاد(13)


خـاصـه گـان را حـكـم آمـد اعتماد

زن گـفـت : گـيـرم كه من از حقيقت قرآن بى خبرم ، اما تو چرا با ابن ادعاهاى دور و دراز از حـكـم قـرآن غـافلى ؟ اگر آنچه تو مى گويى درست است . پس ليس للانسان الا ما سعى (14) چـه مـى شـود؟ مـگـر نـه ايـن اسـت كـه بـنـده اسـت . پـس مـن هـم كـه توكل نموده ام بيكار ننشته ام !
زن گـفت : اگر توكل كار مردان خداست و جد و جهد كار مردم ساده ، پس چرا انبيا و اولياى خـدا هـمـه كـار مى كردند؟ نوح (عليه السلام ) كشتى ساخت ، موسى (عليه السلام ) چوب شـبـانـى بـر گـردن نـهـاد، داوود (عـليه السلام ) به زره سازى سرگرم بود، سليمان (عليه السلام ) هم زنبيل مى بافت ، رسول خدا صلى الله عليه و اله هم شبانى كرد و هم تجارت ، و شير خدا على (عليه السلام ) به دست مبارك خود باغهاى فراوانى احداث كرد و از در آمد آنها هزار بنده آزاد نمود!

جمله اينها كه خاصان حقند


چار سوق دين حق را رونقند


نانشان از دستمزد خويش بود


دستشان از آبله پر ريش بود

امـا تـو در خـانـه نـشـسـتـه اى و دم تـز تـوكـل مـى زنـى ؟! اگـر تـنـبـل و تن پرور نبودى از گاو نر شير مى دوشندى ! ولى افسوس كه كسالت و كاهلى سـبـب شده كه آيه زهد و توكل بخوانى و مردم رنجديده و زحمتكش را تحقير كنى ! داستان آن مرد پرخورى است كه از قرآن تنا آيه كلو وشربوا(15) را در گوش كرده بود ولا تسرفوا(16) را فراموش !
مـرد گـفـت : تـو هـم كـه تـنـها به قاضى رفته اى ! شكى نيست كه انبيا و اوليا كار مى كـردنـد، ولى كار آنها از باب آنها در آمد و به دست آوردن لقمه نانى نبود. پيامبرى كه از يـك اشـاره انـگشت ، قرص ماه را شكافت كى بهر قرص نانى كى شتافت ! و آن رادمرد كـه خـاك را بـه نـظر كيميا مى كرد كجا بهر درهمى به اين در و آن در مى زد؟ كسب و كار انـبـيـا و اوليـا بـراى تعليم خلق بود. درست مانند استادى مه درس را بلند مى خواند تا شاگردان فرا بگيرند، وگرنه استاد كه نيازى به بلند خواندن ندارد! يا مانند مرغى كه پيش جوجه خود نوك بر زمين مى زند تا دانه چينى را به جوجه اش بياموزد.
زن گفت : اى مرد دانشمند! آنچه گفتى به گوش جان شنيدم ولى اين گفته ها هرگز دردى را دوا نمى كند و بهانه اى براى بيكارى و گرسنگى كشيدن به دست تو نمى دهد. بگو بـدانـم تو از گروه انبيا و اوليايى از گروه عوام ؟ از هر گروه كه باشى ناچار بايد در پى كسب و كار بروى !

اهل ارشادى برو ارشاد كن


ور نه ارشاد استرشاد(17) كن


گر تو هم پيغمبرى استاد باش


كسب كن ، گو از ره ارشاد باش ورنه از پيغمبران ارشاد گير ـــ
ــ كسب آب و نان از ايشان ياد گير
سخن كه بدينجا رسيد مرد عارف از پاسخ زن در ماند. از سوى ديگر گرسنگى هم فشار مـى آورد و بـراى او چاره اى جز
بيرون رفتن از خانه نماند. اشكم خالى نجويد جز غذا


نى قدر داند چه باشد نى قضا

پس كمر همت بست و نيمه شب از خانه بيرون رفت . تاريكى شب همه جا را پوشانده بود، چـه كـسـى مـى دانـد ايـن كـه در دل شب از خانه در آمده كيست ؟ اما افسوس كه اين عارف كم مـعـرفـت بـه جـاى آنـكـه نيمه شب برخيزد و در آن ساعتى كه همه گداها را راه مى دهند در خـانـه صاحب كرم را بكوبد، به راه افتاده و دست گدايى دراز كرد و در خانه بنده اى را كوفت !

دوست بستش در، شبى از امتحان


او گشايش جست از بيگانگان


آن كه سر بخشيد و تن بخشيد و جان


داد روزى و فرستاد آب و نان


بايدت يك شب كشيدن ناز او


جان فداى غمزه غماز او(18)

صـاحب خانه يكى دو قرص نان او داد. مرد عارف نانها را گرفت و شاد و چابك به سوى خانه روان شد.
اتـفـاقـا مـدتـى بـود كـه شـبـهـا دزدانـى چـنـد بـه خـانـه هـا مـى زدنـد و امـوال مـردم را بـه سـرقت مى بردند، و اين كار كاسه صبر شاه را لبريز ساخته بود، لذا آن شب شاه با ماموران خود در پى دزدان مى گشتند.
مـامـوران در راه بـه مـرد عارف بر خوردند و او را نشناخته ، دستگير نمودند. وى را كشان كشان به نزد مير شب بردند و گفتند: اين همان دزدى است كه در جستجوى او هستى !
مير شب فورا دستور داد دست مرد عارف را بريدند.
يـكـى از مـامـوران پـس از دقـت در سـيـمـاى آن مـرد وى را شـناخت و فرياد بر آورد: اين مرد گرفتار دزد نيست ، اين فلان عارف مشهور است !
ايـن خـبـر دهـان به دهان گشت . مردم همه فهميدند. در شهر ولوله شد. كم كم خبر به شاه رسـيـد. شـاه بـا پـاى بـرهـنـه بـه نـزد آن مـرد عـارف دويـد، چـون او را بـدان حال مشاهده كرد دستور داد تمام ماموران و مير شب را گردن بزنند.
مرد عارف كه چنين ديد، در حالى كه خون از دستش مى چكيد از جاى جست و گفت : بيهوده خون ايـن بـى گـنـاهـان را مـريز! گناهكار منم ! گناهكار اين دست من است كه به سوى غير يار دراز شد و سزاى كار خود رسيد!
بارى ، آن مرد عارف با دست خود چكان ، شكر گويان و زمزمه كنان به سوى خانه روان شـد و يـكسره خدا را سپاس ‍ مى گزارد كه با اين حادثه او را از خواب غفلت بيدار كرد و بدو فهماند كه نبايد دست نياز جز به درگاه بى نياز دراز كرد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-11-2021, 21:17
عرب شتر سوار

سـالى در ايـام حـج ، كـاروانـى از شـهـر رى بـه زيـارت خانه خدا رفت . در زمانهاى گـذشـتـه بـه خـاطـر نـبـودن وسـايـل نـقـليـه مـوتـورى ، سـفـر حـج مـاهـهـا طـول مـى كـشـد. بـه هـمين دليل مردم رى مدت زمانى بود كه از كاروان خود خبر نداشتند و زمـان ورود آنـان را لحـظـه شمارى مى كردند. گاهى هم از شهر بيرون مى شدند و با هر كـه رنـگ و بـوى سـفـر داشـت ديـدار مـى كـردنـد از حال كاروان خود جويا مى شدند.
اتـفـاقـا روزى عـربـى شـتـر سوار به سوى شهر رى رهسپار بود. همين كه نزديك شهر رسـيـد و چـشـم مـردم دل آشـفـتـه آن ديـار بـه وى افـتـاد سـراسـيـمـه دور او ريـخـتـنـد و حال كاروان را از او جويا شدند.
يـكـى از پـدر مى پرسيد، ديگر از پسر، سومى از شوهر، چهارمى از مادر و برادر و همين طور...
مرد عرب حيران بود و نمى دانست پاسخ كدام را بدهد!
Ooo
زيـرا نـه در زبـان فارسى مى دانست و نه از حال كاروان خبرى داشت ، ناگهان فريادى كشيد:

گـفـت : مـا ادرى و خـلاق الجـمـيـل


مـا تـقـولون اذهـبـوا خـلوا السبيل (19)

تا اين سخن را از مرد عرب شنيدند در ميانشان همهمه افتاد كه او چه كى گويد! يكى گفت : اذهـبـوا از ذهـب اسـت يـعنى زر، اى رفيقان اين مرد مژدگانى مى خواهد، مى گويد: به من زر دهيد تا خبر آن كاروان را به شما بگويم .
ديگرى گفت : اذهبوا از ذهاب است يعنى رفتن منظورش اين است كه برويد و دزدان سر راه را دور كنيد تا كاروانتان صحيح و سالم به شهر برسد.
سـومـى گـفـت : مـراد او ايـن است كه كاروان نزديك است و به همين زودى مى رسد، پس به استقبال آنها بشتابيد.
چهارمى گفت : واى بر ما! اين مرد ماتقولون مى گويد، مات از موت است يعنى كاروان شما همه دستخوش مرگ شده اند. بر خيز و همه لباس عزا در بر كنيد!
خـلاصـه هـر كـدام از سخن او چيزى فهميدند، عده اى به بازار رفتند و هر چه در دسترس داشتند آوردند.
گـروهـى ديـگـر بـر خاستند و اسلحه ها به كمر بستند و بر فيلها سوار شدند و ابزار جنگى فراهم كردند تا به قلع و قمع دزدان بپردازند.
گروه گروه خانه را آزين بستند و طبل و شيپور نواختند كه اكنون كاروان از راه مى رسد.
بـالاخره گروه چهارم جامه عزا به تن كردند، گريبان چاك زدند و شيون و عزا پرداختند كه اى دريغا كاروان از دست رفت و عزيزانمان هلاك شدند!
و در ايـن مـيـان مـرد عرب هاج و واج مانده ، سخت حيران و ماتم زده تماشا مى كرد زيرا هيچ كدام ره به حقيقت نبرده و هر كدام مطابق فهم و دانش خويش از سخن او چيزى فهميده بودند!

الغرض گرديد بر پاهاى و هوى


از حقيقت هيچ يك نابرده بوى


اعـتـمـاد جـمـلگـى بـر فـهـم خـويـش


مـانـده در قـيـد خيال و وهم خويش

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-11-2021, 21:17
مرد مسافر و شترمرغ

تـاجـرى كـالاى بـسـيـار بـر شـتـر بار نموده از بيابان عبور مى نمود. هواى گرم و بـيـابان خشك و تشنگى و سنگينى بار دست به دست هم داده شتر زبان بسته را از پا در آورند و بار آن مرد بر زمين ماند.
مرد تاجر حيران و سر گشته و تك و تنها در بيابان ماند و نمى دانست چگونه اين بار را بـه مـنـزل بـرسـانـد از دور شـتـر مـرغى پيدا شد. مرد شتاب نزد شتر مرغ رفته ، از او خواهش كرد تا بار او را به منزل برساند.
شتر مرغ گفت : اى مرد خام ، تا به حال كى و كجا شنيده يا ديده اى كه شتر مرغ بار بر دارد آن هم بارى چنين سنگين !
مرد گفت : حالا كه زور بار كشيدن ندارى ، پس به ديده رحمت به من بنگر و خواهش ديگر مرا بر آور. بيا به سوى وطن من پر بكش و آشنايان مرا خبر كن و بگو: بار فلانى به گل نشسته ، شتر بياوريد تا او و بارش را از آن بيابان ناپيدا كرانه رهايى دهيد.
شتر مرغ گفت : اى بيخرد، كى شنيده و كجا ديده اى كه شتر مرغ بتواند پرواز كند!
آرى شتر مرغ با اين بهانه ها از زير بار شانه خالى كرد و خود را آسوده ساخت ، درست مـانـنـد مردمان بى تعهدى كه به هر بهانه اى شده از زير بار مسئوليت شانه خالى مى كنند!

اى بسا از اهل دنيا اى قرين


چون شتر مرغند اندر كار دين


گاه در جبرند و گه در اختيار


سود خود بينند در هر كار و بار




لقمان حكيم و ميوه تلخ

لقمان حكيم خواجه اى داشت نيكبخت و نجيب ، و لقمان در هر صبح و شام و حضر و سفر در خـدمـت او بـود. روزى با خواجه خود نشسته بود كه باغبان ظرفى پر از ميوه بر سر سـفـره خـواجـه مهربان چند عدد ميوه به لقمان تعارف كرد و لقمان با منت و نشاط آنها را گـرفـت و مـشـغـول خـوردن شـد. هر يك را كه ميل مى كرد آثار خشنودى و نشاط بيشترى در چـهـره خـود نـشـان مـى داد بـه حـدى كـه خـواجـه را بـه هـوس انـداخت تا چند عدد از آن ميوه تناول كند.
پـس دسـت بر دو يكى را برداشت ، ولى به محض اينكه در دهان گذاشت از تلخى آن چهره وى درهم شد. آن را گذاشت و يكى دگر برداشت ، اما اين هم تلخ ‌تر از اولى بود. چند تا از آنها را به همين گونه امتحان كرد، يكى را از ديگرى تلخ ‌تر ديد!
در شـگـفـت آمـد و گـفـت : لقـمـان ! تـو چـگـونـه ايـن مـيـوه هـا را مـانـنـد قـنـد و عسل خوردى و خم به ابرو نياوردى !
لقـمـان گـفت : من سالهاست كه با يك بار ميوه تلخ خوردن روى درهم كشم و خاطر شما را بيازارم .

گفت لقمان : سالهاى بس دراز


من شكرها خوردم از دستت به ناز


گر يكى تلخى از آن دستان چشم


كى روا باشد كه رو درهم كشم


كـام مـن شـيـريـن از آن كـف سـالهـاسـت


لحـظـه اى هـم تـلخ اگـر بـاشد رواست




عاشق چند دله

تـاريـخ عـاشـقـان بـسيارى سراغ دارد كه هر كدام سر نوشتى عبرت آموز داشته اند. البته عشق عاشقان به تناسب حال و هواى آنها متفاوت است .
بـرخـى سـرگـرم عـشـق حقيقى اند و در ژرفاى دل و انديشه خويش جز با معشوق به سر نمى برند. گروهى ديگر عاشقانى هستند كه يا معشوق آنها مجازى است يا عشقشان مجازى است و در پى آب و رنگند.
عـشـق ايـن گـونـه افـراد عـاقـبـتـى خـوشـى نـدارد و طـور مـعـمـول سـرنـوشـت ناپسندى در انتظار آنهاست . زيرا بازارى و هر جايى اند، گوشهاى بـاز و چـشـمـان هـوسـباز دارند و سراى دل را نشيمن هر بى سرو پايى مى كنند. اينها نه وفـا دارنـد نـه صـفا، به محض آنكه معشوقى تازه رو كند چشم از عزيز گذشته خود مى پوشند.
روزى يـكى از اين قبيل عاشقان روى بامى با معشوق خود نشسته بود و هر دو گرم سخن و دلدادگى بودند، كه ناگاه معشوق گفت : به به ! ببين چه نازنينى ! دست قدرت خدا چه زيـبا آفريده ! اگر او خوبروست پس من چه هستم ؟! شروع كرد چند جمله اى از اين سخنان با آب و تاب گفتن .
دل عاشق نا خالص ، نديده در هواى او شد. روى برگرداند تا نظرى به خوبروى تازه وارد كند كه معشوق بر پشت او كوفت و او را از بام به زير انداخت و گفت :
اگر تو عاشق منى و دل به من داده اى ديگر منظر چه هستى ، و طالب ديدار كه ؟!

گر تو بر من عاشقى اى بى وفا


من برابر بودمت نى از قفا


گر نه بازارى و هر جا نيستى


از قفا در جستجوى كيستى


چـون هـوسـنـاكـى اسـت چـشـمـت كـور بـه


از جمال نارنينان دور به


يـار بـس نـازك مـزاج اسـت و غـيـور


غـيـر او محفل خود ساز دور


مرد غافل

مردى يكه و تنها در بيابانى مى رفت . ناگاه از دور شيرى را ديد كه به او حمله ور شـد. بـا ديـدن شـيـر مـست هم به دنبالش ، كه ناگآه به چاهى رسيد كه ريسمانى در آن آويخته بود.
بـهـتـر ديد خود را در چاه افكند و با گرفتن ريسمان خود را به ته چاه رساند و از دست شير رهايى يابد.
همين كه ريسمان را گرفت و به در ته چاه سرازير شد، چشمش به اژدهايى افتاد كه در تـه چـاه آرمـيـده و دهان گشوده تا هر چه به ته چاه رسد در كام خود فرو بلعد. به بالا نگريست ديد شير مست بر لب چاه ايستاده است .
بـيـچـاره و حـيـران مـاند، نه راه پس داشت و نه راه پيش ! در ابن ميان صداى خش خشى به گوشش رسيد. به بالا نگريست ديد دو موش سياه و سپيد سر گرم جويدن ريسمان پاره شود و او به قعر چاه در افتد و در كام اژدها فرو رود.
در ايـن گـيـر و دار بـود كـه دسـتـه اى زنـبـور عـسـل در كـمـرگـاه چـاه مـقـدارى عسل ريخته و در اطراف آن گرد آمده اند.
عـسـل چـنـدانـى نـبـود و هـمـان مـقـدار هـم آلوده بـه خـاك بـود! ولى ايـن مـرد غـافـل بـا ايـن خـطـر بـزرگـى كـه در پـيـش داشـت تـا چـشـمـش بـه عسل افتاد گويى همه چيز را فراموش كرد!

شد به آن خاك و عسل آلوده شاد


اژدها و موش و شيرش شد ز ياد


آن رسـن بـگـرفته با يك دست خويش


رست ديگر سوى شهد(20) آورد پيش

بـارى بـا يـك دسـت خـود را بـه طـنـاب آويـخـتـه و بـا رسـت ديـگـر سـرگـرم خـوردن عـسـل شـد. ولى هـر بـار كـه دسـت مـى بـرد انـگـشـتـى عسل بر دارد نيشى چند از آن زنبوران دستش را مى گزيد.
ايـن شـرح حال كسى است كه مرگ چون شير كست در پى اوست و موشهاى روز و شب رشته عـمـر او مـى بـرنـد. و اژدهـاى قـبـر دهـان گـشوده تا او را ببلعد، و او بجاى آنكه چاره اى انـديـشـد و از حـوادث بـيـمـنـاك پـس از مـرگ راه خـلاصـى جـويـد، سـر گـرم مال دنيا كه مانند عسل خاك آلود است شده و هرگز در انديشه عاقبت خويش نيست .



ملا احمد نراقى و يار پر توقع

مـلا احـمـد سـرايـنـده داسـتـانـهـاى حـاضـر يـارى ديـريـنـه داشـت ، آشـنـا و يـكـدل . به همين سبب مهر او بر دلش نشسته و شب و روز به غمخوارى او برخاسته و تا آنـجـا كـه در تـوان داشـت . در راه او جـانـفـشـانـى مـى كـرد و در راه آسـايـش او از تحمل هيچ زحمتى دريغ نداشت .
روزى شـنـيـد كـه آن مـرد دسـت از وفـا كـشـيـده و رشـتـه مهر و محبت گسيخته و به دشمنى پرداخته و به دشمنى پرداخته ، تا آنجا كه تشنه خون او گشته است .

روزى به وى گفت : آخر اى يار مهربان ، چه شده كه اين گونه كمر دشمنى با من بسته اى و به خون من تشنه اى ؟
يـار پـر تـوقـع گـفت : چندى پيش فلان كس از نزديكان من بيمار شد و تو به عيادت او نيامدى و با اين كار به ما جسارت كردى !
ملا احمد خنديد و گفت : مرد حسابى ! چيزى كه عوض دارد گله ندارد! اگر من كوتاهى كردم و بـه عيارت بيمار تو نيامدم كيفرش اين است كه تو هم در مرگ و ميرى كه براى ما پيدا مـى شـود در مـجـالس مـا شـركـت نـجـويـى ، نـه آنـكـه بـه قتل من كمر بندى !

نامدم در رنج خويشى از شما


مى تو بايد نايى اندر مرگ ما


نى كمر بر قتل ما بندى چنين


آفرين اى آفرين اى آفرين !


آفرين بر ما كه از اين دوستان


مى نگيريم اعتبار(21) و امتحان




مجنون و رگزن

عشق مجنون به ليلى زبانزد خاص و عام است . سراسر وجود مجنون را عشق ليلى پر كرده بود. گويى كه ليلى در جاى جاى وجود مجنون خانه داشت .
روزى مجنون با اين عشق دچار تب سختى شد. در زمانهاى گذشته براى معالجه تب ، كمى خون مى گرفتند كه آن را اصطلاحا فصد يعنى رگ زدن مى گفتند. مجنون سراغ رگزن رفت از او خواست تا كمى خون از او بگيرد.
طـبيب كنار مجنون نشست و بازوى او را بست و نيشتر را در دست گرفت كه در رگ وى فرو برد، مجنون گفت : بر كدام رگ نيشتر مى زنى ؟
طبيب رگى را نشان او داد.
مـجـنـون گـفـت : نه ، اين را نزن كه ليلى در آنجاى دارد و دلم راضى نمى شود تيغ بر ليلى من رسد!

گـفـت ايـن رگ ، گفت از ليلى پر است


اين رگم پر گوهر است و پر در است


تيغ بر ليلى كجا باشد روا


جان مجنون بادليلى را فدا

طـبـيـب گـفـت : پس رگ ديگرى را براى نيشتر زدن پيدا مى كنم تا جانت از رنج تب برهد. ديگرى پيدا كرد. باز مجنون گفت : نه ، آن هم جاى ليلى است .
ايـن عمل چند بار تكرار شد، در آخر مجنون گفت : در وجود من رگى درهمى به آن طبيب داد و او را روانه ساخت و با سوز تب بساخت تا مبادا ليلى را بيازارد.

دارد اندر هر رگم ليلى مقام


هر بن مويم بود او را كنام (22)


از تن من رگ چو بگشايى به تيغ


تيغ تو بر ليلى آيد اى دريغ


گو تن من خسته و رنجور باد


چشم بد از روى ليلى دور باد




پلنگ و دهقان

روزى پـلنـگـى قـوى پـنجه ، سيل آسا از كوهسار به زير آمد كه ناگهان چشمش به گـربه اى افتاد زار و نحيف ، لاغر و بيتاب كه با سر و صورت زخمى لنگ لنگان پيش مى آمد.
پلنگ زورمند با ديدن او به خشم آمد و گفت : اين چه وضعى است كه در تو مى بينم ! تو از خانواده ما هستى ، چه كسى تو را به اين حال و روز افكنده است ؟ به من بگو تا دمار از روزگارش بر آرم .

هين بگو كو پنجه شيراوژنت


وان و بازى نخجيرافكنت ؟


هـيـن بـگـو اى گـربـه كـو كـوپـال تـو


كـو تـنـومـنـدى تـو، كـو يال تو؟

گـربـه نـاتوان فغان آغاز كرد و گفت : اى امير، در اين دشت موجودى زندگى مى كند كه به آن آدميزاده گويند .داراى قدرت زيادى است . گربه كه هيچ ، اگر پلنگ هم به چنگش افـتـد در بـرابـر او از يك موش كمتر باشد! من گرفتار يكى از آنان شدم و به اين روز سياه افتادم .
پـلنـگ بـا شـنـيـدن اين سخنان ، چون شير زخم خورده به خشم آمد و گفت : بگو ببينم اين آدميزاد كه مى گويى كجاست تا پوست بر تنش بدرم و انتقام تو را از او بگيرم !
گربه گفت : با من بيا تا او را به تو نشان دهم .
هـر دو راه افـتـادنـد، گـربـه از پـيـش و پـلنگ از پس ، راه بيابان پيش گرفتند تا به كشتزار رسيدند و از دور مردى نمايان شد.

گربه را چون ديده بر مرد اوفتاد


گفت اينك آدم و، خش ك

ايستاد
گـربـه بـا نـشـان دادن آن مـرد در جـاى خود ايستاد و جرات پيش رفتن نداشت . پلنگ كينه توز به سوى مرد دهقان رفت و با غرشى بلند گفت : تويى كه اين بلا را به سر اين بيچاره آورده اى ؟!
دهـقـان گـفت : بله ، من با از او چنين كرده ام و با تو هم خواهم كرد، تو كه هيچ بلكه شير نـر كه سلطان شماست در دست من زبون است ! پلنگ با شنيدن اين سخن رنگ چهره اش بر افـروخـت و گـفـت : ايـن قـدر لاف مـزن اگـر مردى با من پنجه افكن تا زور بازوى تو را ببينم !

مرد آن باشد كه بى گفتار خويش


وانمايد بر جهان كار خويش


آن كه گفتار بى كردار داشت


راست گويم ، مرد از آن كس عار داشت

مـرد دهـقـان بـا شنيدن اين سخنان ، به فكر يافتن چاره اى افتاد. پس رو كرد به پلنگ و گفت : اى پلنگ شير گير، آيا تا به حال ديده اى كسى بدون سلاح جنگى به ميدان رود! اين انصاف نيست كه تو مسلح باشى و من دست خالى !
پلنگ مغرور گفت : سلاحت كجاست ؟ برو بياور:
دهقان خنده اى كرد و گفت : هان ، حالا كه در خود توان جنگ با مرا نمى بينى ، مى خواهى با رفتن من در پى اسلحه ، از ميدان بگريزى و جان سالم به در برى ؟!
پـلنگ گفت : اى بى انصاف ، من و فرار؟! هر پيمانى بخواهى با تو مى بندم كه فرار نكنم .
دهـقان گفت : مرا به وفاى تو اطمينان نيست . تنها يك راه وجود دارد و آن اينكه : تو را با طناب به درخت ببندم و براى آوردن اسلحه به خانه روم .
پلنگ بلافاصله خود را به درختى چسباند و گفت : بيا دست و پايم را ببند!
مرد دهقان كه حيله اش كار ساز شده بود، شادمان بر جست و پلنگ را به درختى بست و با دسته بيل به جانش ‍ افتاد.

بـر سـر و پـهـلو و دوش و پـشـت و روى


كـوفـت چـنـدان كـز دو تـن خـون رفت جوى


مـرد را هـرگـه بـه بـالا بـيـل رفـت


نـعـره آن جـانـور صـد ميل (23) رفت

ooo
مـرد دهـقـان آنـقدر با بيل بر پلنگ نواخت كه رمقى در او نماند و سر و پنجه و استخوانش خرد شد.
پـلنـگ آهـسـتـه رو بـه گربه كرد و گفت : راه نجات از دست حيله گر بى انصاف چيست ؟ گـربـه گـفـت : اگـر در بـرابـر ايـن مـرد از موش هم كمتر شوى هرگز دست از تو باز نخواهد داشت !...
آرى اين است صفت مردم دنيا دوست و بى وفا و حيله گر!

اى برادر اهل دنيا سربسر


آدميزادند و از آدم بتر


تا توانى مى گريز از دامشان


بلكه از جايى كه باشد نامشان


آدميزادند اما ديو سار


الفرار از آدميزاد الفرار


مجنون و سگ ليلى

خاصيت عشق اينست كه به هر چيزى كه به نوعى با معشوق بستگى دارد عشق مى ورزد و با ديدن آن خاطره معشوق برايش زنده مى شود.
روزى رهگذرى مجنون را ديد كه گرد سگى مى گردد و خاك پاى آن را به سر و صورت مـى كـشـد! او كـه از حال مجنون بى خبر بود و گرمى او را در نمى يافت به او گفت : اى مجنون ، اين ديگر چه شاخه اى از جنون است ؟! ما شنيده ام كه الجنون فنون (24) ولى اين شكل آن را ديگر نديده بوديم !
مـجنون گفت : اين كار را از سر ديوانگى نمى كنم . اين سگ كوى ليلى است . و از آن رنگ و بـوى ليـلى مـى شـنـوم و از هـمين رو خاك پايش را به چشم مى كشم . من گرچه به به صورت ظاهر به اين سگ عشق مى ورزم اما در حقيقت دلم با ليلى است و خاطره او را از نظر مى گذرانم .

گفت : اى مجنون چه شد اين جنون


اين چه فن است از جنون ذوفنون


گـفـت مـجـنـون : از جـنـونـم نـيـسـت ايـن


ايـن سـگ سـر منزل ليلى است اين


چـونـكـه ايـن سـگ انـدر آن كو آشناست


خاك كويش توتياى (25) چشم ماست


مير فندرسكى در بتخانه هند

حـكـيـم ابوالقاسم مير فندرسكى حسنى موسوى يكى از بزرگان و حكيمان و عارفان روزگـار شـاه عـبـاس صـفـوى و شـاه صـفى بود. او با آنكه عالمى مشهور بود اما بيشتر اوقـات خـود را بـا فـقـرا و اهـل حـال مـى گـذرانـيـد و از مـعـاشـرت بـا اهـل جاه و جلال گريزان بود. لباس پشمينه به تن مى كرد و بيشتر به اصطلاح باطن مـى پـرداخـت . وى در سـال 1050 در تـخت فولاد اصفهان در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. به او كراماتى نسبت داده اند، از جمله آنكه :
وى سفرى به هندوستان كرد، مدتى در آنجا ماند و از شهرهاى مهم آنجا ديدن نمود. روزى بـه شهرى در آمد خرم و آباد كه خاطره بهشت فردوس را يادها زنده مى كرد ولى افسوس كـه شـهـرنـشـيـنـان همه مشرك و بت پرست بودند. بتخانه اى در آن شهر بود كه بتهاى فروانى در آنجا قرار داشت و مردم آن آشكارا در آن بتكده به عبادت مى پرداختند.
مـرحوم مير در آن شهر كم كم با مردم آشنا شد و با راجا و راى (26) و بر همن (27) از در دوسـتـى وارد شـد و پـس از جلب نظر آنان ، روزى براى تماشاى بتخانه به آنجا رفت . قبه اى ديد بر افراشته و پهناور و ساخته از سنگهاى سخت و قيمتى كه با انبوه جـواهـرات گـرانبها آراسته بود. اين ساختمان با آنكه سالها زيادى از تاريخ بنايش مى گذشت اما هنوز محكم و پا بر جا باقى مانده بود. بزرگان شهر در آمد و شد مى كردند، هر كدام كمر به خدمتى بسته ، و گروهى ديگر سر عجز و نياز در برابر بتها خم نموده ، به راز و نماز مشغول بودند.
مير بزرگ وارد شد و با وقار هر چه تمام تر در گوشه اى نشست ، گويى كه پشت كفر از وزن و وقار او سنگينى مى كرد. بت پرستان پروانه وار دور او آمدند و از هر درى لب بـه سـخـن گـشـودنـد، تـا آنكه دامن سخن به اديان و آيين هاى گوناگون كشيده شد و هر گروه دليلى براى اثبات دين خود بر زبان آورد.
مـيـر فـنـدرسكى هم به سخن آمد و در فرسايش عظمت بتها سخنها گفت به حدى كه سر و صداى بت پرستان بلند شد و فرياد اعتراض از گوشه و كنار بتكده بر خاست .
يـكـى از هـمنان گفت : در گذشته و حال ، نزد دانشمندان و خردمندان چنين بوده و هست كه هر كس بايد بر گفته خود دليل بپردازد، زيرا هر واقعيتى خود را نشان خواهد داد و هر ناحقى خودبخود رو به زوال خواهد رفت .
سـپـس ادامـه داد: بـيـش از دو هـزار سال است كه اين بتكده بنا شده ، و گذشت روزگار هيچ گونه رخنه اى در آن پديد نياورده است . در حالى كه مساجد مسلمانان را مى بينيم كه پس از پـنـجاه - شصت سال رو به ويرانى مى رود و آثار شكست و خرابى در آنها پديدار مى گـردد. اگـر ديـن اسـلام حـق بـود هـرگز اين رخنه و سستى در مساجد آن پديد نمى شد و گردش روزگار آن را به سوى زوال و نابودى نمى كشانيد!
مـيـر فـنـدرسـكـى پـاسـخ داد: اتـفـاقـا ايـن دليـل شـمـا مـعـكـوس دارد و دليل حقانيت اسلام ماست . زيرا نام خدايى كه اگر بر كوه خوانند فرو پاشد و اگر بر زمـيـن خـوانـند شكاف بر دارد، نامى كه آسمان را بر زمين دوزد و مهر و ماه را در هم شكند و پـشـت افـلاك را خـم كـنـد، شـكفتى ندارد كه مساجد كه اين نام شبانه روز در آنها برده مى شـود فـرسـوده گـردنـد و رو به زوال نهند. بلكه شگفت . آن است كه مشتى خاك و سنگ و گل بتوان در برابر عظمت نام خدا تاب بياورد و از هم نپاشد!

كى تواند سنگ و گل آن را كشيد


مسجد و محراب ما زين رو خميد


كى شود بر پشه اى پيلى سوار


كى توان كردن به مورى كوه بار


ايـن شـكـسـت مـسـجـد و مـحـرابـهـا


بـاشـد از نـام جلال كبريا

آرى ، هـمـيـن نـام اسـت كـه نـورش بـر كـوه طـور تـابـيـده و كـوه ريـز ريـز شـد، و رود نـيـل بـا شـنيدن آن سينه دريد و آبش از هم شكافت و آتش سوزان نمرود بدين نام ابراهيم خـليـل سـرد و سـلامـت شـد، با اين نام بود كه احمد مختار (عليه السلام )سينه آسمانها را شكافت و تا عرش برين الهى برفت ، و ماه را دو نيم كرد!
ايـنـك اى بـر هـمـن ، تـو بـگـو، ايـن بـتـكـده شـمـا آيـا تـا بـه حـال هـيـچ نام حضرت حق در آن برده شده ؟ يا عابدى سجاده نمازى در آن گسترده ؟ آيا در ايـن بـتـكـده جـبـيـنـى (28) بـر خـاك سـايـيـده ؟ آيـا نـاله اى از دل كسى در اينجا بر خاسته است ؟

آنچه گويند اندر اين بتخانه ها


نى ورا قدرى نه وزنى نى بها


لفـظ بـى مـعـنـا و مـشـك بـى شـراب


دود بـى آتـش ، سوال بى جواب


هيچ باشد هيچ و هرگز هيچ هيچ


هيچ چيزى نفكند در تاب و پيچ

اگر يكى از آنچه گفتم در اين بتكده رخ مى داد و باز ستونهاى آن بر جاى مى ماند آنگاه حق با شما بود و سخن شما درباره مساجد ما حق مى نمود.
بـر هـمـن گـفت : خوب اين تو و لبهاى تكبير گوى تو و اين بتكده ما! ديگر لازم نيست از شـهرهاى دور دست مسلمانى صاحب نفس در اينجا براى آزمايش حاضر كنيم . اينك بر خيز و لب بـه سـخـن بـگـشـا و آواى تكبير بردار و صداى خود را تا آخرين فلك بركش و اشك خونبار از ديده ها روان ساز تا ببينيم چه مى شود؟!
سـايـر بـت پرستان نيز اين سخن را تاييد كردند و همگى از امير بزرگ چنين درخواستى نمودند.

بت پرستان جمله از جا خاستند


اين سخن را شاخ و برگ آراستند


تا دل مير بزرگ آمد به جوش


غيرت اسلامش آمد در خروش


پس ز راه اين پاك و اعتقاد


كرد تو بر غيرت حق اعتماد


تا رسيد الهامش از يزدان پاك


لا تحف من سحرهم و الق عصاك (29)

مـيـر بـزرگ گـفت : مانعى ندارد، فردا وعده من و شما! سپس به خانه رفت و سحرگاه با خـداى خـويـش در راز و نـياز شد و گفت : خداوندا، من خودم را خوب مى شناسم ، و از عجز و ناتوانى خويش آگاهم . خداوندا! من هنوز گرفتار بت نفس ‍ خويشم ، و اگر هنر بت شكنى داشـتم نخست بت نفس خويش را مى شكستم . خدايا! تو مى دانى كه آنچه به بر همن گفتم حـرف خـودم نـبـود، ايـن اظـهار آثار توحيد و يكتا پرستى تو بود. پس تويى كه بايد فردا بتها را در هم شكنى و عظمت نام حق و راز توحيد را بر ملا سازى .
فردا صبح كه خورشيد از مشرق دميد، اهل آن شهر از سياه و سپيد، مرد و زن ، عالم و عامى و سـلطـان و وزيـر، هـمـه و هـمـه بـا عـلم و كـتـل و سـاز و طـبـل به سوى بتخانه بزرگ حركت مردند، به بتخانه در آمدند و آنجا را با مشك و عنبر معطر نمودند و در برابر بت بزرگ به خاك افتادند.
در اين حال بودند كه ناگاه مير بزرگ با لبانى مترنم به ذكر حق و ديده اى اشك بار از در درآمـد، وضـويـى بـسـاخـت و بر بام بتكده رفت و صدا به اذان گفتن بلند كرد. با بـلند شدن صداى الله اكبر در و ديوار به لرزه افتاد و مردم بى اختيار صدا به تكبير بر داشتند.
اذان تـمام شد و مير بزرگ از بام فرود آمد و در بتكده رو به كعبه و پشت به بن ايستاد و دسـت هـا بـه نشانه تكبير برداشت و با صدايى رسا تكبيره الاحرام گفت و بلافاصله از محراب بيرون جست .
بـا ايـن نـداى تـكـبـير در و ديوار بتكده لرزيد، سقفها ترك خورد، ستونها شكست و بناى بتكده فرو ريخت .
بت پرستان با مشاهده اين منظره ، انگشت تحير به دندان گزيدند و آه و فغان برداشتند كه دريغا! ما عمرى در گمراهى بسر مى بريم و سرمايه عمر عزيز خود را از دست داديم ! اينك به توحيد حق گرويديم و صمد(30) را به جاى صنم (31) نشانديم .

پس همه توحيد گويان فوج فوج


رو به سوى مير كردند همچو موج


كاى امير پاك دين و پاك راى


ما برى از بت شديم و بت ستاى


ما گواهانيم بر توحيد حق


توبه توبه ، اى امير از ماسبق (32)

سپس همگى بر بتخانه يورش بردند، بتها را شكستند و ويرانكده آن را به مسجد بزرگ تبديل نمودند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
11-11-2021, 18:36
لقمان حكيم و ميوه تلخ

لقمان حكيم خواجه اى داشت نيكبخت و نجيب ، و لقمان در هر صبح و شام و حضر و سفر در خـدمـت او بـود. روزى با خواجه خود نشسته بود كه باغبان ظرفى پر از ميوه بر سر سـفـره خـواجـه مهربان چند عدد ميوه به لقمان تعارف كرد و لقمان با منت و نشاط آنها را گـرفـت و مـشـغـول خـوردن شـد. هر يك را كه ميل مى كرد آثار خشنودى و نشاط بيشترى در چـهـره خـود نـشـان مـى داد بـه حـدى كـه خـواجـه را بـه هـوس انـداخت تا چند عدد از آن ميوه تناول كند.
پـس دسـت بر دو يكى را برداشت ، ولى به محض اينكه در دهان گذاشت از تلخى آن چهره وى درهم شد. آن را گذاشت و يكى دگر برداشت ، اما اين هم تلخ ‌تر از اولى بود. چند تا از آنها را به همين گونه امتحان كرد، يكى را از ديگرى تلخ ‌تر ديد!
در شـگـفـت آمـد و گـفـت : لقـمـان ! تـو چـگـونـه ايـن مـيـوه هـا را مـانـنـد قـنـد و عسل خوردى و خم به ابرو نياوردى !
لقـمـان گـفت : من سالهاست كه با يك بار ميوه تلخ خوردن روى درهم كشم و خاطر شما را بيازارم .

گفت لقمان : سالهاى بس دراز


من شكرها خوردم از دستت به ناز


گر يكى تلخى از آن دستان چشم


كى روا باشد كه رو درهم كشم


كـام مـن شـيـريـن از آن كـف سـالهـاسـت


لحـظـه اى هـم تـلخ اگـر بـاشد رواست

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
11-11-2021, 18:36
عاشق چند دله

تـاريـخ عـاشـقـان بـسيارى سراغ دارد كه هر كدام سر نوشتى عبرت آموز داشته اند. البته عشق عاشقان به تناسب حال و هواى آنها متفاوت است .
بـرخـى سـرگـرم عـشـق حقيقى اند و در ژرفاى دل و انديشه خويش جز با معشوق به سر نمى برند. گروهى ديگر عاشقانى هستند كه يا معشوق آنها مجازى است يا عشقشان مجازى است و در پى آب و رنگند.
عـشـق ايـن گـونـه افـراد عـاقـبـتـى خـوشـى نـدارد و طـور مـعـمـول سـرنـوشـت ناپسندى در انتظار آنهاست . زيرا بازارى و هر جايى اند، گوشهاى بـاز و چـشـمـان هـوسـباز دارند و سراى دل را نشيمن هر بى سرو پايى مى كنند. اينها نه وفـا دارنـد نـه صـفا، به محض آنكه معشوقى تازه رو كند چشم از عزيز گذشته خود مى پوشند.
روزى يـكى از اين قبيل عاشقان روى بامى با معشوق خود نشسته بود و هر دو گرم سخن و دلدادگى بودند، كه ناگاه معشوق گفت : به به ! ببين چه نازنينى ! دست قدرت خدا چه زيـبا آفريده ! اگر او خوبروست پس من چه هستم ؟! شروع كرد چند جمله اى از اين سخنان با آب و تاب گفتن .
دل عاشق نا خالص ، نديده در هواى او شد. روى برگرداند تا نظرى به خوبروى تازه وارد كند كه معشوق بر پشت او كوفت و او را از بام به زير انداخت و گفت :
اگر تو عاشق منى و دل به من داده اى ديگر منظر چه هستى ، و طالب ديدار كه ؟!

گر تو بر من عاشقى اى بى وفا


من برابر بودمت نى از قفا


گر نه بازارى و هر جا نيستى


از قفا در جستجوى كيستى


چـون هـوسـنـاكـى اسـت چـشـمـت كـور بـه


از جمال نارنينان دور به


يـار بـس نـازك مـزاج اسـت و غـيـور


غـيـر او محفل خود ساز دور


مرد غافل

مردى يكه و تنها در بيابانى مى رفت . ناگاه از دور شيرى را ديد كه به او حمله ور شـد. بـا ديـدن شـيـر مـست هم به دنبالش ، كه ناگآه به چاهى رسيد كه ريسمانى در آن آويخته بود.
بـهـتـر ديد خود را در چاه افكند و با گرفتن ريسمان خود را به ته چاه رساند و از دست شير رهايى يابد.
همين كه ريسمان را گرفت و به در ته چاه سرازير شد، چشمش به اژدهايى افتاد كه در تـه چـاه آرمـيـده و دهان گشوده تا هر چه به ته چاه رسد در كام خود فرو بلعد. به بالا نگريست ديد شير مست بر لب چاه ايستاده است .
بـيـچـاره و حـيـران مـاند، نه راه پس داشت و نه راه پيش ! در ابن ميان صداى خش خشى به گوشش رسيد. به بالا نگريست ديد دو موش سياه و سپيد سر گرم جويدن ريسمان پاره شود و او به قعر چاه در افتد و در كام اژدها فرو رود.
در ايـن گـيـر و دار بـود كـه دسـتـه اى زنـبـور عـسـل در كـمـرگـاه چـاه مـقـدارى عسل ريخته و در اطراف آن گرد آمده اند.
عـسـل چـنـدانـى نـبـود و هـمـان مـقـدار هـم آلوده بـه خـاك بـود! ولى ايـن مـرد غـافـل بـا ايـن خـطـر بـزرگـى كـه در پـيـش داشـت تـا چـشـمـش بـه عسل افتاد گويى همه چيز را فراموش كرد!

شد به آن خاك و عسل آلوده شاد


اژدها و موش و شيرش شد ز ياد


آن رسـن بـگـرفته با يك دست خويش


رست ديگر سوى شهد(20) آورد پيش

بـارى بـا يـك دسـت خـود را بـه طـنـاب آويـخـتـه و بـا رسـت ديـگـر سـرگـرم خـوردن عـسـل شـد. ولى هـر بـار كـه دسـت مـى بـرد انـگـشـتـى عسل بر دارد نيشى چند از آن زنبوران دستش را مى گزيد.
ايـن شـرح حال كسى است كه مرگ چون شير كست در پى اوست و موشهاى روز و شب رشته عـمـر او مـى بـرنـد. و اژدهـاى قـبـر دهـان گـشوده تا او را ببلعد، و او بجاى آنكه چاره اى انـديـشـد و از حـوادث بـيـمـنـاك پـس از مـرگ راه خـلاصـى جـويـد، سـر گـرم مال دنيا كه مانند عسل خاك آلود است شده و هرگز در انديشه عاقبت خويش نيست .



ملا احمد نراقى و يار پر توقع

مـلا احـمـد سـرايـنـده داسـتـانـهـاى حـاضـر يـارى ديـريـنـه داشـت ، آشـنـا و يـكـدل . به همين سبب مهر او بر دلش نشسته و شب و روز به غمخوارى او برخاسته و تا آنـجـا كـه در تـوان داشـت . در راه او جـانـفـشـانـى مـى كـرد و در راه آسـايـش او از تحمل هيچ زحمتى دريغ نداشت .
روزى شـنـيـد كـه آن مـرد دسـت از وفـا كـشـيـده و رشـتـه مهر و محبت گسيخته و به دشمنى پرداخته و به دشمنى پرداخته ، تا آنجا كه تشنه خون او گشته است .

روزى به وى گفت : آخر اى يار مهربان ، چه شده كه اين گونه كمر دشمنى با من بسته اى و به خون من تشنه اى ؟
يـار پـر تـوقـع گـفت : چندى پيش فلان كس از نزديكان من بيمار شد و تو به عيادت او نيامدى و با اين كار به ما جسارت كردى !
ملا احمد خنديد و گفت : مرد حسابى ! چيزى كه عوض دارد گله ندارد! اگر من كوتاهى كردم و بـه عيارت بيمار تو نيامدم كيفرش اين است كه تو هم در مرگ و ميرى كه براى ما پيدا مـى شـود در مـجـالس مـا شـركـت نـجـويـى ، نـه آنـكـه بـه قتل من كمر بندى !

نامدم در رنج خويشى از شما


مى تو بايد نايى اندر مرگ ما


نى كمر بر قتل ما بندى چنين


آفرين اى آفرين اى آفرين !


آفرين بر ما كه از اين دوستان


مى نگيريم اعتبار(21) و امتحان




مجنون و رگزن

عشق مجنون به ليلى زبانزد خاص و عام است . سراسر وجود مجنون را عشق ليلى پر كرده بود. گويى كه ليلى در جاى جاى وجود مجنون خانه داشت .
روزى مجنون با اين عشق دچار تب سختى شد. در زمانهاى گذشته براى معالجه تب ، كمى خون مى گرفتند كه آن را اصطلاحا فصد يعنى رگ زدن مى گفتند. مجنون سراغ رگزن رفت از او خواست تا كمى خون از او بگيرد.
طـبيب كنار مجنون نشست و بازوى او را بست و نيشتر را در دست گرفت كه در رگ وى فرو برد، مجنون گفت : بر كدام رگ نيشتر مى زنى ؟
طبيب رگى را نشان او داد.
مـجـنـون گـفـت : نه ، اين را نزن كه ليلى در آنجاى دارد و دلم راضى نمى شود تيغ بر ليلى من رسد!

گـفـت ايـن رگ ، گفت از ليلى پر است


اين رگم پر گوهر است و پر در است


تيغ بر ليلى كجا باشد روا


جان مجنون بادليلى را فدا

طـبـيـب گـفـت : پس رگ ديگرى را براى نيشتر زدن پيدا مى كنم تا جانت از رنج تب برهد. ديگرى پيدا كرد. باز مجنون گفت : نه ، آن هم جاى ليلى است .
ايـن عمل چند بار تكرار شد، در آخر مجنون گفت : در وجود من رگى درهمى به آن طبيب داد و او را روانه ساخت و با سوز تب بساخت تا مبادا ليلى را بيازارد.

دارد اندر هر رگم ليلى مقام


هر بن مويم بود او را كنام (22)


از تن من رگ چو بگشايى به تيغ


تيغ تو بر ليلى آيد اى دريغ


گو تن من خسته و رنجور باد


چشم بد از روى ليلى دور باد




پلنگ و دهقان

روزى پـلنـگـى قـوى پـنجه ، سيل آسا از كوهسار به زير آمد كه ناگهان چشمش به گـربه اى افتاد زار و نحيف ، لاغر و بيتاب كه با سر و صورت زخمى لنگ لنگان پيش مى آمد.
پلنگ زورمند با ديدن او به خشم آمد و گفت : اين چه وضعى است كه در تو مى بينم ! تو از خانواده ما هستى ، چه كسى تو را به اين حال و روز افكنده است ؟ به من بگو تا دمار از روزگارش بر آرم .

هين بگو كو پنجه شيراوژنت


وان و بازى نخجيرافكنت ؟


هـيـن بـگـو اى گـربـه كـو كـوپـال تـو


كـو تـنـومـنـدى تـو، كـو يال تو؟

گـربـه نـاتوان فغان آغاز كرد و گفت : اى امير، در اين دشت موجودى زندگى مى كند كه به آن آدميزاده گويند .داراى قدرت زيادى است . گربه كه هيچ ، اگر پلنگ هم به چنگش افـتـد در بـرابـر او از يك موش كمتر باشد! من گرفتار يكى از آنان شدم و به اين روز سياه افتادم .
پـلنـگ بـا شـنـيـدن اين سخنان ، چون شير زخم خورده به خشم آمد و گفت : بگو ببينم اين آدميزاد كه مى گويى كجاست تا پوست بر تنش بدرم و انتقام تو را از او بگيرم !
گربه گفت : با من بيا تا او را به تو نشان دهم .
هـر دو راه افـتـادنـد، گـربـه از پـيـش و پـلنگ از پس ، راه بيابان پيش گرفتند تا به كشتزار رسيدند و از دور مردى نمايان شد.

گربه را چون ديده بر مرد اوفتاد


گفت اينك آدم و، خش ك

ايستاد
گـربـه بـا نـشـان دادن آن مـرد در جـاى خود ايستاد و جرات پيش رفتن نداشت . پلنگ كينه توز به سوى مرد دهقان رفت و با غرشى بلند گفت : تويى كه اين بلا را به سر اين بيچاره آورده اى ؟!
دهـقـان گـفت : بله ، من با از او چنين كرده ام و با تو هم خواهم كرد، تو كه هيچ بلكه شير نـر كه سلطان شماست در دست من زبون است ! پلنگ با شنيدن اين سخن رنگ چهره اش بر افـروخـت و گـفـت : ايـن قـدر لاف مـزن اگـر مردى با من پنجه افكن تا زور بازوى تو را ببينم !

مرد آن باشد كه بى گفتار خويش


وانمايد بر جهان كار خويش


آن كه گفتار بى كردار داشت


راست گويم ، مرد از آن كس عار داشت

مـرد دهـقـان بـا شنيدن اين سخنان ، به فكر يافتن چاره اى افتاد. پس رو كرد به پلنگ و گفت : اى پلنگ شير گير، آيا تا به حال ديده اى كسى بدون سلاح جنگى به ميدان رود! اين انصاف نيست كه تو مسلح باشى و من دست خالى !
پلنگ مغرور گفت : سلاحت كجاست ؟ برو بياور:
دهقان خنده اى كرد و گفت : هان ، حالا كه در خود توان جنگ با مرا نمى بينى ، مى خواهى با رفتن من در پى اسلحه ، از ميدان بگريزى و جان سالم به در برى ؟!
پـلنگ گفت : اى بى انصاف ، من و فرار؟! هر پيمانى بخواهى با تو مى بندم كه فرار نكنم .
دهـقان گفت : مرا به وفاى تو اطمينان نيست . تنها يك راه وجود دارد و آن اينكه : تو را با طناب به درخت ببندم و براى آوردن اسلحه به خانه روم .
پلنگ بلافاصله خود را به درختى چسباند و گفت : بيا دست و پايم را ببند!
مرد دهقان كه حيله اش كار ساز شده بود، شادمان بر جست و پلنگ را به درختى بست و با دسته بيل به جانش ‍ افتاد.

بـر سـر و پـهـلو و دوش و پـشـت و روى


كـوفـت چـنـدان كـز دو تـن خـون رفت جوى


مـرد را هـرگـه بـه بـالا بـيـل رفـت


نـعـره آن جـانـور صـد ميل (23) رفت

ooo
مـرد دهـقـان آنـقدر با بيل بر پلنگ نواخت كه رمقى در او نماند و سر و پنجه و استخوانش خرد شد.
پـلنـگ آهـسـتـه رو بـه گربه كرد و گفت : راه نجات از دست حيله گر بى انصاف چيست ؟ گـربـه گـفـت : اگـر در بـرابـر ايـن مـرد از موش هم كمتر شوى هرگز دست از تو باز نخواهد داشت !...
آرى اين است صفت مردم دنيا دوست و بى وفا و حيله گر!

اى برادر اهل دنيا سربسر


آدميزادند و از آدم بتر


تا توانى مى گريز از دامشان


بلكه از جايى كه باشد نامشان


آدميزادند اما ديو سار


الفرار از آدميزاد الفرار


مجنون و سگ ليلى

خاصيت عشق اينست كه به هر چيزى كه به نوعى با معشوق بستگى دارد عشق مى ورزد و با ديدن آن خاطره معشوق برايش زنده مى شود.
روزى رهگذرى مجنون را ديد كه گرد سگى مى گردد و خاك پاى آن را به سر و صورت مـى كـشـد! او كـه از حال مجنون بى خبر بود و گرمى او را در نمى يافت به او گفت : اى مجنون ، اين ديگر چه شاخه اى از جنون است ؟! ما شنيده ام كه الجنون فنون (24) ولى اين شكل آن را ديگر نديده بوديم !
مـجنون گفت : اين كار را از سر ديوانگى نمى كنم . اين سگ كوى ليلى است . و از آن رنگ و بـوى ليـلى مـى شـنـوم و از هـمين رو خاك پايش را به چشم مى كشم . من گرچه به به صورت ظاهر به اين سگ عشق مى ورزم اما در حقيقت دلم با ليلى است و خاطره او را از نظر مى گذرانم .

گفت : اى مجنون چه شد اين جنون


اين چه فن است از جنون ذوفنون


گـفـت مـجـنـون : از جـنـونـم نـيـسـت ايـن


ايـن سـگ سـر منزل ليلى است اين


چـونـكـه ايـن سـگ انـدر آن كو آشناست


خاك كويش توتياى (25) چشم ماست


مير فندرسكى در بتخانه هند

حـكـيـم ابوالقاسم مير فندرسكى حسنى موسوى يكى از بزرگان و حكيمان و عارفان روزگـار شـاه عـبـاس صـفـوى و شـاه صـفى بود. او با آنكه عالمى مشهور بود اما بيشتر اوقـات خـود را بـا فـقـرا و اهـل حـال مـى گـذرانـيـد و از مـعـاشـرت بـا اهـل جاه و جلال گريزان بود. لباس پشمينه به تن مى كرد و بيشتر به اصطلاح باطن مـى پـرداخـت . وى در سـال 1050 در تـخت فولاد اصفهان در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. به او كراماتى نسبت داده اند، از جمله آنكه :
وى سفرى به هندوستان كرد، مدتى در آنجا ماند و از شهرهاى مهم آنجا ديدن نمود. روزى بـه شهرى در آمد خرم و آباد كه خاطره بهشت فردوس را يادها زنده مى كرد ولى افسوس كـه شـهـرنـشـيـنـان همه مشرك و بت پرست بودند. بتخانه اى در آن شهر بود كه بتهاى فروانى در آنجا قرار داشت و مردم آن آشكارا در آن بتكده به عبادت مى پرداختند.
مـرحوم مير در آن شهر كم كم با مردم آشنا شد و با راجا و راى (26) و بر همن (27) از در دوسـتـى وارد شـد و پـس از جلب نظر آنان ، روزى براى تماشاى بتخانه به آنجا رفت . قبه اى ديد بر افراشته و پهناور و ساخته از سنگهاى سخت و قيمتى كه با انبوه جـواهـرات گـرانبها آراسته بود. اين ساختمان با آنكه سالها زيادى از تاريخ بنايش مى گذشت اما هنوز محكم و پا بر جا باقى مانده بود. بزرگان شهر در آمد و شد مى كردند، هر كدام كمر به خدمتى بسته ، و گروهى ديگر سر عجز و نياز در برابر بتها خم نموده ، به راز و نماز مشغول بودند.
مير بزرگ وارد شد و با وقار هر چه تمام تر در گوشه اى نشست ، گويى كه پشت كفر از وزن و وقار او سنگينى مى كرد. بت پرستان پروانه وار دور او آمدند و از هر درى لب بـه سـخـن گـشـودنـد، تـا آنكه دامن سخن به اديان و آيين هاى گوناگون كشيده شد و هر گروه دليلى براى اثبات دين خود بر زبان آورد.
مـيـر فـنـدرسكى هم به سخن آمد و در فرسايش عظمت بتها سخنها گفت به حدى كه سر و صداى بت پرستان بلند شد و فرياد اعتراض از گوشه و كنار بتكده بر خاست .
يـكـى از هـمنان گفت : در گذشته و حال ، نزد دانشمندان و خردمندان چنين بوده و هست كه هر كس بايد بر گفته خود دليل بپردازد، زيرا هر واقعيتى خود را نشان خواهد داد و هر ناحقى خودبخود رو به زوال خواهد رفت .
سـپـس ادامـه داد: بـيـش از دو هـزار سال است كه اين بتكده بنا شده ، و گذشت روزگار هيچ گونه رخنه اى در آن پديد نياورده است . در حالى كه مساجد مسلمانان را مى بينيم كه پس از پـنـجاه - شصت سال رو به ويرانى مى رود و آثار شكست و خرابى در آنها پديدار مى گـردد. اگـر ديـن اسـلام حـق بـود هـرگز اين رخنه و سستى در مساجد آن پديد نمى شد و گردش روزگار آن را به سوى زوال و نابودى نمى كشانيد!
مـيـر فـنـدرسـكـى پـاسـخ داد: اتـفـاقـا ايـن دليـل شـمـا مـعـكـوس دارد و دليل حقانيت اسلام ماست . زيرا نام خدايى كه اگر بر كوه خوانند فرو پاشد و اگر بر زمـيـن خـوانـند شكاف بر دارد، نامى كه آسمان را بر زمين دوزد و مهر و ماه را در هم شكند و پـشـت افـلاك را خـم كـنـد، شـكفتى ندارد كه مساجد كه اين نام شبانه روز در آنها برده مى شـود فـرسـوده گـردنـد و رو به زوال نهند. بلكه شگفت . آن است كه مشتى خاك و سنگ و گل بتوان در برابر عظمت نام خدا تاب بياورد و از هم نپاشد!

كى تواند سنگ و گل آن را كشيد


مسجد و محراب ما زين رو خميد


كى شود بر پشه اى پيلى سوار


كى توان كردن به مورى كوه بار


ايـن شـكـسـت مـسـجـد و مـحـرابـهـا


بـاشـد از نـام جلال كبريا

آرى ، هـمـيـن نـام اسـت كـه نـورش بـر كـوه طـور تـابـيـده و كـوه ريـز ريـز شـد، و رود نـيـل بـا شـنيدن آن سينه دريد و آبش از هم شكافت و آتش سوزان نمرود بدين نام ابراهيم خـليـل سـرد و سـلامـت شـد، با اين نام بود كه احمد مختار (عليه السلام )سينه آسمانها را شكافت و تا عرش برين الهى برفت ، و ماه را دو نيم كرد!
ايـنـك اى بـر هـمـن ، تـو بـگـو، ايـن بـتـكـده شـمـا آيـا تـا بـه حـال هـيـچ نام حضرت حق در آن برده شده ؟ يا عابدى سجاده نمازى در آن گسترده ؟ آيا در ايـن بـتـكـده جـبـيـنـى (28) بـر خـاك سـايـيـده ؟ آيـا نـاله اى از دل كسى در اينجا بر خاسته است ؟

آنچه گويند اندر اين بتخانه ها


نى ورا قدرى نه وزنى نى بها


لفـظ بـى مـعـنـا و مـشـك بـى شـراب


دود بـى آتـش ، سوال بى جواب


هيچ باشد هيچ و هرگز هيچ هيچ


هيچ چيزى نفكند در تاب و پيچ

اگر يكى از آنچه گفتم در اين بتكده رخ مى داد و باز ستونهاى آن بر جاى مى ماند آنگاه حق با شما بود و سخن شما درباره مساجد ما حق مى نمود.
بـر هـمـن گـفت : خوب اين تو و لبهاى تكبير گوى تو و اين بتكده ما! ديگر لازم نيست از شـهرهاى دور دست مسلمانى صاحب نفس در اينجا براى آزمايش حاضر كنيم . اينك بر خيز و لب بـه سـخـن بـگـشـا و آواى تكبير بردار و صداى خود را تا آخرين فلك بركش و اشك خونبار از ديده ها روان ساز تا ببينيم چه مى شود؟!
سـايـر بـت پرستان نيز اين سخن را تاييد كردند و همگى از امير بزرگ چنين درخواستى نمودند.

بت پرستان جمله از جا خاستند


اين سخن را شاخ و برگ آراستند


تا دل مير بزرگ آمد به جوش


غيرت اسلامش آمد در خروش


پس ز راه اين پاك و اعتقاد


كرد تو بر غيرت حق اعتماد


تا رسيد الهامش از يزدان پاك


لا تحف من سحرهم و الق عصاك (29)

مـيـر بـزرگ گـفت : مانعى ندارد، فردا وعده من و شما! سپس به خانه رفت و سحرگاه با خـداى خـويـش در راز و نـياز شد و گفت : خداوندا، من خودم را خوب مى شناسم ، و از عجز و ناتوانى خويش آگاهم . خداوندا! من هنوز گرفتار بت نفس ‍ خويشم ، و اگر هنر بت شكنى داشـتم نخست بت نفس خويش را مى شكستم . خدايا! تو مى دانى كه آنچه به بر همن گفتم حـرف خـودم نـبـود، ايـن اظـهار آثار توحيد و يكتا پرستى تو بود. پس تويى كه بايد فردا بتها را در هم شكنى و عظمت نام حق و راز توحيد را بر ملا سازى .
فردا صبح كه خورشيد از مشرق دميد، اهل آن شهر از سياه و سپيد، مرد و زن ، عالم و عامى و سـلطـان و وزيـر، هـمـه و هـمـه بـا عـلم و كـتـل و سـاز و طـبـل به سوى بتخانه بزرگ حركت مردند، به بتخانه در آمدند و آنجا را با مشك و عنبر معطر نمودند و در برابر بت بزرگ به خاك افتادند.
در اين حال بودند كه ناگاه مير بزرگ با لبانى مترنم به ذكر حق و ديده اى اشك بار از در درآمـد، وضـويـى بـسـاخـت و بر بام بتكده رفت و صدا به اذان گفتن بلند كرد. با بـلند شدن صداى الله اكبر در و ديوار به لرزه افتاد و مردم بى اختيار صدا به تكبير بر داشتند.
اذان تـمام شد و مير بزرگ از بام فرود آمد و در بتكده رو به كعبه و پشت به بن ايستاد و دسـت هـا بـه نشانه تكبير برداشت و با صدايى رسا تكبيره الاحرام گفت و بلافاصله از محراب بيرون جست .
بـا ايـن نـداى تـكـبـير در و ديوار بتكده لرزيد، سقفها ترك خورد، ستونها شكست و بناى بتكده فرو ريخت .
بت پرستان با مشاهده اين منظره ، انگشت تحير به دندان گزيدند و آه و فغان برداشتند كه دريغا! ما عمرى در گمراهى بسر مى بريم و سرمايه عمر عزيز خود را از دست داديم ! اينك به توحيد حق گرويديم و صمد(30) را به جاى صنم (31) نشانديم .

پس همه توحيد گويان فوج فوج


رو به سوى مير كردند همچو موج


كاى امير پاك دين و پاك راى


ما برى از بت شديم و بت ستاى


ما گواهانيم بر توحيد حق


توبه توبه ، اى امير از ماسبق (32)

سپس همگى بر بتخانه يورش بردند، بتها را شكستند و ويرانكده آن را به مسجد بزرگ تبديل نمودند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-01-2022, 15:17
مرد غافل

مردى يكه و تنها در بيابانى مى رفت . ناگاه از دور شيرى را ديد كه به او حمله ور شـد. بـا ديـدن شـيـر مـست هم به دنبالش ، كه ناگآه به چاهى رسيد كه ريسمانى در آن آويخته بود.
بـهـتـر ديد خود را در چاه افكند و با گرفتن ريسمان خود را به ته چاه رساند و از دست شير رهايى يابد.
همين كه ريسمان را گرفت و به در ته چاه سرازير شد، چشمش به اژدهايى افتاد كه در تـه چـاه آرمـيـده و دهان گشوده تا هر چه به ته چاه رسد در كام خود فرو بلعد. به بالا نگريست ديد شير مست بر لب چاه ايستاده است .
بـيـچـاره و حـيـران مـاند، نه راه پس داشت و نه راه پيش ! در ابن ميان صداى خش خشى به گوشش رسيد. به بالا نگريست ديد دو موش سياه و سپيد سر گرم جويدن ريسمان پاره شود و او به قعر چاه در افتد و در كام اژدها فرو رود.
در ايـن گـيـر و دار بـود كـه دسـتـه اى زنـبـور عـسـل در كـمـرگـاه چـاه مـقـدارى عسل ريخته و در اطراف آن گرد آمده اند.
عـسـل چـنـدانـى نـبـود و هـمـان مـقـدار هـم آلوده بـه خـاك بـود! ولى ايـن مـرد غـافـل بـا ايـن خـطـر بـزرگـى كـه در پـيـش داشـت تـا چـشـمـش بـه عسل افتاد گويى همه چيز را فراموش كرد!

شد به آن خاك و عسل آلوده شاد


اژدها و موش و شيرش شد ز ياد


آن رسـن بـگـرفته با يك دست خويش


رست ديگر سوى شهد(20) آورد پيش

بـارى بـا يـك دسـت خـود را بـه طـنـاب آويـخـتـه و بـا رسـت ديـگـر سـرگـرم خـوردن عـسـل شـد. ولى هـر بـار كـه دسـت مـى بـرد انـگـشـتـى عسل بر دارد نيشى چند از آن زنبوران دستش را مى گزيد.
ايـن شـرح حال كسى است كه مرگ چون شير كست در پى اوست و موشهاى روز و شب رشته عـمـر او مـى بـرنـد. و اژدهـاى قـبـر دهـان گـشوده تا او را ببلعد، و او بجاى آنكه چاره اى انـديـشـد و از حـوادث بـيـمـنـاك پـس از مـرگ راه خـلاصـى جـويـد، سـر گـرم مال دنيا كه مانند عسل خاك آلود است شده و هرگز در انديشه عاقبت خويش نيست .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-01-2022, 15:17
ملا احمد نراقى و يار پر توقع

مـلا احـمـد سـرايـنـده داسـتـانـهـاى حـاضـر يـارى ديـريـنـه داشـت ، آشـنـا و يـكـدل . به همين سبب مهر او بر دلش نشسته و شب و روز به غمخوارى او برخاسته و تا آنـجـا كـه در تـوان داشـت . در راه او جـانـفـشـانـى مـى كـرد و در راه آسـايـش او از تحمل هيچ زحمتى دريغ نداشت .
روزى شـنـيـد كـه آن مـرد دسـت از وفـا كـشـيـده و رشـتـه مهر و محبت گسيخته و به دشمنى پرداخته و به دشمنى پرداخته ، تا آنجا كه تشنه خون او گشته است .

روزى به وى گفت : آخر اى يار مهربان ، چه شده كه اين گونه كمر دشمنى با من بسته اى و به خون من تشنه اى ؟
يـار پـر تـوقـع گـفت : چندى پيش فلان كس از نزديكان من بيمار شد و تو به عيادت او نيامدى و با اين كار به ما جسارت كردى !
ملا احمد خنديد و گفت : مرد حسابى ! چيزى كه عوض دارد گله ندارد! اگر من كوتاهى كردم و بـه عيارت بيمار تو نيامدم كيفرش اين است كه تو هم در مرگ و ميرى كه براى ما پيدا مـى شـود در مـجـالس مـا شـركـت نـجـويـى ، نـه آنـكـه بـه قتل من كمر بندى !

نامدم در رنج خويشى از شما


مى تو بايد نايى اندر مرگ ما


نى كمر بر قتل ما بندى چنين


آفرين اى آفرين اى آفرين !


آفرين بر ما كه از اين دوستان


مى نگيريم اعتبار(21) و امتحان

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
29-01-2022, 15:17
مجنون و رگزن

عشق مجنون به ليلى زبانزد خاص و عام است . سراسر وجود مجنون را عشق ليلى پر كرده بود. گويى كه ليلى در جاى جاى وجود مجنون خانه داشت .
روزى مجنون با اين عشق دچار تب سختى شد. در زمانهاى گذشته براى معالجه تب ، كمى خون مى گرفتند كه آن را اصطلاحا فصد يعنى رگ زدن مى گفتند. مجنون سراغ رگزن رفت از او خواست تا كمى خون از او بگيرد.
طـبيب كنار مجنون نشست و بازوى او را بست و نيشتر را در دست گرفت كه در رگ وى فرو برد، مجنون گفت : بر كدام رگ نيشتر مى زنى ؟
طبيب رگى را نشان او داد.
مـجـنـون گـفـت : نه ، اين را نزن كه ليلى در آنجاى دارد و دلم راضى نمى شود تيغ بر ليلى من رسد!

گـفـت ايـن رگ ، گفت از ليلى پر است


اين رگم پر گوهر است و پر در است


تيغ بر ليلى كجا باشد روا


جان مجنون بادليلى را فدا

طـبـيـب گـفـت : پس رگ ديگرى را براى نيشتر زدن پيدا مى كنم تا جانت از رنج تب برهد. ديگرى پيدا كرد. باز مجنون گفت : نه ، آن هم جاى ليلى است .
ايـن عمل چند بار تكرار شد، در آخر مجنون گفت : در وجود من رگى درهمى به آن طبيب داد و او را روانه ساخت و با سوز تب بساخت تا مبادا ليلى را بيازارد.

دارد اندر هر رگم ليلى مقام


هر بن مويم بود او را كنام (22)


از تن من رگ چو بگشايى به تيغ


تيغ تو بر ليلى آيد اى دريغ


گو تن من خسته و رنجور باد


چشم بد از روى ليلى دور باد




پلنگ و دهقان

روزى پـلنـگـى قـوى پـنجه ، سيل آسا از كوهسار به زير آمد كه ناگهان چشمش به گـربه اى افتاد زار و نحيف ، لاغر و بيتاب كه با سر و صورت زخمى لنگ لنگان پيش مى آمد.
پلنگ زورمند با ديدن او به خشم آمد و گفت : اين چه وضعى است كه در تو مى بينم ! تو از خانواده ما هستى ، چه كسى تو را به اين حال و روز افكنده است ؟ به من بگو تا دمار از روزگارش بر آرم .

هين بگو كو پنجه شيراوژنت


وان و بازى نخجيرافكنت ؟


هـيـن بـگـو اى گـربـه كـو كـوپـال تـو


كـو تـنـومـنـدى تـو، كـو يال تو؟

گـربـه نـاتوان فغان آغاز كرد و گفت : اى امير، در اين دشت موجودى زندگى مى كند كه به آن آدميزاده گويند .داراى قدرت زيادى است . گربه كه هيچ ، اگر پلنگ هم به چنگش افـتـد در بـرابـر او از يك موش كمتر باشد! من گرفتار يكى از آنان شدم و به اين روز سياه افتادم .
پـلنـگ بـا شـنـيـدن اين سخنان ، چون شير زخم خورده به خشم آمد و گفت : بگو ببينم اين آدميزاد كه مى گويى كجاست تا پوست بر تنش بدرم و انتقام تو را از او بگيرم !
گربه گفت : با من بيا تا او را به تو نشان دهم .
هـر دو راه افـتـادنـد، گـربـه از پـيـش و پـلنگ از پس ، راه بيابان پيش گرفتند تا به كشتزار رسيدند و از دور مردى نمايان شد.

گربه را چون ديده بر مرد اوفتاد


گفت اينك آدم و، خش ك

ايستاد
گـربـه بـا نـشـان دادن آن مـرد در جـاى خود ايستاد و جرات پيش رفتن نداشت . پلنگ كينه توز به سوى مرد دهقان رفت و با غرشى بلند گفت : تويى كه اين بلا را به سر اين بيچاره آورده اى ؟!
دهـقـان گـفت : بله ، من با از او چنين كرده ام و با تو هم خواهم كرد، تو كه هيچ بلكه شير نـر كه سلطان شماست در دست من زبون است ! پلنگ با شنيدن اين سخن رنگ چهره اش بر افـروخـت و گـفـت : ايـن قـدر لاف مـزن اگـر مردى با من پنجه افكن تا زور بازوى تو را ببينم !

مرد آن باشد كه بى گفتار خويش


وانمايد بر جهان كار خويش


آن كه گفتار بى كردار داشت


راست گويم ، مرد از آن كس عار داشت

مـرد دهـقـان بـا شنيدن اين سخنان ، به فكر يافتن چاره اى افتاد. پس رو كرد به پلنگ و گفت : اى پلنگ شير گير، آيا تا به حال ديده اى كسى بدون سلاح جنگى به ميدان رود! اين انصاف نيست كه تو مسلح باشى و من دست خالى !
پلنگ مغرور گفت : سلاحت كجاست ؟ برو بياور:
دهقان خنده اى كرد و گفت : هان ، حالا كه در خود توان جنگ با مرا نمى بينى ، مى خواهى با رفتن من در پى اسلحه ، از ميدان بگريزى و جان سالم به در برى ؟!
پـلنگ گفت : اى بى انصاف ، من و فرار؟! هر پيمانى بخواهى با تو مى بندم كه فرار نكنم .
دهـقان گفت : مرا به وفاى تو اطمينان نيست . تنها يك راه وجود دارد و آن اينكه : تو را با طناب به درخت ببندم و براى آوردن اسلحه به خانه روم .
پلنگ بلافاصله خود را به درختى چسباند و گفت : بيا دست و پايم را ببند!
مرد دهقان كه حيله اش كار ساز شده بود، شادمان بر جست و پلنگ را به درختى بست و با دسته بيل به جانش ‍ افتاد.

بـر سـر و پـهـلو و دوش و پـشـت و روى


كـوفـت چـنـدان كـز دو تـن خـون رفت جوى


مـرد را هـرگـه بـه بـالا بـيـل رفـت


نـعـره آن جـانـور صـد ميل (23) رفت

ooo
مـرد دهـقـان آنـقدر با بيل بر پلنگ نواخت كه رمقى در او نماند و سر و پنجه و استخوانش خرد شد.
پـلنـگ آهـسـتـه رو بـه گربه كرد و گفت : راه نجات از دست حيله گر بى انصاف چيست ؟ گـربـه گـفـت : اگـر در بـرابـر ايـن مـرد از موش هم كمتر شوى هرگز دست از تو باز نخواهد داشت !...
آرى اين است صفت مردم دنيا دوست و بى وفا و حيله گر!

اى برادر اهل دنيا سربسر


آدميزادند و از آدم بتر


تا توانى مى گريز از دامشان


بلكه از جايى كه باشد نامشان


آدميزادند اما ديو سار


الفرار از آدميزاد الفرار


مجنون و سگ ليلى

خاصيت عشق اينست كه به هر چيزى كه به نوعى با معشوق بستگى دارد عشق مى ورزد و با ديدن آن خاطره معشوق برايش زنده مى شود.
روزى رهگذرى مجنون را ديد كه گرد سگى مى گردد و خاك پاى آن را به سر و صورت مـى كـشـد! او كـه از حال مجنون بى خبر بود و گرمى او را در نمى يافت به او گفت : اى مجنون ، اين ديگر چه شاخه اى از جنون است ؟! ما شنيده ام كه الجنون فنون (24) ولى اين شكل آن را ديگر نديده بوديم !
مـجنون گفت : اين كار را از سر ديوانگى نمى كنم . اين سگ كوى ليلى است . و از آن رنگ و بـوى ليـلى مـى شـنـوم و از هـمين رو خاك پايش را به چشم مى كشم . من گرچه به به صورت ظاهر به اين سگ عشق مى ورزم اما در حقيقت دلم با ليلى است و خاطره او را از نظر مى گذرانم .

گفت : اى مجنون چه شد اين جنون


اين چه فن است از جنون ذوفنون


گـفـت مـجـنـون : از جـنـونـم نـيـسـت ايـن


ايـن سـگ سـر منزل ليلى است اين


چـونـكـه ايـن سـگ انـدر آن كو آشناست


خاك كويش توتياى (25) چشم ماست


مير فندرسكى در بتخانه هند

حـكـيـم ابوالقاسم مير فندرسكى حسنى موسوى يكى از بزرگان و حكيمان و عارفان روزگـار شـاه عـبـاس صـفـوى و شـاه صـفى بود. او با آنكه عالمى مشهور بود اما بيشتر اوقـات خـود را بـا فـقـرا و اهـل حـال مـى گـذرانـيـد و از مـعـاشـرت بـا اهـل جاه و جلال گريزان بود. لباس پشمينه به تن مى كرد و بيشتر به اصطلاح باطن مـى پـرداخـت . وى در سـال 1050 در تـخت فولاد اصفهان در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. به او كراماتى نسبت داده اند، از جمله آنكه :
وى سفرى به هندوستان كرد، مدتى در آنجا ماند و از شهرهاى مهم آنجا ديدن نمود. روزى بـه شهرى در آمد خرم و آباد كه خاطره بهشت فردوس را يادها زنده مى كرد ولى افسوس كـه شـهـرنـشـيـنـان همه مشرك و بت پرست بودند. بتخانه اى در آن شهر بود كه بتهاى فروانى در آنجا قرار داشت و مردم آن آشكارا در آن بتكده به عبادت مى پرداختند.
مـرحوم مير در آن شهر كم كم با مردم آشنا شد و با راجا و راى (26) و بر همن (27) از در دوسـتـى وارد شـد و پـس از جلب نظر آنان ، روزى براى تماشاى بتخانه به آنجا رفت . قبه اى ديد بر افراشته و پهناور و ساخته از سنگهاى سخت و قيمتى كه با انبوه جـواهـرات گـرانبها آراسته بود. اين ساختمان با آنكه سالها زيادى از تاريخ بنايش مى گذشت اما هنوز محكم و پا بر جا باقى مانده بود. بزرگان شهر در آمد و شد مى كردند، هر كدام كمر به خدمتى بسته ، و گروهى ديگر سر عجز و نياز در برابر بتها خم نموده ، به راز و نماز مشغول بودند.
مير بزرگ وارد شد و با وقار هر چه تمام تر در گوشه اى نشست ، گويى كه پشت كفر از وزن و وقار او سنگينى مى كرد. بت پرستان پروانه وار دور او آمدند و از هر درى لب بـه سـخـن گـشـودنـد، تـا آنكه دامن سخن به اديان و آيين هاى گوناگون كشيده شد و هر گروه دليلى براى اثبات دين خود بر زبان آورد.
مـيـر فـنـدرسكى هم به سخن آمد و در فرسايش عظمت بتها سخنها گفت به حدى كه سر و صداى بت پرستان بلند شد و فرياد اعتراض از گوشه و كنار بتكده بر خاست .
يـكـى از هـمنان گفت : در گذشته و حال ، نزد دانشمندان و خردمندان چنين بوده و هست كه هر كس بايد بر گفته خود دليل بپردازد، زيرا هر واقعيتى خود را نشان خواهد داد و هر ناحقى خودبخود رو به زوال خواهد رفت .
سـپـس ادامـه داد: بـيـش از دو هـزار سال است كه اين بتكده بنا شده ، و گذشت روزگار هيچ گونه رخنه اى در آن پديد نياورده است . در حالى كه مساجد مسلمانان را مى بينيم كه پس از پـنـجاه - شصت سال رو به ويرانى مى رود و آثار شكست و خرابى در آنها پديدار مى گـردد. اگـر ديـن اسـلام حـق بـود هـرگز اين رخنه و سستى در مساجد آن پديد نمى شد و گردش روزگار آن را به سوى زوال و نابودى نمى كشانيد!
مـيـر فـنـدرسـكـى پـاسـخ داد: اتـفـاقـا ايـن دليـل شـمـا مـعـكـوس دارد و دليل حقانيت اسلام ماست . زيرا نام خدايى كه اگر بر كوه خوانند فرو پاشد و اگر بر زمـيـن خـوانـند شكاف بر دارد، نامى كه آسمان را بر زمين دوزد و مهر و ماه را در هم شكند و پـشـت افـلاك را خـم كـنـد، شـكفتى ندارد كه مساجد كه اين نام شبانه روز در آنها برده مى شـود فـرسـوده گـردنـد و رو به زوال نهند. بلكه شگفت . آن است كه مشتى خاك و سنگ و گل بتوان در برابر عظمت نام خدا تاب بياورد و از هم نپاشد!

كى تواند سنگ و گل آن را كشيد


مسجد و محراب ما زين رو خميد


كى شود بر پشه اى پيلى سوار


كى توان كردن به مورى كوه بار


ايـن شـكـسـت مـسـجـد و مـحـرابـهـا


بـاشـد از نـام جلال كبريا

آرى ، هـمـيـن نـام اسـت كـه نـورش بـر كـوه طـور تـابـيـده و كـوه ريـز ريـز شـد، و رود نـيـل بـا شـنيدن آن سينه دريد و آبش از هم شكافت و آتش سوزان نمرود بدين نام ابراهيم خـليـل سـرد و سـلامـت شـد، با اين نام بود كه احمد مختار (عليه السلام )سينه آسمانها را شكافت و تا عرش برين الهى برفت ، و ماه را دو نيم كرد!
ايـنـك اى بـر هـمـن ، تـو بـگـو، ايـن بـتـكـده شـمـا آيـا تـا بـه حـال هـيـچ نام حضرت حق در آن برده شده ؟ يا عابدى سجاده نمازى در آن گسترده ؟ آيا در ايـن بـتـكـده جـبـيـنـى (28) بـر خـاك سـايـيـده ؟ آيـا نـاله اى از دل كسى در اينجا بر خاسته است ؟

آنچه گويند اندر اين بتخانه ها


نى ورا قدرى نه وزنى نى بها


لفـظ بـى مـعـنـا و مـشـك بـى شـراب


دود بـى آتـش ، سوال بى جواب


هيچ باشد هيچ و هرگز هيچ هيچ


هيچ چيزى نفكند در تاب و پيچ

اگر يكى از آنچه گفتم در اين بتكده رخ مى داد و باز ستونهاى آن بر جاى مى ماند آنگاه حق با شما بود و سخن شما درباره مساجد ما حق مى نمود.
بـر هـمـن گـفت : خوب اين تو و لبهاى تكبير گوى تو و اين بتكده ما! ديگر لازم نيست از شـهرهاى دور دست مسلمانى صاحب نفس در اينجا براى آزمايش حاضر كنيم . اينك بر خيز و لب بـه سـخـن بـگـشـا و آواى تكبير بردار و صداى خود را تا آخرين فلك بركش و اشك خونبار از ديده ها روان ساز تا ببينيم چه مى شود؟!
سـايـر بـت پرستان نيز اين سخن را تاييد كردند و همگى از امير بزرگ چنين درخواستى نمودند.

بت پرستان جمله از جا خاستند


اين سخن را شاخ و برگ آراستند


تا دل مير بزرگ آمد به جوش


غيرت اسلامش آمد در خروش


پس ز راه اين پاك و اعتقاد


كرد تو بر غيرت حق اعتماد


تا رسيد الهامش از يزدان پاك


لا تحف من سحرهم و الق عصاك (29)

مـيـر بـزرگ گـفت : مانعى ندارد، فردا وعده من و شما! سپس به خانه رفت و سحرگاه با خـداى خـويـش در راز و نـياز شد و گفت : خداوندا، من خودم را خوب مى شناسم ، و از عجز و ناتوانى خويش آگاهم . خداوندا! من هنوز گرفتار بت نفس ‍ خويشم ، و اگر هنر بت شكنى داشـتم نخست بت نفس خويش را مى شكستم . خدايا! تو مى دانى كه آنچه به بر همن گفتم حـرف خـودم نـبـود، ايـن اظـهار آثار توحيد و يكتا پرستى تو بود. پس تويى كه بايد فردا بتها را در هم شكنى و عظمت نام حق و راز توحيد را بر ملا سازى .
فردا صبح كه خورشيد از مشرق دميد، اهل آن شهر از سياه و سپيد، مرد و زن ، عالم و عامى و سـلطـان و وزيـر، هـمـه و هـمـه بـا عـلم و كـتـل و سـاز و طـبـل به سوى بتخانه بزرگ حركت مردند، به بتخانه در آمدند و آنجا را با مشك و عنبر معطر نمودند و در برابر بت بزرگ به خاك افتادند.
در اين حال بودند كه ناگاه مير بزرگ با لبانى مترنم به ذكر حق و ديده اى اشك بار از در درآمـد، وضـويـى بـسـاخـت و بر بام بتكده رفت و صدا به اذان گفتن بلند كرد. با بـلند شدن صداى الله اكبر در و ديوار به لرزه افتاد و مردم بى اختيار صدا به تكبير بر داشتند.
اذان تـمام شد و مير بزرگ از بام فرود آمد و در بتكده رو به كعبه و پشت به بن ايستاد و دسـت هـا بـه نشانه تكبير برداشت و با صدايى رسا تكبيره الاحرام گفت و بلافاصله از محراب بيرون جست .
بـا ايـن نـداى تـكـبـير در و ديوار بتكده لرزيد، سقفها ترك خورد، ستونها شكست و بناى بتكده فرو ريخت .
بت پرستان با مشاهده اين منظره ، انگشت تحير به دندان گزيدند و آه و فغان برداشتند كه دريغا! ما عمرى در گمراهى بسر مى بريم و سرمايه عمر عزيز خود را از دست داديم ! اينك به توحيد حق گرويديم و صمد(30) را به جاى صنم (31) نشانديم .

پس همه توحيد گويان فوج فوج


رو به سوى مير كردند همچو موج


كاى امير پاك دين و پاك راى


ما برى از بت شديم و بت ستاى


ما گواهانيم بر توحيد حق


توبه توبه ، اى امير از ماسبق (32)

سپس همگى بر بتخانه يورش بردند، بتها را شكستند و ويرانكده آن را به مسجد بزرگ تبديل نمودند.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
30-01-2022, 17:55
پلنگ و دهقان

روزى پـلنـگـى قـوى پـنجه ، سيل آسا از كوهسار به زير آمد كه ناگهان چشمش به گـربه اى افتاد زار و نحيف ، لاغر و بيتاب كه با سر و صورت زخمى لنگ لنگان پيش مى آمد.
پلنگ زورمند با ديدن او به خشم آمد و گفت : اين چه وضعى است كه در تو مى بينم ! تو از خانواده ما هستى ، چه كسى تو را به اين حال و روز افكنده است ؟ به من بگو تا دمار از روزگارش بر آرم .

هين بگو كو پنجه شيراوژنت


وان و بازى نخجيرافكنت ؟


هـيـن بـگـو اى گـربـه كـو كـوپـال تـو


كـو تـنـومـنـدى تـو، كـو يال تو؟

گـربـه نـاتوان فغان آغاز كرد و گفت : اى امير، در اين دشت موجودى زندگى مى كند كه به آن آدميزاده گويند .داراى قدرت زيادى است . گربه كه هيچ ، اگر پلنگ هم به چنگش افـتـد در بـرابـر او از يك موش كمتر باشد! من گرفتار يكى از آنان شدم و به اين روز سياه افتادم .
پـلنـگ بـا شـنـيـدن اين سخنان ، چون شير زخم خورده به خشم آمد و گفت : بگو ببينم اين آدميزاد كه مى گويى كجاست تا پوست بر تنش بدرم و انتقام تو را از او بگيرم !
گربه گفت : با من بيا تا او را به تو نشان دهم .
هـر دو راه افـتـادنـد، گـربـه از پـيـش و پـلنگ از پس ، راه بيابان پيش گرفتند تا به كشتزار رسيدند و از دور مردى نمايان شد.

گربه را چون ديده بر مرد اوفتاد


گفت اينك آدم و، خش ك

ايستاد
گـربـه بـا نـشـان دادن آن مـرد در جـاى خود ايستاد و جرات پيش رفتن نداشت . پلنگ كينه توز به سوى مرد دهقان رفت و با غرشى بلند گفت : تويى كه اين بلا را به سر اين بيچاره آورده اى ؟!
دهـقـان گـفت : بله ، من با از او چنين كرده ام و با تو هم خواهم كرد، تو كه هيچ بلكه شير نـر كه سلطان شماست در دست من زبون است ! پلنگ با شنيدن اين سخن رنگ چهره اش بر افـروخـت و گـفـت : ايـن قـدر لاف مـزن اگـر مردى با من پنجه افكن تا زور بازوى تو را ببينم !

مرد آن باشد كه بى گفتار خويش


وانمايد بر جهان كار خويش


آن كه گفتار بى كردار داشت


راست گويم ، مرد از آن كس عار داشت

مـرد دهـقـان بـا شنيدن اين سخنان ، به فكر يافتن چاره اى افتاد. پس رو كرد به پلنگ و گفت : اى پلنگ شير گير، آيا تا به حال ديده اى كسى بدون سلاح جنگى به ميدان رود! اين انصاف نيست كه تو مسلح باشى و من دست خالى !
پلنگ مغرور گفت : سلاحت كجاست ؟ برو بياور:
دهقان خنده اى كرد و گفت : هان ، حالا كه در خود توان جنگ با مرا نمى بينى ، مى خواهى با رفتن من در پى اسلحه ، از ميدان بگريزى و جان سالم به در برى ؟!
پـلنگ گفت : اى بى انصاف ، من و فرار؟! هر پيمانى بخواهى با تو مى بندم كه فرار نكنم .
دهـقان گفت : مرا به وفاى تو اطمينان نيست . تنها يك راه وجود دارد و آن اينكه : تو را با طناب به درخت ببندم و براى آوردن اسلحه به خانه روم .
پلنگ بلافاصله خود را به درختى چسباند و گفت : بيا دست و پايم را ببند!
مرد دهقان كه حيله اش كار ساز شده بود، شادمان بر جست و پلنگ را به درختى بست و با دسته بيل به جانش ‍ افتاد.

بـر سـر و پـهـلو و دوش و پـشـت و روى


كـوفـت چـنـدان كـز دو تـن خـون رفت جوى


مـرد را هـرگـه بـه بـالا بـيـل رفـت


نـعـره آن جـانـور صـد ميل (23) رفت

ooo
مـرد دهـقـان آنـقدر با بيل بر پلنگ نواخت كه رمقى در او نماند و سر و پنجه و استخوانش خرد شد.
پـلنـگ آهـسـتـه رو بـه گربه كرد و گفت : راه نجات از دست حيله گر بى انصاف چيست ؟ گـربـه گـفـت : اگـر در بـرابـر ايـن مـرد از موش هم كمتر شوى هرگز دست از تو باز نخواهد داشت !...
آرى اين است صفت مردم دنيا دوست و بى وفا و حيله گر!

اى برادر اهل دنيا سربسر


آدميزادند و از آدم بتر


تا توانى مى گريز از دامشان


بلكه از جايى كه باشد نامشان


آدميزادند اما ديو سار


الفرار از آدميزاد الفرار

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
30-01-2022, 17:55
مجنون و سگ ليلى

خاصيت عشق اينست كه به هر چيزى كه به نوعى با معشوق بستگى دارد عشق مى ورزد و با ديدن آن خاطره معشوق برايش زنده مى شود.
روزى رهگذرى مجنون را ديد كه گرد سگى مى گردد و خاك پاى آن را به سر و صورت مـى كـشـد! او كـه از حال مجنون بى خبر بود و گرمى او را در نمى يافت به او گفت : اى مجنون ، اين ديگر چه شاخه اى از جنون است ؟! ما شنيده ام كه الجنون فنون (24) ولى اين شكل آن را ديگر نديده بوديم !
مـجنون گفت : اين كار را از سر ديوانگى نمى كنم . اين سگ كوى ليلى است . و از آن رنگ و بـوى ليـلى مـى شـنـوم و از هـمين رو خاك پايش را به چشم مى كشم . من گرچه به به صورت ظاهر به اين سگ عشق مى ورزم اما در حقيقت دلم با ليلى است و خاطره او را از نظر مى گذرانم .

گفت : اى مجنون چه شد اين جنون


اين چه فن است از جنون ذوفنون


گـفـت مـجـنـون : از جـنـونـم نـيـسـت ايـن


ايـن سـگ سـر منزل ليلى است اين


چـونـكـه ايـن سـگ انـدر آن كو آشناست


خاك كويش توتياى (25) چشم ماست


مير فندرسكى در بتخانه هند

حـكـيـم ابوالقاسم مير فندرسكى حسنى موسوى يكى از بزرگان و حكيمان و عارفان روزگـار شـاه عـبـاس صـفـوى و شـاه صـفى بود. او با آنكه عالمى مشهور بود اما بيشتر اوقـات خـود را بـا فـقـرا و اهـل حـال مـى گـذرانـيـد و از مـعـاشـرت بـا اهـل جاه و جلال گريزان بود. لباس پشمينه به تن مى كرد و بيشتر به اصطلاح باطن مـى پـرداخـت . وى در سـال 1050 در تـخت فولاد اصفهان در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. به او كراماتى نسبت داده اند، از جمله آنكه :
وى سفرى به هندوستان كرد، مدتى در آنجا ماند و از شهرهاى مهم آنجا ديدن نمود. روزى بـه شهرى در آمد خرم و آباد كه خاطره بهشت فردوس را يادها زنده مى كرد ولى افسوس كـه شـهـرنـشـيـنـان همه مشرك و بت پرست بودند. بتخانه اى در آن شهر بود كه بتهاى فروانى در آنجا قرار داشت و مردم آن آشكارا در آن بتكده به عبادت مى پرداختند.
مـرحوم مير در آن شهر كم كم با مردم آشنا شد و با راجا و راى (26) و بر همن (27) از در دوسـتـى وارد شـد و پـس از جلب نظر آنان ، روزى براى تماشاى بتخانه به آنجا رفت . قبه اى ديد بر افراشته و پهناور و ساخته از سنگهاى سخت و قيمتى كه با انبوه جـواهـرات گـرانبها آراسته بود. اين ساختمان با آنكه سالها زيادى از تاريخ بنايش مى گذشت اما هنوز محكم و پا بر جا باقى مانده بود. بزرگان شهر در آمد و شد مى كردند، هر كدام كمر به خدمتى بسته ، و گروهى ديگر سر عجز و نياز در برابر بتها خم نموده ، به راز و نماز مشغول بودند.
مير بزرگ وارد شد و با وقار هر چه تمام تر در گوشه اى نشست ، گويى كه پشت كفر از وزن و وقار او سنگينى مى كرد. بت پرستان پروانه وار دور او آمدند و از هر درى لب بـه سـخـن گـشـودنـد، تـا آنكه دامن سخن به اديان و آيين هاى گوناگون كشيده شد و هر گروه دليلى براى اثبات دين خود بر زبان آورد.
مـيـر فـنـدرسكى هم به سخن آمد و در فرسايش عظمت بتها سخنها گفت به حدى كه سر و صداى بت پرستان بلند شد و فرياد اعتراض از گوشه و كنار بتكده بر خاست .
يـكـى از هـمنان گفت : در گذشته و حال ، نزد دانشمندان و خردمندان چنين بوده و هست كه هر كس بايد بر گفته خود دليل بپردازد، زيرا هر واقعيتى خود را نشان خواهد داد و هر ناحقى خودبخود رو به زوال خواهد رفت .
سـپـس ادامـه داد: بـيـش از دو هـزار سال است كه اين بتكده بنا شده ، و گذشت روزگار هيچ گونه رخنه اى در آن پديد نياورده است . در حالى كه مساجد مسلمانان را مى بينيم كه پس از پـنـجاه - شصت سال رو به ويرانى مى رود و آثار شكست و خرابى در آنها پديدار مى گـردد. اگـر ديـن اسـلام حـق بـود هـرگز اين رخنه و سستى در مساجد آن پديد نمى شد و گردش روزگار آن را به سوى زوال و نابودى نمى كشانيد!
مـيـر فـنـدرسـكـى پـاسـخ داد: اتـفـاقـا ايـن دليـل شـمـا مـعـكـوس دارد و دليل حقانيت اسلام ماست . زيرا نام خدايى كه اگر بر كوه خوانند فرو پاشد و اگر بر زمـيـن خـوانـند شكاف بر دارد، نامى كه آسمان را بر زمين دوزد و مهر و ماه را در هم شكند و پـشـت افـلاك را خـم كـنـد، شـكفتى ندارد كه مساجد كه اين نام شبانه روز در آنها برده مى شـود فـرسـوده گـردنـد و رو به زوال نهند. بلكه شگفت . آن است كه مشتى خاك و سنگ و گل بتوان در برابر عظمت نام خدا تاب بياورد و از هم نپاشد!

كى تواند سنگ و گل آن را كشيد


مسجد و محراب ما زين رو خميد


كى شود بر پشه اى پيلى سوار


كى توان كردن به مورى كوه بار


ايـن شـكـسـت مـسـجـد و مـحـرابـهـا


بـاشـد از نـام جلال كبريا

آرى ، هـمـيـن نـام اسـت كـه نـورش بـر كـوه طـور تـابـيـده و كـوه ريـز ريـز شـد، و رود نـيـل بـا شـنيدن آن سينه دريد و آبش از هم شكافت و آتش سوزان نمرود بدين نام ابراهيم خـليـل سـرد و سـلامـت شـد، با اين نام بود كه احمد مختار (عليه السلام )سينه آسمانها را شكافت و تا عرش برين الهى برفت ، و ماه را دو نيم كرد!
ايـنـك اى بـر هـمـن ، تـو بـگـو، ايـن بـتـكـده شـمـا آيـا تـا بـه حـال هـيـچ نام حضرت حق در آن برده شده ؟ يا عابدى سجاده نمازى در آن گسترده ؟ آيا در ايـن بـتـكـده جـبـيـنـى (28) بـر خـاك سـايـيـده ؟ آيـا نـاله اى از دل كسى در اينجا بر خاسته است ؟

آنچه گويند اندر اين بتخانه ها


نى ورا قدرى نه وزنى نى بها


لفـظ بـى مـعـنـا و مـشـك بـى شـراب


دود بـى آتـش ، سوال بى جواب


هيچ باشد هيچ و هرگز هيچ هيچ


هيچ چيزى نفكند در تاب و پيچ

اگر يكى از آنچه گفتم در اين بتكده رخ مى داد و باز ستونهاى آن بر جاى مى ماند آنگاه حق با شما بود و سخن شما درباره مساجد ما حق مى نمود.
بـر هـمـن گـفت : خوب اين تو و لبهاى تكبير گوى تو و اين بتكده ما! ديگر لازم نيست از شـهرهاى دور دست مسلمانى صاحب نفس در اينجا براى آزمايش حاضر كنيم . اينك بر خيز و لب بـه سـخـن بـگـشـا و آواى تكبير بردار و صداى خود را تا آخرين فلك بركش و اشك خونبار از ديده ها روان ساز تا ببينيم چه مى شود؟!
سـايـر بـت پرستان نيز اين سخن را تاييد كردند و همگى از امير بزرگ چنين درخواستى نمودند.

بت پرستان جمله از جا خاستند


اين سخن را شاخ و برگ آراستند


تا دل مير بزرگ آمد به جوش


غيرت اسلامش آمد در خروش


پس ز راه اين پاك و اعتقاد


كرد تو بر غيرت حق اعتماد


تا رسيد الهامش از يزدان پاك


لا تحف من سحرهم و الق عصاك (29)

مـيـر بـزرگ گـفت : مانعى ندارد، فردا وعده من و شما! سپس به خانه رفت و سحرگاه با خـداى خـويـش در راز و نـياز شد و گفت : خداوندا، من خودم را خوب مى شناسم ، و از عجز و ناتوانى خويش آگاهم . خداوندا! من هنوز گرفتار بت نفس ‍ خويشم ، و اگر هنر بت شكنى داشـتم نخست بت نفس خويش را مى شكستم . خدايا! تو مى دانى كه آنچه به بر همن گفتم حـرف خـودم نـبـود، ايـن اظـهار آثار توحيد و يكتا پرستى تو بود. پس تويى كه بايد فردا بتها را در هم شكنى و عظمت نام حق و راز توحيد را بر ملا سازى .
فردا صبح كه خورشيد از مشرق دميد، اهل آن شهر از سياه و سپيد، مرد و زن ، عالم و عامى و سـلطـان و وزيـر، هـمـه و هـمـه بـا عـلم و كـتـل و سـاز و طـبـل به سوى بتخانه بزرگ حركت مردند، به بتخانه در آمدند و آنجا را با مشك و عنبر معطر نمودند و در برابر بت بزرگ به خاك افتادند.
در اين حال بودند كه ناگاه مير بزرگ با لبانى مترنم به ذكر حق و ديده اى اشك بار از در درآمـد، وضـويـى بـسـاخـت و بر بام بتكده رفت و صدا به اذان گفتن بلند كرد. با بـلند شدن صداى الله اكبر در و ديوار به لرزه افتاد و مردم بى اختيار صدا به تكبير بر داشتند.
اذان تـمام شد و مير بزرگ از بام فرود آمد و در بتكده رو به كعبه و پشت به بن ايستاد و دسـت هـا بـه نشانه تكبير برداشت و با صدايى رسا تكبيره الاحرام گفت و بلافاصله از محراب بيرون جست .
بـا ايـن نـداى تـكـبـير در و ديوار بتكده لرزيد، سقفها ترك خورد، ستونها شكست و بناى بتكده فرو ريخت .
بت پرستان با مشاهده اين منظره ، انگشت تحير به دندان گزيدند و آه و فغان برداشتند كه دريغا! ما عمرى در گمراهى بسر مى بريم و سرمايه عمر عزيز خود را از دست داديم ! اينك به توحيد حق گرويديم و صمد(30) را به جاى صنم (31) نشانديم .

پس همه توحيد گويان فوج فوج


رو به سوى مير كردند همچو موج


كاى امير پاك دين و پاك راى


ما برى از بت شديم و بت ستاى


ما گواهانيم بر توحيد حق


توبه توبه ، اى امير از ماسبق (32)

سپس همگى بر بتخانه يورش بردند، بتها را شكستند و ويرانكده آن را به مسجد بزرگ تبديل نمودند.
https://www.ayehayeentezar.com/clear.gif (https://www.ayehayeentezar.com/editpost.php?p=512688&do=editpost)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
31-01-2022, 15:20
مير فندرسكى در بتخانه هند

حـكـيـم ابوالقاسم مير فندرسكى حسنى موسوى يكى از بزرگان و حكيمان و عارفان روزگـار شـاه عـبـاس صـفـوى و شـاه صـفى بود. او با آنكه عالمى مشهور بود اما بيشتر اوقـات خـود را بـا فـقـرا و اهـل حـال مـى گـذرانـيـد و از مـعـاشـرت بـا اهـل جاه و جلال گريزان بود. لباس پشمينه به تن مى كرد و بيشتر به اصطلاح باطن مـى پـرداخـت . وى در سـال 1050 در تـخت فولاد اصفهان در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. به او كراماتى نسبت داده اند، از جمله آنكه : وى سفرى به هندوستان كرد، مدتى در آنجا ماند و از شهرهاى مهم آنجا ديدن نمود. روزى بـه شهرى در آمد خرم و آباد كه خاطره بهشت فردوس را يادها زنده مى كرد ولى افسوس كـه شـهـرنـشـيـنـان همه مشرك و بت پرست بودند. بتخانه اى در آن شهر بود كه بتهاى فروانى در آنجا قرار داشت و مردم آن آشكارا در آن بتكده به عبادت مى پرداختند.
مـرحوم مير در آن شهر كم كم با مردم آشنا شد و با راجا و راى (26) و بر همن (27) از در دوسـتـى وارد شـد و پـس از جلب نظر آنان ، روزى براى تماشاى بتخانه به آنجا رفت . قبه اى ديد بر افراشته و پهناور و ساخته از سنگهاى سخت و قيمتى كه با انبوه جـواهـرات گـرانبها آراسته بود. اين ساختمان با آنكه سالها زيادى از تاريخ بنايش مى گذشت اما هنوز محكم و پا بر جا باقى مانده بود. بزرگان شهر در آمد و شد مى كردند، هر كدام كمر به خدمتى بسته ، و گروهى ديگر سر عجز و نياز در برابر بتها خم نموده ، به راز و نماز مشغول بودند.
مير بزرگ وارد شد و با وقار هر چه تمام تر در گوشه اى نشست ، گويى كه پشت كفر از وزن و وقار او سنگينى مى كرد. بت پرستان پروانه وار دور او آمدند و از هر درى لب بـه سـخـن گـشـودنـد، تـا آنكه دامن سخن به اديان و آيين هاى گوناگون كشيده شد و هر گروه دليلى براى اثبات دين خود بر زبان آورد.
مـيـر فـنـدرسكى هم به سخن آمد و در فرسايش عظمت بتها سخنها گفت به حدى كه سر و صداى بت پرستان بلند شد و فرياد اعتراض از گوشه و كنار بتكده بر خاست .
يـكـى از هـمنان گفت : در گذشته و حال ، نزد دانشمندان و خردمندان چنين بوده و هست كه هر كس بايد بر گفته خود دليل بپردازد، زيرا هر واقعيتى خود را نشان خواهد داد و هر ناحقى خودبخود رو به زوال خواهد رفت .
سـپـس ادامـه داد: بـيـش از دو هـزار سال است كه اين بتكده بنا شده ، و گذشت روزگار هيچ گونه رخنه اى در آن پديد نياورده است . در حالى كه مساجد مسلمانان را مى بينيم كه پس از پـنـجاه - شصت سال رو به ويرانى مى رود و آثار شكست و خرابى در آنها پديدار مى گـردد. اگـر ديـن اسـلام حـق بـود هـرگز اين رخنه و سستى در مساجد آن پديد نمى شد و گردش روزگار آن را به سوى زوال و نابودى نمى كشانيد!
مـيـر فـنـدرسـكـى پـاسـخ داد: اتـفـاقـا ايـن دليـل شـمـا مـعـكـوس دارد و دليل حقانيت اسلام ماست . زيرا نام خدايى كه اگر بر كوه خوانند فرو پاشد و اگر بر زمـيـن خـوانـند شكاف بر دارد، نامى كه آسمان را بر زمين دوزد و مهر و ماه را در هم شكند و پـشـت افـلاك را خـم كـنـد، شـكفتى ندارد كه مساجد كه اين نام شبانه روز در آنها برده مى شـود فـرسـوده گـردنـد و رو به زوال نهند. بلكه شگفت . آن است كه مشتى خاك و سنگ و گل بتوان در برابر عظمت نام خدا تاب بياورد و از هم نپاشد!

كى تواند سنگ و گل آن را كشيد


مسجد و محراب ما زين رو خميد


كى شود بر پشه اى پيلى سوار


كى توان كردن به مورى كوه بار


ايـن شـكـسـت مـسـجـد و مـحـرابـهـا


بـاشـد از نـام جلال كبريا

آرى ، هـمـيـن نـام اسـت كـه نـورش بـر كـوه طـور تـابـيـده و كـوه ريـز ريـز شـد، و رود نـيـل بـا شـنيدن آن سينه دريد و آبش از هم شكافت و آتش سوزان نمرود بدين نام ابراهيم خـليـل سـرد و سـلامـت شـد، با اين نام بود كه احمد مختار (عليه السلام )سينه آسمانها را شكافت و تا عرش برين الهى برفت ، و ماه را دو نيم كرد!
ايـنـك اى بـر هـمـن ، تـو بـگـو، ايـن بـتـكـده شـمـا آيـا تـا بـه حـال هـيـچ نام حضرت حق در آن برده شده ؟ يا عابدى سجاده نمازى در آن گسترده ؟ آيا در ايـن بـتـكـده جـبـيـنـى (28) بـر خـاك سـايـيـده ؟ آيـا نـاله اى از دل كسى در اينجا بر خاسته است ؟

آنچه گويند اندر اين بتخانه ها


نى ورا قدرى نه وزنى نى بها


لفـظ بـى مـعـنـا و مـشـك بـى شـراب


دود بـى آتـش ، سوال بى جواب


هيچ باشد هيچ و هرگز هيچ هيچ


هيچ چيزى نفكند در تاب و پيچ

اگر يكى از آنچه گفتم در اين بتكده رخ مى داد و باز ستونهاى آن بر جاى مى ماند آنگاه حق با شما بود و سخن شما درباره مساجد ما حق مى نمود.
بـر هـمـن گـفت : خوب اين تو و لبهاى تكبير گوى تو و اين بتكده ما! ديگر لازم نيست از شـهرهاى دور دست مسلمانى صاحب نفس در اينجا براى آزمايش حاضر كنيم . اينك بر خيز و لب بـه سـخـن بـگـشـا و آواى تكبير بردار و صداى خود را تا آخرين فلك بركش و اشك خونبار از ديده ها روان ساز تا ببينيم چه مى شود؟!
سـايـر بـت پرستان نيز اين سخن را تاييد كردند و همگى از امير بزرگ چنين درخواستى نمودند.

بت پرستان جمله از جا خاستند


اين سخن را شاخ و برگ آراستند


تا دل مير بزرگ آمد به جوش


غيرت اسلامش آمد در خروش


پس ز راه اين پاك و اعتقاد


كرد تو بر غيرت حق اعتماد


تا رسيد الهامش از يزدان پاك


لا تحف من سحرهم و الق عصاك (29)

مـيـر بـزرگ گـفت : مانعى ندارد، فردا وعده من و شما! سپس به خانه رفت و سحرگاه با خـداى خـويـش در راز و نـياز شد و گفت : خداوندا، من خودم را خوب مى شناسم ، و از عجز و ناتوانى خويش آگاهم . خداوندا! من هنوز گرفتار بت نفس ‍ خويشم ، و اگر هنر بت شكنى داشـتم نخست بت نفس خويش را مى شكستم . خدايا! تو مى دانى كه آنچه به بر همن گفتم حـرف خـودم نـبـود، ايـن اظـهار آثار توحيد و يكتا پرستى تو بود. پس تويى كه بايد فردا بتها را در هم شكنى و عظمت نام حق و راز توحيد را بر ملا سازى .
فردا صبح كه خورشيد از مشرق دميد، اهل آن شهر از سياه و سپيد، مرد و زن ، عالم و عامى و سـلطـان و وزيـر، هـمـه و هـمـه بـا عـلم و كـتـل و سـاز و طـبـل به سوى بتخانه بزرگ حركت مردند، به بتخانه در آمدند و آنجا را با مشك و عنبر معطر نمودند و در برابر بت بزرگ به خاك افتادند.
در اين حال بودند كه ناگاه مير بزرگ با لبانى مترنم به ذكر حق و ديده اى اشك بار از در درآمـد، وضـويـى بـسـاخـت و بر بام بتكده رفت و صدا به اذان گفتن بلند كرد. با بـلند شدن صداى الله اكبر در و ديوار به لرزه افتاد و مردم بى اختيار صدا به تكبير بر داشتند.
اذان تـمام شد و مير بزرگ از بام فرود آمد و در بتكده رو به كعبه و پشت به بن ايستاد و دسـت هـا بـه نشانه تكبير برداشت و با صدايى رسا تكبيره الاحرام گفت و بلافاصله از محراب بيرون جست .
بـا ايـن نـداى تـكـبـير در و ديوار بتكده لرزيد، سقفها ترك خورد، ستونها شكست و بناى بتكده فرو ريخت .
بت پرستان با مشاهده اين منظره ، انگشت تحير به دندان گزيدند و آه و فغان برداشتند كه دريغا! ما عمرى در گمراهى بسر مى بريم و سرمايه عمر عزيز خود را از دست داديم ! اينك به توحيد حق گرويديم و صمد(30) را به جاى صنم (31) نشانديم .

پس همه توحيد گويان فوج فوج


رو به سوى مير كردند همچو موج


كاى امير پاك دين و پاك راى


ما برى از بت شديم و بت ستاى


ما گواهانيم بر توحيد حق


توبه توبه ، اى امير از ماسبق (32)

سپس همگى بر بتخانه يورش بردند، بتها را شكستند و ويرانكده آن را به مسجد بزرگ تبديل نمودند.
https://www.ayehayeentezar.com/clear.gif (https://www.ayehayeentezar.com/editpost.php?p=512688&do=editpost)

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
31-01-2022, 15:23
امير آفتاب دار
اميرى در شهرى حكم مى راند و همه مردم شهر را فرمانبر خود ساخته بود. ولى عاقبت در اثـر پـاره اى مـظـالم و بـرخـى بـى ليـاقـتـى هـا از حـكـومـت مـعـزول شـد. او كـه خـود را مـانـده و از همه جا رانده مى ديد، سر خورده و نااميد به حصير مـسـجـد چـسـبـيـد و گـربـه شـد عـابـدا مـسـلمـانـا! در واقـع عزل او سبب شد تا اندكى به خود آيد و به كردار گذشته خويش ‍ بينديشد.
دست زد در دامن ورد و دعا

روز و شب در توبه از ظلم و جفا

در عـمـل عامل يزيد ثانى است

عزل گردد زاهد گيلانى (33) است

مـرشـدى گـيـرادم و چـابـك اثـر

مـن نـديـدسـتـم ز عزل استادتر

ولى هـر ورد و دعـا خـوانـد تـا شايد منصب گذشته را به دست آورد سودى نكرد. از سوى ديگر افسوس از دست دادن شغل و شوق باز يافتن آن ، خواب را از ديده و تاب و توان را از دل او ربـوده بـود. چاره اى نديد جز آنكه كارى براى خود دست و پا كند و تا حد امكان به نوع فرمان براند.
از قـضـا در آن شـهر مبرزى (34) بود كه مردم به هنگام ضرورت در آنجا قضاى حاجت مـى كـردنـد. حـاكـم مـغـزول مـوقـعـيـت را مـنـاسـب دانـسـت ، رفـت سـى - چـهـل تـا آفـتابه گلى تهيه كرد و در آنجا نهاد. هر كس براى تطهير مى رفت و دست به آفـتـابـه اى مـى بـرد تـا آن را بـا خود ببرد او مى گفت : اين را بگذار و آن را بردار، و اگـر آن را بر مى داشت حكم مى كرد كه اين را بردار! و اگر كسى از راهى مى رفت او را صـدا مـى زد و مى گفت : از اين طرف برو! و اگر كسى آفتابه دلخواه او را بر مى داشت مى گفت : مواظب باش آن را نشكنى ! و...
آرى اين حاكم مغزول حس رياست طلبى خود را اين گونه رضاء مى نمود.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
02-02-2022, 20:54
توبه بشر حافى

بـشـر حـافـى يـكـى ز اوليـاء خـدا بـود كـه پـا بـرهـنه مى گشت و از همين رو به او حـافـى مـى گـفـتـنـد. وى در بـغـداد مـى زيـسـت و در سال 227 به سن 75 سالگى در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. و از صالحان بزرگ و از رجال موثق حديث بود.
بـشـر پـيـش از آنـكـه روى بـه حق آورد مردى لاابالى بود و روزگار به عيش و نوش مى گـذرانـد، مـجـالس شراب بپا مى كرد و نوازندگان در آن مجالس به خنياگرى (35) مى پرداختند.
روزى قـبـله هفتم امام كاظم (عليه السلام ) از راهى مى گذشت ، اتفاقا عبور آن حضرت بر در خانه بشر افتاد. بانگ چنگ و ناى ، و هياهوى رقص و آواز از خانه بلند بود. امام (عليه السلام ) از يكى از غلامان پرسيد: اينجا خانه كيست ؟ آيا صاحب اين خانه آزاد است يابنده ؟
غـلام كـه شـايـد امام را نمى شناخت پاسخ داد: چشم باز كن ببين چه مى گويى ! خواجه ما خواجه خواجگان است ، شما چگونه مى پرسى كه او آزاد است يا بنده ؟
امـام فـرمود: راست گفتى ، او بنده نيست ، زيرا راه و رسم بندگى جز اين است و هيچ بنده اى چنين افسار گسيخته عمل نمى كند!
گـفـت آن شـه : راسـت گـفـتـى بـنـده نـيست

كى چنين ها راه و رسم بندگى است ؟

آرى آزاد اسـت از خـواجـه بـرى

خـواجـه زان بـيـزار و دلگـير و عرى (36)

البـتـه مـنـظـورم ايـن نـيـسـت كـه او بنده كسى نيست و آزاد محض است ، نه ، بنده اى است از اربـاب گـريـخته و ريسمان بندگى از گردن گسيخته . او مى پندارد كه آزاد است ولى چـنـيـن نـيـسـت . او خـود را از قـيـد بـنـدگـى خدا آزاد نموده اما در دام بندگى صدها غير خدا گرفتار آمده است . او بنده هواى نفس است ! او بنده شيطان است !
غـلام كـه اين سخنان را شنيد فورا نزد بشر رفت و ماجرا را گزارش داد. بشر گرچه در ظـاهـر بـه فـسـق و فـجـور مـى پـرداخـت امـا هـنـوز سـيـاهـى گـنـاه هـمـه فـضـاى دل او را نـپـوشـانـده بود و جايى براى تابش نور حق در آن خالى بود. و از سوى ديگر سخن از دل مرد حق يعنى امام معصوم (عليه السلام ) بيرون آمده بود و چون تيرى به هدف نشست .
آن دم استاد در وى در گرفت

افسر آزادى از سر بر گرفت

شعله اى در پنبه زارش افتاد

خرمنش را دانه دانه برد باد

بـشر با شنيدن اين سخنان ، نعره اى از دل بر كشيد، تاج و كلاه از سر افكند، گريبان چـاك زد و هـر چـه زر و زيـور بـه خـود آويـخـتـه بـود هـمـه را بـريـخـت و آواز داد: هان اى تـهـيـدسـتـان ! بـياييد به خانه بشر كه اينجا خوان يغما است ، هر چه مى خواهيد ببريد! من از همه دارايى خود گذشتم و از اين به بعد تمام بندگانم در راه خدا آزادند.
اين بگفت و لرز لرزان همچو بيد

پا برهنه جانب حضرت دويد

سـر بـرهـنـه پـا بـرهـنـه جـان نـژنـد(37)

خـويـش را در پـاى آن سـرور فكند

كاى چراغ دين و مصباح هدا

اى سفينه دين حق را ناخدا

توبه كردند اى سلطان دين

توبه كردم اى امام مؤ منين

امام هفتم (عليه السلام ) كه اين صحنه را مشاهده كرد او را مژده قبولى توبه داد، و او با تـوبه واقعى خويش يكى از اولياء خدا شد كه نفس گرم خود از بسيارى از بندگان خدا دستگيرى نمود.
او از آن گـاه بـا پـاى برهنه به دنبال امام دويد ديگر به منظور ادب پابرهنه بر روى زمين خدا مى گشت و مى پنداشت :
زمينى كه بايد پيشانى بر آن ساييد شايسته آن نيست كه با كفش بر آن راه رفت !

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
02-02-2022, 20:54
شوريده اى كه به كليسا رفت

در شـهـر هـرات عاشقى مى زيست از اينك و بد عالم گسسته و از دام نام و ننگ رسته و بـه بـنـدگـى حـق پـيوسته . ولى ملامتى صفت بود كه باطن را آراسته و چندان به ظاهر نـپـرداخته ، از اين رو گهگاه راه به خرابات مى برد و در صف رندان پاك مى نشست و با آنان سر و سرى داشت .
روزى يـكـى از فـقـيـهـان نـامـى بـه شـهـر هـرات وارد شـد و مـردم از طـبـقـات مـخـتلف به استقبال او شتافتند. مرد شوريده نيز براى زيارت وى روان شد تا مگر
گـوهـر از آن صـدف بـه دسـت آرد و از فـيـض خـدمـتـش شـرافـتـى حاصل كند.
تا چشم شيخ به او افتاد سخت در خشم شد و گفت : اى ناپاك كه عمر خود را تباه كرده اى و مايه ننگ اسلام گشنه اى ! تو را با مسلمانان چه كار؟
تو نبايستى در مجلس ما شركت كنى و با ما در آميزى . تو بايد با انصارى پيوند خورى و در كـليـسـاى آنـان آمد و شد كنى . اكنون اى گبر كافر از مسجد بيرون شو و راه كليسا پيش گير كه دين از دست تو و امثال تو بى رونق شده و آبروى خود را از دست داده است !
مرد شوريده با شنيدن اين سخنان ، آرام و ساكت از مسجد بيرون شد و به خرابات رفت ، يـاران خـود را جـمـع كـرد و گـفـت : اى ياران ، سخنى از دهان مرد بزرگى در آمده كه بى فـلسـفـه نيست ، پس بايد فرمان او را اجابت كنم و به كليسا بروم ، شايد ماموريتى در اين قبضه باشد؛ پس بايد از راز اين كار سر در آورم .
گفت : اى ياران بزرگى را سخن

بر زبان بگذاشت اندر انجمن

واجب آمد امتثال امر او

كى بود مرد خدا بيهوده گو

گفته ارباب دين افسانه نيست

تا ببينم سر اين فرموده چيست

پس به سوى كليسا به راه افتاد و به آنجا وارد شد، و چون از مرد سر شناس بود، همين كـه تـرسـايـان از ورود او آگـاه شـدنـد هـمـگـى از راهب و كشيش و مبلغ و روحانى و ساير پيروان گرد آمدند و از شادى كليسا را آذين بستند و ناقوس ها را به صدا در آوردند و در برابر تمثال مسيح (عليه السلام ) و مادرش مريم به آيين عبادت ايستادند.
البـتـه آن دو تـمـثال با صد زبان گواهى مى دادند كه معبود واقعى نيستند و عيسى پسر خدا نيست ، ولى ترسايان بر اساس ‍ اعتقاد خود اين چنين به عبادت برخاستند.
مـرد شـوريـده چـون ايـن حال را بديد برخاست و در برابر صورت مسيح (عليه السلام ) ايـسـتـاد و گفت : هان اى عيسى ، بگو بدانم آيا تو به مردم گفته اى كه من و مادرم را به خـدايـى بـپـرسـتيد؟ اگر شما خداييد پس چرا خود عبادت مى كرده ايد؟ خدا كه نبايد خداى ديگرى را پرستش كند؟!
تـا اين سخن از دهان مرد شوريده بيرون آمد لرزه اى بر در و ديوار افتاد، صليب شكست ، زنگ ناقوس از صدا افتاد، زنارها(38) از كمر باز شد و عكس عيسى (عليه السلام ) و مريم واژگون شد و ولوله اى در كليسا در گرفت .
ترسايان كه اين حادثه را مشاهده كردند بى پايه بودن دينشان در نظرشان روشن شد و نـور اسـلام در دلشان تابيد، زنارها از كمر گسستند، صليبها را از گردن در آوردند و خود را روى پاهاى مرد شوريده افكندند و بر دست و پايش بوسه مى زند و مى گفتند:
Ooo
اى چراغ محفل اهل يقين

وى ز تو خرم دل ارباب دين

اى درونت گنج اسرار خدا

وى برونت گمراهان را رهنما

اى زبانت دين نواز و كفر سوز

وى بيانت روح بخش و جانفروز

حـق بـود ديـنـى كـه ديـنـدارش تـويـى

راسـت آن راهـى كـه سـكـارش (39) تويى

بـا شـنـيـدن اين سخنان هر كه بود كبر و خود بينى او را مى گرفت ، اما مرد شوريده كه هـمـه اين آثار را از بركت حقانيت اسلام مى ديد فريادش بر آمد كه واى مردم ! اين كرامتها از مـن نـيـسـت ، مـن دريغ مى خورم كه كاش مسلمان خوبى بودم ، كاش خارى در اين گلستان بـودم ، مـردم مـسـلمـان از دسـت مـن زارنـد و مـرا مـايـه نـنـگ اسـلام مـى دانـنـد و بـه هـمـيـن دليـل مـرا از خـود رانده اند، به مسجد و حرم راهم نمى دهند و مرا به پشيزى نمى خرند، و گـرنـه مـرا بـا كـليـسـا چـه كـار؟! شـمـا چـون از اسـلام كـامـل بـى خـبـريـد مـرا مـسـلمـان كـامـل دانـسـتـه ايـد، اگـر اسـلام درسـت و كامل به اين جا وارد شود اثرى از كليسا نخواهد ماند.
تـرسـايان با شنيدن اين سخنان ، از او خواستند كه اسلام را بر آنان عرضه كند و آنان را از كـفـر رهـايـى بخشد. آرى در آن روز بيش از صد هزار مسلمان شدند و به دست آن مرد شوريده به آيين اسلام گرويدند.
مـرد شـورنـده بـه يـاران گـفـت : ايـن اثـر گـفـتـه شـيـخ بـود و مـن روز اول به شما گفتم كه آگاهانه و يا ناآگاهانه اين حادثه را پيش ‍ آورده است .
از سـوى ديـگـر شـيخ فقيه نامدار با شنيدن اين داستان از در پوزش بر آن مرد شوريده وارد شد و با ديدن آن صدها بار عذر خواهى كرد و گفت : اى مرد خدا، مرا ببخش كه تو را نشناختم و به ناراستى با تو سخن گفتم .
شـوريـده گـفـت : اى شيخ ، همه اين سخنان نادرست در نزد ما درست آمد و تو نيز به فكر كژ و راستى مباش كه چون براى خدا گفتى اثر نيك خود را بخشيد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
02-02-2022, 20:54
گرفتار شدن امير مخلوق (40)
امـيـرى ظـالم را از ريـاست خلع كردند. دست او از قدرت و حكومت كوتاه شد و روزگار آنچه به او داده بود همه را باز پس گرفت .او ديگر هيچ يار و ياورى نداشت و ضعف بر او چـيـره شـد. دشـمـن كـه از حـال او بـا خـبـر شـد بـر او تـاخـتـن آورد و مال و منال او را به يغما برد و خورش را نيز به زندان افكند.
وى در زنـدان بـى خبر از همه چيز بسر مى برد، تا آنكه روزى يكى از ملاقاتيان به او خبر داد كه همه ملك و مالت را غارت كردند.
وى گفت : با آنكه نديده ام ولى مى دانم كه درست مى گويى . بگو بدانم ديگر چه خبر دارى ؟
گفت : خانه ات را هم ويران كردند.
گفت : اين خبر هم درست است .
گفت : آتشى افروختند و تمام كاخ و سرايت را آتش زدند.
گفت : اين هم درست است .
گفت : همه دوستان و نزديكان و فرزندانت را دستگير كردند و آنها را شكنجه نمودند.
گفت : مى دانم كه درست مى گويى .
گفت : زنانت را گرفتند و به بردگى بردند و پرده ناموس تو را دريدند.
گـفـت : هـرگـز ايـن خـبـر را بـاور نـمـى كـنـم و ايـن خـبـر دروغ مـحـض اسـت . زيـرا مـن مـال مـرد را گـرفـتـم ، خـانه مظلوم را بر سرشان ويران كردم ، عده اى را آزار و شكنجه نـمـودم و نـتيجه همه اين كارها را ديدم . ولى هرگز به ناموس كسى تجاوز نكردم ، و مى دانم كه دست انتقام روزگار اين يك بلا را بر سر من نخواهد آورد، زيرا بسيارى از بلاها عكس المعل زشت كارهاى خود ماست و من چنين عمل زشتى مرتكب نشده ام .
اين همه كردن وليكن يك نفس

شق نكردم پرده ناموس كس

بى خيانت نترسد از قصاص

حق نابرده نمى دارد تقاص

مـحـتـسـب (41) دانـاسـت بـر اسـرار كـار

بـى گـنـه را كـى بـرد بـالاى دار؟

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
06-02-2022, 15:24
گداى عاشق

عـارفـى از دهـى مـى گذشت . در راهى چشم او به دختر زيبايى افتاد كه از بام خانه سـر بـر آورده بود. دختر نگو خورشيد و ماه بگو. همين كه ديده مرد عارف به او افتاد در حال ، دل باخته شد و عشق سراسر وجود او را فرا گرفت .
انـدكـى ايـسـتـاد تـماشا كرد، سپس سر به پيش افكند و به خانه باز گشت ، اما شيدا و دلداده بـه گونه كه سر از پا نشناخته و هوش و حواس خود را به كلى از دست داده بود. آتش عشق او را راحت نمى گذاشت و خانه را بر او تنگ كرده بود. بى صبرانه برخاست و بـه سـوى خـانه آن دختر رفت . نگاهى انداخت اما كسى را نديد. چاره اى انديشيد كه شايد بار ديگر دلرباى خود را ببيند.
وى زنـبـيـلى بـه دسـت گـرفـت و به بهانه گدايى به خانه او رفت . در زد و گفت : اى اهـل خـانـه ، بـراى خـدا چـيـزى بـه مـن دهيد! آنقدر در را كوفت و صدا زد و اصرار كرد تا سرانجام صاحب خانه در را باز نمود.
سعى و همت هست مفتاح فرج

من قرع بابا و قد لج و لج (42)

از كسالت مرد ابتر مى شود

لايق روبند و معجر مى شود

زايد از دون همتى اى يار فرد

ذلت و عجز و زبونى بهر مرد

در خـانـه باز شد، كنيزكى بيرون آمد و قرص نانى در دست داشت ، گفت : اين را بگير و از اين جا برو مرد عارف نان را نگرفت و باز به درخواست خود ادامه داد، اشك مى ريخت و گدايى مى كرد.
كـنـيـزك بازگشت و مقدارى آب و نان آورد باز مرد عارف نگرفت و چند قدمى دور شد. همين كه كنيزك رفت دوباره پيش آمد و گدايى را آغاز كرد و صدا زد:
اى شما از خوان نعمت كام گير

ياد آريد از گدايان فقير

اى كريمان يك شبى بهر خدا

لقمه بر داريد بر ياد گدا

اى شما در خواب راحت خفتگان

ياد آريد آخر از آشفتگان

سـرانـجام در خانه باز شد، مقدار آش و خوراكى هاى ديگر آوردند، او نگرفت . قند و حلوا آوردنـد،او نـگـرفـت ، پـول دادنـد نـگـرفـت و هـمـيـن طـور صـدا مـى زد: اى اهـل خـانـه بـر ايـن گـدا رحـم آوريـد و بـراى خـدا چـيـزى بـه او دهـيـد! اهل خانه در شگفت شدند و از راز او سر در نياوردند.
بـيست شب به همين منوال گذشت . سرانجام اهل خانه به تنگ آمدند و بر او غريدند كه تا حال گدايى سمج چون تو نديده ايم ! از بى شرمى روى هر چه گداست سفيد كردى !
عـارف گـفـت : مـن گـداى نـان و آش نـيـسـتـم . اين را مى گفت و اشك مى ريخت . صاحب خانه بـيـشـتـر در حـيـرت شـد.سـرانـجـام مـرد عـاشـق سـفـره دل خـود را گشود و گفت : اى اهل خانه !من گداى روى زيبايى هستم كه با يك نظر خريدار آن شده ام . من گدايم اما گداى عاشق !
گفت : هستم من گداى روى دوست

از گدايى مطلبم ديدار اوست

من گدا هستم گداى يك نظر

يك نظر خوشتر ز صد كان شكر

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
06-02-2022, 15:25
دزد حيران

مـردى سـحـرگـاه بـه بـاغ در آمـد، ديـد مـردى جـوال خـود را پر از زردكهايى كه در باغ روييده بود نموده قصد فرار دارد. خود را به او رساند و چوبدستى را بر داشت تا بر سر دزد بكوبد كه مردك دزد اينجا چه مى كنى ؟ ايـنـك با اين چوبدست پيكرت را غرق خون مى كنم تا ديگر فكر دزدى از سرت بيرون رود!
دزد گـفـت : اى آزاده مـرد، تـو را به خدا نزن كه من دزد نيستم . صاحب باغ گفت : اگر دزد نيستى پس اينجا چه مى كنى ؟
گفت : از اين راه مس گذشتم كه ناگاه بادى تندى وزيد و مرا از ديوار باغ به درون باغ افكند!
صاحب باغ گفت : فرضا كه باد تو را به باغ افكنده ، اين زردكها راكى از ريشه كنده است ؟
گفت : من براى آنكه با فشار باد پرتاب نشوم دستم را به اين زردكها مى گرفتم ولى باد آنقدر سخت بود كه آنها را از ريشه در مى آورد و مرا پرتاب مى كرد!
صـاحـب باغ گفت : اى دزد دروغگو!گيرم كه چنين است ، بگو بدانم كى اين زردكها را به اين ترتيب در جوال چيده ؟
دزد كه ديگر پاسخى نداشت ، گفت : من نيز در خمين فكرم !
صـاحـب بـاغ گـفـت : ولى مـن مـى دانـم كـه اينها همه كار توست ، اينك به سزاى كار خود خواهى رسيد. سپس تا آنجا كه مى خورد دزد را با چوبدستى تنبيه نمود.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
06-02-2022, 15:26
ظالم بازار
در شـهـر كـاشان مرد ستمگر زندگى مى كرد ديوانى داشت . او از قدرت حكومتى خود اسـتـفـاده كـرده و مـردم بازار را به خدمت شخصى خود مى گرفت و مردم هم از ترس جان و مـال خـود از او فـرمـان مـى بـردنـد. ضـمـنـا در اختلافات خود به او رجوع مى كردند و او ميانشان داورى مى نمود.
او بـه ايـن قـدرت پـوشـالى خـود مـى باليد، ولى نمى دانست كه شخص ظالم به منزله زباله دان يك جامعه است كه هر چه پليدى گناه و ستم است در وجود او گرد مى آيد، و مرد ستمگر پست ترين فرد يك اجتماع است .
بـارى ، روزى يـكـى از سادات فقير بازار جنس كم بهايى را بدون اجازه او فروخت . مرد ظالم از اين كار سخت در خشم شد و او را دشنامى چند داد و سيلى محكمى به صورت او زد.
سـيـد فـقـيـر گـفـت : مـن بـا ايـن دل دردمـنـد شـكـايـت به جدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) مى برم و داد خودم را از او مى خـواهـم . مـرد مـغـرور ظـالم كـه ايـن سـخـن شـنـيد گفت : او را نزد من آوريد تا بر شكوه او بيفزايد، و از جدش بخواهد كه كتفهاى مرا بشكند!
گفت : او را سوى من آريد باز

شكوه اش را تا كنم دور و دراز

باز آمد زد بر او مشت و لگد

گفت : رو رو شكوه كن با جد خود

نـزد جـدت رو بـه ايـن حـال و بـگـوش (43)

تـا در آرد كـتـفـهايم را ز دوش

ايـن را گـفـت و بـه خـانـه رفـت . در همان شب دچار تب سختى شد كه از درد فرياد ناله و زاريـش بـه آسـمـان مـى رفـت . او در آن شـب دسـت در دامـن عجز و لابه زد و اظهار توبه و پشيمانى مى كرد. البته حال ستمگران همين است كه تا گرفتار عواقب كار خود مى شوند توبه مى كنند ولى به محض آسايش دوباره به ستم گذشته خود ادامه مى دهند.
در عـمـل ، عـمـال مار ارقم (44) اند

در گرفتارى چو پور ادهم (45) اند

سـايـه بـيـمـارى و درد و بـلا

از سـر عمال يا رب كم مبا

بالاخره تب به اندازه اى بر او سخت شد كه شانه هايش سياه و متورم گرديد.
اطـرافـيـان پـزشك آوردند. وى دستور داد شمشيرى گداختند و با آن كتف هاى مردك ظالم را شـكـافـتـنـد. او بـا هـمـه آه و نـاله و فـريـاد طـاقـت نـيـاورد و زيـر ايـن عمل جان داد.
كتف هايش را در آورد آن نيا(46)

جان فداى آن نياى خوش ادا

هان و هان اى بى ادب هشيار باش

هشيار از گفت ناهنجار باش

گردن شير است بى پروا مخار

كام تنين (47) است دست آنجا ميار

پا منه اينجا كه سر مى افكنند

دم مزن بيجا كه گردن مى زنند

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-02-2022, 14:18
عاقبت زورگويى

در اطـراف شـهـر كـاشـان مـرد زورگـو و سـتـمـگـرى مـى زيـسـت كـه اموال مردم را به ناحق مى گرفت . روزى گريبان گير درويشى تهى دست شد و به زور و تهديد از او تقاضاى زر كرد.
مـرد درويش كه پول نقدى نداشت كه به او بدهد تا شب زندانى شد. مرد ستمگر آخر شب او را رهـا كـرد و بـه او گـفت : اگر تا فردا مبلغى را كه مى خواهم فراهم نكنى تو را در چاه مستراح سرنگون مى كنم و نجاست به خوردت مى دهم .
مرد درويش گفت : آخر من مسلمانم و از امت پيغمبرم ، رحمى بر من آر و فرصتى به من بده !
مـرد سـتـمـگـر گـفت : هر كه مى خواهى باش ، اگر تا فردا زر را نياورى دهانت را پر از نجاست خواهم كرد!
ايـن بـگـفت و او را رها كرد تا فردا چه شود. از قضا نيمه شب براى قضاى حاجت بر لب مستراح نشست ، كه ناگهان پايش ‍ لغزيد و خود در چاه نجاسات سرنگون شد.
شب بود و همه در خواب خوش فرو رفته ، كسى پيدا نشد كه به فرياد او رسد! و عاقبت آنچه در حق مرد درويش در نظر داشت بر سر خودش آمد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-02-2022, 14:18
پلنگ باوفا و صياد ستمگر

مـردى از قـمصر كاشان حكايت كند كه : در اين روستا مرد صيادى بود چابك و چالاك و در صـيـادى اسـتـاد و زبـردسـت . روزى با رفيق خود به شكار رفتند. در راه چشمشان به آهـويـى افـتـاد كـه در سـبزه زارى مى چريد. تير در چله كمان گذاشتند و همين كه كمان را كـشـيـدنـد آهـو مـتـوجـه شـد و بـه بـالاى كـوه گـريخت . در پى او روان شدند و پيوسته دنـبـال او مـى دويدند تا در كمركش كوه رسيدند. شب فرا رسيد و ديگر نتوانستند به راه خـود ادامـه دهند و آهو از تير رس آنان دور شد. در كمركش كوه در راه بسيار باريكى قرار گـرفتند كه تا دامنه كوه فاصله زيادى داشت و كمترين لغزشى آنان را به قعر دره مى افـكـنـد. از سـوى ديـگـر تـاريـكى شب همه جا را پوشانده بود و جلوى پاى خود را نمى ديدند تا به راه خود ادامه دهند. بالاخره ناچار شدند شب را آنجا با بيم و وحشت به صبح رساندند.
فـردا صـبـح هـمـين كه خورشيد دميد به راه خود ادامه دادند ولى با ترس و بيم پابرچين پابرچين يكى از جلو و عقب راه را در پيش را گرفتند.
چند قدمى بيش نرفته بودند كه ناگاه پلنگى غرش كنان از راه رسيد. پلنگ كم كم جلو آمـد تـا راه بـر صـيـادان و پـلنـگ هـر دو بسته شد به طورى كه اگر هر كدام سر مويى مـنـحـرف مـى شـدنـد تـه دره سـقـوط مـى كـردنـد. صـيادان و پلنگ لحظاتى به يكديگر نگريستند و هيچ كدام حركتى نكردند. عاقبت يكى از صيادان لب به سخن گشود گفت :
اى شه دشت و امير كوهسار

اى تو بر شيران و ميران شهريار

ما دو تن از دوستان حيدريم

شير جق را بندهايم و چاكريم

گر تو هستى گربه شير خدا

ما سگ اوئيم راهى ده به ما

پـلنـگ چون اين سخنان شنيده ، به چپ و راست خود نگاهى افكند، تخته سنگى به نظرش رسـيد، پنجه ها را بر آن بند كرد و خود را از كوه آويخت تا راه براى صيادان باز شود. صياد اولى گذشت ، نفر دوم كه خواست بگذارد آتش ‍ ناجوانمردى در جان او شعله ور شد، دوسـت خـود را صـدا زد و گفت : فلانى ! ببين مى خواهيم اين حيوان را به قعر دره افكنم ! دوستش ناراحت شد و صدا زد:
گفت : جانا نا جوانمردى مكن

كآدمى را بركند از بيخ و بن

اى ستمگر تيشه بى حد مى زنى

تيشه را بر ريشه خود مى زند

اى كه بردى تيشه تا بالاى سر

مى زنى بر پاى خود، آهسته تر

امـا پـنـد اين دوست خير خواه در آن اثر نكرد و چوب دستى را بالا برد و بر پنچه هاى آن حـيـوان با وفا كوفت . چنگال پلنگ از سنگ رها شد و حيوان زبان بسته غلت زنان بر سنگهاى كوه مى خورد تا به زير افتاد و پاره پاره شد.
آن پلنگ مرد، اما دست انتقام الهى را ببين كه با صياد ناجوانمرد چه كرد!
مردمى اندر نهاد آن پلنگ

بد نهاد چون آتش اندر جوف سنگ

در نهاد آن ، پلنگى و سگى

ناجوانمردى ز ظلم و بدرگى (48)

گرگهاى آدميزاد اى پسر

باشد از گرگ بيابانى بتر

آن پلنگك مرد و با خيره مرد

بين كه دست انتقام حق چه كرد

صـيادان !به راه خود ادامه دادند تا از كوه فرود آمدند و بر لب چشمه دست و روى خود را شـسـتـنـد. در ايـن حال يك مرتبه مرد ستمگر دستها را به چشم خود برد و فريادش از درد چشم بلند شد. او در حالى كه با خود چشمهايش را فشرد و از درد به اين سو و آن شو مى دويـد سـرانـجـام تـاب نـيـاورد و چندين بار سر خود را به سنگى كوفت تا دو چشمش ‍ از كاسه بيرون پريد!
پنچه اش بى پنچه اى را زور كرد

دست غيرت هر دو چشمش كور كرد

اى ستمگر هان هان بيدار باش

اندكى آهسته زين هنگار(49) باش

كاه مظلومان به هنگام سحر

آسمان را بشكند پشت و كمر

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
09-02-2022, 14:18
موسى (عليه السلام ) و پير گبر
روزى موسى (عليه السلام ) به قصد كوه طور براى مناجات با خدا به راه افتاد. در راه بـه پـيرمردى برخورد كه كافر بود و بى شرم و مغرور. از موسى (عليه السلام ) پرسيد به كجا مى روى ؟
موسى (عليه السلام ) گفت : به كوه طور براى مناجات مى روم ، مى روم تا با خدا راز و نياز كنم و از گناهان شما بندگان نافرمان از خدا عذر بخواهم .
پير كافر گفت : آيا مى توانى پيام مرا به خدايت برسانى ؟
موسى (عليه السلام ) گفت : پيامت چيست .
گـفـت : از قـول من به خدا بگو: من از خدايى تو ننگ دارم ، هرگز با روزى خود بر من منت منه ، من نه روزى تو را مى خواهم و نه منت تو را، نه تو خداى منى و نه من بنده تو!
دل موسى (عليه السلام ) از اين سخنان به جوش آمد ولى چيزى نگفت . چون به كوه رفت و بـا خـدا بـه مـنـاجات پرداخت ، شرم كرد كه سخن آن پير گبر را به خداوند برساند. همين كه خواست باز گردد خداوند فرمود: موسى چرا پيام بنده ام را نمى رسانى ؟!
مـوسـى (عـليـه السـلام ) گـفت : خداوند من شرم كردم كه جسارت او را در پيشگاه تو باز گو كنم .
خـداونـد فـرمـود: اى مـوسـى !نزد آن بنده برو و از جانب ما سلامى گرم به او برسان و بگو: خدا مى گويد: اگر تو از ما بيزارى ما خواهان توايم ، و اگر روزى مى دهيم تو از ما مگريز كه ما آغوش باز پذيراى توايم !
موسى (عليه السلام ) از طور بازگشت ، پير گبر از او پرسيد: هان موسى !چه خبر؟ آيا پاسخ مرا آوردى ؟
موسى (عليه السلام ) آنچه ميان او و خداوند گذشته بود بيان داشت .
Ooo
گفت موسى آنچه حق فرمود بود

زنگ كفر از خاطر كافر زدود

جـان او آئيـنـه پـر زنـگ بـود

آن جـوابـش صيقل پر رنگ بود

پير گبر از شرم سر به زير انداخت و در حالى كه با آستين روى خود را مى پوشاند و اشك از ديده روان مى ساخت گفت : اى موسى ، جانم را آتش زدى ، من از گفته خود رو سياه و پشيمانم و اينك ايمان را بر من عرضه كن تا خدا پرست شوم .
مـوسـى (عـليـه السـلام ) شـهـادت بـه يكتايى پرودگار را به او تلقين نمود، وى كلمه شهادت بر زبان جارى كرد و همان دم جان به جان آفرين سپرد و پس از عمرى كافرى ، با يك لطف حق مسلمان بمرد.

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
12-02-2022, 16:36
مرد لر و رندان

روزى مـردى لرسـتـان بـار كـشـك و پـشـم و ايـن قـبـيـل چـيـزهـا بـراى فروش به اصفهان برد، اجناس خود را به ميدان شهر آورد و همه را فروخت و زرها را گرفته و در كيسه نهاد. كيسه هاى زر را به ميان بست و از آنجا به راه افتاد.
رنـدانـى چـنـد از ايـن معامله آگاه شدند و تصميم گرفتند پولهاى او را به هر تزويرى شده از چنگ او در آورند.
هـنوز چند قدمى دور نشده بود كه رندى پيش آمد، مرد لر را در آغوش كشيد و با دهانى پر از خـنـده چـنـد بـوسه بر او زد و گفت : سلام ، گاهى سهم الدين !دوست ديرين من !حالت چطور است ؟ بابا سالهاست از ما دورى گزيده اى ، چرا سرى به ما نمى زنى ؟!
مرد لر حيران شد و گفت : من سهم الدين نيستم ، اشتباه گرفته اى
رنـد گـفـت : عجب !خود را به آن راه مزن !تو بسيار حق گردن من دارى . بگو بدانم حالت چـطور است ؟ كار و بارت چطور است ؟ اى دوست قديمى !من در خدمت تو هستم هر امرى دارى بفرما!
مرد لر دوباره گفت : به خدا قسم من گاهى سهم الدين نيستم ، دست از سرم بردار!
رنـد گـفـت : چـرا خـودت را بـه بـيراهه مى زنى ؟ گويا خستگى راه تو را گيج و حيران نموده ؟ تو دوست قديمى من هستى .
رند و لر در همين گفتگو بودند كه رند دوم پيش آمد و خنده كنان سلامى گرم كرد و گفت : به به ، گاهى سهم الدين !چه عجب از طرفها!خيلى خوش آمدى .
مـرد لر بـاز حـيـران شـد و ديـده به زمين دوخت و با خود گفت : من سهم الدين نيستم ، اينها ديگر كيانند؟
رند گفت : مسخره بازى در نياور، و بيهوده اين در و آن در نزن ، تو يار ديرين ما دلگير شده اى كه خود را ناشناس نى نمايد.
در هـمـين حال رند سوم از راه رسيد و با صداى بلند سلام كرد و گفت : گاهى سهم الدين من !تا حال كجا بودى ؟ چه شده يادى از دوستان قديمى كرده اى ؟ ما مدتهاست چشم به راه تو نشسته ايم .
اين بار مرد لر كمى شك كرد و اظهارات او را رد نكرد و ساكت ايستاد.
در هـمـيـن حـال رنـد چهارم پيش آمد و سلامى گرم داد و گفت : به به ، سهم الدين !راه گم كرده اى ! مثل اين كه در شهر خود به خوش گذشته كه ياد ما را فراموش ساخته اى ؟ لر بـا تـبـسـم جـواب سـلامـش را داد. مـرد رنـد نـيـز پـشـت سـر هـم از او احـوال پـرسـى مى كرد و مرد لر پاسخ مى داد، و همگى اطراف او درخواست مى كردند كه به خانه آنان برود.
در ايـن حـال رنـد پـنـجـم از راه رسـيـد و از شادمانى كلاه بر زمين زد و گفت : مژده ! مژده ! گاهى سهم الدين ما از راه رسيده !اى دوست قديمى چه بى وفا شده اى !سالهاست ترك ما گفته اى !
اينجا بود كه مرد لر باورش شد كه او گاهى سهم الدين است و از رنج و خستگى راه نام خود را فراموش نموده است . از رندان عذر خواهى كرد و آنان و فرزندانشان پرسيد.
كـم كـم چـهـل نـفـر رنـد دور او را گـرفـتـنـد و مـرد لر بـا يـك يـك آنـان سـلام و احـوال پـرسـى مـى كـرد و فـريـاد شـوق و شادى بر مى داشت ، گويا كه تازه دوستان قـديـمـى خـود را پـيـدا كرده است . خر يك از رندان دست او را مى كشيد كه بايد امشب را در خـانـه مـن بـسـر بـرى . عـاقبت قرار شد او را به يك مهمان سرا ببرند و از او پذيرايى كنند.
لر ساده لوح از پيش به راه افتاد و رندان به دنبالش تا به سالن غذا خورى رسيدند.
پـس روان شـد گـاهـى سـهـم الديـن ز پـيـش

در قـفـاى او روان چل رند بيش

رفت و چل رند گرسنه پيش و پس

سهم دين را اى خدا فرياد رس

خواجه را بردند با رقص و رجز

فوج رندان تا دكان آش پز

هـمـگـى بـر سـر مـيـزهـا نـشـسـتـنـد و بـه بـهـانـه آنـكـه خـواجـه سـهـم الديـن مـشـكـل پـسـنـد اسـت بـهـتـريـن غذاهاى لذيذ و معطر و مطبوع از مرغ و ماهى و كباب جوجه را سفارش دادند و آنچه خواستند به همراه لر خوردند.
جمله را آورد استاد گزين

تا بر رندان و خواجه سهم دين

آستين بالا زدند آن رندكان

لپ لپى (50) افتاد اندر آن دكان

هـم چـون گـاو نـر كـه افـتـد در چـرام (51)

پـاك خـوردنـد آنچه بود آنجا طعام

پـس از خـوردن غـذا دستها را شستند و هر كدام به بهانه آن كه برود خانه را زينت كند از دكـان بـيـرون شـد. هـر كـدام كـه بـيـرون مـى رفت با صداى بلند سفارش خواجه را به ديـگـرى مى كرد كه از او مواظبت كنيد تا من باز گردم . بالاخره همه بيرون رفتند و تنها يك نفر با مرد لر ماند. او هم به بهانه اى بيرون رفت و لر بيچاره را تنها گذاشت .
مـرد لر هـر چـه بـه انـتظار نشست كسى پيدا نشد. برخاست از دكان بيرون رود كه صاحب مـغازه جلو او را گرفت و گفت : مردك !چهل نفر را ميهمان كرده اى و هر چه بود خورده ايد و اينك قصد گريز دارى ؟!زود باش ، پول غذاها را رد كن .
لر گفت : بابا، من ميهمان اينان بودم ، من خواجه سهم الدين هستم !
صـاحـب مـغـازه گـفـت : نـه تـو را مـى شـنـاسـم و نـه آنـان را، هـر چـه زودتـر پول را بشمار و گر نه با اين كفگير بر سرت مى كوبم كه مغزت در دهانت بريزد.
مـرد لر كـيـسه هاى زر زا يك يك باز مى كرد و زرها را بيرون مى ريخت و به صاحب مغازه مـى پـرداخـت و زير لب مى گفت : ديدى گفتم من خواجه سهم الدين نيستم و اين رندان مكار مرا فريب دادند!بالاخره آنچه داشت داد و بر خر خود سوار شد و رفت .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
12-02-2022, 16:37
تاجر كودن

در قـزويـن مـردى بـود تـاجـر پيشه كه چهار پسر داشت . سه پسر كوچكتر همه كاره پـدر بـودنـد، سـرمـايه ها در اختيار آنان بود، پدر در شهر خود بسر مى برد و اين سه فرزند هر كدام در نقطه اى به كار و تجارت سر گرم .
اما پسر بزرگتر در همان شهر در خدمت پدر روزگار مى گذرانيد.
روزى با پدر در ميان نهاد كه پدر را چه شده است كه سرمايه در اختيار من نهد و مرا نيز مانند ديگر برادران به تجارت گسيل نمى دارد؟ مگر من از آنان چه كم دارم ؟ كدام وقت مرا به تجارت فرستاده است كه من دست خالى بازگشته باشم ؟
پـدر كه اين را شنيد نزد يكى از دوستان خود رفت و خواسته پسر را با او در ميان نهاد و اظـهـار داشـت : مـن عـقـل درسـتـى در ايـن پـسـر نـمـى بـيـنـم : مـى تـرسـم اصل سرمايه را به باد دهد
رفـيـقـش گـفـت : چـنـيـن نـيـسـت ، او فـرزنـد تـوسـت و هـوش و عـقـل نـشـانـى در او هـست و آثار دانايى و خرد در جبين او پيداست ، به او سرمايه اى ده تا تجارت پردازد.
پـدر پذيرفت و پسرش را نزد خود فرا خواند و سرمايه هنگفتى كه سى هزار درهم بود در اخـتـيـار او نـهـاد و پـس از سـفـارشهاى بسيار او را براى تجارت به سوى روم روانه ساخت . پسر در وقت خدا حافظى با دوستان و آشنايان و همشهريان از آنان مى پرسيد كه چـه كالايى را طالبند تا براى آنان بياورد.خر كس در خواستى داشت و او هم نويد آوردن آن را مـى داد. در ايـن مـيـان اسـتـاد حمامى پيش آمد و ضمن ديده بوسى و خدا حافظى به او گفت : يك جفت بوق حمام (52) برايم بياور كه من به ده درهم خريدارم .
پسر تاجر حركت كرد تا به ديار روم رسيد. در آن جا بار انداخت و به جستجو پرداخت تا كالاى مناسبى را به دست آورد.
در اين گشت و گذار، روزى به لب دريا رسيد. از دور تلى به نظرش آمد، جلو رفت ديد يـك رقـم جـنـسـى روى هـم انباشته اند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: بوق حمام است . پرسيد جفتى چند؟ انبار دار گفت : هر ده جفت به يك درهم .
پـس تـاجـر بـه خـانه باز گشت و تمام شب در انديشه فرو رفت و با خود مى گفت : اين معامله پر سودى است ، يك به صد!بسيار خوشحال شد و بر خود و بخت خود آفرين گفت . سپس از بيم آن كه مبادا كسى از اين معامله پر سود آگاه شود و پيشدستى كند، صبح زود به بوق فروش رفت و با سى هزار درهم سيصد هزار بوق خريد.
سـپس با خود گفت : هر سيصد بوقى يك شتر مى خواهد كه آن را به مقصد برساند، پس هزار شتر براى حمل بوقها لازم است بالاخره هزار شتر هر يك به صد درهم كرايه كرد و بوقها را بر شتران بار نمود.
از سوى ديگر نامه اى براى پدر نوشت و او را از اين تجارت پر سود آگاه كرد و از او درخواست نمود كه صد هزار درهم براى كرايه شتران كنار بگذارد و محض رسيدن كاروان به شترداران بپردازد، و نيز تا ديگران را با خبر نشده اند مقدارى ديگر زر بفرستد تا او صد بوق خريدارى كند.
چند روزى گذشت ، پدر تاجر در شهر خود نشسته بود كه ناگاه صداى زنگ شتران به گوشش رسيد. پيكى پيش آمد و نامه فرزندش را كه در آن شرح تجارت سود آور خود را داده بود به دستش داد.
مرد تاجر از خانه بيرون آمد و با ديدن قطار اندر قطار شتران ، رنگ از رخسارش پريد. شترداران نيز هر يك پيش آمدند و كرايه خود را طلب كردند.
ديد قزوين را شتر اندر شتر

كوچه و بازار و ميدان گشت پر

بـوق در بـوق و نـفـيـر(53) انـدر نـفـيـر

كـوچـه هـا پر هاى و هوى و دار و گير

ساربانها در سراغ خواجه گرم

خواجه جويان از پى هر چرب و نرم

خـواجـه !مـا را زود مـى بـايـد ايـاب (54)

زر بـكـش بـهر كرايه با شتاب

مـرد تاجر كسى را نزد رفيقش فرستاد، او آمد، خواجه گفت : ديدى چه باهوشى بود!ببين چـگـونـه سـرمايه ها را به باد فنا داد!آخر اين فكر نكرد كه شصت هزار بوق براى يك قرن هم زياد است ، سيصد هزار بوق براى چه ؟! آن هم با اين كرايه گزافى كه زيانى افزون بر اصل قيمت بوقهاست !
سرانجام شترها را به بيابان برد و تمام بوقها را در بيابان ريخت و بازگشت .

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
12-02-2022, 16:37
بازرگان حوش شانس
در زمانهاى قديم بازرگانى بود كه در هيچ معامله اى زيان نمى برد، اگر دست به خاك مى برد طلا و جواهر مى شد.
ايـن بـازرگـان روزى بـه بغداد رفت و براى امتحان صد بار شتر خرما خريد تا براى فروش به بصره برد كه خود مركز خرماست ، و از آنجا زيره تهيه كند و براى فروش به كرمان برد!و از آنجا سيب بخرد و به اصفهان بار كند!
از قـضـا در آن روز سـلطـان بـصره به شكار رفت و در وقت شكار انگشترى او كه بسيار قيمتى بود ناپديد شد. شاه و همراهان به جستجوى انگشتر پرداختند، اما هر چه گشتند آن را نـيـافـتـند. عاقبت همه خسته و وامانده شدند، شاه از اسب فرود آمد و از روى ناراحتى بر تل خاكى نشست تا كمى استراحت كند.
هـمـيـن طـورى كـه روى خـاك نـشـسـتـه بـود و بـه انـگشتر فكر مى كرد ناگاه چشم او به كاروانى افتاد كه از دور مى رسيد.
شـاه گفت : اين كاروان را نزد من آريد تا از كار آنان با خبر شوم ، زيرا پادشاه بايد از حال رعيتش آگاه باشد.
شاه راعى (55) و رعيت چون گله

كى گذارد گله را راعى يله

گر رعيت سوى راعى نايدى

رفتن راعى سوى او بايدى

شاه در خرگاه و بر درگاه حجاب

چون نگردد شهر ويران ، ده خراب ؟

كاروان نزديك شد، شاه به پيش رفت و پرسيد: رئيس كاروان كيست ؟ مرد بازرگان پيش آمد و خود را معرفى نمود. شاه پرسيد: از كجا مى آيى و بار تو چيست ؟
بازرگان گفت : چندين بار خرما از بغداد خريده و براى فروش به بصره مى برم .
شاه در شگفت شد و گفت : تو بازرگانى يا مردى ابله ؟! بصره خود مركز خرماست ، تو از بغداد خرما سوى بصره مى برى ؟!
بازرگان گفت : من به لطف خدا مرد خوش شانسى هستم ، اگر دست به خاك برم جواهر مى شود. آنگاه دست برد و مشتى خاك بر گرفت ، همين كه مشت خود را گشود انگشترى شاه در ميان آن مشت خاك خود نمايى نمود.
شـاه بـا ديـدن انـگشتر از خوشحالى بر جست و گفت : من همه خرماى تو را خريدارم !سپس دستور داد تمام خرماى او را به پنج برابر قيمت خريدند!

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-02-2022, 16:02
عابد و گربه

يـكـى از مـردان مـومـن ، عـارفـى را در خـواب ديـد و از احوال عالم پس از مرگ از او پرسيد: اى مرد عابد!خداوند با تو در عالم چه كرد؟
عـابـد گـفـت : چـون از اين عالم رخت بر بستم و به عالم آخرت وارد شدم فرشتگان الهى نزد من آمدند و از اعمال من پرسش نمودند، كه چه آورده اى ؟ من از نماز و روزه و وردهاى شب و روز، و مجالس وعظ و تدريس ، و علم و اطاعت ، يك يك ياد كردم . اما هر كدام را كه نام مى بردم آن را به بهانه و اشكالى رد مى كردند.
مـوقـعـيـت وحـسـشـتـنـاكـى بـود كـه زهـره شـيـران از آن آب مـى شـد، ديـگـر از حال من مپرس !
موقفى كان زهره شيران درد

دست و پايم گم كرده اى را چون بود؟

صد چو جبريل و چو ميكائيل گرد

گشته آنجا هر يكى گنجشك خرد

انبيا در اضطراب و ارتعاش

اوليا در ناله هاى جانخراش

چـون بـود حـال دل درمانده اى

آيت نوميدى خود خوانده اى ؟

پس تهيدست و نااميد با گردن كج ايستادم و هيچ چيز ديگر براى عرضه نداشتم . چون از هـمـه چـيز نااميد شدم از سوى خداى بزرگ ندا آمد كه تو يك چيز را فراموش كردى و به زبان نياورى و ياد ما هست و آن دستاويز خوبى نجات توست .
من بسيار شاد شدم ، ندا آمد: يادت هست كه در شب زمستان سرد كه برف سنگينى مى باريد و هـمـه در خـانه هاى خود خزيده و در خانه را بسته بودند، تو در راه به گربه اى بر خـوردى كـه از سـرمـا به تنگ آمده بود و به هر سوى مى گريخت و چون درها بسته بود راه بـه جـايـى نـمـى بـرد؟ آن گـاه دلت بـه حـال او سـوخـت و آن را بـه مـهربانى زير بغل گرفتى و در زير پوستين خويش جاى دادى ؟
من اين كار پسنديدم و همين رحم و مهربانى تو را سبب نجات تو قرار دادم .
من پسنديدم همان رحمت ز تو

آفرين بر تو و رحمت به تو

رو كـه بـخـشـيـدم را اى دلكـراش (56)

مـن به آن گربه ، برو آزاد باش

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
19-02-2022, 16:02
گفتگوى دو مرغ هم پرواز

دو پـرنـده بـا هـم در هـوا پـرواز مـى كـردنـد، سـيـنـه هـوا را مى شكافتند و با آزادى كـامـل بـه هـر سـو پـر مـى كشيدند. ناگاه چشم يكى از آن دو به زمين افتاد و مقدارى دانه گـنـدم كه روى زمين پراكنده بود. او همه اينها را مى ديد ولى مردى را كه در پشت سنگى كـمـيـن كـرده و در انتظار شكارى نشسته بود نمى ديد و با خوشحالى آنها را به جفت خود نشان مى داد.
جفتش گفت : من هم اينها را مى بينم ولى دام زير آن را هم ببين .
مـرغـك شـروع كـرد به بحث و مجادله بيهوده كه دامى وجود ندارد، اگر دامى گسترده بود حتما به چشم ما مى آمد.
جفت گفت : لزومى ندارد ما دام را ببينيم ، همين كه در اين سرزمين خشك و بى آب و علف ، بر خـلاف طـبـيـعـت مـقـدارى سـبـزه و گـنـدم ديـده مـى شـود، دليل است كه صيادى در كمين نشسته و دامى براى ما گسترده است .
مـرغ گـفـت : چـرا چـنـين مى گويى ؟ شايد كاروانى از اينجا عبور كرده و شب را در همين جا اتراق نموده و اين ها باقى مانده سفره و زاد و توشه آنهاست .
جـفـت پـاسـخ داد: اگر كاروانى از اينجا گذشته بود قطعا كاروان جاى پايى از خود به جاى مى گذاشتند.
مرغ گفت : شايد باد پاييزى ورزيده و خاكها را در هم ريخته و يا سيلى آمده و اثر پاهاى محو شده است .
جـفـت گفت : اگر بادى وزيده يا سيلى آمده بود بى شك اين سبزه ها و دانه را نيز با خود مى برد و هيچ گونه اثرى از آنها باقى نمى نهاد.
مرغ گفت : شايد تا همين جا وزيده . سپس آرام گرفته است .
جفت گفت : قبول ، اما بگو ببينم اين مردك كه پشت سنگ پنهان شده كيست ؟
مرغ گفت : شايد مردى است از راه رسيده و خسته كه در آنجا استراحت مى كند.
جفت گفت : پس چرا گهگاه كلاهش را بر مى دارد و سرك مى كشد؟
مـرغ گـفـت : شايد كلاهش را با دست گرفته كه باد كلاه و دستارش را نبرد، و از اين رو سرك مى كشد تا مگر رفيق راهى پيدا و با هم به سفر خود ادامه دهند.
جـفـت گـفـت : گـرفـتـم كه چنين باشد، بگو بدانم اين ريسمان و ميخها چيست كه بر سبزه گره خورده است ؟
مرغ گفت : من نيز در همين انديشه ام و تنها علت اين را دام است و آن ميخها تله .
جفت گفت : اما من مى دانم و شك ندارم كه كه آن ريسمان دام است و آن ميخها تله .
مرغ گفت : گيرم كه اينها دام و تله است . اما از كجا كه گرفتار آن شويم ؟
صدها هزار دام مى تنند تا يك صيد در آن گرفتار مى شود، مگر هر دامى صيد مى گيرد؟ اى بـسـا انبار انبار دانه گسترده مى شود و مرغان همه را بر مى چينند و هيچ يك گرفتار نمى آيند.
وانگهى گيرم كه به دام گرفتار آمدم ، زور و پنجه ام را كه از من نگرفته اند، من دام را پاره مى كنم و خود را نجات مى دهم .
فـرضـا كـه نـتـوانـسـتـم دام را پاره سازم خدا كه نمرده است ! ممكن است خداوند رحمى به دل صـيـاد كـنـد و دل او را بـه مـن مـهـربـان سـازد. و اگـر ناله و فرياد من سودى نكرد و دل صـيـاد بـه رحـم نـيـامـد، بـاز هـم امـيـد اسـت كـه روزى از مـن غافل شود و همان دم از دست وى پرواز كنم .
اگـر غـافـل نـشـد، او كـه براى هميشه زنده نيست ، بالاخره روزى خواهد مرد و من از حبس او رهايى مى يابم ...
او به هشدارهاى دوست خود اهميت نداد، فرود آمد و بر روى دانه ها نشست ، اما هنوز چند دانه برنچيده بود كه دام صياد او را به سوى خود كشيد، پاهاى او را بست و تيغ بر گلويش نهاد.
مـرغ طـمـاع هـر چـه عـجـز و لابه كرد سودى نبخشيد. پس با دلى پر از افسوس و آه ، در زير تيغ به زبان حال گفت :
آه آه از اين دل پر حسرت

اى دريغ از آنكه آرد حسرتم

آه آه اى نفس ، خونم ريختى

رشته اميد من بگسيختى

پروريدم اين سگ نفس پليد

چون توانا شد مرا درهم دريد

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
27-02-2022, 20:45
عذر بدتر از گناه

مـردى در حـالى كـه از گـوشـهـايش خون مى چكيد نزد قاضى آمد و با آه و ناله گفت : جـنـاب قاضى ! فلان شخص گوش مرا گاز گرفت و اين چنين خون آلود ساخت . اينك نزد شما آمده ام تا انتقام مرا از او بگيرى .
قـاضـى در خـشـم شـد و بـه مـامـوران خـود فرمان داد آن مرد جنايتكار را بياوريد تا او را قصاص كنم و با اين تازيانه ادبش ‍ نمائم و ديه اين جنايت را از او بگيرم .
مرد جانى را نزد قاضى آوردند، قاضى گفت : چرا گوش اين مرد را با دندان زخمى نموده اى ؟
جانى گفت : اى قاضى دادگر اين مرد دروغ مى گويد، من اين گوش را گاز نگرفته ام ، اگر شاهدى دارد از او بخواهيد تا بياورد.
قاضى رو به مدعى كرد و گفت : آيا شاهدى بر اين ماجرا دارى ؟ او را بياور.
وى گـفت : غير از من و او كس ديگرى آنجا نبود و من شاهدى ندارم ، و اگر شخص سومى در آنجا بوده كه اين گناه بر گردن او افتاده ، از اين جانى بخواهيد كه معرفى كند. و اگر نكرد معلوم مى شود جانى خود اوست و بايد ديه را بپردازد.
قاضى رو به جانى كرد و گفت : او شاهدى ندارد، اما اگر تو گوش او را زخم نكرده اى پس جانى را معرفى نما.
جانى گفت : درست است كه غير از من و او شخص سومى در آنجا نبود، اما من اين كار را نكردم ، بلكه خودش گوش را با دندان گزيد.
قاضى گفت : اين چه حرف مزخرفى است ! دست از اين سخنهاى بيهوده بردار، مگر او شتر است كه بتواند دهانش را به گوش خود برساند.
جـانـى گـفـت : او شـتـر نـيـسـت ، ولى جـنـاب قـاضـى ببين چه گردن درازى دارد! به همين دليل مى گويم كه او خودش گوش ‍ خود را با دندان گزيده است !


خصم گفتا: بنگر اى عاجز نواز گردنش چون گردن اشتر دراز
گـر نـه اشـتـر تـا بـگـيـرد گـوش خـويـش هـمچو اشتر ليك باشد گردنيش

پروانه*یاس ها یاد اور پروانه اند*
27-02-2022, 20:45
مرد روستائى و تخم منار

مـردى از روسـتـا به شهر آمد، شهرى ديد زيبا و خرم ، جمعيت بسيارى در آن رفت و آمد داشـتـنـد. او زمـانى به گشت و گذار پرداخت و از خيابانها و ميدانهاى شهر ديدن كرد. در اين ديدار چشمش به منار بلند نيلگونى افتاد كه سخت نظر او را جلب نمود.
روسـتـائى بـا ديـدن مـنار جيران ماند و نگريست و انگشت حيرت به دندان گزيد. با خود گفت : اين ديگر چيست ؟ سپس ‍ از چند لكه سفيدى كه از فضله مرغان و پرندگان بر منار ديـده بود پنداشت كه منار، درختى از ماست است !باز با خود گفت : شايد چاهى است كه آن را كنده اند و از زمين بيرون آورده و واژگونه نهاده اند تا خشك شود.
روسـتـايـى سـاده لوح همين طور با خود انديشه مى كرد و زمزمه مى نمود و در كار آن منار حـيـران مانده بود. رندى از آنجا مى گذشت ، حيرت روستائى را ديد و از طرز نگاه او به قضيه پى برد.


باطن از ظاهر بلى پيدا بود حال دل را رنگ و رو گويا بود
مرد دانا از يكى گفتار تو پى برد بر قدر و بر مقدار تو
جنبش چشم و نگاه مردمك مر عيار مرد را باشد محك

از او پرسيد از چه در حيرتى ؟
گفت : از اين اعجوبه بلند بالا در شگفتم و نمى دانم چيست و كار كيست ؟
رند گفت : اين نردبان آسمان است و از قديم بوده است ، هر دعايى از اين نردبان بالا مى رود و بـه آسـمـان مـى رسد و روزى آفريدگان به وسيله آن به زمين مى رسد، وجود اين نردبان در اين شهر سبب آبادى و خرمى آن شده و مانند ده شما ويران نيست .
اين بيان روستائى را خوش آمد و آرزو كرد كاش روستاى او هم چنين منارى داشت .
رنـد گـفـت : ايـن كـه مـشـكـلى نـيـسـت ، تـخـم آن را بـه روسـتـا بـبر و بكار تا عرض يك سال در آن جا نيز چنين منارى سبز شود و روستاى شما نيز بدان وسيله آباد گردد.
روسـتـائى كـه ايـن شـنـيـد از او خـواهـش نمود كه تخم آن منار را در اختيار او نهد. مرد رند مقدارى زر از او گرفت و يك مشت تخم زردك (هويج ) به او داد.
روستائى شاد و خندان به ده بازگشت و روستائيان را از او تشكر نمودند.
خـلاصـه زمـيـنـى را رفـتـنـد و روسـتـائى سـاده لوح تـخم زردك را در آنجا كاشت ، روزها آبـيـاريـش مـى نـمـود و شـبـهـا از آن مـراقـبـت مـى كـرد تـا سـرانجام آن تخمها سبز شده ، بـرگـهـايـش روى زمـيـن پـهـن گـرديد. روستائى هر چه بيشتر به آن رسيدگى مى كرد برگها بيشتر پهن مى شد ولى منارى سر بر آورد. بالاخره روزها و ماهها گذشت و بهار فرا رسيد و گياهان سبز شد ولى منارى نروييد.
روسـتـائى از ايـنـكـه مـنـارى نـرويـيـد دلگـيـر و غـم زده شـد و بـيـل بـر داشـت و دور تـخـمـى را كـه كـاشـتـه بـود شـكـافـت ، ديـد كـه تـخـم بـه شـكـل مـنـار رويـيده اما بر عكس به جاى آن كه سر از زمين در آورد به عمق زمين فرو رفته اسـت !ايـنـجـا بـود كه دانست مرد رند از سادگى او استفاده كرده و سر او را كلاه گذاشته است ...
آرى ، اعـمـال مـا نـيـز چـنين است ، همه نتيجه وارونه مى دهد، زيرا كه اخلاص و صدق همراه نيست .

اى دريغا تخم وارون كاشتيم حاصل وارونه زان بر داشتيم
اى دريغا تخممان نابود شد اجتهاد و سعيمان مردود شد
اى دريغا مايه مان سودى نداد شعله ها كرديم و جز دودى نداد