توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : يادي از شهداي هشت سال دفاع مقدس
RUHOLLAAH
05-06-2010, 14:10
باز هم در دل جنون آغاز شد
زخم ميدانهاي مين ابراز شد
باز هم مجنون ليلايي شديم
بعد عمري باز شيدايي شديم
ياد گلها ياد شبنم ها بخير
ياد بوذر ياد ميثمها بخير
ياد آن دريادلان ناشکيب
کوي سبقت ميربودند از رقيب
آن زمانها عشق ميدان دار بود
عشق در دلهايمان سردار بود
رنگ خون، بالاترين رنگ بود
عشق آنجا ناخداي جنگ بود
آي دريا، بوي طوفان ميدهي
بوي عاشورا و قرآن ميدهي
باز امشب، دستهامان پرنياز
عشق در سجادههاتان گرم راز
هشت سالي، خون تيمم کردهايم
روي آتش، ما تبسم کردهايم
هشت سالي بود که بوي ترکش داشتيم
معبري مين، بين دلها داشتيم
زخم ميدانهاي مين يادش بخير
کوچ عشاق از زمين يادش بخير.
parandeh
RUHOLLAAH
05-06-2010, 14:12
با شما هستم كمتر از نامردها
بعضي از آنها که خون نوشيدهاند
ارث جنگ عشق را پوشيدهاند
عدهاي « حسنالقضا » را ديدهاند
عدهاي را بنزها بلعيدهاند
بزدلاني کز هراس ابتر شدند
از بسيجيها بسيجيتر شدند
آي، بيجانها ! دلم را بشنويد
اندکي از حاصلم را بشنويد
تو چه ميداني تگرگ و برگ را
غرق خون خويش، رقص مرگ را
تو چه ميداني که رمل و ماسه چيست
بين ابروها رد قناصه چيست
تو چه ميداني سقوط « پاوه » را
« باکري » را « باقري » را « کاوه » را
هيچ ميداني « مريوان » چيست؟ هان !
هيچ ميداني که « چمران » کيست؟ هان !
هيچ ميداني بسيجي سر جداست
هيچ ميداني « دوعيجي » در کجاست؟
اين صداي بوستاني پرپر است
اين زبان سرخ نسلي بيسر است
تو چه ميداني که جاي ما کجاست
تو چه ميداني خداي ما کجاست
با همانهايم که در دين غش زدند
ريشه اسلام را آتش زدند
با همانها کز هوس آويختند
زهر در جام خميني ريختند
پاي خندقها احد را ساختند
خونفروشي کرده خود را ساختند
باش تا يادي از آن ديرين کنيم
تلخ آن ابريق را شيرين کنيم
با خميني جلوه ما ديگر است
او هزاران روح در يک پيکر است
ما زشور عاشقي آکندهايم
ما به گرماي خميني زندهايم
گرچه در رنجيم، در بنديم ما
زير پاي او دماونديم ما
سينه پرآهيم، اما آهني
نسل يوسفهاي بيپيراهنيم
ما از اين بحريم، پاروها کجاست؟
اين نشان ! پس نوش داروها کجاست؟
اي بسيجيها زمان را باد برد
تيشهها را آخرين فرهاد برد
من غرور آخرين پروانهام
با تمام دردها هم خانهام
اي عبور لحظهها ديگر شويد !
اي تمام نخلها بيسر شويد !
اي غروب خاک را آموخته !
چفيهها ! اي چفيههاي سوخته !
اين زمين ! اي رملها، اي ماسهها
اي تگرگ تقتق قناصهها
جمعي از ما بارها سر دادهايم
عده اي از ما برادر دادهايم
ما از آتشپارهها پر ساختيم
در دهان مرگ سنگر ساختيم
زندههاي کمتر از مردارها !
با شما هستم، غنيمتخوارها !
بذر هفتاد و دو آفت در شما
بردگان سکه ! لعنت بر شما
بار دنيا کاسه خمر شماست
باز هم شيطان اوليالامر شماست
با همانهايم که بعد از آن ولي
شوکران کردند در کام علي
باز آيا استخواني در گلوست؟
باز آيا خار در چشمان اوست؟
اي شکوه رفته امشب بازگرد !
اين سکوت مرده را در هم نورد
از نسيم شادي ياران بگو !
از « شکست حصر آبادان » بگو !
از شکستن از گسستن از يقين
از شکوه فتح در « فتحالمبين »
از « شلمچه »، « فاو » از « بستان » بگو
اي شکوه رفته ! از « مهران » بگو !
از همانهايي کهسر بر در زدند
روي فرش خون خود پرپر زدند
پهلواناني که سهرابي شدند
از پلنگاني که مهتابي شدند
ای جماعت ! جنگ يک آيينه است
هفته تاريخ را آدينه است
لحظه اي از اين هميشه بگذريد
اندر اين آيينه خود را بنگريد.
اثر استاد: محمد حسین جعفریان
RUHOLLAAH
05-06-2010, 14:14
ادای امانت
کسي سرنوشت مرا رنگ کرد
براي سفر، سينه را تنگ کرد
دوباره دلم را کسي راه برد
زچاله درآورد و در چاه برد
دل من ! دوباره هوايي شدی
سفر کردي و کربلايي شدي
تو و اين همه عشق و اين چفيهها
تو و بوسه بر خاک و اين گريهها
تو و اشک و اخلاص و ذکر دعا
تو و اين همه سوز بيادعا
چه شد کز شلمچه تو دم ميزني
کنار شهيدان قدم ميزني
بگو در شلمچه خدايش که بود
و جنس دل لالههايش چه بود
مگر خاک آن جا ملکپرور است
مگر آسمانش زجنس زر است
شلمچه ! چه کردي روايت شدي ؟
ضريح بلند زيارت شدي
تمام بشر از تو دم ميزنند
به عشق تو در خون قدم ميزنند
چه کردي که خاک تيمّم شدي
و سرچشمهي عشق مردم شدي
زينب فيلي شميسا
RUHOLLAAH
05-06-2010, 14:19
از پيکر چاک چاک، اثر آوردند
ز آن يار سفر کرده خـبر آوردند
ياران به حريم عشق او رو کردند
از طاير عشـــق، بال و پر آوردند
محمود تاري
RUHOLLAAH
05-06-2010, 14:25
علمدار شقايق
قرار اين بود عاشق باشي اي دل
به دنبال حقايــق بـاشــــي اي دل
چو فرياد از گلوي عشق برخاست
تو با ياران عاشــــق باشي اي دل
نميخواهم که مثل حيله ورزان
مخالف يا موافق باشي اي دل
تو بايـــد رمز باران را بداني
ابر اين خلايق باشــي اي دل
براي بندگي در محضر عشق
مثال صبح، صادق باشي اي دل
نميگويم به کـــار ديــــده و دل
تو سرگرم دقــايق باشي اي دل
تـو بـايــد دامــن زهــرا بگيري
خلايق هر چه لايق باشي اي دل ؟!
به ياد لالههاي خفته در خون
علمدار شقــايق باشي اي دل
حمزه شاكري
RUHOLLAAH
05-06-2010, 15:22
عشــــــق مـــــــــــــادر
مادرم سجادهاش را باز کرد
گفتگو را با خدا آغاز کرد
چادرش رنگ سپيد برف بود
در سجودش صدهزاران حرف بود
نام زهرا را شنيدم بارها
کي خدا باباي زهرا کن رها
مادرم نام مرا از او گرفت
همزمان بابا به جبهه خو گرفت
رفت بابا جنگ با دشمن کند
دين و ناموس از عدو ايمن کند
مادرم هم جنگجوي جبهه، بود
فاطمه در اين رهش يک اسوه بود
جبههي حفظ حجاب و سادگي
پيرو زهرا و آن ارزندگي
عشق زهرا، عشق بابا، عشق جنگ
پختن نان امتحان يک تفنگ
روزها درس وقار و سادگي
از براي دختران در زندگي
شب شود قرآن پناه او شود
عشق مادر بهر زهرا رو شود
هر چه خواهد نام زهرا ميبرد
ياد من را سوي بابا ميبرد
مريم قليزاده
RUHOLLAAH
07-06-2010, 00:09
آرزوهـــــــــــا
گاهگاهي چشمهايت را تماشا ميکنم
در پناه تو،گره از عقدهام وا ميکنم
با تو صحبت ميکنم از وعدههاي آسمان
از غم بيهمزباني، سخت پروا ميکنم
در ميان خاطرات تو شناور ميشوم
اين دل تنهاي خود را مثل دريا ميکنم
چند وقتي ميشود پروانهها افسردهاند
لالههاي سرخ را با نالهام وا ميکنم
سر بر روي شانههايت ميگذارم نازنين
بار ديگر بازوانت را شکوفا ميکنم
عکسهايت پيش رويم هست اي رؤياي سبز
محشر از گل زخمهاي تازه برپا ميکنم
از تو تنها آرزوهايي درون خانه ماند
روي ايوانت فقط اندوه پيدا ميکنم
سيده زهرا حجازي
RUHOLLAAH
07-06-2010, 00:12
اشـــــــــــــك و دعــــا
شبِ سنگر، شبِ اشک و دعا بود
چراغ سينهها، نور خدا بود
فقط رنگ شهادت جلوهگر بود
و طوفاني زآتش بياثر بود
نداي « يا علي » تا ميسرودند
دل هر ذرهاي را ميربودند
صفاي آينه در چشمهاشان
و تنها عشق مولا رهنماشان
عزيز بيسر و بيتن کجايي !
بهار آشناي من کجايي؟
RUHOLLAAH
08-06-2010, 17:40
يا کـه بـه راه آرم ايـن صيـد دل رمـيــــده را
يا به رهت سپارم اين جان به لب رسيده را
يا ز لبت کنم طلب قـيـمـت خـون خــــويشتن
يا به تو واگذارم اين جسم به خون تپيده را
کودک اشک من شود خاکنشين ز نــاز تو
خاکنشــين چــرا کــــني کودک نازديده را؟
چهره به زر کشيدهام، بهر تو زر خريدهام
خواجه! به هيچکس مده بندهي زر خريده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کني
کي ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکيده را؟
گر دو جهان هوس بود، بيتو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طاير پر بريده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمين گشاده و شوخ کمان کشيده را
خيز، بهار خونجگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوي قصهي ناشنيده را
ملک الشعرای بهار
RUHOLLAAH
08-06-2010, 17:52
شاهد آن نيست که مويي و مياني دارد
بنده طلعت آن باش که آني دارد
شيوه حور و پري گر چه لطيف است ولي
خوبي آن است و لطافت که فلاني دارد
چشمه چشم مرا اي گل خندان درياب
که به اميد تو خوش آب رواني دارد
گوي خوبي که برد از تو که خورشيد آن جا
نه سواريست که در دست عناني دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردي
آري آري سخن عشق نشاني دارد
خم ابروي تو در صنعت تيراندازي
برده از دست هر آن کس که کماني دارد
در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز
هر کسي بر حسب فکر گماني دارد
با خرابات نشينان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتي و هر نکته مکاني دارد
مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سراي
هر بهاري که به دنباله خزاني دارد
مدعي گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نيز زباني و بياني دارد
RUHOLLAAH
09-06-2010, 12:34
زمن مپرس که اي از کدام آييني ؟
رکاب خوني اسب مرا نميبيني ؟
علم به دوش گروهان سوگوارانم
من از قبيلهي خونين سربدارانم
از آن قبيله که کس بيقمه نميخوابد
به نفع گرگ، شبان رمه نميخوابد
از آن قبيله که طفلان خطر لقب دارند
قبيلهاي که عموما پدر لقب دارند
سخن زليلي و اندوه عشق مجنون نيست
ز باره نيست سخن حرف جنگ و افيون نيست
مرا مباد چو مرغان به سنگي افتادن
به دام چهچه يک مشت بنگي افتادن
زگند خانهي زاغان که ميبرد لذّت ؟
ز قارقار کلاغان کــه مــيبرد لذّت ؟
بيار ساقي از آن مي از آن شراب طهور
از آن شراب نشسته در آبگينهي نور
از آن شراب مرا ده که مزّهاش مرگ است
از آن شراب که نخل حماسه را برگ است
از آن شراب که خون مرا به جوش آرد
از آن شراب که مستم کند به هوش آرد
خوشا خموش، فروزان به جاده افتادن
فتاده گام زدن، ايستاده افتادن
مرا چه کار به ناصوفيان سفرهپرست
به اين نفس لجنآلودگان حفرهپرست
مرا چه کار به اين گوشهگير مفلوکان
مرا چه به مردار خانهي غوکان
دلي هوايي و طوفانپرست دارم من
شراب سرخ حماسه به دست دارم من
حديثدار و اناالحق به خلق وا بگذار
به اين جماعت پوسيده دلق وا بگذار
سخن زچنگي خوش چنگِ خوش چغانه بگو
قــلـندرانــه حــديــث قــلـــنــــدرانـــــه بـــگو
از اين گر يوه بگو شب کُشان کجا رفتند ؟
قلندرانه بــگـــو ســــرخوشان کجا رفتند ؟
بگو چگونه، که گل کرد خاک خانهي ما ؟
کدام دست تبر زد به تاک خانهي ما ؟
که تخم مرگ به اين پاک زاد بوم آورد ؟
کدام زنگي مستي به ما هجوم آورد ؟
بگو به مملکت گيو از مغول چه گذشت ؟
ز سيل خون شهيدان به حال پُل چه گذشت ؟
بگو سخن زغم دستههاي سينهزني
« که کس بياد ندارد چنين عجب ز مني »
بيا به هيچ جهت هيچ ناحيه نرويم
ز درد قصّه بگوئيم حاشيه نرويم
ادامه دارد
مرتضي اميري اسفندقه
RUHOLLAAH
10-06-2010, 14:04
چون پنجره سمت آسمان باز شدي
با خيل پرندگان هم آواز شدي
بر شعلهي زخمهاي نابت صلوات!
آن لحظه که با شهادت آغاز شدي
RUHOLLAAH
10-06-2010, 15:13
آهــسـتــه آهــســتـــه
گل شد برآمد پيکرم آهسته آهسته
انگار دارم ميپرم آهسته آهسته
انگشترم، مُهرم، پلاکم، چفيهام، عطرم
پيدا شد از دور و برم آهسته آهسته
آهسته آهسته سرم از خاک ميرويد
از خاک ميرويد سرم آهسته آهسته
جز نيمهاي از من نمييابيد، روزي سوخت
در شعله نيم ديگرم آهسته آهسته
خوابيدم بر شانهها و ميبرندم ... نه
تابوت را من ميبرم آهسته آهسته
آن پيرزن، اين زن به چشمم آشنا هستند
دارم به جا ميآورم آهسته آهسته
اين خبر ميريخت
خواندم، پدر جاي تو خالي است
از چشمهاي خواهرم آهسته آهسته
ديگر براي آستين بالا زدن دير است
اين را بگو با مادرم آهسته آهسته
شاعر:ناشناس
RUHOLLAAH
01-07-2010, 00:03
کـــــــــــــــــوچ
این بار هم برای سفر دیر میشود
پروازمان بهانة تأخیر میشود
دلهایمان پر است از آهنگ پر زدن
اما به پای پنجره زنجیر میشود
امروز هم گذشت به تقویم انتظار
این لحظه غروب چه دلگیر میشود
در چشمهای خسته و پرالتهاب شهر
کی خواب سبز پنجره تعبیر میشود؟
این سرنوشت تلخ، سزاوار جاده نیست
این بخت بیعبور که تقدیر میشود
حالا اگر چه فصل حلول بهار نیست
در هر نشانه بوی تو تفسیر میشود
ما شک نکردهایم به چشمان آسمان
گاهی نگاهمان که زمینگیر میشود
امشب برای سبز شدن کوچ میکنیم
تا خیمه ولای تو تصویر میشود
سمیهسادات احمدی
RUHOLLAAH
17-07-2010, 20:15
میلاد مسعود رهبر آزادگان جهان حسین ابن علی تهنیت باد
اسير عشقت
اى كه به عشقت اسير خيل بنى آدمند
سوخته گان غمت با غم دل خرمند
هر كه غمت را خريد عشرت عالم فروخت
با خبران غمت بى خبر از عالمند
يوسف مصر بقا در همه عالم توئى
در طلبت مرد و زن آمده با درهمند
تاج سر ابو البشر خاك شهيدان توست
كاين شهدا تا ابد فخر بنى آدمند
گشت چو كرب و بلا رايت عشقت بلند
خيل ملك در ركوع پيش لوايت خمند
خاك سر كوى تو زنده كند مرده را
زانكه شهيدان او جمله مسيحا دمند
هر دم از اين تشنه گان گر طلبى بذل جان
در قدمت جان فشان با قدمى محكمند
در غم جسمت محب اشك نبارد چرا
كاين قطرات عيون زخم تو را مرهمند
شاعر : حميد فرجى
RUHOLLAAH
17-07-2010, 21:06
تصوير ولادت و مدح حضرت عباس
foz3parvaneh2
الا اى مادر باب الحوائج
تويى تاج سر باب الحوائج
تويى سرچشمه جود و سخاوت
كه هستى مصدر باب الحوائج
تو هستى ريشه اين نخل پر بار
بقاى كوثر باب الحوائج
بيا امشب كه چشمت گشتهروشن
ببر ما را بر باب الحوائج
بخوان ما را در اين ميلاد عباس
غلام و نوكر باب الحوائج
بگو از اين عزيز آل حيدر
بگو در مقدمش از حال حيدر
على بار دگر زيور گرفته
عطا از حضرت داور گرفته
به مقصودش رسيده شكر گويد
دو چشمش بويى از كوثر گرفته
ببوسد دستهاى نازنينش
چو اين نوزاد را در بر گرفته
اگرچه نيست زهرا هست زينب
برادر را بغل خواهر گرفته
حسين و مجتبى مدهوش اويند
كه دل از هر دل و دلبر گرفته
كريمى حسن دردستهايش
كه او را ذوالكرم كرده خدايش
كسى همپايه آن باوفا نيست
كسى مانند او اهل دعا نيست
به پيشانى نشان سجده دارد
دلى چون او گرفتار خدا نيست
به كامش ريخته علم لدنى
اگر چه اوج علمش بر ملا نيست
بدون نام او سوگند بر عشق
كه نامى از حسين و كربلا نيست
ز بس از خود نشان داده كرامت
دلم باور ندارد او خدا نيست
خدايى خدا در دست عباس
تمام ماسوى سرمست عباس
مقامش در سما باب الحسين است
براى انبياء باب الحسين است
تمام اختيار عشق با اوست
كه از سوى خدا باب الحسين است
اگر از حضرت زهرا بپرسى
بگويد پور ما باب الحسين است
براى هركه اشك ديده دارد
شه مشكل گشا باب الحسين است
ز خاك علقمه گرديده معلوم
كه او در كربلا باب الحسين است
چو سقّا بود اما تشنه آب
"بنفسى انت" بر او گفته ارباب
حماسه آفرين كربلا اوست
امير دومين لافتى اوست
نشد شمشير در دستش بگيرد
عيان سازد همان شير خدا اوست
حريم علقمه در ياد دارد
عزيز حضرت خيرالنساء اوست
بگويد مشك پاره پاره با ما
عطش گويد به عالم باوفا اوست
چه لبهايى به دست او نشسته
تقرب آفرين اوليا اوست
به وصفش اين كلام آخر بياناست
عموى حضرت صاحب زمان است
gol2
شاعر : جواد حيدرى
RUHOLLAAH
17-07-2010, 21:12
شــمـــس الاولياء
چو خورشيد جمالش مشرق از برج كمال آمد
خدا را شد جلوه گر بر خلق اشراق جمال آمد
شد از برج عبوديت عيان شمس ربوبيّت
تجلّى جمال آن جا تجلّى جلال آمد
ز مشرق تافت بدرى مشرق اندر ليلة القدرى
كه شمس طلعتش تمثال وجه بى مثال آمد
عيان بر ممكنات از نور واجب شد يكى ممكن
كه چون او ممكنى در بينش ممكن محال آمد
ز بستان امامت خاست سروى معتدل قامت
كه ظلش عقول انبيا را اعتدال آمد
به سيماى حُسن دهر از حسين آورد فرزندى
كه احسن احسن از جان آفرينش بر خصال آمد
توان در صبر و حلمش يافت علمش را كه در عالم
كمال علم آن دارد كه حِلمش را كمال آمد
روا باشد گرش در رتبه شمس الاوليا خوانم
كه در چرخ عبوديت جمالش بى همال آمد
نبى را رفرف آمد توسن معراج و اين شر را
به سير ناقه تا معراج احمد انتقال آمد
چو معراج محمّد (ص) نيستى بود از تعيين ها
به معراج اين على را با محمّد (ص) اتصال آمد
چنان در نيستى معراج كرد آن شاه لاهوتى
كه اين خرگاه هستى همچو گردش از پغال آمد
از آن روز سيد آمد ساجدين را نزد مشتاقان
كه در ليل و نهارش سجده كردن اشتغال آمد
اگر خواهى ز حالش بو برى بنگر در آثارش
كه اهل حال را بويى ز حالش از مقال آمد
بنوش از جام توحيد كلامش گر عطش دارى
كه جان تشنه كامان زنده زين آب زلال آمد
هر آن كو عبد حق گشت مرآت جمال حق
خدا را اندر او بنگر كه مرآت جمال آمد
مرا ديدار يزدان تا ابد ديدار او باشد
كه اين چهره از ازل مرآت حسن لايزال آمد
" فؤاد " اندر دو عالم از تو ديدار تو مى خواهد
كه از فضل توانش هم اين لسان و اين سؤال آمد
شاعر : فؤاد كرمانى
vBulletin® v4.2.6 by vBS, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.