PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آخرین لبخندی برای همیشه



نرگس منتظر
17-06-2010, 14:50
آخرین لبخندی برای همیشه



به چهره اش خیره شدم. نمی دانم چرا این قدر جذاب شده بود. ضیاءالدین را می گویم «ضیاء الدین متبحری». هَمَش پانزده روز از خدمتش باقی مانده بود. خیلی اصرار کردیم که او در عملیات شرکت نکند اما فایده ای نداشت و بالاخره هم آمد. من شدم راننده تانک و او شد توپچی تانک یکی دیگر از بچه ها هم کار فشنگ گذاری را انجام می داد.
- عراقی ها دارن می یان جلو.
صدای فشنگ گذار بود که پشت دوربین توپ بود. ضیاء سریع از جا بلند شد رفت پشت دوربین.
- از این جا که چیزی معلوم نیست.
آخر بر اثر تیراندازی متقابل گل و لای روی زمین دید دوربین را گرفته بود.
ضیاء چفیه را از من گرفت رفت بالا که دوربین را تمیز کند
. ساعت 8 صبح مهمات هم تازه رسیده بود شب گذشته را تا صبح داخل تانک بودیم. صدای سوت خمپاره را شنیدم.
ضیاء در حال نشستن نگاهی به من انداخت و افتاد پشت صندلی راننده دهانش باز و بسته می شد انگار می خواست چیزی بگوید.
خیلی هول شده بودم، سریع از جا پریدم و خواستم بلندش کنم که دیدم بر اثر اصابت ترکش به کمرش خون فوراه می زند. بوی خون در داخل تانک پیچید.
فشنگ گذار دوید.
دنبال آمبولانس گریه می کردم و مدام او را صدا می زدم.
در تانک باز بود.
ضیاء نگاهی به بالا انداخت مثل این که کسی را آن بالا می دید.

لبخند می زد.
بالا را نگاه کردم دیدم کسی نیست دوباره به ضیاء نگاه کردم لبخند روی لب هایش بود اما چشم هایش را بسته بود برای همیشه!




http://upload.tazkereh.ir/images/84833480708370207149.gif