خادمه زینب کبری(س)
03-07-2010, 16:31
ماجراي زن پاک دامن و مردان هوس باز
شيطان
کلينى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلواتالله عليه روايت کرده است که:
پادشاهى در ميان بنىاسرائيل بود، و آن پادشاه قاضيى داشت، و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحهاى داشت که از اولاد پيغمبران بود.
و پادشاه شخصى را مىخواست که به کارى بفرستد. به قاضى گفت که: مرد قابل اعتمادي را طلب کن که به آن کار بفرستم. قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم.
پس برادر خود را طلبيد و تکليف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت: من زن خود را تنها نمىتوانم گذاشت. قاضى بسيار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذيرفت و گفت:
اى برادر! من به هيچ چيز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسيار به او متعلق است. پس تو به جاي من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهاى او را بساز تا من برگردم. قاضى قبول کرد و برادرش بيرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.
پس قاضى به مقتضاى وصيت برادر، مکرر به نزد آن زن مىآمد و از حوايج آن سؤال مىنمود و به کارهاى او اقدام مىنمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکليف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد. قاضى سوگند خورد که: اگر قبول نمىکنى من به پادشاه مىگويم که اين زن زنا کرده است. گفت: آنچه مىخواهى بکن؛ من اين کار را قبول نخواهم کرد.
قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت: زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است. پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت: پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول مىکنى مىگذرانم، و الا تو را سنگسار مىکنم. گفت: من اجابت تو نمىکنم؛ آنچه خواهى بکن.
قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد. تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود.
چون شب شد حرکت کرد و از گود بيرون آمد و بر روى خود راه مىرفت و خود را مىکشيد تا به ديرى رسيد که در آنجا راهبي مىبود. بر در آن دير خوابيد تا صبح شد. و چون راهب در را گشود آن زن را ديد و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت.
ديرانى بر او رحم کرد و او را به دير خود برد. و آن ديرانى پسر خردى داشت و غير آن فرزند نداشت، و مالى زياد داشت. پس ديرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التيام يافت و فرزند خود را به او داد که تربيت کند. و آن ديرانى غلامى داشت که او را خدمت مىکرد. آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت: اگر به معاشرت من راضى نمىشوى جهد در کشتن تو مىکنم. گفت: آنچه خواهى بکن. اين امر ممکن نيست که از من صادر شود.
گاه خداوند بندگانش را به سخت ترين آزمونها مي آزمايد و خوشا به حال کسي که
صبر پيشه ميکند و خشم خدا را به رضايت مردم نميفروشد.
پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت: اين زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را کشته است. ديرانى به نزد زن آمد و گفت: چرا چنين کردى؟ مىدانى که من به تو چه نيکي ها کردم؟ زن قصه خود را بازگفت. ديرانى گفت که: ديگر نفس من راضى نمىشود که تو در اين دير باشى. بيرون رو. و بيست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دير بيرون کرد و گفت: اين زر را توشه کن، و خدا کارساز توست.
آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسيد. ديد مردى را بر دار کشيدهاند و هنوز زنده است. از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بيست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بيست درهم قرض دارد او را بر دار مىکشند و تا ادا نکند او را فرو نمىآرند. پس زن آن بيست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: اى زن هيچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد. مرا از مردن نجات دادى. هر جا که مىروى در خدمت تو مىآيم.
پس همراه بيامدند تا به کنار دريا رسيدند. در کنار دريا کشتي ها بود و جمعى بودند که مىخواستند بر آن کشتي ها سوار شوند. مرد به آن زن گفت که: تو در اينجا توقف نما تا من بروم و براى اهل اين کشتي ها به مزد کار کنم و طعامى بگيرم و به نزد تو آورم. پس آن مرد به نزد اهل آن کشتي ها آمد و گفت: در اين کشتى شما چه متاع هست؟ گفتند: انواع متاع ها و جواهر. و اين کشتى ديگر خالى است که ما خود سوار مىشويم. گفت: قيمت اين متاع هاى شما چند مىشود؟ گفتند: بسيار مىشود؛ حسابش را نمىدانيم. گفت: من يک چيزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شماست. گفتند:
شيطان
کلينى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلواتالله عليه روايت کرده است که:
پادشاهى در ميان بنىاسرائيل بود، و آن پادشاه قاضيى داشت، و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحهاى داشت که از اولاد پيغمبران بود.
و پادشاه شخصى را مىخواست که به کارى بفرستد. به قاضى گفت که: مرد قابل اعتمادي را طلب کن که به آن کار بفرستم. قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم.
پس برادر خود را طلبيد و تکليف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت: من زن خود را تنها نمىتوانم گذاشت. قاضى بسيار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذيرفت و گفت:
اى برادر! من به هيچ چيز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسيار به او متعلق است. پس تو به جاي من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهاى او را بساز تا من برگردم. قاضى قبول کرد و برادرش بيرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.
پس قاضى به مقتضاى وصيت برادر، مکرر به نزد آن زن مىآمد و از حوايج آن سؤال مىنمود و به کارهاى او اقدام مىنمود. و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکليف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد. قاضى سوگند خورد که: اگر قبول نمىکنى من به پادشاه مىگويم که اين زن زنا کرده است. گفت: آنچه مىخواهى بکن؛ من اين کار را قبول نخواهم کرد.
قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت: زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است. پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت: پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول مىکنى مىگذرانم، و الا تو را سنگسار مىکنم. گفت: من اجابت تو نمىکنم؛ آنچه خواهى بکن.
قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد. تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود.
چون شب شد حرکت کرد و از گود بيرون آمد و بر روى خود راه مىرفت و خود را مىکشيد تا به ديرى رسيد که در آنجا راهبي مىبود. بر در آن دير خوابيد تا صبح شد. و چون راهب در را گشود آن زن را ديد و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت.
ديرانى بر او رحم کرد و او را به دير خود برد. و آن ديرانى پسر خردى داشت و غير آن فرزند نداشت، و مالى زياد داشت. پس ديرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التيام يافت و فرزند خود را به او داد که تربيت کند. و آن ديرانى غلامى داشت که او را خدمت مىکرد. آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت: اگر به معاشرت من راضى نمىشوى جهد در کشتن تو مىکنم. گفت: آنچه خواهى بکن. اين امر ممکن نيست که از من صادر شود.
گاه خداوند بندگانش را به سخت ترين آزمونها مي آزمايد و خوشا به حال کسي که
صبر پيشه ميکند و خشم خدا را به رضايت مردم نميفروشد.
پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت: اين زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را کشته است. ديرانى به نزد زن آمد و گفت: چرا چنين کردى؟ مىدانى که من به تو چه نيکي ها کردم؟ زن قصه خود را بازگفت. ديرانى گفت که: ديگر نفس من راضى نمىشود که تو در اين دير باشى. بيرون رو. و بيست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دير بيرون کرد و گفت: اين زر را توشه کن، و خدا کارساز توست.
آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسيد. ديد مردى را بر دار کشيدهاند و هنوز زنده است. از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بيست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بيست درهم قرض دارد او را بر دار مىکشند و تا ادا نکند او را فرو نمىآرند. پس زن آن بيست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: اى زن هيچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد. مرا از مردن نجات دادى. هر جا که مىروى در خدمت تو مىآيم.
پس همراه بيامدند تا به کنار دريا رسيدند. در کنار دريا کشتي ها بود و جمعى بودند که مىخواستند بر آن کشتي ها سوار شوند. مرد به آن زن گفت که: تو در اينجا توقف نما تا من بروم و براى اهل اين کشتي ها به مزد کار کنم و طعامى بگيرم و به نزد تو آورم. پس آن مرد به نزد اهل آن کشتي ها آمد و گفت: در اين کشتى شما چه متاع هست؟ گفتند: انواع متاع ها و جواهر. و اين کشتى ديگر خالى است که ما خود سوار مىشويم. گفت: قيمت اين متاع هاى شما چند مىشود؟ گفتند: بسيار مىشود؛ حسابش را نمىدانيم. گفت: من يک چيزى دارم که بهتر است از مجموع آنچه در کشتى شماست. گفتند: