PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ۞╬♥╬۞ عکس به یاد ماندنی....خیلی عکس قشنگیه... ۞╬♥╬۞



خادمه زینب کبری(س)
04-07-2010, 11:13
ghalb1بسم رب الشهدا والصدیقینghalb1



http://qafeleh.persiangig.ir/image/amini..jpg


خيلي عکس قشنگيه. لحظه عروج يه عاشق، لحظه کندن از دنيا و وصل به بالا، قطره خون رو لبش يه دنيا حرف داره، يعني کي بوده؟! و چي کرده؟! که عکسش شده مرهم دل اون مادراي شهيدي که حتي از پسرشون عکسي هم ندارن .... اصلاً اين عکس يه جور نماد شهيد و شهادت شده، تا حالا خيلي ها با ديدن اين عکس منقلب شدن، فقط خود خدا مي دونه که دل پاک امير حاجي اميني (مسئول واحد مخابرات گردان انصار الرسول) يا هنر خدايي احسان رجبي، خالق اين عکس باعث جاودانگي اين صحنه شده... توفيق شد قافله شهداء به منزلگه اين شهيد بزرگوار برسه و قدري در محضرش تامل کنيم و درس دلدادگي بياموزيم.

اين پست تقديم به همه شهداي گمنام و مادران آنها
- خستگي نداشت. مي گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد...
- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه.
- هر کار مي کرد، برا خدا مي کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسي خبردار مي شه يا نه! عجيب نسبت به بچه هاي يتيم هم حساس بود، کمک به يتيمان هيچوقت فراموشش نمي شد...
- يه بار که تو منطقه حسابي از بچه ها کار کشيده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: "نکنه فکر کنين که فلاني ما رو آموزش مي ده، من خاک پاهاي شماهام. من خيلي کوچيکتر از شماهام... اگه تکليف نبود هرگز اين کار رو نمي کردم...."
ولي دلش رضا نداده بود و با گريه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که مي خواد چيکار کنه. همه که خوابيدن اومد پايين پاي تک تک بچه ها و دست مي کشيد به کف پوتين بچه ها و خاکش رو مي ماليد رو پيشانيش.... مي گفت: من خاک پاي شماهام ....
- داداشش مي گه: يه بار نشسته بودم کنار مزارش؛ ديدم يه جوون اومد سر مزار و بهم گفت: شما با شهيد نسبتي دارين؟ با اصرارش گفتم برادرشم. همينکه اينو شنيد، گفت: ما اول مسلمون نبوديم، اما با اجبار مسلمون شديم ولي از ته دلمون راضي نبوديم و شک داشتيم. تا يه بار اتفاقي عکس اين شهيد رو ديدم. واقعاً حس مي کردم داره باهام حرف مي زنه؛ طوري تاثير روم گذاشت که از ته قلبم به اسلام ايمان آوردم و از اون به بعد همش سر مزارش ميام....
- بعد شهادتش يه نامه به دستمون رسيد که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود، اولش اينطور شروع مي شد: "از اينکه به اين فيض عظيم الهي نايل شدم، خدا را بسيار شکر گذارم....."
- دفعه آخري موقعي بود که بچه ها يک به يک جلو مي رفتن و بر مي گشتن. يه بار ديديم امير بلند شد که بره تو خط. يکي بهش گفت: حاجي! الان نوبت منه... ولي امير گفت: نه! حرف نباشه، اين دفعه من مي رم.....
- احسان رجبي، عکاس اين صحنه اينطور تعريف مي کنه: بچه ها خيلي روحيه شون کسل بود؛ آتيش شديد دشمن هم مزيد علت خستگي بچه ها شده بود. يه دفعه صداي شادي بچه ها بلند شد. برگشتم، ديدم پوراحمد و امير و چند نفر ديگه اومدن خط برا سرکشي، بچه ها انقدر به اينا علاقه داشتن که روحيه شون کلاً عوض شد. 10 ، 20 دقيقه بيشتر نگذشته بود که يه خمپاره پشت خاکريز خورد، گرد و خاک عجيبي بلند شده بود؛ همينکه گرد و غبار نشست دوربينم رو برداشتم تا ببينم چه خبره. رفتم جلوتر که اين صحنه رو ديدم. دو تا عکس ازش گرفتم، يکي از تموم بدنش، يکي از صورتش (همون عکس معروف) يه قطره خون رو لبش بود. ديدم امير تو اون حالت تا حال خودشه و داره زير لب زمزمه اي مي کنه. رفتم جلوتر ولي متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که ديگه شهيد شد....


http://www.aks98.com/images/5tuthy4r2tjo8x16z2i.jpg

خادمه زینب کبری(س)
04-07-2010, 11:17
دست نوشته اي از شهيد


http://qafeleh.persiangig.ir/image/amini.jpg


سلام بر خدا و شهيدان خدا و بندگان مخلص او..... از اينکه بنده بد و گناهکار خدايم سخت شرمنده ام و وقتي ياد گناهانم مي افتم آرزوي مرگ مي کنم ولي باز چاره ام نمي شود.
هيچ برگ برنده اي ندارم که رو کنم ، جز اينکه دلم را به دو چيز خوش کرده ام: يکي اينکه با اين همه گناه، او دوباره مرا به سرزمين پاکي و اخلاص و صفا و محبت بازم گرداند. پس لابد دوستم دارد و سر به سرم مي گذارد، هرچند که چشم دلم کور است و نمي بينم و احساسش نمي کنم اگر چنين نبود پس چرا مرا به اينجا آورد؟
دوم اينکه قلبي رئوف و مهربان دارم و با همه بديهايم بسيار دلسوزم. لحظه اي حاضر به رنجش کسي نمي شوم، حتي رنجش بسيار کوچک و ناچيز، ولي در عوض براي خوشنودي ديگران حاضر به تحمل هرگونه رنجي مي شوم. بله! به اين دو چيز دل خوش کرده ام.
اگر دوستم داري که مرا به اينجا آورده اي پس به آرزويم که .... برسان.
اي کساني که اين نوشته را مي خوانيد، اگر من به آرزويم رسيدم و دل از اين دنيا کندم، بدانيد که نالايق ترين بنده ها هم مي توانند به خواست او، به بالاترين درجات دست يابند. البته در اين امر شکي نيست ولي بار ديگر به عينه ديده ايد که يک بنده گنهکار خدا به آرزويش رسيده است.
حالا که به عينه ديديد، شما را به خدا عاجزانه التماس و استدعا مي کنم، بياييد و به خاکش بيفتيد و زار زار گريه کنيد و اميدوار به بخشايش و کرمش باشيد. با او آشتي کنيد. زيرا بيش از حد مهربان و بخشنده است. فقط کافي است يکبار از ته دل صدايش کنيد. ديگر مال خودتان نيستيد و مال او مي شويد و ديگر هر چه مي کند، او مي کند و هر کجا که مي برد، او مي برد......


شنبه 7/4/65-ساعت 5 بعدازظهر
بنده مخلص و گنهکار، امير حاجي اميني

http://www.aks98.com/images/5tuthy4r2tjo8x16z2i.jpg



دعا1خدایا توفیق شهادت درراهت را به من عطاکندعا2