توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عین صاد - ياد نامه استاد علي صفايي حايري
چشمه جاري
نویسنده : مرتضي پايدار
سال 1330 در قم كودكي به دنيا آمد. پدر و پدربزرگ و اجدادش روحاني بودند، روحاني هايي مشهور. دوره دبستان را كه گذراند و ششم نظام قديم آن دوره را گرفت، طلبه علوم ديني شد. درس هاي ابتدايي حوزوي را از پدرش مي آموخت. در همان روزها با قرآن و نهج البلاغه انس گرفت. دروس سطح حوزه را در مدت زمان كوتاهي شايد حدود سه سال و اندي به اتمام رسانيد و در اين قسمت از اساتيدي مختلفي بهره گرفت: استاد قرآنش، حاج آقا سلطاني بود كه صرف و نحو را هم از او آموخت. ادبيات را از استاد بيگدلي و حاج شيخ حسن منتظريان و آقايان باكويي و جليلي و فشاركي. منظومه سبزواري را نزد آقاي بنيفضل و معالم را نزد آسيد محسن حسابهاي و قوانين را نزد آقاي اعتمادي. لمعه را نزد فاضل هرندي و آميرزا ابوالفضل موسوي تبريزي و شهيد محراب آيتالله مدني گذراند. رسائل را هم نزد آسيد مهدي روحاني و آقاي سبحاني تحصيل كرد. مكاسب را نزد شيخ نصرتالله بنارواني و فاضل قفقازي خواند. و در نهايت هم كفايه را نزد اساتيدي چون آقايان فاضل و ستوده و ميرزا حسين نوري فرا گرفت. از شيخ مرتضي حائري و محقق داماد به مدت كمي استفاده كرد. خودش مهم ترين و بزرگترين آموزگارش را مرحوم پدرش مي داند.
اين نوجوان بي قرار، همزمان با تحصيل علوم حوزوي، با ادبيات هم آشنا شد. ادبيات كودكان را در سطح مجلههاي كودك آن روزگار خواند، ولي پا را فراتر گذاشت و بهسراغ شاهكارهاي ادبي دورههاي مختلف رفت. در 15-14 سالگي به اندازه رمان خوان هاي حرفهاي رمان و داستان خوانده بود. آشنايي با آثار و انديشههاي كافكا و هدايت و تحليلهاي پوچگرا و طرحهاي اگزيستانسياليسي و ماركسيستي، رهآورد مطالعات گستردهاش در آغاز نوجواني بود.
شايد مهمترين پديده در اين دوره از حياتش، «تجربه شهود»ي است كه در 15 سالگي داشته است. و همين تجربه شگفت، سرآغاز پيدايش دگرگوني و تحول شگرفي در سراسر زندگيش شد. البته او، پيرامون اين پديده - جز به اشاره، در چند سطر كوتاه از كتابي - يادي نكرده است.
فقط 16 سالش بود كه با زني فداكار و نمونه، پيمان همسري بست و در 19 سالگي، نخستين فرزندش تولد يافت. خودش مي گويد با اين تولد، زندگي آرام و سادهاش، دستخوش بلاها و شورها و لطفهايي شد. 20 سالش نشده بود كه مجموعه نوشتههايش در مجله نسل نو به صورت كتابي به نام «مسئوليت و سازندگي» منتشر شد؛ كه به واقع، شالوده و ساختار تفكرش، بر اين پايه استوار گشته.
يكي و دوسال مانده به پيروزي انقلاب و بعد از پيروزي انقلاب كتاب هايي كه با نام عين . صاد منتشر مي شد برسرزبان ها افتاد و خيلي ها را پي نويسنده كتاب ها راهي قم كرد. صفايي، «بزرگ شده بود، بي آنكه، به بزرگ بودن بينديشد!»
همگان را به خلوت و تنهايياش راه مي داد،؛ و در خانه و سفره اطعامش به روي ديگران گسترده و باز بود. مردِ «خدا» و «مردم» شده و اينها همه، بازش نميداشت كه به نقد فيلم و رمان نپردازد، شعر نو نسرايد و همه هفته، به بازي فوتبال نرود!
شعر و كتاب و فقه و عرفان صفايي، برايش قلههايي نبودند، كه از دامنه جامعه و جهان پيرامونش، دامن برچيند و تنها، در خلوت عزلت و انزوا، به سير و سلوك و طي طريق بپردازد.
در سفر و حضر، همواره به تربيت و سازندگي نيروهاي كارآمد ميپرداخت. و اگر در دورترين منطقه كشور، زمينه تربيتي مييافت، رنج سفر را بر خويش هموار ميساخت و به سوي آن ميشتافت.
دوستي، از او اين چنين ياد ميكند: «تنوع غريبي در ميان معاشرين او بود. از كاسب تا فيلمساز، از نويسنده و شاعر، تا راننده و پسر فراري همسايه! هر يك به فراخور نيازهايشان، بر سر سفره اخلاق او مينشستند و از محبت و صفا و سخنش، بهره ميگرفتند. دست بخشندهاش، هرگز از سخاوت باز نميايستاد. تا آخرين روزهاي عمرش، بهطور دائم به استقراض و رفع نيازهاي مالي ديگران ميپرداخت. و خود را نه تنها در حد امكانات موجود، بلكه به اندازه اعتبار و امكان استقراض، مسئول ميدانست.
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/001%20tir%2089/14/00093331.jpg
مردي كه مي گفت «از 16 سالگي مثل مسافرهاي ساك به دستي كه در ترمينال بهدنبال هر اتوبوسي دويده اند، دنبال مرگ گشته ام»، 22 تيرماه 1378 از ميان ما رفت. صفايي در كنار برخوردهاي سازنده اش آثار عميقي در حوزه انديشه به جاي گذاشت. مي گفت ما پيش از آنكه تشنه شده باشيم، نوشيدهايم و پيش از آنكه به اشتها آمده و با سئوالها گلاويز شده باشيم، خود را تلنبار كردهايم و پيش از آنكه به معناها دست يافته باشيم، به كلمهها رسيدهايم و اين است كه باد كردهايم و با آنكه زياد داريم، مريض و بيرمق هستيم و به امتلاء ذهني و پرخوري فكري دچار شدهايم. «ما، در قرآن به كلمههايي برخورد ميكنيم. اين كلمهها در زبان ما، در گفتوگوهاي روزمره ما هم جريان دارند و در نتيجه بحران شروع ميشود. چون به برداشتهايي دست ميزنيم كه از عادتهاي ما مايه ميگيرند. ما به هر كس كه ساده و جانمازآبكش بود، مؤمن ميگفتيم و به هر كس كه از ما كنار ميكشيد و لب به جام ما نميزد، متقي ميگفتيم. ما اينگونه با مؤمن و متقي و محسن و صابر و شاكر و ذاكر و... عادت كرده و نفهميده با آنها بازي ميكنيم و بر آنها ستم ميكنيم. با الفاظ خالي انس گرفتهايم و آنها را در برخوردها به رخ يكديگر كشيدهايم. اگر ما با حركت فكري همراه ميشديم و در خود ميجوشيديم و مطلبها و مفهومها را درك ميكرديم و آنگاه دربهدر، بهدنبال كلمهها ميگشتيم، در آن لحظه كه به يك كلمه ميرسيديم، از آن بهره ميگرفتيم و همچون تشنههاي به آب رسيده، كلمهها را قطره قطره ميچشيديم و جذب ميكرديم.» او اين كلمات را چشيد و در كتاب هايش براي ما به يادگار گذاشت
مسئوليت و سازندگي، اولين كتابيست كه از استاد منتشر شد. مجموعه مقالههايي كه قبل انقلاب در 20 سالگي استاد در نشريه نسل نو چاپ شده بود.
نامههاي بلوغ، پنج نامه به پنج فرزندش است كه در آستانه بلوغ اند.
ذهنيت و زاويه ديد، درباره ادبيات و رمان است و نقد رمان هاي معروف، از نويسندههايي معروف.
پاسخ به پيام نهضت آزادي، نامه نقادانهاي كه نهضت در سال 1365 به امام نوشته را نقد كرده است.
روش نقد، پنج جلد درباره مفهوم نقد و ضرورت و معيار آن و نقد مكاتب روز است. آيههاي سبز، مجموعهاي است از برخوردها و حكايات پراكنده كه در نوشتههاي استاد آمده است.
از معرفت ديني تا حكومت ديني؛ انديشه استاد درباره حكومت ديني و به شبهات ديگران نسبت به حكومت ديني در اين كتاب پاسخ داده است.
درآمدي بر علم اصول، كتاب تخصصي، درباره علم اصول و جايگاه فقه و شئون فقيه.
عاشورا، اين كتاب بهطور غيرمستقيم به نقد ديدگاههاي مطرح شده درباره عاشورا ميپردازد؛ كوتاه اما راه گشا.
تو ميآيي، اين كتاب درباره امام زمان(عج) و انتظار است.
يادنامه، شرح زندگينامه و وصيت نامه و معرفي آثار استاد است.
و با او، با نگاه فرياد ميكرديم، اين كتاب در بر دارنده شعرهاي نوي ايشان در قالب مقاله است.
درس هايي از انقلاب، (سه جلد) درباره انتظار تقيه، قيام و همچنين راه و رسم مبارزه است.
روابط متكامل زن و مرد، مجموعه نوشتههايي كوتاه كه به قول استاد بارش رحمت احاديث و آيهها بوده است.
شرحي بر دعاهاي روزانه حضرت زهرا(س)، اين كتاب نشان مي دهد چگونه مي توان از جملههاي كوتاه اهل بيت به بهرههاي بسيار گرفت.
غدير، كتابي كوتاه درباره مباني ولايت فقيه.
نظام اخلاقي اسلام، اين كتاب طرحي نو از اخلاق اسلامي است.
از وحدت تا جدايي، اين كتاب در نقد ديدگاههاي دكتر سروش نوشته شده است.
اخبات، اثري فوقالعاده است در حوزه اخلاق و عرفان.
انديشه من، از نوشتههاي استاد است، اما اسمش را بعد از او شاگردانش انتخاب كرده اند.
وارثان عاشورا، نوشتهاي فشرده و پرمطلب كه آخرين ديدگاههاي استاد درباره حق و باطل را در بر مي گيرد.
استاد و درس، دو جلد؛ كتابيست درباره «صرف و نحو»، براي كساني كه قصد طلبه شدن دارند و همچنين درباره « ادبيات ، هنر و نقد» كه ديدگاههاي عميق هنري استاد در آن است.
انسان در دو فصل، سخنراني استاد در فروردين ماه سال 1360 در تالار وحدت درباره مباني تربيتي ايشان است.
روش برداشت از قرآن، اين كتاب زاويه ديد جديدي براي آشنايي با قرآن ارايه مي دهد. كه هر جلدش تطهير با جاري قرآن، تفسيرهايي از سوره بقره، حمد، توحيد... است با روش استاد.
بشنو از ني، تفسير دعاي ابوحمزه ثمالي كه اوايل انقلاب بسياري را براي ديدن نويسنده اش به قم كشاند.
منبع:هفته نامه پنجره
از زبان قم تا زبان قوم
نويسنده:علي همراه
مي گويد: «كتاب آيههاي سبز ـ تمثيلات و حكايات و داستان هايي كه استاد صفايي در نوشتهها و گفتههاي خودش بهكار مي برد ـ را آن قدر ورق زده ام كه الان ديگر پاره پاره شده و خيلي هايش را با چسب چسبانده ام.» حجت الاسلام نقويان در سال هاي اول طلبگي در آمل با دو كتاب از نويسندهاي به نام «عين. صاد» آشنا شد. از همان زمان مشتاق ديدار نويسنده اش بود اما اين فرصت نصيبش نشد و پس از رحلت شيخ بيشتر با آثار و شاگردان ايشان در ارتباط بوده. مي گويد: «معتقدم امثال بنده هيچ جايي و جايگاهي در معرفي ايشان نداريم، منتها دلم خوش است كه نامم كبوتر حرم است.»
در ادامه، صحبتهاي حجتالاسلام نقويان درباره حجتالاسلام علي حايري، از نظر شما ميگذرد.
به تعبير بنده ما يك لسان قوم داريم، يك لسان قم داريم، اكثر طلبهها به لسان قم حرف مي زنند. در حاليكه قرآن مي فرمايد؛ « ما ارسلنا من رسولا الا بلسان قومه». لسان قم كاملا براي ما آشناست و تكراري و خسته كننده و ملال آور. كمتر آدمي پيدا مي شود كه به لسان قوم و روزگارش آشنا باشد، مرحوم صفايي از اين جنس بود.
ايشان بهنظرم يكي از مصاديق كم نظير عالم رباني بود. يعني عالمي كه آنچه كه عمل مي كند از نظر فكر و انديشه به آن رسيده و باور داشته باشد و آنچه كه فكر كرده و به آن انديشيده يا مطالعه كرده، همان را بياورد عمل كند. مي گفت من مثل يك طبيب هستم، درِ خانه ام بايد به روي هر نوع بيماري باز باشد. يكي از انتقادهايي كه به ايشان مي شد، همين بود كه اين اراذل و اوباش كي اند در خانه شما، هر دفعه كسي مي آيد! مي گفت اينجا مطب است، مطب كه نمي تواند تابلو بزند كه از پذيرش مثلا سرطاني و هپاتيتي و ايدزي معذوريم فقط هر كس مختصري سردرد دارد بيايد.
جايي طلبهاي را ديدم مي گفت نمي توانم پيش كسي پيراهنم را دربياورم يا حتي آستينكوتاه بپوشم، چون بدن من پر از خالكوبي ست، خالكوبي هاي ناجور. مي گفت من قبل از انقلاب چون صداي خوبي داشتم، آماده مي شدم بروم خارج از كشور. يك روز دست قضا من را به خانه آقاي صفايي كشاند و ايشان وقتي فهميد من صداي خوبي دارم، در همان زيرزمين خانه اش گفت يك دهان براي ما بخوان، من خجالت كشيدم كه آقا من چي بخوانم؟ گفت بخوان هر چي دوست داري بخوان. حتي اسم بعضي از خوانندههاي زمان شاه را برد كه اين جوري بخوان، مثل فلاني بخوان، خيلي جدي مي گفت، گاهي آدم مي گويد بخوان، وي با مسخره مي گويد و مي خواهد طرف را دست بيندازد، ولي ايشان خيلي جدي مي گفت، من هم شجاعت پيدا كردم و زدم زير آواز و خواندم، تمام كه شد، دست كرد توي جيب و هزار تومان كه آن روزها براي خودش پول زيادي بود به من داد. واقعا هم فقر داشت من را به اين سمت ها مي كشاند. گفت هر وقت فشار مالي پيدا كردي بيا همين جا براي خودمان بخوان، ما حق الزحمه هم مي دهيم. اين جرقهاي بود كه اين مرد در خرمن وجود من زد و بعدها ديگر من از همه آن راههاي انحرافي دست كشيدم و آمدم و طلبه شدم و با همه آن فضاهاي ذهني كه براي من بود ديگر كاملا مسير زندگي ام عوض شد و الان هرچه دارم از مرحوم آقاي صفايي دارم.
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/001%20tir%2089/14/00093341.jpg
در حال حاضر خيلي ها برخورد مي كنند، خيلي ها به فقراء كمك مي كنند، فلان آقا كسي مي رفته پولي در جيبش مي گذاشته است. يك وقت برخوردهاي اين تيپي داريم. يك كسي مثلا وقتي مي رفته در محضرش سكوت مي كرده، فلاني روضه مي خواندند خيلي اشك مي ريخته، خب اينها براي ماها اگرچه مهم است و جالب، ولي مي فهميم كه آدم همه اش اين نيست؛ يعني اينكه سكوتي بكند، اشكي بريزد. اينها كوچهپسكوچههاي آغازين يك مسير است، اينكه يك كسي بتواند بن بست هاي سنگين و قفل هاي چند لايه را باز بكند، آدم خيلي پيچيدهاي است، او بهنظر من لايههاي پيچيده آدم ها را باز مي كرد.
در اتفاقات روز جامعه حضور داشت، در نقد و انديشه، در رمان از صد سال تنهايي گابريل گارسيا ماركز گرفته تا نمي دانم كليدر محمود دولت آبادي. اين مي تواند انديشهاي باشد براي ما كه امروز اگر رمان مثلا «بامداد خمار» در يك فرآيند كوتاه زماني 40 بار زير چاپ مي رود تا نمي دانم رمان «عادت مي كنيم» هنوز نيامده به بازار دست به دست مي شود، تا فلان رمان داخلي يا رمان جادو جمبليِ «هري پاتر...» كه در روزگار آقاي صفايي اگر اينها بود، قطعا او درباره اينها هم يك نظري داشت و حرفي و نقد و تحليلي. يك طلبه بايد حس بكند كه اينها هم زبان روز اوست و نقص هست براي يك روحاني كه آگاهي از اين اتفاقات روز جامعه، از رسانهها، از ماهوارهها، از فيلم ها، از چه و چه نداشته باشد. آقاي صفايي واقعا بهعنوان يك مجتهدِ جامع و مانع آن انديشههايي كه مي خواست دين را تخريب بكند، چيزهايي كه خيلي ها به فكرشان نمي رسيد را مي شناخت.
او زحمت كشيد و با فكر و انديشه اش، با سوزش و با تهجد شبانه اش، گنج سعادتي به جا گذاشت؛ گنجي كه در همه شئون مي تواند يك نهضتي را در جامعه ما ايجاد بكند. چقدر خوشحال شدم از اينكه راديو معارف به اين صرافت افتاد تا روزهاي جمعه از نوارهاي ايشان چيزي پخش كند، الان ديگر نوبت راديوهاي ديگر و تلويزيون است كه بيايند و آقاي صفايي را گسترده تر به جامعه معرفي بكنند، كه اگر اين كار را نكنند خودشان ضرر كرده اند و صفايي از آن صفا و معنويتش نخواهد افتاد. او مي تواند سوژه بسيار خوبي براي هنرمندان باشد. خيلي جا دارد كه يك هنرمند قَدَري به پا خيزد و شخصيت ايشان را به مردم معرفي كند كه قطعا نشده، بايد بي محابا به ميدان آمد و با تمام ظرايف زندگي اش را طرح كرد. در همين خيابان هاي تهران موتورسواري به عمامه ايشان توهين مي كند و ايشان مي ايستد و خيلي با لبخند از اينها استقبال مي كند و جواب مي دهد و آن برخورد باعث يك تحولي در زندگي آن آدم ها مي شود. بايد اينها ثبت بشود و به تصوير درآيد. نترسيم كه بگويند به عمامه آخوندي توهين شد، خب به شخص پيغمبر هم توهين مي شد، خدا هم نقل مي كند كه به تو ساحر مي گويند، به تو شاعر مي گويند، به تو مجنون مي گويند، چرا خدا اينها را به اين صراحت و به اين شفافيت و به اين وضوح نقل مي كند، يعني اينها را مي گويند و واقعيت هاي جامعه است، اما مهم اين است كه حالا تو چگونه برخورد كني. يك نگاههاي متحجرانهاي و متأسفانه واهمه داري در جامعه ما هست كه اگر كسي بخواهد وارد اين واقعيت ها بشود وااسلاما يشان به آسمان مي رود كه اي واي چنين شد و چنان شد.
در حوزه هم بايد انديشه ايشان سوژه كار بشود. ايشان راجع به درس هاي حوزه حرف داشت. راجع به فقاهت مي گفت قرآن غايت و نهايت فقه را انظار قوم معرفي مي كند. معتقد بود از اين فقهي كه الان در حوزه خوانده مي شود، انظار بيرون نمي آيد. پس معلوم است آن فقهي كه قرآن مي گويد اين نيست. اين درس ها چه اثري دارد در مخاطبي كه با دين و با خدا و با قيامت و با اين مفاهيم آشنا نيست، يا اگر آشنا هست تكانش نداده، تقديرها و محدوديت هاي زندگي اش را، اندازههايش را مشخص نكرده است. او در اين زمينه حرف دارد.
حرف هاي خيلي ها را به مناظره مي گذارند و درباره آن بحث مي كنند كه يك دهم بار صحبت هاي ايشان را هم ندارد؛ حتي كساني مثل دكتر سروش كه حوزهاي هم نيست. چرا يك شخصيتي كه از حوزه برخاسته است يا حتي خود حوزه نمي آيد انديشههاي ايشان را مدون و منظم به واكاوي بگذارد؟ اصلا بگويند آقا اشتباه مي كند. بيايند بشكافند. حرف هاي ايشان را بريزند در دايره، يك شاگرد كاركشتهاي از ايشان بيايد تبيين بكند، كسي هم نقد كند و اگر درست است آن وقت حوزه خودش را اصلاح بكند. اينكه 100 سال كتاب رسائل و مكاسب تدريس مي شود و نمي توان به آن دست زد، حرف درستي نيست. شيخ انصاري در دوره خودش انيشتين حوزه بود، ولي آيا همچنان باز بايد رسائل و مكاسب بخوانيم يا نمي شود جايگزين كرد؟ نبايد در صرف و نحو تا اصول، فقه، تفسير، كلام، تاريخ، حتي در فلسفه و عرفان، متن هاي جديد جايگزين كرد. بعضي ها مي خواهند كمكم حوزه را به يك مرداب راكد تبديل بكنند و يك قيافه تشريفاتي و دكوري از آن بسازند. بدشان نمي آيد يك حجت الاسلام فقط يك زينت المجالسي باشد، ديگر محرك و متحرك نباشد. دست هاي پنهاني هم در اين زمينه دارند كار مي كنند و ما طلبهها هم بدمان نمي آيد كه چند تا مريد دور خودمان داشته باشيم و يك حلقههاي ذكري، منبري، پولي و يا امكاناتي. حوزه از اين فضا بايد بيايد بيرون و طبيب دوار بشود و مثل خون در رگ حركت بكند. بايد انديشههاي آقاي صفايي در بخش هاي تخصصي حوزه كه بحمدلله در همه زمينهها حرف دارد، مطرح شود.
ايشان درباره مسئله حجاب يك جمله كليدي دارد، مي گويد سنگ راه كسي نشويد؛ زن خودش بايد حركت كند و چيزي مانع او نشود، خودش هم سعي كند سنگ و سد راه كسي نشود. نبايد در مسير راه ديگران گرد و خاك به پا كرد. من در سخنراني اي در دانشگاهي كه چند هزار نفر بودند با همين انديشه كه از او الهام گرفتم، آن جلسه بحث كردم خيلي خوش نشست. به تعبيري ايشان براي ما ماست چكيده درست كرد كه گاهي بايد رقيق بشود كه البته اين، كار كسي است كه انديشه را خوب مي شناسد.
بهنظرم آثار ايشان دو دسته اند؛ دستهاي كه براي عموم مردم و تازه واردها مناسب تر است، اما برخي بايد واقعا رقيق شود كه بهترين شخص خود شاگردان مستقيم ايشان هستند. بايد نهضت كنند و با يك كار جمعي و تيمي همراه ذوق و علم (بعضي ها علمش را دارند ذوقش را ندارند، بعضي ها ذوق و سليقه اش را دارند، علم و آگاهي اش را ندارند، بعضي ها هر دو را دارند، اما توي جامعه نيستند و مخاطب را نمي شناسند) آثار را براي مخاطبان به ويژه تازه واردها آماده كنند. حتي بعضي بازنويسي شود، مثل «روش رئاليسم» شهيد مطهري نسبت به متن علامه طباطبايي، يك متني باشد و يك توضيحي، يك پرانتزهايي باز بشود و كسي كه با فكر ايشان آشناست بگويد كه اين واژه را كه ايشان اينجا آورده، فرآيند چه حركت هايي ست و چه تلاش ها و تپش هاي ذهني شده تا اين واژه اينجا آمده. اينكه اينگونه آمده يك ريتم شاعرانه نيست، ايشان از سر وزن و قافيه كلمات را اينجا نياورده اند، كلمه بار معنايي سنگيني دارد كه منظورش اين است. آنوقت براي خواننده خيلي شيرين و جذاب مي شود، مثل بعضي از شعرهاي حافظ كه وقتي شكافته مي شود و توضيح داده مي شود و تفسير مي شود، آن وقت اصلا افق ديگري جلوي چشم خواننده باز مي شود. اگر راجع به نوشتههاي او اين كار بشود چون نوشتههاي او برداشت هايي از متن آيات و روايات هست.
منبع:هفته نامه پنجره
وظيفه اي دور از توجيه و تضعيف
نویسنده : جعفر شيرعلي نيا
نگاهي به مشي سياسي مرحوم علي صفايي حايري
در اوايل پيروزي انقلاب، اصطلاحاتي نظير امپرياليسم كه از ادبيات مبارزه اي چپ ها گرفته شده بود، بين بسياري از انقلابي ها رايج بود. شيخي در قم از بينات و كتاب و ميزان مي گفت. از شيخ ايراد مي گرفتند كه مبارز و انقلابي نيست، چرا از مسايل سياسي حرف نمي زند و نمي نويسد و چرا يك امپرياليسم در سرتاسر كتاب هايش نيست و شيخ معتقد بود: « در منابع فكريام و مقاصد و مجاري آن، وسواس داشته ام تا از هرگونه التقاط كه هيچ، حتي از آميزش اسلام و روش مسلمين برحذر بمانم و در نوشته ها مي توانيد ببينيد كه چگونه تربيت اسلامي، فلسفه اسلامي، عرفان اسلامي، اخلاق اسلامي، فقه و ادب اسلامي، از تربيت، فلسفه، عرفان، اخلاق، فقه و ادب مسلمين تفكيك مي شود. آن قدر سخت گير بوده ايم كه نه تنها در برابر شرق و غرب كه در برابر سنت هاي خودمان هم ايستاده ايم. نه تنها در منابع و مقاصد و مجاري فكري ام وسواس به خرج داده ام، بل كلماتي كه فكرم را با آن بيان مي كنم، كوشيده ام از متن باشد و اين است كه حتي يك كلمه از امپرياليسم در نوشته ها نياورده ام. چون من اين طور فكر نكرده بودم كه با اين زبان بنويسم.»
مشي استاد صفايي در حوزه هاي گوناگون منطبق بر انديشه اش بود. سلوك عرفاني اش مخصوص خلوتش نبود و در مشي سياسي اجتماعي اش هم تأثيرگذار بود، يا وقتي تربيت را مقدم بر عرفان و علم و حوزه هاي ديگر مي ديد، در مشي سياسي اش هم دنبال تربيت بود؛ حتي در برخورد با قاضيان شهر. اين نوشته نگاهي است به نكته هايي از مشي سياسي حاج شيخ. اين تذكر لازم است كه استاد صفايي نظريه سياسي اش در حوزه حكومت ديني در كتاب هاي ايشان از جمله: از معرفت ديني تا حكومت ديني، درس هايي از انقلاب، مشكلات حكومت ديني، وارثان عاشورا و... به طور دقيق مطرح شده است و اين نوشته تنها به مشي سياسي استاد صفايي اختصاص دارد و نظريه سياسي ايشان درخور توجهي عالمانه تحقيق و دقت بيشتر است.
دوره مبارزات انقلاب
قبل از پيروزي انقلاب، گروهي با جنبه انقلابي اسلام مخالف بودند و مي گفتند كه هر حكومتي قبل از ظهور امام زمان(عج) باطل است. گروهي كه موافق تشكيل حكومت بودند و تجربه تلخ مشروطيت را هم پيش رو داشتند، مي گفتند آدم و نيروي كافي نداريم و نمي شود كاري كرد؛ اين ها هم در عمل متوقف مي شدند. گروهي ديگر معتقد بودند مي شود و بايد مبارزه كرد. اين ها شور انقلابي داشتند، اما مشكلات راه را دست كم گرفته بودند. صفايي در اين دوره راه ميانه اي در پيش گرفت و معتقد بود آدم نداريم، اما مي سازيم. او هم بر ضرورت انقلاب آگاه بود و هم مشكلات مسير را مي شناخت. شيخ معتقد بود كه بناي اسلامي ما پايه هاي اسلامي مي خواهد و انسان هايي با تربيت اسلامي مي توانند بار اين بنا را به دوش بكشند. او مي دانست حرف هاي شعارگونه كساني همچون سيد قطب كه تنها به شعار اكتفا كرده اند و هيچ پايي براي رفتن و هيچ طرحي براي چگونه رفتن ندارند، پس از شور اول عاقبتي جز سرخوردگي براي مخاطبان ندارد. بسياري از خواندن نوشته هاي سيد قطب بهوجد مي آيند و شيخ جوان از اين همه شعارزدگي عزادار مي شود: «زمستان سال 1350 مقالههاي سيد قطب پر بود از شعار و سرشار از رجزخوانيها و از خودگوييها. از اسلام و آنچه داشته و از غرب و آن چه كه دارد. اينقدر ميدانم وقتي از حجره بيرون آمدم، دگرگون بودم و حالتي سخت پيچيده داشتم. خشمگين و عاصي بودم؛ خشمگين از اين همه شعار و عاصي بر اين همه تكرار. هراسناك و مشتاق بودم؛ هراسناك از اين باري كه سيد و ديگران به دوش گرفتهاند بدون اينكه پايي ساخته باشند و مشتاق بر اينكه پايي بيابم. من ميديدم از زمان سيد جمال تا به امروز كه به اصطلاح دوره بيداري ما بوده، ما هميشه هدف داشتهايم، اما راه و طرح و پايش از ديگران بوده و در نتيجه برداشت و منافعش هم از همانها. ما به راه، طرح و به پا فكر نكرده بوديم. به هدف، بسيار فكر كرده بوديم، اما به نقشهاي كه ما را برساند، هيچگاه. اين نقشه هميشه از ديگران بوده و از طرح ريزي آنها. من اين آتش گرفتن و سوختن را بارها ميتوانستم ببينم. در عرض يك قرن بيش از چندينبار سوختن؛ از سوختن حكومت عثماني و تجزيه آن، سوختن ايران و از دست رفتن آن، سوختن در مشروطيت و سوختن در تمام سرزمينهاي به اصطلاح اسلامي و سوختن در جنگ خاورميانه و... من ميديدم كه نتيجه بيداري مقدس سيد ميشود تجزيه عثماني، ميشود مشروطيت ايران و اين هر دو هم ميشود طعمه بريتانيا. و چرا؟»
شور و حرارت انقلابي او را از تكليفش باز نمي داشت. مي گفت وقتي ولي فقيه از نجف پيام مبارزه مي دهد، وظيفه هركس بر مبناي ظرفيتش متفاوت است. يكي سرباز است و تنها كاري كه از دستش برمي آيد اين است كه از پادگان فرار كند، آن ديگري مي تواند جايي را به آشوب بكشد و ديگري مي تواند تظاهرات خياباني را سامان دهد و كساني هم موظفند نيروهايي را تربيت كنند كه انقلاب به آن ها نياز دارد. «ما به پا و به نقشه فكر نكرده بوديم. حساب نميكرديم كه مبارزه، نيرو و نفرات ميخواهد. من ميديدم براي ساختن مبارز، ما بر دشمن تكيه داريم و از همان راهي ميرويم كه آنها ميروند، در حاليكه راه آنها به درد ما نميخورد و بار ما را به مقصد نميرساند.»
دوره هجوم تهمت ها
پس از پيروزي انقلاب صفايي دوباره ميدان دار تربيت استعدادها بود. او سخت معتقد به روش هاي اسلامي بود و برخلاف روال رايج آن روز، انديشه اش وامدار انديشه هاي مبارزاتي چپ هاي دنيا نبود. «من ميديدم آنها كه مدعي هستند بايد اسلام را از سرچشمه اصلياش گرفت، اين اسلام را از راه اصلياش، از راه خودش به مقصد نميرسانند و هنگام بيان كردن اين اسلام از طرحهايي غيراسلامي مدد ميگيرند.» صفايي خودش را همراه انقلاب مي دانست و سرنشين كشتي انقلاب اما مي دانست اگر عيب هاي اين كشتي ديده نشود در مسير هاي پر توفان حتما سرنشينانش را به كام مرگ خواهد فرستاد. مي گفت بسيار فرق است بين كسي كه مي خواهد ماشينش را بفروشد و كسي كه قصد سفر با ماشينش را دارد. فروشنده عيب ها را مخفي مي كند و مسافر به كمك ديگران ريزترين عيب ها را پي مي گيرد تا در راه نماند. نگاه نقادانه او به مسايل انقلاب از اين جنس بود. در حاليكه هنوز يك سال از پيروزي انقلاب بيشتر نگذشته، هشيارانه هشدار مي دهد: «سازمانهاي مذهبي و انقلابي جديد در روابط داخليشان تابع همان روابط سازماني هستند، در حاليكه در برابر رهبري روابط ديگري دارند. و رهبري با اينها و با مردم و تودههاي ميليوني يك نوع رابطه ديگري را به كار ميگيرند، اين نهادها تأسيس شده بودند كه زمينهساز رهبري و ولايت فقيه باشند، ميبينيم اين مقام رهبري است كه زمينهساز اينها و پاسدار و پشتوانه آنهاست. اين واقعيتها اگر بررسي شوند و اين نكتهها كه وجود دارند و كارساز و مسلط هم هستند، اگر به دست بيايند، ميتوانند تصور و تصوير ما را از مديريت اسلامي مشخصتر كنند و ميتوانند جايگزين روابط سازماني نهادهاي انقلابي شوند.
در آن روزها برخي حرف هاي صفايي را نفهميدند و منتقدش شدند، برخي نخواستند بفهمند و منتقدش شدند؛ چون ترسيدند جايگاهي پيدا كند و برخي فهميدند و نخواستند كه انقلاب چنين طبيب دلسوزي را در كنار خويش داشته باشد. اين هر سه گروه با ظن و گمان چيزهايي مطرح كردند كه تركيب آن ها با هم و با دروغ و تهمتي كه بهتدريج هركدام بر آن افزودند، از آن چه كه با حدس هاي بي پايه شروع شده بود، تحليلي متقن درباره شيخ به دست دادند با تعبيرهاي متضاد هم مغرور است، هم بيش از حد خودش را شكسته و حرمت لباس روحانيت را نگه نمي دارد، هم از انقلاب كناره گرفته و هم در نهادهاي انقلاب نيرو و آدم دارد. التقاطي است، مادي گراست، لك زده ها از شمال و جنوب و غرب و شرق دور او جمع مي شوند. خانه اش را ببينيد آدم هاي ناباب به آن رفت و آمد مي كنند. كار به جايي رسيد كه گفتند تعبيري كه او در مقاله اي درباره امام زمان به كاربرده «بدون تو تمام حكومت هاي عالم در بن بستند» طعنه به امام و جمهوري اسلامي است. آن قدر گفتند كه شيخ چنين و چنان مي گويد كه ديگر داشت خودم هم (به رسم اين كه تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيزها) باورم مي شد.
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/001%20tir%2089/14/00093351.jpg
شيخ در دوره اي جديد قرار گرفته بود كه با هجوم توفان هاي سنگين تهمت و افتراء مواجه بود و باز برخورد شيخ از انديشه ها و يافته هايش ريشه مي گرفت. در اوج فشارها و هجوم تهمت هاي ويران گر وقتي به او مي گفتند چيزي بگو تا رهايي بخشت باشد، از امام تعريف كن، مي گفت: «چون اينها براي تثبيت من بود و من نميتوانستم حتي با حقيقتي، خودم را تثبيت كنم. اين شرك و كفر من بود كه با دستهاي ضعيف خودم بخواهم بلاي خدا را كنار بزنم. من در سختي نبودم و مجبور نبودم از حدود فراتر بروم و حجت نداشتم كه آنچنان كنم؛ ولي حجت بر آنها تمام بود كه اگر از شخص ميترسند كه شايد فردا پوست عوض كند، ميتوانستند از نوشتهها حرف بزنند، كه نزدند و ماندند و ماندهايم كه هزار لطف پنهان و آشكار را آزمودهايم و هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست.»
مشي سياسي شيخ از سلوك عرفاني و نظام تربيتي اش جدا نبود؛ در حوزه سلوك و تربيت، او بلا را از عوامل سازنده آدمي مي دانست و اگر فشاري بر او بود، مي گفت من نمي توانم بي دليل اين بلا را كنار بزنم او حتي اين بلا و فشار را مخصوص خودش مي ديد كه بر او مقدر شده بود و حاضر نبود با كس ديگري تقسيم كند؛ مي گفت سهم خودش است.
او با اين كه امام را عميقا دوست داشت و آن روزها در نامه هايي كه براي فرزندانش نوشت و براي كساني كه از او سؤال پرسيدند ديدگاهش را درباره امام گفت: «و شكرمان بر اين است كه در زميني زندگي مي كنيم كه رهبرش شب را با خدا دارد و روز را براي خلق خدا و با تمام وجود از شرق و غرب آزاد است و آن هم در هنگامي كه تمامي رهبران سر در دامان اين و آن مي گذارند. من امام را بهخاطر ظرفيتش و ايمانش و اين كه از حوادث بزرگتر است، مي توانم دوست داشته باشم. و بهخاطر اينكه بر جايي تكيه نمي كند و بر شرق و غرب دروازه نمي گشايد، مي توانم دوست داشته باشم... و اين شعاري است كه من بهخاطر تحققش هرگونه اقدامي را دنبال مي كرده ام و ديگران حتي تصورش را نشدني مي دانسته اند و هميشه كوشيده اند رابطه هايي را ولو در جهان سوم تكيه گاه خود قرار بدهند. در حاليكه امام اين تكيه گاه را مي خواهد در خود ملت و با درك تنهايي و ضرورت حادثه و عشق به اسلام فراهم كند و اين سه عامل همان هايي هستند كه من در اول «مسئوليت و سازندگي» از آن حرف زده ام.»
«همين است كه در چنين چهارچوبي ضعف ها را انحراف نمي شناسيم و كار خودمان را تكميل مي دانيم... و دفاع از اين همه را نه براي وجاهت خودمان، كه براي استحكام مي خواهيم و اين است كه در برابر آنهايي كه كسي در برابرشان نيست، ايستاده ايم و آنها را كه از پاي مي افتند و خسته مي شوند، برپا مي داريم... و آبرو و خون خود را هم اگرچه از دست بدهيم، بهدست آورده مي دانيم.»
او در برخوردهاي سياسي اش هم بهدنبال سازندگي بود و مي گفت فرق است بين كسي كه مي پرسد نظر شما درباره امام و انقلاب چيست و كسي كه حكم مي دهد نظر تو درباره امام و انقلاب چنين است. جواب اول را چون سؤال پرسيده بود مي داد، اما در برابر دومي سكوت مي كرد و دفاعي هم نمي كرد تا او بفهمد نبايد قبل از تحقيق حكم داد و بايد اول پرسيد و تحقيق كرد و او را به سؤال مي رساند و مسيرش را تصحيح مي كرد و اگر در برابر قاضي قرار مي گرفت، رسم قضاوتش را با مبناي اسلامي تصحيح مي كرد. معتقد بود اين مديحه سرايي ها كه امروز مد شده و نه امام را خوش مي آيد و نه خدا را، ما را از آن بركنار مي بينيد. اين را نزديكان امام مي دانستند و بعدها كه امام در ميان جمع آن چنان محكم با مدح فخرالدين حجازي از خودش برخورد كرد، همه دريافتند كه امام تا چه حد از اين مدح ها بيزار است. او در تمام برخوردهايش بحث تكليف برايش مطرح بود، نه شخص خودش. وقتي روزي به او گفتند كه فلاني كه شما را بسيار متهم كرد و آزار داد، تق كارش درآمده و معلوم شده كه چنين است، چنان عميقا غصه دار شد و اشكش جاري كه مي گفت: «من خوشحال نشدم كه اگر مي شدم نشانه نفسانيت و شرك من بود.» و مي گفت كه در تمام سال ها در جوار حرم رضوي دعاگوي متهم كنندگانش بوده تا راه خويش را بيابند. سال هايي گذشت تا موج سنگين تهمت ها فروكش كند و شيخ همچنان به سازندگي مشغول بود و كساني كه داور پرونده گشوده شده صفايي بودند، وقتي او را مبرا از تهمت ها ديدند به سكوت اكتفا كردند و اگر در گوشه و كنار كسي از آن ها مي پرسيد، مي گفتند كه ايشان آدم خوبي است و وقتي مي پرسيدند پس چرا بيانيه نمي دهيد و جبران گذشته نمي كنيد، مي گفتند احتياط مي كنيم و به قول شيخ نمي دانستند كه گاهي احتياط در ترك احتياط است و... اما شيخ در همان دوره هجوم كه به انقلابي نبودن هم متهم بود، قدم هاي بزرگي براي انقلاب برداشت. «اين كه من براي انقلاب چه كرده ام و يا پيش از انقلاب چه كرده ام، داستانش بماند، كه مثل ويولون زدن آن رند است كه صبح صدايش در مي آيد... ولي كسي كه اين سؤال را مي كند بايد اين را مشخص كند كه انقلاب چه كارها دارد. و آنچه كه من نوشته ام و كرده ام چه رابطه اي با اين كارها داشته است...»
«همانطور كه در ميان اين نوشته ها آمد، هر حركتي به زمينه اي در شور و احساس مردم نياز دارد و اينجاست كه بايد تلقي مردم از خودشان عوض شود تا بتوانند اسلام و حكومت اسلامي را تحمل كنند... و همچنين به نفراتي نياز دارد كه اينبار را به دوش بگيرند تا سر حد ايثار كار كنند و مزد و سپاس نخواهند و بدهكار هم باشند.»
«اما اينكه من بروم تظاهرات يا فشنگ پر كنم، گرچه برايم راحت است، ولي كار مطلوب من نيست. كسي كه مي تواند طبابت كند و يا طبيب بسازد، به تزريقاتش اكتفا نمي كنند. كار تو كار گُنده نيست، كار مانده است و كارهاي مانده همان كارهاي اصولي هستند. اين كارهاي عادي مشتري زيادي هم دارد.»
پس از تهمت ها
هزاران سنگ كوچك و بزرگي كه دشمنان خارجي انقلاب بر سر راه انقلاب انداختند، يكي اش تحميل جنگي خانمان سوز بود كه انقلاب را با چالش هاي اساسي در زمينه هاي مختلف روبهرو كرد؛ چنان كه سختي هاي مسير برخي ضعف ها را آشكار ساخت و كاستي هايي در مسير انقلاب نمايان شد؛ ضعف هايي كه عده اي را به توجيه كشاند و سعي كردند هرچه را كه كوچكترين ضعفي را نشان مي دهد، بپوشانند و برخي كه از قبل منتظر چنين فرصتي بودند، ضعف را در بوق كردند تا انقلاب را تضعيف كنند و انتقام محروميت هايي كه خود عاملش بودند را از انقلاب بگيرند و آن ها مي پنداشتند كه شيخ هم منتظر چنين فرصتي بوده است تا خويش را به قيمت تضعيف انقلاب اثبات كند.
شيخ اما جمله اي محوري داشت كه از بس گفته بود ديگر به قول خودش ضرب المثل شده است: «در برابر ضعف ها و مشكلات توجيه حماقت است، تضعيف جنايت است و تكميل رسالت ما است.» در جواب نامه اي كه نهضت آزادي به امام نوشته بود و نسخه اي از آن را براي استاد صفايي هم فرستاده بود، نوشت: «مادام كه حكومتي از اهدافش چشم نپوشيده و تخفيف نداده، حتي در زير فشارهاي سياسي و دخالتهاي جاسوسي و نظامي و تحميل جنگ و صلح قد خم نكرده و به جايي وابسته نشده، مادام كه اهداف دست نخوردهاند، بايد با حكومت همراه بود، حتي اگر تو را كنار گذارده باشد. بايد در كنار مشغول بود و نياز مياندارها را تأمين كرد. اگر حكومتي از هدف چشم نپوشيد بايد تمامي نارساييهايش را به دوش كشيد و بدون توقع دست به كار شد و عذر اينكه نميگذارند، نياورد؛ كه براي كارگرِ بدونِ چشمداشت هميشه ميدان كار هست و ما تجربهها كردهايم.»
در اين دوره شيخ بر همين اساس عمل كرد و دنبال تكميل و رفع ضعف ها بود و البته نقد ضعف ها و نه توجيه آن ها و مطرح كردن حق و كوبيدن باطل مقدمه اين رسالت بود، البته براي آن هم معياري داشت، «بايد باطل را آنگونه بكوبي كه حق تقويت شود و باطل ديگر تغذيه نكند و حق را آنگونه مطرح كني كه باطلها سر بر ندارند و خوراك مطبوعاتي و تبليغاتي براي خود جمع نكنند و برآتش دل تو، كباب عروسي شيطان را باد نزنند.»
در اين دوره شيخ حتي تهمت هايي را كه پيش تر به او زده بودند به كمك انقلاب آورد. حجم عظيم تهمت ها و فشارها براي هيچكس شكي باقي نگذاشته بود كه او از نمد انقلاب كلاهي ندارد و شيخ همين را دستاويزي براي شنيدن بي حب و بغض حرف هايش قرار داد؛ آن جا كه در نقد نامه اي كه نهضت آزادي به امام نوشته مي گويد: «حرفهايي هست كه از زبان من كه در اين نمد كلاهي ندارم بهتر جذب و يا لااقل شنيده ميشود؛ چون نه شأني دارم و نه وابسته و ضعيف هستم كه بهخاطر عزت و وجاهت به تظاهر و ريا و يا تقيه و مماشات روي بياورم.»
حرف آخر
صفايي در قالب دسته بندي هاي سياسي رايج هيچ دوره اي نمي گنجيد. صفايي راه سومي بود كه بسياري آرزو دارند چنين جرياني شكل بگيرد؛ بسياري از كساني كه نمي خواهند حرف هايشان در جبهه اي خاص تعبير شود؛ كساني كه دلبسته اسلام و انقلابند و البته توجيه گر ضعف ها نبوده و تضعيف كننده انقلاب هم نيستند؛ آن ها پي رسالت تكميل هستند؛ اگر نقد مي كنند يا ضعف ها را مي گويند، دل شان براي تكميل و رفع نقايص مي سوزد و حرف شان براي تضعيف نيست. اين جريان مي تواند تا سال ها بقاي انقلاب را تضمين كند و صفايي بهترين الگو براي اين جريان مي تواند باشد. جريانيكه بهدنبال جذب حداكثري و دفع حداقلي است. صفايي در برخورد با گروه هايي هم كه در مشي سياسي با آن ها اختلاف داشت، بهدنبال سازندگي بود. شايد هيچ كس مشي سياسي و اجتماعي نهضت آزادي را همچون استاد صفايي ريشه اي نقد نكرده باشد. شيخ عميق و به تعبيري كوبنده انديشه هاي نهضت آزادي را نقد مي كند، اما تصريح مي كند به ديانت و خيرخواهي بازرگان اعتقاد دارد و تشريح مي كند كه هدفش كوبيدن نهضت نبوده است. «مطرح شدن موازين و اصول و ديدگاههاي من با تمام حرفها و حديثها ميتواند براي جريان فكري و تشكيلات نهضت آزادي دريچهاي تازه به سوي مسائل باشد. و در تحليلهاي جديدي از آزادي و انقلاب و جمهوري و حكومت اسلامي و شورا و استبداد و قاطعيت و درگيري با تيپها و گروهها و گروهكها و كشورها و قدرتها و داستان صلح و جنگ و دستاويز رحمت و رأفت و سلم و يا خشونت و جدال و بغض، حرفي تازه به همراه بياورد و اي بسا كه باعث پيوند و انسجام پراكندگيها و ناهماهنگيها باشد؛ چون آنها كه از بند نام و ننگ گذشتهاند اين دستور آخر سوره آل عمران را فراموش نميكنند: «يا ايهاالذين آمنوا اصبرا صابروا و رابطوا. آنجا كه يك دسته هستند، اصبروا و آنجا كه دستهها شكل ميگيرند، صابروا و در نهايت پيوند و مرابطه و از داخل هماهنگ ساختن و رابطه برقرار كردن دستور كساني است كه تقوا و فلاح و رويش ميخواهند.» عبدالعلي بازرگان بعدها با ديدار شيخ به صداقتش ايمان مي آورد و از علاقه مندان شيخ مي شود.
منبع:هفته نامه پنجره
گشودن راز هفت بند هنر
نویسنده : نصرت الله تابش
زيبايي شناسي هنري از ديدگاه استاد صفايي
يا علي
تو زيبايي رنج ها را نشانم دادي
انسان فرزند راه بود و رنج، تازيانه سلوك
من با نگاه تو زيبايي رنج ها را كشف كردم
اينگونه راز هفت شهر عشق،
راز هفت بند هنر را گشودم
چگونه مي توانم تو را ستايش كنم
تلاش به ثمر رسيده آيتالله علي صفايي حايري(ره) در تدوين نظري هنر از ديدگاه تشيع فقط براي پاسخگويي به كمبودهاي حوزههاي علميه در نظريه پردازي هنر نبود.
«... در علوم بلاغتي موجود، مفاهيم اساسي هنر و ادبيات از نظر دور مانده است. زيبايي، حقيقت، واقعيت و واقع گرايي، تعهد و التزام، ذوق، درك مشترك انسان از زيباييها، سبك، شخصيت هنرمند و تحليل آن، شكلهاي گوناگون هنر و زمينههاي رواني و اجتماعي آن، هيچ مورد ارزيابي قرار نگرفته و همين است كه ما بهكاري جدي و عميق نياز داريم تا بتوانيم بر اساس فلسفهاي جديد، تئوري ديگري ارائه بدهيم و ريزهخوار تحليلهاي رواني فرويد و برداشتهاي اجتماعي سوسياليسم نباشيم.»
« درسهاي بلاغت و علوم آنكه پربار و عميق است و مخاطب و اديب و كلمات را در نظر دارد، اگر بخواهد سؤالهاي اساسي هنر را و مفاهيم اصولي آن را در نظر بياورد به آن چنان سطحينگري و سادگي اي برخورد ميكند كه تأسفبار است.»
اگر فقيه، مفسر و عارفسالكي چون صفايي حايري كه زندگي اش شگفت انگيزتر از آثار بهجا مانده از اوست، به نوشتن كتاب «استاد و درس، هنر، ادبيات، نقد» پرداخته است و اگر صدها هزار صفحه رمان و داستان هاي بلند و كوتاه را نقادانه خوانده است كه بخشي از اين نقدها شامل «صد سال تنهايي» گابريل گارسيا ماركز، «سگ و زمستان بلند» شهرنوش پارسي پور، «كليدر» محمود دولت آبادي و... در «كتاب ذهنيت و زاويه ديد» او گرد آمده است و يا در كتاب «نامههاي بلوغ» فيلم ها و سريال هاي تلويزيوني را تحليل كرده است، فقط براي پاسخگويي به مشكلات ذهنيت و زاويه ديد هنرمندان مسلمان نبوده است.
«... آنچه تابهحال آفريدهايم و عرضه كردهايم، در تمامي عرصهها نارساست. ادبيات كودكان با تمام خوبيها، هنوز فلسفه و نگاه مناسب خودش را ندارد. هنوز ميخواهد به بچههاي ما ايثار، فداكاري، تعاون، همدلي، اجتماعي بودن و در جمع فنا شدن را بياموزد. هنوز ميخواهد خوبيها را غيرمستقيم به آنها تحميل كند، در حاليكه بچهها تا به حريت و شخصيت و تفكر نرسيده باشند، در خوبيهايشان كور هستند و نميدانند كه در كجا و براي چه كساني مايه بگذارند. نميتوانند از همت و نيروهايشان با حساب و كتاب خرج كنند و بيحساب خوبي كردن، خوب نيست؛ كه ارزش كارها به اندازه بينش و پشتوانه آن هاست. اما ادبيات بزرگسالان هم هنوز پس از 100 سال بالغ نشده است. هنوز ادبيات اسلامي و غيراسلامي ما همراه تئوري جامع و انديشه و فلسفه اصيلي نگرديده، هنوز زيبايي هستي و زيبايي برخوردها و زيبايي درگيريها و مبارزهها را نميشناسد. هنوز نميداند چه كسي را بايد سرزنش كند و چه كسي را بايد محكوم كند. مجرم يا محيط يا خانواده يا فرهنگ يا آسمان يا سرنوشت را؟ هنوز نميداند بديها را با چه تركيبي تبديل كند و با چه برخورد مناسبي، موقعيتهاي نامناسب را بارور سازد. هنوز نميداند چگونه درگيري و مبارزه را از بن بست نجات دهد و مبارزان را فقط با اشك و يا تشويق و تعظيم تاريخي پاداش ندهد. هنوز هنرمند ما چشمي ندارد كه بتواند زيبايي و جمال را در تمامي هستي حتي همراه درد و رنج بشناسد...»
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/001%20tir%2089/14/00093361.jpg
حتي پاسخگويي عين - صاد به پرسش هاي اساسي هنر صرفا به اين جهت نيست كه بخش اعظم شبهات عليه دين ريشه در هنر و ادبيات دارد. شبهاتي كه به همراه شهوات و بدعت هاي ناخودآگاه مخاطب را نشانه مي گيرد و ريشهها را مي زند و شاخهها و ميوهها را مي پوساند.
«.... در ايران هم همين خصلت بيديني و يا ضدديني تمام فضاي ادبيات تقريبا 100 ساله ما را پوشانده است. از آخوندزاده و مراغهاي و طالبوف گرفته تا ميرزاآقاخان و محمد قلي زاده تا حجازي و دشتي و جمالزاده و نيما و صادق هدايت و بزرگ علوي...»
«... راحت بگويم، اين نسل 100 ساله ما كه از مذهب رميد و به شكل هاي گوناگون به بن بست و ديوار و عصيان و پوچي و لذت جويي و يا رؤياهاي كودكانه و يا گذشته تاريخي و يا افسانه و اساطير «طبري» و «به آذين» آن هم از نوع تاريخي و ماترياليستي اش رسيد، اين نسل 100 ساله، هنوز كه هنوز است به بلوغ فكري و فلسفي خودش نرسيده و حتي نويسنده مذهبي اش بي هويت و سردرگم است، نه ماركسيست است، نه اگزيستانسياليست و هم هر دو، بهاضافه خرافاتي و هم هر سه، به اضافه فرافكن. مجرم را در صنف برادر و زن پدر و استادكار و لولو و غول و شانس و ساير موقعيت ها نشان مي دهد و حاجي هاي «دست فروش» و بارفروش «عروسي خوبان» را مقصر مي داند. اين است كه بايد از اين خرت و پرت ها خانه تكاني بكند و بايد به تفكر ريشهاي و بنيادي روي بياورد كه نمي كند و نمي آورد. فقط به «زير آسمان برلين» مي رود و زبان خارجي را فوت مي شود و نگاههاي هنرمندانه را مي آموزد و زبان سينما را آب آب مي شود و خيال مي كند شاخ غول شكسته و تخم دو زرده گذاشته.»
صفايي حايري(ره) به همه اين مسايل توجه دارد اما دليل او در پرداختن به هنر و موضوع زيبايي شناسي، مسئله اساسي تري است و آن جايگاه مفهوم زيبايي در كلام دين است. بهگونهاي كه اساسي ترين مباني كلام شيعي بدون توجه به مسئله زيبايي با نقص عمدهاي روبهرو خواهد بود. به اين مسئله در سطور آينده خواهم پرداخت. بنابراين درك نسبت هنر و بهويژه سينما بدون دين در مروري بر اساسي ترين انديشههاي كلامي صفايي كه بهشدت بديع و جذاب و تأثيرگذارند، ممكن نيست. حتي نگاه صفايي به مفهوم زيبايي و جايگاه آن در كلام ديني، گره گشاي يكي از مهم ترين مناقشات مربوط به كلام جديد است. آنجا كه عدهاي معتقدند بين جهان بيني و ايدئولوژي رابطهاي منطقي وجود ندارد و از هست ها، بايدها بيرون نمي آيند و ارزش ها، زاييده دانش ها نيستند.
در حاليكه صفايي با استفاده از جايگاه مفهوم زيبايي در كلام ديني رابطه بين جهان بيني و ايدئولوژي را نه منطقي كه طبيعي مي داند. به اعتقاد او معرفت در وجود آدمي به احساس تبديل مي شود و تركيب بين معرفت و احساس زمينه ساز عمل است. توضيح اين مسئله بدون اشراف بر مجموعه آثار عين - صاد امري دشوار است.
علاوهبر اين بر اساس مراتب سلوك كه از اسلام، كه جنبه ذهني و تسليم است، آغاز مي شود و به ايمان كه جنبه عاطفي و قلبي است، مي رسد و تركيب اين معرفت و احساس به نظارت بر عمل كه تقوا نام دارد منجر مي شود و تقوا ترس عاشقي است كه لذت انس و محبت خداوند را پس از معرفت نسبت به او تجربه كرده است، اما گاهي در مقابل گناه قرار ميگيرد. لذت آن انس و معرفت و محبت در مقابل امكان گناه به ترسي مقدس يعني ترس از دست دادن معشوق منجر مي شود. اين مراتب تا احسان، اخبات، سبقت، قرب، رضا و رضوان و... ادامه مي يابد. بنابراين بهويژه در مرحله عاطفي دين آنچه گره گشاي فاصله انديشه و عمل است عشقي است كه ريشه در شناخت زيبايي خداوند و هستي دارد. بنابراين مفهوم زيبايي نه تنها در كلام كه در تربيت ديني هم جايگاهي اساسي دارد و اگر حس زيبايي شناسي آدمي از طريق دين رشد نيافته باشد، دريچههاي انس با خداوند و اولياي او بسته باقي مي ماند.
مفهوم زيبايي و نگاه هنرمندانه حتي در روش تفسيري عين - صاد بر قرآن مجيد نيز از اعتباري عميق برخوردار است. او در مورد مراحل فهم قرآن علاوهبر ترجمه و تفسير به دو مرحله ديگر تحت عنوان روح و نور معتقد است: «... در گذشته توضيح داديم كه روح قرآن، يعني پيبردن و فهميدن عواملي كه در روحيه قهرمان داستانها مؤثر بوده و يا جملهها را به يك صورت خاص و با شروع و ختم و قطع و وصل معيني همراه كرده است.» و بر اين اساس به توضيح وضعيت و حالت موسي(ع) و فرعون مي پردازد. و دريچهاي تازه را در فهم روابط و حال و هواي حاكم بر آيات الهي باز مي كند.
شايد بتوان بخشي از دلايل علي صفايي حايري در پرداختن به مقوله هنر و سينما را در چند گزاره اجمالي زير خلاصه كرد:
1- وجود مفهوم زيبايي بهعنوان فصل مشترك دين و هنر؛
2- وجود رابطه طبيعي بين زيبايي شناسي ديني با عمل ديني و ضرورت تربيت حس زيبايي شناسي؛
3- غلبه تمثيلي بودن قرآنكه وجهي هنري دارد بر استدلالي بودن آنكه ممكن است تحميل بر ذهن باشد؛
4- درك زيبايي خداوند بهعنوان عامل وجل (در توضيح آيه «ان المؤمنين اذا ذكر الهج وجلت قلوبهم...») زيرا عواملي كه منجر به حالت وجل بهعنوان مقدمهاي بر مقام اخبات مي شوند. درك زيبايي، محبت، رفاقت، و سطوت خداوند است؛
5- جامعيت سينما كه هنر، صنعت، تجارت و رسانه است و جمع كيفي اغلب هنرهاست و به زبان جهاني دست يافته است؛
6- ضرورت سخن گفتن با نسل معاصر دنيا از طريق سينما.
منبع:هفته نامه پنجره
انديشه بدون تاريخ مصرف
نویسنده : دكتر امير غنوي
بدون ترديد مهمترين نكته در انديشه استاد، تلقي خاص او از دين و جايگاه آن بود. او آدمي را در مجموعهاي از روابط ميديد كه با خود و ديگران و هستي دارد. ربطهايي كه با يكديگر نيز مربوطند و ارتباطات مضاعف را شكل ميدهند و انسان را در مجموعهاي در هم تنيده از روابط، تنها ميگذارند. تازه اينها ارتباطات قطعي و حتمي است؛ ارتباطات محتمل و نامحتمل با عوالم ديگر، چنان بر اين پيچيدگي ميافزايند كه گام برداشتن جز به نور وحي ممكن نخواهد بود. گفتم نميتوان گام برداشت شايد بگويي كه پس چگونه گام برداشته و برميدارند؟ سخن در اين است كه حركت عاقلانه و در نظر گرفتن همه نتايج و آثار، جز با اشاره خداي مهرباني كه بر همه اين روابط محيط است ، ممكن نيست و نمي توان با كورسوي عقل و فكر و غريزه در تاريكي اين جنگل پر رمز و راز ، سفري بي خطر و پرغنيمت را توقع كرد.
در اين نگاه، وحي و اشارت الهي يك ضرورت است، ضرورتي بالاتر و پيش تر از هر حركت، حتي نفس كشيدن. وحي و دين، راهي در كنار ساير راههاي عقلايي نيست، تا سخن از مقايسه و برتري آن بگوييم. دين تنها راه ممكن است. دين است كه مي تواند به من بياموزد كه چگونه زندگي كنم و چگونه بميرم تا بيشترين بهره و باروري را در اين عالم و عوالم ديگري كه در انتظار من هستند، ببرم. تنها تكيهگاه عالـَم اوست كه چشم دوختن به ديگران، دل بستن به سراب است و تكيه كردن بر موج آب.
در اين تلقي، نياز به وحي در هر گام و هر اقدام، لمس ميشود. اين كه چگونه برخيزم و بنشينم و بينديشم، چه بگويم، چه بخورم و چطور به بستر روم و اين كه چگونه با افراد و اقوام مواجه شوم همه را بايد از او پرسيد. بحث «دين حداقل» و «دين حداكثر» معنايي ندارد؛ چراكه همه چيز را بايد از او آموخت. آري، آن جا كه او، ما را به خود حواله داد و امر و نهي نكرد، ميتوانيم به خودبسندگي قائل شويم و به سير عقلي و عقلايي روي بياوريم و در اين محدوده با رعايت اهداف و مقاصد دين و با بهره گيري از مباني ديني و با توجه به شرايط، به تقنين و تشريع اقدام كنيم.
درك ضرورتِ دين در اين راه گسترده، به اين نتيجه ميانجامد كه دين خدا را عريان نبينيم تا كلاهي از فلسفه يونان، تن پوشي از عرفان هند و كفشي از اخلاق ارسطويي به او ببخشيم و يا او را كنار فلسفه و علم بنشانيم. دين آمده است تا كوتاهي همه اينها را جبران كند و بر اينها ببخشد و به باروري برساند.
راهگشايي دين اسلام اختصاص به دوره رسول خدا ندارد و هر چه تا روز قيامت محتاج آنيم، در بيان معصومين آمده است. خدا و رسول و امام به همه اينها احاطه دارند؛ گرچه بر فراز منبر مدينه باشد يا در محراب كوفه و يا خلوت منزلي، تمامي نيازهاي ما را ميبينند و سخن ميگويند. بيانشان بر اين همه ناظر است. درست است كه در صدر اول، شبههها و سوالها در حد سادهاي مطرحاند، ولي جوابهاي قرآن و روايات بهگونهاي است كه نه فقط براي آن دوره جوابگو و روشنيبخشند، بلكه به دوره مسلح شدن شبهات و سئوالات به فلسفه در سدههاي بعد و همچنين عصر ما كه هنگامه نظامهاي فكري و ايدئولوژيهاست، نظر دارد.
اين سير فكري منجر به تأمل استاد در بحث نظامها و ارائه نظريات بديع در اين خصوص شد. از ديد او دين نه تنها در برگيرنده معارف و عقايد و اخلاق و احكام است، بلكه براي هر يك از عرصههاي حيات، «نظامي هماهنگ» عرضه ميكند. اين نظامها هستند كه ارتباطات احكام و جايگاه آنها را نشان ميدهند. اسلام نه فقط واجد دستورات اقتصادي و تربيتي و سياسي و... بوده بلكه نظامهاي اقتصادي و تربيتي و سياسي و... را ارائه ميكند. امر و نهي ها در اين سازمانهاي فكري هماهنگ، مفهوميتر ميشوند و جايگاه خود را مييابند و ارتباطاتشان مشخص ميشود.
نظامهاي اسلامي به ترتيب منطقي عبارتند از:
نظام فكري، عرفاني، اخلاقي، تربيتي، اجتماعي، سياسي، اقتصادي، حقوقي، جزايي و قضايي. اين نظامها همه عرصههاي حيات را پوشش ميدهند و راه را روشن ميكنند. او در هيچيك از اين عرصهها دين را محتاج ديگران و وامدار اين و آن نميدانست. در نظام فكري، شروع تفكر ديني از مباحثي، چون بحث وجود و يا بحث امكان شناخت و اثبات عالم خارج نيست. دين، از حضوريات آغاز ميكند و از دو جهنم دره سفسطه و ايده آليسم بركنار ميماند. در اين شروع، دين كليدهايي تازه براي تفكر عرضه ميكند. تفكر در قدر و اندازههاي انسان، تفكر در استعدادهاي او و...
تمامي معارف اساسي درخصوص توحيد و معاد و رسالت و امامت بر همين پايه استوار ميشوند و به اثبات ميرسند. اين فلسفه، محدود به اهل معقول نيست كه با آدمهاي طبيعي و امي نيز شروع ميكند و به مقصد ميرسد.
اين تفكر از تجريد و انتزاع بهدور است و با احساس و شور آدمي، و با عمل و رفتار او رابطهاي نزديكتر دارد و اين فلسفه بهراحتي زمينهساز عرفان و اخلاق و فقه است. درك عمق نيازها و عظمت استعدادها و وسعت راه، التهاب و بي قراري را نتيجه ميدهد و اشتياق به رفتن را به ارمغان ميآورد. با آشنايي با جمال و جلال حق و شناخت زيبايي، محبت و رفاقت او، عشق به خدا شعله ميكشد و با درك زيبايي و ضرورت معاد، اشتياق به مرگ جوانه ميزند. وقتي عشق به خدا و اشتياق به آخرت در دلي روييد، عمل و حركت، ميوه طبيعي اين رويش خواهند بود و فقه كه ادب حضور در نزد معشوق را ميآموزد و ابزارهاي كشت آخرت را به دست ميدهد، ديگر سنگيني نداشته و احكام فقهي شيرين و گوارا خواهند بود.
در نگاه استاد، عرفان و سير و سلوك اسلامي نيز وضعيتي تازه مييابد. از يك سو تفاوتهاي آن با تصوفهاي خانقاهي و خراباتي مورد تأكيد قرار ميگيرد. تفاوتهايي كه در مباني و اهداف سلوك عارفانه و صوفيانه وجود دارد و به اختلاف در شيوهها و روشها ميانجامد. سلوك با سكوت و تأمل آغاز ميشود. اين درنگ و تأمل براي بيرون آمدن از جريان حركت غريزي و براي زمينه سازيِ انتخاب آگاهانه انسان است. اين نقطه شروع ِ سير و نطفه حدوث تولدي تازه است. تأمل در خود و مسيري كه تحت حاكميت نفس و شيطان و خلق و دنيا طي مي كنيم، زمينه ساز سنجش ميان اهداف و راهها و انتخاب است. با انتخاب هدف و راه، تلاش براي هجرت از وضع موجود به وضع مطلوب و درگيري و جهاد براي رفع موانع آغاز مي شود، و اين تازه اول راه عشق است.
با قوت گرفتن عشق و اشتياق سالك، ابتلاء او سنگينتر ميشود. ريزش الطاف خفيه حق، همراه با افزايش ايمان فزوني ميگيرد. تا آدمي را متوجه كند كه دنيا معبر است نه مقصد تا دل نبندد و با شهود ضعف و عجز خويش، به توكل و توسل به او محتاج شود و با او پيوندي نزديكتر برقرار كند.
بارش بلا به تناسب عطش ايمان شدت مييابد تا شهود عجز و اضطرار، تداوم يابد و چارهاي جز تسليم و تفويض و جز اعتصام مدام باقي نماند.
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/001%20tir%2089/14/00093371.jpg
اينجاست كه به صراط ميرسيم، به راهي كه او عهدهدار آن است و با پاي او، به همراه او، به سوي او ميتوان رفت.
در اين سلوك، هدف، تسلط و تسخير و شهود نيست و روشها از ذوق و ابتكار برنميخيزند. هدف، رشد هماهنگ استعدادهاي انسان و حركت بهسوي اوست. راه اين سير را او خود ميآموزد. سلوك ديني بر اين پندار استوار است كه هستي با سلوك آدمي همساز شده و او ميتواند با آغاز سير، از حادثهها و صحنهها درس بگيرد و از بلاها مركب سلوك بسازد.
مركب اصلي سلوك، بلا است نه عبادت و عمل سالك. عابد و عامل، منتظر نتيجه كار خودند و متوقع و مغرور به عمل خويش. ولي سالك مبتلا جز شكستگي و انكسار و جز توكل و افتقار چيزي ندارد.
اين خط فكري در تبيين نظام اخلاقي اسلام جلوهاي تازه دارد. استاد، در انسانشناسي، ديدگاهي ويژه و برداشتي ممتاز از قرآن داشت. او عمدهترين امتياز انسان از ساير حيوانات را نحوه تركيب او ميدانست. تركيب خاصي از غرايز و فكر و سنجش كه براي انسان، آزادي و خودآگاهي و... را به ارمغان آورده است. اين تركيب خاص و «تقويم احسن» اين امكان را به وجود ميآورد كه آدمي با آن كه در ابتداي تولد در پايينترين سطح توانايي است (اسفل السافلين)، گوي سبقت از ساير حيوانات بربايد و سر از افلاك بيرون كشد. اين تحليل از انسان و تواناييهاي او در نظام اخلاقي، نتيجهاي مهم را به دنبال ميآورد و آن بحث لطيف تبديل است.
تركيب انسان اين امكان را به او ميدهد كه با تغيير در شناخت و احساس و رفتار، خلق و خويهاي خود را تبديل كند و بديهايش به خوبي بدل شود. بخل، با مشاهده بازار وسيع آخرت و توجه به نيازهاي پس از مرگ با سخاوت و ريختن و پر كشيدن جاي خود را عوض ميكند و ترس با ورع، زودرنجي با انقطاع و... جابهجا ميشوند.
اين تلقي از انسان، ظرافتها و لطافتهاي بسياري را در نظام تربيتي اسلام نمودار ميكند. اگر چه در تركيب منطقي، نظام تربيتي، اولين نظام نيست و پايهها و مبادي آن از نظام فكري، عرفاني و اخلاقي تغذيه ميكند، اما در تحقق خارجي تربيت، مقدم بر همه نظامهاي ديگر است. دين با رسول آغاز مي شود و رسول خدا با اِعمال روشهاي تربيت اسلامي، فلسفه و عرفان و اخلاق و فقه اسلامي را در فكر و احساس و عاطفه و خصلتها و خويها و رفتارهاي مؤمنين پيريزي كرده و پرورش ميدهد. رسول خدا با جرياني كه ايجاد ميكند، تحول در اعتقادات و اهداف را بهوجود ميآورد و بر اين اساس، شكل و شيوه و روش تازهاي در تمامي عرصههاي عمل فردي و اجتماعي بهدست ميآيد. اين به معناي ايجاد نظامهاي مختلف فردي و اجتماعي (از فكري و عرفاني و اخلاقي تا سياسي و اقتصادي و حقوقي) است و چه بسيار فاصله است ميان طرح و ارائه تجريدي نظامهاي فردي و اجتماعي تا ايجاد و تحقق بخشيدن به آنها.
رسول خدا، خود به سراغ افراد ميرود و با زمينه سازيها و پاكسازيها به طرح سئوال و راه انداختن فكر ميپردازد؛ اما تفكر در چه؟ او خصوصا بر حضوريات و تأملات و مشاهدات باطني افراد تكيه ميكند و مايهها و مواد تفكر را از اين حوزه اخذ ميكند و با نحوه برخورد و شيوه پرسش و پاسخ، نه تنها ذهنها را متوجه سئوالات اصلي و اساسي ميكند، بلكه روش تفكر را نيز ميآموزد. با بيانات رسول، آدمي از تاريكي ها بيرون ميآيد. با خود و هستي و نقش خويش در آن آشنا ميشود، راه را ميبيند و راهزنها را ميشناسد.
در اين روشني و وضوح است كه مردم ميتوانند بسنجند و پس از سنجش و تعقل، انتخاب كنند يا با رسول همراه شوند و يا از يافتههايشان چشم بپوشند و بمانند و بسوزند.
آن ها كه به رسول ميپيوندند و در كنار او به كتاب و به موازين ميرسند، يعني هم دستورات و احكام را ميآموزند و هم جايگاه هر حكم را ميشناسند. هدف از همه اين جريان، اين است كه مردم بر پايه قسط و براي تحقق قسط بپاخيزند.
استاد صفايي در اين آيه بر چند نكته تأكيد ميكرد: اول اين كه مطلوب، به پا خاستن خود مردم است. همه زمينه سازيها و حرفها براي اين است كه اينان به خواست خود برخيزند نه اين كه با تبليغ و تحميل و تحميق به پا داشته شوند. هدف، تحقق قسط نيست، بلكه قيام به قسط است. اگر قسط بدون اين قيام محقق شود، چيزي به دست نيامده است و اگر قيام به قسط شده، ولي هنوز قسط تحقق نيافته چيزي از كف نرفته و تمامي مقصود حاصل شده است. آنچه در همه نظامهاي فردي و اجتماعي اسلام مطلوب اصلي است، تحقق اين قيام است. برخاستن از سر عادتها و غريزه و شهوتها و پرداختن به قسط. اما قسط چيست؟ قسط نه به معناي عدالت اجتماعي است نه مساوي با عدل، كه قسط در برابر جور است و عدل در برابر ظلم. قسط ظريفتر از عدل است كه اگر سهم و حق كسي را ولو با رضايت او به غير ذي حقي بدهي، جور ورزيدي گرچه ظالم نيستي. قسط، رعايت اين حقوق است. حق پدر و مادر، حق معلم، حق حاكم، حق رعيت، حق چشم و گوش و... و همه آنچه در رساله حقوق آمده است.
قسط در هر حوزه، بر پايه حقوق تطبيق مي شود. در ارتباط با اشياء و با خود و با ديگران هر كدام بهگونهاي و شكلي. اما همهجا وجود حقوق پيشفرض اين تطبيق است.
استاد در برابر آنها كه جامعه ديني و حكومت ديني را بيمعني دانسته و سخن از جامعه دينداران و حكومت متدينين ميرانند، سلسله بحثهاي عميقي را در سخنرانيهاي محرم مطرح كرد. او از سير تفكر ديني تا جامعه ديني و از جامعه ديني تا حكومت ديني سخن گفت و نشان داد كه تفكر ديني حتي در حد اعتقاد به توحيد، ميتواند جامعهاي با ويژگيها و روابط خاص خود ايجاد كند و اين جامعه، ميتواند حكومتي با جلوه خاص و منبعث از آن اعتقاد را در همه روابط داخلي و خارجي نتيجه دهد. دين در ابتداييترين اشكالش در جامعه و نهادهاي آن و روابط حاكم بر آنها نقشي اساسي داشته و در عاليترين اشكال آن، همه ابعاد وجودي انسان را پوشش داده و براي همه جنبههاي فكري و روحي و اجتماعي و... طرح جامع ارائه كرده و مهرههاي كارآمد ساخته و عميقترين اثر را گذاشته است.
در آغاز اين نكته آمد كه ارائه سيمايي جامع از انديشه سترگ استاد صفايي از عهده من بيرون و از حوصله اين بحث خارج است. اما اگر بخواهم از مهمترين ويژگيها و تواناييهاي او بگويم بايد به برخورد شيرين و عميق و خاضعانه او با قرآن و سنت و برداشتهاي بسيار لطيف و كاملا مستند وي اشاره اي ولو گذرا داشته باشم. او در اين برخورد، به تعبير خود، به كودكي ميماند كه گوهري را در ميان خاك گم كرده است. چنان با دقت در كلمه كلمه آيه و روايت و حتي حالات و شرايط نقل شده، تأمل ميكرد و از هر زاويه، گوهري بيرون ميكشيد كه حيرتآور و شوقانگيز بود. به انتقادها، به دقت گوش ميداد تا كه گوهر به كف آمدهاش در زير محك، عيار خود را نشان دهد. ميخواند و ميگريست، ميخواند و پر ميكشيد، و چه عاشقانه و مشتاقانه ميخواند.
او با اعتقاد به استناد ترتيب سوره ها و آيه هاي قرآن به امر رسول خدا، سخت در اين تنظيم حكيمانه ميانديشيد. در تفسير و برداشتن پرده از چهره زيباي وحي، به ترتيب كلمهها و تركيبها و به شروع و ختم آيه، به ترتيب و نظم آيهها و روال آغاز و پايان سوره و پيام كلي سوره ميپرداخت و دامن دامن، گوهر به ارمغان ميآورد و سخاوتمندانه ميبخشيد. كم نبودند و نيستند كساني كه اين گوهرها را به نام خود كرده و ميفروختند و اعتبار و وجاهتي به كف ميآوردند و او با وقوف و توجه، به آنها نيز مي بخشيد كه شايد بدين گونه ديگران بهره مند شوند، چراكه او اين بهره ها را از خود نميدانست و به خود منتسب نميكرد و خود را مالك نميديد.
منبع:هفته نامه پنجره
معجزه يك آدم معمولي
نویسنده : عليرضا داوود نژاد
دوستي از يك انتشاراتي دو اتاق گرفت تا فيلم نياز را آن جا توليد كنيم.
نصرتا...، مسئول انتشاراتي، گاهي كنار پنجره بيرون را نگاه مي كرد و سوزناك و با محبت مي گفت: شيخ، شيخ... و من تعجب مي كردم.
روزي پرسيدم: اين شيخ كيست؟ گفت: مراد ماست و خيلي دوست داشتني و عميق. روزي ديگر پرسيدم: مي توانم ببينمش. گفت: ما هر از گاهي مي رويم ديدنش، خواستي بيا برويم قم. گفتم: قم؟ مگر ملاست؟ بله آخوند است (قبلش فكر مي كردم شايد از اين خانقاهي ها باشد).
در يك محله فقيرنشين قم، به در باز خانه اي رسيديم، قالي كهنه آويزان جلوي در را كنار زديم وارد دو اتاق تودرتو شديم كه در آن گله گله آدم دورتادور و وسط و كنار آن نشسته بودند و بحث مي كردند، شوخي مي كردند و مي خنديدند، يكي چاي مي آورد، مي خورند و...(قبلش فكر مي كردم جايي مي رويم كه همه مي نشينند و شيخ با تشريفاتي وارد مي شود، بعد از او سؤال مي پرسند يا او حرف مي زند و همه گوش مي كنند يا...)
منتظر بودم تا شيخ را ببينم كه سفره آوردند و غذا و كسي غذا آورد و بين جمعيت تقسيم كرد؛ همو به بچه ها سرويس مي داد. بعد از غذا سفره را جمع كرد و برد. من از نصرت ا... پرسيدم: پس شيخ كجاست؟ گفت: همين بود كه ظرف ها را برد. گفتم: همين كه... گفت: آره. با تعجب يك بار ديگر رفتارهاي مردي را كه حالا فهميده بودم شيخ است مرور كردم، يك آدم معمولي كه هيچ حالت خاصي نداشت غير از صميميت، مهرباني و بي تكلفي.
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/001%20tir%2089/14/00093381.jpg
من مبهوت اين همه سادگي بودم. كه شيخ بچه بغل آمد و كنار ما نشست؛ با بچه بازي مي كرد. سلام و عليك و معرفي، باز هم معمولي معمولي. لحن و رفتار خاصي نداشت. جمعيتي كه بعد از غذا پخش شده بودند توي اتاق، بعضي ها مي آمدند با شيخ موضوعي را مطرح مي كردند و او چيزهايي مي گفت كه فهميدم خيلي پخته و عميق حرف مي زند. من هم سؤالي آماده كرده بودم. نفهميدم چرا مطرحش نكردم و فقط به او خيره بودم و به حرف هايش با ديگران گوش مي دادم، شايد بيشتر از يك ساعت همينطور ادامه يافت. بعد شيخ دوباره رفت و اين بار هندوانه آورد، قاچ كرد و تقسيم كرد و من هنوز خيره بودم كه او تخمه هندوانه را لاي دو انگشتش فشار مي داد و اين تخمهها مي خورد به چشم من. گفتم: چرا همچي مي كند و بعد از حالتش فهميدم كه مي گويد: كجايي خيره نباش زندگيتو بكن.
دلبسته اين شيخ معمولي شده بودم. باز خواستم ببينمش. تهران كه مي آمد، من هم مي رفتم جايي كه آمده بود. باز داستان جمع ها و جوان ها و رفتار معمولي شيخ و جواب هاي عميق و پخته اي كه شيخ لابه لاي اين همه سادگي به سؤال ها مي داد. جواب ها خيلي عميق و دقيق بود؛ حرف ها ساده بود، اما سطحي نبود، حتي فكر مي كردي آشناست و قبلا آن ها را شنيده اي.من هم شده بودم دوست دار شيخ. خانه مان آمد. موسيقي فيلم مصايب شيرين را برايش گذاشتم. خوب گوش مي داد، خيلي خوب. حالتش در گوش دادن بدون اين كه تصنعي بهنظر برسد، عميق و دقيق بود. خوشش آمد؛ گفت هيچ حس منفي اي ندارد. فيلم «آمادئوس» را كه ميلوش فورمن درباره موتزارت موسيقي دان معروف ساخته، گذاشتم تا با هم ببينيم. همان حالت دقيقي را كه در گوش دادن موسيقي داشت در فيلم ديدن هم داشت. شخصيت هاي فيلم در اولين صحنه اي كه وارد صحنه مي شدند، درباره شخصيت شان چيزي مي گفت. كشيش كه وارد شد، گفت صداقت و بلاهت. مني كه 10 بار بيشتر اين فيلم را ديده بودم مي گفتم چقدر تعبير هايش دقيق و جالب است! تمام فيلم را كه مي ديدي تركيب صداقت و بلاهت، دقيق ترين تعبيري بود كه مي شد درباره اش بهكار برد. خوب فيلم مي ديد.
بعدها شمال به خانه مادري ما هم آمد و آن جا جمعيت شلوغ فاميل از كوچك و بزرگ از ديدنش و كنار او بودن لذت بردند و جواب هاي او به سؤال هايشان انگار سيرابشان مي كرد. خواهرم و دامادمان در كار موسيقي بودند. برايش سنتور زدند و تار نواختند. گوش داد. لذت برد و تشكر كرد. با جوان ها رفت فوتبال زير باران. خيس و گلي برگشتند. با آن ها سر فوتبال جر و بحث مي كرد. شوخي مي كرد، آخرسر هم كمك كرد دست و پا و لباس هاي گلي شان را بشويند و بچلانند.
در شمال چندباري با او حول و حوش موضوعي كه سؤال داشتم، صحبت هايي كرديم، اما سؤالم را نپرسيدم. روزي در تهران، بعد از يك جلسه كه جايي صحبت داشت، گفت: وسيله داري؟ گفتم: نه. گفت: با ما بيا مي رسانيمت. بچه ها را به تعداد زياد و فشرده سوار پيكان كرد آخرش من را فرستاد تو و بعد به من فشار آورد تا جا براي خودش هم باز شود كنارم كه جا گرفت، در گوشم جمله اي گفت كه جواب سؤال من بود كه مدت ها دنبالش مي گشتم. ديوانه كننده بود؛ درست زده بود به خال. اما به روي خودش نمي آورد كه به اساسي ترين سؤال زندگي من جوابي گره گشا داده است و سر شوخي با بقيه بچه ها را باز كرد.
بعدها با او سفرها رفتم، به مشهد و جاهاي ديگر. بحث انتقال معرفت را كه در مشهد مي گفت خيلي عميق بود. او تجربه تازه اي براي من بود. مردي كه زياد مي دانست، اما هيچ اقتداري براي خودش جمع نمي كرد. قدرت را توزيع مي كرد. او جزو معدود كساني بود كه تمام كليشه هاي من را از يك انسان عالِم شكست. در برخوردهايش و حتي فوتبال بازي كردنش زندگي را ياد مي داد. آن قدر ظرفيت داشت كه آدم هاي زياد با سليقه هاي متنوع را كنار هم جمع كند. مدير فرهنگي نشد و اگر مي شد خيلي مي توانست مؤثر باشد. اين روزها كه ما خيلي از عرصه ها را باخته ايم و در عرصه هنر و سينما و بازار ويدئو و... تسليم واردات شده ايم، كاش مي شد كسي مثل او بالاسر فرهنگ ما بود، شخصيت هايي مثل او كه بتوانند همه را جمع كنند تا در يك فضاي گرم و صميمي خلاقيت ها بروز كند.
منبع:هفته نامه پنجره
ياد استاد
گفتاري از حجت الاسلام سيد مسعود پورسید آقايي
حجت الاسلام سيد مسعود پورسيدآقايي ، رييس مؤسسه آينده روشن قم، در دانشگاه و حوزه درس مي دهد و در زمينه مهدويت صاحب نظر است. كتاب « نظام سازي ديني در انديشه استاد صفايي» را آماده چاپ كرده كه بهزودي توسط انتشارات ليله القدر منتشر خواهد شد. پورسيد آقايي در سال 57 دانشجوي رشته مكانيك دانشگاه صنعتي اصفهان بود. استاد صفايي را دعوت كرده بودند دانشگاه صحبت كند. بعد از سخنراني شيخ يك شب در خوابگاه با او و برخي از دوستانش هم نشين مي شود و با آنها گپ مي زند. طلبه شدن او و تعداد زيادي از دوستانش حاصل همان دعوت و هم نشيني است. پورسيدآقايي در اين نوشتار كه حاصل پياده كردن حرف هاي اوست، بهعنوان يك شاگرد از استادش علي صفايي گفته است.
قبل از انقلاب در دوره دانشجويي چند كتاب از تأليفات ايشان به دست من رسيد. «مسئوليت و سازندگي» كتاب بسيار پر جاذبه اي برايم بود. بعد از پيروزي انقلاب حدود زمستان 58، شبي برفي به دانشگاه دعوتش كرديم. خيلي صميمي و مهربان بود، گويي سالها بود كه ما را مي شناخت، آن زمان جواني بود 28 ساله. صحبت هايش جذاب و عميق بود، احساس مي كرديم ايشان خيلي بزرگتر از چيزي است كه از كتاب هايش به نظر مي رسد. دانشجوها از سخنراني اش خيلي استقبال كردند. بعد رفتيم خوابگاه، دانشجوها صف بسته بودند تا جواب سئوالاتشان را از ايشان بپرسند.
سئوالات ديني، سياسي، از مسائل مختلف فكري آن موقع؛ مثلا درگيري با ماركسيست ها خيلي مطرح بود، من پهلويشان نشسته بودم، رفقا كه تك تك مي آمدند سئوال مي كردند. حتي عده اي درباره ازدواج سئوال مي پرسيدند. ايشان آنقدر خسته شده بود كه گاهي روي تخت دراز مي كشيد. بچه ها هم يكي يكي مي آمدند صحبت مي كردند، صف طويلي براي سؤال و جواب از ايشان تشكيل شده بود كه تا نماز صبح طول كشيد.
حرف هاي پر محتواي ايشان، برداشت هاي عميق ايشان از آيات و روايات، خيلي جالب بود. آدم احساس مي كرد كه نه تنها با ادبيات دانشگاه آشناست، بلكه يك سر و گردن از اين ادبيات بالاتر است، يعني با چنان زبان مناسبي جواب مي داد و چنان احاطهاي به مباحث مختلف داشت كه بسيار تعجب آور بود.
قدرت كلام و جذابيت رفتار ايشان خيلي ها را مجذوبشان كرد. خيلي خوش نام بود و دانشجوها از دانشگاه هاي مختلف با اتوبوس به ديدارشان مي آمدند. خيلي از اعضاي سازمان مجاهدين خلق (منافقين) كه با او برخورد مي كردند و حرف ها و رفتار ايشان را با مسعود رجوي رهبر سازمان قياس مي كردند، نوشته هاي رجوي درباره جهان بيني و مبارزه در ذهن شان رنگ مي باخت.
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/001%20tir%2089/14/00093391.jpg
يادم هست كه وقتي كه شايعاتي بر عليه ايشان شروع شده بود، رفتيم خدمت مقام معظم رهبري با چند تا از دوستان كه شاگرد مشترك بين مقام معظم رهبري با آقاي صفايي بودند. اوايل رياستجمهوري مقام معظم رهبري بود، يك نوشته اي روزنامه جمهوري اسلامي بر عليه ايشان نوشته بود و پنج شش نفر از شاگردان و دوستان آقاي صفايي كه مصطفي موسوي هم جزو آن ها بود رفتيم خدمت آقاي خامنه اي در دفتر رياستجمهوري، ايشان وقتي نوشته را ديدند خيلي تعجب كردند. نوشته بودند كه ايشان از تفكر التقاطي مادي برخوردار است. رهبري خيلي تعجب كردند بعد فرمودند كه از ايشان استفاده كنيد، اين حرف هايي هم كه زده اند مثل يك موج است، به ايشان بفرماييد كه در برابر اين موج نمي خواهد سينه سپر كنند و بايستند، يك موجي است كه مي گذرد. گفتند من ايشان را مي شناسم. ايشان مشهد خانه ما آمدند، من قبل از انقلاب قم منزلشان رفتم، من با ايشان برخورد داشتم، سلام ما را هم به ايشان برسانيد.
خيلي از رفقاي ما كه بچه هاي دانشگاه صنعتي بودند با ايشان باب مراوده و دوستي باز كردند و بعدها مي آمدند قم منزل ايشان؛ دوستي اي كه تبديل به يك دوستي پايداري شد و من و بسياري از دوستان دانشگاه صنعتي طلبه شديم. من وقتي به ايشان گفتم مي خواهم طلبه شوم با صحبت هايش سعي مي كرد اگر نگاه من نگاه سطحي اي است يا به خاطر شور انقلاب مي خواهم طلبه بشوم، آن شور را با شعور همراه كند. اهداف را توضيح مي داد، مشكلات و سختي هاي راه را مي گفت، ولي در عين حال از شيريني ها و الطافي كه ممكن است عايد انسان بشود هم مي گفت. سعي مي كرد مزاج ها را واكسينه كند؛ نه كه باغ سبزي نشان بدهد.
بعد از طلبه شدنمان حواسش بود و به ما سر مي زد. يا ما به خانه اش مي رفتيم. سفره اش هميشه پهن بود. براي درس ها ما را به كساني ارجاع مي داد كه خودش تربيت كرده بود و با سؤال و جواب از ما و استادان مان بر درس ها نظارت مي كرد. گاهي با شاگردها تندي مي كرد كه آن هم از باب محبتش بود، البته تندي هايش بعد از تبيين بود، وقتي كسي از حدود تجاوز مي كرد.
اصرار داشت كه ديگران و درس هايشان را هم ببينيم. در بحث هاي علمي اگر كتاب هاي ديگران را مرور نمي كرديم، شركت نمي كرد. تا ما دست پرباري نداشتيم، مطالعه اي نداشتيم، برخوردي نداشتيم، حاضر نبود بحثي شكل بگيرد. مي گفت پاي درس اساتيد ديگر هم بنشينيد. مي گفت آقاي مؤمن معاد را باور كرده از ايشان استفاده كنيد. از آقاي بهجت استفاده بكنيد، هم از فقه و اصولشان، هم از حالتهاي ايشان بهره مند بشويد. ايشان نظرشان اين بود كه همه را برويد ببينيد، آقاي مصباح را ببينيد. مبنايش اين بود كه نبايد در خود ايشان بمانيم.
طلبه ها را كساني مي دانست كه خودشان را وقف امام زمان كرده اند و او خودش را وقف آن ها كرده بود. حتي خانه دار شدن ما به واسطه او بود. روزي به من زنگ زدند كه شما سهام دار فلان شركتي و فلان روز جلسه است. رفتم. 40-30 طلبه ديگر هم بودند و همه سهام دار شركت. قضيه از اين قرار بود كه كسي مي خواسته دستگاهي از آلمان وارد كند و كار پرسودي راه بيندازد، اما پول نداشته و سراغ استاد صفايي آمده بود، استاد اين در و آن در زده بود پول جور كرده بود و ما طلبه ها را سهام دار شركت كرده بود. شركت به سودآوري رسيده بود قرض را پس داده بود و حالا براي سهام دارها سود خوبي مانده بود. من و خيلي طلبه ها از همان سهام ها زمينه خانه خريدنمان فراهم شد. او حتي يك سهم هم براي خودش يا فرزندانش برنداشته بود. مي گفت اگر يك سهم را به نام خودم يا خانواده ام كرده بودم، باخته بودم. بعدها ديديم كه يكي از ارادتمندانش را كه مي خواست براي پسرش موسي كه تازه طلبه شده بود خانه بخرد، راضي كرده بود تا براي طلبه ديگري كه سال ها مستأجري كشيده و عيال وارتر از موسي بود، خانه بخرد. مي گفت موسي هنوز اول راه است بايد سختي بكشد. اين رفتارهايش انسان را مريدش مي كرد، اما او از مريدبازي بيزار بود.
طلبه تربيت نمي كرد تا مديحه سراي ايشان باشند. گاهي وقت ها افرادي را كه احساس مي كرد دارند مريد مي شوند، به تعبير ما نوك مي زد و طرد مي كرد. حتي گاهي باعث جدايي شان مي شد مي گفت رشدتان در همين جدايي هست، يك بار اوايل آشنايي مان به ايشان گفتم آقا ديگر ولتان نمي كنم، تازه شناختم تان، ديگر شما را ول نمي كنم. نگاهي كرد گفت ما را باش كلي صحبت كرديم كه آقا موحد بشود، مثل اين كه ما خودمان تازه بتش شديم، تو كه هنوز بتپرستي.
منبع:هفته نامه پنجره
يك قدم جلوتر بيا
دكتر خسرو باقري از نقاط مثبت و تنگناها در انديشه استاد صفايي ميگويد
متولد 1336 در تهران است. سال 1357 از دانشگاه علامه طباطبايي كارشناسي روانشناسي گرفته و سال 1364 از دانشگاه تربيت مدرس كارشناسي ارشد فلسفه تعليم و تربيت و دكتراي فلسفه تعليم و تربيت را سال 72 در دانشگاه «نيو ساوث ويلز» استراليا به پايان رسانده است. نگاهي دوباره به تربيت اسلامي، مباني شيوههاي تربيت اخلاقي، نقد تطبيقي علم اخلاق و روان شناسي معاصر، چيستي تربيت ديني، بحث و گفتوگو با پروفسور پاول هرست ، هويت علم ديني و چندين كتاب ديگر از تأليفات اوست. وي كتابهايي را نيز به فارسي ترجمه كرده و در حوزه علوم تربيتي چهرهاي شناخته شده و صاحبنظر است. دكتر باقري در همايش چشمه جاري (ويژه استاد علي صفايي) كه سال 1385 در دانشگاه تهران برگزار شد، گفت: «خوشحالم كه پس از سال ها كه اين چشمه جاري زير خاك جريان داشت، به يك مظهري رسيد و آشكار شد. من حضرت استاد را درك كرده بودم و خيلي از وقتها خدمت ايشان بودم و بحث و گفتوگوهاي زيادي با ايشان داشتم...»
ما هم به همين مناسبت سراغ او رفتيم تا از استاد صفايي براي ما بگويد، حرفهاي او رنگ و بوي انتقادي داشت كه بخش هايي از آن را اينجا مي خوانيد و اين آغاز بحث است و مي تواند زمينه ساز حرفهاي جدي بعدي درباره استاد صفايي باشد.
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/001%20tir%2089/14/00093401.jpg
نقاط ضعف در انديشه را مي توان نقطههاي قابلتوسعه هم ناميد. بخش هايي از انديشه مرحوم صفايي كه به هر دليلي، از جمله ضيق وقت، موجب شده گسترش كافي پيدا نكند، تنگناهاي ديدگاهش است كه مي تواند باز شود و توسعه پيدا كند. معمولا خودِ صاحب فكر هم اين كار مي كند و با سيستم خودارزيابي اش تنگناهاي انديشه اش را بررسي مي كند و آن را بسط و گسترش مي دهد.
در انديشه استاد صفايي نقاط مثبت زيادي بود كه اگر بخواهم ليست كنم، بحث خيلي طولاني مي شود. من به چند مورد اشاره مي كنم و بعد به تنگناها مي پردازم.
نوآوري هايي در كار ايشان بود كه در برخي موارد خيلي منحصربهفرد بود. در انديشه ايشان تربيت يك آدم يعني تحول او. در جاهايي تربيت بيشتر يك مسئله فكري و معلوماتي و دانشي تلقي مي شود؛ مثلا در آموزش و پرورش خودمان، تربيت اغلب يك مسئله شناختي محسوب شده و بيشتر روي معلومات بچهها سرمايه گذاري مي شود كه البته مهم است، اما كافي نيست. در انديشه ايشان، در جريان تربيت مهمتر از همهچيز اين است كه انسان تحول شخصيتي پيدا بكند، نه فقط معلوماتش زياد شود. اينكه از ويژگي هاي خوب در ديدگاه ايشان بود. آدم ها در مواجهه با ايشان بعضا دچار اين چالش مي شدند كه فقط اندوختن يك سري مطالب كافي نيست. اندوختههاي آنان زير سئوال مي رفت و دچار شوك مي شدند و اين سئوال را در آنها ايجاد مي كرد كه آيا اندوختههايشان تحولي در آنها ايجاد كرده است يا خير؟ نكته مهم ديگر، ارتباط عمليِ ايشان با شاگردانش بود؛ با آنها زندگي مي كرد و تربيت همه جانبهاي را پي مي گرفت، فقط سخنراني نمي كرد. در سفر و حضر ارتباط گسترده با افراد داشتند. اين نقطه مثبت با نكته اولي كه گفتيم مرتبط است و به ديدگاه ايشان در نگاه تحولي به تربيت برمي گردد. نكته سوم اينكه ايشان روحاني بودند و در اين صنف مي شود رفتار ايشان را منحصربهفرد دانست. معمولا روحاني ها در ارتباط شان با ديگران مشكلاتي دارند؛ مثلا فرض كنيد بهخاطر شخصيتي كه پيدا مي كنند بين آنها با ديگران فاصله ميافتد؛ اما ايشان بهراحتي مي توانست لباسش را ناديده بگيرد و ارتباط برقرار كند و گرفتار حجاب هاي مصنوعي كه گاهي وجود دارد، نبود. روحاني بودنش مانع تربيت نبود و آدم ها براي برخورد با او نياز به رد كردن سدها و مراحل نداشتند. كمتر عالمي پيدا مي كنيد كه در هر ساعتي از شبانه روز قابلدسترسي بوده و ديدنش نياز به هيچ اجازهاي نداشته باشد؛ حتي ساعت 2 بعد از نيمه شب قابلدسترس بود. او معتقد بود انسان ها موجودات بسيار شريف و ارزشمندي هستند و دنبال هر فرصتي مي گشت براي متحول كردن آدم ها؛ حتي پذيرش آنها در يك ساعت غيرمعمول هم مي توانست اين فرصت را ايجاد كند.
معتقدم كساني كه بخواهند پيروان خوبي براي ايشان باشند، بايد به توسعه انديشه او بينديشد. تكرار آنچه كه هست يعني مرگش، كه گاهي به دست پيروانش انجام مي گيرد. پيروي كاملا از وي تسليم بهنفع يك انديشه نيست. هرچند آدم ها خيال مي كنند با تكرار و بازگويي، يك مجموعه فكري را تثبيت مي كنند. يك نظام فكري احتياج به نمو دارد نه تكرار؛ نمو يعني تنگناها را پيدا كنيم و بسط بدهيم. يكي از اين تنگناها اين بود كه گاهي اوقات كفه احساسات بر كفههاي ديگر از منظومه وجودي انسان غلبه مي كرد. ايشان شخصيت بسيار حساس و پراحساسي بود و اين باعث مي شد در جريان تربيت به ويژه در برخورد با كساني كه مبتدي و در آغاز راه بودند، آنها خيلي سريع جذب شوند؛ به طوري كه حل مي شدند. من خودم شاهد بودم بچههايي با سن خيلي كم ميآمدند و طلبگي شان را شروع مي كردند و گاهي اوقات بهخاطر همين شدت احساساتي كه در ايشان بود، اينها اصلا مثل كسي كه در دريايي توفاني يكمرتبه واژگون بشود، واژگون مي شدند، يعني بعد هم خودشان را پيدا نمي كردند، در وجود ايشان گم مي شدند. به همين خاطر بود كه خيليها ستايش گر مي شدند، بعضي ها هم رها نمي شدند و اين حالت ها در آنها ادامه پيدا مي كرد. البته ايشان قابلستايش بود، اما ما داريم از اين طرف نگاه مي كنيم، نبايد شاگرد رابطه اش با استاد بهسمت مريد و مرادي برود. من فكر مي كنم كه يكي از آفت هاي تربيت، رابطه مريد و مرادي ست؛ اگر مربي تبديل به مراد و شاگردش مريد بشود و فقط عظمت هاي او را ببيند، فرديت خودش را از دست مي دهد و مي رود بهسمت تقليد. فرد سعي مي كند در تمام ويژگي ها مثل او شود در حالات، افكار، ديدگاهها و... البته تربيت جريان پيچيده اي ست. از سويي مربي خواه ناخواه مدل مي شود و از سويي نبايد فرديت شاگرد از بين برود و يك كمي جابه جايي در دو طرف تربيت را نامتوازن مي كند. به نظرم شاگردان ايشان بايد روي اين نكته كار جدي انجام دهند و اين خصيصه را بازبيني كنند.
نكته دومي كه بهعنوان تنگنا در انديشههاي ايشان مي توان به آن اشاره كرد، در جنبه به اصطلاح عقلاني و فكري و محتوايي كار است. هر نظام تربيتي مجبور است با نظام هاي ديگر پهلو بزند. يك ديدگاه تربيتي با ديدگاههاي ديگر دو جور مي تواند برخورد كند و درباره آنها به اظهارنظر بپردازد؛ يكي اظهارنظر شتاب زده و سرپايي و ديگري اظهارنظر خيلي محققانه و دقيق. من فكر مي كنم اظهارنظر درباره ديدگاههاي ديگر در انديشه ايشان ضعيف بود و خيلي تخصصي نبود، بيشتر آدم هاي عادي را قانع مي كرد تا يك آدم محقق را، مثلا همين نقدهايي كه ايشان به اگزيستانسياليسم يا ماركسيسم نوشته است. به خود ايشان هم گفتم كه شما خيلي ساده از مسائل مي گذريد، مثلا هگل را در عرض چهار صفحه مرخصش ميكنيد، اين هگل غولي ست، هگل شناس ها گير كرده اند، ولي شما چطور بهراحتي مي خواهيد اين را پشت سر بگذاريد، اين نمي شود، مگر بهصورت برخورد با آدم هاي عادي و عامي. شايد براي دانشجوي سال اول راحت مي توانيد اينها را نقد كنيد و بگذريد ولي اگر با يك كسي كه آن مكتب را مي شناسد و دقيق مي شناسد بخواهيد بشينيد، مي بينيد كه اصلا آن را درست نشناختهايد، داريد يك دشمن فرضي را نقد مي كنيد، امكان ندارد كه ما بتوانيم يك مكتبي مثل اگزيستانسياليسم را در 30 صفحه به اصطلاح منصفانه و محققانه نقد بكنيم. منصفانه و محققانه يعني شما واقعا تمام آن مطالب را خوب درك كرده باشيد و اين لازمه اش خواندن هاي خيلي زياد و دقيق و عميقِ است. با منابع دست دوم كه ما نمي توانيم مكتب را بشناسيم. مثلا چهار تا كتاب فارسي را شما برداريد بخوانيد و فكر كنيد كه من ديگر فهميدم؛ در صورتيكه اينها مسائل فكري خيلي پيچيده اي است. با خواندن منابع دست دوم به زبان فارسي نبايد خيال كنيم اين ديدگاهها را شناختيم. ايشان خيلي سريع از اينجاها مي گذشت، ولي اين نمي شود، يعني واقعا ما در برخورد يا نبايد بپردازيم به ديدگاه ديگر و آن را مسكوت بگذاريم يا اگر مي پردازيم بايد خيلي خوب بپردازيم.
بايد انصاف در تحقيق و دقت در ديدگاهي كه در حال بررسي اش هستيم، داشته باشيم. شرايط نقد را بدانيم و اين خيلي زمان بر است. شايد كساني راههاي نزديك را انتخاب مي كنند، چون مي خواهند بگويند كه مثلا حرف من درست است حرف آنها غلط؛ اين طبيعت هر نظام تربيتي ست، بايد بگويد، من خوبترم بقيه ضعيف هستند، ولي اين كار بهايي دارد، يكموقع هست كه شما ميگويي من نظر خودم را دارم شما برو ارزيابي كن، يكموقع هست مي خواهيد بگوييد كه من نظرم اين است، نظر رقيبم هم اين. در نقد به قول معروف بايد آداب بازي را رعايت كني، قواعد بازي را رعايت بكني، قواعد بازيِ نقد خيلي پيچيده است. نقد يعني وارد شدن به يك دنياي فكري و بعد مطمئن شدن از اينكه ما آن را درك كرديم. من توصيه ام اين است كه دوستاني كه راه ايشان را ادامه ميدهند اين كار را نكنند. بگويند كه ما نظر خودمان را مي دهيم همين. طبيعت رشد دو جانبه است، يعني افزايش و كاهش، ساختن و تخريب در آن وجود دارد، نبايد بترسيم از تخريب كردن، بگوييم كه نه حالا ايشان همين را گفته ما حفظش مي كنيم و فقط هي مثلا لفت و لعابش را زياد مي كنيم؛ در صورتيكه شاگرد خوب يك استاد بايد نقاد باشد و آن ديدگاه را توسعه بدهد.
منبع:هفته نامه پنجره
چراغ راه
نویسنده : حجت الاسلام عباس لاجوردي
ظهر عاشورا بود كه در منزل يكي از دوستان با شيخ آشنا شديم؛ ايشان جوان خيلي تيزي بود و بحث عاشورا و اهداف اباعبدالله را مطرح كرد. از آن زمان به بعد، با هم رفت و آمد پيدا كرديم. سالهاي 1354 - 1355 بود. يك سال بعد از ارتباط با ايشان، ما طلبه شديم. اعتقادش اين بود كه روحاني مربي ست، تنها مدرس نيست، مربي هم هست. معتقد بود دين و انبياء و اولياء خدا آمده اند تا انسان را تربيت كنند و ما هم بر اساس همچين ضرورتي طلبه شده ايم.
در حشر و نشر و درس و بحث و رفت و آمد و مسافرت و حتي فوتبال بازي كردن و سر سفره، اين بُعد تربيتي را براي روحاني قائل بود. گاهي با محبت، گاهي با خشونت، مي گفت ما حمامي و دلاك هستيم، بايد چرك ديگران را بگيريم. بايد بعضي وقت ها كيسه بكشيد. نمي توانيد با نشستن در اندروني و بيروني و دستبوس داشتن كار كنيد. هيچوقت از مباني و روشش كوتاه نمي آمد. به او اعتراض مي كردند كه چه معني دارد روحاني در خانه اش 24 ساعته باز باشد و هركسي بيايد و برود، نديده ايم آخوند اينجور باشد، رسم آقايان اينجور نيست. مي گفت مي خواهم ببينند كه اينجور هم مي توان بود، شما هم بايد اينجور باشيد، مردم بايد بيايند انس بگيرند، ملجأ باشيد، مرجع باشيد، محل رجوع باشيد، محل پناه باشيد، بينش بدهيد، بايد رفت و آمد داشته باشيد.
هرچه روحانيت از مردم فاصله بگيرد و بخواهد فقط با كتاب و تلويزيون مردم را هدايت كند، نمي شود. الان مشكلي كه ما در حوزه داريم، همين است. حتي طلبههاي فاضل نمي توانند با استاد ارتباط داشته باشند، يعني استاد مي رود منبر درس فقهش را مي دهد، بعد هم از در مخصوص سوار ماشين مي شود و مي رود. قبلا شاگرد با استاد زندگي مي كرد، با نماز شبهايش حشر و نشر داشت، با استاد مسافرت مي رفت. در بين افراد قديمي ببينيد شاگردان در سفرهايي كه همراه استادشان بوده اند، مثلا از كربلا تا نجف، از نجف تا سامرا، چه خاطراتي نقل مي كنند. در اين ارتباط ها انتقال معارف مي شد، انتقال آداب مي شد. اگر بخواهيم سنت هاي ديني و رفتار متكي به وحي در جامعه نهادينه شود، فقط با اطلاعيه و سمينار گرفتن و پشت تريبون حرف هاي قشنگ زدن انجام نمي شود. رسول خدا به حدي با مردم حشر و نشر داشت كه بعضي ها اعتراض مي كردند؛ «ما لهذا الرسول» اين چه رسولي است؟ «يأكل طعام و يمشي في الاسواق»، غذا مي خورد و در بازار راه مي رود. شايد از نظر ما اين اعتراض ها خيلي سخيف باشد، اما از جمله اعتراض ها به آقاي صفايي اين بود كه چرا ايشان مي رود فوتبال بازي مي كند، در رودخانه همراه طلبهها شنا مي كند. مي گفت براي طلبهها كه استخري نساخته ايم و هيچ تفريحي ندارند. عقدهاي بشوند، مي گويند چرا عقدهاي شدند؟ از پدرشان نقل مي كرد كه مرحوم حاج عبدالكريم حائري رحمتالله عليه (موسس حوزه علميه قم) جلوي حرم با طلبهها الك دولك بازي مي كرد. به ايشان گفته بودند آقا زشته، گفته بود اين طلبهها چه تفريحي دارند؟ الك دولك هم نكنند؟ روش شيخ روش بديعي بود، روشي مستند به مشي ائمه و علماء خلف. حضرت امام(ره) هم در ايامي كه قم بودند گاهي راه مي افتادند به ديدن اهالي پايين نشين قم مي رفتند. استاد مي گفت مردم بايد راحت بتوانند درددلشان را بگويند، آقايي نمي خواهيد بكنيد، امام زمان(عج) خودش به اندازه كافي آقا هست. اين روزها طلبه مي خواهد با استاد فقه خودش بنشيند صحبت كند، كارش را عرضه كند، آقا وقت ندارد، آقا 500 تا شاگرد نداشته باش، پنج تا شاگرد داشته باش. حاج شيخ مي نشست به دو نفر صرف درس مي داد. اما شاگردهايي ساخته كه مي توانند مؤثر باشند، شاگردها را از نهال كاشته و بزرگ كرده، زندگي شاگردها براي ايشان مهم بود. او براي طلبههايش سختي مي كشيد. چرا رسولالله اينقدر رنج كشيد؟ مي گويند علماي ما، افضل مِن علماي بنياسراييل هستند؟ با راحت طلبي كه افضل از علماي بنياسراييل نمي شود شد. وقتي خودمان راحت زير كولر گازي بخوابيم، بچههايمان چهار تا كارخانه داشته باشند با ماشين هاي كذايي و... افضل علماي بنياسراييل مي شود شد؟
آقاي صفايي مي فرمودند آنهايي كه چراغ راه مي شوند و مي خواهند مردم راهشان را ببينند، سنگ خوردن از بچهها را بايد قبول داشته باشند، و ايشان اين سنگ ها را با همه وجودشان توي صورت شان پذيرفتند. اما او با همه وجود مي پذيرفت و آخ هم نمي گفت.
http://www.rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1/1388/001%20tir%2089/14/00093411.jpg
مشكلي كه الان در جامعه ما ايجاد شده، اين است. وقتي كه منِ روحاني هدفم فقط چاپ كتاب شد و هدايت مردم را فقط در چاپ كتاب ديدم، آن هم كتاب هاي تكراري كه نيازهاي مردم را پاسخ نمي دهد، همين فاصلهها ايجاد مي شوند. حاج شيخ وقتي كسي مراجعه مي كرد، كتابش را مي گذاشت كنار. مي گفت كتاب براي آدمسازي ست و اين كسي كه آمده بر كتاب اولويت دارد. گاهي اعتراض ما هم درمي آمد كه حاج آقا شما از اينجا مي رويد تا اهواز به كسي سر بزنيد؟ مي گفت لازم است. يكبار رفتيم همدان، مي گفت يكي از بچهها شهيد شده، خانواده او خيلي برايشان مسئله شهادت بچه شان توجيه نشده است. سري به آنها زد، يك روايتي خواند، خيلي خوشحال شدند كه استاد پسرشان از قم آمده به آنها سربزند.
اين روش ها دارد تعطيل مي شود و خطرناك است. دوستي داشتم استاد تفسير بود، يك روز 40 تا از بچههايي كه در دانشكده علوم قرآن اوقاف نمونه بودند را آورده بود منزل يكي از آقايان، در را رويشان باز نكرده بودند كه آقا دارند استراحت مي كنند.
آقاي صفايي خواب، خوراك، راحتي زن و بچه اش را، اعتبارش را، اعتبار دوستانش را خرج مي كرد كه يك جوان را نجات بدهد. حتي برايش مهم نبود كه نتيجه بگيرد. گاهي مي گفتم حاج آقا وقت تلف كردن است، مي گفت ببين يك موقع گِل به ديوار مي زني، ديوار تحمل ندارد، گِل مي افتد، اما اثرش مي ماند و روزي ممكن است نتيجه بدهد. من 10 سال بعد از مرگش كسي را ديدم مي گفت من 10 - 15 سال پيش آمده بودم پيش آقاي صفايي، اما اين روزها حرف هايش يكي يكي در زندگي ام معنا مي شود. حرف امام را بعضي ها ساده مي گيرند كه مي گويد ما به نتيجه كار نداريم، تكليف را انجام مي دهيم. اين خيلي عرفان مي خواهد، كه حتي نتيجه براي تو شِرك است.
اين روش بايد احياء بشود، ما هنوز هم معتقديم انشاءالله اگر روحانيت در سيستم آموزشي خودش و در نگاه به شرح وظايف خودش و نظام تشكيلاتي خودش اين را بپذيرد كه هدايت مردم، آن هم بهصورت تربيت، نه فقط گفتاري و نه فقط نوشتاري و نه فقط اينكه فقه و اصول باشد، بلكه اگر اين را موضوع قرار بدهيم، طبيعتا تحولي در نوع وظايفي كه داريم و نوع كاركردي كه در جامعه بايد داشته باشيم، ايجاد خواهد شد. حاج شيخ حتي در مسافرت ها براي ارتباطاتش وقت گذاشته بود شخصي بيايد پيش ايشان ناله كند، گريه كند، با اينكه هيچ امكاني هم نداشت.
من خانه مي ساختم. به من گفت اتاقي را بگذار براي رفت و آمدت كه مزاحم زن و بچه ات هم نباشي. اين طرز فكر، شئون زندگي روحاني را و حتي معماري خانه اش را تغيير مي دهد.
منبع:فته نامه پنجره
vBulletin® v4.2.6 by vBS, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.