PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ๑۩๑۞๑۩ گلستان سعدی باب سوم ๑۩๑۞๑۩



مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:37
باب سوم : در فضيلت قناعت
حکايت اول
خواهنده مغربي، در صف بزازان حلب مي‌گفت: اي خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودي و ما را قناعت، رسم سوال از جهان برخاستي.

اى قناعت توانگرم گردان
كه وراى تو هيچ نعمت نيست

گنج صبر، اختيار لقمان است
هر كه را صبر نيست حكمت نيست

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:39
حکايت دوم
دو اميرزاده در مصر بودند، يکي علم آموخت و ديگر مال اندوخت. عاقبة الامر، آن يکي علامه عصر گشت و اين يکي عزيز مصر شد. پس اين توانگر بچشم حقارت در فقيه نظر کردي و گفتي من بسلطنت رسيدم و اين همچنان در مسکنت بمانده است. گفت: اي برادر، شکر نعمت باري عزاسمه همچنان افزونترست بر من که ميراث پيغمبران يافتم يعني علم و ترا ميراث فرعون و هامان رسيد يعني ملک مصر.


من آن مورم که پايم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند


کجا خود شکر اين نعمت گزارم
که زور مردم آزاري ندارم

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:39
حکايت سوم
درويشي را شنيدم که در آتش فاقه مي‌سوخت و رقعه بر خرقه همي‌دوخت و تسکين خاطر مسکين را همي‌گفت:


به نان خشک قناعت كنيم و جامه دلق
كه بار محنت خود به كه بار منت خلق

کسي گفتش: چه نشيني که فلان درين شهر طبعي کريم دارد و کرمي عميم، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف يابد، پاس خاطر عزيزان داشتن منت دارد و غنيمت شمارد. گفت: خاموش که در پسي مردن، به که حاجت پيش کسي بردن.


هم رقعه دوختن به والزام كنج صبر
كز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت

حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پايمردى همسايه در بهشت

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:39
حکايت چهارم
يکي از ملوک عجم، طبيبي حاذق به خدمت مصطفي صلي الله عليه و سلم فرستاد. سالي در ديار عرب بود و کسي تجربه پيش او نياورد و معالجه از وي در نخواست. پيش پيغمبر آمد و گله کرد که مرين بنده را براي معالجت اصحاب فرستاده‌اند و درين مدت کسي التفاتي نکرد تا خدمتي که بر بنده معين است بجاي آورد. رسول عليه السلام گفت: اين طايفه را طريقتست که تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوز اشتها باقي بود که دست از طعام بدارند. حکيم گفت: اين است موجب تندرستي. زمين ببوسيد و برفت.


سخن آنگه كند حكيم آغاز
يا سر انگشت سوى لقمه دراز

كه ز ناگفتنش خلل زايد
يا ز ناخوردنش به جان آيد

لاجرم حكمتش بود گفتار
خوردنش تندرستى آرد بار

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:40
حکايت پنجم
در سيرت اردشير بابکان آمده است که حکيم عرب را پرسيد که روزي چه مايه طعام بايد خوردن؟ گفت: صد درم سنگ کفايت است. گفت: اين قدر چه قوت دهد؟ گفت: هذا المقدار يحملک و مازاد علي ذلک فانت حامله يعني اينقدر تو را برپاي همي‌دارد و هر چه برين زيادت کني تو حمال آني.




خوردن براى زيستن و ذكر كردن است
تو معتقد كه زيستن از بهر خوردن است

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:42
حکايت ششم
دو درويش خراساني، ملازم صحبت يکديگر سفر کردندي . يکي ضعيف بود که هر بدو شب افطار کردي و ديگر قوي که روزي سه بار خوردي. اتفاقا بر در شهري به تهمت جاسوسي گرفتار آمدند. هر دو را به خانه‌اي کردند و در بگل برآوردند. بعد از دو هفته معلوم شد که بي‌گناهند. در را گشادند. قوي را ديدند مرده و ضعيف جان بسلامت برده. مردم درين عجب ماندند. حکيمي گفت: خلاف اين عجب بودي. آن يکي بسيار‌ خوار بوده است، طاقت بينوايي نياورد بسختي هلاک شد وين دگر خويشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خويش صبر کرد و بسلامت ماند.


چو كم خوردن طبيعت شد كسى را
چو سختى پيشش آيد سهل گيرد

و گر تن پرور است اندر فراخى
چو تنگى بيند از سختى بميرد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:42
حکايت هفتم
يكى از حكما، پسر را نهي همي‌کرد از بسيارخوردن که سيري مردم را رنجور کند. گفت: اي پدر، گرسنگي خلق را بکشد. نشنيده‌اي که ظريفان گفته‌اند: بسيري مردن به که گرسنگي بردن . گفت: اندازه نگهدار، كلوا واشربو و لا تسرفوا


نه چندان بخور كز دهانت برآيد
نه چندان كه از ضعف، جانت برآيد

با آنكه در وجود طعامست عيش نفس
رنج آورد طعام كه بيش از قدر بود

گر گلشكر خورى به تكلف زيان كند
ور نان خشك دير خورى گلشكر بود

رنجوري را گفتند: دلت چه مي خواهد؟ گفت آنکه دلم چيزي نخواهد.


معده چو كج گشت و شكم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:43
حکايت هشتم
بقالي را درمي چند بر صوفيان گرد آمده بود در واسط هر روز مطالبت کردي و سخنان با خشونت گفتي. اصحاب از تعنت وي خسته خاطر همي‌ بودند و از تحمل چاره نبود. صاحبدلي در آن ميان گفت: نفس را وعده دادن به طعام آسانترست که بقال را به درم.


ترك احسان خواجه اوليتر
كاحتمال جفاى بوابان

به تمناى گوشت مردن به
كه تقاضاى زشت قصابان

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:43
حکايت نهم
جوانمردي را در جنگ تاتار جراحتي هول رسيد. کسي گفت: فلان بازرگان نوش‌دارو دارد اگر بخواهي باشد که دريغ ندارد. گويند آن بازرگان به بخل معروف بود.


گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
تا قيامت روز روشن كس نديدى در جهان

جوانمرد گفت: اگر خواهم دارو دهد يا ندهد وگر دهد منفعت کند يا نکند. باري، خواستن ازو زهر کشنده است.


هرچه از دو نان به منت خواستى
در تن افزودى و از جان كاستى

و حكيمان گفته‌اند: «آب حيات اگر فروشند في‌المثل بآب روي، دانا نخرد که مردن بعلت، به از زندگاني بمذلت.»


اگر حنظل خورى از دست خوشخوي
به از شيرينى از دست ترشروى

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:44
حکايت دهم
يكى از علما خورنده بسيار داشت و کفاف اندک. يکي را از بزرگان که درو معتقد بود بگفت. روي از توقع او درهم کشيد و تعرض سوال از اهل ادب در نظرش قبيح آمد


ز بخت روي ترش كرده پيش يار عزيز
مرو كه عيش بر او نيز تلخ گردانى

به حاجتى كه روى تازه روى و خندان رو
فرو نبندد كار گشاده پيشانى

آورده‌اند که اندکي در وظيفه او زيادت کرد و بسياري از ارادت کم. دانشمند چون پس از چند روز مودت معهود برقرار نديد گفت:
بئس المطاعم حين الذل يکسبها
القدر منتصب و القدر مخفوض


نانم افزود آبرويم كاست
بينوايى به از مذلت خواست

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:45
حکايت يازدهم
درويشي را ضرورتي پيش آمد. کسي گفت: فلان نعمتي دارد بي قياس، اگر بر حاجت تو واقف گردد، همانا که در قضاي آن توقف روا ندارد. گفت: من او را ندانم. گفت منت رهبري کنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. يکي را ديد لب فروهشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت؛ کسي گفتش: چه کردي؟ گفت: عطاي او را به لقايش بخشيدم.




مبر حاجت به نزد ترشروى
كه از خوى بدش فرسوده گردى

اگر گويى غم دل با كسى گوى
كه از رويش به نقد آسوده گردى

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:45
حکايت دوازدهم
خشکسالي در اسکندريه، عنان طاقت درويش از دست رفته بود. درهاي آسمان بر زمين بسته و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته.


نماند جانورى از وحش و طير و ماهى و مور
كه بر فلك نشد از بى‌مرادى افغانش

عجب كه دود دل خلق جمع مى‌نشود
كه ابر گردد و سيلاب ديده بارانش

در چنين سال مخنثي، دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است، خاصه در حضرت بزرگان، و بطريق اهمال از آن در گذشتن هم نشايد، که طايفه‌اي بر عجز گوينده حمل کنند. برين دو بيت اقتصار کنيم که اندک، دليل بسياري باشد و مشتي نمودار خرواري .
ا
گر تتر بكشد اين مخنث را
تترى را دگر نبايد كشت

چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زير و آدمى در پشت

چنين شخصى كه يک طرف از نعت او شنيدي، درين سال نعمتي بي‌کران داشت، تنگدستان را سيم و زر دادي و مسافران را سفره نهادي . گروهي درويشان از جور فاقه بطاقت رسيده بودند. آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند. سر از موافقت باز زدم و گفتم:


نخورد شير نيم خورده سگ
ور بميرد به سختى اندر غار

تن به بيچارگى و گرسنگى
بنه و دست پيش سفله مدار



گر فريدون شود به نعمت و ملك
بى هنر را به هيچ كس مشمار

پرنيان و نسيج بر نااهل
لاجورد و طلاست بر ديوار

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:45
حکايت سيزدهم
حاتم طايي را گفتند: از تو بزرگ همت‌تر در جهان ديده‌اي يا شنيده‌اي؟ گفت: بلي، روزي چهل شتر قربان کرده بودم امراي عرب را؛ پس به گوشه صحرايي به حاجتي برون رفته بودم، خارکني را ديدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهماني حاتم چرا نروي که خلقي بر سماط او گرد آمده اند؟ گفت:


هر كه نان از عمل خويش خورد
منت حاتم طائى نبرد

من او را به همت و جوانمردي از خود برتر ديدم.

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:46
حکايت چهاردهم
موسي عليه السلام، درويشي را ديد از برهنگي به ريگ اندر شده. گفت: اي موسي دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافي دهد که از بي‌طاقتي بجان آمدم. موسي دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات، مرد را ديد گرفتار و خلقي انبوه برو گرد آمده. گفت: اين چه حالتست؟ گفتند: خمر خورده و عربده کرده و کسي را کشته، اکنون به قصاص فرموده‌اند. و لطيفان گفته اند:


گربه مسكين اگر پر داشتى
تخم گنجشك از جهان برداشتى

عاجز باشد كه دست قوت يابد
برخيزد و دست عاجزان برتابد

و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فى الارض موسى عليه السلام به حکمت جهان آفرين اقرار کرد و از تجاسر خويش استغفار.


ماذا اخاضک يا مغرور في الخطر
حتي هلکت فليت النمل لم يطر


بنده چو جاه آمد و سيم و زرش
سيلى خواهد به ضرورت سرش

آن نشنيدى كه فلاطون چه گفت
مور همان به كه نباشد پرش

پدر را عسل بسيار است ولي پسر گرمي دارست.


آن كس كه توانگرت نمى گرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:46
حکايت پانزدهم
اعرابي را ديدم در حلقه جوهريان بصره که حکايت همي‌کرد که وقتي در بياباني راه گم کرده بودم و از زاد معني چيزي با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همي ناگاه کيسه‌اي يافتم پر مرواريد. هرگز آن ذوق و شادي فراموش نکنم که پنداشتم گندم بريان است، باز آن تلخي و نوميدي که معلوم کردم که مرواريد است.




در بيابان خشك و ريگ روان
تشنه را در دهان چه دُر چه صدف

مرد بى‌توشه كاوفتاد از پاى
بر كمربند او چه زر چه خزف




***

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:46
حکايت شانزدهم
يکي از عرب، در بياباني از غايت تشنگي مي‌گفت:


يا ليت قبل منيتي يوما" افوزُ بمُنيتي
نهرا تلاطم رکبتي و اظل املاءُ قربتي

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:46
حکايت هفدهم
همچنين در قاع بسيط مسافري گم شده بود و قوت و قوتش به آخر آمده و درمي چند بر ميان داشت. بسياري بگرديد و ره به جايي نبرد، پس به سختي هلاک شد. طايفه‌اي برسيدند و درم‌ها ديدند پيش رويش نهاده و بر خاک نبشته:


گر همه زر جعفرى دارد
مرد بى‌توشه برنگيرد گام

در بيابان فقير سوخته را
شلغم پخته به كه نقره خام

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:47
حکايت هجدهم
هرگز از دور زمان نناليده بودم و روي از گردش آسمان درهم نکشيده مگر وقتي که پايم برهنه مانده بود و استطاعت پاي پوشي نداشتم. به جامع کوفه درآمدم دلتنگ، يکي را ديدم که پاي نداشت. سپاس نعمت حق بجاي آوردم و بر بي‌کفشي صبر کردم.


مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره بر خوانست

و آنكه را دستگاه و قوت نيست
شلغم پخته مرغ بريان است

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:47
حکايت نوزدهم
يكى از ملوک با تني چند خاصان، در شکارگاهي به زمستان از عمارت دور افتادند. تا شب درآمد. خانه دهقاني ديدند. ملک گفت: شب آنجا رويم تا زحمت سرما نباشد. يکي از وزرا گفت: لايق قدر پادشاه نيست به خانه دهقاني التجا کردن؛ هم اينجا خيمه زنيم و آتش کنيم. دهقان را خبر شد، ما حضري ترتيب کرد و پيش آورد و زمين ببوسيد و گفت: قدر بلند سلطان نازل نشدي وليکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد. سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد، شبانگاه به منزل او نقل کردند، بامدادانش خلعت و نعمت فرمود. شنيدندش که قدمي چند در رکاب سلطان همي رفت و مي‌گفت:


ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم
از التفات به مهمانسراى دهقانى

كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد
كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:48
حکايت بيستم
گدايي هول را حکايت کنند که نعمتي وافر اندوخته بود. يکي از پادشاهان گفتش: همي نمايند که مال بيکران داري و ما را مهمي هست؛ اگر ببرخي از آن دستگيري کني، چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته. گفت: اي خداوند روي زمين لايق قدر بزرگوار پادشاه نباشد، دست همت به مال چون من گدايي آلوده کردن که جوجو بگدايي فراهم آورده‌ام. گفت: غم نيست که به کافر مي‌دهم. الخبيثات للخبيثين.


گر آب چاه نصراني نه پاکست
جهود مرده مي‌شويي چه باکست


قالو عجين الکلس ليس بطاهر
قلنا نسد به شقوق المبرز


شنيدم که سر از فرمان ملک باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمي کردن. بفرمود تا مضمون خطاب ازو بزجر و توبيخ مخلص کردند.


بلطافت چو برنيايد کار
سر به بي‌حرمتي کشد ناچار


هر که بر خويشتن نبخشايد
گر نبخشد کسي برو شايد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:48
حکايت بيست و يکم
بازرگاني را شنيدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبي در جزيره کيش مرا به حجره خويش در‌آورد. همه شب نيارميد از سخنهاي پريشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و اين قباله فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين. گاه گفتي خاطر اسکندريه دارم که هوايي خوشست. باز گفتي نه که درياي مغرب مشوش است؛ سعديا، سفري ديگرم در پيش است، اگر آن کرده شود بقيت عمر خويش به گوشه بنشينم. گفتم: آن کدام سفرست؟ گفت: گوگرد پارسي خواهم بردن به چين که شنيدم قيمتي عظيم دارد و از آنجا کاسه چيني به روم آرم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماني به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکاني بنشينم. انصاف ازين ماخوليا چندان فرو گفت که بيش طاقت گفتنش نماند. گفت: اي سعدي، تو هم سخني بگوي از آنها که ديده اي و شنيده. گفتم:


آن شنيدستى كه در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنيادوست را
يا قناعت پر كند يا خاك گور

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:49
حکايت بيست و دوم
مالداري را شنيدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طايي در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنيا آراسته و خست نفس جبلي در وي همچنان متمکن؛ تا بجايي که ناني به جاني از دست ندادي و گربه بوهريره را به لقمه‌اي ننواختي و سگ اصحاب الکهف را استخواني نينداختي. في الجمله خانه او را کس نديدي درگشاده و سفره او را سرگشاده .


درويش بجز بوى طعامش نشنيدى
مرغ از پس نان خوردن او ريزه نچيدى

شنيدم که به درياي مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خيال فرعوني در سر. حتي اذا ادرکه الغرق، بادي مخالف کشتي برآمد.


با طبع ملولت چه كند هر كه نسازد
شُرطه همه وقتى نبود لايق كشتى

دست دعا برآورد و فرياد بي‌فايده خواندن گرفت. و اذا رکبوا في الفلک دعوالله مخلصين له الدين.


دست تضرع چه سود بنده محتاج را
وقت دعا بر خداى وقت كرم در بغل

از زر و سيم راحتى برسان
خويشتن هم تمتعى برگير

وآنگه اين خانه كز تو خواهد ماند
خشتى از سيم و خشتى از زرگير

آورده‌اند که در مصر اقارب درويش داشت، به بقيت مال او توانگر شدند و جامه‌هاي کهن به مرگ او بدريدند و خز و دمياطي بريدند. هم در آن هفته يکي را ديدم از ايشان بر بادپايي روان، غلامي در پي دوان.


وه كه گر مرده باز گرديدى
به ميان قبيله و پيوند

رد ميراث سخت تر بودى
وارثان را ز مرگ خويشاوند

به سابقه معرفتي که ميان ما بود آستينش گرفتم و گفتم:


بخور، اين نيك سيرت سره مرد
كان نگونبخت گرد كرد و نخورد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:49
حکايت بيست و سوم
صيادي ضعيف را ماهي قوي بدام افتاد. طاقت حفظ آن نداشت. ماهي بر او غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت.


شد غلامى كه آب جوى آرد
جوى آب آمد و غلام ببرد

دام هر بار ماهى آوردى
ماهى اين بار رفت و دام ببرد

ديگر صيادان دريغ خوردند و ملامتش کردند که چنين صيدي در دامت افتاد و ندانستي نگاه داشتن. گفت: اي برادران، چه توان کردن؟ مرا روزي نبود و ماهي را همچنان روزي مانده بود. صياد بي‌روزي در دجله نگيرد و ماهي بي‌اجل بر خشک نميرد.

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:49
حکايت بيست و چهارم
دست و پا بريده‌اي هزارپايي بکشت. صاحبدلي بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله، با هزار پاي که داشت چون اجلش فرا رسيد از بي‌دست و پايي گريختن نتوانست.


چون آيد ز پى دشمن جان ستان
ببندد اجل پاى اسب دوان

در آن دم كه دشمن پياپى رسيد
كمان كيانى نشايد كشيد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:49
حکايت بيست و پنجم
ابلهي را ديدم سمين، خلعتي ثمين در بر و مرکبي تازي در زير و قصبي مصري برسر. کسي گفت: سعدي چگونه همي بيني اين ديباي معلم برين حيوان لايعلم؟ گفتم:


قد شابه بالوري حمار
عجلا جسدا له خوار


يک خلقت زيبا به از هزار خلعت ديبا.


به آدمى نتوان گفت ماند اين حيوان
مگر دراعه و دستار و نقش بيرونش


بگرد در همه اسباب و ملك و هستى او
كه هيچ چيز نبينى حلال جز خونش

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:50
حکايت بيست و ششم
دزدى، گدايي را گفت: شرم نداري که دست از براي جوي سيم پيش هر لئيم دراز مي‌کني؟ گفت :


دست دراز از پى يك حبه سيم
به كه ببُرند بدانگى و نيم

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:50
حکايت بيست و هفتم
مشت زني را حکايت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ بجان رسيده. شکايت پيش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم، مگر به قوت بازو، دامن کامي فراچنگ آرم .


فضل و هنر ضايع است تا ننمايند
عود بر آتش نهند و مشك بسايند

پدر گفت: اى پسر، خيال محال از سر بدر کن و پاي قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته‌اند: دولت نه بکوشيدنست، چاره کم جوشيدنست.


كسى نتواند گرفت دامن دولت بزور
كوشش بى‌فايده است وسمه بر ابروى كور

اگر بهر سر موئيت صد خرد باشد
خرد به كار نيايد چو بخت بد باشد

پسر گفت: اي پدر فوائد سفر بسيار است از نزهت خاطر و جر منافع و ديدن عجائب و شنيدن غرائب و تفرج بُلدان و مجاورت خلان و تحصيل جاه و ادب و مزيد مال و مکتسب و معرفت ياران و تجربت روزگاران چنانکه سالکان طريقت گتفه‌اند:


تا به دكان و خانه در گروى
هرگز اى خام آدم نشوى

برو اندر جهان تفرج كن
پيش از آن روز كز جهان بروى

پدر گفت: اي پسر، منافع سفر چنين که گفتي بي‌شمارست وليکن مسلم پنج طايفه راست: نخستين، بازرگاني که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنيزان دارد دلاويز و شاگردان چابک هر روزي به شهري و هر شب به مقامي و هردم به تفرج‌گاهي از نعيم دنيا متمتع .


منعم بكوه و دشت و بيابان غريب نيست
هر جا كه رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت

وانرا كه بر مراد جهان نيست دست رس
در زاد و بوم خويش غريب است و ناشناخت

دوم: عالمي که به منطق شيرين و قوت فصاحت و مايه بلاغت، هر جا که رود به خدمت او اقدام نمايند و اکرام کنند.


وجود مردم دانا مثال زر طليست
كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند


بزرگ زاده نادان به شهر واماند
كه در ديار غريبش به هيچ نستانند

سيم: خوبرويي که درون صاحبدلان به مخالطت او ميل کند. که بزرگان گفته‌اند: اندکي جمال به از بسياري مال؛ و گويند: روي زيبا مرهم دلهاي خسته است و کليد درهاي بسته؛ لاجرم صحبت او را همه جاي غنيمت شناسند و خدمتش را منت دانند.


شاهد آنجا كه رود حرمت و عزت بيند
ور برانند بقهرش پدر و مادر و خويش

پر طاووس در اوراق مصاحف ديدم
گفتم اين منزلت از قدر تو مي‌بينم بيش


گفت خاموش که هر کس که جمالي دارد
هر کجا پاي نهد دست ندارندش پيش


چون در پسر موافقى و دلبرى بود
انديشه نيست گر پدر از وى برى بود

او گوهر است گو صدفش در جهان مباش
دُر يتيم را همه كس مشترى بود

چهارم: خوش آوازى که به حنجره داوودي، آب از جريان و مرغ از طيران باز دارد. پس به وسيلت اين فضيلت دل مشتاقان صيد کند و ارباب معني بمنادمت او رغبت نمايند و به انواع خدمت کنند.


سمعي الي حسن الاغاني
من ذا الذي جس المثاني


چه خوش باشد آهنگ نرم حزين
به گوش حريفان مست صبوح

به از روى زيباست آواز خوش
كه آن حظ نفس است و اين قوت روح

يا کمينه پيشه‌وري که به سعي بازو کفافي حاصل کند تا آبروي از بهر نان ريخته نگردد. چنانکه خردمندان گفته‌اند:


گر به غريبى رود از شهر خويش
سختى و محنت نبرد پنبه دوز


ور به خرابى فتد از مملكت
گرسنه خفتد ملك نيم روز


چنين صفتها که بيان کردم اي فرزند، در سفر موجب جمعيت خاطرست و داعيه طيب عيش و آنکه ازين جمله بي‌بهره است، به خيال باطل در جهان برود و ديگر کسش نام و نشان نشنود.


هر آنكه گردش گيتى به كين او برخاست
به غير مصلحتش رهبرى كند ايام

كبوترى كه دگر آشيان نخواهد ديد
قضا همى بردش تا به سوى دانه دام

پسر گفت: اي پدر، قول حکما را چگونه مخالفت کنيم که گفته‌اند: رزق اگرچه مقسومست، به اسباب حصول تعلق شرطست و بلا اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب.


رزق اگر چند بى‌گمان برسد
شرط عقل است جستن از درها


ورچه كس بى‌اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها


درين صورت که منم با پيل دمان بزنم و با شير ژيان پنجه درافکنم. پس مصلحت آن است اي پدر، که سفر کنم کزين بيش طاقت بينوايي نمي‌آرم.


چون مرد درفتاد زجاى و مقام خويش
ديگر چه غم خورد همه آفاق جاى او است

شب هر توانگرى به سرايى همى روند
درويش هر كجا كه شب آمد سراى او است

اين بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همي‌گفت:


هنرور چو بختش نباشد به كام
به جايى رود كش ندانند نام

همچنين تا برسيد به کنار آبي که سنگ از صلابت او بر سنگ همي آمد، و خروش به فرسنگ مي‌رفت.


سهمگين آبى كه مرغابى در او ايمن نبودي
كمترين موج آسياسنگ ا ز كنارش در ربودي

گروهي مردمان را ديد هر يک به قراضه اي در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود، زبان ثنا برگشود. چندانکه زاري کرد ياري نکردند . ملاح بي مروت بخنده برگرديد و گفت:


زر ندارى نتوان رفت به زور از در يار
زور ده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار



جوان را دل از طعنه ملاح بهم برآمد؛ خواست که ازو انتقام کشد، کشتي رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدين جامه که پوشيده دارم قناعت کني، دريغ نيست. ملاح طمع کرد و کشتي بازگردانيد.


بدوزد شره ديده هوشمند
در آرد طمع مرغ و ماهى ببند

چندانکه ريش و گريبان به دست جوان افتاد، به خود درکشيد و بي‌محابا کوفتن گرفت. يارش از کشتي بدر آمد تا پشتي کند. همچنين درشتي ديد و پشت بداد؛ جز اين چاره نداشتند که با او بمصالحت گرايند و به اجرت مسامحت نمايند، کل مداره صدقه.


چو پرخاش بينى تحمل بيار
كه سهلى ببندد در كار زار

به شيرين زبانى و لطف و خوشى
توانى كه پيلى بمويى كشى

به عذر ماضي در قدمش افتادند و بوسه چندي به نفاق بر سر و چشمش دادند. پس به کشتي درآوردند و روان شدند. تا برسيدند به ستوني از عمارت يونان در آب ايستاده. ملاح گفت: کشتي را خلل هست، يکي از شما که دلاور تر است بايد که بدين ستون برود و خطام کشتي بگيرد تا عمارت کنيم. جوان بغرور دلاوري که در سر داشت از خصم دل آزرده نينديشيد و قول حکما که گفته‌اند: هر که را رنجي بدل رسانيدي اگر در عقب آن صد راحت برساني از پاداش آن يک رنجش ايمن مباش که پيکان از جراحت بدر آيد و آزار در دل بماند.


چو خوش گفت بكتاش با خيل تاش
چو دشمن خراشيدى ايمن مباش

مشو ايمن كه تنگ دل گردى
چون ز دستت دلى به تنگ آيد

سنگ بر باره حصار مزن
كه بود کز حصار سنگ آيد


چندانکه مقود کشتي به ساعد برپيچيد و بالاي ستون رفت، ملاح زمام از کفش درگسلانيد و کشتي براند. بيچاره متحير بماند، روزي دو بلا و محنت کشيد و سختي ديد، سيم خوابش گريبان گرفت و به آب انداخت. بعد شبانروزي دگر برکنار افتاد؛ از حياتش رمقي مانده برگ درختان خوردن گرفت و بيخ گياهان برآوردن تا اندکي قوت يافت. سر دربيابان نهاد و همي رفت تا تشنه و بي‌طاقت بسر چاهي رسيد، قومي بر او گرد آمده و شربتي آب به پشيزي همي آشاميدند. جوان را پشيزي نبود، طلب کرد و بيچارگي نمود؛ رحمت نياوردند. دست تعدي دراز کرد ميسر نشد. بضرورت تني چند را فرو کوفت، مردان غلبه کردند و بي‌محابا بزدند و مجروح شد.


پشه چو پر شد بزند پيل را
با همه تندي و صلابت که اوست


مورچگان را چو بود اتفاق
شير ژيان را بدرانند پوست


بحکم ضرورت در پي‌کارواني افتاد و برفت. شبانگه برسيدند به مقامي که از دزدان پر خطر بود. کاروانيان را ديده لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: انديشه مداريد که يکي منم درين ميان که به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و ديگر جوانان هم ياري کنند. اين بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوي گشت و بصحبتش شادماني کردند و به زاد و آبش دستگيري واجب دانستند. جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته لقمه‌اي چند از سر اشتها تناول کرد و دمي چند آب در سرش آشاميد تا ديو درونش بيارميد و بخفت. پيرمردي جهان ديده در آن ميان بود، گفت: اي ياران، من ازين بدرقه شما انديشناکم نه چندانکه از دزدان. چنانکه حکايت کنند که عربي را درمي چند گرد آمده بود و بشب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نمي برد. يکي از دوستان را پيش خود آورد. تا وحشت تنهايي به ديدار او منصرف کند و شبي چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهاش اطلاع يافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان ديدند عرب را گريان و عريان. گفتند: حال چيست مگر آن درمهاي تو را دزد برد؟ گفت: لاوالله بدرقه برد.


هرگز ايمن ز مار ننشستم
كه بدانستم آنچه خصلت او است

زخم دندان دشمنى بترست
كه نمايد به چشم مردم دوست

چه ‌دانيد، اگر اين هم از جمله دزدان باشد که به عياري در ميان ما تعبيه شده است تا بوقت فرصت، ياران را خبر کند. مصلحت آن بينم که مر او را خفته بمانيم و برانيم. جوانان را تدبير پير استوار آمد و مهابتي از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر يافت که آفتابش در کتف تافت. سر برآورد و کاروان رفته ديد. بيچاره بسي بگرديد و ره بجايي نبرد. تشنه و بينوا روي بر خاک و دل بر هلاک نهاده همي گفت:


من ذا يحد ثني و زم العيش
ما للغريب سوي الغريب انيس


درشتى كند با غريبان كسى
كه نابوده باشد به غربت بسى

مسکين درين سخن بود که پادشه پسري بصيد، از لشکريان دور افتاده بود؛ بالاي سرش ايستاده، همي‌شنيد و در هياتش نگه مي‌کرد. صورت ظاهرش پاکيزه و صورت حالش پريشان. پرسيد: از کجايي و بدين جايگه چون افتادي؟ برخي از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد. ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد. خلعت و نعمت داد. و معتمدي با وي فرستاد تا به شهر خويش آمد. پدر به ديدار او شادماني کرد و بر سلامت حالش شکر گفت. شبانگه زآنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتي و جور ملاح و روستايان بر سر چاه و غدر کاروانيان با پدر مي‌گفت. پد ر گفت: اي پسر، نگفتمت هنگام رفتن که تهيدستان را دست دليري بسته است و پنجه شيري شکسته؟


چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور
جوى زر بهتر از پنجاه من زور

پسر گفت: اي‌پدر، هر آينه تا رنج نبري گنج برنداري و تا جان در خطر ننهي بر دشمن ظفر نيابي، و تا دانه پريشان نکني، خرمن برنگيري. نبيني به اندک مايه رنجي که بردم چه تحصيل راحت کردم و به نيشي که خوردم چه مايه عسل آوردم.


گرچه بيرون ز رزق نتوان خورد
در طلب كاهلى نشايد كرد

غواص اگر انديشه كند كام نهنگ
هرگز نكند دُر گرانمايه به چنگ

آسيا سنگ زيرين متحرک نيست لاجرم تحمل بار گران همي‌کند.
چه خورد شير شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود

تا تو در خانه صيد خواهى كرد
دست و پايت چو عنكبوت بود

پدر گفت: اي پسر، تو را درين نوبت فلک ياوري کرد و اقبال رهبري که صاحب دولتي در تو رسيد و بر تو ببخشاييد و کسر حالت را به تفقدي جبر کرد و چنين اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدين طمع دگر باره گرد ولع نگردي.


صياد نه هر بار شگالى ببرد
افتد كه يكى روز پلنگى بخورد

چنانكه يکي از ملوک پارس نگيني گرانمايه بر انگشتري بود. باري بحکم تفرج با تني چند از خاصان بمصلاي شيراز برون رفت. فرمود تا انگشتري را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تير از حلقه انگشتري بگذراند خاتم او را باشد. اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکي بر بام رباطي که به بازيچه تير از هر طرفي مي‌انداخت. باد صبا تير او را به حلقه انگشتري در بگذرانيد و خلعت و نعمت يافت و خاتم به وي ارزاني داشتند. پسر تير و کمان را بسوخت. گفتند: چرا کردي؟ گفت: تا رونق نخستين بر جاي بماند.


گه بود از حكيم روشن راى
بر نيايد درست تدبيرى

گاه باشد كه كودكى نادان
به غلط بر هدف زند تيرى

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-07-2010, 13:51
حکايت بيست و هشتم
درويشي را شنيدم که به غاري در نشسته بود و در بروي از جهانيان بسته و ملوک و اغنيا را، درچشم همت او شوکت و هيبت نمانده.


هر كه بر خود در سوال گشود
تا بميرد نيازمند بود

آز بگذار و پادشاهى كن
گردن بى طمع بلند بود

يکي از ملوک آن طرف، اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنينست که به نمک با ما موافقت کنند. شيخ رضا داد؛ بحکم آنکه اجابت دعوت سنت است. ديگر روز، ملک بعذر قدومش رفت. عابد از جاي برجست و در کنارش گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چو غايب شد، يکي ا زاصحاب پرسيد شيخ را که چندين ملاطفت امروز با پادشه که تو کردي خلاف عادت بود و ديگر نديديم. گفت: نشنيده‌اي که گفته‌اند:


هر كه را بر سماط بنشستى
واجب آمد به خدمتش برخاست

گوش تواند كه همه عمر وى
نشنود آواز دف و چنگ و نى

ديده شكيبد ز تماشاى باغ
بى گل و نسرين به سر آرد دماغ

ور نبود بالش آکنده پر
خواب توان كرد خزف زير سر

ور نبود دلبر همخوابه پيش
دست توان كرد در آغوش خويش

وين شكم بى هنر پيچ پيچ
صبر ندارد كه بسازد به هيچ