PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سرش را گذاشت روي شانه‌ام و سير گريه کرد...



نرگس منتظر
01-08-2010, 19:59
* ساعت هفت و نيم صبح بود: خرداد 68.


بردندمان بيرون براي آمار. به قول خودشان خمسه خمسه جلوي آسايشگاه نشاندندمان.


سربازي به اسم يونس صدايم زد و گفت:يالّا بيا آشغال‌ها رو از توي حموم ببر.


رفتم. خودش هم پشت سرم وارد حمام شد.


چشم‌هايش پر از اشک بود. گفت: اي کاش رهبر ما مي‌مُرد و رهبر شما زنده مي‌ماند.


من و پدرم مقلّد امام بوديم. اگر اين‌ها بفهمند، ما رو اعدام مي‌کنند.


گفتم: يعني چه...؟


گفت: امام خميني رفت.


سرش را گذاشت روي شانه‌ام و سير گريه کرد. سرباز عراقي بود.


منبع :ماهنامه شميم عشق




http://bahar22.com/ftp/zibasazi/zibasazi08/image/51.gif (http://bahar22.com/) http://bahar22.com/ftp/zibasazi/zibasazi08/image/51.gif (http://bahar22.com/) http://bahar22.com/ftp/zibasazi/zibasazi08/image/51.gif (http://bahar22.com/)