PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ღ.• ღ ღ.• ღ اشعار مشهور ღ.• ღ ღ.• ღ



خادمه زینب کبری(س)
30-04-2010, 23:02
http://upload.tazkereh.ir/images/44847119523573624361.jpg




شعری از احمد شاملو (http://deafkurd.blogfa.com/post-25.aspx)

روزی ما دوباره کبوتران‌مان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری است.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه ای ایست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که دوباره ما برای کبوترانمان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر نباشم



http://upload.tazkereh.ir/images/80272300242453783032.gif

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:17
ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل

http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_005_1_b.gif


ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما


پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:18
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما

گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود

ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته

ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده

این باد اندر هر سری سودای دیگر می​پزد

دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله

ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری

هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی

عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان

یک پاره اخضر می​شود یک پاره عبهر می​شود

ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او

ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده​ای



افتاده در غرقابه​ای تا خود که داند آشنا

مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا

زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا

ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا

سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما

امروز می در می​دهد تا برکند از ما قبا

خوش خوش کشانم می​بری آخر نگویی تا کجا

خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا

هر دم تجلی می​رسد برمی​شکافد کوه را

یک پاره گوهر می​شود یک پاره لعل و کهربا

ای که چه باد خورده​ای ما مست گشتیم از صدا

گر برده​ایم انگور تو تو برده​ای انبان ما

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:27
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی



نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی




یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مر

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:32
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمدا


از دولت محزونان وز همت مجنونان

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد

ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل

درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد

آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم


کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا

با نای در افغان شد تا باد چنین بادان

نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا

نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:33
زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا *چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا


چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید**چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه**که جان را و جهان را بیاراست خدایا


زهی شور زهی شور که انگیخته عالم**زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا


فروریخت فروریخت شهنشاه سواران**زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا


فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم**ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا


ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون**دگربار دگربار چه سوداست خدایا


نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم (http://akharasfalt.blogfa.com/)**چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا


چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل​ها**غریبست غریبست ز بالاست خدایا


خموشید خموشید که تا فاش نگردید**که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:34
در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز وشب
در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و ، جان شب ، ای جان تو
انتظارم ، انتظارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز وشب
ای مهار عاشقان در دست تو
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز شب
در میان این قطارم ، این قطارم روز و شب
در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز وشب
در هوایت بی قرارم ، بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و ، جان شب ، ای جان تو
انتظارم ، انتظارم روز و شب

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:38
دل بردی از من به یغما

ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست
از دست دل بر سر من ... ؟


عشق تو در دل نهان شد
دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد
از بار غم پیکر من



میسوزم از اشتیاقت
در آتشم از فراغت
کانون من ، سینه من
سودای من ، آذر من



بار غم عشق او را
گردون نیارد تحمل
چون میتواند کشیدن
این پیکر لاغر من



اول دلم را صفا داد
آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد
عشق تو خاکستر من



عشق تو خاکستر من

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:38
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ديوانه کردی عاقبت
آمدی کتش در اين عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ويران شده
قصد اين ويرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می کردم دلا
ياد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بی خويش بردی در حرم
عقل را بيگانه کردی عاقبت
يا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه کردی عاقبت
يک سرم اين سوست يک سر سوی تو
دوسرم چون شانه کردی عاقبت
دانه ای بيچاره بودم زير خاک
دانه را دردانه کردی عاقبت
دانه را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسه سر از تو پر از تو تهی
کاسه را پيمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبريزی که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:39
اين چنين پابند جان ميدان کيست
ما شديم از دست اين دستان کيست
عشق گردان کرد ساغرهای خاص
عشق می داند که او گردان کيست
جان حياتی داد کوه و دشت را
ای خدايا ای خدايا جان کيست
اين چه باغست اين که جنت مست اوست
وين بنفشه و سوسن و ريحان کيست
شاخ گل از بلبلان گوياترست
سرو رقصان گشته کاين بستان کيست
ياسمن گفتا نگويی با سمن
کاين چنين نرگس ز نرگسدان کيست
چون بگفتم ياسمن خنديد و گفت
بيخودم من می ندانم کان کيست
می دود چون گوی زرين آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کيست
ماه همچون عاشقان اندر پيش
فربه و لاغر شده حيران کيست
ابر غمگين در غم و انديشه است
سر پرآتش عجب گريان کيست
چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان کيست
درد هم از درد او پرسان شده
کای عجب اين درد بی درمان کيست
شمس تبريزی گشاده ست اين گره
ای عجب اين قدرت و امکان کيست

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:42
بنمای رُخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قندِ فراوانم آرزوست



ای آفتاب حُسن بُرون آ دَمی زِ اَبر

کان چهره ی مُشعشع تابانم آرزوست



بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست



گفتی زِ ناز بیش مَرنجان مرا بُرو

آن گفتنت که بیش مَرنجانم آرزوست



وآن دَفع گفتنت که بُرو شَه به خانه نیست

وآن ناز و باز و تُندی دَربانم آرزوست



در دست هر کی هست زِ خوبی قراضه​هاست

آن معدن مَلاحت و آن کانم آرزوست



این نان و آب چرخ چو سیل​ است بی​وفا

من ماهیم نهنگم عَمانم آرزوست



یعقوب وار وا اسفاها هَمی​ زَنَم

دیدار خوبِ یوسفِ کنعانم آرزوست



والله که شهر بی​تو مرا حَبس می​شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست



زِین هَمرهان سُست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دَستانم آرزوست



جانم مَلول گشت زِ فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست



زِین خلق پُرشکایت گریان شدم مَلول

آن​های هوی و نَعره مَستانم آرزوست



گویاترم زِ بُلبل اما زِ رَشک عام

مُهرست بر دهانم و اَفغانم آرزوست



دِی شیخ با چراغ هَمی​گشت گردِ شهر

کَز دیو و دَد مَلولم و انسانم آرزوست



گفتند یافت می​نشود جُسته​ایم ما

گفت آنک یافت می​نشود آنم آرزوست



هر چند مُفلسم نپذیرم عقیق خُرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست



پنهان زِ دیده​ها و همه دیده​ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست



خود کار من گذشت زِ هر آرزو و آز

از کان و از مکان پِی اَرکانم آرزوست



گوشم شنید قصه ایمان و مَست شد

کُو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست



یک دست جام باده و یک دست جَعدِ یار

رقصی چُنین میانه ی میدانم آرزوست



می​گوید آن رُباب که مُردم زِ انتظار

دست و کنار و زَخمه ی عثمانم آرزوست



من هم رُباب عشقم و عشقم ربابی​ست

وآن لطف​های زَخمه ی رحمانم آرزوست



باقی این غزل را ای مُطرب ظریف

زِین سان هَمی​شُمار که زِین سانم آرزوست



بنمای شمس مفخر تبریز رُو زِ شَرق

من هُدهُدم حضورِ سُلیمانم آرزوست

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:44
نظاره تو بر همه جان‌ها مبارکست
پنهان مشو که روي تو بر ما مبارکست

دانسته‌اي که سايه عنقا مبارکست
يک لحظه سايه از سر ما دورتر مکن

بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست
اي نوبهار حسن بيا کان هواي خوش

کيد به کوي عشق که آن جا مبارکست
اي صد هزار جان مقدس فداي او

ما را چنين بطالت و سودا مبارکست
سودايييم از تو و بطال و کو به کو

کخر رسول گفت تماشا مبارکست
اي بستگان تن به تماشاي جان رويد

يعني که کشت‌هاي مصفا مبارکست
هر برگ و هر درخت رسوليست از عدم

بي گوش بشنويد که اين‌ها مبارکست
چون برگ و چون درخت بگفتند بي‌زبان

بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست
اي جان چار عنصر عالم جمال تو

کس تخم دين نکارد الا مبارکست
يعني که هر چه کاري آن گم نمي‌شود

پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست
سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست

والله خجسته آمد و حقا مبارکست
مي‌آيدم به چشم همين لحظه نقش تو

نقشي که رنگ بست ز بالا مبارکست
نقشي که رنگ بست از اين خاک بي‌وفاست

بر ماهيان طپيدن دريا مبارکست
بر خاکيان جمال بهاران خجسته‌ست

بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست
آن آفتاب کز دل در سينه‌ها بتافت

جان سجده مي‌کند که خدايا مبارکست
دل را مجال نيست که از ذوق دم زند

او را يقين بدان تو که فردا مبارکست
هر دل که با هواي تو امشب شود حريف

کاندر درون نهفتن اشياء مبارکست
بفزا شراب خامش و ما را خموش کن

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:45
نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست

صبح سعادت دميد صبح چه نور خداست
درج عطا شد پديد غره دريا رسيد

اين خرد پير کيست اين همه روپوش‌هاست
صورت و تصوير کيست اين شه و اين مير کيست

چشمه اين نوش‌ها در سر و چشم شماست
چاره روپوش‌ها هست چنين جوش‌ها

اين سر خاک از زمين وان سر پاک از سماست
در سر خود پيچ ليک هست شما را دو سر

تا تو بداني که سر زان سر ديگر به پاست
اي بس سرهاي پاک ريخته در پاي خاک

دانک پس اين جهان عالم بي‌منتهاست
آن سر اصلي نهان وان سر فرعي عيان

کوزه ادراک‌ها تنگ از اين تنگناست
مشک ببند اي سقا مي‌نبرد خنب ما

نور تو هم متصل با همه و هم جداست
از سوي تبريز تافت شمس حق و گفتمش

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:46
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آن چنان سيليست اين کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بی هوش را هرگز نداند هوشمند
بيزار گردند از شهی شاهان اگر بويی برند
زان باده ها که عاشقان در مجلس دل می خورند
خسرو وداع ملک خود از بهر شيرين می کند
فرهاد هم از بهر او بر کوه می کوبد کلند
مجنون ز حلقه عاقلان از عشق ليلی می رمد
بر سبلت هر سرکشی کردست وامق ريش خند
افسرده آن عمری که آن بگذشت بی آن جان خوش
ای گنده آن مغزی که آن غافل بود زين لورکند
اين آسمان گر نيستی سرگشته و عاشق چو ما
زين گردش او سير آمدی گفتی بسستم چند چند
عالم چو سرنايی و او در هر شکافش می دمد
هر ناله ای دارد يقين زان دو لب چون قند قند
می بين که چون در می دمد در هر گلی در هر دلی
حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند
دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو
بی جان کسی که دل از او يک لحظه برتانست کند
من بس کنم تو چست شو شب بر سر اين بام رو
خوش غلغلی در شهر زن ای جان به آواز بلند

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:46
رندان سلامت می کنند، جان را غلامت می کنند
مستی ز جامت می کنند، مستان سلامت می کنند
در عشق گشتم فاش تر وز همگنان قلاش تر
وز دلبران خوش باش تر، مستان سلامت می کنند
غوغای روحانی نگر، سيلاب طوفانی نگر
خورشيد ربانی نگر، مستان سلامت می کنند
افسون مرا گويد کسی، توبه ز من جويد کسی
بی پا چو من پويد کسی، مستان سلامت می کنند
ای آرزوی آرزو، آن پرده را بردار زو
من کس نمی دانم جز او، مستان سلامت می کنند
ای ابر خوش باران بيا وی مستی ياران بيا
وی شاه طراران بيا، مستان سلامت می کنند
حيران کن و بی رنج کن، ويران کن و پر گنج کن
نقد ابد را سنج کن، مستان سلامت می کنند
شهری ز تو زير و زبر، هم بی خبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر، مستان سلامت می کنند
آن مير مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می کنند
آن مير غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می کنند
آنجا که يک با خويش نيست، يک مست آنجا بيش نيست
آنجا طريق و کيش نيست، مستان سلامت می کنند
آن جان بی چون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت می کنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان يار و همدم را بگو مستان سلامت می کنند
آن بحر مينا را بگو وان چشم بينا را بگو
وان طور سينا را بگو مستان سلامت می کنند
آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت می کنند
آن عيد قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می کنند
ای شه حسام الدين ما، ای فخر جمله اوليا!
ای از تو جانها آشنا! مستان سلامت می کنند

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:47
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می کنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می کنند
وان مير ساقی را بگو مستان سلامت می کنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلامت می کنند
وان مير غوغا را بگو مستان سلامت می کنند
وان شور و سودا را بگو مستان سلامت می کنند
ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت می کنند
وی راحت و آرام دل مستان سلامت می کنند
ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می کنند
يک مست اين جا بيش نيست مستان سلامت می کنند
ای آرزوی آرزو مستان سلامت می کنند
آن پرده را بردار زو مستان سلامت می کنند

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:48
سودای تو در جوی جان چون آب حيوان می رود
آب حيات از عشق تو در جوی جويان می رود
عالم پر از حمد و ثنا از طوطيان آشنا
مرغ دلم بر می پرد چون ذکر مرغان می رود
بر ذکر ايشان جان دهم جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می رود
هر مرغ جان چون فاخته در عشق طوقی ساخته
چون من قفص پرداخته سوی سليمان می رود
از جان هر سبحانيی هر دم يکی روحانيی
مست و خراب و فانيی تا عرش سبحان می رود
جان چيست خم خسروان در وی شراب آسمان
زين رو سخن چون بيخودان هر دم پريشان می رود
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر باقی بر اين سان می رود
ميدان خوش است ای ماه رو با گير و دار ما و تو
ای هر که لنگست اسب او لنگان ز ميدان می رود
مه از پی چوگان تو خود را چو گويی ساخته
خورشيد هم جان باخته چون گوی غلطان می رود
اين دو بسی بشتافته پيش تو ره نايافته
در نور تو دربافته بيرون ايوان می رود
چون نور بيرون اين بود پس او که دولت بين بود
يا رب چه باتمکين بود يا رب چه رخشان می رود

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:48
آمد بهار عاشقان ، تا خاكدان بُستان شود
آمد ندای آسمان ، تا مرغ جان پران شود
هم بحر پر گوهر شود، هم شوره چون كوثر شود
هم سنگ لعل كان شود، هم جسم جمله جان شود
گر چشم و جان عاشقان چون ابر توفان بار شد
اما دل اندر ابر تن چون برق ها رخشان شود
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان؟
زيرا كه آن مه بيشتر در ابرها پنهان شود
ای شاد و خندان ساعتی كان ابرها گرينده شد
يارب خجسته حالتی كان برق ها خندان شود
زان صد هزاران قطره ها يك قطره نايد بر زمين
ور زانكه آيد بر زمين، جمله جهان ويران شود
جمله جهان ويران شود وز عشق هر ويرانهٔ
با نوح هم كشتی شود، پس محرم طوفان شود
طوفان اگر ساكن بُدی، گردان نبودی آسمان
زان موج بيرون از جهت، اين شش جهت جنبان شود
ای مانده زير شش جهت، هم غم بخور هم غم مخور
كان دانه ها زير زمين، يك روز نخلستان شود
از خاك روزی سر كند ، آن بيخ شاخ تر كند
شاخی دو سه گر خشک شد، باقيش آبستان کند
وان خشک چون آتش شود، آتش چو جان هم خوش شود
آن اين نباشد اين شود، اين آن نباشد آن شود
چيزی دهانم را ببست يعنی کنار بام و مست
هر چه تو زان حيران شوی، آن چيز ازو حيران شود

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:48
کاری نداريم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهيم از نيک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پيشه ای
در پيشه ای بی پيشگی کردست ما را نام زد
هر روز همچون ذره ها رقصان به پيش آن ضيا
هر شب مثال اختران طواف يار ماه خد
کاری ز ما گر خواهدی زين باده ما را ندهدی
اندر سری کاين می رود او کی فروشد يا خرد
سرمست کاری کی کند مست آن کند که می کند
باده خدايی طی کند هر دو جهان را تا صمد
مستی باده اين جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سغراق احد با تو درآيد در لحد
آمد شرابی رايگان زان رحمت ای همسايگان
وان ساقيان چون دايگان شيرين و مشفق بر ولد
ای دل از اين سرمست شو هر جا روی سرمست رو
تو ديگران را مست کن تا او تو را ديگر دهد
هر جا که بينی شاهدی چون آينه پيشش نشين
هر جا که بينی ناخوشی آيينه درکش در نمد
می گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش
می خوان تو لااقسم نهان تا حبذا هذا البلد
چون خيره شد زين می سرم خامش کنم خشک آورم
لطف و کرم را نشمرم کان درنيايد در عدد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:51
بی همگان به سر شود بی تو بسر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب بدست تو بی تو بسر نمی شود
جان ز تو نوش می کند دل ز تو جوش می کند
عقل خروش می کند بی تو بسر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
اب زلال من تویی بی تو بسر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی ان منی کجا روی؟
بی تو بسر نمی شودبی تو اگر بسر شدی ز یر جهان ز بر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود
خواب مرا ببرده ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود....

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:56
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

وان را که منم چاره بيچاره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عريان نشود هرگز

آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد

وان مصحف خاموشان سي پاره نخواهد شد
آن قبله مشتاقان ويران نشود هرگز

بي نرگس مخمورش خماره نخواهد شد
از اشک شود ساقي اين ديده من ليکن

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد
بيمار شود عاشق اما بنمي ميرد

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
خاموش کن و چندين غمخواره مشو آخر

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 16:57
ای بی‌وفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد
قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد
چون کرد بر عالم گذر سلطان مازاغ الصبر

نقشی بدید آخر که او بر نقش‌ها عاشق نشد
جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد

آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد
من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری

خانه ش بده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد
ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد

ای وای آن مسی که او بر کیمیا عاشق نشد
بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل

هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:00
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگی است اینک زخاموش نفیرید

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:01
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موئیت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهند کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده ست تو را بر منش انکاری هست
نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟
جان و سر را نتوان گفت که: مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه من مستم، در دور تو هشیاری هست؟!
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانی است که بر هر سر بازاری هست

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:03
ای قـوم بـه حـج رفـتـه کـجـایـیـد کـجـایـید؟
مـعـشـوق هـمـیـن جـاسـت! بـیایید بیایید








یـک دسـتـه ی گـل کـو اگـر آن باغ بدیدید!؟
یـک گـوهـر جـان کـو اگـر از بـحـر خـدایـید!؟








مـعـشـوق تـو هـم سـایـه ی دیوار به دیوار
در بـادیـه سـرگـشـته شما در چه هوایید!؟








گـر صـورت بـی صـورت مـعـشـوق بـبـیـنـید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید








ده بـــــــار از راه بـه آن خــــانه بــــرفـــتـیـد
یــک بـار از ایــن خـانه بـر ایـن بـام بـرآیـیـد
.
.
.
و می گفت:
کعبه خود سنگ نشانی است که ره گم نشود
حـاجـی احـرام دگـر بـنـد بـبـیـن یـــار کـجـاسـت

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:03
عجب آن دلبر زيبا کجا شد
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد
ميان ما چو شمعی نور می داد
کجا شد ای عجب بی ما کجا شد
دلم چون برگ می لرزد همه روز
که دلبر نيم شب تنها کجا شد
برو بر ره بپرس از رهگذريان
که آن همراه جان افزا کجا شد
برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد
برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بی همتا کجا شد
چو ديوانه همی گردم به صحرا
که آن آهو در اين صحرا کجا شد
دو چشم من چو جيحون شد ز گريه
که آن گوهر در اين دريا کجا شد
ز ماه و زهره می پرسم همه شب
که آن مه رو بر اين بالا کجا شد
چو آن ماست چون با ديگرانست
چو اين جا نيست او آن جا کجا شد
دل و جانش چو با الله پيوست
اگر زين آب و گل شد لاکجا شد
بگو روشن که شمس الدين تبريز
چو گفت الشمس لا يخفی کجا شد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:03
به صورت يار من چون خشمگين شد
دلم گفت اه مگر با من به کين شد
به صد وادی فرورفتم به سودا
که چه چاره که چاره گر چنين شد
به سوی آسمان رفتم چو ديوان
از اين درد آسمان من زمين شد
مرا گفتند راه راست برگير
چه ره گيرم که يار راستين شد
مرا هم راه و همراهست يارم
که روی او مرا ايمان و دين شد
به زير گلبنش هر کس که بنشست
سعادت با نشستش همنشين شد
در اين گفتارم آن معنی طلب کن
نفس های خوشم او را کمين شد
ازيرا اسم ها عين مسماست
ز عين اسم آدم عين بين شد
اگر خواهی که عين جمع باشی
همين شد چاره و درمان همين شد
مخوان اين گنج نامه ديگر ای جان
که اين گنج از پی حکمت دفين شد
به کهگل چون بپوشم آفتابی
جهانی کی درون آستين شد
اگر تو زين ملولی وای بر تو
که تو پيرار مردی اين يقين شد
زره بر آب می دان اين سخن را
همان آبست الا شکل چين شد
ز خود محجوبشان کردم به گفتن
به پيش حاسدان واجب چنين شد
خمش باشم لب از گفتن ببندم
که مشتی بيس با پيری قرين شد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:04
چو ديوم عاشق آن يک پری شد
ز ديو خويشتن يک سر بری شد
چو ناگاهان بديدش همچو برقي
برون پريد عقلش را سری شد
در انگشت پری مهر سليمان
چو ديد آن جان و دل در چاکری شد
چو سر چاکری عشق دريافت
فراز هفت چرخ مهتری شد
چو لب تر کرد او از جام عشقش
بدان خشکی لب او از تری شد
چو شد او مشتری عشق جني
کمينه بندگانش مشتری شد
چو گاوی بود بی جان و زبان ديو
بداد جان و عشقش سامری شد
همه جور و جفا و محنت عشق
بر او شيرين چو مهر مادری شد
مگر درد فراق و جور هجران
که تاب آن نبودش زان بری شد
ز دست هجر او تا پيش مخدوم
که شمس الدينست بهر داوری شد
چو ديو آمد به پيشش خاک بوسيد
از آتش با ملايک همپری شد
از آن مستی به تبريز است گردان
که از جانش هوای کافری شد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:04
نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
بر بيگانگان تا چند باشی
بيا جان قدر تو ايشان چه دانند
بپوشان قد خوبت را از ايشان
که کوران سرو در بستان چه دانند
خرامان جانب ميدان خويش آ
مباش آن جا خران ميدان چه دانند
بزن چوگان خود را بر در ما
که خامان لطف آن چوگان چه دانند
بهل ويرانه بر جغدان منکر
که جغدان شهر آبادان چه دانند
چه دانند ملک دل را تن پرستان
گدايان طبع سلطانان چه دانند
يکی مشتی از اين بی دست و بی پا
حديث رستم دستان چه دانند

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:04
کسی که غير اين سوداش نبود
ز ذوق ماش ياد ماش نبود
مثال گوی در ميدان حيرت
دوان باشد اگر چه پاش نبود
وجودی که نرست از سايه خوش
پناه سايه عنقاش نبود
نمايد آينه سيمای هر کس
ازيرا صورت و سيماش نبود
به روزی صد هزاران عيب و خوبی
بگويد آينه غوغاش نبود
ندارد آينه با زشت بغضی
هوای چهره زيباش نبود
دهانی زين شکر مجروح گردد
که دندان های شکرخاش نبود
به پرهای عجب دل برپريدی
وليک از دام او پرواش نبود
برو چون مه پی خورشيد می کاه
که بی کاهش جمال افزاش نبود

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:05
يکی لحظه از او دوری نبايد
کز آن دوری خرابی ها فزايد
تو می گويی که بازآيم چه باشد
تو بازآيی اگر دل در گشايد
بسی اين کار را آسان گرفتند
بسی دشوارها آسان نمايد
چرا آسان نمايد کار دشوار
که تقدير از کمين عقلت ربايد
به هر حالی که باشی پيش او باش
که از نزديک بودن مهر زايد
اگر تو پاک و ناپاکی بمگريز
که پاکی ها ز نزديکی فزايد
چنانک تن بسايد بر تن يار
به ديدن جان او بر جان بسايد
چو پا واپس کشد يک روز از دوست
خطر باشد که عمری دست خايد
جدايی را چرا می آزمايی
کسی مر زهر را چون آزمايد
گياهی باش سبز از آب شوقش
مينديش از خری کو ژاژ خايد
سرک بر آستان نه همچو مسمار
که گردون اين چنين سر را نسايد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:05
ز خاک من اگر گندم برآيد
از آن گر نان پزی مستی فزايد
خمير و نانبا ديوانه گردد
تنورش بيت مستانه سرايد
اگر بر گور من آيی زيارت
تو را خرپشته ام رقصان نمايد
ميا بی دف به گور من ای برادر
که در بزم خدا غمگين نشايد
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افيون و نقل يار خايد
بدری زان کفن بر سينه بندی
خراباتی ز جانت درگشايد
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زايد
مرا حق از می عشق آفريدست
همان عشقم اگر مرگم بسايد
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می بجز مستی چه آيد
به برج روح شمس الدين تبريز
بپرد روح من يک دم نپايد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:05
ز رويت دسته ی گل می توان کرد
ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد
ز قد پر خم من در ره عشق
بر آب چشم من پل می توان کرد
ز اشک خون همچون اطلس من
براق عشق را جل می توان کرد
ز هر حلقه ازان زلفين پر بند
پی گردنکشان غل می توان کرد
تو دريايی و من يک قطره ای جان
وليکن جزو را کل می توان کرد
دلم صد پاره شد هر پاره نالان
که از هر پاره بلبل می توان کرد
تو قاف قندی و من لام لب تلخ
ز قاف و لام ما قل می توان کرد
مرا همشيره است انديشه ی تو
ازين شيره بسی مل می توان کرد
رهی دورست و جان من پياده
ولی دل را چو دلدل می توان کرد
خمش کن زانکه بی گفت زباني
جهان پر بانگ و غلغل می توان کرد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:06
دل با دل دوست در حنين باشد
گويای خموش همچنين باشد
گويم سخن و زبان نجنبانم
چون گوش حسود در کمين باشد
دانم که زبان و گوش غمازند
با دل گويم که دل امين باشد
صد شعله ی آتش است در ديده
از نکته دل که آتشين باشد
خود طرفه تر اين که در دل آتش
چندين گل و سرو و ياسمين باشد
زان آتش باغ سبزتر گردد
تا آتش و آب همنشين باشد
ای روح مقيم مرغزاری تو
کان جا دل و عقل دانه چين باشد
آن سوی که کفر و دين نمی گنجد
کی ما و من فلان دين باشد

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:07
ای رستخيز ناگهان وی رحمت بی منتها
ای آتشی افروخته در بيشه ی انديشها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدي
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشيد را حاجب تويی، اميد را واجب تويي
مطلب تويی، طالب تويی، هم منتها، هم مبتدا
در سينه ها برخاسته، انديشه را آراسته
هم خويش حاجت خواسته، هم خويشتن کرده روا
ای روح بخش بی بدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانه ست و دغل، کين علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژ بين شده، با بی گنه در کين شده
گه مست حورالعين شده، گه مست نان و شوربا
اين سُکر بين هل عقل را وين نقل بين هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندين نشايد ماجرا
تدبير صد رنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکني
وندر ميان جنگ افکنی فی اصطناع لايُري
می مال پنهان گوش جان، می نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کيا
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی در آمد الصلا

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:08
ای طايران قدس را عشقت فزوده بالها
در حلقه سودای تو روحانيان را حالها
در لا احب افلين پاکی ز صورتها يقين
در ديدههای غيب بين هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دريای خون
ماهت نخوانم ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته
يک قطره خونی يافته از فضلت اين افضالها
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها
سازی ز خاکی سيدی بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او
آن کو چنين شد حال او بر روی دارد خالها
گيرم که خارم خار بد خار از پی گل ميزهد
صراف زر هم مينهد جو بر سر مثقالها
فکری بدست افعالها خاکی بدست اين مالها
قالی بدست اين حالها حالی بدست اين قالها
آغاز عالم غلغله پايان عالم زلزله
عشقی و شکری با گله آرام با زلزالها
توقيع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق کان عشق زد اين فالها
از رحمه للعالمين اقبال درويشان ببين چون
مه منور خرقهها چون گل معطر شالها
عشق امر کل ما رقعهای او قلزم و ما جرعهاي
او صد دليل آورده و ما کرده استدلالها
از عشق گردون متلف بيعشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف بيعشق الف چون دالها
آب حيات آمد سخن کايد ز علم من لدن
جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصيلها
بر اهل صورت شد سخن تفصيلها اجمالها
گر شعرها گفتند پر پر به بود دريا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر خوش ميکشد ترحالها

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:08
ای يوسف خوش نام ما، خوش می روی بر بام ما
ای در شکسته جام ما، ای بر دريده دام ما
ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما، نظاره كن در دود ما
ای يار ما عيّار ما، دام دل خمّار ما
پا وا مكش از كار ما، بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل، جان می دهم چه جای دل!
وز آتش سودای دل، ای وای دل ای وای ما

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:08
آن شکل بين وان شيوه بين وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بين وان هنگ بين وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گويم يا چمن از لاله گويم يا سمن
از شمع گويم يا لگن يا رقص گل پيش صبا
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده يک دم امان ده يا فتی
در آتش و در سوز من شب می برم تا روز من
ای فرخ پيروز من از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش می تنم بی لب سلامش می کنم
خود را زمين برمی زنم زان پيش کو گويد صلا
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
آيم کنم جان را گرو گويی مده زحمت برو
خدمت کنم تا واروم گويی که ای ابله بيا
گشته خيال همنشين با عاشقان آتشين
غايب مبادا صورتت يک دم ز پيش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که می بندد چنين اندر صباح و در مسا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شيرين ماجرا
ای عشق پيش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام ديگرت کردم که درد بی دوا
ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خيره نگردد آسيا
ديگر نخواهم زد نفس اين بيت را می گوی و بس
بگداخت جانم زين هوس ارفق بنا يا ربنا

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:09
بگريز ای مير اجل از ننگ ما از ننگ ما
زيرا نمی دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حمله های جند او وز زخم های تند او
سالم نماند يک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشي
بيخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
زين باده می خواهی برو اول تنک چون شيشه شو
چون شيشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخی ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده است مريخ زمن اين جا در اين خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تيغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قيصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:09
بنشسته ام من بر درت تا بوک بر جوشد وفا
باشد که بگشايی دری گويی که برخيز اندرآ
غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دايما
ماييم مست و سرگران فارغ ز کار ديگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم ديگر کند
صد قرن نو پيدا شود بيرون ز افلاک و خل
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل
خورشيد را درکش به جل ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رويت می برم دل می رود والله ز جا
کو بام غير بام تو کو نام غير نام تو
کو جام غير جام تو ای ساقی شيرين ادا
گر زنده جانی يابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خيل و حشم بيرون خرام ای محتشم
زيرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
افغان و خون ديده بين صد پيرهن بدريده بين
خون جگر پيچيده بين بر گردن و روی و قفا
آن کس که بيند روی تو مجنون نگردد کو بگو
سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا
رنج و بلايی زين بتر کز تو بود جان بی خبر
ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی
جان ها چو سيلابی روان تا ساحل دريای جان
از آشنايان منقطع با بحر گشته آشنا
سيلی روان اندر وله سيلی دگر گم کرده ره
الحمدلله گويد آن وين آه و لا حول و لا
ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا
گل ديده ناگه مر تو را بدريده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پيش از حيا
مقبلترين و نيک پی در برج زهره کيست نی
زيرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
نی ها و خاصه نيشکر بر طمع اين بسته کمر
رقصان شده در نيستان يعنی تعز من تشا
بد بی تو چنگ و نی حزين برد آن کنار و بوسه اين
دف گفت می زن بر رخم تا روی من يابد بها
اين جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند اين دم قضا
حيفست ای شاه مهين هشيار کردن اين چنين
والله نگويم بعد از اين هشيار شرحت ای خدا
يا باده ده حجت مجو يا خود تو برخيز و برو
يا بنده را با لطف تو شد صوفيانه ماجرا

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:10
جز وی چه باشد کز اجل اندر ربايد کل ما
صد جان بر افشانم بر او گويم هنييا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی چون شوم
صبر و قرارم برده ای ای ميزبان زودتر بيا
از مه ستاره می بری تو پاره پاره می بری
گه شيرخواره می بری گه می کشانی دايه را
دارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران
من که کشم که کی کشم زين کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شير شد از شوق مردن پير شد
من آردم گندم نيم چون آمدم در آسيا
در آسيا گندم رود کز سنبله زادست او
زاده مهم نی سنبله در آسيا باشم چرا
نی نی فتد در آسيا هم نور مه از روزنی
زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمي
خاموش کن تا نشنود اين قصه را باد هوا

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:10
من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقيا
آن جام جان افزای را بر ريز بر جان ، ساقيا
بر دست من نه جام جان ، ای دستگير عاشقان
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ، ساقيا
نانی بده نان خواره را ، آن طامع بيچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ، ساقيا
ای جان جان جان جان ، ما نامديم از بهر نان
برجه ، گدا رويی مکن در بزم سلطان ، ساقيا
اول بگير آن جام مه ، بر کفه ی آن پير نه
چون مست گردد پير ده رو سوی مستان ، ساقيا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا!!
ور شرم داری يک قدح بر شرم افشان ، ساقيا
بر خيز ای ساقی بيا ، ای دشمن شرم و حيا
تا بخت ما خندان شود، پيش آی خندان ، ساقيا

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:10
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاينده با
بر خوان شيران يک شبی بوزينه ای همراه شد
استيزه رو گر نيستی او از کجا شير از کجا
بنگر که از شمشير شه در قهرمان خون می چکد
آخر چه گستاخی است اين والله خطا والله خطا
گر طفل شيری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نيستی بر وی منه تو پنجه را
آن کو ز شيران شير خورد او شير باشد نيست مرد
بسيار نقش آدمی ديدم که بود آن اژدها
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذره ای آن ذره دارد شعله ها
شمشيرم و خون ريز من هم نرمم و هم تيز من
همچون جهان فانيم ظاهر خوش و باطن بلا

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:11
ای طوطی عيسی نفس وی بلبل شيرين نوا
هين زهره را کاليوه کن زان نغمه های جان فزا
دعوی خوبی کن بيا تا صد عدو و آشنا
با چهره ای چون زعفران با چشم تر آيد گوا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم با دورباش زير و بم
تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را ياد کن صد خيک را پرباد کن
ارواح را فرهاد کن در عشق آن شيرين لقا
چون تو سرافيل دلی زنده کن آب و گلی
دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا
ما همچو خرمن ريخته گندم به کاه آميخته
هين از نسيم باد جان که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود تا دل برآيد بر سما
اين دانه های نازنين محبوس مانده در زمين
در گوش يک باران خوش موقوف يک باد صبا
تا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود
پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی
سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:11
ای نو بهار عاشقان داری خبر از يار ما؟
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فرياد رس
ای پاكتر از جان و جا آخر كجا بودي؟ كجا؟
ای فتنهِ روم و حبش حيران شدم كين بوی خوش
پيراهن يوسف بود يا خود روان مصطفي؟
ای جويبار راستی از جوی يار ماستي
بر سينها سيناستی بر جانهايی جان فزا
ای قيل و ای قال تو خوش و ای جمله اشكال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر ترا

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:11
ای باد بی آرام ما با گل بگو پيغام ما
کای گل گريز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری تو با شکر لايقتری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شيرينتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه لذت بگير و بو بده
در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر
از گل برآ بر دل گذر آن از کجا اين از کجا
با خار بودی همنشين چون عقل با جانی قرين
بر آسمان رو از زمين منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان می روی در راه پنهان می روی
بستان به بستان می روی آن جا که خيزد نقش ها
ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می پري
کامد پيامت زان سری پرها بنه بی پر بيا
ای گل تو اين ها ديده ای زان بر جهان خنديده ای
زان جامه ها بدريده ای ای کربز لعلين قبا
گل های پار از آسمان نعره زنان در گلستان
کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
هين از ترشح زين طبق بگذر تو بی ره چون عرق
از شيشه گلابگر چون روح از آن جام سما
ای مقبل و ميمون شما با چهره گلگون شما
بوديم ما همچون شما ما روح گشتيم الصلا
از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آيينه گر بر وی نهد زخم شرر
ما را نمی خواهد مگر خواهم شما را بی شما
هان ای دل مشکين سخن پايان ندارد اين سخن
با کس نيارم گفت من آن ها که می گويی مرا
ای شمس تبريزی بگو سر شهان شاه خو
بی حرف و صوت و رنگ و بو بی شمس کی تابد ضيا

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:12
ای نوش کرده نيش را، بی خويش کن با خويش را
با خويش کن بی خويش را، چيزی بده درويش را
تشريف ده عشاق را، پر نور کن آفاق را
بر زهر زن ترياق را، چيزی بده درويش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکين خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چيزی بده درويش را
چون جلوه ی مه می کنی، وز عشق آگه می کني
با ما چه همره می کني؟ چيزی بده درويش را
درويش را چه بود نشان، جان و زبان دُر فشان
نی دلق صد پاره کشان، چيزی بده درويش را
هم آدم و آن دم تويی، هم عيسی و مريم تويي
هم راز و هم محرم تويی، چيزی بده درويش را
تلخ از تو شيرين می شود، کفر از تو چون دين می شود
خار از تو نسرين می شود، چيزی بده درويش را
جان من و جانان من! کفر من و ايمان من !
سلطان سلطانان من! چيزی بده درويش را
ای تن پرست بو الحزن، در تن مپيچ و جان مکن
منگر بتن، بنگر بمن، چيزی بده درويش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چيزی بده درويش را
امروز گويم: چون کنم؟ يک پاره دل را خون کنم
وين کار را يکسو کنم، چيزی بده درويش را
تو عيب ما را کيستي؟ تو مار يا ماهيستي؟
خود را بگو تو چيستي؟ چيزی بده درويش را
جانرا در افکن در عدم زيرا نشايد ای صنم
تو محتشم او محتشم چيزی بده درويش را

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
21-08-2010, 17:12
ای يوسف آخر سوی اين يعقوب نابينا بيا
ای عيسی پنهان شده بر طارم مينا بيا
از هجر روزم قير شد، دل چون کمان بد، تير شد
يعقوب مسکين پير شد، ای يوسف بُرنا بيا
ای موسی عمران که در سينه چه سينا هاستت!
گاوی خدايی می کند، از سينه ی سينا بيا
رخ زعفران رنگ آمدم، خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم، ای جان با پهنا بيا
چشم محمد بانمت، واشوق گفته در غمت
زان طرۀ اندر هم ات، ای سرّ ارسلنا بيا
خورشيد پيشت چون شفق، ای برده از شاهان سبق
ای ديدۀ بينا بحقّ، وی سينه ی دانا بيا
ای جان تو و جانها چو تن، بی جان چه ارزد خود بدن
دل داده ام دير است من، تا جان دهم جانا بيا
تا بردۀ دلرا گرو، شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو، و آخر تو درمانا بيا
ای تو دوا و چاره ام، نور دل صد پاره ام
اندر دل بيچاره ام چون غير تو شد لا بيا
نشناختم قدر تو من، تا چرخ می گويد زِ فن
دی بر دلش تيری بزن، دی بر سرش خارا بيا
ای قاب قوس مرتبت و ان دولت با مکرمت
کس نيست شاها مرحمت در قرب او ادنا بيا
ای خسرو مه وش بيا ای خوشتر از صد خوش بيا
ای آب و ای آتش بيا ای دُرّ و ای دريا بيا
مخدوم جانم شمس دين! از جاهت ای روح الامين
تبريز چون عرش مکين از مسجد اقصی بيا

ملکوت* گامی تارهایی *
15-03-2011, 13:19
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/79916352205569756551.jpg


چه کسی خواهد دید
...................... مردنم را بی تو؟؟؟؟
گاه می اندیشم
.......خبر مرگ مرا چه کسی با تو می گوید؟؟؟؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی
................روی خندان تورا کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
.... و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجب...
..........عاقبت مرد!
"چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد.....؟؟؟؟؟ "
میتوانی تو به من زندگانی بخشی
......یا بگیری از من آنچه را میبخشی


http://s17.rimg.info/c3d15191d26bff9788def05e1541cdc6.gif

مریم منتظر*خادمه مولای منتظران*
15-03-2011, 15:11
رفتن دلیل نبودن نیست ؟؟؟!!!عجب

بالهاي اشتياقم شعر رفتن می سرود



شعر رويابي شدن،غايي شدن،راهی شدن


--------------------------------------------



حالمان بد نیست غم کم می خوریم


( اگه پيدا كرديد اين شعرو بخونيد لطفا )

نازنین رقیه* خادمه گل نرگس*
15-03-2011, 15:55
بالهاي اشتياقم شعر رفتن می سرود





شعر رويابي شدن،غايي شدن،راهی شدن


--------------------------------------------



حالمان بد نیست غم کم می خوریم


( اگه پيدا كرديد اين شعرو بخونيد لطفا )




چون وجود بی قرارم نا شکیبی می نمود
بالهای اشتیاقم شعر رفتن می سرود

شعر رویایی شدن ، غایی شدن ، راهی شدن
قطره آبی شدن ، جاری و دریایی شدن

آرزوهای بلندم پای را در راه کرد
پای را در راه پر سبز و ره دلخواه کرد

پایم اما مبتلا شد در وجود خاک سرد
ابتلا بر خاک تیره اشتیاقم سردکرد

برگ های اشتیاقم یک به یک پژمرد و مرد
باد بی هنگام سردی برگهایم تند برد

شعر من شعری که از پرواز رویا گفت بود
آرزوهایی که دریا دیده بود و بانگ رود

باز امشب قصد کردم ناشکیبی سر دهم
بالهای اشتیاقم را به رفتن پر دهم

ملکوت* گامی تارهایی *
16-03-2011, 15:11
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_76074721292116908773a.gif

آری رفتن دلیل نبودن نیست


رفتن دلیل نبودن نیست
در آسمان تو پرواز میکنم
عصری غمگین و غروبی غمگین تر در پیش
من بیزار از خود و از از کرده خویش
دل نامهربانم را به دوش میکشم
تا آن سوی مرزهای انزوا پنهانش کنم
در اوج نیزارهای پشیمانی
به ابرهای سیاه و سرگردان که با من از یک طایفه اند سلام میگویم
تو باور نکن اما من عاشقم
رفتن دلیل نبودن نیست
در آسمان تو شاید
در شب خویشتن چگونه بی تو گم شوم
تو را تا فردا تا سپیده خواهم برد
و با یاد تو
و با عشق تو خواهم مرد
تو باور نکن
اما من عاشقم


http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_76074721292116908773.gif

ملکوت* گامی تارهایی *
16-03-2011, 16:16
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_flower__559_.gif

در سرزمین دیگر و آفاق دیگرم
گویی به ابتدای جهان باز گشته‌ام ...
وین آفتاب تازه در آفاق باختر
تنها تصوری است ز خورشید خاورم ... آه ای دیار دور
ای سرزمین کودکی من
خورشید سرد مغرب بر من حرام باد
تا آفتاب توست در آفاق باورم
ای خاک یادگار
ای لوح جاودانه ی ایام
ای پاک، ای زلال تر از آب و آینه
من، نقش خویش را همه جا در تو دیده‌ام
تا چشم برتو دارم، در خویش ننگرم ...
فانوس یاد توست که در خواب های من
زیر رواق غربت، همواره روشن است
برق خیال توست که گاه گریستن
در بامداد ابری من پرتو افکن است
اینجا، همیشه، روشنی توست رهبرم...
شب گرچه در مقابل من ایستاده است
چشمانم از بلندی طالع به سوی توست
وز پشت قله های مه آلوده‌ی زمین
در آسمان صبح تو پیداست اخترم
ای ملک بی غروب
ای مرز و بوم پیر جوانبختی
ای آشیان کهنه ی سیمرغ
یک روز، ناگهان
چون چشم من ز پنجره افتد به آسمان
می بینم آفتاب تو را در برابرم




http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_flower__559_.gif

عهد آسمانى
18-03-2011, 19:31
http://s17.rimg.info/badf9d459f7643af743347fea66729c2.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)


غمت در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار و گریم
که از گریه ام ناقه در گِل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
چو برخاست از جای، مشکل نشیند

خلد گر به پا خاری ، آسان برآید
چه سازم به خاری که بر دل نشیند


http://s17.rimg.info/badf9d459f7643af743347fea66729c2.gif (http://shabahang20.blogfa.com/)

شهیده
12-10-2011, 01:08
مرا پرسی که چونی ؟چونم ای دوست
جگر پر درد و دل پر خونم، ای دوست
حدیث عاشقی بر من رها کن
تو لیلی شو،که من مجنونم ،ای دوست
به فریادم ز تو هر روز ، فریاد
ازین فریاد روز افزونم ، ای دوست
شنیدم عاشقان را می نوازی
مگر من زان میان بیرونم ،ای دوست؟
نگفتی گر بیفتی گیرمت دست؟
از این افتاده تر ، کاکنونم ای دوست؟
غزل های نظامی بر تو خوانم
نگیرد بر تو هیچ،افسونم ای دوست

**نظامی**
http://static1.cloob.com//public/user_data/gen_thumb/11-10-1/46feea717ba8c40b48e57b8570238aeb-300

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
12-10-2011, 01:29
http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_flower__559_.gif



پر می زند به سمت خدا بال بی پرت
رنگ پرستو آمده جای کبوترت

حالا که فصل لاله گذشته چرا هنوز؟
گل می دهد دوباره گلستان بسترت

یا بین شعله های تبت آب می شوی
یا اینکه آب می رود از دیده ی ترت

سرگرم زخم داری و درد سرت شدی
یعنی که سر نمی زنی دیگر به همسرت

تقصیر تو نبوده عزیزم که چند بار . . .
. . . افتاده است عکس من از چشم لاغرت

اصلا بیا و روسری ات را گره مزن
من رد نمی شوم نظری از برابرت

تو پا به پای چادر خود راه می روی
خیلی مواظبی که نیفتاده از سرت

این نیمه ی شکسته ی تو جوش می خورد
وقتی کمی تکان نخورد نیم دیگرت


ashk1ashk1ashk1


http://www.askquran.ir/gallery/images/5405/1_flower__559_.gif

ابوالفضل
12-10-2011, 13:17
ممنون خیلی زیبا بودن