PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خواص و لحظه هاى تاريخ ساز



رایکا
18-09-2010, 20:15
منبع : http://www.ghadeer.org

پيشگفتار
بسم الله الرحمن الرحيم
زندگى انسانها در ادوار و زمانهاى مختلف ، گرچه در هر قطع ، شكل متمايز و منحصر به فردى از نظر فرهنگ ، حكومت ، اقتصاد، جمعيت ، قدرت و ... دارد اما از نظر سنتهاى تاريخى حاكم بر رفتار و اعمال اجتماعى ، سراسر شباهت و همانندى است . آن گونه كه امير المومنين على عليه السلام مى فرمايند: از حال فرزندان اسماعيل و فرزندان يعقوب عبرت گيريد، هان كه چقدر حالات (ملتها) مشابه و صفات و افعالشان شبيه همديگر است . (1) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link1)
اين شباهت در صفات و رفتار، تا حدى است كه حوادث و رخدادهاى گذشته مى تواند براى آيندگان عبرت ، پند و تجربه باشد.
تاريخ شرح زندگى جوامع انسانهاست و جامعه انسانى نيز تابع اصول و قواعدى است كه در هر دوره با حصول شرايطش ، قابل تكرار است . از اين رو مطالعه تاريخ ، عموما و بررسى تاريخ جوامع مسلمانان كه بر اساس ‍ الگوهاى دينى اداره مى شوند، خصوصا، براى جامعه اسلامى ما آموزنده و راهگشا خواهد بود.
تاريخ را همچنين مى توان از زواياى متفاوتى مورد بررسى قرار داد. يكى از اين زوايا مطالعه زندگى و شيوه حركت تاريخ سازان مقاطع مختلف زندگى بشر است در يك تقسيم بندى كلى ، جامعه انسانى به دو گروه خواص و عوام ، پيشرو و دنباله رو، اهل تفكر، تحقيق و تحليل گرو آنان كه اهل تحليل و تحقيق نيستند، تقسيم مى شوند. هر كدام از اين دو گروه داراى تعريفى است كه از افراد گروه ديگر متمايز مى شود، دسته اول را با صفاتى چون عوام ، دنباله رو و مقلد برشمرديم . اين گروه در صحنه رخدادهاى اجتماع ، قدرت تحليل و درك مسائل را ندارند و چون موج ، بر اثر وزش باد به سمتى حركت مى كنند. نظام حاكم بر جامعه را بسرعت مى پذيرند و بسرعت نيز رنگ عوض مى كنند.
اين گروه رفتار خود را با تفكر، تحقيق و تحليل انجام نمى دهند؛ بلكه بيشتر به تقليد از ديگران مى پردازند.
البته هرگز عوام بودن و نداشتن قدرت تفكر و تحليل ، به معناى نداشتن تحصيلات علمى نيست ، اى بسا درس خوانده اى كه تحصيلات عاليه هم دارد، اما عوام است ؛ و مدرسه نرفته اى كه قوه تفكر، تحقيق و تدبر در مسائل را دارد.
گروه دوم كه اصطلاحهاى آگاهان ، خواص ، پيش رو، اهل تحقيق و تحليل براى آنان به كار برديم كسانى هستند كه رفتار و اعمال خود را بر اساس ‍ تحقيق و آگاهى انتخاب مى كنند، پيش از حركت ، راه را شناسايى مى كنند، جهت انتخاب مسير و علت آن را مى دانند، بر اساس مطالعه تصميم گيرى مى كنند و كمتر تابع موج تبليغات و حركت انبوه خلق هستند، اين گروه هستند كه حوادث را خلق مى كنند و دسته اول را مطابق ميل خود وارد عمل مى كنند. از اين جهت ، بى مناسبت نيست كه پيشرفت و عقب ماندگى ، خوبى و بدى ، و فراز و نشيب جامعه را به اين گروه نسبت مى دهند.
در تقسيم بندى اين دو جريان اجتماعى ، مقام معظم رهبرى ، حضرت آيت الله خامنه اى مى فرمايند:
به جهات بشرى كه نگاه مى كنيد، در هر جامعه اى در هر شهرى ، در هر كشورى ، با يك ديد، با يك نگاه ، يا يك پرسش ، مردم تقسيم مى شوند به دو قسم ؛ يك قسم كسانى كه از روى تفكر و فهميدگى و آگاهى تصميم مى گيرند، كار مى كنند، بلكه راهى را مى شناسند و به دنبال آن راه حركت مى كنند، به خوب و بدش كار نداريم يك قسم اينها هستند حالا اينها را اسمشان را بگذاريم ، خواص به يك قسم كسانى هستند كه نه دنبال اين نيستند كه بينند كه چه راهى درست است ، چه حركتى صحيح است ، بفهمند، بسنجند، تحليل كنند، درك كنند، مى بينند جو اين جورى است دنبال آن جو حركت مى كنند. اسم اينها را هم بگذاريم عوام ، پس جامعه را مى شود تقسيم كرد به خواص و عوام ... توى آنها كه ما مى گوييم خواص ، آدمهاى با سواد هم هست ، آدمهاى بى سواد هم هست ، گاهى كسى بى سواد است ؛ اما جزو خواص است ، مى فهمد كه دارد چكار مى كند، از روى تصميم گيرى و تشخيص عمل مى كند و او درس نخوانده ... خواص كه مى گوييم از خوب و بدش ؛ يعنى كسانى كه وقتى عملى را انجام مى دهند، موضع گيرى مى كنند، راهى را انتخاب مى كنند، از روى فكر و تدبير است ، مى فهمند و تحليل مى كنند و عمل مى كنند، عوام يعنى كسانى كه وقتى جو به يك سمتى مى رود، اينها هم مى روند تحليل ندارند، يك وقت مردم مى گويند زنده باد ... مى آيد نگاه مى كند و مى گويد زنده باد. يك وقت مردم مى گويند مرده باد، نگاه مى كند،. بگويد مرده باد. يك وقت جو اين جور است ، اين جا مى آيد، يك وقت جو آن جور است ، آن جا مى آيد. خوب ، پس در هر جامعه اى خواصى داريم و عوامى . عوام را بگذاريم كنار، بياييم سراغ خواص ، خواص طبعا دو جبهه هستند، خواص جبهه حق و خواص ‍ جبهه باطل . يك عده اى اهل فكر و فرهنگ و معرفت اند، براى جبهه حق دارند كار مى كنند، فهميدند حق با اين طرف است ، حق را شناختند دارند براى حق حركت مى كنند، اينها يك دسته اند. يك دسته هم نقطه مقابل حق اند ضد حق اند حال اگر برويم به صدر اسلام ، يك عده اى اصحاب امير المومنين و امام حسين و بنى هاشم اند يك عده اى هم اصحاب معاويه اند، اينها هم داخلشان خواص بودند. آدمهاى بافكر، آدمهاى عاقل ، آدمهاى زرنگ طرفدار بنى اميه ، آنها هم خواص اند، آنها هم خواص دارند. پس ‍ خواص هم در يك جامعه دو جور هستند. خواص طرفدار حق و خواص ‍ طرفدار باطل ، از خواص طرفدار باطل شما چه توقع داريد؟ توقع داريد كه بنشينند عليه حق و عليه شما برنامه ريزى كند با خواص طرفدار باطل بايد جنگيد. (2) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link2)
چنانكه اشاره رفت ، گروه اهل تفكر و به تعبير مقام معظم رهبرى خواص به دو بخش ، طرفدار حق و طرفدار باطل ، تقسيم مى شوند. هر دو جبهه حق و ناحق داراى متفكران ، محققان و تحليل گرانى هستند كه عوام آن جامعه را به دنبال خود حركت مى دهند.
گروه مخالف حق ، با پرچمى كه برافراشته اند، و براى حق جويان شناخته شده هستند و وظيفه انسانهاى راستين مبارزه با آنان است .
گروه خواص طرفدار حق ، نسبت به پايدارى و استقامت در اعتقادات نيز تقسيم پذير هستند جمعى پس از شناخت راه ، تا آخر مقاومت مى كنند و سيل حوادث و رويدادها در اراده شان خلل و رخنه اى ايجاد نمى كند، به عكس ، عده اى پايدارى لازم را ندارند و بمرور ايام در جريانهاى ديگر هضم مى شوند.
مقام معظم رهبرى در اين باره مى فرمايند:
خواص طرفدار حق ، عزيزان من دو جورند، يك جور كسانى هستند كه در مقابله با دنيا و زندگى ، با مقام و شهوات ، با پول ، با لذت ، با راحتى ، با نام ، موفقند. يك دسته موافق نيستند در رابطه با اين چيزهاى خوب ، اينها همه اش چيزهاى خوب ، همه اش زيباييهاى زندگى است . متاع الحياه الدنيا متاع يعنى بهره ، اينها همين بهره هاى زندگى است ... اگر شما آن قدر مجذوب شديد، خداى نخواسته آنجايى كه كار سخت به ميدان آمد، نتوانستيد از اينها دست برداريد، اين مى شود يك جور وگرنه از اين متاع بهره هم پديد مى آيد؛ اما آنجايى كه پاى امتحان سخت پيش مى آيد، مى توانيد راحت از اينها دست برداريد، اين مى شود يك جور ديگر. (3) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link3)
از خواص طرفدار حق كه در دل جامعه موحدان و حق خواهان قرار دارند و الگوى راه و مرجع حركت توده ها هستند، گروهى در مقابل دنيا و مظاهر فريبنده آن مقاومت و پايدارى مى كنند و چرب و شيرين روزگار، آنان را از مسير حق متوقف نمى كند. اگر اين دسته در جامعه اسلامى اكثريت داشته باشند، تندباد بلايا و حوادث نخواهد توانست نهضت حق گويان را مضطرب سازد؛ چرا كه استقامت اين افراد، روح صلابت را به جامعه منتقل مى كند.
اما گروهى از خواص طرفدار حق ، به رغم شناخت حق و باطل ، در مقابل دنيا و زرق و برق و دلفريبى آن شكست مى خورند. عشق به منافع دنيوى ، غفلت از خداى تعالى ، ميل به سلامت و ترس از زبان و عواملى از اين قبيل ، باعث عقب نشينى اين افراد مى شوند. اگر اين دسته از اهل تفكر، تحليل و خواص ، در جامعه اسلامى اكثريت داشته باشند، سنگرهاى مبارزه و جهاد، يكى پس از ديگرى به سوى عافيت طلبى و رفاه زدگى تخليه مى شوند، و آن گاه است كه يزيديان به امامت جامعه مى رسند و حسين بن على ها به مسلخ كربلا كشانده مى شوند. امير المومنين على عليه السلام طرد و معاويه ، ميداندار جهان اسلام مى شود. درباره اين گروه از خواص طرفدار حق ، رهبر معظم انقلاب مى فرمايند:
گروهى از خواص طرفدار حق حق را هم مى شناسد و طرفدار حق اند، در عين حال در مقابل دنيا پايشان مى لرزد. دنيا يعنى چه ؟ يعنى پول ، يعنى خانه ، يعنى شهوات ، يعنى مقام ، يعنى اسم و شهرت ، يعنى پست و مسئوليت و يعنى جان ، اگر اينها، آن جايى كه بايد حق بگويند، نگويند، چون جانشان به خطر مى افتد، يا براى مقامشان يا براى شغلشان يا براى پولشان يا براى محبت به اولادشان يا براى محبت به خانواده اشان ، يا براى محبت به نزديكان و دوستان ، خدا را رها مى كنند، اگر عده اينها زياد بود، آن وقت ديگر واويلاست ، آن وقت ديگر حسين بن على ها به مسلخ كربلا خواهند رفت ، به قتلگاه كشيده خواهند شد، يزيد مى آيد سركار. (4) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link4)
از مطالب بالا، اهميت خواص جامعه و ميزان پايدارى آنان روى اصول ، روشن مى شود، اگر اهل تفكر و تحليل در جامعه اسلامى ، بموقع حركت كنند، پشتيبانى كنند، صحنه را در اختيار داشته باشند، گروههاى وسيع دنباله رو نيز همراه آنان حركت خواهند كرد. بديهى است الگو و مرجع بودن خواص در همه ابعاد فكر، سخن و رفتار فردى و اجتماعى متصور است و مجموعه اين ويژگيهاست كه حركت ساز و جهت دهنده است .
خواص و اهل فكر جامعه صدر اسلام يزيد بن معاويه را بخوبى مى شناخته و مدتى هم در آغاز كار با او مخالفت كردند، اما حاضر نشدند تا همراه با حسين بن على عليه السلام تا پاى جان فداكارى كنند و توده هاى عوام نيز به دنبال سكوت اين افراد به امويان پيوستند.
بى شك اگر كاروان كربلا امثال ابن عباس ، عبدالله بن جعفر، عبدالله بن عمر، عبدالرحمن بن ابوبكر، عبدالله بن زبير و ... را همراه داشت ، گروههاى بيشترى را به طرف خود جذب مى كرد.
در اين باره رهبر معظم انقلاب ، حضرت آيت الله خامنه اى مى فرمايند:
وقتى امام حسين قيام كرد، با آن عظمتى كه امام حسين در جامعه اسلامى داشت ، خيلى از همين خواص به امام حسين كمك نكردند، ببينيد چقدر وضعيت در يك جامعه خراب مى شود، به وسيله اين خواص اين امام حسين با اين عظمت كه ابن عباس هم در مقابلش خضوع مى كند، عبدالله جعفر خضوع مى كند، عبدالله بن زبير با آن كه از حضرت خوشش نمى آيد، در مقابلش خضوع مى كند، اينها هم خواص جبهه حق اند ديگر؛ يعنى طرف حكومت نيستند و طرف بنى اميه نيستند، طرف باطل نيستند، در بين آنها حتى شيعيان زيادى هستند كه امير المومنين را قبول دارند، او را خليفه اول مى نامند، همه اينها وقتى مواجه مى شوند با شدت عمل دستگاه حاكم ، مى بينند بناست جانشان ، سلامتشان ، راحتشان ، مقامشان ، خودشان در خطر بيفتند، پس مى زنند، همه پس زدند، اينها كه پس زدند، عوام مردم هم به آن طرف رو مى كند. (5) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link5)
در بيان نقش خواص طرفدار حق ، مى توان گفت اينها هستند كه جامعه را به سوى پيروزى هدايت مى كنند، يا به سراشيبى شكست و انزوا سوق مى دهند.
از همين جاست كه اهميت شناخت اين گروه و نقش آنان در فراز و نشيب تاريخ جامعه اسلامى براى همه دلسوزان به جبهه حق ، لازم و ضرورى است .
مقام معظم رهبرى در اين باره مى فرمايند:
از هر طرف كه شروع كنيد، مى رسيد به خواص ، تصميم گيرى خواص در وقت لازم ، تشخيص خواص در وقت لازم ، گذشت خواص از دنيا در لحظه لازم ، اقدام خواص براى خدا در لحظه لازم ، اينها هست كه تاريخ را نجات مى دهد، ارزشها را نجات مى دهد، ارزشها را حفظ مى كند. در لحظه لازم بايد حركت لازم را انجام داد، اگر گذاشتيد وقت گذشت ، ديگر فايده ندارد. (6) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link6)
در مطالعه تاريخ خواص ، دو موضوع مهم مى نمايد.
نخست ، معرفى مصاديق حركت خواص كه در برهه اى حساس مسير تاريخ را دگرگون كرده يا جهت داده است ، شناخت اين حوادث ، راه را براى كسب تجربه و عبرت باز مى كند، انسانهاى بيدار دل را با وظايفشان آشناتر مى كند و مانع از تكرار تاريخ مى شود.
بخش مهمتر در مطالعه تاريخ خواص به بررسى و شناخت وظايف خواص ‍ در هر دوره و مقطع تاريخى است .
خواص بايد چگونه نقش خود را ايفا كند؟ مثلا چگونه در دنيا باشد و اسير آن نشود يا ضمن استفاده از نعمتهاى دنيوى ، مى توان در مواقع حساس و لازم از آنان جدا شد؟ نمونه ها و مصاديق اين موضوع را بايد از تاريخ و ارزشهاى حاكم بر جامعه و تحليل وقايع اجتماع و مراجعه تحقيقى به كتاب خدا و سنت رسول اسلام صلى الله عليه و آله درآورد درباره اين موضوع رهبر معظم انقلاب مى فرمايند:
در دو بخش بايد رويش بحث و كار شود؛ يكى بخش تاريخى قضيه است ، نمونه هايى كه در تاريخ فراوان هست ، پيدا شود و ذكر شود كه كجا خواص ‍ بايد عمل مى كردند و عمل نكردند، اسم اين خواص چيست ؟ چه كسانى هستند و يك بخش ديگرى كه بايد كار شود، تطبيق با وضع هر زمان است ، يعنى در هر زمان ، طبقه خواص چگونه بايد عمل بكنند كه به وظيفه شان عمل كرده باشند، اين كه گفتيم اسير دنيا نشوند، اين يك كلمه است ، چگونه اسير دنيا نشوند، مثالها و مصداقهايش چيست . (7) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link7)
كتاب حاضر به بررسى بخش نخست سخنان معظم له ، يعنى شناخت نمونه هاى تاريخى جهت گيرى و عمل خواص و پيامدهاى اين اعمال در حيات سياسى اجتماعى مسلمانان نظر دارد. در فراز و نشيب حوادث صدر اسلام كه به دست مردم آن دوران شكل گرفته و به نسلهاى بعدى رسيده است ، مردمى از جرگه وفاداران واقعى به دعوت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله پروانه وار از چراغ هدايت دين ، پاسدارى نموده و آن را به مثابه امانتى گرانبها به بشريت ارزانى داشته اند. از اين گروه مجاهدتهاى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و اصحاب نامدارى چون ابوذر غفارى ، عمار ياسر، سلمان فارسى ، مالك اشتر و دهها مجاهد حق طلب در تاريخ مى درخشد.
گاه نيز دستهاى شيطانى در حريم جامعه اسلامى تجاوز كرده و امت را دچار انحطاط و فرسايش نموده اند. به هر حال ، شناساندن مصاديق و نخبگان ، تاثيرى كه در تثبيت جهت گيريهاى امت اسلامى و دگرگونيهاى تاريخ اسلامى داشته اند، در هر زمان رهگشا خواهد بود.

رایکا
18-09-2010, 20:15
فصل اول : خواص و عوام
دنيا يعنى چه ؟ يعنى پول ، يعنى خانه ، يعنى شهوت ، يعنى مقام ، يعنى اسم و شهرت ، يعنى پست و مسووليت و يعنى جان .
اگر اينها آن جايى كه بايد حق بگويند، نگويند. چون جانشان به خطر مى افتد، يا براى مقامشان يا براى شغلشان يا براى پولشان يا براى محبت به اولادشان يا براى محبت به خانواده شان يا براى محبت به نزديكان و دوستان خدا را رها مى كنند، اگر عده اينها زياد بود، آن وقت ديگر واويلا است . آن وقت ديگر حسين بن على ها به مسلخ كربلا خواهند رفت .
مقام معظم رهبرى
بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامى و فرمانده ى كل قوا در جمع فرماندهان لشكر 27 محمد رسول الله سپاه پاسداران انقلاب اسلامى 20/3/75
بسم الله الرحمن الرحيم
اللهم سدد السنتنا بالصواب و الحكمه .

رایکا
18-09-2010, 20:15
جهاد در فرهنگ اسلامى
يكى از چيزهاى برجسته در فرهنگ اسلامى - كه البته مصداقهاى بارزى هم بيشتر در تاريخ صدر اسلام و كمتر در طول زمان دارد - عبارت است از فرهنگ رزمندگى و جهاد. جهاد هم فقط جهاد در ميدان جنگ نيست . هر چيزى كه هم تلاش باشد، هم در مقابله ى با دشمن ، اين جهاد است . درست توجه بفرماييد: بعضى ممكن است يك كارى را انجام بدهند؛ زحمت هم بكشند؛ بگويند ما داريم جهاد مى كنيم نه ، يك شرط جهاد اين است كه در مقابله ى با دشمن باشد. البته يك وقت در ميدان جنگ مسلحانه است ؛ اين جهاد رزمى است . يك وقت در ميدان سياست است ؛ اين جهاد سياسى است . يك وقت در ميدان فرهنگ است ، اين جهاد فرهنگى است . يك وقت در ميدان سازندگى است ؛ اين جهاد سازندگى است و البته ميدانهاى ديگرى هم هست ، شرط اول اين است كه تلاش در آن باشد، كوشش باشد و شرط دوم اين كه در مقابل دشمن باشد.
در فرهنگ اسلامى ، اين چيز برجسته اى است كه نمونه هايى هم در ميدانهاى مختلف دارد امروز هم ، از وقتى كه نداى مقابله ى با رژيم منحوس ‍ پهلوى از حلقوم امام رضوان الله عليه و همكاران ايشان - در آن روز، در سال 1341 - بيرون آمد، اين جهاد شروع شد، قبل از آن هم بود؛ اما پراكنده بود، كم بود، كم اهميت بود، از وقتى اين مبارزه شروع شد، اهميت پيدا كرد تا به پيروزى اين جهاد رسيد كه پيروزى انقلاب بود بعد از آن هم تا امروز، دايما در اين كشور جهاد بوده است . چون ما دشمن داريم و چون دشمنان ما، از لحاظ نيروى مادى قوى هستند؛ چون اطراف و جوانب ما را - از همه جهت - دشمنها گرفته اند، و جدا در صدد دشمنى هستند. در قضيه ى دشمنى با ايران اسلامى ، شوخى نمى كنند؛ چون مى خواهند از هر راهى كه شد ضربه بزنند.

رایکا
18-09-2010, 20:15
جهاد فكرى
پس در ايران اسلامى ، هر كسى كه به نحوى در مقابل اين دشمن - كه از اطراف ، تيرهاى زهرآگين را به پيكر اين انقلاب و اين كشور اسلامى نشانه رفته است - تلاشى بكند، اين جهاد فى سبيل الله كرده است و بحمدلله شعله ى جهاد بوده است و هست و خواهد بود، البته يكى از اين جهادها هم ، جهاد فكرى است يعنى چون ممكن است دشمن ما را غافل كند و فكر ما را منحرف و دچار خطا و اشتباه بكند؛ هر كسى كه در راه روشنگرى فكر مردم ، تلاشى بكند، از يك انحرافى جلوگيرى كند، از يك سوء فهمى مانع بشود؛ چون در مقابله ى با دشمن است ؛ جهاد است . شايد امروز، جهاد مهمى هم محسوب مى شود.

رایکا
18-09-2010, 20:16
ايران كانون جهاد
پس عزيزان من ، امروز كشور ما كانون جهاد است . از اين جهت هم هيچ نگرانى يى نداريم . الحمدلله مسئولين كشور خوبند، در راس كشور، الان شخصيتهاى مومن و مجاهد و آگاه و صميمى هستند، اينها را توجه داشته باشيد، يك شخصيتى مثل رئيس جمهور ما - آقاى هاشمى رفسنجانى كه يك شخصيت مجاهد و مبارزى است - كه عمرش را در جهاد گذارنده ، الان هم شب و روز جهاد مى كند، مسئولين ديگر بخشهاى مختلف - مجلس ، قوه ى قضاييه ، نيروهاى مسلح ، آحاد مردم - همه در حال جهادند، مملكت ، مملكت جهاد فى سبيل الله است از اين جهت ، من كه بيشتر سنگينى بارم اين است كه نگاه كنم ، ببينم كجا اين شعله ى جهاد دارد فروكش مى كند و به كمك پروردگار نگذارم ؛ كجا اشتباه كارى مى شود، جلوى آن را بگيرم كه مسووليت اصلى من اين چيزهاست من از وجود جهاد در وضع كنونى كشور، نگران نيستم . اين را شما بدانيد، منتها در قرآن يك چيزى هست كه آن ما را به فكر مى اندازد!

رایکا
18-09-2010, 20:16
عبرت گرفتن از تاريخ
قرآن به ما مى گويد كهن شما نگاه كنيد و از گذشته ى تاريخ درس بگيريد حالا ممكن است بعضى ها بنشينند، فلسفه بافى كنند كه گذشته براى امروز، نمى تواند سرمشق باشد، اين حرفها را بعضى ها مى گويند، مى خواهند اينها را با شيوه هاى فلسفى - به خيال خودشان - درست كنند؛ نمى توانند! كارى به كار آنها نداريم .
قرآن ، صادق مصدق است و ما را به عبرت گرفتن از تاريخ دعوت مى كند، عبرت گرفتن از تاريخ ، يعنى همين نگرانى يى كه من الان عرض كردم ، چون در تاريخ چيزى هست كه اگر بخواهيم از آن عبرت بگيريم ؛ بايد دغدغه داشته باشيم اين دغدغه مربوط به آينده است ، چرا؟ اين دغدغه براى چيست ؟ مگر چه اتفاقى افتاده است ؟

رایکا
18-09-2010, 20:16
عبرتهاى عاشورا
اتفاقى كه افتاده است ؛ در صدر اسلام من يك وقتى گفتم كه جا دارد اگر ملت اسلام فكر كند كه چرا پنجاه سال بعد از وفات پيغمبر (ص )، كار كشور اسلامى به جايى رسيده باشد كه همين مردم مسلمان ، از وزيرشان ، اميرشان ، سردارشان ، عالمشان ، قاضى شان و قارى شان ، در كوفه و كربلا جمع بشوند و جگر گوشه ى همين پيغمبر را، با آن وضع فجيع ، به خاك و خون بكشند؟ بايد به فكر آدم ، خوب فرو برود كه چرا اين طورى شد؟ من دو سه سال پيش ، اين را در يك صحبتى مطرح كردم ، به عنوان عبرتهاى عاشورا، البته درسهاى عاشورا جداست و درس شجاعت ، درس ايثار و امثال آن ، مهمتر از درسهاى عاشورا، عبرتهاى عاشورا است . من اين را قبلا گفته ام ، كار با جايى برسد كه جلوى چشم مردم ، حرم پيغمبر را در كوچه و بازار بياورند و به اينها تهمت خارجى بزنند! معناى خارچى اين نيست كه اينها از كشور خارج آمدند، خارجى به معناى امروز به كار نمى رود، خارجى يعنى جز خوارج ، يعنى خروج كننده ، در اسلام يك فرهنگ است كه اگر كسى عليه امام عادل خروج و قيام بكند؛ لعنت خدا و رسول و مومنين ، عليه چنين كسانى است .
خارجى يعنى اين ، يعنى كسى كه عليه امام عادلى خروج مى كند لذا همه ى مردم مسلمان آن روز، از خارجيها - از خروج كننده ها - بدشان مى آمد، من خرج على امام عادل فدمه هدر در اسلام كسى كه خروج كند، قيام كند عليه يك امام عادل ، خون او هدر است ؛ اسلامى كه اين قدر به خون مردم اهميت مى دهد.
اينها آمدند پسر پيغمبر، پسر فاطمه ى زهرا، پسر امير المومنين را به عنوان خروج كننده ى بر امام عادل - كه آن امام عادل ، يزيد بن معاويه است - معرفى كردند و كارشان گرفت ! آنها كه دستگاه ظالمند؛ دلشان هر چه مى خواهد مى گويند چرا مردم باور كنند؟ چرا مردم ساكت بمانند؟!

رایکا
18-09-2010, 20:17
چرا امت اسلامى دچار غفلت و سستى شد؟
آن چيزى كه من را دچار دغدغه مى كند؛ اين جاى قضيه است ؛ ملتفتيد؟! من مى گويم چه شد كه كار به اين جا رسيد؟ چرا امت اسلامى كه آن قدر نسبت به جزييات احكام اسلامى و آيات قرآنى دقت داشت ؛ در يك چنين قضيه ى واضحى ، اين قدر دچار غفلت و سستى و سهل انگارى بشود كه يك چنين فاجعه يى به وجود بيايد؟! اين مساله ، انسان را نگران مى كند، مگر ما از جامعه ى زمان پيغمبر و امير المومنين قرصتر و محكمتريم ؟ چه كار كنيم كه آن طورى نشود؟
البته آن سوالى كه ما گفتيم چه شد، كسى جواب نداده است ؛ جوابش پيش ‍ خودم هست ، كسى كه در اين مورد صحبت نكرده است ؛ اين را عرض ‍ مى كنم - صحبتهايى شده است ؛ اما كافى و وافى نيست ، من امروز مختصرى در اين باره صحبت مى كنم ، البته نسبت به اصل قضيه ، كوتاه خواهد بود من سر رشته ى مطلب را به دست ذهن شما مى سپارم ، تا شما خودتان روى اين قضيه فكر كنيد. كسانى كه اهل انديشه هستند؛ اهل مطالعه هستند؛ نبال اين رشته بروند. كسانى كه اهل كار و عملند، دنبال اين بروند كه چگونه مى شود جلوى اين را گرفت ؟

رایکا
18-09-2010, 20:17
بايد جلوى تكرار تاريخ را بگيريم
اگر امروز من و شما جلوى اين قضيه را نگيريم - ممكن است پنجاه سال ديگر، ممكن است پنج سال ديگر، ممكن است ده سال ديگر - يك وقت ديديد جامعه ى اسلامى ما هم كارش به آن جا رسيد! تعجب نكنيد مگر چشمان تيزى تا اعماق را ببيند نگهبان امينى راه را نشان بدهد مردم صاحب فكرى كار را هدايت كنند و اراده هاى محكمى پشتوانه ى اين حركت باشد، البته آن وقت خاكريز محكمى خواهد بود، دژ محكمى خواهد بود، كسى نخواهد توانست تنوذ بكند والا اگر رها كرديم ؛ باز همان وضعيت پيش مى آيد! آن وقت همه ى اين خونها هدر خواهد رفت .
در آن عهد كار به جايى رسيد كه پسر و نوه ى كسانى كه در جنگ بدر، به دست امير المومنين و حمزه و بقيه ى سرداران اسلام به درك رفته بودند، پسر همان افراد نوه ى همان افراد، جاى پيغمبر نشست و سر جگر گوشه ى پيغمبر را جلوى خود گذاشت و با چوب خيزران به لب و دندان او زد و گفت :
ليت اشياخى ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل
يعنى كشته هاى ما در جنگ بدر بلند شوند، ببينند كه ما با كشنده هاشان چه كار كرديم اين طورى شد!
اين جاست كه قرآن مى گويد عبرت بگيريد، اين جاست كه مى گويد قل سيروا فى الارض ، در سرزمين تاريخ سير كنيد، ببينيد كه چه اتفاقى افتاده است ؛ خودتان را بر حذر بداريد، من براى اين كه اين معنا، ان شاء الله در فرهنگ كنونى كشور ما به وسيله ى انسانهاى صاحب راى و نظر و فكر حركت بكند، و راه بيفتد، امروز يك مختصرى براى شما صحبت مى كنم .

رایکا
18-09-2010, 20:17
خواص و عوام در جامعه
ببينيد عزيزان من ، به جماعت بشرى كه نگاه كنيد، در هر جامعه يى ، در هر كشورى ، مردم با يك ديد، با يك برش ، به دو قسم تقسيم مى شوند، يك قسم كسانى كه از روز فكر و فهميدگى و آگاهى و تصميم گيرى كار مى كنند؛ بلكه راهى را مى شناسند و دنبال آن راه حركت مى كنند - خوب و بدش را كار نداريم - يك قسم اينها هستند؛ اسم اينها را خواص بگذاريم . يك قسم كسانى هستند كه نه ، دنبال اين نيستند كه ببينند چه راهى درست است ؛ چه حركتى صحيح است ؛ بفهمند؛ بسنجند؛ تحليل كنند؛ درك كنند، مى بينند كه جو اين طورى است ؛ دنبال آن جو حركت مى كنند، اسم اين را بگذاريم عوام پس جامعه را مى شود به خواص و عوام تقسيم كرد حالا دقت كنيد: من نكته اى را درباره ى اين خواص و عوام بگويم كه اشتباه نشود، خواص ‍ چه كسانى هستند؟ آيا يك قشر خاصى هستند؟ نه ، در بين اينهايى كه ما مى گوييم خواص به آدمهاى با سواد هم هست ، آدمهاى بى سواد هست ، گاهى كسى بى سواد است ؛ اما جزو خواص است ؛ مى فهمد كه چه كار مى كند، از روى تصميم گيرى و تشخيص عمل مى كند ولو درس نخوانده و مدرسه نرفته است ، مدرك ندارد، لباس روحانى ندارد؛ اما مى فهمد كه قضيه چيست ، در دوران انقلاب - يعنى پيش از پيروزى انقلاب - من در ايرانشهر تبعيد بودم ، از يك شهرى از نزديكيهاى ما، چند نفر بودند كه يكى از آنان راننده بود، آدمهاى اهل فرهنگ و معرفت نبودند، به حسب ظاهر به اينها عامى مى گفتند، اما جزو خواص بودند، اينها مرتب ايرانشهر، ديدن ما مى آمدند و قضيه ى مذاكرات خودشان را با روحانى شهرشان مى گفتند آن روحانى شهر هم آدم خوبى بود؛ منتهى عوام بود! ملاحظه مى كنيد؛ راننده ى كمپرسى جزو خواص بود؛ آن روحانى محترم پيشنماز، جزو عوام بود مثلا آن روحانى مى گفت : چرا وقتى كه اسم پيغمبر مى آيد، يك صلوات مى فرستيد؛ اسم اين آقا كه مى آيد؛ سه صلوات مى فرستيد؟ نمى فهميد! آن راننده به او جواب مى داد؛ مى گفت : آن روزى كه ديگر مبارزه يى نداشته باشيم ، اسلام بر همه جا فايق بشود؛ انقلاب پيروز شود؛ ما همان سه صلوات را هم نمى فرستيم ، يك صلوات را هم نمى فرستيم امروز اين سه صلوات ، مبارزه است . او (راننده ) مى فهميد ولى او (روحانى ) نمى فهميد! توجه كنيد.

رایکا
18-09-2010, 20:17
ويژگيهاى خواص
اين را مثال زدم براى اين كه بدانيد خواص كه مى گويم ؛ معناى آن يك لباس ‍ خاص نيست ، ممكن است مرد باشد، ممكن است زن باشد؛ ممكن است تحصيل كرده باشد؛ ممكن است تحصيل نكرده باشد؛ ممكن است ثروتمند باشد؛ ممكن است فقير باشد؛ ممكن است يك انسانى باشد در دستگاههاى دولتى ، ممكن است جزو مخالفين دستگاههاى دولتى طاغوت باشد، خواص كه مى گوييم خوب و بد آن البته خواص را باز هم تقسيم خواهيم كرد.
خواص يعنى كسانى كه وقتى عملى انجام مى دهند موضع گيرى مى كنند؛ راهى را انتخاب مى كنند؛ از روى فكر و تحليل است ، مى فهمند و تصميم مى گيرند و عمل مى كنند، اينها خواصند، نقطه ى مقابلش هم عوام است عوام يعنى كسانى كه وقت يك جو به يك سمتى مى رود، اينها هم مى روند؛ تحليلى ندارند، يك وقت مردم مى گويند زنده باد، اين هم نگاه مى كند مى گويد زنده باد، يك وقتى مردم مى گويند مرده باد، او هم نگاه مى كند مى گويد مرده باد. يك وقت جو اين گونه است اين جا مى آيد، يك وقت جو آن طور است ، آن جا مى آيد.

رایکا
18-09-2010, 20:17
تابعيت عوام
فرض بفرماييد كه يك وقت حضرت مسلم وارد كوفه مى شود، مى گويند پسر عموى امام حسين آمد، خاندان بنى هاشم آمدند، ببينند اينها مى خواهند قيام كنند، مى خواهند خروج كنند، تحريك مى شود، مى رود، دور و بر حضرت مسلم ؛ هجده هزار بيعت كننده با حضرت مسلم مى شوند، بعد از پنج ، شش ساعت ، روساى قبايل داخل كوفه مى آيند و به مردم مى گويند: آقا چه كار مى كنيد؟ با چه كسى مى جنگيد؟ از چه كسى دفاع مى كنيد؟ پدرتان را در مى آورند؛ اينها اول به خانه هاشان مى روند، بعدا كه سربازهاى ابن زياد دور خانه ى طوعه را مى گيرند كه مسلم را دستگير كنند، همين افراد مى آيند و باز عليه مسلم بنا مى كنند جنگيدن ! اين عوام است ؛ از روى فكرى نيست ؛ از روى يك تشخيص نيست ؛ از روى يك تحليل درستى نيست ، هر طور كه جو بود، حركت مى كنند.

رایکا
18-09-2010, 20:18
خواص در دو جبهه ى حق و باطل
پس در هر جامعه ، خواصى داريم و عوامى ، عوام را كنار بگذاريد، سراغ خواص بياييم طبعا، خواص دو جبهه هستند، خواص جبهه ى حق و خواص جبهه ى باطل ، مگر اين طور نيست ؟ عده يى اهل فكر و فرهنگ و معرفتند، براى جبهه ى حق كار مى كنند، بالاخره حق را هم مى شناسند، اهل تشخيص اند، اينها يك دسته اند، يك دسته هم نقطه ى مقابل حقند، اگر باز به صدر اسلام برويم ، يك عده اصحاب امير المومنين و امام حسين و بنى هاشمند، يك عده هم اصحاب معاويه اند، در بين آنها هم خواص ‍ بودند آدمهاى با فكر، آدمهاى عاقل ، آدمهاى زرنگ ، طرفدار بنى اميه ، آنها هم خواصند. آنها هم خواص دارند، پس خواص هم در يك جامعه دو گونه شد. خواص طرفدار حق و خواص طرفدار باطل ، شما از خواص طرفدار باطل چه توقع داريد؟ توقع داريد كه بنشيند عليه حق و عليه شما برنامه ريزى كند، بايد با او بجنگيد، با خواص طرفدار باطل بايد جنگيد، اين كه محل كلام نيست .

رایکا
18-09-2010, 20:18
خواص طرفدار حق
سراغ خواص طرفدار حق مى آييم حالا من همين طور كه براى شما حرف مى زنم ، شما خودتان ببينيد كجاييد، اين كه مى گوييم سر رشته ى فكر، يعنى تاريخ را با قصه اشتباه نكنيم تاريخ ، يعنى شرح حال ما، منتها در يك صحنه ى ديگر.
خوشتر آن باشد كه وصف دلبران
گفته آيد در حديث ديگران
تاريخ ، يعنى من و شما، يعنى همين هايى كه امروز اين جا هستيم ، پس اگر ما شرح تاريخ را مى گوييم ، هر كدام از ما بايد نگاه كنيم ببينيم كجاى اين داستانيم ؛ كدام قسمت قرار گرفته ايم بعدا ببينيم آن كسى كه مثل ما در اين قسمت قرار گرفته بود؛ آن روز چگونه عمل كرد كه ضربه خورد؛ ما آن گونه عمل نكنيم . مثل اين كه شما در كلاس آموزش تاكتيك ، مثلا جبهه ى دشمن فرضى را مشخص مى كنيد، جبهه ى خودى فرضى را هم مشخص مى كنيد، بعدا تاكتيك غلط جبهه ى خودى را نگاه مى كنيد، مى بينيد كه تاكتيسين خودى ، در اين جا اين اشتباه را كرده است پس شما وقتى مى خواهيد تاكتيك طراحى كنيد؛ بايد آن اشتباه را نكنيد؛ يا تاكتيك درست بود، فرمانده يا بى سيم چى يا توپچى يا قاصد يا سرباز ساده در جبهه ى خودى ، اين اشتباه را كرد؛ مى فهميد كه شما بايد اين اشتباه را نكنيد. تاريخ اين طورى است ، حالا شما در اين صحنه يى كه من از صدر اسلام مى گويم ؛ خودتان را پيدا كنيد.
يك عده عوامند؛ تصميم گيرى ندارند به شانس عوام بستگى دارد؛ اگر تصسادفا در زمانى قرار گرفت كه امامى سركار است - مثل امام امير المومنين (ع ) يا مثل امام راحل (ره ) ما - كه اينها را به سمت بهشت مى برده ؛ خوب ، اين هم به ضرب دست خوبان ، رانده خواهد شد و ان شاء الله به بهشت مى رود اگر اتفاقا طورى شد كه در زمانى قرار گرفت كه و جلعناهم ائمه يدعون الى النار(8) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link8) الم ترالى الذين بدلوا نعمت الله كفرا و احلوا قومهم دار البوار جهنم يصلونها و بئس القرار (9) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link9) اگر در يك چنين زمانى قرار گرفت ؛ به سمت جهنم خواهد رفت .

رایکا
18-09-2010, 20:18
بايد مواظب باشيد جزو عوام نباشيد
پس بايد مواظب باشيد جزو عوام نباشيد، نمى گوييم جزو عوام نباشيد؛ يعنى بايد حتما برويد تحصيلات عاليه بكنيد؛ نه ، گفتم كه معناى عوام اين نيست ، اى بسا كسانى كه تحصيلات عاليه هم كردند و جزو عوامند. اى بسا كسانى كه تحصيلات دينى هم كردند و جزو عوامند. اى بسا كسانى كه فقيرند يا غنى اند و جزو عوامند، عوام بودن ، دست من و شماست . بايد مواظب باشيم عوام نباشيم ، يعنى هر كارى مى كنيم ، از روى بصيرت باشد، آن كسى كه از روى بصيرت كار نمى كند، عوام است ، لذا مى بينيد قرآن ، درباره ى پيغمبر مى فرمايد: ادعوا الى الله على بصيره انا و من اتبعنى (10) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link10)، يعنى من و پيروانم با بصيرت عمل مى كنيم و دعوت مى كنيم و پيش مى رويم . پس اول ببينيد جزو آن گروه عواميد يا نه ؟ اگر جزو گروه عواميد؛ به سرعت خودتان را از گروه عوام خارج كنيد، سعى كنيد قدرت تحليل پيدا كنيد؛ تشخيص بدهيد، معرفت پيدا كنيد.
در گروه خواص هم ببينيم ما جزو خواص طرفدار حقيم يا خواص طرفدار باطل ؟ قضيه اين جا روشن است خواص جامعه ى ما، جزو خواص طرفدار حقند، ترديدى در اين نيست ؛ براى خاطر اينكه به قرآن به سنت به عترت ، به راه خدا، به ارزشهاى اسلامى ، دعوت مى كنند. امروز جمهورى اسلامى اين است . پس حساب خواص طرفدار باطل جدا شد فعلا به آنها كارى نداريم آمديم سراغ خواص طرفدار حى همه ى مشكل قضيه ، از اين جا به بعد است .

رایکا
18-09-2010, 20:18
خواص طرفدار حق دو دسته اند
عزيزان من ، خواص طرفدار حق دو دسته اند، يك دسته كسانى هستند كه در مقابله ى با دنيا؛ با زندگى ، با مقام ، با شهوت ، با پول ، با لذت ، با راحتى ، با نام ، موفقند، يك دسته موفق نيستند، همه ى اينها چيزهاى خوبى است ، همه ى اينها زيبايى هاى زندگى است . متاع الحياه الدنيا متاع يعنى بهره ، اينها بهره هاى همين زندگى دنيوى است . اين كه در قرآن مى فرمايد متاع الحياه الدنيا؛ معنايش اين نيست كه اين متاع بد است نه ، متاع است . خدا براى شما آفريده است ، منتهى اگر شما در مقابل اينها - اين متاع و بهره هاى زندگى - خداى ناكرده ، آن قدر مجذوب شديد كه آن جايى كه پاى تكليف سخت به ميان آمد؛ نتوانستيد از اينها دست برداريد؛ اين مى شود يك طور و اگر نه ، از اين متاع بهره هم مى بريد؛ اما آن جايى كه پاى امتحان سخت پيش مى آيد؛ مى توانيد از اينها به راحتى دست برداريد؛ اين مى شود يك طور ديگر، پس ما خواص طرفدار حق را باز به دو قسم تقسيم مى كنيم ؛ ببينيد اين چيزها فكر لازم دارد. دقت و مطالعه لازم دارد، همين طورى نمى شود انسان جامعه و نظام و انقلاب را بيمه كند، بايد مطالعه كند؛ دقت كند؛ فكر كند. در هر جامعه ، اين دو قسم آدم دو قسم خواص طرفدار حق وجود دارد. اگر آن قسم خوب خواص طرفدار حق - يعنى آن كسانى كه مى توانند آن وقت كه لازم باشد، از اين متاع دنيا دست بردارند - بيشتر باشند؛ هيچ وقت جامعه ى اسلامى دچار حالت دوران امام حسين (ع ) نخواهد شد، مطمئن باشيد تا ابد، بيمه ى بيمه است .

رایکا
18-09-2010, 20:18
نقش دلسپردن به دنيا در خواص
اما اگر اينها كم باشند و آن دسته ى خواص ديگر زياد باشند - يعنى آنهايى كه به دنيا دل سپرده اند، حق را هم مى شناسند، طرفدار حقند؛ در عين حال در مقابل دنيا پايشان مى لرزد! دنيا يعنى چه ؟ يعنى پول ، خانه ، شهوت ، مقام ، اسم و شهرت ، پست و مسووليت و يعنى جان ، اگر كسانى كه براى جانشان راه خدا را ترك مى كنند، آن جايى كه بايد حق بگويند، نمى گويند؛ چون جانشان به خطر مى افتد يا براى مقامشان يا براى شغلشان يا براى محبت به اولادشان ، براى محبت به خانواده اشان ، براى محبت به نزديكان و دوستانشان ، راه خدا را رها مى كنند، اگر عده ى اينها زياد بود - آن وقت واويلاست ! آن وقت حسين بن على ها، به مسلخ كربلا خواهند رفت ؛ به قتلگاه كشيده خواهند شد! يزيدها سركار مى آيند و بنى اميه بر كشورى كه پيغمبر به وجود آورده بود هزار ماه حكومت خواهد كرد و امامت به سلطنت تبديل خواهد شد!
جامعه ى اسلامى امامت است ؛ يعنى امام در راس جامعه است ، انسانى كه قدرت دارد؛ اما مردم از روى ايمان و دل از او تبعيت مى كنند؛ پيشواى مردم است . اما سلطان و پادشاه ، آن كسى است كه با قهر و غلبه بر مردم حكم مى راند، مردم دوستش ندارند، مردم قبولش ندارند، مردم به او اعتقاد ندارند - البته مردمى كه سرشان به تنشان بيارزد - در عين حال با قهر و غلبه بر مردم حكومت مى كند، بنى اميه ، امامت را در اسلام ، به سلطنت ، به پادشاهى ، تبديل كردند و هزار ماه - يعنى نود سال - در اين دولت بزرگ اسلامى حاكميت كردند، تازه بناى كجى كه پايه گذارى شده بود، آن چنان بود كه بعد از آن كه عليه بنى اميه انقلاب شد و بنى اميه رفتند، بنى عباس ‍ آمدند كه شش قرن - يعنى ششصد سال - در دنياى اسلام ، به عنوان خليفه و جانشينان پيغمبر حكومت كردند! بنى عباس كه خلفايشان ، با به تعبير بهتر پادشاهانشان ، اهل شرب و خمر، فساد و فحشا و خباثت و ثروت و اشرافى گرى و هزار فسق و فجور بودند - مثل بقيه ى سلاطين عالم - مسجد هم مى رفتند؛ براى مردم نماز مى خواندند و مردم از روى ناچارى يا از روى اعتقاد غلط - ناچارى هم به آن معنا نبود - پشت سرشان نماز هم مى خواندند! اعتقاد مردم را خراب كرده بودند!
وقتى كه خواص طرفدار حق در يك جامعه - يا اكثريت قاطعشان - آن چنان مى شوند كه دنياى خودشان برايشان اهميت پيدا مى كند، از ترس ‍ جان ، از ترس از دست دادن مال و از دست دادن مقام و پست ، از ترس ‍ منفور شدن و تنها ماندن حاضر مى شوند حاكميت باطل را قبول بكنند و در مقابل باطل نمى ايستند و از حق طرفدارى نمى كنند و جانشان را به خطر نمى اندازند - وقتى اين طور شد - اولش با شهادت حسين بن على با آن وضع ، آغاز مى شود؛ آخرش هم به بنى اميه و شاخه ى مروانى و بعد بنى عباس و بعد از بنى عباس هم ، سلسله ى سلاطين در دنياى اسلام تا امروز مى رسد! امروز هم شما به دنياى اسلام نگاه كنيد، به كشورهاى مختلف اسلامى ، به آن جايى كه خانه ى خدا و مدينه در آن است ؛ نگاه كنيد، ببينيد چه فساق و فجارى در راس قدرت و حكومتند! دارند حكومت مى كنند! بقيه ى جاها را هم با آن جا قياس كنيد لذا شما در زيارت عاشورا مى گوييد: اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد در درجه ى اول ، گذارندگان خشت اول را لعنت مى كنيم حق هم همين است ، خوب ، يك مقدارى به تحليل حادثه ى عبرت انگيز عاشورا نزديك شديم حالا سراغ تاريخ مى رويم ، اين مقدمه را شنيديد.

رایکا
18-09-2010, 20:18
دوران لغزيدن خواص طرفدار حق
دوران لغزيدن خواص طرفدار حق ، از حدود شش سال هفت سال ، هفت هشت سال بعد از رحلت پيغمبر شروع شد. اصلا به مساله ى خلافت كار ندارم ، مساله ى خلافت جداست ، كار به اين جريان دارم ، اين جريان ، جريان بسيار خطرناكى است ! همه ى قضايا از هفت هشت سال بعد از رحلت پيغمبر شروع شد، اولش هم از اين جا شروع شد كه گفتند: نمى شود كه سابقه دارهاى اسلام - كسانى كه در جنگهاى زمان پيغمبر را كردند، صحابه و ياران پيغمبر - با مردم ديگر يكسان باشند! اينها بايد يك امتيازاتى داشته باشند! به اينها امتيازات داده شد - امتيازات مالى از بيت المال - اين ، خشت اول بود حركتهاى انحرافى اين طورى است ؛ از نقطه ى كمى آغاز مى شود، بعدا همين طور هر قدمى ، قدم بعدى را سرعت بيشتر مى بخشد، انحرافها از همين جا شروع شد تا به دوران عثمان رسيد - اواسط دوران عثمان - در دوران خليفه ى سوم ، وضعيت اين گونه شد كه برجستگان صحابه ى پيغمبر، جزو بزرگترين سرمايه دارهاى خودشان شدند! توجه مى كنيد! يعنى همين صحابه ى عالى مقام كه اسمهايشان معروف است - طلحه و زبير، سعد بن ابى وقاص و امثال آنها - اين روزگار كه هر كدامشان يك كتاب قطور سابقه ى افتخارات در بدر و حنين و احد و جاهاى ديگر داشتند؛ اينها جزو سرمايه دارهاى درجه ى اول اسلام شدند! وقتى كه يكى از آنها مرد؛ مى خواستند طلاهايى كه از او مانده بود، بين ورثه تقسيم كنند، اين طلاها را كه آب كرده و شمش كرده بودند، با تبر بنا كردند به شكستن - مثل هيزم كه شما با تبر مى شكنيد - ببينيد چقدر طلاست كه با تبر مى شكنند! در صورتى كه طلا را با سنگ مثقال مى كشند. اينها را تاريخ ضبط كرده است !
اينها حرفهايى هم نيست كه بگوييم شيعه در كتابهايشان نوشته اند، نخير. اينها حرفهايى است كه همه نوشته اند، مقدار درهم و دينارى كه از اينها به جا مى ماند، افسانه وار بود! همين وضعيت ، مسايل دوران امير المومنين (ع ) را به بار آورد؛ يعنى در دوران امير المومنين (ع ) چون براى يك عده مقام اهميت پيدا كرد، با على (ع ) درافتادند. حالا بيست و پنج سال هم از رحلت پيغمبر گذشته است ، و خيلى از خطاها و اشتباهات شروع شده است ، نفس امير المومنين (ع ) نفس پيغمبر (ص ) است ، اگر اين بيست و پنج سال فاصله نشده بود، امير المومنين (ع ) براى ساختن آن جامعه ، هيچ مشكلى نداشت . اما امير المومنين با اين چنين جامعه يى مواجه شد، جامعه يى كه ياخذون مال الله دولا و عباد الله خولا و دين الله دخلا بينهم جامعه يى كه ارزشها در آن ، تحت الشعاع دنيا دارى قرار گرفته است . اين جامعه يى است كه وقتى امير المومنين (ع ) مى خواهد مردم را به جهاد ببرد برايش آن همه مشكلات و دردسر دارد.

رایکا
18-09-2010, 20:19
خواص در دوران امير المومنين (ع )
اكثر خواص دوران امير المومنين (ع ) - خواص طرفدار حق ، يعنى كسانى كه حق را مى شناختند - كسانى بودند كه دنيا را بر آخرت ترجيح مى دادند.
نتيجه اين شد كه امير المومنين (ع ) مجبور شد سه جنگ راه بياندازد! عمر چهار سال و نه ماه حكومت خود را دايما در اين جنگها بگذارند! آخرش هم به دست يكى از آن آدمهاى خبيث به شهادت برسد!
خون امير المومنين (ع )، به قدر خون امام حسين باارزش است . شما در زيارت وارث مى خوانيد: السلام عليك يا ثار الله و ابن ثاره يعنى خداى متعال ، صاحب خون امام حسين (ع ) است و صاحب خون پدر او، يعنى امير المومنين (ع ) است ، اين تعبير براى هيچ كس ديگر نيامده است بديهى است هر خونى كه بر زمين ريخته مى شود؛ يك صاحبى دارد - صاحبان خون - كسى كه كشته مى شود، پدرش صاحب خون است ؛ فرزند او صاحب خون است ؛ برادر او صاحب خون است ؛ عرب ، اين را ثار مى گويد. آن خون خواهى ، آن مالكيت حق دم - حق خون - را ثار مى گويد. ثار امام حسين (ع ) مال خداست . يعنى حق خون امام حسين (ع ) متعلق به خود خداست و همچنين امير المومنين (ع )؛ صاحب خون اين دو نفر، ذات مقدس پروردگار است . امير المومنين (ع ) به خاطر همين وضعيت ، به شهادت رسيد و بعد امام حسن عليه السلام آمد. در همين وضعيت بود كه امام حسن (ع ) نتوانست بيش از شش ماه دوام بياورد، او را تنهاى تنها گذاشتند. امام حسن مجتبى عليه السلام ديد كه اگر الان با همين عده ى كم برود و با معاويه بجنگد و شهيد شود؛ آن قدر انحطاط اخلاقى در ميان جامعه ى اسلامى ، در ميان همين خواص ، زياد است كه حتى دنبال خون او را هم نخواهند گرفت ! تبليغات معاويه ، پول معاويه ، زرنگى هاى معاويه ، همه را تصرف خواهد كرد، مردم بعد از يك دو سالى كه بگذرد، مى گويند اصلا امام حسن بى جا كرد در مقابل معاويه قد علم كرد! امام حسن ديد خونش هدر خواهد رفت ، لذا با همه ى سختى ها ساخت و خودش را به ميدان شهادت نينداخت .

رایکا
18-09-2010, 20:19
شهادت يا ماندن
مى دانيد گاهى شهيد شدن آسانتر از زنده ماندن است . اين طورى است . آدمهاى اهل معنا، اهل حكمت و دقت ، خوب درك مى كنند، گاهى زنده ماندن و زندگى كردن و در يك محيطى تلاش كردن ، به مراتب مشكلتر از كشته شدن و شهيد شدن و به لقاء خدا پيوستن است . امام حسن (ع )، اين راه مشكل را انتخاب كرد، وضع آن زمان اين بوده است ! خواص تسليم بودند! حاضر نبودند حركتى بكنند! لذا وقتى يزيد بر سر كار آمد و يزيد كسى بود كه خيلى خواب بود - خونش پايمال نمى شد و براى همين امام حسين (ع ) قيام كرد.
وضع دوران يزيد طورى بود كه قيام ، تنها انتخاب بود، بر خلاف دوران امام حسن مجتبى (ع )، كه دو انتخاب وجود داشت ، شهيد شدن و زنده ماندن ، و زنده ماندن ثوابش و اثرش و زحمتش ، بيشتر از كشته شدن بود، لذا امام حسن (ع )، اين سخت تر را انتخاب كرد در زمان امام حسين (ع )، اين طورى نبود، يك انتخاب بيشتر نبود، زنده ماندن ، يعنى قيام نكردن ، معنى نداشت ، بايد قيام مى كرد، حالا به حكومت رسيد كه رسيد، نرسيد و كشته هم شد كه شد، بايد راه را نشان مى داد، پرچم را بر سر راه مى كوبيد كه معلوم باشد آن وقتى كه وضعيت آن طورى بشود، حركت بايد اين طورى باش ، لذا امام حسين قيام كرد.

رایکا
18-09-2010, 20:19
نقش تعيين كننده ى خواص
خوب وقتى امام حسين قيام كرد - با آن عظمتى كه امام حسين (ع ) در جامعه ى سالم داشت - خيلى از همين خواص پيش امام حسين (ع ) نيامدند كه كمك كنند! ببينيد به وسيله ى اين خواص در يك جامعه ، چقدر وضعيت خرابى مى شود! به وسيله ى خواصى كه حاضرند دنياى خودشانرا به راحتى بر سرنوشت دنياى اسلام در قرنهاى آينده ترجيح بدهند! با اين كه امام حسين خيل بزرگ بود؛ خيلى معروف بود.
من در قضاياى قيام امام حسين و همان حركت از مدينه و اينها نگاه مى كردم ؛ خوب شب قبل آن روزى كه امام حسين عليه السلام از مدينه بيرون آمد؛ عبدالله بن زبير بيرون آمده بود، در واقع هر دو، يك وضعيت داشتند، اما امام حسين (ع ) كجا، عبدالله بن زبير كجا! امام حسين عليه السلام ، حرف زدنش ، مقابله اش ، مخاطبه اش ، طورى بود كه همان حاكم آن روز مدينه - كه وليد باشد - جرات نمى كرد با امام حسين درشت صحبت بكند. مروان يك كلمه گفت ؛ حضرت آن چنان تشرى به مروان زد كه سر جايش نشست !
همين افراد رفتند، دور خانه ى عبدالله بن زبير را محاصره كردند، برادرش را فرستاد؛ گفت كه اجازه بدهيد من حالا به دارالخلافه نيايم به او اهانت كردند، گفتند: پدرت را درمى آوريم ، مردك بايد بيرون بيايى ، اگر نيايى ؛ تو را مى كشيم و چه مى كنيم ؛ تا اين كه عبدالله بن زبير به التماس افتاد؛ گفت : پس اجازه بدهيد حالا برادرم را بفرستم ، فردا خودم بيايم . يكى گفت : خيلى خوب ، امشب را به او مهلت بدهيم !
عبدالله بن زبير كه او هم يك شخصيتى بود؛ وضعيتش اين قدر با امام حسين فرق داشت ! كسى جرات نمى كرد چنين رفتارى با امام حسين عليه السلام داشته باشد، به خاطر حرمتش ، به خاطر عظمتش ، به خاطر شخصيتش ، به خاطر قدرت روحيش ، كسى جرات نمى كرد آن طور صحبت بكند، بعدا هم در راه مكه ، هر كسى كه به امام حسين رسيد و صحبتى با آن بزرگوار كرد، خطابش به آن حضرت جعلت فداك است ، قربانت گردم ، پدرم به قربانت ، با امام حسين عليه السلام اين گونه حرف مى زدند، شخصيت امام حسين عليه السلام در جامعه ى اسلامى ، اين طور برجسته و ممتاز است ، عبدالله بن مطيع ، در مكه پيش امام حسين عليه السلام آمد، عرض كرد: يا بن رسول الله ، ان قتلت لنسترقن بعدك يعنى اگر تو قيام كنى و كشته شوى ، بعد از تو اين افرادى كه بر سر كار حكومت هستند؛ ما را به بردگى خواهند گرفت . امروز به احترام تو، از ترس تو و به هيبت توست كه اينها راه عادى خودشان را مى روند!
عظمت مقام امام حسين عليه السلام ، اين گونه است ، اين امام حسين ، با اين عظمت ، كه ابن عباس در مقابلش خضوع مى كند، عبدالله بن جعفر خضوع مى كند، عبدالله بن زبير - با اين كه از حضرت خوشش نمى آيد - در مقابلش خضوع مى كند، بزرگان و همه ى خواص اهل حق ؛ اينها خواص ‍ جبهه ى حقند، يعنى طرف حكومت نيستند، طرف بنى اميه نيستند، طرف باطل نيستند، حتى در بين آنها شيعيان زيادى هستند كه امير المومنين عليه السلام را قبول دارند، او را خليفه اول مى دانند! همه ى اينها وقتى با شدت عمل دستگاه حاكم مواجه مى شوند، مى بينند بناست كه جانشان ، سلامتى شان ، راحتى شان ، مقامشان ، پولشان ، به خطر بيفتد، همه پس ‍ مى زنند! اينها كه پس زدند، عوام هم به آن طرف رو مى كنند.

رایکا
18-09-2010, 20:19
حركت عوام به دنبال حركت خواص
اگر اسامى كسانى را كه از كوفه به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند و دعوت كردند نگاه كنيد، اينهايى كه نامه نوشتند، همه جزو آن طبقه ى خواصند، طبقه ى زبدگان و برجستگانند نامه ها هم زياد است از كوفه ، صدها صفحه نامه و شايد چندين خورجين يا بسته ى بزرگ نامه آمد. غالبا بزرگان و اعيان و شخصيتهاى برجسته و نام و نشان دارها و همين خواص ، اين نامه ها را نوشتند! منتهى لحن نامه ها را نگاه كنيد! معلوم مى شود كه در بين خواص طرفدار حق ، چه كسانى جزو آن دسته اى هستند كه حاضرند دينشان را قربانى دنياشان بكنند و چه كسانى هستند كه حاضرند دنياشان را قربانى دين بكنند. از خود نامه ها هم مى شود فهميد؛ و چون كسانى كه حاضرند دينشان را قربانى دنيا بكنند، بيشترند، نتيجه ى آن در كوفه ، شهادت مسلم بن عقيل مى شود و بعد هم از همان شهر كوفه يى كه هجده هزار نفر آمدند با مسلم بن عقيل بيعت كردند؛ جمعيتى حدود بيست هزار يا سى هزار يا بيشتر، بلند مى شوند و به جنگ امام حسين عليه السلام در كربلا مى آيند.
يعنى حركت خواص ، به دنبال خود حركت عوام را مى آورد نمى دانيم عظمت اين حقيقت كه براى هميشه گريبان انسانهاى هوشمند را مى گيرد؛ براى ما درست و روشن مى شود يا نه ؟ شما ماجراى كوفه را لابد شنيده ايد؛ به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند؛ حضرت هم مسلم بن عقيل را فرستاد؛ گفت من او را مى فرستم ؛ اگر به من خبر داد كه وضع خوب است ؛ من هم خواهم آمد مسلم بن عقيل هم به كوفه تشريف برد؛ منزل بزرگان شيعه وارد شد؛ نامه ى حضرت را خواند گروه گروه مردم آمدند همه اظهار ارادت كردند. فرماندار كوفه هم كسى به نام نعمان بن بشير بود؛ آدم ضعيف و ملايمى بود. گفت : تا كسى با من نجنگد؛ من جنگ نمى كنم . با مسلم بن عقيل مقابله نكرد. مردم ديدند ميدان باز است ، آمدند و با حضرت شروع كردند به بيعت كردن .
دو سه نفر از خواص باطل - طرفداران بنى اميه - به يزيد نامه نوشتند كه اگر مى خواهى كوفه را داشته باشى ؛ يك آدم حسابى به اين جا بفرست . اين نعمان بن بشير نمى تواند در مقابل مسلم بن عقيل مقاومت كند. او هم به عبيدالله بن زياد - كه فرماندار كوفه بود - حكم داد كه - به قول امروز، با حفظ سمت - علاوه ى بر بصره ، كوفه هم تحت حكومت تو باشد و عبيدالله بن زياد، يك سره از بصره تا كوفه تاخت ، در قضيه ى آمدن او هم ، نقش خواص معلوم مى شود، كه اگر ديدم مجالى هست ؛ ممكن است بخشى از آن جا هم عرض بكنم .

رایکا
18-09-2010, 20:20
حركت بدون تحليل عوام
عبيدالله بن زياد به كوفه رسيد؛ در حالى كه شب بود. عوام كوفه - مردم معمولى كوفه ، از همان قبيل عامى ها كه قادر به تحليل نبودند - تا ديدند يك نفرى صورتش را بسته و با اسب و تجهيزات آمد؛ خيال كردند امام حسين است ! راحت رفتند گفتند: السلام عليك يا بن رسول الله ! خاصيت آدم عامى اين است ! آدمى كه اهل تحليل نيست ؛ منتظر تحقيق نمى شود؛ تا ديد يك نفرى با اسب و تجهيزات وارد شده ، بدون اين كه يك كلمه حرف با او زده باشند؛ يكى مى گويد اين امام حسين است ؛ همه مى گويند امام حسين ، امام حسين ، امام حسين ! بنا مى كنند به او سلام كردن و احترام كردن ! صبر كنيد ببينيد او كيست !
او هم اعتنايى به مردم نكرد! به دارالاماره رفت ؛ خودش را معرفى كرد و رفت داخل . از همان جا مبارزه را با جريان مسلم بن عقيل آغاز كرد و اساس ‍ كار او عبارت بود از اين كه طرفداران مسلم بن عقيل را با اشد فشار مورد تهديد و شكنجه قرار بدهد؛ يعنى هانى بن عروه را با غدر و حيله آورد؛ سر و روى هانى را مجروح كرد. بعدا عده اى اطراف قصر جمع شدند؛ به دروغ و حيله مردم را متفرق كرد؛ كه اين جا هم همان خواص بد - خواص به اصطلاح طرفدار حقى كه حق را هم شناخت ، تشخيص دادند؛ اما دنيايشان را ترجيح مى دهند - نقش دارند.
بعدا كه حضرت مسلم با جمعيت زيادى ، راه افتادند - در تاريخ ابن اثير، نوشته است - به نظرم سى هزار دور و بر حضرت مسلم آمدند چهار هزار نفر از مردم فقط اطراف خانه ى او با شمشير، به نفع مسلم بن عقيل ايستاده بودند - اينها مربوط به روز نهم ذيحجه است - كارى كه ابن زياد كرد، يك عده از همين خواص را بين مردم فرستاد كه مردم را بترسانند - مادرها و پدرها را - تا بگويند با چه كسى مى جنگيد؟ چرا مى جنگيد؟ برگرديد؛ پدرتان را در مى آورند؛ اينها يزيدند؛ اينها ابن زيادند، اينها بنى اميه اند؛ اينها چه دارند؛ پول دارند، شمشير دارند؛ تازيانه دارند؛ ولى آنها چيزى ندارند! مردم را ترساندند، به مرور همه متفرق شدند! آخر شب - وقت نماز عشا - هيچ كس همراه حضرت مسلم نبود! هيچكس ! و ابن زياد، پيغام داد كه همه بايد براى نماز عشا به مسجد كوفه بيايند؛ نماز را با من به جماعت بخوانند! تاريخ مى نويسد: براى نماز عشا پشت سر ابن زياد، مسجد كوفه پر از جمعيت شد!

رایکا
18-09-2010, 20:20
خواص طرفدار حق مقصرند
خوب ، چرا چنين شد؟! من كه نگاه مى كنم ، مى بينم خواص مقصرند! همين خواص طرفدار حق مقصرند. بعضى از اين خواص طرفدار حق ، در نهايت بدى عمل كردند! مثل شريح قاضى كه جزو بنى اميه نبود. كسى بود كه مى فهميد حق با كيست ! مى فهميد كه اوضاع از چه قرار است ! وقتى هانى بن عروه را به زندان انداختند و سر و رويش را مجروح كردند؛ سربازان و افراد قبيله اش اطراف قصر عبيدالله بن زياد را گرفتند. ابن زياد ترسيد! آنها مى گفتند كه هانى را كشتيد. ابن زياد به شريح قاضى گفت : برو ببين هانى زنده است ؛ برو به اينها بگو زنده است . شريح آمد؛ ديد كه هانى بن عروه زنده است ، اما مجروح است . هانى بن عروه گفت : اى مسلمانها، اين چه وضعى است ! (خطاب به شريح ) پس قوم من چه شدند؟ مردند؟ چرا سراغ من نيامدند؟! چرا نمى آيند مرا از اين جا نجات بدهند؟ شريح قاضى گفت : مى خواستم بروم و اين حرفهاى هانى را به همين كسانى كه اطراف دارلاماره را گرفته اند؛ بگويم ؛ اما افسوس كه جاسوس عبيدالله ، آن جا ايستاده بود! جرات نكردم ! جرات نكردم يعنى چه ؟! يعنى همين كه ما مى گوييم : ترجيح دنيا بر دين .
شايد اگر شريح ، همين يك كار را انجام مى داد؛ تاريخ عوض مى شد، اگر شريح مى رفت به مردم مى گفت كه هانى زنده است ؛ اما در زندان است و عبيدالله قصد دارد او را بكشد - هنوز عبيدالله قدرت نگرفته بود - آنها مى ريختند و هانى را نجات مى دادند. با نجات هانى ، قدرت پيدا مى كردند؛ روحيه پيدا مى كردند، اطراف دارالاماره مى آمدند؛ عبيدالله را مى گرفتند، يا مى كشتند، يا مى فرستادند مى رفت ! كوفه ، مال امام حسين عليه السلام مى شد و اصلا واقعه ى كربلا اتفاق نمى افتاد! اگر واقعه ى كربلا اتفاق نمى افتاد، يعنى امام حسين عليه السلام به حكومت مى رسيد و اگر اين حكومت شش ماه هم به طول مى كشيد - ممكن بود بيشتر هم طول بكشد - براى تاريخ بركات زيادى داشت .

رایکا
18-09-2010, 20:20
حركت بجا و حركت نابجا در تاريخ
يك وقت يك حركت بجا، تاريخ را نجات مى دهد گاهى يك حركت نابجا كه ناشى از ترس و ضعف و دنياطلبى و حرص به زنده ماندن است ؛ تاريخ را در ورطه ى گمراهى مى غلطاند. شريح قاضى ! شما وقتى ديدى كه هانى اين طورى است ، چرا شهادت حق ندادى ؟! نقش خواص ، خواص ترجيح دهنده ى دنيا بر دين ، اين است .
وقتى كه عبيدالله بن زياد، به روساى قبايل كوفه گفت برويد مردم را از اطراف مسلم متفرق كنيد؛ بعضى از همين افراد، جزو نويسنده هاى نامه به امام حسين عليه السلام بودند؛ مثل شبشه بن ربعى ، به امام حسين نامه نوشته بود و دعوت كرده بود! خودش جزو كسانى است كه وقتى عبيدالله گفت برويد و مردم را از دور او متفرق كنيد؛ اين هم آمد و مردم را با ترساندن و با تهديد و تطميع ، از اطراف مسلم متفرق كرد! چرا اين كار را كردند؟
اگر امثال شيث بن ربعى ، در يك لحظه ى حساس از خدا مى ترسيدند - به جاى اين كه از ابن زياد بترسند - تاريخ عوض مى شد! آنها آمدند؛ مردم را متفرق كردند. عوام متفرق شدند، ولى چرا آن خواص مومنى كه اطراف مسلم بودند، متفرق شدند؟ در بين آنها كسان خوبى بودند؛ افراد حسابى بودند. بعدا بعضى از آنان در آمدند شهيد شدند؛ اما اين جا اشتباه كردند. البته آنهايى كه در كربلا آمدند شهيد شدند، اما اين جا اشتباه كردند. البته آنهايى كه در كربلا شهيد شدند، كفاره ى اشتباهشان داده شد؛ با آنها بحثى نداريم ، اسمشان را هم نمى آوريم ، اما از اينها كسانى بودند كه به كربلا هم نيامدند! نتوانستند بيايند، توفيق پيدا نكردند! بعدا مجبور شدند جزو توابين بشوند!

رایکا
18-09-2010, 20:21
اثر شهادت شهداى كربلا
وقتى امام حسين كشته شد، وقتى فرزند پيغمبر از دست رفت ، وقتى فاجعه اتفاق افتاد؛ وقتى حركت تاريخ به سمت سراشيب آغاز شد؛ ديگر چه فايده ؟ به همين دليل تعداد توابين در تاريخ ، چند برابر عده ى شهداى كربلاست . شهداى كربلا همه در يك روز كشته شدند، توابين هم همه در يك روز كشته شدند، اما شما ببينيد اثرى كه توابين در تاريخ گذاشتند؛ يك هزارم اثرى كه شهداى كربلا گذاشتند نيست ! براى خاطر اين كه اينها در وقت خود نيامدند؛ كار را در لحظه ى خود انجام ندادند؛ دير تصميم گرفتند؛ دير تشخيص دادند.
چرا مسلم بن عقيل را تنها گذاشتيد؟! ديديد كه اين نماينده ى امام آمده بود با وى بيعت هم كرده بوديد؛ او را هم كه قبول داشتيد - عوام را كارى ندارم ، به خواص مى گويم - شما چرا شب كه شد؛ مسلم را تنها گذاشتيد كه به خانه ى طوعه پناه ببرد؟!

رایکا
18-09-2010, 20:21
خواص كوتاهى كردند
اگر خواص ، مسلم را تنها نمى گذاشتند؛ مثلا صد نفر مى شدند؛ اين صد نفر اطراف مسلم را مى گرفتند؛ به خانه ى يكى از آنها مى آمدند و مى ايستادند؛ دفاع مى كردند مسلم تنها هم كه بود؛ مسلم به تنهايى همه ى سربازان ابن زياد را - همان عده اى كه آمده بودند - پس زد، اگر صد نفر مرد با او بودند، مگر مى توانستند او را بگيرند؟! مردم باز هم اطرافشان جمع مى شدند.
پس خواص ، اين جا كوتاهى كردند كه نرفتند اطراف مسلم را بگيرند.
ببينيد هر طرف حركت مى كنيد به خواص مى رسيد، تصميم گيرى خواص ‍ در وقت لازم تشخيص خواص در وقت لازم گذشت . خواص از دنيا در لجظه اى لازم اقدام خواص براى خدا در لحظه اى لازم ؛ اينهاست كه تاريخ را نجات مى دهد ارزشها را نجات مى دهد، ارزشها را حفظ مى كند، بايد در لحظه ى لازم ، حركت لازم را انجام داد، اگر وقت گذشت ؛ ديگر فايده ندارد.
در الجزاير بعد از انتخاباتى كه جبهه ى نجات اسلامى در آن برنده شدند، با تحريك امريكا و ديگران ، حكومت نظامى سركار آمد؛ آن روز اولى كه حكومت اسلامى سركار آمد، هيچ قدرتى نداشت ، اگر آن روز مسوولين جبهه ى اسلامى در الجزاير، همان ساعتهاى اول - كه هنوز حكومت نظامى عرضه يى نداشت و كارى نمى توانست بكند - مردم را به خيابانها كشانده بودند، حكومت نظامى از بين مى رفت . حكومت تشكيل مى دادند و امروز در الجزاير، حكومت اسلامى سركار بود، نكردند! در وقت خودش بايد تصميم مى گرفتند، نگرفتند، يك عده ترسيدند، يك عده ضعف پيدا كردند، يك عده اختلاف كردند، يك عده گفتند، ما رئيس ، او رئيس ، اين رئيس !

رایکا
18-09-2010, 20:21
تصميم به موقع امام راحل (ره )
عصر روز بيست و يكم بهمن ماه سال 57 كه در تهران اعلام حكومت نظامى شد، امام به مردم فرمود: مردم به خيابانها بروند! اگر امام آن لحظه اين تصميم را نمى گرفت ، امروز هنوز محمدرضا در اين مملكت بر سركار بود! با حكومت نظامى مى آمدند؛ مردم در خانه هاشان مى ماندند؛ اول امام بعد، مدرسه ى رفاه ، بعد بقيه ى جاها را قتل عام مى كردند، نابود مى كردند! يك پانصد هزار نفر را در تهران مى كشتند، قضيه تمام مى شد! مثل اين كه در اندونزى يك ميليون نفر را كشتند، تمام شد. امروز هم آن آقا سركار است و خيلى شخصيت آبرومند و محترمى هم هستند؛ آب هم از آب تكان نخورد!
امام در لحظه ى لازم تصميم لازم را گرفت .
اگر خواص ، در هنگام خودش ، كارى را كه لازم است ، تشخيص دادند و عمل كردند، تاريخ نجات پيدا مى كند و حسين بن على ها به كربلاها كشانده نمى شوند، اگر خواص ، بد فهميدند، دير فهميدند، يا فهميدند و با هم اختلاف كردند - مثل آقايان افغانها - اگر در راس كار، افراد حسابى بودند اما طبقه ى خواص منتشر در جامعه ، جواب ندادند. يكى گفت ما امروز كار داريم ، يكى گفت جنگ تمام شد، بگذاريد سراغ كارمان برويم ، برويم كاسبى كنيم ، چند سال همه آلاف و الوف جمع كردند، ما در جبهه ها گشتيم ، از اين جبهه به آن جبهه ، گاهى غرب ، گاهى جنوب ، بس است ديگر، اگر اين گونه عمل كردند، معلوم است كه در تاريخ ، كربلاها تكرار خواهد شد!

رایکا
18-09-2010, 20:21
نصرت خدا
خداى متعال وعده داده است كه اگر كسى خدا را نصرت كند، خدا او را نصرت خواهد كرد اگر كسى براى خدا حركت و تلاش بكند؛ پيروزى نصيب خواهد شد؛ نه اين كه به هر يك نفرى پيروزى مى دهند، بلكه وقتى مجموعه يى حركت مى كنند؛ البته شهادتها هست ، سختى ها هست ، رنجها هست ؛ اما پيروزى هم هست . ولينصرن الله من يصر نمى فرمايد كه نصرت مى دهيم ، خون هم از دماغ كسى نمى آيد. نخير، فيقتلون و يقتلون مى كشند و كشته مى شوند؛ اما پيروزى به دست مى آورند. اين سنت الهى است .
وقتى كه از خون ترسيديم ، از آبرو ترسيديم ؛ به خاطر خانواده ترسيديم ؛ به خاطر دوستان ترسيديم ؛ به خاطر راحتى و عيش خودمان ترسيديم ؛ به خاطر پيداكردن كاسبى ، براى پيداكردن يك خانه ى داراى يك اتاق بيشتر از خانه ى قبلى ؛ وقتى به خاطر اين چيزها حركت نكرديم ؛ بله ، معلوم است ده نفر مثل امام حسين هم كه بيايند و سر راه قرار بگيرند؛ همه شهيد خواهند شد. همه از بين خواهند رفت ؛ كما اين كه اميرالمومنين عليه السلام شهيد شد؛ كما اين كه امام حسين عليه السلام شهيد شد، خواص ، خواص ، طبقه ى خواص !
عزيزان من ، ببينيد شما كجاييد، اگر جزو خواصيد - كه البته هستيد - پس ‍ حواستان باشد. عرض ما فقط اين است البته اين حرفى كه ما زديم ؛ اين مطلبى كه مى گوييم ؛ خلاصه ى مطلب است ، در دو بخش بايد روى اين مطلب كار بشود؛ يكى بخش تاريخى قضيه است كه اگر من وقت داشتم ، خودم كار مى كردم - متاسفانه من ديگر وقت ندارم - بايد بگردند؛ نمونه هايى را كه در تاريخ فراوان است پيدا كنند و ذكر كنند كه خواص ‍ كجاها بايد عمل مى كردند و عمل نكردند. اسم اين خواص چيست ؟ چه كسانى هستند؟ اگر الان مجال بود و خودم و شما خسته نمى شديد، ممكن بود يك ساعتى در زمينه ى همين موضوعات و اشخاصش براى شما صحبت بكنم ؛ در ذهنم هست .

رایکا
18-09-2010, 20:21
تطبيق وقايع تاريخى با هر زمان
بخش ديگرى كه بايد كار بشود تطبيق با وضع هر زمان است نه فقط ما، در هر زمان ، طبقه ى خواص ، چگونه بايد عمل بكنند كه به وظيفه شان عمل كرده باشند؟ اين كه گفتم اسير دنيا نشوند؛ يك كلمه است . چگونه اسير دنيا نشوند؟ مثالها و مصداقهايش چيست ؟ عزيزان من ، حركت در راه خدا هميشه مخالف دارد، اگر يك نفر از همين خواصى كه گفتيم ، بخواهد كار خوب انجام بدهد؛ كارى را كه بايد انجام بدهد - اگر بخواهد انجام دهد - ممكن است چهار نفر ديگر از همين خواص پيدا بشوند، بگويند آقا مگر تو بى كارى ! مگر ديوانه يى ؟ مگر زن و بچه ندارى ؟ چرا دنبال اين طور كارها مى روى ؟ كما اين كه در دوره ى مبارزه مى گفتند، خواص بايد بايستند؛ يكى از لوازم مجاهدت خواص ، همين است كه در مقابل حرفها و ملامتها بايستند، بديهى است مخالفين تخطئه مى كنند، بد مى گويند، تهمت مى زنند.

رایکا
18-09-2010, 20:22
انتخابات و دخالت نيروهاى بسيج
خوب ، خدا را شكر مى كنيم ؛ ما انتخابات بسيار خوبى داشتيم . آحاد مردم شركت كردند، الحمدالله نمايندگان خوبى انتخاب شدند. الحمدالله دولت ، وزارت كشور، رئيس جمهورى ، شوراى نگهبان و ديگران همه فعاليت كردند؛ انتخابات به اين خوبى انجام گرفت . حالا چهار نفر بسيجى در گوشه ى كشور، در تهران يا در فلان جا؛ دو كلمه حرف زدند، سروصدا بلند مى كنند، كه آقا سپاه وارد انتخابات شد! آقا فلان شد! اين حرفها چيست ؟ بله ، اين طورى است ! اگر بخواهيد يك اقدامى بكنيد، يك حركتى بكنيد، دشمن هست . دشمنهاى گوناگونى هستند، بعضى دوستند - دشمن هم نيستند، از جبهه ى خودى هستند - منتهى نمى فهمند! تشخيص ‍ نمى دهند! مورد سوال قرار مى دهند!
البته همان طور كه امام فرمودند، سپاه ، ارتش و نيروهاى مسلح نبايد در سياست ، دخالت كنند، اما معنايش اين نيست كه نيروى عظيم بسيج ، حق ندارد در يك قضيه ى عظيمى مثل انتخابات ، يك حركت شايسته و مناسبى انجام بدهد، چرا اينها را با هم مخلوط مى كنند؟ آحاد سپاه هم مثل بقيه ى مردم اند.
همه چيز را بايد خردمندانه عمل كنند البته عدم ورود در سياست به همان معنايى كه امام فرمودند به قوت خودش باقى است . اين طور نيست كه كسى خيال كند سياست عوض شد، زمان امام فرمودند: وارد سياست نشويد؛ ولى حالا وارد سياست شويد! نخير، همان فرمايش امام است ؛ اما مصداقش اينها نيست ، مثالش اينها نيست .
اگر مردمان ارزشى ، جوانان مومن ، بهترين جوانان كشور، در قضيه ى انتخابات يك حركتى انجام بدهند، يك كارى بكنند، در صندوقها حاضر بشوند، مراقبت بكنند، نظارت بكنند، مانع - خداى ناكرده - تخطى بعضى ديگر بشوند، اينها كار خلافى نيست ، غرض اين است كه شما در هر بخش ، هر حركتى كه انجام بدهيد - خواص انجام بدهند - كه اين ، نسبت به كارهاى بزرگ و عظيمى كه ممكن است در آينده پيش بيايد، يك نمونه ى كوچكى است ، كسانى هستند بگويند چرا!

رایکا
18-09-2010, 20:22
كشور ما كشور مجاهدت فى سبيل الله
خدا را شكر مى كنيم كه امروز كشور ما، كشور مجاهدت فى سبيل الله است ، كشور جهاد است ، كشور ايثار است ، كشور ارزشهاست . مسوولين كشور، بزرگان كشور، علماى اعلام ، گويندگان ، مبلغين ، حتى در بخشهاى زيادى مثل دانشگاهها و جاهاى ديگر، در خدمت انقلاب ، در خدمت اسلام و ارزشها حركت مى كنند. نيروهاى مسلح هم كه معلوم است مظهر ارزشها هستند. سپاه - با اين سوابق روشن - و يك چنين لشكرهايى كه وضعشان معلوم است ؛ اينها چقدر زحمت كشيدند، چقدر ارزش آفريدند، الان هم بايد دنبال ارزشها باشند.
حالا اين يك اجمالى بود از اين مساله يى كه بنا شد به مناسبت ايام محرم عرض بكنيم ، البته آن مقدارى كه عرض كرديم ، خيلى مختصر بود، اگر چه زمان يك قدرى زياد شد! به ما هم مرتب سفارش مى كنند كه سخنرانى هاتان را كوتاه كنيد، براى اينكه خسته نشويد. حقيقتش همين است كه من مصلحت نمى دانم كه خودم را خسته كنم تا بتوانم كارهاى ديگر را انجام بدهم ، اما وقتى كه انسان در جمعى مثل جمع شما مى نشيند، به وجود مى آيد و احساس خستگى نمى كند.
اميدواريم خداوند همه ى شما را موفق بدارد خداوند ان شاء الله روح امام را با انبيا و اوليا محشور فرمايد. خداوند اين راه روشن را كه در پيش پاى ملت ايران گذاشته شده است ؛ راه هميشگى اين ملت قرار بدهد. خداوند ما را در خدمت انقلاب در خدمت اسلام ، در خدمت ارزشهاى اسلامى زنده بدارد؛ ما را در همين راه بميراند. پروردگارا، مرگ ما را شهادت در راه خودت قرار بده درجات شهيدان ما راه روز به روز عاليتر فرما. جانبازان ما را از قبل خود اجر وافر عنايت فرما، به آنها سلامتى كامل عنايت فرما. پروردگارا، كسانى كه در اين راه زحمت كشيده اند، مدتها در اسارت بودند، آزاد شدند يا هنوز آزاد نشدند، مفقود الجسد هستند، مفقود الاثر هستند، از آنها كسى خبر ندارد، خدايا اجر همه ى آنها را در اعلا دواوين خود بنويس ؛ به خانواده هاى آنها اجر بده ؛ صبر عنايت كن ، مفقودان و اسرا را زودتر رها و آزاد بفرما، امور مسلمانها را اصلاح بفرما، حاجات مسلمانها را برآورده بفرما، كشورهاى اسلامى را از چنگال ، اجانب و چنگال امريكا نجات بده ، روساى اسلامى را از خواب غفلت بيدار كن ، از منجلاب شهوات بيرون بكش . پروردگارا به محمد و آل محمد (ص )، امريكا و بقيه ى ايادى استكبار و اقطاب استكبار را، آن چنانى كه شايسته ى عزت و اقتدار خود تو است ، منكوب و مقهور بفرما، لذت قهر و غلبه ى بر آنها را به ملت ايران بچشان ، همچنانى كه شوروى را متلاشى كردى ، بقيه ى استكبار را متلاشى بفرما، پروردگارا، كسانى كه در اين راه زندگى كردند، در اين راه به لقاء تو پيوستند، مشمول رحمت و بركات خودت قرار بده ، كارهايى كه مى شود تلاش هايى كه مى شود؛ همه را به لطف و كرمت قبول بفرما.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته

رایکا
18-09-2010, 20:23
فصل دوم : لغزش خواص در برابر دنيا
تصميم گيرى خواص در وقت لازم ، تشخيص خواص در وقت لازم ، گذشت خواص از دنيا در لحظه لازم و اقدام خواص براى خدا در لحظه لازم كه بايد حركت لازم را انجام داد، اينهاست كه تاريخ را نجات مى دهد. ارزشها را نجات مى دهد، ارزشها را حفظ مى كند، در لحظه لازم ، بايد حركت لازم را انجام داد. اگر گذاشتيد، وقت گذشت ديگر فايده ندارد.
مقام معظم رهبرى
غدير و منزلت على عليه السلام
خلافت و جانشينى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله طبق عقيده شيعه ، يك منصب الهى است كه از جانب خداوند تبارك و تعالى به داناترين و فاضلترين فرد از امت واگذار مى شود.
رسول گرامى اسلام از آغازين روزهايى كه دعوت خود را آشكار كرد، مامور شد. خويشاوندان را نسبت به رسالت خود آگاه كرده ، از عذاب قيامت بترساند. در همان جلسه مساله جانشينى خود را نيز مطرح كنند. به منظور ابلاغ اين حكم الهى ، على عليه السلام از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله مامور تدارك غذايى شد و 45 نفر از بنى هاشم ، خويشان پدرى حضرت رسول به صرف شام دعوت شدند.
پيامبر اكرم ضمن سخنانى در مورد رسالت خود فرمودند: نخستين كسى از شما جمع حاضر كه دعوت مرا بپذيرد و يارى ام كند، برادر، وصى و جانشين من خواهد بود.
به شهادت تاريخ ، جز على بن ابى طالب كسى از آن جمع برنخاست و پذيرش نبوت و يارى ايشان را اعلام نكرد. لذا پيامبر اسلام در جمع حاضران فرمود: اين جوان برادر، وصى و جانشين من است .
اين ماجرا در ميان مفسران و محدثان به حديث يوم الدار و بدءالد عوه مشهور است .
بعدها در فراز و نشيبهاى 23 ساله دوران رسالت ، پيامبر اكرم به مناسبتهاى پيش آمده ، مساله خلافت و وصايت على عليه السلام را به امت گوشزد نموده است و مقام او را از همه بالاتر قرار داده است . از مهمترين امتيازهاى ويژه اى كه على عليه السلام به دريافت آنها نائل آمد و باعث شادى دوستداران حق و حسادت فرصت طلبان شد، حديث منزلت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را نسبت به خود چون هارون عليه السلام نسبت به موسى عليه السلام دانست .
ديگر، حديث سد ابواب است . پس از مدتى كه از باز شدن در خانه بزرگان صحابه به مسجد پيامبر در مدينه مى گذشت ، رسول خدا فرمان يافت به اصحاب اعلام كند همه درها بايد بسته شود و فقط در ورودى خانه على عليه السلام به مسجد مى تواند باز باشد. همچنين حديث اخوت در جريان عقد اخوت اصحاب در مدينه است كه پيامبر اسلام همه مهاجر و انصار و خود و على عليه السلام را با يكديگر برادر اعلام كرد.
به علاوه حديث ابلاغ پيام برائت در سوره توبه نيز از افتخارهاى منحصر به فرد على عليه السلام بخصوص در برابر ابوبكر است ، چنان كه بالاتر از همه ، خداى متعال در جريان مباهله مسيحيان نجران در آيات 61 - 59 آل عمران ، على عليه السلام را به منزله نفس رسول صلى الله عليه و آله معرفى مى نمايد.
و سرانجام ، آشكارتر از همه حديث غدير است ، در بازگشت از آخرين حجى كه رسول گرامى اسلام در سال دهم هجرى گذارد.
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در سال دهم هجرى پس از آن كه در ميان صدهزار نفر از امت خود آيين ابراهيمى حج را به جا آورد و تمامى قوانين جاهلى را لغو كرد به سوى مدينه بازگشت . هنوز از مكه چند منزلى دور نشده بود كه اين آيه نازل شد: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته (مائده 27) فرمانى مهم كه عدم اجراى آن مساوى با عدم ابلاغ رسالتش بود. گويا اجزاى اين فرمان ، خطرهايى در پى داشت كه پيامبر اسلام را به تفكر و تدبير فرو برده بود - لذا در ادامه همين آيه خداوند قادر مى فرمايد والله يعصمك من الناس خداوند ترا از آزار و مردم حفظ خواهد كرد.
نزول اين آيه با صراحتى كه داشت ، تكليف را براى پيامبر يكسره كرد.
دستور توقف صادر شد. اين در حالى بود كه حاجيان به سه راهبى كه مسافران مدينه و مصر و عراق را از هم جدا مى كرد نزديك مى شدند: امين روحى در پى نزول آيه اى با شما سخن خواهد گفت ! اين سخنى بود كه همراهان دهها هزار نفرى حضرت رسول ، در بازگشت از حج به يكديگر خبر مى دادند، سرانجام در بركه غدير خم كاروان به يكديگر رسيدند. هوا گرم بود مردم بى صبرانه انتظار ابلاغ فرمان جديد را مى كشيدند و با لباسهاى خود، زيرانداز و سايبان درست مى كردند. بالاخره انتظار به پايان رسيد و پيامبر اسلام در ميان هزاران نفر از اصحاب و مسلمانان حجاز، بر بالاى جايگاهى كه از جهاز شتر تهيه شده بود قرار گرفت . رسول خدا نگاهش را به سيل جمعيت پيرامون انداخت ، سكوت بر محيط حاكم شد و نگاهها در هم آميخت . رسول خاتم شروع به سخن كرد. حمد و ثناى خدا را گفت و از مردم در صدق گفتار خود نظر خواست . فرياد گريه و زارى به پاخاست . آن گاه در ميان جمعيت نظر انداخت . على عليه السلام را طلبيد و امام بر بالاى جايگاه در كنار پيامبر خدا ايستاد.
در اين حال ، رسول گرامى اسلام فرمود: اى مردم ! هر كسى من مولاى او هستم ، على نيز مولاى اوست . خداوندا كسانى كه على را دوست مى دارند، دوست بدار و با كسانى كه على را دشمن مى دارند، دشمن باش ، اين سخنان در حالى گفته شد كه پيامبر اسلام دست على عليه السلام را بالا برده بود پس از پايان سخنان پيامبر اسلام ، سايبانى براى على عليه السلام برپا كردند و مردم گروه گروه به عنوان خلافت بعد از رسول خدا با او بيعت كردند. در اين جلسه حسان بن ثابت صحابى با كسب اجازه از پيامبر خدا اشعارى سرود كه در تاريخ ضبط شده است .

رایکا
18-09-2010, 20:23
اگر گذاشته بودند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن وصيت را بنويسند؟!
ماه صفر سال يازدهم هجرى از نيمه گذشته بود. رسول گرامى اسلام پس از بيست و سه سال تلاش بى وقفه ، اندكى پس از بازگشت از زيارت كعبه در بستر بيمارى افتاد بود.
طبق اخبار رسيده ، روميان براى هجوم به مرزهاى مسلمانان آماده ، مى شدند. رسول خدا براى مقابله با اين تهديد، سپاهى از مهاجر و انصار فراهم كرد و اسامه بن زيد جوان هجده ساله را به فرماندهى اين لشكر برگزيد.
ايشان براى تحريض و تشجيع سپاه با دست خود براى اسامه پرچم بست و سران و شيوخ اصحاب چون ابوبكر، عمر، ابوعبيده ، سعد وقاص و ... را به اسم نام برد كه در سپاه و تحت فرماندهى ايشان به سوى دشمن حركت كنند.
اسامه جرف را لشكرگاه خود قرار داد و گروه هاى مجاهدان به اين اردوگاه پيوستند.
در اين ميان دستهايى مرموز در حركت سپاه اخلال ايجاد كردند. از جمله ايرادهايى كه برخى مطرح مى كردند، اين بود كه پيامبر، جوانى نورس را بر بزرگان و پيران صحابه براى فرماندهى ترجيح داده است .
اين سخن ، بخوبى نشانگر ارزشهاى نظام قبيله گرى كه در رگ و پوست پيران قوم ريشه داشت و در سال بيست و سوم از هشت هنوز معيار ارزشى آنان بود عامل اصلى در ساختار قدرت نظام قبيله گرى من است فرمانده و رئيس قوم بايد ريش سفيد آنان باشد و فضيلت ، توانايى ، علم و تقوا و مراتب بعدى انتخاب جاى دارد.
رسول خدا چون در بستر بيمارى ، با اين دسيسه ، برخى صحابه مواجه شده در حالى كه دستارى به سر بسته بود، راهى مسجد شد و پس از حمد و ثناى خداى تعالى فرمودند:
اى مردم ! من از تاخير حركت سپاه سخت ناراحت هستم ، گويا فرماندهى اسامه براى گروهى از شما گران آمده است و زبان به انتقاد او گشوده ايد سرپيچى شما تازگى ندارد؛ قبلا از فرماندهى پدرش زبده نيز انتقاد مى كرديد به خدا سوگند! هم پدر او شايسته اين مسووليت بود و هم خودش لايق اين مقام است . من او را خيلى دوست دارم .
از منبر پايين آمدند و راهى بستر بيمارى شدند.
در زمان بيمارى هرگاه صحابه به عيادتش مى آمدند، مى فرمودند: سپاه اسامه را حركت دهيد! و به اسم از پيران صحابه نام مى برد كه مدينه را براى پيوستن به لشكر ترك كنند. آن گاه چون شنيد برخى تعلل مى كنند، آن كارشكنان را لعنت كرد.
امين وحى باز هم با قلب مهربان خود در پى هدايت مردم آرام نداشت .
در يكى از روزهايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر، از درد بيمارى و كارشكنيهاى برخى صحابه بشدت آزرده شده بود، چشم باز كرد و متوجه شد.
برخى از اصحابى كه قرار بود در سپاه اسامه حركت كنند، به عيادتش ‍ آمده اند.
او كه از انگيزه اين گروه آگاهى داشت و قصد آنان از ماندن در شهر را مى دانست ابتدا نگاهى عميق به چهره آنان نمود، سپس سرش را به زير انداخت و مدتى در همين حال ماند. آن گاه به آرامى سر برداشت و دوباره به حاضران نظر انداخت .
مجلس در سكوتى سنگين فرو رفته بود تو همه منتظر بودند تا شايد رسول خدا صلى الله عليه و آله سخنى بگويد. اين لحظه ها بر همگان به سختى گذشت تا آن كه سرانجام پيامبر لب به سخن گشود.
قلم و كاغذى بياوريد تا مطلبى برايتان بنويسم كه بعد از من منحرف نشويد!
به روشنى پيدا بود اين فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله به آينده مسلمانان ، پس از رحلتش مربوط مى باشد و چه بسا تمام رشته هاى فرصت طلبان را پنبه خواهد كرد.
عمر بن خطاب بدون درنگ در بيان بهت و حيرت همگان گفت :
مرض بر اين مرد غلبه كرده و هذيان مى گويد كتاب خدا ما را كفايت مى كند و احتياج به نوشته اى ديگر نداريم !!!
در پى اين سخنان عمر، مجلس به هم ريخت و گروهى گفتند فرمان رسول خدا حتما بايد اجرا شود. عمر و همفكرانش عليه اينان سخن گفتند و مجادله دو طرف در حضور پيامبر خدا بالا گرفت .
برخى زنان پيامبر كه از پشت پرده شاهد اين گستاخى و بى ادبى برخى صحابه در برابر فرمان رسول خدا بودند، گفتند: چرا پيامبر را اذيت مى كنيد و دستورش را اجرا نمى كنيد!
عمر اين بار سخن خود را متوجه زنان پيامبر صلى الله عليه و آله كرد و گفت :
شما زنان ياران يوسف هستيد، هر موقع پيامبر بيمار شود ديدگان خود را براى او مى فشريد و وقتى بهبود يافت بر او مسلط مى شويد.
بدين شكل زنان را نيز خجالت زده و خاموش كرد.
پيامبر اسلام از جسارتى كه در محضر ايشان انجام گرفت ، چهره درهم كشيده از آنان خواست از اتاق بيرون روند. اين بار عمر خواستار اجراى اين سخن رسول خدا شد و گفت : سريع اطراف پيامبر را خالى كنيد كه اذيت نشوند!!!

رایکا
18-09-2010, 20:24
به خاطر اسلام از اين كار جلوگيرى كردم !!
و اين چنين بود كه اقدام رسول خدا صلى الله عليه و آله براى تثبيت جريان حق در جامعه اسلامى و تداوم نبوت در ولايت علوى ، از سوى برخى از صحابه ناآشنا با حقيقت دين درهم شكست و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در حالى كه چشمان اندوهگينش را به اهل بيت غريبش دوخته بود سر بر سينه على عليه السلام گذاشت و به آرامى تمام چشمان نافذش را براى هميشه از اين دنيا برهم نهاد و چنان كه در ايام بيمارى اش در مسجد مدينه فرمود ابرهاى تيره و تار فتنه بر مدينه سايه مرگبار انداخت و محور گردش ‍ حق در گوشه اى انزوا گرفت .
ابن عباس بعدها از ماجراى يوم الخميس كه برخى مانع نوشتن دستور پيامبر اسلام شدند بشدت مى گريست و مى گفت : تمام بدبختيها از روزى آغاز شد كه نگذاشتند پيامبر خدا فرمانش را بنويسد.
عمر بن خطاب خود در ايام خلافتش با تصريح به اين مطلب كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به عنوان وصى پس از خود معرفى نموده بود، داستان ممانعتش از كتبى شدن اين فرمان را اين چنين بازگو مى كند:
ابن ابى الحديد به نقل از كتاب تاريخ بغداد به طور مستند نقل مى كند كه ابن عباس گفت زمانى در خلافت عمر بر وى وارد شدم او به خرما خوردن مشغول بود و مرا دعوت به خوردن كرد. من خرمايى برداشتم از من پرسيد عبدالله از كجا مى آيى ؟ گفتم از مسجد. گفت : پسرعمويت را چگونه ترك كردى ؟ من گمان كردم مقصودش عبدالله بن جعفر است . اما او گفت كه مقصودش عظيم اهل بيت است . من گفتم كه مشغول آبيارى نخلهاى بنى فلان بود و در همان حال قرآن مى خواند. عمر پرسيد: آيا در سر او هنوز درباره خلافت انديشه اى هست ؟ گفتم : آرى گفت : آيا بر اين باور است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را منصوب كرده است . گفتم : آرى به علاوه من از پدرم عباس در اين باره مى پرسيده ام و او نيز تاكيد كرد. عمر گفت : آرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره على مطلبى بود كه حجت نتواند كرد! پيامبر اسلام در هنگام بيمارى قصد داشت تا به نام او تصريح كند، اما من به خاطر اسلام از اين كار ممانعت كردم !! زيرا هيچ گاه قريش بر او اجتماع نمى كردند، اگر على سركار مى آمد، عرب از سراسر نقاط به مختلف او مى پرداخت !! رسول خدا صلى الله عليه و آله از تصميم درونى من آگاه شد و از اين كار خوددارى كرد. (11) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link11)

رایکا
18-09-2010, 20:24
فتنه خواص در حالى كه بدن مطهر رسول خدا صلى الله عليه و آله بر روى زمينبود!
آن روز كه رسول خدا با تكيه بر بازوان على عليه السلام و فضل از مسجد بازگشت . عايشه بستر رسول خدا را در خانه خود پهن كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله با اظهار رضايت ساير زنان در خانه عايشه بسترى شد. عايشه با اين اقدام خود مانع از رفتن پيامبر خدا به خانه دخترش فاطمه صلى الله عليه و آله شد، تا از هرگونه اقدامى آگاه شود. شاهد بهره گيرى او از اين كار، زمانى است كه بيمارى رسول خدا صلى الله عليه و آله شدت يافت و به حاضران فرمودند: كسى را بفرستيد على عليه السلام را پيش من آورد، عايشه بى درنگ گفت : اى رسول خدا چه مى شود، اگر ابوبكر را بخوانى ، حفصه ! چون اين سخن را شنيد، گفت : اى رسول خدا! چه خوب است عمر بيايد و لحظاتى بعد هر سه نفر در برابر پيامبر خدا حاضر شدند! حضرت وقتى سه نفر را ديد از رازى كه مى خواست فقط با على در ميان گذارد چشم پوشى كرد و فرمودند: برويد، اگر حاجتى بود شما را خبر مى كنم . چنين شد كه فضاى خانه ناامن گرديد تا هنگام رحلت نبى مكرم فرا رسيد.
همچنين در لحظه اى كه مرض بر امين وحى غلبه يافت قاصد زنان بسرعت خود را به منطقه اردوگاه لشكر رساند و ابوبكر را به شهر فراخواند، اين قاصد بر خلاف دستور صريح رسول گرامى اسلام كه با زحمت فراوان اين افراد را از مدينه خارج ساخته و روانه سپاه اسامه كرده بود، عمل مى نمود. چنان كه حوادث بعدى معلوم كرد اين قاصد بخشى مهم از نقشه فعاليت سياسى قريش مدينه در آستانه رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود، بدين سان آن گونه كه رسول گرامى اسلام در آخرين روزهاى حياتش فرمود، مدينه از جانب گروهى از خواص آبستن حوادث شد و ابرهاى تيره فتنه فضا را ظلمانى كرد. در ميان اين رفت و آمدهاى جهت دار كه از سوى مخالفان اهل بيت در جريان بود، روح ملكوتى پيامبر خاتم به آسمانها عروج كرد و پرده هاى پنهان فتنه را كنار زد.
اهل بيت بنى هاشم و مومنان مدينه در تلخترين حادثه تاريخ غرق در شيون و ماتم ، پيرامون پيكر بى روح حبيب خدا حلقه بستند.
در گوشه و كنار شهر نيز افرادى در مورد استفاده از اين حادثه در حال مذاكره بودند، عمر و ابوعبيده ، جراح در مسجد مذاكره مى كردند. عمر به ابوعبيده پيشنهاد خلافت داد و او ابوبكر را مناسب دانست . قاصد پسر خطاب دو بار سراغ ابوبكر آمد و سرانجام او را از ميان عزاداران با خود همراه كرد. آنچه پيدا بود در خارج از حلقه بنى هاشم ، برخى از اصحاب و خواص شهر، بخصوص قريش در ستيز كسب قدرت و انتقال امامت جامعه از اهل بيت عليه السلام برنامه داشتند. انصار كه دعوت كنندگان و حاميان دين اسلام بودند نيز آگاه از كشمكشهاى سياسى قريش ، براى تثبيت موقعيت خود در كانون قدرت آينده به دنبال جاى پايى ، سقيفه بنى ساعده را براى تجمع و رايزنى انتخاب كرده بودند، نشانه هاى خصومت با اهل بيت پيغمبر، در احضار ابوبكر از كنار جسد مطهر رسول خدا و دعوت نكردن از خويشان رسول گرامى اسلام آشكار بود. اين سه بسرعت خود را به جمع انصار رساندند و ابوبكر به نمايندگى آغاز سخن كرد. در مذاكرات انصار و اين سه نفر از مهاجرين ، برترى با انصار بود، چون جمعيت غالب شهر را تشكيل مى دادند و پيامبر صلى الله عليه و آله را درجاتى كه سيزده سال در ميان قوم خود قريش تنها و مظلوم مانده بود، به شهر خود آوردند و حاميان اصلى دين و پيامبر اسلام و پناه دهنده مهاجران بودند. آن جا كه ديگر سخنان تند و پرخاشگرانه انصار مى رفت تا كار را يكسره كنند، ابوبكر ضمن پذيرفتن همه فضايل و برتريهاى انصار گفت :
خويشاوندى ما به پيامبر خدا نزديكتر است و عرب خلافت را جز براى اين خانواده نمى شناسد در ادامه اين سخن ، عمر گفت : چه كسى است كه بتواند درباره جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله با ما ستيزد در حالى كه ما اولياء و خويشاوندان او هستيم ؟!
اين استدلال باعث سكوت انصار و اعلام پذيرش خلافت خويشاوندان رسول شد، اگر استدلال اين دو صحابى در برترى حق حكومت براى خويشاوندان رسول خدا توانست انصار را قانع كند، هر انسان با انصافى را نيز مى آزرد كه آنان خود لحظاتى بعد، روشى متناقض در برابر اهل بيت و خويشاوندان حقيقى رسول خدا صلى الله عليه و آله اتخاذ كردند و مانع روى كار آمدن ايشان شدند و خلافت را ميان خود به تعارف گذاشتند. ابوبكر دستان عمر و ابوعبيده را بلند كرد و گفت با هر كدام مايليد بيعت كنيد و آنان از شيخ خواستند خود دست بگشايد تا با او بيعت كنند، و شيخ نيز دست گشود و هر دو با وى بيعت خلافت كردند. سپس وى را با سلام و صلوات به مسجد آوردند و عوام مدينه ، فارغ از انديشه و تجليل وقايع در حالى كه هنوز جنازه رسول خدا دفن نشده بود، در دام اين حركت ناپخته و بى اساس افتادند و در ميان غوغا و فرياد جمعى خواص فرصت طلب ، با ابوبكر بيعت كردند. در روز اول ، بيشتر صحابه بزرگ مهاجران و انصار حاضر نبودند و بيعت كردند. گرچه اصحاب صاحب نام رسول خدا چون سلمان فارسى ، ابوذر غفارى ، عمارياسر، مقداد.
و آنان كه فارغ از انديشه هاى جريانى و جناحى ، به اسلام و وصاياى نبى مكرم در حق اهل بيت مى نگريستند، كاملا غافلگير شدند لذا براى جبران تيرى كه از سوى برخى خواص پرتاب شد و امواج آن عوام را تسخير كرد. شب هنگام جمعى از شاخص ترين اصحاب و گراميترين مردم روزگار، در محله بنى بياضه تجمع كردند تا وصيت رسول گرامى اسلام ، مبنى بر ولايت على عليه السلام را احياء كنند.
اما طراحان خلافت ابوبكر، صبح فردا به مسجد آمدند و با طرح بيعت مجدد اصحاب كبار را در مقابل عملى انجام شده قرار دادند. پس از اين ، اكثريت توده عوام و مردم حاضر در شهر به دور از راى و نظر بزرگان صحابه و اهل بيت ، با ابوبكر بيعت كرده بودند. على عليه السلام به دور از اين قضايا مشغول تجهيز بدن رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. عباس در مقابل جنازه دست به سوى على عليه السلام دراز كرد و گفت : برادرزاده ! دست بگشا تا با تو بيعت كنم تا مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عموى پيامبر بيعت كرد، ديگر دو نفر با تو مخالفت نخواهند كرد، على عليه السلام گفت : عموجان ما به كار رسول خدا مشغوليم ، در اين وقت چيزى براى امام مهمتر از اجراى وصيت در تجهيز و دفن بدن مطهر رسول خدا نبود و جز آن به چيزى نمى انديشيد اين حداقل انتظارى بود كه از ساير خواص ، اصحاب و بزرگان مدينه نيز مى رفت كه پيش از تدفين اشرف مخلوقات و كسى كه هر چه عزت ، شرف و هدايت داشتند، از او بود دست از ستيزه گرى و كشمكش بردارند.
عباس مايوس از جلب توجه برادرزاده بيرون رفت و به همراه ابوسفيان رئيس قريش بازگشت ، ابوسفيان دست دراز كرد و گفت : ابوالحسن دست بگشا تا با تو بيعت كنم ، چرا كه همانا تو سزاوار آن مى باشى ! امام فرمود: اين مطلبى نيست كه درباره آن نگرانى باشد! عباس اصرار كرد و حضرت فرمود: عموجان نمى خواهم اين كار در پشت در بسته باشد؛ بيعت بايد در برابر چشم مردم انجام گيرد.
ابوسفيان چندين بار به امام مراجعه كرد و هر بار خواستار بيعت شد، ولى امام آگاه از نيت فتنه گرى او فرمود: ابوسفيان تو چيزى را مى خواهى كه ما را به آن كارى نيست و او را از پيش خود راند.
على عليه السلام بدن مباركه پيامبر را تجهيز و كفن كرد و خود و مردان حاضر، پشت سرش به نماز ايستادند. سپس زنان اهلبيت نماز خواندند. آن گاه در را به روى عموم گشود و اهل مدينه گروه گروه نماز گزاردند پس از آن جنازه حبيب خدا، پيامبر خاتم را در ميان قبر نهاد و خود در گوشه اى آرام گرفت تا جرعه جرعه كاسه هاى زهر را از دست برخى خواص كج انديش و دنياطلب بنوشد.
در غربت اهل بيت ، اندكى از صحابه باوفا در كنار على (ع ) ايستادند و حاضر نشدند با ابوبكر بيعت كنند. انصار نيز پس از چند روز از اقدام ناشايست خود كه زمينه خروج حق از مدار آن را باعث شده بودند، پشيمان شدند! ابوبكر چون مشاهده كرد جمعى از برگزيدگان صحابه در كنار اهل بيت ايستاده و بنى هاشم نيز بيعت نكرده اند، موقعيت خود را در خطر ديد و در پى چاره انديشى با دو بارش ، عمو و ابوعبيده جراح مشورت كرد. ابوعبيده گفت : در اين كار از مغيره بن شعبه نظربخواه ابوبكر مغيره را احضار كرد و از او خواست در برابر اهل بيت و جمعى از بزرگان صحابه كه بيعت نمى كنند. راه چاره ارائه كند. مغيره گفت : جز اين كه ميان اين گروه تفرقه ايجاد كنى و اجتماع آنان را برهم زنى ، راه چاره اى وجود ندارد.
راستى ابوبكر چرا به حق گردن نگذاشت ، سعى كرد در ميان مومنين و اهل بيت عليه السلام بيندازد؟! و عجيب تر اين كه مغيره به عنوان يكى از اصحاب باسابقه كه خود بارها شاهد سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله در ولايت و وصايت على عليه السلام از جمله غدير خم بوده ، چگونه به خود اجازه اين انديشه را مى دهد؟
ابوبكر پرسيد چگونه اين جمع را از هم جدا كنم ؟ مغيره گفت نزد عباس برو و به او وعده شركت فرزندانش در امر خلافت را بده آن گاه كه اينان با تو بيعت كردند، على عليه السلام تنها خواهد ماند!
ابوبكر اين نظر را پذيرفت و همراه عمر و ابوعبيده جراح پيش عباس رفتند و پس از مقدماتى گفت : آمده ايم تا در حق فرزندانت نصيبى از خلافت قرار دهيم ، عباس ضمن توبيخ اقدام نسنجيده وى گفت : اى ابوبكر! آن كه مى خواهى بدهى ، حق توست يا حق مومنين ، يا حق خودم ؟! اگر از حق خودت به ما حقى مى دهى ، آن را براى خودت محكم نگه دار و اگر حق مومنين است تو چه حقى دارى كه در سهم آنان تصرف كنى ؟! ... و اگر اين حق از ماست ، ما راضى نيستيم كه بخشى بدهى و بخشى بازگيرى !
ابوبكر مايوس از اين ترفند، از خانه عباس بيرون رفت و در يى ايجاد شكاف در ميان قليل طرفداران ثابت قدم اهل بيت عليه السلام فرداى آن روز، راه خانه على عليه السلام را در پيش گرفت . در خانه على (ع ) گروهى از بزرگان صحابه چون ، سلمان ، عمار، ابوذر، مقداد، زبير و ... تجمع كرده ، راضى به بيعت با ابوبكر و جداشدن حق ولايت از على عليه السلام نبودند، ابوبكر همراه دو رفيقش ، ابوعبيده و عمر، بر امام وارد شد و گفت : پسرعمو و شوهر دختر پيامبر مى خواهد اتحاد مسلمانان را برهم بزند؟ عجيب است كه ابوبكر كسى ديگر را متهم به ايجاد تفرقه در ميان مسلمانان مى كنند! آيا مگر او و همراهانش نبودند كه آن هنگام كه بدن رسول خدا دفن نشده بود، مسلمانان را دچار تفرقه و دودستگى كردند و وصايت او را پشت سرانداختند و به دور از مشورت اهل بيت و بزرگان صحابه ، براى خود جامه خلافت دوختند؟! به علاوه مگر در همين سفر، او مطابق راى مغيره ، خود در صدد ايجاد تفرقه و شكاف در ميان مومنين برنيامد؟! عباس كه در آن مجلس حاضر بود، گفت : هيچ كس براى جانشينى رسول خدا شايسته تر از على عليه السلام نيست و امام فرمود: اين مقام شايسته من است بدين جهت به شما دست بيعت نمى دهم و شما براى بيعت كردن با من سزاوارتريد، عمر در اين مجلس برآشفته سخن گفت و امام فرمود: اى عمر! نيك بدوش كه بهره اى از آن براى توست ! امروز براى رفيقت محكم ببند تا فردا به تو برگرداند!
ابوعبيده گفت : پسرعمو تو جوانى و ابوبكر پير است و اولويت دارد!
امام فرمود: تو بهتر مى دانى يا رسول خدا صلى الله عليه و آله ؟ گفت : البته رسول خدا صلى الله عليه و آله ، امام فرمود: او اسامه جوان هجده ساله را فرمانده همه پيران صحابه كرد. ابوعبيده سر به زير افكند و جوابى نداد! اما تسليم حق نيز نشد.
امام تنها و غريب در خانه ماند و جز فاطمه (س ) و چند صحابه پاكباخته ، بار و همراهى نداشت ، هركس او را مى شناخت ، خود را به تجاهل زد و بر هر كه پيشى گرفته بود او حسد ورزيد. دردناكتر اين كه همه مردم در برابرش ‍ همدست شده و گويا روزگار را به جنگش بسيج كرده بودند.
در ميان غربت مدينه على عليه السلام تنها يادگار رسول خدا، فاطمه زهرا (س ) با حسن و حسين عليه السلام هر شب در خانه انصار و اصحاب مى رفتند و در باز گرداندن حق از آنان استمداد مى كردند. خانه اى نماند و مردى نبود، مگر آن كه دختر رسول خدا همراه شوهرش على عليه السلام بر آنها گذشتند و اتمام حجت كردند و طلب يارى نمودند. اما جواب همه آنان پوزش بود و عذرخواهى !! برخى در جواب مى گفتند: اگر پيش از ابوبكر مى آمدى ، با تو بيعت مى كرديم ! امام فرمود: آيا سزاوار بود من بدن رسول خدا را در خانه بگذارم و بيرون آيم و براى به دست آوردن خلافت بستيزم !؟
آرى امام كارى در شان خود كرد و ديگران نيز از اشتغال او به امرى واجب ، حق را ربودند كه آثار منفى آن تا هميشه تاريخ بشريت خواهد ماند.
پس از رحلت رسول گرامى اسلام ، گروهى به قهقرا برگشتند و اختلاف و پراكندگى ، آنان را هلاك كرد بر غير خدا تكيه كردند و با غير خويشاوندان (اهل بيت ) پيوند برقرار نمودند. از وسيله اى كه فرمان داشتند به آن مودت ورزند (محبت خاندان رسالت ) كناره گرفتند و بنا و اساس (ولايت ) را از جايگاه خويش برداشته و در غير آن نصب كردند (اينان ) معادن تمام خطاها و دروازه همه گمراهان و عقيده مندان باطل هستند. (12) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link12)

رایکا
18-09-2010, 20:24
اگر چهل مرد وجود داشت ، نيروى آن را داشتم !
به كمانش تكيه زده بود و غروب آفتاب غبارآلود صفين را نظاره مى كرد در اطرافش باقى مانده اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله حلقه بسته بودند.
همچون شيرى كه روباهان بر كنامش گستاخ شده ، بازى كنند، حقش را انكار كرده اند، بيست و پنج سال است كه در غربت مراد خود مى سوزد. دنيا آن روز كه محمد صلى الله عليه و آله را بدرقه كرد، به على حمله آورد؛ حمله اى به استعداد بغض ، كينه و حسد شياطين و اينكه دست روزگار، قاسطين را به رهبرى يكى از آزادشدگان فتح مكه در مقابلش قرار داده است . چه حادثه اى ! گردش روزگار چگونه معاويه را هم سنگ و مدعى ساخته است . او كه روزى از فرض مقايسه با اولى نيز فراتر بود، امروز با مشكر آزاد شده اى كه ادعاى جانشينى پيامبر خدا را مى كند، رو به رو است و اين همه را از روزى مى بيند كه اصحاب غدير را آگاهانه پشت سر انداختند، از حادثه اى كه در سقيفه پيش آوردند و از خانه خالى و غريب فاطمه در فرداى رحلت پدر، چه غير منتظره بود خبرى كه بشير برايش ‍ آورد؛ عده اى در سقيفه بنى ساعده ، جمع شدند و ابوبكر را به خلافت انتخاب كردند!
راستى اگر بزرگان اصحاب حقش را رعايت مى كردند و او و فاطمه را تنها نمى گذاشتند، عمر مى توانست آتش بدست ، سوى خانه اش روانه شود؟!
راستى اگر آن روز به جاى معدود افرادى كه كنارش ايستادند، همه اصحاب به حكم رسول خدا صلى الله عليه و آله گردن مى نهادند، باز هم تاريخ اين گونه رقم مى خورد؟!
آن روز و حوادثش را بارها در ضمير خود مرور كرده بود و اكنون در غروب زرد صفين نيز فرياد فاطمه (س ) كه در آن روز سر داد تا بدان وسيله شكايت به پيامبر خدا برد، در گوشش طنين افكن بود و ياد محمد صلى الله عليه و آله كه آمده بودند تا خانه تنها يادگارش زهرا را آتش بزنند، پيش از آن كه جنازه اش در خاك آرام بگيرد، شعله اى آتش را با خود داشتند با هيزم و جنگ افزار قصدشان آتش زدن و ويران كردن بود خشم و حسدشان عليه وصى منصوب رسول خدا صلى الله عليه و آله و ترسشان از روى آوردن به امام حق گويان .
به ياد مى آورد كه عمر هيزم روى هم گذاشت تا خانه اش را آتش بزند، خانه اى كه فاطمه دختر رسول خدا و نوه هايش حسن ، حسين ، زينب و ام كلثوم درون آن بودند.
مكر عمر منزلت اهلبيت را نمى داند؟ مگر در غدير حاضر نبوده است ؟ مگر فاطمه و اهل اين خانه را نمى شناسد؟
فرياد مى زند: قسم به كسى كه جان عمر در دست قدرت اوست ، يا بايد على بيرون بيايد و يا خانه را بر سر ساكنانش آتش مى زنم .
عده اى كه از خدا مى ترسيدند و رعايت منزلت پيامبر صلى الله عليه و آله را مى كردند، فرياد كشيدند: عمر! فاطمه درون اين خانه است !
بى پروا جواب داد؛ فاطمه باشد!!!
نزديك شد، با مشت و لگد به در كوبيد تا به زور وارد شود.
طنين صداى زهرا (س ) در نزديكى داخل خانه بلند شد ...
طنين استغاثه اى كه سرداده و مى گفت : پدر، اى رسول خدا ...
على عليه السلام پيدا شد ... با گلويى بغض گرفته و اندوهى گران ، چشمش ‍ را در ميان آنان مى گردانيد، انگشتها را بر قبضه شمشير مى فشرد و مى خواست از شدت خشم بر آن كوردلان حمله برد.
آيا چنين حقم را غارت و ميراث برادرم را غصب مى كنند و اكنون مى خواهند زندگى خود و خانواده ام ، بازماندگان رسول خدا صلى الله عليه و آله را نابود سازند؟
اندكى درنگ نمود، بر خشمش غالب آمد و با روح پيامبر خدا به مناجات پرداخت .
برادر! اين مردم تنهايم گذاشتند و اكنون مى خواهند مرا به قتل برسانند ...
بار ديگر نگاهش به زهرا (س ) افتاد. قبضه شمشير را فشرد تا آن تجاوزكاران را به سزاى عمل بدشان بنشاند! جمعيت چون موج آب روى هم ريختند و امام در جستجوى ياور و در طلب ياران ديروز و خاموشان امروز با حسرت گفت :
اگر چهل مرد وجود داشت ، نيروى آن را داشتم !!!
راستى كجا بودند خواص ؟ آنان كه سالها گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله جمع بودند و در راه عظمت اسلام و عزت مسلمانان شمشير زده و خون دل خورده بودند؟
چه چيز آنان را از محور حق ، جدا كرده بود كه امروز، غربت على تاريخ را شگفت زده كرده است ؟

رایکا
18-09-2010, 20:25
شورايى كه حق را به غير اهل آن سپرد!!
سال بيست و سوم از هجرت در حالى سپرى شد كه عمر بن خطاب دومين خليفه پس از رحلت رسول خدا با ضربت ابولولو غلام ايرانى مغيره بن شعبه در بستر مرگ آرميد.
عمر وقتى مرگ خود را حتمى ديد، از ميان اصحاب قريشى رسول خدا صلى الله عليه و آله شش نفر را معين كرد كه پس از بحث و شور، از ميان خود يك نفر را به خلافت انتخاب كنند.
اعضاى شوراى منتخب عمر عبارت بودند از: على بن ابى طالب عليه السلام ، عثمان بن عفان ، سعد بن ابى وقاص ، زبير بن عوام ، طلحه بن عبدالله و عبدالرحمن بن عوف .
خليفه براى پرهيز از هرگونه اقدام غيرقابل پيش بينى ، براى اين شورا ضوابطى تعيين كرد كه لازم الاجرا بود، از جمله اين كه رئيس شورا را عبدالرحمن بن عوف قرار داد. آنان مى بايست در خانه اى گردهم جمع مى شدند كه پنجاه نفر از انصار نگهبانشان باشند، تا يك نفر از ميان خود برگزينند.
اگر پنج نفر كسى را انتخاب مى كردند و نفر ششم مخالفت مى كرد، بايد سرش را جدا مى كردند. چنانچه دو نفر با راى چهار نفر مخالفت مى كردند، بايد آن دو كشته مى شدند، اگر سه نفر يك طرف و سه نفر طرف ديگر قرار مى گرفتند، بايد به حكميت عبدالله بن عمر راضى مى شدند و اگر راضى به قضاوت عبدالله نمى شدند، گروهى برنده بود كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنان بود و چنانچه سه نفر ديگر با آنان مخالفت كردند بايد كشته مى شدند.
عمر تركيب اعضاى شورا را به گونه اى ترتيب داده بود كه براى همگان روشن بود، خلافت به عثمان خواهد رسيد. حضرت على عليه السلام خود ضمن تحليلى چنين مى فرمايد: من و عثمان در اين جمع هستيم و بايد از اكثريت تبعيت شود. سعد بن ابى وقاص پسر عموى عبدالرحمن بن عوف است و با او مخالفت نخواهد كرد. عبدالرحمن كسى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را با عثمان برادر كرده و داماد او نيز بود و مسلما عثمان را انتخاب مى كند حتى اگر آن دو نفر ديگر را طلحه و زبير را در كنار على عليه السلام قرار مى گرفتند، راى با سه نفر اول بود، چون عمر اولويت را به گروهى داده بود كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنان باشد. بدين ترتيب عمر نه تنها هنگام وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله خلافت را از اهلبيت دور كرد تا خود در ابوبكر از آن بهره مند شوند، بلكه هنگام مرگ نيز با تعيين شوراى شش نفره اى كه راى نهايى با عبدالرحمن ، برادر خوانده عثمان بود، مخالفت خود را با روى كارآمدن اميرالمومنين عليه السلام آشكار كرد و اين همه در حالى صورت گرفت كه عمر خود به مراتب فضل و برترى على عليه السلام اعتراف مى كند و خود راوى اقدام رسول خدا در نصب او به خلافت و ممانعت خود با كتبى شدن اين دستور است عمر بارها مى گفت :
اگر ابوعبيده جراح ضلع سوم شورا را در روز سقيفه - زنده بود او را به عنوان خليفه پس از خود معرفى مى كردم .

رایکا
18-09-2010, 20:25
با كمك چه كسى با آنان جنگ كنم ؟
شوراى شش نفره تعيين خليفه و سرپرست آنان عبدالرحمن بن عوف ، سه روز مهلت تعيين شده را به گفت و شنود با اشراف و روساى قبايل و فرماندهان نظامى و اهل حل و عقد گذراندند.
پس از آن صبحگاهى در مسجد گردهم آمدند. عبدالرحمن كه در روز اخوت با عثمان برادر شده بود و شوهرخواهرش همچون عثمان از اشراف و سرمايه داران قريش بود، گفت : درباره تعيين خليفه از ميان اين گروه از مردم پرس و جو كرده ام ، آنان هيچ كس را با عثمان !!! برابر نمى دانند.
در آن حال ، عمارياسر فرياد زد: اى عبدالرحمن ! اگر مى خواهى مسلمانان گرفتار اختلاف نشوند، على را انتخاب كن .
مقداد بن اسود نيز برخاست و گفت : اى عبدالرحمن ! عمار راست مى گويد على را انتخاب كن .
در اين زمان عبدالله بن سعد بن ابى سرح تبعيد شده و مطرود رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست و گفت : اى عبدالرحمن ! اگر مى خواهى قريش اختلاف نكنند عثمان را برگزين .
بتدريج مجلس مضطرب مى شد و طرفداران حق و اسلام ناب به طرفدارى از على عليه السلام و طرفداران بنى اميه و اشراف قريش ، به طرفدارى از عثمان سخن مى گفتند.
عمار خطاب به مردم گفت : اى مردم ! خداوند ما را به پيامبر خود كرامت بخشيد و با دين او ما را عزيز گردانيد. چرا اين امر را از اهلبيت او دور مى گردانيد؟ و مقداد گفت : من از قريش تعجب دارم كه چگونه مردمى را كه احدى عالمتر و عادلتر از او را نمى شناسم ، چنين رها مى كنند؟
در اين ميان عبدالله بن سعد فرياد كشيد: اى عمار! امارت قريش به تو چه ارتباطى دارد؟
عامر بن واثله مى گويد: من در روز شورا دربان بودم . على در محل اجتماع و شورا خطاب به حاضران چنين گفت : من به طور موكد بر شما احتجاج و استدلال خواهم كرد به چيزى كه هيچ فرد عرب و غير عربى از شما نتواند آن را دگرگون كند.
پس فرمود: شما افراد را، همه شما را به خدا سوگند مى دهم كه آيا در ميان شما كسى هست كه بيش از من به وحدانيت خدا ايمان آورده باشد.
همگى گفتند: نه .
فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم كه در ميان شما جز من كسى هست كه برادرى چون برادر من جعفر طيار داشته باشد كه در بهشت با فرشتگان پرواز كند.
همگى گفتند: نه به خدا قسم !
فرمود: شما را به خدا قسم مى دهم آيا در ميان شما غير از من كسى هست كه عمويى چون عمويم حمزه داشته باشد كه شيرخدا و شير رسول خدا صلى الله عليه و آله و سرور شهيدان است ؟
گفتند: نه ، به خدا قسم !
فرمود: شما را به خدا آيا در ميان شما جز من كسى هست كه همسرى چون همسرم فاطمه ، دختر رسول خدا داشته باشد، كه سرور زنان اهل بهشت باشد.
گفتند: نه ، به خدا قسم !
فرمود: شما را به خدا قسم آيا در ميان شما جز من كسى هست كه دو فرزند مانند فرزندانم حسن و حسين كه سرور جوانان اهل بهشت باشند داشته باشد.
همگى گفتند: نه ، به خدا قسم !.
فرمود: شما را به خدا قسم ، آيا در ميان شما جز من و پس از من كسى هست كه چندين بار با رسول خدا صلى الله عليه و آله نجوا كرده باشد و پيش از نجوا صدقه داده باشد؟
همگى گفتند: نه ، به خدا قسم !
فرمود: شما را به خدا قسم گواهى دهيد آيا جز من كسى در ميان شما هست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او فرموده باشد: من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم و ال من ولاه و عاد من عاداه و انصر من نصره ليبلغ الشاهد الغائب
گفتند: نه ، به خدا قسم !.
و برخى نقلها: شما را به خدا قسم مى دهم آيا كسى از شما جز من هست كه او را رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير به ولايت نصب فرموده باشد.
گفتند: نه ، به خدا قسم ! (13) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link13)
عبدالرحمن بن عوف چون در مقابل اين همه فضايل و برترى امام كه حاضران در مجلس آن را تائيد كردند نتوانست آشكار مخالفت نمايد و دست به حيله اى زد كه احتمالا از قبل با دستيارى مكاران ديگرى در چنته حاضر داشت .
او كه مى دانست حضرت على عليه السلام در كنار كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگز نمى پذيرد سنت و روش ديگران به عنوان قوانين لازم الاجرا در متن دين قرار بگيرد ، گفت : اى على ! با خدا ميثاق و عهد مى بندى كه اگر بر سركار آمدى به كتاب خدا و سيره رسول خدا و سيره شيخين (ابوبكر و عمر) عمل كنى ؟
عبدالرحمن با آوردن سيره شيخين در كنار كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله آخرين تير زهر آلود را به سوى جبهه حق و امام آن پرتاب كرد.
او بخوبى ميزان پايبندى و علم على عليه السلام به حريم شرع را مى دانست . (14) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link14)
چنين حكمى كه عمل به شيوه و آراى ابوبكر و عمر را حضرت على عليه السلام در كنار عمل به كتاب خدا و سنت رسول صلى الله عليه و آله به عنوان تعهد بپذيرد، امرى بود كه هيچ گونه رنگ و بوى دينى نداشت و عبدالرحمن گوينده و طراحان احتمالى اين خدعه بيش از هر كس ‍ مى دانستند، تنها با اين فريب است كه مى تواند اذهان مردم را از محور حق عدالت به سوى آنچه خود يافته اند، منحرف نمايند.
امام ، اول تنها و مظلوم تاريخ در برابر اين توطئه ، چون هميشه زندگى آرمانى خود تصميمى گرفت كه تاريخ حيات بشريت ، نمونه آن را جز براى پيامبران خدا سراغ ندارند.
امام اندكى به آن جماعت فريبكار و صخره بدعت آميزى كه آگاهانه بر سر راه صعود بر جايگاه غصب شده اش گذاشته بودند، نگريست ، در چهره آن جماعت ، سى و شش سال تاريخ پر فراز و نشيب انقلاب محمد صلى الله عليه و آله را براى لحظه اى از نظر گذراند و تجمل رنج و عذاب طاقت فرساى محاصره سه سال ، در صخره هاى خشك و وحشتزاى شعب ابى طالب را.
هجرت مظلومانه پيامبر را به ياد آورد، شبى كه همه آرزوهاى جوانى اش را در بسترى كه ساعتى ديگر شمشير جوانان مشرك قريش آن را پاره پاره مى كرد به خاك سپرد.
پدر را به ياد آورد، آن گاه كه نفاق و شرك رو در رويش شمشير كشيد و جوان بيست ساله ابوطالب ، قبضه ذوالفقارش را همراه جان خود در كف نهاد و به ميدان حادثه تاخت تا دين اسلام سرافراز بماند. احد را براى خود مجسم كرد؛ آن گاه كه رسول خدا تنها مانده بود و عافيت طلبان روز حادثه و صحنه آرايان روز شورا فرار كرده بودند.
آن روز كه مظلومانه همراه عمويش حمزه ، چون پروانه ، پيرامون شمع وجود رسول خدا صلى الله عليه و آله مى چرخيد تا از حريم اسلام و پيامبر خدا صادقانه دفاع نمايد.
گويى صحنه نبرد خندق دوباره تكرار شده است ، عمر بن عبدود بر سر لشكريان خاموش اسلام فرياد مى كشد. نفسها در سينه حبس شده است ، كسى را ياراى جانبازى نيست . همگى ننگ سه بار بى جواب گذاشتن در خواست رسول خدا صلى الله عليه و آله ، براى رفتن به ميدان عمرو را به جان خريده اند و سرها را به زير انداخته اند.
تا ايامى چند از دنيا بهره گيرند و شرم نگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله را با چشمهاى خود به اعماق قلوب بيمار خود نبرند و او، تنها كسى است كه حاضر به اين نبرد سنگين شده است ، چرا كه خود را فدايى دين مى داند و اينك شريعت اسلام با تمام وجود در برابر تمام كفر ايستاده است .
لحظه هاى سخت دوران پيامبر را يكى پس از ديگرى از نظر گذراند.
آرى ! وظيفه من از اول مشخص بوده است ، من بر هدايت خود علمى يقين دارم . اين بار نيز بر حق از دست رفته ام صبر مى كنم هرچه باشد سخت تر از روزى نيست كه عمر آتش به دست ، در حالى كه پيامبر در قبر آرام نگرفته بود به سراغ خانه دخترش فاطمه آمد؟
آن روز بر چهره ستمديده فاطمه نيز نگاه كردم و براى اسلام تحمل كردم ، امروز كه او نيز شريك غم من نيست تحملش آسانتر است !
قريش انتقام كشتگان مشرك خود در بدر و احد را از من مى گيرند و من براى رضا خدا تحمل مى كنم .
گرچه در اين كار به كسى مى مانم كه استخوان در گلو و خار در چشمش ‍ باشد.
نه ! به خدا سوگند اگر تمامى آنچه را در آسمان و زمين است به من بدهيد كه خلاف كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كنم ، چنين نخواهم كرد.
من هرگز در دين بدعتى نگذاشته ام !! هيهات امروز براى امارت و حكومت بر شما چيزى بر دين تحميل كنم .
نه ! من فقط طبق فرمان كتاب خدا و سنت رسولش رفتار مى كنم .
نيرنگ عبدالرحمن مطابق دلخواهش به بار نشست او عثمان را صدا كرد و با قبول اين شروط با او بيعت نمود.
امام همچنان ايستاده و حاضر نيست بيعت كند. او سراسر اين برنامه ، از تركيب شورا تا سرپرستى عبدالرحمن و شروط كذايى اش را خدعه و نيرنگى مى داند كه براى ممانعت از پيروزى جبهه حق طراحى شده است .
يكباره صداى عبدالرحمن بن عوف ، در فضاى مسجد پيچيد، على بيعت كن در غير اين صورت گردن تو را خواهم زد!!
كوه غم يكباره بر امام هجوم آورد، عبدالرحمن بن عوف !!! گردن مرا بزند!!! دنيا چه كسى را بر چه كسى برترى داده است !!!
شمشير پسر عوف در روزهاى سخت جهاد كه من درختان بلند و ربيعه و مضر را به خاك مى انداختم ، هيچ گاه آفتابى نشد. امروز در سايه حيله و نيرنگ زمانه مى خواهد گردن مرا بزند، خدا خوارش كند! پهلوانان عرب تاب تحمل شمشير مرا نداشته اند.
نه ! به خدا عبدالرحمن مرا مى شناسد، اما اين شرايط روزگار است كه از زبان او بيرون مى آيد اين واقعيت تلخى است كه سكوت اصحاب رسول خدا به وجود آورده است .
اى كاش مردم قدرت درك وقايع را داشتند و خواص امت ، جرات اقدام شايسته و بموقع را پيدا مى كردند! عمار و مقداد از امام پرسيدند، اگر قصد جنگ دارد، مهيا شوند، امام با غمى جانكاه و نگاهى عميق گفت : با كمك چه كسى با آنان جنگ كنم ؟!!
و دستش را كه اوضاع زمانه از اداره جامعه مسلمانان جدا كرده بود، در دست عثمان گذاشت .
در آن شورا، همه مى دانستند حق كجاست و چه كسى سزاوار است كه سكان هدايت امت اسلام را در جهان پر از دشمن به دست گيرد؛ اما، اقرار به حق و گردن نهادن به آن ، نياز به دل كندن از زيب و زيورهايى است كه نفس و شيطان بر آن تكيه كرده اند دست در دست على گذاشتن ، نياز به جهاد مستمر با نفس دارد كه از دنيا و شيرينى آن بگذرد و عزت و مقام خود را در رفعت اسلام ببيند و آنان اهل چنين دل كندن و جهادى نبودند و لذا در ميدان انتخاب دست در دست عثمان نهادند.

رایکا
18-09-2010, 20:25
مرا به حرم پيامبر برگردانيد!
چشمش را به انتهاى دوردست سرنوشت امت دوخته بود.
ابرهاى تيره اختلاف و شقاق كه بزودى سايه مرگبار خود را بر اصحاب خواهد انداخت . آنان كه دروازه مدينه را به قصد فتنه و آشوب پشت سر مى گذارند، گويى هيچ گاه در كتاب خدا ننگريسته اند و عاقبت فتنه انگيزان را ملاحظه نكرده اند. گويى پيام خدا را شب و روز به گوش خود القا نكرده اند و چون عالمان يهود حامل كتابند، اما بى بهره از آن ، هنوز افكار جاهليت در زواياى وجودشان جارى است و از معرفت عميق و ناب اسلام برخوردار نشده اند. دين را چون كالايى دنيوى براى كسب سود و رفاه مادى و قدرت خود مى پندارند. از روى حميت و عصبيت قومى در جريان حوادث تلخ و شيرين گام مى نهند؛ اما در درونشان هبل حكم مى راند بت نفس همچنان زنده و پرنفوذ باقى مانده است به اطراف نظر انداخت و غمى سنگين بر دلش نشسته بود، عايشه و تنى چند از اهل خانه نشسته بودند، رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر فتنه يكى از همسرانش را به زبان آورد با قلب رئوف و مهربانش ، چون هميشه در پى هدايت خلق ، روى به آنان كرد و گفت :
در آينده يكى از همسران من فتنه اى را هدايت خواهد كرد و در آن كار، بر حق نيست ، نشانه آن ، اين است كه سگان منطقه حواب شتر او را رم مى دهند.
سپس به آرامى به چهره عايشه نگريست و گفت : حميرا، تو آن زن نباشى ! نه يا رسول الله ، هرگز چنين نخواهم كرد.
در آن روز، زنان پيامبر سخت وحشتزده از خبرى كه نبى صادق بر زبان آورده بود به يكديگر نگريست و هر كدام در ضمير خود آن زن را نفرين مى كردند. زنى كه حرم پيامبر صلى الله عليه و آله را رها مى كند و رهبرى قيامى بر ضد حق را عهده دار مى شود! مگر مى شود چنين باشد! نه ، هرگز ما نخواهيم بود! شايد زنان رسول خدا اين خبر تكان دهنده را بارها در خاطر آورده و اعمال خود را بدقت بررسى كرده اند كه چنين فريبى نخوردند.
اما گذر روزگار همچون كه مهر عزيزترين فرزند را از ياد مادر مى برد، اين سخن رسول خدا را در هاله اى از غبار فراموشى پيچيد و به قعر حافظه ام المومنين ، عايشه ، و شايد ديگر همسران امين وحى ، فرو برد. بيست و پنج سال از فراق مراد و محبوب مدينه ، رسول خدا گذشته بود. هر روز خبرى ، حادثه اى ، فتحى و شكستى همه را مشغول كرده بود. حجازيان هر روز در پى ماموريتى در شرق و غرب عالم ، آرام و قرار ندارند.
از آن هزاران سپاه و پيك ، آمد و شد در اقطار عالم ، قافله اى ششصد نفره ، كه از كنار عزيزترين خانه ، مكه معظمه ، به همراهى يكى از اهل حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله ام المومنين عايشه سوى بصره حركت كرده است .
با كوهى از تشويش و دلهره گاهى عنان خيال را به طرف شام مى چرخاند و تا دروازه كاخ سبز پيش مى روند و معاويه ، آن مكار فرصت طلب ، آنان را خوار و زبون ، ملعبه قدرت طلبى خود قرار مى دهد، شتابان مرغ خيالشان را سرخورده و مايوس به يمن مى فرستند؛ در پى وعده و قرارهايى كه يعلى بن منيه پى در پى رديف مى كنند اما شتران و اسبان سپاه جهل را در جاده بصره ، فارغ از انديشه سواران به جلو مى برند. ناگاه سگان قبيله ، كلاب بر شتر ام المومنين عايشه حمله مى برند. سگانى كه آمده اند تا او را از خبرى مسبوق به ذهن آگاه كنند. خبرى كه روزى او را در مدينه غافلگير كرده بود و امروز در جواب چون برق شمشير، حافظه اش را شكافت و آن سخن راستگوى قريش را به مركز خاطراتش آورد بى درنگ پرسيد.
اينجا كجاست ؟!
غافلى كه افسار شترش را مى كشيد:
- ام المومنين قرين سلامت باشد، چه شده است ؟
- اى مرد عرب از تو پرسيدم نام اين سرزمين چيست ؟ بى تامل جواب من را بگو!
- اينجا حواب نام دارد، و گروهى از چادرنشينان قبيله بنى كلاب در آن ساكن هستند.
- انالله و انا اليه راجعون ، و اى كاش هيچ گاه زاده نمى شدم تا شاهد اين روز باشم ، مرا به حرم پيغمبر برگردانيد، من احتياجى به رفتن ندارم !!!
كاروان از حركت بازايستاد، همه سرگشته و پريشان دنبال زبير و طلحه مى گشتند. اين جا ديگر از سپاه و لشكركارى ساخته نيست ؛ بلكه خواص ‍ هستند كه بايد نقش بازى كنند.
زبير سر رسيد: چه شده است ؟ چرا از حركت افتاده ايد، پارس سگان باعث توقف سپاه شده است ؟!
- نه زبير، جلو بيا! ام المومنين استرجاع گفته است و خواهان بازگشت به حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
زبير خود افسار شتر عايشه را به دست گرفت : سلام بر ام المومنين ، چه شده است ؟
- زود مرا به مدينه برگردانيد، پيامبر خدا مرا از اين روز و اين محل و فريبى كه مى خورم ، خبر داده است ؟
حواب ! حواب ، حواب ! چقدر از شنيدن نام تو تنفر داشتم ، چه روزها كه سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را با خود زمزمه كردم و از تصور آن بر خود مى لرزيدم واى بر من ! من همان زنى هستم كه آن روز خود بر او نفرين مى كردم !
آرى ! عايشه بر خلاف دستور شوهرش رسول خدا صلى الله عليه و آله پاى در حواب نهاده بود و اكنون سراسيمه از فريبى كه خورده بود بر كينه و احساسات زنده اش كه او را روياروى امام حق على (ع ) قرار داده است ، نفرين مى فرستاد.
براى لحظه اى همه در تحير و سرگردانى پيرامون خود مى چرخيدند.
ام المومنين را به مدينه باز گردانيدند؟!
مردم خواهند پرسيد، چرا بازگشت ؟ آن وقت كه خبر رسول خدا از باطل بودن كارمان شايع شد، چگونه مى توانيم به اهدافمان برسيم ؟
راهى پيش رويشان نبود، جز بازگشت به دامان حق و تسليم شدن به وصى رسول خدا على بن ابى طالب عليه السلام در اندك لحظه اى ، تمامى آنچه را بافته بودند بر باد رفته ديدند.
طلحه و زبير با تلخى به يكديگر نگريستند! ما تا اين جا آمده ايم ، اگر عايشه بازگردد، براى هميشه رسوا شده ايم ! بايد از ذهن او خارج كنيم كه اين جا حواب است ، زبير پاى پيش نهاد و بار ديگر زمام شتر را كشيد و گفت : اى ام المومنين ! به خدا سوگند اينجا حواب نيست . پس از او طلحه جلو آمد:
ام المومنين موقعيت من در اسلام را مى داند، من هيچ گاه دروغى در اسلام نگفته ام ، به خدا سوگند، اين جا حواب نيست ! اما عايشه قانع نشد.
سپاه ششصد نفره درهم ريخت ، شيرازه كارها گسيخته شد و نزديك بود رسوايى كار طلحه و زبير و پيمان شكنان قدرت طلب با نقل حديث پيامبر اسلام بر باطل بودن اين گروه بر همگان آشكار شود.
بناچار سراغ كيسه هاى درهم و دينار شتافتند تا بر رسوايى خود پرده اى بكشند.
آنان به هر طريق بود ايمان پنجاه نفر را خريدند، پنجاه فريب خورده كه در ازاى كيسه هاى زر، شهادت مى دادند اين جا سرزمين حواب نيست !!!
به نظر اغلب مورخان اين اولين شهادت دروغى بود كه در اسلام ترتيب يافت و سرانجام فريبى پشت فريب ديگر، كاروان فتنه انگيز را به پيشتازى عايشه تا بصره پيش برد و آنها را مرتكب فتنه اى كرد كه سالها پيش ، راستگوى قريش ، همسرش را از ورود در آن برحذر داشته بود.
و بيچاره مردم غافل كه در بى مكر و حيله برخى صحابه دنياطلب ، چون موج آب هر روز به صخره اى بر مى خوردند!
راستى اگر آن روز، خواص همراه عايشه به حق گردن مى نهادند و افسار شتر فتنه را از حواب به مدينه باز مى گرداندند و دوباره بر محور حق على بن ابى طالب عليه السلام گرد مى آمدند، مسير تاريخ مسلمانان اين گونه رقم مى خورد؟!

رایکا
18-09-2010, 20:25
خواص آگاه به حق اما ساكت و خانه نشين !!
در سالهاى حكومت على بن ابيطالب عليه السلام گروه هايى به مخالفت با آن حضرت برخاستند كه در تاريخ به نام قاسطين و فاكثين و مارقين شهرت يافته اند.
ناكثين پيمان شكنانى هستند كه بعد از بيعت با امام و تنها پس از آن كه نتوانستند مقام و منصبى دلخواه در حكومت كسب كنند، با عناوين مختلف از امام فاصله گرفته ، راهى مكه شدند و از آن جا با همراه كردن ام المومنين عايشه عازم بصره شدند.
امام على عليه السلام از آغاز، فتنه آنان را تعقيب كرد و چون در بصره به اموال مسلمانان تعرض كرده و استاندار و حاميان حكومت اسلامى را مورد تعقيب و آزار و قتل قرار دادند به سوى آنان شتافت و در جنگى معروف به جمل به شدت سركوبشان كرد.
گروه دوم قاسطين ، شورشيان شام به رهبرى معاويه بن ابوسفيان هستند.
معاويه پس از فوت برادرش يزيد بن ابوسفيان ، از سوى عمر، خليفه دوم مسلمين به فرماندهى سپاه مستقر در شام منصوب شد و در زمان عثمان ، پسر عموى اموى اش ، تقويت گرديد.
او كه به رغم درخواستهاى مكرر عثمان ، حاضر نشد براى كمك به خليفه نيرو اعزام كند پس از قتل خليفه و بعد از آن كه امام على عليه السلام حاضر نشد او را در استاندارى شام ابقاء كند به رويارويى با حكومت اسلامى پرداخت . امام على عليه السلام در جنگ طولانى و پرحادثه صفين با آنان جنگيد.
گروه سوم از دشمنان حضرت ، خوارج هستند كه از آنان با نام مارقين ياد مى شود.
خوارج پس از حكميت ابوموسى اشعرى و عمرو بن العاص در جنگ صفين با دلايل واهى ، گروهى از روى جهالت و گروه بيشترى براى قدرت طلبى و حسادت با امام عليه السلام به مخالفت برخاستند.
على عليه السلام ضمن بيان حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايند: رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا به جنگ با اين سه گروه باطل خبر داده است .
علاوه بر اين سه گروه كه مستقيما سلاح به دست گرفتند و بخشى از نيروى جهان اسلام را عليه امام حق على بن ابى طالب شوراندند؛ گروه چهارمى از خواص مسلمانان نيز وجود داشت كه به رغم يقين به حق بودن جبهه على عليه السلام و باطل بودن دشمنانش ، سكوت اختيار كرده از يارى امام دست كشيدند.
تاريخ از اين دسته به نام قائدين يعنى نشستگان ياد مى كند.
مركز تجمع قائدين ، شهر مدينه بود و چنان فضاى اين شهر را آلوده و سراسر شبهه ناك كردند كه در دلى آرامش و قرار نماند و مركز ثقل جهان اسلام را آن گونه كه امام على عليه السلام در آغاز خلافتش بيان نموده است آبستن حوادث نمودند.
برخى از اين افراد بدون علت قابل ذكر، از بيعت با امام على عليه السلام پرهيز نموده و گروهى بيعت خود را مشروط به بيعت همه مردم كردند. پاره اى نيز در ابتداى خلافت امام با ايشان بيعت كردند، اما در حوادث پيش ‍ آمده همراه امام حركت نكردند و به قول خود، پلاس خانه شدند.
اينان با فتنه خواندن هر دو سوى حوادث و جنگهاى جمل ، صفين و نهروان ، مروج كناره گيرى مردم از پيرامون امام بودند و سلامت را در خانه نشينى ارزيابى مى كردند.
در صدر اين تفكر، مى توان از سعد بن ابى وقاص ، ابو سعيد خدرى ، ابوموسى اشعرى ، عبدالله بن عمر، محمد بن مسلمه و ابو مسعود انصارى نام برد. اين گروه از خواص طرفدار حق كه عشق به مقام و متاع دنيا و حسادت ، نتوانست آنان را از قافله حق جدا كند. از كسانى هستند كه به شان و مقام على عليه السلام ايمان داشتند. جالب است بدانيم كه افرادى از اين گروه چون سعد بن وقاص و ابوسعيد خدرى ، خود از راويان حديث شان نزول آيه تطهير هستند كه اين آيه فقط در فضيلت رسول گرامى اسلام على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السلام نازل شده است . معلوم نيست آنان با چه توجيهى قيامهاى على عليه السلام را كه طبق تصريح اين آيه از هرگونه رجس و آلايش به دور، و مطهر است ، فتنه مى خواندند. به علاوه ، اكثر اين گروه از صحابه و خواص امت اسلام در غدير خم حاضر بوده و خود راوى حديث غديرند و در مناظره هايى كه امام در روز شورا و ديگر مكانها به عمل آورده ، به عنوان شاهد اين حديث رسول خدا سوگند ياد كرده اند.
سعد بن وقاص در جريان ديدار معاويه از مدينه ، پس از تصاحب خلافت ، وقتى شاهد طعن معاويه در مورد على عليه السلام شد؛ آن چنان از فضايل على عليه السلام در مجلس سخن گفت كه معاويه او را مورد لعن و نفرين قرار داد و گفت : اگر من به اندازه تو از فضايل على عليه السلام مى دانستم دست از يارى او نمى كشيدم و با اين سخن مكارانه خود سعد را به ياد سكوت ناصوابش در زمان خلافت امام على عليه السلام انداخت و خجل ز يادآورى اين فضايل !
آيا اين گروه از خواص امت شاهد بيعت آزادانه طلحه و زبير با امام على عليه السلام و سپس بيعت شكنى آشكار آنان نبودند؟
آيا جرم پيمان شكنى ، به تاييد سنت جارى ، چيزى جز ارتداد بود؟ و حاكم اسلامى در صورت اقدام مسلحانه پيمان شكنان ، حق تنبيه آنان را نداشت ؟ آيا آنان دعوى معاويه را براى خلافت نمى دانستند؟ آيا اينان خود از منتقدان خليفه سوم نبودند؟
آيا جايگاه معاويه و خانواده اش را در اسلام نمى دانستند؟ آيا نمى دانستند معاويه و ديگر طلقاء و روز فتح مكه شايسته رهبرى جامعه اسلامى نيستند؟
آيا در روز غدير، شاهد نبودند كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمودند: خدايا با دشمنان على دشمن باش و با دوستان او دوست ؟ آرى اين گروه بهتر از هركس فضايل و مناقب على عليه السلام را در آيات قرآن و سخن رسول خدا مى دانستند، اما دنيا و زرق و برق آن فريبشان داد.
نيكوست به سخنانى كه از اين خواص در بحبوحه اختلافها و درگيريهاى امام با معاويه صادر شده است نظرى داشته باشيم ، تا متوجه شويم دنيا چگونه جمعى از بزرگان صحابه را فريفت ، در حالى كه مى دانستند جبهه مقابل حق است .
معاويه چون متوجه شد برخى از اصحاب از يارى على عليه السلام باز ايستاده اند و در مدينه خانه نشين شده اند، به اميد جذب آنان در جبهه خود به سركردگان آنان نامه هاى پر قول و قرارى نوشت ، از جمله به سعد بن ابى وقاص قول خلافت داد؛ اما بعد در جواب دعوت معاويه نوشت : اما على چيزى كه ما داريم او هم دارد و چيزى ديگرى در او هست كه در ما نيست !!! طلحه و زبير هم اگر در خانه مى نشستند، برايشان بهتر بود!، و دعوت معاويه را نپذيرفت .
معاويه همچنين به عبدالله بن عمر قول خلافت داد و در نامه اى او را به خلافت و حركت به شام دعوت كرد. عبدالله بن عمر در جواب نامه معاويه نوشت : هيچ يك از ما از لحاظ ايمان ، هجرت ، مقام و منزلت در نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و جنگ و مبارزه با مشركان ، مانند على نيستيم ، لذا از ما صرفنظر كن !
و محمد بن مسلمه در جواب نامه اى كه معاويه به سوى او فرستاد نوشت :
معاويه ! به جانم سوگند، چيزى جز دنيا نخواسته اى و فقط در اين كار از هوا و هوست پيروى مى كنى . تو عثمان مردم را يارى مى كنى اما وقتى كه زنده بود به كمكش نشتافتى !!!
با اين وصف ، آيا مى توان گفت قائدين به رغم يقين به حقانيت امام على عليه السلام ، آگاهانه از يارى حق دست كشيدند و آن روز كه واجب بود، در ميدان نبرد با بيعت شكنان و فئه باغيه حاضر باشند، پلاس خانه شدند؟ و با اين عمل خود مردم را از پيوستن به امام بازداشتند، قائدين به عنوان ستون چهارمى كه در مقابل اصلاحات امام على عليه السلام سنگ راه شدند، در بازداشتن مردم از همراهى با وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله تكيه كلامى داشتند كه در تاريخ حيات اين گروه به يادگار مانده است ، اينان در ترغيب مردم به خانه نشينى و عدم ورود در حوادث روزگار خلافت على عليه السلام مى گفتند: در حوادث پيش آمده عبدالله مقتول باش ، نه عبدالله قاتل ؛ يعنى دست از قيام و حضور در ميدان جهاد در مبارزه برداريد و تن به سازش و مدارا تا رفع خطر بدهيد! شبهاتى كه اين گروه در اذهان مردم در قبايل و سرزمينهاى اسلامى به عنوان خواص اصحاب و ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله انداختند، كمتر از ديگر توطئه ها در تنها ماندن اهلبيت عليه السلام نبوده است ، چنان كه بيشتر اهل حجاز در ادوار بعد به اين تفكر شناخته مى شدند.

رایکا
18-09-2010, 20:27
بازگشت ديرهنگام و بى نتيجه
پس از قتل عثمان ، وقتى على عليه السلام به خلافت رسيد، طلحه و زبير تقاضاى حكومت بصره و كوفه را نمودند، ولى امام افراد ديگرى را به جانب آن ولايات فرستادند. اين دو پس از چند روز، به عنوان عمره راهى مكه شدند. گروهى نيز از بنى اميه ، همراه مروان بن حكم روانه مكه شدند. عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله نيز قبل از قتل عثمان به مكه رفته بود.
از طرفى استانداران عثمان ، عبدالله بن عامر و بعلى ابن منيه از بصره و يمن به آنان پيوستند و سرانجام با بودجه و مال فراوان ابن عامر و بعلى ، اين افراد همراه ششصد سوار به سوى بصره راه افتادند.
در بصره استاندار اميرالمومنين ، عثمان بن حنيف در مقابل آنان ايستاد و پس از مواجهه اى كوتاه قرار صلح را تا آمدن على عليه السلام گذاشتند.
تا شب هنگام بر خوابگاه حاكم امام حمله برده ، او را اسير كرده و سر و رويش را تراشيدند و پس از ضرب و شتم ، روانه مدينه كردند. سپس به خزانه دارى حمله كردند و مدافعان آن را اسير كرده ، پنجاه نفرشان را دست بسته گردن زدند و اين اولين كسانى بودند كه دست بسته و به ستم ، در اسلام گردن زده شدند!
اميرالمومنين عليه السلام سهل بن حنيف انصارى را در مدينه به جاى خود گذاشت و به تعقيب طلحه و زبير بيرون آمد و منزل به منزل با جمع آورى سپاه ، در پى آنان تا بصره پيش آمد.
على (ع ) در بدو ورود، به گروه پيمان شكن پيام فرستادند كه از جنگ دست بردارند، اما ايشان قانع نشدند. سپس به دست جوانى مسلم نام كه از قبل او را به شهادت بشارت داده بود، قرآنى داد و او را روانه سپاه طلحه و زبير كرد تا با آواز بلند آنان را به قرآن خدا فرا بخواند، سپاه جمل جوان را تيرباران كردند.
سپس ، دو تن از ياران حضرت را در ميمنه و ميسره سپاه به شهادت رساندند. اما هنوز على عليه السلام مدارا مى كرد، تا شايد راهى براى جلوگيرى از خونريزى مسلمان پيدا شود.
سپس عمار ياسر را روانه سپاه جمل كرد؛ اما تاثير نكرد.
جنگ جمل پنج ماه و بيست و يك روز پس از شروع حملات امام على عليه السلام روى داد.
پس از آن كه سپاه جمل آماده كارزار شد و نصايح امام و اتمام حجتهاى بزرگان صحابه موثر واقع نشد، حضرت على عليه السلام در حالى كه سربرهنه بر استر پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بود، بدون سلاح به نزديك سپاه دشمن رفت و بانگ زد: اى زبير، پيش من بيا! زبير با سلاح تمام پيش على عليه السلام آمد و آن دو يكديگر را در بغل گرفته و معانقه كردند. سپس على به زبير گفت : زبير واى بر تو! براى چه آمده اى ؟ گفتند: خون عثمان . على عليه السلام گفت : خدا از ما دو نفر، كسى را كه در خون عثمان شركت داشته بكشد. اى زبير! ياددارى روزى در بنى بياضه به پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله برخورديم كه سوار استر بود و پيغمبر خدا به روى من خنديد و من هم به روى او خنديدم تو همراه او بودى و گفتى : اى پيغمبر خدا على دست از تكبر برنمى دارد. پيامبر فرمود على تكبر ندارد، اى زبير! آيا تو او را دوست دارى ؟ گفتى : آرى به خدا او را دوست دارم و پيامبر به تو فرمودند: به خدا به جنگ او خواهى رفت ، در صورتى كه درباره او ظلم مى كنى ؟ زبير گفت : استغفرالله ، اگر به ياد داشتم هرگز نمى آمدم ! على عليه السلام گفت : اى زبير برگرد! گفت : حالا كه كار از كار گذشته ، چطور برگردم ، به خدا اين ننگى است كه هرگز پاك نخواهد شد.
گفت : اى زبير! پيش از آن كه ننگ و جهنم با هم جفت شوند با ننگ برگرد.
زبير برگشت و در حالى كه شعارى دال بر پشيمانى مى خواند از معركه جنگ فاصله گرفت . پسرش عبدالله گفت : كجا مى روى و ما را تنها مى گذارى ؟
زبير گفت : پسرم ! ابوالحسن چيزى را به ياد من آورد كه فراموش كرده بودم ، عبدالله گفت : نه به خدا، از شمشيرهاى بنى عبدالمطلب مى گريزى كه دراز و تيز است و به دست جوانانى دلير است ، زبير گفت : نه به خدا چيزى را كه زمانه از ياد من برده بود، به ياد آوردم و ننگ را بر جهنم ترجيح دادم .
پس از آن كه على عليه السلام با زبير سخن گفت و سرانجام زبير پشيمان از جنگ روى برگرداند و از سپاهيانش فاصله گرفت ، روى به جانب طلحه نهاد و با آواز بلند گفت : اى ابومحمد! براى چه آمده اى ؟ طلحه گفت : براى خونخواهى عثمان ! على گفت : خدا از ما دو نفر كسى را كه در خون عثمان دخالت داشته باشد، بكشد. مگر نشنيدى كه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله گفت : خدايا با هر كس كه با على دوستى مى كند، دوستى كن ، و با هر كه با او دشمنى مى كند، دشمنى كن . تو اى طلحه ! اولين كسى بودى كه با من بيعت كردى و سپس پيمان شكستى . در صورتى كه خداى عزوجل فرمود هر كه پيمان شكند، بر ضرر خويش مى شكند.
طلحه كه با سخنان اميرالمومنين و كناره گيرى زبير از جنگ مواجه شده بود، خود نيز به سختى پشيمان و براى لحظه اى بر تمام خطاهاى گذشته اش نادم شد و گفت : استغفرالله و از ميدان جنگ فاصله گرفت . اما مروان و ديگر فريب خوردگان نگذاشتند سپاه جمل از هم بگسلد و راه بر طلحه بستند و سپاه آراستند.
سرنوشت اين دو صحابى پر سابقه از مهاجران اوليه كه در زمان رسول خدا به طلحه الخير و زبير سيف الاسلام لقب يافتند، براى همه انقلابيون و مبارزان آينه عبرت است .
زبير از خواص اصحاب رسول خدا و پسرعمه آن حضرت و اميرالمومنين على بود. در روزگار غربت اهلبيت ، پس از رحلت نبى گرامى اسلام ، از معدود كسانى بود كه در خانه على عليه السلام تحصن كردند و خواستار خلافت ايشان شدند.
شمشير زبير چه غمها را كه از چهره رسول خدا و اسلام زدود و چه مجاهدتها كه در راه پياده شدن حكم خدا تحمل كرد.
راستى چه چيز اين دو خواص طرفدار حق را فريفت و در مقابل اسلام راستين قرار داد؟ اگر گزارش مسعودى مورخ شهير و محل رجوع فريقين را بشنويم ، شايد در يافتن اين معما اثربخش باشد:
در ايام عثمان ، بسيارى از صحابه خانه ها فراهم كردند. از جمله زبير خانه اى در بصره ساخت كه تاكنون يعنى سال 332 (سال تاليف مروج الذهب ) معروف است . وى در مصر، كوفه و اسكندريه نيز خانه هايى ساخت ...
موجودى زبير پس از مرگ ، پنجاه هزار دينار بود و هزار اسب ، هزار غلام و هزار كنيز داشت ! طلحه بن عبيدالله در كوفه خانه اى ساخت كه هم اكنون در محل كناسه به نام دارالطلحتين معروف است . از املاك عراق روزانه هزار دينار درآمد داشت و بيشتر از اين نيز گفته اند. در ناحيه سراه بيش از اين درآمد داشت . طلحه در مدينه نيز خانه اى ساخت و آجر سنگ و ساج در آن بكار برد. (15) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link15)
آيا مى توان گفت افتادن در دام تخلفات دنيا و دور شدن از ساده زيستى زمان رسول خدا و غلتيدن در ميان زر و زيور و كنيز و غلام و عشق به مقام اين گونه خواص امت صدر اسلام را در دامن شيطان انداخت ؟
اين خواص نام آورى كه در راه جهاد با دشمنان خدا در ركاب رسول گرامى اسلام شمشيرها زدند و جانباز گشته بودند، چرا اين چنين در برابر على عليه السلام كه حقانيت وى را مى دانستند و با يادآورى احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله اين چنين بر خود مى لرزند؛ ولى توان بازگشت در خود نمى بينند مى ايستند؟ چه شده است كه آنان اسير دست هواهاى نفسانى خود و فتنه گرانى چون مروان شده اند؟ آيا نفاق از آن هنگام كه در كنار رسول خدا شمشير مى زدند، در دل آنان جوانه زده بود كه امروز چنين به بار مى نشيند؟ يا اين كه ايثارگران و مجاهدان و جانبازان كه قله هاى رفيع جهاد را فتح كرده اند، بيش از ديگران در معرض آسيب ، آفت و سقوط قرار دارند و اينك اينان در عرصه پيكار مستمر با نفس خبيث ، ميدان را به خبيث ترين دشمن خود روا مى گذارند و دستاوردهاى جهاد اصغر را به شيرينى چند روز دنيا و نام ، نان ، مقامات و سندهاى فانى آن ، اين چنين ارزان معامله مى كنند؟ به يقين آن دومى درست است ، چرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله خود پس از بازگشت از جنگ سخت ، ياران را به جهاد اكبر كه جهاد نفس است خواندند و آن كه در اين ميدان پشت كرد و شكست خورد، جز خسران عظيم ، حاصلى نخواهد درويد و آنان كه دير به خود آيند، هرگز موفق به جبران مافات نمى شوند.

رایکا
18-09-2010, 20:27
اصلاح اندكى از دنيا در برابر فاسد شدن بسيارى از دين !!
عمرو بن العاص بن وائل بن سعيد بن سهم از قبيله بنى سهم است و بنابر نقل از زمخشرى مادرش كنيزى بود از قبيله عنزه به اسيرى گرفته شد و در مكه عبدالله بن جدعان تيمى او را خريد، وى زنى زناكار بود و در يك روز ابولهب ، اميه ابن خلف ، هشام ، ابوسفيان و عاص بن وائل با او همخواب شدند.
چون عمرو را زاييد هر كدام از اين مردان مى گفتند، فرزند من است . سرانجام براى رفع اختلاف زن را حكم قرار دادند، مادر عمرو به دليل اين كه عاص بيشتر از ديگران به او مخارج مى داد، گفت از عاص باردار شده ام .
جوانى عمور مصادف با بعثت پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله بود.
او از هيچ گونه تحقير و توهين به پيامبر فروگذارى نكرد. پدرش عاص نيز از مسخره كنندگان پيامبر بوده است و آيه مباركه شانئك هو الابتر در وصف او نازل شده است . پيرو اين آيه قريش او را ابتر لقب دادند.
عمرو از كسانى بود كه براى برگرداندن مسلمانان مهاجر به حبشه به دربار نجاشى رفت . همچنين از جمله افرادى بود كه راه را بر خانواده پيامبر كه عازم مدينه بودند، بستند و آن قدر سنگ به كجاوه دخترش زينت زدند كه بچه اش را سقط كرد.
عمرو تا زمان هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله اشعار هجو درباره پيامبر مى سرود و بچه هاى مكه را وا مى داشت دنبال آن حضرت بروند و آنها را بخوانند.
پيامبر اسلام در كنار حجر اسمائيل فرمود: خداوندا، عمرو بن العاص مرا هجو كرده است و من شاعر نيستم ، تو عمرو را به عدد هجوى كه كرده است لعنت بفرست .
عمرو نوزده سال از بيست و سه سال دوران بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله را مشرك بود، اما پس از آن كه دريافت اسلام بر حجاز غلبه يافته است و پس از انعقاد صلح حديبيه به مدينه آمد و اسلام آورد.
پسر عاص در زمان خلافت على عليه السلام پس از آن كه نامه حكومت بدون ماليات مصر را از معاويه گرفت ، با امام به دشمنى برخاست و در اين راه ، از هيچ كوششى كوتاهى نكرد.
او همچون دوران رسول خدا به هجر اميرالمومنين على عليه السلام در ميان شاميان مى پرداخت .
زبير بن بكار مى گويد: روزى عمرو بن العاص پيش معاويه نشسته بود و گفت : حسن باد پدرش را زنده نگه مى دارد و مردم پيرامونش جمع مى شوند، چه خوب است او را به شام دعوت كنى و نزد همه پدرش را لعنى و ناسزا بگوييم ، معاويه پذيرفت و امام را به شام دعوت كرد. چون مجلس آراستند.
حاضران يكى پس از ديگرى آنچه مى توانستند ناسزا و توهين به اميرالمومنين على عليه السلام گفتند. امام حسن به هر يك از آنان پاسخ مناسب گفت ، تا نوبت به عمرو بن العاص رسيد. امام حسن عليه السلام به او گفت : اما تو اى پسر عاص ! فرزندى زاييده شده از اشتراك چند مرد هستى ... درباره تو چهار مرد از قريش مراجعه كرده اند و از ميان آنان ، مردى كه از همه كشنده تر، لئيم تر و خبيث تر بود، بر همه آنان غلبه كرد. سپس ‍ پدرت برخاست و گفت : منم دشمن محمد صلى الله عليه و آله ابتر و خدا درباره بيان خبائت او آيه اى فرستاد. رسوايى تو در داستان حركت به سوى نجاشى معلوم است ...
عمرو بن العاص طبق قرار با معاويه سالها حاكم مصر بود تا مرگ گريبانش را گرفت .
در اواخر عمر، بسيار نادم و وحشتزده شده بود. شافعى ، نقل مى كند: در آستانه مرگ عمرو بن العاص ، عبدالله بن عباس به ديدارش رفت و بپرسيد.
چگونه صبح كردى عمرو؟ پاسخ داد: من به اين حال رسيده ام ، در صورتى كه اندكى از دنياى خود را اصلاح و بسيارى از دينم را فاسد كرده ام . اگر اكنون طلب كردن ، سودى به حالم داشت ، طلب مى كردم و اگر قدرت داشتم فرار كنم ، فرار مى كردم ، در اين موقع ، مانند كسى كه ميان آسمان و زمين خفه شده است ، قرار گرفته ام ، نه مى توانم با دستهايم بالا روم و نه با پاهايم به زمين فرود آيم .

رایکا
18-09-2010, 20:27
عمرعاص در معامله دين با دنيا!!
شتابان به سوى كاخ سبز راه مى پيمود؛ خلاف حركت فرات ! چشمهايش ‍ راه را جستجو مى كرد و فكرش ديوان قصر معاويه را لحظه اى از انديشه ماموريت غافل نبود، حتى ايوان مداين هم او را از مجلس معاويه بيرون نياورد. به تاخت از خانه كسرا گذشت تا پيام عبرت آموز امام خود را به كسرايى نورسيده تسليم كند.
چند سالى است ، يزدگرد ساسانى دور از كاخ افسانه ايش ، با دست آسيابانى خاموش گشته است ؛ اما نزديكى مداين ، قصرى سبز روييده است .
ايوان مداين چون چشمه آبى در ريگزار مداين فرورفته و از دمشق سر برآورده است و اميرى خيره سر و لجوج در ميانه آن ، طبل مخالفت با حق را سر داده است و اينك جرير بن عبدالله سفير پيام كوتاه و كوبنده اى است كه از سوى شبيه ترين مردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام به سوى دورترين خلق از او، معاويه بن ابوسفيان مى برد؛ در حالى كه تو در شام هستى ، بيعت من در مدينه در گردنت مى باشد؛ زيرا گروهى كه با من بيعت كردند، بر همان اساسى كه با ابوبكر، عمر و عثمان بيعت كردند، اكنون نيز بيعت نموده اند. حاضران ، اختيار انتخاب ديگرى در غايبان ، حق تمرد ندارند. پس در آنچه ديگر مسلمانان در آمده اند داخل شو ...! در مورد قتل عثمان خيلى پرحرفى كرده اى ! پس فرمانبردار شو؛ آن گاه از آن گروه شكايت كن تا تو و آنان را بر پايه كتاب خود بكشانم ... اين را هم بدان كه تو از طلقايى هستى كه خلافت بر آنان روا نيست و براى امامت و پيشوايى شايستگى ندارند. (16) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link16)
راه پر پيچ و خم شمال عراق را در دامنه سلسله كوههاى پشت در پشت ، چون حوادث روزگارش پشت سر مى گذاشت . ابلاغ پيام حق و لبيك پسر هند مى توانست جهان اسلام را از آشوبى خانمانسوز نجات دهد، محور گردش حق را اطمينان ثبات و استحكام بخشد و آرزوى پياده شدن احكام اسلام در اقطار عالم را مهيا سازد، و اين همه را نتيجه رسالت جرير رقم مى زد.
فرستاده امام پس از چند روز حركت بى وقفه ، به دروازه دمشق رسيد:
- حامل پيام اميرالمومنين براى معاويه هستم .
او را جاى دادند و پيامش را به امير شام رساندند.
در فرداى ورودش به نزد امير فراخوانده شد و پيامش را محكم و كوبنده بر فرزند خيره سر ابوسفيان انشا كرد. معاويه در جواب گفت : جزير اين پيام كه تو آوردى ، براى جواب نياز به وقت دارد؛ مدتى در شام بمان تا فكر كنم !
او اين فرصت را نه براى طلب خير و مشورت با خيرخواهان درخواست مى كرد، بلكه در پى رايزنى با مكاران و حيله گرانى بود تا به افكار پريشانش ‍ در مقابل جبهه حق سامان دهد.
معاويه برادرش عتبه را فراخواند و او را در جريان نامه جرير گذاشت .
عتبه گفت : براى اين امر بايد با عمرو بن العاص يكى شوى و دينش را خريدارى كنى !
عمرو بن العاص حاكم معزول عثمان با حالت قهر از خليفه سوم در فلسطين سكنا گزيده بود.
معاويه اين پيشنهاد عتبه را براى چاره جويى مناسب دانست و فورى به عمرو نوشت :
جرير پيش ما آمد، مى خواهد براى على بيعت بگيرد، نفسم را حبس كرده ام تا بيايى ، اگر اين كار برايت مشكل به بار آورد نيز بيا!
با رسيدن اين نامه ، عمرو به فكر فرو رفت ، او على عليه السلام و معاويه را بخوبى مى شناخت و به يقين مى دانست تنها در پيوستن به جبهه پسرعم پيامبر است كه دينش را حفظ مى كند، اما دنيا و حكومت از دست رفته مصر در مشاركت با معاويه اموى به دست مى آيد.
عمرو بن العاص در زمان خلافت عمر بن خطاب در راس سپاهى مصر را فتح كرد و تا زمان خلافت عثمان ، استاندار آن جا بود، عثمان او را عزل كرد و عبدالله بن ابى سرح تبيعد شده رسول خدا صلى الله عليه و آله را به جاى او گذاشت . عمرو با حالت قهر در فلسطين مسكن گزيد و لب به انتقاد خليفه گشود.
اينك دوباره اميرى امورى او را فرا مى خواند و در پى اين مشاركت بر آن است تا شايد حكومت مصر را به دست آورد.
عمرو درباره نامه معاويه و پيشنهاد همكارش بر عليه اميرالمومنين على عليه السلام با فرزندانش عبدالله و محمد مشورت كرد عبدالله در جواب پدر گفت :
پيغمبر در حالى از دنيا رفت كه از تو راضى بود، در خليفه بعدش نيز همين طور، پس در منزلت بنشين ، تو براى خلافت ساخته نشده اى ! قصد اين را هم ندارى كه در حاشيه دنيا پرستى معاويه قرار بگيرى كه بزودى هلاك شود و بدبختى اش براى تو بماند ...
اين سخنان ، گرچه بيانگر واقعيت بود؛ اما شيخ آزمندى را كه در پى حكومت مصر بود اقناع نكرد؛ پس روى به جانب ديگر فرزندش محمد نمود و گفت : راى تو چيست ؟
محمد گفت :
تو از پيران قريش هستى و صاحب امر آن ، اگر اين امر به قطعيت برسد و نامى از تو در آن نباشد، خوار و زبون مى شوى ، حق با جماعت اهل شام است ؛ عاملى از عوامل آنان باش و خواستار انتقام خون عثمان شو!!
عمرو به فكر فرو رفت ! خونخواهى عثمان ؟ من كه خود از مخالفان او بودم ! عثمان همان كسى است كه پيش عمر از سعايت كرد تا دستم به مصر نرسد و چون خليفه شد، مرا عزل كرد!
اما اين هم قضيه اى است ! دعوتى است پر سر و صدا و عوام فريب !
اين دو سخن ، خود تشديد كننده تناقضات درونى اش بود و هر كدام نماينده يكى از افكار دوگانه اش ! گاه بهره هاى آنى اين مشاركت او را سرگرم مى كرد و گاه ارزشهاى آتى پيروى از حق ، هر لحظه بر اضطراب و دو دلى عمرو اضافه مى نمود، هرگز اين چنين بر سر دو راهى پريشان نمانده بود؛ لجظه اى با شتاب به استقبال پيشنهاد معاويه مى رفت و لحظه اى به عاقبت وى به دنيافروشى پيرمردى مشرف بر موت مى انديشيد!
غلامش وردان چون اضطراب شيخ را دريافت با آهستگى جلو رفت و گفت : يا ابا عبدالله كارها را درهم آميختى !
عمرو با لحن سرزنش آميز مى گويد: واى بر تو!
غلام بى توجه به سرزنش آقاى خود ادامه مى دهد: اگر مى خواهى تا از نيت درونت ترا باخبر كنم !
بگو وردان !
دنيا و آخرت در درونت به كشمكش پرداخته اند و مى گويى : على آخرت را دارد، ولى نصيب دنيايى در كنارش پيدا نمى شود و جبران دنيا در آخرت مى گردد. همراهى با معاويه دنيا را در بردارد و آخرتى ندارد و در دنيايى نصيبى آخرت جبران نمى شود و تو در بيان اين دو راهى ايستاده اى !
لبخندى بر لبان عمرو جارى گشت و گفت : به خدا قسم اشتباه نكرده اى ، نظرت چيست وردان ؟
نظرم اين است كه در خانه نشين . اگر اهل دين پيروز شدند و روى كار آمدند در زير سايه عفو دينشان زندگى كرده اى و اگر اهل دنيا روى كار آمدند از تو بى نياز نيستند.
اما عمرو عزمش را جزم كرده بود و تنها عضوى كه نصيحت وردان را شنيد، گوش او بود ساير اعضا و جوارحش از شرق دستيابى دوباره به حكومت مصر، سر از پا نمى شناخت !
اگر چه از كسانى بود كه در غدير با على بيعت كرده و بارها بر آن تصريح نموده است و غدير را به ياد آورد و شهادت بر آن داده است .
اكنون جان او پس از مدتها انتظار، تشنه مجد و شكوه حكومت مصر است .
آنچه خليفه پير اموى ، عثمان ، از او گرفته بود فرزند ابوسفيان اموى به او پس مى داد. آن گاه همچنان عزم و آهنگ در چشمهايش مى درخشد كه با صراحت و قاطعيت به غلامش دستور مى دهد: حركت كن وردان !
او سوار بر مركب چموش دنياطلبى ، به سوى معاويه تاخت تا از عوايد حاصل از رويارويى با امام حق بهره مند شود.
عمرو به دمشق روسيه رسيد و دو روباه پير در انديشه فريب و بهره بردارى از يكديگر، روبه روى هم قرار گرفتند. مكر و حيله هاى آن دو، لحظه به لحظه حواله مى شد و ديگرى پاسخى مى داد، تا اين كه عمرو بن العاص از دست به دست كردن هم پيمان خسته شد و به تنگ آمد، از اشاره بيرون آمد و بصراحت گفت .
معاويه به خدا سوگند، تو با على هم سنگ نيستى ! تو نه هجرت او را دارى ، نه سابقه اش ، نه همنشينى او را با پيغمبر صلى الله عليه و آله ، نه جهادش و نه درك او در دين و نه دانشش ، با وجود اين به خدا قسم ! او در كارش ‍ حساب و كتابى است و داراى منزلت و مقامى ، و از جانب خدا نيك آزمايش شده است .
همراهى مرا با خودت براى جنگ پرمخاطره با او به چه حمل مى كنى ؟
معاويه گفت : در اين باره تو چه حكم مى كنى ؟
عمرو پاسخ داد: مصر طعمه اى است .
معاويه ساكت شد، خواسته سنگينى است ، مصر و شام برابر هستند. آيا عمرو مى تواند آن قدر مهم باشد كه مصر را به او بدهم با نرمش و هوشمندى جواب داد: عمرو دوست ندارم عرب درباره ات بگويد كه تو تنها به خاطر دنيا در اين امر دخالت كردى !
عمرو عصبانى شد و گفت : آن ديگر به تو مربوط نيست !
پس در حالى كه مى گفت : نه به خدا قسم ! كسى مثل من فريب نمى خورد من زيركتر از آنم ...
به معاويه پشت كرد و قصد خروج داشت .
اگرچه ابن العاص درخواست همكاريش بر ضد على عليه السلام را مشروط به حكومت بدون ماليات مصر كرده بود و قلب آزمند معاويه را دردآلود كرده بود، اما معاويه از او دست بردار نبر، و بدون او فريب و فتنه هايش ‍ ناقص بود؛ لذا خشم خود را فرو برد و پس از اندكى سكوت ، براى اين كه به عمرو بفهماند كدام فريبكارترند و مقدارى از آتش خشم دلش را از پيشنهاد گريزناپذير روباه پير خالى كرده باشد، گفت : عمرو نزديك بيا تا رازى با تو در ميان بگذارم !!
عمرو با اشتياق نزديك شد و گوش خود را به لبهايش چسبانيد و منتظر شنيدن راز شد. لحظه اى نگذشت كه فريادى مبهم چون صوت مار از دهانش خارج شد، فريادى كه بر خشم دلالت داشت تا درد؛ زيرا معاويه او را غافلگير كرد و يك گوشش را به دندان گرفت و گزيد.
معاويه بعد از اين فقط گفت : اين خدعه و نيرنگ است !
بالاخره معامله صورت گرفت و عمرو بن العاص حكم مصر را گرفت و آشكارا عاقبتش را به رياست چند روزه دنيا فروخت چون معامله صورت گرفت ، حالا نوبت طرح مشكلات و چاره انديشى عمرو بن العاص بود.
معاويه گفت : عمرو امشب سه خبر به ما رسيده است كه هيچ كدام وارد و صادر نشده است .
- خبرها چيست ؟
- محمد بن حذيفه زندان مصر را شكسته و خود و يارانش بيرون رفته اند ...
- با آرامش و به اختصار به وى پاسخ داد. براى تو چه اهميت دارد كه مردى با افرادى نظير خودش بيرون رفته است ، مى توان گروهى را بر سر او بفرستى كه او را بكشند يا به پيش تو بياورند.
- خبر دوم اين است كه قيصر روم ، گروه روميان به سوى من آمده است تا بر شام تسلط پيدا كند ...
عمرو به وى گفت : از غلامان و كنيزان رومى به وى هديه كن ، ظرفهاى طلا و نقره پيشكش كن و او را به صلح و مسالمت بكشان كه زود به اين كار كشيده مى شود.
پسر ابوسفيان همين كار را كرد و آن دو غائله را خواباند.
- خبر سوم اين كه على در كوفه فرود آمد و آماده حركت به سوى ماست .
- على ، اين همان گره اصلى است كه تمام زيركان و هوشمندان با تمام شهرتشان در نيرنگهاى افسانه اى ، از گشودنش عاجزند ...
عمرو بن العاص پس از ساعتها فكر و انديشه ، به اين نتيجه رسيد كه رئيس ‍ قبايل شام ، شرحبيل ابن لمسط الكندرى را با حيله ، به گونه اى بفريبد كه او يقين كند. عثمان را على عليه السلام كشته است تا اين كه او قبايل شام را عليه على عليه السلام و سپاه كوفه بسيج كند.
مكر او كارگر افتاد و معاويه به عنوان مشورت ، شرحبيل را به دمشق فراخواند و در راه او از حمص تا دمشق ، در هر منزل ، مكارانى گماشت كه شهادت دهند. عثمان را على عليه السلام كشته است . او چون به دمشق رسيد، اين قدر بمباران تبليغاتى شده بود كه به معاويه گفت : معاويه ! مردم همه معتقدند كه على عثمان را كشته است . به خدا قسم ! اگر با او بيعت كنى ، ترا از شام بيرون مى كنم يا مى كشم !
معاويه كه مدتها منتظر چنين حرفى بود و براى رسيدن شرحبيل به اين عقيده ، مملكت ، مصر با قباله عمرو بن العاص كرده بود، با ظاهرى آرام گفت :
چشم ! من هم با شما مخالفت نمى كنم و من كسى جز يك نفر از اهالى شام نمى باشم !!!
شرحبيل گفت : حالا كه اين طور است به جزير بگو پيش رفيقش برگردد.
و جزير بن عبدالله پس از ماهها كه در انتظار جواب معاويه روز را به شب رسانده بود، اينك در تكامل آخرين حلقه خدعه معاويه و عمرو بن العاص ، از سوى رئيس قبايل شام جوابش را شنيد:
- جزير! ميان شام و كوفه ، جز شمشير حكم نخواهد كرد، به رفيقت ملحق شو!
و اين چنين بود كه توطئه خواص دنياطلب ، عوام اهل شام را به جنگى كشاند كه جهان اسلام را در گردابى از اضطراب و لرزش فرو برد، جنگى كه مدار جامعه اسلامى را از جايگاه اصلى آن ، اهل بيت پيامبر اسلام جدا و در خاندان ابوسفيان رئيس دشمنان اسلام قرار داد.

رایکا
18-09-2010, 20:28
اشعث بن قيس ، در بوته آزمايش چرب و شيرين دنيا!
اشعث بن قيس كندى ، رئيس قبيله بنى كنده است كه در سالهاى آخر حيات پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آورد، چون پيامبر اسلام رحلت فرمود، گروهى از مشركان قبيله بنى وليعه كه تحت تعقيب سپاه خليفه بودند بر قبيله كنده وارد شدند و از رئيس آن ، اشعث بن قيس يارى خواستند. اشعث كه ايمانش عميق نبود، به مشركان پناه داد و پيوند با رسول خدا را فراموش ‍ كرد. به مشركان گفت : شرط يارى شما اين است كه مرا به شاهى انتخاب كنيد و برايم رسما تاجگذارى نماييد، سرانجام براى اشعث تاجگذارى كردند. او چون احساس قدرت كرد، گروهى را براى سركوبى سپاه اسلام بسيج نمود؛ ولى در مواجهه با مبارزان اسلام ، شب هنگام دور از چشم يارانش خود را تسليم فرمانده سپاه اسلام نمود و تامين خواست . اشعث درخواست عفو ده نفر را نمود؛ ولى موقع نوشتن ده نفر، نام خودش را ننوشت به اين گمان كه بجز خودش ده نفر امان دارند، فرمانده سپاه اسلام در كشتن او شك كرد، لذا وى را دست بسته همراه اميران به مدينه آورد.
ابوبكر به اشعث امان داد اما هنگام مرگ از عفو او نادم بود. اشعث در دوران خلفاى سه گانه ، در فتوحات حضور داشت و از جانب عثمان ، استاندار آذربايجان و ارمنه بود. چون على عليه السلام به خلافت رسيد او را عزل كرد و به دارالحكوم فراخواند. اشعث ابتدا خواست به معاويه بپيوندند، اما قضيه ارتدادش پس از مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله را به ياد آورد و به نزد على باز آمد.
در عهد خلافت على عليه السلام گرچه اشعث جزو سپاه امام بود و مناصبى نيز داشت ؛ اما در چهره منافقى عمل مى كرد كه پشت امام را شكست .
در صفين به تحريك و تحريض او، لشكريان عراق امام را وادار به متاركه جنگ كردند. سپس در انتخاب نماينده راى خود را كه ابوموسى اشعرى بود، بر امام تحميل كرد! امام على عليه السلام عامل شكست جنگ صفين و نتيجه كار حكميت را توطئه اشعث مى دانست ، در عين حال ، سزاى عملش ‍ را به خداوند سپرد. اشعث سپاه آماده حركت امام را پس از جنگ نهروان كه به قصد شاميان در نخيله اردوگاه كوفه تجهيز قوا مى كردند، با سخنان منافقانه و به ظاهر دلسوزانه خود، از هم گسيخت و روانه خانه كرد. پسرش ، محمد بن اشعث ، در يارى رساندن به عبيدالله بن زياد مسلم بن عقيل و هانى بنى عروه را به قصر كوفه آورد و دخترش جعده با هدايت معاويه ، امام حسن مجتبى عليه السلام را مسموم و شهيد كرد.

رایکا
18-09-2010, 20:28
قرآنها بر فراز نيزه ها!! دام ديگرى براى خواص
جنگ منطق خود را دارد؛ خون ، زخم ، شهادت ، اسارت ، دورى از استراحت ، امنيت و خانه ! و صفين نيز از اين قائده مستنثا نبوده است .
نهيب مجاهدان ميدان صفين ، فرات خروشان را عاجز كرده و به رنگ خون درآورده است .
گاه آتش عمليات تا پاسى از شب فروكش نمى كند.
فرياد، خروش ، ضجه ناله و ضربات پى در پى در طول كيلومترها كناره فرات جريان دارد و شب هنگام مبارزان زخميها و كشته هاى خود را به چادرها بر مى گردانند.
شهيدان سپاه اسلام در همان محل به خاك مى روند تا در قيامت با لباس ‍ خونين راه بر پسر هند جگر خوار و عمرو بن العاص بگيرند!
پيشواى هدايت يافتگان ، على بن ابى طالب گاه در تشويق و تحريض ‍ مجاهدان و گاه پيشتاز نبرد است !
معاويه ، آن مكار شكم پرست بى ايمان ، در ميان شش حلقه از فدائيان فريب خورده شام ، ساعاتى از روز، بر تپه اى نظاره گر جنگ است و سس در پى اميال پست و جاهلى اش ، روانه خيمه ها مى شود.
جنگ با اتفاقات سنگين ماهها ادامه داشت ، سپاه شام اندك اندك تحليل مى رفت و چهره درشت رهبران آن هر روز بر عده اى آشكار مى شد.
روز جمعه اى است و مالك اشتر فرمانده ميمنه سپاه امام به پيش تاخته است . سنگرهاى سپاه كفر، يكى پس از ديگرى فرو مى ريزد خطوط اول ، دوم و سوم مدافعان امير خيره سر شام درهم ريخته است . مالك اشتر چون شير مى خروشد و راه حرم معاويه را در پيش مى گيرد.
قلع و قمع فريب خوردگان ، راه را به سوى مركز فتنه گشوده است . معاويه در تيررس انتقام قرار مى گيرد، او كه با حيله و نيرنگ جهان اسلام را به بازى گرفته است .
نگاه خشم آلود مالك و شيهه اسب انتقام قلب آكنده از ظلمت پسر ابوسفيان را فرو ريخت .
بار ديگر چون هميشه روز حادثه ، متوسل فريب شد: پسر عاص كجاست ؟ او را فورى اين جا بياوريد؟
- اى پسر عاص ، آن حيله نهايى خود را بياور كه همه از دست رفتيم ، به ياد داشته باش ، حكومت مصر نتيجه پيروزى در اين جنگ است .
عمرو بن العاص لحظه اى به لشكر نگريست ، فرياد جزع و ناله بلند بود و فرار و فرو شمشيرها درهم آميخته بود.
همچنان ايستاده بود، سپاه اسلام نزديك و نزديكتر مى شد و بزدلان شامى ، اطراف اميران حيله گر خود را رها كرده ، جان از مهلكه مى ربودند.
عمرو يكبار فرياد زد: اى سپاه شام به كجا مى گريزيد! به سخنانم گوش فرا دهيد! هركس قرآنى با خود دارد بر سر نيزه بلند كند! تنها با اين حيله است كه زنده مى مانيم .
قرآن هاى بسيارى بالاى نيزه رفت ، بيش از پانصد قرآن بر فراز نيزه هايى كه به خون امثال اويس قرنى و عمار ياسرها آغشته بود، قرار گرفت . به تحريك عمرو بن العاص شاميان فرياد مى زدند: اى اهل عراق ، خدا ميان ما و شما حاكم است ، پس از اهل شام ، چه كسى شام را حفظ خواهد كرد، چه كسى به جهاد ترك و روم و كفار خواهد رفت ؟
تيرى از تيرهاى فريب و نيرنگ پرتاب شد و دلهاى بيمار را در متشابهات ، به مجادله انداخت !
برخى از اهل عراق گفتند: كتاب خدا را مى پذيريم و اطاعت آن مى كنيم !
امام با فريب خوردگان سخن مى گويد: اى مردم ! واى بر شما! از روى خدعه و حيله ، قرآن بر سر نيزه كرده اند ... كار خود را ادامه دهيد و با دشمن خويش بجنگيد كه معاويه ، ابن عاص ، ابى معيط، حبيب بن مسلمه ، ابى النابغه و كسانى همانند آنان ، اهل دين و قرآن نيستند. من آنان را بهتر از شما مى شناسم كه در طفوليت همدم آنان بوده ام . بدترين اطفال و شقى ترين مردانند!
در اين حال ، مالك اشتر به پا خاست و گفت : اى اميرالمومنين ! معاويه به جاى مردان تلف شده خود، نيرو ندارد؛ ولى به حمد خدا تو مردان كار آزموده دارى ؛ اگر او نيز مانند مردان تو را داشت ، صبر و پيروزى تو را نداشت ! آهن را با آهن بكوب و از خدا يارى بخواه !
ساير صحابه و بازماندگان بدر و احد و فرماندهان لشكر امام ، در تاييد سخنان مالك اشتر سخن گفتند. پايدارى قلبهاى مطمئن در مقابل توطئه عمروعاص مى رفت تا بنيان فتنه شورشيان را به فرات بريزد كه اشعث بن قيس ، رئيس قبيله كنده ، منافقى كه پس از ارتحال رسول گرامى اسلام به ارتداد گراييد و او را دست بسته به اسيرى وارد مدينه كردند و مورد عفو خليفه اول قرار گرفت ، چون همه بيماردلان مترصد خطا و نيرنگ از ميان سپاه امام به پا خاست و گفت : اى اميرالمومنين ! ما امروز هم با تو همانيم كه ديروز بوده ايم و نمى دانيم فردا چه خواهد شد، اما اكنون آهن كنده شده است و بصيرتها تيره شده است و در اين زمينه سخن بسيار گفت .
در اوج جنگ و قتال ، آن جا كه گوشتها از دم شمشير مى پرد، از صلح و مدارا سخن گفتن ، طرفداران بسيارى دارد! دلهاى متمايل به دنيا را بسرعت چاپ مى كند و آرزوها و اميال ، يكى پس از ديگرى در تاييد آن ظاهر مى شوند! او سخنان رئيس قبيله كنده ، دل عوامان جبهه اسلام و فارغ از عاقبت انديشى اين تصميم ، متمايل به سازش كرد.
جدال ميان صادقان طريق حق و بيمار دلان سپاه عراق بالا گرفت . در اين اثنا اشعث بن قيس گفت : اگر بخواهيد من پيش معاويه مى روم و مى پرسم منظورش چيست ؟
اشعث بى درنگ راه افتاد، در حالى كه از پوست حقيقت بيرون مى رفت و پوستين فريب و نيرنگ به خود مى پوشاند!
او با معاويه سخن گفت و قرار بر اين نهادند كه از هر طرف ، حكمى تعيين شود تا طبق حكم خدا قضاوت كنند!!
اشعث بازگشت و نتيجه مذاكره خود را شرح داد. گروه بسيارى از حاضرين تاييد كردند. امام گفت : اى قوم ! معاويه و عمرو بن العاص اهل قرآن نيستند، با آنان بجنگيد كه آخرين نفسهاى خود را مى كشند. و قوم تهديد كردند: در صورت اصرار، با تو همان كنيم كه با عثمان كرديم !!!
على عليه السلام چون با اين قضيه مواجه شد، به مالك اشتر پيغام داد: از جنگ دست بردار و به سوى خيمه ها بازگرد!
و اين چنين ، بار ديگر پيشواى صداقت و راستى ، از دست ياران سست اراده و مكاران روزگار، جام زهر نوشيد، شمشير در غلاف نمود و با اندوه فراوان سوى خيمه اش رفت ! و جنگى كه مى رفت بنيان حيله و نفاق را از دامن امت اسلام بزدايد، با اقدامهاى خواص عافيت طلب سپاه اسلام شكست را به دامان جبهه حق كشان و معاويه را از چند قدمى مرگ با عنوان اميرالمومنين !! راهى دارالحكومه شام كرد و بنى اميه را براى نود سال بر سرنوشت مسلمانان و ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله مسلط كرد. اين چنين است كه تصميم خواص در وقت لازم ، سرنوشت جامعه را رقم مى زنند. در اهميت تصميم خواص ، اين سخن رهبر فرازنه انقلاب اسلامى ، جامع هر مطلبى است :
از هر طرف كه شروع كنيد، مى رسيد به خواص ، تصميم گيرى خواص در وقت لازم ، تشخيص خواص در وقت لازم ، گذشت خواص از دنيا در لحظه لازم ، اقدام خواص براى خدا در لحظه لازم ، اينها هست كه تاريخ را نجات مى دهد ... در لحظه لازم بايد حركت لازم را انجام داد؛ اگر گذاشتيد وقت گذشت ، ديگر فايده ندارد. (17) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link17)

رایکا
18-09-2010, 20:28
مخالفت خواص با انتخاب حكم توسط على عليه السلام
تزوير شاميان شكل گرفته است . جنگى كه مى رفت آخرين مقاومتهاى شرك اموى را به تاريخ ملحق كند، با مكر عمرو بن العاص و سخنان دلفريب اشعث بن قيس ، به سكون و سردرگمى مبدل شده است . دو سپاه در برابر هم صف كشيده اند اما ديگر به جنگ نمى انديشند.
آسياب جنگ و مبارزه از چرخش بازايستاده و ميدان فريب مكاران گشوده است .
قبايل عراق ، هر كدام ديگرى را در پيدايش اين پايان كار، سرزنش مى كند.
شمشيرى بر فرق اشعث حواله مى شود كه كتل اسبش را دو نيمه مى كند و آن منافق جان سالم بدر مى برد.
اين نمونه اى از آتش خشم فريب خوردگان سپاه عراق است كه عامل نفاق را نشانه رفته است .
قرار است از هر طرف نماينده اى انتخاب شود تا بر محور حكم خدا قضاوت كنند.
معاويه ، رفيق مكارش ، عمرو بن العاص را انتخاب كرد و مردم شام بر او گردن نهادند.
اهل عراق و بويژه آنانى كه بعدها عقيده خوارج يافتند، به رهبرى اشعث بن قيس گفتند ما با ابوموسى اشعرى را انتخاب مى كنيم .
امام على عليه السلام كه مجبور به پذيرش حكميت و فراخواندن مالك اشتر از ميدان نبرد شده بود، اينك با كج فهمى ديگرى از همراهانش مواجه شده است .
امام با اندوهى گران و قلبى آكنده از ملال ، بر فراز جايگاه ايستاد.
چشمهايش را به آن انبوه جمعيت كه دلشان لبريز از تفرقه و تشتت بود، انداخت . سكوت بر خيمه گاه سپاه عراق حاكم شد. امام آغاز به سخن كرد:
اى مردم ! در قسمت اول با من مخالفت كرديد و تن به سازش و پذيرش ‍ حكميت داديد، مرا تهديد كرديد، اگر مالك را از جنگ منصرف نكنم ، همچون عثمان خواهيد كشت يا تحويل پسر ابوسفيان خواهيد داد! در اين جا با من مخالفت نكنيد، من قصد ندارم ابوموسى را انتخاب كنم !
اشعث برخاست و گفت : ما جز به ابوموسى رضايت نمى دهيم ، امام گفت :
او قابل اعتماد نيست ! در جنگ جمل مردم را از كمك من بازداشت آن گاه چند ماه فرارى بود تا او را امان دادم . من براى اين كار، عبدالله بن عباس را انتخاب مى كنم .
اشعث و گروهى از سركردگان قبايل و خواص سپاه گفتند: به خدا سوگند! نمى گذاريم دو نفر از قبيله مضر درباره ما حكميت كند.
گويى پنجاه سال از ظهور اسلام و برترى دادن ملاك تقوا و اخوت مومنين بر معيارهاى جاهلى نگذشته است ! هنوز در انديشه اشعث بن قيس و بسيارى از همفكرانش ، نزار و مضر در مقابل يكديگر قرار دارند!!
و اين باور نيز همراهان غدار، راه بر اقدام شايسته امام خود بستند، چرا كه عبدالله بن عباس نمى توانست برآورنده نيت پليدشان باشد. ابن عباس ، پسر عمر و يار باوفا و دانشمند على عليه السلام از اصحاب پيامبر اسلام و استاندار بصره ، از جانب اميرالمومنين بود؛ او براحتى مكر عمرو بن العاص ‍ را با استدلال و درايت خود درهم مى شكست و از اصول و فروع دين ، اطلاع و علم كافى داشت ، امام بار ديگر روى به جانب اهل عراق نمود و گفت : حال كه با ابن عباس مخالفت مى كنيد، من مالك اشتر نخعى را به نمايندگى انتخاب مى كنم .
مخالفان فرياد برآوردند: مگر آتش اختلاف و جنگ را كسى جز مالك اشتر دامن زده است ؟ نه ما به حكميت مالك اشتر نيز رضايت نمى دهيم ! ... و جز ابوموسى اشعرى كسى را نماينده نمى كنيم .
خواص كه با ناپايدارى خود، متاركه جنگ را بر اميرالمومنين تحميل كردند، اينك نماينده دلخواه خود را نيز بر امام تحميل نمودند؛ اگرچه در حقيقت ابوموسى نماينده مردم عراق بود، نه اميرالمومنين عليه السلام !
امام پس از اين كه بر لجاجت اهل نفاق و تزوير مطمئن شد و نمايندگان منتخبش را نپذيرفتند، گفت : هر چه مى خواهيد بكنيد و به انتظار رايزنى ابوموسى اشعرى و عمرو بن العاص نشست !
گفتگويى كه جز حماقت نماينده سپاه عراق ، چيزى را اثبات نكرد و سپاه اسلام را پس از تحميل دهها هزار شهيد و زخمى ، با دلهاى پر شبهه به خانه بازگرداند. حكميتى كه خوارج در پى آن روييده و چون خارى ، پيكر اسلام را مجروح كردند.
سپاه عراق در حالى كه هزاران شهيد را در صفين بر جاى گذاشت با دلى پر شبهه و اضطراب به سوى عراق حركت كرد.
در راه هر كدام ديگرى را از نتايج حكميت سرزنش مى كرد، امام ناچار به آرام كردن آنان مى پرداخت و سعى داشت از ايجاد شكافهاى گسترده در ميان مردم جلوگيرى كند. در منزلى از مسير، در حالى كه پيرامون حكميت سخن مى گفت ، ناگهان كسى پرسيد: اول ما از حكومت نهى مى كردى ، سپس بدان دستور دادى ، نمى دانيم كدام دستور درست است ؟
امام نگاهى خيره و شكافته به اشعث بن قيس انداخت ، دستهايش را بر هم زد و گفت : اين جزاى كسى است كه كار درست و استوار و انديشه محكم را از دست داده است .
اشعث براى اين كه چنين وانمود كند كه امام در سخنش ، نظرى به او نداشته است ، گفت : اميرالمومنين عليه السلام اين سخن به زيان تو است ، نه به نفعت .
امام كه تاكنون همه نفاق افكنيهاى اشعث را بى پاسخ گذاشته بود، با عصبانيت به اشعث گفت : تو چه مى دانى كه زيان من كدام و نفع من چيست ؟
لعنت خدا و لعنت و نفرين لعنت كنندگان باعث اسيريت شده است و يك بار ديگر در اسلام گرفتار شده اى و در هيچ يك دارايى و نسب باعث رهايى تو نشد.
شخصى كه افراد و طايفه خود را به شمشير بسپارد و آنان را به سوى مرگ كشاند، سزاى اين را دارد كه خويشاوند و نزديك او را دشمن بدارد و غير خويشاوند به وى اطمينان نكند! (18) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link18)

رایکا
18-09-2010, 20:28
پادشاهى تو را بر دين خودم ترجيح دادم !
در جنگ صفين كه ميان سپاه اسلام به امامت على بن ابى طالب با شورشيان شام به رهبرى معاويه بن ابوسفيان ، روى داد. طوايف و قبايل شام ، عراق ، حجاز، ايران ، يمن و مصر، هر كدام تحت رهبرى اميران و روساى محلى خود در يك سوى از دو جبهه صف كشيده بودند.
طوايف مختلف بر اساس گرايشهاى اعتقادى و وضعيت مكانى خود به سوى جنگ كشيده مى شدند و بسيار اتفاق مى افتاد كه جمعى از يك قبيله در سپاه حكومت اسلام و جمعى در سپاه شورشيان شام قرار مى گرفتند.
آنچه روشن است عامه مردم كمتر به تحليل و ريشه يابى حوادث روزگار، از آغاز شكل گيرى نطفه حادثه ، تا نقطه اوج آن تن مى دهند، از اين رو، بزرگان و نخبگان كه در اصطلاح ، خواص قوم خطاب مى شدند، رشته كنترل آمد و شدهاى قبايل را در دست داشتند و هرجا آنان تمايل نشان مى دادند مردم نيز به دنبالشان روانه مى شدند.
سپاه شام كه اساس تشكل آن بر حيله و مكر عمرو بن العاص و معاويه پايه گذارى شد، اگرچه در درون خود فريب خوردگان بسيارى را همراه داشت ؛ اما سران قبايل و آنانى كه سوابق اسلامى داشتند و حوادث روزگار را تحليل مى كردند، بخوبى فرق ميان معاويه و على عليه السلام را مى دانستند، ولى دنيا و زرق و برق آن و عشق به مقام ، چشمشان را خيره كرد. و نتوانستند بر نفس زياده طلب و اغواگر مسلط شوند اما در لحظه هاى حساس ، به خطاهاى خود اعتراف نموده اند.
در اين ميان ، يكى از حوادث پيش آمده در سپاه شام كه نشانگر عقايد برخى خواص جبهه معاويه است ، در اين راستا است .
مسعودى نقل مى كند كه چون سپاه امام كار را بر شاميان تنگنا كردند و شيرازه آنان از هم گسيخته شد، معاويه كه از دور شاهد عقب نشينى لشكرش بود فرمانده و پرچمدار قوم تنوخ و بهمراء را كه نعمان ابن جبله تنوخى بود را فراخواند.
چون نعمان آمد، معاويه به او گفت : مى خواهم كار قوم تو را به كسى واگذار كنم كه از تو خوش قدمتر و پاكبازتر باشد، چرا كه تو پى در پى شكست مى خورى و توان مقاومت ندارى و لشكر عراق ، كار را بر ما سخت گرفته است !
نعمان گفت : به خدا سوگند! اگر مى خواستم قوم خود را به صورت اردويى فراهم آورم ، بعضى از مردم بيكاره از زير بار وظيفه شانه خالى مى كردند، جه رسد كه آنان را به شمشيرهاى بران ، نيزه هاى افراشته و مردان كار آزموده بخوانم ! به خدا سوگند من به نفع تو و ضرر خودم كار كردم و پادشاهى تو را بر دين خودم ترجيح دادم !!! و راه هدايت را كه مى دانم كجاست (اشاره به اردوگاه على عليه السلام ) براى هوس تو رها كردم !!! و از حق كه آشكارا آن را مى بينم ، روى گردان شدم !!! و عاقلانه ، عمل نكردم كه با پسرعم پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و اول كسى كه به او ايمان آورده و با او مهاجرت كرده به جنگ برخاستم !!! ولى حالا كه كار را به تو سپرده ايم ، حق يا باطل ، بايد آن را انجام دهيم كه قطعا حق نيست !!!
اكنون كه از ميوه ها و جويهاى بهشت محروم شده ايم از انجير و زيتون غوطه دفاع مى كنيم !!!
اين بگفت و سوى قوم خود رفت .

رایکا
18-09-2010, 20:29
بگذار تا لوازم كافى جمع كنيم !!
يك سال از جنگ پرماجرا و بى سرانجام صفين گذشته است .
بار ديگر امام تجديد قوا نموده است تا فتنه گران شام را به سزاى اعمال ننگين خود برساند.
سپاه در نخيله اردو زده است و مقدمات حركت بسرعت انجام مى شود.
فرماندهان گروهها انتخاب مى شوند. پشتيبانى و تدارك سپاه چگونگى حركت ، يكى پس از ديگرى سامان مى گيرد، امام عزم خود را در نابودى معاويه و عمرو بن العاص جرم كرده است . از گوشه و كنار خبر مى رسد كه :
در ميان سپاهيان ولوله و شايعه اى پيچيده است ! نگرانى از خوارج كه در راههاى منتهى به كوفه ، مردم آزارى مى كنند. برخى مى گفتند بهتر اين است كه اميرالمومنين ابتدا كار خوارج را يكسره كند، سپس به سوى شام حركت نمايد، چرا كه در فاصله رفتن سپاه به شام ، عراق بدون دفاع مى ماند و خشك مغزان خارجى ، امنيت را سلب مى كنند. امام از اين شايعه و شيوع آن ناراحت است . دشمن اصلى او، معاويه است . بايد هرچه زودتر به سوى او تاخت . خوارج گرچه خشك مقدس و جهولند، ولى در پى حق ، راه را گم كرده اند. اما معاويه آگاهانه در وادى باطل گام مى زند و فرق است ميان اين دو گروه .
در حركت سپاه به سوى شام ، سستى و دودلى حاكم مى شود و سرانجام اميرالمومنين على عليه السلام ناچار لشكر را به جانب خوارج حركت داد، تا در پشت سر سپاه هنگام رويارويى با شام مناطق را ناامن نكنند. خوارج از آب مى گذرند و در نهروان چنانكه كه امام قبلا يادآورده شده بود قلع و قمع مى شوند. اين جنگ ، يك روز به طول انجاميد. امام پس از اين عمليات ، بلافاصله سپاه را روانه اردوگاه تخليه كرد و خود در اردوگاه خيمه زد، تا عمليات اصلى را انجام دهد.
مردم گروه گروه به اردوگاه وارد مى شدند و هر كدام در محل خود خيمه مى زدند.
مقدمات حركت لشگريان امام به سوى شام براى جبران فرصتى كه در صفين به ظالمان داده بودند، آماده مى شد.
امام ضمن خطبه هاى لشكريان را مخاطب قرار داده ، آنان را به ضرورت حركت به سوى معاويه آگاه مى كند. حركتى كه تاوان اشتباههاى سال گذشته مردم عراق در رويارويى با حيله عمرو بن العاص و اشعث بن قيس است .
اما اين بار، گويا عزم و اراده سپاهيان به سستى گراييده است به سخنان امام گوش فرا مى دهند، ولى حركت نمى كنند! چون شترى كه كوهانش زخمى شود در حركت كندى دارند، معلوم است فريب و غدرى ديگر در كار است . باز هم برخى خواص دنياطلب دلها را فريفته اند.
سپاه كوفه ، چون گله اى رسيده از گرگ ، در يك طرف جمع مى شود و ناگاه از طرف ديگر پراكنده مى شوند، يا چون لباسى كهنه كه دوخته شود بسرعت پاره شود، آرام و قرار ندارد. نفاق در لباس دلسوزى و نصيحت ، ريشه وحدت و انسجام را برباد مى دهد. در دلهاى مصمم به حركت سنتى و رخوت مى كارد و بادهاى پريشان را بر چهره اهل عراق مى افشاند. سپاهى كه در ميان خود منافقانى همچون اشعث بن قيس را در لباس مجاهدى جاى داده است و امثال عمارياسر، خزيمه بن ثابت (ذوالشهادتين )، اويس ‍ قرنى ، هاشم مرقال و بسيارى از سران صحابه و ابرار روزگار را در صفين برجاى گذاشته است !
امام مكرر با سپاهيان سخن مى گويد: هان اى سپاه كوفه چرا در انجام فرمانم سستى مى كنيد! چقدر از آشنايى با شما پشيمانم ! اى كاش هرگز شما را نمى ديدم ! شما به آتش زنه اى براى جنگ هستيد! ...
اشعث بن قيس به پا خاست ! اى اميرالمومنان ! شمشيرهاى ما كند شده و تيرهايمان تمام شده است و سرنيزه هايمان افتاده است . بگذار تا لوازم كافى به دست آوريم ، آن گاه به سوى دشمن حركت خواهيم كرد!
اين بار، اشعث و ديگر خواص عافيت طلب ، تجهيز و تدارك دوباره را مستمسك قرار داده اند!
برخى خواص و اصحاب تدبير اهل عراق ، در لباس دلسوزى و نصيحت ، لشكريان اسلام را از حركت به سوى شام مانع مى شدند و با ايجاد شايعه و تبليغات مسموم دلهاى مصمم را به اضطراب و تفرقه متمايل مى كردند. سپاه امام مدتى در نخيله زمينگير شد و تلاش ثابت قدمان وفادار به اميرالمومنين ، در برابر تزوير پنهانى سران برخى قبايل و نامداران عافيت طلب ، به جايى نرسيد، هرگاه امام لشكر را به حال خود رها مى كرد، باران شبهه و وسوسه ها از سوى برخى ياران ناآشنا با حقيقت اسلام ، چون تير ظلمت ، وحدت و همدلى سپاه را مى شكافت ، و چون امام با آنان سخن مى گفت ، اندكى آرام مى گرفتند.
كم كم با ترغيب بخرى خواص ، شبانه ، افرادى از اردوگاه به سوى خانه هاى خود فرار مى كردند و هر شب تعدادى ديگر به آنان افزوده مى شد.
امام با بعضى از ياران ثابت قدم خود بر جاى ماند؛ ولى همه روز، شاهد عزيمت گروهى از لشكريان به سركردگى رئيس قبيله خود بود تا آن جا كه جز اندكى از آن نيروى بسيار، بر جاى نماند و اين بار نيز تدبير امام بارى مقابله با مكاران شام ، با حيله خواص سپاه مسلمانان و شليك تيرهاى شبهه و وسوسه در لباس دلسوزى و نصيحت ، با شكست مواجه شد، تا زمينه براى حكومت امثال معاويه ، مروان ، يزيد، حجاج ... و ديگر سفيهان بنى اميه فراهم شود.

رایکا
18-09-2010, 20:29
شهادتى كه تاريخ را دگرگون كرد
شريح بن حارث از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه از سوى عمر، خليفه دوم به عنوان قاضى كوفه منصوب شد. وى در اين منطقه به شغل قضا مشغول بود، اميرالمومنين قصد داشت او را عزل كند، اما اصرار مردم بر اين كه او منصوب از جانب عمر است ، باعث شد وى را ابقا نمايد.
داستان خانه خريدن شريح قاضى در زمان خلافت اميرالمومنين عليه السلام و قباله چهار حد آن كه امام براى ايشان ترسيم كرد، در نامه سوم نهج البلاغه آمده است . (19) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link19) وى تا زمان روى كار آمدن مختار بن ابى عبيده ثقفى در كوفه قاضى بود، مختار او را از شهر بيرون كرد و به دهى كه اهل آن يهودى بودند، فرستاد.
چون حجاج بن يوسف ثقفى روى كار آمد، شريح را به كوفه فراخواند و منصب قضا داد اما شريح درخواست كرد او را عفو كند چرا كه در زمان مختار بشدت خوار و بى مقدار شده بود و حجاج پذيرفت .
قضاوتهاى شريح معروف است ، جمعا 75 سال منصب قضاوت داشته و در 120 سالگى درگذشته است . شهادت خلاف واقع شريح در ماجراى دستگيرى و شكنجه هانى بن عروه از لحظه هاى حساس و سرنوشت ساز صدر اسلام است كه بدين وسيله جان عبيدالله بن زياد را از خطر مرگ نجات داد تا سپاه او پس از چند روز، عاشوراى محرم سال 61 هجرى را در سينه تاريخ ثبت نمايد.
بيست سال از نافرمانى مردم كوفه با اهل بيت رسالت گذشته است ، در اين مدت فريب خوردگان بسيارى حق را يافته اند و بر عملكرد گذشته تاسف مى خورند.
واكنش طبيعى مردم سيل نامه هاى تسليتى است كه براى شهادت امام حسن مجتبى عليه السلام روانه مدينه و آستان امام حسين عليه السلام مى شود.
گروهها و قبايل كوفه ، اگرچه در يارى حق كوتاهى كردند، اما محبت اهل بيت را در دل داشتند.
با مرگ معاويه و پايان عهدى كه امام و شيعيان با وى داشتند مردم به امام حسين عليه السلام روى مى آورند. هر روز نامه اى از كوفه و اعلام دعوت و بيعت قبيله اى مى رسيد، امام براى اتمام حجت با اهل عراق ، پسرعمويش ‍ مسلم بن عقيل را روانه كوفه نمود.
ورود مسلم به كوفه ، آن چنان كه انتظار مى رفت ، با استقبال هزاران نفر رو به رو شد.
مردم در قالب قبايل و دسته ها روى به جانب نماينده امام نهادند و با آغوش ‍ باز بيعت كردند.
در اين هنگام ، والى كوفه ، نعمان بن بشير بود. او بخوبى فرق بين ابا عبدالله الحسين و يزيد بن معاويه را مى دانست و در صدد مقابله با مسلم برنيامد.
نعمان در قصر حكومتى را به روى خود بست و مماشات پيشه كرد.
يزيد با اطلاع از ورود مسلم به كوفه ، عبيدالله بن زياد را كه حاكم بصره بود، مامور كرد علاوه بر بصره حكومت كوفه را در دست گيرد و قيام اهلبيت را سركوب كند.
عبيدالله شتابان به سوى كوفه راند!
مردم منتظر قدوم پيشواى خود امام حسين عليه السلام بودند.
به همين دليل ، هنگام مواجه شدن با ورود سوارى كه سر روى خود را پوشانده بود، به خيال اين كه امام وارد شده است ، بر او سلام دادند و تا در قصر كوفه او را مشايعت كردند.
عبيدالله كه بر جان خود بيم داشت ، با صورت پوشيده تا قصر پيش آمد، آن گاه از ماموران خواست نعمان را صدا بزنند.
استاندار از بالاى بام قصر به بيرون نگاه كرد و عبيدالله چون او را ديد صدا زد: نعمان خيلى خوابيده اى ! در را باز كن ! چون عبيدالله پارچه از صورت برداشت ، مردم او را شناختند و با سنگ بر او حمله كردند.
عبيدالله به درون قصر رفت و درها بسته شد.
او بخوبى مى دانست تنها راه كنترل اوضاع و عقيم گذاشتن كار مسلم بن عقيل ، جذب سران قبايل و خواص كوفيان است .
در اين وقت ، مسلم در خانه هانى بن عروه از دوستداران اهلبيت و رئيس ‍ قبيله بنى مراد بود. قبيله بنى مراد از طوايف بزرگ عراق بود كه بالغ بر چهار هزار سواره نظام و هشت هزار پياده نظام داشت كه در ركاب هايى جمع مى شدند. عبيدالله از طريق جاسوسان حكومت به محل اختفاى مسلم پى برد و محمد بن اشعث بن قيس را به سراغ هانى فرستاد. هانى مسلم را در خانه گذاشت و همراه جمعى از شمشيرزنان قبيله اش روانه قصر كوفه شد. هانى هنگام ورود بر عبيدالله بن زياد به يارانش دستور داد، چنانچه صداى من بلند شد يا قصد جان من كردن ، به درون خانه بريزيد و پسر مرجانه و همه حاضران را به سزاى عمل خود برسانيد!
هانى همراه پسر اشعث ، بر عبيدالله وارد شدند. برخى از سران قبايل و شريح قاضى كوفه نشسته بودند.
عبيدالله پرسيد: مسلم كجاست ؟
هانى گفت : پيش من نيست ؟
ابن زياد با او به درشتى سخن گفت .
هانى با شناخت موقعيت متزلزل عبيدالله و بيعت مردم با مسلم و شمشيرزنان همراهش ، با خيال آرام گفت : اى عبيدالله ! پدرت زياد، بر من حقى دارد، دوست دارم آن را تلافى كنم ، آيا مى خواهى خير ترا بگويم ؟
ابن زياد گفت : خير من چيست ؟
هانى گفت : در امان من از قصر خارج و با خاندان خود به سلامت سوى شام روانه شويد، زيرا كسى كه بيشتر از تو و رفيقت حق دارد، اين جا آمده است .
ابن زياد گفت : او را نزديك من بياوريد، چون هانى را به نزديكش آوردند، با چوب دستى كه همراه داشت ، به صورت او زد و بينى و ابروى او را شكست ، گوشت چهره اش دريده شد و چوب را بر سر و صورتش خرد كرد.
هانى دست به دسته شمشير يكى از نگهبانان برد، ولى موفق نشد.
در ميان هياهوى درون قصر، ياران هانى از پشت در فرياد زدند: هانى را كشتند، آماده كارزار شويد!
ابن زياد بيمناك شد و دانست كه هانى با پيش بينى به قصر آمده است .
ياران هانى به در مى كوبيدند، تا به درون آيند!
براى لحظه اى همه در اضطراب فرو رفتند. هانى با سر و روى شكسته فرياد مى كشيد.ابن زياد سرگشته و مبهوت منتظر سرنوشت مانده بود.
لحظاتى ديگر شمشيرهاى بران بنى مراد بر سر والى غريب يزيد مى ريخت و او را پاره پاره مى كرد! چيزى به خاطرش نمى رسيد. تنها وارد شهر شده است ، و مردم با مسلم بيعت كرده اند. هانى بن عروه ، رئيس قبيله بنى مراد را مجروح كرده است و ياران بى تاب او بر در مى كوبند تا به زندگى اش ‍ خاتمه دهند.
ابن زياد به حاضران نگريست . شريح قاضى ، آن پير صحابى ، بر جاى خود متحير ايستاده و منتظر ورود ياران هانى بود.
فكرى به خاطرش رسيد. هان ! اين شريح ، سالها قاضى كوفه است . مردم حرف او را قبول دارند! مگر او بتواند جانم را نجات دهد!
فورى دستور داد هانى را به درون اتاقى ببرند تا مردان مسلح صدايش را نشنوند.
هانى را كشان كشان به درون دخمه اى در قصر بردند و عبيدالله به شريح گفت : نجات من در دست تو است . به جانب اين جماعت برو و بگو من از درون قصر خبر دارم ، هانى سالم است و سروصدايى كه شنيديد، از او نبود.
شريح در مقابل پيشنهاد پسر زياد بر خود لرزيد: چطور پس از هفتاد سال سن ، شهادت دروغ بدهم ! من خود قاضى كوفه هستم ! مردم مرا به عنوان كسى كه از سوى چند خليفه ، مقام قضاوت كوفه داشته ام ، مى شناسند. من را از صحابه پيامبر مى دانند؛ وقتى سر و روى زخمى هايى را ببينند، نخواهند گفت شريح شهادت دروغ داده است ؟ نه چنين نخواهم كرد.
مضطرب و سرگردان ايستاده بود از جانش كه در تيررس ابن زيادى كه در فاصله چند مترى مرگ بود، مى ترسيد و از عواقب شهادت دروغ پيرمردى كه بزودى رسواى خاص و عام مى شود، بيم داشت .
مرگ و زندگى ، دين و دنيا، مقام و گمنامى ، عافيت و رنج ، سرانجام طرف يكى از دو تصميم را تا چند ثانيه ديگر خواهد گرفت !
نهيب ابن زياد تصميم نهايى را گرفت ، نه شريح ، شايد او نتوانست در آن لحظه هاى سرنوشت ساز، عاقبت شهادتى را كه عليه حق داد، حدس ‍ بزنند!
اما هرچه بود، گواهى خلاف قاضى پير و سالخورده كوفه ، شمشيرهاى بران بنى مراد را در غلاف كرد و قصر پر فريب كوفه را با هانى زخم خورده و پنهان شده پشت سر انداخت .
و پسر زياد را از مرگ حتمى رهاند و كوفه را عليه مسلم شوراند و جهت حركت امام را از كوفه به كربلا تغيير داد و حادثه دهم محرم را آفريد و براى هفتاد سال ديگر بنى اميه را بر سرنوشت مسلمانان حاكم كرد.
شريح با دلى پر اضطراب و از ترس نهيب ابن زياد به جانب مردان بى پرواى بنى مراد رفت !
- شريح چه خبر! هانى چه شد؟ شريح تو شاهد باش كه قصاص هانى جز سر عبيدالله نيست !
شريح گفت : به كجا مى رويد؟ من گواهى مى دهم كه هانى زنده و سلامت است و مساله اى پيش نيامده ! به خانه هاى خود بازگرديد كه رئيس تان مشغول مذاكره با ابن زياد است .
ياران هانى به اعتماد شهادت صحابى به خانه بازگشتند، و عبيدالله جان سالم بدر برد تا فجايع كربلا را رهبرى كند و مسير تاريخ را تغيير دهد! و ساعاتى بعد بدن نيم جان هانى از بام دارالحكومه كوفه به زير فرو آمد!

رایکا
18-09-2010, 20:29
غربت مسلم ، درس عبرتى ديگر براى خواص
سال شصت هجرى ، ماههاى آخرش سپرى مى شد، مسلم بن عقيل نماينده و سفير خاص امام حسين عليه السلام در كوفه مقدمات ورود مولايش را فراهم مى كرد.
ناگاه عبيدالله بن زياد، استاندار بصره ، از جانب يزيد بن ابوسفيان روانه كوفه شد و امير نعمان بن بشير را كنار گذاشت .
ابن زياد به عنوان اولين اقدام ، از درون قصر ناامن كوفه ، اقامتگاه مسلم را جستجو كرد و هانى بن عروه را به دارالحكوم فراخواند.
هانى با تكيه بر بيعت سراسرى مردم كوفه و قبيله بنى مراد پيشنهاد كرد عبيدالله در امان او از شهر بيرون رود اما اين سخن ، پسر زياد را عصبانى كرد و هانى را زخمى و گرفتار ساخت .
مسلم بن عقيل چون سرنوشت رفيقش را شنيد، آماده باش داد و فرياد يا منصور كشيد. يا منصور شعارى مقدس بود كه رسول گرامى اسلام در جنگها بر زبان جارى مى كرد و اهل بيت او نيز چنين مى نمودند. مردم كوفه با شنيدن صداى مسلم فرياد يا منصور سردادند و در مدت كوتاهى ، دروازه هزار مرد مسلح گرد آمد. سازماندهى سربازان بسرعت انجام گرفت و قصر عظيم كوفه كه نفراتى چند را در درون خود داشت ، چون نگينى احاطه شد.
عبيدالله سران قبايل و خواص حاضر در قصر را امر كرد بر بالاى بام دارالاماره روند و هر كدام مردم قبيله خود را از همراهى مسلم دور سازند.
روساى قبايل هركدام پس از ديگرى ، بر بالاى قصر نمايان شدند و با ترساندن مردم از حركت سپاه شام ، امر كردند رعيت خود متفرق شوند.
راستى اگر خواص و اهل تصميم و تحليل كوفه ، آن سپاه دوازده هزار نفرى را متفرق نمى كردند، مسير تاريخ اين گونه رقم مى خورد؟! هم اينان در گذشته اى نه چندان دور، پيك در پيك ، پيوسته ، با نام و نشان ، خواستار حضور امام حسين عليه السلام و بيعت با او به عنوان خليفه مسلمانان بودند و افراد قبيله خود را جان نثار اهل بيت معرفى مى كردند.
شمار اين نامه ها را مورخان تا هجده هزار ذكر كرده اند و امام آنها را همراه خود به عراق حمل كرد.
سپس با ورود نماينده امام ، پيرامونش گرد آمدند و با او بيعت كردند. اين بيعت و مفاد آن از محكمترين بيعتها و همچون بيعت رضوان بود كه همگى بر گذشت جان و مال در اين راه عهد كردند.
اما اينكه بر بالاى بام نشستگاه ابن زياد گويى از نسل و روزگارى ديگرند! بيعت را به كنارى نهاده عهد را فراموش كرده و با پسر مرجانه همنوا شده اند!
عشق به دنيا و ترس از مرگ ، آنان را به دامان آل اميه افكنده است . از مردم مى خواهند اطراف مسلم را خالى كنند. گويى آن وقت كه با امام بيعت كردند، ابن زياد و لشكر شام را از ياد برده بودند؟!
ساعتها و لحظه هاى آن روز ماندنى بسرعت مى گذشت . مسلم در بيرون قصر با سپاهى كه تير رعب و وحشت و شبهه بر آن مى باريد و سران و خواص قوم در كنار عبيدالله ، چون محتضرانى كه رگ حياتشان اندك اندك قوت مى گرفت ! روز مى گذرانيدند.
آفتاب آن روز به آرامى ازب بالاى صخره ها عبور كرد و غرورش را با سايه ى شوم بر كوفه انداخته ، غروب احقاق حق ، غروب پيروزى ، غروب عمر هانى و مسلم ، غروب وفاى به عهد، غروب حكومت صالحين و غروب امتحان بد خواص ، كم كم صفهاى پى در پى سپاه نظم خود را از دست مى داد.
مبارزان به همديگر مى نگريستند، گويا از نيت درونشان صداى حقارت بلند بود. صدايى كه آرزوى را دفنش مى كردند، اما سراپاى وجودشان را احاطه كرده بود، شيوخ و روساى قبايل با سخنان فريبنده خود، آرام و قرار را از دل آنان گرفته بودند. لحظه اى در راه ، به مسلم و امام فكر مى كردند و عهدى كه تا پاى جان سپرده بودند، ناگاه صداى پيرى دنيادوست ، از بالاى امارت كوفه رشته تفكرتشان را درهم مى ريخت :
- اى كوفيان شق عصاى مسلمين نكنيد، اجتماع مومنين را درهم نشكنيد، برادركشى ديگر كافى است به زن و بچه هاى كوفه رحم كنيد!
سپاه شام در راه است تا دير نشده به خود آييد، ننگ بر فرزندان پدرم ، اگر لحظه اى درنگ كنند!
اى زنان خاموش ! چرا دست فرزندانتان را نمى گيريد و از آتشى كه لهيب آن همه را خواهد سوخت بيرون نمى بريد؟
سپاه شام در راه است ، ما با اين تعداد كم نمى توانيم مقابله كنيم ، مسلم چه خيال كرده است ؟ مگر سپاه خليفه شوخى است ؟
در صفهاى آخر ولوله اى حاكم شد. گويا گروهى آشكارا ننگ را بر پيشانى شان تصوير مى كنند: ما مى رويم ... ما هم مى رويم ... من هم مى آيم !
وقتى سران كوفه با امير عبيدالله بيعت كردند، ما كجاى كار ايستاده ايم ؟ نه ، خونريزى بى ثمرى است ، بيائيد برويم ...
مسلم به نماز مى ايستد، فارغ از سپاه با خداى سپاه به راز و نياز مشغول مى شود: شهادت مى دهم كه خدايى جز تو نيست و شهادت مى دهم كه محمد رسول و فرستاده تو است . حمد و سپاس مخصوص توست . تو صاحب روز جزا هستى ! تنها تو را مى پرستم و تنها از تو كمك مى خواهيم ما را به راه راست هدايت فرما ...!
گويى در روضه رضوان خدا نشسته است . كوفه و كوفى را در هاله اى از تشتت و نفاق ، در عمق دره هاى جاهليت بر جاى گذاشته است ، راز و نياز با معبود، راز و نياز با پاك و بى همتا، خداوندى كه هر قيام و قعودى را براى او انجام داده است . با دلى آرام ، در غروب ماموريت دنيايى اش ، آخرين مناجاتها را انجام مى دهد.
آرامشى مطلق در ميان تلاطم و اضطراب بى كران قصر و حوالى آن ، مسلم را با معشوق گره زده است .
سر از سجده بر مى دارد: اى خداى حكيم ! تو شاهد باش حسين در راه است و من هرچه مى توانستم تلاش كردم ، اما كوفيان نه تو را مى شناسند، نه فرزند رسولت و نه عهد و پيمان را. سپس با خود گفت : اى جان ! تا زمانى كه در انجام وظيفه سعى و تلاش كرده اى ، از مرگ هراسان مباش !
سپس از جاى برخاست و ديد از سپاه دوازده هزار نفرى ، كمتر از صد نفر بر جاى مانده اند! حركت كرد و پاهاى لرزان و دلهاى مضطرب ، صد نفر به دنبالش كشيده شد. از بند قبيله كنده گذشت . به عقب برگشته ، در حالى كه كسى همراهش نبود، سپاه كوفى از تاريكى شب استفاده كردند و در كوچه هاى تنگ آن ، ظلمت را بر دل خود سيطره دادند و رفتند. مسلم ، همان فرمانده اى كه ساعاتى قبل دوازده هزار نيرو داشت ، اينك تنها و سرگردان و بى پناه ايستاده است ، تشنگى او را به سوى دروازده اى كشاند، پيرزنى جلو در خانه منتظر فرزندش بود تا از غوغاى كوفه سالم بازگردد.
اى زن ! ظرفى آب مى خواهم .
- كه هستى ؟
- غريب و تنهايى در ميان كوفيان ! مسلم بن عقيل ، پسر عموى حسين بن على عليه السلام .
آن زن طوعه نام داشت و از بستگان اشعث بن قيس ، سردسته منافقان در حكومت على عليه السلام بود، مسلم را به خانه برد، اما فرزندش نتوانست بر ايمان خود پايدارى كند، خبر به محمد ابن اشعث بن قيس ، رئيس قبيله رسيد و او شتابان به سوى مرادش ، عبيدالله ابن زياد شتافت . عبيدالله گفت : محمد بن اشعث همراه عبدالله بن عباس سلمى با هفتاد سرباز، مسلم را دستگير كنند و به قصر كوفه بياورند.
آنان به خانه ريختند و مسلم با شمشير حمله كرد و بيرونشان ريخت . بار ديگر حمله كردند و مسلم بيرونشان كرد. ياران ابن زياد وقتى قدرت مسلم را مشاهده كردند. بر بالاى بام خانه رفتند و با سنگ و چوب و نى هاى آتشى به او حمله كردند. جنگ و گريز مسلم و ياران اندك عبيدالله ، ساعاتى طول كشيد و اگر در آن وقت نيز رگ غيرت اهل تصميم به حركت مى آمد، باز هم امكان پيروزى وجود داشت . وقتى مسلم خود را تنها ديد، گفت : آيا اين همه براى كشتن مسلم بن عقيل است ؟ اى جان من ! به طرف مرگى كه فرار از آن ميسر نيست ، بيرون بشتاب ! و با شمشير افراشته به كوچه آمد. نگاهى به ياران ديروزش كه اينك تماشاگر رزم تنهاى او هستند، انداخت ، مسلم در كوچه نيز ساعتى مبارزه كرد؛ تنها و بى كس ، سپاه ديروزش ، امروز تماشاگر بودند!
هر بار دشمنان احاطه اش مى كردند تا دستگيرش كنند و او با شمشير آخته هاشمى اش بر آنان زخم مى زد و رجزى چنين مى خواند: قسم مى خورم كه جز آزاده كشته نشوم ، اگر چه مرگ تلخ است ، هر كس روزى با حادثه اى رو به رو مى شود! من بيم دارم دروغ بشنوم و يا فريب بخورم .
سپاه محمد بن اشعث چون كارى از پيش نبردند، به فريب و نيرنگ متوسل شدند. پسر اشعث پيش آمد و گفت : اى مسلم ! نه فريب مى خورى و نه دروغ مى گويم ، من به تو امان مى دهم ! مسلم پذيرفت . ابن اشعث او را به سوى دارالحكومه برد. زخم شمشيرى ، لب بالاى فرستاده امام حسين عليه السلام را دو نيم كرده ، خون جارى بود.
به دروازه قصر رسيد و بزرگان و رسول كوفه را بر در قصر ديد. منتظر شرفيابى به حضور عبيدالله بودند تا فرصتى دست دهد به دسترسى اسير جديد بروند. مسلم نگاهى خشم آلود به آنان انداخت : هان كه تصميم شما، توده هاى مردم را به انحراف كشاند.
- اين دنياطلبان دروغگو، چه پست فطرت و بى غيرتيد! بيعت شكستيد و اينك به دريوزگى پسر مرجانه مى رويد؟ چقدر فرق است ميان ديروز و امروزتان ! چه زود رنگ عوض مى كنيد!
سپس آرام صورتش را برگرداند و به درون قصر رفت و دنيايى از خفت و خوارى در دلهاى بيمار سران قبايل و دعوت كنندگان پيمان شكن كاشت .
خواصى كه ايمان كافى ندارند و پيروان خود را در روز حادثه ، به شبهه و شكست مى كشانند.
و مسلم را در ميان غوغاى آدم نمايان كوفى و سران دين به دنيا فروش ، مظلوم و غريب از بالاى دارالاماره كوفه به پايين انداختند، تا درس عبرتى باشد براى خواص اهل حق كه در زمان روبه رو شدن با جهاد و شهادت ، مردم را به راه درست هدايت كنند!
والسلام
پايان جلد اول

رایکا
18-09-2010, 20:29
خواص و لحظه هاى تاريخ ساز جلد دوم
پيشگفتار
بسم الله الرحمن الرحيم
خواص ، همواره الگوى عوامند و حركت آنان بطور عجيبى با سرنوشت اينان گره خورده است و همين ، گره خوردگى سخت است كه مسووليت خواص را بسيار سنگين و لغزش آنان را نابخشودنى نموده است .
خواص ، آنهايند كه به حق آگاهند و باطل را مى شناسند، داراى تحليل از رخدادها و حركتها هستند، آگاهانه تصميم مى گيرند، برگزيدگانى هستند كه مورد توجه قرار دارند. خلق آنها راى آنان ، گفتارشان ، كردارشان ، تاييد و تكذيبشان و آنچه از آنان صادر مى شود، در جامعه موج مى آفريند، توده هاى مردم را به سوى خود متوجه مى كند و علاقه ها و سليقه ها و خواستهاى آنان را جهت مى دهد و كم و زياد مى كند.
خواص ، آنگاه كه حق را مى گزينند و از باطل فاصله مى گيرند، اندكى از راه را پيموده اند، چرا كه به منزل رساندن بار امانت كه حق است ، دشوارتر از انتخاب آن است ، چه بسيار كسانى كه حق را يافتند. لكن در منزلهاى سخت ، پايدار نماندند و به باطل گرويدند و تمامى اعمال خود را حبط نمودند و يا از يارى حق دست شستند و ذلت سكوت را خريدار گشتند.
خواص براى آنكه هم در انتخاب موفق و صحيح عمل نمايند و هم در به پايان رساندن آن ، بايستى دو ويژگى عمده را در خود بارور كنند و همواره بر صيانت آن در وجود خود مراقبت ورزند. بصيرت يعنى بيدارى و صبر و يعنى پايدارى ، اين دو صفت اساسى است كه موجبات سعادت و رستگارى را فراهم مى آورند. نگاهى به خواص طرفدار حق و مسيرى كه تا پايان پيمودند، بخوبى خاصيت و اهميت اين دو ركن ماندگارى در صراط مستقيم را مى نمايند.
عمار ياسر، يكى از خواص طرفدار حق است كه پرچم تشخيص حق مى شود.
پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله ، حضور عمار را در هر صفى و جبهه اى و جناحى نشان حق بودن آن صف و جبهه و جناح معرفى مى نمايد. عمار در جنگ صفين در ميان لشكريان على عليه السلام است و چون به شهادت مى رسد در ميان شاميان موج مى آفريند كه عمار، به فرموده رسول خدا به دست گروه گمراه و ستمكار شهيد شده است ، هر چند معاويه و عمر بن عاص با فريب لشكريان خود اين موج را بر مى گردانند، لكن اساس همان بصيرت و صبر است كه در عصر مومنى چون عمار تبديل به محور تشخيص حق از باطل مى گردد. عمار ياسر با همين دو ستون نور است كه همواره در صراط حق ماند و جذب باطل نشد و نه در تشخيص درماند و نه در پايدارى و حق سست گرديد. طلحه و زبير و بسيارى از اصحاب هم بودند كه در مقطعى از حركت خود به دريافت مدال و لقب از دست رسول خدا نايل آمدند اما آنجا كه پاى گذاشتن از مال و منصب و شهرت و شهوت پيش آمد، پايدار نماندند و دست آوردهاى بزرگ را با سرعتى باورنكردنى معامله كردند!!
خواص وقتى طرفدار حق شدند، از سوى شياطين و اولياء آنها احاطه مى شوند و اين محل توجه قرار گرفتن ، بخاطر همان نقشى است كه در توده ها و جهت گيرى آنها دارند. گرويدن طلحه و زبير و عايشه به خونخواهان عثمان !!، سى هزار انسان علمى و چشم به شخصيت ها دوخته را تجهيز مى كند و سازمان مى دهد تا در برابر على عليه السلام بايستند و اين امر، موفقيت بزرگى براى شيطانى چون معاويه است .
شياطين ، خواص را در ميان خود و يارانشان مى گيرند نفوذ در بيوت علماء و مراجع بزرگ و مسئوولين طراز اول نظام كه حضرت امام خمينى (ره ) سه بار خبرگان رهبرى را با لفظ جلاله الله از آن حضار دادند و دميدن در نفوس آنان و تحريك بزرگ بينى و القاء غرور در آنها دادن اطلاعات ناصحيح و واداشتن به موضعگيرى غلط و غير منطق با مصلحت مسلمين و حكومت اسلامى و ايجاد اختلاف بين آنان ، و گرايش به باطل از اهداف خط نفوذ است ، در انقلاب اسلامى چه خواص و گروههايى كه مورد تمجيد و حمايت حضرت امام خمينى (ره ) قرار گرفتند و همانان بوسيله ى همان امام مطرود و محكوم و منحرف اعلام شدند!!
تبليغات پر حجم و تحقيرها يا تعريف ها، چه بسيار ايمانهاى ضعيف را دچار ترديد و تشويش مى كند و دشمن از اين طريق ، آنان را به تسليم وا مى دارد. ايمانهاى بزرگ ، آنگاه كه دشمن را پر تعداد و مجهز مى يافتند به وجد مى آمدند، غلامهاى شمشير مى شكستند و زره از تن بيرون مى آوردند و به نصرت و خواست الهى تن و جان مى سپردند و بر ايمانشان افزوده مى شد و به درياى دشمن مى زدند. اما ايمانهاى كوچك و بصيرتهاى بى صبر، با همان همهمه و بوق و كرنا و هيبت دشمن ، قبل از روبرو شدن با او، شكست را پذيرا مى شدند!!
چه بزرگ بود مدرس ، آن راد مرد عالم كه در برابر اولتيماتوم روس براى فتح تهران ، آنگاه كه تمامى نمايندگان مجلس باصطلاح ملى مبهوت و خودباخته خفه شده بودند، برخاست و فرمود:
اگر بناست از بين برويم چرا با دست خودمان ، خودمان را از بين ببريم !؟
راى مخالف داد و موجى برافراشت كه اولتيماتوم روس را رد كرد و آنها هم هيچ غلطى نتوانستند بكنند.
آنهايى كه با يك لبخند به دشمن تمايل پيدا مى كنند و با يك مصاحبه جذب بيگانه مى شوند و يا با يك فشار سياسى يا اقتصادى يا تبليغى ، به خصم گرايش مى يابند و عرت اسلامى خود و ملت خود را و استقلال كشور را و نظام دينى و ولايى خود را با او معامله مى كنند، ايمان و باور و توجيه شان جاى سوال دارد. آنان تا راحتى است و آسايش و رفاه با دين و رهبرى آن همراهند و چون زمانه سختى و شدت و جهاد و آزمايش فرا رسد پشت به دين و رهبرى مى كنند. پايدارى بر حق بزرگتر از يافتن و انتخاب حق است و اين گردنه صعب و دشوار پيش روى تمامى خواص طرفدار حق قرار دارد، آنان كه از اين گردنه به سلامت مى گذرند، اجر عظيم و شيرينى رضوان الهى را پيش رو دارند و آنها كه به دره باطل سقوط مى كنند، عذاب سخت و تلخى خشم و غضب الهى را در مقابل دارند و اينها بخاطر آن نقشى است كه در سعادت و با شقاوت جامعه و هدايت يا ضلالت مردم دارند.
و بر توده هاى مردم است كه حق را بشناسند و آنگاه اهل حق را بيابند. چشم و گوششان مجذوب شخصيتها و نامها و نشانها و جمعيت ها نشود و دنيا و آخرت خود را به پاى هر كسى و گروهى نكنند و تابع عصبيت هاى قومى و گروهى نگردند.
محور حق امام هدى و عادل و متقى و آگاه و دلسوز و مدبر و شجاع و سازش ناپذير با دشمنان دين و ملت است . هر آنكس كه با اين محور بود و همراه آن و مطيع ، او ارزشمند است و غير آن ، بى ارزش است اگر چه نامش ‍ و سابقه اش ، مبهوت كننده باشد.
على بع الحق و الحق مع على
والسلام
موسسه فرهنگى قدر ولايت

رایکا
18-09-2010, 20:30
فصل اول : چطور شد جامعه ى ساخته و پرداخته پيامبر صلى الله عليه و آله اينقدرانحراف پيدا كرد؟
متن كامل خطبه اول نماز جمعه تهران به امامت مقام معظم رهبرى حضرت آيه الله خامنه اى18/2/1377
مقام معظم رهبرى :
بحث عبرتهاى عاشورا مخصوص زمانى است كه اسلام حاكميت داشته باشد حداقل اين است كه بگوييم عمده ى اين بحث مخصوص به اين زمان است ، يعنى زمان ما و كشور ما كه عبرت بگيريم .
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين ، احمده و استعينه و استغفره و اتوكل عليه و اصلى و اسلم على حبيبه و نجيبه و خيرته فى خلقه و حافظ سره و مبلغ رسالاته ، بشير رحمته و نذير نفسته ، سيدنا و نيما و نبينا ابى القاسم المصطفى محمد و على الله الاطيبين الاطهرين المتحبين المظلومين سما ابى عبدالله الحسين عليه السلام و سما بقيه الله فى الارضين
اوصيكم عبادالله بتقوى الله .
همه ى شما عزيزان ، برادران و خواهران نمازگزار را به تقواى الهى دعوت و توصيه مى كنم . اول و آخر، تقواست و توصيه ى اصلى به توشه گيرى از تقواست ، اگر بحثى هم مى كنيم ، براى اين است كه بتوانيم مايه ى تقوا را در خودمان ، در مردم و مستمعان نماز جمعه ، ان شاء الله به مدد الهى تقويت كنيم .
امروز در خطبه ى اول ، بحثى درباره ى ماجراى عاشورا عوض مى كنم .
اگرچه در اين زمينه بسيار سخن گفته شده است ، ما هم عرايضى كرده ايم ، اما هر چه اطراف و جوانب اين حادثه ى عظيم و موثر و جاودانه بررسى مى شود، ابعاد تازه ترى ، و روشنگريهاى بيشترى از اين حادثه آشكار مى شود و نورى بر زندگى ما مى تاباند.
در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحث عمده وجود دارد:
يكى بحث علل و انگيزه هاى قيام امام حسين است كه چرا امام حسين قيام كرد؛ يعنى تحليل دينى و علمى و سياسى اين قيام در اين زمينه ، ما قبلا تفصيلا عرايضى عرض كرده ايم ، فضلا و بزرگان هم بحثهاى خوبى كرده اند.
امروز وارد آن بحث نمى شويم .
بحث دوم ، بحث درسهاى عاشورا است كه يك بحث زنده و جاودانه و هميشگى است ؛ مخصوص زمان معينى نيست درس عاشورا، درس ‍ فداكارى و ديندارى و شجاعت و مواسات و درس قيام لله و درس محبت و عشق است .
يكى از درسهاى عاشورا، همين انقلاب عظيم و كبرى است كه شما ملت ايران پشت سر حسين زمان و فرزند ابى عبدالله الحسين عليه السلام انجام دادند.
خود اين ، يكى از درسهاى عاشورا بود، در اين زمينه همه من امروز هيچ بحثى نمى كنم .
بحث سوم ، درباره ى عبرتهاى عاشوراست ، كه چند سال قبل از اين ، ما اين مساله را مطرح كرديم كه عاشورا غير از درسها، عبرتهايى هم دارد. بحث عبرتهاى عاشورا مخصوص زمانى است كه اسلام حاكميت داشته باشد.
حداقل اين است كه بگوييم ، عمده ى اين بحث ، مخصوص به اين زمان است ، يعنى زمان ما و كشور ما، كه عبرت بگيريم .
ما قضيه را اين گونه طرح كرديم كه چه طور شد، جامعه ى اسلامى به محوريت پيامبر عظيم الشان ، آن عشق مردم به او، آن ايمان عميق مردم به او، آن جامعه ى سرتاپا حماسه و شور دينى و آن احكامى كه بعدا مقدارى درباره ى آن عوض خواهم كرد، همين جامعه ى ساخته و پرداخته ، همان مردم حتى بعضى همان كسانى كه دوره هاى نزديك به پيامبر را ديده بودند، بعد از پنجاه سال كارشان به آن جا رسيد كه جمع شدند، فرزند همين پيامبر را با فجيعترين وضعى كشتند؟! انحراف ، عقبگرد برگشتن به پشت سر، از اين بيشتر چه مى شود؟!
زينب كبرى سلام الله عليهما در بازار كوفه ، آن خطبه ى عظيم را اساسا بر همين محور ايراد كرد: يا اهل الكوفه ، يا اهل المختل و الغدر، اتبكون . (20) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link20) مردم كوفه وقتى كه سر مبارك امام حسين را بر روى نيزه مشاهده كردند و دختر على را اسير ديدند و فاجعه را از نزديك لمس ‍ كردند، بنا به ضجه و گريه كردند. فرمود: اتبكون ؟؛ گريه مى كنيد؟ فلا رقات الدمعه و لا هدئت الرنه ؛ گريه تان تمامى نداشته باشد. بعد فرمود: لفا مثلكم كمثل التى تقضت غزبط من بعد قوه انكاثا تنخذون ايتانكم دخلا بينكم ، اين ، همان برگشت است ؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد، شما مثل زنى هستيد كه پشمها يا پنبه ها را با مغزل نخ مى كند؛ بعد از آن كه اين نخها آماده شد، دوباره شروع مى كند نخها را از نو باز مى كند و پنبه مى كند! شما در حقيقت نخهاى رشته ى خود را پنبه كرديد. اين ، همان برگشت است اين ، عبرت است ، هر جامعه ى اسلامى ، در معرض همين خطر هست .
امام خمينى عزيز بزرگ ما، افتخار بزرگش اين بود كه يك امت بتواند عامل به سخن آن پيامبر باشد. شخصيت انسانهاى غير پيامبر و غير معصوم ، مگر با آن شخصيت عظيم قابل مقايسه است ؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد، آيا هر جامعه ى اسلامى ، همين عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگيرند، نه ؟ اگر عبرت نگيرند، بله . عبرتهاى عاشورا اين جاست .
ما مردم اين زمان ، بحمدلله به فضل پروردگار، اين توفيق را پيدا كرده ايم كه راه را مجددا برويم و اسم اسلام را در دنيا زنده كنيم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماييم ، در دنيا اين افتخار نصيب شما ملت شد. اين ملت تا امروز هم كه تقريبا بيست سال از انقلابش گذشته است ، قرص و محكم در اين راه ايستاده و رفته است . اما اگر دقت نكنيد، اگر مواظب نباشيم ، اگر خودمان را آن چنان كه بايد و شايد، در اين راه نگه نداريم ، ممكن است آن سرنوشت پيش بيايد، عبرت عاشورا، اين جاست .
حالا من مى خواهم يك مقدار درباره ى اين موضوعى كه چند سال پيش آن را مطرح كردم و بحمدلله ديدم فضلا درباره ى آن بحث كردند، تحقيق كردند، سخنرانى كردند و مطلب نوشتند، با توسع صحبت كنم . البته بحث كامل در اين مورد بحث نماز جمعه نيست ، چون طولانى است ، و ان شاء الله اگر عمرى داشته باشيم و توفيقى پيدا كنم . در جلسه يى غير نماز جمعه ، اين موضوع را مفصل با خصوصياتش بحث خواهم كرد. امروز مى خواهم يك گذر اجمالى به اين مساله بكنم و اگر خدا توفيق بدهد، در واقع يك متاب را در قالب يك خطبه بريزم و به شما عرض بكنم .
اولا حادثه را بايد فهميد كه چه قدر بزرگ است ، تا دنبال عللش بگرديم كسى نگويد كه حادثه ى عاشورا، بالاخره كشتارى بود و چند نفر را كشتند. همان طور كه همه ى ما در زيارت عاشورا مى خوانيم : لقد عظمت الرزيه و جلت و عظمت المصيبه ، مصيبت خيلى بزرگ است ، رزيه ، يعنى حادثه ى بسيار بزرگ . اين حادثه خيلى عظيم است . فاجعه ، خيلى تكان دهنده و بى نظير است .

رایکا
18-09-2010, 20:30
سه دوره از دوران زندگى حضرت حسين عليه السلام
براى اين كه قدرى معلوم شود كه اين حادثه چه قدر عظيم است ، من سه دوره ى كوتاه را از دوره هاى زندگى حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام اجمالا مطرح مى كنم . شما ببينيد اين شخصيتى كه انسان در اين سه دوره مى شناسد، آيا مى توان حدس زد كه كار اين شخصيت به آن جا برسد كه در روز عاشورا را يك عده از امت جسدش او را محاصره كنند و با اين وضعيت فجيع ، او و همه ى ياران و اصحاب و اهل بيتش را قتل عام بكنند و فرزندانش را اسير بگيرند؟
اين سه دوره يكى دوران حيات پيامبر اكرم است . دوم دوران جوانى آن حضرت ، يعنى دوران بيست و پنجساله ى تا حكومت اميرالمومنين است سوم دوران فترت بست ساله ى بعد از شهادت اميرالمومنين تا حادثه ى كربلاست .
در آن دوران زمان پيامبر اكرم ، امام حسين عبارت است از كودك نور ديده ى سوگلى پيامبر، پيامبر اكرم دخترى به نام فاطمه دارد كه همه ى مردم مسلمان در آن روز مى داند كه پيامبر فرمود: ان الله ليغضب لغضب فاطمه (21) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link21) اگر كسى او را خشنود كند، خدا را خشنود كرده است .
ببينيد اين دختر چه قدر عظيم المنزله است كه پيامبر اكرم در مقابل مردم و در ملاعام ، راجع به دخترش اين گونه حرف مى زند؛ اين چيز عادى نيست .
پيامبر اكرم اين دختر را در جامعه ى اسلامى به كسى داده است كه از لحاظ افتخارات در درجه ى اعلاست ؛ يعنى على بن ابى طالب عليه السلام او، جوان ، شجاع ، شريف ، از همه مومنتر، از همه باسابقه تر، از همه شجاعتر، و در همه ى ميدانها حاضر است ؛ كسى است كه اسلام به شمشير او مى گردد؛ هر جايى كه همه در مى مانند، اين جوان جلو مى آيد، گره ها را باز مى كند و بن بستها را مى شكند، اين داماد محبوب عزيزى كه محبوبيت او به خاطر خويشاوندى و اينها نيست - به خاطر عظمت شخصيت اوست - پيامبر دخترش را به او داده است . حالا كودكى از اينها متولد شده است ، و او حسين بن على است .
البته همه ى اين حرفها درباره ى امام حسن عليه السلام هم هست ، اما من حالا بحثم راجع به امام حسين (ع ) است ؛ عزيزترين عزيزان پيامبر، كسى كه رئيس دنياى اسلام ، حاكم جامعه ى اسلامى و محبوب دل همه ى مردم او را در آغوش مى گيرد و به مسجد مى برد. همه مى دانند كه اين كودك محبوب دل اين محبوب همه است . او روى منبر مشغول خطبه خواندن است . اين بچه پايش به مانعى مى گيرد و زمين مى افتد، پيامبر از بالاى منبر پايين مى آيد، اين بچه را بغل مى گيرد و او را آرام مى كند، ببينيد مساله اين است .
پيامبر درباره ى امام حسن و امام حسين شش ، هفت ساله فرمود:
سيدى شباب اهل الجنه (22) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link22) اينها سرور جوانان بهشتند. اينها كه هنوز كودكند، جوان نيستند؛ اما پيامبر مى فرمايد سرور جوانان اهل بهشتند. يعنى در دوران شش ، هفت سالگى هم در حد يك جوان است ، مى فهمد عمل مى كند اقدام مى كند، ادب مى ورزد و شرافت در همه ى وجود او موج مى زند. اگر آن روز كسى مى گفت كه اين كودك به دست امت همين پيامبر، بدون هيچ گونه جرم و تخلفى ، به قتل خواهد رسيد، براى مردم غيرقابل باور بود؛ همچنان كه پيامبر فرمود و گريه كرد و همه تعجب كردند كه يعنى چه مگر مى شود؟!
دوره ى دوم ، دوره ى بيست و پنجساله ى بعد از وفات پيامبر تا حكومت اميرالمومنين است ، جوان بالنده ، عالم و شجاع است ، در جنگها شركت مى كند، در كارهاى بزرگ دخالت مى كند، همه او را به عظمت مى شناسند و نام بخشنده ها كه مى آيد، همه ى چشمها به سوى او بر مى گردد؛ در هر فضيلتى در ميان مسلمانان مدينه و مكه ، هر جايى كه موج اسلام رفته است مثل خورشيدى مى درخشد؛ همه براى او احترام قايلند، خلفاى زمان ، براى او و برادرش احترام قايلند، در مقابل او، تعظيم و تجليل و تبجيل و تجليل مى كنند و نام آنها را به عظمت مى آورند؛ جوان نمونه ى دوران و محترم پيش همه ، اگر آن روز كسى مى گفت كه همين جوان ، به دست همين مردم كشته خواهد شد، هيچكس باور نمى كرد.
دوره ى سوم ، بعد از شهادت اميرالمومنين است ؛ يعنى دوره ى غربت اهل بيت امام حسن و امام حسين عليه السلام باز در مدينه اند. امام حسن ، بيت المال بعد از اين مدت به صورت امام معننوى همه ى مسلمان ، مفتى بزرگ همه ى مسلمانان ، مورد احترام همه ى مسلمانان ، محل ورود و تحصيل علم همه ، محل تمسك و توسل همه ى كسانى كه مى خواهند به اهل بيت اظهار ارادتى بكنند، در مدينه زندگى كرده است ، شخصيت محبوب ، بزرگ ، شريف ، نجيب ، اصيل و عالم او به معاويه نامه مى نويسد؛ نامه يى كه اگر هر كسى به هر حاكمى بنويسد، جزايش كشته شدن است . معاويه عظمت تمام اين نامه را مى گيرد، مى خواند، تحمل مى كند و چيزى نمى گويد. اگر در همان اوقات هم كسى مى گفت كه در آينده اى نزديكى ، اين مرد محترم شريف عزيز نجيب - كه مجسم كننده ى اسلام و قرآن در نظر هر بيننده است - ممكن است به دست همين امت قرآن و اسلام كشته بشود، آن هم با آن وضع ، هيچ كس تصور هم نمى كرد، اما همين حادثه ى باورنكردنى ، همين حادثه ى عجيب و حيرت انگيز، اتفاق افتاد. چه كسانى كردند؟ همانهايى كه به خدمتش مى آمدند و سلام و عرض اخلاص هم مى كردند. اين يعنى چه ؟ معنايش اين است كه جامعه ى اسلامى در طول اين پنجاه سال ، از معنويت و حقيقت اسلام تهى شده است ، ظاهرش اسلامى است ، اما باطنش پوك شده است ؛ خطر اين جاست نمازها برقرار است نماز جماعت برقرار است ، مردم هم اسمشان مسلمان است و عده يى هم طرفدار اهل بيتند!
البته من به شما بگويم كه در همه ى عالم اسلام ، اهل بيت را قبول داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هيچ كس در آن ترديد ندارد. حب اهل بيت در همه ى عالم اسلام ، عمومى است ؛ الان هم همين طور است . الان هم هر جاى دنياى اسلام برويد، اهل بيت را دوست مى دارند. آن مسجدى كه منتسب به امام حسين عليه السلام است و مسجد ديگرى كه در قاهره منتسب به حضرت زينب است ، ولوله ى زوار و جمعيت است ، مردم مى روند قبر را زيارت مى كنند، مى بوسند و توسل مى جويند.
همين يكى ، دو سال قبل از اين كتابى جديد - نه قديمى ، چون در كتابهاى قديمى خيلى هست - براى من آوردند كه اين كتاب درباره ى معناى اهل بيت نوشته شده است . يكى از نويسندگان فعلى حجاز تحقيق كرده و در اين كتاب اثبات مى كند كه اهل بيت يعنى على ، فاطمه ، حسن و حسين ، حالا ما شيعيان كه اين حرفها جزء جانمان هست ؛ اما آن برادر مسلمان غير شيعه اين را نوشته و نشر كرده است . اين كتاب هم هست ، من هم آن را دارم و لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گرديده است .
بنابراين ، اهل بيت محترمند، آن روز هم در نهايت احترام بودند، اما در عين حال وقتى جامعه تهى و پوك شد، اين اتفاق مى افتد. حالا عبرت كجاست ؟ عبرت اين جاست كه چه كار كنيم جامعه آن گونه نشود ما بايد بفهميم كه آن جا چه شد كه چامعه به اين جا رسيد. اين ، آن بحث مشروح و مفصلى است كه من مختصرش را مى خواهم عرض بكنم .

رایکا
18-09-2010, 20:31
اصول نظامى كه پيامبر اكرم بنيان نهاد
اول به عنوان مقدمه عرض بكنم ، پيامبر اكرم نظامى را به وجود آورد كه خطوط اصلى آن چند چيز بود. من در ميان اين خطوط اصلى ، چهار چيز را عمده يافتم :
اول ، معرفت شفاف و بى ابهام ، معرفت نسبت به دين ، معرفت نسبت به احكام ، معرفت نسبت به جامعه ، معرفت نسبت به تكليف ، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پيامبر، معرفت نسبت به طبيعت ، همين معرفت بود كه به علم و علم اندوزى منتهى شد و جامعه ى اسلامى را در قرن چهارم هجرى به اوج تمدن علمى رساند. پيامبر نمى گذاشت ابهام باشد در اين زمينه ، آيات عجيبى از قرآن هست كه مجال نيست الان عرض بكنم . در هر جايى كه ابهامى به وجود مى آمد، يك آيه نازل مى شد تا ابهام را برطرف كند.
خط اصلى دوم ، عدالت مطلق و بى اغماض بود؛ عدالت و قضاوت ، عدالت در برخورداريهاى عمومى و نه خصوصى - چيزهايى كه متعلق به همه ى مردم است و بايد بين آنها با عدالت تقسيم بشود - عدالت در اجراى حدود الهى ، عدالت در مناصب و مسووليت پذيرى ، البته عدالت ، غير از مساوات است ؛ اشتباه نشود، گاهى مساوات ظلم است . عدالت ، يعنى هر چيزى را به جاى خود گذاشتن و به هر كسى حق او را دادن ، او عدل مطلق و بى اغماض بود در زمان پيامبر، هيچ كس در جامعه ى اسلامى و چارچوب عدالت خارج نبود.
سوم ، عبوديت كامل و بى شريك در مقابل پروردگار؛ يعنى عبوديت خدا در كار و عمل فردى ، عبوديت در نماز كه بايد قصد قربت داشته باشد، تا عبوديت در ساخت جامعه ، در نظام حكومت ، نظام زندگى مردم و مناسبات اجتماعى ميان مردم بر مبناى عبوديت خدا؛ كه اين هم تفصيل و شرح فراوانى دارد.
چهارم ، عشق و عاطفه ى جوشان ، اين هم از خصوصيات اصلى جامعه ى اسلامى است ، عشق به خدا، عشق خدا به مردم ؛ يحبهم و يحبونه (23) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link23). ان الله يحب التوابين و يحب التطهرين (24) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link24)، قل ان كنتم تحبون الله قاتبعون يحببكم الله (25) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link25). محبت ، عشق ، محبت به همسر، محبت به فرزند، كه مستحب است فرزند را ببوسى ؛ مستحب است كه به فرزند محبت كنى ؛ مستحب است كه به همسرت عشق بورزى و محبت كنى ؛ مستحب است كه به برادران مسلمان محبت كنى و محبت داشته باشى ؛ محبت به پيامبر، محبت به اهل بيت : الا الموده فى القربى (26) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link26).
پيامبر اين خطوط را ترسيم كردند و جامعه را بر اساس اين خطوط بنا نمودند. پيامبر حكومت را ده سال همين طور كشاند. البته پيداست كه تربيت انسان كار تدريجى است ، كار دفعى نيست . پيامبر در تمام اين ده سال تلاش مى كردند كه اين پايه ها استوار و محكم شود و ريشه بدواند؛ اما اين ده سال ، براى اين كه بتواند مردمى را كه درست بر ضد اين خصوصيات بار آمدند، متحول كند. زمان خيلى كمى است . جامعه ى جاهلى ، در همه چيزش عكس اين چهار مورد بود، مردم معرفتى نداشتند. در حيرت و جهالت زندگى مى كردند، عبوديت هم نداشتند، طاغوت بود، طغيان بود، عدالتى هم وجود نداشت ؛ همه اش ظلم بود، همه اش تبعيض بود - كه اميرالمومنين در نهج البلاغه در تصوير ظلم و تبعيض دوران جاهليت ، بيانات عجيب و شيوايى دارد كه واقعا يك تابلوى هنرى است ؛ فى فن داستهم باخفانها و وطئتهم باظلافها (27) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link27) - محبت هم نبود، دختر خودش را زير خاك مى كرد، كسى را از فلان قبيله بدون جرم مى كشت - تو از قبيله ى ما يكى را كشتى ، ما هم بايد از قبيله ى شما يكى را بكشيم ! - حالا قاتل باشد، يا نباشد، بى گناه باشد، يا بى خبر باشد، جفاى مطلق ، بى رحمى مطلق ، بى محبتى و بى عاطفگى مطلق .
مردمى كه در آن جو بار آمدند، مى شود در طول ده سال آنها را تربيت كرد، آنها را انسان كرد، آنها را مسلمان كرد؛ اما نمى شود اين را در اعماق جان آنها نفوذ داد، بخصوص آن چنان نفوذ داد كه آنها بتوانند به نوبه ى خود در ديگران هم همين تاثير را بگذارند.
مردم داشتند پى در پى مسلمان مى شدند، مردمى بودند كه پيامبر را نديده بودند، مردمى بودند كه ا: ده سال را درك نكرده بودند. اين مساله ى وصايت ى كه شيعه به آن معتقد است ، در اين جا شكل مى گيرد. وصايت ، جانشينى و نصب الهى ، سر منشاش اين جاست ، براى تداوم آن تربيت است ؛ و الا معلوم است كه اين وصايت از قبيل وصايتهايى كه در دنيا معمول است ، نيست ، كه هر كسى مى ميرد براى پسر خودش وصيت مى كند، قضيه اين است كه بعد از پيامبر برنامه هاى او بايد ادامه پيدا كند.
حالا نمى خواهيم وارد بحثهاى كلامى بشويم ؛ من مى خواهم تاريخ را بگويم و كسى تاريخ را تحليل بكنم و بيشترش را شما تحليل بكنيد. اين بحث هم متعلق به همه است ؛ صرفا مخصوص شيعه نيست ، اين بحث ، متعلق به شيعه و سنى و همه ى فرق اسلامى است ، همه بايد به اين بحث توجه كنند؛ چون اين بحث براى همه مهم است .
و اما ماجراهاى بعد از رحلت پيامبر چه شد كه در اين پنجاه سال ، جامعه ى اسلامى از آن حالت به اين حالت برگشت ؟ اين اصل قضيه است ، كه متن تاريخ را هم بايستى در اين جانگاه كرد. البته بنايى كه پيامبر گذاشته بود، بنايى نبود كه به همين زودى خراب شود؛ لذا در اوايل بعد از رحلت پيامبر كه شما نگاه مى كنيد، همه چيز - غير از همان مساله ى وصايت - سر جاى خودش است ؛ عدالت خوبى هست ، ذكر خوبى هست ، عبوديت خوبى هست ، اگر كسى به تركيب كلى جامعه ى اسلامى در آن سالهاى اول نگاه كنند، مى بيند كه على الظاهر چيزى به قهقرا نرفته است . البته گاهى چيزهايى پيش مى آمد اما ظواهر، همان پايه گذارى و شالوده ريزى پيامبر را نشان مى دهد، ولى اين وضع باقى نمى ماند، هر چه بگذرد، جامعه ى اسلامى بتدريج به طرف ضعف و تهى شدن پيش مى رود.
ببينيد، نكته يى در سوره مباركه ى حمد هست كه من مكرر در جلسات مختلف آن را عرض كرده ام ، وقتى كه انسان به پروردگار عالم عرض مى كند اهدنا الصراط المستقيم - ما را به راه راست و صراط مستقيم هدايت كن - بعد اين صراط مستقيم را معنا مى كند: صراط الذين انعمت عليهم راه كسانى كه به آنها نعمت دادى ، خدا به خيليها نعمت داده است ، به بنى اسرائيل هم نعمت داده است ؛ يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى انعمت عليكم . (28) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link28)
نعمت الهى كه مخصوص انبياء و صلحا و شهدا نيست ؛ فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين آنها هم نعمت داده شده اند، اما بنى اسرائيل هم نعمت داده شده اند.
كسانى كه نعمت داده شده اند دو گونه اند:
يك عده كسانى كه وقتى نعمت الهى را دريافت كردند، نمى گذارند كه خداى متعال بر آنها غضب كند و نمى گذارند گمراه بشوند. اينها همانهايى هستند كه شما مى گوييد خدا راه اينها را به ما هدايت كن غير المغضوب عليهم ، با تعبير علمى و اديبش ، براى الذين انعمت عليهم صفت است كه صفت الذين اين است كه غير المغضوب عليهم و لا الضالين ؛ آن كسانى كه مورد نعمت قرار گرفتند، اما ديگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ و لا الضالين ، گمراه هم نشدند.
يك دسته هم كسانى هستند كه خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبديل كردند و خراب نمودند؛ لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ يا دنبال آنها راه افتادند، لذا گمراه شدند. البته در روايات ما دارد كه المغضوب عليهم ، مراد يهودند، كه اين بيان مصداق است ؛ چون يهود تا زمان حضرت عيسى ، با حضرت موسى و جانشينانش ، عالما و عامدا مبارزه كردند. ضالين ، نصارى هستند؛ چون نصارى گمراه شدند، وضع مسيحيت اين گونه بود كه از اول گمراه شدند - حالا لااقل اكثريتشان اين طور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پيدا كردند. اين نعمت به سمت المغضوب عليهم و الضالين مى رفت ؛ لذا وقتى كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، در روايتى از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: فلما ان قتل الحسين صلوات الله عليه اشتد غضب الله تعالى على اهل الارض (29) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link29)
وقتى كه حسين عليه السلام كشته شد، غضب خدا درباره ى مردم شديد شد. معصوم است ديگر؛ بنابراين ، جامعه ى مورد نعمت الهى به سمت غضب سير مى كند؛ اين مسير را بايد ديد خيلى مهم است ، خيلى سخت است ، خيلى دقت نظر لازم دارد.

رایکا
18-09-2010, 20:31
چند مثال از خواص
من حالا فقط چند مثال بياورم ، خواص و عوام ، هر كدام وضعى پيدا كردند. حالا خواصى كه گمراه شدند، شايد مغضوب عليهم باشند؛ عوام شايد ضالين باشند. البته در كتابهاى تاريخ ، پر از مثال است من از اين جا به بعد، از تاريخ ابن اثير نقل مى كنم ؛ هيچ از مدارك شيعه ، نقل نمى كنم ؛ حتى از مدارك مورخان اهل سنتى كه روايتشان در نظر خود اهل سنت ، مورد ترديد است - مثل ابن قتيبه - هم نقل نمى كنم . ابن قتيبه ى دينورى در كتاب الامامه و السياسه چيزهاى عجيبى نقل مى كند، كه من همه ى آنها را كنار مى گذارم .
وقتى آدم به كتاب كامل التواريخ ابن اثير نگاه مى كند، حس مى كند كه كتاب او داراى عصبيت اموى و عثمانى است . البته احتمال مى دهم كه به جهتى ملاحظه مى كرده است . در قضاياى يوم الدار كه جناب عثمان را مردم مصر و كوفه و بصره و مدينه و غيره كشتند، وقتى كه روايات مختلف را نقل مى كند، بعد مى گويد علت اين حادثه چيزهايى بود كه من آنها را ذكر نمى كنم ؛ لعلل ؛ علتهايى دارد كه نمى خواهم بگويم . وقتى قضيه ى جناب ابى ذر را نقل مى كند و مى گويد معاويه جناب ابى ذر را سوار آن شتر بدون جهاز كرد و آن طور او را تا مدينه فرستاد و بعد هم به ربذه تبعيد شد، مى نويسد چيزهاى اتفاق افتاده است كه من نمى توانم بنويسم . حالا با اين است كه او واقعا - به قول امروز ما - يك خود سانسورى داشته ، و يا اين كه تعصب داشته است .
بالاخره او نه شيعه است ، و نه هواى تشيع دارد؛ فردى است كه احتمالا هواى اموى و عثمانى هم دارد. همه ى آنها كه من از حالا به بعد نقل مى كنم ، از ابن اثير است .
چند مثال از خواص : خواص در اين پنجاه سال چگونه شدند كه كار به اين جا رسيد؟ من دقت كه مى كنم مى بينم همه ى آن چهار چيز تكان خورد، هم عبوديت ، هم معرفت ، هم عدالت ، هم محبت ، اين چند مثال را عرض ‍ مى كنم ، كه عين تاريخ است .

رایکا
18-09-2010, 20:31
مزرعه ى بزرگ نشاستج
سعيد بن عاص ، يكى از بنى اميه بود؛ قوم و خويش عثمان بود. بعد از وليد بن عقبه بن ابى معيط - همان كسى كه شما فيلمش را در سريال امام على ديديد، همان ماجراى كشتن جادوگر در حضور او - سعيد بن عاص روى كار آمد، تا كارهاى او را اصلاح كند. در مجلس او، فردى گفت كه ما اجود طلحه ؟ طلحه بن عبدالله ، چه قدر جواد و بخشنده است ؟ لابد پولى به كسى داده بود، يا به كسانى محبتى كرده بود كه او دانسته بود. فقال سعيد ان من اله مثل النشاستج لحقيق ان يكون جواد! يك مزرعه ى خيلى بزرگ به نام نشاستج در نزديكى كوفه بوده است . شايد همين نشاسته ى خودمان هم از همين كلمه باشد. در نزديكى كوفه ، سرزمينهاى آباد و حاصلخيزى وجود داشته است كه اين مزرعه ى بزرگ كوفه ، ملك طلحه ى صحابى پيامبر در مدينه بوده است . سعيد بن عاص گفت : كسى كه چنين ملكى دارد، بايد هم بخشنده باشد! والله لو ان لى مثله - اگر من مثل نشاستج را داشتم - لا عاشكم الله به عيشا رغدا، گشايش مهمى در زندگى شماها پديد مى آوردم ؛ چيزى نيست كه مى گوييد، او جواد است ! حالا شما اين را با زهد زمان پيامبر و زهد اوايل بعد از رحلت پيامبر مقايسه كنيد و ببينيد كه بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال ، چگونه زندگى يى داشتند و به دنيا با چه چشمى نگاه مى كردند حالا بعد از گذشت پانزده سال ، وضع به اين جا رسيده است .

رایکا
18-09-2010, 20:31
اشياى قيمتى خود را سوار بر چهل استر كرد!
نمونه ى بعدى ، جناب ابوموسى اشعرى حاكم بصره بود؛ همين ابوموساى معروف حكميت ، مردم مى خواستند به جهاد بروند. او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحريض كرد، در فضيلت جهاد و فداكارى سخنها گفت . خيلى از مردم اسب نداشتند كه سوار بشوند بروند، هر كسى بايد سوار اسب خودش مى شد و مى رفت . براى اين كه پياده ها هم بروند، مبالغى هم درباره ى فضيلت جهاد پياده گفت : آقا جهاد پياده چه قدر فضيلت دارد، چه قدر چنين است ، چنان است ! اين قدر دهان و نفسش در اين سخن گرم بود كه يك عده از اينهايى كه اسب هم داشتند، گفتند، ما هم پياده مى رويم ، اسب چيست ! فحملوا الى فر سهم ؛ به اسبهايشان حمله كردند، آنها را راندند و گفتند، برويد، شما اسبها ما را از ثواب زيادى محروم مى كنيد، ما مى خواهيم پياده برويم بجنگيم ، تا به اين ثوابها برسيم ! عده يى هم بودند كه اين طور درباره ى جهاد پياده حرف زد، خودش چگونه بيرون مى آيد؟ ببينيم آيا در عمل هم مثل قولش هست ، يا نه ؛ بعد تصميم مى گيريم كه پياده برويم يا سواره اين عين عبارت ابن اثير است . او مى گويد: وقتى كه ابوموسى از قصرش خارج شد، اخرج ثقله من قصره على اربعين بغلا، اشياى قيمتى كه با خودش داشت ، سوار بر چهل استر با خودش خارج كرد و به طواف ميدان جهاد رفت ! آن روز بانك نمود و حكومتها هم اعتبارى نداشت . يك وقت ديديد كه در وسط ميدان جنگ از خليفه خبر رسيد كه شما از حكومت بصره عزل شده ايد. اين همه اشياى قيمتى را كه ديگر نمى تواند بيايد و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمى دهند؛ هر جا مى رود، مجبور است با خود ببرد. چهل استر، اشياى قيمتى او بود، كه سوار كرد و با خودش از قصر بيرون آورد و به طرف ميدان جهاد بود! فلما خرج تتعله بعنانه ؛ اينهايى كه پياده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. و قالوا احملنا على بعض هذا الفضول ، ما را هم سوار همين زياديها بكن ؛ اينها چيست كه دارى با خودت به ميدان جنگ مى برى ؟ ما داريم پياده مى رويم ؛ ما را هم سوار كن . وارغب فى المشى كما رغبتنا؛ همان طورى كه به ما گفتى پياده راه بيفتيد، خودت هم قدرى پياده شو و پياده راه برو. فضرب القوم بسوطه ، تازيانه اش را كشيد و به سر و صورت اينها زد و گفت برويد بيخودى حرف مى زنيد! فتركوا دابه فمضى ، آمدند متفرق شدند، اما البته تحمل نكردند، به مدينه پيش جناب عثمان آمدند و شكايت كردند؛ او هم ابوموسى را برداشت . اما ابوموسى يكى از اصحاب پيامبر و يكى از خواص و يكى از بزرگان است ؛ اين وضع اوست !

رایکا
18-09-2010, 20:31
قرض خودش به بيت المال را نمى داد!
مثال سوم : سعد بن ابى وقاص حاكم كوفه شد. او از بيت المال قرض كرد، در آن وقت بيت المال دست حاكم نبود. يك نفر را براى حكومت و اداره ى امور مردم مى گذاشتند، يك نفر را هم رئيس دارايى مى گذاشتند. كه او مستقيم به خود خليفه جواب مى داد. در كوفه ، حاكم سعد بن ابى وقاص ‍ بود؛ رئيس بيت المال ، عبدالله بن مسعود بود كه از صحابه ى خيلى بزرگ و عالى مقام بود. او از بيت المال مقدارى قرض كرد - حالا چند هزار دينار، نمى دانم - بعد هم ادا نكرد و نداد. عبدالله بن مسعود آمد مطالبه كرد گفت پول بيت المال را بده سعد بن ابى وقاص گفت كه ندارم ، بينشان حرف شد؛ بنا كردند با هم جار و جنجال كردن ، جناب هاشم بن عتبه بن ابى وقاص - كه از اصحاب اميرالمومنين و مرد خيلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است ، شما هر دو از اصحاب پيامبريد، مردم به شما نگاه مى كنند، جنجال نكنيد، برويد قضيه را به گونه يى حل كنيد. عبدالله مسعود كه ديد نشد، بيرون آمد. او به هر حال مرد امينى است رفت عده يى از مردم را ديد و گفت برويد امين اموال را از داخل خانه اش بيرون بكشيد. معلوم مى شود كه اموال بوده است . به سعد خبر دادند؛ او هم يك عده ى ديگر را فرستاد و گفت برويد و نگذاريد.
به خاطر اين كه سعد بن ابى وقاص ، قرض خودش به بيت المال را نمى داد، جنجال بزرگى به وجود آمد. حالا سعد بن ابى وقاص از اصحاب شوراست ! در شوراى شش نفره ، يكى از آنهاست ؛ بعد از چند سال كارش به اين جا رسيد، ابن اثير مى گويد: فكان اول مانزغ به بين اهل الكوفه ؛ اين اول حادثه يى بود كه در آن بين مردم كوفه اختلاف شد؛ به خاطر اين كه يكى از خواص در دنياطلبى اين طور پيش رفته است و از خود بى اختيارى نشان مى دهد.

رایکا
18-09-2010, 20:32
همه اش را به پانصد درهم مى خرم !
ماجراى ديگر مسلمانان رفتند، افريقيه - يعنى همين منطقه ى تونس و مغرب و اينها - را فتح كردند و غنايم را بين مردم و نظاميان تقسيم كرده اند.
خمس غنايم را بايد به مدينه بفرستند در تاريخ ابن اثير دارد كه خمس ‍ زيادى بوده است البته در اين جايى كه اين را نقل مى كند، آن نيست ؛ اما در جاى ديگرى كه داستان همين فتح را مى گويد، خمس مفصلى بوده كه به مدينه فرستاده است . خمس كه به مدينه رسيد، مروان بن حكم آمد و گفت همه اش را به پانصد هزار درهم مى خرم ؛ به او فروختند! پانصد هزار درهم ، پول كمى نبود ولى آن اموال خيلى بيش از اينها بود؛ كه يكى از چيزهايى كه بعدها به خليفه ايراد مى گرفتند، همين حادثه بود. البته خليفه عذر مى آورد و مى گفت اين رحم من است ؛ من صله ى رحم مى كنم ، و چون وضع زندگيش هم خوب نيست مى خواهم به او كمك كنم بنابراين ، خواص در ماديات غرق شدند.

رایکا
18-09-2010, 20:32
جابه جايى معيارها را ارزشها و آدمها را ببينيد!
ماجراى بعدى استعمل الوليد بن عقبه بن ابى معيط على الكوفه ؛ وليد بن عقبه را - همان وليدى كه باز شما او را مى شناسيد كه حاكم كوفه بود - بعد از سعد بن ابى وقاص به حكومت كوفه گذاشت او هم از بنى اميه و از خويشاوندان خليفه بود، وقتى كه وارد شد، همه تعجب كردند؛ يعنى چه ؟ آخر اين آدم ، آدمى است كه حكومت به او بدهند؟! چون وليد، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! اين وليد، همان كسى است كه آيه ى شريفه ى ان جاءكم فاسق بنبافتبيوا (30) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link30) درباره ى اوست . قرآن اسم او را فاسق گذاشته است ، چون خبرى آورد و عده يى در خطر افتادند؛ و بعد آيه آمد كه ان جاءكم فاسق بنبافتبيوا؛ اگر فاسقى خبرى آورد، برويد تحقيق كنيد؛ به حرفش گوش نكنيد. آن فاسق همين وليد بود. اين متعلق به زمان پيامبر است . معيارها و ارزشها و جابه جايى آدمها را ببينيد. اين آدمى كه در زمان پيامبر، در قرآن به نام فاسق آمده بود، همان قرآن را هم مردم هر روز مى خواندند، حالا در اين جا حاكم شده است عبدالله بن مسعود وقتى چشمش به او افتاد، گفت من نمى دانم تو بعد از اين كه ما از مدينه آمديم ، آدم صالحى شدى عبارتش اين است : ماادرى اصلحت بعدنا ام فسد الناس - يا نه ، تو صالح نشدى ، مردم فاسد شدند كه مثل تويى را به عنوان امير به شهرى فرستادند! سعد بن ابى وقاص هم تعجب كرد؛ منتها از بعد ديگرى گفت اكست بعدنا ام حمقنا بعدك ؛ تو كه آدم احمقى بودى ، حالا آدم باهوشى شده يى ، يا ما اين قدر احمق شده ايم كه تو بر ما ترجيح پيدا كرده اى ؟ وليد در جوابش برگشت گفت : لاخر عن ابا اسحق ؛ ناراحت نشو سعد بن ابى وقاص ، كل ذلك لم يكن ؛ نه ما زيرك شده ايم ، نه تو احمق شده اى ؛ و لنا هو الملك ؛ مساله ى پادشاهى است ! تبديل حكومت الهى ، خلافت و ولايت به پادشاهى ، خودش داستان عجيبى است . يتغداه قوم و يتعشاه اخرون ؛ يكى امروز متعلق به اوست ، يكى فرد متعلق به اوست ؛ دست به دست مى گردد. سعد بن ابى وقاص ، بالاخره صحابى پيامبر بود. اين حرف براى او خيلى گوشخراش بود كه مساله ، پادشاهى است . فقال سعد: اراكم جعلتموها ملكا؛ مى بينم كه شما قضيه ى خلاف را به پاداشاهى تبديل كرده ايد.
يك وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت كه : اءملك انا ام خليفه ؟ ؛ به نظر تو، من پادشاهم ، يا خليفه ؟ مسلمان شخص بزرگ و بسيار معتبرى بود، از صحابه عالى مقام بود، نظر و قضاوت او خيلى مهم بود؛ لذا عمر در زمان خلافت ، به او اين حرف را گفت . قال له سلمان ، سلمان در جواب گفت : ان انت جبيت من ارض السلمين در هما او اقل او اكثر؛ اگر تو از اموال مردم يك در هم ، يا كمتر از يك در هم ، يا بيشتر از يك در هم بردارى ، و وضعته فى غير حقه ؛ نه اين كه براى خودت بردارى ؛ در جايى كه حق آن نيست ، آن را بگذارى ، فانت ملك لا خليفه ، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود، و ديگر خليفه نيستى . او معيار را بيان كرد. در روايت اين اثير))) دارد كه فيكا عمر؛ عمر گريه كرد. موعظه ى عجيبى است . مساله ، مساله ى خلافت است . ولايت ، يعنى حكومتى كه همراه با محبت ، همراه با پيوستگى با مردم است ، همراه با عاطفه ى نسبت به آحاد مردم است ، فقط فرمانروايى و حكمرانى نيست ؛ اما پادشاهى معايبش اين نيست و به مردم كارى ندارد پادشاه ، يعنى حاكم و فرمانروا؛ هر كار خودش بخواهد مى كند.
اينها مال خواص بود. خواص در مدت اين چند سال ، كارشان به اين جا رسيد. البته اين مربوط به زمان خلفاى راشد بن است ، كه مواظب بودند، مفيد بودند، اهميت مى دادند، پيامبر را سالهاى متمادى درك كرده بودند، فرياد پيامبر هنوز در مدينه طنين انداز بود و كسى مثل على بن ابى طالب در آن جامعه حاضر بود بعد كه قضيه به شام منتقل شد، مساله از اين حرفها بسيار گذشت . اين نمونه هاى كوچكى از خواص است البته اگر كسى در همين تاريخ ابن اثير، يا در بقيه ى تواريخ معتبر در نزد همه ى برادران مسلمان ما جستجو كند، هزارها نمونه - نه صدها نمونه - از اين قبيل هست .

رایکا
18-09-2010, 20:32
وقتى معيارها از دست رفت ؟!
طبيعى است كه وقتى عدالت باشد وقتى عبوديت خدا نباشد، جامعه پوك مى شود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مى شود، يعنى در آن جامعه يى كه مساله ى ثروت اندوزى و گرايش به مال دنيا و دل بستن به حطام دنيا به اين جاها مى رسد، در آن جامعه كسى هم كه براى مردم معارف مى گويد، كعب الاخبار است ؛ يهودى تازه مسلمانى كه پيامبر را هم نديده است ! او در زمان پيامبر مسلمان نشده است ، زمان ابى بكر هم مسلمان نشده است ؛ زمان عمر مسلمان شد و زمان عثمان هم از دنيا رفت . بعضى كعب الاخبار تلفظ مى كنند، كه غلط است ؛ كعب الاحبار درست است . احبار، جمع حبر است . حبر، يعنى عالم يهود، ابن كعب ، يعنى آن قطب علماى يهود بود كه آمد مسلمان شد؛ بعد بنا كرد راجع به مسايل اسلامى حرف زدن ! او در مجلس ‍ جناب عثمان نشسته بود كه جناب ابى ذر وارد شد؛ چيزى گفت كه ابى ذر عصبانى شد و گفت كه تو دارى براى ما از اسلام و احكام اسلامى سخن مى گويى ؟ اما اين احكام را خودمان از پيامبر شنيده ايم .
وقتى معيارها از دست رفت ، وقتى ارزشها ضعيف شد، وقتى ظواهر پوك شد، وقتى دنباطلبى و مال دوستى بر انسانهايى حاكم شد كه يك عمر با عظمت گذرانده بودند و سالهايى را بى اعتنا به زخارف دنيا سپرى كرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظيم را بلند بكنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنين كسى سررشته ها را امور معارف الهى و اسلامى مى شود؛ كسى كه تازه مسلمان است و هر چه خودش بفهمد، مى گويد؛ نه آنچه كه اسلام گفته است ؛ آن وقت بعضى مى خواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقه دار مقدم كنند!

رایکا
18-09-2010, 20:32
ماجرايى از عامه ى مردم !
اين مربوط به خواص است ؛ آن وقت عوام هم كه دنباله رو خواصند، وقتى خواص به سمتى رفتند، عامه ى مردم هم دنبال آنها حركت مى كنند.
بزرگترين گناه انسانهاى ممتاز و برجسته ، اگر انحرافى از آنها سر بزند، اين است كه انحراف آنها موجب انحراف بسيارى از مردم مى شود؛ وقتى ديدند سدها شكست ، وقتى ديدند كارها بر خلاف آنچه كه زبانها مى گويد، جريان دارد و بر خلاف آنچه كه از پيامبر نقل مى شود، رفتار مى گردد، آنها هم آن طرف حركت مى كنند.
حالا يك ماجرا هم از عامه ى مردم . حاكم بصره به خليفه در مدينه نامه نوشت كه مالياتى كه از شهرهاى مفتوح مى گيريم ، بين مردم خودمان تقسيم مى كنيم ؛ اما در بصره كم است ، مردم زياد شده اند؛ اجازه مى دهيد كه در شهر اضافه كنيم ، مردم كوفه كه شنيدند حاكم بصره براى مردم خودش ‍ خراج دو شهر را از خليفه گرفته است ، اينها هم سراغ حاكمشان آمدند. حاكمشان كه بود؟ عمار بن ياسر؛ مرد ارزشى ، آن كه مثل كوه ، استوار ايستاده بود. البته از اين قبيل هم بودند - كسانى كه تكان نخوردند - اما زياد نبودند. پيش عمار ياسر آمدند و گفتند تو هم براى ما اين طور بخواه ، و دو شهر هم تو براى ما بگير. عمار گفت : من اين كار را نمى كنم ، بنا كردند به عمار حمله كردن و بدگويى كردن ، نامه نوشتند، بالاخره خليفه او را عزل كرد!
شبيه اين براى ابى ذر و ديگران اتفاق افتاد. شايد خود عبدالله بن مسعود، يكى از همين افراد بود. وقتى كه رعايت اين سررشته ها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوك مى شود. عبرت ، اين جاست .

رایکا
18-09-2010, 20:32
همه بايد مراقب باشند كه جامعه بتدريج از ارزشها تهى نشود
عزيزان من انسان اين تحولات اجتماعى را دير مى فهمد، بايد مراقب بود، تقوا يعنى اين تقوا يعنى آن كسانى كه حوزه ى حاكميتتان شخص خودشان است ، مواظب خودشان باشند. آن كسانى هم كه حوزه ى حاكميتتان از شخص خودشان وسيعتر است . هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب كل جامعه باشند كه به سمت دنياطلبى ، به سمت دل بستن به زخارف دنيا و به سمت خودخواهى نروند، اين معنايش آباد نكردن جامعه نيست ، جامعه را آباد كنند و ثروتهاى فراوان به وجود بياورند؛ اما براى شخص ‍ خودشان نخواهند، اين بد است . هر كس بتواند جامعه ى اسلامى را ثروتمند كند و كارهاى بزرگى انجام دهند، ثواب بزرگى كرده است . اين كسانى كه بحمدلله توانستند در اين چند سال كشور را بسازند، پرچم سازندگى را در اين كشور بلند كنند، كارهاى بزرگى را انجام بدهند، اينها كارهاى خيلى خوبى كرده اند؛ اينها دنياطلبى نيست . دنباطلبى آن است كه كسى براى خود بخواهد براى خود حركت بكند؛ از بيت المال يا غير بيت المال به فكر جمع كردن براى خود بيفتد اين بد است ، بايد مراقب باشيم ، همه بايد مراقب باشند كه اين طور نشود، اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه ، همين طور بتدريج از ارزشها تهيدست مى شود و به نقطه مى رسد كه فقط يك پوسته ى ظاهرى باقى مى ماند، ناگهان يك امتحان بزرگ پيش مى آيد - امتحان قيام ابى عبدالله - آن وقت اين جامعه در اين امتحان مردود مى شود.
گفتند كه به تو حكومت وى را مى خواهيم بدهيم . رى آن وقت ، يك شهر بسيار بزرگ پرفايده بود. حاكميت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استاندارهاى ما يك مامور ادارى هستند، حقوقى مى گيرند و همه اش ‍ زحمت مى كشند. آن زمان اين طورى نبود كسى كه مى آمد حاكم شهرى مى شد، يعنى تمام منابع درآمد اين شهر در اختيار او بود؛ يك مقدار هم بايد براى مركز بفرستد، بقيه اش هم در اختيار خودش بود؛ هر كار مى خواست ، مى توانست بكند؛ لذا خيلى برايشان اهميت داشت . بعد گفتند كه اگر به جنگ حسين بن على نروى ، از حاكميت رى خبرى نيست . اين جا يك آدم ارزشى ، يك لحظه فكر نمى كند؛ مى گويد مرده شوى رى را ببرند؛ رى چيست ؟ همه ى دنيا را هم به من بدهيد، من به حسين بن على اخم هم نمى كنم ؛ من به عزيز زهرا، چهره هم درهم نمى كشم ؛ من بروم حسين بن على و فرزندانش را بكشم كه مى خواهيد به من رى بدهيد؟! آدمى كه ارزشى باشد، اين طور است ؛ اما وقتى كه درون تهى است ، وقتى كه جامعه ، جامعه ى دور از ارزشهاست ، وقتى كه آن خطوط اصلى در جامعه ضعيف شده است ، دست و پا مى لغزد؛ حالا حداكثر يك شب هم فكر مى كند؛ خيلى حدت كردند، يك شب تا صبح مهلت گرفتند كه فكر كنند.
اگر يك سال هم فكر كرده بود، باز هم اين تصميم را گرفته بود، اين فكر كردنش ارزشى نداشت . يك شب فكر كرد، بالاخره گفت بله ، من ملك رى را مى خواهم ! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزيزان من ! فاجعه ى كربلا پيش مى آيد.

رایکا
18-09-2010, 20:33
دين پيامبر، زنده شده ى حسين بن على عليه السلام است
در اين جا يك كلمه راجع به تحليل حادثه ى عاشورا بگويم و فقط اشاره يى بكنم . كسى مثل حسين بن على عليه السلام كه خودش تجسم ارزشهاست ، براى اين كه جلوى اين انحطاط را بگيرد. چون اين انحطاط داشت مى رفت تا به آن جا برسد كه هيچ باقى نماند؛ كه اگر يك وقت مردمى هم خواستند خوب زندگى كنند و مسلمان زندگى كنند، چيزى در دستشان نباشد. امام حسين مى ايستد، قيام مى كند، حركت مى كند و يك تنه در مقابل اين سرعت سراشيب سقوط قرار مى گيرد. البته در اين زمينه ، جان خودش را، جان عزيزانش را، جان على اصغرى را، جان على اكبرش را، و جان عباسش ‍ را فدا مى كند؛ اما نتيجه مى گيرد.
و انا من حسين ، يعنى دين پيامبر، زنده شده ى حسين بن على است .
آن روى قضيه ، اين بود؛ اين روى سكه ، حادثه ى عظيم و حماسه ى پرشور و ماجراى عاشقانه ى عاشوراست ، كه واقعا جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه ، نمى شود قضاياى كربلا را فهميد. بايد با چشم عاشقانه نگاه كرد، تا فهميد حسين بن على در اين تقريبا يك شب و نصف روز، يا حدود يك شبانه روز - از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا - چه كرده و چه عظمتى آفريده است ؛ لذاست كه در دنيا باقى مانده است و تا ابد هم خواهد ماند. خيلى تلاش كردند كه حادثه ى عاشورا را به فراموشى بسپارند؛ اما نتوانستند.
من امروز مى خواهم از روى مقتل ابن طاووس - كه كتاب لهوف است - يك چند جمله ذكر مصيبت كنم و چند صفحه از اين صحنه هاى عظيم را براى شما عزيزان بخوانم ، البته اين مقتل ، مقتل بسيار معتبرى است . اين سيد بن طاووس - كه على بن طاووس باشد - فقيه است ، عارف است ، بزرگ است ، صدوق است ، موثق است ، مورد احترام همه است ، استاد فقهاى بسيار بزرگى است ؛ خودش اديب و شاعر و شخصيت خيلى برجسته يى است . ايشان اولين مقتل بسيار معتبر و موجز را نوشتند. البته قبل از ايشان مقاتل زيادى است . استادشان - ابن نما - مقتل دارد، شيخ طوسى مقتل دارد، ديگران هم دارند، مقتلهاى زيادى قبل از ايشان نوشته شد؛ اما وقتى لهوف آمد، تقريبا همه ى آن مقاتل ، تحت الشعاع قرار گرفت . اين مقتل بسيار خوبى است ؛ چون عبارات ، خيلى خوب و دقيق و خلاصه انتخاب شده است . من حالا چند جمله از اينها را مى خوانم .
يكى از اين قضايا، قضيه ى به ميدان رفتن قاسم بن الحسين است ، كه صحنه ى بسيار عجيبى است . اين قاسم بن الحسن عليه السلام يكى از جوانان كم سال دستگاه امام حسين است ؛ نوجوانى كه لم يبلغ الحلم است ؛ هنوز به حد بلوغ و تكليف نرسيده بوده است . در شب عاشورا، وقتى كه امام حسين عليه السلام گفتند كه اين حادثه اتفاق خواهد افتاد و همه كشته خواهند، و گفتند كه شما برويد و اصحاب قبول نكردند كه بروند، اين نوجوان سيزده ، چهارده ساله عرض كرد كه عمو جان ! آيا من هم در ميدان به شهادت خواهم رسيد؟ امام حسين خواستند كه اين نوجوان را آزمايش ‍ كنند - به تعبير ما - گفتند كه عزيزم ! كشته شدن در ذايقه ى تو چگونه است ؟ گفت احلى من العسل ؛ از عسل شيرنتر است . ببينيد، اين ، آن جهتگيرى ارزشى در خاندان پيامبر است . تربيت شده هاى اهل بيت اين طورند. اين نوجوان از كودكى در آغوش امام حسين بزرگ شده است ؛ يعنى تقريبا سه ، چهار ساله بوده كه پدرش از دنيا رفته و امام حسين تقريبا اين نوجوان را بزرگ كرده است ؛ مربى به تريبت امام حسين است . حالا روز عاشورا كه شد، اين نوجوان پيش عمو آمد. در اين مقتل اين گونه ذكر مى كند: قال الرواى : و خرج غلام . آن جا راويهايى بودند كه ماجراها را مى نوشتند و ثبت مى كردند. چند نفرند كه قضايا از قول آنها نقل مى شود. از قول يكى از آنها نقل مى كند و مى گويد: همين طورى كه نگاه مى كرديم ، ناگهان ديديم از طرف خيمه هاى ابى عبدالله ، پسر نوجوانى بيرون آمد: كان وجهه شقه قمر؛ چهره اش مثل پاره ى ماه مى درخشيد. فجعل يقاتل ؛ آمد و مشغول جنگيدن شد.
اين را هم بدانيد كه جزييات حادثه ى كربلا هم ثبت شده است ؛ چه كسى كدام ضربه را زد، چه كسى اول زد، چه كسى فلان چيز را دزديد؛ همه ى اينها ذكر شده است . آن كسى كه مثلا قطيفه ى حضرت را دزديد و به غارت برد، بعدا به او مى گفتند: سرق القطيفه . جزييات ثبت شده و معلوم است ؛ يعنى خاندان پيامبر و دوستانشان نگذاشتند كه اين حادثه در تاريخ گم بشود.
فضربه ابن فضيل العضدى على راسه فطلقه ؛ ضربه ، فرق اين جوان را شكافت . فوقع الغلام لوجهه ؛ پسرك با صورت روى زمين افتاد.
وصاح يا عماد؛ فريادش بلند شد كه عموجان ، فجل الحسين عليه السلام كما يجل الصقر . به اين خصوصيات و زيباييهاى تعبير دقت كنيد.
صقر، يعنى باز شكارى . مى گويد حسين عليه السلام مثل باز شكارى ، خودش را بالاى سر اين نوجوان رساند. ثم شد شده ليث اغضب . شد، به معناى حمله كردن است . مى گويد مثل شير خشمگين حمله كرد. فضرب ابن فضيل بالسيف ؛ اول كه آن قاتل را با يك شمشير زد و به زمين انداخت . آنها آمدند تا اين قاتل را نجات بدهند؛ اما حضرت به همه ى آنها حمله كرد. جنگ عظيمى در همان دور و بر بدن قاسم بن الحسن ، به راه افتاد. آمدند جنگيدند؛ اما حضرت اينها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار ميدان فرا گرفت . راوى مى گويد: و انجلت الغبر؛ بعد از لحظاتى گرد و غبار فرو نشست . اين منظره را كه تصوير مى كند، قلب انسان را خيلى مى سوزاند: فرايت الحسين عليه السلام : من نگاه كردم ، حسين بن على عليه السلام را در آن جا ديدم . قائما على راس الغلام ؛ امام حسين بالاى سر اين نوجوان ايستاده است و دارد با حسرت به او نگاه مى كند. و هو يبحث برجليه ؛ آن نوجوان هم با پاهايش دارد زمين را مى شكافد؛ يعنى در حال جان دادن است و دارد پا را تكان مى دهد. والحسين عليه السلام يقول : بعدا لقوم قتلوك ؛ آن كسانى كه تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند. اين يك منظره ، كه منظره ى بسيار عجيبى است و نشاندهنده ى عاطفه و عشق امام حسين به اين نوجوان است ، و در عين حال فداكارى او و فرستادن اين نوجوان به ميدان جنگ ، و عظمت روحى اين جوان و جفاى آن مردمى كه با اين نوجوان هم اين گونه رفتار كردند.
يك منظره ى ديگر، منظره ى ميدان رفتن على اكبر عليه السلام است ، كه يكى از آن مناظر بسيار پرماجرا و عجيب است . واقعا عجيب است ؛ از همه طرف عجيب است . از جهت خود امام حسين ، عجيب است ؛ از جهت اين جوان - على اكبر - عجيب است ؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زينب كبرى ، عجيب است . راوى مى گويد كه اين جوان پيش پدر آمد. اولا على اكبر را هجده ساله تا بيست و پنجساله نوشته اند؛ يعنى حداقل هجده سال ، و حداكثر بيست و پنج سال . مى گويد: خرج على بن الحسين ؛ على بن الحسين براى جنگيدن ، از خيمه گاه امام حسين خارج شد. باز در اين جا راوى مى گويد: و كان من اشبه الناس خلقا؛ اين جوان ، جزو زيباترين جوانان عالم بود؛ زيبا، رشيد، شجاع . فاستاذن اباه فى القتال ؛ از پدر اجازه گرفت و برود بجنگد. فاذن له ؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد قاسم بن الحسن ، حضرت اول اذن نمى دادند، و بعد مقدارى التماس كرد، تا حضرت اذن دادند؛ اما على بن الحسين كه آمد، چون فرزند خودش است ، تا اذن خواست ، حضرت گفتند كه برو. ثم نظر اليه نظر يائس منه ؛ نگاه نوميدانه يى به اين جوان كرد كه دارد به ميدان مى رود و ديگر برنخواهد گشت .
وارخى عليه السلام عينه و بكى ؛ چشمش را رها كرد و بنا كرد به اشك ريختن .
يكى از خصوصيات عاطفى دنياى اسلام همين است ؛ اشك ريختن در حوادث و پديده هاى عاطفى . شما در قضايا زياد مى بينيد كه حضرت گريه كردند. اين گريه ، گريه ى جزع نيست ؛ اين همان شدت عاطفه است ؛ چون اسلام اين عاطفه را در فرد رشد مى دهد. حضرت بنا كردند به گريه كردن . بعد اين جمله را فرمودند، كه همه شنيده ايد: اللهم اشهد؛ خدايا خودت گواه باش .
فقد برز اليهم غلام ؛ جوانى به سمت اينها براى جنگ رفته است كه اشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك .
يك نكته در اين جا هست كه من به شما عرض بكنم . ببينيد، امام حسين در دوران كودكى ، محبوب پيامبر بود؛ خود او هم پيامبر را به نهايت دوست مى داشت . حضرت شش ، هفت ساله بودند كه پيامبر از دنيا رفتند. چهره ى پيامبر، به صورت خاطره ى بى زوالى در ذهن امام حسين مانده است ، عشق به پيامبر در دل او هست . بعد خداى متعال ، على اكبر را به امام حسين مى دهد.
وقتى اين جوان يك خرده بزرگ مى شود، يا به حد بلوغ مى رسد، حضرت مى بينند كه چهره ، درست چهره ى پيامبر است ؛ همان قيافه يى كه اين قدر به او علاقه داشت و اين قدر عاشق او بود، حالا اين به جد خود شبيه شده است .
حرف مى زند، صدا شبيه صداى پيامبر است . حرف زدن ، شبيه حرف زدن پيامبر است . اخلاق ، شبيه اخلاق پيامبر است ؛ همان بزرگوارى ، همان كرم و همان شرف .
بعد اين گونه مى فرمايد: كنا اذا اشتقنا الى نبيك نظرنا اليه ؛ هر وقت كه دلمان براى پيامبر تنگ مى شد، به اين جوان نگاه مى كرديم ؛ اما اين جوان هم به ميدان رفت . فصاح و قال يابن سعد قطع الله رحمك كما قطعت رحمى . بعد نقل مى كند كه حضرت به ميدان رفت و جنگ بسيار شجاعانه يى كرد و عده ى زيادى از افراد دشمن را تار و مار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنه هستم . دوباره به طرف ميدان رفت . وقتى كه اظهار عطش كرد، حضرت به او فرمودند عزيزم ! يك مقدار ديگر بجنگ ؛ طولى نخواهد كشيد كه از دست جدت پيامبر سيراب خواهى شد. وقتى امام حسين اين جمله را به على اكبر فرمودند، على اكبر در آن لحظه ى آخر، صدايش بلند شد و عرض كرد كه يا ابتا عليك السلام ؛ پدرم ! خداحافظ. هذا جدى رسول الله يقرئك السلام ؛ اين جدم پيامبر است كه به تو سلام مى فرستد. و يقول عجل القدوم علينا؛ مى گويد بيا به سمت ما.
اينها منظره هاى عجيب اين ماجراى عظيم است ؛ و امروز هم كه روز جناب زينب كبرى سلام الله عليها است ، آن بزرگوار هم ماجراهاى عجيبى دارد. حضرت زينب ، آنكسى است كه از لحظه ى شهادت امام حسين ، اين بار امانت را بر دوش گرفت و شجاعانه و با كمال اقتدار، آن چنان كه شايسته ى دختر اميرالمومنين است ، در اين راه حفظ كنند. ماجراى امام حسين ، نجاتبخشى يك ملت نبود، نجاتبخشى يك امت نبود؛ نجاتبخشى يك تاريخ بود. امام حسين ، خواهرش زينب ، و اصحاب و دوستانش ، با اين حركت ، تاريخ را نجات دادند.
السلام عليك يا اباعبدالله و على الارواح التى حلت بفنائك .
عليك منا سلام الله ابدا مابقيت و بقى الليل و النهار و لا جعله الله اخر العهد منالزيارتك . السلام على الحسين و على على بن الحسين و على اولاد الحسين و على اصحاب الحسين .
بسم الله الرحمن الرحيم . قل هو الله احد. الله الصمد. لم يلد ولم يولد. ولم يكن له كفوا احد.
پروردگارا! به محمد و آل محمد تو را قسم مى دهيم ، ما را در راه اسلام و قرآن ثابت قدم بدار. پروردگارا! جامعه ى ما را، جامعه ى اسلامى قرار بده ، پروردگارا! ما را از اسلام جدا مكن . پروردگارا! به اسلام و مسلمين در همه جاى عالم نصرت كامل عنايت فرما. دشمنان اسلام را مخذول و منكوب بگردان . پروردگارا! به محمد و آل محمد، ارزشهاى اسلامى ، پيوند برادرى ، محبت و عاطفه ، عبوديت براى پروردگار، و عدل كامل را در ميان ما استقرار ببخش . پروردگارا! كسانى كه سعى مى كنند، دشمنانى كه كوشش مى كنند، براى اين كه جامعه ى ما را از اسلام دور كنند، آنها را از رحمت خودت دور كن .
پروردگارا! به محمد و آل محمد، قلب مقدس ولى عصر ارواحنا فداه را از ما خشنود كن . پروردگارا! دعاى آن بزرگوار را در حق ملت ما مستجاب بگردان . پروردگارا! ما را از ياران و انصار آن بزرگوار قرار بده . پروردگارا! شهداى عزيز ما، جانبازان عزيز ما، امام شهيدان رضوان الله عليه را مشمول رحمت و لطف خود قرار بده .
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته

رایکا
18-09-2010, 20:33
فصل دوم : خواصى كه در راه حق ثابت قدم ماندند
مقام معظم رهبرى :
عزيزان من ! انسان اين تحولات اجتماعى را دير مى فهمد؛ بايد مراقب بود. تقوا يعنى اين . تقوا يعنى آن كسانى كه حوزه ى حاكميتشان شخص ‍ خودشان است مواظب خودشان باشند. آن كسانى هم كه حوزه ى حاكميتشان از شخص خودشان وسيعتر است ، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب ديگران باشند. آن كسانى كه در راسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب كل جامعه باشند كه به سمت دنياطلبى ، به سمت دل بستن به زخارف دنيا و به سمت خودخواهى نروند.
عراقين را به تو مى دهم !!
اين بار، دفتر زندگى يكى از استوانه هاى ايمان و استقامت ، صبر و بصيرت را ورق مى زنيم تا در ادامه بررسى موضوع خواص و لحظه هاى سرنوشت ساز تاريخ ، لحظه هايى را با او و تحولاتى كه در زندگى برايش پيش آمد و چگونگى برخوردش با آن پيشامدها، آشنا شويم .
او از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرالمومنين عليه السلام و امام حسن مجتبى بوده است و در تارخى عرب ، در زمره رجال سياستمدار و زيرك به حساب مى آمده است . اوج پايدارى او در حوادث بى شمارى كه برايش رخ داد، از او الگويى موفق براى خواص طرفدار حق ترسيم كرده است .
اين شخص قيس بن سعد انصارى است . پدرش سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج ، يكى از روساى دو طايفه اى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را از مكه به مدينه دعوت كردند و با آغوش باز جان و مال خود را در راه اسلام و رسول اكرم و مهاجران ايثار كردند. سعد و فرزندش قيس ، از صحابه برجسته رسول گرامى اسلام محسوب مى شدند و آن حضرت ، بارها مراتب رضايت خود را از آنان ابراز داشت .
پس از وفات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله سعد با ابوبكر بيعت نكرد و در راه شام ، شبانه او را به نحو مرموزى از ميان برداشتند و چنين شايع كردند كه جن او را كشته است ! علاقه اين خانواده ، به اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز ستودنى است .
از ميان حوادثى كه قيس در كانون آن قرار داشت و از لحظه هاى سرنوشت ساز و تاريخ ساز اسلام محسوب مى شوند، حوادثى است كه در سالهاى حكومت امام على عليه السلام و امام مجتبى عليه السلام روى داد. قيس همراه امام على عليه السلام ، مدينه ، شهر خاطره ها و وطن اجداديش ‍ را به قصد تعقيب پيمان شكنان پشت سر گذاشت و پس از شركت در جنگ جمل وارد كوفه شد. امام در بدو ورود به كوفه ، قيس را به عنوان فرماندار مصر منصوب كرد و از او سرزمينى بود در وراى شام و گروهى از عثمانيان در آن به فتنه گرى مشغول بودند. قيس با مشاهده وضع امام و عزيمت قريب الوقوعش به صفين ، حاضر نشد از سپاه اسلام ، گروهى را با خود همراه كند. لذا به امام گفت :
ولى از لحاظ سپاه ، آن را براى شما مى گذارم تا اگر بدانها نياز پيدا كردى ، در دسترست باشد، و اگر خواستى آن را به جهتى بفرستى ، سپاهى داشته باشى . ليكن خود و خانواده ام به مصر مى رويم ... (31) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link31)
او همراه چند نفر، بدون سپاه و محافظ راه افتاد و در كوتاهترين فرصت ، خود را به مصر رساند. اين گذشت و اثيار، نشانه اى از جانبازى خالصانه او براى رهبر و مقتدايش مى باشد. عبور از راه پرخطر و پردشمن عراق تا مصر و از سرزمين دشمن براى به دست گرفتن استانى در پشت سرش ، تنها از دست مومنان مخلص بر مى آيد. آنان كه در ايمان به هدف و باور به مقصد، ذره اى ترديد ندارند و به هواى زر و زيور دنيا دل خوش نكرده اند.
چند روز نگذشت كه وارد مصر شد و تنها هفت همراه داشت . در دستش ‍ چيزى جز دعوتنامه اى براى فراخواندن مردم به بيعت نداشت . آن گاه به آرامى بر فراز منبر مسجد جامع فسطاط ايستاد و چنين گفت :
سپاس و ستايش ، شايسته خداوندى است كه حق را آورد و باطل را از بين برد و ستمگران را سركوب كرد ... مردم ! ما با بهترين شخصى كه پس از پيغمبرمان محمد صلى الله عليه و آله مى شناختيم ، بيعت كرديم . شما هم به پاخاسته ، بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش بيعت كنيد. اگر ما بر همان اساس ، براى شما كار نكرديم ، بيعتى در گردنتان نداريم ... (32) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link32)
تاكيد قيس بر اين كه امام على عليه السلام بهترين شخصى است كه پس از پيامبر مى شناسد، نشان از عقيده او به امتياز على عليه السلام بر خلفاى پيشين دارد.
سحر كلام قيس و آرامش و وقارش در كنار هوش سرشارى كه او را در راس ‍ سياستمداران عصرش قرار داده بود، مصر، آن سرزمين پر رمز و راز را به روى او گشود و امامش را از بابت تسلط معاويه و عمر بن العاص بر آن ديار، آسوده خاطر كرد.
ورود قيس به مصر، تيرى به سهمگين بر پيكر معاويه و عمر بن العاص بود. سياست و تدبير قيس ، دست آن شيطان صفتان را به دامان بلند امانتى كه بدو سپرده بودند، نمى رساند و ايمان بى شائبه اش ، راه هرگونه فريب و نيرنگ را بر حراميان شام بسته بود.
معاويه و شاميان ، در ترس و اضطراب از شير بى همتايى كه بر مصر حكم مى راند، لحظه اى آرام نداشتند. چاره انديشان براى نفوذ در سد آهنين ايمان قيس به امامش ، روزنه اى نمى ديدند. سرانجام معاويه براى غالب آمدن بر شكوه قيس ، دست به معامله اى زد كه بهايى پس سنگين برايش ‍ داشت . بهايى كه در صورت پيروزى ، معاويه را از نصف سرزمينهاى اسلامى محروم مى كرد. اما براى خريدن امتياز بزرگمردى چون قيس ، بهايى كمتر را قابل طرح نمى دانست . لذا به قصد فريبش ، با دست حيله گر خود، نامه اى براى قيس نوشت و در آن چنين آورد:
از معاويه بن ابوسفيان به قيس بن سعد، سلام بر تو! اما بعد ... اگر مى توانى از خواستاران انتقام خون عثمان باشى ، چنين كن و از دستور ما پيروى كن . اگر من پيروز شدم ، تا زنده ام عراقين (كوفه و بصره ) را به تو مى دهم ... و تا هنگامى كه قدرت دارم ، حجاز را به هر يك از خويشانت كه دوست دارى ، واگذار مى كنم . جز اين (نيز) هر چه دوست دارى ، از من بخواه كه تو هر چه بخواهى ، از من دريافت مى كنى ... (33) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link33)
مكار شام براى دزديدن ايمان اين صحابى ، به دو وسيله متمسك شد؛ نخست ، خونخواهى خليفه مقتول ، تا راه شرعى را براى قيس توجيه كند، و دوم ، پر كردن جيب او از هر چه مى خواست ، از مقام و مال و ثروت براى خود و خويشانش ؛ به علاوه ، هر چيز ديگرى كه خودش تعيين كند.
كافى است بدانيم دو استان بصره و كوفه ، تمام سرزمينهاى فعلى كشور عراق و بيش از نيمى از كشور ايران را شامل مى شده است . اگر بر اين دو بخش ، حجاز را بيفزاييم كه ضمن شرط معاويه آمده بود، وى براى دور كردن قيس بن سعد از امام على عليه السلام ، بيش از نصف تمام متصرفات حكومت اسلامى را به وى بخشيده است .
قيس در جواب نامه معاويه ، مدتى درنگ نمود يا با پيامهاى خام كننده اى ، او را سرگرم خيالپردازى كرد. خيالهايى كه گاه هوش پسر خيره سر ابوسفيان را به مرحله جنون و ديوانگى مى كشاند. آرى ، خواص طرفدار حق ، آن گاه كه دست از مطامع دنيا بشويند، همه افسونها و حيله هاى شيطانى را در دامنه هاى كوهسار وجود خود مدفون مى كنند و تمامى پليدى معاويه ها و عمر بن العاص ها را در طوفانى از اضطراب بر سرشان خراب مى كنند. دير زمانى گذشت تا قيس ، جواب نامه معاويه را نوشت ؛ زمانى كه براى كوبيدن فكر و خيال ، و زجر كش كردن مكار و شام در نظر گرفته بود و دير هنگامى كه چشمهاى اعور پسر ابوسفيان ، دروازه مصر را به انتظار پاسخ قيس ، نظاره گر بود؛ نامه اى در بسته از قيس به دستش رسيد:
شگفتا از فريبى كه درباره من خورده اى و طمعى كه در من بسته اى . از من مى خواهى از فرمان كسى رخ بتابم كه شايسته ترين شخص براى اميرى ، حقگوترين و راه يافته ترين آنان ، و از همه كس به پيغمبر خدا نزديكتر مى باشد.
و به من دستور مى دهى سر به فرمان تو نهم كه از همه مردم ، براى اين كار نالايقتر، دروغگوتر و گمراهتر و از رسول خدا صلى الله عليه و آله دورترى و طاغوتى از طاغوتهاى ابليس هستى ... (34) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link34)
جوابى چنين كوبنده و خردكننده ، در جواب پيشنهاد معامله اى بى نظير، معاويه را چون مارى زخم خورده درهم پيچاند. راستى آن همه انتظار، سرابى بيش نبود؟ پسر سعد آن همه مال و ملك را بهايى كم براى دورى از على مى داند؟ باز هم در خود پيچيد و با قهرى تمام ، روى به حيله اى ديگر آورد.
حيله اى كه با همفكرى عمر بن العاص ، براى بدنام كردن قيس نزد امامش ‍ آغاز كرد. اما امام هيچ گاه به ايمان و وفادارى قيس شك نكرده ؛ اگر چه عراقيان در اغواى توطئه شاميان ، گرفتار ترديد شدند. قيس چون شمشيرى بران ، در دست امام تقوا پيشگان ، در تمامى فتنه هايى كه زمان پيش آورد، ثابت قدم و استوار ايستاد و تهديد، تطميع و غوغاى حراميان ، او را در پيمودن مسير درست ، به ترديد نكشاند. تا آن گاه كه در شامگاه بيست و يكم رمضان سال چهلم هجرى ، با امام و مقتدايش ، وداعى جانسوز كرد؛ در حالى كه در پرونده اش جز ايمان خالص ، ايثار بى شائبه و جانبازى بى مهابا در راه پاسدارى از كيان اسلام ، چيزى نبود.
پس از شهادت امام على عليه السلام قيس بن سعد، به عنوان يكى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و بزرگ خزرجيان و انصار، مردم را متوجه امامت حسن بن على عليه السلام كرد و با خطبه هاى آتشين خود، مردم را به سوى اهل بيت رهنمون شد. به شهادت تاريخ ، آن گاه كه مردم در جواب امام مجتبى كه از آنان خواست به اردوگاه جنگ بروند، كندى كردند؛ از سوى قيس ، به تندى مورد عتاب قرار گرفتند و با ايراد يك سخنرانى كم نظير، آمادگى خود و بستگانش را براى ايثار در راه امام حسن عليه السلام اعلام كرد. امام او را به نيكى ستود و ايمان او را برتر شمرد. در پى سخنان او و ساير بزرگان صحابه ، سپاه به حركت درآمد. پس از آن كه سپاه امام حسن عليه السلام در اردوگاه كوفه سامان گرفت ، قيس بن سعد، به عنوان جانشين اول فرمانده مقدمه سپاه ، كه عبيدالله بن عباس بود، از سوى امام برگزيده شد و سپاه به سوى محل ماموريتش حركت كرد. چنانكه در حكايت عبيدالله بن عباس خواهد آمد، وى در برابر درخواست يك ميليون درهم معاويه ، تاب مقاومت نياورد و شبانگاه به سوى درهم و دينار شتافت . او نه تنها خود را به دشمن معرفى كرد؛ بلكه از سپاه دوازده هزار نفرى عراق ، بيش از هشت هزار نفر، در پى فرمانده خود، به دشمن پيوستند.
اينك كه فرمانده اول سپاه ، خود را به دشمن معرفى كرد، و دو سوم سپاه نيز فرار كرده اند، قيس در بزرگترين روز امتحانش ، به تنهايى در ميان كوه هاى هيبت شكن شمال عراق ، دشمن سركش شام و توطئه هاى پى در پى حيله گران بر جاى مانده است ! نگاهى به خيمه خالى فرمانده فرارى ، نگاهى به خيمه هاى خالى سربازان فرارى ، گوشه چشمى به نگاه هاى پريشان معدود سپاهيانى كه به او مى نگرد مى اندازد، تا تصميم نهايى را بگيرد ...
آيا او نيز فرزند رسول خدا را رها خواهد كرد و راهى را خواهد رفت كه عبيدالله رفته است ؟ آيا اين بار به نداى معاويه لبيك خواهد گفت ؟ يا راه سوم را انتخاب مى كند و به سوى كوفه باز مى گردد؟ يا عنان اسبش را به سوى مدينه مى چرخاند؟ نه ، قيس چون كوهى استوار، چون رودى خروشان و خورشيدى فروزان ، در روز سخت حادثه مى خروشد و براى اندك سپاهيان مضطرب كه در حلقه محاصره شاميان قرار دارند، سخن آغاز مى كند:
اى گروه مردم ! كار زشتى كه اين مرد ترسو و بزدل ، يعنى عبيدالله بن عباس ‍ كرد، بر شما گران نيايد و شما را ناراحت نكند. همانا اين مرد و پدر و برادرش ، حتى يك روز هم كار سودمندى براى اسلام نكردند. پدرش كه عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله بود، همان كسى بود كه براى مبارزه و جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ بدر حاضر شد و ابوالسير كعب بن عمر و انصارى او را به اسارت گرفت و نزد آن حضرت آورد ... برادرش همان كسى است كه اميرالمومنين عليه السلام او را به حكومت بصره منصوب فرمود، و او مال خدا و مسلمانان را سرقت كرد ... و همين مرد، عبيدالله كسى بود كه على عليه السلام او را به ولايت يمن منصوب نمود و هنگامى كه بسر بن ارطاه به دستور معاويه بر آنان حمله كرد، او از برابر بسر گريخت و فرزندان خود را به جاى نهاد تا آنان كشته شدند، امروز هم چنان كرد كه ديديد. (35) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link35)
سخنان جذاب ، صادقانه و مدبرانه قيس ، چنان فضا را دگرگون كرد كه سپاهيان بر جاى مانده فارغ از فرار فرمانده و دو سوم سپاه يكباره فرياد برآوردند:
سپاس خدا را كه او را از ميان بيرون برد. تو اكنون ما را به جنگ با دشمن كوچ بده (36) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link36)
معاويه كه براى چند ساعت ، از پيوستن عبيدالله و سپاهيان به لشكرش ‍ خوشحال بود، با ستون تزلزل ناپذير قيس بن سعد مواجه شد كه باقى مانده سپاه عراق را منسجم نموده و آماده جهاد كرده است . براى لحظه اى ، در اين انديشه فرو رفت كه آيا قيس هنوز همانند گذشته ، سازش ناپذير است ؟ آيا او دفاع از خلافت امام حسن عليه السلام را همچون امام على عليه السلام مى داند؟ آيا فرار عبيدالله كه پسرعموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و على عليه السلام بود، كافى نيست كه اين بار در انديشه قيس ، ترديد و شبهه وارد كند؟ چاره اى نداشت تا راه رفته را بار ديگر بپيمايد. اين بار، اوضاع ، بسيار با گذشته فرق كرده بود. امام على عليه السلام امروز در راس حكومت نبود. از سپاه عراق فرمانده اش به اتفاق بيشتر سپاهيان ، به معاويه پيوسته بودند، امام در پى جمع آورى نيرو در شهرهاى عراق مشغول است و قيس ‍ با چهار هزار نفر، در مقابل شصت هزار نفر ايستاده است .
بار ديگر، دست به قلم برد و نامه اى حاوى تطميع و وعده يك ميليون درهم به قيس نوشت و پيوستن عبيدالله را به او يادآورى كرد.
اما قيس ايمانش را به متاع دنيا مشروط نكرده بود كه در موقع پيشنهاد يك ميليون درهم ، در انديشه اش تزلزل راه يابد. او براى دين خود، دليلى روشن داشت و با تقوا و ايمان راستين ، راه روشن خود يافته بود. اين بار نيز چون گذشته ، معاويه را با جوابى دندان شكن مواجه كرد؛ گرچه شرايط امروز، بسيارى را به ورطه شك و ترديد انداخته بود.
نه بخدا سوگند! هرگز مرا ديدار نخواهى كرد؛ جز اين كه ميان من و تو نيزه باشد.
و بى درنگ باقى مانده سپاه را آماده كارزار كرد و گزارشى از اوضاع پيش ‍ آمده را براى امام حسن عليه السلام به بساط فرستاد.
معاويه سرخورده از نفوذ در ايمان بى خلل قيس بن سعد، روى به دشنام گويى گذاشت و در جواب وى نوشت :
اى يهودى پسر يهودى ! تو بى جهت سركشى مى كنى درباره كه براى تو سودى ندارد و بيهوده خود را به كشتن مى دهى ؛ زيرا گران كسى كه تو او را دوست دارى ، امام حسن عليه السلام غالب شود، تو را از امارت و رياست معزول گرداند و اگر كسى را كه دشمن دارى ، پيروز گردد، تو را مورد خشم و عقوبت قرار داده و خواهد كشت ... (37) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link37)
آرى ، معاويه ، خسته از مقاومت ناشكننده اين خواص سپاه امام ، روى به تهديد آورد، تا شايد با اين سلاح كه مناسب وضع سپاه بى روحيه قيس بود، او را براى خود رام كند. اما بار ديگر فهميد كه مردان خدا را، گرچه در فشار سخت حوادث ، احساس تنهايى و غربت كنند؛ با تهديد نيز نمى توان از راه بازداشت . شاهد اين ادعا، جواب شكننده و توام با شكوه قيس به شرايط پديد آمده و امير خيره سر شام است كه با شصت هزار سپاه ، او را در ميان گرفته و چنگ و دندان نشان مى دهد.
اى معاويه ! اى بت پرست فرزند بت پرست ! تو همان كسى هستى كه بناچارى و كراهت ، به ديانت اسلام درآمدى . از روى ترس ، بدان گردن نهادى و دوباره به ميل خود، دانسته از دين خارج شدى . خداوند براى تو، در اين دين ، بهره اى نگذاشت . از قديم مسلمان نبودى و نفاق تو تازگى ندارد، تو همواره با خدا و رسولش دشمن بودى ... (38) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link38)
چنين كلمه هاى درشتى ، براى كسى كه فرمانده چهار هزار نفر سپاه متزلزل است و فرمانده شان نيز به دشمن پيوسته و در مقابل يك سپاه پر روحيه ، به استعداد شصت هزار نفر قرار دارند، آن هم خطاب به فرمانده سپاه دشمن ، البته حكايت از بى اعتنايى گوينده آن ، به ناملايماتى است كه در مقابل چشمش قرار دارند و بزودى دامنش را خواهند گرفت . چنانكه پس از مصالحه امام حسن عليه السلام با معاويه نيز يكى از مشكلات معاويه ، بيعت قيس بود كه به سختى اين بيعت صورت گرفت . پس از آن نيز قيس ‍ همواره در مقابل زورگويى و نااهلى بنى اميه مى ايستاد و تن به سازش و پذيرش شرايط دشوار دوران امويان نمى داد.
مطالعه و كاوش در شرايطى كه قيس بن سعد، پابرجا و استوار در برابر ناملايمات روزگار، ايمانش را حفظ نمود و جان بر كف ، به حمايت و طرفدارى از حق قيام كرد، الگويى كم نظير از خواص طرفدار حق را كه در فراز و نشيبهاى سخت زندگى ، هيچ گاه دچار لغزش نشدند، به تصوير مى كشد.
با اندك مطالعه اى در ويژگيهاى شخصيتى قيس بن سعد و شرايط حاكم بر او و محيطش ، دو عامل را در راس علل پايدارى اين صحابى ، مى توان بر شمرد و آن عوامل ، از شرطهايى است كه امام على عليه السلام آنها را شرطى براى پيمودن صراط مستقيم دانسته است ؛ يعنى صبر و بصيرت . قيس در ناملايمات و سختيهايى كه براى پيمودن راه مستقيم برايش پيش ‍ آمده است ، صبر و استقامت داشته است و در دين و دنيايش ، و حوادث و فتنه هايى كه به نام اسلام بر جامعه تحميل شد داراى بصيرت و آگاهى ، توام با اطمينان خاطر به هدايت خودش بوده است . اين دو ويژگى در كلام رهبر حكيم انقلاب اسلامى حضرت آيت الله خامنه اى نيز به عنوان مشخصه هاى مهم پايدارى بر صراط مستقيم قلمداد شده است .
بجرات مى توان گفت ، ميزان برخوردارى از صبر و بصيرت ، و ملكه تقوا، معيار و ميزان پايدارى در صراط مستقيم و جبهه حق است . و تنها كسانى تا آخر، زير پرچم حق پويان خواهند ماند، كه از اين سه صفت ، به قدر كافى برخوردار باشند.

رایکا
18-09-2010, 20:33
او نسبت به شما ناصح و خيرخواه و نسبت به دشمنانتان سختگير و پايدار است
هنوز صداى او از دل تاريخ شنيده مى شود، چهارده قرن گذر ايام نتوانسته است او را در كام خود فرو برد.
گويى اينك در نخيله سوار بر اسب در تدارك سپاه و جهاز جنگى به شتاب در حركت است تا گمراهان را درهم شكند.
بازوان ستبرش در گودى سپر فرو رفته ، با چشمان نافذش راه پر پيچ و خم صفين را نظاره مى كند و دشمن را زير نظر دارد.
او شير عراق و پهلوان ايمان و شجاعت و بصيرت ، پرچم دار على ابن ابيطالب ، مالك اشتر فرزند رشيد بنى مذحج است . اگر بخواهيم او را بشناسيم بايد به سراغ مولا و مرادش برويم كه اين چنين او را معرفى مى كند: ... در روزهاى خوفناك نمى خوابد و در اوقات بيم و هراس از دشمنان روى بر نمى تابد، بر بدكاران از آتش سوزان سختتر است ؛ او مالك فرزند حارث برادرى از قبيله مذحج است (39) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link39)
اين وصف را آن زمان كه مصر در آتش فتنه مى سوخت و امام مصر را بر خود و عراق مقدم داشت و پرچمدارش را به آن وادى فرستاد در نامه اى خطاب به مردم آن سامان نوشته است .
در جاى ديگر، امير و مقتدايش اينچنين او را وصف مى كند:
مالك بن حارث اشتر را ... زره و سپر خويش قرار دهيد. چه اين كه او كسى است كه احتمال نمى دهم سستى به خرج دهد و لغزش پيدا كند، و نيز از اين بيمناك نيستم كه كندى نمايد آنجا كه سرعت لازم است و با سرعت به خرج دهد در جايى كه آرامش لازم است . (40) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link40)
باز هم اگر بخواهيم وصفش را بيشتر بدانيم امام و رهبرش او را چنين توصيف مى كند:
او شمشيرى است از شمشيرهاى خدا كه نه تيزيش به كندى مى گرايد و نه ضربتش بى اثر مى گردد.
اگر او فرمان بسيج داد حركت كنيد و اگر دستور توقف داد توقف نماييد.
كه ، او هيچ اقدام ، هجوم يا عقب نشينى و پيشروى جز به فرمان من نمى كند. من شما را بر خودم مقدم داشتم كه او را به فرمانداريتان فرستادم . او نسبت به شما ناصح و خيرخواه است و نسبت به دشمنانتان سختگير (41) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link41)
و اگر باز هم بخواهيم قدر و منزلت مالك اشتر را نزد امامش بدانيم به نامه 53 نهج البلاغه يعنى همان عهدنامه معروف مالك اشتر نظر بايد انداخت .
مالك اشتر بخاطر مخالفت با سيره و روش عثمان در استفاده از بيت المال و فرمانداران غير صالحى كه مى گماشت و نحوه رفتار او در برابر اعتراض ‍ مومنان ، توسط عثمان تبعيد شد و تا كشته شدن او در تبعيد بسر برد.
زمانى كه ، ابوذر، آن صحابى بزرگ رسول خدا، زبان به اعتراض گشود و معاويه با بخشش دينارهاى فراوان نتوانست او را از تكليف امر به معروف و نهى از منكر باز دارد و دين او را بخرد، به دستور عثمان به مدينه اعزامش ‍ نمود. در مدينه عثمان نيز از اعتراضهاى ابوذر دلتنگ شد و او را به ربذه تبعيد نمود. ابوذر در حال احتضار بود و همسرش نگران تنهايى خود و عدم توانايى بر غسل و دفن اباذر، كه اين حديث را آن صحابى بزرگ برايش ‍ خواند و گفت : نگران و ناراحت نباش زيرا از رسول خدا شنيدم كه فرمود:
يكى از شما در بيابانى بى آب و علف از دنيا مى رود و گروهى از مومنان در هنگام مرگ در بالين او حاضر خواهند شد.
همسرش كنار جاده رفت و كاروانى را كه از آنجا رد مى شد، مطلع ساخت . كاروانيان بر بالين ابوذر رفتند و بعد از آنى از دنيا رفت او را كفن نموده و بعد از نماز بر او، دفنش كردند. مالك اشتر و حجره عدى ، جزو اين كاروان بودند (42) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link42) و به عنوان مومنانى كه پيامبر ايمان آنها را تاييد كرده شناخته شدند.
آرى مالك حق را مى شناخت و نسبت به باطل همواره اعتراض داشت و زبان و شمشيرش در راه ابقاى حق و امحاى باطل تا لحظه شهادت از حركت باز نياستاد و درست هم تشخيص مى داد و درست هم عمل مى كرد، آنچنان كه ايمانش به تاييد پيامبر گرامى اسلام رسيد.
شمشير مالك همچون تدبير او و زبانش در خدمت مدار حق و ولايت ، على عليه السلام بود. آنچنان كه وقتى معاويه در نامه اش به على عليه السلام او را تهديد به لشكرى مى كند كه نه ابتدايش پيداست و نه انتهايش . حضرت پاسخ مى دهد، با من يك تن هست كه آنها از روى زمين برخواهد چيد چنانچه خروس دانه ها را مى ربايد. معاويه پاسخ نامه را كه خواند به اطرافيانش گفت : على راست مى گويد او مالك اشتر است .
آن زمان كه ابوموسى اشعرى والى كوفه بود و حضرت على عليه السلام به او نوشت تا مردم كوفه را به جهاد عليه اصحاب جمل فراخواند و نيروى آنان را به ذى قار، اردوگاه لشكريان على عليه السلام ، بياورد. ابوموسى از اينكار سرباز زد و چندين بار نامه ها و پيكهاى حضرت را دست خالى بازگرداند. او مردم كوفه را با خواندن حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله دعوت به نشستن در خانه ها مى كرد و جنگ حضرت را با اصحاب جمل فتنه مى ناميد.
مالك اشتر، هر پيكى كه از كوفه مى رسيد و خبر از گستاخى و نافرمانى ابوموسى مى آورد، خشمگين تر مى شد، عاقبت از حضرت على عليه السلام خواست تا او را مامور اصلاح امور كوفه گرداند. حضرت با درخواست مالك موافقت فرمود و مالك وارد شهر شد و وقتى جو مسموم شهر كوفه را ديد، تدبيرى انديشيد و به نواحى مختلف شهر رفت و با مردم ديدار و آنان را متوجه ماموريت خود و حقيقت دعوت اميرمومنان و دورويى و فرصت طلبى ابوموسى كرد و مردم به او پيوستند و بدين گونه سپاه مختصرى تدارك ديد و در حالى كه گروهى از مردم در مسجد شهر تجمع كرده و ابوموسى با آنان سخن مى گفت ، به سوى كاخ فرماندارى رفت و آنجا را تسخير نمود، نگهبانان خبر را به مسجد بردند و او مضطرب از منبر پايين آمد و دوان دوان خود را به كاخ رساند و با بهت و حيرت جمعيتى را ديد كه از نفاق او به خشم آمده اند. مالك اشتر با ديدن او، چون شيرى غريد و فرياد زد:
بيرون برو، خدا جانت را بيرون بياورد! به خدا قسم از منافقان هستى !
و در عين حال ، وقتى ابوموسى امان خواست ، امانش داد و مردم را از تعرض به او بازداشت . با اين تدبير كوفه در اختيار امام قرار گرفت و جمعيت زيادى همراه با مالك به ذى قار رفت و به اردوى امام پيوست تا امام را در جنگ با اصحاب جمل يارى كنند. هم فتنه ابوموسى دفع شد و هم سپاه امام تقويت گرديد و روحيه لشكر نيز با شنيدن اخبار كوفه دو چندان شد.
مالك از آنان بود كه فتنه هاى صدر اسلام نتوانست او را از مسير حق جدا كند. يكى از اين فتنه ها، جنگ جمل بود. عايشه ، به عنوان ام المومنين همراه با طلحه و زبير، اصحاب برجسته رسول خدا با بهانه خونخواهى عثمان سپاه عظيمى از فريب خوردگان را تدارك ديدند و بصره را با پيمان شكنى اشغال كردند و اينك رو در روى سپاه اميرمومنان ايستاده اند.
مالك قبل از شروع غائله ، آن هنگام كه خبر به او رسيد كه عايشه دست اندر كار فتنه جمل است و آهنگ بصره را دارد تا بر عليه حكومت عدل على عليه السلام قيام كند، طى نامه اى كه به مكه فرستاد عايشه را از اين كار نهى كرد و به او نوشت :
اما بعد؛ تو همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله هستى و به تو فرمان داده است كه در خانه بمانى . اگر چنين كردى چه بهتر و اگر در خانه خود، توقف نكرده و به پا خاستى ، من با تو جنگ مى كنم ، تا تو را به خانه ات و جايگاهى كه باعث خوشنودى خدايت گردد بازگردانم . (43) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link43)
عايشه اين نصيحت را نيز چون نصيحت ساير خيرخواهان نپذيرفت .
مالك در ميدان جنگ نيز رشادت ها نمود و يكى از ستونهايى بود كه فتنه جمل را شكست و آنان را در سودايى كه داشتند ناكام گذاشت . پس از اتمام جنگ و شكست اصحاب جمل ، به همراه عمارياسر در بصره ديدارى داشتند با عايشه ، عايشه از عمار در مورد همراهش پرسيد و عمار او را معرفى نمود. چون عايشه ، اشتر را شناخت از او درباره علت رفتارش و زدن عبدالله بن زبير پرسيد (44) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link44). پاسخ مالك نشان مى دهد كه اعتقادى وى به حق و مدار آن ، حضرت على عليه السلام تا چه اندازه ريشه دار و عميق و اصولى است .
اگر اين نبود كه با رسول خدا خويشاوندى داشت او را مى كشتم و مسلمانان را از شر او راحت مى كردم .
عايشه گفت : مگر نشنيدى كه پيامبر فرموده : مسلمان ، مسلمان را نمى كشد مگر كسى را كه كافر شود يا زناى محصنه كند، يا نفس محترمى را به قتل برساند؟
مالك گفت :
اى ام المومنين ! به خاطر يكى از اين سه تا، با او جنگ كرديم (45) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link45)
و چه زيبا سخن گفت چرا كه اصحاب جمل هم عنوان باغى را داشتند كه پس از بيعت با على عليه السلام ، عهد خود شكسته و در برابر او قيام كرده بودند و هم در هجوم ناجوانمردانه شبانه به بصره ، جمعى از مردم بى گناه را به قتل رسانده بودند و خون آن نفوس محترم را به ناحق ريخته بودند.
بصيرت و بينش مالك اشتر در ميدان جهاد نيز در اشعارش متجلى است .
در سخت ترين روز جنگ صفين يعنى يوم الهرير، آنجا كه در جوشش خون و گرماگر سفير تير و نيزه ، سوار بر اسب سرخ و سياه پشت سر امام خود بر شاميان مى تاخت چنين مى سرود:
حمد و سپاس خدايى را شايسته است كه پسرعم پيامبرش را در ميان ما قرار داد. او قديميترين مهاجر و نخستين مسلمانان است . شمشيرى است از شمشيرهاى خدا كه بر دشمن فرو مى بارد. بنگريد، هرگاه آتش گاه جنگ پر لهيب و پر شراره شود و غبار، آوردگاه نبرد را در خود فرو كشد و نيزه ها درهم شكند و يلان رزم جو اسبان تيزتك جولان دهند و صداى شيهه اسبان و فرياد رزم آوران همه جا را پر سازد به دنبال من آييد و دستورم را اطاعت كنيد (46) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link46)
آنگاه كه شياطين براى افروختن آتش شبهه و ترديد در سپاه على عليه السلام ، قرآنها بر سر نيزه كردند و فرياد برآوردند كه ما برادريم !! قرآن بين ما حكم باشد و ترديد در بى بصيرتان سپاه امام آنچنان تاثير گذاشت كه على عليه السلام را تهديد كردند كه اگر مالك را از چند قدمى خيمه ى معاويه و فتح كامل نبرد و دفع شر فتنه شام برنگرداند او را خواهند كشت يا تحويل دشمن خواهند داد. اشتر با پيغام حضرت ، باز مى گردد و خطاب به اغفال شدگان نهيب مى زند:
سست عنصران خوار، آيا وقتى كه دشمن شما را قاهر و غالب مى بيند دعوت به حكميت قرآن مى كند؟ سوگند به خدا كه آنها اوامر الهى و سنت پيامبر را فرو نهاده اند پس نبايد به اين دعوت پاسخ دهيد، مرا اندكى مهلت دهيد تا پيروز شويم ... سوگند به خدا كه شما فريب خورديد (دشمن ) شما را به ترك پيكار خواند پس پذيرفتيد. اى روسياهان گمان مى كرديم كه نماز و نيايش شما به خاطر ترك دنيا و شوق به ديدار خداوند است ؛ اينك روشن است كه گريز شما به خاطر هراسيدن از مرگ است . ننگتان باد اى شبه مهتران . پس از اين عزتمند نخواهيد شد. گم شويد و دور گرديد همانسان كه ستمكاران دور شدند (47) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link47).
آرى مالك اشتر ايمان و بصيرت و شجاعت را درهم آميخت و آن سه را تا زنده بود چون سپرى در برابر ضلالت و گمراهى به همراه داشت و در سايه اين زره ، دوست را از دشمن و مكر و حيله هاى خائنانه را اين چنين تمييز مى دهد. آنگاه كه در روز جمل جوان مغرور و منحرف قريش - محمد بن طلحه - را با نيزه زده بود، چنين سرود:
من به جانب او نيزه زدم و او بر روى دستها و دهان خود افتاد من او را تنها به اين جهت زدم كه جزو پيروان على نبود. آرى هر كس كه از حق پيروى نكند پشيمان گردد. (48) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link48)
آرى از نظر مالك هر كس از پيروان على نباشد گمراه است و بايد پوزه او را به خاك ماليد.
مالك اشتر شمشيرى بود از شمشيرهاى خدا كه على عليه السلام به وسيله او غرور گمراهان را درهم مى شكست .
اى مالك ، تو جزو افرادى هستى كه براى اقامه دين از او كمك مى جويم تا تكبر و غرور گناهكاران را درهم شكنم و مرزهاى خطرناك را مسدود نمايم . (49) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link49)
مالك در همه ى رخدادهاى سخت و رويكردهاى دنيا و كيسه هاى زر معاويه و پيشنهادهاى آنچنانى كه به سوى ياران امام عليه السلام و خواص ‍ طرفدار حق سرازير شده بود و ايمان از كف بسيارى از آنان ربوده بود، ايمان خود را سخت محافظت كرد. دنيا را با تمام فريبش شناخت و طرد كرد و حق را با همه عظمت و زيباييش دريافت و بر آن پايدار ماند.
حضور و استقامت مالك و صلابت او در مواجهه با باطل در لحظه هاى تاريخ ساز امت اسلام ، چندان كارساز و سرنوشت ساز و بزرگ است كه دشمن مكار، شيطان بزرگ ، معاويه چنان از او در خوف است كه وقتى شنيد، مالك به عنوان استاندار بسوى مصر در حركت است ، به شدت در هراس شد و پايه هاى تخت فرعونيش را متزلزل ديد. از يك سو به جاسوس ‍ خود جايستار پيغام داد كه اگر موفق شود مالك را از سر راه بردارد براى تمام عمر از خراج معاف خواهد بود و از طرف ديگر مردم شام را جمع كرد و با اعلام اين خبر گفت : بياييد همگى دعا كنيم تا مالك به مصر نرسد! كه رسيدن او به مصر كار ما را و شما را تمام خواهد كرد.
جايستار در مسير حركت مالك ، با عسل مسموم از او پذيرايى كرد و ايمان خود را با معاف شدن از خراج مبادله نمود. شهادت مالك ، معاويه و شام را غرق در شادى ساخت در حالى كه على عليه السلام و مومنان در اندوهى بزرگ فرو رفتند. مالك به فرمان امام على عليه السلام به سوى مصر مى رفت تا فتنه بزرگى كه در شرف رخدادن بود خاموش كند، چرا كه بعد از جنگ صفين و جريان حكميت ، آرام آرام زمزمه هاى مخالفت با محمد بن ابى بكر استاندار امام در مصر برخاسته و مخالفين امام كه از سوى شام حمايت بيدريغ مى شد، جرات اظهار مخالفت يافته بودند. امام براى مهار آشوب و رفع تشنج ، تنها مالك را كار آمد اين عرصه مى شناخت و تدبير و شناخت و شمشير وى را چاره ساز حفظ مصر كه بسيار مهم است مى دانست .
آن هنگام كه خبر شهادت مالك به معاويه رسيد بسيار خرسند شد. مردم را حمع كرد و به آنان گفت :
على دو دست داشت ، يكى را در صفين قطع كردم (مقصود عمارياسر بود) و ديگرى امروز قطع شد. شهادت مالك در سال سى و هشتم هجرى بود.
امام ، اندوهگين از دست دادن يار باوفايى چون مالك ، فرمود:
خداوند مالك را رحمت كند، او براى من چنان بود كه من براى رسول خدا بود.
مالك اشتر، آن كه در شناخت حق و باطل كوشا بود و در قيام و جهاد تا شهادت لحظه اى آرام و قرار نداشت ؛ اين چنين پس از شهادت از سوى امام و مولايش توصيف مى شود:
خداوند مالك را جزاى خير دهد، اگر كوه بود از پايه هاى بزرگ آن به شمار مى رفت و اگر سنگ بود سنگى سخت و استوار بود. آگاه باشيد به خدا سوگند كه مرگ تو (اى مالك ) عالمى را ويران مى كند. بر مردى مانند مالك بايد گريه كنندگان گريه كنند.
امام بر مرگ پرچمدار باوفايش بسيار گريست و چون در اين باره مورد پرسش همراهانش قرار گرفت فرمود:
به خدا قس شهادت او مردم مغرب (شام ) را عزيز و مردم مشرق (عراق ) را ذليل كرد. (50) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link50)
آنگاه فرمود ... هل موجود كمالك آيا كسى مانند مالك وجود دارد؟
و ما اينك نيز در مقابل اين پرسش مولايمان على عليه السلام قرار داريم . راستى آيا كسى چون مالك وجود دارد؟
راستى مى توان چون مالك بود؟ آيا راه مالك پيمودنى است ؟ آيا چون مالك مى توان تا آخر فقط بر اساس ايمان و بصيرت و شجاعت و پايدارى در ميدان حق بر عليه باطل ايستاد؟
آيا چون مالك مى توان در شبهاى حادثه خواب به چشم راه نداد و براى دشمنان حق از آتش گدازنده تر بود؟
آيا چون مالك مى توان ياور مظلوم و دشمن ظالم بود؟ آيا چون مالك مى توان پيرو امام و رهبر بود؟
آيا چون مالك مى توان دوست و دشمن را از يكديگر تشخيص داد؟
آيا مى توان چون مالك زيست و چون مالك مرد و چون مالك رضايت امام خود را به دست آورد؟
آرى مى توان چون مالك بود؛ مشروط بر آن كه آن سه ويژگى مالك اشتر يعنى ايمان و بصيرت و پايدارى را تا آخر همراه داشت .
در سايه ايمان و تقواست كه راه هدايت را در كوران غبار فتنه ها مى توان جست با بصيرت و آگاهى است كه مى توان از برخوردهاى كج انديشانه و گمراه كننده در امان ماند. و با صبر و شجاعت است كه در برابر آزمايش و ابتلاء و سختى هاى حق گويى و حق پويى ، مقاومت و ايستادگى ممكن خواهد شد.
آرى تنها در سايه اين صفات است كه دنيا و چرب و شيرينى آن خواص و نخبگان برگزيده اى چون مالك بن حارث - اشتر - را در كام خود نمى بلعد. و آنها را همچون ستارگان فروزنده اى در وراى زمانها و مكانها، الگو و راهنماى انسانها قرار مى دهد.

رایکا
18-09-2010, 20:34
او فرزندى خيرحواه و شمشيرى برنده و ستونى استوار بود
محمد بن ابى بكر، در سال حجه الوداع در بيداء متولد شد، مادر او اسماء دختر عميس همسر جعفر فرزند ابوطالب بود. اسماء زنى بزرگوار بود كه همراه همسرش جعفر بن ابى طالب از مكه به حبشه هجرت كرد و در حبشه داراى سه فرزند به نامهاى محمد، عبدالله و عون گرديد. سپس همراه با جعفر (در سال هفتم هجرت ) از حبشه به مدينه آمد. بعد از شهادت جعفر در جنگ موته ، با ابوبكر ازدواج كرد و خداوند محمد بن ابى بكر را به او داد. پس از مرگ ابوبكر، حضرت على عليه السلام با اسماء ازدواج كرد و ثمره اين ازدواج يحيى بن على بود.
محمد در دامان چنين مادرى و در مكتب حضرت على عليه السلام پرورش ‍ يافت و با ولايت انس گرفت آنچنان كه در آزمايشهاى سخت پس از رحلت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله همواره بر اعتقاد به حقانيت على عليه السلام پاى فشرد.
از آنجا كه محمد فرزند ابى بكر بود و خواهرش عايشه ، با او از پدر نسبت مشترك داشت ، از لحاظ روانى ، در صحنه هاى آزمايشهايى چون جمل ، بسيار در سختى قرار داشت . لكن او با بصيرتى كه نسبت به حق و ولايت پيدا كرده بود همه احساس و عواطف و جاذبه هاى آن را يكسره زير پا نهاد. در جنگ جمل رو در روى خواهرش كه علم مخالفت با على عليه السلام را برداشته بود ايستاد و قله هاى ايمان و معرفت را بالا رفت . آنجايى كه علقه هاى قومى و عشيره اى بيشترين تاثير را در حمايت ها يا دشمنيها داشت ، او حميت ايمانى و دفاع از حق را برگزيد و اسير علقه هاى جاهلى نشد. او هر كه را كه در برابر حق مى ايستاد دشمن مى داشت و با او مبارزه مى كرد و چنين كارى از ايمانهاى بزرگ و دلهاى منور به نور معرفت حق تعالى بر مى آيد ولا غير. او يكبار به نمايندگى از سوى امام به نزد عايشه رفت تا بلكه آنان را از طغيان بازدارد اما حاصلى بدست نياورد و بعد از پيروزى بود كه عايشه را درمانده يافت و با مهربانى به او گفت :
آيا از رسول خدا نشنيدى كه فرمود: على مع الحق و الحق مع على ؟. و سپس به دستور امير مومنان او را به مدينه با احترام بازگرداند.
نامه محمد بن ابى بكر به معاويه ، دفاع جانانه اى است از ولايت و فضيلت و نشانه اى از بزرگى ايمان و وسعت بصيرت او:
به نام خداوند بخشاينده مهربان ؛ از محمد بن ابى بكر به آن گمراه پسر صخر، درود و سلام بر مردم فرمانبردار از خدا، كسانى كه تسليم اهل ولايت الهى هستند ... اينك مى بينيم كه تو دم از همتايى با او على عليه السلام مى زنى ، در حالى كه تو تويى (با آن سابقه بد در اسلام ) و او، اوست ، كه داراى سابقه برجسته در تمام خيرات و نيكوييهاست . او نخستين كسى است كه اسلام آورد و پاك نهادترين مردم است . خاندان او پاكيزه ترين خاندان و همسر ارجمند او از همه مردم والاتر؛ و پسر عمش رسول خدا صلى الله عليه و آله بهترين كسان است . لكن تو خود لعنت شده و پسر لعنت شده اى . هميشه تو و پدرت (ابوسفيان ) قتنه ها و توطئه ها بر ضد دين خدا به راه انداختيد و براى خاموش كردن پرتو اسلام كوشيديد و دسته بنديها و احزاب را ايجاد كرديد و از مال ، مايه گذاشتند و با قبايل مخالف اسلام رفت و آمد كرديد. بر اين روش پدرت از دنيا رفت و تو بر همين عقيده و اساس جايش را گرفتى . گواه بر اين گفته من ، باقيمانده دسته ها و احزاب مخالف و سران منافق و مخالف رسول خدا صلى الله عليه و آله هستند كه به تو پناه آورده و از تو جايگاه مى طلبند.
گواه على عليه السلام (در حقانيتش ) با برترى آشكار و سابقه پيشگامى او در اسلام ، ياران وى از مهاجر و انصارند كه ذكر فضيلتشان در قرآن آمده و خداوند ايشان را ستوده است ... واى بر تو! چگونه خود را با على عليه السلام مقايسه مى كنى ؟ (51) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link51)
در اين نامه ، فصلهايى از بينش و فرقان و بصيرت است كه براى خواص ‍ امروز، درسهاى بزرگى دارد. محمد جوان و به فرموده امام على عليه السلام ، نورس ، چنان عمقى در حقيقت پيدا مى كند كه هم سابقه را مى بيند و نيك و بد آن را تشخيص مى دهد و هم حال افراد را، نقش معاويه و پدر او را در ايجاد احزاب و گروههاى معاند بخوبى مى بيند و رفت و آمد آنان با دشمنان دين را نشانه گمراهى آنها مى شمرد و گرد آمدن منافقين و تبهكاران و احزاب مخالف را پيرامون او نشانه بارز و گواه روشن بطلان ادعاى او معرفى مى كند.
محمد بن ابى بكر در هنگامى كه عبدالله بن سعد بن ابى سرح از سوى عثمان كارگزار مصر بود، در راس معترضين به وى قرار داشت . شكايت مردم آنقدر زياد شد تا عثمان مجبور گشت نامه اى به عبدالله بنويسد و او را تهديد كند كه روشش را اصطلاح نمايد. اما عبدالله يكى از شاكيان را آنچنان زد كه كشته شد!
هفتصد تن از مصريان به همراهى محمد راهى مدينه شدند و شكايت به عثمان بردند. طلحه سخنرانى شديدى عليه عثمان نمود. عايشه به عثمان پيغام داد كه به شكايت شاكيان رسيدگى كند. حضرت على عليه السلام به عنوان سخنگوى مردم نزد عثمان رفت و گفت : آنان از تو مردى را به جاى مردى درخواست دارند كه خونى را هم ريخته است پس او را معزول دار و بين آنان به انصاف قضاوت كن .
عثمان با توجه به فشارها و نظر مردم ، حكم استاندارى مصر را براى محمد نوشت و آنان را راهى ساخت . آن هنگام كه سه شبانه روز از مدينه دور شدند غلام سپاهى را ديدند كه سوار بر شتر با سرعت به سوى مصر مى تازد.
همراهان محمد خود را به او رساندند و وقتى او را شناختند كه غلام عثمان است و بسوى مصر مى رود نزد محمد آوردند و بالاخره نامه عثمان را از او كشف كردند در حالى كه انكار آن را مى كرد. نامه را گشودند، در آن نوشته شده بود:
وقتى كه محمد بن ابى بكر و افراد ديگر آمدند. آنها را بكش و نامه آنان را باطل كن و در سر كار خود باقى بمان تا دستور جديد را به تو ابلاغ كنم .
محمد و يارانش با ناراحتى به مدينه بازگشتند و اين مقدمه اى شد بر محاصره خانه عثمان ، و اگر چه عثمان گناه نامه را به گردن مروان بن حكم مى انداخت ، اما عاقبت به دست مردم خشمگين ، در حالى كه فرزندان على عليه السلام از خانه او حفاظت مى كردند كشته شد.
بعد از جنگ جمل ، حضرت على عليه السلام او را به ولايت مصر منصوب نمود و عهدنامه معروفى را خطاب به محمد و مردم مصر نگاشت كه محمد در ورود به مصر مردم را گرد آورد و عهدنامه مولا را برايشان قرائت كرد.
به نام خداوند بخشاينده مهربان ؛ اين عهدى (و دستورى ) است كه بنده خدا على ، اميرالمومنين ، براى محمد بن ابى بكر نوشته است ، زمانى كه او را كارگزار مصر كرد. او را به تقواى الهى و اطاعت از خدا در نهان و آشكار و ترس از او در پنهان و حضور فرمان داد. او را فرمان داد به نرمش با مسلمان و خشونت با تبهكار و عدل با اهل ذمه و انصاف با ستمديده و سختگيرى بر ستمكار و گذشت از مردم و احسان به آنها به مقدار توان ، و خداوند نيكوكاران را پاداش و بدكاران را عذاب مى كند ...
محمد در مصر به رتق و فتق امور پرداخت . او در سالهاى اوليه فرماندارى خود با مشكل سوالهاى فقهى و علمى گروههاى مختلفى كه در مصر بودند مواجه بود و لذا در نامه اى به حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله آن سوالات را مطرح كرد كه پاسخهاى حضرت در يك نامه طولانى به محمد بن ابى بكر در تاريخ ماندگار است .
پس از اتمام جنگ صفين و قضيه حكميت ، كه جو سياسى عراق متشنج شد و در ميان مردم اختلاف بروز كرد، طرفداران معاويه جرات پيدا كردند و سر به مخالفت برداشتند و آشوب مصر را فرا گرفت . حضرت امير با اطلاع از اوضاع ، مالك اشتر را به سوى مصر فرستاد تا در سايه تجربه ى او، تشنج را آرام نمايد. اما او در راه مصر با خدعه ى معاويه مسموم و شهيد گشت . محمد با ياران اندك كه داشت در برابر عمر بن عاص كه با شش هزار نفر و با تجهيزات كامل به سوى مصر براى جنگ و فتح آن ديار آمده بود ايستاد. معاويه مى دانست كه مردم در پشت سر محمد يكپارچه نيستند و اختلاف وضعيت آنان را مشكل كرده است . نامه اى به محمد نوشت و او را تهديد كرد به جنگ و مثله شدن و خواست تا قبل از جنگ ، مصر را تسليم او كند. محمد نامه اى به حضرت امير فرستاد و از او درخواست كمك نمود. نامه مولا او را در عزمش ، راسخ كرد:
نوشته بودى در همراهان خود سستى ديده اى ، تو، سست مشو اگرچه آنها سستى بورزند. ديارت را محكم و استوار نگهدار، و پيروانت را گرد خود فراهم آور، و پاسداران و ديده بانانى بر لشكرت بگمار، و كنانه بن بشر را كه مردى خيرخواه و با تجربه و دلير است به سوى دشمن بفرست ...
محمد با دريافت اين نامه ، پاسخ نامه معاويه را نوشت و در آن متذكر شد:
مرا از بريدن اندام تنم (مثله ) ترساندى كه گويا تو بر من دلسوزى و من اميدوارم پيشامد ناگوار بر شما فرود آيد و خدا شما را در نبرد نابود سازد و ذلت و خوارى را بر شما فرود آورد.
محمد با ياران اندك و فرمانده وفادارش كنانه بن بشر، ايستادند و جنگ مردانه كردند و چون قواى كمكى با تعللى كه اهل كوفه نمودند به موقع نرسيد، در جنگ شكست خورد و يارانش از دور او پراكنده شدند و او تنها در ميان خرابه اى در شدت جراحت و تشنگى به دام افتاد و اسير شد.
از محمد چه باقى ماند؟ جز نيروى ايمان و عزمى كه او را چون نيزه مستقيم و چون كوه سربلند و چون پرتو نور كاملا هشيار و بيدار نگهدارد، برايش ‍ نمانده بود، در طول راه تا فسطاط و در سوز گرما و شنهاى تفته در برابر آنان سر فرود نياورد و اظهار عجز نكرد. حتى چشم به پايين نيانداخت تا به پاهايش بنگرد و با يك كلمه يا حتى اشاره اى در برابر جلادانش ذلت نشان نداد. همچنان بر بلنداى ايمان و استقامت خود و ولايت مولايش ايستاده بود و بر ضعف و خستگى و دردها چيره مى شد.
پس از يك راهپيمايى طولانى و گذراندن وى از شهر و جمعيت تماشاكننده اى كه توهينش مى كردند، هيچ احساس گرسنگى نمى كرد، چرا كه شكمش به پشت او چسبيده بود و جايى براى خوراكى نداشت و اشتهايى نيز براى خوردن نمانده بود. ليكن بدنى كه خستگى آن را ضعيف كرده ، گرماى فشرده آبش را گرفته است ، همچون شاخه اى پژمرده ، به رطوبتهاى درون خود لب مى زد و خود را مرطوب مى كرد.
همچنان كه زبانش به كام او چسبيده بود، به اطرافيانش رو كرده با صدايى پر ابهت گفت :
به من آب بدهيد.
صدايش در فرياد همهمه گم شد، دوباره گفت :
يك قطره آب
درندگى وحشيانه ابن حديج ، فرماندهى كه سپاهش را به يارى عمر بن عاص آورده و او را پيروز گردانده بود، آنچنان وجود آن خبيث را فرا گرفت كه چون اژدها خروشيد و گفت : خدا مرا سيراب نكند اگر تو را قطره آبى بنوشانم ... به خدا سوگند! اى پسر ابوبكر من تو را تشنه مى كشم تا خدا تو را از حميم و غسلين (آبهايى كه به دوزخيان چشانده مى شود) بنوشاند. محمد در آن حال ، همچنان استوار و مقاوم ماند و پاسخ كوبنده به او داد:
اى زاده يهودى بافنده ! اين به خواست تو و آنان كه گفتى نيست . آنها به دست خداست كه دوستانش را سيراب مى كند و دشمنانش را تشنه مى دارد. تو و همگان تو و هر كس تو را دوست مى دارد و تو دوستش ‍ مى دارى دشمنان خدايند. به خدا اگر شمشير به دستم بود، نمى گذاشتم مرا به اين حال برسانيد.
معاويه بن حديج گفت : مى دانى با تو چه خواهم كرد؟ تو را درون اين الاغ مرده مى نهم و آتش مى زنم محمد گفت :
اگر با من چنين كنى ، دير زمانى است كه با اولياى خدا چنين كرديد ...
اميدوارم خدا تو و رهبرت معاويه بن ابى سفيان و اين را (اشاره به عمر بن عاص ) به آتش شعله ور بسوزاند كه هرگاه فرو كشد خدايش فروزنده سازد.
معاويه بن حديج از شدت ناراحتى ، برجست و با شمشير سر از تن محمد جدا ساخت و بعد پيكر او را درون شكم الاغ مرده گذاشت و به آتش ‍ كشيد!! و سر او را به شام نزد معاويه فرستاد و اين اولين سرى بود از يك مسلمان كه در بازار شام به گردش درآمد.
پس از شهادت محمد، عبدالرحمن فزارى ، كه نيروى اطلاعاتى على عليه السلام در شام بود، به نزد حضرت آمد، و خبر شهادت محمد را گزارش داد و گفت : اى اميرالمومنين ، من سرور و شادى مانند سرور و شادى كه در هنگام پخش خبر شهادت محمد بن ابى بكر در شام اتفاق افتاد، نديدم . حضرت على عليه السلام در پاسخ فرمود:
آرى ، اندوه ما بر شهادت محمد بن ابى بكر به اندازه شادى آنها بر كشتن اوست . نه ، بلكه اندوه ما چندين برابر شادى آنهاست (52) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link52)
و بنابر نقل مسعودى ، حضرت ، وقى از شادى معاويه و يارانش بر شهادت محمد آگاه شد فرمود:
ناشكيبايى ما بر وى به اندازه شادى آنهاست ، بيتابى من بر كشته اى - از هنگام اين جنگها - به اندازه بى تابيم بر او نيست . او فرزند همسر من (اسماء دختر عميس ) بود و من وى را فرزند خود مى شمردم ، او با من به نيكى رفتار مى كرد و فرزند برادرم (عبدالله بن جعفر) محسوب مى شد، براى اين است كه ما اندوهگين هستيم و او را به حساب خدا مى گذاريم (53) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link53)
محمد بصيرت و صبر را در حضور حضرت آموخت و تا آخر عمر از اين دو گوهر گرانبها يعنى بيدارى و پايدارى حفاظت نمود و شهادت را در آغوش ‍ فشرد.
محمد به آنجا رسيد كه مولايش على عليه السلام پس از شهادت وى ، در توصيفش فرمود:
به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم محمد از آنها بود كه به انتظار مرگ بودند و براى روز جزا عمل مى كرد و با هر شكل و چهره نابكار، دشمنى داشت و سيما و روش مومن را دوست مى داشت (54) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link54)
چه پايان خوشى براى محمد بود كه در دامان ولايت رشد و پرورش يافت و در دفاع از ولايت چنين محكم ايستاد و ذره اى منحرف نشد و پاداش ‍ پايدارى خود را از بدترين دشمن خدا دريافت كرد. گوارايش باد رضوان الهى و غضب خدا بر دشمنان ولايت .
حضرت على عليه السلام آنچنان در غم شهادت جانكاه محمد، اندوهگين شد كه پس از مذمت مردم كوفه در تعلل آنها به كمك رسانى به محمد، غم و اندوه خود را در نامه اى به ابن عباس كارگزار خود در بصره نوشت :
مصر به دست دشمن افتاد و محمد بن ابى بكر شهيد شد، در نزد خداوند عزوجل ، او را به حساب آورديم . او فرزندى خيرخواه و خيرانديش بود.
كارگزارى كوشا و شمشيرى برنده و ستونى جلوگيرنده بود. من به مردم امر كردم و در آغاز به آنها پيشنهاد كردم و فرمان دادم كه پيش از واقعه به يارى وى برخيزند (مردم كوفه ). آنان را در نهان و آشكار و در رفت و برگشت به حمايت از او دعوت كردم ؛ برخى با كراهت و بى اعتنايى آمدند و گروهى به دروغ عذر خواستند و جمعى نيز نشستند و دست از يارى ما كشيدند. از خداوند مى خواهم از شر آنان به من گشايش و گريز گاهى عنايت كند و بزودى مرا از آنها راحت كند. به خدا سوگند اگر نبود كه بر شهادت در هنگام برخورد با دشمنم دل بسته ام و خود را براى مرگ آماده كرده ام ؛ دوست داشتم كه حتى يك روز با اينها نباشم . (55) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link55)
مردمى كه دعوت امام خود را لبيك نگويند اسير هواها و هوسهاى جور و ستمكار شوند چنان كه مردم عراق شدند. محمد بن ابى بكر در تمام عمر با امام خود بود و لحظه اى از او جدا نشد و مكر مكاران و عواطف و احساسات نسبى در او كارگر نيافتاد. چنين باد عاقبت كار ما، انشاءالله .

رایکا
18-09-2010, 20:34
تصميمى افسانه
جهاد در جبهه حق ، عاليترين صحنه جدايى انسان از دنيا و دنياطلبان ، و روى آوردن به خدا و خداگرايان است . در اين ميان ، جهاد همراه جبهه حق ، آن گاه كه مجاهد بر حسب برآيند حوادث ، پيروزى را دور از دسترش بداند و چشم انداز اوضاع ، شكست و نامرادى را ترسيم كند، بسيار برجسته و قابل دقت خواهد بود. در تاريخ ، صحنه هايى را مى توان سراغ گرفت كه طرفداران جبهه حق ، با علم به شكست ظاهرى و كشته شدن در ميدان جنگ ، روى به جهاد و مبارزه آورده و با تمام آرزوها و آسايش دنيايى ، خانواده و زندگى ، وداعى عاشقانه كرده اند. و برجسته تر از همه رخدادهايى چنين در تاريخ زندگى انسانها - آن بخش كه به ما رسيده است - حادثه فداكارى جبهه اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله در آغازين روزهاى سال 61 هجرى در صحراى طف مى باشد. آن گروه اندك كه از ميان جامعه ى وسيع مسلمين آن روز، در مسير مدينه تا مكه و از مكه تا عراق غربال شده و همگى ، نمونه هاى عالى خواص طرفدار حق بودند كه در سخت ترين ميدان انتخاب ، مشكلترين تصميم را گرفتند. تصميمى كه با تمام ابعادش ، هيچ گاه در تاريخ تكرار نشده و نخواهد شد.
ما از خواص طرفدار حق ، حر بن يزيد رياحى را بيان مى كنيم ؛ زيرا اين انسان بزرگ ، در سرنوشت سازترين لحظه تاريخ حيات مسلمين ؛ عجيب ترين چرخش فكرى را بر مدار انديشه خود، به حركت درآورد و زيباترين گرايش ‍ را در فضايى شكننده و سخت متلاطم ، به نمايش گذاشت . ابعاد تصميم حر بن يزيد رياحى ، كمتر در يك جا به صورت جامع بررسى شده است و ابعاد چرخش فكرى حر، در آخرين ساعتها كه مى رفت تا به سطور زشت ترين صفحه هاى تاريخ بپيوندد، اگر بخوبى ترسيم شود، نه تنها براى همه خواص ‍ طرفدار حق ، بلكه همه انسانها، به حكم اين كه از فطرت الهى برخوردارند، مهم است .
حر از خاندان بنى رياح از قبيله هاى نام آور عرب ساكن بصره بود. در سال 56 هجرى توسط زياد بن ابيه حاكم وقت بصره و در زمان معاويه ، با پسرش ‍ يزيد بن معاويه بيعت كرد و نامش در ليست بيعت كنندگان از خواص اهل بصره ، در توبره پيك حاكم ، به شام رفت . از آن روز، مورد عنايت ويژه دستگاه اموى قرار گرفت و مدارج ترقى را پيمود، تا جايى كه از مال و مكنت فراوانى برخوردار شد و املاك زيادى به دست آورد. زنان مختلفى گرفت و فرزندانى چند پيدا كرد. در دستگاه عبيدالله بن زياد كه پس از پدر، حاكم بصره شد، از سرداران محسوب مى شد و همو بود كه از سوى عبيدالله ، به مقابله كاروان امام حسين عليه السلام ، در آخرين روزهاى سال 60 از كوفه ، همراه سپاهى كه تاريخ نويسان از سيصد تا هزار سوار نوشته اند، از كوفه بيرون آمد.
حر به واسطه تناسب اندام ، مهارت در سواركارى ، قدرت جسمى ، قدرت اراده و ثبات قدم ، فرمانده سواره نظام بود.
اهميت حر براى حاكم عراقين (بصره و كوفه ) آن جا روشن مى شود كه موقع انتخاب وى ، سردارانى مانند شمر بن ذى الجوشن ، خولى بن يزيد اصبحى ، كعب بن طلحه دارمى ، نصر بن خرشمه نميمى ، يزيد بن ركاب كلبى ، سنان بن انس نخعى ، عروه بن قيس و ... در كوفه وجود داشتند و از اين ميان ، عبيدالله براى هر كدام عيبهايى قائل شده بو و اين را هنگام سخن گفتن با عمر بن سعد بيان كرده است .
حاكم جديد كوفه ، حر را چنان با شتاب به سوى امام حسين عليه السلام فرستاد كه وى نتوانست براى سپاه خود، به قدر كافى وسايل سفر فراهم كند. پسر زياد به وى گفت : به من خبر رسيده حسين در منزلگاه زباله است و به سوى كوفه در راه است . يك ساعت معطلى نيز خطرناك مى باشد. حر شتابان از كوفه فاصله گرفت و از منزل ذوخشب به قافله امام برخورد كرد و آنان را در محاصره گرفت .
ما در پى بررسى ابعاد تصميم مهم و تاريخى حر، از وقايع تاريخى آن دو سپاه فاصله مى گيريم و تنها به اين واقعيت اشاره مى كنيم كه حر پس از قطعى شدن حمله سپاه كوفه به كاروان امام ، شب نهم يا صبح روز دهم محرم ، به سپاه امام پيوست . كاوش در شرايط آن روز حر بن يزيد رياحى و دو سپاه آن ميدان ، و اوضاع زمان براى نشان دادن اهميت اين تصميم ، ما را كمك خواهد كرد. در نگاه اول ، در مى يابيم در آن روز كه حر تصميم گرفت به امام حسين عليه السلام بپيوندد و با توجه به شناختى كه از سختگيرى حاكم كوفه - عبيدالله بن زياد - و اوضاع ميدان نبرد نابرابر داشت ، چند هزار نفر در مقابل كمتر از صد نفر - به عنوان يك فرمانده ، مى دانست هيچ گونه امكان پيروزى براى جبهه امام وجود نخواهد داشت و همگى كشته خواهند شد. تصميم براى جدا شدن از همه نام حركت به سوى گروهى كه بر اساس تمام قواعد جنگى ، محكوم به شكست و مرگ بودند، يكى از مهمترين ويژگيهاى اين تصميم است .
مطلب ديگر، اين است كه اقدام شجاعانه حر در پشت كردن به دستورهاى حاكم و رها نمودن سپاهيان و پيوستن به دشمن ، مجازاتى جز مرگ نداشت . از اين رو، اگر در بحبوحه جنگ نيز كشته نمى شد، يقين داشت پس از متاركه جنگ ، از سوى حكومت يزيد كشته خواهد شد. اين مساله در فرهنگ جنگ اعراب و همه جهانيان مرسوم بوده و هنوز هم جرم سربازانى كه آگاهانه به دشمن بپيوندند، مرگ است .
سومين ويژگى خاص اين تغيير عقيده ، اين است كه حر در حكومت شام و كوفه ، از رياست و اقتدار برخوردار بود و مقام و منزلت اجتماعى ، از جمله دوست داشتنى ترين انگيزه هاى طبيعى انسان مى باشد. بنابراين ، حر آگاهانه ، به مقام و منزلت اجتماعى پشت كرد و خود را در معرض تيغ سربازانى گذاشت كه خود، فرمانده بخشى از آنان بود.
حر علاوه بر مقام و منزلت بالايى كه در سپاه كوفه داشت ، از ثروتمندان عراق نز محسوب مى شد و داراى زمينهاى زراعى و باغهاى زيادى بود.
همچنين مى دانست كه با پيوستن به سپاه محاصره شده فرزند زهرا سلام الله عليه ، نه تنها مالى در انتظارش نخواهد بود؛ بلكه حتى در صورت زنده ماندن ، بر حسب روش حاكمان اموى ، تمام اموال منقول و غير منقولش ‍ ضبط خواهد شد. اضافه بر آن ، مى دانست كه با پيوستنش به سپاه امام حسين عليه السلام ، نه تنها خود و خانواده اش از حقوق اجتماعى محروم خواهد شد؛ بلكه قبيله بنى رياح نيز تحت پيگرد و زندان قرار خواهند گرفت ، و اين مطلب را به عنوان يكى از سرداران حكومت معاويه و يزيد، بخوبى در روش آل ابوسفيان دريافته بود.
همچنين حر به فكر قهرمان و تبديل شدن به يك قهرمان افسانه اى نيز نبود زيرا تا آن زمان ، بجز رسايل اهل بيت عليه السلام ، عرب رسم بر كتابت نداشت و به ثبت تاريخ نمى پرداخت . كتابت و ثبت حوادث تاريخى در ميان اعراب ، از قرن دوم ميلادى و توسط موالى ايرانى آغاز شد. علت اختلاف نظر در وقايع قرن اول اسلام نيز همين عدم كتابت در آن دوره مى باشد. در حالى كه عرب هنوز با كتابت و تاريخ نويسى بيگانه بود، انگيزه تبديل شدن به يك قهرمان تاريخى نيز در مخيله حر وجود نداشت . وى در صحراى كربلا، گمنام و تنها؛ از شهرت ، مقام ، مال ، جان و خانواده ، بلكه قبيله اش گذشت و همه را فداى جانبازى در راه حق كرد؛ بدون آن كه انتظار داشته باشد كسى نامش را به خاطر داشته باشد و از او ستايش كند. چرا كه در آن زمان ، حتى اميرالمومنين على عليه السلام نيز به صورت رسمى مورد سب امويان قرار مى گرفت ؛ تا چه رسد به كسى كه در حمايت از فرزند محاصره شده اش ، در صحرايى از سرزمين عراق به پا خاسته باشد.
مطلب مهمتر اين كه در آن زمان ، گروهى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله هنوز زنده بودند و از وقايع و حوادث فاصله مى گرفتند. چنانكه برخى زنان پيامبر نيز در قيد حيات بودند و به رغم يقين به صلاحيت نداشتن يزيد براى خلافت بر مسلمين ، گوشه انزوا گزيده بودند؛ در حالى كه روزگارى مقابل امام على عليه السلام ايستاده بودند! همچنين بيشتر فرزندان سرشناس صحابه ، دوران شكوه و عظمت خود را مى گذراندند و همگى در عين همراهى قلبى با امام حسين عليه السلام به صف قاعدين پيوسته بودند، حر نيز مى توانست چون آنان ، از دو سپاه فاصله گرفته ، به گوشه اى رفته و در بلاد پهناور اسلامى ، با مال فراوان خود زندگى كند، تا چون صحابه پيامبر و فرزندان آنان ، حداقل دستش در ريختن خون فرزند رسول خدا آغشته نشود. اما او چنين نكرد و در مقابل تنهايى اهل بيت رسالت ، نتوانست بى طرفى اختيار كند. آن شب حتى امام حسين عليه السلام ياران خود را مورد خطاب قرار داد و فرمود: فردا هر كسى اين جا بماند، كشته خواهد شد. من از پسر سعد قول گرفته ام ، هر كس امشب بخواهد برود، اجازه دارد از حلقه محاصره خارج شود. بلند شويد برويد و دست برادران من را هم بگيريد و ببريد.
در چنين اوضاعى ، يك نفر از فرماندهان و سرداران سپاهى كه فردا بدون شك پيروزى را نصيب خود خواهد كرد و بهترين پاداش را خواهد گرفت ، عاشقانه به گروه اقليت و محكومان به شكست و تشنگان محاصره شده مى پيوندد، اين اقدامى است كه در تاريخ حيات بشريت ، از نمونه هاى كمياب است .
تا جايى كه كورت فرشيلر آلمانى ، در كتاب امام حسين و ايرانيان مى نويسد: تصور نمى كنم در تاريخ مغرب زمين ، بتوان واقعه اى نظير پيوستن حر بن يزيد به حسين عليه السلام يافت . و در جاى ديگر مى نويسد: اين گونه پيوستها جز در افسانه نمونه ندارد.
بنابر روايات ، حر گمان نمى كرد سرانجام اين لشكركشى عبيدالله بن زياد، به مقاتله با فرزندان رسول خدا بيانجامد، او تصور مى كرد آل ابوسفيان در مقابل امام ، صرفا دست به مانور مى زنند تا او را از ورود به كوفه و امامت جامعه باز دارند؛ اما جرات كشتن او را ندارند. ولى چون در عصر تاسوعا عزم فرماندهان سپاه كوفه را بر جنگ قطعى ديد و نتيجه چنين جنگى ، به طور كامل روشن بود، در فاصله چند ساعت ، بزرگترين تصميم را گرفت . پيداست اتخاذ چنين تصميمى چقدر مشكل است ؛ پشت كردن به همه گذشته و روى آوردن به سپاهى كه هيچ شانسى براى زنده ماندن ندارد، البته ساعتهايى حر را به سختى به تفكر واداشته است . قدرت تصميم گرفتن در آن شب حادثه خيز، قلب و فكر اين سردار مردد را به سختى درهم فرو برده است . او فارغ از سپاه پر هلهله و شادى خوان كوفه ، به حسين مى انديشيد؛ به حقيقت مطلق ، قيامت خدا، فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله ، به سرانجام پيوستن به حسين عليه السلام ، به بازماندگان خودش كه چون اسيران بيگانه در معرض فروش قرار مى گرفتند، به مال و املاكش ، به قبيله پدرش كه به واسطه پيوستن او به حسين عليه السلام ، به سختى مجازات مى شدند. آرى ! تصميمهاى بزرگ ، اراده هاى بزرگ مى خواهند. او از جانب حاكم عراقين ، براى مقابله با امام حسين عليه السلام در راس سپاهى به كربلا آمده بود و اينك مى خواست بر خلاف آن ، به جبهه مخالفش بپيوندد. آيا چنين كارى ممكن بود؟ بلى ! وجدانش آن را تصديق مى كرد؛ ولى همه دنيايش با آن مخالف بود. كورت فرشيلر در كتاب امام حسين و ايرانيان به نقل از قاضى سعد الدين ابوالقاسم عبدالعزيز معروف به ابن براج ، كشمكش و گفتگوى حر با وجدانش در آن شب سخت ، را اين چنين ترسيم نموده است .
وجدان حر بن يزيد از او پرسيد كه آيا تو قصد دارى فردا با حسين عليه السلام بجنگى ؟ حر جواب مثبت داد. وجدان كه ابن براج آن را (نفس ‍ ناطقه ) مى خواند از حر بن يزيد پرسيد آيا نمى بينى كه شماره كسانى كه با حسين عليه السلام هستند از عده اى معدود تجاوز نمى نمايند و آيا تو مى توانى بر خود هموار كنى كه با اين سپاه بزرگ با آن عده معدود بجنگى ؟
حر بن يزيد جواب داد به من ماموريت داده اند كه با حسين عليه السلام بجنگم و من خواهم جنگيد و كمى يا زيادى همراهان حسين اثرى در ماموريت من ندارد.
وجدان و بقول ابن براج نفس ناطقه پرسيد آيا تو مى دانى كه حسين عليه السلام نوه پيغمبر اسلام است يا نه . حر بن يزيد رياحى جواب داد اين را مى دانم .
نفس ناطقه از وى پرسيد تو كه اين را مى دانى چگونه مى خواهى با نوه پيغمبر خود پيكار كنى ؟ حر بن يزيد جواب داد به من ماموريت داده اند كه با او بجنگم و من چاره اى غير از پيكار با او ندارم . نفس ناطقه پرسيد آيا تو خود حسين عليه السلام را مستوجب اين مى دانى كه بقتل برسد؟ حر بن يزيد گفت نه . نفس ناطقه از او پرسيد آيا او را گناهكار مى دانى يا بيگناه ؟ حر بن يزيد جواب داد من او را بيگناه مى دانم . نفس ناطقه سوال كرد چگونه مى خواهى دست را به خون يك بيگناه بيالايى ؟ حر بن يزيد جواب داد من دستم را بخون حسين عليه السلام نمى آلايم بلكه حاكم عراقين دستش را به خونش مى آلايد و او هم مسئول نيست چون مامور است و يزيد بن معاويه دستش را بخون حسين عليه السلام آلوده مى كند و من مثل شمشيرى هستم در دست عبيدالله بن زياد حاكم عراقين و آيا شمشير كه فرقى را مى شكافد گناهكار است يا مردى كه آن شمشير را به حركت در مى آورد؟ نفس ناطقه گفت شمشير جان و شعور ندارد و از خود داراى اختيار نيست ، ولى تو جان و شعور دارى و مختار اعمال خود هستى . از شمشير كه جزو جمادات است بازخواست نمى كنند چرا يك نفر را بقتل رسانيد ولى از تو كه انسان هستى و شعور و عقل دارى بازخواست مى نمايند. شمشير كه در دست شمشيرزن مى باشد مجبور است نه مختار اما تو مختارى نه مجبور و آيا مى توانى بگويى كه تو مجبور هستى كه حسين عليه السلام را بقتل برسانى ؟ حر بن يزيد گفت از يك جهت بلى . نفس ناطقه پرسيد از كدام جهت مجبور هستى كه حسين را به قتل برسانى ؟ حر بن يزيد جواب داد از اين جهت كه اگر او را به قتل نرسانم منصب خود را از دست مى دهم و آنچه بمن مى رسد قطع خواهد شد. وجدان يا نفس ناطقه گفت دروغ مى گوئى و اگر تو نمى خواستى باين جا بيايى و به جنگ حسين عليه السلام بر وى كسى تو را از منصبى كه دارى معزول نمى كرد و آنچه بايد به تو برسد قطع نمى شد. آيا روزى كه مى خواستند تو را براى حفاظت حسين بفرستند، نمى توانستى عذرى بياورى و بگويى كه ديگرى را بجاى تو انتخاب نمايند؟ حر بن يزيد گفت مى توانستم عذرى بياورم ولى از پاداش محروم مى شدم . نفس ناطقه پرسيد اگر قاتلى را مامور قتل تو بكنند و آن قاتل بعد از قتل تو پاداش ‍ دريافت كند، آيا تو او را بى گناه مى دانى و اگر بتو بگويد كه براى دريافت پاداش مبادرت به قتل تو مى كند آيا او را بى گناه مى دانى يا نه ؟ حر بن يزيد گفت او را گناهكار مى دانم .
نفس ناطقه گفت اى رياحى عمل تو نيز همينطور است و تو اجبار نداشتى كه براى كشتن حسين عليه السلام براه بيفتى ، بلكه براى دريافت پاداش براه افتادى ، تو اگر از دريافت پاداش صرفنظر مى كردى ، راضى به كشتن حسين عليه السلام كه تو او را بى گناه مى دانى نمى شدى . و اينك كه براى دريافت مزد خود را آماده كرده اى كه حسين عليه السلام را به قتل برسانى مسئول هستى . حر بن يزيد پرسيد نزد كه مسئول هستم ؟ نفس ناطقه جواب داد نزد خدا و آيا به معاد عقيده دارى يا نه ؟ حر بن يزيد گفت بلى . نفس ناطقه پرسيد آيا عقيده دارى كه بعد از معاد مجازات مى توانى آن مجازات را تحميل نمايى ؟ حر بن يزيد سكوت كرد و بعد از لحظه اى گفت در هر صورت ، اينك دير شده و من نمى توانم تصميم خود را تغيير بدهم . نفس ‍ ناطقه گفت تو هم اكنون هم مى توانى تصميم خود را تغيير بدهى . تو اكنون فرمانده نيستى تا اين كه مسئوليت اداره كردن سپاه خود را داشته باشى و عمر بن سعد تو را از فرماندهى معزول كرده است و در اينجا كارى ندارى و مى توانى بروى . حر بن يزيد گفت نمى توانم بروم چون اگر از اين جا بروم مرا مرد فرارى خواهند دانست و آيا مى دانى مجازات سلحشورى كه از ميدان جنگ بگريزد چيست ؟
سرانجام ، او تصميم خود را نهايى كرد و با تمام وجود به حق پيوست ، در روايتى آمده است : صبح روز دهم محرم ، قره بن قيس از خواص سپاه كوفه ، حر را متفكر و آشفته حال ديد. از او پرسيد: چه شده است ؟ حر گفت : بين دو راه ايستاده ام و يكى از آن راه ها به سوى حق مى رود و ديگرى ، به طرف ناحق .
يكى از آنها، به بهشت منتهى مى شود و راه ديگر به جهنم ، قره بن قيس ‍ گفت :
حال مى خواهى كدام راه را انتخاب كنى ؟ حر گفت : مى خواهم راه حق و بهشت را انتخاب كنم . ابن قيس گفت : اما اگر اين راه را انتخاب كنى ، بازماندگان خود را دچار جهنم دنيا مى كنى - زندگى آنان تباه مى شود - حر گفت : مگر بازماندگان من تا ابد زنده هستند؟ مگر آنان نمى ميرند؟! و به سوى هدايت تاخت و به روشنايى پيوست .
بى شك در سپاه كوفه ، از سرداران و بزرگانى كه تفاوت ميان امام حسين عليه السلام سرور شهيدان و سيد جوانان بهشت ، و يزيد شرابخوار را همچون حر مى دانستند، بسيار وجود داشت . آنان توان بريدن از دنيا و متاع آن را نداشتند.
متاع دنيا در چشمهايشان بزرگ جلوه مى كرد و خدا و حقيقت در ذهنشان در مراتب بعد قرار گرفته بود. مرگ در ذهنشان وحشتناك مى نمود و براى چند روزه زندگى ، حاضر به پشت سرانداختن همه حقيقت بودند. براستى اگر خواص آن سپاه ، چون حر بن يزيد، بموقع تصميم مى گرفتند و به پشتيبانى از حقى كه چون روز به آن اعتقاد داشتند، از صف يزيديان جدا مى شدند، حادثه كربلا رخ مى داد؟
آرى ! تصميم خواص در وقت لازم ، مى تواند تاريخ را دگرگون كند؛ در حاليكه تصميم ديرهنگام حر بن يزيد رياحى ، تنها توانست خودش را نجات دهد.

رایکا
18-09-2010, 20:36
مرگ با افتخار
از بدو ورود سپاه شوم پيمان شكنان به بصره ، با بصيرت و غيرتى كه در وجودش فوران داشت ، خواستار سخت گيرى بر اين گوره خيره سر بود. اما در مقابل ، به راى نماينده امامش عثمان بن حنيف نيز پايبند بود.
همراه او به ملاقات طلحه ، زبير و عايشه رفت و از آنان خواست تا رسيدن حكم اميرالمومنين ، آرامش را حفظ كنند و بر اين اساس ، آرامش موقت بر بصره چهره نماياند؛ اما پيمانى كه يك سوى آن ، مروان بن حكم ، ابن عامر يعنى طلحه و زبير پيمان شكن بودند، به راستى كه سخت بى اعتبار بود. و اين مطلبى بود كه حكيم بن جبله ، رئيس قبيله بنى عبدالقيس بر آن عقيده استوارى داشت . آيا قلم و بيان ما، پس از چهارده قرن ، توانايى وصف گوشه اى از فداكاريهاى حكيم بن جبله را خواهد داشت ؟ كسى كه از سوى بزرگان ، به قهرمان قهرمانان و اسطوره دست نايافتنى فداكاران ، در راه هدف مقدسش شناخته شده است . هرگز بر اين باور نيستم كه در صفحه هايى چند بتوانيم وصف اين اسطوره جانبازى و فداكارى را آن گونه كه حق مطلب است ، بيان كنيم . اما - آب دريا را اگر نتوان كشيد، هم به قدر تشنگى بايد چشيد - بويژه آن كه در زندگى اين بزرگان از صحابه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله ، الگوهاى بسيار برجسته اى براى زندگى كسانى كه مى خواهند در زمان كوتاه از زندگى خود، پاسدار ارزشها، جانباز اعتقادات اسلامى و مروج راه صدق و راستى و آزادگى باشند، وجود دارد. بدين روى ، از صفحه هاى پرافتخار زندگى اين صحابى تنها به ماجراى مقاومتش در برابر طلحه ، زبير و پيمان شكنانى كه بصره را جولانگاه خود قرار داده بودند، مى پردازيم .
حكيم بن جبله ، از عرفا و اوتاد زمان خود و از اصحاب پيامبر بزرگ اسلام محصوب مى شد و بر قبيله عبدالقيس رياست مى كرد. به امام على و اهل بيت عليه السلام معرفتى تام داشت و پس از بيعت با امامش ، همراه عثمان بن حنيف ، استاندار منصوب اميرالمومنين ، به سوى بصره رهسپار شد. چند ماهى از تجديد مردم بصره ، جز سيماى كارگزاران شرورى كه با خون دل ، آنان را از شهر بيرون رانده بودند، نمادى نداشتند؛ همراه همسر فريب خورده رسول خدا، به دروازه شهرشان رسيدند و زمزمه شوم اختلاف امت را سر دادند. وصف اين گروه را از نگاه مردم بصره كه قبلا با سران اين سپاه آشنا بوده اند، عبدالفتاح عبدالمقصود مصرى در كتاب واقعه چنين وصف مى كند:
آيا دوباره گذشته شوم و ظلمانى باز مى گردد. به هر سوى اين سپاهى كه براى مغلوب كردن آنها آمده است ، چشم مى اندازند، با چهره هاى كينه توزى رو به رو مى شوند. اشباح گذشته از ميان رفته را در قيافه بسيارى از كسانى كه در آن صفها بستند، مى بينند. اين ابن عامر، كارگزار قبلى شان مى باشد كه او را از شهر بيرون كرده اند. و آن ابن عقبه فاسق تبهكار است كه برگشته است . مروان پسر آن مرد رانده از درگاه پيامبر را هم در ميان آنان مى بينند. همان مروان طاغى گردنكشى كه در مملكت ، آتش افروخت و حماقتش به زندگى عثمان پايان بخشيد. همه اين افراد و نظاير آن بودند كه چون چشم به آنان مى افتاد، گلوى انسان پر از غصه مى شد. آيا عايشه پشتيبانانى بهتر از آنان نديده است كه در دعوت خود، بدانان اتكا كند؟
وجود اين سپاه بدانديش و فريبكار در چشم حكيم و همه دانايان بصره ، چون خارى فرو مى رفت و چون استخوانى ، بغض را در گلويشان گره مى زد. اما تزوير و نفاق ، پيچيده تر از آن بود كه بتوان براحتى آن را خاموش كرد. در ميان عوام ، عناوين ، مناصب و اشخاص ، به جاى حق و عدالت مى نشينند. عوام به سابقه طلحه ، زبير و عايشه مى نگريستند و قدرت تحليل وقايع و درك معيارها و تطبيق اعمال انسانها بر آنها را نداشتند. اما خواص طرفدار حق ، چون حكيم بن جبله ، بخوبى مى دانستند در جوف اين انسان نمايان ، عشق به مقام ، رياست و اشرافيگرى جاهليت ، و ترس از عدالت اميرالمومنين على عليه السلام است كه آنان را به هواى فريب همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و به سوى بصره رانده است ؛ نه حق خواهى .
و چنانكه حكيم و همه بصيران بصره پيش بينى مى كردند، سرشت وحشيانه مروان و همراهان فرصت طلبش ، كار را به جايى رساندند كه خون غيرتمندان را به جوش آورد و حكيم ، آن صحابى غيرتمند و شجاع را به كارى واداشت كه در تاريخ ، مانند اسطوره مى درخشد و حماسه اى از يك مومن راستين اسلام و طرفدار اهل بيت را در زير آسمان نيلگون به يادگار گذاشت ، و شايسته است كه در هر زمانى ، به عنوان الگو و اسوه همه مجاهدان ، مبارزان و نيك سيرتان مطرح شود.
آرى ، سپاه فريب خورده پيمان شكنان ، شب هنگام ، پيش از اداى نماز عشاء، بر خلاف پيمانى كه با والى امام بسته بودند، مخفيانه به مسجد ريختند، بر نگهبانان حمله بردند و مسجد را مالامال از خون محافظان شهر كردند. سپس به سوى خانه والى شهر عثمان بن حنيف رهسپار شدند و در تاريكى شب ، در حالى كه مروان ، طلحه و زبير، پيشاپيش آنان بودند، يكباره بر پاسبانان دارالحكومه حمله بردند، آنان را مظلومانه از دم تيغ گذراندند و بر پرونده ننگين خود در آن شب چهل كشته ديگر افزودند. پس متوجه ابن حنيف تنها و بى ياور شدند: او را اسير كرده ، مروان بر او حمله برد و تا آن جايى كه در دستش رمق داشت ، بر والى امام تازيانه زد. سپس خود را روى او انداخت و با نيشهاى خود موى سر و ريش و ابروان ، و حتى مژگانش را كشيد تا خوى وحشيگرى سپاه جمل را در تاريخ ، براى حقيقت خواهان ترسيم نمايد و راه صدق و راستى را براى پيروان اسلام ناب آشكار كند. آن گاه ابن حنيف را به اردوگاه ، نزد ام المومنين بردند و او دستور قتلش را صادر كرد. تنها زمانى به زندان رضايت داد كه مسائل جديدى پيش آمد، كه مجال ذكر آن در اين مختصر نيست .
سپاه جمل ، آن گاه به خزانه بيت المال حمله كرده و هر چه در آن بود، به غارت بردند و صبح ، در حالى طلوع كرد كه بصره در اختيار پيمان شكنان سپاه جمل بود و والى شهر، در زندان آنان .
آن شب ابن جبله هرگز نخوابيد و قلبش آرام نداشت . همين كه اخبار آن تجاوزگرى به وى رسيد، چون شير از جاى برجست و از طغيان آن جمعيت و شكستن قرار داد آتش بس ، سخت خشمگين شد.
از قبيله اش (بنى عبدالقيس )، گروهى در مقاومتهاى قبلى به شهادت رسيده بودند. تنها سيصد نفر اطرافش جمع بودند و در مقابل ، سپاه چند هزار نفرى پيمان شكنان قرار داشت ، كه چون ريگى در بيابان به حساب مى آمدند. اما آنچه آنان را واداشت تا در مقابل جنايتهاى طلحه ، زبير و مروان ، آگاهانه به جنگى نابرابر بپردازند، تشخيص حق و غيرت دينى آنان بود كه اجازه نمى داد در مقابل ستمكاران ، وقت گذرانى پيشه كنند.
ماجراى حمله جوانمردانه حكيم بن جبله و سپاه معدودش بر آن خيل انسانهاى گمراه تحت فرماندهى طلحه و زبير، در مصادر و منابع تاريخ اسلام ، از شگفتيهاى كم نظير است و نويسندگان چيره دست مسلمان ، با احساس بلند و طبع ظريف خود، حماسه آن بزرگمرد انسانيت و شجاعت را در پاسدارى از امام خود، وصف كرده اند. ما در ميان كسانى كه اين حماسه را توصيف كرده اند، شرح عبدالفتاح عبدالمقصود را به اختصار مى آوريم . تا حماسه اصيل پيروان ولايت اهل بيت عليه السلام را از زبان انديشمندى توانا بازگو كنيم .
با دسته كوچك رفت تا اين كه به شهر روزى و منزلگان دشمنان رسيد. در آن جا با سربازان عايشه و جنگ افزارهاى هولناكشان برخوردند. از دور ديدند كه عبدالله پسر زبير، به طرف آنان مى آيد. همين كه در ميدان ايستادند. به عنوان نمونه گويايى از تكبر، تجاوز كارى و دشمنخويى نمودار شده و با خشم به فرمانده انقلابيون گفت : حكيم چه مى خواهى ؟ او هم خباثت نشان داده به آرامى گفت : مى خواهيم از اين مال سهم ببريم .
آيا نمى دانست كه اين دزد بخيل تقاضايش را رد مى كند و روى خوش نشان نمى دهد؟ اندكى پيش بود كه اگر پدرش جلو او را نمى گرفت ، نزديك بود به دوستان و طرفدارانش هم چيزى ندهد.
پاسخى داد كه در نظر پسر زبير، به هنگام خواستن دهش و بذل مال ، پاسخى جز آن وجود ندارد:
- هيچ چيز به شما نمى دهيم .
شايد اين سخن ، ابن جبله را خوشحال كرد و قلبا از آن احساس شادمانى كرد كه ديد، همان بهانه اى را كه مى خواسته است ، در اختيارش گذاشته و باعث خشم كسانى مى شود كه اين راه را براى كسب روزى پيموده اند.
سخن خود را برگردانيده ، با پسر زبير درباره موضوع اصلى آمدنش صحبت مى كند:
- و اين كه عثمان ين حنيف را رها كنيد، تا بر طبق معاهده اى كه بسته ايد، در دارالاماره حكومت كند تا امام بيايد.
جواب دشمن حاكى از احساس تكبر و برترى جويى زياد او بود، و بى هيچ پروايى ، با لحن كسى سخن مى گويد كه يقين دارد مى تواند موقعيت آمرانه اى داشته باشد. گفت :
عثمان بن حنيف را رها نمى كنيم تا اين كه اطاعت على را از گردن خود بردارد.
پس اين طور؟ نيتهاى باطن آشكار شد. مرام و منظور حزب كشف گرديد. پس داستان رهاكردن او، فقط حيله و نيرنگى براى از هم پاشيدن صفوف مخالفان و متفرق كردن مردم بود؟ و به بند كشيدنش هم تنها بدان جهت كه آزادى اش را به قيمت خيانت به مولايش بخرند؟ هدفشان از اين قيام نيز گرفتن قدرت از چنگ فرزند ابى طالب بوده است ؛ اگر چه مدتها آن را زير پوشش گرفتن انتقام خون عثمان ، پنهان كرده بودند؟
در اين موقع ، حكيم چون ديد كه اهل شهرش را از خيانتى به خيانت ديگر سوق مى دهند و گاهى از راه مال و گاهى با ترساندن و ارعاب ، و با ذلت اسارت و تازيانه كيفر، آنان را به شكستن پيمانها و بيعتهايشان تشويق مى كنند، در كمال خشم فرياد زد: به خدا قسم ! اگر يارانى يافتم ، به وسيله آنان شديدا شما را مى كوبم و به همين هم راضى نمى شوم ، بلكه شما را مى كشم !
سپس نگاه تحريك آميزى به اطرافيان خود افكند، گويى مى خواهد خون مردانگى را در آنان به جوش آورد و نخوت و خودخواهيشان را برانگيزد كه بگويند: آن ياران كه مى گويى ، ما هستيم . چون ديد خشم آنان را برافروخته است و به حميت و غيرت به جوش آمده اش پاسخ مثبت داده اند، بار ديگر چشمهاى آتشين و ملتهب خود را به سوى عبدالله انداخت و به مبارزه جويى و اعتراض خود ادامه داد: ... به خدا قسم ! به خاطر آن عده از برادران ما را كه كشته ايد، ريختن خون شما بر ما حلال گشته است ! از خدا نمى ترسيد؟ از چه رو خونريزى را روا مى دانيد؟
- به خاطر خون عثمان بن عفان !
- كسانى را كه كشتيد، كشندگان عثمان بودند؟
دليل كوبنده كه زبان برترى جويى و مجادله را لال مى ساخت ! آيا پسر زبير مى توانست ادعا كند كه كشتار مسجد، كشته شدگان كاخ و مقتولان عبدالقيس ، همگى براى گرفتن انتقام خون عثمان بوده است ؟ پدرش ، طلحه ، عايشه و تمام يارانشان دنبال يك قاتل مى گشتند. و با تيرهاى خود، صدها كس را كشتند؛ ولى قاتلى كه خون خليفه مقتول در گردنش بود، در ميان آنان وجود نداشت . آيا در نظر آنان ، اين قصاص عادلانه اى بود؟
ابن جبله چشم به آسمان برداشت تا خدا را به شهادت طلبد:
- خدايا تو داور عادلى هستى ، شاهد باش ! ...
و بعد به طرف گروه افراد پشت سرش رو كرد و گفت : مردم ... من درباره جنگيدن با اينان ترديد ندارم ، از شما هر كس شك دارد، بايد برگردد!
اين كلمه ها، شيپور شروع جنگ بود ...
به موازنه دو طرف ، هيچ نمى انديشيد. به خاطرش نمى گذشت كه به ارقام و اعداد مراجعه كند. او شمشير خود را كشيده بود تا به صفوف به هم فشرده و انبوه چون ابرهاى متراكم آنان ، بتازد و بكشد. در آن روز كه در ميدان مدينه الرزق (بيت المال ) شمشير به روى اصحاب جمل كشيد، خيال مى كرد داس درو را تكان مى دهد! آرى بر خود لازم مى ديد كه آن سرهاى فتنه جو را درو كند؛ همان سرهايى كه تمام اين مراحل طولانى ، از ريگزار مكه تا سواد بصره را پيموده اند و مى خواهند پايه هاى كاخ خلافتى را كه امام برافراشته است ، درهم كوبند و ويران سازند. آيا بدان جهت كه تنها به خاطر خدا با على بيعت كرده اند، دفاع از دولت او هم در راه خدا نيست ؟
حكيم ابدا به فكر اين نبود كه در برابر هزاران هزار سرباز مجهز به بهترين سلاح و تجهيزات ، قرار گرفته است و خودش فقط سيصد نفر ياور جنگجو دارد.
تنها به حق متكى بود و اتكاى به ايمانش او را بس . بايد بگذارد تا دسته هاى انبوه و كثير آنان ، آن طور كه ميل دارند، در گرداب جنگ غرق گردند، شايد بتواند بر سطوت و شكوه آن گرداب غالب آيد و كوه اين توفان را درهم شكافد.
نيزه ها با يكديگر جوش خورد. هر فردى از ياران جمل كه در آن جا بود، به پيش تاخت و نيزه خود را روى اين دسته كوچك به حركت در آورد، بزند و جولان دهد. حتى طلحه هم به پيش تاخت ، زبير نيز حركت كرد، مثل اين كه عليه سپاه انبوه تجاوز گرى مى جنگند. دسته هاى خود را منظم كردند و فرماندهانى تعيين نمودند. چهار فرمانده با نظم و ترتيب ، بدان گروه از شماره ضعيف و از لحاظ اراده ، قوى حمله بردند. يكى از آن چهار، طلحه بود، كه دسته خود را به طرف حكيم رهبرى كرد. حكيم با قدمى ثابت ، شجاعانه و شمشير به دست ، در رويشان ايستاد. رجز مى خواند و شعارش ‍ اين بود:
اضربهم بالياس
ضرب غلام عابس
من الحياه آيس
(آنان را با (شمشير) خشك مى كوبم - كوبيدن جوان طايفه عايس ، از زندگى نااميدى ).
خون خود را فداى وفادارى خود نمود و زندگى ارزان خود را در قربانگاه ايمانش قربانى كرد.
از همان ابتدا، مى دانست كه در برابر اين جمعيتهاى فراوان و مجهز و تقويت شده ، ايستادگى نمى تواند كرد و قدرت دفع تجهيزات و جنگ افزارهاى هولناكى كه خود و ياران اندكش را مى كوبد، ندارد. به نيتهاى باطن آن دشمنان آشنا بود و مى دانست پرچم بزرگترشان كه هميشه گرد آن جمعند، عايشه ، دختر صديق مى باشد، لذا اگر آن پرچم ، اكنون كه در ابتداى جنگ هستند، سرنگون شود، وحشتزده خواهند شد، شجاعت خود را از دست خواهند داد و ديگر چيزى در مقابل ندارند كه از آن دفاع كنند. تنها تقديس آن بانو است كه وحدتشان را حفظ مى كند. حميت را در خونشان به جوش مى آورد و آنان را به جنگ وادار مى سازد. خدا مى داند كه حكيم در آن موقعيت ، مى خواست سوء قصدى نسبت به عايشه داشته باشد، يا تصميم گرفت او را به عنوان گروگان گرانقيمتى در اختيار گيرد، تا به وسيله او، صلح شرافتمندانه اى براى مردم خود كسب كند، شوكت و شكوه امام را به بصره برگرداند و قدرت غصب شده اش را مسترد دارد.
همين كه آتش جنگ شعله ور شد، گروهى از يارانش به طرف خانه ام المومنين ، در نزديكى ميدان مدينه الرزق (شهر روزى ) رفتند تا بزور وارد آن شده ، ساكن در امن و امانش را بربايند. اين كار، به وسيله آن گروه اندك ، بدون شك ، براى رسيدن به پيروزى و آخرين اميدشان براى حكمفرما ساختن آرامش بر شهر و امتشان بود. اما در خانه ، محكمتر از آن بود كه آن گروه مهاجم بتوانند آن را بكشنند و وارد خانه شوند. از آن گذشته ، در جلو خانه هم گروهى از طرفدارانش از قبيله قيس و ازد و رباب صف بسته بودند. اينان ايستاده بودند تا هرگونه تجاوزى را دفع كنند. محر كشان در دفاع از خانه ، اين بود كه در پشت ديوارهاى خاموش آن ، زنى نشسته است كه به علت چندين سال همجوارى و همزيستى با رسول خدا صلى الله عليه و آله تقدس مى باشد.
كمى بعد شعله هاى فروزان جنگ به خاموش شدن و سرد شدن گراييد.
در خانه عايشه ، شاهد جسدهايى بود كه بر اثر نيزه ، شكافته شده بود. اقدامات اين گروه كوچك ، نفعى برايشان نداشت و سرنوشت حتميشان را به تاخير نينداخت . كاملا روشن شد كه شجاعت ابن جبله ، اگر چه او را به مقام قهرمانان اساطيرى مى رساند؛ اما قادر نيست پيروزى مورد نظر را نصيبش سازد. از هر سو نيزه باران مى شد. هزاران دست ، روى خودش و يارانش فرود مى آمد، سلاحهايى براق چون تابش برق ، به سويشان دراز مى شد و مرگ اطرافش را پر كرده بود. اگر دشمنانش همگى مى توانستند او را خلع سلاح كنند، به وى دست مى يافتند. چون به وى دسترسى نداشتند، او و يارانش را هدف سنگريزه و خاك قرار دادند تا به هدف خود برسند. با وجود اين ، قدمى عقب ننشست و پشت نشان نداد و تزلزلى در او ايجاد نگرديد؛ بلكه همچنان در محل خود ايستاده ، از جايش تكان نمى خورد. گويى روى دو پايش ، چون ساختمانى ايستاده است ! شمشيرش يك لحظه از حركت نمى ايستاد.
بالاخره لحظه تعيين تكليف قطعى درگيرى فرا رسيد. شخصى از ياران جمل به حكيم نزديك شد تا با نابود كردن او، آتش جنگ را فرو نشاند؛ در يك لحظه غافلگيرى ، از پشت سرش آمده ، با شمشيرش ضربه اى به يك پاى او زد.
شمشير ساقش را از پا جدا كرد. آيا ضارب ، حكيم را چون كاخ استوارى ديده بود كه تا پايه هايش را درهم نكوبيده اند، از پاى در نخواهد آمد؟ چنين پنداشت ، و هنگامى پندارش تبديل به يقين گرديد و قلبش خنك شد كه مشاهده كرد، دست حكيم از آن ضربت مصيبت بار لرزيد و شمشيرش ‍ به ميان اجساد، نقش بر زمين شده و ساق پاى بريده اش افتاد!
در اين لحظه بحرانى كه شخص خود را گم مى كند و درد طاقت فرسا سراسر وجودش را تسخير مى كند، آن شخص از اين جراحت دردناك ، خم به ابرو نياورد و دليرى نمونه اش كه او را به صورت قهرمانان افسانه اى در آورده بود، كم نشد ... در اين هنگام ، سرش را به طرف دشمنش برگردانيد. نظر تيز، مملو از كينه اى تلخ ، به وى افكند. آن دشمن و هم پيمان جمل ، چون ديد كه قربانى اش از پا درآمده است و نمى تواند به تلافى آن ضربت ، ضربتى وارد سازد، لبخند شماتت بارى بر لبهايش نقش بست . و نيز اين ضارب سالم و پيروز، حكيم را ديده است كه زمين گرد سرش مى چرخد و نزديك است كه از بى يارى و رنج ، به زمين در غلتد. از رنج ؟ آيا حقيقتا آن انسان سترگ ، در ميان اجساد قطعه قطعه شده دفن مى گردد؟ يك چشم به هم زدن ، وسيعتر از آن بود كه آن مجروح نتواند يك حركت ناگهانى از خود بروز ندهد. در مدتى كوتاهتر از يك چشم به هم زدن ، پيچيد و ساق بريده شده اش را بلند كرد و همچون شخص سالم برخاست و پاى قطعه شده را چنان بر فرق دشمنش كوبيد كه آن شخص ، نقش بر زمين شد، و پيش از اين كه به خود آيد، حكيم خود را بر رويش انداخت و با تنها سلاحى كه داشت ؛ يعنى انگشتهايش ، گلوى او را فشرد تا جان از بدنش به در رفت .
حكيم اندكى درنگ كرد تا نفسى تازه كند و با چهره اى خرسند و خشنود، درد را مخفى مى داشت . در ميان سرهاى بريده پراكنده و قطعه هاى اجساد متفرق ، و بر فراز سفره نبردى كه هنوز هم گرم زد و خورد و كشمكش بود، بر جسد دشمنش نشست و شايد تا آن روز، متكايى از آن نرمتر نيافته بود! اين تلاشها، او را داشت خسته مى كرد و خونهايى كه از زخم بزرگش مى رفت ، آهسته آهسته او را به حال غش و اغما مى انداخت . همچون كشتيبانى كه در طول بحر پيمايى خسته و نزار شده ، اكنون كشتى را به ساحلى پر درخت مى برد تا در آن جا بيارمد و بياسايد. ولى حتى در اين بحران نيمه بيهوشى هم سرنوشت خود را از دست نمى دهد. يا شايد در اين هنگام كه دارد به خواب مرگ فرو مى رود، سرشت شجاعت را به خواب مى بيند. با صدايى ضعيف ، افتخاركنان ، رجز زير را مى خواند:
من كسى نيستم كه با ننگ بميرم
ننگ فرار كردن است
هلاكت مجد و شكوه را سنگين نمى كند ...
اندكى از زندگى حكيم باقى بود كه يكى از سواران خودش به محل افتادنش ‍ آمد و چون او را ديد، صدا زد:
- حكيم ! چه شده حكيم ؟
- كشته شدم ...
- كى ترا كشت ؟
حتى در اين تنگنا هم قوت خود را از دست نمى دهد و از مباهات و تفاخر غافل نمى ماند، لبخند زنان گفت : متكايم !
آن سوار، فورى حكيم را به محل امنى برد و ديگر افرادش كه هنوز زخمى نخورده بودند، پيرامونش حلقه زدند. همين كه آنان را پيرامون خود ديد، از زندگى آنان حياتى و از قدرتشان قوتى به دست آورد، بدانان دستور داد زير بلغش را بگيرند و با يك پا در ميانشان ايستاد. پيروزى را از دست داده است ؛ ولى جانها، تا نسلهايى پى در پى ، مى توانند كينه را در خود نگه دارند و چون ميراثى به نسلهاى بعد منتقل كنند. حال كه چنين است ، چرا پيش از اين كه بميرد، بار ديگر افراد خود را عليه آن تجاوزكاران تحريك نكند؟ كلمه هاى آخرش داراى قداست و احترام وصيتى است كه اجراى آن واجب مى باشد.
اشخاصى كه در اطرافش حلقه زده بودند، خاموش شدند، و با اين كه بالاى سرشان شمشيرها در حركت بود، از جاى خود تكان نخوردند و اعتنايى به شمشير نكردند ... حكيم گفت :
مردم ، ما با اين دو نفر مخالفت و با على بيعت كرده ايم و اطاعت او را گردن گذاشته ايم . حال اين دو نفر آمده با مخالفت و جنگ خواستار انتقام خون عثمان مى باشند، بين ما كه داراى خانه و همسايه هستيم ، جدايى افكندند، خدا مى داند كه آنان خواستار گرفتن انتقام خون عثمان نيستند.
ديگر نتوانست به سخن ادامه دهد، نفسهايش منجمد گرديد و نگذاشت كلمه هايش به گوشها برسد. بقيه گفتارش در گلوى او بود كه مرگ با انگشتهاى يخزده اش لبهاى او را مهر زد و الفاظ وى ، پيش از تولد مردند. چون غبار نبرد فرو نشست و صداى چكاچاك شمشيرها و سلاحها خوابيد، حكيم در كنار جسدهاى قطعه قطعه شده پسر بزرگتر و برادر رشيد، و اجساد سوارانش ، روى خاكهاى از خون آبيارى شده ، افتاده بود؛ همان افرادى كه تا آخرين لحظه ، دستورش را اطاعت كردند، و همان گونه كه در زندگى بر آنان فرماندهى داشت ، در پذيرفتن مرگ هم فورى پيرو او شدند.
در اين حقيقت ، نمى توان شك كرد كه او نمونه بى نظيرى براى از خود گذشتگى و دفاع از عقيده اش گرديد؛ به طورى كه مشكل بتوان در ميان مردان ، براى او شبيهى و در ميان قهرمانان ، همچون او قهرمانى يافت . همين بس كه مرگ را بر زندگى ننگ آميز و تسليم ترجيح داد. با تصميمى آهنين و خشنود از موضعگيرى خود، به سوى پروردگارش شتافت ، شادمان به خاطر دفاع از آزادى ملتى كه حاضر نبود، طغيان دشمن را بپذيرد و مجبور به قبول عقيده اى شود كه بدان ايمان ندارد. حكيم افراد عايشه را سپاهى تجاوز كار و ستمگر مى ديد كه مى خواهند با قدرت سلاح ، در روزگار نور و عدالت ، كه خورشيد آن بتازگى طلوع كرده بود، اهل بصره را به دوره ظلمت و جاهليت برگردانند. لذا از جاى برخاست تا آلودگى نكبت و بدبختى را با زبان و قلب و خونش پاك سازد. و اين گفتار او است كه عقيده اش را بروشنى و به طور خلاصه ، اعلام و جان تسليم و ذلت ناپذير او را معرفى مى كند، اندكى در گوشها طنين افكن شد و سپس پرچمى براى گرد آوردن ياران و همفكرانش گرديد، و بحق تا آن جا از او دفاع كردند و با دشمنانش جنگيدند كه سرچشمه زندگيشان خشكيد. و تا آن گاه كه در اين جهان ، گوشهايى آماده شنيدن نداى تقوا و آزادگى از دنيا هست و يارانى دارد، امثال اين گفته ها طنين انداز است .

رایکا
18-09-2010, 20:36
فصل سوم : خواصى كه در لحظه هاى تاريخ ساز دين به دنيا فروختند
مقام معظم رهبرى :
دنياطلبى آن است كه كسى براى خود بخواهد؛ براى خود حركت بكند، از بيت المال يا غير بيت المال ، به فكر جمع كردن براى خود بيفتد؛ اين بد است . بايد مراقب باشيم ، همه مراقب باشند كه اين طور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همين طور بتدريج از ارزشها تهيدست مى شود و به نقطه يى مى رسد كه فقط يك پوسته ظاهرى باقى مى ماند. ناگهان يك امتحان بزرگ پيش مى آيد - امتحان قيام ابى عبدالله - آن وقت اين جامعه در اين امتحان مردود مى شود.
وسوسه يك ميليون درهم !
بى گمان يكى از مهمترين عواملى كه در طول تاريخ ، انسانها را از مسير تعيين شده و برگزيده منصرف كرده است ، مواجه شدن با متاع و سود زود هنگام ، و پيشنهاد مال و ثروت بوده است . زر و سيم ، اين فلز فريبنده ، در تاريخ حيات انسان ، چه جنگها راه انداخته و چه اجتماعهايى را به تفرقه كشانده ، چه اراده ها را مقهور خود كرده و چه راه هاى روشنى را در انديشه مردان كار آزموده ، به شب ظلمانى و حيرت تبديل كرده است . نبرد انسانهاى متعالى و برتر با وسوسه مال دنيا، در مقابل پايدارى بر راه حق ، از حساسترين صحنه هاى كتاب زندگى انسانهاى روى كره زمين است .
در صفحه هاى بعد، خواهيم ديد كه چگونه وسوسه خزانه پر جواهر بصره ، عبدالله بن عباس ، پسرعمو صحابى رسول خدا و اميرالمومنين على عليه السلام را فريفت و با ريختن بسيارى از آن در خورجين خود، در حساسترين لحظه تاريخ اسلام ، آن جا كه جبهه امام على عليه السلام نياز به مردانى ثابت قدم و سرشناس براى مجتمع كردن مردم و كارزار با نفاق داخلى است ، راه مكه را در پيش گرفت و امام خود را در توفان حوادث دامنگير، تنها بزرگان صدر اسلام است ، حكايتى بس عجيب و عبرت آموز براى خواص تاريخ امتها و جوامع است . چنانكه در تحليل عوامل پايدارى و استقامت خواص طرفدار حق نيز راه و روش عبدالله بن عباس گنجينه اى كم نظير است .
حكايت برادر كوچكترش عبيدالله نيز از صفحه هاى مخاطره انگيز و معماآفرين تاريخ است . عبيدالله ، برادر كوچكتر عبدالله فرزند عباس بن عبدالمطلب بن هاشم است و پسرعموى رسول خدا و على عليه السلام و سردارى از ياوران امام على و امام حسن مجتبى عليهم السلام . عبيدالله يكى ، دو سال پس از آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت كرده بودند، متولد شده است . عباس پس از هجرت ، در مكه ماند و همراه مشركان در جنگ بدر شركت كرد. او به اسارت سپاه اسلام درآمد و با دادن فديه ، مانند ساير اسيران آزاد شد. عبيدالله هنگام رحلت پيامبر اسلام ، تقريبا نه ساله بوده و پس از آن ، بتدريج به ظلمى كه بر اهل بيت رفته بود، آگاه شد و چون ساير خانواده اش به مركز اهل بيت ، خانه على عليه السلام گرايش داشت . چون نوبت به خلافت اميرالمومنين رسيد، عبيدالله مشتاقانه به دفاع از اسلام شتافت و از سوى اميرالمومنين به حكومت يمن منصوب شد.
حكومت عبيدالله در يمن ، با حمله يسر بن ارطاه ، فرمانده سپاه شام به جبهه هاى غربى كشور اسلامى ، به خطر افتاد و چون پى در پى خبر پيروزى بسر به وى مى رسيد، پيش از رويارويى با او، نه تنها سرزمين - كه حفاظتش ‍ بدو سپرده شده بود - را رها كرد؛ بلكه فرزندانش را در يمن گذاشت و خود هراسان به سوى كوفه گريخت . بسر به يمن مسلط شد و بى رحمانه دو طفل بر جاى مانده عبيدالله را سر بريد و داغ آنان را بر دل او گذاشت .
عيسدالله در كوفه ، شاهد شهادت امام على عليه السلام خليفه مسلمين بود و پس از وى ، مشتاقانه با فرزندش امام حسن عليه السلام بيعت كرد. به گمان قوى ابن عباس كه در تاريخ ذكر شده ، كسى كه در مسجد كوفه ، بيعت با امام حسن عليه السلام را به عنوان خليفه مسلمين ، با مردم مطرح كرد. همين عبيدالله بوده است ؛ چرا كه عبدالله بن عباس آن روز در مكه بود و نمى توانسته در روز بيعت با امام حسن عليه السلام ، در كوفه حاضر باشد. در دوران خلافت كوتاه امام مجتبى ، عبيدالله از سرداران و خواص آن حضرت محسوب مى شد. از اين رو، آن گاه كه پس از مكاتبه هاى پى در پى ، فرزند لجوج و خيره سر ابوسفيان را مصمم بر جنگ ديد، عبيدالله بن عباس ‍ در آن زمان ، 39 سال از عمرش مى گذشت و از حيث كمال و قواى روحى و جسمى ، در بهترين موقعيت قرار داشت . همچنين او داغ قتل دو فرزند خردسالش را به دست سپاه شام ، به دل داشت و پسرعموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرالمومنين على عليه السلام و مورد قبول خاص و عام سپاه بود. لذا انتخاب او به عنوان فرمانده مقدمه سپاه از نظر امام حسن عليه السلام بهترين انتخاب محسوب مى شد.
امام حسن عليه السلام خود همراه سپاه مجهزش تا دير رحمن پيش رفت . آن گاه سه روز در آن جا توقف كرد و سپاه را از هر جهت تكميل و آماده حركت نمود. سپس عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب را احضار نموده و به وى فرمودند:
اى پسرعمو! من دوازده هزار نفر از مردان جنگى عرب و قاريان شهر را همراه تو گسيل مى دارم ، مردانى كه هر كدام از آنان ، با ستونى از دشمن برابرى كنند. پس تو با اينان وارد شو، و با ايشان خوش سلوكى و خوشرويى نما و نسبت به آنان متواضع و فروتن باش . آنان را به خود نزديك گردان ، زيرا اينان باقى مانده مردم مورد اعتماد اميرمومنان على عليه السلام مى باشند. همچنان به موازات شط فرات پيش برويد تا راه شما از آن بگردد. آن گاه به مسكن (نام موضعى است ) مى روى و از آن جا پيش رو تا به معاويه برسى و چون با او برخورد كردى ، همان جا جلوى او را بگير تا من بزودى از پى تو در رسم و نيز اوضاع و احوال خود را هر روزه به اطلاع من برسان ، و در كارها با اين دو مرد، يعنى قيس بن سعد و سعيد بن قيس مشورت كن . و چون با معاويه رو به رو شدى ، با او شروع به جنگ منما، و اگر او دست به كار جنگ شد، تو نيز كارزار كن . پس اگر به تو گزندى رسيد، قيس بن سعد، امير و فرمانروا بر مردم باشد، و اگر قيس از ميان رفت ، امارت با سعيد بن قيس ‍ باشد. سپس دستورهاى ديگرى نيز به او داد.
عبيدالله در پى ماموريت به راه افتاد و منازل شنيوز، شاهى و فلوجه را به موازات فرات پيمود تا طبق فرمان امام ، به مسكن رسيد.
معاويه نيز در راس سپاهى شصت هزار نفره ، در مسكن فرود آمده بود. روز دوم استقرار، معاويه لشكرى به جنگ عبيدالله فرستاد و او نيز به نبرد پرداخت و سپاه شام را به عقب راند، تا به لشكرگاهشان رسيدند. تا اين جا عبيدالله در عهد خود، پابرجا و بر پيمان با امام مسلمين ، راه راستى پيموده است . تنها شبهه در كار وى ، اين است كه بر خلاف حكم امام ، گويا گزارش ‍ فعل و انفعالهاى سپاهش را گزارش نكرده است . اين موضوع ، از لا به لاى نامه قيس بن سعد در روزهاى آينده معلوم مى شود. اگر چنين بوده ، اين نقصى بزرگ براى يك فرمانده و نشانه اى از عدم تبعيت پذيرى وى از امام محسوب مى شود.
عبيدالله در پس غروب آفتاب ، روزى كه سپاه تجاوزگر پسر ابوسفيان را شكست داد، به خيمه اش وارد شد و پس از تشكيل شوراى نظامى و بررسى اوضاع جبهه و سپاهش ، با خود خلوت كرد. تيرگى شب در جنگهاى آن زمان ، پرده اى ميان مبارزان و روز پر تلاطم و اضطرابشان مى كشيد. لباسهاى خشن نظامى ، زره آهنين و شمشير را از خود دور مى كرده اند و در ميان خيمه ، به زندگى عادى خود مى پرداخته اند، اما نه آن چنان كه در شهر و ديارشان آرامش مطلق داشته باشند. هر لحظه ، امكان بروز حادثه و زد و خوردى وجود داشت . حداقل مشورت فرماندهان جزء با مافوق در دل شب ، امرى عادى بوده است . عبيدالله در آن شب تاريخى و حادثه خيز نيز از اين قاعده مستثنى نبود.
شب هنگام ، آن گاه كه بتدريج از فضاى جنگ و مبارزه فاصله مى گرفت ، بناگاه دربانش او را از درخواست ملاقاتى باخبر كرد. پيكى از جانب پسر ابوسفيان ، ابن جرب درخواست ملاقات با پسر عباس بن عبدالمطلب را داشت . بنى عبدالشمس و بنى هاشم ، فرزندان عبد مناف ، مشهور به قبيله بنى عبد مناف پيش از اسلام ، گرچه دو بازوى نيرومند قريش ، و سيد و سرور آنان محسوب مى شدند؛ اما در درون خود، همچون همه قبيله ها، رقابتى نيز داشتند.
يكى مقام سقايت كعبه ، و ديگرى ، كليددارى خانه خدا را به عهده داشت . تا آن كه خداوند با نبوت محمد صلى الله عليه و آله بنى هاشم ، اين خاندان را مقامى بس رفيع و بلند عطا فرمود و بنى عبدالشمس بيش از همه مردم ، از اين رخداد الهى آزرده خاطر شدند؛ چرا كه از رقيب اصلى و پسرعموهايشان ، يكباره فاصله اى ناپيمودنى يافتند. لذا تحت سرپرستى ابوسفيان ، بزرگترين موانع بر سر راه نبوت پيامبر هاشمى ايجاد كردند و تا آن روز كه سپاه اسلام ، مكه را در محاصره گرفت ، سردسته مشركان بودند.
شبى كه پيامبر خدا در راس سپاهى ده هزار نفرى ، مشركان را در مكه محاصره كرد، عباس بن عبدالمطلب ، ابوسفيان را بر پشت استر سفيدى سوار كرد و در امان خود، از ميان سپاه اسلام عبور داده ، به خيمه رسول خدا هدايت كرد، تا در آخرين لحظه ها، به زندگى پليد سردسته مشركان ، حياتى دوباره ببخشد و اينك ، فرزندان اين دو سوار شوم ، در كناره هاى قريه حيوضيه در سرزمين مسكن در راس دو سپاه راه پدران خود را ادامه مى دهند. عبيدالله از سوى جبهه اسلام و معاويه از سوى مشركان ، پوستين عوض كردند. نه از معاويه ، پسر ابوسفيان انتظارى جز اين مى رفت و نه از عبيدالله ، پسر عباس . اما حق آن است كه بگوييم عباس در اسلام ، نه چون برادرش ابوطالب ، محافظت پيامبر را به عهده گرفت ، نه چون ديگر برادرش ، حمزه ، جان خود را فداى برادرزاده اش كرد و نه فرزندش عبدالله و عبيدالله ، چون على و جعفر در راه اسلام به شهادت رسيدند. عباس در زمانى كه ساير فرزندان عبدالمطلب ، جان شيرين خود را نثار دين مقدس ‍ اسلام و حريم رسول گرامى آن مى كردند، در مكه به معامله رباخوارانه اى مشغول بود و به اين اكتفا نكرد. داغ اسارت در زمره ساير مشركان در جنگ بدر، بر پيشانى اش نقش بست و سرانجام ، نوادگانش بر سرنوشت احساسات پاك امت اسلام كه براى بازگرداندن حق اهل بيت قيام كرده بودند، سوار شدند و سلسله بنى عباس را بناحق ، پايه گذارى كردند.
اينك سراغ معامله اى مى رويم كه پسرش ، عبيدالله ، در شبى از شبهاى حادثه خيز سال چهلم هجرى ، در سرزمينهاى شمال و عراق ، در مسير رود فرات با اسلام كرد و آن نمود كه پس از 1400 سال فاصله زمانى ، تلختر از آن ، از يك مرد هاشمى نسب انتظار نمى رود. آرى ، ملاقات آن شب پيك معاويه با عبيدالله ، خاطره ملاقات پدران اين دو در شب فتح مكه را تداعى مى كند. پيكى كه از سوى سرچشمه حيله و نيرنگ ، به سوى عبيدالله آمده بود.
همچون هميشه حيات ننگين ابوسفيانيان ، حامل پيشنهادى منفور و پليد بود كه چاشنى آن را زر و تروير قرار داده بود، پيام معاويه به عبيدالله اين بود كه :
حسن بن على به من پيشنهاد صلح داده و كار خلافت را به من واگذار خواهد كرد. پس اگر هم اكنون فرمانبردار من شوى و تحت اطاعت من درآيى ، رئيس و فرمانروا خواهى بود؛ وگرنه در زمانى فرمانبردار و مطيع من خواهى شد كه تو تابع باشى ! و بدان كه اگر اينك سر در اطاعت فرو نهى و مطيع من شوى ؛ من هزار هزار درهم به تو خواهم داد، كه نيمى از آن را به طور نقدى به تو مى پردازم و نيمى ديگر را هنگامى كه داخل كوفه شدم ، خواهم پرداخت .
و تو چه تصور مى كنى ؟ آيا عبيدالله پسر رسول خدا را به پيشنهاد يك ميليون درهم خواهد فروخت ؟ آيا اسلام راستين و قيامت را آگاهانه پشت سر خواهد انداخت ؟ آيا جبهه آفت زده سپاه عراق را به تلاطم بيشتر خواهد كشاند؟ آيا امام خود را در ساباط مى گذارد و به دشمن اسلام و قاتل پسرانش مى پيوندد؟ آيا ننگ تسليم به دشمن را بر پيشانى فرزندان عباس ‍ خواهد گذاشت ؟ آيا امامش را از پيشنهاد معاويه آگاه خواهد كرد؟ آيا پيرامون ادعاى معاويه ، تحقيق و بررسى خواهد كرد؟ آيا با مشاورانش قيس ‍ بن سعد و سعد بن قيس ، درباره اين ادعاى معاويه مشورت خواهد كرد؟
نه ، او هيچ كدام از اين كارها را نكرد. تصور يك ميليون درهم پسر معاويه ، تمام افكارش را احاطه كرده بود. خدا را مى شناخت ؛ اما يك ميليون درهم در جلو چشمش ، جلوه بيشترى داشت . حافظ آيه هاى قرآن بود و قيامت را در ذهن داشت ؛ اما زرق و برق دنيا، فريباتر بود. حق و باطل را بخوبى مى شناخت ؛ ولى در پى پيوستن به پسر ابوسفيان ، به متاع زندگى مى رسيد.
مال ، ثروت ، اسبهاى سوارى ، زنان زيباروى و كاخهاى رنگارنگ در انتظارش ‍ بود! امام حسن را مى شناخت و دشمنش ، معاويه را هم ؛ اما زمان امتحان سختى پيش آمده بود. گذشتن از يك ميليون درهم ، و مقام و منزلت در حكومت شام انتخاب دشوارى بود.
آرى ، فرمانده سپاه اسلام ، همان شب در پى به دست آوردن درهمهاى پسر ابوسفيان ، خيمه عزت و افتخار را پشت سر گذاشت . شايد آن شب تار، كه عبيدالله به سوى معاويه مى رفت ، پس از هر قدمى كه بر مى داشت ، در پى سرزنش وجدانش ، نگاهى به خيمه فرماندهى اش مى انداخت . به سپاهى كه پيرامون او حلقه بسته بودند و به انتظارى كه از پسرعموى رسول خدا داشتند.
به پسرعموى غريبش در ساباط، به حسن و حسين عليهم السلام و ساير بنى هاشم . شايد اندكى درنگ روا داشته ، جز خدا، چه كسى شاهد رفتار آن شب عبيدالله بوده است ؟
بى شك فاصله گرفتن از جبهه اسلام ، در حالى كه ده ها سال در آن سابقه خدمت داشته ، بسيار سخت بر او گذشته است و عبيدالله ، آن شب ، از لباس اسلام خارج و جامه خوارى و تسليم را بر تن كرد. نمى دانيم آن هنگام كه به سوى معاويه مى رفت ، زره و كلاهخود و شمشيرش را نيز با خود برد يا در لباس خواب كه مناسب تسليم است ، پيش معاويه رفت ! هر طور بود، او رفت و به روايت يعقوبى ، در تاريخش ، از سپاه دوازده هزار نفرى تحت امرش ، هشت هزار نفر در پى او روانه سپاه شام شدند. او رفت و به قول آن نويسنده عرب :
نه دين ، نه انتقامجويى ، نه مفاخر قبيله اى ، نه خويشاوندى نزديك با رسول خدا و يا مقام فرماندهى عالى ، نه ميثاقى كه در روز بيعت حسن بن على و پيش از هر كس ، با خدا بسته بود، و نه ترس از زبان مردم و انتقام تاريخ ، هيچ يك نتوانست او را از پرت شدن در اين پرتگاه ژرف باز دارد ...
او شبانه ، همچون فرارى ذليلى ، كه خودش مى داند، چه گناه بزرگى مرتكب شده ، وارد اردوگاه معاويه شد و تاريخ از او روى برگرداند و نام او را در ليست سياه ثبت كرد ...
فرار عبيدالله ، فضاى سپاه عراق را دگرگون ساخت و ناامنى و ياس را به مدائن ، محل استقرار امام كشاند ... و پس از اين مصيبت بزرگ ، مسووليتهاى ديگرى نيز پديد آمد كه عهده دار همه آنها در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ ، كسى جز عبيدالله نيست . (56) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link56)
بامداد آن شب ، مردم در محل نماز، انتظار عبيدالله را مى كشيدند تا به نماز جماعت حاضر شود. اما تا نزديك طلوع آفتاب ، از وى خبرى نشد.
ناچار به خيمه اش رفتند و با خبر شدند كه به معاويه ملحق شده است . از اين رو، قيس بن سعد، فرمانده دوم سپاه ، با مردم نماز خواند و پس از نماز، خطبه اى بدين مضمون براى سپاهيان ايراد كرد، كه آن را پايان بخش اين حكايت تلخ تاريخ قرار مى دهيم :
اى گروه مردم ، كار زشتى كه اين مرد ترسو و بزدل ، يعنى عبيدالله بن عباس ‍ كرد، بر شما گران نيايد و شما را ناراحت نكند؛ همانا اين مرد و پدر و برادرش ، حتى براى يك روز هم كار سودمندى براى اسلام نكردند. پدرش ‍ كه عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله بود، همان كسى بود كه براى مبارزه و جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ بدر حاضر شد و ابواليسر كعب بن عمرو انصارى ، او را به اسارت گرفت و نزد آن حضرت آورد. حضرت او را با گرفتن مبلغى به عنوان فديه ، آزاد كرد و فديه او را ميان مسلمانان تقسيم فرمود. برادرش همان كسى بود كه اميرالمومنين عليه السلام او را به حكومت بصره منصوب فرمود. او مال خدا و مسلمانان را سرقت كرد و با آن كنيزكانى براى خويش خريدارى كرد. به خيال خود، اين كار براى او حلال و مباح بود و خود همين مرد، كسى بود كه على عليه السلام او را به ولايت يمن منصوب فرمود. هنگامى كه يسر بن ارطاه به دستور معاويه بر آن جا حمله كرد، او از برابر يسر گريخت و فرزندان خود را به جاى نهاد تا آنان كشته شدند. امروز هم چنان كرد كه ديديد.

رایکا
18-09-2010, 20:37
اگر امروز نتوانم حكومتى بدست آورم هرگز نخواهم توانست !!
مغيره ، فرزند شعبه ، از قبيله بنى ثقيف ، اهل طائف حجاز بوده است . او در نيمه نخست قرن اول هجرى ، از تاريخ سازان برخى حوادث صدر اسلام بود و در انتهاى همين نيمه ، دنيا را وداع كرده و به سوى دار مكافات شتافته است .
مغيره از حيله گران و زيركان عرب محسوب مى شود. او در مدينه ، خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و اسلام آورد. اما مورخان ، ايمان او را سطحى دانسته اند. زندگى او، سراسر شگفتى توام با بدى ، زد و بند و بيشتر ناراستى است . به قول دكتر طه حسين ، زندگى او، مشكلى است از مشكلات . وى در جوانى ، به گروهى از مردم طائف كه دوازده يا سيزده نفر بودند، آن قدر باده نوشانيد تا مست شدند و همه آنان را در مستى بكشت . و چون ديگر نمى توانست به زادگاه خويش ، طائف باز گردد، كالا و چهارپايان فراوان آن مردم كشته شده را كه از مصر آورده بودند، پيش انداخت و به مدينه نزد پيامبر آمد و مسلمان شد. هر چه مال داشت ، بر پيغمبر صلى الله عليه و آله عرصه كرد؛ ولى چون آن مال ، در اثر خيانت به دست آمده بود، رسول خدا آنها را نپذيرفت .
مغيره پس از رحلت رسول گرامى صلى الله عليه و آله در جنگ با مرتدان حجاز شركت كرد و در جهاد شام حضور داشت ، و در جنگ يرموك يك چشمش را از دست داد. در زمان خلافت عمر، والى بصره بود؛ اما به فسق و فجور روى آورد. مردم از وى به خليفه شكايت بردند و شهادت بر زناى مستمر او دادند. خليفه شاهد خواست و چهار نفر، از جمله زياد بن ابيه از بصره براى اداى شهادت حركت كردند. هنگام اداى شهادت ، سه نفر شهادت به رويت كامل ايشان ، در حين ارتكاب خلاف دادند. ولى زياد بن ابيه شهادت را به گونه اى ادا كرد كه خليفه قانع نشد، لذا حد تهمت بر شاهدان نواخته شد و مغيره جان سالم به در برد. ماجراى تغيير لحن شهادت از طرف زياد، با رخدادهايى كه بعدها ميان اين دو نفر روى داد، نشان از زد و بندهاى سياسى ميان آنان داشت . چنانكه برادر زياد كه از جمله شهادت دهندگان بود، بعدها خطاب به زياد گفت : سوگند به خدا، آنچه ما ديده بوديم ، تو هم به چشمهاى خود مشاهده كرده بودى . هر چه بود، مغيره در جريان پيوستن زياد به ابوسفيان ، اين خدمت را جبران كرد.
پس از رسوا شدن مغيره در بصره ، خليفه او را به فرماندارى كوفه فرستاد و تحليلش اين بود كه كوفيان با واليان صالح ، چون عمارياسر سازگارى ندارند؛ بلكه فاجرى مثل مغيره ، از عهده آنان بر مى آيد!!
مغيره تا زمان روى كار آمدن عثمان در حكومت كوفه ، بر جاى ماند؛ اما خليفه سوم او را بركنار كرد. وى هنگام روى كار آمدن اميرالمومنين على عليه السلام با او بيعت نكرد و در جنگهاى جمل و صفين خانه نشين بود. در جريان حكميت در محل حضور يافت و بى شك شيطنتهايى نيز انجام داد و يك چشمى منتظر عاقبت امور ماند. پس از شهادت على عليه السلام بسرعت خود را به معاويه رساند و در ركاب وى ، به مبارزه با امام حسن عليه السلام پرداخت . همراه خليفه جديد، به كوفه قدم گذاشت و با تردستى ، حكومت كوفه را ربود. گفتنى است معاويه قصد داشت عبدالله ، پسر عمر بن العاص را حاكم كوفه كند. مغيره مخفيانه به معاويه گفت : اگر عبدالله حاكم كوفه شود و پدرش ، عمرو حاكم مصر، در واقع خليفه در ميان آرواره دو شير گرفتار شده است . لذا معاويه ترسيد، از تصميم اولش ‍ منصرف شد و مغيره را به حكومت كوفه گماشت .
مغيره زنان زيادى را عقد بسته است . آنان كه در گفته خود، ميانه رو بوده اند، حداقل سيصد زن براى مغيره بر شمرده اند و حداكثر تا هزار زن براى وى نوشته اند. چنانكه گويند، چهار زن با هم عقدى بسته و چهار زن با هم طلاق مى داده است و بسيارى را با پول به طلاق سريع راضى مى كرده است . (57) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link57)
ما از حوادثى كه مغيره براى اسلام آفريد، دو مورد را انتخاب نموده ، به شرح مختصر آنان مى پردازيم . ماجراى سومى نيز از او در جريان ملحق شده زياد به ابوسفيان در همين كتاب آمده است .
نخست ، پيوند دادن زياد با معاويه ، پس از شهادت امام على عليه السلام را به قضاوت خوانندگان مى گذاريم و سپس تلاش وى در ولايتعهدى يزيد بن معاويه .
زياد دستيار عبدالله بن عباس عامل امام على عليه السلام در بصره بود و در استانهاى جنوبى ايران ، بخوبى انجام وظيفه مى كرد. پس از جدا شدن تلخ عبدالله بن عباس از امام ، زياد جانشين وى در بصره شد. معاويه نامه هايى پى در پى به وى نوشت و با تهديد و تطميع ، او را به سوى شام فرا خواند. زياد با الهام از رهنمودهاى امام على عليه السلام به درخواست پسر ابوسفيان ، جواب تند و گزنده مى نوشت . ترس معاويه از زياد از چند جهت بود؛ اول آن كه زياد از طراحان و داهيان عرب به شمار مى رفت و حضور او در كنار معاويه ، مثلث عمر بن العاص ، مغيره و زياد را به وجود مى آورد. دوم آن كه زياد سالها در بلاد جنوبى امپراتورى اسلامى ، استاندار و كارگزار بود، لذا در ميان ايرانيان و موالى ، نفوذى داشت و مى توانست كانون خطرى به حساب آيد. سوم ، اين كه زياد به كمك زيركى و كياستش ، از عهده وظايفش ‍ بخوبى بر مى آمد و حضور او در استانهاى پهناور ايران جنوبى ، مى توانست جبهه اهل بيت در كوفه را از پشتوانه نيرو و امكانات مطمئنى برخوردار كند.
پس از شهادت امام على عليه السلام معاويه به سختى كوشيد تا زياد را با خود همداستان كند و به سوى شام بكشاند. اما باز هم زياد مقاومت مى كرد و پسر هند را قابل مقايسه با فرزند زهرا سلام الله عليه كه بتازگى در كوفه بر جاى پدر نشسته بود، نمى دانست نامه زير، جوابيه اى است كه زياد در زمان خلافت امام حسن عليه السلام بر يكى از نامه هاى سراسر فريب و نيرنگ معاويه نگاشته است :
فرزند زن جگرخواره - اشاره به هند كه جگر حمزه سيد الشهداء را از سينه بيرون آورد و بدندان گرفت - كانون نفاق و بازمانده احزاب به من نامه مى نويسد و مرا وعده و وعيد مى دهد. در حالى كه بين من و او، پسران رسول خدايند - اشاره به حسن و حسين عليهم السلام - با نود هزار (و در روايتى هفتاد هزار) شمشير زن گوش و دل به فرمان ، كه تا دم شهادت روى از جنگ بر نمى تابند. بخدا سوگند كه اگر معاويه بن من برسد، مرا بسى گزنده تر و سرسخت تر خواهد يافت . (58) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link58)
زياد در نامه بالا، به سه محور تكيه دارد: اول ، اشاره به نااهلى معاويه به عنوان مركز منافقان و ريشه بر جاى مانده از مشركان احزاب و فرزند هند جگرخوار و ابوسفيان ، سردسته مشركان ، دوم ، اشاره به صلاحيت و قداست امام حسن عليه السلام به عنوان خليفه بر حق مسلمين و عدم امكان مقايسه بين اين دو، سوم ، اشاره به نيروى زمينى سپاه اسلام تحت فرمان امام حسن عليه السلام .
او بجز بخش سوم نامه اش كه يكى از عوامل عدم پيوستن به معاويه را شكست ناپذيرى جبهه امام حسن عليه السلام دانسته است كه از شم سياسى او، با توجه به اوضاع عراق ، بعيد بود در باقى موارد بدرستى قضاوت كرده است .
زياد بر اين اعتقاد پاى فشرد تا ميان امام حسن عليه السلام و معاويه صلح افتاد و او از ترس نامه هاى گزنده اش به معاويه ، به سوى ايران شتافت و در يكى از قلعه هاى محكم ماواى گزيد.
اما معاويه در پى حيله و فريب خود، بى توجه به محتواى نامه هاى زياد بن اميه ، پى در پى او را به سوى خود فرا مى خواند؛ همچون مكارى كه در پى به دست آوردن طعمه خود، به هر وسيله اى چنگ مى زند. او بخوبى مى دانست ، پس از صلح امام حسن عليه السلام ، مقاومت زياد، با فريبى پايان مى يابد و براى اين كار، مكار يك چشمى را برگزيد كه كارش از ابتدا بر حيله و خطا سامان گرفته بود؛ يعنى مغيره بن شعبه ثقفى .
مغيره نامه اى از معاويه ، دال بر وعده وعيد براى زياد، با خود برداشت و به سوى فارس ، محل تحصن زياد راه افتاد و قول داد او را به معاويه ملحق كند. او شيطان ، از چپ و راست ، و جلو و عقب بر زياد وارد شد و از هر طرف او را در محاصره سحر و فريب خود گرفت ؛ تا اين كه فرزند عبيد را فريفته ، با خود به دمشق شام برد و دست او را در دست دشمن ديرينه اسلام ، معاويه بن ابوسفيان گذاشت . دلالى مغيره در ملحق كردن زياد به معاويه ، در واقع جوابى است بر شهادت دو پهلويى كه زياد هنگام زناى مغيره براى او ادا كرد و جانش را از خطر سنگسار نجات داد. قبل از اين ، امام على عليه السلام زياد را از پيوستن به معاويه بر حذر داشته و ضمن نامه اى ، ماهيت معاويه را چنين برايش وصف كرده بود:
من اطلاع يافتم كه معاويه ، نامه اى برايت نوشته تا عقلت را بدزدد و عزم و تصميمت را درهم شكند. از او برحذر باش كه شيطان است . از هر طرف به سراغ انسان مى آيد ... از پيش رو، پشت سر، از راست و چپ مى آيد تا در حال غفلت ، انسان را تسليم خود كند و درك و شعورش را به يغما برد. (59) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link59)
اما ايمان زياد آن قدر نبود كه او را از فريب مغيره و معاويه مصون دارد و پند امام تقوا پيشه گان را براى هميشه آويزه گوش خود كند. او رفت و به قافله قابيليان پيوست ؛ در حالى كه مغيره ، دلال و عامل اين وصلت نامبارك گرديد.
مغيره ، پيوند ميان زياد و معاويه را به خاطر خرسند نمودن معاويه از خود و دوام عمارتش بر كوفه ، انجام داد و چنين است كه عشق به بقاى مقام و رياست ، او را به گناهى بزرگ مجبور كرد؛ چنانكه پيشنهاد ولايتعهدى يزيد را هنگامى مطرح كرد كه پايه هاى حكومتش در كوفه ، بار ديگر لرزان شده بود و اين همان مورد دومى است كه براى شما انتخاب كرده ايم .
مورخان مى نويسند، چون مدت امارت مغيره بر كوفه ، طولانى شد، معاويه قصد داشت او را عزل نمايد و به جاى او، سعيد بن عاص اموى را منصوب كند. چون اين خبر به مغيره رسيد، براى آن كه وانمود كند خودش از حكومت خسته شده و قصد كناره گيرى دارد، رهسپار شام شد، تا مردم چنين پندارند كه مغيره خودش از حكومت استعفا داده است ! اما در راه ، حيله اى به خاطرش رسيد و چون به دروازه هاى دمشق رسيد، آن را براى همراهانش فاش كرد. او مى دانست معاويه از ايمان برخوردار نيست و در پى پيشنهادى كه دنيايش را تامين كند، متاعى خواهد پرداخت و آن متاع ، مى توانست ادامه حكومت مغيره بر كوفه باشد. لذا مغيره ، پس از سبك و سنگين كردنهاى طولانى در راه كوفه تا دمشق ، به همراهانش گفت : اگر من اين زمان نتوانم حكومت و امارتى براى شما به دست آورم ، هرگز نخواهم توانست !! اين جمله هدف واقعى مغيره از پيشنهاد جديدش را عيان مى كند؛ لذا خواننده بخوبى در مى يابد كه واژه ها و الفاظ رسمى و ظاهر الصلاحى كه از اين پس از مغيره مى خوانند، در راستاى عملى كردن اين نيت ، يعنى به دست آوردن حكومت از دست رفته كوفه است .
مغيره پيش از ورود بر معاويه ، يكسره به ديدار پسرش يزيد شتافت ؛ چرا كه امكان داشت در بدو ورود بر معاويه ، با عمل انجام شده اى رو به رو شود و حكم بركنارى اش را دريافت كند. لذا پيش از آن كه خليفه را رويت نمايد ت سراغ جوانى حريص به رياست و مقام رفت ، كه بسرعت مى توانست فكر او را با اين پيشنهاد تسخير نمايد. وى بر يزيد وارد شد و گفت :
همانا سران اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله و بزرگان و پيران قومش ، همه رفته اند و فقط فرزندان ايشان مانده اند و تو در ميان آنان از با فضيلت ترين و نيكو راى ترينى ، و به سنت و سياست ، داناترين كسانى ، نمى دانم چرا اميرالمومنين براى تو بيعت نمى ستاند.
يزيد گفت : به نظر تو اين كار شدنى است ؟ مغيره گفت : آرى
يزيد نزد پدرش رفت و قصه مغيره را با او در ميان گذاشت . معاويه مغيره را طلبيد و گفت : هان ! يزيد چه مى گويد مغيره !
گفت : اى اميرالمومنين ! ديدى كه پس از عثمان ، چه خونها ريخته شد و چه تفرقه ها پديد آمد و يزيد نيكو جانشينى است . پس بيعت را براى او بگير. اگر براى تو حادثه اى پيش آيد، او پناه مردم و جانشين تو خواهد بود. ديگر نه خونى ريخته شود و نه فتنه اى بر پا گردد.
معاويه گفت : چه كسى مرا كمك خواهد كرد؟
مغيره گفت : كوفه به عهده من و بصره به عهده زياد، پس از اين دو شهر نيز كسى با تو مخالفت نخواهد كرد.
معاويه گفت : بر سر كارت بازگرد و با كسان مورد اعتماد، در اين باره مذاكره كن و بينديش و مى انديشم ! (60) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link60)
بدين وسيله ، مغيره در قبال تجديد و تحكيم حكومت كوفه ، يزيد شرابخوار و فاسق را به عنوان وليعهد و خليفه بعدى بر جامعه ى مسلمين تحميل كرد و بالاتر از آن ، پايه گذار سلطنتى موروثى شد كه تا آن زمان ، سابقه نداشت . او خود به عمق خطايى كه براى حفظ مقام دنيوى انجام داده بود، اطلاع داشت ؛ لذا پس از ديدار خليفه و توفيق در مكرى كه كارگر افتاده بود، خطاب به همراهانش گفت : پاى معاويه را به ماجرايى كشانيدم كه براى امت محمد صلى الله عليه و آله بسى ديرپا خواهد بود و گرهى پديد آوردم كه بدين زوديها گشوده نخواهد شد. (61) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link61)
مرور بر جمله اى كه مغيره پس از تثبيت نامزدى يزيد براى خلافت جامعه ى اسلامى بيان داشته است ، مى رساند كه او به عمق انحراف ايجاد شده در جامعه ى اسلامى ، در عين ايمان به دين اسلام ، اطلاع و اعتراف داشته است . اما چرا مغيره با وجود اطلاع از عاقبت اين كار و ايمان به رسالت پيامبر، اقدام به نامزدى يزيد و ابداع سلطنت موروثى در اسلام كرد؛ موضوعى است كه اين سلسله نوشتارها در پى آشكارتر كردن آن است ؛ موضوعى كه اگر بخوبى شناخته و ابعاد آن بخوبى روشن شود، براى همه مبارزان ، مجاهدان و خواص ، عبرت آموز و راهگشا خواهد بود. واقعيت تاريخى اين قضايا، اثبات مى كند افرادى مانند مغيره ، دين و معاد را قبول داشته اند؛ اما نتوانسته اند در لحظه هاى حساسى كه مقام و منزلت اجتماعى و منافع مادى آنان به خطر مى افتد، جانب دين را گرفته و براحتى به متاع دنيا پشت كنند. اميرالمومنين على عليه السلام به اين موضوع ، در جريان فاصله گرفتن مردم ، بويژه خواص امت از پيرامونش ، صراحت دارد كه آنان ضمن داشتن ايمان به معاد و آخرت ، نتوانسته اند در مقابل زرق و برق دنيا مقاومت كنند.
براى اثبات اين كه مغيره ضمن ايمان به خداى تعالى ، دست به اين اعمال خلاف مى زده است و در خدمت دستگاه معاويه قرار داشته ، داستان زير شنيدنى است .
مسعودى در مروج الذهب آورده است كه :
از مدائنى شنيدم كه مى گفت مطرف بن مغيره بن شعبه مى گفت : با پدرم مغيره سوى معاويه رفتيم ، پدرم پيش او مى رفت و با او صحبت مى داشت و پيش من بر مى گشت و از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از اعمال او كه ديده بود، بشگفت بود. يكشب بيامد و شام نخورد و او را غمگين ديدم . ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم غم از حادثه اى است كه درباره ما رخ داده است . بدو گفتم : چرا امشب ترا غمزده مى بينم ؟ گفت : پسرم امشب از پيش ‍ نابكارترين مردم آمده ام . گفتم : قصه چيست ؟ گفت : با معاويه به خلوت بودم ، بدو گفتم اى امير مومنان ، اكنون دوران تو است چه خوش است كه عدالت كنى و نيكى بگسترى كه پير شده اى و با اقرباى بنى هاشمى خود نكويى كنى ، كه ديگر از جانب آنها خطرى متوجه تو نيست . به من گفت : دريغ ، دريغ . آن برادر تيمى حكومت يافت و عدالت كرد و چنين و چنان كرد و همين كه بمرد، نامش نيز بمرد؛ مگر اين كه يكى بگويد، ابوبكر. پس از او برادر بنى عدى حكومت يافت و ده سال بكوشيد و تلاش كرد و همين كه بمرد، نامش نيز بمرد؛ مگر اين كه يكى بگويد، عمر. پى از آن برادر ما عثمان حكومت يافت كه هيچ كس به نسب چون او نبود و آنچه توانست كرد و چون بمرد، نامش نيز بمرد و يادگار رفتارى نيز كه با وى كردند، بمرد؛ اما اين برادر هاشمى ، هر روز پنج بار به نام او بانگ مى زنند كه اشهد ان محمدا رسول الله با اين ترتيب ، يادگار چه كارى بجا خواهد ماند؟ بى مادر، بخدا وقتى به خاك رفتيم ، رفتيم . (62) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link62)
آرى ، مغيره ضمن اطلاع از كفر و ارتداد معاويه و حقوق مسلمى كه از اهل بيت ضايع شده بود، در خدمت معاويه قرار گرفت و علاوه بر آن ، پسركى فاسق و شرابخوار را به عنوان خليفه مسلمين نامزد كرد. در دين بدعتى گذاشت كه دامنه آن ، در دين پيامبر طولانى شد و به گفته خودش ، گرهى در دين اسلام پديد آورد كه بدين زوديها گشوده نخواهد شد!
پايان بخش اين قسمت را يك بيت شعر قرار مى دهيم كه حسان بن ثابت شاعر صحابى رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره مغيره بن شعبه گفته است :
اگر زشتى و پليدى مجسم گردد
برده اى از ثقيف خواهد بود زشت روى و يك چشم

رایکا
18-09-2010, 20:37
ركاب مرا از طلا پر كنيد!
براى توصيف لحظه هاى سرنوشت سازى كه تصميم خواص ، جهت تاريخ را تعيين مى كند، صفحه هايى از دشوارترين لحظه هاى فرمانده فجيعترين جنگ تاريخ را ورق مى زنيم .
عمر بن سعد بن ابى وقاص ، در اواخر سال 60 هجرى ، هنگام عزيمت به پايگاه حكومتش - رى - با دستورى جديد مواجه گرديد، كه طومار آرامش ‍ و خيال و آرزوهاى بلندش را درهم پيچيد و او را در سخت ترين فشارها قرار داده و در ميان اضطرابى توفانزا و پر تلاطم براى مدتى فرو برد. اگر رواياتى كه سن او را هنگام جنگ كربلا 55 سال نوشته اند، صحيح باشد، وى در سال پنجم هجرى ، در مدينه متولد شده است . بى شك ، او به واسطه جايگاه پدرش نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله خاطراتى از پيامبر صلى الله عليه و آله به ياد داشته و چهره ملكوتى آن مرد الهى را در ذهن تيزبين كودكانه اش ثبت ، كرده است . پدرش سعد از شيوخ صحابه بود و بخشهايى از جنگ غازيان مسلمان با سپاه ساسانيان را فرماندهى كرده است . به اين دليل ، نام او در تاريخ ، با برجستگى خاص ثبت شده است . سعد هم چنين از سوى خليفه دوم براى شوراى شش نفره تعيين خليفه ، منصوب شد و شايد پس از همين زمان است كه از حدود خود تجاوز كرد و در عهد خلافت اميرالمومنين على عليه السلام در سلك قاعدين ، خانه نشين شد.
انسان ، موجودى پيچيده و داراى قوايى بسيار مرموز است كه تا آخر عمر، برخى تمايلات و خواستهايش ، بر خودش نيز پوشيده مى ماند. آيا سعد با مشاهده پايگاه اجتماعى جديدش كه او را در شوراى شش نفره ، هم سنگ على بن ابى طالب در رسيدن به خلافت رسول خدا قرار داده بود دچار تعارض شخصيت شد و پس از آن ، با رويكردى كاملا جديد به وقايع اطرافش نگريست ؟ حوادث تاريخ نشان مى دهد، نه تنها او، بلكه طلحه ، زبير، عبدالرحمن و حتى فرزندان اينان ، از پديده شوراى شش نفره تعيين خليفه ، كاملا تاثير گرفته ، حقوق و امتيازهاى ويژه اى براى خود قائل شده و از جاده اخلاص و صفاى ايمانى صحابه و تابعين خارج شده اند. اگر بگوييم تاريخ اول اسلام ، متاثر از تمايلات بلند پروازانه برخى از نوكيسه هاى شوراى شش نفره بوده است . سخنى دور از واقعيت نگفته ايم . و يكى از اين امتياز خواهان ، عمر بن سعد است .
او از شخصيتهاى برجسته آن روز جهان اسلام بود. فرمانده پيروز جنگ با ايران ، يكى از شيوخ صحابه و كانديداى خلافت اسلامى پس از مرگ پدر، كه خود را به دستگاه معاويه نزديك كرد و از امتيازها و مناصب ويژه اى برخوردار شد.
او در اواخر سال 60 هجرى ، به حكومت رافس - رى - منصوب شد. برخى گفته اند، به طور مستقيم از سوى يزيد حاكم شده است و بعضى گفته اند، عبيدالله بن زياد او را به حكومت رى منصوب كرده است . آنان كه نظر اول را پذيرفته اند، مى گويند، ابن سعد براى رسيدگى به املاكش ، وارد كوفه شده بود تا از آن جا به ايران سفر كند. در همين ايام ، موضوع حركت امام حسين عليه السلام به عراق پيش آمد و عبيدالله ، حاكم جديد كوفه ، با اصرار، عمر را مجبور كرد تا فرماندهى سپاه عراق را در نبرد با امام بپذيرد. به نظر مى رسد، اين سخن كه عمر از سوى عبيدالله به حكومت رى منصوب شده ، پيش از حركتش به سوى ايران ، از سوى عبيدالله ماموريت جديدى به او واگذار شده و حكومت رى را مشروط به قبول و انجام آن كرده ، به واقع نزديكتر است .
مهم اين است كه عمر به حكومت رى منصوب شده بود و پس از آن ، با ماموريت كوتاه ديگرى كه قبول آن ، حكم قبلى را ابقا مى كرد، مواجه شد.
عبيدالله بن زياد، او را به قصر حكومتى فرا خواند و موضوع ورود حسين عليه السلام به عراق را يادآورى كرد، و گفت : جز تو، كسى را ندارم كه بتواند با او مقابله كند. ابتدا قضيه حسين را يكسره كن ، آن گاه به سوى رى حركت كن . اين سخن عبيدالله ، دور از واقعيت نيست . تنها شخصى چون عمر كه فرزند يكى از صحابه بزرگ و نامدار بود، از نظر روانى ، امكان رويارويى با محبوبترين شخصيت جهان اسلام ، يعنى ابا عبدالله الحسين عليه السلام را داشت ، و ساير فرماندهانى كه در كوفه بودند، به دليل هيمنه عظمت نام و عصمت امام ، ياراى مانور دلخواه حكومت يزيد را نداشتند و اين امكان وجود داشت كه سپاهيان از آنها جدا شده و به امام ملحق شوند.
عمر سعد از اين پيشنهاد، به سختى بر خود لرزيد. او گرچه براى به دست آوردن متاع دنيا كه گريبان بسيارى از خواص امت اسلام را گرفته بود، به دربار امويان رفته بود؛ ولى قارى و حافظ قرآن بود و اميد رضوان الهى را داشت . از سويى او نيز چون ساير فرزندان صحابه ، فرق ميان امام حسين عليه السلام فرزند فاطمه سلام الله عليه و على عليه السلام با يزيد، فرزند معاويه و ابوسفيان را به نيكى مى دانست و اين مطلبى نبود كه كسى آن را فراموش كند. يا ناديده بگيرد. گرچه زرق و برق دنيا، خواص را به سكوت كشانده بود؛ اما مشاركت در جنگ با امام حسين عليه السلام ، تصورى بود كه فرزندان صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله به سختى از آن وحشت داشتند.
عمر سعد، خود، همبازى حسين عليه السلام در سنين كودكى بود و شاهد بود كه چگونه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، حسين را در آغوش ‍ مى گرفت و به او عشق و محبت مى ورزيد. از اين رو، رويارويى با حسين را ننگى ابدى براى خود و خانواده اش مى دانست . عبيدالله كه با ترديد ابن سعد مواجه شد، گفت :
حكومت رى مشروط به انجام اين ماموريت است ، فكر كن و سريعتر نتيجه را به من اعلام كن .
شرط آخرى كه پسر زياد جلو پايش گذاشت ، اضطرابى جديد برايش آفريد. جوشش در دلش پديد آورد. آن بخش از افكارش را كه به حكومت جديدش دلخوش داشت نيز متلاطم كرد. ديگر عمر سعد توانايى حرف زدن و بلكه فكر كردن را هم نداشت . فرصت خواست تا در اين باره بينديشد و با چهره اى مغموم ، دلى افسرده و تنى تب آلود، از قصر خارج شد و به خانه رفت . رسيدن به حكومت افسانه اى و پر جاذبه ملك رى در دامنه زيباى البرز - آن گاه كه با هواى برترى طلبى انسان موافق افتد - و دل كندن از آن ، سخت ترين تصميمها، حتى براى انسانهاى مومن و با اراده است ، و عمر سعد خيال نداشت به اين آسانى طعمه به دست آمده را رها كند.
براى لحظه اى گفت : كاش آن گاه كه نامه حكومت را گرفته بودم ، بى درنگ حركت مى كردم و خود را از كوفه دور مى كردم ؛ تا ديگر عبيدالله به فكر ماموريت جديد برايم نباشد. كاش حسين به عراق نمى آمد. كاش ، عبيدالله كس ديگرى را مامور اين كار مى كرد و كاش ، كاش ، كاش ... اما اينها هر كدام آرزويى بيش نبود كه واقعيت موجود، مهر باطل بر همه آنها زده بود. او در كوفه بود و عبيدالله حكومتش را بر رى ، مشروط به مقابله با حسين كرده بود، و حسين به سوى دروازه هاى كوفه در راه بود و اين عمر سعد است كه بايد تصميم نهايى را بگيرد. تصميمى كه يك سوى آن ، دست شستن از چيزى است كه يك عمر به خاطر آن ، در دربار امويان خدمت كرده بود و اينك نامه آن را در دست داشت ، و يك سوى ديگرش ، جنگيدن با اسلام ناب و حقيقت دينى بود.
براى اعلام نتيجه ، يك شب وقت خواسته بود و لحظه ها بسرعت مى گذشت . چنين گرفتارى بزرگى ، هرگز برايش پيش نيامده بود. گاه خود را در قصر مجلل حكومت رى مى ديد؛ در حالى كه رجال و فرماندهان در اطرافش حلقه بسته و خودش چون نگينى ، سلسله جنبان زيباترين ملك جهان است . گاه كه اسب خيالش به صحراى طفا مى رفت و خود را در كنار شمر بن ذى الجوشن ، خولى ، سنان بن انس و ... صف كشيده ، در مقابل اهل بيت رسالت ، نزد دين و رسول خدا تسخير شده و شرمگين مى يافت ، بسرعت پرده تصورهايش را عوض مى كرد تا از تلخى آن برهد.
به سختى نفس مى كشيد و مغزش ياراى چاره جستن نداشت . از جهان اطرافش بريده بود و در افكار بريده و هيجانى خود غوطه مى خورد. در چنين فضاى شكننده ، ناگاه خاطره اى چون پتك از مخزن خاطراتش بيرون جست و بر فرقش كوفت . جمله اى از امام على بن ابى طالب عليه السلام كه روزى خطاب به او گفته بود:
اين ، لحظه اى از جنود رحمانى بود كه سفره آزمايش را رنگين تر بر پيش ‍ روى او گسترانيد - فالهمها فجورها و تقويها - تا شايد در آخرين لحظه ها به مددش آيد.
اما با اين همه ، آيا دست برداشتن از حكومت رى كار آسانى بود؟
آيا تنها عمر بن سعد بود كه نمى توانست دل از متاع دنيا بردارد؟
آيا آيه شريفه الم احسب الناس ان يتركوا ان يقول آمنا و هم لا يفتنون (63) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link63) فقط شامل عمر بن سعدى است كه اينك ميان انتخاب جنگ با پسر رسول خدا يا حكومت رويايى ملك رى گرفتار آمده است ، يا همه ما نيز دچار آزمايش سخت خواهيم شد تا گوهر ايمان حقيقى وجودمان برملا شود و آن گاه به سوى حساب فرا خوانده شويم ؟
حقيقت اين است كه انسان در دوران آزمايش ، با انسان دوران آرامش ، با انسان دوران آزمايش و ابتلا يكى نيست و قضاوت كردن براى ان دو حالت انسان نيز آسان نخواهد بود. اگر بپذيريم كه 23 سال در اطراف وجود مقدس رسول خدا، چون پروانه چرخيدند و از كانون چشمه فيض رحمانى آن حضرت ، بهره بردند، خلقتى چون ساير انسانها داشته اند و مى توان قانونمندى تاريخ را شامل آن دوره نيز كرد، آن گاه وقتى چرخش آشكار برخى از آن انسانهاى بزرگ را از طريق هدايت به سوى بيراهه مشاهده مى كنيم ، آسانتر مى توانيم قضاوت كنيم كه انسانها هر چند بزرگ بوده و به كانون ايمان و دين هم نزديك باشند، امكان لغزيدن و انحرافشان وجود دارد و اين ، واقعيتى است كه در جوهر همه انسانها وجود دارد و تنها پيامبران و ائمه معصومين عليهم السلام هستند كه ، شيطان وجودشان را تحت سيطره و تسلط خود در آورده اند و امكان انحراف را از آنان زدوده است .
شايد گوياتر از هر مطلبى در اين باره ، سخن اميرالمومنين على عليه السلام در نهج البلاغه است كه از لغزش خواص صحابه رسول خدا هنگام خلافتش ، چنين سخن مى گويد:
پس از ازدحام و تجمع كم نظير مردم در اطرافم ، چون به پا خاستم و زمام خلافت را به دست گرفتم ، جمعى پيمان خود را شكستند، گروهى سر از اطاعتم باز زدند و از دين بيرون رفتند، و دسته اى ديگر، براى رياست و مقام ، از اطاعت حق سر پيچيدند. گويا نشنيده بودند كه خداوند مى فرمايد: سرزمين آخرت را براى كسانى برگزيده ام كه خواهان فساد و سركشى روى زمين نباشند و عاقبت نيك براى پرهيزكاران است (سوره قصص آيه 83) آرى ، خوب ، شنيده و خوب آن را حفظ كرده بودند؛ ولى زرق و برق دنيا، چشمشان را خيره كرد و جواهراتش آنها را فريفته بود. (64) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link64)
وقتى گروهى از صحابه رسول خدا، با علم و آگاهى به قيامت و انحراف راهشان ، نتوانستند از زخارف دنيا چشم بپوشند و آگاهانه در وادى ضلالت گام نهادند، تكليف امثال ما كه چهارده قرن از آنان فاصله داريم ، روشن است . چنانكه تكليف عمر بن سعد كه اينك در پريشانى و اضطرابى طاقت فرسا، ميان انتخاب دنيا و آخرت متحير مانده است نيز روشن خواهد بود.
جاذبه متاع رنگارنگ دنيا، بويژه قدرت ، ستون فقرات انسانهاى بزرگى را شكسته است كه از آن ميان ، يكى همين پسر سعد بن ابى وقاص است كه او را روياروى انسان كامل زمانش و امام برگزيده رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار داد. تنش و كشمكش قواى متضاد كه شخصيت عمر بن سعد را ساخته بود، در جدالى شكننده ، سرانجام چنين به ساحل آرامش رسيدند كه وى ، كارى كند كه حكومت رى را داشته باشد، يعنى به جنگ امام حسين عليه السلام برود؛ ولى به اميد مصالحه ، نه مصمم بر قتل فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله . اين نيت پنهان عمر بن سعد بود.
با چنين نيتى بود كه عمر بن سعد به كاخ ابن زياد گام نهاد و فرماندهى سپاهى را پذيرفت كه مامور بود ابا عبدالله الحسين عليه السلام را بر بيعت يزيد فراخواند، چنانكه امام نپذيرفت ، كارش را يكسره كند.
او به سوى كربلا رهسپار شد و روزهايى را با امام به مذاكره پرداخت .
عمر بن سعد در خلال اين مذاكرات ، به دنبال هدف خود بود كه هم دل ابن زياد را مبنى بر انجام موفق ماموريتش كه زمينه ساز حكومت رى بود، به دست آورد و هم دستهايش را به خون فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله آغشته نكند. ولى در امام سازشى نيافت و اطرافيان ابن زياد، بويره شمر بن ذى الجوشن ، باعث شدند كه جواب نامه هاى مصالحه جويانه اى كه عمر بن سعد به كوفه فرستاد، نيت درونش را برآورده نكنند. شايد براى اولين بار، زمانى ابن سعد كاملا خود را ميان انتخاب يكى از دو راه ، يعنى كشته حسين عليه السلام يا حكومت رى ديد، عصر روز نهم محرم بود كه شمر بن ذى الجوشن با نامه اى به سوى او آمد و راه مصالحه جويى را بكلى بست و او را ميان فرماندهى سپاه براى كشتن حسين عليه السلام يا كناره گيرى مخير كرد.
در اين جا بود كه آخرين اميدها بر باد رفت و همه ترديدها يكطرفه شد و عمر بن سعد در رقابت ميان مقام و رياست دنيا، و راه حقيقت و راستى ، دنيا را انتخاب كرد. بر خلاف تصميم تاريخى حر بن يزيد رياحى ، تصميمى گرفت كه پليدترين چهره تاريخ جهان اسلام را در كنار شمر بن ذى الجوشن ، از او به يادگار گذاشت . وى نخستين كسى بود كه تير در چله كمان نهاد و به سوى سپاه اهل بيت عليه السلام رها كرد و همگان را نسبت به اين عمل ، نزد ابن زياد، به شهادت طلبيد. پس از واقعه ى مصيبت بار كربلا، آخرين گفتگوى حسين عليه السلام با عمر سعد همواره در ياد او بود.
يا بن سعد و يحك اتقاتلنى ؟ اما تتقى الله الذى اليه معادك فانا بن من علمت الا تكون معى و تدع هولاء فانه اقرب الى الله تعالى ... ما لك ذجك الله على فراشك عاجلا و لا غفرلك يوم حشرك فوالله انى لا رجوان لا تاكل من بر العراق الا يسيرا
بنا به نقل خطيب خوارزمى ، حسين بن على عليه السلام بوسيله يكى از يارانش بنام عمرو بن قرظه انصارى به عمر بن سعد پيام فرستاد تا با همديگر ملاقات و گفتگو نمايند. عمر سعد با اين پيشنهاد موافقت نمود و آنحضرت شبانه (65) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link65) با بيست تن از ياران خويش به سوى خيمه اى كه در وسط دو لشكر بر پا شده بود، حركت نمود و دستور داد يارانش بجز برادرش ابوالفضل و فرزندش على اكبر وارد خيمه نشوند. عمر سعد هم به يارانش كه تعداد آنها نيز بيست تن بود همين دستور را داد و تنها فرزندش ‍ حفص و غلام مخصوصش بهمراه او وارد خيمه شدند.
امام در اين مجلس خطاب به عمر سعد چنين گفت : يا بن سعد اتقاتلنى ... فرزند سعد آيا مى خواهى با من جنگ كنى در حاليكه مرا مى شناسى و مى دانى پدر من چه كسى است و آيا از خدايى كه برگشت تو بسوى او است نمى ترسى ؟ آيا نمى خواهى با من باشى و دست از اينها (بنى اميه ) بردارى كه اين عمل به خدا نزديكتر و مورد توجه او است .
عمر سعد در پاسخ امام عرضه داشت مى ترسم در اينصورت خانه مرا در كوفه ويران كنند.
امام فرمود: من به هزينه خودم براى تو خانه اى مى سازم .
عمر سعد گفت : مى ترسم باغ و نخلستانم را مصادره كنند.
امام فرمود: من در حجاز بهتر از اين باغها را كه در كوفه دارى بتو مى دهم .
عمر سعد گفت : زن و فرزندم در كوفه است و مى ترسم آنها را بقتل برسانند.
امام عليه السلام چون بهانه هاى او را ديد و از توبه و بازگشت وى مايوس ‍ گرديد در حاليكه اين جمله را مى گفت ، از جاى خود برخاست :
مالك ذجك الله على فراشك چرا اينقدر (در اطاعت شيطان پافشارى مى كنى ) خدايت هر چه زودتر در ميان رختخوابت بكشد و در روز قيامت از گناهت در نگذرد، بخدا سوگند اميدوارم كه از گندم عراق نصيبت نگردد مگر باندازه كم (يعنى كه عمرت كوتاه باد)
عمر سعد نيز از روى استهزاء گفت جوى عراق براى من بس است (66) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link66)
و آن گاه كه پس از واقعه ى كربلا، در راس سپاهش به كوفه آمد، هنگام ورود بر ابن زياد، شعرى بدين مضمون مى خواند:
املا ركابى فضه اوذهبا
فقد قتلت السيد المهذبا
ركاب مرا خواه از طلا يا نقره پر كن
زيرا كه من حقيقتا آقاى بزرگوار و پرهيزكارى را به قتل رساندم .
و در شعر ديگرى مى سرود:
من كسى را به قتل رساندم كه مادرش ، بهترين مادرها و پدرش ، بهترين پدرها بود.
از محتواى اين سرودها، پيداست كه عمر بن سعد به مقام و جايگاه حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام و خاندان رسالت و امامت آگاهى كامل داشته است . اما ميل به مقام ، طلا و نقره و حضور در كانون قدرت اموى را بر تحمل سختى و مشكلات طرفدارى از حق ، ترجيح داده است .
اما آنچه براى ما آموزنده است ، اين است كه اين آزمايشهاى الهى ، براى همه انسانها و جوامع قابل تكرار است و از ويژگى سنتها و آزمايشهاى الهى ، قانونمندى و تغييرناپذيرى است .
چنانكه خداوند تبارك و تعالى در آيه شريفه (214 بقره ) آزمايش را خاص ‍ همه امتها دانسته ، مى فرمايد: آيا پنداشتيد كه داخل بهشت مى شويد و حال آن كه هنوز مانند آنچه بر سر پيشينيان شما آمد، بر سر شما نيامده است ؟ آنان دچار سختى و زيان شدند و به هول و تكان درآمدند؛ تا جايى كه پيامبر خدا و كسانى كه يا وى ايمان آورده بودند، گفتند، يارى خدا كى خواهد بود؟ هشدار كه يارى خدا نزديك است .

رایکا
18-09-2010, 20:37
واى بر من از تو
اين سطور از كتاب سرگذشت خواص طرفدار حق و راه و روش آنان در حساسترين برهه تاريخ ساز اسلام را به بيان جستارهايى از زندگى زياد بن اميه اختصاص مى دهيم .
زياد، يكى از شخصيتهاى شگفتى آفرين صدر اسلام است ، كه صفحه هايى از تاريخ مسلمين سده اول را به نام خود رقم زده است .
او نيز مانند مغيره ، از هوش و ذكاوت و استعداد سرشارى برخوردار بود و همين عوامل بود كه او را كه بنده اى از بندگان ثقيف بود، تا مقام استاندارى عراق بالا كشاند.
زندگى شخصى او در دوران كودكى ، با ابهام و ترديد مورخان روبه رو شده است . مادرش سميه كنيز حارث بن كلده از ريشه ايرانى يا هندى ، و پدرش ‍ بنده رومى است ، و زياد، نتيجه امتزاج دو موجود تحقير شده بود كه بر اثر شرايط اجتماعى روزگار، با مهر بردگى بر پيشانى ، از سرزمينهاى خود - هند يا ايران و روم - به حجاز آورده شده بودند. در اوايل هجرت ديده به جهان گشود. ستاره بخت اين بنده بنده زاده ، شايد در ايام كودكى براى كسى قابل پيش بينى نبود. از دوران نوجوانى اش همين قدر مى دانيم كه جزو كارگزاران دختر حارث كه اين موقع زن عقبه بن غزوان بود، به عراق رفت و همراه موالى ثقيف كه در فتوحات اسلامى شركت مى كردند، در آن سامان ماند.
اين كه چه موقع از بردگى رها گشته ، از تاريكيهاى زندگى او است . اما اين را مى دانيم كه بخشش يكصد هزار درهمى خليفه دوم را صرف خريدن و آزاد كردن پدرش عبيد كرده است .
از گمنامى عبيد، همين بس كه مردم ، زياد را به نام مادرش زياد بن سميه يا زياد امير يا زياد بن ابيه مى خواندند.
بالاخره زياد در عراق ، با هوش و ذكاوت ذاتى خودش رشد كرد و به مقام نويسندگى فرمانداران بصره رسيد. او در آغاز جوانى ، روزى در مقابل خليفه دوم و ساير اصحاب ، دفتر حساب بصره را به گونه اى جسورانه و عالى ارائه داد، كه خليفه و حاضران ، شگفت زده شدند. زياد در اين شغل بود تا روزگار عمر و عثمان به سر آمد و امام على عليه السلام در پى جنگ جمل به بصره آمد. پس از اين نيز زياد، نويسنده ابن عباس ، استاندار امام در بصره بود و نيابت وى را در برخى بلاد جنوبى ايران ، از استانهاى خوزستان ، فارس و كرمان فعلى را بر عهده داشته است .
به روايت مسعودى ، از سوى امام ، حكومت فارس را بر عهده داشته است . (67) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link67)
در اين زمان ، از سوى شيطان شام ، معاويه بن ابوسفيان ، حيله هاى پى در پى براى فريب دادن زياد، روانه بصره مى شد تا او و منطقه تحت قلمروش را از تبعيت امام خارج كند. اما مقاومت زياد، نه تنها در زمان امام على عليه السلام ، بلكه در زمان حكومت چند ماهه امام حسن عليه السلام نيز قابل تحسين است . از نامه جسورانه معاويه در عهده خلافت امام مجتبى عليه السلام در داستان مغيره آگاه شديم .
نامه هاى 20، 21 و 44 نهج البلاغه در زمان خدمتش در بصره ، از سوى اميرالمومنين خطاب به وى صادر شده است .
از عبارتهاى نامه 20 امام ، در مى يابيم زياد، گوشه چشمى به اسراف و تكاثر ثروت از بيت المال داشته است كه چنين صادقانه و قاطعانه از سوى امام خود تهديد شده است .
صادقانه به خدا سوگند ياد مى كنم ، اگر گزارش رسد كه از غنائم و بيت المال مسلمين ، چيزى كم يا زياد، به خيانت برداشته اى ، آن چنان بر تو سخت بگيرم كه در زندگى ، كم بهره ، بى نوا، حقير و ضعيف شوى .
اما نصيحت مشفقانه خود را همچون ساير واليانش ، بر زياد نيز ارائه كرده است . از آن جمله است ، آن جا كه در نامه 21 نهج البلاغه به وى مى نويسد:
اسراف را كنار بگذار و ميانه روى را پيشه كن . از امروز به فكر فردا باش و از اموال دنيا به مقدار ضرورت براى خويش نگهدار، و اضافه آن را براى روزى كه نياز دارى ، پيش بفرست . آيا اميد دارى خداوند ثواب متواضعان را به تو بدهد؛ در حالى كه در پيشگاهش از متكبران باشى ! و آيا اميد دارى كه ثواب انفاق كنندگان را به تو عنايت كند؛ در صورتى كه در زندگى پر نعمت و ناز قرار دارى ، و بيوه زنان و مستمندان را از آن منع مى كنى !
تا اين جا كه از شخصيت زياد بن ابيه رقم خورده است ؛ زياد را در خدمت حكومت اسلامى ، در يك دوره سى ساله نشان مى دهد.
با شهادت اميرالمومنين و صلح امام حسن عليهم السلام ، صفحه اى ديگر كه به طور كامل مخالف دوران گذشته در حيات سياسى - اجتماعى زياد است ، آغاز مى شود.
بخش دوم شخصيت زياد، با آغاز حكومت معاويه شروع و تا مرگ وى ادامه مى يابد.
طه حسين مصرى ، درباره شخصيت دوگانه زياد بن اميه مى نويسد:
زياد داراى دو شخصيت است ، كه با نخستين آن ، در ايام خلفاى راشدين زيست كرده و با دومين آن ، پس از مصالحه با معاويه ، روزگار گذرانيده است و اين دو شخصيت ، در نهايت درجه ، با يكديگر متناقض بوده است . آن گاه كه با خلفاى راشدين كار مى كرد، بر راه راست مى رفت و هنگامى كه كارگزار معاويه بود، گردنكش قهارى از كار در آمد. (68) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link68)
پس از آن كه معاويه بر خلافت اسلامى دست يافت ، زياد به خاطر گريز از مكر و حيله او، يا شايد ترس از بر باد رفتن دينش ، شتابان به سوى ايران شتافت و در قلعه اى كه به نام وى معروف شد، حصارى گرديد.
از اين زمان بود كه اين فرد از خواص امت اسلامى ، در معرض امتحان و ابتلاى سختى قرار گرفت . امتحانى كه حفظ دين و شرافتش در يك كفه آن ، و پيوستن به دشمن آشكار اسلام ، فرزند منحرف ابوسفيان ، در كفه مقابل آن قرار گرفته بود. روزهايى چند را زياد در تلاطم تلاقى اين دو پديده متناقض ، در حصارى در جنوب ايران گذراند. تا آن كه مكارى دير آشنا، كه روزى با ترديد در شهادت بر زنايش ، از آينده اى شوم نجاتش داده بود، بر دروازه قلعه ، او را صدا زد. آورنده پيام از سوى معاويه و با قصد خريدارى دين زياد بن ابيه ، راهى فارس شده بود.
زياد از چند جهت براى معاويه سودمند بود؛ اول موقعيتش در استانهاى جنوبى ايران بود، كه مى توانست براى تجديد قواى سپاه اهل بيت ، محل مناسب باشد. دوم ، ويژگيهاى شخصيتى زياد بود كه مى توانست در حلقه مكاران شام ، باعث پيشرفت كارشان باشد.
مغيره بن شعبه ، اينك ماموريت يافته بود حامى خود را به معدن خيانتها ملحق كند و در توبره خود، نامه اى آغشته به نيرنگ و تطميع از سوى معاويه همراه داشت . معاويه در نامه خود، زياد را پسر ابوسفيان و برادر خود خطاب كرده بود و اين حكايت ، بدعتى شنيدنى در تاريخ اسلام است كه به استلحاق نام گرفته است .
چنانكه گذشت ، دانستيم زياد پسر بنده اى رومى است كه نامش را به عربى عبيد گذاشته بودند و خودش عبيد را در زمان خليفه دوم ، از بندگى خريد و آزاد كرد. اينك معاويه براى فريب زياد، سخنى ناروا را از پدرش ابوسفيان كه هر آزاده اى از آن شرم دارد، مستمسك فريب قرار داده بود.
جريان شرم آور زناى ابوسفيان در جاهليت با مادر زياد و اين را كه زياد زاييده اين زنا بوده است ، پيش از اين نيز معاويه براى فريب زياد به كار برده بود و امام على عليه السلام در نامه 44 نهج البلاغه كه براى زياد نوشته ، پوجى آن را فاش كرده و زياد را از توجه به آن برحذر داشته بود. بخشى از نامه امام چنين است :
من اطلاع يافتم كه معاويه نامه اى برايت نوشته تا عقلت را بدزدد و عزم و تصميمت را درهم بشكند. از او برحذر باش كه شيطان است ... (آرى ) ابوسفيان در زمان عمر بن خطاب ، سخنى بدون انديشه از پيش خود، با تحريك شيطان مى گفت ؛ ولى اين سخن آن قدر بى پايه است كه نه با آن نسب ثابت مى شود و نه استحقاق ميراث مى آورد، كسى كه به چنين سخنى متمسك شود، همچون شتر بيگانه اى است كه در جمع شتران يك گله وارد شود ... (69) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link69)
اين نامه امام و پشتگرمى حكومت كوفه در آن وقت ، زياد را كفايت كرد كه در دام فريب معاويه گرفتار نشود. اما اينك او ديگر تحت حاكميت امام على نبود و خودش مى بايست تصميم قاطع اتخاذ كند؛ تصميمى كه دين و دنيايش دو طرف آن را تشكيل مى داد و اين چنين است كه خواص در مقابل لحظه هاى سرنوشت ساز تاريخ ، پس از سالها مجاهدت و تلاش ، دچار تحير و سرزدگى مى شوند. اگر آن روز، زياد در مقابل درخواست معاويه مقاومت مى كرد، در ادامه زندگى اش دچار مشكلات طاقت فرسا مى شد و چه بسا آشكار يا پنهان كشته مى شد؛ اما دينش را تا لحظه آخر حفظ كرده بود و از اصول اسلامى ، براى كارى شبهه ناك و بدعت آميز و براى همكارى با شيطان عدول نكرده بود.
اما اگر مى پذيرفت ، از آن پس برادر خليفه خطاب مى شد و نسبش از بردگى ثقى ، به يكى از خانواده هاى سرشناس عرب تغيير مى يافت و برداشتش از بيت المال بخشوده مى شد و به حكومت و امارت در دستگاه اموى مى رسيد؛ و حتى جايگاه خانواده و تبارش در دستگاه و جامعه رشد مى كرد.
لكن در پى اين پذيرش ، سه اشتباه بزرگ مرتكب مى شد كه براى هر سه آنها آگاهى كافى داشت . اول آن كه در دين ، بدعتى آشكار مى گذاشت ؛ چرا كه فرزند از بستر است و بر زناكار بايد حد جارى شود، نه آن كه فرزند را به زناكار بدهند؛ در حالى كه پدرى دارد و در جامعه او را مى شناسد. دوم آن كه از سوى امامش پيش از اين آگاه شده بود كه سخن ابوسفيان در استلحاق ، يك سخن شيطانى دروغ است . و سوم آن كه ، به نيكى مى دانست در حلقه اتصال با معاويه ، دينش را كه چهل سال از آن حفاظت كرده بود، پشت سر مى گذارد و يه وادى شيطان قدم مى گذارد.
از آن سوى ، مغيره مكار نيز پى در پى بر وى حيله و مكر مى باريد.
چيزهايى كوچك را رها كن و به كار اصلى بپرداز هيچ كس جز حسن بن على دعوى خلافت ندارد كه او نيز با معاويه صلح كرده است . پيش از آن كه كار، استقرار گيرد، بهره خود را بگير.
زياد به مغيره گفت : به نظر تو چه كنم ؟! مغيره گفت : به نظر من ، بايد نسب خود را با معاويه پيوند دهى و ريسمان خود را با او يكى كنى و گوش به حرف مردم ندهى !
زياد گفت : اى پسر شعبه ! چگونه چوبى را جز در محل روييدن آن بكارم كه نه آبى هست كه آن را زنده نگه دارد و نه ريشه اى كه آن را سيراب كند. (70) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link70)
اين سخنان ، گواهند كه زياد خود اين نسب تراشى جعلى را قبول نداشته و آن را مايه بى آبرويى مى دانسته است .
او به ياد داشت كه پيامبر اسلام فرموده بود: هر كس آگاهانه خود را جز به پدر خويش ، به ديگرى نسبت دهد، بهشت بر او حرام است . (71) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link71)
اما با همه اين دلايل روشن ، دل كندن از زرق و برق دنيا براى زياد قابل تحمل نبود، و او كه روزى در جرگه سپاه امام على عليه السلام و از واليان او بود، به صف دشمنانش پيوست و جريان ننگين و بدعت آشكار ملحق شدن به ابوسفيان را پذيرفت تا مايه ننگ تاريخ و عبرت انسانهاى آزاده باشد. جريان استلحاق بدون كم و كاست از سوى منابع دست اول نقل شده است و در همان زمان نيز صحابه و تابعين ، اين بدعت را خلاف شرع اسلام اعلام كردند.
همچنين برادران و قوم و تبار زياد، به اين اقدام شرم آور اعتراض كردند و سوگند ياد كردند كه سميه هيچ گاه ابوسفيان را نديده است . از جمله يونس ‍ بن عبيد خطبه نماز جمعه معاويه را قطع كرد و در مقابل مردم برخاست و گفت :
اى معاويه ! از خدا بترس . پيغمبر صلى الله عليه و آله چنين حكم كرد كه فرزند از بستر است و زناكار را بايد سنگسار كرد و اينكه تو بچه را به زناكار مى دهى و بستر را سنگ مى زنى . زياد بنده عمه من و پسر بنده او است . بنده ما را به ما بازگردان .
معاويه درمانده از پاسخ ، به تهديد روى آورد و گفت : ابن يونس ! بخدا اگر بس نكنى ، بلايى بر سرت بياورم كه در داستانها بنويسند. (72) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link72)
اين اقدام زياد و معاويه در آن زمان ، نقل مجالس شد و سخن سراييهاى اصحاب شعر و قلم را در پى داشت .
پس از آن كه زياد، شرم آورترين حادثه تاريخ را كه قبول زنازادگى خودش ‍ بود، بر پيشانى ترسيم كرد، از سوى معاويه به حكومت بصره گماشته شد و سپس كوفه نيز به آن ضميمه شد و او اولين كسى بود كه حكومت عراقين را همزمان به دست گرفت .
در اين زمان است كه زياد در همان سرزمين كه روزگارى تحت حكومت وصى منصوب رسول خدا امارت داشت تحت حكومت فاجرترين انسان عصر خودش ، مرتكب فجايعى شد كه تاريخ نمونه اش را كمتر ثبت كرده است .
بيش از هر چيز، زياد بر دوستداران امام على عليه السلام سخت مى گرفت و آنان را با اندك شبهه اى گردن مى زد. در خطبه هايش ، به طور رسمى بر رهبر، امام و مقتدايش على عليه السلام به خاطر كسب رضايت معاويه ، ناسزا مى گفت .
زياد ضمن خطبه اى كه تا آن روز، مردم امثال آن را در عهد اسلام نشنيده بودند، گفت :
هر كس ديگرى را در آب غرق كند، او را غرق خواهم كرد. كسانى كه خانه مردم را سوراخ كنند، قلبشان را سوراخ خواهم كرد. هر كس گورى را بشكافد، خودش را در آن ، زنده به گور خواهم كرد. هر كس از شما، از آنچه مردم بر آن وحدت نظر دارند، شك كند، گردنش را خواهم زد. (73) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link73)
بدين سان مردم را به شك و شبهه مى كشت ، تا چه رسد به عمل . اين تنها گوشه اى از حكومت وحشتى است كه زياد در عراق به راه انداخته بود.
وحشت از زياد، به حدى رسيد كه چون به معاويه نوشت : عراق را با يك دستم كنترل مى كنم و دست ديگرم بيكار است . معاويه هم حكومت مدينه را به حكومت او ضميمه كرد. مردم مدينه ، از زن و مرد، به مسجد پناه برده ، سه روز به استغاثه افتادند تا دفع شر او بنمايند.
از ميان فجايعى كه زياد در عراق مرتكب شد، دستگيرى و جعل امضا عليه حجر بن عدى ، از اصحاب بزرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و فرستادن او به سوى معاويه و پافشارى اش تا شهادت مظلومانه جمعى از بهترين اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و مومنان است . شهادت حجر با دسيسه زياد، توفانى از غم و ماتم را در جهان اسلام پديد آورد و از شرق تا غرب حكومت اسلامى را به واكنش واداشت ، كه حكايت آنان در تاريخ مضبوط است . ما حكايت پايمردى حجر و يارانش را همه از آن جهت كه گوشه اى از جنايتهاى زياد بن عبيد را نمايان كنيم ، مى آوريم و هم از آن جهت كه حماسه كم نظير حجر بن عدى و يارانش در مرج عذراء يكى از بلندترين حماسه هايى است كه خواص طرفدار حق ، در تاريخ ضبط شده بشريت سروده اند. حكايت تلخى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرالمومنين عليه السلام سالها پيش از وقوع ، آن را به شهادت اصحاب اخدود تشبيه كرده بودند. معاويه پس از مكاتبه با زياد، مبنى بر ترديدش در شهادت حجر و يارانش ، و پافشارى زياد بن ابيه بر كشتن آنان ، سرانجام ماموران حكومت شام ، براى شهادت حجر و همراهان ، راهى مرج عذراء شدند.
معاويه ، هديه بن فياض قضاعى و حصين بن عبدالله كلابى و ابو شريف بدى (74) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link74) را براى پايان دادن به قضيه زندانيان و اعدام سران قيام به مرج عذرا فرستاد.
ماموران معاويه پيش زندانيان آمدند، شش تن را كه از آنان شفاعت شده بود، بيرون بردند و خطاب به هشت تن ديگر، چنين گفتند: ما دستور داريم كه آنچه را كه به آن امر شده ايم ، به شما باز گوييم ، و آن اين است كه از على بيزارى جوييد و او را سب كنيد. اگر چنين كنيد، شما را رها خواهيم كرد وگرنه شما را خواهيم كشت .
اميرالمومنين ، معاويه يقين داد كه خونهاى شما به موجب شهادتنامه بزرگان شهرتان (عليه شما) حلال است ؛ ولى او (به شما تخفيف داده ) از آن گذشته و از شما مى خواهد تا از على تبرئه جوييد تا شما را آزاد كنيم .
گفتند: هرگز چنين نكنيم . بندها را از آنان گشودند و كفنهايشان را آماده كرد و گورهايشان را حفر كردند. آنان تمام شب را به نماز و نيايش پرداختند، شب شهادت پيش آمد. حجر و يارانش به سوى خدا رفتند و در سرور نيايش ‍ غرق شدند. آنان ديگر به صداقت رسيده و به درجه صديقين گام نهاده بودند. هستى با تمام وجود آنان ، زمزمه جاودانگى و ماندگارى سر مى داد؛ زيرا يكپارچه صادق بودند و، صديق يعنى اين . آرى آنان به نيايش ‍ پرداختند، نه براى نجات از مرگ ؛ بلكه براى آن كه بهتر از شهادت سود جويند و آن را بهتر دوست بدارند تا بتوانند به مرحله روزيخوارى خدايى برسند و آن سان كه او مى خواهد، در راهش بميرند. آنان از خدا، جز شهادت نمى خواستند؛ زيرا شهادت در اين مرحله ، تنها كلمه و وسيله اى بود كه طاغوت آن را مى شناخت و ستمگران از بيم آن بر خود مى لرزيدند. نام شهيد براى حكام پيوسته اضطراب است و رنج .
جوخه اعدام ، بامداد شب شهادت ، پيش انقلابيون شهيد آمدند و به آنان گفتند: اى كسان ، ما شب دوشين شما را ملاحظه كرديم كه نماز را طولانى كرديد و دعا را نيكو انجام داديد. به ما باز گوييد كه نظر شما درباره عثمان چيست ؟
آنان دسته جمعى گفتند: او نخستين كسى است كه از حكم خدا عدول كرد و بر غير حق عمل نمود.
جلادان گفتند: معاويه اميرالمومنين ، نيك شما را مى شناخت كه دستور قتلتان را صادر كرد.
بار ديگر از انقلابيون خواستند تا از امام على بيزارى جويند و آنان گفتند: ما ولايت او را پذيرفته ايم و به او عشق مى ورزيم .
حجر از جلادان مهلت خواست تا دور ركعت نماز بجاى آورد. گفت :
سوگند به خدا كه هيچ گاه وضو نساخته ام ؛ مگر آن كه نماز گزارده باشم .
گفتند: بخوان ! او نماز بخواند و پس از آن گفت : بخدا نمازى كوتاهتر از اين نخوانده ام . اگر به ملاحظه قضيه اى كه در پيش است ، نبود، دوست داشتم كه آن را طولانى كنم . سپس گفت : الله انانستعديك على امتنا، فان اهل الكوفه قد شهدوا علينا، و اهل الشام يقتلوننا، اما و الله لئن قتلتمونى فانى اول فارس من المسلمين سلك فى واديها، و اول رجل من المسلمين نسبحته كلايها
اى خداى بزرگ ! از تو براى امتمان كمك مى گيريم . خدايا تو گواهى كه چگونه كوفيان به زيان ما شهادت دادند و چگونه شاميان ما را مى كشند.
بخدا اگر مرا مى كشيد، بدانيد كه من نخستين سوارى بودم كه در اين سرزمين گام نهادم و نخستين كس از مسلمانان هستم كه سگان اين ديار بر من پارس كرد.
بعضى گفته اند پسرش همام را هم كشتند و با اين كار، مى خواستند از عاطفه پدرى استفاده كنند تا باشد كه حجر، از مقاومت دست بردارد و از كرده خود پشيمان شود. هنگامى كه از تصميم آنان آگاه شد، از آنان درخواست كرد تا فرزندش را پيش از او بكشند. آنان نيز سخاوتمندى كرده ، درخواست او را پذيرفتند. نوشته اند فرزندش همام را فراخواند و جلادان را گفت تا اول او را بكشند. در مقابل سوالى كه از او در اين باره شد، گفت : ترسيدم كه ترس ‍ شمشير را بر گردنم ببيند و از بيم آن ، از ولايت امام على عليه السلام بيرون رود و آن گاه نتوانيم در مقامى كه خداوند به صابران وعده داده ، همديگر را ملاقات كنيم .
گويند حچر هنگام شهادت ، اين سخنان را بر زبان مى راند، درود بر تو اى مولاى بزرگوار على بن ابى طالب ! من امروز به خاطر مولاى تو، به درجه اصحاب ، احدود نائل مى گردم . يا اهل العراق سيقتل سبعه نفر بعذراء مثلهم كمثل اصحاب الاخدود . (75) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link75) اى عراقيان بزودى هفت از شما در سرزمين عذراء كشته خواهند شد كه مثل آنان ، به مثل اصحاب اخدود ماند. پس از آن هدبه بن فياض با شمشير به جانب او رو نمود و گفت : هرگز گمان نمى كردم كه از مرگ عاجز باشى و از شمشير بترسى .
حجر گفت : اكنون با اين حال ، اگر ترسيده باشم ، ترس بر من عيب نيست ؛ زيرا كه قبرم را كنده ، كفنم را آماده و شمشير دشمن را كشيده مى بينم . و اما بخدا از من ، جزعى به هنگام مرگ نخواهى شنيد و بر خلاف رضاى حق ، عملى از من نخواهى ديد.
و اما بعد از كشتن : لا تنزعوا عنى حديدا و لا تغسلوا عنى دما فانى لاق معاويه على الجاده . آهن و زنجير از پايم نگشاييد و خون بدنم را مشوييد تا معاويه را با همان حال ، در صراط ملاقات كنم .
سپس جلاد قدم پيش نهاد و گفت : گردنت را دراز كن تا بزنم . حجر در جواب گفت : اين خونى است كه بناحق از من ريخته مى شود. اگر گردنم را پيش آرم ، ترا در كار زشت و ناصوابى كه مرتكب مى شوى ، كمك كرده ام .
معاذ الله كه من ترا در چنين عمل نادرستى يارى دهم . سپس گردنش را پيش ‍ آوردند و زدند.
حجر با پنج تن از يارانش شهيد شدند. ولى عبدالرحمن بن حسان و كريم بن عفيف خثمعى از جوخه اعدام خواستند تا آنان را به سوى معاويه گسيل دارد و آنان در شام از امام على عليه السلام تبرى خواهند جست . گزارش به دمشق رسيد، معاويه دستور داد تا آن دو را به دمشق آورند.
خثمعى چون بر معاويه وارد شد، گفت : اى معاويه خدا را! خدا را! تو از اين دنياى فانى به سراى جاودان خواهى شتافت و از كشتن ما از تو پرسش ‍ خواهد شد و از خون ما بازجويى خواهد شد. معاويه گفت : در مورد على عليه السلام چه مى گويى . گفت : آيا گفته هاى تو را درباره او بگويم ، آيا از دين على عليه السلام كه مورد توجه خداست ، بيزارى جويم ؟ معاويه را اين جواب خوش نيامد. ولى شمر بن ذى عبدالله خثمى از او شفاعت كرد. معاويه گفت او را به تو خواهم بخشيد؛ ولى يك ماه در زندان خواهد ماند. پس از آن مدت ، او را به شرط آن كه هرگز داخل كوفه نشود آزاد كرد و او بعدها در موصل سكنى گزيد. آن گاه معاويه رو به عبدالرحمن بن حسان كرد و گفت : تو در مورد على عليه السلام چه مى گويى ؟ او گفت : گواهى مى دهم كه امام على عليه السلام از كسانى بود كه پيوسته خدا را به ياد مى آورد و بسيار امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و از سر تقصير مردم در مى گذشت . معاويه گفت : در مورد عثمان چه مى گويى ؟ گفت : او نخستين كسى است كه درهاى ستم را در ميان امت گشود و درهاى حق را بست . معاويه گفت : خودت را كشتى . گفت : من ترا كشتم چه ديگر ربيعه اى در صحرا نيست . اين جسارت و صراحت ، موجب شد كه ديگر كسى نتواند در باب او شفاعت كند. معاويه به زياد نامه اى نوشت و آن را همراه عبدالرحمن به سوى زياد فرستاد. معاويه در آن نوشته بود كه : اين فرد بدترين انسانى است كه به سوى من فرستاده اى ، او را به سزايى كه سزاوار است ، برسان و به بدترين وجه بكش . زياد، او را در قس الناطف زنده بگور كرد. (76) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link76)
شهادت حجر و يارانش ، شكافى در اسلام پديد آورد و تمام مردم نيك آن روزگار را در اندوهى بزرگ فرو برد. حتى خود معاويه نيز تا آن روز كه روزگارش سپرى شد، آن را از ياد نبرد. در بيمارى مرگ ، معاويه از اين پيشامد ياد مى كرد و مى گفت : اى حجر واى بر من از تو! و نيز مى گفت : مرا با پسر عدى ، روز درازى در پيش است . و اين تنها يكى از فجايعى بود كه زياد بن ابيه ، كه روزى از خواص طرفدار حق بود، مرتكب شد. فاعتبروا يا اولى الابصار

رایکا
18-09-2010, 20:37
بسيار خوبى كه به يك بدى آميخت !!
سخن گفتن درباره خطاى بزرگانى كه عمر خود را به عبادت ، جهاد و نشر علم و معرفت گذرانده اند، بس دشوار و ناگوار است . اما از آن جا كه خطاى بزرگان ، همچون خودشان بزرگ است و پرتو آن ، جامعه را فرا مى گيرد؛ بناچار در كنار خوبيها، ذكر آن براى عبرت آموزى مردم ، لازم و ضرورى است . همچنين موضوع اين كتاب ، حركتهاى سرنوشت ساز و تاريخ ساز خواص جامعه است ، از اين رو، در عين گراميداشت و اكرام نقاط مثبت زندگى آنان ، تحليل لغزششان براى اطلاع علاقه مندان به موانع طريق راستى و حركت در صراط مستقيم ، امرى مهم و آموزنده خواهد بود.
از ميان خواص طرفدار حق كه بر برهه اى حساس و تاريخ ساز، صفحه هاى تاريخ را رقم زده اند، يكى پسرعموى رسول گرامى اسلام و اميرالمومنين على عليه السلام است . پسرعمويى عالم ، سياس ، مومن ، آگاه به زمان و زيرك بود. مردى كه پيامبر در حق او دعا كرد تا بر تاويل قرآن توانا شود.
مردى كه براى اثبات حق ولايت على عليه السلام بارها در برابر خلفا ايستاد و به بحث و مهاجه پرداخت . مردى كه تا زنده بود، به پيروى از اهل بيت عليه السلام مشغول بود و خاندانش را در جبهه آنان مجتمع كرد. مردى كه بازوى تواناى اميرالمومنين در دوران خلافتش بود و امين اسرارش ؛ مردى كه در جمل ، در ركاب على عليه السلام جنگيد و در صفين پرچمدار مبارزه با گمراهان شامى بود.
مردى كه با زبان فصيح و نكته گوى خود، بارها به نمايندگانى از اميرالمومنين على عليه السلام با خوارج مهاجه كرد و گروه هاى زيادى را به مسير حق هدايت نمود.
مردى كه در نهروان ، در كنار پسرعمويش ، پوزه فريب خوردگان خوارج را بر خاك ماليد و از سوى اميرالمومنين على عليه السلام فرمان حكومت بزرگترين شهر مرزهاى جنوبى حكومت اسلامى يعنى بصره را در دست داشت ؛ يعنى عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب .
ابن عباس مفسر و راوى بسيارى از سخنان رسول خدا و مورد ثقه از سوى فريقين ، در آغاز خلافت على عليه السلام و پس از جنگ جمل ؛ از سوى امام ، حكومت بصره را در اختيار گرفت . موقعيت خاص بصره از حيث وسعت سرزمين و جمعيت ، بويژه پس از آن كه دو گروه از مسلمين ، در جنگ خانمانسوز، در كناره آن به جنگى تلخ پرداختند و عفريت تفرقه و كينه در دل اهل آن پخش شد، اقتضا داشت كه امام مردى از اهل خود را كه از هر جهت توانا بود، حاكم آن ديار كند.
ابن عباس در بصره ، با كياست و زيركى خاص خود، كارها را سامان داد و با زبان پر جاذبه و سخنان عالمانه اش ، مردم را پيرامون حقيقت مجتمع كرد؛ گرچه گاهى نيز از حدود خود فراتر مى رفت و امام او را آگاه مى نمود.
آن جا كه بنى تميم را آزار داد و امام به وى نوشت :
ابوالعباس مدارا كن ... و سعى كن حسن ظن من نسبت به تو پايدار بماند و نظرم درباره تو دگرگون نشود. (77) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link77)
امام در حق عبدالله ، نيكخواه و مشفق بود. او را نصيحت و پند مى كرد و بخشى از گنجينه عالم و نصايحش را نثار او مى نمود. از آن جمله اند سخنان زير:
اما بعد، انسان گاهى مسرور مى شود به خاطر رسيدن به چيزى كه هرگز از دستش نمى رفت ... خوشحالى تو بايد از چيزى باشد كه در طريق آخرت نائل شده اى و تاسف تو بايد از امورى باشد كه مربوط به آخرت است و از دست داده اى ، به آنچه از دنيا مى رسى ، آن قدر خوشحال مباش و آنچه را از دست مى دهى ، بر آن تاسف مخور و جزع مكن . همتت در آن باشد كه پس ‍ از مرگ ، به آن خواهى رسيد. (78) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link78)
اما بعد، تو بر اجل و سر آمدت پيشى نمى گيرى و آنچه روزى تو نيست ، قسمت تو نمى شود. بدان ، دنيا دو روز است ؛ روزى به سود تو و روزى به زيانت . دنيا خانه متغير و پر تحولى است . (79) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link79)
با چهره اى باز در مجلس خود با مردم رو به رو شو ... بدان ، آنچه تو را به خدا نزديك مى كند، از دوزخ دور مى نمايد، و آنچه تو را از خدا دور مى كند، به آتش نزديك مى نمايد. (80) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link80)
امام در سخنانى كه براى عبدالله مى نوشت ، دنيا را برايش كوچك و آخرت را بزرگ و شكوهمند مى نمود. او را به زرق و روزى مقدر دعوت مى كرد و از حرص و آز باز مى داشت . تا شايد چشمها و قلب طالب زر و سيم و كنيز و غلامش را آرام كند و بر جاده اعتدال به حركت آورد.
و عبدالله چنين بود تا آن جا كه ملاحظه كرد ستاره اقبال حكومت پسرعمويش ، در پى تفرقه و تشتت مردم عراق ، رو به افول مى رود و چنگ و دندان حراميان شام ، نويد پيروزى معاويه را مى دهد. او دريافته بود، ياران امام پراكنده شده ، شاميان قدرت يافته ، بزودى امام تنها و بى ياور خواهد ماند.
شايد عدم حضورش در راس سپاهى كه از بصره براى حركت به سوى شام فرستاد نيز نشانى باشد از ترديدش در باقى ماندن در جبهه حق ؛ چنانكه طه حسين حدس زده است . (81) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link81)
شك نيست عبدالله بن عباس از سياستمداران روشن بين و زيرك عصر خودش بوده است و كارش را بر اساس تدبير، آينده نگرى و رعايت جوانب انجام مى داده است . از اين رو، حدس اين دانشمند مصرى نيز قابل تامل است .
ما فارغ از ريشه يابى حوادث پيش از وقوع موضوع بحثمان ، سراغ رنجى مى رويم كه عبدالله بن عباس در گير و دار جنگهاى داخلى - كه بر امام على عليه السلام تحميل شده بود - بر او روا داشت و غمى پايان ناپذير بر قلب امامش و زخمى جبران ناپذير بر پيكر جامعه اسلامى فرود آورد.
زمينه اين واقعه ، از آن جا آغاز شد كه ابوالاسود دوئلى ، يكى از اصحاب اميرالمومنين در بصره ، به امام گزارش نوشت كه ابن عباس در اموال بيت المال حيف و ميل شخصى روا مى دارد و سنت اسلامى را رعايت نمى كند.
كارگزار و پسرعمويت بى آگاهى تو، آنچه را زير دست دارد، مى خورد و مرا نرسد كه اين راز از تو پوشيده دارم ...
امام با خواندن نامه ابوالاسود، بدون درنگ و مماشات ، ضمن تحسين وى از ارسال گزارش ، به پسرعمويش ابن عباس نوشت :
اما بعد، من چيزى از تو شنيده ام كه اگر چنان باشد، پروردگارت را به خشم آورده ، امانت خود را بر باد داده ، از امامت نافرمانى كرده و بر مسلمانان خيانت ورزيده اى ... حساب خود را براى من بفرست و بدان كه حسابخواهى خداوند، سخت تر از حسابخواهى مردم است . (82) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link82)
ابن عباس در جواب امام ، بدون توجه به امر امام كه خواستار فرستادن صورت حساب هزينه بيت المال بصره بود. با غرور و بى توجهى ، به مجامله نوشت :
اما بعد، آنچه به تو رسيد (گزارش ) باطل است و من آنچه را زيردست دارم ، نيك نگاه مى دارم . پس سخنان كسانى را كه بر گمان چيزى مى نويسند، باور مكن . (83) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link83)
اين نامه چنانكه پيداست ، متهم را تبرئه نمى كند و امام را خشنود نمى كند؛ چرا كه براى رد اتهام ، دليل و نشانه اى قابل قبول ، اقامه نشده است .
افزون بر آن ، او شيوه على عليه السلام را در سختگيرى درباره اموال بيت المال مى دانست و با عدالت على عليه السلام آشنا بود، و چاره اى جز رد اتهام به شكل صحيح نداشت ؛ اما با اين حال ، چنين نكرد و امام در نامه اى ديگر به وى نوشت :
اما بعد، من تو را رها نخواهم كرد؛ مگر آن كه مرا آگاه كنى چه اندازه جزيه گرفته و از كجا گرفته اى ، و آنچه را خرج كرده اى ، به چه مصرف رسانده اى ...(84) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link84)
در پى اين نامه ، ابن عباس دريافت امام از حقوق مسلمين نخواهد گذشت و حساب و كتاب او دقيق و گريزناپذير است ؛ نتيجه حسابرسى معلوم بود و عبدالله نيك مى دانست امامش در بازگرداندن اموال بيت المال و مجازاتش ، اندكى ترديد نخواهد كرد. او بر خلاف انتظارى كه از چنين شخصيتى مى رفت ، بدون آن كه به فرمان امام گردن نهد يا به كوفه رفته و امام را ملاقات كند، كار حكومت را رها كرده و حتى به رسم معمول نيز عمل نكرده ، كناره گيرى خود را در قالب استعفا به امام گزارش ننمود. كارش ‍ را گذاشت و از شهر بيرون رفت ، و چون مى دانست مردم بصره نخواهند گذاشت اموال به ناحق برداشته بيت المال را از بصره بيرون ببرد، دست به حيله اى زد. وى از دايى هايش در قوم بنى هلال خواست او را محافظت كنند تا به سلامت از شهر خارج شود. آنان به تعصب جاهليت عدول كرده ، راه روشن اسلام را فرو گذاشته ، اموال خزانه بيت المال بصره را كه طبق نقل برخى مورخان ، شش ميليون درهم بود، در كيسه هاى بزرگ ابن عباس ‍ ريخته ، با شمشير برهنه حفاظت كردند تا از بصره به سلامت سوى مكه ببرد. و عجب از چنين مردمى كه نسبت خويش را، آگاهانه بر غارت بيت المال توسط والى ، برترى دادند و چشم بسته تابع عصبيت قومى شدند، و خواهرزاده متمرد و غارتگر خود را در امان گرفته ، از چنگ مردم رهانيدند.
او در پناه خالوهاى خود پيش رفت و در مكه آرميد. انتخاب شهر مكه براى محل سكونت جديدش نيز خالى از سياست نبود. او به شهرى كه حرم امن بود، رفت تا بتواند در سايه حرمت مكه ، اموال يتيمان ، بيوه زنان و مجاهدان بصره را صرف عيش و نوش ، و دمسازى با كنيز و غلام نمايد. و چه كوتاه فكر بود كه از حرم امن الهى ، چنين استفاده اى گستاخانه كرد و بى حيايى را در مقابل خداوند نيز دامن زد. و چقدر فعلش با عملش فاصله داشت ؛ آن جا كه حساب خدا را پشت سر انداخت و امام حقيقت خواه را رها كرد و اموال مردم را مخصوص خود گرداند. و چقدر براى ما عبرت آفرين و آموزنده است كه چنين صحنه هايى از بزرگان دين و روساى قوم و نخبگان اصحاب مشاهده مى كنيم . راستى ابن عباس در حساسترين لحظه تاريخ اسلام ، جبهه حق را خالى مى گذاشت و از بار تعهد و مسووليت شانه خالى مى كرد، و علاوه بر آن ، دست به عملى چنين آشكار عليه حكم اسلام كه خودش مجتهد و عالم برجسته آن بود، زد.
گمان مى رود، او دريافته بود كه جبهه اميرالمومنين على عليه السلام گرچه حق است و خودش در كنار امام ، در آن شركت فعال داشته و بازوى حكومت پسر عمويش به حساب مى آمده است ، اما حوادث روزگار، چنين خواسته است كه شكست بخورد ... او كه در كنار حق ، چشم طمعى هم به مال دنيا، كنيز، غلام و زر و زيور و زور داشت ، نمى خواست تا آخرش ‍ شريك غم امام باشد. و در حقيقت ، او حسابرسى بيت المال را كه امرى معمول بود، بهانه كرد تا از كسى كه بيشتر از هر كسى ، به حق بودنش اطلاع داشت ، فاصله بگيرد. چنانكه نخواست از دشمنش معاويه هم كمكى بخواهد و چيزى بگيرد. لذا اموال بيت المال را كه زير دستش بود، غارت كرد و به مكه رفت تا از هر دو طرف دور باشد.
همچنين او مى دانست كه معاويه مرد خدا نيست ؛ بلكه مرد زد و بندهاى سياسى است و در آينده ، او را از اموال بصره بازخواست نخواهد كرد.
امام چون از خروج ابن عباس و غارت بيت المال بصره با خبر شد، نامه اى به سويش روانه كرد؛ نامه اى كه سراسر درد و اندوه حاكمى مظلوم و تنها را تداعى مى كرد. جمله جمله اين نامه ، برخاسته از موقعيت و وضعيت حكومت امام ، و غربت و مظلوميت و در عين حال ، شكوه و استوارى شگفتى آفرين اوست . امامى كه از سوى نزديكترين يارانش ، امين اسرارش و پسرعمويش ، درگير و دار سخت ترين حوادث كمرشكن روزگار، تير زهرآگين خورده است . امامى كه تنها در كوفه مانده است و گويا، ياراى دست اندازى بر اموال به يغما رفته بصريان را ندارد. امامى كه از پرده درى نخبه خواص روزگارش ، آهى آتشين سر مى دهد و چنين مى نويسد:
اما بعد، همانا كه من ترا در امانت خود شريك خويش گردانيدم ، و چون پيراهن خويشتن و محرم راز خود به خود نزديك ساختم ، و هيچ يك از خويشاوندان را در همگامى و همكارى با خود و اداى اموال مردم به امانت ، از تو درستكارتر نمى شناختم . اما همين كه ديدى ، روزگار با برادرزاده ات سخت گرفته ، و دشمن با او بر سر پيكار است ، و مال مردمان را تباه مى سازند و اين امت سرگشته و بى پشتيبان شده است ، از پسر عم خود روى برتافتى و با گروهى كه از او جدا شدند، از او جدا شدى و جانب بدانديشان گرفتى و او را بى ياور نمودى و از يارى او دست كشيدى و با كژروان ناراست زى ، به او خيانت ورزيدى .
نه ، در ناسازيهاى روزگار، با عموزاده خود يارى كردى و نه وظيفه امانت بجاى آوردى . گويى در تلاش خويش ، خداى را ناديده گرفتى . گويى دليلى روشن از جانب پروردگار ندارى و گويى تاكنون با اين امت ، نيرنگ مى باخته اى تا بر مال و منالشان دست يابى . و بر آن بوده اى تا از راه فريب ، اموالشان را به يغما برى . پس آن گاه كه در خيانت به ملت سرپنجه شدى و بازوى توانا يافتى ، دمى از حمله درنگ نكردى و به شتاب از كمين برجستى و چندان كه توانستى ، اموال آنان را كه براى بيوه زنان و نورسيدگان بى پدر اندوخته بودند ربودى ، آن سان كه گرگ چالاك ، بزغاله خسته و درهم شكسته را مى ربايد.
سپس آن مال را، با دلى شاد به حجاز بردى ، بى آن كه فرا چنگ آوردن آن را گناه دانى و از آن كار باك داشته باشى .
تف بر تو باد! گويى ميراثى كه از پدر و مادر به تو رسيده بود، به شتاب براى خاندان خود مى بردى .
سبحان الله ! آيا روز بازگشت را باور ندارى ؟ يا از روز شمار نمى ترسى ؟ هان ! اى كه نزد ما روزى در شمار صاحبنظران بودى ! چگونه چنين آسان آشاميدنى و خوردنى را به گوارايى فرو مى دهى ؛ در حالى كه مى دانى به حرام مى خورى و به حرام مى آشامى . و چگونه از اموال يتيمان و درويشان و گرويدگان و باز كوشان در راه حق ، كه خداى آن اموال ، را به آنان غنيمت داده است ، و اين جهان را به دست آنان نگاهداشته ، كنيزان خريدارى مى كنى و زنان به نكاح در مى آورى ؟
پس ، از خداى بترس و مال مردمان باز پس ده كه اگر چنين نكنى و خداى مرا بر تو دست دهد، ترا به كيفر برسانم و از كيفر تو به اين كارها كه گفتم ، نزد خداى معذور باشم و همانا ترا به شمشيرى گردن زنم كه هيچ كس را با آن نكشته ام ؛ مگر كه نگونسار به آتش اندر افتاده است .
به خداى سوگند كه اگر حسن و حسين ، اين كه تو كردى ، كرده بودند، تا حق مردم را از آنان باز نمى ستاندم و ناروايى كه از ستم آنان رفته بود، جبران نمى كردم ، نه در اراده استوارم دست مى يافتند، نه با ايشان از سر مهر گرايش ‍ داشتم .
به خداى پروردگار جهانيان سوگند، اگر آنچه از اموال مردم را كه به حلال گرفته باشى ، به من واگذارى ، تا كسان خويش را به ارث گذارم ، مرا شادمان نخواهد كرد.
پس اينك تا مهلتى باقى است ، چشم معنا بگشادى و چنين پندار كه گويى به پايان زندگى رسيده اى و به خاكت سپرده اند و كردار تو در جايى به تو عرضه شده است كه در آن جا، ستمكار به حسرت مى خروشد و تباه سازنده حقوق مردم ، آرزوى بازگشت به اين جهان مى كند؛ اما ولات حين مناص (آن هنگام ، هنگام گريز نيست ).
و ابن عباس پس از مطالعه نامه امام ، آن گاه كه رحل اقامت در مكه افكنده و در اولين روزهاى ورودش ، ضمن ولخرجيهايى كه از پول بيت المال مى كرد، سه كنيز سفيد پوست گرفته بود و با آنان ، روزگار به عشرت مى گذراند، در جواب نامه امام نوشت :
اما بعد، نامه تو به من رسيد و دانستم كه آنچه من از مال بصره برداشته ام ، بسيار بر تو گران آمده به جان خودم كه حق من از بيت المال ، بسيار بيش از آن است كه برداشته ام . والسلام .
ابن عباس در اين نامه ، چون نامه هاى قبلى اش ، حقى را اثبات و گناهى را پاك نمى كند؛ بلكه بر خطايش ، غبارى مى افكند و بر همه گذشته اش پشت پا مى زند. گويى خاطره جنگهاى جمل ، صفين و نهروان را در حافظه ندارد.
ما پايان بخش اين مجادله حق و باطل را كلام آخرين امام در جواب نامه ابن عباس قرار مى دهيم . تا از زبان اميرالمومنين ، تعجب و حسرت بر چنين عقيده اى را، آن هم از پسرعموى رسول خدا و عالمى آشنا به كتاب خدا و سنت رسول و استاندارش در بصره بشنويم . شايد كه خود از چنين حوادثى پند گيريم و با هوشيارى و تحليل درست وقايع ، امام و رهبر خود را در ظاهر و باطن ، و سختى و دشواريهاى پيچيده روزگار، پيروى كنيم .
اما بعد شگفت ترين شگفتيها اين است كه نفس تو بر تو آراسته است كه حق تو بر بيت المال مسلمانان ، بيش از حق هر مسلمان ديگر است . اگر اين ادعاى بيجا و آرزوى باطل ، ترا از گناه باز مى داشت ، البته كامياب مى شدى .
خدا عمرت دهد كه بسيار دورى . آگهى يافته ام كه در مكه منزل گزيده و رحل اقامت افكنده اى ، كنيزكان زاده مدينه و طائف را خريده ، نور چشم خود كرده اى ، و بهاى آنان را از پول ديگران داده اى . به خداى سوگند كه دوست ندارم آنچه تو از مال مردم برداشته اى ، حلال از مال من باشد و آن را به ميراث گذارم ؛ پس چگونه ممكن است از اين كه با خوردن اين مال حرام ، خوشى مى نمايى ، در شگفت نباشم . بهوش باش و كمى خود را نگاهدار كه اينك به جايى رسيده اى كه فريب خورده ، بانگ حسرت بر مى دارد و گناهكار آرزوى توبه مى كند، و ستمگر خواستار بازگشتن مى شود، و ديگر راه بازگشت نيست .
والسلام .

رایکا
18-09-2010, 20:50
فرماندارى كه به دشمن پيوست
اين بار سراغ يكى از فرمانداران امام على عليه السلام مى رويم . كسى كه بايد به عنوان امين و چشم حكومت در پهنه اسلامى ، پيرو اوامر و نواهى خليفه پيامبر باشد.
فرمانداران و استانداران ، از خواص و امينان خليفه در ميان مردم مى باشند، توده ها به وسيله آنان با حاكم آشنا مى شوند و ارتباط برقرار مى كنند. اگر خواسته باشيم خواص جامعه را طبقه بندى كنيم ، واليان و استانداران ، رتبه ممتازترين و برجسته ترين آنان محسوب مى شوند.
نام اين فرماندار مصقله بن هبيره از قبيله بنى شيبان و محل ماموريتش ، شهرى در استان فارس ايران ، به نام اردشير خره از ايالات تابعه ولايت بصره است . حاكم نشين بصره در آن زمان ، استانهاى خوزستان ، فارس و كرمان ايران را تحت پوشش داشت و حكومت بصره از سوى اميرالمومنين على عليه السلام به پسرعمويش عبدالله بن عباس واگذار شده بود. در سطور آينده ، گذرى بر برخى حوادث دوران فرماندارى مصقله خواهيم انداخت تا رهگذر زندگى اين خواص نيز، درس عبرتى گرفته باشيم ؛ زيرا بهترين درس ‍ تاريخ ، كسب تجربه و عبرت براى پيشرفت و تكامل است ، تا آيندگان به كمك مطالعه و شكست و پيروزيهاى گذشتگان ، راه رفته را دوباره نپيمايند و شكست آنان را تكرار نكنند.
در روزگار امام على عليه السلام ، گروهى از سپاهيان رى ، پس از بازگشت از جنگ صفين با هدفهاى مختلف و بيش از همه ، از نوع عملكرد سپاه عراق سرخورده شده ، حكميت و مذاكره با معاويه را مستمسك قرار داده و ناسازگارى با امام و جامعه اسلامى را آغاز كردند. امام با روح بلند خود، با آنان به ملاطفت و مدارا برخورد مى كرد. چه بسيار در ميان خطبه آن حضرت به پاخاسته ، با سخنان تفرقه افكنانه ، جمعيت و وحدت امت را دچار تلاطم نمودند. چه دسته بازيها و گروه گراييها كه در جامعه ى آزرده كوفه راه انداختند و چه زخم زبانها كه بر اميرالمومنين عليه السلام نثار مى كردند. اما امام آرام و صبور، با آنان به سخن مى نشست . گاه خودش به احتجاج با آنان مى پرداخت و گاه از صحابه نامدار مى خواست آنان را به محاجه و استدلال فرا خوانند. در آن ميان خريت نامى از خوارج كه فرمان قبيله بنى ناجيه با او بود، روزى بر على عليه السلام وارد شد و گفت : بخدا سوگند! نه فرمان تو را بردم و نه پشت سرت نماز خواندم ! اميرالمومنين گفت : مادرت به سوگت بنشيند كه نافرمانى پروردگار مى كنى و پيمان مى شكنى و خود را مى فريبى ! چرا چنين مى كنى ؟
خريت گفت : از آن جهت كه تو در كتاب خدا داورى پذيرفتى ؟!
امام عليه السلام از او خواست كه پيرامون اين موضوع با هم سخن بگويند تا حقيقت مطلب روشن شود. وى گفت : فردا نزد تو مى آيم و بحث خواهيم كرد. و امام پذيرفت و او را آزاد گذاشت .
خريت شب هنگام با گروهى از پيروان خود، به آهنگ جنگ از كوفه خارج شد. در راه به دو مرد برخوردند؛ يكى يهودى و ديگرى مسلمان . از آنان استنطاق كردند. مسلمان را كه دوستدار على عليه السلام بود، كشتند و يهودى را آزاد كردند!! يهودى به يكى از كارگزاران امام گزارش داد و امام پس از اطلاع از قتل آن مسلمان ، سپاهى در پى آنان فرستاد تا به فرمان آيند يا قاتل را تحويل دهند. خريت شرطها را نپذيرفت و پس از جنگى يكروزه ، شب هنگام به سوى بصره گريخت . امام سپاه را تقويت نمود و از حاكم بصره نيز خواست سپاه را مدد رساند و چنين شد. براى بار دوم ، سپاه اسلام خريت را يافت و پس از جنگى سخت ، سردسته شورشيان از تاريكى شب استفاده كرد و از صحنه گريخت . خريت فارغ از انديشه دينى ، به سواحل دريا رفت و با كافران و ترسايان همداستان شد و گروهى را از اسلام برگردانده ، سپاهى گران فراهم كرد. لشكر امام در پى وى راه مى پيمود، تا اين كه روزى بر او دست يافتند و خريت كشته شد. نام كامل اين انسان ، خريت بن راشد آلناجى بوده است . سپاه اسلام ، مرتدانى را كه توبه نپذيرفتند، به اسارت گرفته و به سوى كوفه راه انداختند.
شمار اسيران را پانصد نفر نوشته اند. سپاه در بازگشت به سوى كوفه ، از منطقه تحت فرماندارى مصقله مى گذشت . اسيران كه برخى از طايفه او بودند، از وى خواستند آنان را آزاد كند. مصقله با فرمانده سپاه به توافق رسيد، اسيران را بخرد و آزاد نمايد. اما چون پول براى پرداختن نداشت ، قرار شد در آينده نزديك ، به كوفه بفرستد. فرمانده پذيرفت و مصقله پانصد اسير را آزاد كرد. امام پس از اطلاع ، اقدام مصقله ، او را ستود و آن را شيوه آزاد مردان بلكه قصد فريب امام خود را نمود و تعصب قبيله گرى و جاهليت دوباره به سراغش آمده بود. او در برابر استغاثه مرتدان قبيله مكر بن وائل ، فرزندان پدرى اش كه حاضر به بازگشت به اسلام نشده بودند، دست به خدعه و نيرنگ عليه امام خود زد و كاسه اى از زهر را بر امام مظلوم و محصور در نيرنگ كوفيان چشاند. پايه هاى حكومت اسلامى را لرزاند و در دل مردم ، رعشه اى از ترس و هراس انداخت و آواى ناامنى در بلاد تحت اقتدار امام را به گوش دشمنانش رساند. مصقله از فرماندارانى بود كه گرايش ‍ قبيله گى و قومى در او وجود داشت ، تا جايى كه در حكومت عدل على عليه السلام خاندان قبيله خود را از ديگران برتر دانسته و با اين كار خود، در گذشته ، نامه عتاب آلودى از امام به اين مضمون دريافت كرده بود:
به من درباره تو گزارشى رسيده است ، كه اگر درست باشد و اين كار را انجام داده باشى ، پروردگارت را به خشم آورده و امامت را عصيان كرده اى . (گزارش رسيده ) كه تو غنايم مربوط به مسلمانان ، كه به وسيله اسلحه و اسبهايشان به دست آمده و خونهايشان در اين راه ريخته شده ، در بين افرادى از باديه نشينان قبيله ات كه خود گزيده اى ، تقسيم مى كنى ! ... آگاه باش ، حق مسلمانانى كه نزد من يا پيش تو هستند، در تقسيم اين اموال مساوى است ... (85) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link85)
عدم پيروى از خواص و درخواست بستگان ، آن گاه كه برآوردن تقاضاى آنان ، باطل را اقتضا داشته باشد، تنها در سايه ايمان كامل و وظيفه شناسى و وارستگى امكان پذير است . اين ميدان ، بسيارى از خواص طرفدار حق را در گودال فريب و انحراف ، بر زمين زده و مصقله يكى از اين افراد است . او در مقابل مرتدان هم قبيله اش ، حق آشكار و روشن را كنار گذاشت و تعصب خانوادگى را برگزيد.
امام پس از مدتى ، از مصقله خواست ديون خود را بپردازد. وى امروز و فردا كرد سپس او را به استاندار بصره عبدالله بن عباس واگذار كرد كه حقوق معوقه را از وى مطالبه كند. عبدالله از وى خواست طبق تعهدش ، بدهى را بپردازد. مصقله گفت :
اگر بيش از اين مال ، از پسر عفان (عثمان بن عفان ، خليفه سوم ) مى خواستم ، هرگز از من دريغ نمى كرد!
راستى اين چه منطقى است كه گمراهان در جهت سرپوش گذاشتن بر خطاى خود، عمل باطل ديگران را به رخ مى كشند و بدين وسيله خود را تبرئه مى كنند! حال از نسبتى كه مصقله به اين صحابى داده است ، مى گذريم و راست و دروغ آن را به خودش وا مى گذاريم ، كه آيا خليفه سوم از چون مصقله شيبانى نيز مى گذشته است يا اغماضش فقط نسبت به بنى اميه بوده است !
مهم ، روش شناسى برخى طرفداران حق است كه هنوز بكلى منكر حق و هدف نشده اند؛ اما توانايى حركت بر اساس روش مطلوب را ندارند. اين گروه براى سرپوش گذاشتن بر خطاى خود به رواج اين خطاها در جامعه و افراد وجيه المله استناد مى كنند. اين روش - در جامعه شناسى جرم - از سوى انديشمندان ، بررسى و اثبات شده است .
آنچه بر مصقله و امثال او پوشيده نيست ، اين است كه ، هر كس مسوول اعمال خود مى باشد. او در عوض خريدن پانصد اسير، مالى به خزانه دولت بدهكار شد و ناگريز به پرداخت آن بود. مصقله به آسانى مى توانست از امام درخواست مهلت كند يا وجوه را تقسيط نمايد و يا درخواست بخشودن پاره اى از بدهى را كند. چنانكه مى توانست از همان مرتدانى كه خريدارى كرده بود و از افراد قبيله اش ، مالى بگيرد و بپردازد.
اين فرماندار، همچنين با شناختى كه از لطف و بخشش امام داشت ، مى توانست به كوفه بيايد و از امام مهلت بيشترى را بطلبد. و سرانجام اين كه خود را به حكومت اسلامى بسپارد تا با او برخورد نمايند. اما مصقله هيچ كدام از اين راه ها را كه هر كدام ، كوره راهى به سوى جاده هدايت مى گشود، نپيمود؛ بلكه راه ضلالت و گمراهى را پيش گرفت و در پى حيله اى ، از بصره خارج شد و شتابان به دشمن حق پيوست ؛ به معاويه پسر ابوسفيان ، سردسته احزاب و مشركان ، و پسر هند جگرخوار. آن شكم پرست اعور كه سالها خار راه هدايت و راستى شده بود. او بخوبى فرق ميان امام كوفه و سلطان دمشق را مى دانست و آگاهانه حق را پشت سر انداخت و بر باطل ورود كرد. او رفت و خبرش سراسيمه در عراقين - كوفه و بصره - و مكه و مدينه ، و همه سرزمينهاى اسلامى پيچيد كه يكى از فرمانداران على عليه السلام به معاويه پيوست .
غمى بر دل امام و مومنان كاشت و لبخندى بر لبهاى منافقان ، كافران و مشركان مى آمد، با او مدارا مى كرديم .
مصقله چون به شام رسيد، از سوى معاويه بگرمى پذيرفته شد و از هر جهت خرسندش كرد. چون مدتى از اقامتش در شام گذشت ، نامه اى به برادرش نعيم در كوفه نوشت تا شايد او را فريفته ، به شام بكشاند. اما اين مومن وارسته ، جوابى دندان شكن به برادرش داد، كه جاى تامل و عبرت بسيار براى طرفداران حق دارد. نعيم شكرى به اين مضمون براى برادر گمراه خود، روانه شام كرد:
لا تامنن هداك الله من ثقه
ريب الزمان ولا تبعث كجلوانا
ماذا اردت الى ارساله سفها
ترجو سقاط امرى ، ماكان خوانا
عرضته لعلى انه اسد
يمشى العرضنه من آساد خفانا
قدلنت فى منظر عن ذاومستمع
تاوى العراق و تدعى خير شيبانا
لو كنت اديت مال القوم مصطبرا
لحق اجبيت بالا فضال موتانا
لكن لحقت باهل الشام ملتمسا
فضل ابن هند و ذاك الراى اشجانا
فالان تكثر قرع السن من ندم
و ما تقول و قد كان الذى كانا
و ظلت تبغضك الاء حياء قاطبه
لم يرفع الله بالبغضاء انسانا
يعنى : خدا تو را هدايت كند، از مكر زمانه ايمن مباش و كسى چون حلوان را مفرست . چرا از روى ديوانگى او را نزد من فرستادى ؛ آيا آهنگ آن داشتى تا مردى را كه هرگز خيانت نكرده ، به لغزش اندازى ؟ تو او را در دسترس على گذاشتى كه شيرى از شيران خفان است و افراخته گردن گام بر مى دارد. اگر به عراق رو كرده بودى ، همه دوستدار ديدن تو و شنيدن سخن تو مى شدند و بهترين فرزندان شيبان مى بودى . و اگر بر حق شكيبا مى شدى و مال مردم مى دادى ، نام رفتگان ما را بلند مى كردى . ولى چه اندازه مايه اندوه است كه تو به اهل شام پيوستى و دست در دامن پسر هند زدى . اكنون انگشت ندامت به دندان مى گيرى ؛ در صورتى كه هر چه شدنى است ، شده است . همه زندگان تو را دشمن دارند و هرگز خداوند كسى را كه مردم دشمنش ‍ دارند، به پايگاه بلند نمى رساند.
حكايت مصقله شيبان و فرار از حق به خاطر مال دنيا، واقعه اى گشوده و قابل تكرار براى همه طرفداران راستى و صداقت است . راه مقابله با اين رويداد، پند گرفتن از اين وقايع و حوادث ، در كنار توجه دائم به خداى تبارك و تعالى ، مبارزه مستمر با نفس سركش و روى نياوردن به آمال و مطامع پست و دوركننده از خداست . ضمن آن كه توجه به جواب برادرش ‍ نعيم - كه در پرتو ايمان خالص ، به دعوت برادر، جوابى مايوس كننده داد - نيز عبرت انگيز است .
ما چنانكه در اين داستان از طه حسين مصرى در كتاب على و فرزندانش ‍ بهره برديم ، پايان كلام را نيز به تحليل او از رفتار مصقله و معاويه اختصاص ‍ مى دهيم كه مى گويد:
مصقله تنها نبود. بلكه از عامه مردم بصره و كوفه گذشته ، بسيارى از بزرگان و سران قوم نيز چنين بودند.
او اسيران را خريد و آزاد كرد، نه از آن كه در بند پاداش خدايى باشد يا به خواهد كار نيكى كرده باشد؛ بلكه تنها براى آن كه حس تعصب قبيله اى خود را خرسند كند و مكر ورزيدن با دستگاه خلافت را وسيله خشنود نمودن اين گونه احساسات قرار دهد. آن گاه كه امير مومنان به خدعه او پى برد و از وى خواستار حق شد، شكيبايى نتوانست ، و آنچه را به گردن داشت ، نپرداخت ؛ بلكه به نزد كسانى كه با خليفه در جنگ بودند، گريخت و دوستى رها كرد و دشمنى گزيد.
برخوردى كه معاويه با وى كرد و خوشامدى كه به او گفت ، كم از خوددارى وى از پرداخت وام و گريختن به شام نبود؛ اين خود مكرى و خدعه اى بود و پاداشى بود كه هرگز شايستگى نداشت به مسلمان راستين چنان پاداشى داده شود. كار معاويه ، آن گاه خوب بود كه به جاى مصقله ، مردى از روم گريخته و نزد وى آمده باشد تا با او در كار قيصر حيله كند و آن مرد، دستيار معاويه در جنگيدن با كافران باشد. اما اين كه معاويه كسى را در پناه گيرد كه با امام خود، بى سبب كيد ورزيده و پيمان شكسته و نزد او آمده تا كار عراق را به تباهى كشد، خود گواه است بر آن كه معاويه با چه سياستى مى خواسته است دستگاه سلطنت جديد خود را براند. اين سياستى است كه از بن بر دنيا، خواسته ها، سودها، آرزوها، هوسها و شهوتهاى آن ساخته شده است .
در اين جاست كه فرق ميان مذهب سياسى على كه همه براى دين است و مذهب سياسى معاويه كه يكسره براى دنيا است ، بخوبى آشكار مى شود. (86) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link86)
والسلام عليكم و رحمه الله
پايان جلد دوم

رایکا
18-09-2010, 20:51
جلد سوم : خواص و لحظه هاى تاريخ ساز
پيشگفتار
در دو جلد گذشته از اين مجموعه شرح حال مختصر برخى از خواص صدر اسلام مورد بررسى قرار گرفت . خواصى كه بعضى از آنان در آزمايش الهى ، موفق به گذشتن از دنيا و جلوه هاى فريبنده آن و پايدارى بر حق و ولى بر حق شدند و بفرموده مولى الموحدين حضرت على عليه السلام با بصيرت و صبر موفق به حمل علم دين گرديدند و بعضى ديگر مجذوب و مرعوب قدرتهاى ظاهرى گرديده و از گردونه حق خارج گشتند و اعمال مثبت گذشته آنان نيز حبط و نابود شد، كشتزار خود را به دست خود به آتش ‍ كشيدند و رسم وفا بجاى نياوردند. بر سر سفره اسلام ، صاحب عزت و رفعت شدند و به آن خيانت كردند و با دشمنان اسلام سازش نمودند و به تمجيدهايشان دلخوش نبودند. به تعبير زيبا و عميق مقام معظم رهبرى ، ريزش ها و رويش هاى حركت حيات بخش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمومنين على عليه السلام را به تماشا نشستيم تا از اين رهگذر پندها و عبرتهاى لازم برگيريم .
دل انسان غمگين مى شود و مى شكند به خاطر اين كه چرا كسانى كه نان انقلاب را خوردند، نان اسلام را خوردند، نان امام زمان را خوردند، دم از امام زمان و سيا و هر كسى كه در هر گوشه ى دنيا با اسلام دشمن است ، برايشان كف بزنند!! اين انسان را غصه دار مى كند، ولى به شما عرض بكنم ، بشارتهاى الهى اين قدر زياد است . كه هر غمى را از دل پاك مى كند. بشارتهاى الهى خيلى زياد است . نبايد خيال كرد كه اگر چهار نفر آدمى كه سابقه ى انقلابى دارند، از كاروان انقلاب كنار رفتند، پس انقلاب غريب ماند، نه آقا، همه ى آقا، همه ى انقلابها، همه ى فكرها، همه ى جريانهاى گوناگون اجتماعى ، هم ريزش دارند، هم رويش دارند، ريزش در كنار رويش .(87) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link87)
هنگام تدوين ادامه اين مجموعه با رهنمود جالب و حكيمانه ديگرى از حضرت آيت الله خامنه اى مواجه گشتيم . ايشان در خطبه هاى نماز جمعه تهران ضمن تشريح شخصيت مبارك امام الموحدين حضرت على عليه السلام به بيان سه جبهه اى كه در مقابل ايشان صف كشيدند - قاسطين و ناكثين و مارقين - و خصوصيات آنان و علتهاى گمراهى هر يك ، پرداختند و به يك نكته ظريف و حساس اشاره داشتند كه :
وقتى كه طلحه و زبير و امثال اينها (جبهه ناكثين پيمان شكنان ) آمدند صف آرايى كردند وبصره را گرفتند (88) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link88) و سراغ كوفه رفتند، حضرت ، امام حسن و بعضى از ايناصحاب را فرستاد. مذاكراتى كه آنها با مردم كردند، حرفهايى كه آنها در مسجد گفتند،محاجه هايى كه آنها كردند، يكى از آن بخشهاى پر هيجان و زيبا و پر مغز تاريخ صدراسلام است . (89) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link89)
اين بخش پر هيجان و زيبا و پر مغز تاريخ صدر اسلام ، ماهيتا تلخ و ناگوار است چرا كه يكطرف اين محاجه يكى از خواص طرفدار حق است كه بواسطه دنياطلبى و ضعف نفس و ارتباط پيدا و نهان با دشمنان ولايت ، قرار دارد. با آغاز حكومت على عليه السلام ، وى موفقيت خود را در خطر مى بيند و با تمسك به يك حديث از پيامبر اكرم ، تلاش وسيعى در ايجاد شبهه و شك در مردم كوفه بعمل مى آورد تا از اجتماع آنان و حركت براى يارى حضرت بازشان دارد در طرف ديگر اين محاجه ، خواصى از طرفداران حق قرار دارند كه با بينش عميق خود و پايدارى بر حق و وفادارى به مظهر حق - حضرت على عليه السلام - سعى مى كنند تا شبهه ها و ترديدها و بذرهاى نفاق كه آن صحابى در زمين باورهاى مردم مى كاشت را برطرف سازند و مردم را براى يارى آن حضرت ، حركت دهند. زيبايى اين محاجه ، عبرتهايى است كه در آن نهفته است و همواره بيمار دلان را تهديد مى كند. بازگويى اين محاجه ، به همه و بخصوص خواص امكان مى دهد كه بيمارى پنهان در وجود خود را با دقت در اعمال و عقايد خود بيابند و قبل از آنكه محك الهى ، شرايط آزمون سخت را فراهم آورد و مقهور بيمارى باطن خود قرار گيرند، به درمان بپردازند تا در دايره حق پايدار و وفادار بمانند.
عبدالله بن قيس - مشهور به ابوموسى اشعرى - كه با وساطت مالك اشتر نزد على عليه السلام در حكومت كوفه ابقاء شده است در يكطرف اين مجاجه قرار دارد. شخصيت اين فرد و سوابق وى در متن كتاب مورد بررسى قرار گرفته است . ابوموسى اشعرى با تكيه بر يك حديث - كه گويا تنها خود او شنيده و مخاطب آن نيز شخص او بوده است . و در مغالطه آشكارى ، رويارويى على عليه السلام با پيمان شكنان را فتنه مى نامد! او از مردم مى خواهد در خانه هاى خود بمانند و شمشيرها در نيام كنند تا از عواقب فتنه در امان مانند!!
فتنه اى خواهد بود كه در اثناى آن ، نشسته از ايستاده بهتر است و ايستاده از رونده بهتر و روند از سواره بهتر است .
امام حسن مجتبى عليه السلام ، به منبر بالا مى روند و در مقابل اين سفسطه آشكار، بعد از ذكر سابقه حضرت امير عليه السلام در اسلام و همراهى وى با رسول اكرم صلى الله عليه و آله و تكفل امورات او بعد از رحلت رسول خدا فرمود:
بعد از رسول خدا مردم را به خويشتن دعوت نفرمود تا گاهى كه مردمان مانند شتران تشنه كه بر آبگاه ازدحام كنند، بروى در آمدند و به تمام رغبت بيعت كردند و بى آنكه امرى واقع شود، جماعتى بيعت شكستند و از در حقد و حسد بر وى طغيان كردند. اكنون بر شماست كه اطاعت يزدان و اطاعت او را از دست مگذاريد و به سوى او سرعت كنيد و با دشمنان وى رزم دهيد تا پاداش نيكو يابيد.
در اين فراز كوتاه بخوبى روشن است كه فتنه در يارى على عليه السلام ، مصداق نمى يابد، بلكه فتنه در جناح مقابل اوست . اصحاب جمل از يكسو بيعت خود را با على عليه السلام شكستند، بدون آنكه خطايى و ظلمى در حق آنان واقع شده باشد و از ديگر سو، با همراه كردن همسر پيامبر خدا - عايشه كه بر طبق وصيت رسول خدا و تاكيد قرآن مجيد مى بايستى در خانه بنشيند - مردمان را در حق على عليه السلام به شك انداختند، لذا آنانكه در آن اردو بودند بايستى از اين فتنه پرهيز مى كردند، نه پشتى مى داشتند تا فتنه انگيزان بر آن سوار شوند و نه پستانى تا از آن بدوشند. اما آيا در اردوى على عليه السلام ، حق معلوم نبود؟ فتنه آنجاست كه حق را ناحق و ناحق را حق جلوه مى دهند مگر در اردوى حضرت امير اينگونه بود؟ پس چگونه ابوموسى بر آن نام فتنه مى نهد و مردم را از يارى وى باز مى دارد؟ مگر مى توان ميدان نبردى كه يك سوى آن حق و ديگر سوى آن باطل است را فتنه خواند؟
آنها كه فتنه انگيزند، قسمتى از حق را با قسمتى از باطل درهم آميخته اند، پس آنگاه شيطان بر دوستان خود تسلط پيدا مى كند و كسانى كه لطف خدا شامل حالشان مى گردد نجات پيدا مى كنند. (90) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link90)
آميختن حق با باطل ، راه و روشى است كه همواره از سوى كسانى كه هواى نفس بر آنها غالب شده و تشنه قدرت هستند، اتخاذ مى شود، تا سد راه مردان خدا گردند و به دنيا و خواهشهاى دل خود برسند.
عمار ياسر آن خواص روشن ضمير و دل آگاه و پيرو حق ، به ابوموسى مى گويد:
اين حديث را ما نشنيده ايم و سپس براى آنكه به ابوموسى دروغ نسبت ندهد اضافه مى كند شايد آن را خصوصى به تو فرموده است تا وظيفه شخص تو را معين فرموده باشد؟ و بدينوسيله به او مى فهماند كه امروز مساله كل جامعه مطرح است و اين مغلطه تو به امنيت كل جامعه و سلامت ايمان تمامى مردم بر مى گردد. آسيبى كه استدلال بى پايه ابوموسى وارد مى ساخت جبران ناپذير بود چرا كه جبهه حق و مرد خدا على عليه السلام را بى ياور مى ساخت و در چنين فضايى اين پيمان شكنان بودند كه به دنياى خود مى رسيدند و ايمان مردم و دين آنان را پايمال مى ساختند. يكى از حاضران در مجلس - سبحان - فرياد برآورد:
اى مردم ! براى كار اين مردم ، زمامدارى بايد كه ظالم را دفع كند و به مظلوم كمك نمايد و مردم را به جماعت آرد. اينك زمامدار شما دعوتتان مى كند كه در كار ميان وى و گروه مقابل بنگريد. وى امين است و به كار دين داناست ، هر كه آمدنى است بيايد كه ما به سوى وى روانيم .
حق روشن است . زمامدارى كه امين است و در دين داناست و براى دفع ظالم و كمك به مظلوم و ايجاد وحدت و يكپارچگى قيام نموده تا پيمان شكنان را كه به قتل و غارت نفوس و اموال مردم بصره پرداخته اند، به جاى خود بنشاند، بايد يارى شود. اطلاق فتنه به حركت امام و مقابله وى با پيمان شكنان ، توطئه تبليغاتى و روانى است كه ابوموسى طراحى كرده است تا جناح پيمان شكنان تقويت شوند و از آن طريق خود را در حكومت كوفه تثبيت نمايد! نامه عايشه كه در گير و دار محاجه با ياران امام به دست ابوموسى داده شد. بخوبى اين حلقه توطئه را افشا مى نمايد. عايشه در نامه خود خواسته بود تا مردم را به يارى او گسيل دارد و اگر اينكار را نتواند انجام دهد. پس مانع شود كه مردم كوفه به يارى على عليه السلام او گسيل دارد و اگر اينكار را نتواند انجام دهد پس مانع شود كه مردم كوفه به يارى على عليه السلام بشتابند!! دم خروس اينجا آشكار مى شود و معلوم مى گردد كه يك سر اين توطئه در نفس ضعيف و خبيث ابوموسى جاى دارد و سر ديگر توطئه در خارج مرزهاى كوفه و در اردوى دشمنان على عليه السلام قرار گرفته است .
در هر حال ، امروز و فردا هم اين صحنه ها قابل تكرارند. چرا كه از ابتدا راههاى ورود شيطان و طغيان نفس شناخته شده است لكن در هر زمانى پيرايه ها و روشها و ابزارهاست كه تفاوت مى كند. اينكه فرموده اند: حق را بشناس آنگاه شخصيتها را با آن مقايسه كن و محك بزن ، براى جلوگيرى از همين اغفال و فريب خوردنهاست . امروز هم شبهه آفرينان و ذهنيت سازان ، با پوشاندن حق و آراستن باطل ، تلاش مى كنند تا سد راه حق كنند و خود چند صباحى بر اريكه قدرت و چپاول ايمان و دنياى مردم برسند. از اين روست كه طرح اين مقطع تاريخى با آن محاجه هاى سرنوشت ساز و شخصيت هاى درگير در اين حادثه مى تواند براى امروز و فرداى جامعه اسلامى حاوى درسها و عبرتها باشد.
در مصاف ديده بان بيدار امت اسلام و رهبر عظيم الشان نظام اسلامى با دشمنان پيدا و نهان اسلام و نظام دينى و عزت و سرافرازى مردم ، كه در راس آنها آمريكاى جهانخوار و صهيونيسم قرار دارند، چه اشخاص ضعيف النفسى كه بخاطر حقد و حسادت و كينه يا اميال دنيايى ، به شيوه هاى كثيف روانى ، فضاى جامعه را مشوش و اذهان مردم را مردد مى سازند. اينان چون ابوموسى اشعرى عمل مى كنند. اما با اصطلاحاتى خاص اين زمان و موثر در مردم امروز، چنانچه ابوموسى اشعرى عمل مى كنند اما با اصطلاحاتى خاص اين زمان و موثر در مردم امروز، چنانچه ابوموسى نيز اصطلاح موثر در مردم آن روز را جسته بود و اگر نبود استدلال روشن و قوى و شخصيت ممتاز سفيران امام - امام حسن مجتبى عليه السلام ، عمار ياسر و مالك اشتر - يقينا ابوموسى موفق مى شد و پيمان شكنان از بصره به كوفه مى رفتند و اين سرزمين را هم از نظام ولايى حضرت امير عليه السلام جدا مى ساختند و كار را بر روى بسيار دشوار مى نمودند باين دليل است كه ما اين محاجه را در حد ميسور در اختيار مشتاقان تداوم راه امام و پاسداران خون شهدا و ميراث گرانقدر آنان يعنى نظام جمهورى اسلامى قرار مى دهيم باشد كه عبرت لازم گرفته شود.
والسلام
موسسه فرهنگى قدر ولايت

رایکا
18-09-2010, 20:51
ابوموسى در يك نگاه
عبدالله بن قيس بن سليم كنيه اش ابوموسى در تاريخ به ابوموسى اشعرى معروف است ، مادرش زنى از بنى عك بود كه مسلمان شد و در مدينه درگذشت برخى منابع ، ابوموسى را در زمره مهاجران دوم به حبشه نوشته اند (91) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link91) و به نقل همين منبع ، نويسنده كتاب تاريخ پيامبر اسلام ابوموسى را از وابستگان به بنى عبدالشمس شمرده و نام او را در كنار ابو حذيفه و همسرش سهله از مهاجران دوم به حبشه ثبت كرده ، كه در سال هفتم هجرى ، با يك گروه شانزده نفره ، به مدينه بازگشتند. در ميان شانزده نفرى كه در پى ارسال نامه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله به نجاشى به مدينه بازگردانده شدند نيز نام ابوموسى در همين منبع ثبت شده است . (92) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link92)
اما برخى ابوموسى را از مهاجران به حبشه ندانسته اند؛ بلكه معتقدند ابوموسى بعد از آن كه ايمان آورد، به سرزمين خود بازگشته و بعدها همراه گروهى از اشعريين ، همزمان با بازگشت جعفر بن ابى طالب و يارانش به مدينه ، بر پيامبر وارد شد. وقتى كه در يك زمان ، هر دو گروه به مدينه آمدند، عده اى تصور كردند كه ابوموسى و اشعريين از حبشه به مدينه آمده اند. (93) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link93)
نويسنده كتاب سيماى كارگزاران على بن ابى طالب عليه السلام به نقل از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و درجات الرفيعه فى طبقات الشيعه آورده است كه ابوموسى اشعرى جزو منافقان بوده كه پس از بازگشت پيامبر از غزوه تبوك قصد داشتند كه حضرت را ترور كنند، وى مى نويسد:
حذيفه كه منافقين را مى شناخت ، درباره او (ابوموسى ) مى گويد:
شما حرفهايى مى زنيد؛ اما من شهادت مى دهم كه او دشمن خدا و رسولش ‍ مى باشد و با آن دو در دنيا جنگ مى كند، و دشمن است در روزى قيامت كه شهادت و گواهى مى دهند ... (94) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link94)
درباره پرچمدان امت اسلام در قيامت شيخ صدوق نيز در خصال ضمن روايتى از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله آورده است :
سومين پرچمدار گمراهى با جاثليق اين امت ، ابوموسى اشعرى است . (95) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link95)
درباره اين كه ابوموسى از منافقانى بوده كه شب هنگام ، قصد ترور پيامبر اسلام را داشتند، از آن جا كه نام اين افراد به سفارش اكيد رسول اسلام صلى الله عليه و آله هيچ گاه بيان نشد، خلفا و مومنان اوليه ، سخت از به كارگيرى چنين منافقانى حذر داشته اند. اما با توجه به برخورد صحابه ، خلفا و امام على عليه السلام با ابوموسى ، پذيرش اين راى دشوار خواهد بود. اما بى گمان ضعفى اساسى در ايمان ابوموسى وجود داشته ؛ زيرا به طور كامل ، مطيع راى خلفاى ثلاث بود؛ اما آن گاه كه نوبت به خلافت امام على عليه السلام مى رسد، آشكار و پنهان نفاق مى ورزد و از آن جا كه حب على و اهل بيت پيامبر عليهم السلام ، يكى از ملاكهاى ايمان نزد مسلمين شمرده شده ، بى گمان ابوموسى رگه هايى از ضعف ايمان و بيمارى نفاق داشته و علمكرد او در برابر امام على عليه السلام ، گواه روشنى است بر بيمارى روحى اين پير اشعرى چه اثبات شود كه در زمره حمله كنندگان به رسول اسلام بوده يا اثبات نشود.
ابوموسى در سالهاى هفتم تا دهم هجرى ، در صحنه حوادث حضور داشته است . رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله براى سركوبى هوازن كه در اوطاس اردو زده بودند، وى را همراه برادرش ابوعامر، با سپاهى اعزام نمودند. در اين جنگ ، ابوعامر به شهادت رسيد و ابوموسى را جانشين خود كرد. واقدى در مغازى در اين باره آورده است :
گويند ابوعامر به ابوموسى اشعرى وصيت كرد و پرچم را به او سپرد و گفت : اسب و سلاح مرا به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله تقديم كن .
ابوموسى با آنها جنگ كرد و خدا فتح و پيروزى نصيب او كرد، و قاتل ابوعامر را كشت و اسب و اسلحه و ماترك ابوعامر را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و گفت : ابوعامر چنين دستور داد و گفت به رسول خدا صلى الله عليه و آله بگوييد برايم استغفار فرمايد. گويند رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست و دو ركعت نماز گزارد و عرض كرد: خدايا ابوعامر را بيامرز و او را در زمره بلندپايگان امت من قرار ده . (96) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link96)
ابوموسى پس از جنگ طايف از سوى رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله براى آموختن فقه به مردم مكه مامور شده است . واقدى در اين باره مى گويد:
بعد از جنگ طايف پيامبر صلى الله عليه و آله عتاب بن اسيد را به استاندارى مكه منصوب فرمود و معاذ بن جبل و ابوموسى اشعرى را هم در مكه براى آموزش قرآن و فقه و مسائل دينى به مردم ، مامور كرد. (97) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link97)
به روايت طبرى ، زمان وفات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ، ابوموسى عامل كارگزار مارب بوده است . (98) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link98) يعقوبى در زمان وفات رسول اسلام صلى الله عليه و آله ابوموسى اشعرى را از عاملان يمن دانسته است .

رایکا
18-09-2010, 20:51
بخش اول : ابوموسى قبل از حكومت حضرت على عليه السلام
ابوموسى اشعرى در عهد خلافت عمر و عثمان ، در زمره فقيهان زمان شمرده مى شد، يعقوبى مى نويسد:
فقيهان زمان او عمر كه دانش از آنان گرفته مى شد، عبارت بودند از على بن ابى طالب ، عبدالله بن مسعود ... ابوموسى اشعرى و ... (99) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link99)
يعقوبى همچنين ابوموسى را از فقيهان دوره عثمان برشمرده است .(100) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link100)
گويند ابوموسى اولين كسى است كه به عمر، لقب اميرالمومنين داد و در برخى منابع ، اولين كسى قلمداد شده است كه به عنوان اميرالمومنين ، براى او دعا كرد يعقوبى در زمره حوادث سال 18 هجرى مى نويسد:
در اين سال عمر، اميرالمومنين ناميده شد و پيش از آن خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله گفته مى شد. ابوموسى اشعرى به او نوشت : به بنده خدا، عمر اميرالمومنين و چنين معمول شد. (101) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link101)
مسعودى اولين كسى را كه به عنوان بر منبر او را دعا كرد و به او نامه نوشت ، ابوموسى اشعرى مى داند:
اول كسى كه به عنوان اميرالمومنين بدو (عمر بن خطاب ) سلام كرد، مغيره بن شعبه بود و اول كسى كه بدين عنوان بر منبر، او را دعا كرد، ابوموسى اشعرى بود و هم ابوموسى اول كسى بود كه بدو نوشت : به عبدالله عمر اميرالمومنين از ابوموسى اشعرى و چون اين را براى عمر خواندند، گفت : من عبداللهم ، من عمرم و من اميرالمومنين و الحمدلله رب العالمين . (102) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link102)
ابوموسى در سال شانزده و يا هفده هجرى ، از سوى خليفه دوم به استاندارى بصره منصوب و تا آن زمان ، مغيره بن شعبه ، حاكم اين سرزمين بود اما به واسطه اتهام به زنا - از سوى خليفه - معزول شد. ولى پس از تبرئه شدن به عنوان ياور اشعرى به بصره بازگردانده شد. نيورى در اخبار الطوال مى گويد:
آن گاه داستان تهمت مغيره و كسانى كه او را متهم كرده بودند، پيش آمد، چون اين خبر به عمر بن خطاب رسيد به ابوموسى اشعرى دستور داد تا به بصره رود ... ابوموسى به بصره رفت و مغيره بن شعبه و كسانى را كه بر ضد او شهادت داده بودند، نزد عمر فرستاد. (103) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link103)
امارت ابوموسى بر بصره تا اواسط خلافت عثمان به درازا كشيد.
در آن ايام جنگ مسلمانان با ايران آغاز شده بود و ابوموسى به عنوان يكى از فرماندهان نواحى شرقى جبهه اسلام ، درخششى كم نظير داشته است . شايد اولين نبرد روياروى و سرنوشت ساز استاندار بصره و سپاه ساسانى ، جنگ شوشتر بوده است . پس از آن كه ايرانيان در نبردهاى پياپى ، از سپاه اسلام شكست خوردند، هرمزان به پادشاه - يزدگرد - پيشنهاد داد به فرماندهى مناطق جنوبى ايران منصوب شود و در شوشتر و اهواز، سپاهى فراهم آورد تا هم پشتيبانى براى حكومت مركزى باشد و هم كمك مالى براى پادشاه گرد آورد. بدين سان ، هرمزان در قلعه شوشتر فرود آمد و سپاه بزرگى فراهم ساخت . ابوموسى به خليفه گزارش كرد و خود عازم نبرد با وى شد. ابوموسى از خليفه درخواست كمك كرد. عمر سپاه او را با سوارانى به فرماندهى نعمان بن مقرن و سپس نيمى از سپاه كوفه به فرماندهى عمار ياسر مدد رساند.
اشعرى با سپاه تقويت شده ، شهر شوشتر را محاصره كرد، سرانجام دو سپاه آماده جنگ شدند و پس از نبردى سخت ، پارسيان شكست خوردند، ابوموسى ششصد اسير جنگى را گردن زد؛ اما دروازه شهر بسته ماند و هرمزان در درون شهر متحصن شد، سرانجام با همكارى اشرس نامى - از اهالى شهر كه در عوض سلامت خود و خانواده اش ، امكان ورود سپاه اسلام به شهر را فراهم ساخت - ابوموسى و لشكريانش وارد شهر شدند، هرمزان در شهر پناه گرفت . ابوموسى او را محاصره كرد، تا آذوقه اش تمام شد و امان خواست . ابوموسى امانش را به شرطى پذيرفت كه تسليم فرمان خليفه عمر باشد. او پذيرفت و ابوموسى او و سيصد تن از همراهانش را نزد خليفه فرستاد.
ابوموسى پس از فتح شوشتر، راهى شوش شد و مرزبان آن جا امان خواست ؛ اما چون در زمره هشتاد تن كه امان آنها را خواسته بود، نام خود را ذكر نكرده بود، گردنش را زد و به ديگران امان داد و شهر را تسخير كرد. سپس بخشى از سپاه خود را به سوى شهر مهرگان قزق گسيل داشت و آن جا را كه كاخ هرمزان نيز در آن بود، گشود. (104) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link104)
ابوموسى در جريان جنگ قادسيه بخشى از سپاه خود را به فرماندهى مغيره بن شعبه ، به مدد سعد وقاص رساند و احتمالا تا سال 21 هجرى در بصره ماند در آن سال در پى شكايت مردم كوفه از والى خود، عمر براى مدتى ، ابوموسى را از بصره به كوفه آورد و والى آن جا كرد.
ابن اثير در اين باره مى گويد:
اهل كوفه بر او عمار ياسر شوريدند، عمر هم او را نزد خود خواند ... عمر ناگزير او را عزل نمود ... بعد از آن ، رو به اهل كوفه كرد و پرسيد: چه شخصى را مى خواهيد؟ گفتند: ابوموسى ؛ او را به جاى عمار امير كرد. او مدت يك سال ماند. روزى غلام ، او علف فروخت . اهل كوفه از او شكايت كرده ، گفت : غلام او در سرزمين ما تجارت مى كند، عمر او را عزل كرد و دوباره به عمارت بصره منصوب كرد. (105) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link105)
در مدت يك سالى كه ابوموسى والى كوفه بود، ابن سراقه حاكم بصره شد. (106) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link106)
حكومت دوباره ابوموسى بر بصره ، تا سال 29 هجرى به طول انجاميد و در آن مدت بسيارى از شهرهاى ايران را با جنگهاى پى در پى خود، به روى اسلام و سپاه آن گشود. به گزارش منابع اسلامى ، ابوموسى اشعرى در زمان حكومتش در بصره و كوفه ، شهرهاى شيراز، اهواز، شوشتر، شوش ، مهرگان ، ارجان ، مينيز، ايذه ، دينور، صميره ، شيروان ، جى ، قم و كاشان را توسط سپاهيان خود فتح نموده و در فتح نهاوند و اصفهان و ساير مناطق ايران ، در كنار ديگر فرماندهان سپاه اسلام حضور داشته است .
ابن اثير، جريان فتوحات لكشر ابوموسى در مناطق جبال ايران را اين گونه بيان كرده است :
چون ابوموسى نهاوند را ترك نمود كه به مدد مسلمين با لشكر بصره بدان شهر رفته بود، از دينور گذشت ، در اين جا پنج روز اقامت گزيد، كه مردم آن سرزمين با پرداخت جزيه ، تسليم شده ، صلح اختيار كردند.
همچنين اهالى شيروان ، غير از شيروان معروف به مانند صلح آنها تن دادند. ابوموسى سائب بن افرع ثقفى را به سوى شهر صميره روانه نمود و آن شهر را گشود و با مردمش صلح نبود. (107) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link107)
ابن اثير در ادامه آورده است :
در همان سال عمر، عبدالله بن عقبان را سوى اصفهان روانه كرد ... و ابوموسى اشعرى را به يارى او فرستاد ... ابوموسى از طرف اهواز به عبدالله پيوست كه صلح و تسليم واقع شده بود ... ابوموسى قم و كاشان را هم گشود. (108) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link108)
همان منبع مى گويد: ابوموسى شهرهاى شيراز، ارجان ، سينيز را فتح و جزيه و خراج آنها را معين و مقرر كرد. (109) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link109)
يكى از مناطق مهمى كه ابوموسى در دوره فرماندارى بصره گشود، اهواز بود، ما به دليل بازگرداندن حال و هواى جنگهاى آن روز و نقش فرماندهى ابوموسى و استنطاق خليفه از او و تبرئه شدنش از اتهامات وارده عين ماجراى فتح بيروذ اهواز را مى آوريم :
چون سواران از جنگ و فتح فراغت يافتند، در محل بيروذ اردو زدند، در آن هنگام ، اكراد و اقوام ديگر تجمع كرده ، آماده كارزار بودند.
عمر، هم به ابوموسى دستور داده بود كه به دورترين نقطه تابع بصره كه تحت ذمه و عهد اسلام است ، لشكر بكشد تا از هجوم احتمالى دشمن برحذر باشد، مبادا از پشت سر دچار حمله ناگهانى شوند و بعضى از لشكريان غافلگير و هلاك شوند، اكراد در بيروذ تجمع نمودند و ابوموسى در لشكركشى تاخير كرده تا سپاهيان گرد آمده ، رهسپار شدند. ابوموسى و مسلمين در بيروذ لشكر زدند و در ماه رمضان ميان رود بترى و مناذر موضع گرفتند. دست هاى نيرومند و آماده نبرد پارس ، از همه جا كه ممكن بود، سوى ميدان جنگ روانه شدند، همچنين اكراد كه قصد تباهى مسلمين را داشتند همه منتظر بودند كه مسلمين غفلت كرده ، فقط ضعف آنها را تصرف كنند، پارسيان و اكراد شك نداشتند كه از يكى از دو جهت - جنگ روياروى يا غفلت مسلمين - پيروز و مسلط شوند، مهاجرين زياد كفن پوشيد و آماده مرگ گرديد. ابوموسى هم به مردم دستور شكستن روزه را داد، همه روزه را شكستند، مهاجر هم پيش افتاد و دليرانه جنگ كرد تا كشته شد، مشركان هم خوار شده ، عقب نشستند و در حصار را بر خود بستند، ربيع بن زياد پس از كشته شدن برادر خود، سخت جرع و بى تابى كرد، ماتم برادرش را بسى بزرگ و طاقت فرسا ديد، ابوموسى هم براى اندوه او متاثر و محزون گرديد. او را فرمانده عده (برادر) كرده و خود راه اصفهان را گرفت . در پيرامون اصفهان ، مسلمين تجمع و جى را محاصره نمودند؛ چون اصفهان را گشودند، ابوموسى به بصره مراجعت كرد، ديد كه ربيع بن زياد حارثى بيروذ را از ناحيه رود بترى فتح كرده و هر چه در آن جا بود، به غنيمت برده بود. ابوموسى هياتى به نمايندگى با خمس غنايم روانه كرده بود (سوى مدينه ) ضبه بن محصن غنرى درخواست نمود كه يكى از افراد نمايندگان باشد؛ ولى ابوموسى نپذيرفت . ابوموسى از اسرا و بيروذ شصت غلام برگزيد و روانه كرد (سوى مدينه ). ضبه هم بر عمر وارد شد و از رفتار ابوموسى شكايت نمود. عمر هم از او پرسيد: تو كيستى ؟ او خود را عوض ‍ كرد. عمر گفت : مرحبا و اهلا در خور تو نيست الا مرحبا و لا اهلا. گفت : اما تحيت مرحبا بايد از خداوند باشد و اما اهل ، كه من اهل تو نيستم (خويش ‍ تو نمى باشم ) عمر اوضاع و احوال را از او پرسيد. او گفت :
ابوموسى شصت غلام از دهقان زادگان (اشراف و اعيان ) براى خود برگزيد. او كنيزى به نام عقيله دارد كه شام و ناهار او در يك خوان تقديم وى مى كند (مقصود تعين و تكبر است ). او دو قفيز دارد. دو انگشتر هم دارد، زياد بن ابى سفيان را هم در بصره ولايت داده . او به حطيئه (شاعر شهير) هزار (درهم ) صله داده . عمر ابوموسى را احضار و حال او را استفسار نمود. چون رسيد، چند روز او را از حضور محروم كرد (نپذيرفت )، سپس او را خواند و ضبه را هم حاضر كرد و از او پرسيد. ضبه گفت : او شصت غلام براى خود برگزيد. ابوموسى گفت : من با مشورت و راهنمايى مطلعين ، آنها را اختيار كردم ؛ زيرا آنها ثروتمند بودند. آنها را به اولياى خود فروختم و بهاى آنها را ميان مسلمين تقسيم نمودم . ضبه گفت : من دروغ نگفتم ، او هم دروغ نگفت . ضبه گفت : او دو قفيز دارد. ابوموسى گفت : يك قفيز براى قوت خانواده خود و يك قفيز براى مسلمين است كه در دست آنها مى باشد و روزى خود را از حاصل آن دريافت مى كنند. ضبه گفت : هيچ يك از ما دو شخص دروغ نگفته . چون ضبه نام عقيله را برد.
ابوموسى خاموش شد و پوزش نخواست . عمر دانست كه ضبه راست گفته ، آن گاه گفت : كارهاى مردم را به زياد سپرد و او (زياد) چيزى از سياست امور نمى داند. ابوموسى گفت : من نجابت و خرد او را ديدم كه آن كارها را به او واگذار كردم . ضبه گفت : هزار (درهم ) به حطيئه صله داد. ابوموسى گفت : من با مال خود، دهان او را بستم ؛ زيرا ترسيدم كه به من ناسزا گويد.
عمر او را به محل فرماندهى خود برگردانيد و دستور داد كه زياد را نزد وى روانه كند (تا او را امتحان نمايد)، همچنين عقيله (كنيز) را بفرستد تا عمر او را ببيند، چون زياد بر عمر وارد شد، وضع و حال او را تفحص كرد و از آداب و سنن و واجبات و فرايض و قرآن پرسيد. او را دانا و فقيه ديد، به جاى خود و به كار خويش برگردانيد. به امراى بصره هم دستور داد كه به دستور و راى او عمل كنند. عقيله را هم در مدينه بازداشت . آن گاه عمر گفت : هان بدانيد كه ضبه نسبت به ابوموسى خشمناك شده و از او با غضب جدا گرديد، آن هم براى امور دنيا. او نسبت به ابوموسى هم دروغ گفت و هم راست . دروغ او، راست را پايمال كرد. زينهار از كذب كه دروغ مردم را به دروغ روانه مى كند. (110) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link110)
ابوموسى تا سال 29 هجرى ، حاكم بود. در اين سال ، عثمان او را عزل كرد و عبدالله بن عامر را به جاى او گماشت علت عزل ابوموسى از حكومت بصره را عموما بدرفتارى وى با مردم بصره و شكايت از او عنوان كرده اند. البته عثمان در ديگر بلاد نيز بتدريج حاكمان غير اموى را عزل و از خويشان خود حاكم انتخاب كرد. در بصره نيز عبدالله بن عامر را گذاشت كه پسر دايى اش بود. طبرى او را پسر خاله عثمان دانسته است . (111) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link111)
به روايت طبرى :
در سال 29 هجرى ، مردم ايذه و گردان ، كافر شدند. ابوموسى ميان مردم ندا در داد و آنها را به جهاد تحريك كرد و از فضيلت جهاد پيادگان سخن گفت ؛ تا آن جا كه مردم بار بر چهارپايان نهادند و خود پياده به راه افتادند. بعضى ديگر گفتند، صبر مى كنيم تا ببينيم خود حاكم چگونه عمل مى كند، اگر كردارش به گفتارش همانند بود چنان كنيم كه ياران ما كرده اند و چون روز حركت رسيد، ابوموسى بارهاى خود را بر چهل استر برون آورد و خود را نيز سواره بود. سپاهيان او را گرفتند و اعتراض كردند. آن گاه عنانش را رها كرده و سوى خليفه به مدينه رفتند و گفتند: نمى خواهيم همه چيزهايى كه مى دانيم ، بگوييم ؛ او را با ديگرى عوض كن . گفت : چه كسى را مى خواهيم ؟ غيلان بن خرشه گفت : هر كس باشد از اين بنده كه زمين ها را بخورد و كار جاهليت را ميان ما تجديد كرد، بهتر است ... پس عثمان عبدالله بن عامر را بخواند و او را عامل بصره كرد. (112) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link112)
يعقوبى مى گويد:
چون خبر فرماندارى عبدالله بن عامر به ابوموسى رسيد، به خطبه خواندن برخاست و خدا را ستود و سپاس گفت ، و بر پيامبرش درود فرستاد. سپس ‍ گفتا: پسرى نزد شما آمده است - ابو عامر در اين وقت 25 ساله بود - كه در قريش ، عمه ها و خاله ها و جده هاى فراوان دارد و بى دريغ دل به شما مى بخشد. (113) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link113)
در اواخر حكومت خليفه سوم ، مردم كوفه عامل اموى را پس از اعتراضهاى بى حاصلى كه در مدينه به عمل آوردند، يكجانبه عزل و ابوموسى اشعرى را به جاى او گماردند و خليفه پذيرفت . لذا ابوموسى در زمان روى كارآمدن امام على عليه السلام - به عنوان خليفه در سال 35 هجرى - حاكم كوفه بود و از مردم براى امام بيعت گرفت .
مسعودى مى نويسد:
بعد از قتل عثمان بيعت على در كوفه و ديگر شهرها ادامه داشت ؛ ولى مردم كوفه زودتر از بيعت او استقبال كردند، كسى كه براى وى از اهل كوفه بيعت گرفت ، ابوموسى اشعرى بود كه از طرف عثمان حكومت داشت و مردم براى بيعت هجوم بردند. (114) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link114)
بعقوبى نيز مى نويسد:
على ، عمال عثمان را از شهر برداشت ؛ مگر ابوموسى اشعرى را كه اشتر راجع به او با على سخن گفت ؛ پس او را سركارش گذاشت . (115) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link115)
آنچه مسلم است ، هنگام روى كار آمدن امام على عليه السلام به عنوان خليفه ، ابوموسى حاكم كوفه بوده و براى امام ، از مردم بيعت گرفته ، سپس ‍ در جريان جنگ جمل و حوادث پيش آمده با امام مخالفت كرده و عزل شده است .

رایکا
18-09-2010, 20:52
بخش دوم : ابوموسى در زمان حكومت حضرت على عليه السلام
ابقا در حكومت كوفه
چنان كه گذشت ، پس از آن كه مردم كوفه ، حاكم منتخب عثمان را از شهر بيرون كردند، يكجانبه ابوموسى اشعرى را به جاى او برگزيدند و خليفه نيز او را ابقا كرد، اين حكم تا زمان روى كار آمدن امام على عليه السلام در سال 35 هجرى ادامه يافته است .
منابع تاريخى آورده اند كه امام على عليه السلام قصد عزل ابوموسى را داشت ، اما مالك اشتر درباره او با امام صحبت كرد و امام پذيرفت و او را در كوفه ابقا كرد. اين نظريه طرفداران بيشترى دارد و اكثر منابع آن را آورده اند.
طبرى جريان بيعت گرفتن ابوموسى از مردم كوفه براى امام على عليه السلام و نماينده اعزامى امام به سوى ابوموسى را نقل كرده و آورده است :
بعد از بيعت مردم با امام عليه السلام آن گاه على به معاويه و ابوموسى نامه نوشت ، ابوموسى به او نوشت ، مردم كوفه به اطاعت آمده اند و بيعت كرده اند. از ناخوشدلان و خوشدلان و آنها كه ميان دو گروه بودند، سخن آورد چنان كه على كار مردم كوفه را نيك بدانست . فرستاده اميرمومنان به سوى ابوموسى سعيد اسلمى . (116) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link116)
برخى ديگر از منابع ، از اهمالكارى و تعلل ابوموسى در بيعت گرفتن از مردم كوفه براى على عليه السلام خبر داده اند، تا آن جا كه خواص صحابه و بزرگان كوفه ، او را مورد شماتت قرار داده و ناگزير به گرفتن بيعت كرده اند.
ناسخ التواريخ در اين باره آورده است :
چون خبر قتل عثمان در شهرها پراكنده گشت و اين قصه در كوفه نيز پهن شد و مكشوف افتاد كه مهاجر و انصار بعد از عثمان با اميرالمومنين على بيعت كردند و اين وقت به فرمان عثمان حكومت آن بلد داشت . پس مردم كوفه به نزد ابوموسى انجمن شدند و گفتند: اى امير، مردم عثمان را بكشتند و على را به خليفتى بداشتند؛ چرا در تقديم بعيت او تاخير مى افكنى و مردم را با بيعت او دعوت نمى فرمايى . ابوموسى كه چون ديگر مردم دنياطلب از خلافت على عليه السلام در هول و هرب بود. گفت : باشيم تا ببينيم از اين پس چه پيش آيد و از تو چه خبر رسد. هاشم بن عقبه بن ابى وقاص گفت : اى ابوموسى ، اين چه ناسنجيده سخن است كه گويى و بعد ذلك چه خبر مى رسد. عثمان را بكشتند و خوار بگذاشتند و على را بخواندند و به خليفتى برداشتند، مگر از آن مى انديشى كه عثمان سر از گور بيرون كند و از نو بشكويد و گلايه كند، و بگويد اى ابوموسى ، مرا دست بازداشتى و با على بيعت كردى ! آن گاه دست خود را افراشته كرد و گفتند: هان اى مردم ! بدانيد كه اين دست راست من به جاى دست على است . پس دست چپ را برافراخت و گفت : اين دست من است . آن گاه دست بر دست زد و گفت : يا على بيعت كردم و خويشتن را به اطاعت و بيعت او مربوط ساختم . ابوموسى چون اين بديد، عنان توانى و تقاعد از دست بداد، اگر خواست و اگر نه نخواست از جاى برخاست و تقديم بيعت كرد و از پس او وضيع و شريف از يكديگر سبقت گرفتند و در تقديم بيعت سرعت كردند. (117) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link117)
شيخ مفيد در كتاب الجمل ضمن نقل اعزام والى جديد كوفه - قرظه بن كعب - و همراهش ابن عباس ، صحبت از بيعت گرفتن از مردم مى كند. معمولا بيعت در اول خلافت از مردم گرفته مى شود وى مى نويسد:
اميرالمومنين على همراه ابن عباس ، نامه تند براى ابوموسى نوشته بود، ابن عباس مى گويد: با خود انديشيدم كه نزد مردى كه امير است ، نبايد چنين نامه اى ببرم ؛ زيرا به آن توجهى نخواهد كرد. نامه اميرالمومنين را كنار گذاشتم و از سوى خود، نامه اى ديگر براى ابوموسى از قول اميرالمومنين به اين مضمون نوشتم : اما بعد، همانا دوستى و گرايش تو را نسبت به خودمان كه اهل بيت پيامبريم ، دانسته ايم و چون خوشبينى تو را نسبت به خود مى دانيم ؛ به تو رغبت داريم . چون اين نامه ام به دست تو رسيد، از مردم براى ما بيعت بگير، والسلام . ابن عباس مى گويد: نامه را به ابوموسى دادم ، همين كه خواند، پرسيد: آيا من امير كوفه ام يا تو؟ گفتم : تو اميرى ، او مردم را براى بيعت كردن با على عليه السلام فراخواند، و همين كه خودش بيعت كرد من برخاستم و به منبر رفتم ، ابوموسى خواست مرا از منبر فرود آورد، گفتم : تو مى خواهى مرا از منبر فرود آورى ؟ دسته شمشير خود را به دست گرفتم و گفتم : در جاى خود توقف كن ! او از جاى خود حركت نكرد و من از همه مردم براى اميرالمومنين على عليه السلام بيعت گرفتم و در همان جلسه ، ابوموسى را از اميرى كوفه عزل كردم و قرظه بن عبدالله انصارى را به حكومت كوفه گماشتم . (118) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link118)
به هر حال ، اين گزاشها خارج از اين محدوده نيستند كه على عليه السلام يا به دلخواه با اصرار صحابه و اقتضاى حوادث ، ابوموسى را در كوفه به عنوان والى پذيرفته و در زمان حركت به سوى بصره ، اداره امور كوفه به دست اين پير اشعرى بوده است .
از طرف ديگر، ابوموسى نيز يا با رغبت و علاقه مندى يا اكراه و اجبار اطرافيان از مردم كوفه براى امام بيعت گرفته است .
سخن ما از اين شروع مى شود كه چند ماه پس از بيعت مردم و رسميت يافتن خلافت امام على عليه السلام در تعقيب پيمان شكنانى كه به سوى عراق مى رفتند، در حالى كه چهارصد نفر از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را همراهى مى كردند، مدينه را پشت سر انداخت تا مگر در منزلگاه ربذه پيمان شكنان را به مدينه و بيعت سابق خود برگرداند؛ اما قبل از رسيدن امام ، سپاه شوم جمل از آن منزلگاه گذشته و به سوى بصره روانه شد.
امام از منزلگاه ربذه به مردم كوفه نامه نوشت و از آنها خواست به سويش ‍ بشتابند تا از نزديك پيگير تمرد پيمان شكنان و رايزنى با آنها و اخذ تصميم نهايى درباره سرنوشت سپاه جمل باشند.
امام على عليه السلام آشكارا علاقه قبلى خود به مردم كوفه و اظهار رضايت از اين كه سپاه جمل به سوى كوفه ، شهر مورد علاقه اش نرفته اند اظهار داشته است و در نامه اى به مردم كوفه اعلام داشت : من از همه بلاد، شما و اقامت ميان شما را برگزيدم .
حاكم اين شهر، ابوموسى كه مورد خطاب نامه اميرالمومنين است ، موظف است مردم را به سوى خليفه حركت دهد. ابوموسى استاندارى با سابقه است و در طول بيش از پانزده سال ولايت و استاندارى ، كمترين نشانه اى در تمرد از دستور خليفه نشان نداده است . حتى هنگامى كه خليفه سوم عبدالله بن عامر، جوان نورس را به جاى او گذاشت ، اظهار گلايه از خليفه بر زبان نراند و در طول خدمت پر فراز و نشيب خود فرمانده مطيع دستگاه خلافت بوده است . اما اين بار كه خلافت به اهل بيت پيامبر باز مى گردد، ابوموسى ، صحابى با سابقه و پرتجربه برابر امام على عليه السلام مى ايستد و چنان در جهت تضمين خلافت و شخص اميرالمومنين پيش مى رود كه تعجب هر انسان آشنا به راه و رسم زمان و شخصيت اين صحابى را بر مى انگيزاند، استاندار بر خلاف معمول از حكم خليفه سرپيچى مى كند و از مردم به صورت اكيد مى خواهد به او نپيوندند.
تمرد و سرپيچى ابوموسى از دستور خليفه تا آن جا پيش مى رود كه از مردم كوفه مى خواهد هيچ كس از اهالى مدينه و قريش را به كوفه راه ندهند تا سرنوشت تعيين خليفه و مسائلى كه در بصره مى گذرد، روشن شود! آنچه قانون و منطق مى پذيرد، حداكثر اين است كه ابوموسى اگر خواستار ادامه مسووليتش تحت ولايت اميرالمومنين نيست ، كناره بگيرد، به علاوه او را از مشورت مشفقانه خود بهره مند سازد اما رفتار و گفتار اشعرى ، از او انسانى كاملا دشمن و مخالف ولايت اميرالمومنين ترسيم مى كند.
ما در ادامه اين نوشتار گزارش منابع اوليه تاريخ اسلام را در مورد ممانعت ابوموسى و سرپيچى از دستور خليفه مى آوريم و تفاوت نقلها را تا حد امكان بر مى شماريم سپس به ارزيابى اين واقعه مى نشينيم تا از گذر وقايع تاريخى ، علل اين رويه استاندار و پر سابقه و مطيعى كه يكباره مردم را از امام خود حذر مى دهد، بررسى مى نماييم .
محمد بن جزير طبرى در تاريخ معروف خود تاريخ الرسل و الملوك - كه به تاريخ طبرى مشهور است - ضمن بيان انتشار خروج عايشه ، طلحه و زبير از مكه و حركت آنان به سوى عراق مى آورد، كه اميرالمومنين عليه السلام در پى اين خبر، شتابان مدينه را پشت سر گذاشت تا شايد با آنها مواجه شده و آنها را به عهد و پيمانى كه داشتند، يادآور شود و مانع از ايجاد تفرقه در جهان اسلام گردد.
يزيد ضخم گويد: على در مدينه بود كه از كار عايشه و طلحه و زبير خير يافت كه آنها سوى عراق رفته اند، با شتاب بيرون شد و اميد داشت كه به آنها برسد، و بازشان گرداند. اما چون به ربذه رسيد، خبر يافت كه دور شده اند و روزى چند در ربذه بماند و خبر يافت كه آن جمع ، آهنگ بصره دارند و آسوده خاطر شد و گفت : مردم كوفه را بيشتر دوست دارم كه سران عرب جزو آنها هستند. و به آنها نوشت كه من شما را از شهرها برگزيده و اينك در راهم .
عبدالرحمن بن ابى ليلى ، گويد: على به مردم كوفه نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم . اما بعد، من شما را برگزيدم ، و پيش شما اقامت مى گيرم ، كه مى دانم خدا عزوجل و پسر او را دوست داريد. هر كه پيش من آيد و يارى ام كند، دعوت حق را پذيرفته و تكليف خويش را انجام داده است .
طلحه بن اعلم گويد: على ، محمد بن ابى بكر و محمد بن عون را سوى كوفه فرستاد. مردم براى مشورت درباره حركت پيش ابوموسى آمدند.
ابوموسى گفت : راه آخرت اين است كه بمانيد و راه دنيا اين است كه حركت كنيد؛ خودتان دانيد.
گويد: گفته ابوموسى به در محمد رسيد و از او دورى گرفتند و سخنان درشت گفتند. ابوموسى گفت : به خدا بيعت عثمان به گردن من و يار شماست ، اگر بخواهيد جنگ كنيم ، جنگ نمى كنيم ، تا همه قاتلان عثمان هر كجا كه باشند، كشته شوند. گويد: على در آخر ماه ربيع الاول سال سى و ششم ، از مدينه بيرون شد و خواهر على بن عدى كه از تيره عبد شمس بود، شعرى به اين مضمون گفت ...
گويد: پيش از حركت على ، يكى از مردم كوفه فهميد آمد، بدو گفت : كيستى ؟ گفت : عامر بن ليثى شيبانى . گفت : چه خبر داريد؟ مرد شيبانى با وى خبر مى گفت تا درباره ابوموسى از او پرسيد، گفت : اگر صلح مى خواهى ، با ابوموسى مرد اين كار است و اگر جنگ مى خواهى ، ابوموسى مرد اين كار نيست . گفت : به خدا جز اين نمى خواهم كه صلح به ما بازگردد. گفت : خبر را با تو گفتم . گويد: آن گاه مرد شيبانى خاموش ماند و على نيز خاموش ماند ...
گويد: و چون محمد و محمد به كوفه رسيدند و نامه اميرمومنان را به ابوموسى دادند و دستور وى را با مردم در ميان نهادند و جوابى نشنيدند.
شبانگاه گروهى از خردمندان پيش ابوموسى رفتند و گفتند: درباره رفتن چه راى دارى ؟ گفت : امروز برادران ... (اسلام ) مال و خونمان را حرمت داده و گفت : يا ايها الذين آمنوا لا تاكلوا اموالكم ... (119) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link119) يعنى : شما كه ايمان داريد، اموالتان را بين خودتان به ناحق مخوريد؛ مگر معامله اى باشد با تراضى شما، خودتان را نكشيد كه خدا با شما رحيم است و هم او عزوجل گفته : و من يقتل مومنا ... (120) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link120) يعنى : و هر كه مومنى را بكشد، سزاى او جهنم است كه جاودانه در آن باشد. راى مى بايد داشت . نه امروز، آن سستى كه در گذشته كرده ايد، اين وضع را پيش آورد كه مى بينيد. دو چيز مانده ؛ به جاى ماندن راه آخرت است و رفتن راه دنياست ، انتخاب كنيد. به خدا بيعت عثمان به گردن من و گردن يار شماست ؛ اگر ناچار بايد جنگ كرد، با كسى جنگ نمى كنيم تا كار قاتلان عثمان هر كجا باشند، يكسره شود.
گويد: فرستادگان سوى على رفتند و در ذى قار بدو رسيدند و خبر را با وى بگفتند. على با اشتر بيرون شده بود كه براى رسيدن به كوفه شتاب داشت . به اشتر گفت : اى اشتر، كار ابوموسى را كه تو ترتيب دادى كه در همه چيز دخالت مى كنى . به تو سپرده ام ، تو و عبدالله بن عباس برويد و آنچه را به تباهى افكنده اى ، سامان بده .
گويد: عبدالله بن عباس با اشتر برفتند و به كوفه رسيدند و با ابوموسى سخن كردند و براى رام كردن ، وى ، از بعضى مردم كوفه كمك خواستند. ابوموسى به مردم كوفه گفت : من در حادثه جرعه با شما بودم و اكنون نيز با شما هستم . آن گاه مردم را فراهم آورد و با آنها سخن گفت :
اى مردم ! ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه در جنگها همراه وى بوده اند. كار خدا، عزوجل و كار پيامبر را از آنها كه با وى نبوده اند، بهتر دانند. شما را بر ما حقى است كه اينك ادا مى كنيم ؛ راى درست آن بود كه سلطه خدا را سبك مشماريد و به خدا عزوجل جرات مياريد. راى درست ديگر، اين بود كه هر كه را از مدينه سوى شما آمد، بگيريد و پس بفرستيد تا هم سخن شوند و به تكلف وارد اين كار مشويد كه آنها بهتر از شما مى دانند صلاحيت امامت با كيست ؟ اينك كه چنين شده ، فتنه اى است ، گرچه در اثناى آن خفته از بيدار بهتر و بيدار از نشسته بهتر و نشسته از ايستاده بهتر و ايستاده از سوار بهتر، مايه اى از مايه هاى عرب باشيد، شمشيرها را در نيام كنيد و سر از نيزه ها برگيريد و زه كمانها را ببريد و مظلوم و محبت ديده را پناه دهيد تا وضع بهتر شود و اين فتنه از ميان برخيزد.
محمد گويد: چون ابن عباس با اين خبر پيش على بازگشت ، حسن را پيش ‍ خواند و روانه كرد عمار بن ياسر را نيز با وى فرستاد و بدو گفت :
برو و آنچه را به تباهى داده اى ، اصلاح كن . گويد: هر دو برفتند تا وارد مسجد كوفه شدند. نخستين كس كه پيش آنها آمد، مسروق بن اجرع بود كه رو به روى عمار و گفت : اى ابواليقظان ! تو نيز جزو كسان بر اميرمومنان تاختى و خويشتن را با بدكاران قرين كردى . گفت :
چنين نكردم ؛ اما بدم نيامد. حسن گفتگوى آنها را بريد و رو به ابوموسى كرد و گفت : اى ابوموسى ! چرا مردم را از ما باز مى دارى ؟ به خدا ما بجز صلح نمى خواهيم و از كسى همانند اميرمومنان نگران نبايد بود. گفت :
پدر و مادرم فداى تو باد! راست گفتى ؛ اما مشورت گوى ، امانتدار است .
از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت : فتنه اى خواهد بود كه در اثناى آن نشسته از ايستاده بهتر است و ايستاده از رونده بهتر و رونده از سواره بهتر، خداى عزوجل ما را باشد و خدا بر او غضب آرد و لعنتش كند و عذابى بزرگ براى او مهيا دارد.
عمار خشمگين شد و اين سخن را خوش نداشت . برخاست و گفت :
اى مردم ! اين سخن را خاص او گفت كه تو در اثناى فتنه نشسته باشى ، بهتر از آن كه ايستاده باشى .
يكى از مردم بنى تميم برخاست و به عمار گفت : اى بنده ! خاموش باش ، ديروز با غوغا بيان بودى و اينك با امير ما سفاهت مى كنى ؟
زيد بن صوحان و گروه وى برجستند و كمان برجستند، ابوموسى مردم را از همديگر بداشت ، آن گاه برفت تا به منبر رسيد، مردم آرام شدند.
در اين وقت ، زيد كه بر خرى نشسته بود به در مسجد آمد و دو نامه عايشه را كه به او و مردم كوفه نوشته بود، همراه داشت . نامه مردم را جسته بود و به نامه خويش پيوسته بود و هر دو را آورده بود كه نامه خاص و نامه عام با وى بود كه چنين بود:
اما بعد، اى مردم ، به جاى مانيد و در خانه هايتان بنشينيد، مگر براى تعقيب قاتلان عثمان .
و چون نامه را به سر برد، گفت : به عايشه دستورى داده اند به ما نيز دستورى داده اند، به او دستور داده اند در خانه اش بماند، با ما دستور داده اند جنگ كنيم تا فتنه نماند، وى آنچه را دستور داشته به ما دستور داده و كارى را كه ما دستور داشته ايم ، پيش گرفته .
شيث بن ربيعى برخاست و گفت : اى عمانى - زيد از مردم عبدالقيس بود و از مردم بحرين نبود - در جلولا دزدى كردى كه دستت را بريدند. خلاف مادر مومنان كردى كه خدايت بكشد. دستور عايشه همان است كه خدا دستور داده كه ميان صلح آريد، چنين گفتى ؛ اما قسم به پروردگار كعبه ، مردم را به هم مى ريزى .
آن گاه ابوموسى به پا خاست و گفت : اى مردم اطاعت من كنيد كه مايه اى از مايه هاى عرب شويد كه ستمديده به شما پناه آرد و ترسان ميان شما امان يابد، ما ياران محمد صلى الله عليه و آله آنچه را شنيده ايم ، بهتر مى دانم كه فتنه ، وقتى بيايد، شبهه انگيزد و چون برود، روشن شود، اين فتنه ، رنج آور است ؛ چون درد شكم كه با باد شمال و جنوب و صبا و دبور آيد و ناگهان آرام شود و كس نداند از كجا آمد و مرد مسكين را چنان واگذارد كه بود. شمشيرها را در نيام كشيد، نيزه ها را كوتاه كنيد، تيرها را بگذاريد و زه ها را پاره كنيد و در خانه هايتان بنشينيد. اگر قرشيان مصر باشند كه از خانه هجرت در آيند و از مردم واقف به امور خلافت دورى كنند، به خودشان واگذاريدشان كه دريدگى خويش را رفو كنند و شكاف خود را پر كنند، اگر چنين كنند، به سود خويش كوشيده اند و اگر نكنند، براى خودشان بليه آورده اند. روغنشان در مشك خودشان مى ريزد از من اندرز خواهيد، نه دغلكارى .
اطاعت من كنيد تا دين و دنياتان به سلامت ماند و هركه اين فتنه را پديد آورد، به آتش آن بسوزد.
زيد برخاست و دست بريده خويش را بلند كرد و گفت : اى عبدالله بن قيس ! فرات را از راه خود بازگردان ؛ از آن جا كه مى آيد، برش گردان تا به آن جا كه آمده پس رود، اگر اين كار توانى كرد، توان اين كار نيز خواهى داشت . از كارى كه توان آن ندارى ، دست بدار. آن گاه اين دو آيه قرآن را خواند:
التم احسب الناس ان يتركو ان يقولو آتناو هم لا يفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلنن الله الذين صدقوا و لبعلنن الكاذبين
يعنى : الف لام ميم ، مگر اين مردم پنداشته اند به (صرف ) اين كه گويند، ايمان داريم ، رها شوند و امتحان نشوند. كسانى را كه پيش از ايشان بودند، امتحان كرديم تا خدا كسانى را كه راست گفته اند، معلوم كند و دروغگويان را نيز معلوم كند.
سپس گفت : سوى اميرمومنان و سرور مسلمانان رويد، همگان سوى او حركت كنيد كه كار درست كرده باشيد.
قعقاع بن عمرو برخاست و گفت : من خيرخواه و دلسوز شمايم و مى خواهم كه راه صواب گيريد و سخنى درست با شما مى گويم ؛ كار درست همان است كه امير مى گويد؛ اگر ميسر باشد. اما آنچه زيد مى گويد، زيد در اين كار بوده و نيكخواهى از او مجوييد، كسى كه در فتنه ، دويده و در آن دخالت كرده ، از فتنه باز مى دارد، گفتار درست اين است كه ناچار زمامدارى بايد كه كار مردم را به نظام آرد و ظالم را بداود و مظلوم را نيرو دهد، اينك على زمامدار است و دعوت منصفانه مى كند كه به صلح مى خواند، حركت كنيد و كار را از نزديك ببينيد و بشنويد.
سبحان گفت : اى مردم ! براى كار اين مردم زمامدارى بايد كه ظالم را دفع كند و به مظلوم كمك كند و مردم را به جماعت آرد. اينك زمامدار شما دعوتتان مى كند كه در كار بيان وى و يارش بنگريد، وى امين است و به كار دين داناست . هر كه آمدنى است ، بيايد كه ما به سوى وى روانيم .
عمار از پس تندى ، نرم شد و چون سبحان سخن به سر برد، وى به سخن آمد و گفت : اين پسر عم پيغمبر خداست و شما را براى مقابله با همسر پيغمبر خدا و طلحه و زبير دعوت مى كند، شهادت مى دهم كه عايشه در دنيا و آخرت ، همسر پيغمبر است ، در كار حق بنگريد و باز بنگريد و همراه آن بجنگيد.
يكى گفت : اى ابواليقظان ! حق با كسى است كه مى گويى اهل بهشت است و بر ضد كسى كه نمى گويى اهل بهشت است .
حسن بن على گفت : اى عمار! بس كن كه از هر كسى كارى ساخته است .
آن گاه حسن برخاست و گفت : اى مردم به نداى امير خويش پاسخ گويد و سوى برادرانتان حركت كنيد بايد كسانى براى اين كار روان شوند، به خدا اگر خردمندان بدان پردازند، براى حال و بعد بهتر است ، دعوت ما را بپذيريد و ما را در بليه مشترك كمك كنيد.
مردم به نرمى گراييدند و پذيرفتند. در اين هنگام گروهى از مردم طى پيش ‍ عدى رفتند و گفتند: چه راى دارى و چه دستور مى دهى ؟
گفت : ببينيم مردم چه مى كنند؟
و چون سخنان حسن و ديگران را با وى بگفتند، گفت : ما با اين مرد بيعت كرده ايم و ما را به سوى كارى شايسته مى خواند كه در اين حادثه بزرگ بنگريم ، برويم و ببينيم .
هند بن عمرو برخاست و گفت : اميرمومنان ما را خوانده و فرستادگان سوى ما روانه كرده و پسر وى پيش ما آمده . به گفته او گوش دهيد و دستور وى را كار بنديد، و سوى خليفه خويش رويد و با وى در اين كار بنگريد و با راى خويش او را كمك دهيد.
حجر بن عدى برخاست و گفت : اى مردم ، دعوت اميرمومنان را بپذيريد و سوى او حركت كنيد بياييد كه من نخستين شمايم .
آن گاه اشتر برخاست ، از سختى جاهليت و رفاه اسلام سخن آورد و از عثمان ياد كرد.
مقطع بن هيثم عامرى بكايى برخاست و بدو گفتند: خاموش باش كه خدايت زشت بدارد! سگى را ول كرده اند كه عوعو كند. و مردم برجستند و او را بنشانيدند.
مقطع بار ديگر برخاست و گفت : به خدا ما تجمل نخواهيم كرد كه پس از اين . كسى از پيشوايان ما به بدى ياد كند. به نظر ما على با كفايت است به خدا اين شايسته على نيست كه كسى در مجالس ما زبان درازى كند.
به كارى كه دعوتتان مى كنند، رو كنيد.
حسن گفت : پير راست مى گويد.
و هم او گفت : اى مردم ، من حركت مى كنم ؛ هر كه مى خواهد بر مركب همراه من بيايد و هر كه مى خواهد از راه آب بيايد.
گويد: نه هزار كس با وى برون شدند؛ بعضى راه دشت گرفتند و بعضى ديگر از راه آب رفتند. مردم هر ناحيه سرى داشتند. شش هزار كس راه دشت گرفتند و دو هزار و هشت صد كس ، از راه آب روان شدند.
اسد بن عبدالله گويد: عبد خير خيوانى پيش ابوموسى رفت و گفت : اى ابوموسى ، آيا اين دو مرد - يعنى طلحه و زبير - با على بيعت كرده اند؟
گفت : آرى !
گفت : على كارى كرده كه شكست بيعت وى را روا كند.
گفت : نمى دانم .
گفت : هرگز ندانى ما ولت مى كنيم تا بدانى ديگر كسى از اين فتنه كه آن را فتنه مى نامى ، بركنار مانده است . چهار گروه شده اند: على بيرون كوفه است ، طلحه و زبير در بصره اند، معاويه به شام است و گروهى ديگر در حجاز مانده اند كه در آن جا غنيمت نمى گيرند و به جنگ دشمن نمى روند.
ابوموسى گفت : آنها بهتر از همه اند و اين فتنه است .
عبد خير گفت : اى ابوموسى ، دغلى بر تو چيره است ؟
گويد: اشتر پيش على رفت و گفت : اى اميرمومنان ، من پيش از رفتن اين دو كس ، يكى را پيش مردم كوفه فرستادم و كارى نساخت و از پيش نبرد. اين دو تن شايسته آنند كه كارها به دست آنها به دلخواه تو انجام گيرد؛ اما نمى دانم چه خبر خواهد شد اى اميرمومنان كه خدايت مكرم بدارد، مرا از پى آنها بفرست كه مردم شهر از من اطاعت مى كنند و اگر سوى آنها روم ، اميدوارم كه هيچ كس از آنها مخالفت من نكند.
على عليه السلام گفت : برو.
گويد: اشتر برفت تا به كوفه رسيد، مردم در مسجد اعظم فراهم آمده بودند. اشتر به هر قبيله كه مى گذشت و جمعى از آنها را در انجمنى يا مسجدى مى ديد، دعوتشان مى كرد و مى گفت : همراه من به طرف قصر بياييد! پس با گروهى از مردم به قصر رسيد. به زور وارد آن جا شد.
ابوموسى در مسجد ايستاده بود و سخن مى گفت و مردم را باز مى داشت .
مى گفت : اى مردم ! اين فتنه اى است كور و كر، كه سر برداشته و در اثناى آن ، خفته از نشسته بهتر، نشسته از ايستاده بهتر، ايستاده از رونده بهتر، رونده از دونده بهتر و دونده از سوار بهتر. فتنه اى است كه چون درد شكم ، محنت آور است كه از محل امان آمده و خردمند را چون كودك خردسال جبران مى كند، ما گروه ياران محمد صلى الله عليه و آله از كار فتنه بهتر واقفيم ، وقتى بيايد، شبهه آرد و چون برود، روشن شود.
عمار با ابوموسى سخن مى كرد. حسن مى گفت : بى مادر! از كار ما كناره كن و از منبر ما دور شو!
عمار به او مى گفت : اين را از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله شنيده اى ؟
ابوموسى گفت : اينك دستم در گرو اين سخنان است .
عمار گفت : پيغمبر خدا اين سخنان را خاص تو گفته ، گفته تو در اثناى فتنه ، خفته باشى بهتر كه ايستاده باشى .
سپس عمار گفت : خدا كسى را كه با وى درافتد و مكابره كند، زبون كند.
ابو مريم ثقفى گويد: به خدا آن روز در مسجد بودم . عمار با ابوموسى اين سخنان مى گفت كه غلامان ابوموسى پيش دويدند و بانگ مى زدند كه : اى ابوموسى ! اينك اشتر كه به قصر آمد، ما را بزد و برون كرد.
گويد: ابوموسى فرود آمد و وارد قصر شد. اشتر به او بانگ زد كه :
اين مادر! از قصر به در رو كه خدا جانند را به در كنند و از روزگار قديم منافق بوده اى .
گفت : تا شب مهلتم داد.
گفت : باشد، امشب در قصر نخواهى خفت .
گويد: مردم درآمدند و به غارت لوازم ابوموسى پرداختند؛ اما اشتر منعشان كرد و از قصر بيرونشان كرد و گفت : بيرونش كردم . و مردم دست از او بداشتند. (121) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link121)

رایکا
18-09-2010, 20:52
محتواى نامه خليفه را با مردم در ميان گذاشتند. مردم به استاندار خود ابوموسى مراجعه كردند و او آنها را از رفتن به سوى امام بازداشت و با اصرار و آوردن دلايل مختلف از مردم خواست زمام خود را به او بسپارند و به حكم اميرالمومنين گردن نگذارند. فرستادگان امام به سوى او بازگشتند و در منزلگاه (ذى قار)، گزارش ممانعت استاندار از اعزام سپاهيان را به اطلاع رساندند.
امام براى بار دوم عبدالله بن عباس و مالك اشتر را كه به راى او ابوموسى در كوفه ابقا شده بود، روانه كوفه كرد و از آنها خواست فتنه ابوموسى را خاموش سازند و مردم را به امام ملحق كنند.
برخى منابع از جمله ناسخ التواريخ ، سفير اول امام را هاشم بن عتبه ابى وقاص مى شمارند كه امام توسط او به مردم كوفه و ابوموسى نامه اى فرستاد، مبنى بر اين كه مردم كوفه را گرد آورده و به سوى امام حركت دهد. اما ابوموسى مانع حركت مردم شد و به هاشم بن عتبه گفت :
ديگر از اين گونه سخن مگو و مردم كوفه را به لشكرگاه على دعوت منما كه مى فرمايد تا سرت برگيرند؛ و اگر نه در زندان خانه ات باز دارند. (122) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link122)
هاشم توسط محل بن خيلفه در نامه اى گزارش وضعيت موجود و نظرگاه ابوموسى را براى امام ارسال كرد، وى نامه را تسليم امام كرد. امام از او پرسيد: ابوموسى را چگونه يافتى ؟ گفت : من هرگز از وى ايمن نشوم و چنان دائم كه اگر ناصرى و معينى به دست فراهم كند در خصمى تو بى پرده برپا مى شود. على فرمود: من نيز او را امين و ناصح ندانم و همى خواستم كه او را از عمل باز كنم اشتر نخعى بنمود كه مردم كوفه او را خواستارند. (123) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link123)
ناسخ التواريخ در سفر دوم به همراه محمد بن ابى بكر، عبدالله بن عباس را نام مى برد و چون اين دو تاخير كردند، حسن بن على و عمار ياسر را اميرالمومنين ، مامور ساماندهى مشكل كوفه و ابوموسى كرد. (124) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link124)
آنچه در اين باره گفتنى است ، بررسى رفتار ابوموسى و علت يابى واقعيت نظر او در تمرد از دستور امام و پيوستن به صف دشمنان اميرالمومنين است .
اول چيزى كه ابوموسى در جريان سفارشهاى پى در پى ياران اميرالمومنين طرح مى كند، خونخواهى عثمان است و اين كه عهد عثمان به گردن او و على و همه مومنان است ، و اگر قرار است جنگى در گيرد، اول بايد با قاتلان عثمان باشد. اين سخنى واهى و بى اساس است ، چنان كه در همان زمان همه به سفاهت و بى پايه بودن آن اذعان كرده اند؛ زيرا اگر ابوموسى در سخن خود راستگو باشد چرا قبل از آن كه سپاه جمل به سوى بصره رود، خواستار خونخواهى عثمان نشده است ؟ از سويى بسيارى از مردم كوفه خود از محاصره كنندگان خليفه مقتول بودند، چرا ابوموسى ماهها با آنها زيست و اعتراض نكرد؟ به علاوه محاصره كنندگان و قاتلان عثمان مردم بسيارى از شهرهاى بزرگ اسلام از بصره ، كوفه ، مصر، مدينه و ... بوده اند و اين واقعه در ميان صحابه و ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه رخ داد و اوضاع چنان بود كه كسى ياراى جلوگيرى از آن را نداشت . از طرفى ، ابوموسى مى دانست كه كسى ياراى قتل ملتى را ندارد؛ چنان كه همه عقلاى مدينه كه از نزديك شاهد حادثه قتل خليفه بودند، نيز از اميرالمومنين نخواستند چنين كند، مطلب ديگر اين كه ، اميرالمومنين به ابوموسى و مردم كوفه نوشته بود: طلحه و زبير و عايشه ، بيشترين نقش را در تحريك مردم براى كشتن خليفه داشته اند و او خيرخواه ترين مردم در حق عثمان بوده است . از اين گذشته ، ابوموسى مى توانست لشكر را به سوى امام كه بيعتش را بر عهده داشت ، حركت دهد و نظر خود را نيز با وى در ميان نهد.
از اين بالاتر، حداكثر آن است كه او دچار شك و ترديدى خلاص ناشدنى شده است . اگر چنين بود، حق آن بود كه طبق سفارش اميرالمومنين ، به گوشه اى پناه ببرد و از حكومت كناره گيرد نه آن كه خود را در مقابل راى ولايت قرار دهد و جبهه گيرى كند و مردم را از پيوستن به امام باز دارد، و سفيران امام را باز گرداند.
اينها نشان مى دهد، مخالفت ابوموسى از قبيل شك و ترديد در ماجراى جمل نبوده است ؛ بلكه او آگاهانه قدم برداشته و در ضلع سوم مثلث طلحه و زبير در بصره و معاويه و عمروعاص در شام كوفه را عليه امام شورانده است . آيا ابوموسى واقعا دچار شك بود؟ اگر اين گونه بود، آيا يك بار هم از اصحاب و ياران رسول خدا و سفيران اميرالمومنين استفسار كرد يا تقاضاى توضيح بيشتر براى براى خلاصى از شك نمود؟! نه ، ابوموسى نه تنها چنين نكرد؛ بلكه از اول در مقابل امام جبهه گرفت و هاشم المرقال نماينده اعزامى امام را تهديد به قتل كرد و محكم و استوار در مقابل مردم ايستاد، كه نبايد به امام بپيوندند، او در جريان اعزام سفيران امام هرگاه مشاهده مى كرد كه دل مردم به سمت او سخت شده و رشته بافته هاى او در حال پنبه شدن است ، شتابان بر منبر صعود مى كرد و مردم را از پيوستن به امام باز مى داشت آيا امام از او نخواست كه اگر توان رفتن ندارد، از حكومت كناره گيرد؟ آيا استاندار بعدى مشخص نشد؟
مى بينم كه امام قرظه بن كعب انصارى را هم به عنوان استاندار فرستاده است ؛ پس چرا باز هم ابوموسى عناد مى كند؟
به نظر مى رسد، سست ترين استدلال ، اين است كه برخى مى گويند، ابوموسى دچار شك و ترديد پايان ناپذير شده بود. وقايع نشان مى دهند، ابوموسى نظر عايشه ، طلحه و زبير را بر راى امام ترجيح داد و پيمان شكسته است ، نقش او در اين مكان و زمان حساس ، اين است كه كوفه را از همراهى با امام بازدارد و در صورتى كه او مى توانست كوفه را از همراهى با امام منصرف كند، بصره در دست طلحه ، زبير و عايشه بود، شام در دست معاويه و اهل حجاز كه مردمى اندك و پراكنده بودند، نيز از حيث شمار اقليتى بودند كه براى مقابله با هيچ كدام از اين ايالات را نداشتند، لذا امام تنها با گروهى اندك مى ماند و حوادث بعدى قابل پيش بينى بود كه ميان سپاه جمل و شام مصالحه اى بر سر خلافت محتمل - طلحه - مى افتاد و صد البته ، ناپايدار بود، چون به پيش بينى امام ، طلحه و زبير هم نمى توانستند حكومت ديگرى را تحمل كنند و هر كدام براى رياست خود اقدام كرده بودند.
ديدگاه دومى كه ابوموسى طرح مى كند، اين است كه جريان خروج طلحه و زبير و تعقيب آنان از سوى اميرالمومنين فتنه است و در فتنه نشستن بهتر از حركت است . اين مطلبى درست و منطقى است كه انسانهاى بصير در وقت وقوع فتنه ، از ورود به آن پرهيز مى كنند و به گفته امام عليه السلام انسان در موقع وقوع فتنه ، بايد به سان شتر بچه اى باشد كه نه پشتى داشته باشد تا بارى بر او تحميل كنند و نه شيرى داشته باشد، كه بدوشند.
امام مى فرمايد: در فتنه چون - ابن لبون - بچه شتر دو ساله باش ، كه نه قابليت باركشى دارد و نه شيرى دارد كه بدوشند.
حال بايد ديد، از ديدگاه ابوموسى واقعا تعقيب پيمان شكنان توسط خليفه ، فتنه است ؟ يا او از طرح اين شعار، هدف ديگرى را تعقيب مى كند، فتنه مورد نظر ابوموسى ، آن است كه هر دو طرف قضيه در باطل قدم نهاده اند و عاقبت خيرى براى آن متصور نيست . اما اگر يك طرف قضيه حق باشد و طرف ديگر باطل ، وظيفه انسانهاى متعهد است كه براى دفع فتنه قيام كنند؛ چنان كه قرآن كريم مى فرمايد: و قاتلوهم حتى لا تكون فتنه ، اكنون اين نظر پير اشعرى را به روايت منابع تاريخى بررسى مى كنيم .
ما ابتدا محاجه امام حسن مجتبى عليه السلام و ابوموسى را در بدو رويارويى در كوفه مى آوريم كه ابوموسى علت مخالفت خود را با پيوستن مردم كوفه به سپاه امام ، بر اثر اين است كه مردم از او مشورت خواسته اند و او ناچار صادقانه نظر مشورتى خود را ارائه داده است .
ابن اثير در الكامل اين خبر را اين چنين نوشته است :
ابوموسى از خانه بيرون آمده ، حسن را ديد و او را به بغل كشيده ، بعد رو به عمار كرد و گفت : اى ابا يقظان تو بر عثمان هجوم برده و خود را در عداد مردم فاسق فاجر قرار دادى ؟ عمار گفت : من چنين نكردم (با قاتبلان نبودم ) و در عين حال ، آن كار را بد نمى دانم . حسن گفتگوى آن دو را ديد و (به ابوموسى ) گفت : تو چرا مردم را از يارى ما باز مى دارى ؟ به خدا سوگند، ما بجز صلاح و اصلاح ، چيز ديگر نمى خواهيم ، مانند اميرالمومنين كسى ، هرگز از چيزى نمى ترسد و باكى ندارد. ابوموسى گفت : پدر و مادرم فداى تو باد؟ تو راست مى گويى ؛ ولى مستشار بايد راستگو و استوار باشد (به مردمى كه با او مشورت كرده ، راست بگويد) من از پيامبر شنيدم كه مى فرمود، يك فتنه واقع مى شود كه هر كه در آن نشسته باشد، از برخاسته بهتر است و برخاسته از پوينده و ... عمار خشمناك شد و به او دشنام داد و خود برخاست و گفت : اى مردم ! پيغمبر به او تنها گفته بود كه اگر تو در فتنه بنشينى ، بهتر است تا برخيزى و بستيزى ))) (125) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link125)
خلاصه احتياج ابوموسى اين است كه : ((من مطلبى مى دانم و آن اين است كه از پيامبر شنيده ام كه يك فتنه اى واقع خواهد شد كه نشسته در آن بهتر است از حركت كننده و چون مردم سراغم مى آيند و از من نظر مشورتى مى خواهند، ناچارم حقيقتى كه مى دانم بيان كنم . از نظر مشورتى حق با ابوموسى است نه تنها او، بلكه هركس مشورت كسى را پذيرفت ، ناچار بايد آنچه از واقعيت مى داند، بگويد؛ هر چند بر خلاف خود يا كس ديگرى باشد، ولى همه عقلا اين را هم مى پذيرند كه مستشار بعد از آن كه نظر مشورتى خود را بيان داشت ، ديگر كارى ندارد كه طرف مشورت كدام راه را انتخاب مى كند!
اما آيا ابوموسى به اين بخش فلسفه مشورت دادن هم عمل مى كند؟
خير؛ او لجوج و يكدنده در مقابل مردم مى ايستد و هرگاه نشانه اى از گرايش ‍ مردم به پيوستن به امام على را مشاهده مى كند، بر منبر قرار مى گيرد و راى موافقان را مى زند، و از مردم مى خواهد كه به حمايت از راى او عمل كنند. اين نشان مى دهد كه مطلب مشاور امين بودن نيست و اين مساله دروغى آشكار است كه در برابر احتجاج صريح امام حسن عليه السلام ناچار از بيان آن شده است .
او اگر طبق نظر خودش ، بر اساس اين كه طرف ، مشورت قرار گرفته ، راى درست را بيان كرده چنانچه مردم نظر مشورتى او را نپذيرفتند، ديگر وظيفه و تكليفى در برابر آنها ندارد اما معلوم است ابوموسى باز هم با آنها كار دارد و رهايشان نمى كند.
به منابع تاريخى باز گرديم .
ناسخ التواريخ ، خطبه خواندن امام حسن عليه السلام براى ترغيب مردم كوفه براى پيوستن به سپاه امام على عليه السلام را آورده و سپس بيان ديگر صحابه را كه مردم را به سوى رفتن فرا خوانده اند چون ابوموسى مشاهده مى كند كه مردم آماده رفتن شده اند، بسرعت بر فراز منبر قرار مى گيرد و با لطايف الحيل ، مردم را به ماندن فرا مى خواند.
امام حسن عليه السلام بعد از سپاس و ستايش خداوند و درود به رسول الله فرمود: اى مردم كوفه ! چيزى بگويم كه ندانيد، همانا اميرالمومنين على مرا به سوى شما رسول فرستاد و شما را به طريق صواب و عمل به احكام كتاب و جهاد با اهل ارتداد دعوت مى فرمايد. اگر اكنون همه رنج است و زحمت ، پايان آن همه راحت و نعمت است و شما دانسته ايد كه على اول كسى است كه با رسول الله نماز گذاشت و از نه سالگى تصديق نبوت او فرمود و در همه غزوات ، ملازمت خدمت او كرد و او را همواره از خود راضى داشت ، تا گاهى كه ديدگان او را با دست خود بست و او را يك تنه غسل داد؛ الا آن كه فرشتگان اعانت او كردند و فضل بن عباس حمل آب همى داد و را خويشتن در قبر نهاد و جز على ، وصى رسول كسى نبود، اداى دين و نظام امور پيغمبر را او متصدى بود و بعد از رسول خدا مردم را به خويشتن دعوت نفرمود، تا گاهى كه مردمان مانند شتران نشد كه بر آبگاه ازدحام فشرده كنند، بر وى درآمدند و به تمام رغبت بيعت كردند و بى آن كه امرى حديث شود، جماعتى بيعت او بشكستند و از در حقد و حسد بر وى طغيان كردند، اكنون بر شماست كه اطاعت يزدان و اطاعت او را از دست مگذاريد و به سوى او سرعت كنيد، و با دشمنان او رزم دهيد تا پاداش نيكو يابيد.
چون حسن بن على اين كلمات به پايان برد. عمار ين ياسر به پاى خاست و خداى را سپاس گفت و رسول را درود فرستاد. آن گاه ندا در داد كه : اى مردم ! برادر پيغمبر و پسر عم او شما را از براى نصرت دين طلب كرده است و خداوند شما را در اختيار دين و حشمت پيغمبر و حرمت عايشه مستجن داشته ، همانا حق دين ، اوجب و حشمت پيغمبر اعظم است .
ايها الناس عليكم بامام لا يودب و فقيه لا يعلم هان اى مردم : به نزد امامى شتاب گيريد كه كسى او را ادب نياموخته و عالمى كه كس او را معلم نبوده علم او لدنى است و آموزگار او خداوند كردگار است . چون حاضر حضرت او شويد، از شك و شبهت برآييد.
ابوموسى اشعرى چون اين كلمات بشنيد، بيمناك شد كه مبادا مردم به جانب على كوچ دهند، برخاست و بر منبر صعود داد و گفت : سپاس ‍ خداوندى را كه تفرقه ما را به وجود محمد مجتمع ساخت و ما را بعد از معادات و مبارات (126) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link126)، دوستان و محبان آورد و خون و مال ما را بر يكديگر حرام ساخت .
هان اى مردم ! از خدا بترسيد و سلاح جنگ باز كنيد و با برادران خود حرب ميباريد. اى اهل كوفه ! اگر اطاعت خداوند كنيد و سخن مرا گوش داريد، شما اصل عرب و ملجا مضطرين و پناه خائفين خواهيد بود.
همانا شما را على بن ابوطالب طلب مى كند كه با مادر خود، ام المومنين عايشه و حوارى رسول ، طلحه و زبير، قتال دهيد و با آن مسلمانان كه با ايشان كوچ داده اند، رزم آغازيد. من از شما اين فتنه را نيكوتر دانم و بر شما ترسانم كه مبادا از در مناجزت و مبارزت بيرون شويد و عرضه دمار و هلاك گرديد. چنان مى نمايد كه گويى ، گوش بر سخن رسول خداى دارم كه وى از اين فتنه ، ياد مى كرد و مى فرمود، اگر در اين فتنه خفته باشى ، نيكوتر است كه نشسته باشى ، نيكوتر است كه رونده باشى . اى مردم ! شمشيرها را ثلمه در افكنيد و نيزه ها را درهم شكنيد و پيكان تيرها را بر كشيده و زه كمانها را بدريد و قريش را با هم گذاريد تا اصلاح كار خويش كنند و نيك و بد، دامنگير ايشان باشد و شما را زيانى و ضررى نرسد. اكنون شرط نصيحت به جاى آوردم و هيچ گونه حيلتى و خديعتى نفرمودم . شما پند من بپذيريد و عصيان مورزيد تا در آتش اين فتنه نسوزيد.
چون سخن بدين جا آورد، عمار بن ياسر برجست و گفت : اى ابوموسى ! تو از رسول خداى اين شنيدى ؟ گفت : شنيدم اينك دست من بدانچه گفتم ، رهينه است . عمار گفت : اگر سخن به صدق كردى ، اجابت اين حكم بر ذمت توست . در خانه خويش جاى كن و در به روى خويش و بيگانه ببند و خويشتن را در فتنه ميفكن . اما من گواهم كه رسول خداى ، على را به قتال ناكثين فرمان كرد و ايشان را يك يك برشمرد و آن گاه فرمان به قتال قاسطين داد، اگر بخواهى بر اين سخن اقامه شهود كنم و گواهان آورم ، اكنون چنان كه گفتى ، دست تو رهينه اين سخن است ، پس دست خويش مرا داد و دست ابوموسى را بگرفت و گفت : غلب الله من غالبه و جاحده .
و دست او را بكشيد و از منبر به زير آورد.
اين وقت حسن عليه السلام به سرايى كه از بهر اميرالمومنين كرده بودند، شتافت و ابوموسى به دارالاماره مراجعت كرد. روز ديگر، همچنان مردم در مسجد انجمن شدند و حسن عليه السلام حاضر شد و روى با مردم كرد و حمد خدا و درود رسول صلى الله عليه و آله به پاى برد و فرمود: اى مردم ! ما شما را به سوى خدا و كتاب خدا و سنت رسول خدا مى خوانيم و به سوى آن كس كه عالمتر از او كس در اسلام نيست و به سوى آن كس كه عادلتر از او كس ندانسته ايد، و فاضل تر از او نشناخته ايد و باوفاتر از هر كس ‍ است كه با او بيعت كنيد، و كسى كه قرآن گواه فضايل اوست ، و سنت و سبقت طريقت اوست ، و خداوند او را با رسول خويش ، قرابت دين و قرابت رحم مقرر داشته و به سوى كسى خوانيم كه در خصايل خير، از مردم پيشى گرفته و از سوانح شر، رسول خداى را كافى بود، وقتى كه مردم او را فرو گذاشتند، و با او قربت جست ، وقتى كه از او دورى كردند، و با او نماز گذاشت ، وقتى كه مردم مشرك بودند و همراه با او با آنها مقاتلت فرمود، وقتى كه ديگران هزيمت نبودند، و همراه با او به مبارزات مى شتافت ، وقتى كه به باز پس سر بر مى تافتند، و او بود كسى كه در هيچ غزوه هزيمت نجست و در هيچ امر سبقت بر او كس نداشت . اكنون نصرت خويش را از شما مسئلت مى كند، و شما را به سوى حق دعوت مى فرمايد، تا به سوى او سرعت كنيد و منازعت افكنيد و با جماعتى كه بيعت او بشكستند و شيعيان او را بكشتند و بيت المال مسلمانان را غارت كردند، اكنون بشتابيد به جانب او و امر به معروف و نهى از منكر را دست باز مداريد تا خداوند شما را رحمت كند.
اين وقت ، قيس بن سعد عباده برخاست و خداوند را سپاس و ستايش كرد و گفت : ايها الناس ! اگر امر خلافت را به شورى افكنديم ، همچنان على عليه السلام احق ناس بود، چه در سبقت اسلام و هجرت با پيغمبر و علم به نفع و ضرر و جهاد با كفار، هيچ كس را مقام و منزلت او نيست و هر كس با او از در مخالفت رود، قتال او بر ما حلال باشد، خاصه طلحه و زبير كه به تمام رغبت بيعت كردند و از كمال حسد عهد بشكستند.
ابوموسى چون اين كلمات بنشيند، بر منبر صعود كرد و گفت : ايها الناس ! خويشتن را در فتنه نيندازيد و با برادران خود قتال مدهيد. اينك مكتوب ام المومنين عايشه است كه به من فرستاده و ما را به ملازمت بيت فرمان داده به جاى باشيد و چهره سلامت را به ناخن خسارت مخراشيد.
زيد بن صوجان بر پاى شد و گفت : اى مردم ! اينك نامه عايشه است كه خاص از بهر من نگار داده و اين ديگر را به مردم كوفه فرستاد، در اين نامه ها نيك نظاره كنيد و نيكو بينديشيد. رسول خداى او را مامور فرموده كه در خانه خويش بنشيند و بيرون نشود، و ما را فرمان كرده كه بيرون شويم و با دشمنان دين جهاد كنيم ، اينك كار خويش به ما گذاشته و كارها را او برداشته ، او بايد در خانه نشيند و درك ريسد؛ نه اين كه هودج بر شتر بندد و با لشكر كوچ دهد.
شيث بن ربعى برجست و از در طعن و دق گفت : اى عمانى ! احمق ، تو كيستى و اين سخن چيست ؟ تو ديروز در جلولا بجريرت سرقت مقطوع اليد آمدى و امروز ام المومنين را بد مى گويى ! زيد از شيث بن ربعى روى بگردانيد و با آن دست مقطوع ، به جانب ابوموسى اشارت كرد و گفت : اى پسر قيس ، همى خواهى كه دريا را از موج باز دارى ؟ دست باز دار كه به اين آرزو دست نيابى ! و اين آيت قرائت كرد:
الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آتنا و هم لا يفتون و لقد فتنا الذين من قبلهم فتيعلمن الله الذين صدقوا و لتيملمن الكاذبين .
آن گاه فرياد برداشت كه : اى جماعت به سوى اميرالمومنين سرعت كنيد كه صراط شريعت و راهنماى حقيقت است .
اين وقت عبد خير برخاست و گفت : اى ابوموسى ! مرا خبر ده كه آيا طلحه و زبير با على بيعت كردند يا سر بر تافتند؟ گفت : بيعت كردند. گفت : آيا از على چيزى معاينه رفت كه موجب نقض بيعت شود؟ گفت : ندانم عبد خير. گفت : پس بباش تا بدانى و از بيش و كم سخن مكن ، اكنون بگوى از اين چهار گروه ، كدام يك بر طريق انصاف و اقتصاد مى روند؛ على عليه السلام بر ظهر پشت كوفه جاى دارد و طلحه و زبير در بصره و معاويه در شام مقام گرفته ، و مردم حجاز در خانه هاى خويش نشستند و ابواب جدال و قتال با خويش و بيگانه بسته اند. ابوموسى گفت :
بهترين ناس اين جماعتند. عبد خير گفت : زبان دركش اى ابوموسى كه وساوس شيطانى و هواجس نفسانى تو را مغلوب داشته .
حسن عليه السلام گفت : اى ابوموسى ! از چه روى مردم را از نصرت ما باز مى دارى و حال آن كه مى دانى ما جز اصلاح مردم را نخواسته ايم و مانند اميرالمومنين ، كس از هيچ ردى و منعى بيمناك نشود. ابوموسى گفت :
بايى انت و امى المستشار موتمن ، مردمان از من استشارت كنند و من آنچه صلاح حال ايشان دانم ، بگويم .
عمار ياسر سخن در دهان او بشكست و گفت : تو نيك از بد چه دانى و باطل از حق چه شناسى ؟ پيغمبر مانند تو كسى را مستشار نفرموده .
اين وقت مردى از بنى تميم برخاست و بانگ بر عمار زد و گفت :
اى بنده گوش بريده زبان دركش ! ديروز مردم مصر را در قتل عثمان برانگيختى و خون قومى را بى گناه بريختى . امروز از بهر فتنه چونان بدين شهر درآمدى و تهديد كارى ديگر مى كنى و بر امير شهر ما بانگ مى زنى !
حسن عليه السلام آن تميم را بيم داد و بر جاى مقيم آورد.
ابوموسى ديگر باره آغاز سخن كرد و گفت : اى مردمان ! امروز روز ابتلا و فتنان است . دو تن از قريش در طلب سلطنت و جهانگيرى بيرون شده اند، يكى على و آن ديگر، طلحه است . اگر كار آن جهان خواهيد، به خانه هاى خويش باز شويد و اگر در طمع جاه و مال باشيد. اعداد جدال و قتال كنيد. اين جدال و قتال ، آن وقت بايست كردن كه خليفه شما را حصار دادند و پايمال دمار و هلاكت ساختند.
چنان كه در فرازهاى آخر جمله هاى بالا شاهد بوديم ، ابوموسى وقتى ديد برغم فعاليتهاى طاقت فرسايش كه يك تنه در مقابل امام على عليه السلام و سفيران پر نفوذ و صحابه با سابقه ايستاده مردم به سوى امام على عليه السلام گرايش پيدا كرده اند، آخرين تير تركش خود را رو مى كند و آن نامه عايشه ام المومنين بود.

رایکا
18-09-2010, 20:52
او بر فراز منبر خود مى دهد كه :
ايها الناس ! خويشتن را در فتنه ميندازيد و با برادران خود قتال مدهيد، اينك مكتوب ام المومنين عايشه است كه با من براى من فرستاده و ما را به ملازمت فرمان داده به جاى باشيد و چهره سلامت را به ناخن خسارت مخراشيد. (127) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link127)
حقيقت حال ابوموسى همين است كه در واپسين لحظات اميد به رسالتش ‍ بيان داشت و آن نظر مخالفان امام على عليه السلام است ؛ يعنى نظر جبهه مقابل على در صحراى طف كه بصره را متصرف شده ، مردم را فريفته و عاملان حكوكت را كشته ، آزادگان و احرار را گردن زده و اينك منتظر ورود على هستند تا او و اندك صحابيان باقيمانده رسول خدا را در محاصره خود قرار دهند، و ابوموسى را مامور كرده اند كه تنها مردم بر جاى مانده يعنى كوفيان را از او دريغ دارد تا امام را چون طعمه اى سبك بربايند. بار ديگر، به همين جمله ها بدقت بنگريد و مشاهده كنيد چگونه فراز بالا و پايين آن ، يكديگر را آشكارا نقض مى كنند.
ايها الناس ! خويشتن را در فتنه ميندازيد. اين راى ابوموسى است دليل آن چيست ؟ در فراز زيرين بيان داشته : نامه عايشه به او، كه از ابوموسى خواسته از او پيروى كند.
اگر اين قتال فتنه است ، آيا عايشه خود يك طرف اين فتنه نيست ؟ آيا او سوار بر شتر سرخ موى عبدالله بن عامر فرماندهى سپاه جمل را بر عليه امام بر حق ، بر عهده ندارد؟ آيا سخن اول مى تواند مرجعى براى هواخواهان اين تفكر، كه اين جريان فتنه است قرار گيرد؟
از طرف ديگر، اميرمومنان و خليفه واجب الاطاعه مسلمين ، على بن ابى طالب است با عايشه شورش فريب خورده ؟
امام على خليفه مشروع مسلمين ، ابوموسى و سپاه كوفه را به همراهى مى خواند و ابوموسى استاندار على ، بيش از هر كس ، بايد از امامش تبعيت كند، ولى بعكس ، براى بازداشتن مردم از پيروى او، نامه دشمن شورشى خليفه را به عنوان دليل نظر خود مى آورد. راستى چقدر ساده انديشى است اگر كسانى ابوموسى را شيخى ساده لوح و شكاك قلمداد كنند. نه ، او در خطيرترين لحظه هاى تاريخ به همراهى منافقان عليه امام خويش ، نقشه اى خائنانه كشيده بود و تنها اين على و حسن ، يادگاران رسول خدا بودند كه توانستند نقشه شيطانى او را خنثى كنند. در اين باره ، محاجه عمار و ابوموسى شنيدنى است .
پس اين هم بروشنى پيدا است كه ابوموسى به خاطر اين حجت شرعى نيست كه طرف شور مردم قرار گرفته و كوفيان را از پيوستن به امام بازداشته است ؛ بلكه او خود يك طرف اين قضيه است و به پيروى از مرقومه عايشه ، موظف است مردم را به ملازمت بيت (عايشه ) به بصره ببرد و در اين مقطع ، موظف است آنها را از پيوستن به پسر ابى طالب كه آنها را به سوى خود فراخوانده و فرزندش حسن و عمار ياسر، دو پيك او در اين شهر هستند، باز دارد.
اين مطلب را محل خليفه كه از كوفه به سوى ربذه رفته بود، در ملاقات با على عليه السلام بيان داشته بود كه :
من چنان دانم كه او (ابوموسى ) اگر ناصر و معينى به دست (فراهم ) كند، در خصمى تو بى پرده برپا شود. (128) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link128)
بار ديگر به سراغ تاريخ مى رويم تا راه معينى كه جلوى ابوموسى قرار داشته و انتخاب آگاهانه اى را كه او در جهت مقابله با امام على عليه السلام اختيار كرده نظاره كنيم . امام در نامه اى به او توسط يكى از سفيرانش به ابوموسى مى نويسد:
از بنده خدا على اميرالمومنان به عبيدالله بن قيس (ابوموسى اشعرى ).
اما بعدا سخنى از تو به من گزارش داده اند كه هم به سود تو است و هم به زبان تو! هنگامى كه فرستاده من بر تو وارد مى شود، فورا دامن بر كمر زن و كمربندت را محكم ببند، و از خانه ات بيرون آيى ، از كسانى كه با تو هستند، دعوت نما، اگر حق را يافتى و تصميم خود را گرفتى ، آنها را به سوى ما بفرست ؛ و اگر سستى را پيشه كردى ، از مقام خود دور شو! به خدا سوگند! هر كجا و هر چه باشى به سراغت خواهند آمد؛ دست از تو برنخواهند داشت و رهايت نخواهند ساخت تا گوشت و استخوان و تر و خشكت را به هم در آميزند. (اين كار را انجام ده پيش از آن كه ) در بازنشستگى و بركنارى ات تعجيل گردد، و از آنچه پيش روى تو است ، همان گونه خواهى ترسيد كه از پشت سر، آن چنان بر تو سخت گيرند كه سراسر وجودت را خوف و فرا گيرد ( و در دنيا همان قدر وحشتزده خواهى شد كه در آخرت ) اين حادثه آن چنان كه فكر مى كنى ، كوچك و ساده نيست ؛ بلكه حادثه بسيار بزرگى است كه بايد بر مركبش سوار شد و مشكلات و سختيهايش را هموار ساخت ، و كوههاى ناصافش را صاف نمود.
پس انديشه خود را به كار گير! و مالك كار خويش باش و بهره و نصيبت را درياب و اگر براى تو خوشايند نيست ، كنار رو؛ بدون كاميابى و رسيدگى به راه رستگارى ، اگر تو خواب باشى ، ديگران وظيفه ات را انجام خواهند داد، و آن چنان به دست فراموشى سپرده شوى كه نگويند فلانى كجاست ؟ به خدا سوگند، اين راه حق است و به دست مرد حق انجام مى گردد و من باكى ندارم كه خدا نشناسان چه كار مى كنند، والسلام (129) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link129)
به عبارتهاى مشفقانه اين نامه ، دوباره دقت كنيد:
هنگامى كه فرستاده من بر تو وارد شود، فورا دامن بر كسر زن ... و دعوت نما، اگر حق را يافتى و تصميم خود را گرفتى ، آنها را به سوى ما بفرست ، و اگر سستى كردى ، از مقام خود دور شو ... پس انديشه خود را به كار گير و مالك كار خويش باش و بهره و نصيبت را در باب و اگر براى تو خوشايند نيست ، كنار رو.
آيا ابوموسى راهى جز اطاعت كوركورانه در برابر خليفه ندارد؟
نه ، چنين نبوده است انديشه على و اهل بيت بود كه برغم اين كه يقين به بر حق بودن خود داشتند، چنان كه در همين نامه هم مى فرمايد: سوگند به خدا، اين راه بر حق است و به دست مرد حق انجام مى گردد. اما ديگران را همچون حاكمان دنياطلب اجبارا به پيروى از خود مجبور نمى كرده اند.
در همين نامه هم ، امام از ابوموسى مى خواهد اگر اين كار خوشايند او نيست ، كناره بگيرد، پس چرا برغم اين همه مساعدت امام ، ابوموسى كناره نمى گيرد و در مقابل امام مى ايستد؟ اين اقدامات ابوموسى ، از قبيل شك و ترديد و اعتقاد به فتنه بودن نيست ، چرا كه اگر ابوموسى اعتقاد داشت اين كار فتنه است ، نمى بايست از طرف مقابل على عليه السلام حمايت كنند و نامه عايشه را كه يكى از فتنه آفرينان است ، هلاك عمل خود قرار دهد.
ابوموسى با لجاجت تمام و بدون تكيه بر استدلالهاى منطقى بر ممانعت از حركت سپاه كوفه پافشارى مى كرد و سفيران امام يكى پس از ديگرى در رفت و آمد بودند، مردم بتدريج از استدلالهاى سست و بى منطق ابوموسى به ستوه آمدند. يكى از سوالهاى مردم از ابوموسى كه همه منابع آن را نقل كرده اند، سخنى است كه عبدالخير با ابوموسى گفته است . آن گاه كه ابوموسى پيوستن به على عليه السلام را كمك به فتنه مى دانست ، عبدالخير از او پرسيد: اى ابوموسى ! آيا على كار ناروايى كرده كه موجب نقض بيعت شود؟ گفت نمى دانم . عبدالخير گفت : مى خواهم هميشه نادان باشى ، ما تو را ترك مى كنيم تا زمانى كه دانا شوى ... خيانت بر تو چيره شده اى ابوموسى ! (130) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link130)
نكته سومى كه در سخنان ابوموسى خطاب به اهالى كوفه آمده اين است كه :
كوفيان مطابق نظر ابوموسى هر كدام از مردم مدينه را كه به كوفه مى آمدند، به شهر خود باز مى گردانيدند، تا خود مردم مدينه ، كفايت كار خود بكنند و مشكلاتشان را سامان دهند و به قول ابوموسى جنگ قدرت پسرعموهاى قريش به نفع يك نفرشان پايان پذيرد.
ابوموسى از اين ترفند در گذشته نفع برده بود. او هنگامى كه در سال 29 هجرى از سوى خليفه سوم ، از استاندارى بصره عزل شده بود، در كوفه ساكن شد، وقتى مردم كوفه حاكم اموى عثمان را از دروازه ورودى كوفه بازگرداندند، خود اقدام به انتخاب امير كردند و ابوموسى اشعرى را به عنوان امير ولايت خود را انتخاب كردند و خليفه را مجبور به تاييد او كردند.
اين بار نيز شاهد است كه اميرالمومنين خود قصد ورود و اقامت در كوفه را دارد و اين مطلب را طى نامه اى به مردم كوفه اعلام داشته بعلاوه قرظه بن كعب حاكم منتخب امام براى كوفه است . پس عن قريب حكومت ابوموسى رنگ خواهد باخت . اين ترفند مى توانست تا آرام شدن اوضاع مثل حوادث منتهى به قتل عثمان براى مدتى او را در مسند ولايت كوفه باقى بگذارد.
البته اين سخن ، تنها ناظر بر اين هدف نيست بلكه از فحواى آن ، مى توان دريافت كه ابوموسى گويا هنوز ولايت امام على عليه السلام را برغم بيعت خود و مردم باور ندارد و خواستار خوددارى مردم از اقدام به نفع يك طرف قضيه است تا تكليف جدال على عليه السلام با پيمان شكنان روشن شود.
اين سخن ابوموسى اشعرى است كه در مقابل مردم كوفه و فرستادگان اميرالمومنين ، حسن و عمار مى گويد:
اى مردمان ! امروز، روز ابتلا و افتنان است . دو تن از فريش در طلب سلطنت و جهانگيرى بيرون شده اند؛ يكى على و آن ديگر طلحه است . اگر كار آن جهان خواهيد، به خانه هاى خوش باز شويد و در فراز كنيد و اگر در طمع جاه و مال باشيد، اعداد جدال و قتال كنيد. (131) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link131)
ابوموسى تلاش مى كند تا آنچه در بصره ميان على عليه السلام و پيمان شكنان مى گذرد را يك امر منحصر به قريش قلمداد كند، عبدالفتاح عبدالمقصود مى گويد:
آيا اين قضيه تنها به قريش مربوط مى گردد يا يك قضيه اسلامى است ؟
ابوموسى نظرى به ملتش ارائه داد كه چون سدى در برابر خودش و سياست كلى دولت حايل مى شد و با اهميت اجتماعى حكومت مخالف بود.
عاطفه توده ها را نسب به طبقه اشراف بيدار كرد و برانگيخت . همان طبقه اى كه توده ها در اين ده سال اخير جز برترى جويى و فخرفروشى خيرى از آنان نديده قلبهايشان از خشم و كينه آنان سرشار بود. شايد وقتى نظر جديدش را براى اهل كوفه بيان كرد همين احساسات را در نظر داشته گمان كرده بود، بدين وسيله مى تواند به هدف خود برسد. كافى است به ملت چنين وانمود كند كه اين قضيه مربوط به غرامت زدگان و از قافله عقب ماندگان است ، آن را چون سنگ آسيا در ميان خود مى گردانند، و سرانجام غرامت و غنيمتى كه به دستشان مى افتد، سود و زيان و اثرات بعدى آنها دامن تنها خودشان را خواهد گرفت . پس به كوفه چه مربوط است كه خود را در اين نزاع كه بر سر منافع و اغراض خصوصى در گرفته است ، بكشاند.
اگر شر اين جنگ داخلى همه مخالفان را ببلعد و همگى را با هم با يكى از آن دو دسته را بكلى نابود سازد باز هم هيچ سودى براى كوفه ندارد!
اين شخص چنين تابلويى از كشمكش و كشتار ترسيم كرد. حال تا چه حد با واقعيت منطبق است ، معلوم نيست ، اگر اين كشمكش اختلافى بود كه در ميان دو دسته از توده امت بروز كرده بود، و براى مخالفت با اصول مرعى در سياست ملل و مبادى فن حكومت بود، چرا به صورت يك تمرد و نافرمانى صريح درآمد كه گروهى از گردنكشان عليه حاكم قانونى مملكت اعلام داشتند؟
ولى - به نظر مى رسد كه - احساسات مخالف عامه عليه قريش را برانگيخت تا بتواند ميوه نهانى را كه از مدتها پيش كاشته و پرورش داده بود بچيند - همان نهالى كه بذرهاى آن ، سياست منصرف ساختن مردم از يارى بود - چون مردم از قريش با دو دسته اش كه اكنون به مخالفت با يكديگر قيام كرده اند پشت كردند، آن وقت آماده است تا با سحر بيان و قدرت كلام آنان را بدين پشت كردن وادار سازد، و نتيجه حتمى آن دست كشيدن از يارى امام مى باشد!
اين طرز تفكر باعث مى شود كه ما اشعرى را يك شخص فرصت طلب بدانيم كه بر خلاف نظر مسلمانان در مورد سادگيش ، براى رسيدن به هدف خود از هر وسيله اى استفاده مى كند، آيا ممكن است اين كارها نينديشيده و تصادفى بوده باشد؟ خيلى مشكل است كه تنها غفلت را علت اينها بدانيم ، يا بايد از تمام اقدامات گذشته والى در اين مورد چشم بپوشيم ! اما وقتى شخص محقق دعوت اين شخص را مورد بررسى و دقت قرار مى دهد بتدريج ايمان پيدا خواهد كرد كه اين دعوت يك نقشه محكم و به سلسله نقشه هايى مربوط بوده است ، و چون عناصر تشكيل دهنده اين ايمان بيشتر و بيشتر در سينه بررسى كنند، بر روى يكديگر متراكم مى شوند، دستگيرش مى شود كه اين اشعرى دشمن على است ، اما مى كوشد تا دشمنيش را زير نقاب ترس از ريخته شدن خون ملت ، يا زير پرده دور نگهداشتن عامه از فداكارى به خاطر حكمرانان ، اشرافشان يا تحت پوشش ‍ منحصر به فرد بودن خودش براى اطلاع داشتن از حقايق پنهانى كه حديث ادعايى منتسب به پيغمبر وى را بدانها آگاه ساخته است ، بپوشاند! هر دليلى براى تاييد خود مى آورد كسانى بودند كه آن را بخوبى مى پذيرفتند، و هر نظرى ارائه مى داد، چون آن را - با احساسات توده ها آميخته مى كرد، شايستگى آن را داشت كه درباره اش انديشه شود و سپس پذيرفته گردد. اما جانهاى در شك و ترديد نيز گفتار خطرناك و ترسناكش را قبول مى كردند، زيرا اگر گفته هايش را نمى پذيرفتند، عاقبت باعث از هم پاشيدن ريسمان وحدتشان و اشاعه هرج و مرج در دولت وسيع و بيكرانشان مى شد.
ولى سخنش تقريبا دارد مردم را به اين دعوت جديد كه باعث ايجاد تفرقه در صفوف امت است وادار مى سازد. دوباره در ميان جمعيت فرياد زد:
از من نصيحت بخواهيد و در فكر خيانت به من نباشيد و از من اطاعت كنيد تا دين و دنيايتان سالم بماند، و با آتش اين فتنه كسى بدبخت شود؛ كه مرتكب آن گرديده است ...
چون مدتى سخن گفت و نزديك بود از منبر پايين بيايد زيد بن صوحان فرياد زد:
عبدالله بن قيس ! فرات را از حركت بازدار و آن را به سرچشمه اش بازگردان تا مثل اولش شود، اگر بدين كار دقت داشته باشى به اجراى خواست خود هم قادر خواهى بود!...
نشان غافلگير بر چهره امير نشست . زيد به سخنان خود ادامه داد. و دست قطع شده اش را به علامت تهديد بالا برده و به ابوموسى اشاره كرد و جمعيت هم متوجه او شده بود:
الم . آيا مردم پنداشتند كه با گفتن اين كه ايمان داريم به حال خود گذاشته مى شوند و مورد آزمايش قرار نمى گيرد؟ ما كسانى را كه قبل از آنان بوده اند مورد آزمايش قرار داده ايم و بدون شك خدا مى شناسد كسانى را كه راست گفتند و مى شناسد دروغگويان را (عنكبوت ، 1 تا 3). اين آيات قرآن رساترين وصف و راست ترين حالت كسانى است كه يارى نكردن و در خانه نشستن را انتخاب كردند، و ترجيح دادند كه خود را از فتنه بر كنار دارند و مانع پخش آن شوند، در ايمان آوردن خود به همين راضى شدند كه نقش ‍ تماشاگر را بازى كنند و در جهاد - به خاطر اجراى تعاليمى كه كتاب مقدس ‍ آورده است - وارد نشوند و نقش مثبتى را كه نصوص آسمانى لازم دانسته است و بر هر كسى كه به انجام تجارب و برخورد با مشكلات و آزمايشهاى سخت قادر است و بر هر كسى كه به انجام تجارب و برخورد با مشكلات و آزمايشهاى سخت قادر است وظيفه قرار داده تا محك ايمانشان باشد، بر عهده نگرفتند. (132) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link132)
ابوموسى نيك مى دانست على عليه السلام بر اساس بيعت اختيارى همه مردم و از جمله طلحه و زبير، خليفه مسلمين است و طلحه و زبير پيمان شكسته و بيش از ششصد نفر از مردم بيگناه و مامورين بيت المال را بى جهت كشته اند، و لذا مساله جدال دو تن كه خواستار خلافت هستند در بين نيست ، كه آنها را وا گذارند تا تكليف خود را يكسره كنند و يكى پيروز شود.
آيا ابوموسى خود از سپاهيانى نبود كه پس از رحلت پيامبر اسلام ، با مرتين و پيمان شكنان جنگيده و آنان را از دم تيغ گذارنده بود؟ آيا نمى دانست على خليفه است و كارى سبب شكستن بيعت مردم شود، صورت نداده و نمى توان خليفه اى را كه در تعقيب با پيمان شكنان متمرد، مساوى قلمداد كرد؟
پس با چه توجيهى ، على و طلحه را در پى سلطنت و در كنار هم معرفى مى كند و از مردم مى خواهد از آنها جدا شوند؟ آيا از نظر او هنوز على خليفه و سلطان نيست ؟ توجيه او براى اين فرمان چيست ؟ او جز نامه عايشه ، چيزى در استدلال خود بيان نداشته و اين در حالى بود كه عايشه خود، سوار بر جمل سرخ موى ابن عامر فرمانده ميدان جنگ جمل است .
پس چگونه عايشه ديگران را مى تواند از ورود بدان منع كند؟ و چگونه فقيه و سياستمدار و فرماندار و فرمانده با سابقه اى چون ابوموسى بر آن سخن بى پايه استدلال مى كند؟
ابوموسى به اين هم قناعت نمى كند و نظر ديگرى به مردم كوفه مى دهد كه نشان از مخالفت او با قضيه خلافت على عليه السلام است . او از مردم مى خواهد:
راى درست آن بود كه سلطه خدا را سبك مشماريد و بر خداى عزوجل جرات مياريد راى درست ديگر اين كه ، هر كس از مدينه سوى شما آمد، بگيريد و پس بفرستيد تا هم سخن شوند و به تكليف وارد اين كار مشويد كه آنها بهتر از شما مى دانند صلاحيت امامت با كيست .
آيا هنوز تكليف امامت و خلافت حل نشده است كه ابوموسى از مردم كوفه مى خواهد تا تعيين تكليف قضيه امامت و خلافت مردم مدينه را به كوفه راه ندهند؟ آيا هدف گوينده اين سخن ، جز مقابله با نظر على عليه السلام است كه در نامه به مردم كوفه نوشته ، من اقامت در شهر شما را برگزيده ام و عن قريب به سوى شما خواهم آمد. چه زشت و منافقانه سخن مى گويد اين پير اشعرى و چه شگفت است هجوم نفس اماره و شيطانى بر كسى كه سالها در كنار رسول خدا شاهد نزول وحى و رسالت او و منزلت على عليه السلام بوده است . درباره هدف اشعرى از طرح مساله بازگرداندن هر كدام از اهالى مدينه كه به كوفه مى آيند را عبدالفتاح عبدالمقصود مصرى به زيبايى تحليل كرده است .
بار ديگر به حق عثمان بر مردم اشاره مى كند؛ ولى اين اشاره را در لفاف كنايه پيچيده است و بصراحت بيان نمى كند، و اشاره به توهينى مى كند كه افراد ملت نسبت به ولايت او مرتكب شدند. همان ولايتى كه موهبت الهى بود و خدا براى اين كار، از ميان ديگران ، او را بر ديگران برگزيده بود و هيچ كس حق نداشت آن خلعت را از تن او بيرون آورد يا در آن خدشه اى وارد سازد. آن گاه با همان گفتار آشناى هميشگى ، به سخن گفتن ادامه مى دهد اما فراموش نمى كند كه اين بار در كنار دعوت قبلى اش براى يارى نكردن و نشستن ، دعوت ديگرى هم بيفزايد، مى گويد:
نظر من اين است كه قدرت خدا را كوچك مگيريد و بر خدا گستاخى مكنيد ... و نظر دوم اين است كه هر كس از مدينه پيش شما آمد، او را بگيريد و به همان شهر برگردانيد تا اجتماع كرده ، اتفاق نظر پيدا كنند؛ زيرا ايشان بيش از شما مى دانند كه چه كسى صلاحيت امامت را دارد!
چون ذهن بخواهد منظور مستتر در پشت اين كلمات را بررسى كند، سخت سرگردان و حيرت زده مى شود. اين گفته ، حاوى تجاوزى بى پرده نسبت به حق اميرالمومنين و تقريبا اعلام آشكار لزوم شكستن بيعتى است كه از روى رضايت و اختيار عموم مسلمين صورت گرفته است .
بهانه و دليل اشعرى اين است كه هنوز هم گروهى در مورد على اتفاق نظر پيدا نكرده به اطاعتش گردن نگذاشته اند. در نتيجه اين كارگزار سست عنصر، بايد پيمان گذشته را نقض و سوگند وفادارى را زير پا گذارد.
در گمراهى خود، تا آخرين حد پيش رفت ، دعوت او از مردم براى يارى نكردن امام - كدام امام ! - و از ميان برداشتن او، تا حدى است كه پذيرش ‍ دستورهاى امام را مشروط مى داند. شرط اين است كه همه مردم ، به اتفاق ، وى را تاييد كنند و در قبول دعوتش ، احدى ترديد به خود راه ندهد. چه نظر شگفت انگيزى درباره حكومت امير خود دارد گفته هايش همگى رسواكننده باطن او است !
آيا براى شخص مشكل است كه از اين گفته ، روشنترين دليل را براى نظر اشعرى در مورد ولايت على به دست آورد؟ خيلى روشن و به آسانى نظرش را براى ما ترسيم مى كند؛ بخصوص از اعلام اين موضوع هم غفلت نمى ورزد كه بيعت عثمان هنوز در گردنش مى باشد! اگر بخواهيم عذر گفته اش را بزحمت توجيه كنيم ، كار بيهوده اى كرده ايم . هيچ كس نمى تواند نسبت به پيمانى اخلاص داشته باشد و اظهار طرفدارى از آن كند؛ در عين حال ، به پيمان ديگرى اخلاص بورزد كه وجود آن از بين برنده پيمان اول باشد. البته اين كار در صورتى درست بود كه شكاف و تناقضى در ميان آن دو پيمان وجود داشت كه يكى را از قبلى خود دور گرداند و ميان طرفداران هر يك اختلاف و دشمنى باشد. ابوموسى به كدام يك از آن دو دسته تمايل داشت ؟ و تاييد خود را نثار دولت و حكومت كدام يك از دو خليفه مى كرد؟
جواب صريح اين سوال را خطبه اى مى دهد كه والى كوفه در آن روز، در مسجد خودش ، در حضور ابن عباس ايراد كرد. اين هم دعوت ديگرى بود كه با دعوت مردم براى يارى نكردن موافقت داشت و در حضورش آن را اعلام مى كرد. اين همان نظر دومى بود كه مى گفت : هر كس را كه از مدينه بر آنان وارد شد، بگيرند و به همان جا برگردانند.
چه كسى از مدينه آمده است ؟ اگر خيرى در دست داشتيم كه دشمنان امام ، قصد ورود به كوفه يا تصميم به حمله كردن بدان جا را داشتند، مى توانستيم منظور اشعرى را بفهميم . اما آن دشمنان كه همگى هم تا امروز پيرو عايشه هستند، از مكه آمده اند، نه از مدينه و مقصدشان هم بصره بود، نه شهرى ديگر؛ پس اين اشخاص مورد نظر وى نيستند. حتى اگر گروهى از اين دو طرف نزاع قصد رفتن به ناحيه فرمانداريش را مى كردند، باز مى توانستيم دعوت او را چنين توجيه كنيم كه در ميان آن دو گروه ، سخت شيفته بى طرفى كامل است . اما اين را هم هرگز نشنيده ايم كه هيچ يك از مخالفان آشكار على ، بخواهند كوفه را به عنوان پناهگاهى ، اختيار يا بدان سرزمين هجرت كنند يا تحريكى عليه آن جا كرده باشند، پس آن كسانى كه از مدينه به كوفه آمده اند، چه كسانى مى باشند؟
اشعرى به دنبال اتخاذ سياست منفى ، تنها بدان اكتفا نمى كرد كه مردم را از يارى كردن على باز دارد؛ زيرا فايده وجودى خود را تنها در يك اقدام مثبت تعيين كننده مى ديد، كه اهالى ناحيه اش را هم به پشتيبانى و تاييد آن سياست برانگيزد. او مى خواست به عنوان سد و مانعى بين كسانى كه از مدينه آمده بودند و بين كوفه حايل شود و آنان را به همان جايى بازگرداند كه از آن بيرون آمده اند تا نظرشان درباره يك امام - هر امامى مى خواهد باشد - يكى شود! در اين جاست كه نيتهاى باطنى اش براى ما روشن مى شود و سياست دشمنانه و بغض آلودش را براى ما آشكار مى سازد؛ پس ‍ مى خواهد ياران مولاى خود را - تنها كسانى كه از مدينه آمده اند - از شهر خود براند و نگذارد به حمايت او پناه ببرند. آيا كسى غير از على را شنيده ايد كه پناه بردن به كوفه را اعلام كرده به دنبال بيرون آمدنش از مركز حكومت اسلام به اهل كوفه نوشته باشد: من شما را انتخاب كردم و در ميان شما فرود آمدن را برگزيدم .
پس در اين صورت ، اين يك سياست دشمن خوى زنجيره اى مربوط به هم بوده است كه اين والى نافرمان اتخاذ كرده بود تا بدان وسيله اميرالمومنين را از پاى درآورد. از دعوت به گوشه گيرى شروع كرد و نافرمانى و تمرد خود را در پشت آن مخفى مى داشت ، سپس در اين امر، تا آن جا پيش رفت كه به اوج انگار و اعتراض رسيده خواست از ورود مولايش به قسمتى از سرزمين مملكتش جلوگيرى كند و چون شخصى مطرود مانع دخول او گردد! آيا اشعرى با اين دو دعوت خود و پراكنده ساختن سموم آن در ميان اهالى ناحيه اش ، سر آن داشت كه پس از سست كردن عزم آنان براى يارى امام ، اذهانشان را آماده سازد كه به هنگام فراهم آمدن وسايل و اسباب پيش ‍ آمدن فرصت ، جنگى خونين عليه او به راه اندازد؟ (133) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link133)
ما هم بار ديگر مى پرسيم ، آيا ابوموسى در پى آن نبود كه جبهه سومى در كنار معاويه ، طلحه و زبير در مقابل اهل بيت پيامبر بگشايد و عقده هاى فروهشته خود از اسلام و رسول خدا را از بازماندگان او بازستاند؟
آيا اين مايه شگفتى نيست كه ابوموسى چون غلام ، مطيع خلفاى پيشين بود، ولى همين كه نوبت به خلافت اهل بيت مى رسد، چون گاور شاخدار و لجوجى كه هنوز بارى نشده ، نااهلى مى كند؟ آيا آن سخنى كه به نقل از حذيفه و عماره نقل كرديم كه ابوموسى از منافقانى بوده كه شب هنگام در بازگشت از غزوه تبوك ، بر پيامبر حمله كردند، در تصور زنده نمى شود؟
پايان اين مقال را به سخن امام على عليه السلام ختم مى كنيم كه خود حاكى از نااهل دانستن ابوموسى قبل از وقوع اين جريان است . آن گاه كه با خيره سرى و نفاق او در كوفه مواجه شد، بدو نوشت :
اى جولازاده ، از حكومت ما كناره گير و دور شو كه اين اول رفتار نامناسب تو نيست و از تو چيزها ديده ايم . (134) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link134)

رایکا
18-09-2010, 20:53
بخش سوم : ابوموسى و حكميت
ابوموسى بعد از آن كه نتوانست مردم كوفه را از پيوستن به امام على عليه السلام باز دارد، از كوفه خارج شد؛ در حالى كه مورد نكوهش و سرزنش ‍ امام و مردم بود. پس از چند ماه امام او را امان داد. اما دست روزگار باز هم در سال 38 هجرى ، يعنى دو سال بعد از ماجراى عزلش از ولايت كوفه ، او را به وسط دايره قضاياى مهم كشاند و آن انتخابش از سوى جناح خوارجى عراق ، براى حكميت در پى جنگ صفين ميان سپاه اسلام و سپاه اموى شام بود.
ابوموسى خود، سالها قبل از اين رخداد، سخن از ماجراى حكميت دو نفر ميان بنى اسرائيل مى كند كه در پى آن امت بنى اسرائيل به فتنه و هلاكت دچار شده و روى خوش نديدند. فردى از او پرسيد: ابوموسى ! اگر روزى در اسلام تو را به حكميت بخوانند خواهى پذيرفت ؟ او در حالى كه در كناره هاى فرات ، سوار بر مركبش راه مى پيمود، پيراهن از تن درآورد و گفت : آن وقت خدا براى من راهى به آسمان و گريزگاهى در زمين قرار ندهد.
يعقوبى جريان مكالمه ابوموسى و عبدالرحمن بن حصين بن سويد را اين چنين آورده است :
ابن كلبى گفته است ، خبر داد مرا عبدالرحمن بن حصين بن سويد، گفت در كنار فرات با ابوموسى اشعرى مى رفتيم و او آن موقع عامل عمر بود؛ پس ‍ شروع كرد با من به سخن گفتن و گفت پيوسته فتنه ها بنى اسرائيل را در زمينى پس از زمينى بلند مى كرد و پست مى كرد، تا آن كه دو گمراه را حكم قرار دادند و پيروان خود را گمراه كردند. گفتم : پس اگر خودت اى ابوموسى ، يكى از آن دو حكم باشى ؟ پس به من گفت : در آن هنگام ، خدا براى من ، راهى را به آسمان و گريزگاهى در زمين قرار ندهد، اگر من حكم باشم . سويد گفت : بسا بلا كه بر سخن گماشته بوده است و او را در حكميت ديدار كردم . پس گفتم : هرگاه خدا بخواهد امرى را انجام دهد، جلو آن گرفته نمى شود. (135) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link135)
ماجراى ورود ابوموسى به حكميت در پى حيله عمروالعاص و بر نيزه كردن قرآنها توسط سپاه شام در آستانه هزيمت را - در مجلدات اول و دوم خواص و لحظه هاى تاريخ ساز - بيان كرده ايم و در اين جا به عنوان مدخل اين بخش ، به طور خلاصه مى گوييم كه :
گروهى از مردم عراق ، به سرپرستى اشعث بن قيس - كه بعدها به خوارج مشهور شدند - در پى طرح حكميت ، اصرار ورزيدند كه حكم عراق تنها ابوموسى اشعرى باشد و اصرار امام بر نماينده كردن ابن عباس يا مالك اشتر راه به جايى نبرد. اميرالمومنين پس از آن كه از پذيرش نظرش توسط اين مردم ناميد شد، فرمودند: هر چه مى خواهيد بكنيد. و آنان كه منتظر اين سخن امام بودند، شتابان سراغ ابوموسى اشعرى رفتند و او را در جريان صلح و حكميت و انتخابش به عنوان نماينده عراقيان قرار دادند. ابوموسى به سمت صفين حركت كرد و بر سپاه امام وارد شد.
براى آن كه خواننده به طور مستقيم به منابع اوليه تاريخ درباره اين حادثه آشنا شده باشد تا بهتر بتواند قضاوت كند نقل مستقيم مسعودى در مروج الذهب را مى آوريم ، سپس به مقابله نظرات مى پردازيم . آن گاه به تحليل ديدگاه و راى ابوموسى مى نشينيم .
على بن حسين مسعودى در تاريخ گران قدر خود معروف به مروج الذهب و معادن الجوهر در جلد اول ، شرح كافى ماجراى انتخاب ابوموسى و روند حكميت را آورده است . البته ساير منابع هم همين مطالب را بدون كم و كاست آورده اند و گاه طولانى تر. اما كلام مسعودى مختصر و نافذ و گوياست و حشو و زائد را در نوشته خود فرو گذاشته است ؛ از اين رو آن را انتخاب كرديم :
مردم شام ، عمرو بن عاص را انتخاب كردند. اشعث و كسانى كه بعدها عقيده خوارج گرفتند، گفتند: ما ابوموسى اشعرى را انتخاب مى كنيم .
على گفت : در قسمت اول با من مخالفت كرديد. در اين قسمت مخالفت نكنيد. من نظر ندارم كه ابوموسى اشعرى را انتخاب كنم . اشعث و همراهان وى گفتند: ما جز به ابوموسى اشعرى رضايت نخواهيم داد. گفت : واى بر شما! او قابل اعتماد نيست . از من بريد و مردم را از كمك من بازداشت و چنين و چنان كرد. و كارهايى را كه ابوموسى كرده بود، برشمرد: آن گاه چند ماه فرارى بود تا او را امان دادم ؛ ولى اين كار را به عبدالله بن عباس ‍ مى سپارم . اشعث و ياران او گفتند: به خدا نبايد دو تن مصرى درباره ما حكميت كنند. على گفت : پس اشتر را انتخاب مى كنم . گفتند: مگر آتش اين اختلاف را كسى جز اشتر دامن زده است . گفت : هر چه مى خواهيد بكنيد و هر چه به نظرتان مى رسد. عمل كنيد. آنها نيز كسى پيش ابوموسى فرستادند و قصه را براى او نوشتند، وقتى به ابوموسى گفتند:
مردم صلح كرده اند. گفت : الحمدالله . گفتند: و تو را حكم كرده اند.
گفت : انا لله و انا اليه راجعون .
ابوموسى پيش از جنگ صفين ، حديثى نقل كرده و گفته بود:
هفته ها پيوسته بنى اسرائيل را بالا و پايين مى برد تا دو حكم انتخاب كردند و آنها حكمى دادند كه مورد رضايت پيروان ايشان نبود. اين امت را نيز پيوسته فتنه ها بالا و پايين مى برد تا دو حكم انتخاب كنند و آنها حكمى دهند كه پيروانشان از آن راضى نباشند. و سويد بن عقله بدو گفت :
اگر به دوران حكميت رسيدى ، مبادا، يكى از دو حكم باشى . و او گفت :
من ؟ گفت : بله تو! گويد پس او بنا كرد پيراهن خود را در آورد و گفت : در اين صورت خدا در آسمان مفرى و در زمين محلى براى من نهد. در اين ايام ، سويد او را بديد و گفت : ابوموسى ! گفته خود را به ياد دارى ؟ گفت : از خدا حسن عاقبت بخواهد. (136) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link136)
اگر نگاهى دقيق به جريان منتهى به انتخاب حكميت ابوموسى بيندازيم . بخوبى در مى يابيم كه ابوموسى دانسته با ندانسته در حقه توطئه براندازى امام على عليه السلام قرار مى گيرد. اشعث بن قيس ، از سركردگان لشكر امام و از بزرگان قبيله يمنى بود كه بعد از شروع حكومت على عليه السلام گرفتار ترس از عزل خود توسط امام شد و از آن هنگام با شام و معاويه پيكها رد و بدل نمود و همواره مترصد بود تا در وقت مقتضى ، كار را به نفع معاويه به پايان برد به اين اميد كه منزلت خود را حفظ كنند. ترس او به خاطر اعمالش ‍ بود در حالى كه نشانه اى از سوى امام مبنى بر عزل او ديده نشده بود و امروز در كشاكش جنگ صفين از سركردگان سپاه امام است ، ليكن هنوز ترس در جانش و شيطان در نفسش مى دميدند!
اشعث بخوبى ابوموسى را مى شناسد و چون با تلاش او و قبيله اش ‍ حكميت بر امام تحميل شد، اينك ابوموسى را بر مى گزيند تا در سايه عداوت او با امام و حماقتش بتواند، آرزوى خود را محقق نمايد، در زمينه نقش اشعث در جنگ و حكميت و انتخاب ابوموسى و توطئه بودن اين جريان خزنده كه اينك سر بر آورده بود به سخن عبدالفتاح عبدالمقصود توجه مى كنيم :
بدون شك اشعث بن قيس در اين انتخاب دست داشته است . اين هم يكى از حلقه هاى زنجير طولانى توطئه او است . ابتدايش روزى بود كه عتبه بن ابى سفيان ؛ فكر صلح را با چرب زبانى و بزرگداشت اش در سر او انداخت . دنباله اش در ليله الهرير بود كه ايستاده به سپاهيان عراق اخطار مى كند كه در صورت ادامه جنگ همه نابود مى شويد. آن گاه حلقه ديگر را هنگامى بدان متصل كرد كه فرياد دعوت به قرآن معاويه را براى جلوگيرى از پيروزى دشمنانش ، به بانگ بلند اعلام كرد. حلقه ديگر، سلب قدرت عملى از على بود و رواج دعوت دست از جنگ كشيدن در ميان يارانش و بالاخره تحريك آنان تا آن جا كه با شمشير تهديدش كردند كه با دست از جنگ بكشد يا او را مى كشند، اكنون به اوج نفوذ خود كه مورد رضايت جان برترى جويش ‍ مى باشد رسيده است .
سخن والا از آن او است ، و نسبت به حق طبيعى اميرالمومنين - كه كوچكترين سربازانش نيز از آن برخوردار است - بخل مى ورزد و آن حق انتخاب نماينده است .
على بدون پوشانيدن تعجب خود مى گويد:
من به ابوموسى راضى نيستم و او را شايسته اين كار نمى دانم ...
ناگهان آن گروه به اعتراض برخاستند. در راس آنان اشعث بن قيس ، و زيد بن حصين ، و گروهى از پيرمردان قرآن خوان بودند كه از آن پس در دشمنى امام آن قدر پيش رفتند كه حاضر شدند با او بجنگند، گفتند:
ما جز به او به ديگرى راضى نيستيم !
چقدر عمق جانهاى بشرى به سطح نزديك است . هنوز محنتها آب مختصر آن را تكان نداده است كه تمام نهفته هاى ژرفايش پيدا مى شود! و چه شديد است بازى كردن هوا و هوس با وجدانهاى مردم !
همين ديروز بود كه على او را فراخواند تا به وى بپيوندد و همراه با او فتنه بصره را كه ياران جمل شعله ور ساخته بودند خاموش كند. اشعث دچار ترديد گشت ، و نفس پايبند به قدرت و نفوذش ترسيد كه مقام شامخى در حكومت امام نبايد و همچنان كه ديگر واليان عثمان را از پست خود بر كنار ساخته او را هم از استاندارى آذربايجان دور سازد لذا به ذهن او خطور كرد كه دست به دامان دنياى معاويه شود و به خاصان خود گفت :
نامه على مرا به وحشت افكنده است ، مى خواهد، اموال آذربايجان را بگيرد، من به معاويه مى پيوندم ...
اگر يارانش او را نگه نداشته بودند و او را نترسانيده بودند كه به جاى به دست آوردن مقامى شامخ ممكن است در مقامات پايين مردم شام قرار گيرد، بدون شك به سوى غنيمتهاى پسر ابى سفيان فرار مى كرد.
چه چيز امروز او را به امام مربوط ساخته است و تنها راسى شده است كه طاعت ديگر رووس به وى منتهى مى گردد؟
و همين ديروز بود كه آتش غيرت زيد بن حصين شعله ور شده با حرارت خواستار جنگ با معاويه بود و بدون اين كه حاضر به شنيدن و رسيدن جواب وى به دعوت امام براى همراهى جماعت مسلمانان باشد، شور مى زد. وقتى گفتار عدى بن حاتم را مبنى بر درنگ كردن در جنگ شنيد كه عدى مى گفت :
اميرالمومنين اگر نظرت اين است كه به آن مردم مهلت دهى و فرصتى تعيين كنى كه نامه هايت بدانان برسد و پيكهايت به سوى آنان روند چنين كن . اگر پذيرفتند به راه رشد و صواب رفته اند و سايه عافيت هم بر سرما گسترده مى شود هم بر سر آنان . و اگر به اختلاف ادامه دادند و دست از گمراهى نكشيدند به سوى آنان حركت كن و ما بر ايشان بهانه و دليل داريم ...
ناگهان زيد نظر او را خفيف دانسته با خشم و عصبانيت گفت :
به خدا قسم اگر ما در مورد جنگ با مخالفان شك داريم شايسته نيست قصد جنگ با آنان را داشته باشيم ، چه رسد بدين كه بدانان فرصت و مهلت دهيم . كارمان بيهوده و خسارت زده است و كوشش در گمراهى است !
به خدا قسم ما در مورد كسى كه خونش را مى طلبند به اندازه يك چشم به هم زدن هم چيزى نديده ايم ، چه رسد به پيروان بستگانش ، كه اندك بهره اى از اسلام نبرده ، ياران ظلم و بنيانگذاران تجاوز كارى و ستمگرى هستند.
وقتى يكى از ياران خواست از غلو تندرويش بكاهد گفت :
آيا گفتار سرورمان عدى بن حاتم را پست مى دانى ؟
فورى پاسخ داد:
شما بيشتر از من به حق عدى آشنا نيستيد، ولى من حرف حق را نگفته نمى گذارم اگر باعث خشم مردم شود!
اما امروزش با ديروز نظارت كرده است ، آنچه را ديروز حق بى چون و چرا مى دانست و در برابر آن به قيمت خشم مردم مى ايستاد، امروز به صورت باطلى مى بيند كه جز آن باطلى نيست .
على با تمام دلايل ممكنه ، كوشيد اين گروه تندرو در اعتراض را از راى بى منطقشان و از اصرار در مورد نامزدى اشعرى با ذكر گذشته هايش باز دارد.
فرمود:
من از او هيچ راضى نيستم . از من جدا شد، مردم را از يارى من باز داشت ، سپس فرار كرد تا اين كه به وى تامين دادم ، و ابن عباس از او شايسته تر است .
گويى شيطان بر دلهايشان مهر زده است در لجاجت خود پافشارى كردند، اگر چه تلاششان جز خسران چيزى برايشان در بر نداشت .
بدون اين كه قدرت انتخاب لفظ هم بدو بدهند با خشم فرياد زدند:
به خدا قسم فرق ندارد كه تو خودت باشى يا ابن عباس ! تنها شخصى را مى خواهيم كه نسبت به تو و معاويه بى طرف و يكسان باشد و به هيچ يك از شما دو نفر از ديگرى نزديكتر نباشد ...
با اين خشونت و سبك سرى در مقابلش ايستادند، و نظر واژگونه اى ابراز مى داشتند كه قضيه را درمان ناپذير مى كرد و هيچ پايه و اساسى برايش باقى نمى گذاردند.
آيا عمرو بن العاص مردى بى طرف بود كه على و معاويه برايش تفاوتى نداشتند؟
يا قضيه عبارت از لجاجت و عناد و كورى دلها و خردها بود؟
واقعا كار اين گروه شگفت آور است ! چيزى را كه براى دشمن روا مى شمارند براى امير خود ناروا مى دانند! على را به انتخاب حكمى بى طرف مجبور مى كنند و آزادى انتخاب را برايش باقى نمى گذارند و اين شخص كه آنان مى خواهند شخصى است كه دشمنيش نسبت به وى و يارى نكردن او از همه بيشتر است ، اما به معاويه حق انتخاب كسى را مى دهند كه از خود او هم به مطامع و اغراضش حريص تر است و از دو گوشش به خود وى نزديكتر.
و كار اين اشعث بن قيس توطئه گر سبك راى زورگو نيز شگفت انگيزتر است كه اندكى شرم و حيا هم در وجودش نيست كه مانع رسيدن نتيجه جنايتش ‍ به امام گردد! پس از اين توطئه ، روزى على ، بعد از بازگشت از صفين در ميان مردم ايستاده درباره اين حكميت با آنان سخن مى گفت ، ناگهان يك نفر پرسيد:
اول ما را از حكميت نهى كردى ، سپس بدان دستور دادى ، نمى دانيم كدام دستور درست است ...
امام نگاه خيره اى به پرسنده انداخت ، نگاه جان شكاف ديگرى هم به اشعث انداخته از روى تاسف كف بر كف كوبيد و گفت :
اين جزاى كسى است كه كار درست و استوار و انديشه محكم را از دست داده است !
ناگهان اشعث در خود جراتى يافت كه بر شرم و حيايش سرپوش گذاشته بى حيايى را ظاهر سازد و در برابر مردم چنين وانمود كند كه امام در گفتارش ‍ نظرى به او ندارد و شكست را بر عهده وى و دار و دسته اش نمى گذارد. با خودستايى گفت :
اميرالمومنين ، اين سخن به زيان تو است ، نه نفعت .
ناگهان خشمى سركش در سينه على جوشيد و با عصبانيت بر سرش داد كشيد:
تو چه مى دانى كه زيان من كدام و نفع من چيست ؟ لعنت خدا و لعنت و نفرين لعنت كنندگان بر تو باد. بافنده پسر بافنده ، منافق پسر كافر، به خدا قسم يك بار كفر باعث اسيريت شده است و يك بار ديگر در اسلام گرفتار شده اى و در هيچ يك دارايى و نسب باعث رهايى تو نشد، شخصى كه افراد و طايفه خود را به شمشير بسپارد و آنان را به سوى مرگ كشاند سزاى اين را دارد كه خويشاوند و نزديك او را دشمن بدارد و غير خويشاوند به وى اطمينان نكند. (137) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link137)
امام تا كاملا از وضع او نااميد نشد و از دشمن خويى خود و قبيله يمنيش كه از او پيروى كردند و پيروزى جنگ را از بين بردند و در صلح امنيت را پايمال ساختند. به تنگ نيامد اين همه با خشونت نسبت به وى رفتار نكرد، همين قبيله بودند كه تاج و تخت سلطنت امويان بر دوش آنان قرار گرفت تا اين كه پس از سالهايى دراز به دست ايرانيان واژگون گرديد و خلافت عباسيان بر ويرانه هاى آن بنا شد. پس شگفت نيست كه گذشت بى نظير امام جاى خود را به چنين خشم سركشى دهد و آن شخص و قبيله اش را با سياه ترين آلودگى تاريخشان بكوبد، و با زشت ترين گفتارها بدانان دشنام دهد. قبل از آن هم خالد بن صفوان - حكيم عرب كه او را جزء پيشگويانشان نام برده اند - درباره اهالى يمن گفته است :
كسى جز بافنده برد، يا سازنده چرم ، يا پرورش دهنده ميمون در آنان نيست ، زنى بر آنان شاهى كرد. موش آنان را در خود غرق ساخت و هدهد ايشان را نشان داد! (138) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link138)
از اين حادثه نوتر، برگشت اشعث از دين اسلام به طمع پادشاهى مملكت از ميان رفته كنده است . بنو وليعه پس از وفات پيغمبر مرتد شدند وقتى زياد بن لبيد انصارى با آنان جنگيد و تيرى شمشير را چشيدند، براى جلب يارى اشعث پيش او رفتند.
اشعث كه اين قضيه را فرصت پيش آمده اى براى عملى شدن رويايش براى تخت سلطنت و زندگى تازه بخشيدن به سلطنت قديم كنده مى ديد بديشان گفت :
تا مرا شاه نكرده ايد به ياريتان نمى آيم ...
به شرطش رضايت دادند؛ از اسلام بيرون رفت ، و مانند پادشاهان قحطان تاجگذارى كرد، وقتى پنداشت كه اين قدرت جديد او را حفظ و حمايت مى كند و در راس آنان براى جنگ با مسلمانان قيام كرد، اندكى بيش ‍ نگذشت كه غرورش بر باد رفت ، و همين كه نيروهاى زياد كار را بر او تنگ گرفتند و قلعه اى را كه با افرادش بدان پناهنده شده بود محاصره كردند، تكبرش نقش بر زمين گرديد. در اين هنگام تصميم گرفت زندگى خود را با خيانت بخرد. و دور از چشم افرادش براى خود و ده نفر از افراد خاندان خود از مسلمانان تامين گرفت ، سپس قلعه را باز كرد، و ريختن خون رعاياى خود را براى دشمنانش جايز شمرد.
همان گونه كه يك بار به حساب دين ، فكر سلطنت به سرش زد، چرا امروز به حساب على چنين چيزى را نخواهد؟ نه سرزنش مى شود، و نه حرجى بر او است . طبع خيانتكارش چنين چيزى را براى او تضمين مى كند!
امام در برابر سيل ايستاد. اين آخرين ايستادنش نبود، پس از اين هم در برابر سيلها خواهد ايستاد. فاجعه صفين شكافى در ابهت و شكوه او باز و سدى هولناك بين او و مردم ايجاد كرد، و از خلال آن دشمنى و گستاخى و نافرمانى ، روز به روز، تا پايان خلافتش به بيرون تراويد.
اما او از بذل نصيحت و كوشش براى بازگردانيدن عقلها به سرهاى سرشار از اوهام كه جايى براى درك و عقل نگذاشته اند، خوددارى نمى ورزد، اكنون تصميم دارد اختلاف بين خود و مبلغان حكميت اشعرى را به ميدانى وسيعتر بكشاند. تمام افراد خود، از فرماندهان و سپاهيان ، بزرگان و خردان را گرد خود جمع مى كند تا مطلب به صورت قضيه اى همگانى گردد، و دلايل خود را در برابر همگان بيان فرمايد:
جمعيت را مخاطب مى سازد و قضيه فيمابين خود و كسانى را كه مى خواهند حكمى براى سخن گفتن از زبان او بر وى تحميل كنند مى شكافد، آنان يكى از حقوق اوليه اش را به عنوان فردى عادل هم از او دريغ داشته اند، چه رسد بدين كه امامى صاحب نفوذ و قدرت باشد:
آيا گروه كسى را انتخاب كرده اند كه از تمام آنان به قضيه اى كه مورد علاقه شان مى باشد نزديكتر است ، و شما كسى را انتخاب كرده ايد كه از همه كس به قضيه مورد تنفرتان (پيروزى معاويه ) نزديكتر است . مگر فراموش كرده ايد، ديرى نگذشته است كه عبدالله بن قيس (ابوموسى اشعرى به مردم كوفه ) مى گفت : (جنگ جمل ) فتنه اى است كمانهاى خود را در آن به كار نيندازيد و شمشيرهايتان را در غلاف كنيد، اگر راست مى گفته است كه آمدن بدون اجبارش (به جنگ صفين ) اشتباه است و اگر گفته اش دروغ بوده است كه بايد او را متهم به دروغگويى كرد (در هر حال صلاحيت حكميت را ندارد) ... (139) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link139)

رایکا
18-09-2010, 20:53
شنوندگان بدون شك از رفتار اشعرى در زمان كارگزاريش بر كوفه آگاه شده اند، كه نه تنها عليه زمامدار قانونى مملكت گستاخى به خرج داده از يارى او دست كشيد، بلكه عزم مردم را هم براى يارى امام سست كرد و اين گناهى است همسنگ با خيانت ! با وجود اين ، چرا مى خواهند وى را به عنوان نماينده امامشان در نزد دشمنان انتخاب كنند؟
گويى فرياد على صدايى از ته چاه بود، نه در گوشى فرو رفت و نه عضوى را حركت داد، جمعيت ايستاده مشاهده مى كنند و درك نمى كنند مى نگرند و نمى بينند. حتى آن رهبران و فرماندهانى هم كه پيش از اين چشمها و خاطرها را سرشار مى ساختند و سطرهاى زرين تاريخ را به همراه على مى نوشتند، اكنون - چنان كه پيدا است - قلمها را انداخته ، مركبها را ريخته سپس منتظر نشسته اند تا پرده از روى امور برداشته شود. نه اشتر، نه ابن عباس ، نه احنف بن قيس ، و نه هيچ يك از خاصان نقش مثبتى در برابر توده ها براى دور ساختن اشعرى از چيزى كه اشعث و گروه قاريان قرآن براى آن وى را انتخاب كرده بودند، ايفا نكردند. كارى جز ملاقات انفرادى ، و دور از چشم ديگران با على ، در تلاش شكستن اختيارات آن شخص ، پس ‍ از مجبور شدن به وسيله سركشان به تسليم خواستشان ، انجام ندادند. گمان مى كنم كه چنين رفتارى ، در چنين مصيبت سختى كه خلافت امام را در هم شكسته است ، دليل روشنى بر منحصر به فرد شدن اشعث بن قين - در آن هنگام - در قدرت باشد كه هيچ كس جراءت مخالفت و معارضه با او را نداشت .
امام در تكميل گفتارى كه آغاز كرده بود گفت :
... نيت و قصد پنهانى عمرو بن العاص را به وسيله عبدالله بن عباس از ميان ببريد. فرصت روزگار را از دست ندهيد، و مرزهاى اسلام را حفظ كنيد. نمى بينيد كه كشورتان مورد تجاوز جنگ قرار گرفته شما را هدف تيرهاى خود ساخته اند؟...
بدين ترتيب دوست داشت ، تا مى توانيد و شرايط اقتضا مى كند، از نيرنگ آتش بس كه آنان را غفلت زده كرده محصول پيروزى را از آنان گرفته است - بكاهد. ابن عباس به معايب عمروعاص آشناتر بود، و براى مذاكره با او نيرومندتر، و اين آتش بس تحميلى ، به هر حال ، فرصتى بود كه نمى گذاشتند، بدون استفاده از آن بگذارد و در آن مدت سپاه خود را تقويت نكنند و صفها را به نظم درنياورند تا اگر حكميت شكست خورد بار ديگر با دشمن رو به رو شوند ...
ليكن نظرش را ناديده انگاشتند و سر و صداهاى اعتراض در ميانشان پخش ‍ شد؛ منطقش را - كه هيچ دليل و برهانى در برابرش نمى توانست ايستادگى كند - نپذيرفتند. بارها خواست آنان را به قبول نظر خود وادار سازد، ولى هر بار لجاجت و عنادشان افزوده شد، سپس اشعث آمده با خشونت و خشم خود تمام اميدهايى را كه براى دست كشيدن از آن لجاجت پست وجود داشت ، از ميان مى برد. سرشت ناپاك خود را مخفى نساخته مى خواهد مساله را از صورت يك قضيه همگانى كه چاره آن به مصالح عموم مسلمانان وابسته است بيرون آورده به شكل قضيه اى خصوصى در آورد، زيرا حل آن به وسيله اى انجام مى پذيرد كه از تكبر و تفاخر او مى كاهد و با حال خودستاى پرغرورش موافق نيست ، امام در ضمن يكى از تلاشهاى خود مى فرمايد:
معاويه ، براى اين موضوع ، هرگز كسى را تعيين نمى كند كه نظر و رايش ‍ محكمتر از عمرو بن العاص باشد، و براى شخصى از قبيله قريش كسى مناسبتر از او نيست . پس شما هم بايد در برابرش عبدالله بن عباس را قرار دهيد؛ زيرا عمرو گروهى را نمى بندد؛ مگر اين كه عبدالله آن را بگشايد و گرهى را باز نمى كند كه عبدالله آن را نبندد، امرى را محكم نمى كند، مگر اين كه آن را سست سازد، و كارى را سست نمى كند كه آن را محكم نسازد ...
اشعث در برابر اين دليل كه با شناخت قدرت جانهاى بشرى ، كسى همسنگ با او را معرفى مى كند كه از يك منشا سرچشمه گرفته اند، و براى كوبيدن آهن ، آهن به ميدان مى آورد، چه مى تواند بگويد؟
او خشمگين و منقلب مى شود، توجهى به منطق سليم در گفتار امام و نتيجه آن ندارد. پس توجهى به اصل قضيه و نتيجه مورد انتظار از مذاكره ندارد. خصوصا كه طرف مذاكره شخصى از قريش است ، و اين خيانتكار انتخاب او را دليل برنده اى بر محكوم كردن قبيله يمن به سستى و نداشتن شايستگى براى حكم شدن مى بيند!
اشعث با چنين نظر كوتاهى از راى امام استقبال مى كند، حس مفاخره جويى او را به ده ها سال عقبتر و به تعصبات جاهليت نخستين كه به وسيله اسلام دفن شد، بر مى گرداند، واقعا خشمگين و منقلب شد؟ با اين دليل عاجزكننده او را به فرارى ، زير پرده منقلب شدن پناهنده ساخت تا تسليم و اقرار را نپذيرد؟ به هر حال ، از پيدا كردن وسيله براى تحقق مقصود در نمى ماند، و همانند هر متكبرى در مقابل نور درخشان حق چشم را مى بندد، تظاهر به خشم مى كند يا واقعا اشعث نعره زد و منقلب شد. شايد غرورش جريحه دار شده است كه قبيله خود را پست و قدرتش را ناديده مى بيند. زيرا اگر نظر على پذيرفته شد و تسليم منطقش گرديدند، از سلطنت و قدرت خود بيش از چند ساعت بهره ور نبوده رو به زوال مى گذارد. فرياد مى زند:
نه به خدا قسم ! تا روز قيامت هم نبايد دو تن از قبيله مضر حكم شوند!
اين چه دليل و برهانى است ! سپس همان نظر قديمش را تكرار مى كند:
چون او يك نفر از افراد قبيله مضر را تعيين كرده است تو يك نفر از اهالى يمن را حكم قرار داده .
على به آرامى پاسخ مى دهد:
مى ترسم آن يمنيان فريب بخورد، اگر عمرو به چيزى علاقه مند باشد هيچ پروايى از خدا ندارد ...
ولى اين اخطار آرام بر گمراهى او افزوده مى گويد:
به خدا سوگند، در صورتى كه يكى از آن دو تن از اهالى يمن باشند و به چيزى كه تا اندازه اى مورد اكراه ما است حكم كنند، پيش ما بهتر از اين است كه هر دو از قبيله مضر باشند و كاملا مطابق ميلمان حكم برانند! (140) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link140)
مسعودى جريان اجتماع حكميت و چگونگى دفاع نمايندگان عراق و شام از حقوق موكلين خود را مشروحا آورده است ؛ از آن جمله مى گويد:
اجتماع حكمين به سال سى و هشتم در دومه الجندل رخ داد و به قولى در جاى ديگر بود؛ به ترتيبى كه قبلا اختلاف در اين مورد را گفته ايم .
على ، عبدالله بن عباس و شريح بن هانى همدانى را به چهارصد مرد - كه ابوموسى اشعرى نيز از آن جمله بود - بفرستاد. معاويه نيز عمرو بن عاص ‍ را بفرستاد كه شرحبيل بن سمط و چهارصد كس همراه او بودند، وقتى جماعت به محلى كه اجتماع در آن جا مى بود، نزديك شدند. ابن عباس به ابوموسى گفت : اين كه على به تو رضايت داد، نه براى آن بود كه فضيلتى دارى ؛ زيرا بهتر از تو بسيارند، ولى مردم جزء به تو رضايت ندادند و به پندار من اين براى آن است كه شرى در انتظار آنهاست كه داهيه عرب را همرديف تو كرده اند. هر چه را فراموش مى كنى ، اين را فراموش مكن كه همه كسانى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند. با على نيز بيعت كرده اند و صفتى ندارد كه او را از خلافت دور كند. معاويه نيز صفتى ندارد كه او را به خلافت نزديك كند. عمرو بن عاص نيز وقتى از معاويه جدا مى شد و براى ملاقات ابوموسى مى رفت . معاويه بدو گفت : اى ابوعبدالله مردم عراق على را مجبور كردند كه ابوموسى را بپذيرد؛ ولى من و مردم شام به تو رضايت داده ايم و مردى دراز زبان كوتاه راى را همرديف تو كرده اند.
محتاط باش و دقت كن و همه راى خويش را با وى مگو. سعد بن ابى وقاص ، عبدالله بن عمر، عبدالرحمن بن عوف زهرى ، مغيره بن شعبه ثقفى و ديگران كه از بيعت على دريغ كرده بودند، با جمعى ديگر از مردم به محل اجتماع رفتند و اين در ماه رمضان از سال سى و هشتم بود، و چون ابوموسى و عمرو با هم بنشستند. عمرو به ابوموسى گفت : سخن بگو و نكو بگو. ابوموسى گفت : نه ، تو بگو. عمرو گفت : من هرگز بر تو پيشى نخواهم گرفت كه تو را به جهت سالخوردگى و صحبت پيمبر، و اين كه مهمانى حقوقى هست كه رعايت آن واجب است .
آن گاه ابوموسى حمد خدا گفت و ثناى او كرد. دو حادثه اى را كه در اسلام رخ داده بود و مسلمانان را به اختلاف كشيده بود، ياد كرد، سپس گفت : اى عمرو، بيا كارى كنيم كه خداوند به وسيله آن الفت آرد، و اختلاف را بردارد، و ميان مسلمانان اصلاح شود. عمرو براى او جزاى خير خواست و گفت : سخن را آغازى و انجامى است و چون در سخن اختلاف كنيم ، تا به انجام رسيم ، آغاز را فراموش كرده ايم . بنابراين ، سخنانى را كه ميان ما مى گذرد، بنويسيم كه بدان مراجعه توانيم كرد. گفت : بنويس .
عمرو ورقه و نويسنده اى بخواست . نويسنده غلام عمرو بود و از پيش بدو گفته بود كه در آغاز كار، نام وى را بر ابوموسى مقدم دارد. كه با او سر حيله داشت . آن گاه به حضور جماعت گفت : بنويس كه تو شاهد مايى و چيزى را كه يكى از ما نگويد، ننويس تا راى ديگرى را نيز درباره آن معلوم كنى و چون او نيز بگفت ، بنويس و اگر گفت ننويس ، ننويس تا راى ما متفق شود، بنويس بسم الله الرحمن الرحيم ، اين چيزى است كه فلان و فلان درباره آن توافق كرده اند.
او نيز بنوشت و نام عمرو را مقدم كرد. عمرو گفت : اى بى مادر! مرا بر او مقدم مى دارى . گويا از مقام او خبر ندارى ؟ پس او نام عبدالله بن قيس را كه همانا ابوموسى بود، مقدم داشت و نوشت : توافق كردند كه هر دو شهادت مى دهند كه خدايى جز خداى يكتاى بى شريك نيست و محمد بنده و فرستاده او است كه او را با هدايت و دين حق فرستاد تا بر همه دينها غالب كند، و گرچه مشركان كراهت داشته باشند. سپس عمرو گفت :
شهادت مى دهيم كه ابوبكر جانشين پسر خدا صلى الله عليه و آله بود و به كتاب خدا و سنت پيمبر خدا عمل كرد تا خدا او را پيش خود برد و وظيفه اى را كه به عهده داشت ، به انجام رسانيد. ابوموسى گفت : بنويس ! سپس درباره عمر نيز مانند آن گفت : ابوموسى گفت : بنويس ! آن گاه عمرو گفت :
بنويس كه عثمان به اجتماع مسلمانان و شورى و رضايت اصحاب پيمبر خدا صلى الله عليه و آله عهده دار خلافت شد و او مومن بود. ابوموسى گفت : اين جزو چيزهايى نيست كه براى آن اين جا نشسته ايم . عمرو گفت : به خدا ناچار يا مى بايد مومن باشد يا كافر! ابوموسى گفت : مومن بود. عمرو گفت : به او بگو بنويسد. ابوموسى گفت : بنويس ! عمرو گفت : عثمان ظالم كشته شد يا مظلوم ! ابوموسى گفت : مظلوم كشته شد. عمرو گفت : مگر خدا براى ولى مظلوم ، حجتى قرار نداده كه خون او را مطالبه كند؟
ابوموسى گفت : چرا! عمرو گفت : آيا عثمان ولى ديگرى بهتر از معاويه دارد؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو گفت : مگر معاويه حق ندارد قاتل او را هر جا باشد، بجويد تا او را بكشد يا از جستنش وا بماند. ابوموسى گفت : چرا! عمرو به نويسنده گفت : بنويس ! ابوموسى نيز گفت و او نوشت .
عمرو گفت : ما شاهد مى آوريم كه على عثمان را كشته است . ابوموسى گفت : اين حادثه اى است كه در اسلام رخ داده و ما براى كارى ديگر اجتماع كرده ايم و بايد كارى كنيم كه خدا به وسيله آن كار امت را به صلاح آرد. عمرو گفت : آن چيست ؟ ابوموسى گفت : مى دانى كه مردم عراق هرگز معاويه را دوست نخواهند داشت و مردم شام نيز هرگز على را دوست نخواهند داشت . بيا هر دو را خلع كنيم و خلافت به عبدالله بن عمر دهيم . عبدالله بن عمر، شوهر دختر ابوموسى بود. ابوموسى گفت : بله ، اگر مردم او را به اين كار وادار كنند، قبول خواهد كرد. عمرو همه چيزهايى را كه ابوموسى مايل بود، بگفت و او تاييد كرد. آن گاه به او گفت : سعد چطور است ؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو جماعتى را برشمرد و ابوموسى جز ابن عمر، كسى را نپذيرفت . آن گاه عمرو ورقه را پس از آن كه هر دو آن را مهر كردند، بگرفت و پيچيد و زير پاى خود نهاد و گفت : به نظر تو، اگر مردم عراق به خلافت عبدالله بن عمر راضى شدند و مردم شام نپذيرفتند. آيا با مردم شام جنگ مى كنى ؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو گفت : اگر مردم شام راضى شدند و مردم عراق نپذيرفتند، آيا با مردم عراق جنگ مى كنى ؟ ابوموسى گفت : نه . عمرو گفت : اكنون كه صلاح و خير مسلمانان را در اين كار مى بينى ، برخيز و براى مردم سخن بگو و اين هر دو شخص را خلع كن و نام كسى را كه خلافت بدو مى دهى ، ياد كن . ابوموسى گفت : نه ، تو برخيز و سخن بگو، كه بدين كار شايسته ترى . عمرو گفت : نمى خواهم بر تو پيشى گرفته باشم . سخن من و سخن تو براى مردم تفاوت ندارد، به مباركى برخيز!
ابوموسى نيز برخاست و حمد خدا گفت و ثناى او كرد و بر پيمبر خدا صلى الله عليه و آله صلوات فرستاد. سپس گفت : اى مردم ! ما در كار خود نگريستيم و به نظر ما كوتاه ترين راه امن و صلاح و رفع اختلاف و جلوگيرى از خونريزى و ايجاد الفت ، اين است كه على و معاويه را خلع كنيم . من همان طور كه عمامه ام را بر مى دارم ، على را خلع مى كنم (در اين وقت عمامه خود را از سر برداشته ) و مردى را كه شخصا صحبت پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله داشته و پدر او نيز صحبت پيمبر خدا صلى الله عليه و آله داشته و سابقه او نكو بوده ، به خلافت برداشتم و او عبدالله بن عمر است و ثناى او گفت و مردم را به خلافت وى ترغيب كرد. آن گاه فرود آمد.
پس از آن عمرو برخاست و حمد خدا گفت و ثناى او كرد و بر پيمبر خدا صلى الله عليه و آله صلوات فرستاد. سپس گفت : اى مردم ! ابوموسى عبدالله بن قيس ، على را خلع كرد و او را از كار خلافت كه طالب آن است ، بر كنار داشت و ابوموسى ، على را بهتر شناسد. بدانيد كه من نيز مانند او على را خلع مى كنم و معاويه را بر خودم و شما نصب مى كنم . ابوموسى در ورقه نوشته كه عثمان مظلوم و شهيد كشته شده ، ولى او حق دارد خون او را هر جا باشد، بخواهد. معاويه شخصا صحبت پيمبر خدا صلى الله عليه و آله داشته ، پدرش نيز صحبت پيمبر صلى الله عليه و آله داشته . در اين جا ثناى معاويه گفت و مردم را به خلافت وى ترغيب كرد. سپس گفت : او خليفه ماست و با او براى خونخواهى عثمان بيعت مى كنيم و او را اطاعت مى كنيم . ابوموسى گفت : عمرو دروغ مى گويد. ما معاويه را به خلافت برنداشتيم ؛ بلكه معاويه و على را با هم خلع كرديم . عمرو گفت : عبدالله بن قيس دروغ مى گويد. او على را خلع كرد، اما من معاويه را خلع نكردم .
مسعودى گويد: در صورت ديگر از روايتها ديده ام كه آنها توافق كردند كه على و معاويه را خلع كنند و پس از آن كار را به شورى واگذارند تا مردم كسى را كه صلاحيت داشته باشد، انتخاب كنند. پس از آن عمرو ابوموسى را مقدم داشت و ابوموسى گفت : من على و معاويه را خلع كردم . درباره كار خود بينديشيد. و به كنار رفت . آن گاه عمرو به جاى او ايستاد و گفت : اين شخص رفيق خود را خلع كرد. من نيز رفيق او را همان طور كه او خلع كرد، خلع مى كنم و رفيق او را همان طور كه او خلع كرد، خلع مى كنم و رفيق خودم معاويه را نصب مى كنم .
ابوموسى گفت : چه مى كنى ! خدايت توفيق ندهد، حيله كردى و بد كردى . قصه تو، چون خرى است كه كتاب بار داشته باشد. عمرو گفت : خدا تو را لعنت كند، دروغ گفتى و حيله كردى ، قصه تو، چون سگ است كه اگر بدو حمله كنى ، پارس كند و اگر ولش كنى ، پارس كند. و لگدى به ابوموسى زد و او را به پهلو در افكند، و چون شريح بن هانى اين بديد، با تازيانه به جان عمرو افتاد و ابوموسى از جواب واماند و بر مركب خود نشسته ، به مكه رفت و ديگر به كوفه بازنگشت ؛ با اين كه علاقه و زن و فرزندش آن جا بود. (141) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link141)
چنان كه گذشت جناح خوارجى سپاه عراق ، ابوموسى را بر امام تحصيل كردند و اينك امام با مشكلى جديد كه جهل و نفاق آفريده بودند، روبه رو شد. ابوموسى علاوه بر سوابق تاريكش درباره اهل بيت - بويژه در آغاز خلاف امام على عليه السلام به روايت تاريخ - مردى پر سخن و كوتاه عقل بود و اين صفت او را، دوست و دشمن بيان كرده اند. در مقابل ، عمرو يكى از داهيان مكار عرب بود كه هيچ زمانى پايبند شرع و اخلاق و عهد و اصول نبود و مكر و حيله و خدعه ، سراسر وجود و دوران عمرش را فرا گرفته بود. از سويى ميان معاويه و عمرو، هماهنگى كامل وجود داشت ؛ ولى عقلاى قوم مى دانستند كه اساسا ابوموسى به تحكيم موقعيت اميرالمومنين علاقه ندارد و از اول كار، پيدا بود كه عزل امام گزينه اول انتخابش بود، و اكنون باز مى گرديم به روايت تاريخ از موضوع حكميت در آغاز كار، پيرامون موضوع حكميت و نمايندگان انتخابى و حدود و ثغور وظايف و حقوق آنها پيمان نامه اى تنظيم شد كه اميرالمومنين على عليه السلام و معاويه و جمعى از ياران آنان ، پاى آن را امضا نمودند.
متن اين پيمان نامه و جهد عمروعاص بر حذف عنوان اميرالمومنين در صدر نامه - آن چنان كه امثال او و معاويه و ابوسفيان در صلح حديبيه نپذيرفتند تا عنوان رسول خدا براى حضرت محمد صلى الله عليه و آله در نامه ذكر شود - و سكوت مرگبار ابوموسى خود گواه روشنى بود كه ابوموسى و هواخواهان او در اصل ، با اين عنوان براى على عليه السلام مشكل دارند. طبرى در تاريخ خود پيمان نامه حكميت ميان اميرالمومنين و معاويه بن ابوسفيان را به شرح زير آورده است :
بسم الله الرحمن الرحيم ، اين نامه حكميت على امير مومنان است .
عمرو گفت : نام وى و نام پدرش را بنويس ، او امير شماست ؛ اما امير ما نيست .
احنف به على گفت : عنوان امارت مومنان را محو مكن ، كه بيم دارم اگر محو كنى ، هرگز به تو باز نگردد. آن را محو مكن ؛ اگر چه كسان همديگر را بكشند.
گويد: على لختى از روز اين را نپذيرفت ، آن گاه اشعث بن قيس گفت : اين نام را محو كن كه خدايش دور كند.
پس على آن را محو كرد و گفت : الله اكبر، رفتارى از پى رفتارى و مثلى به دنبال مثلى ، به خدا به روز حديبيه در حضور پيمبر خدا مى نوشتم كه بدو گفتند: تو پيمبر خدا نيستى و ما به اين معترف نيستيم ، نام خودت و نام پدرت را بنويس ، و او چنين كرد.
عمرو بن عاص گفت : سبحان الله ، اين مثل چنان است كه ما را كه ايمان داريم ، با كافران همانند مى كنند.
على گفت : اى روسپى زاده ! بار فاسقان و دشمن مسلمانان بوده اى ؛ همانند مادرت هستى كه تو را زاد.
عمرو برخاست و گفت : از اين پس ، هرگز با تو به يك مجلس ننشينم .
على گفت : اميدوارم خدا مجلس مرا از تو و امثال تو پاك بدارد.
و نامه را نوشتند.
احنف گويد: معاويه به على نوشت كه اگر مى خواهى صلح شود، اين نام را محو كن ، على مشورت كرد، سراپرده اى داشت كه بنى هاشم را آن جا راه مى داد. مرا نيز با آنها راه مى داد. گفت : درباره آنچه معاويه نوشته كه اين نام را محو كن ، چه راى داريد؟
گويد گفت : نام مبارك يعنى امير مومنان .
گفتند: خدايش دور كند. پيمبر خدا صلى الله عليه و آله نيز وقتى با مردم مكه صلح مى كرد، نوشته بود، محمد پيمبر خدا و اين را نپذيرفتند. تا نوشت :
اين نامه صلح محمد بن عبدالله است .
بدو گفتم : اى مرد! وضع تو با پيمبر خدا فرق دارد. به خدا ما اين بيعت را به خاطر تو نكرديم ، اگر كسى را شايسته تر از تو مى دانستيم ، با او بيعت كرده بوديم و به جنگ تو آمده بوديم به خدا سوگند! اگر اين نام را كه من بر آن بيعت كرده ام و بر سر آن جنگيده ام ، محو كنى ، هرگز به تو باز نمى گردد.
راوى گويد: به خدا چنان شد كه او گفته بود، كمتر ممكن بود كه راى او در مقابل را ديگرى قرار گيرد و از آن برتر نباشد.
ابو مخنف گويد: نامه را چنين نوشتند:
بسم الله الرحمن الرحيم
اين نامه حكميت على بن ابى طالب است و معاويه بن ابى سفيان .
على از جانب اهل كوفه و يارانشان كه مومنانند و مسلمانان حكميت مى خواهد. معاويه نيز از جانب اهل شام و يارانشان كه مومنانند و مسلمانان حكميت مى خواهد، ما به حكم خدا عزوجل و كتاب او تسليم مى شويم و جز آن ميان ما نخواهد بود.
كتاب خدا از آغاز تا انجام ميان ماست . آنچه را زنده كند، زنده مى داريم و آنچه را بميراند، مرده مى داريم . هر چه را حكمان ، ابوموسى اشعرى عبدالله بن قيس ، و عمرو بن عاص قرشى در كتاب خدا يافتند، بدان عمل كنند و هر چه را در كتاب خدا نيافتند، به سنت عادل وحدت آور، نه تفرقه انداز، رو كنند.

رایکا
18-09-2010, 20:54
حكمان از على و معاويه و دو سپاه ميثاق و پيمان و از مردم اطمينان گرفته اند كه جانشان و كسانشان در امان است و امت در كار حكميت يارشان است . پيمان و ميثاق خدا بر مومنان و مسلمانان هر دو گروه مقرر است . ما ملتزم اين نامه ايم و حكم آنها بر مومنان نافذ است . هر كجا روند جانهاشان و كسانشان و اموالشان ، حاضرشان و غايبشان قرين امن و استقامت باشد و سلاح در ميان نيايد.
عبدالله بن قيس و عمرو بن عاص به پيمان و ميثاق خدا ملتزمند كه ميان اين امت حكميت كنند و آن را به جنگ و تفرقه باز نبرند كه عصيان كرده باشند.
مدت حكميت تا رمضان است .
اگر خواهند، آن را عقب اندازند، به رضايت عقب اندازند. اگر يكى از دو حكم بميرد، امير آن گروه به جاى وى برگزيند و بكوشد كه اهل عدالت و انصاف باشد.
محل حكميت كه در آن جا حكميت كنند، جايى فيمابين مردم كوفه و مردم شام باشد. اگر دو حكم مقرر كنند و بخواهند هيچ كس در آن جا جز آن كه بخواهند حضور نيابد.
دو حكم هر كه را بخواهند، شاهد گيرند و شهادت آنها را درباره مضمون ، اين نامه بنويسند. شاهدان بر ضد كسى كه مضمون اين نامه را واگذارد و از آن بگردد و ستم كند، يارى كنند، خدايا از تو بر ضد كسى كه مضمون اين نامه را واگذارد، يارى مى جوييم . (142) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link142)
سرانجام ابوموسى و عمرو، پاى در ركاب نهاده به سوى منطقه انتخابى - دومه الجندل - براى انجام مذاكرات حكميت راه افتادند.
هنگام حركت ابوموسى ، ياران و فرماندهان سپاه امام از آخرين فرصتها در جهت احياى حقيقت در ذهن مرده ابوموسى كوشيدند. امام نيز با جلسه اى كوتاه او را بدرقه كرد بر اساس كتاب خدا داورى كن و از آن گام فراتر مگذارد وقتى ابوموسى راه افتاد، امام فرمود: مى بينم كه او در اين جريان فريب خواهد خورد.
عبيدالله بن ابى رافع ، دبير امام گفت : اگر او فريب خواهد خورد، چرا او را اعزام مى كنى ؟
امام فرمود: اگر خداوند با علم خود با بندگانش رفتار مى كرد، ديگر براى آنان پيامبرانى اعزام نمى كرد و به وسيله آنان با ايشان احتجاج نمى نمود. (143) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link143)
شريح بن هانى يكى از فرماندهان سپاه امام نيز برخاست و دست ابوموسى را گرفت و گفت : اى ابوموسى ! تو را به كارى گران گماشته اند كه (اگر كاهلى كنى ) دردسرش نخوابد و شكافش بر هم نيايد ...
بى گمان اگر معاويه بر عراق چيره شود، مردم آن سامان را پايندگى نباشد؛ ولى اگر على بر شام غالب آيد مردم شام را هيچ سختى و رنجى نرسد تو بدان روزها كه به كوفه در آمدى ، گونه اى حيرت و سرگردانى داشتى . اگر همچنان بر اين سرگردانى بيايى ، گمان بدى كه بر تو مى رود، به يقين تبديل شود و اميدى كه به تو بسته شده است به نوميدى گرايد. (144) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link144)
صحابه و ياران ديگر اميرالمومنين نيز ابوموسى را به رعايت تقوا و كياست در مقابل عمروالعاص سفارش كردند.
آخرين نفرى كه با ابوموسى خداحافظى كرد، احنف بن قيس بود، وى براى آزمودن ابوموسى ، سخن از خلع احتمالى اميرالمومنين را به ميان كشيد و شاهد سكوت و عدم اعتراض ابوموسى شد، لذا به امام گزارش كرد كه نماينده ما در خلع تو بى رغبت نيست . اين سخن را به نقل از وقعه صفين دنبال مى كنيم :
(دعاى على و معاويه ): چون على نماز صبح و مغرب را مى گزارد و نمازش ‍ تمام مى شد، مى گفت : بارالها! معاويه و عمرو و ابوموسى و حبيب بن سلمه و ضحاك بن قيس و وليد بن عقبه و عبدالرحمن بن خالد را لعنت كن . اين خبر به معاويه رسيد و او نيز چون دست به دعا بر مى داشت ، على و ابن عباس و قيس بن سعد و حسن و حسين را لعنت مى كرد. (145) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link145)
(فرستادگان على و معاويه به داورى ) ... سپس داوران را تنها گذاشتند و اطرافشان را خلوت كردند. عبدالله بن قيس ، ابوموسى ، به پسر عمر گرايش ‍ داشت و مى گفت : به خدا سوگند، اگر توانايى داشتم بى گمان روش عمر را زنده مى كردم ... چون ابوموسى آهنگ حركت كرد، شريح برخاست و دست ابوموسى را گرفت و گفت : اى ابوموسى ، تو را به كارى گران گذاشته اند كه (اگر كاهلى كنى ) دردسرش نخوابد و شكافش بر هم نيايد، هر چه به سود يا زيان خويش (و فرستنده خويش ) بگويى ، هر چند باطل باشد، به عنوان حقى ثابت گردد و درست و معتبر شمرده شود.
بى گمان اگر معاويه بر عراق چيره شود، مردم آن سامان را پايندگى نباشد (و او تمام ايشان را از بين ببرد) ؛ ولى اگر على بر شام غالب آيد، مردم شام را هيچ سختى و رنجى نرسد. تو بدان روزها كه به كوفه درآمدى ، گونه اى حيرت و سرگردانى داشتى . اگر همچنان بر اين سرگردانى بيايى (و ندانسته به كارى ادامه دهى ) گمان بدى كه بر تو مى رود، به يقين تبديل شود و اميدى كه به تو بسته شده است ، به نوميدى گرايد. شريح در اين باره چنين سرود: اى ابوموسى ! تو را برابر بدترين حريف افكنده اند. جانم به قربانت ! عراق را خوار و تباه مكن ، مبادا حق را به شام دهى و جانب آنها را بگيرى ، كه مهلت امروز به ديروز ماند و چون فردا با تمام دستاوردها و پيامدهاى خود در رسد، كار به بختيارى يا نگون بختى بگذرد. مبادا عمرو تو را بفريبد كه عمرو بر هر بامداد (چون از جا خيزد از صبح تا شام ) دشمن خدا باشد.
آخرين كسى كه با ابوموسى بدرود كرد، احنف بن قيس بود كه دست وى را گرفت و به او گفت : اى ابوموسى ، اهميت اين كار را درياب و بدان كه آن را پيامدهاست و اگر تو عراق را تباه (و بى حق سازى ) ديگر عراقى نخواهد بود. پس از خداى بپرهيز كه اين تقوا، دنيا و آخرت تو را تامين كند. چون فردا با عمرو رو به رو شدى ، آغاز به سلام مكن . هر چند تقدم در سلام ، سنت است ؛ ولى او شايسته سلام مقدم نيست و بدو دست مده ؛ زيرا دست تو دست امانت است و مبادا بگذارى او تو را بر بالا دست مسند نشاند. چه اين نيرنگى است (كه خواهد تو را بدين بزرگداشت غره و غافل كند) و او را به تنهايى ديدار مكن و بپرهيز از اين كه در خانه اى سخن گويد كه به نيرنگ ، مردان و گواهانى در زواياى آن خانه نهان كرده باشد (كه به سخنهايت گوش ‍ داده و به زبانت گواهى دهند) سپس خواست آنچه را در ضمير ابوموسى نسبت به على مى گذرد، بيازمايد. از اين رو، به وى گفت : اگر عمرو در رضا دادن به حكومت على با تو همراه نشد. وى را چنان مخير گردان كه مردم عراق ، هر كس از قريشيان شام را خواستند، برگزينند، و چون اين انتخاب را به ما واگذارند. ما هر كس را خواهيم ، برگزينيم ، و اگر امتناع كردند، شاميان يكى از قريشيان عراق را كه خواهند برگزينند، و اگر چنين كردند، باز كار در ميان ما و به دست ما باشد. گفت :
آنچه گفتى ، شنيدم . و به گفته احنف اعتراضى نكرد. (كه با وجود على ، اين چه سختى است و چه نيازى به انتخاب كسى از قريشيان شام يا عراق باشد؟)
راوى گويد: احنف بازگشت و نزد على آمد و گفت : اى امير مومنان ! به خدا سوگند كه ابوموسى نخستين كره خويش را از اولين مشك خود برآورد (و ماهيت خود را آشكار كرد) به نظر من ، ما كسى را گسيل داشته ايم كه با عزل تو مخالفتى ندارد. على گفت : اى احنف خداوند بر كار خود چيره است . گفت : اى اميرمومنان ما نيز از همين نگرانيم (كه اين امر مهم به دست بى خردى چون ابوموسى سپرده شده است ).
ماجراى گفتگوى احنف و ابوموسى ميان مردم پراكنده شد و شنى پا در ركاب كرد و اين ابيات را براى ابوموسى سرود و فرستاد: ... اى ابوموسى ، خدايت جزاى خير دهد. مواظب عراق خود باش كه بهره تو در عراق است . براستى شاميان پيشوايى از ميان احزاب مخالف بر خود گماشته اند كه به نفاق معروف است . اى ابوموسى ، ما همواره تا به روز رستاخيز با آنان داشتيم . چندان كه گام از گام بر توانى داشت (و جان در بدن دارى ) معاويه بن حرب را به پيشوايى مگير. ابوموسى ، مبادا عمرو تو را بفريبد كه عمرو براستى مارى گزنده است كه افسونگرانش فسون نتوانند كرد از او برحذر باش و راه راست خود را پيش گير كه دچار لغزش نشوى .
اى ابوموسى انبان دروغ او را انباشته از سخنان تلخ و ناهنجار خواهى ديد كه از حق گويى بسى دور است . داورى بر آن مكن كه جز على ، ديگرى پيشواى ما گردد؛ چه آن داورى ، شرى پايدار خواهد بود.
راوى گويد: صلتان عبدى كه در كوفه بود، ابيات زير را به دومه الجندل فرستاد.
به جان تو كه زمانه به جاست . به گفته اشعرى با عمرو به خلع على رضا ندهم . اگر بحق داورى كردند، از آن دو مى پذيرم وگرنه آن را چون آواى شتر بچه ثمود، شوم شمارم . ما سرنوشت روزگار خود را به كف آنان وا نمى نهيم كه اگر چنين كنيم و تن سپاريم ، پشت خود را شكسته ايم ، ولى شرط امر به معروف و نهى از منكر را به تمامى به جاى آريم و بگوييم ، و البته سرانجام كار به دست خداست . امروز نيز به سان ديروز است و ما ياور تنك آبى سراب گونه يا گرفتار گردابى ژرف به دريا هستيم .
چون مردم شعر صلتان را شنيدند، بر ضد ابوموسى انگيخته شدند و او را به طور كامل شناختند و گمانهاى بد بر او بردند. (از آن روى ) دو داور در دومه الجندل به يكديگر رسيدند و هيچ سخنى نمى گفتند. (146) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link146)
دو حكم و سپاه چهارصد نفرى همراه هر كدام در دومه الجندل فرود آمدند و روزها گذشت و ابوموسى و عمرو با هم سخن مى گفتند؛ ولى از كارى كه به دنبالش آمده بودند چنان سختى صريح و مشكل گشا بيان نمى كردند. سرانجام اطرافيان به تنگ آمدند و از بيم پايان گرفتن وقت موعود و آغاز دوباره جنگ بر ابوموسى اعتراض كردند. از آن طرف ، عمرو با حيله و برنامه خاص خود روز به روز ابوموسى را خامتر و مطيع نقشه خود مى كرد تا آن كه بالاخره هر دو به مسائل جدى در اين زمينه پرداختند.
عمرو از آغاز به دنبال تحصيل خلافت معاويه بر ابوموسى بود و ابوموسى از اول رايش بر خلع اين دو و نصب داماد خويش ، عبدالله بن عمر، قرار داشت ، سرانجام وقتى عمرو مشاهده كرد معاويه از نظر سابقه در اسلام ، زمينه اى براى طرح ندارد، دست به حيله زد و ابوموسى را با سخنان دلخواهش خام كرد. اين بخش از مذاكرات را به روايت ناسخ التواريخ مى آوريم كه :
نخسن عمرو بن العاص وارد دومه الجندل و از پس روزى چند، ابوموسى اشعرى نيز پرسيد. چون عمرو خبر ورود ابوموسى شنيد، برخاست و از خيمه خويش بيرون شد و ابوموسى را استقبال كرد، و به ورود او كمال بشاشت و خشنودى فرمود و مقدم او را عظيم بزرگ داشت و بر او سلام داد. ابوموسى از اسب پياده شد و دست عمرو را بگرفت و به سينه خويش ‍ برچسبانيد و گفت : اى برادر، حرمان تو مرا عظيم زحمت كرد و طول زمان مفارقت قلب مرا شكنجه نهاد. خوشا روزگارى كه در صحبت چون تو دوستى ، به پاى رود. و از اين پيش به قانون بود كه عمروعاص بر ابوموسى تقدم مى فرمود؛ چه در ميان اصحاب ابوموسى را محل و مكانت او نبود. اين وقت عمرو از بدو ورود ابوموسى را بر خود مقدم مى داشت و در خدمت او به تمام رغبت چاپلوسى و فروتنى مى فرمود.
بالجمله ، دست ابوموسى را گرفت و بر بساط خويش آورد و در صدر مجلس جاى داد. و بفرمود تا خوردنى بياوردند و با هم بخوردند و بياشاميدند و ساعتى از در مصاحبت و مخالفت بنشستند و از هرگونه سخن كردند. پس ابوموسى برخاست و گفت : خداوند آنچه صلاح و صواب است . از بهر اين امت ، بر دست ما جارى كند. و به منزل خويش آمد.
بدين گونه هر روز مى آمد و ساعتى با هم مى نشستند و از هر در سخن مى كردند و باز مى شدند و روز تا روز، عمرو بن العاص بر عزت و منزلت او مى افروزد و جماعتى از صناديد شام و عراق حاضر بودند و در ايشان مى نگريستند كه اين كار چگونه به مقطع رسد. چون مدت به درازا كشيد و همگان را ضجرت و ملالت آمد، يك روز عدى بن حاتم طايى برخاست و گفت : اى عمرو، تو را خاطرى است از هوا و غرض آكنده . و روى با ابوموسى كرد و گفت : اى ابوموسى ، بازوى تو نيروى اين كار ندارد و عاقبت راى تو ضعيف شود و قواى تو با فنور قرين گردد. عمروعاص گفت : اى عدى ، تو كتاب خداى را چه دانى ؟! تو را و امثال ، را در اين ميدان ، مجال تركتازى نيست ! آن گاه روى با ابوموسى كرد و گفت : روا نيست هر كس به حكم اراده خويش ، حاضر اين مجلس شود و سخنان ما را گوش دارد و كلمات ما را انگشت رد و قبول فرا نهد. و مردمان از دور و نزديك همى گفتند، بدان مى ماند كه ابوموسى اين كار را از على بگرداند.
و از اين سوى مردم ، از تسويف و مماطله حكمين ملول شده ، ايشان را گفتند تا چند اين كار را باز پس مى افكنيد و ايام را به ترهات مى گذرانيد. ما از آن بيمناكيم كه مدت معلوم منقضى شود و ما را ديگر باره ، بر سر جنگ بايد رفت . عمرو برخاست و به نزديك ابوموسى آمد و عبدالله بن هشام و عبدالرحمن بن عبديغوث و ابوالجهم بن حذيفه العدوى را حاضر ساخت تا بر كلمات عمرو گواه باشد و مغيره بن شعبه نيز حاضر بود. پس روى با ابوموسى كرد و گفت : اى ابوموسى ، چه مى گويى در خلافت معاويه ! چه زيان دارد اگر او اين امت را خلافت و امامت كند؟ ابوموسى گفت : يا عمرو، اين سخن بگذار در خلافت معاويه ، هيچ حجتى به دست نتوان كرد. عمرو گفت : اى ابوموسى ، آيا عثمان را مظلوم نكشتند.
گفت : كشتند و اگر آن روز كه عثمان را حصار دادند من حاضر بودم او را نصرت كردم . عمرو گفت : اكنون معاويه ولى دم عثمان است و بيت او در قريش ، اشرف بيوت است . بر خلافت او اتفاق مى كنيم و اگر مردمان تو را گويند چرا در خلافت معاويه متفق شدى و حال آن كه كه او از مهاجرين اولين نيست و او را در اسلام سابقتى و منزلتى نباشد. بگو او را ولى دم خليفه مظلوم يافتم و خونخواه او ديدم و مردى است با حصافت عقل و حسن تدبير و از اصحاب رسول خدا، و برادر ام حبيبه زوجه رسول خداست . هان اى ابوموسى ! فرصت از دست مگذار؛ چون خلافت معاويه را امضا دارى و اين كار بر وى فرود آريم و زمام سلطنت با دست وى دهيم ، تو را فراموش نكند و در حق تو چندان جود فرمايد كه عطاياى تو را به مطايا نتوان حمل داد.
ابوموسى گفت : اى عمرو، از خداى بترس . از شرافت بيت معاويه با من مگوى ، اگر به حكم شرافت بيت كار بايد كرد، احق از همه كس ، ابرهه بن الصباح است . امر خلافت خاص از بهر اهل دين است و على عليه السلام افضل قريش است ، و اين كه گفتى اين كار را با معاويه گذارم . چه او ولى دم عثمان است ، من هرگز مهاجرين اولين را نتوانم گذاشت و معاويه را برداشت . و اين كه مرا به عطيت معاويه تطميع مى كنى ، اگر همه سلطنت خود را به من گذارد، من به ولايت او رضا ندهم و در كار حق ، رشوت نستانم . لكن اگر خواهى سنت رسول خداى را زنده كنم و صلاح امت را از دست فرو نگذارم . عبدالله بن عمر بن الخطاب را به خليفتى برداريم و على و معاويه را از خلافت خلع كنيم ؛ زيرا كه عبدالله داخل اين فتنه نشده و خونى به دست او ريخته نگشته ، عمروعاص گفت : اى ابوموسى ، اين امر خلافت كبرى و سلطنت عظمى و كار جهانگيرى و جهانبانى است . بينش ‍ عقاب و حذر غراب و غيرت خروس و حشمت طاووس و شجاعت شير و صلابت نهنگ مى خواهد و عبدالله بن عمر جبان تر از نعامه و ساده تر از ارنب و ضعيف تر از ذباب و مگس و خفيف تر از عصفور گنجشك است . چگونه اين كار ساخته تواند كرد.
اين وقت عبدالله بن عمرو عبدالله بن زبير با مجلس ايشان نزديك بودند و كلمات ايشان مى شمردند. عبدالله بن زبير با عبدالله بن عمر گفت :
شنيدى تا ابوموسى و عمروعاص چه گفتند. ساخته كار باش و امشب عمروعاص را ديدار كن و رشوتى بر ذمت گير تا هر دو تن متفق شوند و تو را به خليفتى بردارند. تو پسر عمر بن الخطابى ؛ چه بى رونق پسرى باشد كه سنت پدر زنده نكنى . عبدالله عمر گفت : مرا به حال خود گذار و به چنگ شير و دهان تنين مار بزرگ ، اژدها دلالت مكن . لكن عمروعاص را ديدار مى كنم و او را مى گويم ، اى پسر نابغه ، از خداى بترس ! از آن پس كه عرب شمشيرها زدند و نيزه ها به كار بردند، تو را از بهر حكومت اختيار كردند، از خداى بترس و مردم را ديگر باره به مهلكه ميفكن .
بالجمله عمروعاص گفت : اى ابوموسى ، اكنون كه امر خلافت را از پسر عمر بن الخطاب دريغ ندارى ، چه زيان دارد كه از بهر اين كار، پسر مرا اختيار كنى و فضل و صلاح او را نيك مى دانى . ابوموسى گفت : دانسته ام كه او مردى فاضل و صادق است ؛ لكن چون در اين فتنه داخل گشت و خونريزى كرد، صلاحيت اين كار نخواهد داشت . عمروعاص چون ديد كه از هيچ در ملتمس او به اجابت مقرون نيفتاد، سخت غمنده گشت و سخن بدين جا فرو گذاشت و برخاست و روان شد.
بالجمله روز ديگر، عمروعاص به نزديك ابوموسى آمد و چون روباه حيلتگر روغانى (147) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link147) بكرد و روى سخن را بگردانيد و گفت : اى ابوموسى ، سخنى از در صدق خواهم . گفت : همانا تو اهل عراق را چنان ناصح مشفق نيستى كه من اهل شام را و على ابوطالب را چنان نمى خواهى كه من معاويه را، و اهل عراق را چنان ناصح مشفق نيستى كه من اهل شام را و على ابوطالب را چنان نمى خواهى كه من معاويه را، و اهل عراق نيز با تو وثوقى به كمال ندارند؛ چه تو را دوستار عثمان و دشمن تفرقه انداز مى دانند، با اين همه بشنو تا چه گويم ؛ اگر كسى گويد معاويه طليق بن طليق نيست ، گوييم ، هست و اگر گويد، معاويه و پدر او در شمار احزاب نيستند، گوييم هستند و از آن جانب نيز روشن است كه على ابوطالب كشندگان عثمان را در جوار خود جاى داد و مورد شفقت و عنايت داشت ، و از ايشان استظهار فرمود و فرمان كارزار را داد. چه فرمايى كه من معاويه را از حكومت ، حكم عزلت دهم و تو على را از خلافت خلع فرمايى .

رایکا
18-09-2010, 20:54
آن گاه اگر خواهى اين امر بر عبدالله عمر فرود آريم و اگر نه به شورى باز گذاريم تا مسلمانان هر كه را خواهند اختيار كنند. ابوموسى گفت :
رحمت خدا بر تو باد! چه نيكو راى زدى و چه نيكو سخن گفتى ، سخن حق اين است ، و هيچ كس را درين سخن ، مجال طعن و دق نيست . عمرو گفت : امروز اين سخن بگوييم و اين امر خطير را به خاتمت باز دهيم و مردم را از انتظار برآريم . ابوموسى گفت : فردا روز شنبه است و روز مباركى است . حاضر شويم و دست در دست دهيم و اين سخن بگوييم و ازين غم برهيم . عمرو گفت : حكم تو راست ، فردا پگاه حاضر شوم و تو را به گفتار و كردار اقتفا و اقتدا كنم . اين بگفت و برفت و دوستان خود را انبوه كرد و ايشان را از قصه آگاه ساخت تا از بامداد حاضر شوند و بر آنچه ابوموسى گويد، گواه باشند. ديگر روز كه آفتاب سر از كوه برزد، گواهان را برداشت و حاضر مجلس شد و از دو جانب مردمان انبوه شدند، تا سخن حكمين را بشنوند.
پس عمرو نشست و گفت : اى ابوموسى تو را سوگند مى دهم بدان خداى كه جز او خدايى نيست ! آيا خلافت در خور آن كس است كه وفا به عهد كند و احقاق حق فرمايد يا آن كس كه چشم از حق بپوشد و پيمان بشكند؟ ابوموسى گفت : پاسخ اين سخن را زحمت بيان واجب نيست .
عمرو گفت : در عثمان چه گويى او را بحق كشتند يا بناحق ! خون بريختند. ابوموسى گفت : عثمان مظلوم كشته شد. گفت : در حق كشندگان عثمان چه انديشى ! واجب مى كند كه ايشان را قصاص كنند، بازنده گذارند. ابوموسى گفت : قاتل عثمان را در هر حال بايد كشت . عمرو گفت : كدام كس بايد كشندگان عثمان را باز كشد؟ گفت : اولياى دم عثمان كه خداى فرمايد:
و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فى القتل (148) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link148)
عمرو گفت : اكنون بگوى معاويه در شمار اولياى دم عثمان است و يا بيگانه است ؟ ابوموسى گفت : از اولياى دم است . عمرو فرياد برداشت كه : اى مردمان ، گواه باشيد كه معاويه از اولياى دم عثمان است !
اين وقت ابوموسى گفت : اى عمرو، برخيز و معاويه را از خلافت خلع كن تا من على را عزل فرمايم . عمرو گفت : معاذ الله ! اين چه سخن است كه گويى چگونه من بر تو تقدم جويم و حال آن كه تو وافد رسول خدا و صاحب مقاسم ابوبكر و عامل عمر بن الخطايى و در ايمان و هجرت در من تقدم دارى ، برخيز و سخنى كه دارى ، بگوى تا من نيز برخيزم و سخنى كه دارم بگويم .
پس ابوموسى برخاست و خداى را سپاس گذاشت و گفت : اى مردم ! بدانيد كه فاضلتر كسى است كه حفظ و حراست خويشتن نيكوتر كند و خوار مايه تر كسى است كه خويشتن را دست باز دارد و همگان ديديد و شنيديد كه چه جانهاى گرامى بر سر اين جنگ رفت و چه جانهاى عزيز، طعمه شمشير تيز شد، اكنون من و رفيق من عمرو بن العاص ، در امرى متفق شده ايم كه اميد مى رود كه مصلحت حال امت باشد و موجب صلاح و سلامت گردد. عمروعاص آواز برداشت كه : سخن از در صدق و صواب مى كند. اكنون اى ابوموسى ، سخن تمام كن و آن كلمه كه بايد گفت : بگوى ؛ چون ابوموسى خواست اقدام در كلام كند، عبدالله بن عباس او را بانگ زد كه : اى ابوموسى ! خويش را واپاى . سوگند با خداى . پسر نابغه ، را بفريفت . در سخن از وى پيشى مجوى . بگذار تا بر وفق آن مواضعه كه با هم نهاده ايد او نجست سخن كند، تو از پس او بگوى ، و اگر نه ، دانسته باش كه بعد از تو با تو موافقت نخواهد جست و بر حسب آرزوى خويش ، چيزى خواهد گفت . ابوموسى مردى گول و احمق بود و ساحت خاطرش با عداوت اميرالمومنين عليه السلام آلايشى داشت . در پاسخ ابن عباس گفت : من نخست آنچه مى دانم مى گويم .
پس از حمد و ندا گفت : اى مردم ! ما در امر اين امت نيك نظر كرديم و پشت و روى آن را نيكو نگريستيم . چيزى كه پراكندگى ايشان را فراهم كند و فساد امير ايشان را به اصلاح آرد و امور ايشان را از انقطاع و انفصام حفظ كند، نيافتيم ؛ الا آن كه من و رفيق من . عمرو بن العاص متفق شويم بر خلع على و معاويه از خلافت و بيفكنيم اين كار را در ميان مسلمانان به شورى ، تا هر كه را دوست دارند بر خويشتن والى گيرند. لاجرم ، من بيرون آوردم على و معاويه را از خلافت ، پس شما امر خويش را از ايشان بگردانيد و باز گذاريد بدان كس كه اهل اين كار دانيد.
و به روايت احمد بن اعثم كوفى ، انگشترى خويش را از انگشت برآورد و گفت : من على را از خلافت برآوردم ؛ چنان كه اين انگشترى را از انگشت خويشتن . اين بگفت و كنارى گرفت و خاموش ايستاد. پس عمرو بن العاص ‍ برخاست : فحمد الله و اثنى عليه فقال : ان هذا قال ما قد سمعتم فخلع صاحته و انا اخلع صاحته كما خلعه و اثبت صاحبى معوبه فانه ولى عثمان و الطالب بدمه و احق الناس بمقامه .
پس از ستايش يزدان پاك گفت : اى مردم ! آنچه ابوموسى گفت :
شنيديد و دانستيد كه على را از خلافت خلع كرد. من نيز على را خلع كردم ؛ چنان كه ابوموسى خلع كرد و معاويه را به خلافت نصب كردم ؛ زيرا كه او ولى دم عثمان و خونخواه او است و سزاوارتر است ، جاى او را. و به روايت ابن اعثم كوفى گفت : چنان كه ابوموسى در خلع على انگشترى خويش را از انگشت برآورد، من در نصب معاويه ، انگشترى خويش را در انگشت مى كنم . و چنان كرد ابوموسى چون اين كلمات بشنيد، مغزش از آتش خشم تافته گشت و بانگ بر عمروعاص زد و گفت :
مالك لا و فقك الله قد غدرت و فجرت و انما مثلك مثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه ليهث .
يعنى : چيست تو را اى عمرو! خداوند تو را موفق ندارد، تو سگ را مانى كه در هيچ حال از تو آسوده نتوان بود. عمرو گفت : انما مثلك مثل الحمار يحمل اسفارا
عمروعاص گفت : تو خرى را مانى كه حمل اسفار كرده باشى و هيچ ندانى .
بالجمله ابوموسى و عمرو، فراوان يكديگر را برشمردند و شتم كردند و فحش گفتند و به روايتى ، دست در گريبان شدند و جنگ در روى و ريش ‍ زدند. (149) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link149)
پس از اين ماجرا، ابوموسى خجالت زده از روى على عليه السلام و اهل عراق و مومنان ، راهى مكه شد و با خود گفت ، تا زنده است ، به چشمان اميرالمومنين على عليه السلام نگاه نكند. اين ننگ و عار، سرنوشت زبان دراز كم عقلى است كه به قول عمرو، همچون خرى است كه كتابها را بر او بار كرده اند (كنايه از آيه قرآن در مورد علماى بنى اسرائيل )
اما آيا كار به همين سادگى است كه ابوموسى فقط از ديدن على شرمگين شود؟ يا آثار سياسى ، اجتماعى و فرهنگى حكميت ابوموسى ، تاريخ اسلام را متحول كرد؟ شاميان پس از اين جريان ، به معاويه سلام خلافت دادند و موقعيت امام على عليه السلام به عنوان خليفه مسلمين متزلزل شد. لشكر شام در ايالات دور دست جهان اسلام به تاخت و تاز و غارت مسلمين مشغول شد و دنياطلبان از بزرگان و اطرافيان و لشكريان اسلام ، بتدريج اطراف امام را رها كرده ، كنج عزلت گزيده ، يا به معاويه پيوستند.
حكميت ابوموسى و سرانجام شرمش ، تفرقه ديگرى در سپاه اسلام پديد آورد و متحجران ، كج انديشان و منافقانى از درون جامعه ، علمى برافراشتند كه به خوارج مشهور شدند و پس از دو سال ، در ادامه اين جريان ، شب نوزدهم رمضان شمشير ابن ملجم خارجى را بر فرق ولى خدا و مولاى متقيان فرود آورد و اسلام را زير سيطره سلطنت طلبان اموى درآورد، و اسلام ناب از مسير خود خارج و اسلام اموى در بخش وسيعى از جامعه جارى شد. اين همه ، با انديشه انحرافى ابوموسى كه عمرى را در ميان مومنان به صحابى ، فقيه ، قارى ، والى ، فرمانده فتحهاى بزرگ و ... مشهور بود، انجام گرفت . راستى چرا؟ چرا ابوموسى كه نماينده مردم عراق بود، يك بار هم در جريان حكميت از اميرالمومنين نام نبرد؟
چگونه بود كه عمرو و شاميان در پى تراشيدن عنوان خليفه براى معاويه كه از آزادشدگان فتح مكه بود و بيست و يك سال از بيست و سه سال دوران رسالت ، از روساى مشركين بود، برآمدند و ابوموسى حاضر نشد از خليفه رسمى و استقرار يافته مسلمين كه سه سال از خلافتش مى گذشت و اول مومن به رسول اسلام بود. طرفدارى كند؟ آيا على عليه السلام كارى خلاف انجام داده بود؟ آيا از نظر ابوموسى ، تجمع مهاجر و انصار بر انتخاب على عليه السلام به خلافت در سال 35 هجرى ، ايرادى داشت كه اينك در سال 38 هجرى به دنبال خليفه كردن فرزند عمر است ؟ آيا از نظر ابوموسى ميان على عليه السلام اول گرونده به آيين اسلام و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز اخوت و معاويه - پسر ابوسفيان و فرزند هند جگر خوار فرقى وجود نداشت ؟ كه هر دو بايد خلع شوند؟ چه كسى مى تواند جايگزين مناسب على عليه السلام باشد؟
آيا عبدالله بن عمر - كه به گفته پدرش - قدرت طلاق دادن زن خودش را هم نداشت ، مى توانست در موقعيتى باشد كه على را از خلافت عزل و او را جايگزينش كند؟ آيا ابوموسى نمى دانست كه على عليه السلام فرزندانش ‍ حسن و حسين عليهم السلام را مامور حفاظت از جان عثمان نمود و به قتل وى راضى نبود؟ آيا ابوموسى نمى دانست كه از جمله كشندگان عثمان و كسانى كه راضى به قتل او بودند طلحه و زبير بودند؟ آيا نمى دانست كه معاويه نيز در يارى عثمان - با اين كه از او درخواست كمك كرده بود - درنگ نمود تا عثمان به قتل برسد و او را بهانه اى پديد آيد؟
اين چراها باز هم ما را به آن سخن نخست هدايت مى كند، آن جا كه گفتيم ابوموسى تا زمان روى كار آمدن اهل بيت عليهم السلام در زمان خلفاى ثلاث ، رزمنده اى مطيع ، فرمانده اى كاردان و مامورى جانباز بود؛ اما همين كه اهل بيت رسول اكرم صلى الله عليه و آله مدار ولايت جامعه را به دست گرفتند، سر ناسازگارى و تمرد را آغاز كرد و در حساسترين برهه تاريخ مردم را از پيوستن به امام على عليه السلام بازداشت .
اين حركتهاى ابوموسى اشعرى ، جهانى را به تحير وا مى دارد و عقلهاى تيز و انديشه هاى روان و بصير را سرگردان و مضطرب مى كند.
آيا ابوموسى اساسا ايمان به خدا و حشر و رسالت پيامبر اسلام و حقوق اهل بيت عليهم السلام نداشت ؟ آيا ابوموسى در عين دين باورى ، ميان على عليه السلام و معاويه فرق قائل نبود؟ و هر دو را در يك ترازو مى نهاد؟ به چنين ايمانى هم عقل دچار شك و ترديد مى شود. آيا ابوموسى انسانى كم عقل و بى درايت بود؟ و آيا اين مسائل ، از كند ذهنى او سرچشمه گرفته است ، چنان كه در تاريخ به سخن درازى و كوتاه عقلى شهره است ؟ چنين گمانى هم بويژه در مورد چنين مسائل روشن و آشكارى ، قانع كننده نيست . ابوموسى فرمانده پيروز و فاتح ده ها شهر ايران در جنگ مسلمانان با سپاه ساسانيان است . او بيش از پانزده سال در بزرگترين بلاد استاندار بوده و با اين كه از قريش نبوده ، توانسته در ميان آن همه افراد صاحب قدرت و عقل و انديشه و اصل و نسب مقام خود را حفظ كند و در مقابل خليفه سختگير و دقيق و حساس چون عمر بن خطاب كه با اندك سوءظن حاكمان را تنبيه و عزل مى كرد، مقاومت كند. پس حقيقت را بايد در چيز ديگرى جست . اين جا هم عقل و منطق به كرانه آرامش و آسودگى رضايت نمى دهد.
بياييد بار ديگر به دومه الجندل برويم ، سرزمينى كه دو گروه جمعيت ، آن جا تجمع كردند، از وراى تاريخ و اوراق نوشته مورخان ، سخنان ، رفتار و نتايج كار ابوموسى و عمروالعاص را بنگريم .
ابوموسى را در ميان چهارصد رزمنده كه شريح بن هانى و عبيدالله بن عباس آنها را فرماندهى مى كنند و مى بينيم . ابن عباس او را از مكر عمرو آگاه مى كند:
ابوموسى بدان كه عمرو اهل تقوا نيست . در راه رسيدن به هدف ، هر حيله اى را مرتكب مى شود. مبادا فريب سخنانش را بخورى !
اميرالمومنين على ، چيزى كم ندارد كه او را خلع كنى ، ابوموسى بدان ، همانان كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند، با على هم بيعت كرده اند و على كارى كه مستوجب خلع از خلافت باشد، انجام نداده است ...
جواب ابوموسى ، نگاهى است با خاموشى . شريح با او صحبت مى كند، از على مى گويد، از علم على عليه السلام ، از مقامش نزد رسول خدا، از منزلتش در اسلام ، از حق ولايت اهل بيت عليهم السلام و از ظلمى كه به عراق خواهد رفت ، اگر شاميان بر آن تسلط يابند جواب ابوموسى سكوت است و نگاهى ترديدآميز، تنها مى گويد: اميدوارم كارى بكنم كه امت به خير و صلاح برسند.
به روز اوج محاجه ابوموسى و عمرو باز مى گرديم . عمرو چون روباهى مكار، از راست و چپ و عقب و جلو مى آيد و از همه طرف ابوموسى را محاصره مى كند كه خلافت معاويه را بپذيرد تا حكومت مصر نيز به خودش ‍ برسد، چرا كه شرط كرده بودند چنانچه خلافت را براى معاويه گرفت . حكومت دائمى مصر، بدون ماليات ، به او مى رسد مهمترين دليل عمرو، هم اين بود كه عثمان ، مظلوم كشته شده است و معاويه ، ولى خون او است ، پس بگذار او را خليفه كنم تا قاتلان عثمان را قصاص كند.
چه استدلال بى پايه اى ! و چه دليل معيوب و پريشانى ! اولا عثمان داراى فرزندانى است كه آنها ولى خون او هستند و معاويه برغم درخواست مكرر خليفه مقتول ، نيروى كمكى برايش نفرستاد، تا آن كه تنها در مدينه كشته شد. ثانيا اين فرض را هم بپذيريم كه معاويه ، ولى خون عثمان باشد، مگر عقل و منطق اجازه مى دهد. هر ولى خونى را براى آن كه قاتل را قصاص ‍ كند، بايد به مقام خلافت مسلمين نصب كرد؟ اگر اين طور است ، هر روز قتلهاى مختلفى روى مى دهد و قصاص همه آنها هم در شرع اسلام واجب شمرده شده ؛ پس هر روز بايد زمام امور مملكت را به صدها صاحب خون سپرد و آنها را خليفه كرد، كه قصاص مقتول خود را بگيرد. اما تعجب از اين نيست ؛ عمرو، آن مكار قريش ، اگر دليل محكمترى داشت ، از بيان آن عاجز نمانده بود كه ما اينك بر او خرده بگيريم . او، معاويه ، پسر ابوسفيان را كه سردسته احزاب و مشركان بود، مى خواست بر مردم قالب كند، اما هيچ شرطى از شرايط رهبرى و خلافت را در او نمى ديد؛ الا اين كه پسرعموى خليفه مقتول است و با همين كورسوى ضعيف در مقابل نماينده سپاه كوفه و مردم عراق جولان مى داد. از آن طرف ابوموسى وكيل كسى بود كه همه صحابه به فضل بلا رقيب او اعتراف داشتند و اول گرونده به اسلام بود و برادر رسول خداست . ده ها آيه قرآن كه ابوموسى حافظ و قارى آنها بود. در شان او نازل شده است . منتخب رسول خدا براى خلافت بوده است . جزو اهل بيت عليهم السلام است كه ابوموسى خود از راويان حديث آن است . سه سال است كه مردم با طيب خاطر او را خليفه كرده اند و سنت رسول خدا را در جامعه جارى كرده است و ...؛ اما اين نماينده ، يك بار هم از موكل خود نام نبرد و اولين و آخرين سخنش اين بود كه بياييد عبدالله بن عمر را خليفه و على و معاويه را خلع كنيم . راستى چرا سخن از خلع معاويه مى گويد؟ مگر معاويه خليفه است كه او را خلع كند. معاويه استاندارى است كه خليفه او را خلع كرده و الان يك شورشى طاغى است . در واقع ابوموسى مى گفت بياييد على را از خلافت خلع كنيم و داماد خودم عبدالله را جايگزين او كنيد. عجب نماينده اى و عجب دفاعيه اى كه از امام خود و مردم عراق به جاى آورد! او تنها در واپسين ساعات كه فهميد قدرت نصب ابن عمر بر خلافت را ندارد، پيشنهاد كرد على و معاويه را خلع كنند و مردم ، خودشان هر كسى را راضى شدند، به عنوان خليفه برگزينند و عمرو نيز از همين پيشنهاد عوامانه ابوموسى استفاده كرد و آن كرد كه به روايت منابع تاريخ اسلام از نظر گذرانيدند.
براستى كسى نمى داند كه كار ابوموسى را با چه قانون و منطقى قياس كند. تناه يك راه منطقى كه از وراى انديشه و تامل بسيار در اين حوادث پيچيده در به روى حس حقيقت يابى و كنجكاورى انسان مى گشايد، همان است كه ابوموسى اساسا از على و اهل بيت عليهم السلام دل خوشى نداشته و اسلام را در حكومتى جستجو مى كرده كه كسانى همچون خودش در مركز آن قرار گيرند، چرا كه اگر على عليه السلام فقيه باشد، جايى براى عرض ‍ اندام فقاهت ابوموسى باقى نمى ماند. على صاحب اسرار رسول خداست و به گفته خليفه دوم تا وقتى على حاضر است ، كسى حق فتوا ندارد، اگر على قارى و مفسر قرآن باشد، ديگر قرائت و تفسير امثال ابوموسى رنگ مى بازد؛ زيرا على مصدر و محل فوران انديشه الهى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله است و ستاره اى است كه زمينيان در انديشه رسيدن به او زمينگير مى شوند.
اگر على و اهل بيت عليهم السلام مدار حكومت باشند، ابوموسى را ياراى قدرت نمايى و حضور در مصدر كارها نيست چه آن دو، از قبيل شب و روزند، اگر على ميدان دار عدالت جامعه باشد، اموال فراوان ابوموسى در معرض خطر قرار مى گيرد.
ابوموسى اشعرى ، در اثر سياستهاى عمر و عثمان ، به سرمايه دارى بزرگ تبديل شده بود، درباره ثروت او، محققان بسيار نوشته اند كه ما به يك نمونه آن بسنده مى كنيم تا معلوم شود كه ريشه مخالفتهاى او، دنياطلبى است راس كل خطيئه الحب الدنيا. ابوموسى در ولايت على عليه السلام هم عزل خود را مى بيند و هم ثروتهاى خود را در خطر مصادره چه على عليه السلام در همان روز پذيرش حكومت فرموده بود كه تمام اموالى كه از بيت المال به ناحق بخشيده شده است ، باز پس مى گيرد، اگر چه به كابين زنان رفته باشد. دنياطلبى و ترس از عدالت على عليه السلام ، همان علتى است كه سبب طغيان طلحه و زبير و پيمان شكنى آن دو گشت اما ابوموسى را از در مكر و فريب وارد ساخت و چنين كرد كه به حماقت مشهور شد.
جناب ابوموسى اشعرى حاكم بصره بود همين ابوموساى معروف حكميت ، مردم مى خواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحريض كرد. در فضيلت ، جهاد و فداكارى ، سخنها گفت . خيلى از مردم اسب نداشتند كه سوار بشوند بروند؛ هر كسى بايد سوار اسب خودش ‍ مى شد و مى رفت . براى اين كه پياده ها هم بروند، مبالغى هم درباره فضيلت جهاد پياده گفت ؛ كه آقا جهاد پياده چه قدر فضيلت دارد، چه قدر چنين است ، چنان است ! اين قدر دهان و نفسش در اين سخن گرم بود كه يك عده از اينهايى كه اسب هم داشتند، گفتند: ما، هم پياده مى رويم ، اسب چيست ! فحملوا الى فرسهم ؛ به اسبهايشان حمله كردند. آنها را راندند و گفتند برويد شما اسبها ما را از ثواب زيادى محروم مى كنيد؛ ما مى خواهيم پياده برويم ، بجنگيم تا با اين ثوابها برسيم ! عده يى هم بودند كه يك خرده اهل تامل بيشترى بودند؛ گفتند صبر كنيم ، عجله نكنيم ، ببينيم حاكمى كه اين طور درباره ى جهاد پياده حرف زد، خودش چگونه بيرون مى آيد؟ ببينيم آيا در عمل هم مثل قولش هست . يا نه ، بعد تصميم مى گيريم كه پياده برويم يا سواره . اين عين عبارت ابن اثير است . او مى گويد: وقتى كه ابوموسى از قصرش خارج شد، اخرج ثقله من قصره على اربعين بغلا؛ اشياى قيمتى كه با خودش داشت ، سوار بر چهل اشتر با خودش خارج كرد و به طرف ميدان جهاد رفت ! آن روز بانك نبود و حكومتها هم اعتبارى نداشت . يك وقت ديديد كه در وسط ميدان جنگ ، از خليفه خبر رسيد كه شما از حكومت بصره عزل شده ايد. اين همه اشياى قيمتى را كه ديگر نمى تواند بيايد و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمى دهند؛ هر جا مى رود؛ مجبور است با خودش ‍ ببرد. چهل استر، اشياى قيمتى او بود كه سوار كرد و با خودش از قصر بيرون آورد و به طرف ميدان جهاد بود! فلما خرج تتعله بعنافه ؛ اينهايى كه پياده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند.
و قالوا احملنا على بعضى هذا الفضول ؛ ما را هم سوار همين زياديها بكن ؛ اينها چيست كه دارى با خودت به ميدان جنگ مى برى ؟ ما داريم پياده مى رويم ؛ ما را هم سوار كن . و ارغب فى المشى كما رغبتنا؛ همان طورى كه به ما گفتى پياده راه بيفتيد، خودت هم قدرى پياده شو و پياده راه برو. فضرت القوم بسوطه ؛ تازيانه اش را كشيد و به سر و صورت اينها زد و گفت برويد، بيخودى حرف مى زنيد! فتركوا دايه فمضى ؛ آمدند متفرق شدند، اما البته تحمل نكردند، به مدينه پيش جناب عثمان آمدند و شكايت كردند؛ او هم ابوموسى را برداشت . اما ابوموسى يكى از اصحاب پيامبر و يكى از خواص و يكى از بزرگان است ؛ اين وضع اوست ! (150) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link150)
در اين جا مناسب است كه سخن را با دلى گرفته ، از نقل اين صفحات تلخ تاريخى و عرض ادب به ساحت مقدس اول مظلوم عالم ، اميرالمومنين على عليه السلام - كه همه ناگواريها را پذيرفت و وجود امثال ابوموسى را تحمل كرد تا درس انسان سازى و دين پرورى را به ما بياموزد - به پايان ببريم ، اما به دليل آن كه شايد خوانندگان اين اوراق ، مايل باشند حكايت ابوموسى را تا دم مرگ همراهى كنند، سطورى چند را به بخش آخر زندگى او سياه مى كنيم تا در صحراى محشر، شاهد قضاوت حق تعالى در مورد او باشيم .

رایکا
18-09-2010, 20:55
بر دو تن هم حكومت نخواهد يافت !
در مجموع گفتيم كه بسيارى از صحابه ، اين حديث را از رسول گرامى اسلام نقل كرده اند كه خطاب به ابوموسى فرموده بود: بعد از من ، فتنه اى رخ خواهد داد؛ تو اگر در آن خفته باشى ، بهتر از نشسته است و اگر نشسته باشى ، بهتر است از آن كه راه بروى (كنايه از ضرورت عدم ورود ابوموسى ).
اما ابوموسى اين حديث را كه براى خود او صادر شده بود به تمام جامعه تعميم داد و از آن طرفى نبست . بلكه خوار و ذليل از عمارت كوفه رانده شد و ترسان و لرزان ، چند ماهى گذراند تا اميرالمومنين او را بخشيد.
بار ديگر در صفين ظاهر شد و نمايندگى مردم عراق را برغم ميل اميرالمومنين پذيرفت و كوشيد. در هر حال على عليه السلام را از خلافت عزل نمايد؛ با آن كه نماينده او در حكميت بود و خواست كه دامادش ، عبدالله بن عمر را خليفه كند، كه عمرو نپذيرفت . بناچار او پذيرفت على عليه السلام و معاويه خلع شوند كه از سوى عمرو سخت فريب خورد و درگير و دار آن رسوايى ، كتكى هم خورد و تنهايى بر اشترى سوار، رسواى خاص و عام و مورد غضب هر دو گروه شامى و عراقى ، سوى مكه راند و اين ، تنها كوچكترين نتيجه پشت گوش انداختن نصيحت رسول خدا بود كه دامن ابوموسى را گرفت . پير اشعرى كه پيش از اين ، مقام و منزلتى والا داشت ، در باقى عمر، با ترس و ذلت زيست و شايد آرامترين بخش ‍ باقيمانده عمرش ، سالهاى 38 تا 40 هجرى بود كه با بزرگوارى و گذشت امام على عليه السلام در مكه زيست . پس از آن كه معاويه روى كار آمد، ابوموسى جزء لايه هاى زيرين طبقات اجتماعى قرار گرفت و پايگاه و منزلتش متزلزل شد. همچنين روز و شب ، هراسان از خشم و قهر پسر ابوسفيان روزگار گذراند.
در همان سال چهلم كه امام على عليه السلام به شهادت رسيد، يسر بن ارطاه فرمانده خونريز معاويه به سوى حجاز، مامور شد. طرفداران على عليه السلام را مى كشت و خانه هايشان را آتش مى زد. ابوموسى رانده شده اهل بيت عليهم السلام ، از اموى نيز هراسان شد، تا آن كه يسر به او اطمينان داد كه او را نخواهد كشت . سپس به سوى معاويه حركت كرد كه او در راه آمدن به كوفه بود، در نخيله بر معاويه وارد شد و گفت : سلام بر تو اى اميرالمومنين ! معاويه گفت : سلام بر تو. و اين هم مردى بود كه ابوموسى در خلع على عليه السلام و مهيا كردن زمينه خلافت معاويه دريافت كرد. هنگامى كه خارج شد، معاويه گفت : حتى بر دو تن هم حكومت نخواهد يافت تا بميرد. (151) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link151)
و در حوادث سال 54 ذكر شده است كه ابوموسى نيز درگذشت وفات او را در سنه 52 هم گفته اند. (152) (http://www.ghadeer.org/site/dowran/gonagon/khavas/footnt01.htm#link152) و به خاطر آن ظلم فاحش در حق ولايت اميرمومنان على عليه السلام و خصلت دنباطلبى و عافيت جويى و بى اعتنايى به نصايح رسول خدا و على عليه السلام و عالمان و آگاهان و بيش از اندازه تقوا و بينش خود گام برداشتن ، ابوموساى صحابى ، قارى ، فقيه ، والى فاتح ، فرمانده و ... پانزده سال آخر عمر خود را در خاموشى گذراند و اينك نيز كه حدود چهارده قرن از مرگ او گذشته است ، مورد نفرت و نكوهش است .
قطره تا با درياست ، درياست
ورنه آن قطره و، دريا درياست
و درود بر آنان كه عمر كوتاه و زودگذر را معلبه نفس افزون طلب نكردند و به رغم تمناى دل ، سر در گرو حق نهادند، خود را نديدند و با خداى خود معامله كردند.
پايان كتاب