فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
28-09-2010, 10:20
http://www.aviny.com/News/84/04/28/nameshgah_shohada_3.jpg
نشریه طلبه 20 ساله در اردوگاه تکریت عراق منتشر شد
خبرگزاری رسا ـ روحانی جانباز و آزاده با بیان خاطرات خود از دوران اسارت گفت: در بیمارستان تکریت که به علت جراحت شدید در آنجا بستری بودم، یک سرباز بعثی هر روز می آمد و به من می گفت تو آخوندی، و به من وعده شکنجه می داد.
واژه سردار را بسیار شنیدهایم و خواندهایم چه بسا در نوشته هایمان هم کم ننوشتهایم، برای چه این واژه زیاد به کار می رود اما اهالی آن ناپیدا، اندک و اگر باشند گمنام؟ برای من به کار بردن این واژه بهت آور است، چون به همین راحتی نمی شود انسانی را سردار نامید، سردار شدن خود مراحلی دارد و سردارماندن مهم تر از آن!
دغدغه دانستن این معانی هنگامی به ذهنم رسید که در پای صحبت های روحانی آزاده، حجت الاسلام عبدالکریم مازندرانی نشستهام، هنگامی بهت واژه «سردار» مرا تکان داده که در برابر سؤالم که در لحظه اسارت به چه فکر می کردید؟ این گونه شنیدم که در آن لحظه فقط خدا را احساس کردم. یعنی دشمن قابل دیدن نیست یعنی در پای دار بودن و ندیدن ریسمان و طناب و شکنجه، یعنی آماده شدن برای «سر» دادن و نه «دل»!
حتی وقتی از او سؤال کردم «آیا در زندان به آزادی هم فکر می کردید و یا برنامه ریزی می کردید؟»منتظر بودم بگوید«اولین کاری که بعد از آزادی انجام میدهم به دیدار مادرم میروم» و یا فکر کردم میخواهد بگوید«دلم برای باران و هوای شرجی شمال ایران تنگ می شد»؛ اما این را از زبان او شنیدم«فکر می کردم که بعد از آزادی به لبنان بروم و در آنجا بجنگم» در واقع میخواست بگوید باز هم اسارت اما دلش نمی آمد از بیان این واژه پر از امتحان الهی.
امروز خبرنگار رسا از دنیای اسارت و آزادی او مینویسد تا دنیای مجازی این روحانی آزاده در پایگاه اینترنتی «اردوگاه 11 تکریت (http://takrit11pw.ir/tk/)».
رسا ـ در ابتدا لطفا خود را معرفی کنید و از خانواده تان بگویید.
اینجانب عبدالکریم مازندرانی اسفند 1345 در روستای محمد آباد که در هشت کیلومتری استان گرگان واقع است به دنیا آمدم. خانواده ام به کار کشاورزی اشتغال داشتند و بسیار مقید به دین و کسب روزی حلال بودند و به زحمت زندگی را می گذراند. دوران ابتدایی را در همان روستا گذراندم که مصادف با حوادث انقلاب بود و پس از اتمام دوران راهنمایی وارد حوزه علمیه شدم.
پس از یک ماه که از ورود به حوزه، راهی مناطق عملیاتی شدم و در عملیات "مطلع الفجر" واقع در گیلان غرب شرکت کردم که در آن عملیات مجروح و مدتی بستری شدم و پس از بهبودی به حوزه علمیه امام صادق(ع) گرگان که زیر نظر آیت الله طاهری گرگانی بود، رفتم. به دلیل این که د آن زمان تا سال 63 بین حوزه و جبهه در حال رفت و آمد بودم نتوانستم دوره مقدماتی را به اتمام برسانم. البته در سال 62 وارد حوزه علمیه نواب مشهد شدم؛ اما به دلیل مشکلات مالی نتوانستم بیشتر از چند ماه در آنجا باشم بنابراین دوباره به گرگان برگشتم و بعد از مدتی به حوزه علمیه بابل رفتم و در آنجا با انگیزه بسیار بالا درس خواندم به گونه ای که در مدت دو سال و نیم با کمک حاج آقا محمدی، توانستم تا جلد دوم شرح لمعه را بخوانم!
با شروع عملیات کربلای 5 به جبهه رفتم و پس از یک ماه اسیر شدم. بعد از حدودچهار سال اسارت، بار دیگر عزم حوزه کرده و در سال 70 به حوزه علمیه بابل رفتم و تا سال 76 در آنجا بودم، در دروس خارج فقه و اصول شرکت می کردم تا این که به شهر مقدس قم آمدم و در کلاس های خارج قم نیز مدتی شرکت کردم و بعد از آن به کارهای تحقیقات قرآنی و ادبی و مشاوره دانشگاهی پرداختم.
رسا ـ چرا حوزه را انتخاب کردید؟
من در خانواده مذهبی به دنیا آمدم و به همراه پدرم به مسجد می رفتم. باید توجه کرد در آن زمان که مردم به حال خود بودند و هیچ تبلیغ دینی نبود من چنین خانواده ای داشتم. بنابراین با رفتن به مسجد و آشنا شدن با روحانی مسجد که از محبت الهی و اهل بیت(ع) سخن میگفت، کم کم به این قشر علاقه مند شدم. از طرفی بعد از انقلاب به مسائل دینی بیشتر جذب شدم و همچنین چند باری را پای منبر آقای کافی در مشهد هم رفتم ولی در نهایت با سخنرانی آقای قرائتی در تلویزیون که بسیار برایم جذاب و شیوا بود، تصمیم نهای ام را گرفتم که وارد حوزه شوم.
رسا ـ در مدرسه جزء کدام یک از شاگردان بودید؟
نسبت به علوم انسانی هوش خوبی داشتم البته اگر تنبلی نمی کردم. در ادبیات سطح بالایی داشتم و در سال سوم راهنمای شاگرد اول کلاس بودم؛ ناگفته نماند که ریاضیام ضعیف بود.
رسا ـ همسران اسرا بسیار مظلوم واقع شدند! نقش همسر شما در این زمینه چه بوده است و نظرتان چیست؟
طبیعتا همین گونه است. البته من در آن زمان ازدواج نکرده بودم و این رنج متوجه مادر و خواهرم بوده است که یقینا سختی آنها نیز کمتر از سختی ما نبوده است.
بعد از ازدواج نیز به دلیل مجروحیتی که داشتم، خب همسرم بسیار نقش ارزنده ای در زندگی ام داشتند و همواره در کنار من مهربانانه و دلسوزانه حضور پررنگی داشتند. حضوری که در خانه پررنگ است در حالی که جامعه کمتر به آن می پردازد.
از سویی دیگر به دلیل این که من اسیر هم بودم عوارض روحی که در این چند سال متحمل شدم به طور طبیعی با من همراه بود واین همسرم بود که باید این عوارض را تحمل می کرد. پس باید در ابتدا از همسران آزاده تقدیر شود به خصوص درباره من که بعد از اسارت درس خواندم و این همسرم بود که صبورانه من را همراهی کردند.
رسا ـ آیا قبل از اسارت معمم بودید؟
نه! من بعد از اسارت معمم شدم؛ یعنی به شکل رسمی بعد از آزادی، لباس مقدس روحانیت را برتن کردم. البته در جبهه عمامه می گذاشتم تا از نظر تبلیغی هم کاری کرده باشم.
رسا ـ در لحظه اسارت چند نفر بودید؟
ما یک گروهان بودیم که با دشمن درگیر شدیم؛ ولی در حین عملیات در شب، راه را گم کردیم و محاصره شدیم و در صبح، حدود ده نفری بودیم که اسیر شدیم. آن گروهان نیز گروه گروه شد وعده ای در جای دیگر اسیر شدند.
رسا ـ در لحظه اسارت به چه فکر می کردید؟
در آن لحظه فقط توکل به خدا داشتیم! ولی در بیمارستان تکریت که من در آنجا بستری بودم، یک سرباز بعثی هر روز می آمد و به من می گفت تو آخوندی و به من وعده شکنجه می داد. من هم از قبل اخبار اردوگاه اسرا را می دانستم و از انواع شکنجه ها ی و حشتناک آنها با خبر بودم و از آنجایی که من طلبه بودم این شکنجه به مراتب برای من سخت انجام می شد.
بنابراین در یک ماهی که من بستری بودم با خدا مناجات داشتم که یک موقع در مقابل شکنجه آنان کم نیاورم!
رسا ـ خاطرهای کوتاه از این یک ماه به یاد دارید؟
یک بار در قنوت نماز آیه" ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرون" می خواندم و در همان حال نظافت چی بیمارستان آن را شنید و عصبانی شد و گفت: منظورت چیه؟! ما کافریم؟! و من گفتم این آیه ای در قرآن است. این مناجات همیشه مرا به آن روزها میبرد.
رسا ـ با عراقی ها توانستید ارتباط برقرار کنید و در واقع با کسی دوست شوید؟
بله ! یکی از پرستاران مرد به نام جاسم بود که در همان بیمارستان بود و توانستم با او ارتباط برقرار کنم.
جاسم در ماه رمضان برای ما دعای افتتاح آورد و خواند و ما هم استفاده کردیم. من برای سربازان شیعه عراقی صوت مرحوم کافی را تقلید می کردم که بسیار برایشان خوش آیند بود. یا بحث احکام را به آنها گوشزد می کردم مثلا نماز مغرب را به دلیل ترس و احتیاط یواش قرائت می کردند و به آنها گفتم که اینگونه نباید باشد و آنها قبول می کردند به گونه ای که دو نفر از نگهبانان شیعی به نام اسماعیل و محمد که به خاطر ترس نماز نمی خواندند شروع به نماز خواندن کردند.پس از آن شروع با ارتباط با دکترها و پرستارهای شیعی عراقی کردم و در واقع یک گروه را تشکیل دادیم.
یادم می آید که که جاسم جوان هفده ساله ای بود که می گفت می خواهید برایتان اذان به سبک ایران بگویم و می خواند. از طریق جاسم توانستم با روحانیان نجف ارتباط خوب اما کوتاه، برقرار کردم.
رسا ـ آیا به شهادت هم فکر می کردید؟
حقیقتا اگر یک پاسدار یا طلبه به اسارت در آید، هر لحظه باید به فکر شهادت باشد. توصیف لحظات سنگینی اسارت برای خود من هم که یک اسیر بودم بسیار سخت است. آنها به گونه ای رفتار کرده بودند که ما هیچ احساس امنیتی نداشته باشیم.
در بصره این احساس نا امنی به درجه بالایی می رسید تا جایی که در بازجویی ها به شدت کتک می زدند و هر از چند روز به ما غذا می دانند و آب را از محل دستشویی تأمین می کردیم. تونل وحشتی که در ابتدا برای اسرا می ساختند، با هر چیزی که در دستشان بود می زندند، احساس شهادت همیشه با ما بود خصوصا در سه ماه اول اسیری، که شکنجه های خاصی برای پاسدارها و طلبه ها تدارک دیده بودند.
رسا ـ هیچ گاه احساس ترس نکردید؟
احساس شهید شدن و نداشتن امنیت دلیل بر ترسیدن نیست. چون عراقی ها ما را در ابتدای اسارت، به یک صف ردیف کردند و یکی از دوستان به نام مازیار گفت: فلانی! می خواهند ما را به تیر ببندند و من که جوانی بیست ساله بودم حقیقتا در آنجا نترسیدم و به گناهانی که کردم فکر نمی کردم چون واقعا به شهادت اعتقاد داشتم و عاشقانه منتظرش بودم! که البته بعدا فهمیدیم که آنها قصد تمسخر ما را داشتند.
رسا ـ اسارت یک ریاضت ناخواسته است! آیا تفاوتی بین این ریاضت با ریاضتی که اختیاری است وجود دارد؟
ریاضت به هر حال اثر خودش را دارد که البته ریاضتی که اختیاری است مقدس تر و در درجه بالاتری از ریاضت نا خواسته قرار دارد. از آنجایی که اسارت ما دارای مقدمه اختیاری بود و ما داوطلبانه و بسیجی وارد جبهه شده بودیم خود را سهیم در این ریاضت ناخواسته می دانستیم. حتی من شخصا می توانستم اسیر نشوم چون یک رزمنده ای در لحظه اسارت، موقتا نابینا شده بود و می گفت: حتما حاج آقا مازندرانی دست من را بگیرد! در حالی که من راه برگشت را می دانستم چون قبل از آن راه را یکبار طی کرده بودم و به خوبی راه را یاد گرفته بودم. من می دانستم که یک کیلومتری از مسیر اصلی دور نشده ایم حتی یک رزمنده تهرانی بود که تخریب چی بود و در گروه ما بود و می گفت: مثلا مسیر این طرف است ولی بچه ها به حرفش اعتماد نداشتند و به فرمانده اعتماد داشتند و از آنجایی که فرمانده تازه به منطقه آمده بود راه را گم کرد، اما من حرفش را قبول کردم و می خواستم بروم ولی پایبند او شدم و نرفتم.
اتفاقا من در شب آن برادر نابینا را گم کردم و او شب در آنجا ماند و ما صبح اسیر شدیم و بعدا متوجه شدیم که او را عراقی ها ندیدند و اسیر نشد و بعد از مدتی چشمهایش هم خوب شد!
در مدت چهار سال اسارتی که بودیم خیلی از بچه های بسیجی به ساعات اولیه و لحظه اسارات بر می گشتند و می گفتند: اگر این کار را می کردیم اسیر نمی شدیم.
پس تقدیر این بود که ما اسیر شویم به عبارتی برای اسارت انتخاب شویم.
بنابر این چون مقدمه کار اختیاری بود ریاضت اسارت را هم یک ریاضت خود خواسته می دانستیم که البته خیلی سخت بود و در شرایط عادی هرگز نمی توان آن شرایط را تحمل کرد.
تفاوت دیگر ریاضت ناخواسته با ریاضت اختیاری در این است که فرد خود را می تواند از ریاضت اختیاری رها کند؛ اما ریاضت ناخواسته امری اجتناب ناپذیر بود!
http://smiles.al-wed.com/smiles/13/503.gif
نشریه طلبه 20 ساله در اردوگاه تکریت عراق منتشر شد
خبرگزاری رسا ـ روحانی جانباز و آزاده با بیان خاطرات خود از دوران اسارت گفت: در بیمارستان تکریت که به علت جراحت شدید در آنجا بستری بودم، یک سرباز بعثی هر روز می آمد و به من می گفت تو آخوندی، و به من وعده شکنجه می داد.
واژه سردار را بسیار شنیدهایم و خواندهایم چه بسا در نوشته هایمان هم کم ننوشتهایم، برای چه این واژه زیاد به کار می رود اما اهالی آن ناپیدا، اندک و اگر باشند گمنام؟ برای من به کار بردن این واژه بهت آور است، چون به همین راحتی نمی شود انسانی را سردار نامید، سردار شدن خود مراحلی دارد و سردارماندن مهم تر از آن!
دغدغه دانستن این معانی هنگامی به ذهنم رسید که در پای صحبت های روحانی آزاده، حجت الاسلام عبدالکریم مازندرانی نشستهام، هنگامی بهت واژه «سردار» مرا تکان داده که در برابر سؤالم که در لحظه اسارت به چه فکر می کردید؟ این گونه شنیدم که در آن لحظه فقط خدا را احساس کردم. یعنی دشمن قابل دیدن نیست یعنی در پای دار بودن و ندیدن ریسمان و طناب و شکنجه، یعنی آماده شدن برای «سر» دادن و نه «دل»!
حتی وقتی از او سؤال کردم «آیا در زندان به آزادی هم فکر می کردید و یا برنامه ریزی می کردید؟»منتظر بودم بگوید«اولین کاری که بعد از آزادی انجام میدهم به دیدار مادرم میروم» و یا فکر کردم میخواهد بگوید«دلم برای باران و هوای شرجی شمال ایران تنگ می شد»؛ اما این را از زبان او شنیدم«فکر می کردم که بعد از آزادی به لبنان بروم و در آنجا بجنگم» در واقع میخواست بگوید باز هم اسارت اما دلش نمی آمد از بیان این واژه پر از امتحان الهی.
امروز خبرنگار رسا از دنیای اسارت و آزادی او مینویسد تا دنیای مجازی این روحانی آزاده در پایگاه اینترنتی «اردوگاه 11 تکریت (http://takrit11pw.ir/tk/)».
رسا ـ در ابتدا لطفا خود را معرفی کنید و از خانواده تان بگویید.
اینجانب عبدالکریم مازندرانی اسفند 1345 در روستای محمد آباد که در هشت کیلومتری استان گرگان واقع است به دنیا آمدم. خانواده ام به کار کشاورزی اشتغال داشتند و بسیار مقید به دین و کسب روزی حلال بودند و به زحمت زندگی را می گذراند. دوران ابتدایی را در همان روستا گذراندم که مصادف با حوادث انقلاب بود و پس از اتمام دوران راهنمایی وارد حوزه علمیه شدم.
پس از یک ماه که از ورود به حوزه، راهی مناطق عملیاتی شدم و در عملیات "مطلع الفجر" واقع در گیلان غرب شرکت کردم که در آن عملیات مجروح و مدتی بستری شدم و پس از بهبودی به حوزه علمیه امام صادق(ع) گرگان که زیر نظر آیت الله طاهری گرگانی بود، رفتم. به دلیل این که د آن زمان تا سال 63 بین حوزه و جبهه در حال رفت و آمد بودم نتوانستم دوره مقدماتی را به اتمام برسانم. البته در سال 62 وارد حوزه علمیه نواب مشهد شدم؛ اما به دلیل مشکلات مالی نتوانستم بیشتر از چند ماه در آنجا باشم بنابراین دوباره به گرگان برگشتم و بعد از مدتی به حوزه علمیه بابل رفتم و در آنجا با انگیزه بسیار بالا درس خواندم به گونه ای که در مدت دو سال و نیم با کمک حاج آقا محمدی، توانستم تا جلد دوم شرح لمعه را بخوانم!
با شروع عملیات کربلای 5 به جبهه رفتم و پس از یک ماه اسیر شدم. بعد از حدودچهار سال اسارت، بار دیگر عزم حوزه کرده و در سال 70 به حوزه علمیه بابل رفتم و تا سال 76 در آنجا بودم، در دروس خارج فقه و اصول شرکت می کردم تا این که به شهر مقدس قم آمدم و در کلاس های خارج قم نیز مدتی شرکت کردم و بعد از آن به کارهای تحقیقات قرآنی و ادبی و مشاوره دانشگاهی پرداختم.
رسا ـ چرا حوزه را انتخاب کردید؟
من در خانواده مذهبی به دنیا آمدم و به همراه پدرم به مسجد می رفتم. باید توجه کرد در آن زمان که مردم به حال خود بودند و هیچ تبلیغ دینی نبود من چنین خانواده ای داشتم. بنابراین با رفتن به مسجد و آشنا شدن با روحانی مسجد که از محبت الهی و اهل بیت(ع) سخن میگفت، کم کم به این قشر علاقه مند شدم. از طرفی بعد از انقلاب به مسائل دینی بیشتر جذب شدم و همچنین چند باری را پای منبر آقای کافی در مشهد هم رفتم ولی در نهایت با سخنرانی آقای قرائتی در تلویزیون که بسیار برایم جذاب و شیوا بود، تصمیم نهای ام را گرفتم که وارد حوزه شوم.
رسا ـ در مدرسه جزء کدام یک از شاگردان بودید؟
نسبت به علوم انسانی هوش خوبی داشتم البته اگر تنبلی نمی کردم. در ادبیات سطح بالایی داشتم و در سال سوم راهنمای شاگرد اول کلاس بودم؛ ناگفته نماند که ریاضیام ضعیف بود.
رسا ـ همسران اسرا بسیار مظلوم واقع شدند! نقش همسر شما در این زمینه چه بوده است و نظرتان چیست؟
طبیعتا همین گونه است. البته من در آن زمان ازدواج نکرده بودم و این رنج متوجه مادر و خواهرم بوده است که یقینا سختی آنها نیز کمتر از سختی ما نبوده است.
بعد از ازدواج نیز به دلیل مجروحیتی که داشتم، خب همسرم بسیار نقش ارزنده ای در زندگی ام داشتند و همواره در کنار من مهربانانه و دلسوزانه حضور پررنگی داشتند. حضوری که در خانه پررنگ است در حالی که جامعه کمتر به آن می پردازد.
از سویی دیگر به دلیل این که من اسیر هم بودم عوارض روحی که در این چند سال متحمل شدم به طور طبیعی با من همراه بود واین همسرم بود که باید این عوارض را تحمل می کرد. پس باید در ابتدا از همسران آزاده تقدیر شود به خصوص درباره من که بعد از اسارت درس خواندم و این همسرم بود که صبورانه من را همراهی کردند.
رسا ـ آیا قبل از اسارت معمم بودید؟
نه! من بعد از اسارت معمم شدم؛ یعنی به شکل رسمی بعد از آزادی، لباس مقدس روحانیت را برتن کردم. البته در جبهه عمامه می گذاشتم تا از نظر تبلیغی هم کاری کرده باشم.
رسا ـ در لحظه اسارت چند نفر بودید؟
ما یک گروهان بودیم که با دشمن درگیر شدیم؛ ولی در حین عملیات در شب، راه را گم کردیم و محاصره شدیم و در صبح، حدود ده نفری بودیم که اسیر شدیم. آن گروهان نیز گروه گروه شد وعده ای در جای دیگر اسیر شدند.
رسا ـ در لحظه اسارت به چه فکر می کردید؟
در آن لحظه فقط توکل به خدا داشتیم! ولی در بیمارستان تکریت که من در آنجا بستری بودم، یک سرباز بعثی هر روز می آمد و به من می گفت تو آخوندی و به من وعده شکنجه می داد. من هم از قبل اخبار اردوگاه اسرا را می دانستم و از انواع شکنجه ها ی و حشتناک آنها با خبر بودم و از آنجایی که من طلبه بودم این شکنجه به مراتب برای من سخت انجام می شد.
بنابراین در یک ماهی که من بستری بودم با خدا مناجات داشتم که یک موقع در مقابل شکنجه آنان کم نیاورم!
رسا ـ خاطرهای کوتاه از این یک ماه به یاد دارید؟
یک بار در قنوت نماز آیه" ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرون" می خواندم و در همان حال نظافت چی بیمارستان آن را شنید و عصبانی شد و گفت: منظورت چیه؟! ما کافریم؟! و من گفتم این آیه ای در قرآن است. این مناجات همیشه مرا به آن روزها میبرد.
رسا ـ با عراقی ها توانستید ارتباط برقرار کنید و در واقع با کسی دوست شوید؟
بله ! یکی از پرستاران مرد به نام جاسم بود که در همان بیمارستان بود و توانستم با او ارتباط برقرار کنم.
جاسم در ماه رمضان برای ما دعای افتتاح آورد و خواند و ما هم استفاده کردیم. من برای سربازان شیعه عراقی صوت مرحوم کافی را تقلید می کردم که بسیار برایشان خوش آیند بود. یا بحث احکام را به آنها گوشزد می کردم مثلا نماز مغرب را به دلیل ترس و احتیاط یواش قرائت می کردند و به آنها گفتم که اینگونه نباید باشد و آنها قبول می کردند به گونه ای که دو نفر از نگهبانان شیعی به نام اسماعیل و محمد که به خاطر ترس نماز نمی خواندند شروع به نماز خواندن کردند.پس از آن شروع با ارتباط با دکترها و پرستارهای شیعی عراقی کردم و در واقع یک گروه را تشکیل دادیم.
یادم می آید که که جاسم جوان هفده ساله ای بود که می گفت می خواهید برایتان اذان به سبک ایران بگویم و می خواند. از طریق جاسم توانستم با روحانیان نجف ارتباط خوب اما کوتاه، برقرار کردم.
رسا ـ آیا به شهادت هم فکر می کردید؟
حقیقتا اگر یک پاسدار یا طلبه به اسارت در آید، هر لحظه باید به فکر شهادت باشد. توصیف لحظات سنگینی اسارت برای خود من هم که یک اسیر بودم بسیار سخت است. آنها به گونه ای رفتار کرده بودند که ما هیچ احساس امنیتی نداشته باشیم.
در بصره این احساس نا امنی به درجه بالایی می رسید تا جایی که در بازجویی ها به شدت کتک می زدند و هر از چند روز به ما غذا می دانند و آب را از محل دستشویی تأمین می کردیم. تونل وحشتی که در ابتدا برای اسرا می ساختند، با هر چیزی که در دستشان بود می زندند، احساس شهادت همیشه با ما بود خصوصا در سه ماه اول اسیری، که شکنجه های خاصی برای پاسدارها و طلبه ها تدارک دیده بودند.
رسا ـ هیچ گاه احساس ترس نکردید؟
احساس شهید شدن و نداشتن امنیت دلیل بر ترسیدن نیست. چون عراقی ها ما را در ابتدای اسارت، به یک صف ردیف کردند و یکی از دوستان به نام مازیار گفت: فلانی! می خواهند ما را به تیر ببندند و من که جوانی بیست ساله بودم حقیقتا در آنجا نترسیدم و به گناهانی که کردم فکر نمی کردم چون واقعا به شهادت اعتقاد داشتم و عاشقانه منتظرش بودم! که البته بعدا فهمیدیم که آنها قصد تمسخر ما را داشتند.
رسا ـ اسارت یک ریاضت ناخواسته است! آیا تفاوتی بین این ریاضت با ریاضتی که اختیاری است وجود دارد؟
ریاضت به هر حال اثر خودش را دارد که البته ریاضتی که اختیاری است مقدس تر و در درجه بالاتری از ریاضت نا خواسته قرار دارد. از آنجایی که اسارت ما دارای مقدمه اختیاری بود و ما داوطلبانه و بسیجی وارد جبهه شده بودیم خود را سهیم در این ریاضت ناخواسته می دانستیم. حتی من شخصا می توانستم اسیر نشوم چون یک رزمنده ای در لحظه اسارت، موقتا نابینا شده بود و می گفت: حتما حاج آقا مازندرانی دست من را بگیرد! در حالی که من راه برگشت را می دانستم چون قبل از آن راه را یکبار طی کرده بودم و به خوبی راه را یاد گرفته بودم. من می دانستم که یک کیلومتری از مسیر اصلی دور نشده ایم حتی یک رزمنده تهرانی بود که تخریب چی بود و در گروه ما بود و می گفت: مثلا مسیر این طرف است ولی بچه ها به حرفش اعتماد نداشتند و به فرمانده اعتماد داشتند و از آنجایی که فرمانده تازه به منطقه آمده بود راه را گم کرد، اما من حرفش را قبول کردم و می خواستم بروم ولی پایبند او شدم و نرفتم.
اتفاقا من در شب آن برادر نابینا را گم کردم و او شب در آنجا ماند و ما صبح اسیر شدیم و بعدا متوجه شدیم که او را عراقی ها ندیدند و اسیر نشد و بعد از مدتی چشمهایش هم خوب شد!
در مدت چهار سال اسارتی که بودیم خیلی از بچه های بسیجی به ساعات اولیه و لحظه اسارات بر می گشتند و می گفتند: اگر این کار را می کردیم اسیر نمی شدیم.
پس تقدیر این بود که ما اسیر شویم به عبارتی برای اسارت انتخاب شویم.
بنابر این چون مقدمه کار اختیاری بود ریاضت اسارت را هم یک ریاضت خود خواسته می دانستیم که البته خیلی سخت بود و در شرایط عادی هرگز نمی توان آن شرایط را تحمل کرد.
تفاوت دیگر ریاضت ناخواسته با ریاضت اختیاری در این است که فرد خود را می تواند از ریاضت اختیاری رها کند؛ اما ریاضت ناخواسته امری اجتناب ناپذیر بود!
http://smiles.al-wed.com/smiles/13/503.gif