PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : (¯`•.*~.*._.*.~*داستانها و حكايت هاي مذهبي *~.*._.*.~*.•´¯)



فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
06-10-2009, 22:44
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif



حكايت حضرت سليمان و مورچه

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آآورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار

من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."

سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.







http://shiaupload.ir/images/96132171979868141661.gif

فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
07-10-2009, 00:10
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif





حضرت سليمان و گنحشك عاشق


در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند.


گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت


تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم.


چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟


فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟


من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا.


باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند.


حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من.


آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن ببینم.


گفت من چنین قدرتی ندارم.


سلیمان گفت پس چرا الان به همسرت گفتی؟


گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره.


حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیذاری؟


گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو.


مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟


این کلام در دل جناب سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد


و فقط یک دعا می کرد. می گفت:


الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.




http://shiaupload.ir/images/u7orwwoxqa3aur9galy.gif

فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
07-10-2009, 00:24
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif






وصيت نا صواب

عصر پیامبر اعظم(ص) بود، یکی از مسلمانان دارای چند دختر بود، و از مال دنیا جز شش غلام چیزی نداشت.

او بر اثر بیماری بستری شد.


وقتی احساس مرگ کرد (به خیال ثواب بردن وصیت کرد) همه دارایی اش که شش غلام هستند را آزاد کنند، لذا پس از مردن همه آنها آزاد شدند.


وقتی وفات کرد و دفنش کردند، این خبر به پیامبر اعظم(ص) رسید که فلان مسلمان این چنین وصیت کرد و چیزی برای بچه هایش نگذاشت.


پیامبر اعظم(ص) فرمود: جنازه اش را چه کردید؟

عرض کردند: دفن کردیم.


فرمود: اگر به من اطلاع می دادید، نمی گذاشتم جنازه او را در قبرستان مسلمان ها دفن کنند، زیرا او کودکان خود را از مال بی نصیب کرد و آنها را فقیر گذاشت تا دست گدایی به سوی مردم دراز کنند




http://shiaupload.ir/images/jsx4mlbmu2v0qs70d198.jpg

فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
15-10-2009, 18:36
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif






استجابت دعا

يك كشني در يك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند.

دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا

نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا

هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا

بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینكه جادو شده باشه همه چیزهایی كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.

سرانجام مرد اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد یك كشتی كه در قسمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزیره دور افتاده بود ترك كند.

با خودش فكر می كرد كه دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا كه هیچ كدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.

هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :

"چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"

مرد اول پاسخ داد:
" نعمتها تنها برای خودم است چون كه من تنها كسی بودم كه برای آنها دعا و طلب كردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست "

آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :

"تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش را مستجاب كردم وگرنه تو هیچكدام از نعمتهای مرا دریافت نمی كردی"
مرد پرسید:

" به من بگو كه او چه دعایی كرده كه من باید بدهكارش باشم؟ "

"او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود"




http://upload.tazkereh.ir/images/11980415470500238285.gif

رایکا
18-10-2009, 17:36
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif


گره گشایى


صفوان در محضر امام صادق نشسته بود. ناگهان مردى از اهل مكه وارد مجلس شد و گرفتاریى كه برایش پیش آمده بود شرح داد. معلوم شد موضوع كرایه‏اى در كار است و كار به اشكال و بن بست كشیده است. امام به صفوان دستور داد:
«فورا حركت كن و برادر ایمانى خودت را در كارش مدد كن.».
صفوان حركت كرد و رفت و پس از توفیق در اصلاح كار و حل اشكال مراجعت كرد. امام سؤال كرد: «چطور شد؟».
- خداوند اصلاح كرد.
- بدان كه همین كار به ظاهر كوچك كه حاجتى از كسى برآوردى و وقت كمى از تو گرفت، از هفت شوط طواف دور كعبه محبوبتر و فاضلتر است.

(به نقل از داستان و راستان شهید مطهری )



http://upload.tazkereh.ir/images/11980415470500238285.gif

رایکا
18-10-2009, 17:38
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif


شكایت از روزگار


مفضل بن قیس سخت در فشار زندگى واقع شده بود. فقر و تنگدستى، قرض و مخارج زندگى او را آزار مى‏داد. یك روز در محضر امام صادق لب به شكایت گشود و بیچارگیهاى خود را مو به مو تشریح كرد: «فلان مبلغ قرض دارم، نمى‏دانم چه جور ادا كنم. فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدى ندارم. بیچاره شدم، متحیرم، گیج شده‏ام. به هر در بازى مى‏روم به رویم بسته مى‏شود ...» در آخر از امام تقاضا كرد درباره‏اش دعایى بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از كار فروبسته او بگشاید.
امام صادق به كنیزكى كه آنجا بود فرمود: «برو آن كیسه اشرفى كه منصور براى ما فرستاده بیاور.» كنیزك رفت و فوراً كیسه اشرفى را حاضر كرد. آنگاه به مفضل بن قیس فرمود: «در این كیسه چهارصد دینار است و كمكى است براى زندگى تو.».
- مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.».
- «بسیار خوب، دعا هم مى‏كنم. اما این نكته را به تو بگویم، هرگز سختیها و بیچارگیهاى خود را براى مردم تشریح نكن، اولین اثرش این است كه وانمود مى‏شود تو در میدان زندگى زمین خورده‏اى و از روزگار شكست یافته‏اى. در نظرها كوچك‏ مى‏شوى، شخصیت و احترامت از میان مى‏رود.»
مجموعه‏آثاراستادشهیدمطهر ، ج‏18، ص: 380



http://shiaupload.ir/images/jsx4mlbmu2v0qs70d198.jpg

رایکا
18-10-2009, 18:06
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif



خاندان علم و فضیلت



روزى عثمان در كنار مسجد نشسته بود. مرد فقیرى از او كمك مالى خواست. عثمان پنج درهم به وى داد. مرد فقیر گفت: مرا نزد كسى راهنمایى كن كه كمك بیشترى به من بكند. عثمان به طرف حضرت مجتبى(ع) و حسین بن على (ع) و عبدالله جعفر، كه در گوشه ‏اى از مسجد نشسته بودند، اشاره كرد و گفت: نزد این چند نفر جوان كه در آنجا نشسته ‏اند برو و از آنها كمك بخواه.

وى پیش آنها رفت و اظهار مطلب كرد. حضرت مجتبى (ع) فرمود: از دیگران كمك مالى خواستن، تنها در سه مورد رواست: دیه‏ اى (خونبها) به گردن انسان باشد و از پرداخت آن بكلى عاجز گردد، یا بدهى كمر شكن داشته باشد و از عهده پرداخت آن برنیاید، و یا فقیر و درمانده گردد و دستش به جایى نرسد. آیا كدام یك از اینها براى تو پیش آمده است؟

گفت: اتفاقاً گرفتارى من یكى از همین سه چیز است. حضرت مجتبى (ع) پنجاه دینار به وى داد. به پیروى از آن حضرت، حسین بن على (ع) چهل و نه دینار و عبدالله بن جعفر چهل وهشت دینار به وى دادند.

فقیر موقع بازگشت، از كنار عثمان گذشت. عثمان گفت: چه كردى؟ جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادى، ولى هیچ نپرسیدى پول را براى چه منظورى می ‏خواهم؟ اما وقتى پیش آن سه نفر رفتم یكى از آنها (حسن بن على) در مورد مصرف پول از من سوال كرد و من جواب دادم و آنگاه هر كدام این مقدار به من عطا كردند.

عثمان گفت: این خاندان، كانون علم و حكمت و سرچشمه نیكى و فضیلتند، نظیر آنها را كى توان یافت؟




http://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gifhttp://i5.tinypic.com/23t1q1f.gif

رایکا
18-10-2009, 18:43
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif

انفاق را باید از ابوذر آموخت


http://img.tebyan.net/big/1388/07/15723528152227791671602610317417919750182.jpg



روزی مهمانی بر ابوذر وارد شد، ابوذر به او گفت معذرت می خواهم كه من بر اثر گرفتاری نمی توانم شخصا از تو پذیرایی كنم. ولی چند شتر در فلان نقطه دارم، قبول زحمت كن بهترین آنها را بیاورد تا برای تو قربانی كنم میهمان رفت شتر لاغری با خود آورد، ابوذر به او گفت: به من خیانت كردی چرا چنین شتری آوردی؟ او در پاسخ گفت: من فكر كردم روزی به شترهای دیگر نیازمند خواهی شد. ابوذر گفت: روز نیاز من زمانی است كه مرا در قبر می گذارند، از طرفی خداوند در قرآن در سوره آل عمران آیه 92 می فرماید: «لن تنالو البر حتی تنفقوا مما تحبون»

هرگز به (حقیقت) نیكوكاری نمی رسید مگر اینكه از آنچه دوست می دارید در راه خدا انفاق كنید.»


منبع: مجمع البیان، ج2، ص 74



(http://www.tebyan.net/)
http://upload.tazkereh.ir/images/11980415470500238285.gif

رایکا
18-10-2009, 18:45
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif



شام و شراب




یك نفر از اهالى اصفهان شراب خورده بود. او را در همان حال مستى، نزد مرحوم آیة اللّه‏ نجفى اصفهانى بردند. ایشان حكم كردند كه حدّش بزنند. ولى چون مست بود، امر كردند تا فردا صبح صبر كنند تا از حالت مستى خارج شود. بعد هم، شام خوبى به او دادند و فردا هم هشتاد ضربه شلاق خورد و مرخص شد.

دوباره فردا شب، آن شخص با پاى خودش خدمت آقاى نجفى آمد و عرض كرد: «آقا! امشب هم شرابم را خورده‏ام و آمده‏ام شامم را بخورم و بعد هم شلاق بزنید و بروم».

البته، شراب را به شوخى مى‏گفت؛ ولى شامش را خورد و رفت و از همان شب نسیم توفیق بر او وزید و از مستى غفلت به هوش آمد و صداى گریه و مناجاتش هر شب بلند بود.

به خلق و لطف توان كرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ سرود زهره به رقص آورد مسیحا را



http://shiaupload.ir/images/87vtqgw786mrlvncw4f.gif (http://shiaupload.ir/images/87vtqgw786mrlvncw4f.gif)

رایکا
20-10-2009, 19:31
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif

همسفر حج

مردى از سفر حج برگشته سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق تعریف مى‏كرد، مخصوصا یكى از همسفران خویش را بسیار مى‏ستود كه، چه مرد بزرگوارى بود، ما به معیت همچو مرد شریفى مفتخر بودیم، یكسره مشغول طاعت و عبادت بود، همینكه در منزلى فرود مى‏آمدیم او فورا به گوشه‏اى مى‏رفت و سجاده خویش را پهن مى‏كرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول مى‏شد.
امام: «پس چه كسى كارهاى او را انجام مى‏داد؟ و كه حیوان او را تیمار مى‏كرد؟».
- البته افتخار این كارها با ما بود. او فقط به كارهاى مقدس خویش مشغول بود و كارى به این كارها نداشت.
امام فرمودند: بنابراین همه شما از او برتر بوده‏اید
داستانهای بحار الانوار
http://shiaupload.ir/images/87vtqgw786mrlvncw4f.gif (http://shiaupload.ir/images/87vtqgw786mrlvncw4f.gif)

رایکا
20-10-2009, 19:33
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif
خواهش دعا
شخصى با هیجان و اضطراب به حضور امام صادق علیه السلام آمد و گفت:
«درباره من دعایى بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقى بدهد، كه خیلى فقیر و تنگدستم.».
امام: «هرگز دعا نمى‏كنم.».
- چرا دعا نمى‏كنید؟!.
«براى اینكه خداوند راهى براى این كار معین كرده است. خداوند امر كرده كه روزى را پى جویى كنید و طلب نمایید. اما تو مى‏خواهى در خانه خود بنشینى و با دعا روزى را به خانه خود بكشانى!
(مجموعه‏آثاراستادشهیدمطهر ى)

http://shiaupload.ir/images/87vtqgw786mrlvncw4f.gif (http://shiaupload.ir/images/87vtqgw786mrlvncw4f.gif)

فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
23-10-2009, 17:57
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif





حبّ علي عليه السلام و ابليس



روزي حضرت علي عليه السلام به شيطان گفت که :

اي اباالحارث براي معاد خود چه ذخيره کرده اي ؟



عرض کرد که: دوستي تو را يا ابوتراب .


در بحار از سلمان فارسي رضي الله عنه روايت کرده که وقتي جمعي به حضرت علي عليه السلام ، دشنام وبد ميگفتند؛


شيطان بر آنها گذشت و دربرابر ايشان ايستاد گفتند : کيستي تو ؟


گفت : منم ابومرّه .


گفتند: آيا ميشنوي سخنهاي ما را ؟


گفت : بَدا بر حال شما که سب ميکنيد آقاي خود علي بن ابيطالب را !


گفتند: از کجا دانستي که علي آقاي ما است ؟


گفت : از قول پيغمبر شما که فرمود :

(من کنت مولا فهذا علي مولاه )


گفتند: پس تو از دوستان علي هستي ؟


گفت : من از شيعيان او نيستم ولکن او را دوست دارم ...دشمن ندارد احدي او را ، مگر آنکه من در مال و فرزند او شريکم...


گفتند : که يا ابا مره آيا فضيلتي از علي ميداني؟!


گفت : بشنويد اي معاشر ناکثين و مارقين و قاسطين !


در ميان بني جان دوازده هزار سال عبادت خدا کردم ... پس چون خدا بني جان را هلاک کرد ؛ من به سوي خدا از تنهايي شکايت کردم.
پس مرا به آسمان برد پس در آسمان اول دوازده هزار سال عبادت در ميان فرشتگان کردم که دراثناي تسبيح ما نوري درخشنده بر ما ظاهر شد ...
پس ملائکه به سجده افتادند و گفتند سبوح قدوس اين نور ملک مقرب يا پيغمبر مرسل است که منادي ندا کرد از جانب خدا که :



نه نور ملک مقرب و نه نور پيغمبر مرسلست اين نور طينت علي بن ابيطالب عليه السلام است .





السلام عليك يا اميرالمومنين يا سيد الائمه
يا مولانا يا ابالحسن صلوة‌ الله عليك



http://shiaupload.ir/images/uhr2aoxdc0pupm1kera.gif

رایکا
29-10-2009, 19:00
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif








غرور




گوش تا گوش مجلس نشسته‌اند. مردانی كه همه برای دیدن امام و گفتگو با ایشان آمده‌اند. آن سوی اتاق امام رضا(ع) و نزدیك ایشان زیدبن موسی برادر امام حضور دارند.
من گوشه‌ای از مجلس دو زانو كنار عمویم نشسته‌ام. هنوز نوجوانم، كسی اعتنایی به من نمی‌كند. صدا زید می‌آید، زیدبن موسی، پسر امام موسی كاظم(ع)، گویا به همه فخر می‌فروشد. ببینم چه می‌گوید، زید: آری ما از ذریه فاطمه(س) هستیم، آتش بر ما حرام است، پدر ما امام موسی كاظم(ع) روزها را روزه می‌گرفتند و شب‌ها را به عبادت سپری می‌كردند. ما از نسل برگزیده‌ایم...

چشمانم به امام افتاد، گویا تازه متوجه حرفهای برادرشان شده بودند، ایشان قبل از این، در حال صحبت با مردم بودند. امام رو به زید كرد و گفت: ای زید! آیا گفتگوی نقالان كوفه كه فاطمه(س) خود را از نامحرم حفظ كردند و خدا آتش را بر ذریه او حرام كرد ترا مغرور كرده است؟ به خدا قسم كه این تنها برای حسن(ع) و حسین(ع) و فرزندانی كه از فاطمه(س) به دنیا آمدند شأن و مقام است، اما اینكه موسی بن جعفر(ع) خدا را اطاعت كند، روز را روزه بگیرد و در شب عبادت كند و تو نافرمانی خدا كنی، آیا در قیامت هر دوی شما در عمل مساوی محاسبه می‌شوید؟

همانا امام حسین(ع) فرمودند: برای ما، در نیكی از پاداش دو بهره است و در بدی هم دو بهره از آتش. پس هر كسی كه خدا را اطاعت نكند از ما اهل بیت نیست و تو هر گاه خدا را اطاعت نكنی از ما اهل بیت نیستی مانند معنای این آیه كه خدا فرزند نوح(ع) را از او نفی كرد. یعنی گفت آن پسر بد كاره پسر تو نبود و این به آن معنا نیست كه فرد بد كار پسر حضرت نوح(ع) نبوده یعنی پسری كه به خدا كفر ورزد پسر این پدر نیست. او به سبب معصیتش از پدر نفی شد نه به دلیل دیگر. هنوز با چشمانی متعجب به جمعیت نگاه می‌كنم.

نگاه امام به من می‌افتد لبهای مباركشان متبسم می‌شود. از خوشحالی گویا در آسمان سیر می‌كنم. پس اگر من هم از خدا اطاعت كنم و كارهایم درست و الهی باشد از دوست داران اهل بیت(ع) خواهم بود و از آنهایم. چقدر خوشحالم! دیگر حقارتی را احساس نمی‌كنم من هر كه باشم اگر عملم خیر باشد مورد محبت اباالحسن قرار خواهم گرفت. خوشحالم و به خود می‌بالم.

رایکا
29-10-2009, 19:04
http://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gifhttp://shiaupload.ir/images/z4ky0aiq5x13zhvba.gifhttp://shiaupload.ir/images/1kae1ifnes7j88q1j3oz.gif

درس جدید




هنوز هم پس از گذشت قرن‌ها، به مناسبت‌های مختلف این سؤال را برای شاگردان روی تخته سیاه می‌نویسند: چرا حضرت رضا(ع)، رضا نامیده شد؟

محسن، شاگرد كلاس دوم راهنمایی مدرسه هدایت، فقط یك روز فرصت داشت تا جواب سؤال را پیدا كند. اوضاع او از این قرار بود:
اخیراً بین او و پدرش، شكرآب شده بود؛ بنابراین نمی‌توانست از او كمكی بگیرد.

مادرش هم كه یادش نمی‌آمد سالها پیش چه جوابی برای این سؤال به معلمش داده است، فقط توانست به عنوان كمك یك بسته روزنامه را جلوی او روی میز تحریر خالی كند.
شرایط اصلاً خوب نبود. محسن اول روی تیتر روزنامه‌ها مكث می‌كرد و آنها را با دقت می‌خواند اما بعد، كم كم حوصله‌اش سر رفت و با نگاهی بسیار سریع، تیترها را رد می‌كرد.
در واقع، در همین لحظات بی‌حوصلگی بود كه در بالای صفحه اندیشه یك روزنامه محلی، عكسی از ضریح امام رضا(ع) توجهش را جلب كرد و مقاله‌ای را كه مربوط به یازده سال پیش بود، خواند. تنها مطلب به درد بخوری را كه توانست در ستون مقاله پیدا كند، از قول شخصی به نام «ابن ابی نصر» بود كه به پسر امام رضا(ع) گفته بود: عده‌ای می‌گویند، اسم رضا را مأمون برای پدر شما انتخاب كرده است، چون پدرتان راضی شد كه ولایت عهدی مأمون را بپذیرد.

ابی‌جعفر، پسر امام رضا(ع)، در جواب ابن ابی نصر به خدا قسم خورده بود كه آنها دروغ گفته‌اند. بلكه خداوند، پدرش را رضا(ع) نامیده است، چون كه او راضی به خداوندی او در آسمان و پیامبری پیامبرش و پیشوایی امامان او در زمین بود.

محسن همین مطلب را توی دفترش نوشت و در نهایت برای تكمیل آن جلوی كلمه رضا نوشت: خوشدل بودن، خشنود بودن، راضی بودن.

سپس در جواب مادرش كه نتیجه كار را می‌پرسید، از پشت كوه روزنامه، سرش را بلند كرد و با قدرشناسی لبخند زد. اما این خوشحالی خیلی دامنه‌دار نبود و فردای آن روز، وقتی آقای كسائی از او پرسیده بود: همه پدران و اجداد امام رضا، این طور خشنود و راضی به خدا، پیامبر(ص) و امامان(ع) بودند، پس چرا از این همه، فقط امام هشتم(ع) به نام رضا نامیده شده است؟ محسن سر جایش پا به پا شده بود. باید توضیحی پیدا می‌كرد اما هر چه فكر كرد، جوابش را در نیافت و در دلش از دست نویسنده آن مقاله حرص خورده بود كه چرا مقاله‌اش را ناقص نوشته است.

با وجود این در ذهنش، كنجكاوی عجیبی برای پیدا كردن جواب سؤال پیدا شده بود.
یك دقیقه گذشت و هیچ كدام از شاگردان نتوانستند جوابی پیدا كنند. تا اینكه آقای كسائی در میان نگاه گیج و مبهوت شاگردان، روی تخته سیاه از قول پسر امام رضا(ع) نوشت: زیرا همانطور كه دوستان امام رضا(ع) از او راضی بودند، دشمنان او هم از آن حضرت راضی بودند و این موضوع برای پدران او نبود.

محسن نفس راحتی كشید. حالا جواب به نظرش ساده می‌آمد، جوابی كه این نكته را هم گوشزد می‌كرد كه حتی اگر یك سؤال برای سالهای متوالی روی تخته سیاه نوشته شود، ممكن است باز هم نیاز به یادآوری داشته باشد. زیرا ما انسانها در میان این زندگی پر آشوبی كه به سر می‌بریم، گاهی واقعیت‌های مسلم زیادی را از یاد می‌بریم

http://shiaupload.ir/images/uhr2aoxdc0pupm1kera.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
09-03-2010, 14:57
http://upload.tazkereh.ir/images/56966993786328471984.gif





http://upload.tazkereh.ir/images/54179004855552724976.gifمقام صبر http://upload.tazkereh.ir/images/54179004855552724976.gif



منابع مقاله:

داستانهای حکیمانه در آثار استاد حسن زاده آملی ، هیئت تحریریه انتشارات نبوغ؛

ابان بن تغلب گوید که : زنی دیدم پسرش مرد، برخاست چشمش را بست و او را پوشاند و گفت : جزع و گریه چه فایده دارد آن چه را پدرت چشید تو هم چشیدی و مادرت بعد از تو خواهد چشید، بزرگترین راحتها برای انسان خواب است و خواب برادر مرگ است چه فرق می کند در رختخواب بخوابی یا جای دیگر، اگر اهل بهشت باشی مرگ به حال تو ضرر ندارد و اگر اهل ناری زندگی به حال تو فایده ندارد، اگر مرگ بهترین چیزها نبود خداوند پیغمبر خود را نمی میراند و ابلیس را زنده نمی گذاشت .(1)

پی نوشت:
1- هزار و یک نکته ، ج 1 و 2، ص 796.



http://upload.tazkereh.ir/images/46310686314928282327.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/46310686314928282327.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/46310686314928282327.gif





http://upload.tazkereh.ir/images/46310686314928282327.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/46310686314928282327.gif

http://upload.tazkereh.ir/images/46310686314928282327.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
14-03-2010, 21:00
http://upload.tazkereh.ir/images/46629240501756013170.gif (http://upload.tazkereh.ir/images/46629240501756013170.gif)
http://www.ghasbefadak.com/components/com_ponygallery/img_pictures/20070604_1073347382_6.jpg (http://www.ghasbefadak.com/components/com_ponygallery/img_pictures/20070604_1073347382_6.jpg)


http://upload.tazkereh.ir/images/16084139987171089425.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/11010774640830470914.gifمیوه بهشتیhttp://upload.tazkereh.ir/images/11010774640830470914.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/16084139987171089425.gif








مرحوم مجلسی گوید: در بعضی از نوشته های اصحاب ما (امامیه) دیدم که به صورت مرسل از گروهی صحابه نقل شده که گفته‌اند:






پیامبر خدا وارد منزل فاطمه زهرا سلام الله علیها شد و فرمود: فاطمه! پدرت امروز مهمان توست.






فاطمه عرض کرد: پدرجان حسن و حسین از من خوردنی می خواهند، چیزی نمی یابم تا بخورند.






سپس پیامبر وارد شد و با علی و حسن و حسین و فاطمه علیهم السلام نشست، فاطمه متحیر بود نمی دانست چه کند.






پیامبر-كه درود خدا برو باد- مدتی به آسمان نگاه کرد. در این هنگام جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای محمد، خدای علیّ اعلی سلامت می‌رساند و تو را به درود و اکرام خود ویژه داشته، می‌فرماید: به علی و فاطمه و حسن و حسین -علیهم السلام- بگو از میوه‌های بهشتی چه چیزی را دوست می‌دارند؟






پیامبر فرمود: ای علی، ای فاطمه، ای حسن و ای حسین پروردگار عزیز می‌داند که شما گرسنه‌اید، از میوه‌های بهشتی کدام را دوست دارید؟






آنان از روی شرم از پیامبر سکوت کرده، چیزی نگفتند. پس حسین علیه السلام (سکوت را شکسته) و عرض کرد: با اجازه شما! باباجان، و مادرجان، و با اجازه شما، برادرجان ای حسن، من (می خواهم) یکی از میوه های بهشتی را برگزینم.






همگی فرمودند: حسین جان هر چه می خواهی بگو که ما به آنچه تو برای ما برگزینی خرسندیم، حسین عرض کرد: ای رسول خدا به جبرئیل بگو: ما رطب تازه می خواهیم.






پیامبر فرمود: خدا این را می دانست، سپس (رو به فاطمه نموده) فرمود: فاطمه! برخیز و وارد آن اتاق شو و هر چه در آن بود بیاور.






جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای محمد، خدای علیّ اعلی سلامت می‌رساند و تو را به درود و اکرام خود ویژه داشته، می‌فرماید: به علی و فاطمه و حسن و حسین -علیهم السلام- بگو از میوه‌های بهشتی چه چیزی را دوست می‌دارند؟




http://upload.tazkereh.ir/images/40400874560722559095.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
14-03-2010, 21:02
http://upload.tazkereh.ir/images/40400874560722559095.gif




فاطمه علیها السلام وارد شده دید طبقی بلورین با روپوش سبز بهشتی -که در آن رطب تازه است- با آنکه فصلش نبود در آنجا نهاده شده است. (آنرا برداشته نزد پیامبر آورد).






پیامبر-صلوات الله علیه- فرمود: فاطمه جان! این از کجا آمد؟








فاطمه همان جواب مریم را (که در قرآن مجید آمده است) داد و عرض کرد: از جانب خداست، همانا خدا هر که را بخواهد بی حساب روزی می دهد.






پیامبر برخاست و آن را گرفته پیش روی همه نهاد، سپس فرمود: بسم الله الرحمن الرحیم، آنگاه دانه‌ای خرما برداشته در دهان حسین نهاد و فرمود "نوش جان و گوارایت ای حسین"






خرمای دیگری برداشت و آن را در دهان حسن نهاد و فرمود "نوش جان و گوارایت ای حسن". سومین خرما را برداشته در دهان فاطمه زهرا نهاد و فرمود: "نوش جان و گوارایت ای فاطمه زهرا".






سپس چهارمین خرما را برداشت و آن را در دهان علی نهاده، فرمود: "نوش جان و گوارایت ای علی". باز به علی خرمای دیگری داد و فرمود " نوش جان و گوارایت ای علی".






سپس شتابان از جا برخاست، بعد نشست.






چون چهارمین خرما را كه برداشته و در دهان علی نهادم، از جانب خداوند ندایی شنیدم که می‌گوید: نوش جان و گوارایت ای علی. من هم طبق ندای حق تعالی آن را گفتم






پس همگی از آن خرما خوردند همین که دست کشیدند و سیر شدند آن مائده آسمانی به آسمان برخاست (و ناپدید شد).






فاطمه عرض کرد: پدر جان امروز چیز عجیبی از شما دیدم، پیامبر فرمود: ای فاطمه! خرمایی که در دهان حسین نهادم و گفتم: گوارایت ای حسین، از این رو بود که شنیدم میکائیل و اسرافیل به او می‌گویند: گوارایت ای حسین. من نیز همچون آنان گفتم.






خرمای دوم را برداشته در دهان حسن نهادم، شنیدم جبرئیل و میکائیل به او می‌گویند: گوارایت ای حسن. من نیز مثل آنان گفتم.






خرمای سوم را که برداشته در دهان تو- ای فاطمه- نهادم، شنیدم حوریان بهشتی- در حالی که شادمان، از بلندای عوالم بهشتی بر ما اشراف داشتند- به تو می‌گویند: گوارایت باد، ای فاطمه، من نیز طبق آنان آنرا گفتم.






چون چهارمین خرما را كه برداشته و در دهان علی نهادم، از جانب خداوند ندایی شنیدم که می‌گوید: نوش جان و گوارایت ای علی. من هم طبق ندای حق تعالی آن را گفتم.






باز به علی خرمای دیگری دادم، دوباره ندای حق را شنیدم که می گوید: نوش جان و گوارایت ای علی.






سپس به خاطر گرامی داشت حضرت پروردگار (شتابان) برخاستم. پس شنیدم می فرماید: ای محمد! به عزت و جلالم سوگند اگر از هم اکنون تا روز قیامت، دانه دانه خرما به علی می دادی، من پیوسته به او می گفتم: نوش جان و گوارایت ای علی.






فرهنگ جامع سخنان امام حسین؛ ترجمه علی مؤیدی




http://upload.tazkereh.ir/images/57668835917552061361.gif

فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)*
30-03-2010, 11:47
http://t3.gstatic.com/images?q=tbn:KiwjV1Bg3ZmFgM%3Ahttp://daneshnameh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/b/b8/namazezan.jpg





زنى صالحه درزمان حضرت عيسى عليه السلام

در زمان عيسى بن مريم عليه السلام ، زنى بود صالحه عابده ، چون وقت نماز مى شد، هر كارى كه داشت مى گذاشت و به نماز و طاعت مشغول مى شد .

روزى نان مى پخت ، مؤذن بانگ كرد، نان پختن رها كرد و به نماز مشغول گشت چون در نماز ايستاد، شيطان در وى وسوسه كرد:

تا تو از نماز فارغ شوى نان همه سوخته شود. زن به دل جواب داد:

اگر همه نان بسوزد بهتر كه روز قيامت تنم به آتش دوزخ بسوزد.

ديگر بار شيطان وسوسه كرد كه : پسرت در تنور افتاد و سوخته شد.

زن در دل جواب داد: اگر خداى تعالى قضا كرده است كه من نماز كنم و پسر مرا به آتش ‍ بسوزاند من به قضاى خداى تعالى راضى گشتم و از نماز دست برندارم كه اللّه تعالى فرزند را نگاه دارد از آتش .

شوهرِ زن از درِ خانه در آمد، زن را ديد در نماز، نان را در تنور به جاى خويش ديد نسوخته و فرزند را ديد در آتش بازى مى كند و يك تار موى از او كم نشده و آتش به قدرت خداى عزّوجلّ بر وى بوستان گشته .

چون زن از نماز فارغ گشت شوهر دست او را گرفت و نزديك تنور آورد و در تنور نگريست ، فرزند را ديد به سلامت و نان به سلامت هيچ بريان نشده ، تعجّب كرد و شكر بارى تعالى كرد و زن سجده شكر بجا آورد خداى عزّوجلّ را. شوهر فرزند را برداشت و به نزديك عيسى عليه السلام برد و حال قصه با وى بگفت :

عيسى عليه السلام گفت : برو از اين زن بپرس تا چه معاملت كرده است و چه سرّ دارد از خداى ؟

اگرچه اين كرامت اگر براى مردان بود، او را وحى مى آمد و جبرئيل براى وى وحى مى آورد.

شوهر پيش زن آمد و از معالمتِ وى پرسيد. زن جواب داد:

كار آخرت پيش ‍ گرفتم و كار دنيا را بازپس داشتم و ديگر تا من عاقلم هرگز بى طهارت ننشستم الا در حال زنان ، و ديگر اگر هزار كار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنيدم همه كارها به جاى رها كردم و به نماز مشغول گشتم و ديگر هر كه با ما جفا كرد و دشنام داد، كين و عداوت وى در دل نداشتم و او را جواب ندادم و كار خويش با خداى خويش افكندم و به قضاى خداى تعالى راضى شدم و فرمان خداى را تعظيم داشتم و بر خلق وى رحمت كردم و سائل را هرگز باز نگردانيدم اگر اندك و اگر بسيار بودى بدادمى و ديگر نماز شب و نماز چاشت رها نكردمى .

عيسى عليه السلام گفت : اگر اين زن مرد بودى پيامبر گشتى .




http://smiles.al-wed.com/smiles/13/016(1).gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
10-04-2010, 23:31
http://upload.tazkereh.ir/images/39646445686860865364.gif


آزادی خروس!

بخیلی خروسی کشت و به غلام خود داد و گفت: اگر از عهده ی پختن این خروس خوب برآیی تو را آزاد می کنم. غلام هرچه توانست جدیت کرد تا شاید از بندگی آزاد شود. وقتی غذا حاضر شد بخیل آب خروس را خورد و خروس را به جا گذاشت و گفت: اگر آشی با همین خروس درست کنی آزادت می کنم. غلام شور بای خوبی تهیه کرد، باز بخیل شوربا را خورد و خروس را گذاشت و غلام را آزاد نکرد، برای بار سوم دستور داد با پیکر خروس حلیمی تهیه کند و پیوسته غذاهای رنگارنگ با این خروس دستور می داد و غذا را می خورد و خروس را نگه می داشت. بالاخره غلام به تنگ آمد و گفت: آقای من! دیگر مرا میلی به آزاد شدن نیست، شما را به خدا این خروس را آزاد کنیدو بخورید تا از دست شما راحت شود !


http://upload.tazkereh.ir/images/39646445686860865364.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
11-04-2010, 01:34
http://upload.tazkereh.ir/images/56966993786328471984.gif


اصناف مردم!

در خبری از امام سجاد علیه السلام نقل شده است که فرمودند: مردم شش طبقه هستند: یک عده شیر صفت اند؛ مثل پادشاهان که می خواهند بر همه غلبه کنند و نمی خواهند مغلوب شوند. یک عده گرگ صفت اند؛ مثل تاجران که هنگام خرید، بر سر قیمت می زنند و هنگام فروش، از جنس خود تعریف می کنند. یک عده روباه صفت اند؛ آنان کسانی هستند که از را دین نان می خورند (دین را دکان و بازار قرار می دهند) و به آنچه بر زبان می آورند، اعتماد قلبی ندارند. یک عده سگ صفت اند؛ مثل کسانی که مردم آزارند و مردم نیز به خاطر زبان شان، مصاحبت با آنها را ناخوش دارند. یک عده خوک صفت اند؛ مثل کسانی که مُخَنَّث اند (نامرد و زن صفت هستند ) که به هیچ کار ناپسندی دعوت نمی شوند، مگر این که دعوت را اجابت می کنند. یک عده گوسفند صفت اند؛ مثل کسانی که (توسط ستمگران) مو و کُرکشان کنده، گوشتشان خورده و استخوان شان شکسته می شود. در نتیجه، گوسفند (بی چاره و مظلوم) بین شیر و گرک و روباه و سگ و خوک چه کند ؟!


http://upload.tazkereh.ir/images/73648547296759881619.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
11-04-2010, 11:24
http://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://www.eteghadat.com/Files/Images/besm/02.gif (http://www.eteghadat.com/Files/Images/besm/02.gif)http://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gif
http://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gif
خرقه ی آتشین


کمیل بن زیاد نخعی نیمه شبی همراه حضرت علی علیه السلام از مسحد کوفه خارج شدند در تاریکی شب از کوچه های کوفه عبور می کردند تا به خانه ای رسیدند از آن خانه صدای تلاوت قرآن به گوش می رسید، معلوم بود مرد پارسایی از بستر راحت برخاسته و باصدایی دانشین و پرشور قرآن می خواند آن چنان که گریه و بغض گلویش را گرفته بود کمیل سخت تحت تأثیر آن صدا قرار گرفت آن مرد این آیه را می خواند: (أ مَّن هُوَ قانِتٌ اناءَ اللَّیلِ ساجِداً وَ قائِماً یَحذَرُ الاخِرَةَ وَ یَرجُوا رَحمَةَ رَبِّهِ قُل هَل یَستَوی الَذینَ یَعلَمُونَ وَ الَّذینَ لایَعلَمُونَ إنَّما یَتذَکَّرُ أُولُوا الألباب) {آیا کسانی که در زیورهای دنیا غرق هستند بهترند} یا آن کسی که در ساعات شب به عبادت مشغول است و در حال سجده و قیام، از عذاب آخرت می ترسد و به رحمت پروردگارش امیدوار است؟! بگو آیا کسانی که می دانند یکسان هستند؟! تنها خردمندان متذکر می شوند. وقتی کمیل این آیه را با آن صدای پرسوز می شنید، چنان دگرگون شد که با خود گفت: ای کاش مویی بر بدن این قاری می شدم و صدای قرآن او را می شنیدم! حضرت علی علیه السلام از دگرگونی حال کمیل به خاطر آن صدای پرسوز و گداز آکاه شد و به او فرمود:

ای کمیل! صدای پراندوه این قاری تو را حیران و شگفت زده نکند؛ چرا که او از دوزخیان است و بعد از مدتی راز این سخن را به تو خواهم گفت. این سخن مولا، کمیل را از دو جهت شگفت زده کرد؛ یکی این که حضرت از دگرگونی درونی کمیل خبر داد و دیگر این که او را از دوزخی بودن آن خواننده ی قرآن باخبر کرد. مدتی گذشت تا این که جنگ نهروان پیش آمد. در این جنگ کسانی که با قرآن سر و کار داشتند علی علیه السلام را کافر خواندند و با او به جنگ برخاستند. کمیل چون سربازی جانباز همراه علی علیه السلام بود و علی که شمشیرش از خون آن کوردلان مقدس مآب سیراب شده بود، متوجه کمیل شد، ناگهان نوک شمشیرش را بر سر یکی از هلاک شدگان فرود آورد و فرمود: ای کمیل! آن کسی که در آن نیمه شب قرآن را با آن سوز و گداز می خواند همین شخص است. کمیل سخت تکان خورد و به اشتباه خویش پی برد و دانست که نباید ظاهر افراد او را گول بزند. او در حالی که بسیار ناراحت بود، خود را روی قدم های بارک حضرت انداخت و از خدا طلب آمرزش کرد .


نقد صوف نه همه صافی و بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد .


http://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42641244278475050027.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
12-04-2010, 11:31
http://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gifhttp://www.eteghadat.com/Files/user1/besm/b_040.png (http://www.eteghadat.com/Files/user1/besm/b_040.png)http://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gif
http://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gif

صدقه به غیر مومنان


معلی بن خنیس گفت. حضرت صادق علیه السلام در یک شب بارانی از منزل به طرف ظِلّه بنی ساعده حرکت کرد. من آهسته از پی ایشان رفتم، در راه چیزی از آن حضرت بر زمین افتاد، پس فرمود:«خداوند! گمشده را به ما برگردان»، آن گاه پیش رفتم و سلام کردم. فرمود: معلی! تو هستی؟ عرض کردم: آری فدایت شوم! فرمود: جست و جو کن هر چه پیدا کردی به من بده. من هم روی زمین دست کشیدم، متوجه شدم نان زیادی پراکنده شده است. هر چه پیدا کردم به آن حضرت تقدیم کردم، دیدم انبان بزرگی پر از نان است و آن قدر سنگین بود که برداشتنش مرا به زحمت می انداخت. عرض کردم: اجازه فرمایید من بردارم. فرمود: من سزاوار ترم بیا با هم تا ظله ی بنی ساعده برویم. وقتی به آن جا رسیدیم عده ای خوایبده بودند حضرت صادق علیه السلام کنار هر یک از خفتگان یک یا دو گرده نان می گذاشت و می گذشت، به همین ترتیب همه را نان داد و از ظله خارج شدیم. عرض کردم: این ها حق را می شناسند (شیعه هستند)؟ فرمود: اگر حق را می¬شناختند در نمک نیز به آنها کمک می کردیم . بدان که خداوند هیچ چیز را خلق نفرموده مگر اینکه خزانه داری جهت آن آفریده است غیر از صدقه که خود حافظ و نگهبان آن است، پدرم (امام باقر علیه السلام) هرگاه به فقیری صدقه می داد باز از او می گرفت، می بوسید و می بویید و دو مرتبه در دست او می گذاشت. شبانگاه صدقه دادن خشم خدارا فرو می نشاند و گناهان را محو کرده، حساب روز قیامت را آسان می کند و صدقه ی روز، مال و عمر را زیاد می گرداند. عیسی بن مریم علیه السلام از کنار دریا می گذشت گرده ی نان از خوراک خود را در دریا انداخت یکی از حواریون عرض کرد: برای چه این کار را کردید با این که گرده ی نان غذای شما بود؟ فرمود: انداختم تا نصیب یکی از حیوانات دریا شود؛ زیرا این عمل نزد خداوند پاداشی بزرگ دارد .


http://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/20092630027675042741.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
13-04-2010, 06:47
http://upload.tazkereh.ir/images/52152734696212127290.gif


مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت : يا رسول الله ! گناهان من بسيار است. آيا در توبه به روى من نيز باز است ؟
پيامبر (ص) فرمود : آرى ، راه توبه بر همگان ، هموار است. تو نيز از آن محروم نيستى.
مرد حبشى از نزد پيامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت كه بازگشت و گفت :
يا رسول الله ! آن هنگام كه معصيت مى ‏كردم ، خداوند ، مرا مى ‏ديد ؟
پيامبر (ص) فرمود : آرى ، مى ‏ديد.
مرد حبشى ، آهى سرد از سينه بيرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى ‏پوشاند ؛ چه كنم با شرم آن ؟
در دم نعره ‏اى زد و جان بداد

http://upload.tazkereh.ir/images/52152734696212127290.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
13-04-2010, 18:52
http://upload.tazkereh.ir/images/42482176620095128547.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42482176620095128547.gif



كسى نزد اميرمؤ منان على (عليه السلام) از عدم استجابت دعايش شكايت كرد و گفت با اينكه خداوند فرموده دعا كنيد من اجابت مى كنم ، چرا ما دعا مى كنيم و به اجابت نمى رسد ؟! اما در پاسخ فرمود: قلب و فكر شما در هشت چيز خيانت كرده لذا دعايتان مستجاب نمى شود:
1- شما خدا را شناخته ايد اما حق او را ادا نكرده ايد، بهمين دليل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.
2- شما به فرستاده او ايمان آورده ايد سپس با سنتش به مخالفت برخاسته ايد ثمره ايمان شما كجا است ؟
3- كتاب او را خوانده ايد ولى به آن عمل نكرده ايد، گفتيد شنيديم و اطاعت كرديم سپس به مخالفت برخاستيد.
4- شما مى گوئيد از مجازات و كيفر خدا مى ترسيد، اما همواره كارهائى مى كنيد كه شما را به آن نزديك مى سازد ...
5- مى گوئيد به پاداش الهى علاقه داريد اما همواره كارى انجام مى دهيد كه شما را از آن دور مى سازد ...
6- نعمت خدا را مى خوريد و حق شكر او را ادا نمى كنيد.
7- به شما دستور داده دشمن شيطان باشيد (و شما طرح دوستى با او مى ريزيد) ادعاى دشمنى با شيطان داريد اما عملا با او مخالفت نمى كنيد.
8- شما عيوب مردم را نصب العين خود ساخته و عيوب خود را پشت سر افكنده ايد .. . با اين حال چگونه انتظار داريد دعايتان به اجابت برسد؟ در حالى كه خودتان درهاى آنرا بسته ايد؟ تقوا پيشه كنيد، اعمال خويش را اصلاح نمائيد امر به معروف و نهى از منكر كنيد تا دعاى شما به اجابت برسد.
امام علی (ع) (نهج البلاغه حكمت 337) : دعا كننده بدون عمل و تلاش مانند تيرانداز بدون زه است.



http://upload.tazkereh.ir/images/42482176620095128547.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/42482176620095128547.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
14-04-2010, 17:06
http://upload.tazkereh.ir/images/24059304276585280487.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/24059304276585280487.gif

از عایشه نقل شده است که روزی گوسفندی را ذبح کردیم و پیامبر (ص) تمام قسمت های آن گوشت را به دیگران انفاق نمود. و تنها کتفی از گوسفند باقی ماند. من به پیامبر عرض کردم : یا رسول الله (ص) از گوسفند تنها کتفی از آن باقی مانده است. رسول الله (ص) فرمودند : هر آنچه انفاق کردیم باقی است به غیر از این کتف.



http://upload.tazkereh.ir/images/24059304276585280487.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/24059304276585280487.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
21-04-2010, 12:43
http://upload.tazkereh.ir/images/76169292285061101040.gif



حکایت پیامبر و 12درهم

مردى حضور رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، آمد وچون متوجّه شد كه پيراهن حضرت كهنه و پاره مى باشد، مبلغ دوازده درهم به آن حضرت داد.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، به علىّ عليه السلام فرمود: اين درهم ها را بگير و پيراهنى مناسب براى من خريدارى نما.
علىّ عليه السلام مى فرمايد: پول ها را گرفتم و روانه بازار شدم و پيراهنى به دوازده درهم خريده و نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آوردم .
حضرت نگاهى به آن پيراهن انداخت و اظهار داشت : اگر اين پيراهن را عوض كنى و فروشنده پس بگيرد، بهتر است .
به همين جهت نزد فروشنده برگشتم و گفتم : رسول اللّه اين پيراهن را دوست نداشت ، اگر ممكن است آن را پس بگير، فروشنده هم پيراهن را تحويل گرفت و پول ها را برگرداند و چون پول ها را خدمت آن حضرت آوردم ، با يكديگر روانه بازار شديم تا پيراهنى مطابق ميل خود خريدارى نمايد.
در مسير راه كنيزكى را ديديم كه كنارى نشسته و گريه مى كند، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، علّت گريه او را جويا شد؟
كنيز گفت : خانواده ام چهار درهم به من داد كه براى ايشان چيزى خريدارى كنم ؛ وليكن آن ها را گم كرده ام و جراءت برگشتن به منزل راندارم .
در اين هنگام حضرت چهار درهم به كنيز داد و فرمود: به خانه ات برگرد.
سپس به بازار رفتيم و حضرت پيراهنى را به چهار درهم خريد و چون آن را پوشيد خدا را شكر نمود.
وقتى به سمت منزل مراجعت كرديم ، در بين راه مرد برهنه اى را ديديم كه مى گفت : هر كس مرا بپوشاند، خداوند او را از لباس هاى بهشتى بپوشاند.
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، پيراهن خريدارى شده را از بدن خود در آورد و به آن مرد برهنه پوشانيد، سپس به بازار برگشتيم و حضرت پيراهنى ديگر به همان مبلغ خريدارى كرد و پوشيد و شكر خدا را نمود، و چون به طرف منزل مراجعت كرديم ، هنوز آن كنيزك در جاى خود نشسته بود.
حضرت رسول به او فرمود: چرا به منزلت نرفته اى ؟
كنيز پاسخ داد: مى ترسم مرا كتك بزنند، حضرت فرمود: همراه من بيا تا به منزلتان برويم .
پس حركت كرديم و چون به منزل رسيديم ، پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله جلوى درب منزل ايستاد و اظهار داشت : ((السّلامُ عَلَيْكُمْ يا اءَهلَ الدّار))؛ كسى جواب نداد، حضرت دومرتبه سلام كرد و باز جوابى نشنيد.
و چون مرتبه سوّم سلام بر اهل منزل داد، از درون منزل جواب آمد: ((وَ عَلَيْكَ السّلامُ يا رَسُول اللّه ورحمة اللّه و بركاته ))؛ رسول خدا فرمود: چرا در مرحله اوّل و دوّم جواب سلام مرا نداديد؟
در پاسخ اظهار داشتند: چون سلام شما را شنيديم ، دوست داشتيم كه صداى شما را بيشتر بشنويم .
پس از آن پيامبر خدا اظهار داشت : اين كنيز شما در آمدن به منزل قدرى تاءخير داشته است ، از شما مى خواهم او را شكنجه نكنيد.
اهل منزل گفتند: اى رسول خدا! به جهت قدوم مبارك شما او را آزاد كرديم .
امام علىّ عليه السلام افزود: چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، چنين ديد فرمود: شكر خدا را كه چه بركتى در اين دوازده درهم قرار داد كه دو برهنه پوشيده گشتند ويك بنده آزاد شد.
منبع http://loghman.info/forum/index.php?topic=5697.0




http://upload.tazkereh.ir/images/76169292285061101040.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
22-04-2010, 11:27
http://upload.tazkereh.ir/images/92124862319953643555.gif


روزى پيامبر اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏و آله از راهى عبور مى ‏كرد. در راه شيطان را ديد كه خيلى ضعيف و لاغر شده است. از او پرسيد: چرا به اين روز افتاده ‏اى؟ گفت: يا رسول ‏الله از دست امت تو رنج مى ‏برم و در زحمت‏ بسيار هستم . پيامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه كرده ‏اند ؟ گفت: يا رسول ‏الله، امت ‏شما شش خصلت دارند كه من طاقت ديدن و تحمل اين خصايص را ندارم .اول اين كه هر وقت ‏به هم مى‏ رسند سلام مى ‏كنند. دوم اين كه با هم مصافحه - دست دادن- مى ‏كنند. سوم آن كه ، هر كارى را كه مى‏ خواهند انجام دهند «ان‏ شاء الله» مى ‏گويند ، چهارم از اين خصلت ها آن است كه استغفار از گناهان مى ‏كنند ، پنجم اين كه تا نام شما را مى‏ شنوند صلوات مى‏ فرستند و ششم آن كه ابتداى هر كارى « بسم الله الرحمن الرحيم‏» مى‏ گويند


http://upload.tazkereh.ir/images/92124862319953643555.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
23-04-2010, 16:08
http://upload.tazkereh.ir/images/98399400024010405978.gif
http://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gif

حفظ فرزندان با صدقه


محمد بن عمر بن یزید گفت: به حضرت رضا علیه السلام عرض کردم: تا کنون دو پسرم فوت شده اند، اکنون پسر کوچکی دارم. فرمود: برایش صدقه بده وقتی خواستم حرکت کنم فرمود: هر چه خواستی صدقه بدهی به همان پسر بده و بگو با دست خودش به مستمند بدهد؛ اگر چه تکه ی نان یا مشتی از خوردنی یا چیز دیگر باشد؛ زیرا هر چیزی که در را ه خدا داده شود در صورتی که با نیت خالص باشد، هر چند کم باشد نزد خداوند زیاد است.


http://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gifhttp://upload.tazkereh.ir/images/29205912565080978055.gif
http://upload.tazkereh.ir/images/98399400024010405978.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
19-05-2010, 19:40
http://upload.tazkereh.ir/images/55394047955739397199.bmp

ایمان واقعی


سپاه رومی ها او را به همراه تعدادی دیگر از مسلمانان اسیر کرده و به آنها گفتند: یا باید مسیحی شوید و یا همه شما را می کشیم، ولی مسلمانان اسیر، قبول نکردند که مسیحی شوند. مخصوصا عبدالله به شدت مخالفت کرد. رومی ها، دیگ بزرگی را با روغن پر کردند و با آتش آن را به جوش آوردند. و در مقابل چشم عبدالله، یکی از مسلمانان را که قبول نکرد مسیحی شود. به دیگ انداخته و ذوب نمودند! نوبت به عبدالله که رسید و خواستند او را داخل دیگ بیاندازند. او مشغول گریه کردن شد! آنها تصور کردند، عبدالله از ترس روغن داغ به گریه افتاده است ولی عبدالله گفت:......

گریه ام برای این است که خداوند به من فقط یک جان داد و من فقط یک بار می توانم جانم را فدای دینم بکنم. ای کاش جان های زیادی داشتم و همه آنها را فدا می کردم. رومی ها از سخنان عبدالله حیرت زده شدند و از مرام او خوششان آمد و به آزاد شدنش تمایل پیدا کردند. در این هنگام رئیس سپاه رومی ها به عبدالله گفت: سر مرا ببوس تا آزادت کنم عبدالله گفت: نه، رئیس گفت: مرا ببوس تا دخترم را به ازدواجت در آورم و مملکتم را با تو نصف کنم. عبدالله گفت: نه. رئیس رومی ها گفت: سر مرا ببوس تا هشتاد نفر از مسلمانان اسیر شده را آزاد کنم. عبدالله گفت: اینک که به واسطه این کار من تعدادی از مسلمانان از دستت راحت می شوند، من حاضرم این کار را انجام دهم . سر رئیس رومی ها را بوسید و در نتیجه هشتاد نفر ازمسلمانان دربند شده آزاد شدند.
یارب چه فرخ طالعند،آنانکه دربازار عشق .دردی خریدندوغم دنیاودین بفروختند


http://upload.tazkereh.ir/images/55394047955739397199.bmp

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
19-05-2010, 20:37
http://upload.tazkereh.ir/images/90901421452179212826.gif

چشم بیدار

پیامبر اسلام (ص)فرمودند:همه چشمها در روز قیامت گریه خواهند کرد. به غیر از سه چشم:۱) چشمی که در راه خدا و در شب بیدار باشد ۲) چشمی که از چیزهایی که خدا آنها را حرام کرده بسته شود ۳) چشمی که از ترس خدا اشک بریزد. در زمان پیامبر اسلام جوان دینداری، در اثر وسوسه شیطان، از دیوار خانه ای بالا رفت. دید، در داخل آن خانه یک زن تنها نشسته. در این لحظه هوس دزدی و لذت جوئی از آن زن تمام وجود جوان را فرا گرفت. وقتی که خواست وارد خانه آن زن شود.ناگهان به یاد پند و اندرزهای پیامبر اسلام(ص) افتاد و باخود چنین گفت: روز قیامت، چگونه می خواهی جواب خدا را بدهی؟ در نتیجه از کاری که کرده بود،و از دیوار خانه مردم بالا رفته بود و از کاری که می خواست بکند، پشیمان شد و به منزل خود برگشت....
جوان، شب رادرمنزل خودش استراحت کرد، صبح به خدمت پیامبراسلام(ص) رفت درهمان لحظه زنی رادید، که به پیامبر خدا چنین میگوید:ای رسول خدا، من شوهرم مرده وتنها زندگی میکنم.دیشب شبحی، بالای دیوار خانه ام دیدم و تاصبح ازترس آن نتوانستم بخوابم لطفا یک شوهری برایم انتخاب کن.پیامبر اسلام(ص)به دور و بر نگاهی کردند،و همان جوان رادیدند به ایشان فرمودند:آیا میل داری ازدواج کنی؟ جوان که ازاین فرمایش حضرت خیلی خوشحال شده بود. بلافاصله گفت: آری ای پیامبر خدا! بیامبر اسلام(ص) عقدازدواج این دورا خواندند .واین دونفر زن و شوهر هم شدند.و باهم راه افتادند، به طرف خانه ای که زن در آن زندگی می کرد.جوان وقتی وارد خانه شد، شروع کرد به نماز خواندن و سجده شکر به جا اوردن پس از تمام شدن عبادت جوان، زن پرسید؟چرا وقتی وارد خانه شدی شروع به عبادت خداوندکردی؟ جوان گفت: زیرا من ازخواسته نامشروع (حرام) خودم گذشتم و خداوندمهربان، درعوض، همان خواسته ام رااز راه مشروع(حلال) به من رساند. آیا از او تشکر نکنم؟
کتاب درمحضر پیامبر اسلام (ص)

http://upload.tazkereh.ir/images/90901421452179212826.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
20-05-2010, 14:02
http://www.shiaupload.ir/images/41543571863883655415.gif


جوان پاک


آوازه باتقوا بودنش همه جا پیچیده بود تا اینکه روزی خبر پرهیزکاری وتقوای اوبه گوش شاه رسید وشاه تصمیم به آزمایش سیدمحمد گرفت، به دخترش دستور داد،به بهترین وجه آرایش کند، سپس اورا شبانه به درحجره سیدمحمد فرستاد،تادرخلوت شب اورا وسوسه نماید.دختر درب حجره سیدمحمدراکوبید وسید- که مشغول مطالعه بودگفت:کیستی؟دختر گفت:دختری تنها هستم که راه راگم کرده ام ،فقط امشب ازتو پناه میخواهم.سیدمحمد نیزاوراپناه داد.بسترخویش رابرایش پهن نمود وخودمشغول مطالعه شد.پس از ساعتی آن دختر شروع به عشوه گری و..... وسوسه سیدبه گناه نمود،ولی سیداصلا توجهی به اونمی کردوهرگاه فکر گناه درذهنش می امد دستش را روی شمع می گرفت، تاسوزش دستش اورا ازفکرگناه باز دارد .خلاصه دختر تاسپیده به وسوسه کردن پرداخت وسید ،نیز تاصبح دستش راروی شمع نگهداشت. تا اینکه دختر از حجره بیرون رفت، وداستان را به عرض شاه رساند.شاه نیزهمان دختررابه ازدواج سیدمحمد، در آورد.وازاین گونه بود که سیدمحمد به میرداماد معروف شد.


ماراهمه ره به کوی بدنامی باد
وز سوختگان نصیب ما خامی باد

ناکامی ماهست چون کام دل دوست
کام دل ماهمیشه ناکامی باد

خواهی که رسی به کام بردار دو گام
یک گام ز دنیا و دگر گام زکام

کتاب چهل سرگذشت

http://www.shiaupload.ir/images/41543571863883655415.gif

عاشورا* خادمه چشم براه گل نرگس*
20-05-2010, 14:48
http://upload.tazkereh.ir/images/89517584756475991797.gif

http://upload.tazkereh.ir/images/76607773885930240376.gif
http://upload.tazkereh.ir/images/76607773885930240376.gifهم نشین بهشتیhttp://upload.tazkereh.ir/images/76607773885930240376.gif


پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) می فرمایند: خداوند پدر و مادری را رحمت کند، که فرزندان خود را طوری تربیت کنند، که به ایشان (پدر ومادر) احترام بگذارند.
یک روز حضرت موسی (علیه السلام) به خداوند عرض کرد: یک نفر از افرادی که قرار است، در بهشت هم نشین من شود به من نشان بده.خداوند متعال توسط جبرئیل وحی فرستاد: که ای موسی به فلان محل برو تا آن قصاب جوانی را که دربهشت هم نشین توست ببینی. حضرت موسی به آن محل رفت و مغازه قصاب را پیداکرد. حضرت موسی(ع) منتظر شد، ...
تا آفتاب غروب کرد و جوان مغازه راتعطیل کرد و به طرف منزل راه افتاد و حضرت موسی(ع) به دنبال او راه افتاد، تا اینکه جوان به منزلش رسید.موسی(ع) جوان را صدا زد و فرمود: میهمان نمی خواهی؟ جوان گفت: خوش آمدید! او را به داخل خانه برد و غذایی برایش تهیه نمود سپس زنبیلی را که از سقف منزل آویزان کرده بود، پایین آورد. پیر زن ناتوانی داخل زنبیل بود!جوان پیر زن را شست و شو داد سپس به او با دستانش غذا داد بعد نزد حضرت موسی(ع) آمد و نشست.
حضرت موسی(ع) پرسید آن پیر زن کیست؟ جوان گفت: او مادرم است و چون قدرت خریدن کنیزی راندارم، خودم به کارهایش می رسم ،حضرت موسی(ع) پرسید؟ وقتی که مشغول غذا دادن بودی مادرت زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد. او چه میگفت؟
جوان گفت: هر موقع به مادرم غذا می دهم می گوید:خداوند تو را ببخشد و در بهشت هم نشین موسی(ع) قرار دهد.
موسی(ع) نیز به آن جوان بشارت داد و فرمود: من نیز به تو بشارت می دهم که جبرئیل به من گفت:تو در بهشت همنشین من خواهی بود.

کتاب پند تاریخ جلد۱


http://upload.tazkereh.ir/images/89517584756475991797.gif