PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فرار ازدست عزرائیل



saleh
27-12-2010, 18:58
فرار ازدست عزرائیل

حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد.

سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس.


حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.

حضرت سلیمان از او پرسید:


تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و

من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم.




از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود


می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند

آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت:


این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟


دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید
عزرائیل گفت


دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم
عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم.


در حالی که او را اینجا می دیدم







http://media.farsnews.com/Media/8904/ImageNews/890428/39_890428_L600.jpg




این حکایت از مثنوی مولوی اقتباس شده است.

با سلام
خدمت شما کاربر محترم لطفا نظر در مورد مطلب یادتون نره.
اگر خواستید به من سر بزنید لینک من حتما به من یه سر بزنید (http://www.ayehayeentezar.com/member.php?u=947)
انشاالله هر جا هستید سالم وسلامت باشید saleh (http://www.ayehayeentezar.com/member.php?u=947)