کنارخدا جوانی بود مغرور و مست از گناه، دلخوش به دنیا، گریزان از خدا. روزی خود را از گناهی محفوظ داشت، با خود گفت ای خدای نادیده این کار رافقط برای تو کردم، غروب هنگام بود، ناگهان پاهای جوان لرزید، به زمین افتاد،بلور اشک با فشار بغض از چشمانش جاری شد، نا خود آگاه روی دلش را به جانب خدا کرد و گفت:خدایا فرسنگها از تو دورم آیا صدایم را می شنوی؟ سر به زیر افکند و گفت: خدایا خیلی گنه کارم، آلوده ام، گریه امانش نمی داد. با صدایی لرزان گفت خدایا منو ببخش. ناگهان همه ...