مشاهده RSS Feed

عهد آسمانى

داستان بهلول :بهشت فروختن بهلول

به این مطلب امتیاز بدهید
توسط در تاریخ 02-06-2012 در ساعت 10:42 (1286 نمایش)
نقل قول نوشته اصلی توسط ranji نمایش پست ها


روزي بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچه


کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک

بهلول رسید سوال نمود چه می کنی ؟

بهلول جواب د اد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته اي می فروشی ؟ بهلول

گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار .

زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوري به خادم گفت : صد دینار به بهلول

بده خادم پول را به به لول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت : بنویس و بیاور . این را

بگفت و به راه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن در

بیداري ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزي بسیار اعلا زینت یافته و

جوي هاي آب روان با گل و ریحان و درخت هاي بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز هاي ماه روو همه

آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت

است که از بهلول خریدي . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون

گفت .

فرداي آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را

از من بگیري و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه اي سر داد

و گفت : زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخري ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت .
برچسب ها: بهلول, بهشت, حکایت ویرایش برچسب ها
دسته بندی ها
دسته بندی نشده

نظرات

© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi