مشاهده RSS Feed

عهد آسمانى

درخت سیب

به این مطلب امتیاز بدهید
توسط در تاریخ 28-08-2012 در ساعت 14:17 (1621 نمایش)
نقل قول نوشته اصلی توسط ranji نمایش پست ها
یکي بود،يکي نبود،زير گنبد کبود،غير از خدا هيچ کس نبود،يه دنيا بود که هزار تا کره داشت، يکي از اين کره ها هزار تا کشور داشت، يکي از اين کشورها هزار تا شهر داشت، يکي از اين شهرها هزارتا باغ داشت، توي يکي از اين باغ ها هزار تا درخت سيب بود روي يکي از اين هزار تا سيب-که اتفا قا از همه خوشرنگ تر و شيرين تر به نظر مي رسيد-هزار تا کرم زندگي مي کردند..... حسابش رو بکن هزار تا کرم توي يه سيب!!! مگه يه سيب چه قدر جا داره؟!هزار تا کرم که معلوم نبود چطوري توي اون سيب جا شده بودند توي همديگه مي لوليدند .اگه يکي از اين کرم ها هوس مي کرد از اين وره سيب بره اون وره سيب بايد از روي بقيه ي کرم ها رد مي شد... .خلاصه اوضاعي بود که بيا و ببين!!!کرم ها مجبور بودند براي اين که از گرسنگي نميرند و هر روز حد اقل يه گاز سيب گيرشون بياد، سر همديگه رو کلاه بزارن.به همين خاطر بود که گول زدن بقيه،کار اصلي کرم ها محسوب مي شد. هيچ کدوم از کرم هاي اون سيبه لبخند از روي لبشون محو نمي شد و در واقع سعي مي کردند پشت ماسک خنده،خودشون رو قايم کنند که نهصد و نود و نه کرم ديگه سر در نيارن توي وجودشون چه خبره؟؟؟
يه روز از روزهاي خدا،يه کرم سياه برگشت و جفت چشماي وق زره اش رو دوخت توي چشماي يه کرم سفيد و گفت:«مي دوني چه قدر دوستت دارم؟»
کرم سفيده جا خورد،خيلي خوشش اومده بود اما به خودش گفت:«نکنه يارو مي خواد سرم رو کلاه بگذاره و سهم سيبم رو بخوره و بره پي کارش؟!اگه اين طوري بشه من مي مونم و گرسنگي و تنهايي!پس بهتره بهش رو ندم....»
کرم سفيده چشماشو چرخوند و گفت:«داري که داري!من چي کار کنم»
کرم سياهه گفت:«يعني برات اهميت نداره؟»
-چه اهميتي مي تونه داشته باشه؟ کرم اگه واقعا کرم باشه، بايد مواظب سهم سيبش باشه که يه وقت يکي ندزدتش!
-واي...يعني تو هم مثل بقيه فکر مي کني؟ براي تو هم زندگي فقط سيب خوردن و خوابيدن و وسط اين همه کرم لوليدنه؟واي....
-منظورت چيه؟ مگه تو هر روز سيب نمي خوري؟
-اولا تا اون جايي که مي تونم سعي مي کنم نخورم،اما اگه لازم باشه و گرسنگي خيلي بهم فشار بياره،چرا يه گاز مي خورم اما هيچ وقت به خاطر يه گاز سيب سر همنوع خودم رو کلاه نمي زارم...ولي سيب خوردن همه ي زندگي من نيست...
-نمي فهمم!توضيح بده...
کرم سياهه آهي کشيد و گفت:«ول کن بابا جان،اگه براي تو هم بگم مثل بقيه مسخره ام مي کني و بهم مي خندي...ول کن بگذار برم...»
کرم سفيده ديد اي بابا،کرم سياهه راستي راستي داره ميره....سعي کرد تا اون جا که مي تونه صداش رو بلند کنه تا وسط اون همه هيا هو به گوش کرم سياهه برسه....
داد کشيد و گفت:«مگه نگفتي دوستم داري پس چرا داري ميري؟؟»
کرم سياه شنيد،مکث کرد و بر گشت.چشم دوخت توي چشم هي کرم سفيده و گفت:«باشه برات مي گم.به شرطي که قول بدي مسخره ام نکني!!!شايد حرفام به تظرت خنده دار برسه اما لطفا جلوي چشماي من نخند....باشه؟؟»
کرم سفيده گفت:«باشه.قول ميدم!»
کرم سياهه سرفه اي کرد و دست هاي کرم سفيده رو توي دست هاش گرفت و شزوع کرد به حرف زدن...
«ببين عزيزم!دنيا همه اش ايني نيست که ما فکرش رو مي کنيم اين سيبي که ماها داريم توش زندگي مي کنيم فقط يکي از هزار تا سيبي هستش که روي يکي از هزار تا درخت يکي از هزار تا باغ يکي از هزار تا شهر کشوري در اومده که يکي از هزار تا کشئر هاي زمينه!!تازه اون زمين هم يکي از هزار تا زمين هاي توي دنياست....»
کرم سفيده گيج و منگ گفت:«صبر کن ببينم،چي داري مي گي؟خودت مي فهمي چي مي گي؟!»
کرم سياهه آهي کشيد و گفت:«هيچي مي دونستم تو هم باور نمي کني اما من حاضرم قسم بخورم که بيرون اين سيب،نهصد و نود و نه تا سيب ديگه هم هست،روي اين درخت اونقدر سيب هست که لازم نباشه ما براي يه گاز سيب سر همديگه رو کلاه بگذاريم!»
-تو از کجا مي دوني ؟
-مي دونم ديگه...تو فکر کن بهم الهام شده.چيکار داري حرفم رو از کجا ميارم؟تو فقط مطمئن باش که راست مي گم
-قسم بخور
-به تموم سيب هاي روي زمين قسم مي خورم!باور کن اگه ما زرنگ باشيم مي تونيم بريم سراغ سيب هاي ديگه و هر کوم از ماها يه سيب برا خودش داشته باشه اونوقت اين جنگ و دعوا ها و دروغ و دغل بازي ها تموم مي شه....ولي يه چيزي بگم؟
-بگو...!چي مي خواي بگي؟
-روم نمي شه آخه....؟
-بگو ديگه!تو که همه چي رو گفتي،بگو ببينم چي مي خواي بگي؟
-قول ميدي عصباني نشي؟
-مگه مي خواي فحشم بدي که عصباني بشم؟
-فحش که نه...اما...
-اما چي؟بگو ديگه کشتي منو.......!!
-مي خوام بگم اگه همه ي کرم ها برن و هر کدوم يه سيب برا خودشون انتخاب کنند،من ميام سيبي رو انتخاب مي کنم که تو انتخاب کرده باشي!
کرم سفيده تا بنا گوش سرخ شد و سرش رو انداخت پائين...چند لحظه اي در سکوت گذشت تا اين که کرم سياهه سکوت رو شکست:«حرفام رو باور مي کني؟»
کرم سفيده گفت:«دلم مي خواد باور کنم ولي....»
-ولي چي؟ديگه ولي نداره که.....چي بااعث ميشه ترديد کني؟»
-آخه مي دوني ،زمونه خيلي زمونه ي بدي شده.کرم عاقل اونيهکه مواظب باشه کسي سهم سيبش رو ندزده.اينو مادرم يادم داده.....
-واي خدايا چي داري ميگي؟!من دارم از يه باغ سيب حرف مي زنم اونوقت تو،توي ذهنت افکار پوسيده و قديمي مادرت رو دنبال مي کني؟ببين...بيبن!خدايا چطوري بگم که حاليش کنم...؟؟ببين عزيزم من دارم از تموم شدن کينه ها و دروغ و دغل ها حرف مي زنم!از يکي شدن من و تو!از همسفر شدن تا آخر دنيا....تز عشق...از مال هم بودن...
کرم سفيده سرش رو انداخت پائين....سعي کرد به ذهنش فشار بياره تا بفهمه حق با کيه؟؟....يه دفعه گفت:«تو راه بيرون رفتن از اين سيب و رسيدن به يه سيب ديگه رو بلدي؟»
کرم سياهه جواب داد:«آره....معلومه که بلدم....کافيه پوست سيب رو بشکافيم و بريم سراغ يه سيب ديگه فکر مي کنم کمي سخت باشه اما غير ممکن نيست!»
کرم سفيده يه دفعه مصمم شد و گفت:«باشه باهات ميام تا آخرش هم هستم راستش منم از اين زندگي خسته شدم.باهات ميام!راه بيفت....»
کرم سياهه خنديد...صورت کرم سفيده رو بوسيد و گفت:«بريم عزيزم!»
کرم سفيده خواست حرکت کنه، از روي سهم اون روزش بلند شد و شروع کرد به حرکت کردن به سمت پوسته سيب که يه دفعه ديد کرم سياهه پريد و سهم اون رو برداشت و خورد و رفت که بره دنبال کار خودش...!!!
صورتش پره اشک شده بود،داد زد:«همين؟؟همه ي حرفات برا اين بود؟ يعني حرفاتم همه دروغ بود؟»
کرم سياهه همين طور که داشت مي رفت فرياد زد:«هيچ کدوم از حرفام دروغ نبود اما يه چيزي رو نگفتم.....يادت باشه توي هر کدوم از اون نهصد و نود و نه تا سيب ديگه ي اين درخت هم، هزار تا کرم ديگه لونه کردند.....
کرم سفيده وا رفت.....عصباني شد....داغ کرد....سرخ شد.....کم کم از سفيدي به قرمزي رسيد.......
يه کرم سفيد داشت براي خودش آواز مي خوند که يه دفعه يه کرم قرمز برگشت و جفت چشماي وق زده اش رو دوخت توي چشماي اون و گفت:
«مي دوني چقدر دوستت دارم؟؟»

برچسب ها: درخت سیب ویرایش برچسب ها
دسته بندی ها
دسته بندی نشده

نظرات

© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi