چهره خدا...
توسط
در تاریخ 23-09-2012 در ساعت 15:31 (909 نمایش)
به من بگوخداچه جوریه؟مدت زیادی ازتولدبرادرآنی کوچولونمی گذشت.
آنی مدام به پدرومادرش اصرارمی کردکه با
نوزادجدید تنهایش بگذارند.
پدرومادرمی ترسیدندکه آنی مثل بیشتر
بچه های چهارپنج ساله به برادرش حسودی
کندوبخواهدبه اوآسیبی برساند.این بودکه
جوابشان همیشه نه بود.
امادررفتارآنی هیچ نشانی ازحسادت
دیده نمی شد.
بانوزادمهربان بودواصرارش هم برای
تنهاماندن بااوروزبه روز بیشترمی شد.
بالاخره پدرومادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند.
آنی باخوشحالی به اتاق نوزادرفت ودرراپشت
سرش بست.
امالای دربازمانده بود پدرومادرکنجکاوش
می توانستند مخفیانه نگاه کنندوبشنوند.
آنهاآنی کوچولورادیدندکه آهسته به طرف
برادرکوچکش رفت،صورتش راروی صورت اوگذاشت
وبه آرامی گفت:
نی نی کوچولوبه من بگوخداچه جوریه؟
من داره از یادم میره....