معاذ گفت : یا رسول الله او به فلان كوه رفته است . حضرت با اصحاب به سوى آن كوه حركت كردند
و از كوه بالا رفتند، مشاهده نمودند این جوان بین دو سنگ زیر آفتاب سوزان ایستاده و دستها را به گردن بسته ،
صورتش از شدت حرارت آفتاب سیاه گشته ، مژه هاى چشمش
از كثرت گریه ریخته ، با این حال با خداى خود مناجات مى كرد.
سیدى قد احسنت خلقى و احسنت صورتى ، فلیت شعرى ماذا ترید بى ؟
اء فى النار تحرقنى او فى جوارك تسكننى ؟
خداى من تو خلقت مرا نیكو ساختى ، تو صورت مرا نیكو آفریدى ،
اى كاش مى دانستم ، مى خواهى با من گنهكار چه كنى ؟
آیا مرا در آتش غضب مى سوزانى یا در جوار رحمتت جاى مى دهى ؟
خداى من ، احسان بسیار به من كردى ، نعمت فراوان به من ارزانى داشتى ،