صفحه 21 از 36 نخستنخست ... 1117181920212223242531 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 201 تا 210 , از مجموع 353

موضوع: جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه جلد 5

  1. Top | #201

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر

    ما اينجا نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر را مى آوريم . (234)
    براى عمر مالى فراوان رسيد. عبدالرحمان بن عوف به او گفت اى اميرالمومنين ، اگر مصلحت مى دانى بخشى از اين اموال را براى كارها و حوادثى كه ممكن است پيش آيد در بيت المال نگهدار. عمر گفت : اين كلمه يى است كه شيطان آن را عرضه داشته است ، خداوند مرا از فتنه آن نگهدارد و از حجت آن بى نياز فرمايد، آيا امسال از بيم سال آينده عصيان فرمان خداوند كنم ! بايد براى ايشان تقواى خداوندى را فراهم آورم كه خداوند سبحان فرموده است هركس از خدا بترسد خداوند براى او راه بيرون شدن از گناه قرار مى دهد و او را از جايى كه حساب نمى كند روزى مى بخشد. (235)
    ابوموسى اشعرى مردى نصرانى را به دبيرى برگزيد. عمر براى او نوشت او را از كار بركنار كن و مسلمانى را به جاى او بگمار. ابوموسى براى عمر مطالبى در مورد خوبى و ورزيدگى و ارزش آن مرد نوشت :
    عمر در پاسخ او نوشت ما را نرسد كه ايشان را امير پنداريم در حالى كه خداوندشان خيانتكار دانسته است و نمى توانيم ايشان را بركشيم و بلندپايه سازيم در حالى كه خداوند آنان را فرومايه و پست قرار داده است و نبايد در مورد دين از آنان اميد خيرخواهى داشته باشيم كه خداوند و اسلام آنان را ناخوش داشته است و نبايد آنان را عزت دهيم و حال آنكه به ما فرمان داده شده است كه بايد در كمال حقارت و كوچكى جزيه بپردازند.
    ابوموسى نوشت كار اين سرزمين جز با او اصلاح نمى آيد.
    عمر براى او نوشت : آن مرد نصرانى مرد و درگذشت . والسلام .



    امضاء


  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #202

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عمر به خانه پسرش عبدالله رفت ، گوشتى تازه آويخته ديد. پرسيد: اين گوشت چيست ؟ گفت : هوس كردم و آن را خريدم . گفت : مگر اشتها به هر چيز پيدا كنى آن را مى خورى ؟ براى اسراف بسنده است كه آدمى هر چه را اشتها مى كند بخواهد بخورد.
    عمر از كنار مزبله يى گذشت كه يارانش از بوى بد مزبله رنجه شدند. گفت : اين دنياى شماست كه بر آن حرص مى ورزيد.
    سعد بن ابى وقاص هنگام جنگ قادسيه قبا و شمشير و كمربند و شلوار و پيراهن و تاج و كفشهاى خسرو را براى عمر فرستاد. عمر به چهره كسانى كه پيش او بودند نگريست تنومندتر و كشيده قامت تر ايشان سرافة بن مالك بن جعشم مدلجى بود. اى سراقه برخيز و بپوش . سراقه مى گفته است : در حالى كه بر آن جامه ها طمع بسته بودم برخاستم و آنها را پوشيدم . عمر گفت : پشت كن . پشت كردم . گفت : اينك روى به من كن . چنان كردم . گفت : به به عربى از بنى مدلج كه قبا و شلوار و كمربند و شمشير و ديهيم و پاى افراز خسرو را پوشيده است ! اى سراقه چه روزهاى بسيار كه اگر چيزى به مراتب از اين كمتر اسباب و جامه هاى خسرو در اختيار شما مى بود و براى خودت و قومت مايه شرف بود. اكنون جامه ها را از تن خود بيرون آور و من بيرون آوردم . عمر آن گاه گفت : بارخدايا، تو اين امور را از پيامبر خود كه به مراتب در پيشگاهت گرامى تر و محبوب تر بود و هم از ابوبكر كه از من گرامى تر و محبوبتر بود بازداشتى ولى به من ارزانى فرمودى . خدايا به تو پناه مى برم كه اين نعمتها را براى فريب من ارزانى داشته باشى . سپس چندان گريست كه آنان كه حضور داشتند بر او رحمت آوردند.
    آن گاه به عبدالرحمان بن عوف گفت : ترا سوگند مى دهم كه همين امروز اين جامه ها را بفروشى و پيش از آنكه شب فرا رسد، بهاى آن را ميان مسلمانان تقسيم كنى . هنوز شب فرا نرسيده بود كه آن جامه ها فروخته و بهايش ميان مسلمانان تقسيم شد.
    ویرایش توسط نصرالله عاشق خداومولا : 17-09-2022 در ساعت 18:15
    امضاء

  4. Top | #203

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عمر شبها شبگردى مى كرد، قضا را گروهى از فروشندگان دوره گرد كنار مصلى فرود آمدند. عمر به عبدالرحمن بن عوف گفت : موافقى كه من و تو از ايشان پاسدارى كنيم كه از دزد مصون مانند؟ آن دو آن شب بيدار ماندند و نماز مى گزاردند. عمر صداى گريه كودكى را شنيد و به آن گوش داد. گريستن كودك طول كشيد، عمر به آن سو رفت و به مادر پسرك گفت : از خدا بترس و با فرزند خود خوشرفتارى كن . سپس به جاى خويش برگشت ؛ چون همچنان صداى كودك را مى شنيد دوباره پيش مادر برگشت و همان سخن را تكرار كرد، هنگامى كه به جاى خود برگشت . باز همچنان صداى كودك را شنيد، پيش مادرش برگشت و گفت : اى واى بر تو كه را بدمادرى مى بينم ديگر نمى خواهم ببينم پسرت بى آرامى كند.
    آن زن گفت : اى بنده خدا، امشب مرا آزار دادى ؛ چه كنم ؟ مى خواهم او را از شير بگيرم و خوددارى و بيقرارى مى كند. عمر گفت : چرا مى خواهى او را از شير بگيرى ؟ گفت : عمر براى كودكان شيرخوار مقررى نمى پردازد و براى كودكان از شيرگرفته مى پردازد. عمر پرسيد: اين پسر چند ماهه است ؟ گفت : دوازده ماهه عمر گفت : نه ، شتاب مكن و او را از شير باز مگير چون عمر نماز صبح گزارد از شدت گريه قراءت او براى مردم روشن نبود، وقتى سلام داد، گفت : اى واى از بدبختى عمر كه چه مقدار از فرزندان مسلمانان را كشته است ! آن گاه منادى خواست و گفت ندا دهد كه كودكان خود را با شتاب باز مگيريد و پيش از وقت فطام آنان را از شيرخوردن محروم مكنيد كه ما براى هر مولودى شهريه مقرر مى داريم .
    عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست . او براى عمر آب آميخته با عسل آورد. او از آن نپذيرفت و نياشاميد و گفت : شنيده ام كه خداوند سبحان مى فرمايد شما در زندگانى دنيايى خود از خوشيها بهره مند گشتيد جوان گفت : به خدا سوگند، اين آيه در مورد تو نيست و تو اى اميرالمومنين ، مطالب پيش از اين بخش آيه را بخوان كه مى فرمايد و روزى كه كافران بر آتش عرضه مى شوند (به آنان گفته مى شود) شما در زندگانى ... (236) مگر از ما كافرانيم ؟ عمر از آن آب با عسل آميخته آشاميد و گفت همه مردم از عمر داناترند.
    امضاء

  5. Top | #204

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عمر ضمن خطبه يى گفت : به من خبر نرسد كه كابين و مهريه زنى از كابين و مهريه همسران پيامبر (ص ) تجاوز كند و اگر به من خبر برسد افزونى آن را از او باز مى گيرم و به شوهرش بر مى گردانم . زنى برخاست و گفت : به خدا سوگند خداوند اين حق را براى تو قرار نداده است و خداوند متعال مى فرمايد و اگر مال بسيارى مهريه او كرده ايد البته چيزى از مهريه او باز گيريد (237) عمر گفت : آيا شگفت نمى كنيد از امامى كه خطا مى كند و زنى كه به درستى سخن مى گويد؟ آن زن با امام شما مسابقه داد و بر او پيروز شد و پيشى گرفت !
    شبى عمر شبگردى مى كرد، از كنار خانه يى گذشت از آن صدايى شنيد؛ بدگمان شد و از ديوار خانه بالا رفت ، مردى را كنار زنى ديد و خيك شرابى . عمر به آن مرد گفت : اى دشمن خدا، آيا پنداشته اى كه خداوند تو را در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد! گفت : اى اميرالمومنين ، شتاب مكن كه اگر من فقط در مورد خطا كرده ام تو در سه مورد خطا كرده اى كه خداوند متعال مى فرمايد تجسس مكنيد (238) و تو تجسس كردى و فرموده است به خانه ها از درهاى خانه ها وارد شويد (239) و حال آنكه تو از ديوار بالا آمدى و فرموده است چون وارد خانه ها شويد سلام دهيد (240) و حال آنكه تو سلام ندادى . عمر گفت : اينك اگر از تو بگذرم اميد خيرى در تو هست ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند كه تكرار نخواهم كرد. گفت : به حال خود باش و از اين كار بيرون شو كه تو را عفو كردم .
    اموالى از عراق براى عمر رسيد، او همراه يكى از بردگان خويش بيرون آمد و به شتران نگريست و چون آنها را بسيار ديد گفت : الحمدلله ، الحمدلله ... برده اش مكرر و پياپى مى گفت : اين از فضل و رحمت خداوند است .
    عمر گفت : اى بى مادر! دروغ مى گويى : خيال مى كنم چنان پنداشته اى كه اين از مواردى است كه خداوند سبحان فرموده است بگو به فضل و رحمت خدا شادى كنند و حال آنكه مقصود از آن هدايت است مگر نشنيده اى كه مى فرمايد آن بهتر از چيزهايى است كه جمع مى كنند (241) و اين اموال از همان چيزهاست كه گرد مى آورند.
    ویرایش توسط نصرالله عاشق خداومولا : 19-09-2022 در ساعت 18:29
    امضاء

  6. Top | #205

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ابن عباس كه خداى از او خشنود باد! مى گويد: در آغاز خلافت عمر پيش او رفتم ، براى او روى سبدى كه از برگ خرما بافته شده بود يك صاع خرما ريخته و آورده بودند. او مرا به خوردن از آن خرما دعوت كرد. من فقط يك خرما خوردم عمر شروع به خوردن كرد و تمام آن خرما را خورد. آن گاه از ظرفى سفالى كه كنارش بود آب آشاميد و بر تشكچه يى كه برايش گسترده بودند و به پشت خوابيد و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكرار كرد. آن گاه به من گفت : اى عبدالله از كجا مى آيى ؟ گفتم از مسجد. گفت : پسرعمويت را در چه حال رها كردى ؟ پنداشتم منظورش عبدالله عبدالله بن جعفر است . گفتم : در حالى كه با همسن و سالهاى خودش بازى مى كرد.
    گفت : منظورم او نيست بلكه مقصودم سالار و بزرگ شما اهل بيت است . گفتم او را در حالى رها كردم كه با سطل بر نخلهاى فلان كس ‍ آب مى داد و در همان حال قرآن تلاوت مى كرد. گفت : اى عبدالله ، خون شتران تنومند قربانى برگردن تو باشد اگر پاسخ سوالى را كه از تو مى پرسم از من پوشيده دارى ؛ آيا هنوز در دل او چيزى از مسئله خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى . گفت : آيا مى پندارد كه پيامبر (ص ) به خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى و اين مطلب را هم براى تو مى افزايم كه از پدرم درباره آنچه على عليه السلام آن را ادعا مى كند پرسيدم ، گفت : راست مى گويد. عمر گفت : آرى ، پيامبر (ص ) در مورد خلافت او سخنى فرمود ولى نه آن گونه كه حجتى را ثابت كند و عذرى باقى نگذارد (!) آرى ، زمانى در آن باره چاره انديشى مى فرمود، البته پيامبر در بستر بيمارى خود مى خواست به نام او تصريح فرمايد و من براى محبت و حفظ اسلام (!) از آن كار جلوگيرى كردم و سوگند به خداى اين خانه كه قريش هرگز گرد على جمع نمى شدند و اگر على خليفه مى شد عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پيمان مى گسست ، پيامبر (ص ) فهميد كه من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خوددارى كرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه كه مقدر و محتوم بود خوددارى فرمود.
    اين خبر را، به صورت مسند، احمد بن ابى طاهر مؤ لف كتاب تاريخ بغداد در كتاب خود آورده است .
    عمر هرگاه حاكمى را به حكومت مى گماشت براى او فرمانى مى نوشت و گروهى از مسلمانان را گواه مى گرفت كه سوار بر ماديان نشود و گوشت چرب نخورد و جامه نرم و لطيف نپوشد و در خانه خود را در مورد برآوردن حاجات مسلمانان نبندد و سپس مى گفت پروردگارا گواه باش .
    عمر نعمان عدى بن نضلة را بر دشت ميشان حكومت دارد. (پس از آن ) شعرى كه نعمان سروده به اطلاع عمر رسيد كه چنين بود:
    چه كسى به حسنا (242) خبر مى برد كه به دوستش در دشت ميشان از جام بلور و خاتم كارى باده نوشانده مى شود...
    آرى ، شايد همنشينى و باده نوشى ما در اين كاخ ويران ، اميرالمومنين را خوش نيايد.
    عمر براى او چنين نوشت :
    بسم الله الرحمن الرحيم ، حم ، تنزيل الكتاب من الله العزيز العليم ، غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ، ذى الطول لا اله الا هو اليه المصير (243) اما بعد آن شعر تو را كه در آن مى گويى شايد اميرالمومنين را خوش نيايد شنيدم ، آرى به خدا سوگند كه مرا خوش نمى آيد، اينك ترا عزل كردم پيش من آى .
    چون نعمان پيش عمر آمد، گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند من هرگز باده نوشى نكرده ام و اين شعرى است كه بر زبان من جارى شده است و من مردى شاعرم . عمر گفت : خود اين گمان را كرده ام ولى به هر صورت هرگز نبايد براى من عهده دار كار و حكومتى باش .
    عمر مردى از قريش را به كارى گماشت و به او خبر رسيد كه آن مرد چنين سروده است :
    باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند. تو را به خدا سوگند، ابن هشام را هم چنان باده يى بياشامان .
    عمر او را پيش خود احضار كرد. مرد قرشى با زيركى دانست و يك بيت ديگر سرود كه پيوسته به آن بيت باشد. همين كه پيش عمر ايستاد، عمر به او گفت : تو گوينده اين بيتى كه باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند؟ گفت : آرى ، اى اميرالمومنين ولى گويا سخن چين بيت پس از آن را به اطلاع نرسانده است . عمر گفت : شعر پس از آن چيست ؟ گفت :
    عسلى سرد آميخته با آب باران كه من نوشيدن باده را دوست نمى دارم .
    عمر گفت : خدا را، خدا را! آرى ، به كار خود بازگرد.
    عمر مى گفته است . هر يك از كارگزاران من كه بر كسى ستم كند و ستم او به اطلاع من برسد و من او را تغيير ندهم ، اين منم كه بر او ستم كرده ام .
    عمر براى سعد بن ابى وقاص نوشت : كلمه مترس به فارسى براى امان است و اگر اين كلمه را براى كسى كه زبان شما را نمى داند بگوييد بدون ترديد او را امان داده ايد.
    عمر در مسجد نشسته بود، مردى از كنارش گذشت و گفت : اى عمر، واى بر تو از آتش ! عمر گفت : او را پيش من آوريد، و چون نزديك آمد، به او گفت : آن سخن را به چه سبب گفتى ؟ گفت : حاكم تو بر مصر كه با او شرطهايى كرده اى آنچه را كه به او فرمان داده اى رها كرده است و از آنچه او را بازداشته اى مرتكب آن مى شود. سپس بسيارى از كارهاى او را براى عمر برشمرد.
    عمر دو مرد از انصار را گسيل داشت و به آنان گفت : چون پيش او رسيديد درباره اش بپرسيد اگر اين مرد بر او دروغ بسته بود مرا آگاه كنيد و اگر چيزى ديديد كه شما را خوش نيامد هيچ مهلتش مدهيد و او را پيش من آوريد. آن دو رفتند و پرسيدند و دانستند كه آن مرد راست گفته است . بر در خانه حاكم رفتند و اجازه ورود خواستند. دربانش گفت امروز كسى را براى رفتن پيش او اجازه نيست . گفتند: بايد پيش ما آيد و گرنه در خانه اش را آتش مى زنيم . در همين حال يكى از آن دو شعله يى آتش حاضر كرد. دربان رفت و خبر داد و او پيش آن دو آمد.
    گفتند: ما فرستادگان عمريم و بايد هم اكنون حركت كنى . گفت : مرا كارهايى است مهلتم دهيد تا آماده شوم و توشه برگيرم . گفتند: عمر ما را سوگند داده است كه تو را مهلت ندهيم . او را سوار كردند و پيش عمر آوردند. چون پيش عمر آمد و سلام داد عمر او را نشناخت و گفت : تو كيستى ؟ پيش از آن مردى سيه چرده بود و چون از نعمت و هواى خوش مصر بهره مند شده بود فربه و سپيدگون شده بود و گفت : من فلانى و كارگزار تو در مصر هستم . عمر گفت : اى واى بر تو كه آنچه از آن نهى كرده ام مرتكب شده اى و آنچه را به تو فرمان داده ام رها كرده اى . به خدا سوگند، اينك تو را عقوبتى كنم كه در آن داد خويش از تو بستانم ؛ عبايى مويين و چوبدستى و سيصد گوسپند از گوسپندان زكات حاضر كنيد. سپس به او گفت اين عبا را بپوش و اين چوبدستى را در دست بگير، من پدرت را ديده بودم ، اين عبا و چوبدستى از عبا و چوبدستى پدرت بهتر است . اينك اين گوسپندان را به فلان چراگاه ببر و بچران .
    قضا را از آن روز از روزهاى گرم تابستان بود. عمر گفت : شير اين گوسپندان را از رهگذران دريغ مدار مگر از افراد خاندان عمر و من هيچيك از افراد خاندان خويش را نمى شناسم كه چيزى از شير و گوسپندان زكات خورده و آشاميده باشد.
    چون آن مرد حركت كرد عمر او را برگرداند و گفت : آيا آنچه گفتم فهميدى ! آن مرد خود را بر زمين افكند و گفت : اى اميرالمومنين ، من توان اين كار را ندارم اگر مى خواهى گردنم را بزن . عمر گفت : اگر تو را بر سر كارت برگردانم چگونه مردى خواهى بود؟ گفت : به خدا سوگند، پس از آن جز آنچه دوست مى دارى از كردار من به اطلاع تو نخواهد رسيد. عمر او را بر سر كار برگرداند و مردى پسنديده شد.
    عمر مى گفت : به خدا سوگند، فلان كس را از قضاوت عزل نمى كنم مگر انيكه به جاى او كسى را بگمارم كه چون تبهكار او را ببيند بيمناك شود.
    روزى عمر در حالى كه پيراهنى پوشيده بود كه بر پشتش چهار وصله داشت به مسجد رفت و شروع به خواندن قرآن كرد و چون به اين آيه رسيد و فاكهة وابا (244) پرسيد معنى اب چيست ؟ و خود گفت : اين تكلف است ، اى پسر خطاب ! تو را چه زيانى مى رسد كه معنى اب را ندانى .
    گروهى از اصحاب پيامبر (ص ) نزد حفصه آمدند و گفتند مناسب است با پدرت گفتگو كنى كه زندگى خود را بهتر و بانعمت بيشتر همراه سازد تا براى انجام و مراقبت كارهاى مسلمانان نيرومندتر گردد. حفصه پيش او آمد و گفت : مردمى از قوم تو با من سخن گفتند كه با تو گفتگو كنم تا بهتر زندگى كنى . عمر گفت : دختركم نسبت به پدرت غش به خرج دادى و براى قوم خود خيرخواهى كردى .
    مردانى گزيده از گوشه و كنار جهان اسلام پيش عمر آمدند. عمر براى ايشان فرش مويين گسترد و خوراكى خشن براى آنان نهاد. حفصه دخترش كه ام المومنين بود به او گفت : ايشان افراد گرامى عرب و سرشناسان مردم اند، از ايشان نيكو پذيرايى كن آنان را گرامى بدار. عمر گفت : اى حفصه ، به من خبر بده از نرمترين بسترى كه براى پيامبر گسترده اى و از بهترين خوراكى كه آن حضرت در خانه تو خورده است ؟ حفصه گفت : سال فتح خيبر عبايى چند لايه به ما رسيد من همان عبا را براى پيامبر (ص ) مى گستردم و بر آن مى خوابيد، شبى آن را دو لايه كردم كه قطورتر شد، پيامبر از من پرسيدند ديشب بستر من چه بود؟ گفتم همان بستر هميشگى جز آنكه ديشب آن را دو لايه كردم كه كمى راحت و نرم تر باشد. فرمود: آن را به حال نخست برگردان كه نرمى آن مرا از نماز شب باز مى داشت .
    از لحاظ خوراك هم يك صاع آرد جو با نخاله داشتيم روزى آن را غربال كردم و پختم ، پياله كوچكى هم روغن دنبه داشتيم كه بر آن ريختيم و در همان حال كه پيامبر (ص ) مشغول غذاخوردن بود ابوالدرداء وارد شد و گفت : روغن دنبه را كم مى بينم . من هم پياله يى روغن دنبه دارم . پيامبر فرمودند: برو آن را بياور، آورد و روى ظرف غذا ريخت و پيامبر خوردند و اين بهترين خوراكى بود كه پيامبر (ص ) در خانه من خورد.
    چشمان عمر پراشك شد و به حفصه گفت : به خدا سوگند براى اينان چيزى بر اين فرش مويين و اين خوراك نمى افزايم و حال آنكه بستر و خوراك پيامبر (ص ) اين چنين بوده است . كه گفتى .
    چون عتبة بن مرقد به آذربايجان رفت براى او حلوايى از خرما و روغن (245) آوردند كه چون آن را خورد شيرين و خوشمزه بود گفت : چه خوب است از اين براى اميرالمومنين عمر هم تهيه شود و براى او دو زنبيل بزرگ از آن فراهم آوردند كه با دو شتر به مدينه گسيل داشت . عمر گفت اين چيست ؟ گفتند: حلواى خرماست . از آن چشيد و آن شيرين و خوشمزه يافت . به فرستاده گفت : همه مسلمانانى كه پيش شمايند از همين حلوا سير مى شوند؟ گفت نه . عمر گفت : اين دو زنبيل را برگردان . و براى عتبه نوشت :
    اما بعد، حلوايى فرستاده بودى نتيجه زحمت و كوشش پدر و مادرت نيست ، مسلمانان را از همان چيزى سير كن كه خود و اطرافيان تو از آن سير مى شويد و چيزى را ويژه خود قرار مده كه ناپسنديده و شر خواهد بود. والسلام .
    چون خبر فرودآمدن رستم به قادسيه به اطلاع عمر رسيد، همه روزه از مدينه بيرون مى آمد و از صبحدم تا نيمروز از مسافرانى كه مى رسيدند درباره جنگ قادسيه مى پرسيد و سپس به خانه خود بر مى گشت . هنگامى كه مژده رسان خبر پيروزى را آورد عمر همان گونه كه با ديگر مسافران برخورد مى كرد با او برخورد كرد و پرسيد و او خبر فتح را داد. عمر مى گفت : اى بنده خدا درنگ كن و با من سخن بگو و او فقط مى گفت خداوند دشمن را شكست داد و عمر همچنان پياده مى دويد و مى پرسيد و مژده رسان سوار بر ناقه خود بود كه عمر را نمى شناخت و چون وارد مدينه شدند متوجه شد كه مردم به عمر با عنوان اميرالمومنين سلام مى دهند و شادباش ‍ مى گويند. مژده رسان در اين هنگام پياده شد و گفت : اى اميرالمومنين خدايت رحمت كناد! كاش به من مى گفتى و خود را معرفى مى كردى . عمر مى گفت : اى برادرزاده ، بر تو چيزى نيست ، بر تو چيزى نيست .
    ابوالعاليه نقل مى كند كه چون عمر به جابيه (246) آمد بر شترى كه رنگش به سياهى مى زد سوار بود، قسمت بى موى جلو سرش مى درخشيد و شب كلاهى بر سر داشت و پاى او ميان دو لنگه بار شتر آويخته بود بدون آنكه ركابى داشته باشد، زيرانداز او عبايى پرمو و بافت ناحيه منبج بود و عمر هرگاه سوار مى شد زيراندازش همان عبا بود و چون فرو مى آمد تشك و بسترش بود و باردان و خورجين او هم جوالى پشمى بود كه داخل آن را با ليف خرما انباشته بودند و هرگاه فرود مى آمد همان را پشتى و متكاى خود قرار مى داد، پيراهنى كرباسى بر تن داشت كه هم چرك شده بود و هم گريبانش دريده ، گفت : سالار اين دهكده را فرا خوانيد، او را فرا خواندند، چون پيش عمر آمد: گفت : اين پيراهن مرا بشوييد و بدوزيد و تا وقتى كه خشك مى شود پيراهنى به من عاريه دهيد كه بپوشم ، پيراهنى كتانى برايش آوردند كه از خوبى آن شگفت كرد و پرسيد اين چيست ؟ گفتند كتان است . پرسيد كتان چيست ؟ برايش توضيح دادند. آن را پوشيد، و چون پيراهنش شسته شد و آوردند آن را بيرون آورد و پيراهن خود را پوشيد، سالار دهكده به او گفت : تو پادشاه عربى و اينجا سرزمينى كه سوارشدن بر شتر در آن صلاح نيست ، براى او استرى آوردند و روى آن قطيفه يى انداختند، بدون زين سوار شد، استر شتابان به حركت درآمد. عمر به مردم گفت : آن را باز داريد و چون آن را باز داشتند گفت : پيش ‍ از سوارشدن بر اين گمان نمى كردم مردم سوار شيطان مى شوند، شترم را بياوريد. چون آوردند از استر پياده و بر شتر خود سوار شد.
    عمر اموال كارگزاران خائن را مصادره مى كرد، اموال ابوموسى اشعرى را كه كارگزار عمر در بصره بود مصادره كرد و به او گفت : به من خبر رسيده است كه تو دو كنيزدارى و مردم را از دو ديگ خوراك مى دهى . ابوموسى را پس از مصادره اموالش به كارش ‍ برگرداند.


    امضاء

  7. Top | #206

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عمر اموال ابوهريره را نيز مصادره كرد و بر او سخت گرفت : ابوهريره كارگزار بحرين بود، عمر به او گفت : مگر نمى دانى هنگامى كه تو را بر بحرين كارگزار كردم پابرهنه بودى و كفش بر پايت نبود؟ اينك به من خبر رسيده است كه تو اسبهايى را به يكهزار و ششصد دينار فروخته اى . ابوهريره گفت : آرى ، چند اسبى داشتم كه زاييدند. عمر گفت : من درآمد و هزينه ات را معين و مشخص كردم و اين كه بدست آورده اى اضافه است . ابوهريره گفت : اين اموال از تو نيست و چنين حقى ندارى . عمر گفت : به خدا سوگند، چنين حقى دارم و پشت تو را هم با تازيانه به درد خواهم آورد. سپس برخاست و چندان تازيانه بر پشتش زد كه آن را خون آلود كرد، و گفت اموالت را بياور و چون آورد، ابوهريره گفت : اين اموال را در راه خدا حساب خواهم كرد. عمر گفت : اين در صورتى است كه آن را از حلال فراهم ساخته بودى و با كمال ميل مى دادى . به خدا سوگند، اميمه (247) هرگز در مورد تو اميد نداشت كه اموال مناطق هجر و يمامه و دورترين نقاط بحرين را نه براى خدا و مسلمانان بلكه براى خودت گردآورى و بگيرى ، او در مورد تو پيش از آن اميد نداشت كه خرچرانى كنى و ابوهريره را از كار بركنار كرد.
    ویرایش توسط نصرالله عاشق خداومولا : 26-09-2022 در ساعت 14:59
    امضاء

  8. Top | #207

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    او همچنين اموال حارث بن وهب ، يكى از افراد خاندان ليث بكر بن كنانة ، را هم مصادره كرد و به او گفت : شتران تنومند و بردگانى كه به صد دينار فروخته اى چيست ؟ گفت : مالى برداشتم كه افزون از هزينه ام بود و بازرگانى كردم . عمر گفت : به خدا سوگند، ما تو را براى بازرگانى گسيل نداشتيم ، آن را پرداخت كن . حارث گفت به خدا سوگند از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس تو را به كارى نخواهم گماشت . سپس به منبر رفت و گفت : اى گروه اميران ! اگر از ما تصرف در اين اموال را براى خود حلال مى دانستيم آن را براى شما حلال مى كرديم ولى اكنون كه آن را براى خود حلال نمى دانيم و خويشتن را باز مى داريم شما هم خود را از آن بازداريد. به خدا سوگند، تنها مثلى كه براى شما يافتم شخص تشنه يى است كه وارد گرداب مى شود و به آبشخور و راه خروج آن نمى نگرد و همين كه سيراب شود غرق مى گردد.
    امضاء

  9. Top | #208

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    عمر براى عمرو عاص كه كارگزار او بر مصر بود چنين نوشت :
    اما بعد، به من خبر رسيده است كه براى تو اموالى از شتر و گوسپند و خدم و غلامان فراهم آمده است و پيش از آن مالى نداشتى و اين اموال از مقررى تو نبوده است . از كجا براى تو فراهم شده است ؟ براى من از پيشگامان نخستين كسانى هستند كه از تو بهترند ولى من تو را به سبب غناى تو به كارگزارى گماشتم و اگر قرار باشد كار تو به سود خودت و زيان ما باشد چرا تو را بر گزينيم . براى من بنويس كه اين كمال تو از كجا فراهم شده است و در آن باره شتاب كن . والسلام .

    ویرایش توسط نصرالله عاشق خداومولا : 30-09-2022 در ساعت 13:04
    امضاء

  10. Top | #209

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    عمرو بن عاص براى او در پاسخ چنين نوشت :
    نامه اميرالمومنين را خواندم و همانا راست و درست گفته است . اما آنچه در مورد اموال من متذكر شده است ، من به شهر و سرزمينى آمده ام كه قيمتها در آن ارزان است و جنگ و فتوح در آن بسيار. من افزونيهايى كه از اين راه برايم باقى مانده است در آنچه اميرالمومنين نوشته است مصرف كرده ام . اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند، اگر خيانت كردن به تو براى ما حلال بود همين كه ما را امين مى شمردى موجب مى شد كه به تو خيانت نكنيم اينك رنجش خويش را نسبت به ما كوتاه كن كه ما را نسبى است كه اگر به آن مراجعه كنيم ما را از كاركردن براى تو بى نياز مى سازد.
    اما آن پيشگامان نخستين كه براى تو وجود دارند اى كاش همانان را به كارگزارى برمى گزيدى و به خدا سوگند، من در خانه تو را نكوبيدم .
    امضاء

  11. Top | #210

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    11032
    نوشته
    15,873
    صلوات
    500
    دلنوشته
    1
    تقدیم به روح پاک شهیدان
    تشکر
    1,237
    مورد تشکر
    1,766 در 1,063
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : به قصد ديدن عمر بن خطاب از خانه بيرون آمدم ، او را ديدم كه بر خرى سوار است و قطعه ريسمان سياهى را لگام آن قرار داده بود، كفشهاى پينه زده بر پاى داشت و ازار و پيراهنى كوچك بر تن داشت به گونه يى كه پاهايش تا زانوانش برهنه بود. من كنار او پياده راه افتادم و شروع به صاف كردن و كشيدن ازار كردم ولى هر قسمت را مى پوشاندم بخش ديگرى آشكار مى شد؛ او مى خنديد و مى گفت : اين جامه از تو اطاعت نمى كند. آن گاه به منطقه بالاى مدينه رسيديم ، نماز گزارديم يكى از اهالى براى ما خوراكى آورد كه نان و گوشت بود، معلوم شد عمر روزه است ، او گوشتهاى خوب را به سوى من مى انداخت و مى گفت : براى من و خودت بخور.
    سپس به نخلستانى رفتيم عمر ردايش را به من داد و گفت اين را بشوى و پيراهنش را خود مى شست من هم ردايش را شستم و هر دو را خشك كرديم و نماز عصر گزارديم . او سوار شد و من هم پياده كنارش راه افتادم ، شخص سومى هم با ما نبود.
    من گفتم : اى اميرالمومنين ، من در حال خواستگارى زنى هستم مرا راهنمايى كن . گفت : از چه كسى خواستگارى كرده اى ؟ گفتم فلان دختر فلان كس . گفت : نسب آنان همان گونه است كه دوست مى دارى و چنان است كه مى دانى ولى در اخلاق خويشاوندانش نوعى پستى ديده مى شود و ممكن است آن را در فرزندانت بيايى .
    گفتم : در اين صورت مرا به آن زن نيازى نيست و او را نمى خواهم گفت : چرا از دختران پسرعمويت يعنى على خواستگارى نمى كنى ؟ گفتم در اين مورد كه تو بر من پيشى گرفتى (249) گفت : آن دختر ديگر. گفتم : او نامزد برادرزاده على (ع ) است .
    امضاء

صفحه 21 از 36 نخستنخست ... 1117181920212223242531 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi