وقتي چشمانم را رو به اين دنیا گشودم
نا گاه در گوشهايم صداي اذان طنين انداز شد
با تمام کودکيم به خود لرزيدم
نتوانستم بپرسم که چيست اين ندا
با خود گفتم به چه چيز ميخوانندم ؟
آيا مرا صدا مي کنند ...؟
همه مي خنديدند و من چشمانم از گريه نمناک
سالها گذشت
و من همراه آنها به آخر رسيدم
من مردم و همه گردا گرد من با چشمان اشک بار
ناگاه ديدم...
ديدم که به نماز ايستاده اند
آن گاه فهميدم که چه عمره کوتاهي داشتم من
فقط به فاصله اذان تا نماز...