به گزارش خبرگزاري فارس، سركار خانم «بابايي» ،پوشيده در چادري سياه و با نگاهي سرد و نافذ ، هيبتي خاص دارد كه به سرعت انسان را به ياد اهالي شرق آسيا مي اندازد. ايشان را تا 21 سالگي با نام «كونيكو يامامورا» صدا مي كردند ولي او ديگر سالهاست كه «حاج خانم بابايي» خوانده مي شود. به راستي آيا خانواده «يامامورا» در دورترين افق هاي ذهني خود تصور مي كردند كه يكي از نوادگانشان به خيل سربازان «حضرت روح الله» بپيوندد و خون سرخش بر خاك گرم كربلاي ايران اسلامي ريخته شود. و اين چنين است تقدير كسي كه باران رحمت خاصه خداوند بر وجودش ببارد و بركتي آسماني به حياتش ببخشايد.
*فارس: لطفا خودتان را معرفي كنيد.
*بابايي: «سبأبابايي» هستم. 76 سال دارم. در كشور ژاپن و در استان "كيودو " شهر "اَشيا " متولد شدم .اين منطقه از گذشته تا الآن معروف است و گرانترين زمينهاي ژاپن در اين شهر قرار دارد زيرا نزديك كوه و دريا است و خيلي آرامش دارد، در آن موقع سينما و مغازههاي زيادي در اين شهر وجود نداشت به همين دليل شلوغ نبود و پولدارها در آن شهر زمين ميخريدند و ويلاهاي آنچناني ميساختند. البته ما چون بومي آن شهر بوديم و اجداد من در آنجا زندگي مي كردند وضع مالي متوسطي داشتيم ولي در كل، "اَشيا " يك منطقه مرفه نشين است.
*فارس: از پدر و مادر خودتان بگوييد؟
*بابايي: پدرم «چوجيرو يامامورا» و مادرم «آيي يامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بوديم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب ميشوم. پدربزرگم را به ياد ندارم اما با مادربزرگم كه زني 80 ساله بود بسيار مانوس بودم و به او علاقه زيادي داشتم. او با پدرم كه پسر اولش بود زندگي ميكرد. اكنون هر دوي آنها از دنيا رفتهاند.در بسياري از كشورهاي دنيا نوهها به مادربزرگشان الفت زيادي دارند و من هم همينطور بودم، بيشتر اوقات زندگيام را با او ميگذراندم. به همين دليل او خيلي مرا دوست داشت و در هر كاري كه انجام ميداد سعي ميكرد من را هم شركت دهد تا بياموزم. اسم مادربزرگم «ماتسو» بود كه بودايي معتقدي هم بود و مراسم سنتي بودايي را هميشه به جا ميآورد، هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه همراه كتاب دين بودا وارد اتاقي ميشد كه در آن يادبود مردگان را قرار ميداديم. او شروع به خواندن دعا ميكرد و به من هم ميگفت مانند او آداب دعا را به جا آورم. بله. در دين بودا هر انساني كه از دنيا ميرود، روحاني نام جديدي را كه متاثر از نام آن فرد است برايش انتخاب ميكند تا زيباتر نوشته شود و بعد اسم جديد را بر روي قطعه چوبي مينويسند و آن را در طاقچهاي كه نام ديگر مردگان هم گذاشته شده است قرار ميدهند. در آن اتاق حدودا نام 20 نفر از اقوام ما وجود داشت.
فارس: چطور با آقاي بابايي آشنا شديد؟
بابايي: من 52 سال پيش با او آشنا شدم. آقاي بابايي مدرس زبان انگليسي در آموزشگاهي بود كه من در آنجا دانشجو بودم و با هم آشنا شديم.
*فارس: آقاي بابايي در ژاپن زندگي ميكرد؟
بابايي: بله. شغل اصلي او تجارت بود. ايران آن زمان صنعت ضعيفي داشت به همين علت تجار به خارج ميرفتند و اقلام مورد نياز كشورشان را وارد ميكردند. آقاي بابايي از ژاپن ظروف چيني و پارچه، از چين هم چاي وارد ميكرد. بيشتر كارش در ژاپن، كره، آلمان و زمان كمي هم در ايتاليا بود.
*فارس: همسرتان درخواست ازدواجش را چگونه مطرح كرد؟
بابايي: او ابتدا از طريق يكي از دوستان تاجرش كه با پدرم آشنا بود موضوع را مطرح كرد. دوستشان چند باري به ايران سفر كرده بودند و با خانواده آقاي بابايي رفت و آمد داشتند اما خانواده من مطلبي در مورد ايران نشنيده بودند وحتي نميدانستند اين كشور كجاست؟
مردم ژاپن ذهنيت بدي نسبت به خارجيها داشتند و اگر يك ژاپني با خارجي ازدواج ميكرد اين را براي خانواده آبروريزي ميدانستند چون بعد از جنگ جهاني دوم آمريكاييها در ژاپن كارهاي زشتي انجام ميدادند و مردم اين كشور به دليل وقوع جنگ دچار فقر زيادي بودند، دختران مجبور بودند كاري را انجام دهند كه شايسته آنها نبود. دوست ژاپني همسرم ميدانست كسي كه پير است هنوز چنين نگرشي نسبت به خارجيها دارد و يك سال طول كشيد تا با پدرم راجع به آقاي بابايي و كار وخانوادهاش صحبت كرد و او تا حدودي راضي شد.
*فارس: هيچ وقت ازهمسرتان نپرسيديد چطور شد ميان آن همه دانشجو شما را انتخاب كرد؟
بابايي: نه. اما او به نظر خودش با توجه به شخصيتي كه داشت بهترين انتخاب را كرده بود و البته اين تقدير ما بود، همانطور كه خداوند ميگويد: سرنوشت هر كس از قبل تعيين ميشود مگر اينكه خودش آن را تغيير دهد.
*فارس: شما از ابتدا چه نظري نسبت به آقاي بابايي داشتيد؟
بابايي: نظرم مثبت بود زيرا ديده بودم او بسيار صادقانه صحبت ميكند و هيچ وقت دروغ نميگفت، بسيار هم خوش اخلاق بود.
*فارس: ميدانستيد او مسلمان است؟
بابايي: بله شنيده بودم. اما نميدانستم مؤمن يعني چه؟ فقط ميديدم سر كلاس موقع نماز كه ميشود در گوشهاي از كلاس ميايستد و نماز ميخواند.
*فارس: بعد از ازدواج مشكلي با خانوادهتان پيدا نكرديد؟
بابايي: من با خواهر بزرگم و همسرش مشكلي نداشتم و هر وقت هم كه به ژاپن سفر ميكرديم به خانه آنها ميرفتيم. آنها با مهرباني ما را دعوت ميكردند و رفتارشان ملايمت آميز بود اما الآن خواهر بزرگم و برادرم فوت كردند. خواهر ديگرم كه 10 سال از من كوچكتر است به اين دليل كه با يك ايراني ازدواج كردم از من كينه دارد الآن 5 سال است كه كاملا با يكديگر قطع رابطه كرديم.
*فارس: دليل اين همه ناراحتي او چه بود؟
بابايي: او فكر ميكرد من همه خانواده را رها كرده و به ايران رفتم و از آنها بريدم. او ميخواست ما هميشه در كنار هم باشيم و بعد از ازدواجم با من سازگاري پيدا نكرد.
*فارس: چطور حاضر شديد دين خودتان را تغير دهيد؟
بابايي: من در ظاهر دينم بودايي بود ولي اعتقاد به بودا نداشتم، كوركورانه و چون مادربزرگم اين كار را انجام ميداد من هم تقليد ميكردم اما نميدانستم براي چه اين كارها را بايد انجام دهم و مفهوم دعايي را كه او مي خواند نمي دانستم. خيلي از كساني كه در ژاپن بودايي هستند فقط ظاهراً به اين دين معتقدند مانند ايران كه ممكن است خيلي ها فقط اسمشان مسلمان باشد و واقعاً ندانند اسلام چه ديني است.
*فارس: مسلمان شدنتان را به ياد داريد؟
بابايي: بله. زماني كه همسرم سجده كردن را به من آموخت من تا به حال به كسي سجده نكرده بودم و وقتي با انسان بزرگي روبهرو ميشدم به او تعظيم ميكردم ولي هيچ وقت مقابل كسي سجده نكرده بودم. به او ميگفتم: براي چه بايد سجده كنم؟! براي چهكسي؟! و همسرم توضيح ميداد ما انسانها در برابر كسي كه اين همه نعمت به ما عطا كرده است هيچ هستيم حال آنكه تو به كسي كه نعمتي به تو نداده است تعظيم ميكني، ما بايد در برابر خداوند خود را كوچك كرده و سجده كنيم. من وقتي اين كار را كردم كاملا فهميدم با هر سجده تكبر انسان در مقابل خداي خودش ريخته شده و فروتن ميشود، اين موضوع براي من بسيار جالب بود!
*فارس: با توجه به اينكه در دين بودا خدا وجود ندارد شما چطور توانستيد به وجود او پي برده و باورش كنيد؟
بابايي: من اسم خدا را نشنيده بودم اما وقتي شما نظم دنيا را ببينيد ميفهميد يك كسي بايد باشد تا اين نظم را كنترل كند، كسي هست كه ما را آفريده و پيغمبرها را ميفرستد براي راهنمايي ما به سمت كارهاي خوب و جهان آخرت.
*فارس: نماز خواندن برايتان سخت نبود؟
بابايي: ابتدا ميگفتم خوب، همينطور بنشينيم وبا خداوند حرف بزنيم اين حركات براي چيست؟ يا ميگفتم يك بار در روز نماز بخوانيم كافي است اما بعد فهميدم انجام نماز سر وقت باعث ميشود اعتقادات انسان محكمتر شده و زندگياش دچار نظم خاصي ميشود.
فارس: مهريه شما چه بود؟
بابايي: به پول آن زمان پنج هزار تومان اما من گفتم همسرم فرش بخرد و به مسجد اهدا كند و او هم خريد.
*فارس: چند فرزند داريد؟
بابايي: سه فرزند
*فارس:خانم بابايي! شما سفر حج هم رفته ايد؟
بابايي: بله! يك بار قبل از شهادت پسرم با تبليغات بعثه امام رفتم و يك نوبت ديگر هم در تابستان 62 بعد از شهادت پسرم محمد ما را به مكه دعوت كردند.
*فارس:به عنوان شخصي كه از مذهب بودايي به اسلام گرويده، بايد خاطرات خوبي از سفر حج خود داشته باشيد.
*بابايي: قبل از مشرف شدن عكس كعبه را ديده بودم اما اين همه انسان را نديده بودم كه به دور مكاني بگردند. مردم با عشق و علاقه طواف مي كنند و اين خيلي براي من تعجب داشت. مدينه بيشتر در من تأثير داشت، همين كه از اتوبوس پياده شدم بياختيار ياد مصيبت هاي حضرت علي (ع) و حضرت زهرا (س) افتادم و بغض كردم و اشك هايم سرازير شد.مدينه در آن زمان با الآن بسيار فرق دارد. من خانه حضرت زهرا (س) را زيارت كردم و راوي توضيح داد كه ايشان در اينجا مي نشستند و گريه مي كردند به اين خاطر اين مكان بيت الاحزان ناميده شده است البته الآن آنجا را خراب كرده و هتل ساخته اند. آن زمان مصائب ائمه بيشتر قابل درك بود.اكنون رفتن به حج مثل سفر با تور است، خانه خدا محاصره شده بين ساختمان هاي بلند در حالي كه چند سال پيش اطراف شهر مكه بيابان بود.در قبرستان بقيع دلم گرفت زيرا شرطه ها نمي گذارند از نزديك قبرها را زيارت كنيم.
*فارس: هنگام شروع جنگ شهيد محمد دانشگاه ميرفت؟
بابايي: وقتي در دانشگاه علم و صنعت ، رشته مهندسي قبول شد كه شهيد شده بود.
* فارس: بيشتر از محمد بگوييد؟
بابايي: او پسر ساده اي بود و وسايل شخصي اش را در حد نياز تهيه مي كرد. به ياد ندارم زماني گفته باشد من لباس يا وسيله اي ميخواهم در حالي كه موقعيت مالي پدرش طوري بود كه ميتوانست هر چيزي را فراهم كند ولي او تا كفشش پاره نميشد و تا لباسش كهنه نميشد خريد نميكرد. هميشه هم لباسهاي ساده ميپوشيد، پيراهنهاي سفيد و آبي كمرنگ. هيچوقت لباس عكسدار و جين نميپوشيد، اصلا در خانواده ما از بزرگ تا كوچك شلوار جين نميپوشند و علاقه هم ندارد.
فارس: از جبهه برايتان تعريف ميكرد؟
بابايي: بله. ميگفت يك بار وقتي كه ميدان مين را پاكسازي كرديم طبق معمول با طنابي آنجا را مشخص ميكرديم اما هنوز پاكسازي تمام نشده بود كه طناب تمام شد ما مجبور بوديم جلو برويم و اين خواست خدا بود كه ميني جلوي ما قرار نگرفت.
* فارس: از محيط معنوي جبهه چه تعريفي ميكرد؟
بابايي: آخرين بار كه براي من نامه فرستاد در آن نوشت من ديگر برنميگردم و منتظر من نباشيد. ميگفت من نميتوانم برگردم در حالي كه اين سرزمين وجب به وجب به خون شهدا آغشته شده. همان موقع مطمئن شدم او ديگر شهيد ميشود.