شمع هر جا كه انجمن دارد پر پروانه سوختن دارد
بخدا نيست خارجي پدرم دين به قلب پدر وطن دارد
گرچه در كربلاست پيكر او دست اغيار پيرهن دارد
چوب تأديب خوب ميداند كه چه بوسيدني دهن دارد
سوي اغيار، ليكن انظر گرفت بهر احباب بانگ «لن» دارد
معجري هست بر سرم امروز پدر من اگر كفن دارد
نيمه باز است كام خوني او به گمانم پدر سخن دارد
گر بيايي ز جان بپردازم ديدنت هر قدر ثمن دارد
«لن تراني» مگو كه از هوسم «اَرِني» ميرسد ز هر نفسم
غير احياء نميكنم امشب جز «خدايا» نميكنم امشب
منكه دل كندهام ز عقبي دوش ميل دنيا نميكنم امشب
قرب دختر به بوسه پدر است جز تمنا نميكنم امشب
من زبوني نميكشم از چرخ من مدارا نميكنم امشب
بايد امشب كنار من باشي بي تو «فردا» نميكنم امشب
چند بوسه به من بدهكاري صبر از آنها نميكنم امشب
نوبتي هم بود زمان من است پس تماشا نميكنم امشب
ناز طفل مريض بيشتر است بي تو «لالا» نميكنم امشب
خواب، بي بوسة پدر تا كي؟ دور از خانه، در بدر تا كي؟
اللّه اللّه عجب سحر دارم سحري در بر پدر دارم
آنچه ديشب به طشت زر ديدم حاليا در طبق به بر دارم
دست افكندهام به گردن او عمه جان عمه جان پدر دارم
ليك چشمي نمانده بنگرمش ليك دستي نمانده بر دارم
آمده همرهش مرا ببرد بخدايش قسم خبر دارم
تو مپندار اي پدر كه كنون سُرمه بر ديدگانتر دارم
لختة خون گرفته چشم مرا لخته خوني كه از سفر دارم
گره در موي من چو ابرويتوست تو ز سنگ و من از شرر دارم
تا نريزم به سيلي از لب خون لب نميگيرم از لب تو كنون