واگويه هاي مادر شهيد عليرضا شهبازي
توي اين عالم هستي كه همش رو به فناست
به خدا يك دل دارم كه اونم مال امام رضا(ع) است
سنگ نوشته اي كه انگار تو را به ضريح آقا وصل مي كند و بعد مي فهمي كه عليرضا مراد گرفته مادرش از امام رضا(ع) است كه ساليان به انتظار آمدنش به پابوس امام رضا(ع) رفته است.
سر مزار شهيد عليرضا شهبازي، شهيد تفحص نور، پيرزني مهربان و زيبا با چشمان باراني نشسته بود كه مدام دستان پنبه اي اش را تكان مي داد و مي گفت: «رضا هنوز داماد نشده بود.»
سلام كه كردم انگار فهميد، دستم را گرفت و گفت: زن همسايه به خانه مان آمد و گفت: كه خواب ديده عليرضا پيغام داده «امروز ميهمان دارم.» آن همه شوق ديدار مرا در يك بلواي جنون مي چرخاند و تمام دايره هاي زمان به زير پايم به گردش درآمده بود. با دور كند و در چرخشي ناگهاني با دور تند. خنده در گريه، گريه در خنده، شوق ديدار رضا مرا لبريز آمدن كرده بود، حسي با سبد سبد بوييدن گل هاي لاله، مريم، رازقي و آويشن تمام افسردگي ذهنم را ربود و شوق دوباره به نشستن و تأمل در واژه شهيد، در تفكر شهادت هلهله خواستن بود در زخمه درد و اشتياق، چيزي كه تو را به فراموشي زمان مي خواند و صدايي كه مي گفت: اندكي راه بيا همين جا سر قرار ايستاده اي با چند قدم به جلو... بشمار... يك، دو، سه... قدم هايت را آهسته تر بردار... اما آن چنان بي محابا و سخت لرزان و بااشتياق آمده بودم كه نفهميدم و سكوت را برهم زدم.
مادر شهيد مرا به خودم آورد و گفت بنويس.
اينچنين شد كه سنگ مزار ميز تحرير شد... گفت: بنويس، بنويس كه بي تابم، بي تاب يك انتظار، يك ديدار، بنويس كه به خدا دلم سخت پريشان است. اشك هايش را پاك كرد و گفت: يعني مي شود؟!
گفتم: فدايت شوم بي تاب كجايي؟!
حلقه اشك در چشمان منتظرش شكست... گفت: فقط يك عليرضا داشتم كه امام رضا(ع) خوب داد و خوب هم گرفت. اما دل من مدتي است بي تاب ديدار آقاست. مي خواهم به ديدارش بروم. مي خواهم به رهبرم بگويم؛ آقاجان فقط يك پسر داشتم. او بسيجي و عاشق مرام تو بود. وقتي يادم مي آيد كه او به همراه گروه تفحص به ديدار تو آمدند، دلم شاد مي شود. انگار مراد گرفته بود چون هنوز تصوير تلويزيون به يادم است كه چگونه عليرضا عاشقانه تو را مي نگريست. خوش به حالش، ديدار تو هميشه برايش آرزو بود و خدا مرادش داد.
بنويس آقاجان، خودم ساكش را بستم او بي قرار فلسفه ماندن بود و روزي كه پشت سرش آب پاشيدم احساس كردم، شانه هاي پسرم تمام كوچه را پس مي زند. ماشاءالله پر قد و قامت... انگار كه در آسمان قد كشيده بود. وقتي رفت به امام رضا(ع) گفتم: «مثل پسرت آقا امام جواد(ع) مواظبش باش»
انگار به دلم آمده بود كه ديگر روي چون ماهش را نمي بينم. وقتي كه رفت من به آرامش رسيدم و فهميدم كه دينم را نسبت به اسلام و انقلاب و رهبر ادا كرده ام اما مدتي است كه بي قرار ديدار خورشيد شده ام.
بنويس كه تمام دعاي خير ما، مادران شهيد، طول عمر و سلامتي شماست آقاجان. تو را به خدا بنويس بنويس كه مدتي است چون عليرضا بي تاب ديدار روي چون خورشيدت هستم.»
با گوشه چادر اشك هايش را پاك كرد و گفت: «يعني به من اجازه ديدار مي دهند، تو مي گويي تا زنده ام به آرزويم مي رسم؟!»
گفتم: «اميدت به خدا باشد.»
از عليرضا و مادرش خداحافظي كردم و در ميان لين هاي شهدا به آرامي گذشتم. دلم چيزي را از من مي خواست كه مي دانستم آرزوي ساليان بي قراري دل من است اما من كجا و ديدار رهبر كجا!؟
هاي هاي گريه هايم ميان زمزمه مادر عليرضا چون عشقه پيچيد.
آن كس كه مرا طلب كند مي يابد،
آن كس كه مرا يافت مي شناسد،
آن كس كه مرا شناخت دوست مي دارد،
آن كس كه دوستم داشت به من عشق مي ورزد،
آن كس كه به من عشق ورزيد، من نيز به او عشق مي ورزم،
آن كس كه به او عشق ورزيدم مي كشم او را
و آن كس كه او را كشتم خون بهايش بر من واجب است
پس من خودم خون بهايش هستم.
زهراغلامرضايي روزنامه كيهان 13/12/1385