و هميشه و در هرجايي که باشد سعي دارد از هر لحظه زندگي لذت ببرد. حتي او در خيابان هاي زاهدان، با آن بافت و شرايط سنتي – مذهبي هرهر و کرکر راه مي اندازد و با افراد جامعه کوچک خود ( زاهدان) به راحتي ارتباط برقرار مي کند. اين رفتار او به گونه ايست که راوي داستان هم گاهي متعجب مي شود که گندم با اين طرز برخورد با اطرافيان و حتي همشهريانش چطور باز هم جذاب و خواستني به نظر مي رسد. در حالي که راوي اين چنين احساسي را نسبت به رفتار خود ندارد.
گندم معتقد است که بايد در لحظه زندگي کرد. بايد از هر لحظه لذت برد و بايد زندگي کرد آنطور که مي خواهي... حالا فرقي نمي کند که در شهري کوچک و پايبند به عرف و سنت و مذهب باشي مثل زاهدان که آن ها در کودکي در آنجا زندگي مي کردند يا در جامعه اي بزرگتر مثل تهران... او به راحتي با دوستان دانشگاهي خود مثل فريد رهدار ارتباط برقرار مي کند ولي راوي داستان باز هم ناتوان از انجام اين کار است.
گندم معتقد است که بايد در لحظه زندگي کرد. بايد از هر لحظه لذت برد و بايد زندگي کرد آنطور که مي خواهي...
همين موضوعات پي در پي براي او سخت آزاردهنده است. اينکه مي بيند گندم اينقدر راحت و بي دغدغه زندگي مي کند و از هر لحظه زندگي خود لذت مي برد و او مدام درگير خودش است. درگير ترس...
او مي ترسد از اينکه برخي سنت هاي کهنه جامعه اش را بشکند يا آنطور که لذت مي برد زندگي کند. مطمئناً به همين خاطر است که از ابتداي داستان با گندم در جنگ و جدال است. او هميشه خود را مقصر مي داند که چرا نمي تواند مثل گندم زندگي کند، رها... آزاد... و بدون ترس... .
او حتي در سرگرداني يک روزه اي که در شهر دارد دچار حادثه تصادفي مي شود که خود را مقصر مي داند، هر چند که بعد از بررسي ماجرا او بي گناه اعلام مي شود ولي او مي داند که خود مقصر است. اما در جريان اين اتفاق راوي به نتايجي مي رسد که در سر و سامان دادن به زندگي کنوني او که ديگر توان ادامه دادن به آن را ندارد، کمک مي کند.
شخصيت ديگري که در طول داستان مدام با راوي سؤال و جواب مي کند، روان پزشکي است که در جايي از داستان راوي ديگر حوصله سؤالات او را ندارد و هم صحبتي با او را بيهوده مي پندارد و تصميم مي گيرد که پرونده خود را خودش به دست بگيرد تا بلکه زودتر راه درماني براي خود پيدا کند. پس او بالاخره در آخرين روز پريشاني و گمشدگي خود به اين نتيجه مي رسد که بايد در اينجا ديگر سرو ساماني به زندگي خود بدهد.
رفتن
پريدن
نترسيدن
و اعتدال...
در هر حال شخصيت داستان که زني بي نام است در طول داستان با رفت و برگشت هايي به گذشته خود و با کشمکش هايي که در ذهن و خاطرات او ايجاد مي شود دچار تغيير و تحولاتي مي شود که سال ها به دنبالش بود و به خاطر اين تغيير و تحول سال ها آشفتگي را تحمل کرده است.
او ديگر گندم داستان خود را دوست دارد....
مائده ستوده- بخش ادبيات تبيان