صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 85

موضوع: (¯*~|♥|♥|♥~*¯) داستانهاي کوتاه متفرقه (¯*~|♥|♥|♥~*¯)

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    آدمی هم با خداست


    ماهی کوچک دچار آبی بی کران بود.آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد.وهزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی ماهی کوچک عاشق شود. عاشق دریای بزرگ.ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت،اما پیدایش نمی کرد.هر روز و هر شب می رفت،اما به دریا نمی رسید.کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هر چه بیش تر می گشت،گم تر می شدو هر چه که می رفت دورتر.ماهی مدام می گریست،از دوری و از دلتنگی.و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد.همیشه با خود می گفت:این جا سرزمین اشکهاست.اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند،چون هیچ وقت دریا را ندیدند؛و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است.ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مرد،اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بودکه عمری در آن غوطه می خورد.

    قصه که به اینجا رسید، آدم گفت:ماهی در آب بود و نمی دانست، شاید آدمی هم با خداست و نمی داند.و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم، تنها یک اشتباه باشد.آن وقت لبخند زد.خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم برپا شد


    امضاء





  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #32

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    محبوب خدا


    روزی عارف کبیری در خانه اش نشسته بود، پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت: ای قدیس! چه گویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟
    عارف نگاهی به او کرد و گفت: خوش بگذران، با شادیت خدا را نیایش کن.
    لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت: چه کنم تا به خدا برسم؟
    عارف گفت: زیاد خوش گذرانی نکن.
    جوان تشکر کرد و رفت.
    یکی از شاگردانش که آن جا نشسته بود گفت: استاد بالاخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه؟
    عارف گفت: سیر و سلوک روحانی و رسیدن به حضور حق مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد گاهی
    آن چوب را به طرف راست و گاهی به طرف چپ می برد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند


    امضاء




  4. Top | #33

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    سکه نقره و مرد گدا



    مردی هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم هم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره. اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.
    این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آن طور دست می‌انداختند ناراحت شد.
    در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.
    مرد پاسخ داد: حق با شماست اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من از آنها احمق‌ترم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام



    امضاء




  5. Top | #34

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    پاسخ عجیب جوان آشفته حال به پیامبر(ص)


    نماز صبح را رسول اکرم در مسجد با مردم خواند. هوا دیگر روشن شده بود و افراد کاملاً تمیز داده می شدند. در این بین چشم رسول اکرم به جوانی افتاد که حالش غیرعادی به نظر می رسید. سرش آزاد روی تنش نمی ایستاد و دائما به این طرف و آن طرف حرکت می کرد. نگاهی به چهره ی جوان کرد، دید رنگش زرد شده، چشمهایش در کاسه ی سر فرو رفته، اندامش باریک و لاغر شده است. از او پرسید:
    «در چه حالی؟»
    - در حال یقینم یا رسول اللّه! .
    - هر یقینی آثاری دارد که حقیقت آن را نشان می دهد، علامت و اثر یقین تو چیست؟ .
    - یقین من همان است که مرا قرین درد قرار داده، در شبها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگی به پایان می رسانم. دیگر از تمام دنیا و مافیها روگردانده و به آن سوی دیگر رو کرده ام. مثل این است که عرش پروردگار را در موقف حساب و همچنین حشر جمیع خلائق را می بینم. مثل این است که بهشتیان را در نعیم و دوزخیان را در عذاب الیم مشاهده می کنم. مثل این است که صدای لهیب آتش جهنم همین الآن در گوشم طنین انداخته است.
    رسول اکرم رو به مردم کرد و فرمود:
    «این بنده ای است که خداوند قلب او را به نور ایمان روشن کرده است».
    بعد رو به آن جوان کرد و فرمود: «این حالت نیکو را برای خود نگه دار». جوان عرض کرد: «یا رسول اللّه! دعا کن خداوند جهاد و شهادت در راه حق را نصیبم فرماید».
    رسول اکرم دعا کرد. طولی نکشید که جهادی پیش آمد و آن جوان در آن جهاد شرکت کرد. دهمین نفری که در آن جنگ شهید شد همان جوان بود


    امضاء




  6. Top | #35

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    کامیون حمل آشغال!!


    روزی سوار بر یک تاکسی به سمت فرودگاه می‌رفتم. خودروی ما در خط عبوری صحیح قرار داشت و سرعت آن نیز کاملا مجاز بود. ناگهان یک خودرو درست جلوی ما در حرکتی کاملا غافلگیر کننده از جای پارک خود بیرون آمد. راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. خودرو سُر خورد و دقیقاً به فاصله چند سانتی‌متر از آن یکی متوقف شد. راننده آن خودرو سر خود را از پنجره بیرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص به شکلی دوستانه دست تکان داد. بعد از این که دوباره به راه افتادیم از راننده تاکسی پرسیدم: «چرا با آن مرد چنین رفتاری کردید؟ نزدیک بود او با بی‌احتیاطی خودش خودروی شما را از بین ببرد و هر دوی ما را به بیمارستان بفرستد؟» در پاسخ به این اعتراض، راننده تاکسی موضوعی را برایم شکافت که اینک من از آن با عنوان «قانون کامیون حمل آشغال» یاد می‌کنم. او گفت: بسیاری از افراد مانند کامیون‌های حمل آشغال هستند. آنها سرشار از ناکامی و خشم در اطراف می‌گردند. وقتی زباله در شکل نا امیدی در اعماق وجودشان تلنبار می‌شود، به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و خب گاهی اوقات برای این کار شما را انتخاب می‌کنند. به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان دهید، برایشان آرزوی خیر کنید و بروید. زباله‌ها و آشغال‌های آنها را نگیرید و روی خانواده و دوستان خود در سرکار، منزل و یا حتی افراد غریبه در خیابان‌ها نریزید. اجازه ندهید کامیون‌های حمل آشغال روز شما را خراب کنند. کسانی که با شما خوب رفتار می‌کنند را دوست داشته باشید و برای آنها که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.


    امضاء




  7. Top | #36

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    خیال واهی برگ


    برگ، چشم‌هایش را باز کرد. یک شکوفه در کنار خود دید. با خوش‌حالی شکوفه را نگاه کرد. شکوفه در خواب عمیقی فرو رفته بود. برگ کنار او نشست و نگاهش کرد. نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد. تا این ‌که شکوفه از خواب بیدار شد. از آن روز به بعد شکوفه‌ی سیب و برگ با هم دوست شدند. آن‌ها شب‌ها و روزها کنار هم بودند. با هم منتظر آفتاب می‌ماندند. با هم به خورشید سلام می‌کردند. با هم آب می‌خوردند. با هم تاب می‌خوردند. تا این‌ که بزرگ و بزرگ‌تر شدند. برگ بزرگ شد و سبز و شکوفه،‌ قرمز. یک روز تابستان، دستی آمد و سیب را از درخت چید و با خود برد. آن‌گاه برگ تنها ماند؛ تنهای تنها. برگ از تنهایی دلش گرفت. زرد شد، قهوه‌ای شد و بعد سرخ. برگ خوش‌حال بود. چون می‌دانست سرخ شدن علامت خوبی است؛ علامت چیده شدن؛ مانند سیب. برگ با این امید روزها و شب‌ها انتظار کشید؛ اما هیچ دستی او را نچید. تا این ‌که یک روز باد آمد و او را با خود برد.


    امضاء




  8. Top | #37

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    تابستان تلخ کارخانه


    مادر غذایش را آماده کرد. دستمالی دور آن بست و در کیفش گذاشت. او هم سراغ دوستش، پیمان رفت تا با هم به کارخانه‌ی تولیدی بروند که محمودآقا پدر پیمان در آن‌جا کار می‌کرد.
    می‌خواستند مثل تابستان گذشته در آن‌جا مشغول کار شوند تا هم کمکی به پدر و مادرشان کرده باشند و هم چند تومانی را برای خودشان داخل قلک‌های خالی‌شان بیندازند و از این که سال قبل سرکارگر آن‌جا از آن‌ها راضی بود و قول داده بود امسال حقوق‌شان را بیش‌تر کند، شوق بیش‌تری برای کار کردن داشتند.
    از خانه تا محل کارشان را پیاده رفتند، کلی با هم حرف زدند و نقشه کشیدند! از خاطره‌ها و آرزوهای‌شان گفتند و گاهی هم برای رفع خستگیِ فک‌های‌شان قوطی حلبی‌ای را پیدا می‌کردند و به هم پاس می‌دادند تا راه طولانی را کم‌تر احساس کنند!
    وقتی به نزدیکی کارخانه رسیدند با صحنه‌ای روبه‌رو شدند که اصلاً انتظارش را نداشتند. محمودآقا و بقیه‌ی کارگرها با قیافه‌های گرفته و ناراحت پشت درهای بسته ایستاده بودند و هر چه فریاد می‌زدند کسی گوش نمی‌داد!



    امضاء




  9. Top | #38

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    تبدیل ضعف به نقطه قوت


    کودکی که دست چپ خود را در یک حادثه رانندگی از دست داده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد جودو درخواست پدر را پذیرفت و به او قول داد یک سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه‌های رزمی کشور ببیند. در طول شش ماه اول استاد فقط روی بالا بردن توان بدنی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه در حالی که تنها یک ماه به آغاز مسابقات محلی باقی مانده بود استاد فقط یک فن به کودک آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن فن کار کرد. سرانجام مسابقات آغاز شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با همان یک فن همه حریفان خود را شکست دهد! چند ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از‌‌ همان فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین زده و به عنوان قهرمان سراسری کشور برگزیده شود. پس از پایان مسابقات، کودک در فرصتی مناسب راز پیروزی‌هایش را از استاد پرسید. جواب استاد این بود: «تو به‌‌ همان یک فن به خوبی مسلط بودی و از همه مهم‌تر اینکه تنها امیدت‌‌ همان فن خاص بود. از طرفی راه شناخته شده مقابله با این فن و بدل زدن رقبا، گرفتن دست چپ حریف بود که خب، تو چنین دستی نداشتی!»


    امضاء




  10. Top | #39

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    انتقام دو گنجشک از مار


    دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانه‌ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه‌ای شدند. آن‌ها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی‌ها بود به لانه آمد.
    گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایده‌ای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید. کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد.
    گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد. دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوب‌های خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آن‌ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند.
    درست هنگامی که مار می‌خواست از لانه فرار کند آن‌ها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.


    امضاء



  11. Top | #40

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,310
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,084
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    ذهن آرام


    روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای میراث خانوادگی‌اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودک که بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هر کس آن را پیدا کند جایزه می‌گیرد.

    به محض اینکه اسم جایزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه‌های علوفه را گشتند اما باز هم ساعت پیدا نشد. همین که کودکان ناامید از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی دیگر به او بدهد.
    کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید: چرا که نه؟ کودک مصممی به نظر می‌رسید.
    پس کودک به تنهایی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحیر از او پرسید چگونه موفق شدی در حالی که بقیه کودکان نتوانستند؟
    کودک پاسخ داد: من کار زیادی نکردم، روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.ذهن وقتی در آرامش است ، بهتر از ذهن پرمشغله کار می‌کند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد تا ببینید چطور باید زندگی خود را آن‌گونه که می‌خواهید سر و سامان دهید




    امضاء



صفحه 4 از 9 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi