صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 85

موضوع: (¯*~|♥|♥|♥~*¯) داستانهاي کوتاه متفرقه (¯*~|♥|♥|♥~*¯)

  1. Top | #71

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,272
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,037
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    مراقب امیدمان باشیم



    روزی شیطان همه جا اعلام کرد که قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
    همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل غرور، خودبینی، مال‌اندوزی، خشم، حسادت، شهرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها را عرضه کرد.
    در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!

    کسی پرسید: این عتیقه چیست!؟ شیطان گفت: این نا امیدی است
    شخص گفت: چرا اینقدر گران است!؟ شیطان با لحنی مرموز گفت: این موثرترین وسیله من است!
    شخص گفت: چرا اینگونه است!؟ شیطان گفت: هر گاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این می‌توانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم می‌کنم.

    این وسیله را برای تمام انسان‌ها به کار برده‌ام، برای همین اینقدر کهنه است.


    امضاء




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #72

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,272
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,037
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    یک لنگه کفش

    روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد.

    او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد

    و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.

    یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.

    گاندی خندید و در جواب گفت:

    مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.


    امضاء



  4. Top | #73

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,272
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,037
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    قورباغه حرف نشنو...



    چند قورباغه از جنگلی عبور می‌کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند: «که دیگر چاره‌ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.»

    دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه‌های دیگر مدام می‌گفتند که دست از تلاش بردارند چون نمی‌توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته‌های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

    اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می‌کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می‌زدند که تلاش بیشتر فایده‌ای ندارد او مصمم‌تر می‌شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرف‌های ما را نمی‌شنیدی؟»
    معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.


    ویرایش توسط مصطفی*شیعه ال طاها* : 14-12-2021 در ساعت 22:50
    امضاء



  5. Top | #74

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,272
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,037
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    سیب گاز زده



    دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
    دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرین‌تره!»

    مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه‌ای بود.
    هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید
    و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.


    امضاء



  6. Top | #75

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,272
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,037
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    ساعت گم شده




    روزی ساعت مچی کشاورزی، هنگام کار از دستش باز شد و در انبار علوفه گم شد. ساعتی معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی. بعد از آن که کشاورز در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

    به محض این که موضوع جایزه مطرح شد کودکان به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید: «چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر می‌رسد.»


    پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید: «چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟»

    پسرک پاسخ داد: «من کار زیادی نکردم. روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.»


    امضاء



  7. Top | #76

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,272
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,037
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    سرخپوستی پیر به نوه خود گفت:

    «فرزندم، درون ما بین دو گرگ، کارزاری برپاست.

    یکی از گرگ ها شیطان به تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حسود، حریص و پست

    و گرگ دیگری آرام، خوشحال، امیدوار، فروتن و راستگو.»

    پسر کمی فکر کرد و پرسید: «پدر بزرگ کدام یک پیروز است؟»

    پدر بزرگ بی‌درنگ گفت: «همانی که تو به آن غذا می‌دهی.»

    شما به کدامشان غذا می‌دهید؟


    امضاء



  8. Top | #77

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,272
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,037
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    با جان و دل گوش دهید


    مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد.
    به استاد گفت: «به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت می‌کند، دیگری حرف او را قطع می‌کند.
    بحث آغاز می‌شود و باز هم کار ما به مشاجره می‌کشد. بعد هم هر دو بدخلق می‌شویم.
    در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمی‌توانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمی‌دانم که چه باید بکنم.»

    استاد گفت: «باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا.»
    مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندی زد و گفت: «بسیار خوب. اگر می‌خواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرف‌هایی که نمی‌زند هم گوش کنی.»


    امضاء



  9. Top | #78

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,272
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,037
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    تنها راه ورود بشر به بهشت


    روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت:
    «برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده‌اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.»
    مرد گفت: «من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.»
    فرشته گفت: «این سه امتیاز.»

    مرد اضافه کرد: «من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می‌کردم.»
    فرشته گفت: «این هم یک امتیاز.»

    مرد باز ادامه داد: «در شهر نوانخانه‌ای ساختم و کودکان بی‌خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.»
    فرشته گفت: «این هم دو امتیاز.»

    مرد در حالی که گریه می‌کرد، گفت: «با این وضع من هرگز نمی‌توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.»

    فرشته لبخندی زد و گفت: «بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!»



    امضاء



  10. Top | #79

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,272
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,037
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    شهر در بیماری و بلا

    شیوانا به همراه چند تن از شاگردان از شهری عبور می کرد. در حین عبور متوجه شدند که با وجودی که افراد ثروتمند در شهر زیاد بودند اما تعداد افراد فقیر و نیازمند نیز در آن بسیار زیاد بود و تمام کوچه ها و محله های شهر پر از آدم های فقیری بود که در شرایط بسیار سختی زندگی می کردند. شیوانا به همراهانش گفت: «بیائید زودتر از این شهر برویم. بیماری و بلا به زودی این شهر را فرا خواهد گرفت!»

    همه با شتاب از شهر بیرون رفتند و چندین هفته بعد به دهکده شیوانا رسیدند. بلافاصله خبر رسید که بیماری سختی تمام آن شهر فقیرنشین را فرا گرفته و بسیاری افراد حتی ثروتمندان نیز از این بیماری جان سالم به در نبرده اند و آن شهر اکنون توسط سربازان در قرنطینه کامل قرار دارد. روز بعد یکی از شاگردان که در سفر همراه شیوانا بود از او پرسید: «آیا به خاطر بی عدالتی و بی اعتنایی ثروتمندان به اوضاع فقیران بود که این مصیبت و بلا بر مردم آن شهر نازل شد و شما برای همین به ما گفتید که از آنجا برویم!»

    شیوانا آهی کشید و گفت: «آنچه من دیدم آلودگی و عدم رعایت بهداشت و نداشتن آب شرب سالم و پاکیزه و غذای مناسب برای اهالی شهر بود. هر جا این چیزها باشد بیماری بلافاصله به آنجا خواهد آمد. مهم نیست تعداد ثروتمندان آن منطقه چقدر است و آنها چقدر به فقیران کمک می کنند. آلودگی بیماری می آورد و بیماری فقیر و غنی نمی شناسد. برای دیدن بسیاری از چیزها دیدگاه معرفتی لازم نیست. اگر چشم باز کنیم به راحتی می توانیم دیدنی ها را ببینیم.»


    ویرایش توسط مصطفی*شیعه ال طاها* : 21-08-2022 در ساعت 00:47
    امضاء



  11. Top | #80

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,272
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,037
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    خداوند هرگز نمی‌میرد!


    مارتین لوتر کینگ، درکتاب خاطراتش می نویسد:
    روزی دربدترین حالت روحی بودم. فشارهاوسختی هاجانم رابه تنگ آورده بود.
    سردرگم ودرمانده بودم. مستأصل ونگران، باحالتی غریب وروحی بی جان
    وبی توان به زندگی خود ادامه می دادم.
    همسرم مرا دیدبه من نگاه کردو از من دورشد. چنددقیقه بعدبالباس سرتاپاسیاه روی سکوی خانه نشست.
    دعاخواندوسوگواری کرد. باتعجب پرسیدم:چراسیاه پوشیده ای؟ چراسو گواری می کنی؟



    همسرم گفت مگر نمی دانی او مرده است؟
    پرسیدم چه کسی؟
    همسرم گفت خدا... خدا مرده است!
    باتعجب پرسیدم مگر خدا هم می میرد؟ این چه حرفی است که می زنی؟
    همسرم گفت:رفتارامروزت به من گفت که خدا مرده ومن چقدرغصه دارم حیف از آرزوهایم... اگرخدانمرده پس توچرااینقدرغمگین و ناراحتی؟
    اودر ادامه می نویسد:
    درآن لحظه بود که به زانو درامدم گریستم. راست می گفت گویا خدای درون دلم مرده بود... بلند شدم وبرای ناامیدی ام ازخداطلب بخشش کردم.


    خدا هرگز نمی میرد!


    امضاء



صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi