صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 85 , از مجموع 85

موضوع: (¯*~|♥|♥|♥~*¯) داستانهاي کوتاه متفرقه (¯*~|♥|♥|♥~*¯)

  1. Top | #81

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,329 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    مورچگان فیلسوف!



    مورچه‏اى بر صفحه کاغذى مى‏رفت . از نقش‏ها و خطهایى که بر آن بود، حیرت کرد . آیا این نقش‏ها را، کاغذ خود آفریده است یا از جایى دیگر است؟
    در این اندیشه بود که ناگاه قلمى بر کاغذ فرود آمد و نقشى دیگر گذاشت . مور دانست که این خط و خال از قلم است نه از کاغذ . نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقت آشکار شد . گفتند: کدام حقیقت؟

    گفت : بر من کشف شد که کاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است . ما چون سر به زیر داریم، فقط صفحه مى‏بینیم؛
    اگر سر برداریم و به بالا بنگریم، قلمى روان خواهیم دید که مى‏چرخد و نقش و نگار مى‏آفریند . در میان مورچگان، یکى خندید . سبب را پرسیدند .
    گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم که آن قلم نیز، اسیر دستى است که او را مى‏چرخاند و به هر سوى مى‏گرداند . انصاف بده که کشف من، عظیم‏تر و شگفت‏تر است .

    همگان اقرار دادند به بزرگى کشف وى . او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند. چه، تاکنون مى‏پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقش‏ها، نه کاغذ و نه قلم است؛ بلکه آن دو خود اسیر دیگرى‏اند .
    این بار، مورى دیگر گریست . موران، سبب گریه‏اش را پرسیدند .
    گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستیم نقش را قلم مى‏زند نه کاغذ . اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر .
    ندانم که آیا آن امیرى که قلم را مى‏گرداند، به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگرى است و این اسیران، کى به امیرى مى‏رسند که او را امیر نیست؟


    امضاء




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #82

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,329 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    خواستگار بااخلاق اما فقیر


    پسری با اخلاق اما فقیر به خواستگاری دختری رفت.

    پدر دختر رو به پسر کرد و گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.

    چندی بعد پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت ، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت :

    انشاءالله خدا او را هدایت میکند.

    دختر گفت: پدر، مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟


    امضاء



  4. Top | #83

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,329 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    لحاف دنیا کوتاه است


    در قطار، پسر جوان گفت: رفت و آمد هفتگی بین تهران و یزد برایتان سخت نیست؟

    چیزی که یاد گرفته بودم را به او گفتم: «در زندگیِ هر کسی سختی‌هایی هست.

    بگذار سختی زندگی من هم همین رفت‌و‌آمد هفتگی باشد.»

    گل از گلش شکفت و گفت: «راست گفتی! استادم می‌گفت:

    لحاف دنیا کوتاه است. نمی‌توانی کامل خودت را با آن بپوشانی.

    روی پایت بکشی، سرت بیرون می‌ماند. روی سرت بکشی، پاهایت بدون لحاف می‌ماند. دنیا همین است.»

    عجب درس قشنگی!


    امضاء



  5. Top | #84

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,329 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    اجرت به قیمت جان


    گرگی را استخوان در حلق گرفت. یکی را طلب کرد که معالجت کند.

    نزدیک کلنگی (پرنده‌ای کبود رنگ و دراز گردن و بزرگ‌تر از لک‌لک) آمد و او را اجرت (دستمزد) قبول کرد.

    کلنگ سر در حلق او کرد و استخوان بیرون آورد. پس گفت: «اجرت بیاور.» گرگ گفت:

    «به این خشنود نیستی که سر در دهان گرگ کردی و درست و سالم بیرون آمدی، اجرت دیگر چه می‌خواهی؟»


    امضاء



  6. Top | #85

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,329 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    ماجرای آزمایش حضرت موسی علیه السلام

    در روایتی نقل شده یکی از دفعاتی که حضرت موسی برای مناجات با خدا به کوه طور رفته بود، بعد از مناجات، خداوند به او امر فرمود که دفعه بعد پست‌ترین موجودات را همراه با خود بیاور. حضرت موسی برای اطاعت فرمان خدا، در پی این بود که پست‌ترین موجود را یافته و با خود به کوه طور ببرد؛

    اما هر چه جستجو کرد چنین موجودی را نیافت. روزی که می‌خواست به کوه طور برود، در بین راه سگی کثیف و متعفن را دید. ابتدا خواست این سگ را به عنوان پست‌ترین موجود با خود ببرد.

    اما ناگهان فکر کرد مگر این سگ چه گناهی کرده که پست‌ترین موجود باشد؟ من چگونه می‌توانم موجودی را که گناهی نکرده از خودم پست‌تر بدانم؟ از همین رو از بردن آن سگ منصرف شد و دست خالی به کوه طور رفت. در آنجا به او خطاب شد چرا آنچه گفتیم نیاوردی؟

    موسی در جواب گفت: خدایا تو می‌دانی که من موجودی را پست‌تر از خودم نیافتم؛ به همین دلیل نتوانستم چیزی با خود بیاورم. در جواب به موسی خطاب شد: اگر تو آن سگ را با خود آورده بودی، نامت از طومار انبیا حذف می‌شد. تو با این‌که کلیم خدا هستی، نباید هیچ موجودی را از خودت پست‌تر بدانی.



    امضاء



صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi