صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 24 , از مجموع 24

موضوع: |❀❀| خاطراتی از روزهای مقاومت در زندان های مخوف ساواک |❀❀|

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، رژیم پهلوی که اوضاع را هر روز وخیم تر حس می‌کرد مبنا را گذاشت بر دستگیری هر کسی که حتی به عکس شاه هم چپ نگاه می‌کند.
    وقتی کسی پایش به زندان کمیته مشترک می‌رسید حسابش با کسانی بود که به واقع بویی از انسانیت نبرده بودند. شکنجه گرانی که اعمالشان حتی از حیوانات وحشی هم بدتر بود.
    خفقان کاملا در جامعه حس می‌شد اما امام خمینی(ره) آنچنان ملت را با سخنانش بیدار کرده بود که این مسائل نمی‌توانست وحشتی در دل مبارزین بیندازد تا آنها دست از مخالفت با ظلم بردارند.


    یکی از این مبارزین مهدی فرهودی است که خاطراتش را اینگونه تعریف می کند:


    یک ماه و نیم ملی کشی کردم

    مهدی فرهودی هستم متولد همدان ولی در تهران بزرگ شدم. سه مرتبه دستگیر شدم که بار سوم به یکسال زندان محکوم شده و یک ماه و نیم هم ملی کشی بودم در زندان قصر. ملی کشی هم یعنی زندانی وقتی زندانش تمام می‌شد او را آزاد نمی‌کردند و می‌گفتند می‌روی بیرون و دوباره مبارزه را از سر می‌گیری و بیشتر از محکومیتی که داشت او را نگه می داشتند. در نتیجه “ملی کشی” در اواخر رژیم شاه مرسوم و معروف شد.


    گدایی که یک ماه و نیم سر کوچه ما می‌نشست

    بار سومی که دستگیر شدم به جرم اقدام علیه امنیت ملی بود البته خودم کاری نکرده بودم اما چون دوستان دیگرم را که در جلسات قرآن با هم بودیم دستگیر کرده بودند پیرو آن من را هم گرفتند.

    وقتی دوستانم را که همگی زندگی مخفی داشتند دستگیر کردند به همان دلیل من هم حدود یک ماه و نیم تحت تعقیب بودم تا دستگیرم کردند.
    در این مدت ماموری با لباس یک گدا صبح‌های زود آن هم در زمستانی سرد می‌نشست سر کوچه ما و یک پیت حلبی را پر از چوب می‌کرد و آتش می‌زد و رفت و آمدهای من را زیر نظر داشت.
    کلاه و ابایی هم می‌انداخت روی دوشش و کاملا ظاهرش را مانند شبگردها درست کرده بود.
    ما حدس می زدیم که او مامور باشد ولی بعد از دستگیری مطمئن شدیم چون او دیگر آن طرف‌ها پیدایش نشده بود.



    امضاء

  2. تشكرها 4



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    جلسات تفسیر در خیابان ری

    من آن زمان با یکی از بچه‌های سازمان مجاهدین خلق در ارتباط بودم که از بچه های قرآنی و خوب بود ولی ما نمی دانستیم او عضو سازمان است.
    اسمش مصطفی خوش دل بود که جوان زیبایی هم بود و زندگی مخفی داشت.


    ما در کوچه سنگی خیابان ری جلسات تفسیر داشتیم که یک شب ریختن آنجا و همه را دستگیر کردند. خوش دل آن زمان توانست فرار کند ولی بعد از مدتی دستگیر و به اعدام محکوم شد.


    فرمانده دستمال سرخ‌ها در زندان کمیته مشترک
    دوست دیگرم جوان 17 ساله‌ای بود به نام اصغر وصالی طهرانی که بعد از انقلاب در درگیری های غرب کشور با ضد انقلاب در سمت فرماندهی سپاه گیلانغرب به شهادت رسید.
    ما با ایشان بچه محل بودیم. اصغر زیر شکنجه خیلی تحمل کرد ولی ارتباطش را با من نگفت.
    بازجو شدیدا با او برخورد کرد و ناگهان از عصبانیت پارچی را که روی میزش بود پرت کرد که با گردن اصغر خورد و خون از رگ گردن ایشان زد بیرون.

    رو به رو شدن با اصغر وصالی در زندان
    اسماعیلی من را با اصغر وصالی در زندان رو به رو کرد. در همان نگاه اول متوجه صورت اصغر شدم که چقدر نحیف و لاغر شده است.
    اصغر و دوستان دیگر بر علیه شاه اعلامیه‌ چاپ کرده بودند که من در قسمت مردانه مسجد محل آن را توزیع می‌کردم و مادرم هم در بین خانمها پخش می‌کرد.
    اصغر این موضوعات را می‌دانست.
    تا ما شروع کردیم با هم صحبت کردن بازجو که بیرون از اتاق بود رسید و با فحش گفت: فلان فلان شده‌ها چه می‌گفتید؟! و بعد شروع کرد اصغر را زدن.
    این خاطره هیچ وقت از یادم نمی رود.




    امضاء

  5. تشكرها 4


  6. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض


    تو اعدامی هستی!
    دفعه اول که دستگیر شدم همان موقع من را بردند اتاق شکنجه و به قدری من را زده بودند که پاهایم تاول زده بود و نمی‌توانستم راه بروم.
    اسماعیلی شکنجه‌گر و بازجوی من که دکتر صدایش می‌کردند، می‌گفت: دوستانت را گرفتیم و تو هم اعدامی هستی.


    به قدری حالم بد بود که بردنم بیمارستان.


    سوزن‌های ته‌گرد جوان کمونیست را از حال برد
    یکی از هم سلولی‌های من جوانی کرد و دانشجو بود. او را به جرم پخش جزوات کمونیست‌ها دستگیر کردند.
    عصر جمعه‌ای او را بردند برای بازجویی که وقتی برگشت با سوزن‌های ته گرد اینقدر زیر ناخن‌هایش زده بودند که وقتی آمد داخل سلول از حال رفت.


    ساواک شکنجه‌های مختلفی را روی بچه‌ها انجام می‌داد. ثابتی رئیس ساواک واقعا تئوریسین و مغز دکترین این نهاد امنیتی محسوب می‌شد که همه اعمال زیر نظر او بود.


    یکی از بدترین شکنجه‌ها آویزان کردن بود
    یکبار بردنم داخل اتاق شکنجه و آویزانم کردند، یکی هم آمد و به شدت شروع کرد به شلاق زدن.
    در همین حین بازجو می‌پرسید دوستانت چه کسانی هستن؟ آدرس منزلشان کجاست؟
    اینقدر زدنم که چرک و خون از بدنم جاری شد و هی از حال می‌رفتم. با همان حال نذار گفتند باید دور تا دور کمیته مشترک بگردی.
    واقعا توصیف آن لحظات در حجم کلمات نمی‌گنجد. اما آن روزها با همه سختی هایش گذشت و انقلاب پیروز شد.





    امضاء

  7. تشكرها 5


  8. Top | #24

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    گافی که جناب تیمسار داد



    به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، قنبر راسخ از مبارزین انقلابی‌ای بود که در نیروی زمینی ارتش شاهنشاهی مشغول بود.
    وی در تاریخ 24/4/53 به اتهام پخش اعلامیه و توهین به شاه توسط رکن دوم ارتش دستگیر و سپس به کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک شهربانی منتقل می‌شود.


    در دادگاه اول به شش ماه زندان محکوم و در دادگاه دوم به 18 ماه محکوم می‌گردد و پس از اتمام دوران محکومیت با یک قرار بازداشت صوری مدت 27 ماه دیگر هم ملی‌کشی می‌کند. سرانجام پس از باز شدن فضای سیاسی رژیم شاه به دستور آمریکا از زندان آزاد می‌گردد.
    راسخ یکی از خاطراتش را در کمیته مشترک اینگونه روایت می‌کند:
    *یک روز در کمیته مشترک ما را از سلول انفرادی به سلول عمومی آوردند.
    تقریبا هفت هشت نفر بودیم. نشسته بودیم یک نفر قد بلند و لاغر اندام و سیاه چرده به همراه چند نفر برای سرکشی از سلول ما آمدند. این فرد تیمسار زندی‌پور رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری بود که به دست مرتدین سازمان مجاهدین خلق ترور و به هلاکت رسید.


    وی شروع کرد به سؤال کردن از تک تک هم سلولی‌ها، ما ایستاده بودیم.
    نوبت رسید به آقای فخرالدین حجازی به او گفت: اسمت چیه؟ گفت: حجازی.
    اتفاقا در همان ایام فرد دیگری به نام عبدالرسول حجازی که هیچ نسبتی با او نداشت یک سخنرانی داغ و انقلابی کرده بود و تبلیغات زیادی علیه رژیم شده بود خیلی برای رژیم گران تمام شده بود و ظاهرا زندی‌پور در جریان آن قرار داشت.


    خلاصه نادانی کرد قبل از اینکه مطمئن شود این حجازی همان عبدالرسول حجازی است شروع کرد به فحاشی و بد و بیراه گفتن که مرتیکه فلان فلان شده پدر تو را درمی‌آوریم.
    حالا میری علیه حکومت سخنرانی می‌کنی پدر سوخته همین طور داشت بد و بیراه می‌گفت و تهدید می‌کرد که بغل دستی او که فردی کوتوله و از او کوتاه‌تر بود و او را نمی‌شناختم در گوشش گفت: این آن حجازی نیست.
    این فخرالدین حجازی است آن عبدالرسول حجازی است.
    سعی کرد آهسته و در گوشی بگوید ولی آقای فخرالدین حجازی که خیلی تیز بود فهمید و عصبانی شد و رگ غیرتش به جوش آمد و با ناراحتی گفت: مرتیکه هنوز نمی‌داند من کی هستم.

    آمده می‌گوید که در مملکت آشوب کردی برو مرتیکه. وقتی که ایشان چنین سخنانی را گفت تیمسار زندی‌پور با آن کبکبه و دبدبه مات شده بود چه بگوید.
    پس از قدری تامل گفت این پنجره را چرا درست نکرده‌اید مگر نگفتم آن را درست کنید.


    خلاصه قضیه را عوض کرده و زود از جلو سلول ما رفت. پس از آن ما آنقدر خندیدیم که نگو.
    مجددا آقای فخرالدین حجازی با همان لحن خودش گفت مرتیکه هنوز نمی‌دونه من کی هستم آمده و می‌گوید مملکت را به هم ریختی. من کجا مملکت رو به هم ریختم.




    امضاء

  9. تشكرها 3


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi