هشام که اکنون با شنیدن سخنان بردهفروش، سبب تأکید امام هفتم(ع) را برای خرید آن کنیز دریافته بود، شادمانه وی را به نزد آن بزرگوار برد و آنچه را دیده و شنیده بود، برای آن حضرت بازگفت.
با راه یافتن کنیزک به خانهی امام هفتم(ع) حمیده همسر آن حضرت، مونس و همدم خوبی یافته بود. او، دخترک را که «تکتم» نامیده میشد، بسیار زیرک و هوشیار یافت و به آموختن مسائل اسلامی به او پرداخت و به این ترتیب، تکتم، در زمانی اندک؛ دانش فراوانی را به اخلاق نیکوی خویش افزود و گامهای بلندی در راه رشد معنوی برداشت.
حمیده و تکتم، یار و یاور یکدیگر بودند و پیوسته احترام همدیگر را حفظ میکردند.
انگار کسی درِ خانه را به صدا آورده؛ برخیزم و ببینم چه کسی است. آه... چه بوی خوشی فضای خانه را معطر کرده است... چه نوری همه جا را در بر گرفته! چه شوری، چه سروری... به به! سلام بر شما ای پیامبر خدا! خوش آمدید به خانهی ما!
ـ درود خداوند بر تو باد، ای حمیده! اینک سخنی با تو دارم.
ـ درود بر شما، به جان میشنوم آقا! حالا چرا داخل نمیشوید؟
ـ حمیده! تکتم میتواند همسر بسیار خوبی برای پسرت موسی باشد. خوب است او را به وی ببخشی و به همسریاش در آوری، تا به زودی بهترین انسان روی زمین را به دنیا بیاورد!
ـ هر چه شما بفرمایید، حتماً این کار را خواهم کرد. چه چیزی بهتر از این؟
ـ بسیار خوب، پس خرسند و شادمان باش!
... عجیب است. هم اینکه
پیامبر(ص) در خانهی ما بود و من با ایشان گفت و گو میکردم. پس... چرا این جا هستم... در میان رختخواب... آه! به راستی که شگفتانگیز است... عجب رؤیایی بود. چه خواب شیرین و خاطرهانگیزی!
برای دیدن فرزندش لحظه شماری میکرد. میخواست مطلبی را با او در میان بگذارد... همین که حضرت موسی کاظم(ع) در آستانهی در ظاهر شد، حمیده به شتاب برخاست، دستی بر شانهی پسرش گذاشت و در حالی که برای گفتن عجله داشت، لب باز کرد که:
ـ پسرم! خواب شگفتی دیدهام!
ـ ان شاء الله که خیر است. چه خوابی مادرجان؟
ـ خواب جدت رسول خدا(ص) را. آن حضرت، مرا به امر خیری راهنمایی فرمود:
ـ امرِ خیر؟
ـ آری، آری! آن بزرگوار پیشنهاد فرمود که تکتم را به عقد ازدواج تو در آورم و افزود که او برای پسرت موسای کاظم، همسری خوب و شایسته است.
ـ خیلی عجیب است مادر!
ـ چرا پسرم؟
ـ چون من نیز در همین زمینه خوابی دیدهام.
ـ نمیخواهی آن را برایم تعریف کنی؟
ـ چرا مادر جان، چرا. پدر و پدربزرگم را در رؤیا دیدم. آن دو بزرگوار، در جایی نشسته بودند و پارچهی حریری پیش رویشان بود. پارچه را که باز کردند، نقشی از چهرهی تکتم بر روی آن دیده میشد. آنان نگاهی به تصویر روی پارچه انداختند و در حالی که لبخند میزدند به من نگریستند و فرمودند:« ای موسی! این زن را به همسری برگزین. بیگمان، او برترین انسان روی زمین را، پس از تو، به دنیا خواهد آورد.»
ـ چه مژدهی نیکویی! بنابراین بهتر است مقدمات این ازدواج فرخنده را، هر چه زودتر، فراهم آوریم.
بسیار خرسند بودم که به افتخار همسری امام هفتم علیهالسلام نایل شدهام. زندگی ما، سرشار از برکت و معنویت بود. مدتی که گذشت، شوقی مادرانه در من به وجود آمد. اگرچه ظاهراً احساس بارداری نمیکردم، ولی با شنیدن صدای ذکر و تسبیح از درون وجودم، پی میبردم که نوزادی را در شکم دارم. روزها و ماهها گذشت تا اینکه فرزندم «رضا» دیده به جهان گشود.
او را در پارچهی سفیدی پیچیدم و به دست پدرش دادم. همسرم بسیار خشنود شد و به من فرمود: «ای تکتم! این کرامت پروردگار، بر تو گوارا و مبارک باد!» سپس در گوش راست نوزاد، اذان گفت و در گوش چپش اقامه خواند، آن گاه اندکی از آب فرات به دهان او ریخت و در حالی که وی را به آغوش من باز میگرداند، فرمود: «بیا! او را بگیر و بدان که پس از من، او حجت خداوند بر روی زمین خواهد بود.»
... رضای من به شیر علاقهی زیادی داشت و بسیار شیر میخورد. یک روز از اطرافیان خواستم که دایهای برایم پیدا کنند. پرسیدند: «مگر شیرت کم شده است؟» گفتم: «نه! اما اکنون به خواندن دعاها و انجام دادن عبادتهایی که قبل تولد فرزندم به آنها عادت کرده بودم، نمیرسم. چون به خاطر شیر دادن به پسرم، این اعمالم کاهش یافته، میخواهم مددکاری داشته باشم تا دوباره توفیق پیدا کنم و به دعا و راز و نیاز در پیشگاه خداوند بپردازم.»