صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 29

موضوع: ◄|♥|♥|► خاطرات شهداي تفحص ◄|♥|♥|►

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll پاسخ : ◄|♥|♥|► خاطرات شهداي تفحص ◄|♥|♥|►

    یوسف گمگشته باز آمد ولی یعقوب نبود!


    هرگاه مـرا مى دید از یوسف گمگشتـه اش سـراغ مى گرفت . در حالى که بغض گلویش را مى فشرد و اشک در چشمانـش حلقه مـى زد مى گفت: مى دانى کـه مـن زنـدگـى ام را در جـنـگ و انـقـلاب صــرف کــرده ام .از وضعیت فرزندان جانبازم هم اطلاع کامل دارى ،دیدى که یوسفم را هم خود راهى نمودم ،اگر از او خبرى دارى بگو، ناراحت نمى شوم.


    یوسف کنـگـرى جوان فرزانه اى بـود که در منطـقـه ماووت عراق همسنگر من بود و در جریان تک نیروهاى بعثى مفقودالاثر شده بود .مانده بودم بااین پیرمرد روشن ضمیر چـگـونه روبـه رو شـوم .او گمان می کـرد مـن از شهادت یوسف خبر دارم ولى سخن نمى گویم .





    از راست: دکترمهدی قویدل-حمیدمظاهری راد-یعقوب حلمی- شهیدیوسف گنکری- علیرضا پوررضایی
    پیـرمرد به رغم سن بالایـش در کـنـار رزمنده هـا در جبهه هاى مختلف حضور یافته و ایفاى وظیفه کرده بود . صدمات شیمیایى تن رنجورش را ضعیف تر و نحیف تر مى نمـود و تنهاآرزوى مرد آهنیـن دوران مبـارزه ،دیدار یوسف و یا دستکم آگاهى از سرنـوشت فرزند دلبندش بود .اما عـوارض شیمیایى به او امان نداد تا در دنـیـا بـه دیدار عزیزش نایل آید و حاج صاحبعلى کنگرى به فیض شهـادت رسید .
    چندى نگذشت پـیـکـر پـرپـر شـده یوسف هم به میهن اسلامى بازگشت.
    روحشان قرین الطـاف بـیـکـران الهى بـاد و بـراى شادى روحشان صلوات !


    هر از چند گاهی از طرف بچه های تفحص و یا قسمت ایثارگران لشگر 31عاشورا با من(حمید مظاهری راد) تماس می گرفتند که تعدادی جنازه پیدا شده برای شناسایی جنازه یوسف به آنجا مراجعه نمایم . بغض غریبی گلویم را می فشرد و به یاد جمله عزیز با وفایم یوسف کنگری می افتادم که وقتی در دزفول با اتوبوس عازم خط مقدم جبهه بودیم فرمود:
    که نمی خواهم وقتی به لقاالله پیوستم جنازه ام پیدا شود چرا که دوست ندارم جسم خاکی ام برکره زمین سنگینی نماید و مشتاقم که اثری از من در دنیای مادی باقی نماند.
    بعد از مدت ها وقتی به همراه برادرانش پس از اطلاع از یافته شدن اثری از وی به نمازخانه لشگر می رفتیم باورم نمی شد که علامتی از کالبد بی جان وی باقی مانده باشد تابوت مزین گردیده به نام مبارکش را که دیدم عنان از کف دادم و مدت ها گریسته و بیخود شدم شاید هیچکس تا مدت ها راز بیقراری ام را نمی دانست . آنقدر گریستم که اگر تشتی بزرگ می آوردند لبالب پر می شد از اشک چشم این حقیر سرا پا تقصیر تابوت را که باز کردند مشامم بوی عجیبی را استشمام نمود که سراغی از تن خاکی نداشت قطعه ای بود از بهشت به عینه دیدم که به آرزوی دیرینه اش رسیده و بقایای تن خاکی اش تنها نشانی کوچک از وی بود که سنگینی ای بر کره خاکی نمی افزود و امروزه قبر وی در گلستان شهدای وادی رحمت تبریز تنها تسکینی است بر خانواده گرانقدرش تا یادبودی باشد از فرزند غیور و سبز قامت خمینی کبیر که با حضور والایش خیل شهدای مبارزه را مصفی تر کرد.
    بخش فرهنگ پایداری تبیان
    منابع :
    رجا نیوزوبلاگ یوسف



    امضاء

  2. تشكرها 5

    parsa (26-04-2011), ملکوت* گامی تارهایی * (13-02-2011), مدير اجرايي (21-10-2012), شكوه انتظار (17-03-2011), شهاب منتظر (20-10-2012)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll

    اوایل سال 72 بود و گرماى فكه.
    در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم.

    چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد.
    آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...
    هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم.
    خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاك در آوردیم. روزى اى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارج كنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد
    . از آن آینه هایى كه در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترین چیزى بود.
    شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
    «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...


    امضاء

  5. تشكرها 4

    parsa (26-04-2011), مدير اجرايي (21-10-2012), شكوه انتظار (17-03-2011), شهاب منتظر (20-10-2012)

  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    March 2010
    شماره عضویت
    284
    نوشته
    13,835
    تشکر
    35,205
    مورد تشکر
    35,976 در 11,462
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    در لحظه تفحص شهدا






    کمی دقت نمی کردی، بیل مکانیکی به گِل می نشست.
    زمان می گذشت، اما خبری از شهدا نبود.
    داشتم با خودم حرف می زدم:
    «خدایا من هم با اینها بودم، چی شد اینها را انتخاب کردی؟ مگه ما آدم بدا دل نداریم؟ خدایا اینها چی داشتند که ما از اون بی بهره بودیم؟!»
    توی پاکت بیل، یک تکه پارچه قرمز رنگ توجهم رو جلب کرد.
    دویدم و برداشتمش. گَِلها را از روی آن پاک کردم. جواب سؤالم بود! رویش نوشته بود:
    «عاشقان شهادت»!







    ویرایش توسط خادمه زینب کبری(س) : 29-03-2011 در ساعت 21:08
    امضاء





    خیلی ازیـــــــــــــخ کردن های ما ازســـــــــــــرما نیســـــــــــــت…
    لحـــــــــــــن بعضــــــــــــــیها
    زمســــــــــــتونیــــــ ـــــه …
    ----------------------------------------------------------------

    به یکدیگر دروغ نگوییم......

    آدم است ....

    باور می کند،

    دل میبندد....


  7. تشكرها 5

    parsa (26-04-2011), مدير اجرايي (21-10-2012), نرگس منتظر (03-04-2011), شكوه انتظار (08-06-2011), شهاب منتظر (20-10-2012)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll



    تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد


    رفیعی با دست های خونی وارد سنگر شد. رنگم پرید. فکر کردم بلایی سر حمزوی آمده.
    از سنگر بیرون پریدم، دیدم او هم دستش خونی است.پرسیدم چی شده؟
    گفتن برو عقب ماشین روا نگاه کن.
    دیدم یه گونی عقب ماشینه.
    داخل گونی یه شهید بود که سر و پا نداشت، پیراهنی سفید تنش بود و دکمه یقه رو تا آخر بسته بود.
    بچه ها گفتن:"برای شستشوی بیل مکانیکی، جایی رو کندیم تا به آب برسیم.
    آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه. کندیم تا به پیکر سالم شهید رسیدیم.
    خون تازه از حلقومش بیرون میزد!
    ما برای شستشوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست!
    اصلا اونجا اثری جنگ و خاکریز نبود."
    دور تا دور منطقه را جست و جو کردیم، تا شاید شهید دیگه ای پیدا کنیم؛ اما خبری نبود.
    خیلی وقتا خود شهدا به میدان می آمدن تا پیداشون کنیم.
    رادیو روشن بود، گوینده از تشییع یک هزار شهید بر روی دست مردم تهران خبر می داد.
    شاید مادر این شهید، با دیدن تابوت های شهدا از خدا پسرش را خواسته بود و همان ساعت...
    منابع :
    کتاب تفحص
    سایت خمول


    ویرایش توسط نرگس منتظر : 21-04-2011 در ساعت 09:11
    امضاء

  9. تشكرها 4

    parsa (26-04-2011), مدير اجرايي (21-10-2012), شكوه انتظار (08-06-2011), شهاب منتظر (20-10-2012)

  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll

    صدایی از صد و ده شهید جامانده


    من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شده و خود را به محلی رساندیم که پیش از این یک شیء نورانی دیده بودیم. یک‌باره نفس در سینه‌های ما حبس شد و ناباورانه به آنچه می‌دیدیم خیره ماندیم؛ چرا که آنچه را که قبل از این، آینه یا ساعت مچی می‌پنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده بزرگوار گردان مسلم‌بن عقیل بود که عکسی هم از آن گرفتیم

    یازده سال پس از عملیات والفجر 6، یعنی در سال 1372 از تعاون لشگر 25 کربلا با من تماس گرفتند و برای تحفص پیرامون شهدای آن عملیات دعوت به همکاری کردند.
    من که قبلاً برای انجام این کار اعلام آمادگی کرده بودم بی درنگ پذیرفتم. احساس عجیب و غریبی داشتم برای همین هم ضمن نگارش وصیت‌نامه‌ام به خانواده گفتم که احتمال عدم بازگشت من وجود دارد و پس از آن هم از حاج آقا یوسف‌پور، رئیس محترم عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی استان مازندران، پنج روز مرخصی گرفتم تا به سمت مرزهای غربی میهن اسلامی‌ام حرکت کنم. به خاطر دارم که در آن زمان وزیر امور خارجه وقت کشورمان پیشنهاد کرده بود تا در ازای تحویل هر جنازه شهیدان ما یک اسیر عراقی آزاد گردد و مبلغ ده هزار تومان هم به آن‌ها پرداخت شود.
    اما دولت وقت عراق ضمن رد این پیشنهاد درخواست کرد ایران هواپیماهای میک این کشور را که قبل از جنگ با کویت به ایران داده بود به آن‌ها بازگرداند و آن‌ها هم در مقابل اجازه می‌دهند که گروه‌های تفحص ایرانی به عراق رفته و پیکر مطهر شهیدان را شناسایی و سپس به ایران باز گردانند.
    اما گروه هیجده نفره ما بدون کسب اجازه از عراق و حتی مجوز از مسئولان ایران و عراق به همان منطقه عملیاتی رفتیم و طی سی‌وپنج روز به تفحص جنازه‌های شهدا پرداختیم.
    وجب به وجب آن منطقه را جستجو کردیم اما متأسفانه هیچ اثری از پیکرهای به جای مانده نیافتیم.
    در دوران آموزش به ما آموخته بودند که به کوچکترین چیزی که در نقاط دور و نزدیک می‌بینیم مشکوک شویم و آن را بررسی كنیم.

    به تپه‌های مصنوعی که به نظر غیر طبیعی نشان می‌دهد، حساس شویم. البته تفحص در نقاطی که یازده سال پیش همرزمان ما در آن جا شهید شده بودند، با توجه به تغییرات جغرافیایی و زیست محیطی و تشخیص اینکه شهدا در کجا هستند، بسیار مشکل بود.

    پس از سی روز تفحص و جستجو و ناامید از پیدا نکردن جنازه شهدا بازگشتیم. در هنگام بازگشت بود که ناگاه یک شیء نورانی توجه ما را جلب کرد.
    ـ حتماً آینه است
    ـ آینه؟ نه. .. ممکنه ساعت مچی باشد
    ـ اشتباه می‌کنید، یک قمقمه است
    من ناچار گفتم به‌جای حدس و گمانه‌زنی، برویم نزدیک و از نزدیک آن را بررسی کنیم.
    هر قدر دیگران مخالفت کردند من اصرار کردم که برویم و از نزدیک ببینیم آن شیء چیست؟
    ناگفته نماند که آن‌جا قبلاً یک میدان مین بود و هیچ بعید نبود که همچنان چند مین در آن‌جا باقی مانده باشد.


    امضاء

  11. تشكرها 3

    مدير اجرايي (21-10-2012), شكوه انتظار (08-06-2011), شهاب منتظر (20-10-2012)

  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll



    به‌هر ترتیب من و دو نفر دیگر از بقیه جدا شده و خود را به محلی رساندیم که پیش از این یک شیء نورانی دیده بودیم.
    یک‌باره نفس در سینه‌های ما حبس شد و ناباورانه به آنچه می‌دیدیم خیره ماندیم؛ چرا که آنچه را که قبل از این، آینه یا ساعت مچی می‌پنداشتیم، پیشانی مبارک شهید «عالی»، فرمانده بزرگوار گردان مسلم‌بن عقیل بود که عکسی هم از آن گرفتیم.
    اما این پایان ماجرا نبود و ما ناگزیر باید اقدام به خنثا کردن مین‌هایی می‌کردیم که دور تا دور پیکر پاک آن عزیز بود.
    از یک سو نگران تاریک شدن هوا بودیم و از سویی دیگر نگران حضور نیروهای عراقی، برای همین کار مین‌روبی را با سرعت آغاز کردیم.
    یکی از همراهان ما که برادر عزیز، شیخ ویسی از سپاه پاسداران بود، هنگام بیرون آوردن مین‌ها، متوجه دو مین کوچکی که کنار یکی از مین‌ها بود نمی‌شود و غافل از این بودیم که دومین احتراقی و انفجاری جان تمام ما شانزده نفررا تهدید می‌کند.
    در یک لحظه بر اثر برخورد بیل به یکی از آن‌ها، مین احتراقی عمل کرد، اما به لطف پروردگار به مرحله انفجار نرسید.

    هر چند که همان مین احتراقی هم موجب کشیده شدن ماهیچه پای یکی از برادران گردید. با نزدیک شدن به پیکر پاک شهید عالی، سربند «یا حسین» او را كه کاملاً سالم بود و کنار سر شهید بر روی خاک افتاده بود برداشتیم که خون مطهر او آن را عطرآگین ساخته بود.
    دیگر تاب و توان از کف داده و همان‌گونه که اشک بر گونه‌های ما می‌ریخت، پیکر شهید را بیرون آورده و به پشت جبهه منتقل کردیم.
    یک هفته پس از آن به درخواست مسئولان تفحص شهدای سپاه که حالا به ما ملحق شده بودند، تصمیم گرفتیم بار دیگر به همان منطقه برویم؛ به‌خصوص که از پیش می‌دانستیم، آن‌ منطقه، امانتدار پیکر شهیدان بی‌شماری است.
    قبل از عزیمت دوباره، همه دور هم حلقه زدیم و در فضایی روحانی و آسمانی به راز و نیاز با خدا و معصومین پرداخته و از آن‌ها طلب یاری کردیم تا در این سفر بتوانیم پیکر شهیدان خویش را بازیابیم، اما هنگام حضور در آن منطقه و به‌رغم جستجوی بسیار هیچ موفقیتی حاصل نشد و همین امر موجب تأسف و آزردگی ما شد. سرخورده و دل‌شکسته و محزون در حال بازگشت بودیم که در یک لحظه من و دو تن دیگر از همراهانم زمین‌گیر و میخکوب شدیم
    ـ آقای میرزاخانی شما صدایی نشنیدید؟
    ـ شما چه‌طور آقای قاسمی؟
    هر سه اما یک جمله را شنیده بودیم و آن اینکه
    ـ کجا می‌روید؟ ما را این‌جا تنها نگذارید و با خود ببرید.
    گویی شوکه شده بودیم و مدام از خود می‌پرسیدیم این صدای کیست و از کجاست؟ که ناگاه تا پشت سرم نگاه کردم، سر یک شهید را دیدم که روی خاک قرار دارد. آن هم در همان مسیری که چند دقیقه قبل از آن‌جا گذر کرده و هیچ چیزی ندیده بودیم!
    بی درنگ دست‌به‌کار شده و برای بیرون آوردن پیکر مطهرش خاک‌برداری کردیم. من در همان هنگام خاک‌برداری، مدام از خود می‌پرسیدم که چرا این صدا از ضمیر «ما» استفاده کرده است، حال آن‌كه او یک نفر بیش‌تر نیست؟

    اما دیری نگذشت که با بهت و حیرت به پاسخ خود رسیدیم. یک گور دسته‌جمعی از شهدایی که دشمن ناجوانمرد بعثی آن‌ها را با سیم برق به‌هم بسته و به طرز فجیعی به شهادت رسانده بود.
    غوغایی شد؛ ولوله‌ای، هنگامه‌ای، شوری، ناله‌ها بود و اشک‌ها... بر سر زدن‌ها بود و بر سینه کوبیدن‌ها. ما توانسته بودیم پیکر پاک چهل شهید را پیدا کنیم و از خاک بیرون آوریم. این یعنی پایان انتظار چهل مادر، چهل همسر، چهل فرزند...
    خدای من! پس پیکر دیگر شهیدان ما کجاست؟ هنوز اشک‌های ما جاری بودند که در فاصله‌ای دورتر با پیدا کردن فک یک شهید، موفق به کشف یک گور جمعی دیگر شدیم.
    حالا صد‌ و ده پیکر پاک دیگر پیش روی ما بود و ما توانستیم با صبر و حوصله همه آن‌ها را از خاک بیرون آورده و همراه با چهل شهید قبلی یک کاروان شهید را با خود به ایران عزیز بازگردانیم.
    بخش فرهنگ پایداری تبیان
    منبع : ماهنامه امتداد


    امضاء

  13. تشكرها 3

    مدير اجرايي (21-10-2012), شكوه انتظار (08-06-2011), شهاب منتظر (20-10-2012)

  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll







    پلاکی که در آخرین لحظه تفحص شد


    تا نزدیکی غروب دو شهید کشف شده بود .داشتیم کار را تعطیل می کردیم که صدای " الله اکبر" بچه ها بلند شد. پلاک شهید در دستش بود

    نمی دانم چه شد که نیاز ما به یک تابوت برای انتقال پیکر سالم و مطهرش، غلغله ای در منطقه به پا کرد.
    خبر به همه یگان های مستقر در طلائیه رسید و عاشورایی به پا شد و صدای " حسین، حسین (ع)" بود که فضای طلائیه را پر کرد و تابوتی که در جاده تشییع می شد.
    از آن طرف، کاروانی از بوشهر با خرید خطر ماندن و گرفتار آب شدن ، دل به دریا زده و وارد طلائیه شده بود.
    راوی بی خبر از همه جا خطاب به شهدا می گوید:" ای صاحبان این سرزمین، ما از راه دور مهمان شماییم. ما سختی راه را به جان خریده ایم؛ چرا به استقبال ما نمی آیید."
    حال و هوای بچه ها و فریاد گریه آنها، او را متوجه تابوت حامل شهید محمد نصر می کند که روی دوش بچه های تفحص در حال حرکت است.
    او با گریه گفت:" ای زائران شهدا، شهدا هم به استقبال آمدند."
    اتوبوس ایستاد و کاروان" حسین، حسین(ع)" گویان به سوی پیکر شهید محمد نصر آمدند..
    چه روزی بود !
    در دل صحرایی که تا چند لحظه پیش هیچ کس در آن نبود، چه جمعیتی حرکت می کرد!



    امضاء

  15. تشكرها 3

    مدير اجرايي (21-10-2012), شهاب منتظر (20-10-2012)

  16. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll


    جایی با چند پلاک و یک مشت استخوان

    خبر را که شنیدیم، خودمان را رساندیم؛ اما آنها استخوان های یک حیوان بود.
    گفتند اینجا خطرناک است و بیشتر منافقان در کمین هستند.باید زود برگردیم. آمبولانسی داشتیم که هر روز سرویس و مجهز می شد. سابقه نداشت خراب شود.
    در راه برگشت، در یک سرپایینی، ماشین خاموش شد!
    اتوبوس ایستاد و کاروان" حسین، حسین(ع)" گویان به سوی پیکر شهید محمد نصر آمدند..
    چه روزی بود !
    در دل صحرایی که تا چند لحظه پیش هیچ کس در آن نبود، چه جمعیتی حرکت می کرد


    بچه ها فکر کردند شوخی می کنم؛ اما هر چه استارت زدم، ماشین روشن نشد. چند متخصص از تعمیرگاه ارتش آمدند. اما فایده ای نداشت.
    بالاخره تصمیم بر آن شد که یک تانکر آب بیاید و ماشین را بوکسل کند که تا شب نشده برگردیم.
    تانکر آمد، اما وقتی به آمبولانس وصل شد، گاز که می داد، خاموش می شد!
    گفتم:" ماشین روشن نمی شود. بعداً می آییم آن را می بریم. اگر اینجا خطرناک است، دیگر نمانیم."
    ماشین را قفل کردیم و برگشتیم.
    فردا پس از خواندن نماز صبح به سراغ ماشین رفتم.
    تک و تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به مکانی که تعدادی پلاک و یک مشت استخوان افتاده بود.
    هفت شهید بودند.
    بچه ها را خبر کردم و جنازه ها را داخل ماشین گذاشتیم. با بچه های ارتش خداحافظی کردم و به طرف ماشین رفتم.
    فکر کردند، من فراموش کرده ام ماشین خراب است. خندیدند.
    اما ماشین، با استارت اول روشن شد!




    امضاء

  17. تشكرها 4

    مدير اجرايي (21-10-2012), شهیده (15-09-2011), شهاب منتظر (20-10-2012)

  18. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll



    امان ازمین منور!

    تو منطقه 112 فکه می رفتیم برای تفحص.
    اول میدان مین،یک سفیدی دیدیم.رفتیم جلو.
    شهیدی بود که با صورت روی زمین خوابیده بود.
    جلوترازاو،چند شهید دیگر را هم پیدا کردیم که البته پلاک داشتند یا کارت، که شناسایی شدند.
    نتوانستیم شهید اول را شناسایی کنیم؛پلاکش ذوب شده بود.
    استخوان های سینه اش هم سوخته بود.
    کنارش هم،ردیف مین های منور بود؛ امان از مین منور.


    امضاء

  19. تشكرها 2

    مدير اجرايي (21-10-2012), شهاب منتظر (20-10-2012)

  20. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    شهیدی که به حال مجروحیت دفن شده بود



    خبرگزاری فارس: در منطقه «والفجر یک» در فکه، زیر ارتفاع 112، به پیکر شهیدى برخوردیم که روى برانکارد، آرام و زیبا دراز کشیده بود؛
    سه تا قمقمه آب کنارش قرار داشت؛ هر سه تاى قمقمه‌ها پر از آب بودند


    به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، «مرتضی شادکام» تخریب‌چی جانباز اکیپ تفحص لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) است که سال 1361 وارد این لشکر شد؛
    وی از جمله کسانی بود که به دل رمل‌های فکه و کانال‌های گردان حنظله زد تا دل پدر و مادر منتظری را شاد کند.
    شادکام خاطرات خواندنی از تفحص پیکر شهدا دارد.




    در تفحص پیکر شهدا، یکى از مواردى که خیلى انسان را تحت تأثیر قرار مى‌داد و بغض گلوى آدم را مى‌گرفت، شهدایى بودند که با برانکارد دفن شده بودند و این نشان دهنده این بود که آنها به حال مجروحیت دفن شده‌اند.

    در منطقه «والفجر یک» در فکه، زیر ارتفاع 112، به پیکر شهیدى برخوردیم که روى برانکارد، آرام و زیبا دراز کشیده بود؛
    سه تا قمقمه آب کنارش قرار داشت؛ هر سه تاى قمقمه‌ها پر از آب بودند.
    احساس خودم این بود که نیروها هنگام عقب‌نشینى نتوانسته‌اند او را با خودشان ببرند، براى همین، هرکسى که از راه رسیده، قمقمه‌اش را به او داده تا حداقل از تشنگى تلف نشود.


    او آرام بر روى برانکارد خفته و به شهادت رسیده بود؛
    رویش را انبوهى از خاک پوشانده بود و گیاهان خودروى منطقه بر محل دفن او سبز شده بودند، چند شقایق سرخ هم آنجا به چشم مى‌خورد.





    امضاء

  21. تشكرها 2

    مدير اجرايي (21-10-2012), شهاب منتظر (20-10-2012)

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi