نخل هاى سوخته! چرا حكايتى نمى كنيد؟
اى غريب مانده ها چرا روايتى نمى كنيد؟
«نى» كه طاقت ترانه هاى زخمى مرا نداشت
بغض هاى در گلو چرا شكايتى نمى كنيد
باز هم سراب هاى روبرو نهايت شماست
سنگ مانده ايد و فكر بى نهايتى نمى كنيد
سال ها قبيله هاى عشق را پيامبر شديد
قوم ناسپاس را چرا هدايتى نمى كنيد
قد كشيده ايم، سبز و ساده روبرويتان، ولى
اى نگاه هاى مهربان عنايتى نمى كنيد
شعر من كه راوى تمام لحظه هايتان نبود
اى غريب مانده ها چرا روايتى نمى كنيد