ديروز توفانى، اين روزها سُربى،فردايمان آتش
شايد كه اين جنگل، روزى بروياند تا آسمان آتش
آن روزها وقتى هر سبز پيشانى
فرياد سرخى بودهر لحظه مى ديدى،
بر دست و پاتاول،يا ناگهان آتش
از كاروان آخر تنها تو جا ماندى،
اى كاش مى مُردى!حالا تو مى دانى
ديگر چه مى ماند از كاروان؟ آتش!
ديروز يارانم جام وصالت
را لاجرعه نوشيدندكى مى رسد روزى
ما را بنوشانى يك جرعه زان آتش؟
هنگامه رفتن ما خوان اول را،
حتى نپيموديم مانديم در غربت،
آنها گذر كردند از هفت خوان آتش
روزى به سنگرها، در آتش و تركش،
شوق شهادت بود آن روزها رفتند،
اما نخواهد رفت از يادمان آتش