خبر آمد خبری در راه است سرخوش آن دل که از آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید...شاید
پرده از چهره گشاید...شاید
دست افشان...پای کوبان می روم
بی سر و بی پا و بی دستم کند
می روم کز خویشتن بیرون شوم
هر که نشناسد امام خویش را
بر که بسپارد زمان خویش را
ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه ی تو از همه پر شور تر
کاش که این فاصله را کم کنی
کاش که همسایه ی ما می شدی
هر که به دیدار تو نایل شود
سینه ی ما را عطشی دست داد
نام تو آرامه ی جان من است
در من ظلمت زده یک شب بتاب
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه ی عطفی به اوج آیینم
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم
ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش
تاصبا پیراهنش را سوی کنعان آورد
سر خوش آن دل که ار آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید...شاید
شاید...