مي گويند اسكندر تصميم گرفت براي تصاحب كشور چين به آن كشور لشكر كشي كند . پس چندين روز به اطراف اولين شهر رسيد و شهر را محاصره كرد و خيمه اي براي خود بر پا نمود . در يكي از روزها فغفور پادشاه چين , در هيبت درباني به خدمت اسكندر رفت و گفت : پيغامي از طرف پادشاه دارم كه بايد در خلوت آن را بگويم . به دستور اسكندر ملازمان از خيمه بيرون رفتند . هنگامي كه خيمه خلوت شد وي رو به اسكندر كرد و گفت : فغفور منم .
اسكندر تعجب كرد و گفت : چگونه جرات كردي به تنهايي به اين مكان بيايي !!!
فغفور گفت : من تو را عاقل مي دانم . هيچگاه بين منو تو عداوتي وجود ندا شته است . امدم تا هر چه از من مي خواهي قبول كنم . اسكندر گفت : خراج دو سال را از تو مي خواهم ؟ فغفور پس كمي تفكر سر را به علامت رضايت تكان داد و گفت : اگر فردا پادشاه قصر را به قدوم خود منور كند ,غذايي با هم مي خوريم و من اين مبلغ را تقديم كنم .
روز بعد اسكندر به دربار رفت و فوج عظيمي از سپا هيا ن آن كشور ديد .
پس مدتي غذا را در ظروفي از جواهر اوردند .
پادشاه رو به اسكندر كرد و گفت : پادشاه هر قدر تمايل دارند ميتوانند از اين جواهرات و محتويات آن ميل كنند .
اسكندر گفت جواهرات را كه نمي شود خورد پادشاه چين گفت : پس غذاي سلطان چيست ؟ اسكندر گفت : مثل همه انسانها نان است ! پادشاه گفت اي اسكندر مگر در خانه تو چند لقمه نان به دست نمي آيد كه براي گرفتن آن اين همه رنج و زحمت به خود مي دهي !!
اسكندر بعد از تفكري اظها ر داشت ,اگر اين سفر براي من هيچ چيز نداشت , پند عبرت آموز تو برايم كا في بود . اسكندر فرداي آن روز از چين خارج شد.