گل كرد ردپاى كسى كه به يمن او
با يك گل شكفته زمستان، بهار شد
مردى رسيد با سبد نور از بهشت
نورى كه شهد و شربت و سيب و انار شد
پس برتن كوير و در انبوه تشنگان
شهدى چكاند و خاك كوير آبشار شد
از سيب و از انار به هر جاهلى خوراند
علمش شكفت و عالم دهر و ديار شد
بر سستى فلاسفه و هر چه كه حكيم
دستى كشيد و سستيشان استوار شد
در انجما جبر كه نورى دميد، جبر
ذره ذره ذوب شد و اختيار شد
در دشت علم، هرچه غزال رمنده بود
با تير آسمانى فكرش شكار شد
مردى كه چشمش آينه كائنات بود
چشمى كه هر كه ديد، دلش بى قرار شد
اما چه حيف! دوره آيينه هم گذشت
چرخيد چرخ و نوبت گرد و غبار شد
از دست روزگار به يك باره آينه
افتاد و وقت واقعه احتضار شد