صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 42

موضوع: (¯`•.*~.*داستانهاي کوتاه اخلاقي .*.~*.•´¯)

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : داستانك‌هاي مد و مدگرايي

    مدگرايي دنياي مجازي ‏

    يازدهمين لباسي بود كه پوشيدم و دوباره درآوردم. ‏
    مادر با عصبانيت گفت: اين ديگه چرا؟! ‏
    گفتم: اين هم رنگش خوب نيست. اين روزا قرمز مده، بايد قرمزشو بخرم. ‏
    مادر گفت: ديروز گوشيتو عوض كردي و قرمز خريدي. من ديگه پول ندارم. ‏
    گفتم: هنوزكامپيوترمو عوض نكردم، اونم مدلش قديمي شده، دنيا، دنياي آخرين سيستم‌هاست. بايد به روز زندگي كرد. نبايد از دنيا عقب بيفتيم. ‏
    مادر گفت: مطمئني از دنيا عقب نيستي؟ ‏
    گفتم: دارم با دنيا پيش مي‌رم و شيوه جديدِ زندگي كردن رو ياد مي‌گيرم. ‏
    مادر گفت: با دنيا پيش رفتن، از راه افزايش دامنه آگاهي‌هاست، نه اينكه دشوار زندگي كني تا ديگران تحسينت كنند. خودتو محدود كني تا تو رو زيبا ببينن. رشد كن. اون‌قدر رشد كن كه بزرگان بر تو غبطه بخورن. اجازه نده چيزهاي محدود، تو رو محدودتر كنن. چقدر از جوانيت، چقدر از عمرت، چقدر از فكرت را تاحالا حساب كردي؟ ‏

    منبع:نشريه گلبرگ- ش117 ‏.
    امضاء

  2. تشكر

    شهاب منتظر (16-08-2014)


  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض تو با ارزشي! نگذار ارزان بفروشندت!

    «خواجه شيراز» مي سرايد:

    با دل خونين لب خندان بياور همچو جام/ ني گرت زخمي رسد آبي چو چنگ اندر خروش و «کولين مک کارتي» در تاييد سخن حافظ مي گويد:
    آن هنگام که گرفتگي پيشاني بر گشادگي لب،
    فزوني مي يابد
    و آن لحظه که مي پنداري همه چيز فرو مي پاشد،
    آري، صبور باش!
    و راه که بر آن گام نهاده اي، دشوار مي گردد و ناهموار،
    باري صبور باش!
    آيا مشکلات و شکست ها از ارزش ما مي کاهند؟ جواب را در حکايت آتي بجوييد.
    حکايت مشکلات و اسکناس
    يک سخنران در مجلسي که تعداد کثيري حضور داشتند، يک اسکناس 100 دلاري از جيب بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟
    دست همه حضار بالا رفت.
    سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد، ولي قبل از آن مي خواهم کاري کنم؛ سپس اسکناس را مچاله کردو پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟
    بازهم دست حضار بالا رفت.
    اين بار سخنران اسکناس مچاله شده را بر زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد، سپس اسکناس را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟
    باز هم دست حضار بالا رفت؟
    سخنران گفت: دوستان مي بينيد!؟ با اين بلاهايي که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چيزي کم نشد و همه شما خواهان آن هستيد؛ و ادامه داد:
    عزيزانم! در زندگي واقعي هم اين طور است؛ ما در بسياري موارد با تصميماتي که مي گيريم يا با مشکلاتي که مواجه مي شويم، خم مي شويم، مچاله مي شويم، خاک آلود مي شويم و احساس مي کنيم که ديگر هيچ ارزشي نداريم؛ ولي هرگز اين گونه نيست و صرف نظر از اين که چه بلايي سرمان آمده، هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيم و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند، آدم پرارزشي هستيم. و از همه مهم تر، براي خودمان که هدفمند هستيم و آگاه.
    و از ياد نبريم که رنج ها نيز پيوسته گذران هستند و اين نيز بگذرد. به قول آن شاعر فرزانه:
    پادشاهي در ثميني داشت
    به هر انگشتري نگيني داشت
    خواست نقشي که باشدش دو ثمر
    هر زمان که افکند به نقش نظر
    گاه شادي نگيردش غفلت
    گاه اندوه نباشدش محنت
    هرچه فرزانه بودم در ايام
    کرد انديشه اي ولي همه خام
    ژنده پوشي پديد شده آندم
    گفت: بنگار «بگذرد اين هم»

    اما تلاش و پايمردي را در ررفع مشکلات از ياد نبريم.
    نتيجه: زندگي گاهي ما را مچاله مي کند. استثنايي وجود ندارد و همه از اين مراحل در زندگي شان دارند. حتي اگر خودمان نيز مقصر باشيم باز بنا نيست همه چيز را واگذار کنيم و نبايد از ياد ببريم که ما مخلوق ويژه خداوند هستيم...
    خدا يک برگ گارانتي طلايي به ما داده است: «لقد کرمنا بني آدم-مابه فرزندان آدم کرامت بخشيده ايم» و اين جمله به من کمک مي کند که حتي وقتي مچاله مي شوم، باز بتوانم بلند شوم.

    منبع:نشريه زندگي ايده آل شماره 42 /س

    امضاء

  5. تشكر

    شهاب منتظر (16-08-2014)

  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض اسیر و وزیر


    داستان (گلستان سعدی )

    ---------------------------------------------------

    در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: ((هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.))
    وقت ضرورت چو نماند گريز
    دست بگيرد سر شمشير تيز
    شاه از وزيران حاضر پرسيد: ((اين اسير چه مى گويد؟))
    يكى از وزيران پاكنهاد گفت : اى آيه را مى خواند:
    ((والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس ))
    ((پرهيزكاران آنان هستند كه هنگام خشم ، خشم هود را فرو برند و لغزش ‍ مردم را عفو كنند و آنها را ببخشند.))
    (آل عمران / 134)
    شاه با شنيدن اين آيه ، به آن اسير رحم كرد و او را بخشيد، ولى يكى از وزيرانى كه مخالف او بود (و سرشتى ناپاك داشت ) نزد شاه گفت :
    ((نبايد دولتمردانى چون ما نزد سخن دروغ بگويند. آن اسير به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگويى گرفت .
    شاه از سخن آن وزير زشتخوى خشمگين شد و گفت : دروغ آن وزير براى من پسنديده تر از راستگويى تو بود، زيرا دروغ او از روى مصلحت بود، و تو از باطن پليدت برخاست . چنانكه خردمندان گفته اند:
    ((دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز))
    هر كه شاه آن كند كه او گويد
    حيف باشد كه جز نكو گويد
    و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نوشته شده بود:
    جهان اى برادر نماند به كس
    دل اندر جهان آفرين بند و بس
    مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
    كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
    چو آهنگ رفتن كند جان پاك
    چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
    (به اين ترتيب با يادآورى اين اشعار غرورشكن و توجه به خدا و عظمت خدا، بايد از خواسته هاى غرورزاى باطن پليد چشم پوشيد و به ارزشهاى معنوى روى آورد و با سر پنجه گذشت و بخشش ، از فتنه و بروز حوادث تلخ ، جلوگيرى كرد، تا خداوند خشنود گردد.)
    امضاء

  7. تشكر

    شهاب منتظر (16-08-2014)

  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض زن و جعبه بیسکوئیتش

    زن و جعبه بیسکوئیتش

    زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

    مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

    ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

    در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

    خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

    امضاء

  9. تشكر

    شهاب منتظر (16-08-2014)

  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : (¯`•.*~.*داستانهاي کوتاه اخلاقي .*.~*.•´¯)


    شاگردی از استادش پرسيد: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق يعنی همين! شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. همين!!

    امضاء

  11. تشكر

    شهاب منتظر (16-08-2014)

  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : (¯`•.*~.*داستانهاي کوتاه اخلاقي .*.~*.•´¯)

    دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
    فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
    شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
    صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
    فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
    فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."


    امضاء

  13. تشكر

    شهاب منتظر (16-08-2014)

  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : (¯`•.*~.*داستانهاي کوتاه اخلاقي .*.~*.•´¯)

    خورشید غروب کرده بود. مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق روی زمین افتاد. نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ...
    گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند. علفهای سبز کنار مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد...
    مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دست ساقه گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: " ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است."
    امضاء

  15. تشكر

    شهاب منتظر (16-08-2014)

  16. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : (¯`•.*~.*داستانهاي کوتاه اخلاقي .*.~*.•´¯)

    پدر روزنامه می خواند ، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد . حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را – که نقشه ی جهان را نمایش می داد - جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش گفت:
    -"بیا! کاری برایت دارم . یک نقشه ی دنیا به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست ، بچینی ؟ "
    و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت ؛ می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است . اما یک ربع ساعت بعد ، پسرک با نقشه ی کامل برگشت .
    پدر با تعجب پرسید : " مادرت به تو جغرافی یاد داده ؟ "
    پسر جواب داد : " جغرافی دیگر چیست ؟ اتفاقا پشت همین صفحه ، تصویری از یک آدم بود . وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم ، دنیا را هم دوباره ساختم

    امضاء

  17. تشكر

    شهاب منتظر (16-08-2014)

  18. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : (¯`•.*~.*داستانهاي کوتاه اخلاقي .*.~*.•´¯)

    روزي يك مرد ثروتمند ، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آن جا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند .
    آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
    در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد : « نظرت در مورد مسافر تمان چه بود ؟ »
    پسر پاسخ داد : « عالي بود پدر ! »
    پدر پرسيد : « آيا به زندگي آن ها توجه كردي ؟ »
    پسر پاسخ داد : « فكر مي كنم ! »
    پدر پرسيد : « چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي ؟ »
    پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت : « فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و آن ها چهارتا . ما در حياطمان فانوس هاي تزئيني داريم و آن ها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آن ها بي انتهاست ! »
    در پايان حرف هاي پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه كرد : « متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعاً چقدر فقير هستيم ! »

    امضاء

  19. تشكر

    شهاب منتظر (16-08-2014)

  20. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : (¯`•.*~.*داستانهاي کوتاه اخلاقي .*.~*.•´¯)

    دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد
    دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت
    امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد
    آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
    دوستش با تعجب از او پرسید بعد از ان که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
    دیگری لبخندی زد و گفت وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد

    امضاء

  21. تشكر

    شهاب منتظر (16-08-2014)

صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi