صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 42

موضوع: (¯`•.*~.*داستانهاي کوتاه اخلاقي .*.~*.•´¯)

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض (¯`•.*~.*داستانهاي کوتاه اخلاقي .*.~*.•´¯)






    ساعت 11 شبه
    تازه از کار رسیدم
    نفرین به این زندگی تلخ!

    ببخشید آقا مهدی بی وقت مزاحم شدم! میشه یه سر بیاین منزل ما!


    خسته کوفته سوار موتورم میشم و ...

    ساعت یک نصفه شبه!


    تازه رسیدم خونه!


    داغ داغم!


    درد کل وجودمو گرفته!

    يه غفلت که می کنی! يه چشم پوشی از يه چيزی که اولش اصلا گناهم نيست٬
    از بالا که نگاه می کنی!


    حالا که دو سال از اون غفلت گذشته!


    می بينی چه خرابيهای بوجود اومد!


    تعمير ناپذير!

    نيستم!


    همه کارم اينکه عرفه بشه بنويسم!


    غدير بياد بنويسم!


    همونم!


    عوض نشدم!


    گناه هنوز آلودم نکرده!


    هنوز دغدغه هام رو فراموش نکردم!


    هميشه از خدا درد خواستم!


    داده الحمدلله!


    فراوووون!


    يکی دوتام نيست!


    اونقدر هست که همه وقتتو بگيره!


    همه ی روزتو غصه واسه خوردن داشته باشی!

    چی بگم!

    از کجا بگم!

    لال شدم!

    به کی بگم آخه!


    هل من معين فاطيل معه العويل و البکاء

    ميدونی!؟


    اين روزا ديگه همه نصيحتم می کنن!


    تو چرا به زندگيت نمی چسبی!


    به کارت٬ به درست!


    بابا هم سنای تو الان همه بچه دومشونم تو راهه!

    تو هنوز به فکر ازدواجم نيستی!

    می خندم از اون خنده هايی که از هزار تا گريه بدتره!

    خوب راست می گن بيچاره ها!
    دلشون برام می سوزه!
    غصمو می خورن!

    آخه بابا! ما آسمونيم نيستيم! لنگ در هوا وسط زمين و آسمون!

    ميگه:
    چی می گی! همش می نالی!‌درد! درد! غم!


    روزام خرابه! شبام گريست! چته آخه!

    درس که خوب داری می خونی! در آمد و کارتم که خوبه! الحمدلله که اهل نماز و روزه ام هستی!


    تو ديگه٬ چه غصه ای داری! چه دردی داری!؟

    ميگم:
    هل من معين فاطيل معه العويل و البکاء

    کور باشه اون چشمی که نمی بينه با تيشه افتادن به جون ريشه دين و يه مشت کثافت خودشون رو پشت دين قايم کردن و ..........................

    چه اهميتی داره نوشتن من!
    چه اهميتی داره!


    چه اهميتی داره بودن من برای تو! برای گفتن اين حرفائی که هممون می دونيم!
    مرد عمل کجاست!

    تا حالا برات پيش اومده يه داداش کوچکترت! يه بچه محلت!‌ يه نوجونی که کنارت پا به پات هر هفته گريه کرده! شده پاره ی جونت!‌ جلو چشت پرپر بزنه و نتونی واسش کاری کنی!


    بخاطر مشکلات مالی ترک تحصيل کنه و تو از ترس اينکه نکنه غرورش دست بخوره نتونی کمکش کنی!

    اونوقت همون وقت يکی ديگه تو گرونترين منطقه تهرون برای يه جوون تنها خونه بگيرن و ولش کنن قاطی يه مشت گرگی که ايمانتو به غارت می برن!؟

    به نظرت کدومشون اوضاعش خرابتره!

    غم کيو می خوری!

    بابا به پير به پيغمبر درد من پول نيست!
    دغدغم خونه و ماشين و مدرک و هزار تا کثافت ديگه که سوارمون شده نيست!

    دغدغم پول جمع کردن و کربلا رفتن نيست!

    دغدغم اين نيست عرفه برم حج٬ ام ياد آقام نباشم!

    دغدغم اينه که توی محل زندگيم٬ سه تا مسجد هست که نمی تونم برم توشون نماز جماعت بخونم!

    چرا؟ چون يقين کردم که امام جماعتش دارای شرايط يه پيش نماز نيست!


    به کی بگم سرتو بر می گردونی ايمان رفيقتو جلو روت می کشن و نعششو ول می کنن تو اين کثافت دنيا!!!


    هيچکيم به فکر نيست!


    دغدغم اينه که شب جمعه٬ دم نماز مغرب ۲۰۰ نفر مرد و زن تو مسجدن و صبح جمعه کل دعای ندبه ايها ۱۰ نفرم نميشن!

    دغدغم اينه که بيدار نيستيم! هيچکدوممون!

    دغدغم اينه همه وقت حرف٬ مهندسن٬ کارشناسن! پای عمل که می رسه....

    دغدغم اينه که هممون يادمون رفته!


    اون آقائی رو که هست! زندست! ميون ماست!
    يادمون رفته که اگه بخواهيم مياد!
    چه فایده؟


    خفته را خفته کی کند بیدار!



    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 26-02-2011 در ساعت 14:07

  2. تشكرها 3

    شهاب منتظر (16-08-2014), عهد آسمانى (27-02-2011)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    127
    نوشته
    1,150
    تشکر
    122
    مورد تشکر
    744 در 465
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض بدبختی و ترازو !

    شیوانا در حالی که ترازویی مقابلش گذاشته بود مشغول درس دادن به تعدادی از شاگردانش بود .
    در این حین مردی خسته و پژمرده نزد شیوانا آمد و به او گفت : که به خاطر خیانت دوستانش در تجارت دچار ورشکستگی شده است . به خاطر بی سرمایگی زن و فرزندش او را به حال خود رها کرده اند و رفته اند .
    دوستانش همه او را تنها گذاشته و تحت فشار شدید مالی است . مرد به شیوانا گفت که به شدت افسرده است و دیگر امیدی برای ادامه زندگی ندارد .
    شیوانا به ترازوی مقابل خود خیره شد و تبسمی کرد و گفت: همین که نزد من آمدی نشان می دهد که هنوز روزنه امیدی در وجودت هست . از من چه می خواهی؟
    مرد سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت : همه در این سرزمین می گویند که شما به خالق هستی از بقیه نزدیک ترید ! خواستم برایم دعایی کنید که سختی این مشکلات برایم کمتر شود و راه چاره ای برای مشکل من پیدا کنید ! در این لحظه مرد بغضش ترکید و به گریه افتاد .
    شیوانا بدون آنکه به مرد نگاه کند قلم و کاغذی به مرد داد و از او خواست تا هر چه را از خالق هستی می خواهد ، روی یک تکه کاغذ بنویسد . مرد آهی کشید و کاغذ و قلم را گرفت و در آن درخواستش از خداوند عالم را نوشت . او از خدا خواست تا سختی و سنگینی مشکلات را برایش کمتر کند و راه چاره ای برای رهایی از این مشکلات در اختیارش قرار دهد .
    شیواناکاغذ را از مرد گرفت آن را در یک کفه ترازو قرار داد . آن گاه سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو گذاشت . کفه کاغذ بلافاصله بالا آمد . شیوانا مدتی به ترازو خیره شد و آن گاه کاغذ را از روی ترازو برداشت و به مرد پس داد و گفت : برو و چهل روز دیگر نزد من بیا و به من بگو که وضعت چه تغییری کرده است ؟
    مرد ، مات و مبهوت کاغذ را گرفت و رفت . چهل روز بعد شیوانا دوباره ترازو را مقابل خود گذاشت و درس دادن را شروع کرد . در این بین ، دوباره همان مرد نزد شیوانا آمد ، اما این بار بسیار سرزنده تر و سرحال تر از قبل بود و چند صفحه کاغذ پر از درخواست هایش را در دستانش پنهان کرده بود .
    شیوانا نگاهی به ترازو انداخت و با تبسم از او پرسید : آیا در این چهل روز تغییری در اوضاع تو ایجاد شده؟
    مرد با اعتماد به نفس گفت : هنوز نتوانسته ام دوستی را که به من خیانت کرد ، پیدا کنم . اما تصمیم گرفته ام به تجارتی جدید دست بزنم و از مسیری دیگر به کسب و کار بپردازم . دیگر ناامید نیستم .
    دوری زن و فرزند هم برایم قابل تحمل شده است . در این چهل روز هم قدم های مثبت بزرگی برداشته ام که در آینده نزدیک جواب می دهد . خلاصه دعای شما کار خودش را کرد .
    شیوانا در حالی که به کاغذهای دست مرد خیره شده بود پرسید : در این کاغذها درخواست ها و دعاهای جدیدت از خالق هستی را نوشتی این طور نیست؟
    مرد شرمنده سری تکان داد و آن ها را به سوی شیوانا دراز کرد و گفت : می خواستم این کاغذها را هم دوباره با ترازوی خود متبرک کنید .
    شیوانا کاغذ ها را از مرد گرفت . آن ها را در یک کفه ترازو گذاشت و در کفه دیگر یک تکه سنگ بزرگ گذاشت . کفه کاغذها بالا آمد شیوانا مدتی به کاغذها خیره شد و سپس آن ها را به مرد پس داد و به او گفت که دوباره چهل روز بعد نزد او بیاید .
    وقتی مرد رفت یکی از شاگردان شیوانا با تعجب از او پرسید : استاد! در این چهل روز چه اتفاقی برای این مرد رخ داده بود و راز ترازوی شما چیست ؟
    شیوانا به ترازو خیره ماند و گفت : برای حل مشکلات و سختی ها از خالق هستی می توان به دو شکل در خواست کرد .
    یکی این که بخواهیم مشکلات و مصائب سخت و بزرگ را از سر راه ما بردارد و روش دوم این است که از خدا بخواهیم صبر و طاقت و تحمل ما را افزایش دهد و دل های ما را بزرگ کند تا دیگر مشکل سر راهمان ، برایمان برزگ و سخت ننماید . راز توفیق این مرد هم همین است . من سنگ را در کفه ای از ترازو گذاشتم تاکفه کاغذ تقاضای مرد بالاتر آید .
    به این ترتیب سنگ مشکلات در نظر مرد کوچک و بی مقدار جلوه کرد و دلش آرام گرفت و ذهنش فرصت یافت تا بی اعتنا به آزارها و سختی های مشکلاتش به فکر راه چاره بیفتد . این مرد اکنون آمادگی لازم برای عبور از این مشکلات را دارد. چرا که قلبش وسعت یافته و دیگر سنگینی مصائب برایش مثل گذشته نیست .
    او اکنون از گذشته خودش و از اطرافیانش بسیار قوی تر است و نشانه آن هم این همه کاغذ و درخواست جدید بود که از من خواست در کفه ترازو ی آرزوهایش قرار دهم . راز ترازو همین است ! خداوند یا توفان زندگی تو را آرام می سازد و یا نه برعکس توفان را شدیدتر و سخت تر می کند اما در مقابل تو را آرام می سازد و قلب تو را مطمئن و این توانایی را به تو می دهد تا با آرامش از سخت ترین توفان ها به سلامت عبور کنی . ترازو و راه دوم درخواست از خالق هستی را به ما نشان می دهد.
    امضاء
    12سال اهنگر نفس خود بودم برکوره ریاضت می نهادم و بر اتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او می کوفتم تا نفس خویش را اینه ساختم و اسلامی تازه اوردم و همه خلق مرده دیدم.
    *بایزید بسطامی*
    مركز انجمنهاي اعتقادي گنجينه الهي:http://ganjineh-elahi.com/
    مركز انجمنهاي تخصصي گنجينه دانش:http://www.ganjineh-danesh.com/forum.php

  5. تشكرها 2

    شهاب منتظر (16-08-2014)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,697
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,853
    مورد تشکر
    7,587 در 2,105
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض حکایت افتادن مردی در چاه



    روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسيار دردش آمد .
    یك روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ا ی.
    یک دانشمند عمق چاه ورطوبت خاک آنرا اندازه گرفت.
    یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.
    یک یوگيست به او گفت:این چاله و همچنين دردت فقط درذهن تو هستند.در واقعيت وجود ندارند.

    یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت.
    یک مددكار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد.
    یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پيدا کند.

    یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که :خواستن توانستن است.
    یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی.
    سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بيرون آورد!







    امضاء

  7. تشكرها 5

    parsa (12-03-2010), خادمه زینب کبری(س) (09-03-2010), شهاب منتظر (16-08-2014), عهد آسمانى (27-02-2011)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    71
    نوشته
    12,697
    صلوات
    3110
    دلنوشته
    10
    صل الله علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
    تشکر
    8,853
    مورد تشکر
    7,587 در 2,105
    وبلاگ
    7
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض داستان مورچه های فیلسوف(خیلی جالبه)



    مورچه ای بر صفحه کاغذی می رفت . از نقشها و خطهایی که بر آن بود حیرت کرد ؛ آیا این نقش ها را خود کاغذ آفریده است یا از جایی دیگر است ؟
    در این اندیشه بود که ناگاه قلمی بر کاغذ فرود آمد و نقشی دیگر گذاشت . مور دانست که این خط و خال از قلم است ، نه از کاغذ .نزد مورچگان دیگر رفت و گفت : مرا حقیقتی آشکار شد .
    گفتند : کدام حقیقت ؟
    گفت: بر من کشف شد که کاغذ از خود نقشی ندارد وهر چه هست از گردش قلم است .
    ما چون سر به زیر داریم ، فقط صفحه می بینیم ؛ اگر سر برداریم وبه بالا بنگریم ، قلمی روان خواهیم دید که می چرخد و نقش و نگار می آفریند .
    در میان مورچگان ، یکی خندید . سبب را پرسیدند .
    گفت : این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم ؛ لیک پس از عمری گشت و گذار روی صفحات ، دانستم که آن قلم نیز اسیر دستی است که او را می چرخاند و به هر سوی می گرداند . انصاف بده که کشف من عظیم تر و شگفت تر است .
    همگان اقرار دادند به بزرگی کشف وی . او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند ؛ چه تا کنون می پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقش ها نه کاغذ و نه قلم است ، بلکه آن دو خود اسیر دیگری اند .
    این بار موری دیگر گریست . موران سبب گریه اش را پرسیدند . گفت : عمری بر ما گذشت تا دانستیم که نقش را قلم می زند ، نه کاغذ . اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است ، نه امیر . ندانم که آیا آن امیری که قلم را می گرداند بواقع امیر است ، یا او نیز اسیر امیر دیگری است و این اسیران کی به امیری می رسند که او را امیر نیست ؟




    امضاء

  9. تشكرها 5

    parsa (12-03-2010), نرگس منتظر (24-07-2010), شهاب منتظر (16-08-2014), عهد آسمانى (27-02-2011)

  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو كوشا
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    387
    نوشته
    70
    تشکر
    34
    مورد تشکر
    170 در 65
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll ماجراهايي از بهلول عاقل


    معرفي : بهلول كيست؟

    هارون الرشید- خلیفه عباسی، به علت حرص و طمع در مملکت داری خویش، سعی داشت مخالفان خود را به هر وسیله و بهانه ای از سر راه خود بردارد برای همین یا آنها را می کشت و یا به زندان می فرستاد. زندانی که رهایی از آن امکان نداشت.
    امام موسی کاظم (علیه السلام) دوره ی امامت خود را در زمان این ظالم می گذراندند ایشان مورد احترام و محبوب دل مومنان بودند و به طبع مخالف ظلم.
    هارون الرشید، امام را یک خطر خیلی جدی برای خود می دانست. او سعی و کوشش داشت تا علمای برجسته ی اسلامی را ترغیب کند که فتوا دهند امام موسی کاظم از دین خارج شده است. بدین ترتیب زمینه ی اقدام علیه آن بزرگوار آماده گردد.
    یکی از علمای آن روزگار بهلول بود و هارون الرشید از او خواست که فرمان قتل امام موسی کاظم(علیه السلام) را امضا کند.
    بهلول ماجرا را به اطلاع امام رساند و چاره طلبید.
    امام موسی کاظم (علیه السلام) که در زندان هارون الرشید به سر می بردند فرمودند:
    خود را به دیوانگان شبیه ساز تا از این خطر رهایی یابی.
    بهلول، خود را به دیوانگی زده و به شمشیر طنز و طعنه و مسخرگی، بر حکومت ظالم، حمله آورد.
    نام اصلی این مرد بزرگ ((وهب بن عمرو)) می باشد. و چون گشاده رو و خندان و زیبا چهره بود، بهلول نام می گیرد که به معنی همه ی این صفات است.
    بهلول از دو ویژگی خاص برخوردار بود:
    یکی دارا بودن موفقیت علمی و اجتماعی و دینی در میان مردم و خویشاوندی نزدیک با هارون الرشید.
    به سبب همین دو ویژگی، او می توانست آزادانه و بی هراس به سر وقت هارون الرشید و کارگزاران او رفته و هرچه را که می خواهد، به زبان طنز بر آنان وارد سازد. او از همین روش استفاده می کرد تا هارون الرشید را متوجه اشتباهاتش کند.
    آرامگاه بهلول در بغداد قرار دارد روی سنگ قبر وی، تاریخ ۵۰۱ قمری دیده می شود.
    واژهٔ بهلول در عربی به معنای «شاد و شنگول» است.


    1- بهلول و دوست خود:

    شخصي كه سابقه دوستي با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسياب برد،چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزديك منزل بهلول رسيد اتفاقا" خرش لنگ شد و به زمين افتاد آن شخص با سابقه دوستي كه با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل به رساند.چون بهلول قبلا" قسم خورده بود كه الاغش را به كسي ندهد به آن مرد گفت:
    الاغ من نيست . اتفاقا" صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر كردن را گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و مي گويي نيست. بهلول گفت عجب دوست احمقي هستي تو ، پنجاه سال با من رفيقي ، حرف مرا باور نداري ولي حرف الاغ را باور مي نمايي؟

    2- بهلول و مستخدم:

    آورده اند كه يكي از مستخدمين خليفه هارون الرشيد ماست خورده و قدري ماست در ريشش ريخته بود بهلول از او سوال نمود چه خورده، مستخدم براي تمسخر گفت:كبوتر خورده ام بهلول جواب داد قبل از آن كه به گويي من دانسته بودم . مستخدم پرسيد از كجا مي دانستي؟ بهلول گفت چون فضله اي بر ريشت نمودار است.

    3- بهلول و مرد شياد :

    آورده اند كه بهلول سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي نمود. شيادي چون شنيده بود كه بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت: اگر اين سكه را به من بدهي در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو مي دهم!بهلول چون سكه هاي او را ديد دانست كه سكه هاي او از مس است و ارزشي ندارد به آن مرد گفت به يك شرط قبول مي نمايم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر كني . شياد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ جون چون تو با اين خريت فهميدي سكه در دست من است از طلاست. من نمي فهمم كه سكه هاي تو از مس است. آن مرد شياد چون كلام بهلول را شنيد از نزد او فرار نمود.

    4- بهلول و دزد:

    گويند روزي بهلول كفش نو پوشيده بود داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد در آن محل مردي را ديد كه به كفش هاي او نگاه مي كند فهميد كه طمع به كفش او دارد ناچار با كفش به نماز ايستاد آن دزد گفت با كفش نماز نباشد. بهلول گفت ، اگر نماز نباشد كفش باشد!

    5- بهلول و سوداگر:

    روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد . اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه. سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه ، نفعي برده . ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟ تمام سرمايه من از بين رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي ، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود.

    6- بهلول و عطيه خليفه:

    روزي هارون الرشيد مبلغي به بهلول داد كه آن را در ميان فقرا و نيازمندان تقسيم نمايد بهلول وجه را گرفت و بعد از لحظه اي به خود خليفه رد كرد. هارون از علت آن سوال نمود. بهلول جواب داد كه من هر چه فكر كردم از خود خليفه محتاج تر و فقير تر كسي نيست. اين بود كه من وجه را به خود خليفه رد كردم . چون مي بينم مامورين و گماشتگان تو در دكان ها ايستاده و به ضرب تازيانه ماليات و باج و خراج از مردم مي گيرند و در خزانه تو مي ريزند و از اين جهت ديدم كه احتياج تو از همه بيشتر است لذا وجه را به شما بر گرداندم.

    7- بهلول و وزير :

    روزي وزير خليفه به تمسخر بهلول را گفت : خليفه تو را حاكم به سك و خروس و خوك نموده است . بهلول جواب داد پس از اين ساعت قدم از فرمان من بيرون منه، كه رعيت مني. همراهان وزير همه به خنده افتادند و وزير از جواب بهلول منفعل و خجل گرديد.

    8- بهلول و امير كوفه:

    اسحق بن محمدبن صباح امير كوفه بود . زوجه او دختري زائيد. امير از اين جهت بسيار محزون و غمگين گرديد و از غذا و آب خوردن خود داري نمود چون بهلول اين مطلب را شنيد به نزد وي آمد و گفت: اي امير اين ناله و اندوه براي چيست؟ امير جواب داد من آرزوي اولادي ذكور داشتم متاسفانه زوجه ام دختري آورده است. بهلول جواب داد: آيا خوش داشتي كه به جاي اين دختر زيبا و تام الاعضاء و صحيح و سالم خداوند پسري ديوانه مثل من به تو عطا مي كرد؟ امير بي اختيار خنده اش گرفت و شكر خداي را به جاي آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم براي تبريك و تهنيت به پيشگاه او بيايند.

    9- پند دادن بهلول هارون را:

    روزي بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت اي بهلول مرا پندي ده . بهلول گفت اگر در بياباني تشنگي بر تو غلبه نمايد و غريب به موت شوي آيا چه مي دهي تا تو را جرئه اي آب دهند كه عطش خود را فرو نشاني ؟ گفت صد دينار طلا. بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضايت ندهد، چه مي دهي؟ گفت نصف پادشاهي خود را مي دهم. بهلول گفت ، پس از آن كه آشاميدي ، اگر به مرض حيس اليوم مبتلا گردي و رفع آن نتواني باز چه مي دهي تا كسي علاج آن بليه بنمايد؟ هارون گفت نصف ديگر پادشاهي خود را . بهلول گفت پس مغرور به اين پادشاهي مباش كه قيمت آن يك جرعه آب بيش نيست آيا سزاوار نيست كه به خلق خداي عزوجل نيكويي كني؟

    10- بهلول و طبيب در بار هارون:

    آورده اند كه هارون الرشيد طبيب مخصوصي از يونان جهت در بار خواست. چون آن طبيب وارد بغداد شد هارون با جلال مخصوصي آن طبيب را وارد دربار نمود و بسيار به او احترام نمود. تا چند روز اركان دولت و اكابر شهر بغداد به ديدن آن طبيب مي رفتند تا اين كه روز سوم بهلول هم به اتفاق چند تن به ديدن آن طبيب رفت و در ضمن تعارفات و صحبت هاي معمولي ناگهان بهلول از آن طبيب سوال نمود : شغل شما چه مي باشد؟ طبيب چون سابقه بهلول را شنيده و او را مي شناخت كه ديوانه است خواست او را مسخره نمايد به او جواب داد من طبيب هستم و مرده ها را زنده مي نمايم! بهلول در جواب گفت: تو زنده ها را نكش ، مرده زنده كردنت پيش كش. از جواب بهلول هارون و اهل مجلس خنده بسيار نمودند و طبيب از رو رفت و بغداد را ترك نمود.

    11- بهلول و طعام خليفه:

    آورده اند كه هارون الرشيد خوان طعامي براي بهلول فرستاد .خادم خليفه طعام نزد بهلول آورد و پيش او گذاشت و گفت اين طعام مخصوص خليفه است و براي تو فرستاده است تا بخوري . بهلول آن طعام را پيش سگي كه در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانك به او زد كه چرا طعام خليفه را پيش سگ گذاري؟ بهلول گفت دم مزن اگر سگ بشنود اين طعام از خليفه است او هم نخواهد خورد.

    12- نشستن بهلول در مسند هارون:

    روزي بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالي و بلا مانع ديد فورا" بدون ترس بالا رفت و بر جاي هارون قرار گرفت.چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده كردند فورا" بهلول را با ضرب تازيانه از مسند پايين آوردند. بهلول به گريه افتاد و در همين حال هارون سر رسيد و ديد بهلول گريه مي كند از پاسبانان سبب گريه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند هارون آن ها را ملامت نمود و بهلول را دلداري داد و نوازش نمود. بهلول گفت من بر حال تو گريه مي نمايم نه بر حال خود ، به جهت آن كه من به اندازه چند ثانيه بر جاي تو نشستم اين قدر صدمه و اذيت و آزار كشيدم و تو در مدت عمر كه در بالاي اين مسند نشسته ، آيا تو را چقدر آزار و اذيت مي دهند و تو از عاقبت امر خود نمي انديشي؟

    13- مباحثه بهلول با مرد فقيه:

    آورده اند كه فقهي مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشيد شنيد كه آن مرد فقيه به بغداد آمد او را به دارالخلافه طلبيد. آن مرد نزد هارون الرشيد رفت خليفه مقدم او را گرامي داشت و با عزت او را نزديك خود نشاند و مشغول مباحثه شدند در همين اثنا بهلول وارد شد هارون او را امر به جلوس داد آن مرد نگاهي به وضع بهلول نمود و به هارون الرشيد گفت عجب است از مهر و محبت خليفه كه مردمان عادي را اين طور محبت مي نماييد وبه نزد خود راه مي دهيد چون بهلول فهميد كه آن شخص نظرش با اوست با كمال قدرت به آن مرد تغيير نمود و گفت : به علم ناقص خود غره مشو و به ظاهر من نگاه منما من حاضرم باتو مباحثه نمايم و به خليفه ثابت نمايم كه تو هنوز چيزي نمي داني. آن مرد در جواب گفت شنيده ام كه تو ديوانه اي و مرا با ديوانه كاري نيست . بهلول گفت : من به ديوانگي خود اقرا مي نمايم ولي تو به نفهمي خود قائل نيستي.هارون الرشيد نگاهي از روي غضب به بهلول نمود و او را امر به سكوت داد ولي بهلول ساكت نشد و به هارون گفت اگر اين مرد به علم خود اطمينان دارد مباحثه نمايد هارون به آن مرد فقيه گفت چه ضرر دارد ، مسائلي از بهلول سوال نمايي؟ آن مرد گفت به يك شرط حاضرم و آن شرط بدين قرار است كه من يك معما از بهلول مي پرسم اگر جواب صحيح داد من هزار دينار زر سرخ به او بدهم ولي اگر در جواب عاجز ماند هزار دينار زر بدهد.
    بهلول گفت: من از مال دنيا چيزي را مالك نيستم و زر و دينار ندارم ولي حاضرم چنانچه جواب معماي تو را دادم زر از تو بگيرم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختيار تو قرار بگيرم و مانند غلامي براي تو كار نمايم . آن مرد قبول نمود و بعد معمايي بدين نحو از بهلول سوال نمود و گفت: در خانه اي زن با شوهر شرعي خود نشسته اند و نيز در همين خانه يك نفر مشغول نماز گذاردن است و نفري ديگر روزه دارد . در اين حال مردي از خارج وارد اين خانه مي شود به محض وارد شدن آن مرد زن و شوهري كه در آن خانه بودند به يكديگر حرام مي شوند و آن مردي كه نماز مي خواند نمازش باطل مي شود و آن يك نفر ديگر هم روزه داشت روزه اش باطل مي شود .آيا مي تواني بگويي اين مرد كه بود؟بهلول فوري جواب مي دهد اين مرد وارد خانه شده سابقا" شوهر اين زن بود . به مسافرت مي رود و چون سفر او طول مي كشد و خبر مي آورند كه شوهر او مرده است آن زن با اجازه حاكم شرعي به ازدواج اين مرد كه پهلوي او نشسته بود در مي آيد و به دو نفر پول مي دهد. يكي براي شوهر فوت شده اش نماز بخواند و ديگري روزه بگيرد در اين بين شوهر سفر رفته كه خبر او را منتشر كرده بود از سفر باز مي گردد. پس آن شوهر دومي بر زن حرام مي شود و آن مرد كه نماز براي ميت مي خواند نمازش باطل مي شود و همچنين آن يك نفر كه روزه داشت چون براي ميت بود روزه او هم باطل مي شود.
    هارون الرشيد و حاضرين مجلس از حل معما و جواب صحيح بهلول بسيار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرين گفتند. بعد بهلول گفت الحال نوبت من است تا معمايي سوال نمايم آن مرد گفت سوال كن بهلول گفت:اگر خمره اي پر از شيره و خمره اي پر از سركه داشته باشيم و بخواهيم سركنگبين درست نماييم . پس يك ظرف از سركه برداريم و يك ظرف هم از شيره و اين دو را در ظرفي بريزيم براي درست نمودن سركنگبين و بعد متوجه شويم كه موشي در آن ها است آيا مي تواني تشخيص بدهي آن موش مرده در خمره سركه بوده يا در خمره شيره؟
    آن مرد بسيار فكر نمودو عاقبت در جواب دادن عاجز ماند. هارون الرشيد از بهلول خواست تا خود او جواب معما را بدهد پس بهلول گفت : اگر اين مرد به نفهمي خود اقرا نمايد جواب معما را مي دهد ناچار آن مرد اقرار نمود . پس بهلول گفت : بايد آن موش را برداريد و در آب بشوريم پس از آن كه او از شيره و سركه پاك شد شكم او را پاره نماييم اگر در شكم او سركه باشد پس در خمره سركه افتاده بايد سركه را بيرون ريخت. و اگر در شكم او شيره باشد پس در خمره شيره افتاده بايد شيره ها را بيرون ريخت . تمام اهل مجلس تمامي از علم و فراست بهلول تعجب نمودند و بي اختيار او را آفرين مي گفتند . و آن مرد فقيه سر بزير ناچار هزار دينار كه شرط نموده بود تسليم بهلول نمود . بهلول آن زر به گرفت و تمامي آن را بين فقراي بغداد تقسيم نمود.

    14- سوال هارون از بهلول:

    روزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس كنار هارون نشست. هارون از رفتار بهلول رنجيده خاطر شد و خواست بهلول را در انظار خفيف نمايد سوال نمود آيا بهلول حاضر است جواب معماي مرا بدهد؟ بهلول گفت اگر شرط نمايي و مانند دفعات پيش پشت پا نزني حاضرم.سپس هارون گفت: اگر جواب معماي مرا فوري بدهي هزار دينار زر سرخ به تو مي دهم و چنانچه در جواب عاجز ماني امر مي نمايم تا ريش و سبيل تو را بتراشند و بر الاغي سوارت نمايند در كوچه و بازار بغداد با رسوايي تمام بگردانند. بهلول گفت من به زر احتياجي ندارم ولي با يك شرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم . هارون گفت آن شرط چه مي باشد؟ بهلول گفت : اگر جواب معماي تو را دادم از تو مي خواهم تا امر نمايي مگس ها مرا آزار ننمايند. هارون دقيقه اي سر به زير انداخت و بعد گفت اين امر محال است و مگس ها مطيع من نيستند. بهلول گفت: پس از كسي كه در مقابل مگس ناچيز عاجز است چه توقعي مي توان داشت! حاضران مجلس بر عقل و جرات بهلول متحير بودند. هارون هم در مقابل جواب هاي بهلول از رو رفت. ولي بهلول فهميد كه هارون در صدد تلافي است و براي دل جويي او گفت:الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم سپس هارون سوال نمود. اين چه درختي است؟ يك سال عمر دارد و دوازده شاخه و هر شاخه سي برگ و يك روي آن برگ ها روشن است و روي ديگر تاريك. بهلول فوري جواب داد اين درخت سال و ماه و روز و شب است به دليل اين كه هر سال دوازده ماه دارد و هر ماه شامل سي روز است كه نصف آن روز و نصف ديگرش شب است. هارون گفت احسنت ، صحيح است حضار زبان به تحسين بهلول گشودند.

    15- بهلول و هارون :

    روزي هارون الرشيد به بهلول گفت: بزرگترين نعمت الهي چيست؟ بهلول جواب داد بزرگترين نعمت الهي عقل است و خواجه عبداله انصاري هم در مناجات خود گويد:(خداوندا آن كه را عقل دادي چه ندادي و آن كه را عقل ندادي چه دادي.) در خبر است كه چون خداوند اراده فرمود كه نعمتي را از بنده زايل كند اول چيزي كه از او سلب مي نمايد عقل اوست و عقل از رزق محسوب شده است افسوس كه حقتعالي اين نعمت را از من سلب نموده است.

    16- بهشت فروختن بهلول:

    روزي بهلول نزديك رودخانه لب جويي نشسته بود و چون بي كار بود مانند بچه ها با گل ها چند باغچه كوچك ساخته بود در اين هنگام زبيده زن هارون الرشيد از آن محل عبور مي نمود چون به نزديك بهلول رسيد سوال نمود بهلول چه مي كني؟ بهلول جواب داد بهشت مي سازم زن هارون گفت از اين بهشت ها كه ساخته اي مي فروشي ؟ بهلول گفت مي فروشم . زبيده گفت چند دينار؟ بهلول گفت صد دينار . چون زن هارون مي خواست از اين راه كمكي به بهلول نموده باشد فوري به خادم خود گفت صد دينار به بهلول بده . خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفت قباله نمي خواهد؟ زبيده گفت بنويس و بيار . اين به گفت و به راه خود رفت . بهلول پول ها را بين فقرا تقسيم نمود .از آن طرف زبيده همان شب خواب ديد كه باغ بسيار عالي كه مانند آن در بيداري نديده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزي بسيار اعلا زينت يافته و جوي هاي آب روان با گل و رياحين و درخت هاي بسيار قشنگ با خدمه و كنيز هاي ماه رو و همه آماده به خدمت او عرضه نمودند و قباله تنظيم شده به آب طلا به او دادند و گفتند اين همان بهشت است كه از بهلول خريدي. زبيده چون از خواب بيدار شد خوشحال شد و خواب را به هارون گفت. فرداي آن روز هارون عقب بهلول فرستاد چون بهلول آمد به او گفت از تو مي خواهم اين صد دينار را از من بگيري و يكي از همان بهشت ها كه به زبيده فروختي به من هم به فروشي . بهلول قهقه زد و گفت زبيده ناديده خريد تو شنيدي و مي خواهي بخري ولي افسوس كه به تو نخواهم فروخت.

    17- تدبير نمودن بهلول:

    آورده اند روزي بهلول از راهي مي گذشت مردي را ديد كه غريب وار و سر به گريبان ناله مي نمايد بهلول به نزد آن رفت و سلام نمود و سپس گفت آيا به تو ظلمي شده كه چنين دلگير و نالان هستي آن مرد جواب داد: من مردي غريب و سياحت پيشه ام و چون به اين شهر رسيدم قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بيم سارقين آن ها را به دكان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز كه مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و من را ديوانه خطاب نمود.بهلول گفت: غم مخور من امانت تو را به آساني از آن مرد عطار گرفته پس مي دهم . آنگاه نشاني آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غريب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعتي كه معين مي نمايم در دكان آن مرد بيا و با من ابدا تكلم منما اما به عطار بگو امانت مرا بده . آن مرد قبول نمود. بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت من خيال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات كه قيمت آن ها معادل سي هزار دينار طلا مي شود مي خواهم به امانت نزد تو بگذارم تا چنانچه به سلامت باز گردم آن جواهرات و زر ها را از تو مي گيرم و چنانچه تا فلان مدت باز نگردم تو از جانب من وكيل و امين هستي تا آن جواهرات را بفروشي و از قيمت آن ها مسجدي بسازي. عطار از اين سخن خوشحال شد و گفت بديده منت چه وقت امانت را مي آوري؟ بهلول گفت فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و كيسه چرمي بساخت و مقداري خورده آهن و شيشه در آن جاي داد و سر آن را محكم بدوخت و در همان ساعت معين آن ها را به دكان عطار برد مرد عطار از ديدن كيسه كه تصور مي نمود در آن جواهرات است بسيار خوشحال شد در همان وقت آن مرد غريب آمد و مطالبه امانت خود را نمود آن مرد عطار فوري شاگرد خود را صدا زد و گفت: كيسه امانت از اين شخص در فلان محل در انبار است فوري بياور و به اين مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خير براي بهلول نمود.

    18- حمام رفتن بهلول و هارون :

    روزي خليفه هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت خليفه از روي شوخي از بهلول سوال نمود اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم؟ بهلول جواب داد پنجاه دينار . خليفه غضبناك شده گفت : ديوانه تنها لنگي كه به خود بسته ام پنجاه دينار ارزش دارد. بهلول جواب داد: من هم فقط لنگ را قيمت كردم و الا خليفه ارزشي ندارد.

    19- بهلول و منجم:

    آورده اند كه شخصي به نزد خليفه هارون الرشيد آمد و ادعاي دانستن علم نجوم نمود. بهلول در آن مجلس حاضر بود و اتفاقا" آن منجم كنار بهلول قرار گرفته بود بهلول از او سوال نمود آيا مي تواني بگويي در همسايگي تو كه نشسته است؟ آن مرد گفت: نمي دانم. بهلول گفت: تو كه همسايه ات را نمي شناسي چطور از ستاره هاي آسمان خبر مي دهي. آن مرد از حرف بهلول جا خورده و مجلس را ترك نمود.

    20- قضاوت بهلول:

    آورده اند كه اعرابي فقير وارد بغداد شد و چون عبورش از جلوي دكان خوراك پزي افتاد از بوي خوراك هاي متنوعه خوشش آمد و چون پول نداشت نان خشكي كه در توبره داشت بيرون آورده و به بخار ديگ خوراك گرفته و چون نرم مي شد مي خورد . آشپز چند دقيقه اي اين منظره را به حيرت نگاه كرد تا نان اعرابي تمام شد و چون خواست برود آشپز جلو او را گرفت و مطالبه پول نمود بين آن ها مشاجره شد و اتفاقا" بهلول از آن جا عبور مي نمود اعرابي از بهلول قضاوت خواست بهلول به آشپز گفت: اين مرد از خوراك هاي تو خورده است يا نه ؟ آشپز گفت از خوراك ها نخورده ولي از بوي و بخار آن ها استفاده نموده است. بهلول به آشپز گفت : درست گوش بده و بعد سكه از جيبش بيرون آورد يكي يكي آن ها را نشان آشپز مي داد و به زمين مي انداخت و آن ها را بر مي داشت و به آشپز مي گفت صداي پول ها را تحويل بگير. آشپز با كمال تحير گفت: اين چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت و قضاوت من كسي كه بخار و بوي غذا بفروشد بايد در عوض هم صداي پول را دريافت كند.


    .
    ویرایش توسط كيان : 24-05-2010 در ساعت 09:32
    امضاء
    ان الحسين مصباح الهدي و سفينه النجاه
    التماس دعا

  11. تشكرها 4

    نرگس منتظر (21-08-2012), شهاب منتظر (16-08-2014), عهد آسمانى (27-02-2011)

  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض داستانك‌هاي مد و مدگرايي

    مدگرايي ‏

    بود و كمي اون‌طرف‌تر هم جوونا داشتن خوش و بش مي‌كردند. حوصله پدربزرگ سررفته بود و منتظر بود زودتر شام رو بيارن. همون موقع به ياد جوونياي خودش، رو كرد به جووناي امروزي تا خاطره نشاط و شادابي اون روزا براش زنده بشه. يه كم به حرفا و كاراي اونا دقت كرد. بعد درحالي‌كه لباس‌هاي غيرمعمول و موهاي عمود بر كله پوريا خيلي متعجبش كرده بود، گفت: پوريا، بابا! اين چه لباساييه؟ تو ديگه 19-20سالته، موهات چرا رو هواست. پوريا هم از خوش‌اخلاقي پدربزرگ استفاده (البته سوءاستفاده) كرد و گفت: پدربزرگ! مُده. پدربزرگ گفت: مد چيه بابا؟! آدم بايد يه چيزي بپوشه كه بهش بياد. پوريا هم شروع كرد به توضيح اينكه مدل موهاش، مدل موهاي فلان هنرپيشه هاليووديه، شلوارش مد فلان سال ميلاديه و پيرهنش مارك فلان كارخونه آمريكاييه. ‏
    پدربزرگ با حرفاي پوريا قانع نشد، ولي نخواست بيشتر از اين موضوع رو جلوي جمع پيگيري كنه. ‏
    شايد شما هم به اين موردها برخورده باشيد كه وقتي به يه جوون به خاطر پوشيدن لباساي غيرمعمول و سروشكل غيرمتعارف اعتراض مي‌كنيد، عمل خودشو با مد و مدِ روز بودن توجيه مي‌كنه. عجيب اينه كه گاهي حتي خانواده‌ها و والدين اين جوونا، با همچين پاسخي قانع مي‌شن و ديگه موضوع رو پيگيري نمي‌كنن. اين‌جور مدگرايي رو نمي‌شه به حساب هيجان‌هاي زودگذر جووني گذاشت؛ چون آثاري كه به جا مي‌ذاره، زودگذر و سطحي نيست. اين‌طور تابع مد بودن، هم براي مدگراها و هم براي جامعه، گرفتاري‌هايي ايجاد مي‌كنه. گاهي اساس نظام اعتقادي فرد به هم مي‌ريزه و در مواردي، نظام اجتماعي و جامعه رو دچار انحراف مي‌كنه، و حتماً مي‌دونيد كه سست شدن بنيان‌هاي اجتماعي، زمينه‌ساز تسلّط فرهنگي و به دنبال اون، تسلّط سياسي استعمارگرهاست.
    امضاء

  13. تشكرها 3

    نرگس منتظر (21-08-2012), شهاب منتظر (16-08-2014)

  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : داستانك‌هاي مد و مدگرايي

    تقليد يا تعالي؛ مسئله اين است ‏

    ‏-پسرم خيلي به هنر علاقه داره، قراره بره هنرستان، گرافيك بخونه. ‏
    ‏-خيلي عاليه، تبريك مي‌گم. ‏
    چند سال بعد؛ دانشگاه هنر، دانشگاه... ‏
    جواني با محاسن بلند و موهايي بلندتر از محاسن، روي يه صندلي نشسته و پا روي پا انداخته و از پشت عينكي با فريم دايره‌اي مشغول مطالعه يه اثر هنريه. ‏
    امضاء

  15. تشكرها 3

    نرگس منتظر (21-08-2012), شهاب منتظر (16-08-2014)

  16. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : داستانك‌هاي مد و مدگرايي

    قرباني مد ‏

    هر مجلسي كه كه مي‌ره، بيش از حد به ظاهر ديگران توجه مي‌كنه، يه هيجان خريد به جونش افتاده كه از خريد هيچ چيزي نمي‌تونه چشم‌پوشي كنه، دائماً با ديگران از مد و مارك‌هاي معروف صحبت مي‌كنه و با گفتن اسم چند تا مارك معروف، احساس عجيبي از به روز بودن بهش دست مي‌ده؟ ‏
    مشتري هميشگي مجله‌ها و كانال‌هاي تبليغ مد شده. ‏
    خلاصه اينكه فكر مي‌كنه خوش‌رختي و خوش‌ريختي، خوشبختي مي‌ياره به نظر خودش، خوش‌لباس و خوش‌ريخته، اما به نظر اونايي كه هنوز سليقه‌ها و معيارهاشون دستخوش تقليد از بازار مد نشده، لباساش غيرمتعارفه و قيافه‌اش از حالت طبيعي خارج شده. ‏
    ازنظرجامعه‌شناسان هم اون، يه قرباني مده.
    امضاء

  17. تشكرها 3

    نرگس منتظر (21-08-2012), شهاب منتظر (16-08-2014)

  18. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : داستانك‌هاي مد و مدگرايي

    انتهاي مد ‏

    روز اول چون به اصطلاح خيلي تابلو و جيغيم، همه نگاهمون مي‌كنند و به بلندي و سيخ بودن موهامون خيره مي‌شن. اين نگاه‌ها چند مدّتي طول مي‌كشه. روزهاي بعد، نمونه‌هاي ديگه مدل موهامون مد مي‌شه، حالا نگاه‌ها مي‌چرخن كه انواع مدل‌ها را بشمرن.ك ميكروبي، تاج خروسي، دم اردكي، مو تن‌تني و فشن و خلاصه مدل‌هاي سيخ توي پريزي كه انگاري همه ما با اولين جرقه سيم‌هاي برق اديسون بوجود اومديم. ‏
    روزهاي بعد، اين‌قدر مد ما ضايعه كه با خنده نگاهمون مي‌كنن و سعي مي‌كنن بسنجن چقدر بيشتر از اون يكي خرج خودمون كرديم. ‏
    روزهاي بعد، تيپمون عوض مي‌شه و مي‌ريم سراغ شلوارهاي 70-80 جيبي كه وقتي راه مي‌ريم هركس نگاهمون مي‌كنه فكر مي‌كنه الانه كه بنشينيم. پوست‌هامون رو با زاويه 70 درجه بالا مي‌كشيم، جوري‌كه ابروهامون كم‌كم دارن غزل خداحافظي رو مي‌خونن و دماغ‌هامون نصفش در دست جراح‌ها جا مونده. ‏
    هرچي«تاتو» بخواي روي لب و چشم و گونه و... مي‌كاريم كه وقتي ما رو مي بينن شكل اژدهايي هستيم كه داره مي‌خنده. عروس‌هامون هر روز زشت‌تر مي‌شن و هر روز لباس‌هاشون بيشتر از پائين كشيده مي‌شه روي زمين. شلوارها و مانتوها و لباس‌هامون هم كه انگاري خياط هميشه پارچه كم مي‌ياره كه تنگ و كوتاه مي‌شن. ‏
    هيچ با خودمون فكر كرديم با اين همه كارهاي جبران نشدني كه به بهانه مد روي چهره و لباس‌مون انجام مي‌ديم تا چندسال ديگه براي اثبات ايراني بودنمون، بايد حتماً كارت ملّي نشون بديم. از دنيا مي‌رويم و مي‌ميريم. آخر هم مي‌فهميم مد جديد، همون چهره قديمي‌هاست. چرا اجازه مي‌ديم هر روز يه چيزي تنمون كنن: يه روز تنگ و كوتاه، يه روز بلند و گشاد، يه روز تيره و يه روز روشن و... ‏
    امضاء

  19. تشكرها 3

    نرگس منتظر (21-08-2012), شهاب منتظر (16-08-2014)

  20. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : داستانك‌هاي مد و مدگرايي

    اجناس ميترا خانوم ‏

    آن روز رفتم سراغ ميتي جون. ميترا خانوم يا همون ميتي جون، زن پولداري بود كه به كشورهاي مختلف سفر مي‌كرد و براي شيفتگان مد، جنس مي‌خريد و در خانه‌اش آنها را نمايش مي‌داد و مي‌فروخت. وسايل خانه‌اش هم آنتيك و گران‌قيمت بود؛ مدهاي جديد خانه‌اش را به نمايشگاه تبديل كرده بود و اجناس متنوع با قيمت‌هاي سرسام‌آور، چشم‌ها را قلقلك مي‌داد. ‏
    خودم خريدي نداشتم؛ چون من بابت اين چيزها پول نمي‌دم و سعي مي‌كنم با پس‌انداز پول‌ها آنها را براي روز مبادا نگه دارم. هدفم از رفتن به آنجا، آشنا شدن با مد روز و دنياي بالاشهري‌ها بود. در ابتداي ورود به خانه ميتي جون، كفش‌هاي پوست مار، با اينكه به نظر من خيلي چندش‌آور بود، چشم‌ها را خيره مي‌كرد. اتيكت كوچكي كنارآن جنس، قيمتش را معرفي مي‌كرد؛ 390هزار تومان فقط براي داشتن يك صندل. تزئينات ديواري، بالاي صدهزار تومان قيمت داشت، درحالي‌كه من در خانه خودم دو تابلو تزئيني داشتم كه با سه هزار تومان آن را گلدوزي و روي ديوار نصب كرده بودم. در يك قدمي من، دو خانم شيك و پيك از اين صحبت مي‌كردند كه اين وسيله در مغازه آقاي سيمون، واقع در خيابان سوم دبي، 50 دلار ارزان‌تر بوده و آنها نخريده‌اند. يكي از آنها هم هر لباسي را كه مي‌ديد، دنبال ماركش مي‌گشت تا از اصل تُرك بودن آن مطمئن شود. تازه فهميدم روي شيشه مغازه‌ها مي‌نوشتند شلوار تُرك نه تَرك. آنها هركدام از لباس‌ها را به اسم لباس خوانندگان و هنرپيشه‌هاي خارجي به چندين برابر قيمت مي‌خريدند. با كلمه گوتيك هم آن روز آشنا شدم.كه به نظرم يا يك سَبْك است يا يك كلمه خارجي كه معناي آن، خوشگل خودمان است. خلاصه ديدم كه آنجا جاي من نيست . ممكن است سوتي بدهم، خواستم جيم شوم كه ميتي جون گفت: دنبال چي مي‌گردي كمكت كنم؟ گفتم: هيچ، اوني كه من مي‌خوام اينجا نيست. از قضا روبروي كلاه‌گيس‌هاي مارك‌دار بودم كه ميتراخانم گفت: امتحانش كن، چهره‌ات هم كه خوبه، همه مدلش بهت مياد. گفتم: مي‌ترسم بهم نياد. گفت: چرا، يه امتحان بكن. خلاصه با اينكه من طفره رفتم، او خودش بريد و دوخت و سرانجام من با يك كلاه‌گيس 75هزار توماني به خانه برگشتم. عذاب وجدان داشت مرا مي‌خورد و بر سادگي خودم لعنت مي‌فرستادم. آن روز شوهرم با ديدن كلاه‌گيس ابراز خوشحالي كرد، ولي انگار مي‌خواست توي ذوقم نخورد، چون گفت حالا من مجبورم از اين‌به بعد توي عكس‌هاي قديمي دنبالت بگردم. با فهميدن نظر واقعي شوهرم، من هم كه پشيمان بودم فرداي آن روز دوباره به خانه ميتي جون رفتم و گفتم: چون ماركش ترك نبود، خوشم نيامد. او از حرف من خنده‌اش گرفت و گفت: باشه فقط همين يك‌بار پس مي‌گيرم. نفس راحتي كشيدم و به خانه برگشتم. 75هزار تومان را هم به شوهرم دادم تا راديات ماشين را عوض كند. هنوز هم شادماني حاصل از اين كار، روحم را تازه مي‌كند. ‏
    امضاء

  21. تشكرها 2

    شهاب منتظر (16-08-2014)

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi