نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: اشعار اخلاقي - کلاسيک

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,567
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,103
    مورد تشکر
    7,882 در 2,472
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض اشعار اخلاقي - کلاسيک

    پریشانی...

    سلسله زلف بر افشان ديده ام
    فاش گويم که روي خوبان ديده ام
    مه خوب رويان را چه گويم زين عجب
    باز ميگويم که من اين و ان را ديده ام
    برده از دست دلم زاين اختيار
    مست ولا اوبالي چه یاران ديده ام
    نستي در برم تا که بگويم از گلم
    هر چه گويم هيچ نيست از من کوي مستان ديده ام
    در فراق تو شده اين دل ديوانه غريب
    نيستي از من جدا که من پريشان ديده ام
    بر جمال روی دوست اویخته شدم
    از چه گویم هر چه گویم زیبا رویان دیده ام
    در ولای تو شدم همچون پروانه ای
    از ذوق عشق تو پروانه دیوانه باران دیده ام
    نيست ذر غير خيال و در خيالم اينو ان
    فاش گفته ام روي از عاشقان ديده ام
    ازاد حرف تو چه اید اخر به کار
    باز هم میگویم که روی مه رویان دیده ام


  2. تشكرها 2

    شهاب منتظر (08-11-2012)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    127
    نوشته
    1,150
    تشکر
    122
    مورد تشکر
    744 در 465
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض اي عاشقان اي عاشقان هنگام كوچ است از جهان

    اي عاشقان اي عاشقان هنگام كوچ است از جهان
    درگوش جانم مي رسد طبل رحيل از آسمان
    اين بانگها از پيش و پس بانگ رحيل است و جرس
    هر لحظه اي نفس و نفس سر مي كشد درلا مكان
    زين شمع هاي سرنگون زين پرده هاي نيلگون
    خلقي عجب آيد برون تا غيبها گردد عيان
    زين چرخ دولابي ترا آمدگران خوابي ترا
    فرياد از اين عمر سبك زنهار از اين خواب گران
    ايدل سوي دلدار شو اي يار سوي يار شو
    اي پاسبان بيدار شو خفته نشايد پاسبان
    هرسوي شمع و مشعله هرسوي بانگ و مشغله
    كامشب جهان حامله زايد جهان جاودان
    تو گل بدي و دل شدي جاهل بدي عاقل شدي
    آنكو كشيدت اينچنين آنسو كشاند كهكشان
    دركف ندارم سنگ من باكس ندارم جنگ من
    با كس نگيرم تنگ من زيرا خوشم چون گلستان
    پس خشم من زان سربود وز عالم ديگر بود
    اينسوجهان آنسو جهان بنشسته من بر آستان
    امضاء
    12سال اهنگر نفس خود بودم برکوره ریاضت می نهادم و بر اتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او می کوفتم تا نفس خویش را اینه ساختم و اسلامی تازه اوردم و همه خلق مرده دیدم.
    *بایزید بسطامی*
    مركز انجمنهاي اعتقادي گنجينه الهي:http://ganjineh-elahi.com/
    مركز انجمنهاي تخصصي گنجينه دانش:http://www.ganjineh-danesh.com/forum.php

  5. تشكرها 3

    شهاب منتظر (08-11-2012)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    127
    نوشته
    1,150
    تشکر
    122
    مورد تشکر
    744 در 465
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض دخترم با تو سخن می گویم...

    دخترم با تو سخن می گویم

    گوش کن با تو سخن می گویم...

    زندگی در نگهم گلزاریست

    و تو با قامت چون نیلوفر،

    شاخه ی پُرگل این گلزاری.

    من در اندام تو یک خرمن گل می بینم.

    گل گیسو، گل لب ها ، گل لبخند شباب.

    من به چشم های تو گل های فراوان دیدم.

    گل عفت، گل صد رنگ امید

    گل فردای بزرگ

    گل فردای سپید.

    می خرامی و تو را می نگرم.

    چشم تو آیینه ی روشن دنیای من است.

    تو همان خُرد نهالی که چنین بالیدی...

    راست چون شاخه ی سرسبز و برومند شدی.

    هم چو غنچه درختی، همه لبخند شدی.

    دیده بگشای و در اندیشه ی گل چینان باش.

    همه گلچین گل امروزند.

    همه هستی سوزند

    کس به فردای گل باغ نمی اندیشد.

    آن که به گرد همه گل ها به هوس می چرخد،

    بلبل عاشق نیست؛

    بلکه گلچین سیه کرداریست،

    که سراسیمه دود در پی گل های لطیف.

    تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک.

    دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک.

    تو گل شادابی.

    به ره باد مرو.

    غافل از باغ مشو

    ای گل صد پَر من!

    با تو در پرده سخن می گویم.

    گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ.

    گل پژمرده نخندد بر شاخ.

    کس نگیرد ز گل مرده سراغ...

    دخترم با تو سخن می گویم.

    عشق دیدار تو بر گردن من زنجیریست

    و تو چون قطعه ای الماس درشتی کمیاب

    گردن آویز بر این زنجیری.

    تا نگهبان تو باشم ز حرامی در شب.

    بر خود از رنج بپیچم همه روز،

    دیده از خواب بپوشم همه شام.

    دخترم، گوهر من!

    تو که تک گوهر دنیای منی،

    دل به لبخند حرامی مسپار!

    دزد را دوست مخوان!

    چشم امید بر ابلیس مدار!

    دیوخویان پلیدی که سلیمان رویند،

    همه گوهر شکنند.

    دیو کی ارزش گوهر داند؟

    نه خردمند بود آن که اهریمن رااز سر جهل سلیمان خواند.

    دختر ای همه هستی من!

    تو چراغی، تو چراغ همه شب های منی.

    به ره باد مرو.

    تو گلی ، دسته گلی، صد رنگی.

    پیش گلچین منشین.

    تو یکی گوهر تابنده ی بی مانندی.

    خویش را خوار مبین.

    ای سراپا الماس!

    از حرامی بهراس.

    قیمت خود مَشِکن...

    قدر خود را بشناس

    قدر خود را بشناس...
    ویرایش توسط عهد آسمانى : 25-01-2011 در ساعت 00:39
    امضاء
    12سال اهنگر نفس خود بودم برکوره ریاضت می نهادم و بر اتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او می کوفتم تا نفس خویش را اینه ساختم و اسلامی تازه اوردم و همه خلق مرده دیدم.
    *بایزید بسطامی*
    مركز انجمنهاي اعتقادي گنجينه الهي:http://ganjineh-elahi.com/
    مركز انجمنهاي تخصصي گنجينه دانش:http://www.ganjineh-danesh.com/forum.php

  7. تشكرها 3

    شهاب منتظر (08-11-2012), عهد آسمانى (25-01-2011)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    127
    نوشته
    1,150
    تشکر
    122
    مورد تشکر
    744 در 465
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض آه‌ دست‌ پسرم‌ يافت‌ خراش‌...آه پای پسرم خورد به سنگ

    به نام خداتوند بخشاینده مهربان


    شعر زیبای مادر از ایرج میرزا:


    داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پيغام‌
    كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ‌

    هركجا بيندم‌ از دور كند
    چهره‌ پرچين‌ و جبين‌ پر آژنگ‌

    با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
    بر دل‌ نازك‌ من‌ تيري‌ خدنگ‌

    مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
    شهد در كام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌

    نشوم‌ يكدل‌ و يكرنگ‌ ترا
    تا نسازي‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌

    گر تو خواهي‌ به‌ وصالم‌ برسي‌
    بايد اين‌ ساعت‌ بي‌ خوف‌ و درنگ‌

    روي‌ و سينه‌ تنگش‌ بدري‌
    دل‌ برون‌ آري‌ از آن‌ سينه‌ تنگ‌

    گرم‌ و خونين‌ به‌ منش‌ باز آري‌
    تا برد زاينه‌ قلبم‌ زنگ‌

    عاشق‌ بي‌ خرد ناهنجار
    نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بي‌ عصمت‌ و ننگ‌

    حرمت‌ مادري‌ از ياد ببرد
    خيره‌ از باده‌ و ديوانه‌ زبنگ‌

    رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك‌
    سينه‌ بدريد و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

    قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
    دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ‌

    از قضا خورد دم‌ در به‌ زمين‌
    و اندكي‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

    وان‌ دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز
    اوفتاد از كف‌ آن‌ بي‌ فرهنگ‌

    از زمين‌ باز چو برخاست‌ نمود
    پي‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌

    ديد كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
    آيد آهسته‌ برون‌ اين‌ آهنگ‌:

    آه‌ دست‌ پسرم‌ يافت‌ خراش‌
    آه‌ پاي‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ....

    بمیرم برایت مادر



    امضاء
    12سال اهنگر نفس خود بودم برکوره ریاضت می نهادم و بر اتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او می کوفتم تا نفس خویش را اینه ساختم و اسلامی تازه اوردم و همه خلق مرده دیدم.
    *بایزید بسطامی*
    مركز انجمنهاي اعتقادي گنجينه الهي:http://ganjineh-elahi.com/
    مركز انجمنهاي تخصصي گنجينه دانش:http://www.ganjineh-danesh.com/forum.php

  9. تشكرها 4

    parsa (30-10-2009), شهاب منتظر (08-11-2012)

  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض یک شبی مجنون نمازش را شکست





    یک شبی مجنون نمازش را شکست
    بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

    سجده ای زد بر لب درگاه او
    پر ز لیلا شد دل پر آه او

    گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
    بر صلیب عشق دارم کرده ای

    جام لیلا را به دستم داده ای
    واندر این بازی شکستم داده ای

    نشتر عشقش به جانم می زنی
    دردم از لیلاست آنم می زنی

    خسته ام زین عشق ، دل خونم مکن
    من که مجنونم تو مجنونم مکن

    مرد این بازیچه دیگر نیستم
    این تو و لیلای تو . . . من نیستم

    گفت: ای دیوانه لیلایت منم
    در رگ پیدا و پنهانت منم

    سال ها با جور لیلا ساختی
    من کنارت بودم و نشناختی

    عشق لیلا در دلت انداختم
    صد قمار عشق یک جا باختم

    کردمت آواره ی صحرا ، نشد
    گفتم عاقل می شوی ، اما نشد

    سوختم در حسرت یک یا رب ات
    غیر لیلا بر نیامد از لبت

    روز و شب او را صدا کردی ولی
    دیدم امشب با منی ،گفتم: بلی

    مطمئن بودم به من سر میزنی
    بر حریم خانه ام در میزنی

    حال ، این لیلا که خوارت کرده بود
    درس عشقش بی قرارت کرده بود

    مرد راهش باش تا شاهت کنم
    صد چو لیلا کشته در راهت کنم




    ویرایش توسط عهد آسمانى : 25-01-2011 در ساعت 00:37
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. تشكرها 6

    نرگس منتظر (02-11-2009), شهاب منتظر (08-11-2012), عهد آسمانى (25-01-2011)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi