صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 391011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 135

موضوع: ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►

  1. Top | #121

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    خاک سرد بر سر آتش»

    شیطان گفت: آن چنان عبادتت می کنم که انس و جن نکرده باشند.

    شیطان گفت: سر سپرده ی درگاه تو می شوم.

    خدا گفت: نه عبادتت را می خواهم و نه سر سپردگی ات را. آنچه را می گویم می خواهم.

    شیطان گفت: تو من را در خلقت مقدم ساختی و از آتش سوزان جانم دادی حال چگونه سر دربرابر خاکی سرد فرو آورم.

    خدا گفت: همان که تو را از آتشی سوزان بر آورد خاک سرد را گرمای آتش برتری داد.

    شیطان گفت: سجده نمی کنم.

    خدا گفت: چگونه است که بر سجده ای بی تابی اما تاب طاعت بی مثال داری؟

    شیطان گفت: سجده نمی کنم.

    خدا گفت: در پس پرده رحمتی بزرگ است اگر سجده کنی.

    شیطان گفت: سجده نمی کنم.

    خدا گفت: حال به تو می گویم. آنچه در این هزار سال عبادت کردی جز خود پرستی در نقاب خدا پرستی نبود. انکه خدا را برای لحظه ای حتی عبادت کند٬ کجا سر از امر او می پیچد.

    خدا گفت: تا کنون خود را پرستیدی و زین پس رهایت می کنم و سایه ی رحمت خود دورت می کنم تا در عیان بپرستی آنچه را دوست داری.

    و شیطان سجده نکرد و بیرون شد و علم انتقام بر گرفت و پیراهن رزم بر تن کرد.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكر



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #122

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض



    بازمانده

    تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
    او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
    سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
    اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
    از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"
    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
    مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
    آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
    وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
    چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
    پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. Top | #123

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض



    لعنت بر شیطان


    در کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب نگارش مهدی آذر یزدی مذکور است.
    روزی بود روزگاری بود در زمان دانیال نبی یک روز مردی آمد پیش او و گفت ای دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید : مگر شیطان چه کرده مرد گفت: هیچی از یک طرف شما انبیا و اولیا به ما درس دین و اخلاق می دهید و از طرف دیگر شیطان نمی گذارد رفتار ما درست باشد نمی گذارد کار خوب بکنیم از بدی ها دوری کنیم . دانیال پرسید چطور نمی گذارد آیا لشکر می کشد و با شما جنگ می کند و شما را مجبور می کند که کار بد کنید. مرد گفت: نه اینطور که نه ولی دائم ما را وسوسه می کند کار های بد را در نظر ما جلوه می دهد و شب و روز ما را فریب می دهد و نمی گذارد دیندار و درست کردار باشیم، دانیال گفت: باید توضیح بدهی که شیطان چه می کند ببینم آیا مثلا وقتی داری نماز می خوانی شیطان می آید تو را قلقلک می دهد و نمی گذارد نمازت را بخوانی آیا وقتی می خواهی پولی در راه خدا بدهی شیطان می آید مچ دستت را می گیرد و نمی گذارد . آیا وقتی می خواهی به مسجد بروی شیطان طناب به گردنت می اندازد و به قملرخانه می برد آیا وقتی می خواهی با مردم حرف خوب بزنی شیطان توی دهانت می رود و از زبان تو با مردم حرف بد می زند آیا وقتی می خواهی با مردم معامله بکنی شیطان می آید و زورکی از مردم پول زیاد می گیرد و در جیب تو می ریزد آیا این کار ها را می کند؟
    مرد گفت: نه این کار ها را که نمی تواند بکند ولی خدایا نمی دانم چطور بگویم که شیطان در همه کاری دخالت می کند یک جور دخالت می کند که تا می آییم سرمان را بچرخانیم ما را گول می زند من از دست شیطان عاجز شدم همه ی گناه های من بگردن شیطان هست.
    دانیال گفت: تعجب می کنم که تو این قدر از دست شیطان شکایت داری! پس چرا شیطان هیچوقت نمی تواند مرا گول بزند چرا هیچوقت نمی تواند مرا فریب بدهد من هم مثل توام تو بی انصافی می کنی که گناه خودت را بگردن شیطان می گذاری. مرد گفت: نه من خیلی دلم می خواهد خوب باشم ولی شیطان با من دشمنی دارد و نمی گذارد خوب باشم.
    دانیال گفت: خیلی عجیب است کجا زندگی می کنی مرد گفت: همین نزدیکی توی آن محله و از دست شیطان مردم هم خیال می کنند که من آدم بدی هستم نمی دانم چکار کنم.
    دانیال پرسید اسم شما چیست؟ مرد گفت: حسنعلی جعفر است دانیال گفت: عجب!
    پس این حسنعلی جعفر تویی؟ مرد گفت: چطور مگر شما درباره ی من چیزی می دانید .
    دانیال گفت: من تا امروز خبری از تو نداشتم ولی اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شکایت داشت و می گفت: امان از دست این حسنعلی جعفر مرد گفت: شیطان از من چه شکایتی داشت؟!
    دانیال گفت: شیطان می کفت : من از دست این حسنعلی جعفر عاجز شدم. حسنعلی جعفر خیلی مرا اذیت می کند حسن در حق من خیلی ظلم می کند آن وقت از من خواهش کرد که تو را پیدا کنم و قدری نصیحت کنم که دست از سر شیطان برداری . مردگفت: خوب شما نپرسیدید که این حسن چکار کرده؟ دانیال گفت: همین را پرسیدم که حسنعلی جعفر چکار کرده و شیطان جواب داد که هیچی آخر من شیطانم و لعنت شده خدا هستم
    روز اول هم که از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم برای کارهایم قرار و مداری گذاشته ام قرار شده است که تمام بدی ها در اختیار من باشد و تمام خوبی ها در اختیار دینداران ولی این حسنعلی جعفر مرتب در کار های من دخالت می کند پایش را توی کفش من می کند و بعد دشنام و ناسزایش را به من می دهد. مثلا می تواند نماز بخواند ولی نمیخواند می تواند روزه بگیرد ولی نمی گیرد پولش را می تواند در کار خیر خرج کند ولی نمی کند چند تا کار بد ، هم هست که می تواند از آن پرهیز کند ولی پرهیز نمی کند و آن وقت گناه همه این ها را هم به گردن من می اندازد . شراب مال من است حسنعلی جعفر می رود می خورد و دو رنگی و حیله بازی از هنر های مخصوص من است ولی حسنعلی جعفر هم در کارهایش حقه بازی می کند مسجد خانه ی خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولی او عوض اینکه به مسجد برود دایم جایش در خانه ی من است بدزبانی و بداخلاقی مال من است ولی حسن به این ها هم ناخنک می زند چه بگویم.
    ای دانیال این حسنعلی جعفر مرتب بر سر من کلاه می گذارد و آن وقت تا کار به جای باریک می کشد می گوید: بر شیطان لعنت . وقتی معامله می کند و مردم را مغبون می کند و پولش را به جیب خودش می ریزد ولی تهمتش را به من می زند آخر کی دست او را گرفتم و به زور به جاهای بد برده ام من کی به زور غذا در حلقش ریخته ام و روزه اش را باطل کرده ام آخر ای دانیال من چه هیزم تری به این حسنعلی جعفر فروخته ام من چه ظلمی به این مرد کرده ام که دست از سر من بر نمیدارد خواهش می کنم شما که همیشه مردم را نصیحت می کنید این حسنعلی جعفررا احضار کنید و بگویید دست از سر من بردارد .
    شیطان این چیز ها را گفت و خیلی شکایت داشت من هم درصدد بودم که تو را پیدا کنم و بگویم پایت را از کفش شیطان در بیاوری خوب وقتی تو در کار های شیطان دخالت می کنی او هم حق دارد اگر در کار های تو دخالت کند و روزگارت را سیاه کند.
    اما تو می گویی که شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه در نبرده است و فقط وسوسه کرده در این صورت تو باید به وسوسه ی او گوش ندهی و سعی کنی به گفتار و رفتار پایبند باشی.
    آنوقت تو هم می شوی مثل دانیال و نه تو از شیطان گله داری و نه او از تو شکایت دارد وقتی تو خودت بد می کنی و بعد بر شیطان لعنت می کنی شیطان هم حق دارد که از تو شکایت کند . تو باید آن قدر خوب باشی که شیطان نتواند تو را لعنت کند . حسنعلی جعفر با شنیدن این حرفها خیلی شرمنده شد و جواب داد حق با شماست تقصیر از خودم بوده که دست به کار های شیطانی می زدم باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمی گیرد ای لعنت بر شیطان!







    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  6. Top | #124

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض




    گره باز شدن همانا و ...

    يك روز يك فقيري نالان و غمگين از خرابه اي رد مي شد و كيسه اي كه كمي گندم در آن بود بر دوش خود مي كشيد تا به كودكانش برساند و ناني از آن درست كنند شب را سير بخوابند .

    در راه با خود زمزمه كنان مي گفت : " خدايا اين گره را از زندگي من بازكن "
    همچنان كه اين دعا را زير لب مي گذارند ناگهان گره كيسه اش باز شد و تمام گندم هايش بر روي زمين و درون سنگ و سوخال هاي خرابه ريخت.

    عصباني شد و به خدا گفت :" خدايا من گفتم گره ام زندگي را باز كن نه گره كيسه ام را "
    و با عصبانيت تمام مشغول به جمع كردن گندم از لاي سنگ ها شدكه ناگهان چشمش به كيسه اي پر از طلا افتاد. همانجا بر زمين افتاد و به درگاه خداسجده كرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.







    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. Top | #125

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض



    بازمانده

    تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
    او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
    سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
    اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
    از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"
    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
    مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
    آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
    وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
    چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
    پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  8. Top | #126

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,301
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,073
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    چه زمانی به بالا نگاه می کنید...




    روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰند. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود. ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد.
    ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید.
    ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ. بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ.


    امضاء




  9. Top | #127

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    لعنت بر شیطان

    در کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب نگارش مهدی آذر یزدی مذکور است.
    روزی بود روزگاری بود در زمان دانیال نبی یک روز مردی آمد پیش او و گفت ای دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید : مگر شیطان چه کرده مرد گفت: هیچی از یک طرف شما انبیا و اولیا به ما درس دین و اخلاق می دهید و از طرف دیگر شیطان نمی گذارد رفتار ما درست باشد نمی گذارد کار خوب بکنیم از بدی ها دوری کنیم . دانیال پرسید چطور نمی گذارد آیا لشکر می کشد و با شما جنگ می کند و شما را مجبور می کند که کار بد کنید. مرد گفت: نه اینطور که نه ولی دائم ما را وسوسه می کند کار های بد را در نظر ما جلوه می دهد و شب و روز ما را فریب می دهد و نمی گذارد دیندار و درست کردار باشیم، دانیال گفت: باید توضیح بدهی که شیطان چه می کند ببینم آیا مثلا وقتی داری نماز می خوانی شیطان می آید تو را قلقلک می دهد و نمی گذارد نمازت را بخوانی آیا وقتی می خواهی پولی در راه خدا بدهی شیطان می آید مچ دستت را می گیرد و نمی گذارد . آیا وقتی می خواهی به مسجد بروی شیطان طناب به گردنت می اندازد و به قملرخانه می برد آیا وقتی می خواهی با مردم حرف خوب بزنی شیطان توی دهانت می رود و از زبان تو با مردم حرف بد می زند آیا وقتی می خواهی با مردم معامله بکنی شیطان می آید و زورکی از مردم پول زیاد می گیرد و در جیب تو می ریزد آیا این کار ها را می کند؟
    مرد گفت: نه این کار ها را که نمی تواند بکند ولی خدایا نمی دانم چطور بگویم که شیطان در همه کاری دخالت می کند یک جور دخالت می کند که تا می آییم سرمان را بچرخانیم ما را گول می زند من از دست شیطان عاجز شدم همه ی گناه های من بگردن شیطان هست.
    دانیال گفت: تعجب می کنم که تو این قدر از دست شیطان شکایت داری! پس چرا شیطان هیچوقت نمی تواند مرا گول بزند چرا هیچوقت نمی تواند مرا فریب بدهد من هم مثل توام تو بی انصافی می کنی که گناه خودت را بگردن شیطان می گذاری. مرد گفت: نه من خیلی دلم می خواهد خوب باشم ولی شیطان با من دشمنی دارد و نمی گذارد خوب باشم.
    دانیال گفت: خیلی عجیب است کجا زندگی می کنی مرد گفت: همین نزدیکی توی آن محله و از دست شیطان مردم هم خیال می کنند که من آدم بدی هستم نمی دانم چکار کنم.
    دانیال پرسید اسم شما چیست؟ مرد گفت: حسنعلی جعفر است دانیال گفت: عجب!
    پس این حسنعلی جعفر تویی؟ مرد گفت: چطور مگر شما درباره ی من چیزی می دانید .
    دانیال گفت: من تا امروز خبری از تو نداشتم ولی اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شکایت داشت و می گفت: امان از دست این حسنعلی جعفر مرد گفت: شیطان از من چه شکایتی داشت؟!
    دانیال گفت: شیطان می کفت : من از دست این حسنعلی جعفر عاجز شدم. حسنعلی جعفر خیلی مرا اذیت می کند حسن در حق من خیلی ظلم می کند آن وقت از من خواهش کرد که تو را پیدا کنم و قدری نصیحت کنم که دست از سر شیطان برداری . مردگفت: خوب شما نپرسیدید که این حسن چکار کرده؟ دانیال گفت: همین را پرسیدم که حسنعلی جعفر چکار کرده و شیطان جواب داد که هیچی آخر من شیطانم و لعنت شده خدا هستم
    روز اول هم که از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم برای کارهایم قرار و مداری گذاشته ام قرار شده است که تمام بدی ها در اختیار من باشد و تمام خوبی ها در اختیار دینداران ولی این حسنعلی جعفر مرتب در کار های من دخالت می کند پایش را توی کفش من می کند و بعد دشنام و ناسزایش را به من می دهد. مثلا می تواند نماز بخواند ولی نمیخواند می تواند روزه بگیرد ولی نمی گیرد پولش را می تواند در کار خیر خرج کند ولی نمی کند چند تا کار بد ، هم هست که می تواند از آن پرهیز کند ولی پرهیز نمی کند و آن وقت گناه همه این ها را هم به گردن من می اندازد . شراب مال من است حسنعلی جعفر می رود می خورد و دو رنگی و حیله بازی از هنر های مخصوص من است ولی حسنعلی جعفر هم در کارهایش حقه بازی می کند مسجد خانه ی خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولی او عوض اینکه به مسجد برود دایم جایش در خانه ی من است بدزبانی و بداخلاقی مال من است ولی حسن به این ها هم ناخنک می زند چه بگویم.
    ای دانیال این حسنعلی جعفر مرتب بر سر من کلاه می گذارد و آن وقت تا کار به جای باریک می کشد می گوید: بر شیطان لعنت . وقتی معامله می کند و مردم را مغبون می کند و پولش را به جیب خودش می ریزد ولی تهمتش را به من می زند آخر کی دست او را گرفتم و به زور به جاهای بد برده ام من کی به زور غذا در حلقش ریخته ام و روزه اش را باطل کرده ام آخر ای دانیال من چه هیزم تری به این حسنعلی جعفر فروخته ام من چه ظلمی به این مرد کرده ام که دست از سر من بر نمیدارد خواهش می کنم شما که همیشه مردم را نصیحت می کنید این حسنعلی جعفررا احضار کنید و بگویید دست از سر من بردارد .
    شیطان این چیز ها را گفت و خیلی شکایت داشت من هم درصدد بودم که تو را پیدا کنم و بگویم پایت را از کفش شیطان در بیاوری خوب وقتی تو در کار های شیطان دخالت می کنی او هم حق دارد اگر در کار های تو دخالت کند و روزگارت را سیاه کند.
    اما تو می گویی که شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه در نبرده است و فقط وسوسه کرده در این صورت تو باید به وسوسه ی او گوش ندهی و سعی کنی به گفتار و رفتار پایبند باشی.
    آنوقت تو هم می شوی مثل دانیال و نه تو از شیطان گله داری و نه او از تو شکایت دارد وقتی تو خودت بد می کنی و بعد بر شیطان لعنت می کنی شیطان هم حق دارد که از تو شکایت کند . تو باید آن قدر خوب باشی که شیطان نتواند تو را لعنت کند . حسنعلی جعفر با شنیدن این حرفها خیلی شرمنده شد و جواب داد حق با شماست تقصیر از خودم بوده که دست به کار های شیطانی می زدم باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمی گیرد ای لعنت بر شیطان!






    امضاء
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  10. تشكر


  11. Top | #128

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,301
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,073
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    خدا در همه جا




    پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعه‌ای فرستاد. پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود، روزی پدرش از او پرسید: «پس از این همه تعلیمات مذهبی، آیا می‌توانی بگویی چگونه می‌توان درک کرد که خدا در همه چیز وجود دارد؟»
    پسر شروع کرد به نقل از متون کتاب مقدس، اما پدرش گفت: «این‌هایی که می‌گویی خیلی پیچیده است، راه ساده‌تری نمی‌دانی؟»
    پسر گفت: «پدر من فرد دانشمندی هستم و برای توضیح هر چیزی باید از آموخته‌هایم استفاده کنم.»
    پدر آهی کشید و گفت: «من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم.»
    پدر دست پسر را گرفت و او را به آشپزخانه برد. ظرفی را پر از آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت. از پسر پرسید که آیا نمک را در آب می بیند؟ پسر هم گفت که بله، نمک‌ها ته ظرف جمع شده است. سپس پدر قاشقی برداشت و آب را هم زد تا نمک‌ها در آب حل شدند. از پسر پرسید: «نمک‌ها را می‌بینی؟»
    پسر گفت: «نه، دیگر دیده نمی‌شوند!»
    پدر گفت: «کمی از آب بچش.»
    پسر گفت: «شور است.»
    پدر گفت: «سال‌ها درس خواندی و نمی‌توانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد. من ظرف آبی برداشتم و اسم خدا را گذاشتم نمک، و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه رد همه چیز وجود دارد طوری که یک بی‌سواد هم بفهمد. پسرم دانشی که تو را از مردم دور می‌کند کنار بگذار و به دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند.»




    امضاء




  12. Top | #129

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    آرزوی کافی

    هواپيما درحال حرکت بود و آنها همديگر را بغل کردندو مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوي کافي براي توميکنم."
    دختر جواب داد: " مامان زندگي ما باهم بيشتر از کافي هم بوده است. محبت تو همه آن چيزي بوده که من احتياج داشتم. من نيز آرزوي کافي براي توميکنم."
    آنها همديگر را بوسيدند و دختررفت.مادر بطرف پنجره اي که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ايستاد و مي توانستم ببينم که مي‌خواست و احتياج داشت که گريه کند. مننمي‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولي خودش با اين سؤال اين کار را کرد: " تا حالا با کسي خداحافظي کرديد که مي‌دانيد براي آخرين بار است که او را مي‌بينيد؟ "
    جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشيد که فضولي مي‌کنم چرا آخرين خداحافظي؟"
    او جواب داد: " من پير وسالخورده هستم او در جاي خيلي دور زندگي مي‌کنه. من چالش‌هاي زيادي را پيش رو دارمو حقيقت اينست که سفر بعدي او براي مراسم دفن من خواهد بود. "
    " وقتي داشتيد خداحافظي مي‌کرديدشنيدم که گفتيد " آرزوي کافي را براي تو مي‌کنم. " مي‌توانم بپرسم يعني چه؟ "
    اوشروع به لبخند زدن کرد و گفت: " اين آرزويست که نسل بعد از نسل به ما رسيده. پدر ومادرم عادت داشتند که اينرا به همه بگن."
    او مکثي کرد و درحاليکه سعي مي‌کرد جزئيات آن رابخاطر بياورد لبخند بيشتري زد و گفت: " وقتي که ما گفتيم " آرزوي کافي را براي تومي‌کنم. " ما مي‌خواستيم که هرکدام زندگي اي پر از خوبي به اندازه کافي که البته مي‌ماند داشته باشيم. " سپس روي خود را بطرف من کرد و اين عبارتها را که در پائين آمده عنوان کرد:
    " آرزوي خورشيد کافي براي تو مي‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اينکه روزچقدر تيره است.

    آرزوي باران کافي براي تو مي‌کنم که زيبايي بيشتري به روز آفتابيت بدهد.
    آرزوي شادي کافي براي تو مي‌کنم که روحت را زنده و ابدي نگاهدارد.
    آرزوي رنج کافي براي تو مي‌کنم که کوچکترين خوشي‌ها به بزرگترين ها تبديل شوند.
    آرزوي بدست آوردن کافي براي تو مي‌کنم که با هرچه مي‌خواهي راضيباشي.
    آرزوي ازدست دادن کافي براي تو مي‌کنم تا بخاطر هر آنچه داري شکرگزار باشي.
    آرزوي سلام‌هاي کافي براي تو مي‌کنم که بتواني خداحافظي آخرين راحتري داشته باشي."


    بعد شروع به گريه کرد و از آنجا رفت...
    مي گويند که تنها يک دقيقه طول مي‌کشد که دوستي را پيدا کنيد٬يکساعت مي‌کشدتا از او قدرداني کنيد اما يک عمر طول مي‌کشد تا او را فراموش کنيد...
    اگر دوست داريد اين را براي کسي که هرگز فراموش نمي‌کنيد بفرستيد...




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  13. Top | #130

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,771
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,468
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    وقتی شیطان کمک می کند


    روزی مردی برای رفتن به مسحد آماده شد . لباس نو به تن کرد و خود را معطر ساخت . در راه به نقطه تاریکی رسید . ناگهان در تاریکی پایش در چاله ای افتاد و به زمین خورد .
    چون لباسش کثیف شده بود به منزل بازگشت و بار دیگر لباس پاکیزه بر تن کرد و دوباره به سمت مسجد براه افتاد . مرد باز هم در همان نقطه به زمین خورد و بار دیگر لباسش کثیف شد .

    مرد باز هم بلند شد و به خانه بازگشت . لباس نو به تن کرد و خود را مرتب ساخت و دوباره به سمت مسجد به راه افتاد .

    مرد وقتی به نقطه تاریک رسید ؛ فردی را دید که با یک چراغ آنجا ایستاده . فرد به مرد گفت : بیا برویم و اورا تا درمسجد رساند و با چراغ راه اورا روشن ساخت .

    مرد در هنگام ورود به مسجد از فرد پرسید : تو کیستی ؟ از کجا می دانستی من از آنجا خواهم گذشت ؟

    فرد گفت : من شیطانم .

    مرد گفت : پس چرا به من کمک کردی تا به مسجد برسم ؟

    شیطان گفت : هربار من تو را بر زمین می زدم تا تو به مسجد نرسی . بار اول که بر زمین خوردی و باز هم قصد مسجد کردی خداوند تمام گناهان تو را بخشید . بار دوم که بر زمین خوردی و باز قصد مسجد کردی خداوند تمام گناهان پدر و مادرت را بخشید . ترسیدم اگر بار دیگر بر زمین بخوری و باز قصد مسجد کنی خداوند گناهان تمام قوم تورا هم ببخشد .






    ام
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 391011121314 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi