صفحه 14 از 14 نخستنخست ... 41011121314
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 135 , از مجموع 135

موضوع: ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►

  1. Top | #131

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,198
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,164 در 63,552
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    درد دل گنجشک


    روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد.

    گنجشک هر روز با خدا راز و نیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این راز و نیاز هر روزه

    خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت

    و گنجشك با خدا هیچ نگفت!

    فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید،

    من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در

    خود نگه می دارد و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

    " فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

    " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.

    " گنجشك گفت:

    " لانه كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام.

    تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟

    چه می خواستی از لانه محقرم كجای دنیا را گرفته بود؟

    و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست.

    سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:

    " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند.

    آنگاه تو از كمین مار پر گشودی. " گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود.

    خدا گفت: " و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم

    و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود.

    ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كر



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكر



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #132

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,198
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,164 در 63,552
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض




    بزرگترین حکمت


    روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: استاد! می شود در

    یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست؟ سقراط از نوجوان خواست وارد آب

    بشود. نوجوان این کار را کرد.

    سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که

    نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.

    سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از

    آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.


    او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: استاد! من از شما درباره حکمت

    سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید! سقراط دستی نوازش به سر او کشید

    و گفت: فرزندم!حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.

    هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. تشكر


  6. Top | #133

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,198
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,164 در 63,552
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض



    برادر

    پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد.

    پل نزدیك ماشین كه رسید، پسر پرسید: این ماشین مال شماست، آقا؟
    پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.
    پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش...

    البته پل كاملا واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند، كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: ای كاش من هم یك همچو برادری بودم.

    پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
    -اوه بله، دوست دارم.
    تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟

    پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود..
    پسر گفت: بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید.
    پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را برپشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پایینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد: اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم.
    ...برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روز من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی.

    پل در حالی كه اشك های گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلویی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تایی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.




    امضاء
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. تشكر


  8. Top | #134

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,280
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,053
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    پاسخ جالب مترسک




    از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای؟
    پاسخ داد: در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است!

    پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!
    اندکی اندیشیدم و سپس گفتم: راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
    گفت: تو اشتباه می کنی!
    زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد، مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!



    امضاء



  9. Top | #135

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,280
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,053
    مورد تشکر
    4,327 در 2,032
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    آن پوشش جیوه ای را از جلو چشمهایت بردار




    جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
    عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟

    گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
    بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
    گفت: خودم را می بینم.

    عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی.
    آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند: شیشه.

    اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.
    این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن:

    وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
    اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند.

    تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشمهایت برداری،
    تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری…


    امضاء



صفحه 14 از 14 نخستنخست ... 41011121314

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi