صفحه 2 از 14 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 135

موضوع: ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پاسخ : ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►


    کرم ابريشم ...
    شكاف كوچكی بر روی پیله كرم ابریشمی ظاهر شد. مردی ساعت ها با دقت به تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه كرد.

    پروانه دست از تلاش برداشت. به نظر می رسید خسته شده و نمی تواند به تلاش هایش ادامه دهد.

    او تصمیم گرفت به این مخلوق كوچك كمك كند. با استفاده از قیچی شكاف را پهن تر كرد.

    پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما بدنش كوچك و بال هایش چروكیده بود.

    مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بال هایش را باز كند.

    اما این طور نشد. در حقیقت پروانه مجبور بود باقی عمرش را روی زمین بخزد، و نمی توانست پرواز كند.

    مرد مهربان پی نبرد كه خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده. به این صورت كه مایع خاصی از بدنش ترشح می شود كه او را قادر به پرواز می كند.

    بعضی اوقات تلاش و كوشش تنها چیزی است كه باید انجام دهیم. اگر خدا آسودگی بدون هیچگونه سختی را برای ما مهیا كرده بود در این صورت فلج می شدیم و نمی توانستیم نیرومند شویم و پرواز كنیم.

    ویرایش توسط عهد آسمانى : 03-03-2011 در ساعت 22:12
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  2. تشكرها 5



  3. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  4. Top | #12

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پاسخ : ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►


    صفوان بن یحیى مى گوید:
    در مدینه محضر امام رضا بودم با عده اى از كنار شخصى كه نشسته بود رد شدیم . آن مرد به امام اشاره كرد و به عنوان امامت گفت :
    این پیشواى رافضیها (شیعیان ) است .
    به حضرت عرض كردم : شنیدید آن مرد چه گفت ؟
    فرمود:
    آرى ، اما او مؤ منى است ، در راه تكمیل ایمان گام بر مى دارد.
    شب هنگام امام علیه السلام براى اصلاح او دعا كرد. طولى نكشید مغازه اش آتش گرفت ودزدان باقى مانده اموالش را به غارت بردند.
    سحرگاه همان شب آن مرد را دیدم متواضع و پریشان در كنار امام نشسته است . امام دستورداد به او كمك كردند.
    سپس خطاب به من كرد و فرمود:
    صفوان ! او مؤ منى است در راه تكمیل ایمان قدم برمى داشت جزء آنچه دیدى به صلاح اونبود. (و راه اصلاحش همان بود كه انجام گرفت )
    داستانهای بحار الانوار

    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. تشكرها 5


  6. Top | #13

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پاسخ : ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►



    روزى جوانكى ناامید كه بغض همه ى وجودش را فرا گرفته بود؛

    روى به آسمان كرد و فریاد كشید:

    خداوندا چرا من همیشه باید تنها باشم؟

    چرا هر كس كه مرا دوست دارد، پس از مدتى مرا فراموش میكند؟

    در این حال بغض جوانك پاره شد و اشك از چشمانش سرازیر گشت.

    آنگاه ندایى از آسمان بر جوانك آمد:

    اى جوان؛ من نیز سالیان سال است كه تنهایم

    و همه چون تو، به وقت تنهایى، نام مرا صدا میزنند!

    جوانك پرسید آخر چرا این گونه است؟

    ولى دیگر صدایى به گوش نرسید؛

    در این حال آسمان رعد و برقى زد؛

    و نم نم باران بود كه قطره قطره بر صورت جوانك فرود مى آمد؛

    و اشكهایش را پاك میكرد...



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. تشكرها 5


  8. Top | #14

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پاسخ : ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►


    بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا كرد. روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود.

    بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود.


    مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد....

    زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

    او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند.

    بالاخره هنگامى كه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:


    «خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.

    اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. تشكرها 5


  10. Top | #15

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پاسخ : ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►



    خاک سرد بر سر آتش»

    شیطان گفت: آن چنان عبادتت می کنم که انس و جن نکرده باشند.

    شیطان گفت: سر سپرده ی درگاه تو می شوم.

    خدا گفت: نه عبادتت را می خواهم و نه سر سپردگی ات را. آنچه را می گویم می خواهم.

    شیطان گفت: تو من را در خلقت مقدم ساختی و از آتش سوزان جانم دادی حال چگونه سر دربرابر خاکی سرد فرو آورم.

    خدا گفت: همان که تو را از آتشی سوزان بر آورد خاک سرد را گرمای آتش برتری داد.

    شیطان گفت: سجده نمی کنم.

    خدا گفت: چگونه است که بر سجده ای بی تابی اما تاب طاعت بی مثال داری؟

    شیطان گفت: سجده نمی کنم.

    خدا گفت: در پس پرده رحمتی بزرگ است اگر سجده کنی.

    شیطان گفت: سجده نمی کنم.

    خدا گفت: حال به تو می گویم. آنچه در این هزار سال عبادت کردی جز خود پرستی در نقاب خدا پرستی نبود. انکه خدا را برای لحظه ای حتی عبادت کند٬ کجا سر از امر او می پیچد.

    خدا گفت: تا کنون خود را پرستیدی و زین پس رهایت می کنم و سایه ی رحمت خود دورت می کنم تا در عیان بپرستی آنچه را دوست داری.

    و شیطان سجده نکرد و بیرون شد و علم انتقام بر گرفت و پیراهن رزم بر تن کرد.
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. تشكرها 5


  12. Top | #16

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پاسخ : داستانهاي کوتاه عبرت انگيز



    مراسم تشيع جنازه
    يک روز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود:
    آديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم.

    در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند اما پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.

    اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را در ساعت ١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند:اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!

    کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

    آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد.

    نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:

    تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد. زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمى‌شود.

    زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مى‌باشيد. مهم‌ترين رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است. خودتان را امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غيرممکن‌ها و چيزهاى از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيت‌هاى زندگى خودتان را بسازيد. دنيا مثل آينه است. انعکاس افکارى که فرد قوياً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند.


    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  13. تشكرها 3


  14. Top | #17

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►

    این داستان شما را شوکه می کند...البته یک شوک مفید

    یک مرد جوان درجلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
    بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها رادر زندگیشان هدایت کرده است.
    حدودساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت میکند. همانطور که در ماشین نشسته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگرتو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم کرد وتمام سعیم را خواهم کرد که مطیع توباشم."
    همانطوری که درخیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی میکند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می گوید: " آیا خداتو هستی؟ " چون که جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد ونزد عیلی رفت چون که فکر میکرد که او با او حرف میزد.
    او گفت: "باشه خدا اگراین تو هستی که حرف میزنی من شیر را میخرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چون که بهرحال او میتوانست ازشیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خریدو به راهش به طرف خانه ادامه داد.
    وقتی خیابان هفتم را ردمی کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهار راه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم.
    وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند وبیشترچراغ های خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
    او دوباره حسی داشت که می گفت: شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند. او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
    خداوندا این دیوانگی ست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی می شوند و بعد من مثل احمق ها به نظرمیرسم بالاخره او در اتومبیل را باز کردوگفت: باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگرکسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرما و ازعرض خیابان عبور کردو جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد وگفت: کیه؟ چی می خواهی؟و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که ازتخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: چی میخواهی؟ فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد وگفت: براتون شیر آوردم. آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیرب ود.
    مرد درحالی که هنوز گریه می کردگفت: ما دعا کرده بودیم چون که این ماه قبض های سنگینی راپرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."همسرش نیز از آشپزخانه فریادزد: من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را دردست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین درحالی که اشک ازچشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.

    این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده ازما می خواهد که اگر مامطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتربشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرد.

  15. تشكرها 2


  16. Top | #18

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►

    معلم
    دختری در چين زندگي مي كرد که با جدیت درس نمی خواند . وی اصلا نمیدانست که آینده اش چيست و به دنبال چه هدفي مي باشد . روزی از روزها ، قبل ازامتحانات مدرسه ، دوست اين دختر به وی خبر داد كه به سوالات امتحاني دست يافته است . در حقیقت ، دختر مي توانست براي شركت در امتحان از همین ورقه استفاده كند . دخترکلیه پاسخ های ورقه را كه در دست داشت حفظ كرد . با توجه به ضعف درسي وي گمان براين بود كه او در اين امتحانات از نمره 100 فقط 30 نمره خواهد گرفت . اما او موفقشد در آزمون مدرسه نمره 98 بگيرد. اين مساله باعث شد كه دانش آموزان دچار ترديدشوند كه مبادا دختر در امتحان تقلب كرده است . با وجود اين اتفاق معلم دختر راستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وي از آن به بعد موفقیت هاي بيشتري به دستخواهد آورد . دختر نيز كه هيجان زده شده بود ، شروع به گريه كرد . او از سخنان معلمبي نهايت خوشحال شده بود و دريافته بود كه اگر خوب درس بخواند ، افتخارات بيشتريكسب خواهد کرد . از آن به بعد ، دختر برای آنکه ثابت کند تلقب نکرده است و براياينكه معلمش را نا امید نکند ، با جدیت درس می خواند و از لذت درس خواندن را احساسمي كرد . چند سال بعد ، او در يكي از دانشگاه هاي معروف پکن پذيرفته شد . در واقعبدون آن ورقه امتحان سرنوشت دختر اين گونه تغییر نمي كرد و آينده خوبي در انتظار وينبود . اما همان اتفاق فرصتی برای دختر فراهم آورد و مسير زندگي وي را متحول كرد . بعد از سالها ، دختر به مدرسه باز گشت و براي معلم خود حقيقت را فاش كرد . معلم کهديگر سالمند شده بود ، گفت : عزیزم ، آن زمان می دانستم که تو تلقب کرده ای . زیراتوانایی هاي تو را مي شناختم و مي دانستم كه تو نمي تواني نمره 98 بگیری . اما فکرکردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت بيشتر کوشش کنی . بدین سبب ، تو راتشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم . دختر با شنيدن اين سخنان به گريه افتاد . وی می دانست که در لحظه کلیدی حیات وی ، معلم او را تشویق کرده و همين مساله راهزندگي وي را تغيير داده است. بله دوستان ، در واقع ، در حیات ما اتفاقات و فرصت هایزیادی رخ داده و بوجود مي آيد . لذا نبايد به اين آسانی این فرصت ها را از دست داد.


  17. تشكرها 3


  18. Top | #19

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►

    تقدیم به اونهایی که زندگی را زیبا می بینند
    زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود.
    به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه
    زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو
    بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز
    شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از
    گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري باشه، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در
    پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و
    درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد.
    گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از
    مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان
    ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. در جاي
    مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
    زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش
    مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در
    آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه شانس هایت رو درياب!


  19. تشكرها 3


  20. Top | #20

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,408 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►

    دختران کوچک زیرک تر از مردان پیر
    آن سال عید پاک زودتر از همیشه رسیده بود. مردم تازه سورتمه ها را کنار گذاشته بودند. هنوز برف اطراف حیاط دیده می شد و نهر ها جاری بودند. چالابی پر از فضله ی روان در گذر باریکی بین هر دو حیاط جمع شده بود و دو دختر کوچک از دو خانه ی جداگانه ، یکی کوچکتر و دیگری کمی بزرگتر ، برای بازی کنار چالاب آمده بودند . مادرشان به هر دو پلیور های نو پوشانده بودند. دختر کوچکتر پلیور نو سورمه ای و دختر بزرگتر پلیور زرد رنگ به تن داشت و هر دو روسری های قرمز رنگ دور سرشان پیچیده بودند. آن ها درست بعد از دعای عصر برای بازی در چالاب آمده، لباس های قشنگشان را به هم نشان دادند و شروع به بازی کردند . به نظرشان بامزه رسید که آب به اطراف بپاشند. دختر کوچکتر کفش به پا شروع کرد به راه رفتن در آب، اما دختر بزرگتر او را نگه داشت و گفت:
    ((مالاشا، این کار را نکن . مادر غرولند می کند . ببین، من کفشهایم را در می آورم. تو هم در بیاور.))
    دختر ها کفشهایشان را در آوردند، دامنهایشان را بالا کشیدند و شروع به راه رفتن به سمت همدیگر کردند. مالاشا وقتی آب تا زیر زانویش رسید گفت: عمیق است، اکولیوشکا! من می ترسم.
    پیش برو عمیق تر نمی شود . مستقیم بیا طرف من وقتی به هم نزدیک شدند آدولکا گفت: هی مالاشا ، مواظب باش روی من آب نپاشی.
    ولی هنوز لحظه ای از حرف او نگذشته بود که مالاشا پایش را محکم در آب زد و پولیور آکولکا را خیس کرد نه تنها به پلیور آب پاشید بلکه آب به چشم ها و بینی آکولکا هم رفت. آکولکا وقتی لکه ها را روی لباسهایش دید مثل دیوانه ها به ماشالا فحش داد و سعی کرد که او را بزند و بعد هم فرار کرد . ماشالا که وحشت کرده بود متوجه کار بدش شد . از چاله بیرون آمد و به طرف خانه فرار کرد . مادر آکولکا همان موقع رسید و بلوز گل آلود دخترش را دید و فریاد زد: ای بدبخت ، کجا بودی که اینطور به لباست گند زدی؟
    مالاشا عمدا بهم آب پاشید.
    مادر آکولکا مالاشا را محکم گرفت و پشت گردنی به او زد، مالاشا هم فریادی کشید که همه ی خیابان صدایش را شنید و بعد مادرش دوان دوان از راه رسید.
    چرا دختر مرا می زنی؟ و بعد شروع به جیغ کشیدن و فریاد زدن بر سر همسایه اش کرد. خیلی زود زن ها بدون شوخی به هم بد و بیراه می گفتند و تند تند پشت هم کلمه های تند تحویل هم می دادند . حالا مردها هم خودشان را رساندند و در فاصله ای خیلی کوتاه ، جمعیت بسیاری جمع شده بود. هر کس جیغ می کشید و فریاد می زد و قسم می خورد و هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی داد. مردم فریاد می زدند و قسم می خوردند. کسی دیگری را هل داد و دعوایی درست و حسابی راه می افتاد. پیرزنی، مادر بزرگ آکولکا، بیرون آمد و راهی بین دهقان ها پیدا کرد و سعی داشت مردم را آرام کند: چتان شده برادرها؟
    حالا وقت جنگ و دعوا است؟ امروز باید همه تان شاد باشید. به شری که راه انداخته اید نگاه کنید
    ولی هیچکس اهمیتی به پیر زن نداد و نزدیک بود او را نقش بر زمین کنند. اگر این کارش بخاطر آکولکا و مالاشا نبود، او ابدا هیچ تاثیری روی جمعیت نمی گذاشت. در حالی که زن ها داشتند به هم فحش می دادند ، آکولکا پلیورش را تمیز کرد و به طرف چالاب رفت . سنگی برداشت و شروع به کندن شیاری روی زمین کرد تا آب در خیابان راه بیفتد. وقتی داشت شیار را می کند مالاشا هم به کمک او آمد و شروع به ساختن جوی کوچکی با تکه ای چوب کرد. دهقان ها هم به هم می توپیدند.
    اما هر کدام از دختر ها جوی کوچکی ساخت که آب را به طرف کانال آب می برد. آن ها خرده چوبی در آب انداختند و آب هم به طرف جایی که مادر بزرگ سعی داشت مرد ها را از هم جدا کند، جریان پیدا کرد. دختر ها ، یکی این طرف و دیگری سوی دیگر جوی کوچک دوان دوان دنبال خرده چوب آمدند.
    آکولکا داد زد: بگیرش مالاشا، بگیرش. مالاشا سعی کرد چیزی بگوید ولی از خنده زیاد نمی توانست. و دختر ها می دویدند و به خرده چوب ها که د رآب بالا و پایین می رفتند، می خندیدند و درست به میانه دهقان ها دویدند، مادر بزرگ آن ها را دید و رو کرد به مرد ها: شما مردم باید از خدا بترسید . نگاه کنید شما به خاطر این دو دختر کوچک جنگ و دعوا را شروع کردید ولی آن ها خیلی وقت است که آشتی کرده اند ، ببینید ، این عزیزان به خاطر خوش قلبی شان دوباره دارند بازی می کنند. آن ها عاقل تر از شمایند.
    دهقان ها نگاهی به دختر ها انداختند و خجالت کشیدند و بعد به خودشان خندیدند و به قایله خاتمه دادند و به خانه هایشان رفتند.
    ترجمه: (نوشین گنبدی پور)


  21. تشكرها 3


صفحه 2 از 14 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi