صفحه 1 از 14 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 135

موضوع: ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►





    دوست دارت خدا ...
    امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن،دعا،فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...
    دوست و دوستدارت:خدا


    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 26-02-2011 در ساعت 14:36

  2. تشكرها 7


  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پیرمرد و دختر

    پیرمرد و دختر



    فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
    پیرمرد از دختر پرسید :
    - غمگینی؟
    - نه .
    - مطمئنی ؟
    - نه .
    - چرا گریه می کنی ؟
    - دوستام منو دوست ندارن .
    - چرا ؟
    - جون قشنگ نیستم .
    - قبلا اینو به تو گفتن ؟
    - نه .
    - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
    - راست می گی ؟
    - از ته قلبم آره
    دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
    چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!


    ویرایش توسط عهد آسمانى : 03-03-2011 در ساعت 08:29
    امضاء


  5. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض سنگ، ثروت و عشق

    سنگ، ثروت و عشق


    در زمانهاي گذشته پادشاهي تخته سنگي را در وسط جاده قرار داد وبراي اينکه عکس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي کرد

    بعضي از بازرگانان ونديمان ثرتمند پادشاه بي تفاوت از کنار تخته سنگ مي گذشتند بسياري هم غرولند مي کردند که اين چه شهري است که نظم ندارد حاکم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و............

    نزديک غروب يک روستايي که پشتش بار ميوه بود نزديک سنگ شد وبا هر زحمتي که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناري قرار داد ناگهان کيسه اي ديد که زير تخته سنگ قرار داده شده بود کيسه را باز کرد داخل ان سکه هاي طلا ويک ياداشت پيدا کرد

    پادشاه نوشته بود:هر سد و مانعي مي تواند يک شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.


    امضاء


  6. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض رنجش

    رنجش


    روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
    علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
    در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
    جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
    و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
    سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
    خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
    سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
    و از درد به خود می پیچد
    آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
    مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
    آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
    سقراط پرسید :
    به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
    مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
    و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
    سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
    آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
    و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
    اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
    بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
    و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
    و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
    پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
    " بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "

    امضاء


  7. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض داستان کوتاه راز جعبه کفش

    داستان کوتاه راز جعبه کفش
    زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند…
    در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.
    پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”
    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.
    سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”
    پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”
    امضاء


  8. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت

    داستان دختری که خدا از او عکس می‌گرفت



    دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد…
    دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

    بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
    مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
    اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.
    زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
    دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!
    باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!
    امضاء


  9. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض عجب خوش شانسي!

    عجب خوش شانسي!
    ^^^^^^^^^^^^^^^^^^

    پير مرد روستا زاده اي بود که يک پسر و يک اسب داشت. روزي اسب پيرمرد فرار کرد، همه همسايه ها براي دلداري به خانه پير مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدي آوردي که اسبت فرارکرد!

    روستا زاده پير جواب داد: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ همسايه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که اين از بد شانسيه!

    هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که اسب پي مرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت. اين بار همسايه ها براي تبريک نزد پيرمرد آمدند: عجب اقبال بلندي داشتي که اسبت به همراه بيست اسب ديگر به خانه بر گشت!

    پير مرد بار ديگر در جواب گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ فرداي آن روز پسر پيرمرد در ميان اسب هاي وحشي، زمين خورد و پايش شکست. همسايه ها بار ديگر آمدند: عجب شانس بدي! وکشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ وچند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند: خب معلومه که از بد شانسيه تو بوده پيرمرد کودن!

    چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدند و تمام جوانان سالم را براي جنگ در سرزميني دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پير به خاطر پاي شکسته اش از اعزام، معاف شد.

    همسايه ها بار ديگر براي تبريک به خانه پيرمرد رفتند: عجب شانسي آوردي که پسرت معاف شد! و کشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که...؟

    امضاء


  10. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض داستان کوتاه سنگین شدن گوش همسر

    داستان کوتاه سنگین شدن گوش همسر



    مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.

    به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
    دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.

    این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
    آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کن.
    جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: ” عزیزم شام چی داریم؟”
    و این بار همسرش گفت:”مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!”
    حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد.
    امضاء


  11. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض داستان شاهزاده عزیز و فرشته -سیدجمال الدین اسدآبادی

    داستان شاهزاده عزیز و فرشته -سیدجمال الدین اسدآبادی





    ملکی بود نیک اندیش روزی ملک به شکار رفته بود که ناگاه خرگوش سفیدی از دست سگ شکاری گریخته خود را به پای وی انداخت شاه اورا نوازش کرد و بنا به اشارت شاه خرگوش را به سرای همایون بردند و جای خوبی برای او تعیین کردند. شبی چون پادشاه در شبستان خود تنها شد ناگهان دید خانمی که از سر تا پا جامه سفید تر از برف پوشیده، پیدا شد خانم جوان در جواب پادشاه که متحیر بود که این زن از کجا آمده گفت: «من فرشته ام آمدم ببینم آنچه مردم در مورد خوبی شما می گویند راست است یا نه؟ به این سبب به صورت خرگوش در آمدم اگر به من رحم نمی کردی می دانستم که شما فرمانروای ستمگری هستید اکنون هر آرزویی دارید به من بگویید تا برآورده کنم»

    ملک گفت: « آرزوی من این است که تنها پسرم را دوست بدارید و از لطف خود نسبت به او دریغ نکنید.» فرشته به او پاسخ داد: بسیار خوب اما بدانید اگر فرزندتان بدکردار ومردم آزار باشد شما خوب می دانید که کامکار نخواهد بود. چندی بعد ملک از دنیا رفت. شاهزاده عزیز در مرگ پدر بسیار گریست پس از سه روز فرشته خود را به شاهزاده عزیز نشان داد و چنین گفت: «من با پدرت عهد کرده ام که تو را دوست بدارم بنابر ایفای عهد برایت هدیه ای آورده ام.» انگشتری از طلای سفید پیش شاهزاده نهاد و گفت: هر گاه کار بد کنی آن به انگشتت نیشی خواهد زد اگر باز پی آن کار بروی دوستی من به دشمنی مبدل می شود. شاه روزی به شکار رفت ولی هر چه تلاش کرد نتوانست شکاری بزند. بسیار برآشفت و راه بد خویی پیش گرفت انگشتری قدر در انگشت او به حرکت در آمد ولی نیش نزد. سگ شکاری اش به سراغش آمد و ملک با خشم به او لگدی زد و در این هنگام آن انگشتر او را نیش زد؛ به خود گفت: « چنان می پندارم که فرشته مرا دست انداخته. آوازی بلند شد که من تو را مسخره نکرده ام، می پنداری که مردم و جانوران برای بندگی تو آفریده شده اند. شاه جوان عهد کرد دیگر چنین نکند و علت رفتار نادرستش را لله نادان خود دانست. زیرا لله به او می گفت: تو شاه خواهی شد و همه مردم بنده تواند. به همین علت خودبینی و کبر در او نهادینه شده بود، هر چه کوشش می نمود که خود را اصلاح نماید ممکن نشد.

    خوی بد در طبیعتی که نشست *** نرود تا به روز مرگ از دست

    خلاصه ملک به خلق و خوی بد عادت کرده بود. اغلب اوقات انگشتر، او را متناسب با کارهایی که می کرد نیش می زد. سرانجام روزی بی طاقت گشت و انگشتر را دور انداخت. چنان شد که مردم را به ستمهای او تحمل نماند. روزی عزیز گردش می کرد دختری مه پیکر به نام قمر دید. همانقدر که زیبا بود، دو چندان دانا بود. دختر به عزیز گفت: هرگز همسر شما نخواهم شد. عزیز گفت: مگر تو مرا نمی پسندی؟ و جواب شنید؟ «نه ای پادشاه تو ممکن است برترین سلاطین باشی جواهرهای قیمتی که تو به من خواهی داد در مقابل حرکات بد و رفتار مغرورانه و شاهانه تو چه فایده ای دارد؟» شاه فرمان داد که او را به زور به سرای همایونی ببرند. اما هر چه شاه به دختر ملاطفت می کرد او دوری می جست از طرفی چون او را دوست می داشت، آزارش نمی داد.

    شاه جوان برادر بد ذاتی داشت. او سبب غصه ملک جوان را پرسید. ملک گفت: بی اعتنایی این دختر مرا به ستوه آورده. برادر شاه گفت: برای یک دختر کم ارزش چرا اینقدر برخود تنگ گرفته اید؟ اگر به جای شما می بودم وی را به زندان انداخته، یا به زور او را به اطاعت خود در می¬آوردم. اگر باز هم راضی به همسری شما نمی شد، او را به چار میخ کشیده، شکنجه های بسیار می دادم تا بمیرد. تا بدین طریق دیگران هم عبرتی گیرند و خلاف امر سلطان رفتار نکنند.

    عزیز گفت: آخر قمر هیچ گناهی ندارد. برادرش گفت: بالاتر از این گناه چه می شود که کسی برخلاف مراد سلطان رفتار نماید. ستم به چنین شخصی که حرمت سلطنت را نگاه نمی دارد نه تنها رواست بلکه عین عدالت است. سلطان قصد کرد که شب برای آخرین بار پیش قمر برود، اگر باز به سلطان اقبال نکنند او را به زندان بیفکند اما برادرش چند جوان را که بدتر از خودش بودند جمع کرد، و همان شب با سلطان عزیز بر سر سفره شاهانه نشستند، و شروع به بد گویی از قمر کردند و دل شاه را چنان از کینه قمر پر نمودند که او دیوانه وار برخاست و سوگند خورد یا باید قمر را به اطاعت خود درآورد یا فردا، مثل اسیران در بازار بفروشدش. شاه خشمگین خود را به اتاق قمر رساند، اما او را آنجا نیافت. تعجب کرد، زیرا کلید اتاق در جیب خودش بود بد نهادان فرصت را غنیمت شمرده عزم کردند از حرص و غضب شاه علیه سلیمان چوپان بهره برداری کنند، سلیمان چوپان مدتی بود که عجیب مقرب سلطان شده بود.

    البته اوایل سلطان عزیز از او ممنون بود و انتقادهای سلیمان چوپان را می پذیرفت، ولی کم کم تحمل مخالفت کردن با سخنهای خویش را از دست داد. سرانجام امر کرد که مدتی دور و بر او نرود. اما از امکانات رفاهی از او دریغ نمی کرد و احوالش را می پرسید. وزیران و مقربان سلطان که همیشه می ترسیدند چوپان باز خود را در نزد سلطان جا کرده تقرب یابد به سلطان فهماندند که سلیمان چوپان قمر را گریزانده. سلطان امر کرد بروند مجرم را به زندان بیندازند.

    عزیز بعد از دادن این فرمان به اتاق خود رفت در همین هنگام فرشته پیدا شد و با خشم به او گفت: به پدرت وعده کرده بودم تو را نصیحت کنم اگر نه مجازات نمایم حکم می کنم تو تبدیل به جانوری عجیب شوی. از اینکه بسیار خشم و حرص داری باید به شیر مانی در گرسنه چشمی به گرگ و در بی وفایی به مار. با اتمام سخنان فرشته عزیز شروع به تغییر شکل دادن کرد و خود را در یک بیشه در کنار چشمه ای یافت. تا صورت خود را در آب دید شنید که: نگاهدار این صورت را که عکس العملهای خود توست. عزیز فهمید که این صدای فرشته است. در بیشه رفت و رفت تا اینکه پایش به گودالی فرو رفت که صیادان کنده بودند. او را گرفته، زنجیر زدند و به سمت شهر حرکت کردند. هنگامی که به شهر رسیدند شادی و مسرت بی اندازه مردم را مشاهده کردند صیادان سبب شادی مردم را پرسیدند جواب شنیدند که عزیز که پیوسته در پی اذیت مردم بود در پی یک رعد و برق کشته شد. مردم در مقابل کاخ جمع شدند چون اکثریت مردم خواستار حکومت سلیمان چوپان بودند تاج را به سلیمان دادند چرا که او بسیا دانا قابل و عادل بود.

    چون عزیز را به سرای خویش بردند دید سلیمان به روی تختش نشسته و بزرگان دولت از سه طرف کمر خدمت به میان بسته بودند در این حال سلیمان چوپان رو به مردم کرده گفت: تاج و تختی را که شما به من تقدیم کردید پذیرفتم اما آن را نگه می دارم برای عزیز بنابراین همه دعا کنیم و امیدوار باشیم. سخنان سلیمان چوپان به دل عزیز فرو رفته اثر تمام بخشید، از جوش و خروش و بیتابی دست برداشت و به دریای تفکر رفت وستمهایی را که در عهد خویش کرده بود به خاطر آورد و همچون گوسفندان طریق ملایمت پیش گرفت. عزیزجانور را برداشتند و به میان سایر جانوران که در قفس سلطانی جای داشتند بردند عزیز قصد کرد که اخلاق زشت خود را به اخلاق نیکو تبدیل نماید. روزی که پاسبان خوابیده بود، پلنگی زنجیر را گسست خود را بر روی پاسبان انداخت تا او را ببلعد عزیز آرزو کرد که اگر از قید وارهد، درباره پاسبان نیکی نماید. همین که این آرزو را کرد از قفس رها شده به جانب او پرید .این جانور نیکوکار خود را بر روی پلنگ انداخت و او را پاره پاره کرد. بعد به نزد پاسبان آمد و روی خود را به پای او گذاشت. در این حال عزیز متوجه شد که دستها و پاهایش کمی به وضع اول برگشته است و چون دست به سر و صورت خود کشید، دید که دیگر آنها چون سر و صورت شیر نیست. اما اگر چه به صورت آدم در آمده بود، ولی هیکلی بسیار گنده و عظیم و ناموزون یافته بود که با هیکل و چهره انسانی اش هنوز تفاوت داشت.

    پاسبان او را به خدمت سلطان سلیمان برد و این سرگذشت غریب را برای او نقل کرد. هیکل عزیز هر روز بزرگتر می شد. سلطان سلیمان از پزشکان پرسید که چه باید کرد؟ جواب دادند: او را جز اندکی نان چیز دیگر ندهید. عزیز روزی تکه نانش را برداشت تا به میان باغ قصر رود و در آنجا آنرا بخورد. ناگهان احساس کرد که گم شده است. او بسیاری از زنان و مردان را با جامه های پاره و مندرس و قیافه های گرفته در آن دید. مردم برای لقمه نانی بر سر و کول هم می زدند. عزیز دختری را دید که از شدت گرسنگی می کوشید از زمین علف بکند و بخورد. او با خود گفت: اگر چه من هم گرسنه¬ام ولی هنوز تاب تحمل دارم. پس تکه نانش را به آن دختر داد. اما درآن هنگام صدای فریادی شنید. دید قمر به دست چهار نفر اسیر شده و او را به زور می برند عزیز در آن لحظه به وضعیت خود تأسف خورد که چون هنوز کاملاً بهشکل انسانی نبود نمی توانست به قمر یاری نماید پس بنای عوعو کردن گذاشت و به دنبال آنها دوید اما او را با ضرب پا زدند و راندند.

    عزیز به صورت کبوتری سفید در آمد در نخستین پرواز خواست به محل قمر برود پرواز کرد تا به صحرا رسید در آنجا غاری دید نزدیک شد ناگهان قمر را پیش زاهدی یافت که در آنجا ریاضت می کشید عزیز کبوتر شده بی اراده بنا کرد به دور سر آنها پرواز کردن این کبوتر قمر را مفتون خود ساخت و از روی مهربانی اورا می نواخت و درهمین حال عزیز به صورت طبیعی خود درآمد فرشته که به شکل زاهد در آمده بود به شکل نخست درآمد و گفت: عزیز مترس و پریشان مشو قمر آندم که تو را دید دوستت داشت ولی کارهای بد تو مانع اقبال وصال او بود و او را می ترسانید. اکنون که سیرت و اخلاق نیکو گرفته¬ای او تورا دوست خواهد داشت. عزیز و ماهرخ خود را به پای فرشته انداختند. فرشته گفت: ای بچه های من برخیزید و بروید تا به سرای خود و بر مسند شاهی قرار گیرید. همین که این را گفت، خود را در سرا نزد سلیمان یافتند. سلیمان از دیدار شاه عزیز بسیار شادمان شده تخت و تاج را تسلیم وی کرد. عزیز مدتی مدید به کمال عدل و داد حکمرانی نمود و انگشتر را نیز به دست کرد اما انگشتر هرگز او را نیش نزد.

    امضاء


  12. Top | #10

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پاسخ : ◄*♥*♥*► داستانهاي کوتاه پند آموز ◄*♥*♥*►



    بده در راه خدا ...


    گدایی بود طبق عادت همیشگی میگفت: بده در راه خدا جووون...
    در همون حال یكی با حالت عصبانیت گفت:خجالت نمیكشی میگی بده در راه خدا؟ از بنده های خدا میخوای؟
    عرضه نداری بری از خدا بگیری؟
    گدا با حالتی شكسته رفت مسجد!!!با خودش گفت اینجا خونه خداست پس چرا خودش نیست؟
    صدا میزد خدااااااا؟ خدا كجایییی؟خداااا؟
    یكی از فرش های مسجد و لوله كرد گذاشت رو دوشش تا بره!!!
    خادم مسجد دیدش با صدا بلند داد زد: اهایییی یارووووو كجااا؟ فرش مسجد و كجا میبری؟
    خادم مسجد تا رسید بهش یه چك آبدار نصیبش كرد فرش و ازش گرفت
    گدا كه حسابی دلش شكسته بود اشكش درآمده بود گفت: خودش گفت برو از خدا بگیر خودش گفت برو دستتو جلو خدا دراز كن!! خودش گفت برو تا سیرت كنه
    خادم مسجد هم دلش واسش سوخت و سیرش كرد مقداری پول بهش داد و رفت
    فردای اون روز گدا سرجای قبلی واستاده بود تا اون مرد پیداش بشه
    مرد اومد با حالت تمسخر كننده ای گفت:رفتی پیش خدا؟سیرت كرد؟پول بهت داد؟
    گدا گفت اره سیرم كرد پولم داد ولی خدا نبود،اما تا یه كتك مفصل نخوردم كه خدا چیزی بهم نداد.
    خنده بر لب اون مرد كه با حالت استهزا گدا رو دست انداخته بود خشك شد.
    امید وارم مفهوم این نوشته رو درك كنید امید وارم شب قدر دستاتون پربار شده باشه.
    (مهاجر)

    ویرایش توسط عهد آسمانى : 03-03-2011 در ساعت 22:09
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  13. تشكرها 6


صفحه 1 از 14 1234511 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi