صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 16

موضوع: ‍۩~*~۩براي تو انتخاب کردم تا بخواني و لذت ببري (داستانهاي بياد ماندني)‍۩~*~۩

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,182
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,152 در 63,546
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    ghalb. ‍۩~*~۩براي تو انتخاب کردم تا بخواني و لذت ببري (داستانهاي بياد ماندني)‍۩~*~۩






    فراموشي ....

    فرشته‌ تصميمش‌ را گرفته‌ بود. پيش‌ خدا رفت‌ و گفت: خدايا، مي‌خواهم‌ زمين‌ را از نزديك‌ ببينم. اجازه‌ مي‌خواهم‌ و مهلتي‌ كوتاه. دلم‌ بي‌تاب‌ تجربه‌اي‌ زميني‌ است.


    خداوند درخواست‌ فرشته‌ را پذيرفت. فرشته‌ گفت: تا بازگردم، بال‌هايم‌ را اين‌جا مي‌سپارم، اين‌ بال‌ها در زمين‌ چندان‌ به‌ كار من‌ نمي‌آيد.


    خداوند بال‌هاي‌ فرشته‌ را روي‌ پشته‌اي‌ از بال‌هاي‌ ديگر گذاشت‌ و گفت: بال‌هايت‌ را به‌ امانت‌ نگاه‌ مي‌دارم، اما بترس‌ كه‌ زمين‌ اسيرت‌ نكند زيرا كه‌ خاك‌ زمينم‌ دامن‌گير است.


    فرشته‌ گفت: بازمي‌گردم، حتماً‌ بازمي‌گردم.


    اين‌ قولي‌ است‌ كه‌ فرشته‌اي‌ به‌ خداوند مي‌دهد.


    فرشته‌ به‌ زمين‌ آمد و از ديدن‌ آن‌ همه‌ فرشته‌ بي‌بال‌ تعجب‌ كرد. او هر كه‌ را كه‌ مي‌ديد، به‌ ياد مي‌آورد. زيرا او را قبلاً‌ در بهشت‌ ديده‌ بود. اما نفهميد چرا اين‌ فرشته‌ها براي‌ پس‌ گرفتن‌ بال‌هاي ‌شان‌ به‌ بهشت‌ برنمي‌گردند.


    روزها گذشت‌ و با گذشت‌ هر روز فرشته‌ چيزي‌ را از ياد برد و روزي‌ رسيد كه‌ فرشته‌ ديگر چيزي‌ از آن‌ گذشته‌ دور و زيبا به‌ ياد نمي‌آورد؛ نه‌ بالش‌ را و نه‌ قولش‌ را.


    فرشته‌ فراموش‌ كرد. فرشته‌ در زمين‌ ماند. فرشته‌ هرگز به‌ بهشت‌ برنگشت.



    عرفان نظر آهاري


    ماهنامه نسيم وحي - شماره 19





    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 26-02-2011 در ساعت 18:48

  2. تشكرها 8

    parsa (27-02-2011), نرگس منتظر (26-02-2011), بهار (27-02-2011), شهیده (27-08-2013), شهاب منتظر (27-08-2013), عهد آسمانى (03-03-2011)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    كاربر ويژه
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    55
    نوشته
    7,121
    صلوات
    14
    دلنوشته
    1
    اللهم عجل لولیک الفرج
    تشکر
    1,515
    مورد تشکر
    4,040 در 2,087
    دریافت
    6
    آپلود
    8

    پیش فرض تابلوی قلب قرمز .........

    مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود، جلو دوید و گفت : مامان، مامان! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد، تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید، نقاشی کشید!
    مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت. تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد: تو پسر خیلی بدی هستی. و تمام ماژیک هایش را در سطل آشغال ریخت. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی روی دیوار است!


    امضاء
    خدایا...
    خسته ام از همه چیز...
    ...از فصول عاشقانه ام که بهاری ندارد
    خسته اماز اینکه دیگر دعاهایم اجابت نمی شوند
    نمی دانم در چنین راهی کجا می توانم آرامشم را بیابم
    خدایا...شنیده ام که مومنانت نمازشان را به درگاهت می آورند
    من ناتوانی ام را به درگاهت آورده ام .می پذیری؟

  5. تشكرها 9

    ╬✿╬ سوگند ╬✿╬ (29-04-2018), parsa (27-02-2011), نرگس منتظر (26-02-2011), بهار (27-02-2011), شهیده (27-08-2013), شهاب منتظر (27-08-2013), عهد آسمانى (03-03-2011)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    127
    نوشته
    1,150
    تشکر
    122
    مورد تشکر
    744 در 465
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض جعبه های سیاه و طلایی

    جعبه های سیاه و طلایی:

    در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

    از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

    پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
    امضاء
    12سال اهنگر نفس خود بودم برکوره ریاضت می نهادم و بر اتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او می کوفتم تا نفس خویش را اینه ساختم و اسلامی تازه اوردم و همه خلق مرده دیدم.
    *بایزید بسطامی*
    مركز انجمنهاي اعتقادي گنجينه الهي:http://ganjineh-elahi.com/
    مركز انجمنهاي تخصصي گنجينه دانش:http://www.ganjineh-danesh.com/forum.php

  7. تشكرها 8

    ╬✿╬ سوگند ╬✿╬ (29-04-2018), parsa (27-02-2011), نرگس منتظر (26-02-2011), بهار (27-02-2011), شهیده (27-08-2013), شهاب منتظر (27-08-2013), عهد آسمانى (03-03-2011)

  8. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,881
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,852 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    کدام لاستیک. . .

    چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان اشتباه كرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم كه در راه برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايي كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم كسي را گير بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....استاد فكري كرد و پذيرفت كه آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يك ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند كه سوال اين بود: « كدام لاستيك پنچر شده بود؟»....!!!







    mataleb.iranblog.com/
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  9. تشكرها 10

    ╬✿╬ سوگند ╬✿╬ (29-04-2018), chaji (25-10-2010), parsa (27-02-2011), نرگس منتظر (26-02-2011), بهار (27-02-2011), شهیده (27-08-2013), شهاب منتظر (27-08-2013), عهد آسمانى (03-03-2011)

  10. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    February 2011
    شماره عضویت
    1104
    نوشته
    13
    تشکر
    43
    مورد تشکر
    67 در 13
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    doooaaa داستان دخترک چسب فروش

    داستان کوتاه دخترک چسب فروش
    [IMG]file:///C:/DOCUME%7E1/Pooria_N/LOCALS%7E1/Temp/msohtmlclip1/01/clip_image001.gif[/IMG]
    داستان کوتاه دخترک چسب فروش
    دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :
    “اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم”.
    دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:
    یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه …
    و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:
    “نه … خدا نکنه… اصلآ کفش نمی خوام

  11. تشكرها 10

    ╬✿╬ سوگند ╬✿╬ (29-04-2018), parsa (27-02-2011), نرگس منتظر (26-02-2011), شهیده (27-08-2013), شهاب منتظر (27-08-2013), عهد آسمانى (03-03-2011)

  12. Top | #6

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ‍۩~*~۩براي تو انتخاب کردم تا بخواني و لذت ببري (داستانهاي بياد ماندني)‍۩~*~۩

    جعبه واكسش را جمع كرد و راهي خانه شد. در راه داروهاي مادرش را هم خريد. وقتي در را باز مي‌كرد، همه فكرش پيش مادر مريضش بود. در خانه تنها بود و كسي نبود كمكش كند. وارد خانه شد و با تمام خستگي و غمي كه داشت خواست قيافه خوشحالي به خودش بگيرد. با صداي بلندي كه معلوم بود ساختگي است، گفت: «سلام بر مادر عزيزم!» كنار بستر مادرش نشست و دستانش را گرفت. مادرش گفت: «سلام پسرم، برگشتي؟ خسته نباشي.» و دستان پسر را فشرد. پسرك داروها را نشان مادرش داد و گفت: «بيا مامان جان، داروهايت را خريدم.» و داروها را كنار مادر روي زمين گذاشت. از كنار مادر بلند شد و رفت كه دست‌هايش را بشويد و بعد درسش را بخواند.
    كتابش را برداشت و تا آمد اولين سؤال كتاب را بخواند، صداي ناله مادر بلند شد. پسرك هراسان به طرف آشپزخانه رفت و با ليواني آب به طرف مادر رفت. كنار مادر دراز كشيد، سرش را كنار دست‌هايش گذاشت و ديگر چيزي نفهميد.
    از خواب بيدار شد و به ساعت كوچك روي تاقچه نگاه كرد. ديرش شده بود. با سرعت كتاب‌هايش را توي كيف پاره و كثيفش ريخت و به طرف مدرسه رفت. وارد كلاس كه شد، باز هم بچه‌ها تحقير‌آميز نگاهش مي‌كردند. وقتي معلم ورقه‌هاي امتحاني را جمع مي‌كرد، طوري از كنارش گذشت كه انگار بيماري واگيردار خطرناكي دارد. بعد معلم به ورقه‌اش نگاه كرد و گفت كه پاي تخته بيايد. پسرك از جايش بلند شد و به جلوي كلاس رفت. حالا در ديد همه بود. معلم با جديت گفت: «چرا درس نمي‌خواني؟» پسرك زير لبي گفت: «آقا اجازه، وقت نمي‌كنيم.» معلم فرياد زد: «وقت نمي‌كني؟ يعني چي؟ نكند زن و بچه‌داري كه وقت نمي‌كني؟» بچه‌هاي كلاس خنديدند. معلم بار ديگر فرياد زد: «چرا جواب نمي‌دهي؟» اما پسرك ساكت ماند. معلم چه مي‌دانست كه درد پسرك چيست؟ زنگ آخر كه خورد پسر با عجله به طرف خانه رفت، كيف و كتابش را گذاشت، به مادرش سري زد، جعبه واكسش را برداشت و با عجله به طرف خياباني رفت كه هر روز در آن كار مي‌كرد.





  13. تشكرها 9

    ╬✿╬ سوگند ╬✿╬ (29-04-2018), parsa (27-02-2011), نرگس منتظر (27-02-2011), شهیده (27-08-2013), شهاب منتظر (27-08-2013), عهد آسمانى (03-03-2011)

  14. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ‍۩~*~۩براي تو انتخاب کردم تا بخواني و لذت ببري (داستانهاي بياد ماندني)‍۩~*~۩

    زندگی
    زندگی داستان زندگی مرد یخ فروشی ست که از او پرسیدند فروختی ؟! در پاسخ گفت : نخریدند ٬ تمام شد !





    امضاء

  15. تشكرها 6

    ╬✿╬ سوگند ╬✿╬ (29-04-2018), نرگس منتظر (21-08-2012), شهیده (27-08-2013), شهاب منتظر (27-08-2013)

  16. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ‍۩~*~۩براي تو انتخاب کردم تا بخواني و لذت ببري (داستانهاي بياد ماندني)‍۩~*~۩

    در سی بیاد ماندنی از دونده ای که آخر شد!!!!!!!!!!!


    در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود.
    کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند،
    نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...
    بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.
    بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.
    40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.
    آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.
    او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:
    مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.
    داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد"حالا آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟" یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید.
    امضاء

  17. تشكرها 6

    ╬✿╬ سوگند ╬✿╬ (29-04-2018), نرگس منتظر (21-08-2012), شهیده (27-08-2013), شهاب منتظر (27-08-2013)

  18. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ‍۩~*~۩براي تو انتخاب کردم تا بخواني و لذت ببري (داستانهاي بياد ماندني)‍۩~*~۩


    عمری نماز به پا داشتم و ندانستم برای چیست و چه می گویم . ولی امروز الله اکبر گفتم . تو نیز مرا بزرگ خواندی . نیت کردم ، نظر کردی و من مشغول به توصیف صفات تو شدم . گفتی از توصیف بی نیازم (سبحان الله عما یصفون) . تو خود را در نماز توصیف می نمایی بنده ی من ، حال توصیف بنما تا من احسنت بگویم . حمد را آغاز نمودم:

    الحمدالله رب العالمین : سپاس خداوندی را که پروردگار جهانیان است .

    - سپاس بنده ای را که دعوتم را لبیک گفت .

    الرحمن الرحیم : بخشنده و مهربان است .

    - احسنت بر بنده ای که می بخشد و مهر می ورزد.

    مالک یوم الدین: صاحب روز جزاست.

    - جزای تو را میزان اشتیاقت قرار خواهم داد.

    ایاک نعبد و ایاک نستعین: فقط تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم.

    - من نیز خواستار شمایم و منتظرم همدیگر را در رسیدن یاری نمایید.

    اهدنا الصراط المستقیم : ما را به راه راست هدایت کن.

    - هدایت نمودم و هدایت از آن توست.

    صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و الاضالین: راه کسانی را که آنها را مشمول نعمت خود ساختی ، نه راه کسانیکه بر آنان غضب نمودی و نه گمراهان .

    - همانا تو خود در مسیری و شایسته ی نعمت و گمراهان تنها و بی یاورند ، من هستم ولی مرا نمی یابند ، آنها خود چشم خویش را بسته اند . من در همه حال در کنار بنده ام هستم .

    حال نوبت توحید گفتن است . بگو تا پاسخت دهم .

    قل هو الله و احد : بگو خدا یکتا و یگانه است .

    - تو نیز یکتایی در آفرینشت بنگر، تو نیز بی نظیری .

    الله الصمد : خداوندی که همه ی نیازمندان قصد او را می کنند.

    - بنده ام تو باور نداری که قسمتی از خدایی و بی نیاز خواهی گشت روزی که من تو و تو ، من باشیم.

    من با تو چنانم ای نگار یمنی
    خود در غلطم که من تو ام یا تو منی

    (خواجه عبدالله انصاری)

    لم یلد و لم یولد : هرگز نزاد و نه زاده شده .

    - آری من ازلی و ابدیم و تو در سفری از ازل به ابد در راه یافتنی که تو نیز همان اول و همان آخری.

    و لم یکن الله و کفوا احد : برای او شبیه و مانندی نبوده است .

    - آیا تو پنداری برای تو شبیه و مانندی آفریدم.

    در این گفت و شنود عاشقانه از خود خجل گشتم . آرام الله اکبری گفتم و به رکوع رفتم که نگاهم از شدت حیرت دوید و گویی از وجودم جدا گشت . تعظیم زیبای هستی را در برابر وجود خویش می دیدم . سبحان ربی العظیم و بحمده :...

    - من در اشتیاق دیدار زیباترین مخلوقم عظمت هستی را در برابرش به تعظیم نشاندم .

    زانوانم طاقت نیاورد و به سجده رفتم .سبحان ربی الاعلی و بحمده :...

    - آری بنده ی من تو بزرگ و والایی. بر ساختار وجودیت پیشانیت را می سایی و من می بالم بر خشوع تو ، تقدیم تو باد جلال و بزرگی .

    بار دگر سجده می روم .اینبار عظمت هستی به گرداگرد وجودم در حال چرخش است . حال می فهمم چرا سجده بزرگان طولانی است و بر خاستن از آن دل کندنی نیست . با اشک شوقی که نمی دانم منشاء آن چشمانم هستند یا کل وجودم ، بر می خیزم به شوق حمد و وتوحیدی دوباره .

    پروردگارا بگذار هر آنچه می گویم خود نیز پاسخ دهم .

    آری سپاس جلال و عظمتت را ، بخشندگی و کرامتت را ، صاحب همه چیز و هیچ چیز تو را می پرستم و یاریت را می طلبم . هدایتم بنما از کور دلی و نگذارم در راه بی کسی . تو بی نیازی و یکتایی و من نیازمند ذات اقدست.

    قنوت را در این رکعت می خوانم که بگویم دل پر دعایم امروز فقط یک چیز را می خواهد : ربنا آتنا فی الدنیاحسنه و قی الاخره حسنه ...خدایا در دنیا و آخرت تنها تو را می خواهم .

    در رکوعم بگذار بر تو تعظیم نمایم و در سجده ام بگذار غرق اطاعت گردم .

    شهادتی می دهم با تمام وجود که اشهد ان لا اله الا الله ... و اگر سلام می گویم حکایت آن است که با خداحافظی ترکت نکنم و سلام نیت همیشه با تو بودن باشد و تا زمان وصال دیگری از راه برسد از نظرت پنهان نگردم.

    اگر می دانستم از زمان این نماز تا نماز دیگر تو همچنان عاشقانه نشسته ای تا من خود را برسانم ، دیگر چگونه می توانستم ترکت کنم . معبود من ، معشوق من ، من که باشم که تو را در انتظار دیدار خود بگذارم .

    با حلقه ی رحمانیتت در برمان گرفتی و با حلقه ی رحیمت غسلمان می دهی . این چه حالیست امشب این چه دیداریست ؟ ای کاش زمین می گذاشت این لحظه را پایانی نباشد . کاش دورانش حول زمان نبود تا ثانیه ها مرا از تو دور نسازد.

    کاش مفهوم دائم الصلاة را نیز درک می نمودم تا ... (خوشا آنان که دائم در نمازند)

    یا رب دل پاک و جان آگاهم ده
    آه شب و گریه ی سحرگاهم ده

    در راه خود اول از خودم بیخود کن
    بیخود چو شدم ز خود به خود راهم ده

    (خواجه عبدالله انصاری)


    امضاء

  19. تشكرها 7

    ╬✿╬ سوگند ╬✿╬ (29-04-2018), نرگس منتظر (21-08-2012), شهیده (27-08-2013), شهاب منتظر (27-08-2013)

  20. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ‍۩~*~۩براي تو انتخاب کردم تا بخواني و لذت ببري (داستانهاي بياد ماندني)‍۩~*~۩

    اصرار عجیب پسر کوچولو
    يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده.
    بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.
    اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
    پسر کوچولو که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره!


    امضاء

  21. تشكرها 6

    ╬✿╬ سوگند ╬✿╬ (29-04-2018), نرگس منتظر (21-08-2012), شهیده (27-08-2013), شهاب منتظر (27-08-2013)

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi