غفلت از عيب خود
یکی از علتهایی که خنده آور است، این است که شخص از وجود صفتی در خودش غافل است، اگر چه این غفلت موقتی باشد. و خنده نیز تا وقتی است که چنین غفلتی دوام دارد. وصف این صورت از غفلت، در حکایت ماقبل آخر باب چهارم گلستان چنان با مهارت توصیف شده که شاید یکی از روشنترین مثالها باشد:
یکی در مسجد سنجار، به تطوع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی و صاحب مسجد، امیری بود عادل و نیک سیرت. نمیخواستش که دلآزرده گردد. گفت:
ای جوانمرد، این مسجد را مؤذنانند قدیم. هر یکی را پنج دینار مرتب داشتهام. تو را ده دینار میدهم تا جایی دیگر روی.
حالا اگر مؤذن از این قرار، متنبه و آزرده میشد، جنبه مضحک داستان هرگز به وجود نمیآمد، اما جنبه مضحک داستان، از همین جا شروع میشود. زیرا مؤذن از خود و از تحقیر و تمسخر خفیفی که این قرار نسبت به او دارد غافل است. سعدی میگوید: بر این قول اتفاق کردند و برفت... اما این غفلت همچنان ادامه دارد و به این جهت مضحکتر میشود: پس از مدتی، در گذری پیش امیر بازآمد و گفت: ای خداوند، بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که انجا که رفتهام بیست دینارم همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم!
دو جمله « بر من حیف کردی» و « قبول نمیکنم»، نشانه آن است که این غفلت دیگر از حد خود گذشته و به بلاهت نزدیک شده است. بقیه حکایت را میخوانیم:
امیر از خنده بیخود گشت وگفت:
زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند!
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو میخراشد دل!