نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: ۩ |♥|♥|♥| ۩داستانهاي کوتاه طنز ۩ |♥|♥|♥| ۩

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,219
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,449
    مورد تشکر
    204,181 در 63,569
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    parandeh ۩ |♥|♥|♥| ۩داستانهاي کوتاه طنز ۩ |♥|♥|♥| ۩




    غفلت از عيب خود

    یکی از علتهایی که خنده آور است، این است که شخص از وجود صفتی در خودش غافل است، اگر چه این غفلت موقتی باشد. و خنده نیز تا وقتی است که چنین غفلتی دوام دارد. وصف این صورت از غفلت، در حکایت ماقبل آخر باب چهارم گلستان چنان با مهارت توصیف شده که شاید یکی از روشن‌ترین مثالها باشد:
    یکی در مسجد سنجار، به تطوع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی و صاحب مسجد، امیری بود عادل و نیک سیرت. نمی‌خواستش که دل‌آزرده گردد. گفت:
    ای جوانمرد، این مسجد را مؤذنانند قدیم. هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام. تو را ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی.
    حالا اگر مؤذن از این قرار، متنبه و آزرده می‌شد، جنبه مضحک داستان هرگز به وجود نمی‌آمد، اما جنبه مضحک داستان، از همین جا شروع می‌شود. زیرا مؤذن از خود و از تحقیر و تمسخر خفیفی که این قرار نسبت به او دارد غافل است. سعدی می‌گوید: بر این قول اتفاق کردند و برفت... اما این غفلت همچنان ادامه دارد و به این جهت مضحک‌تر می‌شود: پس از مدتی، در گذری پیش امیر بازآمد و گفت: ای خداوند، بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که انجا که رفته‌ام بیست دینارم همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم!
    دو جمله « بر من حیف کردی» و « قبول نمی‌کنم»، نشانه آن است که این غفلت دیگر از حد خود گذشته و به بلاهت نزدیک شده است. بقیه حکایت را می‌خوانیم:
    امیر از خنده بیخود گشت وگفت:


    زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند!
    به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
    چنانکه بانگ درشت تو می‌خراشد دل!




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 26-02-2011 در ساعت 19:27

  2. تشكرها 3

    مصطفی*شیعه ال طاها* (13-06-2020), نرگس منتظر (21-08-2012), عهد آسمانى (03-03-2011)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن فرهنگی
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    399
    نوشته
    8,168
    تشکر
    20,575
    مورد تشکر
    12,603 در 3,859
    وبلاگ
    34
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : ۩ |♥|♥|♥| ۩داستانهاي کوتاه طنز ۩ |♥|♥|♥| ۩

    چرا یك داوطلب نرمال نميتواند دانشگاه قبول شود ؟

    1- سال 52 جمعه داريم و ميدانيد كه جمعه ها فقط براي استراحت است به اين ترتيب 313 روز باقي ميماند.
    2- حداقل 50 روز مربوط به تعطيلات تابستاني است كه به دليل گرماي هوا مطالعه ي دقيق براي يك فرد نرمال مشكل است.بنابراين 263 روز ديگر باقي ميماند.
    3- در هر روز 8 ساعت خواب براي بدن لازم است كه جمعا'' 122 روز ميشود. بنابراين 141 روز باقي ميماند.
    4- اما سلامتي جسم و روح روزانه1 ساعت تفريح را ميطلبد كه جمعا'' 15 روز ميشود.پس 126 در روز باقي ميماند.
    5- طبيعتا'' 2 ساعت در روز براي خوردن غذا لازم است كه در كل 30 روز ميشود. پس 96 روز باقي ميماند.
    6- یک ساعت در روز براي گفتگو و تبادل افكار به صورت تلفني لازم است. چرا كه انسان موجودي اجتماعي است.اين خود 15 روز است.پس 81 روز باقي ميماند.
    7- روزهاي امتحان 35 روز از سال را به خوداختصاص ميدهند. پس 46 روز باقي ميماند.
    8- تعطيلات نوروز و اعياد مختلف دست كم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقي ميماند.
    9- در سال شما 10 روز را به بازي ميگذرانيد.پس 6 روز باقي ميماند.
    10- در سال حداقل 3 روز به بيماري طي ميشود و 3 روز ديگر باقي است.
    11- سينما رفتن و ساير امور شخصي هم 2 روز را در بر ميگيرند. پس 1 روز باقي ميماند.
    12- یک روز باقي مانده همان روز تولد شماست.چگونه ميتوان در آن روز درس خواند؟!!

    نتيجه ي اخلاقي: پس يك داوطلب نرمال نميتوانداميدي براي قبولي در دانشگاه داشته باشد!!!!!!!!


    امضاء

  5. تشكر

    نرگس منتظر (21-08-2012)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,331 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و
    روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.


    روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی،
    بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.

    خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و
    به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.

    شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
    خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟

    روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!


    امضاء



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi